انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

فكاهي‌نامه‌هاي عصر مشروطه

فكاهي‌نامه‌هاي عصر مشروطه در سالهاي اوج‌گيري نهضت مشروطه، جمعاً 21 نشريه فكاهي حاوي مطالب و كاريكاتورهاي طنز در تهران و شهرستانها منتشر شدند. دليل رونق نشريات كاريكاتوري در آن زمان بي‌سوادي اكثر مردم و سادگي انتقال مفاهيم از طريق طراحي و نقاشي و كاريكاتور به جامعه بود. * * * نشريات فكاهي عصر مشروطه به ترتيب حروف الفبا عبارتند از: ـ آئينه عيب نما: به مديريت ملك‌المورخين كه در 1325ق در تهران منتشر شد ـ آذربايجان: به مديريت ميرزا آقا بلوري كه در 1324ق در تبريز منتشر شد ـ افلاطون ـ بوقلمون: به مديريت محمود غني‌زاده سلماسي در 1327ق در تبريز منتشر شد ـ بهلول: به مديريت شيخ‌علي عراقي در 1329ق در تهران منتشر شد ـ تنبيه: به مديريت معتضدالاطبا در 1325ق در تهران منتشر شد ـ جارچي ملت: به مديريت آقا سيدابراهيم‌زاده در 1328ق در تهران منتشر شد ـ جنگل مولا: در 1329ق در تهران منتشر شد ـ چنته پابرهنه: به مديريت ميرزا محمدخان افشار در 1329ق در تهران منتشر شد ـ حشرات‌الارض: به مديريت رضا آقا بلوري در 1326ق در تهران منتشر شد ـ خيرالكلام: به مديريت افصح‌المتكلمين در 1325ق در رشت منتشر شد ـ سفينه نجات: در 1325ق در يزد منتشر شد ـ شيخ چغندر: به مديريت حاجي نصرالله ابوالمعالي در 1329ق در تهران منتشر شد ـ صحبت: به مديريت سيدحسين عدالت در 1327ق در تبريز منتشر شد ـ فروردين: به مديريت حبيب‌الله آقازاده در 1329ق در رضائيه (اروميه) منتشر شد ـ قاسم‌الاخبار: به مديريت ميرزا ابوالقاسم همداني در 1325ق در تهران منتشر شد ـ كشكول: به مديريت مجدالاسلام كرماني در 1325ق در تهران منتشر شد ـ مهدي حمال: به مديريت احمدزاده در 1328ق در رشت منتشر شد ـ ميزان: به مديريت فخرالواعظين كاشاني در 1329ق در تهران منتشر شد ـ ناقور: به مديريت آقا مسيح تويسركاني در 1326ق در اصفهان منتشر شد ـ نسيم شمال: به مديريت سيداشرف‌الدين گيلاني در 1325ق در رشت منتشر شد منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 36 به نقل از:نشست «بررسي و جريان‌شناسي تاريخ مطبوعات» بنياد تاريخ انقلاب اسلامي 28 مرداد 1387

نقد كتاب «درس تجربه»

نقد كتاب «درس تجربه» «درس تجربه» عنوان كتابي است كه به قلم ابوالحسن بني‌صدر به رشته تحرير درآمده است. اين كتاب كه به منزله خاطرات بني‌صدر مي‌باشد در دو جلد توسط انتشارات انقلاب اسلامي در آبان 1380 در آلمان به چاپ رسيد و به كوشش حميد احمدي مدير انجمن مطالعات و تحقيقات تاريخ شفاهي ايران (برلين) تدوين گرديد و فقط در خارج از كشور عرضه شد. كار ضبط خاطرات بني‌صدر در ورساي فرانسه و در 26 شهريور 1378 آغاز شد و طي 10 جلسه ادامه يافت. حاصل اين گفتگوها در جلد اول منعكس است و جلد دوم به تحقيق درباره تاريخ انقلاب اسلامي اختصاص يافته است. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در بخش تلخيص و نقد و بررسي كتب تاريخي به نقد و بررسي كتاب «درس تجربه» پرداخته كه توجه خوانندگان گرامي را به اين بررسي جلب مي‌‌كنيم. * * * هر چند آقاي بني‌صدر در كتاب” درس تجربه” (خاطرات اولين رئيس‌جمهور ايران) اصولاً رويكردي تاريخي به رخدادهايي كه روايت خود را حول آنها مطرح مي‌سازد، ندارد و در پاسخ به هر سؤال، متناسب با مقتضيات امروز خويش موضوعات و حوادث ديروز را تحليل و تبيين مي‌نمايد، امّا اين اثر صرفنظر از سستي يا قوت وجهه تاريخي آن، مرجع ارزشمندي براي شناخت دقيق اولين رئيس‌جمهور ايران خواهد بود. با توجه به موضوع مورد اشاره كه بر ساير خوانندگان كتاب نيز پنهان نخواهد ماند، ما در مقام مقايسه مطالب كتاب با موضعگيريهاي ايشان كه در مطبوعات و به طور كلي رسانه‌هاي آن دوران منعكس شده برنمي‌آييم، زيرا به وضوح به دو شخصيت كاملاً بيگانه از يكديگر خواهيم رسيد. البته شايد آقاي بني‌صدر در مقابل، اين‌گونه استدلال كند كه در آن زمان به عنوان يك مقام رسمي در نظام ناگزير از ملحوظ داشتن مناسبات و ملاحظاتي بوده و هر آنچه به صورت عمومي و علني عنوان داشته يا از وي سر زده بي‌تأثير از اقتضائات جايگاه رياست جمهوري نبوده است. بنابراين بدون اينكه بر چنين استدلالي صحه گذارده باشيم از نقد مقايسه‌اي مطالب مربوط به ايشان در آرشيو رسانه‌ها و موضعگيريهاي كاملاً جديد در اين كتاب صرفنظر مي‌كنيم، اما يادآوري اين نكته را ضروري مي‌بينيم كه حتي در صورت منطقي فرض كردن اين استدلال، آقاي بني‌صدر مي‌بايست ابتدا به بيان كامل و امانتدارانه آنچه توسط ايشان در مقاطع مختلف تاريخي صورت گرفته- فارغ از بار سياسي آ‎ن در شرايط كنوني براي ايشان – مي‌پرداخت و آن گاه در مقام بيان توجيهات و ملاحظات برمي‌آمد؛ دقيقاً همان كاري كه ايشان در مورد برخي موضوعات مورد اطلاع عموم در اين كتاب انجام داده است. به عنوان نمونه در سراسر كتاب ”درس تجربه” آقاي بني‌صدر تلاش دارد تا اين گونه وانمود سازد كه از ابتداي آشنايي با امام خميني(ره)، با وي در تعارض شديد بوده است؛ لذا خود را ناگزير مي‌بيند تا عملكردش را در جريان مراسم تنفيذ رياست‌جمهوري كه طي آن دست امام را بوسيده است توجيه كند. مراسم مورد بحث بازتاب وسيع رسانه‌اي نه تنها در ايران بلكه در جهان داشت. به همين دليل از سوي بني‌صدر رقيق بودن احساسات و يكباره به فوران درآمدن به عنوان توجيه مطرح مي‌شود! ‌«وقتي او (امام) را با صندلي چرخدار مي‌آوردند يك حالت رقت به من دست داد. حالت غمگين داشت و به قدري حالت عاطفي به من دست داد كه دستش را بوسيدم و خيلي با عاطفه»(ص256) جدا از اينكه اين توجيه تا چه حد از سوي صاحبنظران پذيرفته خواهد شد بايد به اين نكته اشاره كرد كه تا قبل از شكل‌گيري ارتباط آقاي بني‌صدر با سازمان مجاهدين خلق در اواخر سال 59در جلسات خصوصي‌تر مسئولان با امام، ايشان نه تنها دست امام را مي‌بوسيد بلكه با رفتارهاي خاص به نوعي خود را عزيزدردانه بنيانگذار انقلاب نيز وانمود مي‌ساخت. دقيقاً آقاي بني‌صدر براي پاك كردن اين كارنامه بيّن، دچار افرا‌طهايي شده است كه در واقع كار را بر وي سخت‌تر مي‌كند. نوع برخوردهاي توهين‌آميز و دور از هرگونه استدلال با امام را در اين كتاب بايد به حساب همين مشكل ايشان گذاشت. براي نمونه آقاي بني‌صدر در سال 52 در سفري به نجف اشرف ملاقاتي نيز با امام داشته است كه شرح اين ملاقات در كتاب ”اولين رئيس‌جمهور” آمده، اما در اين خاطرات فراز توهين‌آميزي به آن افزوده ‌شده است؟! «گفتم: آقا! شما يك شهر را نمي‌توانيد اداره بكنيد. توي كوچه‌هاي نجف از زيادت كثافت و مدفوع نمي‌شود راه رفت. شما اين كتاب (ولايت فقيه) را نوشتيد كه رژيم شاه تا قيامت بماند توي ايران؟! كي مي‌آيد كشور را از دست او بگيرد و به دست اين آقايون (روحانيون) بسپارد؟...(ص137) آقاي بني‌صدر ظاهراً به اين نكته توجه ندارد كه خوانندگان خواهند پرسيد فراواني مدفوع و كثافت در كوچه‌ها و معابر شهر نجف چه ارتباطي به قابليت و توانمندي امام و تئوري سياسي و حكومتي وي دارد. بويژه اينكه امام در آن شرايط يك مرجع تبعيد شده، بود و به شدت از سوي نيروهاي امنيتي و پليسي رژيم بغداد تحت فشار و كنترل قرار داشت. اين فشارها نيز در نهايت منجر به خروج ايشان از عراق ‌شد. آيا اگر رژيم بعثي صدام آگاهانه و عامدانه به شهرهاي مذهبي رسيدگي نمي‌كرد تا مردم را به اسلام و روحانيت بدبين كند، مسئوليت چنين برخورد خصمانه‌اي متوجه يك مرجع و رهبر تبعيدي است؟! آن گونه كه از ظواهر پيداست آقاي بني‌صدر از فرط دشواري تبيين دوگانگيها به وادي‌اي سوق يافته است كه براي روشن ساختن سستي آن نيازي به هيچ‌گونه استدلالي نيست. البته اين نكته نيز از نظرها دور نخواهد ماند كه آقاي بني‌صدر نزديك به يك سال و نيم بر مسند رياست‌جمهوري تكيه داشت. لذا قبل از رياست‌جمهوري به ويژه در اوايل پيروزي انقلاب كه هيچ‌گونه مسئوليتي نداشت (يك ماه بعد از پيروزي انقلاب ايشان به عضويت شوراي انقلاب درآمد) مي‌بايست راحت‌تر مواضعي را كه امروز مدعي است در آن دوران داشته، طرح كند، در حالي كه در ايام مورد اشاره نه تنها موضع‌ توهين‌آميزي از وي درباره به امام به ثبت نرسيده بلكه وي سراسر در بزرگداشت امام سخن رانده است. نكته ديگري كه در اين ارتباط مي‌تواند موجب روشنتر شدن حقيقت شود، پشتيباني شديد نزديكان امام (فرزندان، داماد، نوه و…) و اعضاي دفتر ايشان از كانديداتوري آقاي بني‌صدر بود كه نقش اساسي در جلب و جذب آراي عمومي داشت، اما از آنجا كه يادآوري اين واقعيت، موضوع خوشايندي براي آقاي بني‌صدر نيست ايشان ترجيح مي‌دهد در خاطرات خود حتي اشاره‌اي نيز به آن نكند. علاوه بر اين آقاي بني‌صدر كانديداتوري خود را توسط جامعه روحانيت مبارز نيز كتمان مي‌نمايد. در اين زمينه از همه مهمتر نظر نهايي امام در مورد احتمال غير ايراني محسوب شدن آقاي جلال‌الدين فارسي بود. فراموش نخواهد شد كه در جريان اختلافات به وجود آمده در مورد مليت كانديداي حزب جمهوري اسلامي، امام توصيه كردند كه حتي اگر شائبه افغاني بودن اجداد ايشان نيز وجود دارد بهتر است آقاي فارسي از كانديداتوري رياست‌جمهوري استعفا دهد. اين نظر صريح امام كه حزب جمهوري اسلامي را با يك بحران سياسي مواجه ساخت عملاً موجب شد تا آقاي بني‌صدر رقيب جدي نداشته باشد؛ زيرا بعد از استعفاي آقاي فارسي در آخرين روزهاي رقابت انتخاباتي، براي حزب جمهوري اسلامي ممكن نبود فرد جديدي را به عنوان نامزد خود مطرح سازد. در نتيجه و در چنين فضايي كانديداي روحانيت مبارز كه از حمايت مرحوم سيداحمد خميني، سيدحسين خميني، مرحوم اشراقي (داماد امام) و ساير اعضاي بيت امام برخوردار بود با راي قاطع مردم در انتخابات اولين رياست جمهوري ايران برگزيده شد. اكنون اين سؤال مطرح مي‌شود كه آيا در صورت چنين برخوردهاي توهين‌آميزي- كه در شرايط كنوني آقاي بني‌صدر مدعي است با امام از ابتداي آشنايي داشته است- اصولاً وي مي‌توانسته از چنين حمايت بي‌دريغ روحانيت مبارز و نزديكان امام برخوردار‌شود؟ قطعاً جواب اين سئوال منفي است. دقيقاً از همين رو آقاي بني‌صدر ترجيح مي‌دهد در كتاب خاطرات خود به هيچ كدام از واقعيتهاي مسلم فوق‌ اشاره‌اي نداشته باشد. البته اكنون و در شرايط جديد آقاي بني‌صدر با پنهان داشتن چگونگي روند موفقيت خويش در انتخابات رياست‌جمهوري مي‌تواند در كتاب ”درس تجربه” ادعا كند: «خوب روز بعد هم انتخابات انجام شد. آقاي حبيبي نامزد حزب جمهوري اسلامي در اين انتخابات، كمتر از 4 درصد رأي آورد و بقيه مردم با رأي خودشان نشان دادند كه حكومت آخوندي را نمي‌خواهند» (ص254) كه اين خود از هنرنماييهاي اين نادرة دوران است. از ديگر فرازهاي مهم اين كتاب تلاش آقاي بني‌صدر براي تبرئه خود در زمينه همكاري با سازمان مجاهدين خلق به عنوان يك گروه تروريستي است. پرداختن به اين موضوع تا حدودي به ما در رفتارشناسي كسي كه مدعي است: «قدرت خود به خود چيز بديه، قدرت خوب وجود ندارد» كمك خواهد كرد. قطعاً آقاي بني‌صدر در ائتلاف خود با سازمان مجاهدين خلق كه براي كسب قدرت، توسل به غيرانساني‌ترين و نامشروع‌ترين اعمال را براي خود مباح مي‌شمرد نمي‌تواند تنها «بلبل زباني مسعود رجوي» و به عبارت عاميانه‌تر چرب‌زباني و تملق‌گويي اين گونه حضرات را به عنوان دليل كشيده شدن به اين وادي ذكر كند، هر چند با عنايت به اين امر كه ايشان صاحب كتاب ”كيش شخصيت”اند نمي‌توان زبان‌بازيهاي رجوي را نيز بي‌تاثير دانست. البته شايد بتوانيم خطاي فيروزه خانم را تماماً متاثر از «بلبل‌زباني مسعود رجوي» بدانيم، اما در مورد پدر گراميشان موضوع ابعاد گسترده‌تري دارد. در ماههاي پاياني سال 59 حضور پررنگ نيروهاي سازمان مجاهدين خلق در جلسات سخنراني آقاي بني‌صدر نشان از سرمايه‌گذاري‌ جدي اين سازمان روي نقاط ضعف ايشان و فراهم آوردن زمينه‌هاي رو در رو قرار دادن وي با امام داشت. حتي در يكي از اين سخنراني‌ها، مادر رضاييها برخاست و خطاب به بني‌صدر فرياد زد: اي كاش شما رئيس‌جمهور هميشگي ما باشيد. در پاسخ به وي نيز آقاي رئيس‌جمهوري بدون نفي تمايل خود به حضور مادام‌العمر در رأس قدرت اجرايي كشور گفت: همين يك دوره را نيز نمي‌گذارند. در حادثه 14 اسفند اين همكاري سازمان يافته تا حدودي آشكارتر شد و به ميزان افزايش تأثير‌گذاري سازمان بر بني‌صدر فاصله وي با امام بيشتر مي‌شد. نكته قابل تأمل اينكه تا قبل از اين ائتلاف، سازمان مجاهدين خلق از طريق يك گروه دست ساخته و هدايت شده به حذف فيزيكي شخصيتهاي فكري مي‌پرداخت و در ظاهر هرگونه اعمال تروريستي را محكوم مي‌ساخت. جالب اينكه با رسميت يافتن پيوند آقاي بني‌صدر و اين سازمان، مسئوليت اقدامات تروريستي رسماً به عهده گرفته مي‌شد و آقاي بني‌صدرهم هرگز از آن تبري نمي‌جست. در كتاب ”درس تجربه”، از جمله تعارضات جدي‌اي كه آقاي بني‌صدر با آن مواجه است، همين قدرت طلبي است؛ زيرا از يك سو قدرت را از هر نوعش (خير يا شر) اصولاً بد مي‌داند!! اما از ديگر سو براي كسب و حفظ قدرت با شيطاني‌ترين نيروها وحدت مي‌كند. ايشان براي فرار از اين تعارض به زعم خود خواسته است با تحريف تاريخ حل مشكل كند؛ لذا با يك سري صغري و كبري كردنها، مدعي مي‌شود كه دكتر بهشتي به دست امام به شهادت رسيده است: «من بسيار شك دارم كه غير از دستگاه خميني، كس ديگري دفتر حزب جمهوري اسلامي را منفجر كرده باشد. چون هر كس را كه آمريكاييها خواستند محور بكنند، به تيغ خميني مبتلا شد و رفت و حتي آنهايي را هم كه خودش آورده بود. از آنها، آقاي بازرگان است و از آنها، اين آقاي بهشتي و يا كساني كه بعد از كودتا بر ضد من، قرار بود درايران حاكم بشوند.»(ص195) اين ادعاي آقاي بني‌صدر بعد از دو دهه و اندي در حالي مطرح مي‌شود كه در همان زمان اولاً گروه تروريستي مجاهدين خلق رسماً مسئوليت انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي را- كه منجر به شهادت 72 تن از وزرا، نمايندگان مجلس و شخصيتهاي‌ تراز اول سياسي كشور شد- بر عهده گرفت و فرد نفوذي سازمان در اين زمينه كاملاً مشخص گرديد. ثانياً چنين حادثه‌اي بنا بود كليه مسئولان طيف خط امام را در كشور به شهادت برسانند و منحصر به دكتر بهشتي نبود؛ لذا صرفنظر از شخصيت وارسته امام كه از چنين اتهاماتي مبراست با كمترين منطق سياسي چنين ادعايي پذيرفتني نيست كه رهبري نظام درآن شرايط حاد دشمني‌هاي داخلي وخارجي، همه بازوان خود را قطع كند. ثالثاً اين تنها حركت تروريستي سازمان در آن ايام نبود كه با چنين ادعايي بتوان به رفع و رجوع آن پرداخت. چرا آقاي بني‌صدر در مورد حادثه انفجار دفتر نخست‌وزيري كه منجر به شهادت رجايي و باهنر شد، به شهادت رساندن امامان جمعه در استانها و صدها اقدام تروريستي ديگر كه مسئوليت آنها نيز رسماً از سوي سازمان مجاهدين خلق پذيرفته مي‌شد توجيهات اين چنيني ابداع نكرده ‌است. رابعاً اين ادعا با ساير مطالب كتاب در مورد دكتر بهشتي مطابقت ندارد؛ زيرا آقاي بني‌صدر فراموش مي‌كند كه در ساير قسمتهاي خاطرات خويش يكي از انتقاداتش به امام حمايت به زعم ايشان بي‌قيد و شرط از دكتر بهشتي بوده و اينكه چرا ايشان را به رياست ديوان عالي كشور منصوب كرده است و... بنابراين براي خوانندگان اين كتاب خاطرات، كاملاً مسجل مي‌شود كه امروز آقاي بني‌صدر نگران ثبت شدن نام خود در ليست بازي خوردگان يك گروه تروريستي حرفه‌اي است و به منظور كتمان اين واقعيت اين ادعاي سست و بي‌اساس را مطرح مي‌سازد كه احتمالاً دكتر بهشتي توسط رهبري نظام از ميدان برداشته شده است، در حالي كه همگان در همان زمان و حتي اكنون اذعان دارند كه شهادت جمع‌ كثيري از وزراء، نمايندگان مجلس و سياسيون تراز اول كشور و در رأس آن، دكتر بهشتي ضربه جبران ناپذيري به رهبري نظام وارد آورد و انتظار به سقوط كشاندن كل نظام از طريق اين ترورها در جبهه دشمنان انقلاب نوپاي ايران به شدت وجود داشت. اما داستان ادامه همكاري آقاي بني‌صدر با اين گروه تروريستي براساس روايت شخص ايشان در اين كتاب روشن‌تر مي‌سازد كه چه كسي قدرت‌طلب بوده و بدين منظور خود را به هر سو مي‌كشانده است. براي نمونه شرح ملاقات طارق عزيز با مسعود رجوي در فرانسه در محل اقامت آقاي بني‌صدر از زبان ايشان خالي از لطف نيست: «ترتيب اينكه چه جوري بيايد اينجا و راجع به ملاقات، در كجا باشد بالاخره گفتم: «اگر من بخواهم موافقت كنم، فقط به يك ترتيب مي‌شود موافقت كرد و آن ترتيب هم اين است كه يك فاتح، يك شكست خورده‌ را مي‌پذيرد. اينها متجاوزند و در تجاوزشان هم شكست‌ خورده‌اند وگرنه به سراغ ما به اينجا نمي‌آمدند... ملاقات شما (رجوي) با او، حداكثر نيم ساعت بيشتر طول نكشد. گفت: «بسيار خوب».(ص380) اين ملاقات كه در خانه بني‌صدر و با حضور همزمان وي در منزل صورت مي‌گيرد به لحاظ سياسي فراتر از موافقت رئيس‌جمهور يك تشكيلات خود ساخته با ملاقات نخست‌وزير خود يعني مسعود رجوي معني پيدا مي‌كند. بر اساس قراردادي كه بين آقاي بني‌صدر و مسعود رجوي منعقد شده بود كليه اقدامات اين تشكيلات ائتلافي مي‌بايست به امضاي رئيس‌جمهور تشكيلات مي‌رسيد. بنابراين در اين قضيه آقاي بني‌صدر يك گام فراتر از صرف موافقت با ملاقات رجوي و طارق عزيز برداشته بود. اما جالبتر اينكه همكاري گسترده گروه تروريستي مجاهدين خلق با متجاوزان به خاك ايران كه با تأييد آقاي بني‌صدر كليد مي‌خورد حتي كمترين انگيزه‌اي را در ايشان براي شكستن ائتلاف خود ايجاد نمي‌كند و اين مسعود رجوي است كه با باز شدن پايش به بغداد ديگر نيازي به مقام مافوق ندارد؟! اظهارات آقاي بني‌صدر در اين زمينه شناخت خوانندگان خاطرات را از وي جامعيت مي‌بخشد: «به هر حال آن وقت [20 اسفند 1362] آقاي رجوي نامه‌اي به من نوشت در 14 صفحه و به قول خودش پايان داد به اين همكاري، مقاله‌ايست در نشريه انقلاب اسلامي [به تاريخ 17 اسفند 1362] من هيچ اطلاعي از آن مقاله نداشتم. در آن وقت روزنامه انقلاب اسلامي ربطي به من نداشت. اگرچه مي‌نويسند كه در مسئوليت من است ولي در آن وقت كه من با آقايان بودم، در مسئوليت من نبود. در يك روزنامه‌اي كه در مسئوليت من نيست، يك مقاله‌اي نوشته شده است تحت عنوان ”دروغهاي طارق‌عزيز” و اين را مجوز كردند براي پايان دادن به همكاري با من. اين هم ميزان رعايت آزادي است از ديد اين آقايان كه: گنه كرد در بلخ آهنگري/ به شوشتر زدند گردن مسگري».(ص382) در اين فراز از كتاب، آقاي بني‌صدر آشكارا معترف است كه نه تنها با ادامه همكاري با متجاوزان و متجاسران بغدادي مخالف نبوده، بلكه بشدت تمايل دروني به باقي ماندن در اين ائتلاف داشته است. به عبارت روشنتر، اين كه عوامل نخست‌وزير در تبعيد؟! با درج مقاله‌اي عليه مسئولان بغدادي در روزنامه تحت مديريت آقاي بني‌صدر،‌ رئيس‌جمهور در تبعيد؟! را از اريكه قدرت به زمين زده‌اند، موجب شده تا خاطر مبارك ايشان بشدت مكدر شود. با مروري بر تناقض ديگري در زمينه ابعاد قدرت‌طلبي مدعيان نافي قدرت به اين بحث پايان مي‌دهيم. سفر آقاي بني‌صدر به كرمانشاه در آستانه بررسي طرح عدم كفايت سياسي رئيس‌جمهور در مجلس شوراي اسلامي بحث‌هاي مختلفي را در محافل داخلي و خارجي برانگيخت. اكنون روايت آقاي بني‌صدر در اين زمينه، ميزان صحت و سقم حدس و گمانهاي آن زمان را مشخص مي‌سازد: «در آن موقع كه در كرمانشاه بودم، راديو بختيار گفته بود، بني‌صدر رفته به غرب كشور براي تدارك كودتا. اين هم شده بود يكي از بهانه‌هايي كه اين آقايان داشتند براي به اصطلاح توجيه كودتاي خودشان، همه اينها دروغ است. من در غرب كشور بودم براي جنگ و دائم در جبهه‌هاي جنگ بودم. اگر مي‌خواستم كودتا كنم به آنجا نبايد مي‌رفتم بلكه بايد در تهران مي‌ماندم... اما براي اينكه در تاريخ نماند كه امكان كودتا بود و به بني‌صدر پيشنهاد هم شد و او نكرد گفتم، الان مي‌آييم بررسي مي‌كنيم كه چقدر امكان كودتا هست… از فلاحي [رئيس ستاد ارتش] پرسيدم در تهران چه داريد. گفت: دو گردان. اين موضوع را هم بايد توجه بكنيد. آنها هر چه نيرو از پاسدار داشتند از همه جاي ايران توي تهران جمع كرده بودند... بعضي‌ها گفتند: شما بايد به طريقي با صدام حسين ارتباط پيدا كنيد...(ص335) آقاي بني‌صدر در ابتداي اين قول خود مدعي است كه اصولاً به كودتا اعتقادي نداشته و براي شركت در دفاع مقدس به كرمانشاه رفته بوده است و اگر فكري براي كودتا مي‌داشت بايد در تهران مي‌ماند. اما چند خط بعد در همان پاراگراف اعتراف مي‌كند كه در تهران به دليل حضور پر رنگ نيروهاي پاسدار انقلاب امكان كودتا نبوده و ايشان در كرمانشاه براي اينكه در تاريخ زير سؤال نرود كه امكان كودتا داشته و به اين امر اقدام نكرده، جلساتي را بدين منظور برگزار كرده است و در آخر اينكه بعضيها پيشنهاد برقراري ارتباط با صدام را مي‌دهند كه البته اين پيشنهاد بعضي‌ها؟! دقيقاً علت انتخاب كرمانشاه را براي بررسي كودتا مشخص مي‌كند. بنابراين در كرمانشاه راههاي مختلف براي انجام يك كودتاي موفق! و حتي ارتباط با دشمن مورد بررسي قرار مي‌گيرد، اما به دليل پايين بودن احتمال موفقيت آن و داشتن خطر جاني براي ايشان، از اين كار صرفنظر مي‌كند. از اين رو به ابزار ترور متوسل مي‌شوند تا از طريق حذف فيزيكي شخصيتها زمينه كودتاي مورد نظر فراهم شود، اما ترورهاي كور و وسيع، آقايان را به نتيجه مورد نظر نمي‌رساند؛ لذا بعد از برگزاري انتخابات رياست جمهوري كه مجدداً كشور روال طبيعي خود را مي‌يابد آقاي بني‌صدر فرار را بر قرار ترجيح مي‌دهد. از جمله فرازها و برجستگيهاي ديگر اين كتاب به تصوير كشيدن قابليتهاي آقاي بني‌صدر در دفاع از تماميت ارضي كشور قبل از 31 شهريور59 به عنوان فرمانده كل قوا و محك‌زدن عملكرد وي در مقابله با تجاوز گسترده‌ نيروهاي عراقي به خاك ميهنمان از زبان خود ايشان است: «آن موقع كه مجلس داشت افتتاح مي‌شد و همين طور موقعي كه آقاي رجايي مي‌خواست نخست‌وزير شود خطر تجاوز عراق ديگر شده بود مسئله روز. در آن ايام روشن شده بود كه تجاوز خواهد شد و با اينكه ياسر عرفات را فرستاده بودم پيش آقاي صدام حسين تا دست به اين كار نزند، اما او در رؤياي پيروزي برق‌آسا و بي‌قرار حمله بود»(ص265) و در ادامه مي‌افزايد: «به هر حال، ياسر عرفات رفت به عراق برگشت و گفت كه صدام را مثل طاوس ديده و او مي‌گويد كه كار ايران را چهار روزه تمام مي‌كنم. بله وضعيت اين جوري بود. ما هم گفتيم كه حالا اگر بياييم و بگوييم با اين مجلس موافق نيستيم بحران درست مي‌شود»(ص266) و در آخر از اينكه احتمال حمله صدام موجب شده است تا وي نتواند امام زدايي كند بر حاكم بغداد نفرين مي‌فرستد: «فكر مي‌كرديم اگر با خميني دعوا كنيم و يك جنگ داخلي راه بيفتد و عراق هم از آن طرف حمله كند، ممكن است كشور از بين برود و بعداً بگويند بني‌صدر در نزاع بر سر قدرت، كشور را به باد داد. آن وقت، اين بيم روزمره بود، خدا ذليل كند اين آقاي صدام را كه خيلي كمك كرد به استبداد داخلي»(ص271) در قالب اين جملات آقاي بني‌صدر مي‌خواهد امروز مدعي شود كه هرگز به اختلافات داخلي دامن نزده، بلكه تمامي توان خود را براي دفع تجاوز قطعي و قريب‌الوقوع دشمن به كار گرفته است. قبل از پرداختن به اين موضوع لازم است اشاره‌اي به يك ادعاي خلاف عقل و منطق آقاي بني‌صدر در مورد كيفيت انتصابش به فرماندهي كل قوا از سوي امام داشته باشيم: «در اين مرحله آقاي خميني بدون اطلاع من، مرا جانشين خود به سمت فرمانده كل نيروهاي مسلح انتخاب كرد»(ص307) به دليل پرهيز از اطاله كلام از پرداختن به علت طرح چنين ادعايي اجتناب مي‌ورزيم، هر چند قرائن بسياري موجود است كه عكس چنين مطلبي را به اثبات مي‌رساند. علي‌ايحال چه به اصرار آقاي بني‌صدر و چه از روي عدم تمايل، ايشان مسئوليت مهم و كليدي فرماندهي كل قوا را در آن مقطع حساس به عهده گرفته بودند. با چنين واقعيتي در پيش‌رو، اكنون به احصاء چگونگي برخورد آقاي بني‌صدر با اختلافات داخلي و كسب آمادگي كشور براي مقابله با تجاوز دشمن مي‌پردازيم. در بُعد اختلافات داخلي نوع تعامل ايشان با دو قوه ديگر يعني قوه مقننه و قضائيه و حتي در ارتباط با زير مجموعه قوه مجريه يعني نخست‌وزير و وزرا بسيار خصمانه است. روابط رئيس‌جمهور با مجلسيان بعد از شكست تلاشهاي گسترده‌اش براي تشكيل يك مجلس هماهنگ با خود، همواره تيره بود، تا آنجا كه حتي مصوبات مجلس را براي اجرا، امضاء و ابلاغ نمي‌كرد و قوه مقننه را مجبور ساخت با تصويب طرحي مهلت پنج روزه‌اي را براي رئيس‌جمهور تعيين كند. در مورد قوه قضائيه حملات به شهيد بهشتي و ديگر مسئولان قضايي آن دوران ما را بي‌نياز از پرداختن به آن مي‌كند. اما در مورد زيرمجموعه قوه مجريه بايد گفت با وجودي كه شهيد رجايي هم به لحاظ تحصيلات، هم به لحاظ سابقه سياسي و مبارزاتي و در نهايت به دليل تواضع و وارستگي در جايگاه بالاتري از آقاي بني‌صدر قرار داشت، اما علي رغم تأييد اوليه و معرفي وي به مجلس به عنوان نخست‌وزير پيشنهادي رئيس‌جمهور همواره آماج حملات بسيار تند و تحقيرآميز آقاي بني‌صدر قرار داشت. صبر و بردباري آقاي رجايي در اين مقطع كه براي حفظ وحدت پاسخي به برخوردهاي غيراصولي رئيس‌جمهور نمي‌داد زبانزد عام و خاص است. در مورد وزرا نيز كافي است به اين واقعيت توجه كنيم كه حتي مدتها بعد از حمله گسترده و همه جانبه دشمن به خاك ايران و اشغال بخشهاي عظيمي از سرزمينمان آقاي بني‌صدر چهار وزارتخانه كليدي همچون وزارت امور خارجه را بي‌وزير نگه داشته بود و وزراي پيشنهادي نخست‌وزير را به مجلس معرفي نمي‌كرد. در اين رابطه خوانندگان و محققان گرامي را به مطالعه كتاب «نامه‌نگاريهاي شهيد رجايي با رئيس‌جمهور» گردآوري شده توسط شادروان آقاي كيومرث صابري فومني «گل‌آقا» دعوت مي‌كنيم. اما در بُعد تلاش براي كسب آمادگيهاي نظامي به منظور دفع تجاوز احتمالي دشمن بايد اذعان داشت كارنامه بسيار نامطلوبتري از آقاي بني‌صدر در تاريخ به ثبت رسيده است. دقيقاً به همين دليل نيز اوتاكنون به اين سؤال مهم هرگز پاسخ نگفته‌ است كه علي رغم اعتراف به اطلاع از بي‌قرار بودن صدام براي حمله به ايران، چرا براي كسب آمادگيهاي لازم هيچ گونه اقدامي نكرده و اينكه چرا به عنوان فرمانده كل قوا حتي يك بار هم جلسه شوراي عالي دفاع را قبل از آغاز حمله دشمن به منظور بررسي تهديدات و پيدا كردن راهكارهاي لازم براي مقابله با آن تشكيل نداده است؟ پاسخ آقاي بني‌صدر به اين سؤال مهم مي‌تواند بسياري از ابهامات را در مورد عملكرد ايشان روشن سازد، اما تا آن زمان ادعاي اينكه ايشان براي پرداختن به امور دفاعي از اختلافات داخلي در مي‌گذشته است از هيچ‌گونه استدلال تاريخي برخوردار نيست بلكه به استناد مدارك به جاي مانده از شخص آقاي بني‌صدر، ايشان تمام توان خود را به جنگ قدرت معطوف داشته و مقولة كاملاً مقفول مانده، امور دفاعي كشور بوده است، اما نكته جالب در اين رابطه سخن ايشان به سرتيپ فلاحي بعد از آغاز تهاجم دشمن است: «وقتي حمله عراق آغاز شد، من در كرمانشاه بودم. از سرتيپ فلاحي رئيس ستاد ارتش پرسيدم: چند روز مي‌توانيم در برابر ارتش عراق مقاومت كنيم، گفت: چهار روز گفتم: شما اين چهار روز را خوب بجنگيد مسئول روز پنجم من هستم. خوب بلافاصله ارتش تجديد سازمان شد و دمكراتيزه كردن ساختار ارتش نقش تعيين كننده داشت. استعدادها و ابتكارات شگفت‌ انسان بر فقر سازماني و تجهيزاتي غلبه كرد و ايران نجات پيدا كرد.»(ص310) آيا جا ندارد كه به آقاي بني‌صدر لقب «معجزه‌گر قرن» دهيم، زيرا صرفاً در چهار روز ارتش را تجديد سازمان و دمكراتيزه و استعدادها را ‌شكوفا مي كند و انسان را بر فقر سازماني و تجهيزاتي خود غلبه مي‌دهد. قطعاً چنين فردي كه قادر است چنين معجزه‌اي را در چهار روز به انجام رساند مي‌بايست بر تمامي علوم و فنون نظامي واقف باشد (ادعايي كه در مقاطع مختلف از جانب آقاي بني‌صدر مطرح شده است) اما براي روشن شدن ميزان اين اطلاع، خوانندگان محترم را به روايت ديگري از همين كتاب ارجاع مي‌دهيم: «همان شب سرلشكر شادمهر به من تلفن زد و گفت: اگر آمريكائيها شبانه بيايند و اين هليكوپترها و هواپيماها را [كه در فرودگاه طبس جا گذاشتند] ببرند ديگر هيچ آبرويي براي ارتش باقي نمي‌مونه... اينجا كه آمدند نديديم. حالا اگر بيايند و ببرند خواهند گفت، پس توي كشور هيچ كس به هيچ كس نيست... بعد از اين توضيحات او گفت: پس اجازه بدهيد كه ما هواپيما بفرستيم و از بالا ملخهاي هواپيما و هليكوپترهاي آمريكايي را بزنيم تا آنها نتوانند ببرند. من كه نظامي نبودم قاعدتاً مي‌بايد سخن مسئول نظامي را مي‌پذيرفتم.»(ص292) آقاي بني‌صدر كه از بديهي‌ترين مسائل نظامي ارتش و ادوات نظامي بي‌اطلاع است مي‌خواهد خود را به عنوان منجي و نجات‌بخش كشور در تهاجم عراق در تاريخ به ثبت رساند و اين تناقض‌گوييها جز ناديده گرفتن فداكاريهاي مردم در جريان دفاع مقدس نيست. در كتاب ”درس تجربه” آقاي بني‌صدر هيچ‌گونه اشاره‌اي به فداكاري ملت ايران كه با تمام وجود از همان روز اول تهاجم به ياري فرزندان ارتشي و سپاهي خود شتافت ندارد. واقعيت آن است كه آنچه در محاسبات آمريكا و عامل تحريك شده‌اش در تهاجم به ايران يعني آقاي صدام حسين مورد توجه واقع نشده بود توان ملت ايران به مفهوم عامش بود. ورود اين پديده ناديده گرفته شده به صحنه دفاع مقدس همه خوابهاي دشمنان را مخدوش ساخت، نه معجزه‌گري آقاي بني‌صدر در روز پنجم. در آخرين فراز اين مقال بايد خاطرنشان سازيم كه كتاب خاطرات آقاي بني‌صدر را بايد به درستي آينه تمام‌نمايي از تعارضات شخصيتي ايشان بناميم. در حالي كه در جايي از اين كتاب مرحوم بازرگان به دليل غيرانقلابي بودن آماج حملات آقاي بني‌صدر قرار مي‌گيرد، اما در جاي ديگر خود ايشان پس از رد شدن پيشنهادش به شاپور بختيار، تأسف مي‌خورد و چنين عنوان مي‌دارد كه اگر اين پيشنهاد مورد پذيرش كارتر قرار مي‌گرفت، ارگان دولت شاهنشاهي دست نخورده باقي مي‌ماند و صرفاً انتقال قدرت صورت مي‌گرفت و نه انقلاب. يا در جايي از كتاب ادعاي اينكه ايشان اصولاً تمايلي به رياست‌جمهوري نداشت به چشم مي‌خورد، در حالي كه در چند جاي ديگر كتاب معترف است كه تمايل شديدي به اين منصب داشته است. همچنين پيشنهاد آقاي بني‌صدر به قاسملو مبني بر تشكيل يك كنفدراسيون با كردهاي ساير كشورها ي منطقه، ميزان تعلق خاطر ايشان را به مباني و باورهاي ملي روشن مي‌سازد يا در حالي كه معترف است گروههاي مجاهدين خلق و چريكهاي فدايي خلق در شكنجه‌هاي درون زندان دخالت داشتند تلاش ايشان براي بي‌اعتبار كردن ايران در خارج كشور ميزان صداقت سياسي ايشان را به نمايش مي گذارد و... از اين دست مطالب را فراوان در كتاب ”درس تجربه” مي‌توان يافت كه مي‌تواند براي محققان و پژوهشگران تاريخ معاصر كليدهايي براي كشف حقايق باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 36

علم تاريخ و صداقت مورخ

علم تاريخ و صداقت مورخ احتياج ما به علم تاريخ و فوايدي كه از آن مي‌توانيم برداشت كنيم وقتي به خوبي مبرهن مي‌شود كه موضوع اين علم را به طرز واضح‌تري مورد تدقيق قرار دهيم. بسياري از كتبي كه مؤلفين آنها را تاريخي قلمداد كرده‌اند در حالي كه هيچ جهت اشتراك با تاريخ واقعي ندارند اذهان را در باب تاريخ حقيقي مشوب مي‌سازند. البته تاريخ واقعي مسئول اين قبيل نوشته‌ها نيست ولي انتشار امثال اين كتب در نزد عامه موجب شكست قدر تاريخ مي‌شود. شايد براي رفع اين شبهه بيانات ذيل خالي از فايده نباشد: اولين منظور تاريخ اين است كه نگذارد وقايع گذشته در درياي فراموشي غرقه گردد بلكه سعي كند آنچه را كه از اين وقايع ممكن است محفوظ داشت از دستبرد تلف و نسيان نجات بخشد. بعضي چنين گفته‌اند كه تاريخ قوة حافظة نوع انسان است. اين تعريف اگرچه صحيح است ليكن تعريفي بسيار ناقص و غيرواقعي است و جامع نيست چه غايت مقصود ما در مورد تاريخ تنها نمي‌تواند جمع‌آوري اطلاعات در باب وقايع و حوادث باشد بلكه فراهم آوردن اين گونه اطلاعات در راه مقصودي كه تاريخ تعقيب مي‌كند قدم اول است و هيچ تاريخ‌نويسي نيز نيست كه كار خود را از اين مرحله شروع نكند. اولين كوشش هر مورخي اين است كه در باب هر قومي كه منظور او نوشتن تاريخ ايشان است كلية اطلاعاتي را كه به اين قوم تعلق داشته جمع آورد سپس انواع حوادث را كه در قرون گذشته براي اين قوم رخ داده طبقه‌بندي كند و در آداب و عادات و تمدن و سياست و امور اجتماعي و وقايع نظامي و مصالح ايام صلح ايشان به يك چشم بنگرد و تا رسيدن به حدي كه دايرة اطلاعات ما تا آنجا توسعه يافته نظر كنجكاوي و موشكافي خود را محدود نسازد چه اگر بخواهد دايرة تحقيق خود را محدود نمايد ممكن است كه اصل موضوع و حقيقت مطلب از نظر او مستور بماند و در دام ترجيح فرع بر اصل بيفتد. مورخ محقق هيچ‌وقت نبايد پيش از تحقيق در پاره‌اي جزئيات يا خصوصيات به ديدة حقارت بنگرد و آنها را قبلاً از نظر بيندازد. چون منظور اصلي در تاريخ احياي كلية وقايع گذشته است پس هر قدر اطلاعات بيشتر فراهم آيد و تنوع آنها زيادتر باشد راه وصول به اين منظور نزديكتر مي‌شود. با تمام اين احوال اگر بنا باشد كه تاريخ به همان ذكر اعلام و سنوات منحصر شود به هيچ درد نخواهد خورد. هر يك از حوادث تاريخي كه ما به وسيله مآخذ قديمي به وجود آنها پي مي‌بريم يا هر يك از مرداني كه نام و اثري از آنها در اين مآخذ مذكور است حيثيتي مخصوص به خود دارند چنانكه ما مثلاً هيچ‌وقت جنگ ماراتن را با جنگ اوسترليتز يا سن‌لوئي را با هانري چهارم اشتباه نمي‌كنيم. بلكه هر يك را همچنان كه بوده‌اند مي‌شناسيم و خصوصيات هر كدام را عليحده به ياد مي‌آوريم و هر يك را به حيثيت و شخصيت حقيقي كه داشته‌اند جدا جدا مشخص مي‌سازيم. اگر مورخي بخواهد كه از اصل مقصود خود كه روشن ساختن حقايق تاريخي است باز نماند بايد در تشخيص همين حيثيات و خصوصيات بكوشد يعني حوادث را همچنان كه در همان اعصار اتفاق افتاده و اشخاص را به همان وضع كه در محيط خويش مي‌زيسته و با همان طرز فكري كه در عصر خود داشته‌اند به ما بنماياند و اين كار را فريضة همت و وظيفة حتمي خود بداند. اگر شرح حال مرداني مانند قيصر و لوئي يازدهم و كرومول و ناپلئون يا بيان قضايايي نظير برده‌فروشي در قرون قديمه يا رسم مالك و مملوكي در قرون وسطي يا جنگهاي مذهبي يا انقلاب كبير فرانسه را عيناً همانطور كه در عصر خود اتفاق افتاده و با همان طرز فكر آن ايام تحت مطالعه نياوريم اين نوع تاريخ به كلي بي‌معني و نامفهوم خواهد بود، به همين نظر شخص مورخ ملزم است كه در اين قبيل تحقيقات زمان خود و بيشتر از آن محيطي را كه در آن زيست مي‌كند به كلي فراموش نمايد. به اين معني كه ديگر خود را نبيند و از عقايد شخصي و توهمات و طرز احساس خويش يكباره بركنار شود تا بتواند خود و خوانندگان كتاب خود را مستقيماً با حوادث ايام گذشته روبه‌رو كند. غير از اين نكته هر مورخي بايد در اقدام به تحقيقات تاريخي در احساسات و افكاري كه محصول تراوش دلها يا استقامت ذهن مردم گذشته است به نظر حسن نيت و لطف بنگرد چه اگر كسي نسبت به فهم و فكر ديگري رعايت جانب احترام را از دست دهد مشكل توان گفت كه حقيقت وجود او را درك كرده است. فرض كنيم كه كسي كتابي در باب موضوع آداب و رسوم ديني بنويسد و در آن از آداب و رسوم ديني يونانيان قديم و مصريان عهد فراعنه كه ساليان دراز قلوب مردم به آنها بستگي داشته و ايشان آتش شور خود را در طلب حقيقت مطلق به ورزيدن آنها فرو مي‌نشانده‌اند ذكري نكند. اين چنين كتاب لياقت آن را كه به آن عنوان تاريخ دهند ندارد. تاريخ حقيقي و علمي به دست كسي نوشته مي‌شود كه بنا بر شرح مذكور در فوق به كلي از خويشتن مجرد شود به عبارت اخري بنا به مقتضاي مقام جنبة ديگري به خود بدهد و صاف و ساده مثلاً روحيه همان مردم معاصر پريكلس يا شارلماني يا لوئي چهاردهم را پيدا كند. اين كيفيت خشت اساسي بناي تاريخ علمي است و اگر راهي غير از اين راه موردنظر مورخ باشد تاريخ به حدود و وظايف خود عمل نكرده و جنبه علمي آن رعايت نشده است. فنلن مي‌گويد كه بهترين مورخين كسي است كه به هيچ زمان يا به هيچ مملكت تعلق نداشته باشد. ما برخلاف فنلن مي‌گوييم كه مورخ بايد به همه ازمنه و به همة ممالك متعلق باشد چه وظيفة او احياي حوادث گذشته در همه ممالك است يكي بعد از ديگري، و ميشله مورخ فرانسوي كه گفته: «تاريخ نوعي از رستاخيز است» همين نظر را داشته است. اگر چه اين بيان ميشله با حقيقت مطابقت دارد ولي بايد دانست كه چون خود او غالباً دستخوش رؤيا و خيالات شاعرانه بوده با وجود اينكه منكر استادي او نمي‌توان شد در اكثر نوشته‌هاي خود راجع به تاريخ قديم حقايق تاريخي را از نظر دور داشته است. اينكه ما بيان مذكور ميشله را درست مي‌شماريم از آن بابت است كه يكي از تكاليف اصلي هر مورخي را اين مي‌دانيم كه وقايع بين زمان خود و عصري را كه به تحقيق آن قيام كرده احيا نمايد و حوادث و اشخاص و تمدنهايي را كه حقيقت آنها برما مردم دم عصر حاضر به كلي مجهول است به ما بشناساند و صورت واقعي آنها را كه امروز فراموش شده پيش چشم ما مجسم نمايد. * * * اما از توجه به اين نكته مهم نبايد غفلت كرد كه تمام لذت تاريخ فقط در اين نيست كه انسان به وسيلة مطالعه و قرائت آن حس كنجكاوي خود را اقناع كند و با تذكار وقايع گذشته اوقات بيكاري خود را به اين وسيله بي‌ثمر بگذراند. البته چيزي كه انسان را به مطالعة تاريخ وامي‌دارد همان حس كنجكاوي است ولي نه براي گذراندن وقت بلكه براي آنكه بداند كه چه كيفياتي در طي قرون ماضيه پيش آمده است تا انسان از عصر حجر قديم به اين مرحله رسيده و اسرار اين حال ارتقاء كه مرحله به مرحله انجام يافته چه بوده است. تاريخ علمي در مورد حوادثي كه آنها را از پس پردة نسيان بيرون مي‌كشد با كمال جهد سعي مي‌كند كه ارتباط حقيقي آنها را با يكديگر برقرار سازد و عللي را كه باعث تبديل حادثه‌اي از صورتي به صورتي ديگر شده بيان نمايد. بنابراين منظور واقعي و آخرين غرض تاريخ علمي اين است كه علل حوادث گذشته را براي ما مفهوم سازد يعني تركيب‌بندي علتها و معلولهايي را كه ظهور هر حادثه‌اي در هيأت اجتماعيه بشري به وجود آنها بسته بوده است واضح و روشن در پيش چشم ما بگذارد. براي رساندن جنبه حكمتي تاريخ چندان به استناد اقوال منتسكيو احتياجي نداريم چه تاريخ هر قدر هم آن را خالي از نظر حكمتي بنويسند باز هميشه با بيان علت و معلول وقايع و روشن منطقي همراه است و اگر در مطالعة حوادث اين روش راهنماي ما نباشد خواه‌ناخواه به وادي ضلالت مي‌افتيم و تاريخ صورت يك كتابچه يادداشت نامنظم را پيدا مي‌كند. هر تاريخي كه وقايع را به منظور حفظ رشتة ارتباط آنها با يكديگر منتظم مي‌سازد هر قدر هم ساده و بي‌طمطراق نوشته شده باشد بالضروره سعي مي‌كند كه علاقة اين حوادث را به هم ملحوظ نگه دارد و در طي اين عمل بستگي منطقي آنها را به يكديگر كم و بيش آشكار و بيان علت و معلول را مسلم نمايد. با توضيحاتي كه داديم واضح مي‌شود كه تاريخ از همه حيث شبيه به علومي است كه حقايق را به وسيله مشاهده و نظر به دست مي‌آورند و منطقاً در رديف علم به احوال حيوانات و نباتات اعصار گذشته (پالئونتولژي) است زيرا موضوع آن هم حوادث قرون ماضيه است و اين حوادث را تاريخ از آن جهت موضوع خود قرار مي‌دهد تا بتواند به وسيلة مطالعه در آنها علل و اشكال تغييرات و انقلاباتي را كه سابقاً در زندگاني افراد جامعة بشري رخ داده به دست بياورد. تنها فرقي كه در اين ميانه هست اينكه چون موضوع تاريخ يعني انسان و اعمال و آثار فكري و شئون مختلفه زندگاني او به وضعي عجيب پيچيده و در هم است، محقق اين علم بايد بيش از عالم هر علم ديگر متوجه تعدد عوامل مؤثر و تداخل آثار با نفوذ در يكديگر باشد و مخصوصاً بايد بداند كه به همين علل استنباط احكام كلي و متقن در اين رشته چندان كار آساني نيست. موضوع تاريخ همان است كه در فوق به آن اشاره كرديم و هيچ‌وقت هم تغييري در آن حادث نخواهد شد اما بحث در اين موضوع وقتي جنبه علمي پيدا مي‌كند و تاريخ را به منظور اصلي خود مي‌رساند كه محقق اين علم بتواند علت سير حوادث مورد مطالعه ما را به ما بفهماند. با اين مقدمات بايد گفت كه تاريخ با اين مقامي كه پيدا كرده است امروز حقاً مي‌تواند در رديف ساير علوم مضبوطه قسمتي از اسرار زندگاني بشري را بر ما مكشوف سازد و علمي مفيد و ضروري باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 34 به نقل از:مجموعه مقالات عباس اقبال آشتياني، بخش پنجم،انجمن آثار و مفاخر فرهنگي

بازنگري شخصيت هويدا

بازنگري شخصيت هويدا مقدمه ماهيت هيچ نظامي، و از جمله رژيم پهلوي را نمي‌توان بدون شناخت شخصيت و عملكرد كارگزاران آن نظام، مورد بررسي دقيق قرار داد. يكي از كارگزاران عصر پهلوي، اميرعباس هويداست. اميرعباس هويدا، فردي است كه از بهمن 1343 تا مرداد 1356، طولاني‌ترين دوران صدارت را در تاريخ ايران دارا بود. او تنها نخست‌وزيري است كه با پيروزي انقلاب اسلامي ايران به اعدام محكوم شد. نام هويدا به دوران ثبات سلطنت محمدرضا پهلوي گره خورده و سالهاي صدارت او، اوج فساد و تباهي شاه محسوب مي‌شود. يكي از خصوصيات دوران هويدا گسترش فساد در ابعاد گوناگون بود. در دوران نخست‌وزيري هويداست كه پيوندهاي دربار پهلوي با محافل قدرتمند غرب و صهيونيسم جهاني به مستحكم‌ترين شكل خود رسيد؛ و شاه به عنوان استوارترين دوست غرب ظاهر گرديد. در اين دوران، هويدا در افكار عمومي مردم، نمونه كاملي از نخست‌وزيري چاكر‌منش و فاقد شخصيت، تجلي يافت. در اين نوشته برآنيم كه به كنكاشي هر چند مختصر درباره شخصيت هويدا و عملكرد دولت در زمان صدارت او بپردازيم. هر چند در ابتدا معترفيم كه آنچه نگاشته مي‌شود تمام مطالب درباره او نيست؛ درباره هويدا، گفتني فراوان است اما در اين تحقيق مجالي براي پرداختن به تمام مطالب نيست. در اين تحقيق آنچنان كه مشهود است از كتاب نيمه پنهان 14، اثر ارزشمند مؤسسه كيهان، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي از حسين فردوست، معماي هويدا، اثر دكتر ميلاني، سقوط شاه، اثر فريدون هويدا و ... بيشترين بهره برده شده است. طيبه چراغي ـ قم * * * پيشينه خانوادگي اميرعباس هويدا در سال 1299ش(1) ـ 1298(2) يا 1295ش(3)ـ در تهران متولد شد. پدر بزرگ او، هر دو بهايي بودند و هويدا به پيروي از عقيده آنان، به سران بهايي نزديك شد. پدر بزرگ هويدا، ميرزا رضا قناد، از بهاييان متعصب، و از فداييان عباس افندي محسوب مي‌شد كه زندگي در ميان مسلمانان ايران را تحمل نكرد و سرانجام به عكا، محل اقامت ميرزا حسينعلي نوركجوري (بها) و عباس افندي (عبدالبها) رفت و مستخدم مخصوص عباس افندي شد.(4) عباس افندي به واسطه خدمات ميرزا رضا، مخارج تحصيل فرزند او را تقبل كرد و حبيب‌الله را براي تحصيل به اروپا فرستاد. او در اروپا به فراگيري زبانهاي انگليسي و فرانسه پرداخت.(5) حبيب‌الله پس از بازگشت به ايران در تشكيلات سردار اسعد بختياري استخدام گرديد.(6) و پس از مدت كوتاهي موفق به دريافت لقب عين‌الملك شد.(7) عين‌الملك از رهگذر نزديكي با سردار اسعد با محافل و مجامع سياسي و روشنفكري آن ايام مرتبط شد و به صف اعضاي تحريريه روزنامه رعد به مديريت سيدضياءالدين طباطبايي پيوست و همزمان در وزارت ماليه استخدام گرديد.(8) عين‌الملك از وابستگان انگليس و از هواداران سياستهاي استعماري اين كشور در ايران بود. بر همين اساس هنگامي كه قرارداد استعماري 1919 توسط وثوق‌الدوله و سرپرسي كاكس امضا شد، به حمايت از اين قرارداد پرداخت و در روزنامه رعد مقالات متعددي در تأييد اين قرارداد نوشت.(9) حبيب‌الله با دختري به نام افسرالملوك سرداري ازدواج كرد. افسرالملوك دختر محمدحسين خان سردار(10) از تروريستهاي معروف بهايي بود كه در دوران قاجار در آشوبي كه بهاييان در چند شهر ايران به راه انداختند نقش داشت. حبيب‌الله با كمك و حمايت سردار اسعد بختياري به وزارت امور خارجه رفت و به واسطه آشنايي با زبان عربي و اقامت در شام، مأمور خدمت در سوريه و لبنان گرديد. او با استفاده از موقعيت ديپلماتيك خود به تبليغ بابي‌گري در اين كشورها پرداخت و وقتي مأمور خدمت در جده گرديد با انگليسيها سر و سرّي پيدا كرد و عليرغم اقامت در سرزميني كه قلب جهان اسلام محسوب مي‌گردد به تبليغات بابي‌گري خود ادامه داد. اما فعاليتهاي او آثار سويي داشت و وزارت امور خارجه مجبور شد او را به تهران احضار كند.(11) تحصيلات و مشاغل هويدا اميرعباس هويدا تحصيلات ابتدايي را در سال 1305ش در شهر دمشق آغاز كرد و تا سال 1308ش در اين شهر به مدرسه مي‌رفت. در اين سال به اين سبب كه پدرش به عنوان ژنرال كنسول ايران در بيروت منصوب شد به همراه خانواده‌اش به اين شهر رفت و تحصيلاتش را در بيروت پي گرفت. مدرسه هويدا در دمشق از سوي فرانسوي‌ها ايجاد شده بود و از طرف يك ميسيون مذهبي به نام لازاريستها اداره مي‌شد. اين مدرسه در اختيار فرزندان مقامات كشورهاي استعماري بود و فرزندان ديپلماتهاي عادي و افراد عادي را به آن راه نمي‌دادند. تحصيل در اين مدرسه به زبان فرانسوي انجام مي‌شد. بر همين اساس هويدا بيش از اين كه خواندن و نوشتن به زبان فارسي را بياموزد، خواندن و نگاشتن به زبان فرانسوي را آموخت.(12) هويدا پس از اتمام دوره متوسطه در بيروت با هدف گذراندن تحصيلات عاليه به انگلستان رفت. اما به مقصود خود دست نيافت و بدون اينكه تحصيلات خود را به سرانجام دلخواه برساند، انگلستان را رها كرد و به فرانسه رفت. او زماني به فرانسه رسيد كه روابط سياسي ايران و فرانسه قطع و سفير و دانشجويان ايراني به تهران احضار شده بودند. اين حادثه در زمستان 1317 اتفاق افتاد و دليل آن چاپ كاريكاتوري از رضاخان در يكي از جرايد فكاهي فرانسه بود.(13) به دنبال اين وضعيت هويدا به فكر كشور ديگري كه بتواند تحصيلات دانشگاهي‌اش را در ‌آنجا آغاز كند افتاد و چون يكي از دايي‌هايش به نام عبدالحسين سرداري كاردار ايران در بلژيك بود به بروكسل پايتخت بلژيك رفت و در دانشكده حقوق سياسي بروكسل ثبت‌نام نمود و سرانجام با دريافت دانشنامه ليسانس از اين دانشگاه فارغ‌‌التحصيل شد.(14) او پس از اتمام تحصيلات و اخذ مدرك ليسانس در رشته علوم سياسي از دانشگاه بروكسل در سال 1321(15) به تهران آمد و داوطلب استخدام در وزارت امور خارجه ايران شد. يازده روز پس از درخواست هويدا، تلگرافي با امضاي انوشيروان به وزارت خارجه رسيد و خواستار استخدام هويدا در اين وزارتخانه شد.(16) عده‌اي معتقدند كه اين تلگراف توسط انوشيروان سپهبدي شوهر خاله هويدا ـ كه در سال 1322ش وزير امور خارجه شد فرستاده شده بود.(17) بدين ترتيب هويدا در سال 1322ش به استخدام وزارت خارجه درآمد اما اشتغال او چندان طول نكشيد و در اوايل مهر 1322ش براي انجام خدمت وظيفه عازم دانشكده افسري شد. او در مهر 1323ش به وزارتخانه بازگشت و به عنوان عضو اداره اطلاعات، مشغول به كار شد و از دوازدهم بهمن 1323ش به اداره سوم سياسي منتقل شد. او در اين قسمت نيز زياد انجام وظيفه نكرد و به بهانه انتقال مادرش از بيروت به تهران با عنوان پيك سياسي به بيروت سفر نمود. عليرغم اينكه مدت اشتغال واقعي هويدا در وزارت خارجه به يك سال نرسيد اما با حمايت كانونهاي قدرت بيگانه در اول مرداد 1324ش به عنوان وابسته سفارت ايران در پاريس عازم فرانسه گرديد.(18) او در تاريخ اول آبان 1325ش كارمند اداره حفاظت منافع ايران در آلمان شد.(19) هويدا در ايام اشتغال در سفارت ايران در پاريس با ايرج اسكندري ـ كه بعدها دبيركل حزب توده شد ـ آشنا شد و از اين طريق با حزب توده مرتبط گرديد.(20) اما با توجه به ارتباط هويدا با رجبعلي منصور مهره سرشناس استعمار انگلستان و پسرش حسنعلي منصور احتمالاً هدف هويدا از ايجاد ارتباط با حزب توده فعاليتهاي جاسوسي بوده است كمااينكه او در سال 1328ش به استخدام ساواك درآمد.(21) فريده ديبا مادر فرح در اين باره مي‌گويد: «هويدا، ادعا مي‌كرد كه در جواني كمونيست بوده است اما فرح كه پرونده او را ديده بود مي‌گفت هويدا در زمان دانشجويي با نفوذ در صفوف دانشجويان كمونيست و ايرانيان مخالف رژيم در خارج به واقع براي ايران كسب اطلاعات مي‌كرده است...»(22) هويدا پس از مدت كوتاهي اقامت در پاريس، به اتفاق حسنعلي منصور و عده‌اي ديگر به جرم قاچاق مواد مخدر توسط پليس فرانسه دستگير گرديد و تنها با وساطت دربار ايران از اين امر رهايي يافتند.(23) هويدا در تاريخ اول فروردين 1328 به سمت كنسوليار كنسولگري ايران در اشتوتگارت آلمان منصوب شد.(24) در همين ايام بود كه عبدالله انتظام، پسر ميرزا سيد محمدخان انتظام‌السلطنه ـ از فراماسونهاي قديمي و عضو لژ بيداري و از سردمداران احياي فراماسونري در دهه‌هاي بعد ـ آشنا شد. انتظام در آن ايام وزيرمختار ايران در آلمان و سركنسول اشتوتگارت بود. هويدا كه از اقتدار انتظام در هرم ديوانسالاري در رژيم پهلوي اطلاع داشت تمام كوشش خود را جهت جلب او به كار گرفت تا جايي كه انتظام در بهمن 1328 طي يك نامه رسمي و يك نامه خصوصي به دكتر علي اكبر سياسي ـ وزير خارجه وقت ـ به عنوان دلخوشي يك دوست قديمي و دورافتاده از او درخواست نمود كه هويدا را به سمت كنسول اشتوتگارت منصوب كند. سياسي در پاسخ انتظام نوشت كه چون صدور حكم كنسولي مستلزم 7 سال سابقه كار مي‌باشد و هويدا فاقد اين شرايط است انتصاب وي به اين سمت امكان ندارد ولي به عنوان اقدام كاملاً استثنايي و به پاس احترام پيشنهاد جنابعالي انتظام مي‌تواند او را به اين سمت به مقامات محلي معرفي كند.(25) در آن زمان شهر اشتوتگارت در اثر جنگ ويران شده بود و تمام خانه‌هاي سالم از طرف متفقين مصادره شده بود. از اين رو انتظام و هويدا براي يافتن محل مناسب جهت دفتر كنسولگري و همچنين محل اقامت دست به دامان متفقين شدند. انگلستان و فرانسه به آنان جواب منفي دادند؛ اما آمريكا قول مساعد داد و دو ساختمان مصادره شده را در اختيار ايران قرار داد كه يكي از آنها دفتر كنسولگري و ديگري محل اقامت هويدا و منصور شد. به اين ترتيب هويدا و منصور با دو آمريكايي به نامهاي جان جي مك كلوي و استوارت راكول، آشنا شدند و از اين طريق با كانونهاي قدرت آمريكا ارتباط برقرار كردند. بسياري از صاحب‌نظران بر اين عقيده‌اند كه حمايت اين دو آمريكايي نقش مؤثري در پيشرفت منصور و هويدا داشته است.(26) در اسفند 1329 در دولت حسين علا، انتظام وزير خارجه شد. هويدا را همراه خود به تهران آورد و به عنوان منشي مخصوص خود به كار گمارد اما با تغيير كابينه باقر كاظمي وزير خارجه دولت مصدق هويدا را به معاونت اداره سوم سياسي منصوب كرد.(27) ولي او در تهران ماندگار نشد و در مهر 1330 به دعوت كميسارياي عالي پناهندگان سازمان ملل به اين كميساريا در ژنو منتقل شد.(28) در پرونده اداري هويدا موارد متعددي از تشويق وي توسط اين كميساريا و درخواست مصرانه آن براي تمديد مأموريت هويدا موجود است.(29) كه از جمله آن نامه‌اي است به امضاي وان هك گدهارت، كميسر عالي پناهندگان خطاب به انتظام(30) وان هك گدهارت در زمره فراماسونرهاي مشهور بين‌المللي بود كه پس از پيرشره استاد اعظم لژ بزرگ ملي فرانسه شد و طي مسافرتهاي متعدد به تهران در تأسيس لژهاي فراماسونري در ايران نقش اساسي داشته است.(31) بر همين اساس عده‌اي معتقدند كه حمايت او از هويدا به منظور مطرح نگه داشتن يك فراماسونر در چارچوب برنامه‌هاي فراماسونري بين‌المللي بوده است.(32) در سال 1335 كه رجبعلي منصور ـ پدر حسنعلي منصور ـ سفير ايران در تركيه شد از عليقلي اردلان وزير خارجه وقت درخواست كرد كه هويدا را به عنوان رايزن به آنكارا منتقل كند و در تاريخ بهمن همين سال با تقاضاي منصور موافقت شد.(33) اما دوران سفارت منصور چندان طولاني نبود و پس از زماني اندك سرلشكر ارفع جانشين او شد. روحيه نظامي‌گري و سخت‌گيري ارفع كه سفارتخانه را به سبك سربازخانه اداره مي‌كرد سبب شد كه هويدا با استفاده از يك مرخصي كوتاه‌مدت به تهران بيايد و براي رهايي از اين وضعيت به سراغ انتظام كه در آن زمان مديرعامل شركت ملي نفت ايران بود برود و از او درخواست كمك بنمايد. انتظام نيز طي نامه‌اي از اردلان درخواست نمود تا هويدا را به عنوان مأمور در اختيار شركت نفت بگذارد. اين درخواست پس از تصويب شاه عملي شد و هويدا به شركت نفت منتقل گشت.(34) او ابتدا به عنوان مشاور انتظام، و سپس به عنوان مديركل امور اداري شركت نفت به كار پرداخت.(35) انتصاب هويدا به سمت سرپرست امور اداري شركت نفت خوشايند بسياري از مديران و كاركنان قديمي اين شركت نبود؛ اما او با چرب زباني و فريب‌كاري اين مخالفتها را به دوستي بدل كرد. پس از مدتي هويدا از سوي انتظام ترفيع مقام يافت و به عضويت در هيأت مديره شركت نفت منصوب شد.(36) اشتغال هويدا در شركت نفت، همزمان با فعاليتهاي اوليه سازمانهاي اطلاعاتي و امنيتي رژيم پهلوي (ساواك) بود و چون ساواك در پي گسترش كانالهاي ارتباطي خود در سطح كشور بود مراكز حساس اداري را مورد توجه قرار داد و به گزينش چهره‌هاي مستعد پرداخت كه يكي از اين افراد هويدا بود كه به عنوان همكار در خدمت اين تشكيلات جاسوسي قرار گرفت.(37) هويدا به هنگام اشتغال در وزارت نفت به فعاليتهاي سياسي نيز پرداخت و همراه با تني چند از دوستانش به سركردگي حسنعلي منصور و به سفارش و هدايت شاپور ريپورتر و گراتيان ياتسويچ، رئيس قرارگاه سازمان سيا در تهران عده‌اي از جوانان تحصيلكرده آمريكا را با هدف كسب قدرت سياسي در تشكيلاتي به نام كانون مترقي گرد آورد.(38) در سال 1958 (1337) سازمان سيا طي گزارشي به شوراي امنيت ملي، اعلام كرد كه رژيم ايران با وضعيت كنوني دوامي نخواهد داشت و ممكن است به دامان كمونيسم سقوط كند. به اين منظور، دولت آمريكا تصميم گفت ضمن ايجاد فشار به شاه، جهت انجام برخي اصلاحات عده‌اي از نخبگان و تكنوكراتهاي جوان و طرفدار آمريكا به منظور به دست گرفتن قدرت سياسي بسيج كند. مهره دلخواه سازمان سيا براي اين هدف حسنعلي منصور بود كه در آن زمان دبير شوراي عالي اقتصاد بود. منصور دست به كار شد و با كمك نزديكترين دوست خود هويدا مقدمات تشكيل اين گروه را فراهم آورد. آغاز فعاليت و عضوگيري كانون مترقي، منصور و هويدا را در كانون توجه محافل سياسي و افكار عمومي قرار داد. اكنون همه مي‌دانستند كه به زودي منصور نخست‌وزير خواهد شد و هويدا هم به عنوان يك عضو ارشد كابينه انتخاب خواهد شد.(39) اين پيش‌بيني‌ها درست از آب درآمد و پس از انتصاب منصور به مقام نخست‌وزيري، هويدا نيز به عنوان وزير دارايي كابينه منصور منصوب شد و تا پايان دوره صدارت منصور در همين سمت باقي ماند.(40) روز پنجشنبه اول بهمن 1343ش منصور كه براي شركت در جلسه علني و دفاع از لايحه قرارداد شركت ملي نفت ايران با چند شركت بزرگ نفتي غرب قصد ورود به مجلس شوراي ملي را داشت به ضرب گلوله‌هاي شهيد محمد بخارايي مجروح شد. زماني كه اين حادثه رخ داد هويدا در مجلس بود و پس از كسب اطلاعات مقدماتي درباره اين حادثه خود را به دفتر رئيس مجلس شوراي ملي رساند و ماجرا را تلفني به شاه اطلاع داد. او پس از تحقيق درباره وضعيت جسماني منصور يكسره به كاخ سلطنتي رفت و وضعيت اسف‌بار منصور را به اطلاع شاه رسانيد. بعد از ظهر همان روز كه جلسه هيأت دولت در كاخ مرمر، و در حضور شاه تشكيل شده بود، شاه هنگام ترك جلسه خطاب به هويدا گفت: شما هيأت دولت را اداره كنيد تا ان‌شاءالله نخست‌وزير بهبود يابند.(41) پس از مرگ منصور نيز شاه او را مسئول تشكيل كابينه كرد. انتخاب هويدا به سمت نخست‌وزيري با توجه به نداشتن شهرت سياسي و سابقه كم وزارت در كابينه منصور به صورت محلل تصور مي‌شد.(42) انتصاب هويدا در آن زمان چنين تعبير مي‌شد كه شاه خواسته است با تعيين يكي از همكاران نزديك منصور به جانشيني وي نظر آمريكاييها را كه منصور را به وي تحميل كرده بودند جلب كند و بعد سر فرصت نخست‌وزير خود را انتخاب كند.(43) اما هويدا سالهاي صدارت را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشت و قريب 13 سال يعني بيش از تمام نخست‌وزيران ايران در اين مقام باقي ماند.(44) درباره علل دوام هويدا در مقام صدارت مطالب فراواني عنوان شده است كه در فصل بعد به اين مبحث خواهيم پرداخت. روانشناسي شخصيت هويدا هويدا از نخستين روزهاي صدارت با روشي خاضعانه و مؤدبانه به جلب اشخاص پرداخت. برخورد وي با نمايندگان مجلس و سناتورها بر اساس ادب و كوچكي قرار گرفت و برخلاف منصور از تندخويي و پرحرفي پرهيز مي‌كرد و با حربه فروتني به حل و فصل مطالب مي‌پرداخت.(45) تنها چيزي را كه هويدا تحمل نمي‌كرد اين بود كه كسي بخواهد كرسي صدارت را از او بگيرد. در دهمين سالگرد نخست‌وزيري‌اش كسي از وي پرسيد پيش‌بيني مي‌كنيد تا چند سال ديگر در پست نخست‌وزيري باقي بمانيد؟ هويدا خنده‌اي كرد و گفت: «سند نخست‌وزيري را مادام‌العمر به نام من زده‌‌اند!»(46) او نيز مانند بسياري از هم‌مسلكانش، ايراني نبود و مردم ايران را نمي‌شناخت و چون سالهاي تحصيل را در مدارس فرانسوي بيروت گذرانده بود و براي ادامه تحصيل به اروپا رفته بود شخصيت كاملاً اروپايي داشت و براي مردم ايران ارزش و اهميتي قائل نبود.(47) هويدا سخت اهل تظاهر و ريا بود و مي‌گفت مردم ايران ديده بصيرت ندارند و دروغ را بهتر پذيرا مي‌شوند! گاهي نيز مي‌گفت حرف راست در مملكت ما دشمن مي‌تراشد.(48) درباره خصوصيات اخلاقي هويدا آمده است: «هويدا فردي بود گريزان از مسئوليتهاي سخت اداري و دور از جدي بودن و منضبط بودن، عميق انديشيدن و با مشكلات و مصايب عجين شدن و غم و غصه خوردن به خاطر ديگران... او از صميم قلب و با تمام ذرات وجود خود به تمدن و اصول اروپايي دل بسته بود...»(49) مسلماً وقتي چنين فردي در مسند امور قرار مي‌گيرد تنها چيزي كه برايش اهميت ندارد اوضاع جاري در مملكت است. به همين خاطر است كه او به فساد مالي و اداري موجود در وزارتخانه‌ها، اهميتي نمي‌داد و گزارشاتي كه در اين زمينه به دستش مي‌رسيد به اين بهانه كه از روي حب و بغض تهيه شده نمي‌خواند و مي‌گفت در مملكتي كه سالي 30ـ40 ميليارد دلار درآمد نفتي دارد زشت است كه يك مدير را به خاطر يك ميليون تومان محاكمه كنند!!!(50) به نظر نخست‌وزير محترم! اگر يك مدير از درآمد 30ـ40 ميليارد دلاري يك ميليون ناقابل اختلاس كند زشت است او را محاكمه كنند ولي اگر تعداد فقرا و زاغه‌نشينان مملكت هر روز به خاطر همين يك ميليون تومان‌ها افزايش يابد مشكلي ايجاد نمي‌شود. هويدا از كساني كه به او وفادار بودند به شدت حمايت مي‌كرد، هر زماني كه به علت رسوايي يك وزير نمي‌توانست او را در وزارتخانه نگهدارد به جاي آنكه او را از كار بركنار كند به وزارتخانه ديگري منتقل مي‌كرد؛(51) تا همه بتوانند از فضايل! جناب وزير فيض! ببرند. هويدا به شيك پوشي، لطيفه‌گويي، حاضرجوابي و گل اركيده روي سينه‌اش و نيز به داشتن كلكسيوني از پيپهاي گرانقيمت شهرت داشت.(52) او دوست داشت كه خود را صاحب خصوصياتي متمايز از ديگر دولتمردان نشان دهد. در دست گرفتن عصا، پيپ و به سينه زدن گل اركيده نمونه‌اي از اين كارها بود.(53) عباس ميلاني در كتاب معماي هويدا عنوان مي‌كند كه: «استفاده هويدا از عصا، به تصادف سال 1343 كه در جاده شمال رخ داد و باعث شد استخوان زانو و لگن خاصره‌اش صدمه ببيند مربوط مي‌شود. برخي مي‌گفتند كه استفاده هويدا از عصا نه از سر ضرورت كه نوعي ادا و اطوار است. ولي طبيبان معتقد بودند كه بعد از اين حادثه هويدا همواره بيمناك از دست دادن تعادلش بود و عصار را هم به اين خاطر به كار مي‌برد.»(54) گويا آقاي ميلاني صحنه مربوط به پرش هويدا از روي آتش در مراسم چهارشنبه سوري يا حضور بدون عصاي او را در دادگاه انقلاب را نديده‌اند كه هيچ‌گونه مشكلي از نظر حفظ تعادل! نداشتند. هويدا حدود 310 پيپ و 150 عصا گرد آورده بود. فريدون هويدا ـ برادر اميرعباس ـ به ميلاني گفته است كه خود اميرعباس در پي جمع‌آوري مجموعه‌هاي پيپ و عصا نبود بلكه آنها عمدتاً هديه همكارانش به او بود.(55) اين جمله باز هم اتهامي از هويدا نمي‌كاهد؛ چون اين خود هويدا بود كه پيپ و عصا را مشخصه‌اش كرده بود و همكارانش براي خوش‌خدمتي و براي بهره‌مندي از افاضات جناب نخست‌وزير! به وي پيپ و عصاهاي گرانقيمت هديه مي‌دادند. در دوران صدارت هويدا، تعلق او به بهاييت، شهرت داشت؛ ابقا چنين نخست‌وزيري كه از نظر احساسات مذهبي مردم منفور بود، عمق بي‌اعتنايي شاه را به افكار عمومي نشان مي‌دهد. كرده است. هويدا، فراماسون بود و از اعضاي ارشد جناح صهيونيستي ـ فراماسونري ايران به حساب مي‌آمد.(56) برخي معتقدند كه او در فاصله سالهاي 1330ـ1335 كه در سازمان ملل مأموريت داشت توسط وان هگ گدهارت كه از چهره‌هاي برجسته فراماسونري جهاني بود به اين تشكيلات پيوسته است. برخي نيز، انتظام را عامل پيوستن او به فراماسونري بيان كرده‌اند.(57) بسياري از اعضاي كابينه هويدا نيز فراماسون بوده‌اند. هويدا، شخصاً همجنس‌گرا بود، و اين مطلب نه تنها در ميان خواص درباري، بلكه در سطح جامعه نيز شهرت داشت. او هيچ‌گونه تلاشي براي پنهان نگه داشتن اين مسئله نداشت و حتي در برخي موارد گرايشات هموسكسواليته خود را به نمايش مي‌گذاشت. محمدرضا پهلوي از اين امر به خوبي مطلع بود ولي به آن اهميتي نمي‌داد و ابقاء چنين نخست‌وزيري عمق تباهي اخلاقي شاه و وابستگاه او و اوج بي‌اعتنايي آنان را به كرامت انساني و ارزشهاي اخلاقي و فرهنگي جامعه نشان مي‌دهد.(58) بي‌مبالاتي هويدا در ارتباطات آلوده‌اش، موجب بروز سر و صدايي در افكار عمومي گرديد و موضوع به قدري جدي شد كه زعماي مملكت چاره خروج از اين بحران را ازدواج هويدا تشخيص دادند. او هيچ‌گونه رغبتي به ازدواج نداشت و زير فشارهاي سياسي تن به يك ازدواج مصلحتي داد و با ليلي امامي، خواهرزن دوست ديرينه‌اش منصور ازدواج كرد.(59) ليلي امامي زني مقتدر و حرّاف بود، و اينك در پاريس زندگي مي‌كند.(60) ليلي امامي و هويدا از دوران جواني يكديگر را مي‌شناختند، اما آنها واقعاً هيچ‌گاه ازدواج نكردند، بلكه در حقيقت ليلي امامي حاضر شد براي نجات هويدا از اين موقعيت فداكاري كند.(61) به هر صورت، زندگي مشترك اين دو، چندان دوام نياورد و در سال 1350 و پنج سال پس از ازدواجشان به متاركه انجاميد. علت طلاق ليلي از هويدا را انحرافات اخلاقي هويدا عنوان كرده‌اند.(62) اسكندر دلدم نويسنده كتاب زندگي و خاطرات هويدا مي‌گويد كه فريدون هويدا طي نامه‌اي به نويسنده عنوان مي‌كند كه شايعات مربوط به فساد اخلاقي برادرش كه در نهايت منجر به طلاق ليلي امامي از برادرش شد، ساخته و پرداخته دشمنان سياسي اوست. او مي‌گويد در سفري كه ليلي همراه اشرف پهلوي به چين رفته بود، با اشرف درگير مي‌شود و اشرف در بازگشت به تهران از هويدا مي‌خواهد يا همسرش را طلاق بدهد يا از صدارت استعفا دهد و هويدا هم ليلي را طلاق داده است.(63) اينكه برادر هويدا موضوع انحراف اخلاقي او را ساخته دشمنان سياسي‌اش مي‌داند، اصلاً پذيرفته نيست چون خود هويدا اين مسئله را كتمان نمي‌‌كرد و همچنين در ميان خواص درباري نيز شايع بود. در ضمن اسناد ساواك نيز بر اين امر صحه مي‌گذارد. دعواي بين اشرف و ليلي هم صحت ندارد چرا كه با خصوصياتي كه اشرف داشت هيچ‌كس جرأت نمي‌كرد در برابر اشرف ابراز وجود كند چه برسد به اينكه با او درگير شود. هويدا و بقاي او بر مسند صدارت هويدا در زمان منصور، خود را به شاه نزديك كرده بود، و توانسته بود اعتماد او را جلب كند. او از نخستين روز تصدي مقام نخست‌وزيري در برابر شاه روش اطاعت محض را در پيش گرفت و واجد همان خصوصياتي بود كه شاه از نخست‌وزير خود انتظار داشت، شاه كم كم به اين نتيجه رسيده بود كه نخست‌وزيري مطيع‌تر و مطمئن‌تر و بي‌خطرتر از هويدا نخواهد يافت.(64) در دوره طولاني ديكتاتوري محمدرضا، دولت و مجلس ابزاركار او بودند.(65) تفكر خاص محمدرضا اين بود كه نخست‌وزير هر چه مطيع‌تر، بهتر!(66) محمدرضا به كارگزاري فاقد شخصيت نياز داشت تا به نام او در مسند رياست دولت قرار گيرد، و مجري اوامر او باشد.(67) هويدا اين نياز زمانه را دريافت، و بازيگر چنين نقشي براي شاه شد. شاه حتي هويدا را بر علم، كه خود را خدمتگزار شاه مي‌ناميد، ترجيح مي‌داد، زيرا علم گاهي جرأت مي‌كرد برخلاف نظر شاه، مطلبي را بيان كند كه اين امر خوشايند شاهنشاه نبود؛ در حاليكه هويدا هرگز به خود اجازه نمي‌داد كه برخلاف ميل شاه حرفي بر زبان جاري كند و بر عكس براي برخي نظريات غيرعملي و نامعقول شاه دلايل عقلاني و منطقي مي‌تراشيد. يكي از نزديكان هويدا مي‌گفت وقتي هويدا به حضور شاهنشاه شرفياب مي‌شود، تمام دستورات شاه را يادداشت مي‌كند و براي خوش‌خدمتي هر چه بيشتر در بين كاخ نياوران تا نخست‌وزيري بسياري از اوامر شاهانه را با تلفن اتومبيل نخست‌وزيري به مراجع مربوط ابلاغ مي‌كند و يكي دو ساعت بعد اجراي تمام اوامر ملوكانه را به عرض شاه مي‌رساند.(68) در يكي از اسناد ساواك آمده است: «امير شرفي بدر، كه از رجال نابيناي كشور است، مي‌گفت رمز موفقيت آقاي هويدا در كار مملكت داري در اين است كه اولاً سالها در شركت ملي نفت بوده، و كسي او را نمي‌شناخته است و ديگر اينكه برنامه و نقشه‌اي در كار مملكت‌داري ندارد كه با منافع دسته‌اي برخورد داشته باشد...»(69) هويدا نه يك نخست‌وزير بلكه يك نوكر حلقه به گوش شاه محسوب مي‌شد. شاه بارها گفته بود كه هويدا قادر است افكار مرا بخواند و خواسته‌هايم را پيش بيني كند... من به واقع او را مجري صادقانه اوامر خود مي‌دانم.(70) هويدا به عكس منصور سعي داشت كمتر حرف بزند؛ چون منصور زياد حرف مي‌زد و پس از تبعيد امام خميني در هر فرصت از توانايي دولت خود براي سركوب مخالفين سخن مي‌گفت و همين امر موجب شد كه جان خود را بر اثر هتاكي و پرحرفي از دست بدهد؛ ولي هويدا بيشتر كارها را به شاه نسبت مي‌داد و همه جا از منويات شاهانه يا بنابر اراده شاهنشاه سخن مي‌گفت.(71) هويدا هميشه خود را رئيس دفتر شاه مي‌ناميد و مي‌گفت: كار من، فقط اجراي فرامين اعليحضرت است!(72) او در تأييد اظهاراتش از شاه، به عنوان پدر تاجدار و ناجي ملت نام مي‌برد.(73) او در تأييد طرز كار خود در مصاحبه‌اي با سردبير مجله نيوزويك گفت: «در كشورهاي غربي براي يك تصميم‌گيري كوچك، مدتها در مجلس و در سنا بحث مي‌شود، چندين بار رأي‌گيري به عمل مي‌آيد، و وقت زيادي تلف مي‌شود. در حاليكه در ايران كافي است ما به حضور شاهنشاه برويم و نظر شاهنشاه را كه هميشه بهترين راه‌حلهاست، بپرسيم و به آن عمل كنيم.»(84) هويدا بدون توجه به حدود اختيارات نخست‌وزير يك كشور مشروطه و با آشنايي با روحيه محمدرضا سعي مي‌كرد مقام خود را حفظ كند، و فرمانبردار بي‌چون و چراي شاه باشد.(75) در حاليكه تمام صاحبنظران رمز موفقيت هويدا و صدارت طولاني‌اش را مطيع شاه بودن مي‌دانند ولي احسان نراقي در كتاب خود عنوان مي‌كند كه هويدا با ذهني بسيار فعال مسائل دنياي امروز را به خوبي مي‌شناخت و نقطه ضعف او و از دست دادن اعتبارش بر مي‌گشت به اطاعت بي‌قيد و شرط او از سياست شاه.(76) فرد ديگري، يكي ديگر از رازهاي بقاي هويدا را آمادگي‌اش براي كمك به ديگران مي‌داند و مي‌گويد كه لطف هويدا شامل حال بسياري شده بود.(77) اين فرد جناب دكتر ميلاني است كه كتابي تحت عنوان معماي هويدا نگاشته است. اين كتاب ابتدا به انگليسي نوشته شده و بعد توسط نويسنده به فارسي برگردانده شده است. هدف نويسنده از چاپ چنين كتابي نمايش چهره مثبت و مظلومي از هويداست. او كتاب را به روش يك رمان تاريخي نوشته است، و اگر كسي هويدا را نشناسد و از خدمات او بي‌اطلاع باشد با خواندن اين كتاب اعتراف مي‌كند كه هويدا مرد متيني بوده، و هر انتقادي از او شده است كار دشمنان سياسي اوست و حتي اعدام او در دادگاه انقلاب ظلم بزرگي بوده است. ميلاني، طوري از كمك هويدا به ديگران سخن مي‌گويد، كه گويي از اموال خود بخشش مي‌كرده. علم كه سالهاي متمادي وزير دربار بوده است در خاطراتش مي‌گويد كه در سال 1352 اين موضوع را محرمانه با شاه در ميان گذاشته است كه بقاي هويدا نتيجه پول دادن به اعضاي خانواده سلطنتي به خصوص منسوبين ملكه است.(78) در واقع هويدا با پول دادن به اطرافيان خود خصوصاً نزديكان فرح، سعي مي‌كرد همه را از خود راضي نگه دارد و راه انتقاد ديگران را از دولتش ببندد. به همين خاطر است كه شهبانوي نيكوكار! در خاطراتش از هويدا به عنوان دولتمردي توانا و فردي با فرهنگ و آگاه به مسائل روز ياد مي‌كند و در خاطره‌اي از سفر خود با او به چين مي‌نويسد كه ما شبها بعد از انجام برنامه رسمي سفر و پذيراييها ساعتها با هم مي‌نشستيم و درباره مسائل جاري و آنچه در روز ديده بوديم بحث‌ گرمي مي‌كرديم.(79) علاوه بر عامل نخست‌ كه مطيع بودن هويداست، عوامل ديگري را نيز در علل بقاي او ذكر كرده‌اند، شاه به واسطه ضعف‌هاي دروني خود از مردان باشخصيت و ريشه‌دار كه از نفوذ در جامعه برخوردار بودند هراس داشت، و حاضر نبود قدرت و اختيارات خود را با كسي تقسيم كند. هويدا همان شخصيت بي‌ريشه و بي‌اعتباري بود كه شاه هرگز هراسي از او به دل راه نمي‌داد و مي‌دانست كه هيچ‌گاه از طرف وي خطري متوجه مقام سلطنت نخواهد شد.(80) هويدا، برخلاف منصور كه نخست‌وزيري خود را مديون آمريكاييها مي‌دانست و تعهداتي در مقابل آنها سپرده بود، وابستگي زيادي به آمريكاييها نداشت و از نظر شاه كه نمي‌خواست واسطه‌اي در ارتباط خود با آمريكاييها داشته باشد اين كمال مطلوب بود.(81) چهارمين دليل بقاي هويدا كه نسبت به عوامل گفته شده از اهميت كمتري برخوردار است تعمد شاه در تظاهر به وجود ثبات سياسي در ايران در نظر خارجيها بود. در حالي كه در بسياري از كشورهاي جهان عمر متوسط دولتها كمتر از يك سال بود، شاه از وجود دولتي كه در اوايل دهه 1350 دهمين سال عمر خود را پشت سر مي‌گذاشت، بر خود مي‌باليد و از اصطلاح جزيره ثبات، كه اولين بار نيكسون در مورد ايران به كار برد، خرسند بود.(82) رابطه با اسرائيل موضوع فلسطين بعد از جنگ جهاني دوم، توسط مجمع عمومي سازمان ملل متحد در ارديبهشت 1326 مطرح شد و كميسيوني با شركت يازده عضو و از جمله ايران، مأمور رسيدگي و يافتن راه‌حلي براي مسئله فلسطين شدند. اين كميسيون گزارشي مبني بر تقسيم فلسطين به دو كشور عرب و يهود، به كميسيون مجمع عمومي ارائه كرد و اين گزارش در 29 نوامبر 1947 تصويب شد و در 14 مه 1948 دولت اسرائيل توسط صهيونيستها ايجاد شد.(83) در سال 1328 دولت محمد ساعد مراغه‌اي دولت اسرائيل را به بهانه وجود تعداد زيادي بازرگان يهودي ايراني تبار در فلسطين و حفظ حقوق آنان به رسميت شناخت و در بيت‌المقدس اشغالي سركنسولگري داير كرد. وقتي مصدق به حكومت رسيد، شناسايي ايران از اسرائيل را پس گرفت ولي اين وضع دوام نياورد و روابط ايران با اسرائيل بعد از كودتاي 28 مرداد مجدداً از سر گرفته شد و ايران دقيقاً دنباله‌روي سياست آمريكا بود.(84) رژيم حاكم ايران عملاً و در معني اسرائيل را حمايت مي‌كرد. روابط وسيع اقتصادي داشت،نفت مورد نياز اسرائيل را تحويل مي‌داد، كالاهاي اسرائيل به ايران سرازير بود و تبادل اطلاعات انجام مي‌گرفت و ساواك و موساد همكاري گسترده‌اي داشتند.(85) هويدا كه در سالهاي كودكي و نوجواني و جواني چندين بار به فلسطين اشغالي رفته بود، با اسرائيل الفتي ديرينه داشت؛ چون اين رژيم نخستين كشوري بود كه فرقه ضاله بهاييت را به عنوان يك دين به رسميت شناخت. هويدا سالها در كميسارياي عالي پناهندگان سازمان ملل متحد، امكانات اين سازمان را در جهت انتقال هر چه سريعتر مهاجران يهودي از نقاط مختلف جهان به فلسطين به كار گرفت و زماني كه به نخست‌وزيري رسيد دولت اسرائيل را بيش از هر رژيم ديگري در مدار توجه قرار داد و به رابطه با اين رژيم غاصب تحرك بيشتري بخشيد.(86) فروش نفت به اين رژيم از جمله موارد بارز خيانت هويدا به ملت ايران و ملل مسلمان جهان است. هويدا در حالي به فروش نفت اقدام كرد كه كشورهاي اسلامي توليد كننده نفت، از فروش نفت به اسرائيلي خودداري مي‌كردند. (البته فروش نفت به صورت مخفيانه به دستور شاه انجام مي‌گرفت، ولي در زمان هويدا جنبه آشكارتري يافت).(87) در اين ايام، حضرت امام خميني(ره) و علماي ديگر به افشاء روابط ايران با اسرائيل پرداختند؛ حضرت امام در پيامي خطاب به هويدا مي‌فرمايند: «با اسرائيل دشمن اسلام و آواره كننده بيش از يك ميليون مسلمان بي‌پناه پيمان برادري نبنديد، عواطف مسلمين را جريحه‌دار نكنيد... اقتصاد كشور را به خاطر اسرائيل و عمّال آن، به خطر نيندازيد...»(88) در زمان نخست‌وزيري هويدا، او با جلب حمايت شاه، از مأمورين موساد ـ تشكيلات اطلاعات و جاسوسي اسرائيل ـ براي آموزش كادرهاي ساواك دعوت كرد و از اين هنگام بود كه پاي مأموران موساد به تشكيلات ساواك باز شد.(89) فعاليتهاي جاسوسي موساد در دوران هويدا توسط تشكيلاتي به نام سازمان زيتون هدايت مي‌شد كه اين سازمان علاوه بر فعاليتهاي اطلاعاتي و جاسوسي در ايران و كشورهاي همسايه به آموزش مأمورين ساواك و نيروهاي اطلاعات و ضداطلاعات ارتش مي‌پرداخت.(90) كليه اعضاي سازمان زيتون عليرغم اينكه اسرائيلي بودند ولي با گذرنامه‌هاي جعلي، به عنوان تبعه ديگر كشورها به ايران مي‌آمدند.(91) سازمان زيتون در دوران نخست‌وزيري هويدا به ويژه از اواخر دهه 1340 به اوج قدرت خود در ايران رسيد به گونه‌اي كه با ساواك به عنوان يك زيرمجموعه برخورد مي‌كرد و خواسته‌هاي خود را بخشنامه‌وار به ساواك اطلاع مي‌داد.(92) در ايام زمامداري هويدا، ايران رسماً به ايستگاه مهاجرت يهوديان قاره آسيا مبدل شده بود و ايادي صهيونيسم براي مهاجرت يهوديان اين قاره از ايران استفاده مي‌كردند و از امكاناتي كه دولت ايران در اختيارشان قرار داده بود بهره مي‌بردند. همچنين در دوران او، صهيونيسم جهاني آزادي فوق‌العاده‌اي براي تبليغات داشتند، تا جايي كه به صورت علني و گسترده براي سرمايه‌گذاري يهوديان در فلسطين اشغالي و مهاجرت يهوديان ايراني به اين سرزمين تبليغات مي‌كردند.(93) بهبود وضع بهائيان در ايران برخلاف نظر مورخاني مثل كسروي و آدميت كه بابي‌گري اوليه را جنبش خودجوش و غيروابسته به قدرتهاي استعماري مي‌دانند، آخرين يافته‌‌ها بر پيوندهاي اوليه علي‌ محمد باب و پيروان او با كانونهاي معيني تأكيد دارد كه شبكه‌اي از خاندانهاي قدرتمند و ثروتمند يهودي در زمره شركاي اصلي آن بودند. بهاييت نيز وضعي مشابه بابيت يافت. از سال 1868 كه ميرزا حسينعلي نوري (بهاء) و همراهانش به بندر عكا منتقل شدند پيوند بهاييان با كانونهاي مقتدر يهودي غرب، تداوم يافت و مركز بهايي‌گري در سرزمين فلسطين به ابزاري مهم براي عمليات بغرنج ايشان و شركايشان در دستگاه استعمار بريتانيا بدل شد. به نوشته فريدون آدميت عنصر بهايي چون عنصر جهود، به عنوان يكي از عوامل پيشرفت سياست انگليس در ايران درآمد. اين پيوند در دوران رياست عباس افندي بر فرقه بهايي تداوم يافت. در اين زمان بهاييان در تحقق استراتژي تأسيس دولت يهود در فلسطين، كه از دهه‌هاي 1870 و 1880 ميلادي آغاز شده بود، به طور جدي مشاركت كردند. فرقه ضاله بهايي ستون پنجم استعمار غربي و اسرائيل در ايران و بعضي كشورهاي خاورميانه است. از گذشته به يهوديان دستور داده شده بود كه هر جا منافع آنان ايجاب مي‌كند، تظاهر به بهايي‌گري كنند و حتي اسمشان را عوض كنند تا به صورت ايراني، بهتر بتوانند خواسته ايران و صهيونيستها را برآورده سازند.(94) اندكي بعد كودتاي 3 اسفند 1299 رضاخان و سيدضياء در ايران رخ داد. در كابينه سيدضياء يكي از سران درجه اول بهاييان ايران به نام علي‌محمدخان موقرالدوله، وزير فوايد عامه و تجارت و فلاحت شد. اين مقام نيز به دليل خدمات بهاييان در پيروزي كودتا به ايشان عطا شد.(95) پس از آن تمام وزارتخانه‌ها، شركتهاي صنعتي و كشاورزي يعني حيات كشور، در قبضه قدرت بهاييان قرار گرفت تا اينكه هويدا به صدارت رسيد. چون هويدا بهايي زاده بود، و خود نيز از پيروان اين فرقه ضاله محصوب مي‌شد در طول دوران نخست‌وزيري‌اش توجه ويژه‌اي به اين فرقه مبذول مي‌داشت و براي آنان تسهيلات ويژه‌اي قائل بود. به همين سبب بود كه بهاييان به سرعت و در تمامي زمينه‌ها خصوصاً اقتصادي رشد كردند. هويدا همچنين مشاغل كليدي را به بهاييان مي‌بخشيد حتي چند وزير كابينه او مثل منصور روحاني، وزير كشاورزي كه در تمام دوران صدارت هويدا در كابينه او عضويت داشت و نابود كننده كشاورزي ايران لقب گرفت، فرخ رو پارسا، نخستين زن وزير دوران شاهنشاهي كه به نام وزارت آموزش و پرورش، فرهنگ كشور را به فساد كشانيد؛ سپهبد صنيعي وزير جنگ، منوچهر شاهقلي،‌ وزير بهداري و منوچهر تسليمي، وزير بازرگاني بهايي بودند.(96) فردوست در خاطراتش مي‌گويد: محمدرضا از تشكيلات بهاييت و به خصوص افراد بهايي در مقامات مهم و حساس مملكتي اطلاع كامل داشت و نسبت به آنها حسن ظن نشان مي‌داد... خود او صراحتاً گفته بود كه افراد بهايي در مشاغل مهم و حساس مفيدند چون عليه او توطئه نمي‌كنند.(97) هويدا، در تمام مدت صدارتش تصميمات تشكيلات رهبري بهائيان را اجرا مي‌‌كرد و مي‌كوشيد تا نفوذ آنان را در تمام سطوح تا بالاترين حد گسترش دهد. اين حمايتها به قدري گسترش يافت كه تقدير و سپاسگذاري محافل بهايي از او را در پي داشت. به طور كلي بهاييان ايران، پيشرفت خود را در دهه‌هاي آخر سلطنت پهلوي مديون پشتيباني هويدا مي‌دانند.(98) اين افراد در اغلب نقاط كشور تحت حمايت ساواك و سيا و موساد و با آگاهي شاه و امكاناتي كه هويدا در اختيار آنها قرار مي‌‌داد بهترين زمينها و اراضي و مؤسسات توليدي را قبضه كرده بودند. كشور مسلمان ايران كه مي‌بايست الگوي ديگر كشورهاي اسلامي باشد عرصه تاخت و تاز ايادي استعمار و صهيونيست قرار گرفته و شخص اول اين مملكت با اطلاع از تمام اين اوامر به پيشرفت آنها كمك مي‌‌كرد. هويدا و مطبوعات پس از اينكه هويدا به استخدام ساواك درآمد، به كار روزنامه‌نگاري پرداخت و مجله‌اي با نام كاوش را منتشر ساخت كه بنابر اسناد موجود، اين مجله با صلاحديد ساواك و با نظارت انتظام منتشر مي‌شد. هزينه انتشار كاوش، از سوي شركت نفت، تأمين مي‌شد. به همين خاطر هويدا مبالغ قابل‌توجهي به نويسندگان و همكاران خود در مجله پرداخت مي‌كرد. او به خاطر همين گشاده دستي توانست برخي نامداران وابسته به جريان روشنفكري را به همكاري با كاوش وادار كند و كساني همچون نادر نادرپور، مسعود فرزاد، محمد قاضي، فرخ غفاري، جلال مقدم، سعيد نفيسي و ابراهيم پورداوود را به خدمت بگيرد. همچنين در دوران نخست‌وزيري‌اش مجله ديگري به نام تلاش را منتشر كرد كه همان خط و خطوط و مواضع را داشت.(99) به اين دليل كه هويدا اهل مطبوعات بود، از ابتداي صدارتش سعي داشت تا روابط ويژه و دوستانه‌اي با روزنامه‌نگاران ايجاد كند و بنابراين جرايد را در جهت اهداف و تأييد برنامه‌هاي اجرايي فعال سازد. در راستاي اين هدف هويدا بخشي از بودجه و اعتبارات محرمانه نخست‌ويري را صرف جذب و جلب خبرنگاران مي‌كرد و به آنان مبالغ قابل‌توجهي مستمري مي‌پرداخت. او به افرادي مثل اميراني ـ مدير مجله خواندنيها، علي بهزادي ـ مدير مجله سپيد و سياه، ميمندي نژاد ـ مدير مجله رنگين‌كمان و... مبالغ كلاني كمك مالي مي‌پرداخت.(100) ولي وضع به همين منوال ادامه نيافت، و از اواسط دوران زمامداري‌اش در نحوه برخورد با مطبوعات تغييراتي داد تا براي كنترل كامل مطبوعات بتواند از عوامل مورد اعتماد خود استفاده كند و آنان را در رأس هيأت تحريريه جرايد پر انتشار بگمارد. انتصاب امير طاهري به سردبيري كيهان و همچنين گماشتن علي باستاني به مديريت تحريريه روزنامه اطلاعات مواردي از اين تصميم هويدا بودند.(101) چند سال بعد، هويدا به استناد يك تصويبنامه هيأت دولت در سال 1342 تصميم به تعطيلي بسياري از مجلات و روزنامه‌ها گرفت. اين تصويب‌نامه مقرر كرده بود، نشرياتي كه تيراژشان به حدنصاب معيني نمي‌رسد، جواز انتشارشان لغو شود. البته تمام نشرياتي كه تعطيل شدند شامل اين حكم نمي‌شدند، مثلاً هفته‌نامه توفيق كه يك مجله پرتيراژ بود يكي از مهم‌ترين نشريات فكاهي در تاريخ مشروطيت ايران محسوب مي‌شد و همين اهميت باعث مي‌شد تا هويدا نتواند به صورت انفرادي آن را تعطيل كند بلكه نام اين نشريه را در ميان جرايد تعطيل شده قرار داد و بعد از تعطيل شدن آن به رئيس سازمان برنامه دستور داد تا عباس توفيقي، مدير اين نشريه را استخدام كند و در حقيقت او را بخرند.(102) در حاليكه در ايران مطبوعات و مجلات به طور كامل تحت نفوذ عوامل نخست‌وزيري و شخص شاه قرار داشت با اين حال شاه و نخست‌وزيرش هويدا بودجه هنگفتي از درآمد دولت ايران را صرف خريد نويسندگان جرايد و مجلات آمريكايي و اروپايي مي‌كردند. به همين خاطر است كه مطبوعات آمريكا و اروپا شاه را بزرگ مي‌كردند و از جنايات او كمتر سخن مي‌راندند.(103) پس از اينكه هويدا از صدارت بركنار شد و به جاي او رقيب ديرينه‌اش جمشيد آموزگار به نخست‌وزيري رسيد، خصومت و اختلاف ديرين بين او و رقيبش تشديد شد؛ گويا او با سيزده سال نخست‌وزيري‌اش، هنوز هم از اين مقام سير نشده بود. به همين دليل هويدا كه بعد از بركناري از صدارت به وزارت دربار تعيين شده بود و هنوز اهرم قدرت در دست داشت شروع به كارشكني در كار دولت آموزگار كرد. نمونه بارز اين امور، انتشار مقاله معروفي به امضاي احمد رشيدي مطلق است(104) كه بعضي صاحب‌نظران نوشتن آن را به هويدا يا درباريان تحت نظر او نسبت مي‌دهند. اين مقاله كه با لحني تند و گزنده به حضرت امام(ره) حمله كرده بود در دربار تهيه شده بود. ولي برخي ابتكار آن را به هويدا نسبت مي‌دهند و برخي او را مبرا مي‌دانند. قدر مسلم اين است كه اين مقاله به دستور شخص شاه تهيه شده و هدف از آن هم هتاكي نسبت به حضرت امام(ره) در موقعيتي بود كه به دنبال خبر شهادت حاج آقا مصطفي حركتهايي در ايران به وجود آمده بود. اين مقاله به طور مستقيم از دربار توسط داريوش همايون ـ وزير اطلاعات كابينه آموزگار ـ بدون اينكه نخست‌وزير از مضمون آن مطلع باشد به روزنامه اطلاعات ارسال شد و پس از دو روز معطلي به چاپ رسيد.(105) رواج فساد مشخصه اصلي دوران صدارت هويدا گسترش فساد در ابعاد مختلف بود و فساد مالي منشأ بسياري از مفاسد ديگر بود. هويدا در طي دوران صدارت طولاني‌مدتش از يك امتياز مهم برخوردار شد و آن اينكه عايدات نفتي ايران كه هرگز به ميليارد نرسيده بود، چندين برابر شد و به 12 ميليارد و 20 ميليارد و 24 ميليارد رسيد.(106) اما متأسفانه اين درآمدها به جاي اينكه صرف عمران و آبادي كشور شود، به خرج ميهماني‌ها و بذل و بخششهاي درباري مي‌رسيد؛ از جمله هزينه تدارك جشنهاي شاهانه، و نيز خريد اسلحه مي‌شد.(107) در ايام نخست‌وزيري هويدا، هر كس بنا به موقعيت اجتماعي و شغلي، و وابستگي به دربار، دست به تعرض به بيت‌المال مي‌زد و دارايي به غارت گرفته شده خود را به حسابي در خارج از كشور واريز مي‌‌كرد. معاملات دولتي اعم از خارج و داخل كشور با رشد همراه بود و هر يك از دولتمردان عرصه خاصي را براي تاراج و غارت برگزيدند. افرادي بودند كه اجراي طرح‌هاي عمراني مثل ساختمان، سدها و فرودگاهها را برگزيدند. سازمان برنامه بدون انجام تشريفات معمول، نظير درج آگهي در جرايد، و برگزاري مناقصه، اينگونه طرح‌هاي عمراني را به افراد معيني مي‌دادند و آن فرد هم با كشيدن ده تا بيست درصد بر مجموع قيمت معين شده از سوي مهندسين مشاور سازمان برنامه، آن طرح را به فرد يا شركت ساختماني ديگر واگذار مي‌كرد و بدين ترتيب ميليونها تومان پول به جيب افراد معيني مي‌رفت.(108) فردوست در اين مورد مي‌نويسد: ...«در دوران سيزده ساله نخست‌وزيري هويدا همه مي‌چاپيدند، و هويدا كاملاً نسبت به اين وضع بي‌تفاوت بود. در صورتي كه يكي از مهم‌ترين وظايف رئيس دولت، جلوگيري از فساد و حيف و ميل اموال دولتي است. در هيچ زماني به اندازه زمان هويدا، فساد گسترده نبود و او چون جلب رضايت محمدرضا را مي‌طلبيد نمي‌خواست كسي و در نهايت محمدرضا را از خود ناراضي كند...»(109) كارگزاران دولت هويدا براي فريب مردم و سرپوش گذاشتن بر غارت اموال با تبليغات در مطبوعات و ديگر رسانه‌ها اعلام مي‌كردند كه قطعات صدهزار متري اراضي حاشيه درياي خزر به كساني كه متعهد به اجراي طرحهاي دامداري يا كشاورزي صنعتي باشند واگذار خواهد شد. و بعد نام عده‌اي از وابستگان رژيم به عنوان مستحق دريافت اين اراضي در جرايد انتشار مي‌يافت.(110) شاه همواره سعي مي‌كرد كه فساد مالي در خانواده سلطنتي را به گونه‌اي توجيه كند؛ بنابراين در جواب خبرنگار فرانسوي اليويه واژن در اين مورد گفت: «بايد بگويم اين فساد نيست بلكه مثل بقيه رفتار كردن است. يعني مثل كساني كه كاملاً حق كار كردن و معامله كردن را دارند. به عبارت ديگر اطرافيان من هم حق دارند در شرايط مشابه با ديگران براي امرار معاش خود فعاليت داشته باشند.»(111) علاوه بر فساد مالي، فساد و بي‌بند و باري اخلاقي در زمان صدارت هويدا بيداد مي‌كرد. افراط در تجمل‌گرايي و فساد اخلاقي و توسعه فحشا مهمترين عامل در آلوده ساختن جامعه بود تا مردم و جوانان از آنچه در كشورشان مي‌گذرد بي‌خبر بمانند و اصولاً دنبال مسائل جدي نباشند. گسترش فساد از سرفصل سياستهاي به اصطلاح فرهنگي دولت هويدا بود.(112) به عنوان نمونه، رژيم شاه روي دانشگاه شيراز تلاش فراواني به كار برده بود تا محيط آن روز را از مسائل سياسي دور بدارد.، از اين رو انواع وسايل عياشي را براي دانشجويان فراهم كرده بود.(113) فريدون هويدا در كتابش خاطرنشان مي‌كند كه: «پس از انتصاب برادرم به وزارت دربار، او با توجه به جوّي كه بر كازينوهاي ايران حكمفرما بود، تصميم به مداخله در امور آنها گرفت و بعداً هم از خودش شنيدم كه واقعاً قصد داشت از ادامه كار كازينوها جلوگيري كند... چون به عقيده برادرم، قماربازي مخالف قانون اسلام بود و اداره كار قمارخانه‌ها مي‌توانست به شاه و مملكت آسيب برساند...»(114) معلوم نيست چرا جناب نخست‌وزير، در مدت صدارتش متوجه مغايرت قماربازي با قانون اسلام نشده، ولي به مجرد اينكه سلطنت شاه را در خطر ديد ناگهان به اهميت قضيه پي برد. جشنهاي شاهانه مراسم تاجگذاري،جشنهاي بيست و پنجمين سال سلطنت محمدرضا پهلوي، جشنهاي 2500 ساله شاهنشاهي و جشن پنجاهمين سال سلطنت پهلوي، در دوران نخست‌وزيري هويدا برگزار شد كه جز اتلاف وقت و به هدر دادن بيت‌المال حاصلي دربر نداشت.(115) در سال 1345 وقتي علم عهده‌دار مقام وزارت دربار شد، طي اعلاميه‌اي انجام مراسم تاجگذاري را به اطلاع عموم رسانيد، و تاريخ برگزاري آن را به روز چهارم آبان 1346 موكول كرد؛ و سپهبد مرتضي يزدان‌پناه نيز از طرف شاه به رياست جشنهاي تاجگذاري منصوب شد.(116) هويدا در مهر 1343 و در زماني كه وزير دارايي كابينه منصور بود، به عضويت شوراي مركزي جشن شاهنشاهي، كه تحت رياست فرح اداره مي‌شد، منصوب شد.(117) براي رونق بخشيدن به مراسم تاجگذاري كه در كاخ گلستان برگزار شد، كليه ميادين و خيابانهاي تهران با هزينه هنگفت، چراغاني و تزئين گرديد. كار چراغاني را شركتهاي خارجي عهده‌‌دار بودند و هزينه اين مراسم از بودجه عمومي كشور تأمين شد.(118) ملت ايران هنوز از زير بار هزينه‌هاي سنگين جشن تاجگذاري كمر راست نكرده بود كه شاه تصميم به برگزاري جشنهاي 2500 ساله شاهنشاهي ايران گرفت. اين جشن از نظر اسراف و تبذير نمونه بود و وسيله‌اي براي انتقاد از شاه و رژيم پهلوي شد. اين جشن كه فكر انجام آن از سال 1336 در ذهن شاه پديد آمده بود،(119) پس از روي كار آمدن نيكسون، در تخت‌جمشيد برگزار شد. اكثر نشريات غربي به انتقاد از هزينه سرسام‌آور اين جشن پرداختند. رسانه‌هاي خارجي قبل از نمايش جشن، شمايي از زندگي فلاكت‌بار روستاييان و مردم فقير شهرها و حلبي‌آبادها را نشان دادند و سپس در كنار آن تصاوير شاه ايران و جشن تجملگرايانه را به تصوير كشيدند.(120) در اين جشن، بيست پادشاه و امير عرب، پنج ملكه، بيست و يك شاهزاده، شانزده رئيس جمهوري، سه نخست‌وزير، چهار معاون رئيس‌جمهور و دو وزير امور خارجه از 69 كشور جهان شركت كردند.(121) طراحي و اجراي اين جشن به خارجي‌ها اختصاص داشت. كليه ميوه و شيريني مورد نياز اين جشن از خارج توسط هواپيما آورده مي‌شد به ويژه غذاهاي مخصوص به صورت گرم از پاريس ارسال مي‌شد يك روزنامه فرانسوي نوشت حدود 600 ميليون دلار از خزانه كشور صرف هزينه جشنهاي شاهنشاهي شد. ميهمانسرايي به هزينه 30 ميليون دلار در تخت جمشيد در منطقه كوير بناگرديد. مبلغ 12 ميليون دلار براي مخابرات و پخش جريان جشن به وسيله تلويزيون در دنيا در نظر گرفته شد. دوخت جامه‌ها به عهده دو مؤسسه گران‌قيمت لانون و كانون، كه هر دو فرانسوي هستند، محول گرديد.(122) در كتاب آخرين سفر شاه از قول ويليام شوكراس آمده است كه: «... رابرت‌هاويلند فنجان و نعلبكي‌هايي ساخت كه فقط يك بار مورد استفاده ميهمانان قرار گرفت. و لان ون اونيفرمهايي جديد براي كارمندان دربار طراحي كرد كه نيم تنه آن را به طرزي شكيل با بيش از يك كيلو و نيم نخ طلا دوخته شده بود.»(123) اين جشن، به قدري پرهيزنه بود كه با نيمي از مخارج آن مي‌شد فقر را از ايران زدود. ولي شاه در مقابل مطالب انتقادي مطبوعات خارجي معمولاً جواب مي‌داد كه: «مخارج برگزاري جشنهاي 2500 ساله آنچنان كه تصور مي‌شد زايد و غيرضروري نبوده است چون غير از اجراي بعضي طرحهاي عمراني مثل ساختن مدرسه، برق رساني به روستاها، جاده‌سازي و توسعه مخابرات، چادرهاي نصب شده در تخت جمشيد نيز براي برگزاري مراسم مختلف در آينده مورد استفاده خواهد بود و از همه مهمتر اينكه برگزاري اين جشنها حيثيت ايران را افزايش داده است؛ چون تخت جمشيد به مدت سه روز، تبديل به يك مجمع جهاني شد كه در آن رؤساي كشورها و دولتهاي دنيا توانستند گرد هم جمع شود و مسائل خود را با يكديگر در ميان بگذارند.»(124) بسياري از صاحبنظران اينگونه اقدامات شاه را نشانه‌اي از بيماري بزرگ‌پنداري او مي‌دانند و برخي نيز معتقدند كه محمدرضا مي‌كوشيد تا از رهگذر اين جشنها اصل و نصب گمنام خود را از خاطره‌ها بزدايد، و خود را به سلاطين بيست و پنج قرن گذشته ايران پيوند زد.(125) جدايي بحرين از ايران جدا كردن بحرين از ايران تحت پوشش اعطاي استقلال به اين جزيره، يكي از اقدامات خائنانه‌اي بود كه در دوران نخست‌وزيري هويدا و در راستاي تأمين منافع انگلستان صورت گرفت.(126) بحرين مجمع‌الجزايري است داراي ذخاير نفتي در خليج فارس كه از گذشته‌هاي دور به ايران تعلق داشت. ليكن در زمان قاجار در اثر عدم كفايت حكومت، انگلستان بحرين را به صورت پايگاهي براي خود درآورد. دولت ايران، همواره بحرين را جزئي از خاك خود مي‌دانست و درصدد بود تا در فرصتي مناسب حاكميت خود را اعمال كند.(127) پس از خاتمه جنگ جهاني دوم، دولت ايران بحرين را استان چهاردهم خود ناميد. اين اقدام مورد اعتراض شديد انگلستان قرار گرفت و برخي از كشورهاي عرب را نيز به مخالفت با ايران تحريك كرد. محمدرضا در سال 1347 پس از مسافرت به عربستان و كويت در ازاي چشم‌پوشي از بحرين جزاير سه‌گانه تنب كوچك و بزرگ و ابوموسي را از دولت انگلستان بازپس گرفت؛ زيرا او شهامت تصرف بحرين از طريق نظامي را نداشت تا اينكه دولت انگلستان به دليل تنگناهاي مالي، تصميم به خروج از خليج فارس گرفت و يكي از مأموران عالي‌رتبه وزارت امور خارجه انگلستان به نام سرويليام لوس، چندين بار به ايران سفر كرد، و در اين مورد با شاه و هويدا، مذاكره كرد و دولت ايران با برگزاري يك رفراندوم و همه‌پرسي از سوي سازمان ملل در بحرين موافقت كرد.(128) از طرف دبيركل سازمان ملل فردي به نام گيچاردي، مأمور بررسي وضعيت بحرين و اجراي رفراندوم شد، ولي در حقيقت هيچ‌گونه رفراندومي برگزار نشد، بلكه گيچاردي با چند تن از بزرگان بحرين به گونه‌اي از پيش برنامه‌ريزي شده، ملاقات كرد و نظر آنان را در مورد استقلال بحرين به منزله نتيجه رفراندوم اعلام نمود. البته نبايد ترديد داشت كه دولت هويدا كه بركشيده جناح صهيونيستي ـ فراماسونري بود، اصلي‌ترين مهره در اجراي اين طرح و گرداننده اين برنامه به شمار مي‌آمد.(129) هويدا اعلام كرد «مصالح عاليه ملت ايران بيش از هر چيز و سرنوشت ما و برادران مسلمان ما در آن سوي خليج فارس، ايجاب مي‌كرد از هيچ اقدامي براي دفاع در برابر استعمار فروگذاري نشود. تجزيه بحرين، مظهر بارزي از سياست مستقل ماست به همين جهت طي توافقي ايران پذيرفت كه با دخالت دبيركل سازمان ملل نظر مردم بحرين، استعلام شود و طبق آن عمل گردد...»(130) بدون ترديد اين سناريو از پيش تدوين شده بود و دولت ايران كه به هيچ‌چيز جز بقاي خود نمي‌انديشيد به نظر انگلستان مبني بر استقلال بحرين صحه گذاشت. دستگيري و بازداشت از اوايل سال 1356 ستاره بخت هويدا رو به افول نهاد؛ زيرا از يك طرف حكومت جديد آمريكا به رياست كارتر عدم رضايت خود را از روند اوضاع در ايران آشكار ساخته و خواهان تغيير در خط مشي ايران به خصوص در زمينه مسائل مربوط به حقوق بشر و آزاديهاي سياسي بود و از سوي ديگر علائم بحران اقتصادي كه حاصل ريخت و پاشهاي گذشته و برنامه‌ريزي غلط بود، به تدريج نمايان شد. به عنوان نمونه قطع مداوم نيروي برق از اوايل تابستان 1356 به منزله زنگ خطري براي صنايع ايران به صدا درآمد.(131) سرانجام به سبب فشارهايي كه از طرف دولت كارتر براي مراعات اصول حقوق بشر و دادن آزاديهاي سياسي به مردم ايران و به اصطلاح ايجاد فضاي باز سياسي اعمال مي‌شد شاه ناچار شد تغييراتي در حكومت خود بدهد(132) و در حقيقت بركناري هويدا و انتصاب آموزگار به جاي وي يكي از كوششهاي شاه براي گسترش فضاي باز سياسي از طريق وارد كردن اعضاي جديد و جوان به كابينه و جلب رضايت روشنفكران ايراني بود.(133) بنابراين هويدا پس از 13 سال حضور در مسند نخست‌وزيري ايران در مرداد 1356 به دستور شاه استعفا داد.(134) در كتاب پشت پرده تخت طاووس آمده است كه كارتر بعد از انتصاب به مقام رياست جمهوري آمريكا، از شاه خواسته بود در جهت ايجاد فضاي باز سياسي اقدام كند ولي شاه اين امر را تا زمان دريافت نامه‌اي از سه تن از رهبران جبهه ملي (شاپور بختيار، كريم سنجابي و داريوش فروهر) به تعويق انداخت. مضمون اين نامه اين بود كه اصول قانون اساسي و منشور جهاني حقوق بشر به مقياس وسيعي در ايران زير پا نهاده شده است و از شاه خواستند كه فقط سلطنت كند و امور حكومت را طبق قانون اساسي، به دولت و پارلمان بسپارد. شاه پس از دريافت اين نامه، گويي كه راه گريزي برايش نمانده باشد به بركناري هويدا اقدام كرد.(135) هويدا بلافاصله پس از بركناري از نخست‌وزيري به جاي اسدالله علم كه به دليل ابتلا به سرطان خون آخرين روزهاي عمرش را مي‌گذراند به عنوان وزير دربار آغاز به كار كرد اما پس از سيزده ماه از وزارت دربار استعفا داد. فريدون هويدا درباره استعفاي برادرش مي‌گويد: «اميرعباس راجع به كناره‌گيري خود از وزارت دربار مي‌گفت: به خاطر ابراز مخالفت با دستور شاه راجع به تيراندازي به سوي مردم در اوايل سپتامبر 1978 (17 شهريور 1357) از اين شغل نيز استعفا داده است.»(136) ولي بايد تذكر داد كه نويسنده در ص 45 همين كتاب عنوان كرده است كه شاه پس از بركناري آموزگار و گماردن شريف امامي به جاي وي براي آنكه تغيير جهت‌گيريهاي سياسي محسوس باشد، بسياري از مقامات را از كار بركنار كرد كه هويدا نيز يكي از آنان بود و در اينجا دو قول متناقض مي‌بينيم. پس از استعفاي آموزگار، شريف امامي بر مسند قدرت نشست و به دنبال سقوط وي، دولت نظامي ازهاري عهده‌دار امور شد. شاه در كتاب پاسخ به تاريخ مي‌گويد: «... ازهاري چون مشتاق بود حسن‌نيت خود را به مخالفان نشان دهد، فوراً دوازده تن از مقامات عاليرتبه را توقيف كرد كه از آن ميان آقاي هويدا را در خانه‌اش تحت‌نظر قرار داد. او به من گفت: فقط محاكمه‌اي منصفانه مي‌تواند چگونگي اتهامات وارده به نخست‌وزير سابقم و ديگر كساني را كه توقيف كرده بود روشن سازد.»(137) شاه خود دستور بازداشت هويدا را صادر كرد(138) ولي همواره در مصاحبه‌هايش گناه بازداشت هويدا را به گردن دولت نظامي انداخت و اظهار ‌كرد كه بازداشت او به منظور حفاظت شخص او صورت گرفته در حاليكه صاحبنظران معتقدند كه شاه او را سپر بلا قرار داده است. برخي از اسناد نيز از دست پنهان اردشير زاهدي در بازداشت هويدا پرده برمي‌دارند.(139) شاه در خاطراتش مي‌گويد: پيش از بازداشت هويدا به او پيشنهاد خروج از كشور و سفارت بلژيك را داده است ولي هويدا آن را نپذيرفته و در ايران مانده است. سعيده پاكروان دختر سرلشكر پاكروان، كه مدتي رئيس ساواك و سپس سفير ايران در فرانسه بود، از قول پدرش مطالبي را ذكر مي‌كند كه مؤيد سخن شاه است.(140) اما بايد گفت اين سخنان صحت ندارد زيرا كساني كه شاه و هويدا را به خوبي مي‌شناختند مي‌دانند كه هويدا كسي نبود كه شاه به او تكليفي كند و او نپذيرد. فريدون هويدا هم اين سخن را تكذيب مي‌كند و مي‌گويد: «وقتي يكي از بستگان ما بدون اطلاع خود هويدا به شاه مراجعه و از او درخواست كرد كه برادرم را هم با خود ببرد، شاه كه در آن روزها به چيزي جز حفظ جان خود و خانواده‌اش نمي‌انديشيد به اين تقاضا ترتيب اثر نداد.»(141) بعد از خروج شاه از كشور، بازداشتگاه هويدا را تغيير دادند و او را به مهمانسراي ساواك واقع در روستاي شيان در مجاورت لويزان منتقل كردند.(142) نگهبانان بازداشتگاه پس از دريافت خبر سقوط رژيم در سپيده دم 22 بهمن، محوطه بازداشتگاه را ترك كردند و هويدا را تنها گذاشتند. هويدا با اينكه مي‌توانست فرار كند، اما پس از اطلاع از اينكه مردم مسلح هستند، تصميم گرفت خود را تسليم جبهه ملي كند.(143) محاكمه و اعدام انقلابي هويدا هويدا پس از انتقال به زندان قصر با وجود اينكه به صورت انفرادي در بازداشت بود ولي از امكانات ارتباطي مانند مطبوعات و راديو و تلويزيون برخوردار بود. با وجود تلاشهاي فراوان گروههاي فشار، جهت رهانيدن هويدا از زندان، او دوبار محاكمه شد. نوبت اول اين محاكمه، در نيمه شب 24 اسفند 1357 در محل زندان قصر برگزار شد، اما تحت فشار عوامل دولت موقت تعطيل شد. در اين جلسه تعدادي از خبرنگاران جرايد داخلي و راديو و تلويزيون و گروهي تماشاگر از جمله تعدادي از وابستگان كساني كه عزيزانشان را در انقلاب از دست داده بودند، حضور داشتند. پس از ورود هويدا به دادگاه و استقرار در جايگاه مخصوص، متن كيفرخواستي كه عليه او تنظيم شده بود به اين شرح قرائت شد: «آقاي اميرعباس هويدا، فرزند حبيب‌الله، به شماره شناسنامه 3542، صادره از تهران، وزير سابق دربار شاهنشاهي منقرض، و نخست‌وزير اسبق شاه سابق و ساقط، متهم است به: 1ـ فساد در ارض؛ 2ـ محاربه با خدا و خلق خدا و نائب امام زمان؛ 3ـ قيام عليه امنيت و استقلال مملكت با تشكيل كابينه‌ه‌اي دست‌نشانده آمريكا و انگليس و حمايت از منافع استعمارگران؛ 4ـ اقدام بر ضد حاكميت ملي با حفظ سلطان دست‌نشانده آمريكا و دخالت در انتخابات قانونگذاري و عزل و نصب وزرا و فرماندهان با نظر سفارتخانه‌هاي خارجي؛‌5ـ واگذاري بي قيد و شرط منابع زيرزميني از نفت و مس و اورانيوم و غيره به بيگانگان؛ 6ـ گسترش نفوذ سياسي و اقتصادي امپرياليسم آمريكا و همدستان اروپايي‌اش بر ايران، منجمله از طريق نابودي صنايع داخلي و تضعيف آنها در برابر رقباي خارجي و تبديل ايران به بازار مصرف خارجي؛ 7ـ پرداخت درآمدهاي ملي حاصل از نفت به شاه و فرح و نيز تسليم اين درآمدها به ممالك وابسته به غرب و سپس اخذ وام با نرخهاي بالا و گزاف و شرايط اسارت بار از آمريكا و ساير دول غرب؛ 8ـ نابود ساختن كشاورزي و دامپروري و از بين بردن جنگلها؛ 9ـ شركت مستقيم در فعاليتهاي جاسوسي به نفع غرب و صهيونيسم؛ 10ـ دسته‌بندي با توطئه‌گران بين‌المللي در پيمانهاي سنتو و ناتو و سركوبي ملتهاي ايران و فلسطين و ويتنام، عضو فعال سازمان فراماسونري در ايران در لژ فروغي با توجه به اسناد موجود و اقرار شخص متهم؛ 11ـ شركت در خفه كردن و ارعاب مردم حق‌طلب و استثمار شده ايران با دستگيري آزاديخواهان و كشتار مردم بي‌دفاع و ضرب و جرح و شكنجه و آزار آنان و نقض آزاديهاي اساسي انساني مصرح در قانون اساسي وقت و قوانين موجود همچون اعلاميه حقوق بشر و قوانين الهي از جمله توقيف روزنامه‌ها و اعمال سانسور در مطبوعات و كتب؛ 12ـ مؤسس و اولين دبيركل حزب استبدادي رستاخيز ملت ايران؛ 13ـ اشاعه فساد فرهنگي و اخلاقي و شركت در تحيم پايه‌هاي استعمار از جمله شركت در برقراري مجدد كاپيتولاسيون يعني ايجاد قضاوت كنسولي در مورد آمريكاييان؛ 14ـ شركت مستقيم در قاچاق هروئين در فرانسه، در معيّت حسنعلي منصور؛ 15ـ دادن گزارش خلاف واقع و اشاعه اكاذيب با انتشار روزنامه‌هاي دست‌نشانده و گماردن سردبيرهاي جيره‌خوار در رأس نشريات و سانسور اخبار و گزارش‌هاي مجعول كه تمام اين اقدامات در اجراي توطئه‌ استعمارگران بيگانه و سلطان دست‌نشانده به منظور اسارت و استعمار ملت ايران بوده است. سلطاني كه بر حسب اقرار متهم به وسيله آمريكا روي كار آمده است. نظر به صورت جلسات هيأت دولت و گزارشهاي شوراي عالي اقتصاد و مقالات و شكايات شاكيان و فتاوي علما و مراجع تقليد و مندرجات روزنامه و اسناد به دست آمده از ساواك و اسناد موجود در نخست‌وزيري و شهادت دكتر آزمون وزير كابينه متهم و شهادت آقاي جعفريان و آقاي نيكخواه در همين دادگاه و اظهارات و اقارير شخصي متهم، چون وقوع جرايم منتسبه قطعي و محقق است، تقاضاي رسيدگي و صدور حكم متهم و مصادره اموال وي را از پيشگاه دادگاه محترم دارم.» وقتي دادستان موارد اتهامي را قرائت مي‌كرد، در هنگام خواندن اتهام اول و دوم صورت هويدا به شدت رنگ باخت و وقتي كلمه اعدام را از دهان دادستان شنيد به شدت تكان خورد.(144) جريان دادرسي در دادگاه اول چند ساعتي طول كشيد و سپس هويدا تقاضاي تنفس كرد و بنابراين جريان دادرسي به جلسه بعد موكول شد.(145) دادگاه دوم به فاصله 24 روز از دادگاه اول تشكيل شد و در اين مدت عوامل دولت موقت و دوستان مهندس بازرگان در تدارك محاكمه نمايشي براي هويدا بودند و حتي اقدامات لازم در اين زمينه را انجام داده بودند.(146) ولي توطئه آنان با هوشياري حضرت امام(ره) و پي‌گيري آيت‌الله خلخالي ثمر نداد و دادگاه دوم با جديت تمام تشكيل شد. در اين جلسه متن كيفرخواست قرائت شد و نماينده دادستان علاوه بر موارد اتهامي به فساد اطرافيان هويدا به فراماسونر بودن برخي از آنها، تغيير تقويم، وابسته كردن ارتش به مستشاران خارجي و اختصاص سالانه 24 ميليون تومان از طرف هويدا براي كميته مشترك ضدخرابكاري ساواك اشاره كرد.(147) هويدا در پاسخ اظهارات نماينده دادستان و در دفاع از خود گفت: «ما در سيستمي بوديم كه همه كس در آن سيستم در خدمت رژيم بودند... اگر مي‌گوييد من به عنوان نخست‌وزير بايد كنار مي‌رفتم و ادامه نمي‌دادم، حق با شماست، اگر من نمي‌كردم، كس ديگري مي‌كرد.» پس از اظهارات نماينده دادستان و دفاعيات متهم، دادگاه براي صدور حكم وارد شد و اميرعباس هويدا را به عنوان مفسد في‌الارض و خائن به ملت به اعدام محكوم كرد.(148) پس از قرائت حكم و ابلاغ آن به هويدا، از وي خواستند تا وصيت‌نامه‌اي بنويسد. اما هويدا از نوشتن وصيت‌نامه خودداري كرد. دكتر ميلاني مي‌گويد: «خلخالي سرپيچي هويدا را به تلاش براي نجات جان خود مربوط مي‌دانست. مي‌گفت هويدا به غلط گمان داشت اگر وصيتي ننويسد، ما هم از اجراي حكم اعدام امتناع مي‌كنيم... اما چنين نبود، چون او اندكي پيش از بازداشتش، وصيت‌نامه‌اي نوشت و آن را در نزد يكي از منشيان خود به امانت گذاشت؛ به علاوه شايد هويدا نمي‌خواست با نوشتن وصيت‌نامه دادگاه انقلاب و رأيش را مشروعيت ببخشد.»(149) اين سخنان ميلاني گزافي بيش نيست، زيرا برداشت آقاي خلخالي از ننوشتن وصيت‌نامه درست بود و هويدا براي نجات جان خود به هر اقدامي دست زد و حتي تقاضاي ملاقات با حجت‌الاسلام سيداحمد خميني را كرد، كه مورد موافقت قرار نگرفت. به علاوه هويدا هرگز وصيت‌نامه‌اي نزد يكي از منشيانش نداشت؛ در ضمن مشروعيت دادگاه انقلاب به دست هويدا نبود، كه بخواهد با ننوشتن وصيت‌نامه مشروعيت آن را زير سئوال ببرد. سپس هويدا را براي اجراي حكم اعدام به خارج از ساختمان مدرسه زندان قصر بردند و او در حاليكه چشمهايش بسته بود در برابر جوخه آتش كه براي تيرباران آماده شده بود قرار گرفت. با اشاره آيت‌الله خلخالي فرمان آتش صادر شد و سپس پيكر بي‌جان مقتدرترين نخست‌وزير دوران شاهنشاهي بر روي زمين افتاد.(150) پس از اجراي حكم، جسد هويدا به پزشكي قانوني انتقال يافت و مراتب به اطلاع خانواده هويدا رسيد تا يكي از افراد خانواده‌اش براي انجام تشريفات تحويل جسد و كفن و دفن آن به پزشكي قانوني مراجعه كند. صبح روز بعد يكي از بستگانش به بازديد از جنازه‌اش پرداخت و طبق تعهدي اعلام كرد كه فردا براي تحويل جسد مراجعه خواهد كرد؛ اما پس از ترك ساختمان هرگز بازنگشت. جنازه او چند ماه در پزشكي قانوني باقي ماند و در حاليكه حدود چهار ماه از اعدام هويدا مي‌گذشت در يكي از اعياد مذهبي چند نفر به پزشكي قانوني مراجعه كرده و جسد او را براي دفن تحويل گرفتند.(151) طبق گفته‌هاي آيت‌الله خلخالي، جسد هويدا را به فرانسه بردند و از آنجا به اسرائيل حمل كردند و در شهر عكا در گورستان بهاييان در كنار پدرش دفن كردند.(152) بازتاب اعدام هويدا محاكمه و اعدام هويدا با اعمال شرايط امنيتي صورت گرفت و تا پايان كار دادرسي هيچ‌كس از محوطه زندان قصر خارج نشد. به همين سبب انتشار خبر اعدام هويدا در داخل كشور با ترديد مواجه شد و در خارج از كشور شگفتي‌ساز شد. پس از كشته شدن هويدا شاه حتي كلمه‌اي به زبان نياورد، و درباره او سه هفته تمام سكوت كرد، تا آنگاه كه براي تبرئه خويش لب به دروغ گشود و گفت كه به او پيشنهاد كردم كه از كشور خارج شود ولي او شخصاً ترجيح داد در ايران بماند.(153) بسياري از سياستمداران غربي از اعدام او ابراز آزردگي كردند. ريمون بار، نخست‌وزير فرانسه، به همراه چند تن از رجال سياسي و نخست‌وزيران پيشين فرانسه خواستار تخفيف در مجازات او شده بودند. موريس كوودومورويل، يكي ديگر از نخست‌وزيران فرانسه از هويدا تمجيد كرد و او را انساني برجسته خواند. فرانسوا پونه، وزير امور خارجه فرانسه نيز صريحاً اعدام او را محكوم كرد. «تاس» خبرگزاري رسمي دولت شوروي و راديو مسكو خبر اعدام هويدا را بدون هيچ‌گونه تفسيري پخش كردند. در اين حال دولت آمريكا با صدور بيانيه‌اي از اعدام اميرعباس هويدا، ابراز تأسف كرد.(154) حضرت امام خميني(ره) پاسخ انتقاداتي را كه در خارج از كشور نسبت به اعدام هويدا به عمل آمده بود در يك جمله بيان فرمودند: «اشخاصي مانند هويدا محاكمه لازم ندارند، شناسايي و احراز هويت آنها براي مجازاتشان كافي است.»(155) پي‌نويس‌ها: 1ـ دفتر پژوهشهاي موسسه كيهان، نيمه پنهان 14، ص 11. 2ـ بهزادي، علي، شبه خاطرات، ج 1، ص 780، و ميلاني، عباس، معماي هويدا، ص 45. 3ـ اداره كل آرشيو، اسناد و موزه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، دولتهاي ايران از ميرزا نصرالله خان مشيرادوله تا ميرحسين موسوي، ص 33؛ و طلوعي، محمود، راز بزرگ فراماسونها و سلطنت پهلوي، ج 2، ص 980؛ و طلوعي، محمود، بازيگران عصر پهلوي از فروغي تا فردوست، ج 1، ص 505. 4ـ دلدم، اسكندر، من و فرح پهلوي، ج 3، ص 1117؛ و دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 12. 5ـ دلدم، اسكندر، همان، ج 3، ص 1118؛ و معتضد، خسرو، هويدا سياستمدار پيش و عصا و گل اركيده، ج 1، ص 46. 6ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 13؛ و دلدم، همان، ج 3، ص 1118. 7ـ معتضد، همان، ص 46. 8ـ همان، ص 47؛ و دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 13. 9ـ شيخ‌الاسلامي، جواد، سيماي احمدشاه قاجار، ج 1، ص 231. 10ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 11. 11ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 15ـ18؛ و دلدم، همان، ج 3، ص 1119. 12ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 22. 13ـ همان، ص 25. 14ـ اختريان، محمد، نقش اميرعباس هويدا در تحولات سياسي اجتماعي ايران، ص 55. 15ـ طلوعي،‌ راز بزرگ، ج 2، ص 980؛ فردوست، حسين، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 2، ص 367؛ اداره كل آرشيو، اسناد و موزه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، همان، ص 323. 16ـ فردوست، همان، ص 368. 17ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 28. 18ـ طلوعي، راز بزرگ، ج 2، ص 981؛ بهزادي، همان، ج 1، ص 782. 19ـ فردوست، همان، ص 369. 20ـ طبري، احسان، كژراهه (خاطراتي از حزب توده)، ص 221. 21ـ فردوست، همان، ص 369. 22ـ ديبا، فريده، دخترم فرح، ترجمه: الهه رئيس فيروز، ص 284. 23ـ بهزادي، همان، ص 782. 24ـ طلوعي، راز بزرگ، ج 2، ص 981؛ طلوعي، بازيگران عصر پهلوي از فروغي تا فردوست، ج 1، ص 507. 25ـ فردوست، همان، ص 370. 26ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 40. 27ـ طلوعي، بازيگران عصر پهلوي از فروغي تا فردوست، ج 1، ص 507. 28ـ طلوعي، بازيگران عصر پهلوي، ج 1، ص 508؛ طلوعي، راز بزرگ، ج 2، ص 981. 29ـ فردوست، همان، ج 2، ص 370. 30ـ فردوست، همان، ص 371؛ معتضد، همان، ص 322. 31ـ فردوست، همان، ص 371. 32ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، ص 43. 33ـ عاقلي، باقر، شرح حال رجال سياسي و نظامي ايران، ج 3، ص 1770؛ فردوست، همان، ص 371؛ طلوعي، راز بزرگ، ج 2، ص 981؛ طلوعي، بازيگران عصر پهلوي، ج 1، ص 508. 34ـ طلوعي، همان، ص 508. 35ـ اختريان، همان، ص 58. 36ـ عاقلي، باقر، نخست‌وزيران ايران از مشيرالدوله تا بختيار، ص 989. 37ـ فردوست، همان، ص 373. 38ـ عاقلي، همان، ص 989؛ طلوعي، راز بزرگ، ج 2، ص 989؛ عاقلي، شرح حال رجال سياسي و نظامي، ج 3، ص 1770. 39ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، ص 52. 40ـ مدني، سيدجلال‌الدين، تاريخ سياسي معاصر ايران، ج 2، ص 119. 41ـ عاقلي، نخست‌وزيران ايران از مشيرالدوله تا بختيار، ص 983؛ اقتباس: صدر، جواد، نگاهي از درون، ص 385. 42ـ نجاتي، غلامرضا، تاريخ سياسي 25 ساله ايران، ج 2، ص 316؛ طلوعي، محمود، پدر و پسر، ص 732؛ طلوعي، محمود، چهره‌ها و يادها، ص 123. 43ـ طلوعي، همان، ص 123؛ بهزادي، همان، ج 1، ص 783؛ طلوعي، بازيگران عصر پهلوي، ج 1، ص 511. 44ـ آوري، پيتر، سلسله پهلوي و نيروهاي مذهبي به روايت تاريخ كمبريج، ترجمه: عباس مخبر، ص 138؛ بهزادي، همان، ج 1، ص 783؛ طلوعي، چهره‌ها و يادها، ص 123؛ نجاتي، همان، ج 2، ص 316؛ مدني، همان، ج 2، ص 231. 45ـ طلوعي، شرح حال رجال سياسي و نظامي ايران، ج 3، ص 1772. 46ـ دلدم، همان، ج 3، ص 1148. 47ـ مدني، همان، ج 2، ص 116؛ دلدم، همان، ج 3، ص 1175. 48ـ دلدم، همان، ص 1175. 49ـ معتضد، همان، ج 1، ص 284. 50ـ دلدم، همان، ج 3، ص 1149. 51ـ دلدم، همان، ج 3، ص 1149. 52ـ نجاتي، همان، ج 2، ص 316. 53ـ بهزادي، همان، ج 1، ص 787. 54ـ ميلاني، همان، ص 25. 55ـ همان، ص 437. 56ـ درباره فراماسون بودن هويدا ر.ك مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، اسناد فراماسونري در ايران، ج 2، صص 472 و 468. 57ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 246. 58ـ فردوست، همان، ج 2، ص 395؛ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، ص 270. 59ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 271. 60ـ قاسمي، همان، ص 293. 61ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 272. 62ـ فردوست، همان، ص 395؛ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 273. 63ـ دلدم، همان، ج 3، ص 1179. 64ـ طلوعي، بازيگران عصر پهلوي از فروغي تا فردوست، ج 1، ص 511؛ طلوعي، محمود، پدر و پسر، ص 732؛ محمدي، منوچهر، انقلاب اسلامي، زمينه‌ها و پيامدها، ص 82. 65ـ صميمي، مينو، پشت پرده تخت‌طاووس، مترجم، حسين ابوترابيان، ص 193. 66ـ فردوست، همان، ج 2، ص 377. 67ـ همان، ج 1، ص 121. 68ـ طلوعي، پدر و پسر، ص 733. 69ـ فردوست، همان، ج 2، ص 377. 70ـ همان، ص 1200. 71ـ دوانيف علي، نهضت روحانيون ايران، ج 5، ص 93. 72ـ بهزادي، همان، ج 1، ص 783. 73ـ دلدم، همان، ج 3، ص 1182. 74ـ بهزادي، همان، ص 783؛ دلدم، همان، ص 1182. 75ـ نجاتي، همان، ج 2، ص 316. 76ـ نراقي، احسان، از كاخ شاه تا زندان اوين، مترجم: سعيد آذري، ص 86. 77ـ ميلاني، همان، ص 29. 78ـ علم، همان، ج 3، ص 23. 79ـ كسري، نيلوفر، زنان ذي‌نفوذ در دربار پهلوي، ص 257؛ طلوعي، محمود، از طاووس تا فرح، ص 370. 80ـ طلوعي، پدر و پسر، ص 733. 81ـ همان، ص 733؛ طلوعي، بازيگران عصر پهلوي از فروغي تا فردوست، ج 2، ص 511. 82ـ طلوعي، پدر و پسر، ص 734. 83ـ اميني، عليرضا، تاريخ روابط خارجي ايران در دوران پهلوي، ص 213. 84ـ افراسيابي، بهرام، ايران و تاريخ، ص 292؛ و هوشنگ مهدوي، عبدالرضا، صحنه‌هايي از تاريخ معاصر ايران، ص 402. 85ـ مدني، همان، ج 2، ص 228. 86ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 140. 87ـ همان، ص 141. 88ـ روحاني، سيدحميد، نهضت امام خميني، ج 2، ص 216. 89ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 144. 90ـ همان، ص 147. 91ـ مركز اسناد انقلاب اسلامي، شماره بازيابي 436، ص 41. 92ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 148. 93ـ همان، ص 169. 94ـ شهبازي، عبدالله، كانون بهايي‌گري در حجره تاجران ترياك، جام‌جم، شماره 16، 31 مرداد 1382. 95ـ همان. 96ـ دواني، همان، ص 260؛ دلدم، همان، ص 1139؛ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 237؛ معماي صدارت هويدا، نشريه صداي عدالت، 22 مهر 1380. 97ـ فردوست، همان، ج 1، ص 374. 98ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 239. 99ـ همان، ص 46؛ طلوعي، بازيگران عصر پهلوي، ج 1، ص 509. 100ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 274. 101ـ همان، ص 276. 102ـ همان، ص 278. 103ـ دواني، همان، ص 245. 104ـ طلوعي، پدر و پسر، ص 753؛ مسعود انصاري، احمدعلي، من و خاندان پهلوي، ص 74؛ زونيس، همان، ص 227. 105ـ طلوعي، همان، ص 754؛ زونيس، همان، ص 227. 106ـ معتضد، همان، ج 2، ص 746. 107ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 265. 108ـ همان، ص 265 و 266. 109ـ فردوست، همان، ج 1، ص 266. 110ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 266. 111ـ سمينار انقلاب اسلامي و ريشه‌هاي آن، مجموعه مقالات انقلاب اسلامي و ريشه‌هاي آن، ج 2، ص 235. 112ـ دلدم، همان، ج 3، ص 1123. 113ـ دواني، همان، ص 317. 114ـ هويدا، فريدون، سقوط شاه، ص 147. 115ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 214. 116ـ عاقلي، نخست‌وزيران ايران از مشيرالدوله...، ص 1020. 117ـ مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، بزم اهريمن، ج 2، ص 66. 118ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 215. 119ـ نراقي، احسان، از كاخ شاه تا زندان اوين، ص 60، كسري، همان، ص 215. 120ـ همان، ص 226. 121ـ مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، بزم اهريمن، ج 4، ص 447. 122ـ كسري، همان، ص 232. 123ـ شوكراس، ويليام، آخرين سفر شاه، ص 39. 124ـ هويدا، همان، ص 118. 125ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 223. 126ـ همان، ص 186. 127ـ نشريه صداي عدالت، 17 آبان 1380. 128ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 186ـ189. 129ـ همان، ص 189ـ191. 130ـ صداي عدالت، 17 آبان 1380. 131ـ طلوعي، چهره‌ها و يادها، ص 134؛ سفري، محمدعلي، قلم و سياست، ص 547؛ مقصودي، مجتبي، تحولات سياسي ـ اجتماعي ايران، ص 338. 132ـ طلوعي، همان، ص 422. 133ـ زونيس، همان، ص 227. 134ـ طلوعي، دادستان انقلاب، ص 261. 135ـ صميمي، همان، ص 193. 136ـ هويدا، همان، ص 85. 137ـ پهلوي، محمدرضا، پاسخ به تاريخ، ص 349. 138ـ فردوست، همان، ج 2، ص 381؛ صميمي، همان، ص 236. 139ـ ر.ك: هويدا، همان، ص 60؛ طلوعي، رازهاي ناگفته، ص 26. 140ـ ر.ك: پاجرنان، سعيده، توقيف هويدا، ص 61. 141ـ هويدا، همان، ص 161؛ طلوعي، بازيگران عصر پهلوي، ج 1، ص 529. 142ـ اختريان، همان، ص 185. 143ـ همان، ص 310ـ 312. 144ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 323ـ325. 145ـ همان، ص 326. 146ـ همان، بهزادي، همان، ج 1، ص 801. 147ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 332. 148ـ روزنامه كيهان، جزئيات محاكمه و تيرباران هويدا، 19/1/1358. 149ـ ميلاني، همان، ص 457. 150ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 339. 151ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 341. 152ـ عاقلي، شرح حال رجال سياسي و نظامي ايران، ج 3، ص 1801؛ روزنامه كيهان، خاطرات آيت‌الله خلخالي، 8/7/1358. 153ـ هويدا، همان، ص 161. 154ـ دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، همان، ص 340. 155ـ به نقل از: طلوعي، بازيگران عصر پهلوي، ص 537. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 34

حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور

حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور محمدتقي بهار معروف به ملك‌الشعراي بهار (1266 ـ 1330 شمسي) بدون شك يكي از بزرگ‌ترين شاعران قصيده‌پرداز در تاريخ معاصر ايران است. استحكام و استواري قصيده‌ها، مثنويها، غزلها و رباعيات وي را هرگز نمي‌توان منكر شد. بهار گذشته از اين اشعار كتاب با ارزشي چون «سبك‌شناسي» را تأليف كرد كه دربارة سير تحول شعر فارسي از دوران اسلام تا عصر حاضر است. كتاب ديگر او به نام «تاريخ احزاب سياسي» ايران از احاطه و آگاهي او از احزاب و رجال سياسي ايران از زمان انقلاب مشروطه تا اواخر سلطنت احمدشاه قاجار حكايت مي‌كند. اما بهار در كنار اين همه نقاط قوت و فضايل بسيار، يك نقطه ضعف بزرگ داشت و آن اينكه در مواضع سياسي ـ اجتماعي در بيشتر مواقع جانب حق و حقيقت را نمي‌گرفت و به دوستيها و روابط شخصي بيش از مواضع حق اهميت مي‌داد. او با وثوق‌الدوله و احمد قوام‌السلطنه، دو برادري كه بارها در تاريخ صدسالة اخير ايران نقشهاي بسيار داشتند، دوست بود. زماني كه وثوق‌الدوله قرارداد شرم‌آور سال 1919 را با انگلستان منعقد ساخت و مردم ايران يكپارچه بر ضد آن قرارداد بپاخاستند، محمدتقي بهار آنچنان كه بايد نخروشيد و آزاديخواهان ايران را دچار حيرت ساخت. محمدتقي بهار در سال 1298 كه وثوق‌الدوله رئيس دولت بود و با همكاري سردار سپه نهضت جنگل به رهبري ميرزا كوچك‌خان را سركوب كرد، شعري بلند در ستايش وثوق‌الدوله سرود و نهضت جنگل را محكوم كرد و آن را «دولت دزدان جنگل» ناميد. او در شعر معروف جنگلي وثوق‌الدوله را «بوذرجمهر كامل» و «وزير هوشمند» ناميد. بهار در طرفداري از قوام‌السلطنه نيز سنگ تمام گذاشت، به طوري كه در سال 1324 در زمان نخست‌وزيري دوم قوام، وزير فرهنگ كابينة او شد و در سال 1325 در دورة پانزدهم كه از تهران انتخاب شد، رياست فراكسيون حزب دموكرات ايران را كه مؤسس آن احمد قوام بود، پذيرفت. دوران وزارت بهار چند ماهي بيش نپاييد. او پس از واقعة آذربايجان استعفا داد و آن دوران را «چند ماه شوم» ناميد و خيلي زود فهميد كه حمايت او از قوام چه اشتباه بزرگي بوده است. دوران نمايندگي بهار نيز چند ماهي طول نكشيد. او متوجه شد كه جز «لئيمان و سفلگان» كسي از قوام طرفداري نمي‌كند و خود قوام نيز كسي نيست كه از آنهمه فداكاري او سپاسگزاري كند. بهار پشيمان و خشمگين از آن همه ناسپاسي، قصيده معروف «حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور» را سرود كه درس عبرتي است براي همة شاعراني كه اشعار بلند و غرّاي خود را به پاي سفلگان مي‌ريزند: حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور زكس درستي عهد و وفا مجوي دگـر به كارنامة من بين و نيك عبرت گيــر كه كارنامه احــرار هست پر ز عبــر من آن كسم كه چهل ساله خدمتم باشد بر آســمان وطن ز آفتاب روشــن‌تر ز نظـم و نثـر كس ارپايه‌ور شده‌ بـودي مــرا به كنگــرة تـاج آفتـاب، مقــر بهاي خدمت و سعي خود ار بخواستمي به كـوه زرّيـن بايستمـي نمـود گـذر جهان و نعمت او پيش چشم همّت من چنان بود كه پشيزي به چشم مليون در نه چشـم دارم از اين مردمان كــوته‌بين نه بيم دارم از اين روزگار مــردشگـر به زير منّت كس يك نفس بسـر نبــرد كسي كه شصت خزان و بهار برده بسر ولي دريغ كه خـوردم زفرط ســاده‌دلي فـريب دوستـي اندر سـياست كشور آنگاه بهار به تفصيل به شرح خدمات خود مي‌پردازد و اينكه چگونه در تمام دوران نخست‌وزيري اول قوام ـ قبل از روي كار آمدن رضاشاه ـ طرفدار او بوده است. بهار از قوام به عنوان «خواجة خويش» نام مي‌برد و در اين قصيده نيز همه جا او را «خواجه» مي‌نامد: به خواجه از سر صدق و خلوص دل بستم زپيش آنكـه رضـا شـه به ســر نهـد افسر به هـفت نامـه نوشتـم مقالتـي هــر شب چنانكه از پس آنم نه خواب ماند و نه خور بسـا شبــا كه نشستـم ز شــام تا گـه بام به نوك خامه نمودم ز خـواجه دفع خطـر نه ماه و هفته كه بگذشت ساليان كامــروز به نـام خـواجه نمـودم هــزار گـونه اثــر زخـواجه نفع نبـردم به عمر خويش وليك ز دشـمنانش بديـدم هــزار گــونه ضـرر آنگاه بهار خدمات خود را براي قوام يك يك شرح مي‌دهد: اينكه چگونه بعد از به زندان افتادن قوام پس از كودتاي 1299 و روي كار آمدن سيدضياءالدين طباطبايي، او همه كوشش خود را براي آزاد كردن او به كار بست: به راه خواجه زجان عزيز شستم دست اگرچه نيست زجـان در جهـان گـرامي‌تر همين نه روز عمل در وفا فشردم پاي كه هـم به عـزل نپيچيدم از ولايش ســر قـوام خانه‌نشين بود و منعـزل آن روز كه بانگ سيلي من كرد گوش خصمش كر قوام بود به زندان و دشمنش بـر كـار كـه بسـت از پـي آزادي‌اش بهــار كمــر بهار آنگاه تلويحاً شرح مي‌دهد كه پس از روي كار آمدن رضاشاه، قوام تصميم گرفت به خارج سفر كند و گله‌مند است كه قوام حتي از او خداحافظي هم نكرد: سپس كه سوي سفر شد زبنده ياد نكرد كـه چـون همـي گــذرد روزگـار مــا ايـدر به جرم دوستي خواجه نفي و طرد شدم از آن سپس كـه به هر لحظه بود جان به خطر چو خواجه آمد و آن آب از آسياب افتاد به كـوي مهـديه آمـد فـرود و جسـت مقــر شـدم به ديـدن و دادم نشـان و نـام ولي به رسـم عــرف نيامد زخـواجه هـيچ خــبر نه نوبتــي تلفــن زد نــه بازديـد آمــد نه يـاد كــرد كـه سـويش روم به وقـت دگــر به خويش گفتم كز بيم شاه پهلوي است كه خـواجه مـي‌ نكـند يـاد ازيـن سـتايشگـــر بلي چو خواجه بديده‌ست حبس و نفي مرا زبيـم شـاه بشسـته اسـت نامــم از دفتـــر ملك‌الشعراء آنگاه به حوادث بعد از رفتن رضاشاه اشاره مي‌كند: گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال كه هر دو بوديم اندر مظان خوف و خطر(1) چـو شـاه رفت شـدم معتكف به درگــه او ميان ببسـته و بـازو گشـاده شـام و سحــر اما معتكف شدن به درِ خواجه‌اي چون قوام‌السلطنه عاقبت خوشي ندارد. قوام‌السلطنه، ملك‌الشعرا را به وزارت دعوت مي‌كند. بهار مي‌پذيرد، اما در كابينه هيچ‌كس، حتي قوام‌السلطنه، حرمت پيري و نام او را نگاه نمي‌دارد: نداشت حرمت پيري نداشت حرمت نام نديد قـدر شــرافت نديـد قـدر هنر بهار معاون قوام‌السلطنه يعني مظفر فيروز را «سفله، سفيه و جاه‌طلب» مي‌داند: زمام كار جـهان را به سـفله‌اي بســپرد كه كس بدو نسپردي زمام اسـتر و خر سـفيه و غـرّه و نااعتمــاد و جاه‌طلـب حسود و سفله و نيرنگ ساز و افسونگر بهار از كابينه استعفا مي‌دهد و از سر يأس و نااميدي تصميم مي‌گيرد به خارج سفر كند. قوام‌السلطنه از وي مي‌خواهد كه همچنان در ايران بماند: به امر خواجه بماندم ولي از اين ماندن همي تو گويي افتاده‌ام به قعر سقر فتاده‌ام به مغاكـي درون كــژدم و مـار نه راه چاره همي بينم و نه راه مفر و به راستي بهار هيچ راه فراري نمي‌يابد. نيروهاي ملي بهار را كه سالها دنباله‌رو وثوق‌الدوله و قوام‌السلطنه بوده است، مدح آنها را گفته و پيوسته از آنها دفاع كرده است، نمي‌پذيرند. بهار كه تازه از خوابي گران بيدار شده و متوجه گرديده است كه چطور بيست سال تمام همة نيرو و استعداد خود را براي محبوب ساختن قوام به كار برده و اكنون او «در ميان گروهي خبيث، ابله و لئيم» محاصره شده است، بي‌محابا و با تندترين كلمات بر آنها مي‌شورد: گـرفته‌اند گـــروهي حــريم حضـرت او كه ره نيابد از آنجا نسيم جـان پــرور هـمه به طـبع لئيم و همه به نفس خبيـث همه به معني ابله، همه به جنس بتــر هم از فضيلت دور و هم از شرافت عــور هم از دقايق كور و هم از حقايق كــر دروغگوي چو شيطان، دسيسه‌كار چو ديو فراخ روده چو يابو، چموش چون استر معـاونند و وزيـر و كميته‌ســاز و وكيـل گهـي ز توبـره تناول كنند و گه زآخور كسـان زفـرط گــراني و قلت مـرسـوم كنند ناله و ايناد به عيش و عشـرت در من اين مـيانه نگه مي‌كـنم بر اين عـظما چـو اشـتري كه بـود نعلبندش انـدر بر و در پايان اين قصيدة مفصل كه به نام «حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور» مشهور شد. بهار، دريغ‌آلود از اين تأسف مي‌خورد كه آنها با همة بديهايشان تصور مي‌كنند كه هميشه بر خر مراد سوار خواهند بود؛ در حالي كه همة مردم را براي هميشه نمي‌توان فريفت و آنها روزي كيفر كارهاي خود را خواهند ديد: دريغ از آنكه ندانند كاين سيه كاري به هيچ روي نيابد خلاصي از كيفر(2) ملك‌الشعراي بهار شعري دارد تحت عنوان «خر مراد» كه در آن ضمن اطلاق «خريت» به حكومتها و افرادي كه بر پايه تصميمات نادرست و نسنجيده حكومت مي‌رانند، تصريح مي‌كند كه اين‌گونه حكومتها و حكومتگران سرانجام قرباني عملكرد خود مي‌شوند. شعر از اين قرار است: چـون زعهـــد مسـيح پيغمبــر شد صد و شصت‌وهشت سال بسر پادشاهي به چين قــرار گــرفت كـه از او بايــد اعـتبـار گــرفـت سست مغزي و «لينگ تي» نامش در حــرم بسـتـه دائــم احـرامش بود سـرگـرم خُفت و خيز زنان خــادمـان را ســپرده بـود عـنان تاجــري بهــر او خــري آورد عشق خــر شـاه را مسـخر كــرد داد فــرمان به گــرد كـردن خر ريش گـاوي و خـر خـري بنگـر اســبهـا از ســطبلهــا رانـدنـد جــاي آنهــا حمــار بنشــاندند قصر و ايوان، همه پر از خر شد نـذرها بهــرشــان مــقرر شــد خـر به عـرّاده‌ها همـي بسـتند خــر سـواري شكــوه دانســتند شه به هـر سو كه عـزم فرمودي شاه و موكب ســوار خـــر بودي قيمـت اســبها تنــزّل يـافــت خــر مقام بـراق و دلــدل يـافت خلـق تقليــد پادشــا كــردنـد جــل و افسـار خــر طـلا كردند همـه عــرّاده‌ها به خــر بستند به خـران نعل سـيم و زر بســتند رايضـان سـر بسـر فقـير شدند ليك خـر بندگــان اميــر شـــدند چـون توجه نشـد زاسبْ دگـر اسب معدوم شــد به دولـت خــر كار در دست خادم و خـواجـه شـاه سـرگـرم نــر خر و مــاچــه هر چه خـر بُد بـه شهر آوردند اســبهــا را بــه روســتـا بــردند مــردم روسـتا ســوار شــدند صــاحب فــرّ و اقــتدار شـــدند چون كه خود را بر اسبها ديدند راه يـاغـــي‌گــري بســيجــيدند لشـكري گــرد شد از آن مردان نـامشـــان دســـتـة كُــلـه زردان گشـت معروف در همـه كشـور «لينگ تي» هسـت پـادشــاهي خـر جمله بــردند بـر شـه و سپهش عاقبت پَسـت شد ســر و كُـــلهش گشت سرگشـته پادشـاه خـران ملكش افتـــاد در كــف دگــــران خواه در روم گير و خواه به چين خرخري را نتيجه نيست جـــز ايـن «محمدتقي بهار» پي‌نويس‌ها: 1ـ انقلاب اسلامي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، كتاب ششم، ص 282. 2ـ انقلاب اسلامي، همان، ص 283. 3ـ همان، ص 285. 4ـ همان، ص 286. 5ـ همان، ص 289. 6ـ همان، ص 290. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 34 به نقل از:هزار و يك حكايت تاريخي،محمود حكيمي، انتشارات قلم، ج 4

درباره سپهبد خسرواني

درباره سپهبد خسرواني يكي از مهم‌ترين ابزار رشد و ترقي در سيستم هزار فاميل رژيم شاهنشاهي، برخورداري از حسب و نسب و يا سبب خانوادگي بود. انتخاب همسر از يكي از خانواده‌هاي صاحب‌منصب، كافي بود تا فردي را از حضيض به عزيز برآورد و علي‌رغم همه بي‌لياقتي‌ها و بي‌كفايتي‌ها، او را در مناصب معنون و مطرح بنشاند. يكي از نمونه‌هاي اين بركشيدن را بايد در زندگي پرويز خسرواني جستجو كرد. حسين فردوست در نقل خاطرات خود اين موضوع را به شرح زير بيان كرده است: «پرويز خسرواني زماني كه دانشجوي دانشكده افسري بود، خود و خانواده‌اش بي‌پول بودند. وي در اين زمان به دنبال زن پولداري بود كه توسط او وضعش را روبراه كند، تا بالاخره دختري پولدار از يك خانواده بهايي به نام نعيمي پيدا كرد. پدر دختر از بزرگان فرقه بهايي و بسيار متمول بود و در يك باغ 5 هزار متري با ساختمان مجلل سكونت داشتند. پرويز هر روز عصر با دوچرخه از دانشكده افسري راه مي‌افتاد و به عنوان تمرين دوچرخه‌سواري از مقابل خانه دختر مي‌گذشت و نامه عاشقانه رد مي‌كرد. خانواده دختر با ازدواج اين دو مخالف بودند، ولي به علت سماجت پرويز اين ازدواج انجام شد و ايشان به عنوان داماد سرخانه به باغ دختر كوچيد! پدر دختر در جوار خانه خود، خانه‌اي ساخت كه خسرواني و زنش در آنجا زندگي مي‌كردند. اين خانه در كنار بلوار واقع بود و بعدها به اداره نظام وظيفه اجاره داده شد و خسرواني و زنش در الهيه، خانه مجلل با محوطه پنج هزار متري درست كردند. پس از فوت پدر دختر، ارث هنگفتي به زن خسرواني رسيد و صاحب چندين باغ و خانه در ونك و چندين ويلا در جنوب فرانسه و آپارتمان‌هاي متعدد در پيچ يوسف‌آباد و مجتمع سامان و غيره شد. خسرواني در زمان مصدق باشگاه ورزشي تاج را داشت و در آن تعداد زيادي از ورزشكاران و باج‌بگيران سرشناس تهران (مانند شعبان بي‌مخ) را جمع كرده بود. او هر طرف كه باد مي‌آمد بدان سو مي‌رفت. در زمان مصدق (اگر اشتباه نكنم در 30 تير) ورزشكاران را به خيابان ريخته و به نفع مصدق شعار مي‌داد، ولي چندي بعد در 28 مرداد توسط اشرف اجير شد و همين ورزشكاران را به خيابان ريخت و عليه مصدق و به نفع محمدرضا شاه شعار داد. پس از 28 مرداد، خسرواني و باشگاه تاجش به بلاي جان مردم تبديل شد. او راه مي‌افتاد و هر جا كه زمين شهري مرغوبي مي‌ديد به مالك آن مراجعه مي‌كرد اگر طرف حاضر مي‌شد زمين را به او واگذار كند فبها، وگرنه يك جوخه ژاندارم مي‌رفت و يك پرچم سلطنتي را در وسط زمين فرو مي‌كرد و خسرواني صاحب زمين را تهديد مي‌كرد كه زمين براي شاهنشاه است! طرف مسلماً تسليم مي‌شد و زمين را واگذار مي‌كرد. سند به نام خسرواني، زن يا دو دخترش صادر مي‌شد. خسرواني علاوه بر باشگاه‌هاي ورزشي تاج، به تدريج تأسيسات ورزشي ديگري تأسيس كرده بود كه بسيار مدرن بود. يكي از اين تأسيسات در خيابان بخارست و ديگري حوالي ونك بود، كه ساختمان مجللي با بيش از 10 زمين تنيس در محوطه‌اي حدود 10 هزار متر مربع بود. به علاوه، در آنكارا (تركيه) نيز تأسيسات ورزشي مهمي احداث كرده بود، كه سند به نام خودش بود. خسرواني هر شب در خانه‌اش، جلسات قمار كلان داشت كه در واقع جلسات كلاهبرداري هم بود. هدايت اين جلسات را جلال آهنچيان به دست داشت، او دوست صميمي خسرواني و خانواده‌اش بود و دائماً به خصوص در اوقات فراغت و روزهاي تعطيل، در منزل خسرواني جلسات قمار تشكيل مي‌داد كه در آن كلاهبرداريهاي بزرگ مي‌شد. در اين جلسات قمار حسن زاهدي (وزير كشور هويدا)، ناصر گلسرخي (وزير منابع طبيعي)، منوچهر پرتو (وزير دادگستري)، يك يهودي ثروتمند و معروف، جلال آهنچيان و پرويز خسرواني شركت مي‌كردند. البته آنها در مقابل ميهمانان بازي نمي‌كردند، بلكه زيرزميني را به اين كار اختصاص داده و هيچ فردي را به آن راه نمي‌دادند. خسرواني در جواني چند بار قهرمان دوچرخه‌سواري شد و سپس باشگاه تاج را تأسيس كرد. محل خدمت خسرواني در ژاندارمري بود. مدتي فرمانده ناحيه ژاندارمري استان مركزي شد و زير دست اويسي خدمت مي‌كرد و در زمان هويدا سرپرست سازمان تربيت بدني شد. او در همه مشاغل، كارش توأم با كلاشي و سوءاستفاده بود. خسرواني رفيقه‌اي داشت كه زنش مي‌دانست. او تمايل داشت كه زنش را طلاق بدهد و زن هم مي‌خواست از او جدا شود. به هر حال، زن خسرواني ترتيبي داد كه خسرواني او را طلاق دهد و 5 ميليون تومان مهريه و اضافه جواهرات و البسه بسيار گران‌قيمت اخذ كند.» سند اين بخش كه به علت موثق بودن منبع گزارش (شنود تلفني)، از واقعيت بلاانكاري برخوردار است، شامل گفتگوي مليحه نعيمي (همسر پرويز خسرواني) با همسر اويسي است. اويسي مدتي رياست خسرواني را بر عهده داشته و در بركشيدن او نيز نقش مؤثري داشته است و به همين واسطه، مليحه نعيمي به او متوسل گرديد تا شايد از طريق او، از فروپاشي زندگي خود، جلوگيري كند. سرنوشت مليحه نعيمي و پرويز خسرواني در نهايت، در سال 1352 به متاركه كشيد و آن دو از هم جدا شدند وليكن آنچه در اين سند قابل تأمل و دقت است فساد حاكم بر رژيم پهلوي است كه در اين گفتگو تنها به گوشه‌اي از آن اشاره شده است: به: عرض مي‌رساند تاريخ: 16/9/49 از: 320 در مذاكراتي كه بين خانم ارتشبد اويسي و مليحه انجام شد مليحه با گريه و زاري شديد گفت شما كه ديديد تا حرف مي‌شود تيمسار خسرواني به من مي‌گويد تو را نمي‌خواهم. خانم اويسي گفت تو ناراحت نباش كارها درست مي‌شود. مليحه گفت روزبروز بدتر مي‌شود و از آن روزي كه درجه گرفته بدتر شده و چند شب پيش به آهنچيان مي‌گفت من بايد ارتشبد شوم تقصير اين زنيكه است و به خاطر بي‌آبرويي اين است كه من ارتشبد نشدم و سپس مليحه گفت خانم از آن روزي كه درجه گرفته قمار را دوباره شروع كرده. در اين موقع خانم اويسي گفت بعضي چيزها را آدم نمي‌خواهد بگويد اگر اويسي نبود كي براي اين درجه مي‌گرفت. اعليحضرت سال گذشته فرمودند كه خسرواني دانشگاه نديده و نبايد درجه بگيرد ولي اويسي امسال به شرف عرض رسانيد كه وضع سازمان تربيت بدني خيلي خوب شده و براي خسرواني درجه گرفت. خانم اويسي سپس گفت حالا شما يك سال صبر كن مليحه گفت مي‌ترسم بعد از يك سال به خاك سياه بنشينم. خانم اويسي گفت من خيلي ناراحت بودم كه مبادا شما كاري بكنيد. مليحه گفت من تصميم خودم را گرفته‌ام (خودكشي) و يك كاغذ هم نوشته‌ام و سپس گفت به طوري به قمار عادت كرده كه هر شب مي‌بيند پاي قمار در منزل ندارد، بيرون مي‌رود. به عرض رسيد 17/9 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 34

پارسونز از جشن هنر شيراز مي‌گويد

پارسونز از جشن هنر شيراز مي‌گويد در شهريور 1346 و در ماه مبارك رمضان، شهر شيراز شاهد نمايش‌ها و صحنه‌هاي وقيحي بود كه حكومت شاه از آن به عنوان «جشن هنر» ياد كرده و هزينه‌هاي سنگيني را صرف اجراي آن نمود. هدف از برگزاري اين جشن كه همه ساله براي اجراي مجدد آن سعي و كوشش به عمل آمد، استحاله فرهنگي اسلامي مردم و باز كردن راه نفوذ فرهنگ غرب به داخل كشور بود. كساني كه به عنوان هنرمند از آمريكا و كشورهاي اروپايي براي شركت در جشن هنر شيراز به ايران دعوت شده بودند، شامل رقاصه‌ها، فاحشه‌ها، موسيقي‌دانان، خوانندگان و بازيگران فيلم‌هاي غيراخلاقي سينماهاي غربي بودند. آنتوني پارسونز آخرين سفير انگلستان در ايران قبل از انقلاب، درباره جشن هنر شيراز چنين مي‌گويد: ... فستيوال بين‌المللي هنري شيراز (جشن هنر شيراز) كه سالانه برگزار مي‌شد از آغاز به علت نوآوري‌ها و نمايشاتي كه با روحيات جامعة سنتي و اسلامي ايران تطبيق نمي‌كرد موجب تضادها و مباحثاتي شده بود. از جمله نمايشات مسخره‌اي كه من از اين جشن بياد دارم صحنه‌اي از نمايش رقاصان برزيلي بود كه در حين رقص سر مرغ‌هاي زنده را با دندان جدا مي‌كردند، يا نمايشي از هيجان و از خود بيخود شدن مردم در حال عزاداري كه بي‌شباهت به مراسم تعزيه نبود و نشان دادن آن در يك كشور مسلمان به هيچ‌وجه تناسبي نداشت. جشن هنر شيراز در سال 1977 از نظر كثرت صحنه‌هاي اهانت‌آميز به ارزش‌هاي اخلاقي ايرانيان از جشن‌هاي پيشين فراتر رفته بود. به طور مثال يك شاهد عيني صحنه‌هايي از نمايشي را كه موضوع آن آثار شوم اشغال بيگانه بود براي من تعريف كرد. گروه تئاتري كه اين نمايش را ترتيب داده بودند يك باب مغازه را در يكي از خيابانهاي پر رفت و آمد شيراز اجاره كرده و ظاهراً مي‌خواستند برنامه خود را به طور كاملاً طبيعي در كنار خيابان اجرا كنند. صحنة نمايش نيمي در داخل مغازه و نيمي در پياده‌رو مقابل آن بود. يكي از صحنه‌ها كه در پياده‌رو اجرا مي‌شد تجاوز به عنف بود كه به طور كامل (نه به طور نمايشي و وانمودسازي) به وسيله يك مرد (كاملاً عريان يا بدون شلوار ـ درست به خاطر ندارم) با يك زن كه پيراهنش به وسيله مرد متجاوز چاك داده مي‌شد در مقابل چشم همه صورت مي‌گرفت. صحنه مسخره ديگر پايان نمايش هم اين بود كه يكي از هنرپيشگان اصلي نمايش باز هم در پياده‌رو شلوار خود را كنده هفت‌تيري در پشت خود مي‌گذاشت و به اين ترتيب تظاهر به انتحار مي‌كرد. واكنش مردم عادي شيراز كه ضمن گردش در خيابان يا خريد از مغازه‌ها با چنين صحنه‌ مسخره و تنفرانگيزي روبرو مي‌شدند معلوم است، ولي موضوع به شيراز محدود نشد و طوفان اعتراضي كه عليه اين نمايش برخاست به مطبوعات و تلويزيون هم رسيد. من به خاطر دارم كه اين موضوع را با شاه در ميان گذاشتم و به او گفتم اگر چنين نمايشي به طور مثال در شهر «وينچستر» انگليس اجرا مي‌شد كارگردان و هنرپيشگان آن جان سالم بدر نمي‌بردند. شاه مدتي خنديد و چيزي نگفت. بازتاب سياسي چنين واقعه‌اي در هر زمان بد بود، چه برسد به شرايط آن روز ايران كه در كنار هيجانات سياسي نشانه‌هايي از اوج گرفتن احساسات مذهبي مردم و گرايش به سنن مذهبي در سراسر كشور به چشم مي‌خورد(1)... ... اثر سياسي برنامه‌هايي نظير جشن هنر شيراز خيلي شديد بود و بسياري از برنامه‌هاي اين جشن كه بي‌جهت به هنرهاي راديكال و نو اختصاص يافته بود به هيچ‌وجه با مقتضيات جامعة ايراني تطبيق نمي‌كرد. چرا مي‌بايست اين قدر پول صرف تبليغ و ترويج هنرهاي اروپايي و جمع‌آوري مجموعه‌هاي هنري اروپا گردد و چنان مراكز فرهنگي و هنري بزرگي، خارج از ظرفيت ادارة آن از طرف ايرانيان تأسيس شود...(2) ويليام شوكراس روزنامه‌نگار و نويسنده انگليسي نيز درباره تأثير جشن هنر شيراز مي‌نويسد: ... ملكه رياست جشن هنر شيراز را نيز بر عهده داشت. در اواسط سالهاي 70 جشن مزبور يكي از پرجنجال‌ترين رويدادهاي فرهنگي كشور به شمار مي‌رفت... جنجال‌هاي جشن هنر وقتي به اوج خود رسيد كه در سال 1977 يك گروه هنرپيشه دكاني را در يكي از خيابانهاي اصلي شيراز در نزديكي مسجد گرفت و در درون دكان و در پياده‌روي جلو آن نمايشي اجرا كرد كه شامل يك هتك ناموس تمام عيار و اعمال شهوت‌انگيز بين هنرپيشگان زن و مرد بود. چنين نمايشي در خيابان‌هاي هر شهرك انگليسي يا آمريكايي جنحال برپا مي‌كرد (و منجر به بازداشت هنرپيشگان مي‌شد.) وقتي نمايش مزبور در شيراز اجرا شد، خشم و آزردگي فراواني برانگيخت... بعدها در تبعيد، فرح از جشن هنر دفاع كرد و اظهار داشت اين جشن، هنر اصيل و سنتي تمام نقاط جهان را به ايران آورد! او كه از جزئيات نمايش‌‌ها بي‌اطلاع بوده و يكي دو نمايش توهين‌آميز در آن يافته بوده مي‌گويد: «در هر جشنواره‌اي مشكل مي‌توان مانع از بيان آزاد هنرمندان شد و انتظار داشت مورد پسند گروههاي مختلف اجتماعي قرار بگيرد...(3) پي‌نويس‌ها: 1ـ غرور و سقوط، خاطرات سفير سابق انگليس در ايران، صص 92ـ90. 2ـ غرور و سقوط، صص 52ـ51. 3ـ آخرين سفر شاه، ويليام شوكراس، ص 115. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 34

گزارش يك روزنامه اسرائيلي از طرح انگليس براي تجزيه ايران

گزارش يك روزنامه اسرائيلي از طرح انگليس براي تجزيه ايران دو ماه پس از ملي شدن صنعت نفت روزنامه اسرائيلي «جروز الم پست» در مقاله‌اي به قلم يك يهودي انگليسي از طرح لندن براي تجزيه ايران از طريق اشغال نواحي جنوبي كشور سخن به ميان آورد. اين روزنامه با اشاره به احتمال ورود متقابل نظاميان شوروي به شمال ايران، تصريح كرد «تجزيه ايران ميان روس و انگليس بهتر از ملي شدن صنعت نفت ايران است». در سندي كه مشاهده مي‌كنيد، رضا صفي‌نيا نماينده رژيم شاه در اسرائيل، در نامه‌اي براي وزارت خارجه ايران، ترجمه مقاله روزنامه اسرائيلي را ارسال كرده است. شماره: 239 تاريخ: 22/2/30 نمايندگي دولت شاهنشاهي موضوع: ملي كردن نفت جنوب در اسرائيل قابل توجه وزارت امور خارجه در پيرو تلگراف شماره 223 مورخ 20/2/1330 (روز جمعه) راجع به مقاله كه جون كه شي (Jon kim che) به روزنمه ژروزلم پست از لندن فرستاده معروض مي‌دارد كه مشااليه از نامه‌نگاران معروف يهودي و در وزارت امور خارجه سوابق دارد ـ مشاراليه هميشه نسبت به ايران در نگارشهاي خود اظهار بدبيني نموده است. نظر به اهميت مقاله كه در روزنامه مزبور در شماره مورخ 10/5/1951 (19 ارديبهشت ماه 1330) درباره نفت ايران منتشر شده خلاصه آن را تلگراف و اينك ترجمه آزاد آن را نيز با عين قطعه روزنامه به پيوست تقديم مي‌دارد. دولت انگلستان منتظر فرصت است (شخص سوم) در اختلاف انگليس و ايران= لندن ـ در ميان هيجان و پريشاني (مقامات) رسمي كه قصد ايران در ملي كردن دارايي شركت نفت ايجاد كرده لاابالي‌گري سير ويليام فريزر (Sir William Fraser) رئيس سرسخت اسكتچي (Scots) شركت نفت نشانه ظاهري است كه پر از معني مي‌باشد. سكوت و آرامش سير ويليام ساختگي نبوده و اثر خود را در گفتگوهاي اخير واشنگتن درباره نفت ظاهر ساخته است. فعلاً بيش از يك سال است كه اين اثر تأثير خود را نموده است. او (سيرويليام) با وجود فشاري كه از طرف مصالح نفت آمريكا و بعد هم از طرف وزارت خارجه آمريكا به عمل آمده به هيچ‌وجه حاضر نشد كه امتيازات بي‌موردي به ايرانيان بدهد. مخصوصاً سير ويليام و شركت نفت انگليس و ايران پيشنهادهاي آمريكايي را كه قبول ملي كردن دارايي شركت را از طرف پارلمان ايران قائل بوده رد كرده‌اند. به علاوه هر دوي وزارت‌خارجه و دولت انگليس هم رأي شركت نفت‌اند. مذاكرات راجع به اينكه دولت انگلستان چه بايد بكند در همه محافل ادامه دارد. اين هفته شركت نفت دولت ايران را آگاه نمود كه اختلاف را مي‌خواهد به حكميت محول نمايد. امكان تجزيه ايران ـ دولت انگلسژتان تحت فشار اينكه بايد با ايرانيان سخت رفتار شود از طرف هر دوي معاونين (به انضمام دسته Crossman) و مخالفين خود افتاده است. رؤساي ستاد آرتش ـ چنانكه دانسته شده ـ درصدد اقدامات لشكري و دريايي براي حمايت اتباع انگليس و صيانت ميادين نفت مي‌باشند. آمريكا بالفعل دولت انگلستان را از اعزام آرتش و ناوهاي جنگي براي حفظ ميدانهاي نفت بر اساس اينكه اين اقدام انعكاساتي ايجاد خواهد كرد كه در نتيجه زمان امور از دست خواهد رفت تحذير نموده است. پريشاني آمريكا ـ آمريكايي‌ها در اين باب مخصوصاً از معامله بالمثل شوروي بر پايه ماده 6 از پيمان 1921 روس و ايران پريشان هستند. طبق اين پيمان روسها حق خواهند داشت كه سربازان خود را در شمال ايران وارد نمايند اگر انگليسها لشكري به جنوب فرستاده باشند. رويه بعضي از محافل دولتي در لندن امروز اين است كه اين كار اگر انگلستان را قادر به چنگ آوردن اداره محكمي در حاصلات نفت نمايد رفتار بدي نخواهد بود. يعني در حقيقت تجزيه ايران را ميان روسها و انگليسها بهتر از ملي شدن نفت ايران دانسته‌اند. دو نظر مهم و اساسي هنوز بر ضد اين راه (حل) در جريان است. نظر اول اين است كه قائلين اين اقدام سخت قطعاً تأكيد ندارند كه تجزيه ايران سبب مشكلات و اختلافات عظيمي نگردد. مخصوصاً كه آمريكا بسيار نگران خواهد گرديد. نظر دوم اين است كه معلوم نيست كه باقي كشورهاي خاورميانه در راه هم دردي با ايران چه خواهند كرد. پريشاني مهم اين است كه مصري‌ها ممكن است محاصره تنگه سوئيس [سوئز] را نسبت به كليه كشتيهاي باربري نفت از ميدانهاي ايران به كار زنند. در نتيجه چنانكه نمايان است از راه‌حلهاي سخت مداخلات نظامي و امكان تقسيم مناطق با روسها حالا از نظر اعتبار افتاده‌اند. شركت نفت هم فعلاً طرفدار اينگونه وسائل سخت نمي‌باشد. (شركت) وسائل بسيار بهتري در آستين خود پنهان دارد. پس از جنگ جهاني اول دولت انگليس و شركت نفت روابطي در جنوب غربي ايران ايجاد كرده‌اند كه ادامه دارد و فعلاً مساوي با روابط دپلوماسي[ديپلماسي] با تهران مي‌باشد. هر دو اهميت شاياني نسبت به بند و بست با قبائل بختياري و قشقايي‌ها كه دو عنصر بزرگ زندگاني ايران در قسمت‌هاي نفت‌اند قائل بوده‌‌اند. پيشرفت اين اتحاد به اين حد رسيده بود كه دولت انگليس عايدات جداگانه‌اي از فرآورده‌هاي نفت ايران به رؤساي بختياري‌ها مي‌پرداخت. بختياري‌ها 3 درصد از درآمدي كه شركت از نفت ايران دريافت مي‌داشت تحصيل مي‌كردند. دومين همسر شاه بختياري است. رول قبائل: بدين وسيله قبايل عامل مهمي براي جلوگيري از نفوذ شوروي در ايران گشته‌اند. آخرين نمايش موفقيت‌آميز اين نفوذ قبائل در پاييز 1946 واقع گرديده بود. در آن وقت تغيير و تبديل واضحي در حكومت تهران نمايان شده بود. نخست‌وزير وقت 3 عضو از حزب طرفدار كمونيزم را در كابينه قبول كرده و در پاره مقامات مهم نيز از صاحب‌منصبان توده سر كار آورده بود. اين كار در ماه اوت 1946 صورت گرفت. پنج هفته بعد قبائل قيام كردند. در نتيجه كليه كمونيستها و يا طرفداران كمونيزم مجبور به استعفا شده بودند. نخست‌وزير ناچار در كابينه خود اعاده‌نظر كرده و سياست خارجي را هم تبديل نمود. قبايل سه‌ شهر مهم جنوب غربي را تصرف نمودند. نخست‌وزير و شاه سر فرود آوردند. اين است كه ناظرين در اينجا (لندن) «عامل سوم» را شناخته‌اند. به چه وسايل قبائل تقاضاهاي خود را آشكار خواهند كرد تاكنون واضح نيست. ولي روز رسيدگي به حساب در سياستهاي ايران هنوز خاتمه نيافته است. هنگامي كه قبائل با تعصب مذهبي شروع به كار نمايند كليه وضعيت ممكن است كه تبديل يابد. از اين جاست كه حاليه مهمترين رغبت انگليس فرصت شماري مي‌باشد. شايد پارلمان ايران ـ به همان تبديل روحي كه در پي قتل ژنرال رزم‌آرا مبتلا شده بود فكر خود را كاملاً عوض نمايد. ولي اين دفعه ممكن است كه انگليسها و شركت نفت از روش مخلصانه خود در ايجاد دوستي با رؤساي پرنفوذ قبائل بهره‌‌مند گردند. اين (اميد) نيز نشان مي‌دهد كه چرا سير ويليام اينقدر آرام مانده است... (ترجمه آزاد) وزير مختار ـ‌ نماينده فوق‌العاده دولت شاهنشاهي در اسرائيل رضا صفي‌نيا منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 34

نقش طبقات فرودست در تاريخ شفاهي

نقش طبقات فرودست در تاريخ شفاهي در ارديبهشت 1383 سمينار تخصصي " تاريخ شفاهي " در دانشگاه اصفهان برگزار شد. اين نشست با حضور اعضاي هيئت علمي گروه تاريخ دانشگاه اصفهان و تعدادي از نمايندگان مراكز و دفاتر پژوهشي فعال در عرصه تاريخ شفاهي تشكيل شد. در شماره گذشته مجله الكترونيكي دوران مصاحبه دكتر حسينعلي نوذري عضو هيأت علمي دانشگاه الزهرا كه در حاشيه اين سمينار صورت گرفت ، منعكس گرديد . اكنون توجه خوانندگان گرامي را به بخش ديگري از ماحصل اين نشست كه گفتاري تحت عنوان " نقش طبقات فرودست در تاريخ شفاهي " است جلب مي كنيم : از طبقاتي كه بر بسياري از رفتارهاي اجتماعي مخصوصاً در غرب اثر مي گذارند روسپي ها هستند. علت ورود تاريخ شفاهي به اين جريان آن است كه اگر ميكروب هايي در جامعه وجود داشته باشد ، محيط بهداشتي شما را هم آلوده مي كنند. پس اگر شما مي خواهيد پاك و مطهر بمانيد بايد اين ميكروب ها را بشناسيد. لات ها ، داش مشدي ها ، چاقوكش ها كه به صورت يك نيروي عظيم در بطن جامعه وجود دارند و گاه به عنوان ابزار فشار ( توسط گروه هاي عاقل يا نيروهاي مطرح حاكم ) مورد استفاده قرار مي گيرند. طبقه ديگر ، سربازها هستند « مارسيليوس » در گفتار مربوط به « جنگ هاي بي پايان ايران و روم » مي گويد : « سربازان ژوليده ، همانند بزهاي كثيف هستند كه گويا تا ابد تاريخ ، كاري جز كشته شدن ندارند.» اينها اصلا ً قدر و قيمتي ندارند. به نظر من تاريخ شفاهي مي خواهد به صداي كساني كه در طول تاريخ نابود شدند و صدايي از آنها نيست ، گوش بدهد. تمام دغدغه تاريخ شفاهي ، گوش دادن است . در مقابل حرف هاي فراواني كه زديم ، چند دقيقه هم گوش بدهيم . تاريخ شفاهي يك رويكرد مردمي است كه در جوامع بشري مورد عنايت قرار مي گيرد ؛ زيرا قوه حاكم از انحصار خارج شده و به ساير اجزاي جامعه نيز اجازه حضور در صحنه مي دهد . يكي ديگر از اين گروه ها ، لومپن ها هستند. ماركس ، لومپن ها را گروه هايي معرفي مي كند كه از طبقه خود بريده شده اند و يا رسوبات جامعه ماقبل سرمايه داري هستند هستند كه ممكن است عليه ديگران مورد استفاده قرار مي گيرند . او جامعه را به دو طبقه بورژوا و كارگر تقسيم مي كند . كارگر كسي است كه مشكلات فراواني دارد و ارزش افزوده كاراو نصيب سرمايه دار مي شود و استثمار شده است . چه عاملي باعث مي شود كه اين طبقه ضعيف و تحقير شده روي زمين (1) ، وقتي اعتصاب مي كند كه حقوق خودش را بگيرد ، گروهي ديگر از طبقه او كه بايد در جبهه او بايستد و از حق او دفاع مي كند به مقابله با او مي پردازد ماركس مي گويد : علت آن اين است كه اين گروه از طبقه خود بريده اند و به « لومپن پرولتاريا » يعني آدم هايي كه عليه جريان خود حركت مي كنند ، تبديل شده اند چرا اين لومپن ها با كمترين قيمت حاضر شده اند به خدمت ديگران درآيند ؟ چرا هر كدام از اين افراد كه توانستند خود را به سطح بالاي جامعه بكشند ، گذشته خود را نفي كردند ؟ مي دانيد كه رضاخان ، از لات هاي محله سنگلج و از عرق خورهاي قهار و عربده كش هاي گردن كلفت بود . در دوره پهلوي سنگلج را به پارك شهر تبديل كرد و آنجا را تبديل به منطقه سرسبز و تميزي كرد و در طول دوران پادشاهي يك بار هم نگفت من از آنجا آمده ام و داراي آن تيپ بوده ام . تمام كساني كه با او سر يك ميز نشسته بودند و از سوابق او مطلع بودند را كشت. گذشته خود را پاك كرد و آن را بازسازي كرد. تاريخ شفاهي بايد سراغ دوستان آن دوران رضاشاه برود و از آنان بخواهد تا نظرشان را در مورد رضاشاه بگويند. ( نه اينكه بدي هاي او را بگويند ) بلكه وضع محله و شخصيت او را همانطور كه احساس مي كنند و اينكه چه عواملي باعث شد كه پادشاه مملكت بشود ، را بيان كنند . براي ما اين مطلب مهم است كه در تاريخ شفاهي رضاخان به عنوان پادشاه ايران ، بايد همه مسائل و تمام داستان آن را بدانيم كه بخشي از آن مكتوب است و بسيار عالي است و نبايد ذره اي در ارزش آن ترديد كرد. ولي قسمتي از آن گفته نشده است . علت اينكه اين افراد چرا گذشته خود را محو كرده اند ، همه مي دانيم. اما رسالت تاريخ شفاهي آن است كه عليرغم ميل باطني اين افراد، اين حقايق را بازگو كند. گرچه اينها اسناد مكتوب را سوزاندند و افرادي را هم كشتند. اما افرادي از دستشان در رفته اند. محقق تاريخ شفاهي بايد به سراغ آنها برود و اگر لازم است پول بدهد ، ميهماني بدهد و التماس و تمنا كند تا او را تخليه اطلاعاتي كند. آيا به دليل نگاه تحقيرآميز اجتماعي است كه افرادي فقط در بلواهاي اجتماعي كه گرد وغبار همه چيز را مبهم كرده است از بيغوله هاي خود خارج مي شوند ؟ تاريخ مي تواند زندگي و جريان كلي حركت آنان را بشناسد و در صورت امكان تصحيح نمايد. حال اگر قرار بر تصحيح باشد بر اساس كدام سند ، نوشته ، سنگ نوشته يا حكمي مي توانيم در مورد آنها قضاوت كنيم . افرادي كه خود را در حد ابزار مي دانند ، هر چند حرف فراوان داشته باشند ، حرف نمي زنند. پس مورخ تاريخ شفاهي بايد سراغ اينها برود و زمينه لازم را براي ثبت و ضبط خاطرات آنها فراهم كند. اگر لازم شد براي چاپ و نشر آن، هزينه كند ؛ زيرا اين گروه هاي ساكت ، مي توانند روزي عليه آنچه تمدن ناميده مي شود قيام كنند و همه چيز را نابود كنند. يعني اينها خطرناك هستند. ويل دورانت مي گفت: « در كنار هر رومي يك ژرمن ايستاده است » من فكر مي كنم در مقابل هر ايراني ممكن است يك انسان كم تمدن ايستاده باشد . وقتي به دوره صفويه نگاه مي كنيم هميشه تمدن ها در معرض تهاجم ضد تمدن ها و بي تمدن ها هستند. پس مي توان با شناخت آنان و كمك به حل مشكلاتشان، از عوارض اجتماعي كه اطراف خود ايجاد مي كنند جلوگيري كرد. ديگر اينكه براي ضد عفوني كردن محله ها، بايد ميكروب ها را شناخت. البته همه ميكروب ها هم بد نيستند. ميكروب مثبت هم داريم به اين ترتيب مي توان حقيقت بسياري از باند بازي هاي سياسي و ريشه جريان ها و انقلاب ها را درك كرد. حتي داستان زندگي اينها مي تواند براي كساني كه به دنبال تفريح هستند بسيار سرگرم كننده باشد. اسرار مگوي فراواني در سينه اين افراد هست كه اگر ثبت نشود، دفن مي شود. اين افراد بهتر از هر گروهي مي توانند بيانگر روح توده مردمشان باشند. حداقل قسمتي از فرهنگشان را مي توانند خوب تحليل كنند. از نيروهاي پنهان درون اين گروه ها مي توان براي حركت جامعه استفاده كرد. افرادي كه زندگي سالم و مرتب و شيك و عالي دارند خودشان مي توانند به قدري عكس و خبر و تيتر بدهند كه نيازي به اينكه ما سراغ آنها برويم نيست؛ معمولا ً همه دانسته هاي اين افراد مكتوب شده است . در تاريخ ايران، ما با آيين هاي فتوت و عياران روبرو هستيم. اينها در مقابل حكومت بني اميه و بني عباس ايستادند و آيين هاي فتوت را به وجود آوردند. ابومسلم خراساني از همين گروه هاي عيار است. جالب اين است كه وقتي عليه او توطئه مي كنند و مي خواهند او را به دار بكشند او خدماتي را كه به اينها كرده است و كارهايي را كه انجام داده است بيان مي كند. به او مي گويند كارهايي كه تو انجام دادي يك غلام سياه هم مي تواند انجام دهد. ملاحظه مي كنيد كه نگاه اينها به ابومسلم خراساني كه حكومت را براي آنان تضمين كرده است در حد يك غلام سياه است و حاضر نيستند شأن و منزلتي براي او در تاريخ قايل شوند. بايد اين موارد را تدوين كنيم تا بتوانيم نقش آدم هايي كه از پايين آمدند و اين نقش را بازي كردند، حفظ كنيم. صفاريان كه بعدها به قدرت رسيدند؛ مثل بقيه براي خودشان شجره نامه درست نكردند. بعضي ها اعتقاد داشتند كه اگر يعقوب ليث گفته بود من از فرزندان حضرت آدم هستم، مردم مي پذيرفتند و عليه او تيغ نمي كشيدند. اكنون به يك بحث تاريخي مي پردازم. آيين فتوت و جوانمردي در دوره صفويه شكل مي گيرد. مريدان شيخ صفي الدين اردبيلي، كه به حيدري ها و شاه نعمت اللهي ها ( نعمتي ها) تقسيم شده بودند به جان يكديگر افتاده بودند و هر كدام قهرمان ها، پهلوان ها و يكه بزن هاي خودشان را داشتند. عده اي از اينها به دنبال حقيقت نبودند و فقط دنبال زندگي خودشان بودند. شاه عباس دريافت كه اينها گروه هاي قابل اعتمادي نيستند و هر روز ممكن است زير پرچم كسي بروند، سعي كرد اينها را از بين ببرد آنها را خلع سلاح كرد ولي موفق نشد آنها را نابود كند. گروه هاي قزلباش حيدري و نعمتي در جايي به نام لنگرگاه جمع مي شدند كه بعدها « پاتوق » نام گرفت. اين محل تجمع در دوران صفويه و با اقدامات شاه عباس تقريباً از بين رفت و پس از اينها به ابتذال كشيده شدند. و مردان اين گروه ها جوانان نابالغ را به عنوان « نوچه » و « هم ردان » به خدمت خودشان گرفتند و كم كم لوتي(2) و الواط معنا و مفهوم پيدا كرد. عده اي گفته اند كه چون تعداد زيادي از اين افراد، در مشهد بوده اند، به آنها « مشدي » مي گفتند، و داش ] كه مرخم داداش است(3) [ به آن افزوده شده و اصطلاح « داش مشدي » رايج شده است. در دوره قاجار، عياري كاملاً از بستر جوانمردي خارج مي شود و لوتي جايگزين آن مي شود . « فلور» در كتاب خود مي نويسد: لوتي هاي سده 19 ايران، اخلاف روحاني عياران بودند. با توجه به اينكه يكي از صفات بارز جوانمردان، پهلواني بود و حتي در برخي منابع، لوتي ها را از پهلوانان دانسته و آنها را به زورخانه نسبت داده اند. اينجاست كه زورخانه و پهلوانان در تاريخ بعد از اسلام، در دوره صفويه و قاجاريه معني پيدا كرده است. و بسياري از زورخانه ها، در آغاز، محلي براي مبارزه عليه ظلم و ستم حكام بودند، در دوره قاجار از اواسط لطنت ناصرالدين شاه ، آثار انحطاط در آن آشكار مي شود. زورخانه ها به دست پهلوانان، داش ها و لوتي ها مي افتد. دز اين زمان اشراف و درباريان هم براي تظاهر به نوع دوستي، به اين ورزش روي مي آورند و بُعد مردمي آن كمرنگ مي شود. سعي مي كنند با اجير كردن پهلوانان و مرشدان به اعتبار خودشان بيفزايند. ناصرالدين شاه ، در زورخانه سر خانه خود چندين پهلوان دارد. در زمان پهلوي، شعبان جعفري ( كه به نظر من بامخ بوده است. زيرا مي گويند فكرهاي بزرگ در كله ات داشته باش ولي خودت را ابله نشان بده ، زود پيروز مي شوي. ولي اگر ادعا كني كه خيلي سياستمداري، مكافات بيشتري دارد.) تجلي اراده شاه بوده است؛ كه زورخانه را حفظ مي كرد تا در مراسم مختلفي مانند چهارم و نهم آبان و ... بيايند و نمايش بدهند. و به تدريج پاي اشراف و خان ها، براي رقابت يا دشمني با هم در زورخانه باز شد. در نتيجه هدف اصلي زورخانه فراموش شد و تن پروري جايگزين پهلواني شد. و مقام پهلواني پايتخت ، منشأ فساد ، بد كرداري، خيانت، تجاوز و باج گيري و ... شد. در رژيم پهلوي زورخانه و ورزش باستاني بود كه رويكرد مردمي داشت و ديگري امور تشريفاتي و تبليغاتي كه در دست رژيم بود. از سال 1300 شمسي، ديگر زورخانه محل مناسبي براي افراد داراي خصلت هاي پهلواني نبود بلكه زمينه اي براي گردن كلفتي ، زورستاني ، مفت خواري و باج گرفتن از مردم شد. و به استثناي چند زورخانه آبرومند، بقيه زورخانه ها، پاتوق ورزشكاران خشن و جوان هاي چاقو كش و تيغ كش شد. اين افراد به آساني توسط گروه هاي مختلف سياسي براي انواع تبه كاري ها مانند آدم كشي، غارت ، تخريب و ... استخدام مي شدند و نقش مهمي در تحولات سياسي اجتماعي دوران معاصر داشتند. نويسنده اي به نام « آراسته » پس از تعريف و تمجيد از آنها مي گويد : « حكومت هاي فاسد براي نيل به اهداف پليد خود از آنها استفاده مي كردند.» در نتيجه گروه هاي تازه اي به نام پنتي ها(4) ، لوتي ها و چاقوكش ها پديد آمدند. اين لوتي ها ( بعد در دوره پهلوي « لومپن » مفهوم و معنا پيدا مي كند) در مراسم و مسائل اجتماعي از همه فعال تر بودند . در مراسم محرم و عزاداري سرپرستي دسته هاي مذهبي و اداره حسينيه ها را به عهده مي گرفتند. گرچه پول و هزينه آن را اعيان مي دادند؛ در عين حال از اينكه اينها با هم درگير شوند، خشنود مي شدند. يكي از كارهاي حكومت هاي استبدادي در طول تاريخ ، ايجاد بحران است. علت وجود دولت ، ايجاد امنيت در جامعه است ولي در مواردي بحران ايجاد مي كند تا خودش را مطرح كند و ما شاهد بحران هاي خود ساخته بسياري در اين دوران هستيم كه از آن جمله دعواهاي معروف حيدري ، نعمتي هاست. اين امور ممكن است براي مردم پايين جامعه مشكل ساز باشد ولي براي افراد سطح بالا نوعي سرگرمي محسوب مي شد تا مردم را سرگرم امور خودشان كنند و گاهي از آنان به عنوان بازوي اجرايي رهبران محلي و كلانترها استفاده مي كردند و حتي در دوره قاجار بعضي از آنها را كه جوانمردتر بودند به عنوان معتمدين محل ، مأمور اجراي حكم مي كردند و بعضي از لوطي ها را مأمور گردآوري ماليات هاي شرعي مي كردند. « ويلن فلور » در جزوه هاي تاريخ اجتماعي ايران مي نويسد: گاهي در زمان به سلطنت رسيدن حاكم جديد و ورود او به شهر، به تحريك رهبران ناراضي محلي، آشوب هايي از قبيل غارت منازل، دست اندازي به زنان، جنگ هاي خياباني و كشتار توسط لوطي ها انجام مي شد. گاهي بين لوطي ها و حكومت مركزي درگيري مي شد. در زمان قاجار، لوطي ها ، دو سه محله مشهور داشتند: سنگلج، چاله حصار و چاله ميدان را در تهران داشتند در شهرستان ها كه ماكت كوچك تر تهران هستند، نيز طبيعتاً محله هاي آنها مشخص بوده است . در مورد سنگلج كه محل تولد رضاشاه است و انسان علاقه بيشتري به آگاهي از آن دارد، جعفر شهري در كتاب تاريخ اجتماعي اش مي نويسد: « سنگلج، نماي قديمي و پرجمعيت تهران بود كه در كوچه و معابرش اجامر(5)، اوباش، قماربازان و دزدان فراواني بودند. كوچه هاي كثيف، تاريك، پرپيچ و خم و خانه هايي كه بيشتر محقر و گاه كاه گلي بودند محل مناسبي براي سارقين تحت تعقيب بود. اين محل يكي از مراكز مهم سياسي تهران محسوب مي شد.» اين نكته واقعاً عجيب است براي همين است كه مي گويم بايد سراغ اينها رفت ، تاريخ آكادميك در اين موارد جواب نمي دهد و ناگزير بايد سراغ اين افراد برويم. به يكي از دانشجويان كه روي رساله اي درباره لومپن ها، كار مي كرد گفتيم كه بايد در قهوه خانه ها و ... سراغ اينها بروي مي گفت من اصلاً جرأت نمي كنم با اينها بنشينم. به اين خانمي كه برنامه تلويزيون عصر روايت ايران را مي سازد گفتم تا اينها باقي مانده اند و در راستاي صنعتي شدن از بين نرفته اند، ازاينها فيلم بگيريد. اينها خاطره اين شهرند و بخشي از اين شهر، زباله داني آن است ( همه جاي شهر كه گلستان نيست). هيچكدام ما دوست نداريم با اينها مواجه شويم. در مورد چاله ميدون(6) و ... فرصت نيست كه صحبت كنم. اينها گرچه از عالم سياست دور بودند و خودشان هم سياسي نبودند ولي ابزار سياستمداران بودند. در چاله ميدون ، اكبر جيگركي، پهلوان بزرگ محله است. لوطي عبدالله ، لوطي غلامحسين ... قنات آباد ( از شمال به دروازه نو و ميدان اعدام منتهي مي شود) از اين افراد در آشوب ها براي عزل ونصب حكام ، نمايندگان مجلس و ... استفاده مي شد. اولين بازي توطئه گران را تشكيل مي دادند و با كمترين مبلغ دريافتي، بزرگترين خدمات را با تضمين به مريدان خود ارائه مي كردند و شديدترين شرارت ها و خراب كاري ها را انجام مي دادند. زيرا آنها به وسيله سركردگانشان از طرف دولت ها تعقيب يا تهديد نمي شدند زيرا دولت ها اينها را براي روز مبادا نياز داشتند، كه آنها را از سايه به روشنايي بياورند. فهرست وار به بعضي از نقش هاي اين افراد در دوره قاجار اشاره مي كنم : 1- در جريان به توپ بستن مجلس حضور داشتند. 2- در تسلط بر شهر تبريز و درگيري ها و كشتارهاي آن و تكه پاره كردن صدرالدوله حضور داشتند. 3- محمد علي شاه از اينها براي مقابله با واقعه ميدان توپخانه ، استفاده كرد. 4- از اموري كه چهره مشروعه خواهان را در تاريخ مكدر كرد و حرف حساب آنها را تباه كرد، اين بود كه اين افراد شعار مشروعه و دين مي دادند. طرفداران اصلي مشروعه و مشروطه افراد روشنفكري بودند كه درگيري فكري داشتند ولي درگيري فيزيكي نداشتند كه كارشان به زدوخورد و كشتار بكشد. درگيري ها كار اين گونه افراد است. بحث لومپن ها از زمان پهلوي شروع مي شود كه مي خواهم چند زمينه اجتماعي آن را بيان كنم . در شهرها چه كساني و چرا آنها را به وجود مي آوردند ؟ كارگران كوچك ، پيشه وران كه با خطر بيكاري و فقر روبرو بودند و خودشان و خانواده آنها هيچ گونه تأميني نداشتند به گدايي ، طفيلي گري و دزدي مي پرداختند. روستاييان مهاجر كه جاي مناسبي براي اسكان نداشتند در حاشيه شهرها تجمع مي كردند و به مشاغل كاذب مانند دستفروشي مي پرداختند. چند وقت پيش در تلويزيون برنامه اي ديدم كه مي گفت نيروي انتظامي جرأت ندارد به اين محله بيايد. با فيلمبردارها هم درگير شده بودند. در اصفهان ما از اين موارد نداريم خوش به حال تهراني ها كه « هارلم»(7) دارند در اين مناطق، اعمال غيرقانوني به راحتي انجام مي شود و ساكنان آن بر مبناي امكانات مادي و توانايي جسماني به اعمال خشونت مي پردازند و خودشان به دو گروه ضعيف و قوي تقسيم مي شوند . وفاداري و دوستي متقابل ( نه به معناي انساني، بلكه به معني اقتدار، رعايت زوردارها توسط نوچه ها ) وجود دارد. شرايط رقت بار زندگي، انواع كجروي ها ، عدم آموزش و پرورش صحيح و رسمي در اين محله ها ، زمينه اي براي تجمع آدم هاي جاني مي شود. اينها چيزي ندارند كه از دست بدهند در روم و يونان قيم مي گفتند اگر كسي به عنوان سرباز مي خواهد به جنگ اعزام شود اول بايد ميزان اموال، ملك و خانه خود را اعلام كند. اگر چيزي ندارد نبايد به جنگ بيايد، كساني كه چيزي ندارند، اعتقادي هم ندارند كه براي آن بجنگند. لومپن ها فرهنگ خاص خودشان را دارند . از ويژگي هاي اينها خصوصيات رواني مشوش، اضطراب ، ميل به انتقام ، چرب زباني، كرنش و ستايش بيش از حد، ماجراجويي، غوغاگري، بي انضباطي، عدم اطاعت از حاكميت ( و گاهي از رهبران خودشان) و بي رحمي را مي توان نام برد. غالباً فردي عمل مي كنند كار جمعي براي آنها معنال ندارد گرچه بعضي اوقات آنها را جمع مي كنند ولي به اين اعتقاد ( اعتقاد جمعي )‌ نمي رسند. كار آنان دزدي، جيب بري، گدايي و قاچاق است. از ويژگي هاي ديگر اينها معرفي متناسب با شأن آنها كه گاه ناشي از عف جسماني مانند : رسول شله، علي زاغي ، حسين سياه ، جعفر خالدار و گاه براساس حرفه مانند: محمود مطرب، حسين نجار، اصغر شوفر يا زادگاه مانند : علي يزدي، غلام تركه و يا اسم پدر مانند: محمد رجب، حسين رمضان، اسم مادر مانند: جواد صغري، رضاي فاطمه سلطان و براساس صفات فردي مانند: رضا بزدل، اصغر پلنگ، احمد بي دين و . . . مي باشند. عده اي از اينها معتقدند كه در ماه هاي محرم ، صفر و رمضان بايد كارهاي خلاف را ترك كنند و با پرداختن به مذهب، آن نه ماه را جبران كنند و با مرام شوند. من با عقيده ماركس كه معتقد است انسان از طبقه كارگر سقوط مي كند و لومپن مي شود موافق نيستم ، بلكه معتقدم گاهي ممكن است انسان از طبقه بورژوا يا تحصيلكرده و روشنفكر هم سقوط كند. لومپن روشنفكر هم در خدمت ديگران است كه اگرچه چاقوكش نيست ولي دست كمي از او ندارد و تأثير ضرب تيغش از چاقوكش ها هم بيشتر است. زماني من درباره اينكه فئوداليسم چيست، بررسي مي كردم. به اين نتيجه رسيدم كه فئوداليسم، سيستم نيست بلكه نوعي هرج و مرج پذيرفته شده است. گاهي كساني كه وارد اين جرگه مي شوند با قدرت انتخاب نيست. بلكه از بد حادثه وارد اين چارچوب مي شوند و البته اين چارچوب، اصول و قواعدي دارد. اوستا، ياور ( كه گاهي در برنامه طنز تلويزيون هم استفاده مي شود) و نوچه از اصطلاحات عالم داش مشدي ها بوده است. فقر، گرسنگي و محروميت از ابتدايي ترين نعمت ها و لذت هاي زندگي، باعث مي شد كه اينها وارد اين جريان شوند. و از آنجا كه چيزي نداشتند كه از دست بدهند دخالت آنان در جريان هاي سياسي، غالباً در شرايط خاص و به تحريك نيروهاي سياسي و بدون آگاهي بوده است. حركت هاي چماق به دست ها از همين مقوله است. رضاخان، براي ايجاد ناامني مصنوعي و ايجاد ديكتاتوري خيلي خوب از اينها استفاده كرد. يك بعد رضاخان كه مردم از آن استقبال مي كنند قدرت او در ايجاد امنيت است، پس بايد ناامني هاي خودساخته ايجاد شود تا جايگاه او تثبيت شود. موقعي كه رضاخان قهر مي كند يا مجلس مي خواهد رأي گيري كند و يا مجلس پنجم كه مي خواهد احمدشاه را خلع كند و حتي در جريان جمهوري خواهي، تمام لات هاي تهران راه افتادند و در حالي كه حتي كوچكترين تحليلي از جمهوريت نداشتند براي اجراي اوامر ديگري آمده بودند. علت اينكه اروپا به تاريخ شفاهي روي آورد، آن است كه دو جنگ كرد. و در هر دو جنگ مخصوصاً جنگ جهاني دوم، كساني به قدرت رسيدند كه مانند هيتلر بر موج حركت هاي فاشيستي سوار شدند. موتور محركه اينها گروههايي بودند كه در جنگ جهاني اول، امكانات خود را از دست داده و فقير شده بودند، اينها خوراك تفكرات فاشيستي شدند به همين دليل اينها را به عنوان سياهي لشگر در اغلب صحنه ها مي آورند و هيتلر با كمك اينها به قدرت رسيد. امروز تأكيد مي كنند تاريخ شفاهي را بخوانيد تا جنگ جهاني سوم را با همين نيروها، راه نيندازند. @ جناب آقاي دكتر شما برخورد رهبران را با زيردستان نيز مورد توجه قرار دهيد مثلاً در جريان طيب رضايي وقتي به اين گروه ها از طرف خود حضرت امام(س) عزت داده مي شود، آنها تحت تأثير قرار مي گيرند كه گرسنگي، محروميت و . . . تا اين حد نمي تواند آنها را از عقيده اي كه دارند جدا كند. آيا كساني كه اكنون شورش هاي خياباني برپا مي كنند به دليل آن است كه فلاني در امريكا كتاب نوشته است. از نظر ما ، پيروزي حضرت امام به خاطر آن بود كه به همين توده مردم كه شورشگر، انقلابي و . . . بودند آگاهي داد. يعني برخورد رهبران جامعه با توده هاي مردم خيلي مهم است و امروز هم تاريخ شفاهي مي تواند تحت تأثير همان برخوردها باشد. حرف متين و درستي است . گفتم كه اينها به صورت يك متريال مس(8) وجود دارند، بستگي دارد كه شما با چه تفكري با آنها برخورد كنيد، بالاخره اينها افراد جسور ، قوي ، اهل مبارزه اند ( مثل من معلم محافظه كار و متملق نيستند؛ زيرا من چيزي دارم كه نمي خواهم از دست بدهم ) آنها اصلاً چيزي ندارند كه از دست بدهند. پس يك نيروي خوب و يك سرباز است و ما كه مي خواهيم او را به كار بگيريم ، بايد ايدئولوژي خودمان را برايش تعريف كنيم. در نتيجه طيب رضايي، تفكر ديني و شعبان جعفري، دربار را انتخاب مي كند. محل سكونت لومپن ها و پاتوق آنها جنوب شهر بود. هدف گروه هاي فشار به زانو درآوردن سياستمداران و سازمان هاي بين المللي در برابر قدرتمندان حامي خود است؛ يعني گروه هاي فشار خودشان نمي خواهند به قدرت برسند مثل احزاب دنبال ميز و قدرت نيستند . اما مي خواهند سياستمداران را وادار به حركت در مسيري كنند كه منافع آنان تأمين شود. در جريان جمهوري خواهي رضاخان، براي ساقط كردن دولت قوام ، در قضيه 30 تير، در قضيه قتل نايب كنسول و ايجاد آشوب در سفا رت خانه هاي خارجي از اينها استفاده كرد. وقتي قوام، قضيه نيروي سوم را مطرح كرد و مدعي شد كه ما با قرارداد بستن با امريكايي ها و فروش نفت به آنها، در مقابل انگليس ها و روس يك نيروي جديد خواهيم داشت . مشاهده مي كنيم كه « ماژور اينبري » به سقاخانه خيابان شيخ هادي مي رود كه از نظر تاريخي بسيار بعيد به نظر مي رسد كه او كه امريكايي است به دليل آنكه كه شنيده است در آنجا معجزه شده، رفته است آن را ببيند. لات هاي محل را تحريك كرده بودند كه به بهانه اينكه به زن نامحرمي نگاه كردي يا عكس گرفتي و . . . ( هر بهانه اي كافي بود) او را زخمي كردند و به بيمارستان شهرباني رفت. و در بيمارستان نيروهايي بودند كه اجازه دادند اين لات ها وارد شوند و او را بكشند و با اين قضيه قراردادهاي نفتي ما با سينگلر، استاندار اويل و . . . لغو مي شود. پس بايد دنبال اين گروه برويم و آنها را بشناسيم. محيط دانشگاه بسيار پاكيزه و مرتب و اساتيد و دانشجويان بسيار شيك و تميز هستند ولي ما مجبوريم سراغ اين طبقه نيز برويم ، منتظر آمدن آنها نباشيم . @ شما گفتيد دو نگاه به اين قشر هست . دريك نگاه بايد اينها را بشناسيم تا از آسيب رساني آنان به تمدن جلوگيري كنيم اينها همواره مخل تمدن بوده اند نه تمدن ساز . نگاه ديگري كه در صحبت شما پررنگ نبود ولي گاهي مطرح مي شد اينكه اينها گروهي هستند كه موضوعيت دارند و بايد مورد مطالعه قرار بگيرند. ولي آن نگاه اول بيشتر مطرح بود به همين دليل همه توصيف هاي ضد ارزشي را براي اينها به كار برديد و فرمايش خودتان را با جامعه اي كه گل دارد، خار دارد، شروع كرديد و نقش خاري به آنها داديد. نگاه مسلطي كه داريم و به قول « دريدا» يا « فوكو» از ديرزمان بوده و در مدرنيته هم كاملاً حفظ مي شود، اين است كه ما يك نظام ارزشي مسلط داريم كه خوب و بد را تعيين مي كند و بدها موقعي استفاده مي شوند كه در راستاي اين خوب مسلط قرار بگيرند و شما تأكيد مي كرديد كه بايد اينها را بشناسيم چون خطرناك اند؛ براي اينكه به نظام ارزشي مسلط ما آسيب مي رسانند. آيا ما نمي توانيم از منظر ديگري نگاه كنيم كه اينها هم به متن بيايند. من در مورد خاص لومپن ها برداشت شما را تأييد مي كنم ، اگر خيابان هاي پايين شهر هم تميز و گل كاري شود كتابخانه تأسيس شود و بچه هاي ما از فقر و مصيبت و رنج ، نجات پيدا كنند، براي خودشان استاد دانشگاه يا وزير و . . . مي شدند، لزومي نداشت كه آدم ديگري بشوند. اما در مورد گونه هاي ديگر مثلاً كارگران با شما موافق نيستم يعني اعتقاد دارم كارگر موضوع تاريخ شفاهي جنبش هاي كارگري است . ولي از جنس لومپن ها نيست . سرباز را مي خواهم از زبان خودش بشناسم كه همه فرامين فقط از زبان فرمانده براي من تعريف نشده باشد. شكسپير مي گويد:« سربازي كه در ميدان جنگ، بهتر از فرمانده اش مي جنگد، او فرمانده جنگ است.» پس فرمانده اي كه در ستاد نشسته است نمي تواند تكليف مرا روشن كند. من در مقابل نظام ضد ارزشي، يك نظام ارزشي مي بينم. سربازي كه خيانت مي كند، آدم فروشي مي كند به دشمن خدمت مي كند، لومپن سرباز است. آدمي است كه از موضع طبيعي كه برايش تعريف كرده اند خارج مي شود. ( گرچه آن قسمت حرف شما را قبول دارم كه پست مدرن ها مي گويند چه كسي گفته است كه اين نظام ارزشي شده است، شايد آن فرد كار درستي مي كند). ولي از نظر من تمدن تعريفي دارد( نمي خواهم با واژه هايي آن را ايدئولوژيك كنم ) بلكه مي خواهم بگويم تمدن در برابر توحش ، تعريفي دارد كه باعث شده است ما به نظام ارزشي اعتقاد پيدا كنيم . @ لومپن در جامعه شناسي تعريف خاصي دارد. من با آن تعاريف كاري ندارم، وقتي انسان با پديده اي برخورد مي كند بايد حرف خودش را بزند. ما به عنوان محقق بايد حرف خودمان را بزنيم اگر غلط است شما اصلاح كنيد. مي گويند: فردي نزد يك شاعر آمد و گفت چه كنم كه شاعر شوم. گفت برو ده هزار بيت شعر حفظ كن. او ده هزار بيت شعر حفظ كرد و آمد و گفت : آيا شاعر شدم؟ گفت نه برو آن ده هزار بيت را فراموش كن و حرف خودت را بزن. @ به هر حال لومپن ها به عنوان يك قشر اجتماعي مطرح هستند و شما هم آنها را به دو گروه تقسيم كرديد. آيا لومپن بورژوا، لومپن روشنفكر و . . . داريم؟ نكته ديگر اينكه ارزش ها و هنجارها، پايگاه اعتقادي و تداوم دارند. آنچه كه لومپن ها به آن وابسته اند در تعبير جامعه شناسي، نوعي اخلاقيات است كه به تناسب شرايط و مقتضيات پيوسته رنگ مي بازد يعني اينها به امور غيرثابت اعتقاد ندارند. من آنها را به عنوان كمك براي منابع مكتوب بيان كردم نه اينكه به صورت تاريخ مجزا وجود دارند. @ به نظرمن اگر معني دقيق كلمه لومپن يا مصداق آن مشخص شود، شايد طيف معني آن بيشتراز اينها باشد. خيلي با احتياط مي گويم ماجرايي كه در تصوف شكل گرفت وموجب انحطاط گروهي از آنان شد يك خط لومپني بود كه بعضي مجالس صوفيانه، محل تصميم گيري ها مي شود. البته آنان آداب وآيين خاص خودشان را دارند. آيا اصطلاح انگليسي off-law بي قانون منظور شماست. علي آقا بخشي در فرهنگ علوم سياسي نوشته است لومپن پرولتاريا، بيكاره ها ، محرومين از حقوق اجتماعي است. اين واژه آلماني است به معني رنجبران ژنده پوش كه به قشرهاي رانده شده از اجتماع ، وازده ، به فساد كشيده شده و فاقد هرگونه رابطه و همبستگي طبقاتي اشاره دارد. اين گروه شامل دزدان، چاقوكشان، روسپيان ، جنايتكاران باج گير مي شود. @ بزهكاران را شامل مي شود؟ بزهكار يك معني وسيعي دارد. ممكن است انسان شريفي چك بي محل بكشد و به نوعي بزهكار تلقي شود ولي از دسته اينها نيست. @ لومپن ها ريزه خوار، وابسته و انگلي هستند. درباره اينها دو نكته بايد متمايز شود: 1- آيا اين افراد در تاريخ مورد توجه قرار گرفته اند ( البته در تاريخ پاره اي از حركت ها و مسائل اينها بحث شده است ، كه ممكن است كافي نباشد). 2- وقتي تاريخ، خاطرات ، مشاهدات و . . . اين افراد را مطرح كند، اعتبارش چقدر است . براساس پرسشنامه اي كه داراي 70 سؤال است و مصاحبه گر براي شروع فعاليت مي تواند به آن پاسخ بدهد محقق و مصاحبه گر بايد به قدري ورزيده شده باشد و آموزش ديده باشد كه بفهمد با هر گفتماني نمي توان به تاريخ شفاهي دسترسي پيدا كرد. هر گپ دوستانه اي تاريخ شفاهي محسوب نمي شود. حتماً بايد با اصول آن آشنا بود. به تاريخ شفاهي بايد به عنوان يك پروژه نگاه كنيم. آنچه امروز در ايران رايج است فقط تك نگاري است در پروژه بايد تواتر خبر را مورد توجه قرار دهيم. در خاطره، قسمت هايي كه مربوط به زندگي شخصي فرد است مي تواند به عنوان تاريخ مطرح شود ولي در ارتباط با ساير امور نمي توان تاريخ تلقي كرد. پي نويسها 1- اين اصطلاح از فانون است. 2- اين لغت به سه املاء نوشته شده است: 1- لودي = اشخاص لوده، هرزه كه شغل و حرفه آبرومندي ندارند و از راه هرزگي، بي عفتي، خوردن مال صغير ، امرار معاش مي كنند و به موقوفات حضرت رضا تجاوز مي كنند. 2- لوتي= افراد برهنه و عريان كه از تمام رذايل و نقايص و شهوات نفساني مبري و منزه باشد و نواميس مردم را ناموس خود مي داند. شب هايي را گرسنه بخوابند ولي به مال مردم تجاوز نكنند. 3- لوطي كه به معناي فساد جنسي است و هيچ فرد باشعوري نسبتش را به آن جايز نمي داند. نقل از : خاطرات سياسي محمد علي شوشتري ( خفيه نويس رضاشاه پهلوي) ، به اهتمام غلامحسيني ، ميرزا صالح ، صص 176-177 ، انتشارات كوير، چاپ اول ، تهران 1379 . ( ويراستار) 3- اين تعبير از ويراستار است. 4- پنتي ها ، به نواميس مردم ليچار و مزخرف مي گويند و براي افراد ضعيف چاقوكشي مي كنند و در نزد قلدرتر از خود ذلت به خرج مي دهند.( همان ) 5- ( جمع بي مفرد ) اوباش فرهنگ معين. ( ويراستار ) 6- چاله ميدان ، اصلاً دلچسب نيست. 7- محله سياه پوستان در نيويورك. يكي از مستمعين مي گويند شما هم تشريف بياوريد ايشان مي گويند تهران شهر عشوه و رشوه است. عشوه را جمال بايد و رشوه را مال و اگر اين دو را نداري در همين اصفهان بمان. 8- Material Mass ماده انبوه و انباشته شده ( توده وار ) . منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 34

نقد كتاب «ارسنجاني از نگاه برادر»

نقد كتاب «ارسنجاني از نگاه برادر» «حسن ارسنجاني» در تاريخ عصر پهلوي به عنوان يكي از طراحان و فعالان پروژه موسوم به «اصلاحات ارضي» شناخته شده است. «دكتر ارسنجاني در آئينه زمان» نيز عنوان كتابي است كه به قلم برادر وي مهندس نورالدين ارسنجاني در 590 صفحه به رشته تحرير درآمده و چاپ اول آن توسط انتشارات قطره در سال 1379 منتشر شده است. در فصل اول اين كتاب تحت عنوان دكتر ارسنجاني در آئينه زمان، عناوين متنوعي كه دربرگيرندة زندگينامة دكتر ارسنجاني تا زمان فوت ايشان در سال 1348 است، مطرح شده كه خانواده، ايام كودكي، تحصيلات وي، شغل‌هاي موقتي،‌ اشتغال در دانشكده حقوق و وزارت كشاورزي، آغاز دورة روزنامه‌نگاري و تجربة روزنامة داريا، تأسيس حزب آزادي و... را شامل مي‌شود. در واقع در اين فصل مؤلف مي‌كوشد اطلاعات شخصي خود و پاره‌اي اطلاعات مكتوب را درباره دكتر ارسنجاني ارائه دهد. همچنين چند مقاله انتشار نيافته از دكتر ارسنجاني درباره «طغيان جوانان» (صص 190ـ152) «نقش واتيكان جديد در جهان مسيحيت» (صص 244ـ238) نيز در اين فصل گنجانده شده است. در اين قسمت، مطالب و اطلاعاتي كه مؤلف از تاريخچه خانوادگي و شخصي خود ارائه مي‌كند، درخور توجه و قابل استفاده است. در فصل دوم، كه عنوان «دكتر ارسنجاني و قوام‌السلطنه» دارد (از صص 245 الي 324) مؤلف ضمن نگاهي گذرا به زندگي قوام‌السلطنه نامة معروف 26 اسفند 1328 وي به محمدرضا پهلوي در خصوص احتراز از تغيير قانون اساسي را آورده و درباره ويژگي‌هاي اخلاقي و رفتاري قوام نيز بحث مي‌نمايد. يادداشت‌هاي سياسي ارسنجاني از 1324 تا 1325ش (صص 255 الي 308) از جمله مطالبي است كه براي اول بار در اين كتاب ارائه گرديده، سپس نامه‌هاي قوام‌‌السلطنه به دكتر ارسنجاني كه از تاريخ 19 دي 1326 تا 25 فروردين 1330 ادامه داشته است، به همراه گراور اصل نامه‌ها با دست‌خط احمد قوام آمده‌اند. آگاهي مختصري درباره وجود دفترچة «يادداشت يا خاطرات» ارسنجاني، كه صفحاتي چند از آن در ارتباط با تحولات اواخر عمر ارسنجاني مورد استفاده قرار گرفته است، اين اميد را تقويت مي‌كند كه شايد روزگاري كليه اين دفترچه به چاپ برسد. مؤلف در اين فصل شخصيت قوام‌السلطنه را به بررسي نهاده و در بسياري از محورها شخصيت قوام را ستوده و عريضة سرگشاده وي به محمدرضا پهلوي را هم چون سندي از ملت‌خواهي و قانون‌گرايي او نشان مي‌دهد. سپس از خلال يادداشت‌هاي سياسي دكتر ارسنجاني، چگونگي آشنايي وي با احمد قوام، تحليلي از اوضاع داخلي ايران و اوضاع بين‌المللي در ايام مقارن با اتمام جنگ دوم جهاني، وضعيت فراكسيون‌هاي مجلس شوراي ملي و شرايط به قدرت رسيدن مجدد قوام در اين دوره و شيوه برخورد وي با مسئله آذربايجان و غيره مي‌آيد كه به واقع از جمله نوشته‌هاي مهم و خواندني دكتر ارسنجاني است. در فصل سوم، با عنوان «اصلاحات ارضي» مباحث بسيار متنوعي از جمله چگونگي پيدايش مالكيت‌هاي بزرگ، اصلاحات ارضي در جهان، ضرورت اجراي اصلاحات ارضي در ايران، قانون اصلاحات ارضي و تعبيراتي كه دكتر ارسنجاني از آن دارد، و نيز نقش وي در مباحث جاري در اين زمينه در دو دهة 1320 و 1330 و سپس اجراي مصوبه اصلاحات ارضي و روند اجراي اصلاحات، نطق‌هاي مطبوعاتي وي مطرح شده است. بروز اختلاف‌نظر بين دكتر ارسنجاني و شاه و استعفاي وي و سلسله گزارش‌هاي مطبوعات از روند اجراي اصلاحات ارضي در مراغه، اظهار نظر برخي از شخصيت‌ها درباره چگونگي انجام اصلاحات ارضي توسط دكتر ارسنجاني، و بحثي در خصوص زمينه‌هاي سياسي و اجتماعي و اقتصادي جامعه ايران و شرايط بين‌المللي كه موجد اصلاحات ارضي در ايران بوده‌اند و ارائه خاطرات برخي رجال سياسي داخلي و خارجي در اين باره و در نهايت نامة مهندس روحاني، آخرين وزير كشاورزي حكومت پهلوي به مهندس بازرگان در دفاع از عملكرد و رشد كشاورزي در دوره اخير حكومت پهلوي از ديگر مباحث مطرح در اين فصل هستند. در اين فصل مؤلف سعي دارد با بررسي گذرا و گاه اشاره‌وار به مهم‌ترين مسائل و بحث‌هايي كه درباره ضرورت و روند اصلاحات ارضي در جهان و ايران وجود دارد، به برخي سئوالات پيرامون نقش دكتر ارسنجاني در اين روند پاسخ دهد. تلاش مؤلف در تبيين علل دلسردي و كناره‌گيري تدريجي دكتر ارسنجاني از جريان اصلاحات ارضي و سپس استعفاي وي از وزارت، بر آن است كه به نوعي ناكامي‌ها، شكست‌ها و استحالة بعدي اين جريان را توضيح دهد. توضيح مفصل و مطول ايشان درباره مراحل اجرايي اصلاحات ارضي، و خاصه گزارش‌هاي داريوش همايون و ساير چهره‌هاي مطبوعاتي آن زمان، تصويري از افكار عمومي و شرايط اجتماعي مقارن آغاز اصلاحات ارضي در ايران است. خاطراتي را كه مؤلف از مطلعان سياست و اقتصاد آن ايام آورده است در واقع مي‌توان ادامة تلاش وي جهت جدا كردن مسئوليت دكتر ارسنجاني از عواقب بعدي اصلاحات ارضي دانست. نامة مهندس روحاني در دفاع از وضعيت كشاورزي و نفي تلقي انقلابيون مقطع 1357، مبني بر از بين رفتن كشاورزي ايران، به نظر مؤلف مي‌تواند دفاعيه‌اي از مثبت بودن اصلاحات ارضي 1340 به بعد باشد. كتاب در نهايت با يك فهرست از منابع و مآخذ پايان مي‌گيرد. «دكتر ارسنجاني در آيينه زمان» بر اساس دو بحث اصلي ابتناء يافته است؛ يكي زندگي و فعاليتهاي شخصي دكتر ارسنجاني است و ديگري مسئله اصلاحات ارضي و نقش وي در آن. قبل از ورود به بحث اصلي كتاب بايد اشاره كنيم كه فقدان يك مقدمة مناسب در ابتداي كار از كاستي‌هاي آن است. مؤلف محترم مي‌توانست با تدوين و قرار دادن يك گفتار مقدماتي، فضاسازي مطلوب جهت ورود به مباحث كتاب را تدارك ببيند. در واقع در مقدمه، مؤلف هدف خود از نوشتن كتاب، شيوة دستيابي و جمع‌آوري اسناد و مدارك مورد استفاده در كتاب، موانع و دشواري‌هاي پژوهش و ساير مسائل ضروري را با خواننده در ميان نهاده تا از همان ابتدا با ديدگاه و نيز محدوديت‌هاي مؤلف مشخص گردد و خواننده بر اساس امكانات و مقدورات وي به قضاوت و داوري نتيجه كار بنشيند. آراء و افكار در ابتدا لازم است اشاره شود كه براي نوشتن زندگينامه چنين شخصيت‌هايي، توجه به عقايد و الزاماتي چند ضروري است. از جمله بايد از هرگونه توصيف‌هاي غلو‌آميز و غيرواقعي درباره شخصيت پرهيز نمود، تمام حقايق را بايد گفت و نه بخشي از آن را. جزئيات زندگي فرد مورد بحث بايد به صورت مرتب و بر اساس سنوات زندگي وي بيان شود. در بررسي زندگينامه دكتر ارسنجاني به نكاتي برمي‌خوريم كه حاكي از ناديده انگاشتن اين موارد است. در بسياري موارد مؤلف درباره شخصيت و افكار ارسنجاني داوري‌ها و ارزيابي‌هايي دارد كه احساسي و غلو‌آميز است. يك نمونه از اين گونه داوري‌ها در ص 21 ديده مي‌شود كه دكتر ارسنجاني را با آبراهام لينكلن، كلمانسو، ناپلئون و غيره مقايسه نموده است. در هم ريختگي موردي در ذكر وقايع و جزئيات زندگي دكتر ارسنجاني، از ديگر موارد قابل بررسي كتاب است. من باب نمونه به چند مورد از اين گونه موارد اشاره مي‌شود. بحث راجع به صندوق‌هاي تعاوني كه واقعه‌اي مهم در جواني دكتر ارسنجاني است. پس از ذكر حوادث مربوط به جنگ جهاني دوم آورده شده (ص 36) كه درست نيست و مربوط به چند سال قبل‌تر از آن ايام است. در جاي ديگري، هنگام بحث درباره وقايع سال‌هاي 1326، ناگهان بدون رعايت و در نظرگيري ترتيب وقايع، مسائل سال 1329 مطرح مي‌شود، ص 44). بار ديگر مطالبي مربوط به 30 تير 1331 را ملاحظه مي‌كنيم ولي بلافاصله نامه‌اي با تاريخ 28/3/1328 كه مي‌بايست در جاي اصلي خود آورده مي‌شد، ارائه مي‌شود (ص 80 به بعد) همين گونه است ماجراي جلسه دفاعيه دكتري ارسنجاني، كه در ص 9ـ208 آورده شده است. هنگامي كه وقايع و سرگذشت دكتر ارسنجاني در حدود 1341 بررسي و بازگو مي‌شود، ناگهان خواننده به مسائل دهه 20 و مسئله تجزيه نواحي ايران و مقالاتي كه دكتر ارسنجاني در آن ايام نوشته بود، بازگشت داده مي‌شود. (ص 124ـ126). چنين آشفتگي كه در ارائه جزئيات مهم حيات فكري و سياسي دكتر ارسنجاني راه يافته است، ارزش و اهميت برخي از فعاليت‌ها و اقدامات مهم و مؤثر وي را مي‌كاهد. در ارائه زندگينامه افراد بايد دقت لازم صورت گيرد تا كليه واقعيت‌ها و مسائل مهم زندگي فرد مورد بحث، طرح و بررسي گردد. حذف يا سكوت در قبال برخي از واقعيت‌هاي زندگي فردي يا سياسي و اجتماعي وي، اغلب نتايج دلخواه را به بار نمي‌آورد. مؤلف در مواردي چند در قبال پاره‌اي از واقعيات زندگي و فعاليت‌هاي دكتر ارسنجاني تغافل نموده كه براي نمونه به چند مورد اشاره مي‌شود. درباره كشتار سي تير 1331 و مسائل مختلفي كه درباره آن وجود و برخي از منابع به آن اشاره دارند (مثلاً بهزادي، شبه خاطرات، ج 1، ص 29). مؤلف اظهارنظر و ارزيابي خاصي ارائه نمي‌كند. يا در بحث اصلاحات ارضي برخي از جنبه‌هاي بالنسبه مهم موضوع گشوده نشده است. من جمله مسئله مخالفت روحانيت با جريان اصلاحات ارضي و به ويژه موضوع تلگراف معروف دكتر ارسنجاني به يكي از آيات عظام قم كه سبب واكنش تند آنان به اين اقدام او گرديد. يا در هنگام بحث از وصيت‌نامه دكتر ارسنجاني، با اين كه مؤلف بسياري از نامرادي‌ها و ناجوانمردي‌هايي كه در اين باره ظاهر شده است را برمي‌شمرد از آوردن متن اصل وصيت‌نامه جنجالي دكتر ارسنجاني خودداري ورزيده است (ص 197). در همان موقع مسئله دارايي‌هاي چشم‌گير و خاصه پول نقد وي در حسابي در بانك اسرائيل و... شايعاتي را سبب شده بود كه جا داشت مؤلف محترم درصدد طرح و بحث آن نيز برمي‌آمد. به همين نسبت در بررسي سير تحولات زندگي ارسنجاني علل عطف توجه ايشان به مقولة شركت‌هاي تعاوني در ايام خدمت در بانك كشاورزي، روند قرارگيري در مواضع ضديت با دول محور و درگيري بعدي با سياست روس و انگليس و حمايت ضمني از سياست امريكا در ايران، توضيح تحليلي و قانع‌كننده‌اي داده نشده است. مهم آن كه جا داشت مؤلف محترم ضمن تشريح جريان تأسيس حزب آزادي با تحليل مرامنامه آن حزب، نسبت آن را با آراي بعدي دكتر ارسنجاني سنجيده و تغييرات يا استمرار عناصر فكري و انديشة ايشان در مقطع زماني و شرايط سياسي ـ اجتماعي وقت را ارزيابي نمايد. گذشته از بسياري از موارد كه در دهة بيست درباره دكتر ارسنجاني مي‌بايست مورد چنين ارزيابي و تحليلي قرار مي‌گرفت، در موارد بسيار مهم‌تري نيز از اين امر غفلت شده است. در اين كتاب تز دكتراي ارسنجاني به عنوان يكي از فرايندهاي فكري وي در جايگاه خاص زندگي‌نامه‌اي او مورد بررسي قرار نگرفته است و صرفاً در برخي نقاط كتاب به صورت كاملاً حاشيه‌اي و به نقل از يك مقاله از مجله بامشاد (صص 145 ـ 152) عنوان شده كه دكتر ارسنجاني در تز دكتراي خود خواستار تشكيل دولت متحده جهاني، و يا سلب حق وتوي قدرتهاي بزرگ و غيره شده بود كه چون زمينه‌هاي پيدايش چنين فكري نزد دكتر ارسنجاني بررسي نشده است براي خواننده مشخص نمي‌شود كه چنين نظرياتي به چه منظور و در پاسخ به چه مشكلي ارائه شده‌اند. ايام روابط نزديك دكتر ارسنجاني با دكتر اميني تا مقطع شروع اصلاحات ارضي، دورة سفارت وي در ايتاليا و سپس نحوة ديدگاه‌هاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي وي مي‌بايست به بحث گذارده شده و چگونگي رسيدن او به يك ديدگاه جديد در مسائل مزبور، پي‌گيري مي‌گرديد. به علاوه اگر از آراء و نظريات وي در خصوص مسائل مختلف جمع‌بندي‌هاي متنوعي صورت مي‌گرفت فوائد بيشتري حاصل مي‌گشت تا نقل كامل مجموعه آن سخنراني‌ها و مقالات مفصلي كه من‌باب تشريح نظرات ارسنجاني در كتاب گنجانيده شده است (مانند بخش اعظم سخنراني‌هاي تبليغي او درباره اصلاحات ارضي). گاه مضاميني درباره ارسنجاني در كتاب آمده است كه نياز به تجزيه و تحليل و تشريح دقيق‌تري دارد. مثلاً درباره نظريه وي در خصوص لزوم اعلام جنگ به دول محور و تشكر سهيلي نخست‌وزير از وي (صص 34ـ36). اين كه اساس استدلال دكتر ارسنجاني چه بوده و آيا آنچه كه بعداً در نتيجه اين اقدام حاصل شد منظور نظر او بوده است يا خير، از نامه سرگشاده او خطاب به سفير آمريكا در ايران در نقد سياست شوروي و انگليس در ايران ياد مي‌شود (ص 6ـ45) در حالي كه تحليل و ارزيابي مستقلي از محتوا و مضمون نامه به دست داده نشده. در توضيح تلاش‌ها و عملكرد مطبوعاتي و سياسي ارسنجاني درباره موضوع مهم نفت به ارائه مطالب پراكنده‌اي از مقالات داريا اكتفا شده و عليرغم عنوان نمودن اين نكته كه وي پيشتاز طرح مسئله نفت در دهه 1320 بوده است (ص 41ـ40) از پيگيري موضوع تا سرانجام ملي شدن صنعت نفت كه از طريق تحليل و بررسي مسئله مقالات ارسنجاني درباره مسائل راجع به نفت ممكن مي‌شد، دريغ شده است. همين‌گونه است جاي خالي يك ارزيابي كلي از حيات اجتماعي روزنامه داريا، كه در واقع زبان مكتوب ارسنجاني در يكي از مهم‌‌ترين ادوار تاريخ ايران بوده است. مسئله اصلاحات ارضي نيز در اين كتاب چنين حالتي دارد. مشخص نيست ارسنجاني از موضع سياسي وارد بحث اصلاحات ارضي مي‌شود يا منظر و نگاه وي يك ديد اقتصادي است؟ مؤلف تأكيد دارد ارسنجاني از دهة سوم قرن حاضر ـ از نوجواني ـ از استثمار قشر كشاورز در ايران ناراحت بوده است (ص 351 ـ 350) در اين زمينه مسئله بررسي اعتبارنامه نمايندگي وي در مجلس شوراي ملي و حملات شديد به برخي بزرگ مالكان (ص 88) و آنگاه سرمقاله‌هاي داريا در اين خصوص، طرح تقسيم اراضي خالصه و تأسيس شركت‌هاي تعاوني روستايي كه به رزم‌آرا ارائه مي‌شود، به دست داده مي‌شوند. اما ديدگاه كامل ارسنجاني درباره اين قضيه تا آستانه شروع اصلاحات ارضي به صورت مدوني ارائه نمي‌شود، تا امكان فهم الگوي مناسب چنين زمينه‌اي و نهادهاي مبتني بر آن و مناسبات اجتماعي و فرهنگي و سياسي كه دكتر ارسنجاني بدان دعوت مي‌كرده است، فهميده شود؟ آيا ايشان تنها به تقسيم املاك خالصه توصيه كرده مي‌كرده است، مانند دورة رزم آرا، آيا اين برنامه تنها يك شعار در مبارزات سياسي جبهه اجتماعي كه ارسنجاني سخنگوي آن است با جبهه مقابل كه متشكل از بزرگ مالكان و ساير اقشار نزديك به آنها بوده است يا سخن از مباحثي ديگر است؟ اين اشكال درباره نظريات ارسنجاني در خصوص سوسياليسم دموكراتيك نيز باقي است. اگر به جاي ارائه پيشگفتار مجله بامشاد بر مقالات دكتر ارسنجاني (ص 136)، به نقد و تحليل و ارزيابي مضمون نظريات دكتر ارسنجاني در اين خصوص پرداخته مي‌شد، فوايد بيشتري حاصل مي‌شد. در واقع هر يك از موضوعاتي كه به عنوان مثال ارائه شدند مي‌توانند به عنوان يك نقطه عطف، تحول و يا يك مشغلة ذهني نزد ارسنجاني در نظر گرفته شوند. ادوار زندگي مهم‌ترين نكته‌اي كه بايد درباره زندگينامه ارسنجاني مورد توجه قرار داد لزوم رسيدگي جزء به جزء به ادوار و تحولات اين زندگي است. انتظار مي‌رود در زندگينامه دكتر ارسنجاني، بيشتر جزئيات مهم و مؤثر در حيات فردي و اجتماعي او، مورد اشاره و بررسي لازم قرار گرفته باشد، در حالي كه چنين نشده و چه بسا از قلم افتادن برخي جزئيات حساس، شائبه ارزيابي جانبدارانه از سوي مؤلف را تقويت مي‌نمايد. حال به بررسي برخي از نكات مهم زندگي ارسنجاني كه متأسفانه در بخش مربوطه نيامده است پرداخته، و توضيحات لازم را به اختصار ارائه مي‌نماييم. 1ـ قضيه استخدام ارسنجاني در بانك كشاورزي كه ارائه طرح شركت‌هاي تعاوني روستايي در خلال آن پيش آمد، به گونه‌اي ناقص و كم‌اهميت در كتاب آمده است (ص 36). 2ـ فعاليت‌هاي آغازين ارسنجاني در عرصة مطبوعات كه با قلم زدن در روزنامه تجدد ايران، نيرو، ايران ما و غيره شروع شد، به صورت درست و مرتب مورد بحث قرار نگرفته است بلكه در ساير بخشهاي كتاب به اطلاعات پراكنده‌اي در اين خصوص برخورد مي‌كنيم. 3ـ درباره فعاليت ارسنجاني در «حزب پيكار» و همكاري سياسي با خسرو اقبال و جهانگير تفضلي، كه در مرامنامه حزبشان اصولي چون تحديد مالكيت اراضي كشاورزي و غيره وجود داشت، نيز آگاهي درخور توجهي ارائه نمي‌شود. (جهت اطلاع در اين باره ر.ك مجله خوشه 22/11/40، ص 1 و 8) بررسي مرامنامه و مشي سياسي حزب پيكار كه ظاهراً در حدود سال 1321 منحل شد، در تبيين تحول و تغييرات مواضع سياسي و فكري ارسنجاني مي‌توانست سودمند واقع شود. 4ـ به همين ترتيب به نحوة مشاركت ارسنجاني در فعاليتهاي «حزب ميهن‌پرستان» كه يك سال به طول كشيد نيز اشاره‌‌اي نمي‌شود. 5ـ ارسنجاني مقارن تأسيس روزنامه داريا در سال 1323 به عنوان وكيل دادگستري نيز مشغول كار شد (بهزادي، شبه خاطرات، ص 19) مسئله وكالت و پرونده‌هايي كه ارسنجاني دفاع از آنها را بر عهده گرفت، از جمله نكاتي است كه مؤلف محترم به ندرت و آن هم به صورت اتفاقي به آن اشاره كرده است. به اين موضوع باز هم اشاراتي خواهيم داشت. 6ـ از جمله نكات مغفول درباره فعاليت‌هاي مطبوعاتي اين ايام ارسنجاني، مقالات تحريك‌كننده‌اي است كه گفته مي‌شود وي عليه اقليت‌هاي مذهبي منتشر كرد و اتخاذ رويه‌‌هاي نزديك به حزب توده (مجله بامداد، ش 12، 30/2/52، ص 5) و الحاق روزنامه داريا به ائتلاف جبهه آزادي با همكاري حزب توده (آبراهاميان، ص 369). 7ـ به سفر ارسنجاني به نمايندگي از سوي دولت ايران ـ دوره احمد قوام ـ به كنفرانس كار در ژنو (ظاهراً 1324ش) در جاي خود اشاره نشده و در ارزيابي از اين سفر و عملكردهاي ايشان و نتايجي كه احياناً دربرداشته است، مطلبي نيامده است. 8ـ بنا به گزارش شهرباني كل كشور، ارسنجاني در تاريخ 6/3/1325 در محل كلوپ آزادي در باب مسائل سياست‌هاي روز سخنان تندي ايراد كرد و از دولت خواست لايحة قانوني تقسيم اراضي را به مجلس ببرد، تا امكان افزايش محصول كشاورزي و كاهش فقر رعايا مهيا شود، هم‌چنين دولت را به دخالت و كنترل در امور كارخانه‌ها جهت احقاق حق كارگران فراخواند. در سياست خارجي نيز از سياست موازنه مثبت دفاع كرد. (بنگريد به بخشي از اسناد شهرباني كل كشور در آرشيو فرهنگ ناموران فرهنگ معاصر ايران، مدخل ارسنجاني) در كتاب حاضر از اين‌گونه فعاليت‌هاي ارسنجاني آگاهي در دست نيست. 9ـ با سقوط دولت احمد قوام، ارسنجاني و دوستانش توسط هيأت سري تصفيه، از رهبري حزب دموكرات كنار نهاده شدند. (آباديان، زندگي سياسي مظفر بقايي، ص 81) به اين واقعه مهم در كتاب اشاره‌اي نشده است. 10ـ پس از كناره‌گيري از امور سياسي، ارسنجاني مجدداً به روزنامه‌نگاري و مشاغل وكالتي روي آورد. وي در اين زمان توانست با استفاده از نفوذ قبلي به وكالت بانك ملي ايران انتخاب شده و مدت‌ها در اين سمت مشغول كار بود. 11ـ با آغاز قدرت‌گيري سرلشكر رزم‌آرا، ارسنجاني به همراه برخي ديگر از هواداران احمد قوام به صورت محرمانه به او نزديك شدند (عظيمي، بحران دموكراسي در ايران، ص 330)، و ظاهراً روزنامه داريا نيز به عنوان ارگان گروه رزم آرا درآمده و رزم‌آرا گاه مقالاتي به نفع اهداف سياسي خود در داريا مي‌نوشت. (مهدي نيا، زندگي سياسي رزم‌آرا، ص 229). صحت و سقم اين بخش از فعاليت‌هاي ارسنجاني، مورد اشاره مؤلف قرار نگرفته است. اما پس از نخست‌وزيري رزم‌آرا، همكاري دكتر ارسنجاني آشكار شده و وي سمت مشاور خصوصي نخست‌وزير را يافت. هر چند روزنامه داريا به دليل سرمقاله «يك مقايسه» براي هميشه در محاق توقيف افتاده بود (1329). ارسنجاني بعدها در مصاحبه‌اي در اين خصوص به اين تجربه اشاره مي‌‌كند كه مؤلف كتاب آن را به صورتي محدود آورده است. در واقع توضيحات ارسنجاني زواياي مسئله مورد بحث را به خوبي روشن مي‌كند. وي بعدها گفته بود: «... در دورة رزم آرا شروع فعاليت اصل 4 در ايران و بر اساس تجربيات قبلي طي 6 ماه مطالعه قوانين و مقررات كشورهاي مختلف دنيا، پروژه‌اي جهت تقسيم مالكيت‌هاي بزرگ تهيه و در كميسيون حقوقي جهت تطبيق كليه قوانين شرعي ـ عرفي مملكت بررسي و عدم مغايرت آن با قوانين مزبور و بي‌نيازي اجراي اين طرح از تصويب قوانين جديد ثابت شد.» (مصاحبه با دكتر ارسنجاني، ستارة تهران، ش 117، 20/2/40، ص 4) ظاهراً در اين جا منظور از مالكيت‌‌هاي بزرگ، بايد املاك خالصه و دولتي بوده باشد، چرا كه از نامة ارسنجاني مندرج در كتاب حاضر نيز همين برمي‌آيد. توجه به تذكري كه ارسنجاني به ارتباط طرح با قضيه اصل 4 مي‌دهد، درخور توجه است. ترور رزم‌آرا سرنوشت اين طرح را در محاق فرو برد. 12ـ در اسناد شهرباني از سلسله فعاليت‌هاي ارسنجاني عليه دكتر مصدق آگاهي‌هايي به دست مي‌آيد ظاهراً در پي نطقي كه وي در «جمعيت رفقا» عليه دكتر مصدق ايراد كرد، دولت تصميم به انحلال جمعيت مزبور گرفت (پرونده دكتر ارسنجاني در شهرباني، اسناد شماره 7ـ61) در تداوم همين گزارش‌ها آمده است ارسنجاني به وساطت دكتر سيدحسين فاطمي چند ماهي همكاري محرمانه با دكتر مصدق داشته، ولي به دلايلي بعداً از سوي مصدق طرد مي‌شود. گزارش‌هاي شهرباني ارسنجاني را به ايجاد تحريكاتي در بين كارگران تهران بر ضد مصدق و هواخواهي از احمد قوام متهم كرده است (همان، گزارشهاي مورخ 11/2/1330). 13ـ اين مقطع از زندگي ارسنجاني، در كتاب حاضر، با بي‌اعتنايي روبرو شده و لذا همچنان روابط احتمالي او با جبهه متحدين دكتر مصدق و نيز شخص وي در پردة ابهام باقي است. همكاري ارسنجاني با گروهي از وكلاي هوادار نهضت ملي شدن نفت چون حسين مكي، حائري‌زاده و ديگران (ص 74) با حمايت‌هاي مطبوعاتي ارسنجاني از روند ملي شدن نفت (ر.ك) صص 66 الي 74) به معناي جهت‌گيري ثابت و مشخص ايشان تا روي كار آمدن حكومت احمد قوام در اواخر تير 1330 نيست. طبيعي است وقتي كه ارسنجاني را در پست بسيار مهم معاونت سياسي احمد قوام در حكومت چهار روزه وي ببينيم، بايد درباره ماه‌ها و روزهاي نزديك به ايام صدارت چهار روزه، با دقت بيشتري به فعاليت‌هاي جبهه هوادار قوام‌السلطنه و به ويژه ارسنجاني نگاه شود. 14ـ در اين كتاب از تلاش‌هاي ارسنجاني در خلال انتخابات دوره هفده مجلس شوراي ملي آگاهي در دست نيست. وي در اين انتخابات از حوزه ساوجبلاغ كانديدا شده، ولي از رقيب متنفذ خود ـ كهبد ـ شكست خورد. (سپيد و سياه، ش 37، 24/1/42، ص 12) 15ـ فعاليت‌هاي ارسنجاني در دولت زاهدي نيز از جمله مواردي است كه اين كتاب درباره آن خاموش است. به گفتة جيمز بيل، ارسنجاني كه از مدتي قبل همكاري خود را با اميني شروع كرده بود، در زمان وزارت دارايي او در دولت سپهبد فضل‌الله زاهدي در جريان انعقاد قرارداد كنسرسيوم با دولت ايران، با علي اميني به گونه‌اي غيررسمي همكاري مي‌كرد. (بيل، شير و عقاب، ص 203) به گزارش اسناد شهرباني كل كشور، ارسنجاني مقالاتي عليه دكتر مصدق و به نفع كنسرسيوم در جرايد نوشته و به تهيه گفتارهايي در راديوي دولتي ايران پرداخت. (پرونده شهرباني، سند 5ـ61) در تداوم اين همكاري دكتر اميني سه حكميت بزرگ بين شركت‌هاي خصوصي با وزارت دارايي (مانند خريد 100 دستگاه ماشين‌هاي ديزل ماك توسط اداره قند و شكر) را به وي احاله داد كه مبالغ هنگفتي حق‌الوكاله عايد وي نمود. (اسناد شهرباني، س. ش 7ـ61). 16ـ در بخش زندگينامه ارسنجاني توجه زيادي به تحصيلات ايشان نشده است. شايسته بود حداقل عنوان رساله تحصيلي مقطع ليسانس ايشان از كتابخانة گروه حقوق دانشگاه تهران جستجو و ارائه مي‌شد. همين‌گونه شروع و ختم تحصيلات مقطع دكتري حقوق ايشان نيز به صورت مناسب طرح و بررسي نشده است. فقط در مطلبي به صورت غيرمستقيم و از قول افراد ديگري اطلاعات ناقصي در اين باره ارائه شده است. (ص 115 و ص 209) لازم به تذكر است ارسنجاني در سال 1333 به عنوان اولين گروه پذيرفته‌شدگان دوره دكتري حقوق در دانشگاه تهران به تكميل تحصيلات پرداخت و در 30 آذر 1338 به دفاع از رساله دكترايش تحت عنوان «حاكميت دولت‌ها در سازمان‌هاي بين‌المللي» پرداخت و اعضاي هيأت رسيدگي‌ كننده مركب از دكتر متين دفتري، دكتر كيهان، دكتر سرداري، به وي درجه «بسيار خوب» اعطا كردند. (كريميان، مقاله ارسنجاني، گنجينة اسناد، ش 3 و 4، 1374، ص 87). 17ـ در خصوص تشكيل «جمعيت آزادي ايران» توسط ارسنجاني توضيحات درخور توجهي ارائه نشده است. ظاهراً در مذاكرات اسدالله علم با ارسنجاني طرح راه‌اندازي يك «حزب سوم» كه خصلت غيردولتي و روشنفكرمآبانه داشته باشد، آغاز گرديده و ارسنجاني پيشنهادهاي كمك مالي دربار را جهت ممانعت از شايعات بعدي رد كرده است. شروط ارسنجاني جهت شروع كار مجدد سياسي و تشكيل «جمعيت آزادي ايران»، آزادي عمل در تحرير مقالات، نطق و ابراز عقيده و نگارش اصول مرامنامه و تماس با گروه‌هاي چپ و حتي مخالفان دولت مانند جبهه ملي و غيره بود كه مورد قبول اسدالله علم واقع شد. لذا ارسنجاني به اتفاق دكتر محمد شاهكار، شهاب فردوس و مهندس كاظم جفرودي و ديگران «جمعيت آزادي ايران» را با مرامنامه مترقي ـ سوسيال دمكراتيك ـ كه پي‌گيري برنامه تغييرات بنيادي در ساختار سياسي، اجتماعي و اقتصادي كشور را دنبال مي‌كرد. در پاييز 1336 تحت رهبري خود، تشكيل داد. اين ايام مقارن با آغاز مجدد انتشار مقالاتي توسط ارسنجاني بود كه در مجله بامشاد توأم شد كه در ضمن آن در دفاع از دكترين آيزنهاور، دفاع از حزب ايران و اعلاميه اللهيار صالح مطالبي آمده بود. (اسناد شهرباني، سند شماره 34). 18ـ ماجراي دستگيري ارسنجاني و انحلال «جمعيت آزادي ايران» (اسفند 1336) نيز از جمله مواردي است كه مي‌بايست بيش از اين مورد توجه قرار مي‌گرفت. مطالبي به صورت موجز دربارة كودتاي تيمسار قرني در صفحات 206 و 208 در خلال خاطرات دكتر علي اميني در بخش انتهايي كتاب (ص 548) آمده است، كه البته دكتر اميني با زيركي خاصي مطلب را سربسته باقي مي‌گذارد. در حالي كه اين مقطع از زندگي ارسنجاني نيز شايسته توجه ويژه‌اي است. چون در انتهاي اين دوره است كه وي در سمت وزارت كشاورزي در دولت دكتر اميني ظاهر مي‌شود. لذا مي‌توان فرض كرد كه در خلال سال‌هاي مزبور 1340ـ1336 روابط دكتر اميني ـ ارسنجاني تداوم داشته و مسائل مختلفي كه در خصوص روابط دكتر اميني با سياست خارجي آمريكا در ايران مطرح است، بر حلقة دوستان ايشان نيز قابل تسري مي‌باشد. 19ـ از جمله فعاليت‌هاي درخور توجه ارسنجاني در خلال سال‌هاي 1340ـ1336، تصدي وكالت بانك رهني (به نقل از روزنامه كرمانشاه، ش 38885، خرداد 1341، ص 4) و نيز تقبل وكالت پروندة معروف ورثة عباس اسكندري است ‌(دكتر ارسنجاني، ص 213). ارسنجاني به توصيه اسدالله علم وكالت احترام‌الملك ذوالقدر شيرازي، همسر دوم عباس ميرزا اسكندري را پذيرفت و توانست با احياي حساب سري وي در بانك سوئيس، حق‌الوكالة هنگفتي دريافت دارد. (بهزادي، همان، ص 42) 20ـ ارسنجاني در ابتداي دورة وزارت، سفري رسمي تحت عنوان وزير كشاورزي به اروپا انجام داد كه در خلال آن مسائل مربوط به اصلاحات ارضي را بررسي و مذاكراتي در خصوص صدور كالاهاي زراعي ايران به آلمان غربي انجام داد. (روزنامه ستاره تهران،ش 157، 18/4/40، ص 8 و 1) قضيه اين سفر و مطالعات و مذاكراتي كه در اين زمينه جريان داشت نيز مي‌توانست در اين كتاب مورد توجه قرار گيرد. به همين ترتيب نيز ملاقات مهم وي با چستر باولز فرستاده پرزيدنت كندي در بهمن ماه 1341 كه در خلال اين ديدار، ارسنجاني گزارشي از پيشرفت امور اصلاحات ارضي در ايران به وي ارائه كرد. (بيل، همان، ص 195) 21ـ به طوري كه در جاي ديگر متذكر شديم، تلگراف تبريك ارسنجاني در آستانه عيد فطر، به آيت‌الله سيدمحمد گلپايگاني در قم كه در آن از حمايت مراجع از برنامه اصلاحات ارضي تشكر شده بود (سفري، قلم و سياست، ج 2، ص 457)، با واكنش تند ايشان عليه وزير و برنامه اصلاحات ارضي مواجه شد. 22ـ در جريان استعفاي دكتر علي اميني از پست نخست‌وزيري، برخي انگشت تحريكات وي را نيز خاطرنشان ساخته‌اند. شايسته بود مؤلف به اختصار نظرات مختلف را طرح و بررسي مي‌كردند. به هر حال تداوم حضور ارسنجاني در كابينه بعدي، از نظر تاريخي جاي تفحص بيشتر دارد. (براي آگاهي بيشتر بنگريد به اسدالله علم، گفتگوهاي من با شاه، ج 1، صص 9ـ8) 23ـ در مدت سفارت كبيري ايشان در ايتاليا، حساب هزينة نامحدودي از سوي محمدرضا پهلوي در اختيار وي نهاده شده بود. (اسناد لانه جاسوسي، ج 7) اما از عملكرد مختلف ارسنجاني در سفارت رم اطلاعات زيادي در دست نيست. مسئله مهم در اين ايام روابط نزديك وي با محافل سوسيال دموكراسي ايتاليا بوده است. و ظاهراً از اين طريق موفق شد تدارك و زمينه‌هاي سفر رياست جمهور سوسياليست ايتاليا، كه از دوستان سابق وي بود، را به ايران مهيا كند (بهزادي، همان، ص 44) از مسائل ديگري كه در طول مدت سفارت ارسنجاني در رم قابل ذكر است، اما در زندگينامه وي نيامده است، آشنايي ايشان با خانم مريم دفتري و ازدواج با ايشان است. 24ـ قضاياي منتج به بركناري ارسنجاني از سفارت ايتاليا نيز به طرز شايسته‌اي در زندگي‌نامه ايشان طرح و بررسي نشده است. قضيه استعفاي وي از سفارت ايتاليا كه ظاهراً به اجبار صورت گرفته است به عوامل و علل مختلفي نسبت داده مي‌شود كه برخي از آنها را آقاي بهزادي (همان، ص 45ـ44) مورد اشاره قرار داده است. بعداً مسئله بي‌اعتنايي حكومت به ارسنجاني كه تا ايام مرگ او تداوم داشت، داراي آن درجه از اهميت بود كه مؤلف زندگينامه تلاشي جدي در بررسي قضيه مزبور صورت مي‌دادند. 25ـ در فاصله سالهاي بين 1343 تا 1348 ارسنجاني به امور مختلفي رسيدگي كرد كه در اين يادداشت فقط به مواردي كه مؤلف زندگي‌نامه بدان‌ها اشاره‌اي نكرده است، اكتفا مي‌شود. ـ متاركه ارسنجاني با همسرش (ظاهراً 1344). به علاوه وي در اين سالها مسافرتهاي متعددي به خارج از كشور انجام مي‌داده است كه متأسفانه توضيحي كافي در اين باره داده نشده است كه سفرهاي وي كاري و حرفه‌اي بوده است يا جهت امور ديگري صورت مي‌گرفته و به هر حال نتايج آن چه بوده است. ـ ظاهراً وكالت ارسنجاني در پروندة خرم، مقاطعه‌كار معروف عليه شهرداري تهران در اين زمان صورت گرفته است. (بهزادي، همان، ص 41) و همين طور ارسنجاني به توصيه اسدالله علم وكالت همسر دوم حسنعلي منصور در خصوص دعوي مربوط به ميراث و ماترك وي را به عهده گرفت و موفق شد نصف دارايي و ارثيه نخست‌وزير متوفي را براي موكل خود از علي منصور پس بگيرد و نيز وكالتي كه در پروندة مقاطعه‌كاري عليه سازمان برنامه كشور بر عهده گرفته بود سبب محكوميت اوليه سازمان مربوطه و تعلق مبالغ هنگفتي به وي شد، شايع بود اين ثروت‌ها را در جهت تأسيس حزب جديدي به مصرف خواهد رساند. لذا با دخالت وزير اقتصاد وقت نتيجة دادرسي تغيير يافت و اين امر سبب شد ارسنجاني به درج مقالات انتقادي تندي در روزنامه بامشاد عليه وزير اقتصاد بپردازد. (پرونده شهرباني، سند 81) ـ مؤلف زندگينامه در خصوص وصيتنامه ارسنجاني مسئله را يك جانبه طرح كرده‌اند. چرا كه وكيل همسر سابق ارسنجاني موفق شد با توجه به ايرادات حقوقي وصيتنامه حكم ابطال آن را بگيرد. مسئله مهم در خصوص اين دعواي خانوادگي در نتايج آن بود. افشاگري‌هاي دو طرف عليه همديگر سبب جلب توجه مطبوعات به قضيه شده و برخي از اسرار زندگي خصوصي ارسنجاني حساسيت‌هايي را در جامعه ايجاد كردند. از جمل ثروت بسيار زياد وي و حساب بانكي وي در بانك تجارت خارجي اسرائيل ابهاماتي را پديد آورد. به نظر ريچارد كاتم محقق آمريكايي نقش ارسنجاني در دورة وزارتش در قبولاندن و ترغيب محمدرضا پهلوي به پذيرش «دوفاكتو»ي رژيم اسرائيل در اين ايام، بسيار مؤثر بوده است. (كاتم، ناسيوناليسم در ايران، ص 452). اصلاحات ارضي بخش دوم كتاب حاضر به ظاهر يكسره اختصاص به بحث اصلاحات ارضي و بررسي نقش ارسنجاني در فعال كردن طرح و قانون در حال ركود اصلاحات ارضي و سپس اجراي آن در منطقه مراغه و مسئله كناره‌گيري ارسنجاني از وزارت كشاورزي و ساير مسائل مربوط است. اين بخش از كتاب ـ كه مهم‌ترين بحث كتاب حاضر، به دليل اهميت موضوع اصلاحات ارضي، محسوب مي‌شود ـ حجم نسبتاً زيادي را نيز به خود اختصاص داده است (صص 590 ـ 325) مسئله اصلاحات ارضي و بحث‌هاي ملازم آن، مانند شكل‌هاي قبلي مناسبات ارضي، انديشه‌‌ها، قوانين و وقايع مربوط به مسائل اصلاحات ارضي در ايران از صدر مشروطه تا تحقق شكلي از اصلاحات ارضي در اوايل دهه 1340، تحولات اقتصادي و سياسي و ديپلماتيك دهة 1330ش در ايران و جهان، شدت‌گيري ضرورت‌هاي انجام اصلاحات ارضي، چگونگي و مراحل اجراي پروژه اصلاحات ارضي در دولت دكتر علي اميني و سپس اسدالله علم، و در نهايت نتايج و عواقب اجتماعي اين اصلاحات در جامعة ايران و خاصه ارتباط مفروض آن با فروپاشي رژيم پهلوي در سال 1357، و سپس سياست‌هاي دولت برآمده از انقلاب اسلامي ايران در اين خصوص و غيره، تا به حال مباحث و پژوهش‌هاي نسبتاً درخور توجهي را در داخل و خارج از كشور به خود اختصاص داده است. نويسنده و گردآورنده كتاب با ارائه سخنان و گفتارهايي از ارسنجاني و گزارش‌هاي مخبران جرايد مختلف، مسئله را با تفصيل و توضيح درخور شرح داده‌اند. مضامين اصلي بحث ايشان در اين فصل، بررسي پديده اصلاحات ارضي به عنوان پروژه‌اي جهاني، ارائه برخي مباحثات در خصوص ريشه‌ها و سوابق اصلاحات ارضي نزد ارسنجاني و از جمله گزارش او به رزم آرا در اين خصوص، برخي گزارش‌هاي ارسنجاني دربارة وضعيت اصلاحات ارضي به دكتر علي اميني، و بررسي روند بروز اختلاف بين محمدرضا پهلوي و ارسنجاني و در نهايت استعفاي او مي‌باشد. با اين حال بحث اصلاحات ارضي، چون همانند مباحث پيشين كتاب از سازماندهي مشخصي پيروي نمي‌كند؛ بسياري از چند صد صفحه مطلب موردنظر، از لحاظ محتوايي به صورتي غيرمستقيم و پراكنده طرح شده و لهذا اين امر سبب شده نوشته‌‌هايي چون «مظالم مالكان ايران» از اثر مهدي جعفرنيا (صص 346ـ344) يا مطالبي كه تحت عنوان «100 نكته از زندگي ارسنجاني» (صص 543ـ536) آورده شده، نكته محور اصلي بحث محسوب شود. اگر بسياري از مطالب مفصلي كه تحت عنوان سخنراني‌هاي ارسنجاني، خاطرات اشخاص مؤثر در مسئله و يا مطلع از اوضاع آورده شده، همگي يا به گونه‌اي تلخيص مي‌شد و يا در صورت اهميت زياد مانند برخي مصاحبه‌هاي ارسنجاني ـ در قسمت انتهايي كتاب مي‌آمد، نتايج كار بهتر مي‌بود. متأسفانه از ص 410 تا پايان كتاب، بسياري از صفحات از وضعيت مناسبي برخوردار نيستند. چرا كه بنا به خصلت تبليغي بسياري از نطق‌هاي ارسنجاني، بسياري مضامين در اكثر آنها تكرار مي‌شود. تعجيل به كار رفته در جمع كردن مطالب كتاب سبب شده تا بسياري از دقايق امر بحث ناشده رها شوند. به عنوان مثال، در صفحه 433 آمده است كه قانون تهيه شده در زمان وزارت كشاورزي جمشيد آموزگار در ارديبهشت 1339، اجرايي نبود و سالهاي طولاني براي پياده كردن آن وقت لازم بود. لذا ارسنجاني «... در همان اول اشتغال به وزارت به چهار نفر از صاحب‌منصبان وزارت كشاورزي، مأموريت داد جلساتي تشكيل داده و قانون مصوب مجلسين را مطالعه و در آن تجديدنظر و اشكالات اجرايي آن را مرتفع و نظريات وزيركشاورزي جديد را به خصوص در قسمت شركت‌هاي تعاوني و ايجاد تشكيلاتي به منظور جانشيني مالكاني كه ملكشان تقسيم مي‌شود، در آن ملحوظ دارند.» اين چهار نفر عبارت بودند از مهندس ارفع (مديرعامل وقت سازمان جنگل)، مهندس امير پرويز (مديركل اقتصاد وزارت كشاورزي)، مرحوم مهندس گلسرخي (مديركل وقت سازمان كشاورزي) و حسن رهبر (مدير بنگاه خالصجات). اينان نظريات و تغييرات اساسي و مهم را نهايتاً به نظر ارسنجاني رسانيده و گاهي خود وي در جلسه شركت مي‌كرد. (ص 433). به نظر مي‌رسد اگر تحليل و تفسيري از شخصيت و افكار و سوابق هر يك از چهار نفر نامبرده ارائه مي‌شد، طرحي كه اين افراد آن را نهايي كرده و اصلاحاتي كه درباره پروژه اصلاحات ارضي در نظر داشتند ـ كه در نهايت ارسنجاني هم با آن موافق بود ـ راحت‌تر قابل ارزيابي مي‌شد. مسئله شروع تضاد شاه و ارسنجاني و علل كناره‌گيري او از وزارت كشاورزي از دلمشغولي‌هاي عمدة نويسنده است. بن‌ماية اصلي تحليل مؤلف در اين باره، آسيب‌هاي شخصيت شاه است كه ارسنجاني را نتوانست تحمل كند و نسبت به وي دشمني و حسادت ورزيد. لذا او مهم‌ترين مانع بر سر تداوم فعاليت ارسنجاني به شمار مي‌رفت. اين موضوع از طرح عنوان «برخورد شاه و وزير» (ص 429) شروع و به صورت مستمر طرح و تكرار مي‌شود. اما ظاهراً موضوع قدري ساده شده است. بدون شك شيوة سلطنت محمدرضا شاه پهلوي كه دخالت در حوزه‌هاي كاري مختلف حكومت بوده است در اين باره هم تأثيري منفي داشته است، ولي آيا ارسنجاني با مشكلات ديگري كه از عهدة آنها برنيامده باشد، مواجه نبوده است؟ شايسته است توجه شود در آن مقطع زماني مشكلات سياسي و اجتماعي در سطح كلان آن قدر حاد و بحراني بوده است كه كابينه‌ها مكرر سقوط كرده‌اند. از جمله مباحثي كه در اين كتاب طرح ولي در توضيحش پاسخ درخور توجهي ارائه نشده آن است كه ارسنجاني علي‌رغم ميل اميني و شاه وارد كابينه شده است (ص 363) اگر چنين بوده چه نيرويي او را وارد كابينه كرده است؟ آيا بايد دليل مؤلف را پذيرفت كه حسن ارسنجاني چون شايسته‌ترين فرد در زمينه فكري و اجرايي طرح اصلاحات ارضي در ايران بوده است، چنين امري صورت گرفت كه مطمئناً چنين نيست، چون در مدت اشتغال ارسنجاني به كار وكالت در بيشتر سالهاي دهه 1330، افراد ديگري روي پروژه اصلاحات ارضي كار و فعاليت مي‌كردند، به عنوان مثال حتي فردي چون اسدالله علم در سال 1337، در راستاي پي‌گيري اصول مرامنامه حزب مردم درباره اصلاحات ارضي و غيره سفري طولاني به آمريكا انجام داد كه هدف آن مطالعه در برنامه اصلاحات ارضي و سيستم‌هاي توليد كشاورزي و غيره بود و نتايج اين سفر به صورت مفصل طي سخنراني‌هايي در حضور اعضاي حزب مردم ارائه شده است. افزون بر اين، نويسنده كتاب به نقل از آقاي جعفرنيا نويسنده زندگينامه دكتر اميني، آورده كه جاي ارسنجاني در وزارت كشاورزي نبود، لذا بعد از معرفي وي به وزارت همه تعجب كردند! گويا همه مي‌خواستند دست و پاي او را در وزارت مفلوك كشاورزي بند كنند تا حرف‌هايش يادش برود. (ص 366). سخن نهايي آن كه تحليل موقعيت ارسنجاني در مقام وزارت كشاورزي و مجري طرح اصلاحات ارضي از پيچيدگي خاصي برخوردار است. ظرافت‌هاي فكري و عملي شخص وي (با توجه به سوابق سياسي و مطبوعاتي‌اش) سبب گرديد تا او بتواند مانورهايي را در جريان اجراي اصلاحات ارضي انجام دهد كه تا حدي برگ‌هاي برنده وي نيز محسوب مي‌شوند. وي مسئله اصلاحات را تا اندازه‌اي از حالت يك پروژه دولتي و رسمي به پروژه‌اي در سطوح بالاتر، در سطح آرمان‌هاي اجتماعي ارتقاء داد. اما بايد به خاطر آورد كه اين ايام مرحله تحول جامعة ايران از شرايط اقتصادي ـ اجتماعي كهن به شرايط توسعه صنعتي و تجاري وابسته به مناسبات بازار جهاني نيز بوده است. ارسنجاني خود با چنين تحولي آشنا بود؛ او مي‌گويد: «... اجراي قانون [اصلاحات ارضي] اثر مستقيم در انتقال اقتصاد ايران از دوره عقب‌مانده نيمه فئودالي به دوره بورژوازي دارد.» (ص 405) او اين را آرزوي تحقق نيافته بورژوازي ايران در دوره رضاشاه كه جنگ دوم جهاني آن را متوقف ساخت، مي‌داند. (ص 406) او نهضت ملي شدن صنعت نفت را چون از سوي بورژوازي حمايت مي‌شد (ص 406) ستوده و عامل شكست آن را فعاليت مالكان سنگر گرفته در ساختارهاي سياسي ايران مي‌دانست. ‌«... اقتضاي اقتصاد بورژوازي نوپاي ايران دگرگوني بنيادين سيستم كهن اقتصادي كشور [مناسبت ارضي] بود. مي‌خواست در اقصي نقاط مملكت حضور داشته باشد، بازار فروش ايجاد كند و بنابراين لازم بود كه صورت عقب مانده قرون وسطايي زندگي روستايي را در هم بشكند. مي‌خواست كارخانه برپا كند و احتياج به خريدار داشت و بنابراين قدرت خريد دهقان بالا مي‌رفت كه لازمه آن آزاد شدن دهقان و قدرت كارش از بند مالك بود. كه همه اين اهداف با منافع بزرگ مالكان مغاير بوده.» و اما درباره نتايج اصلاحات ارضي در ايران، علني اين وجه از موضوع كه در كليه مباحث مربوط به اصلاحات ارضي سعي در جداسازي جريان كار از نتايج تحقق يافتة امر مزبور است. مسئله مسئوليت ارسنجاني در قضيه اصلاحات ارضي، مقوله‌اي نيست كه بتوان به سادگي از كنار آن عبور كرد و اگر هم فقط بخواهيم درباره آن قسمتي از برنامه كه ارسنجاني براي اجرايش موانع ايام بعد را پيش رو نداشت سخن بگوييم، باز هم نكاتي سئوال‌برانگيز وجود دارد. در واقع پاره‌اي از منتقدان از همان موقع مسئله جايگزيني مدل‌هاي شركت‌هاي تعاوني به جاي نظامات و نهادهاي اجتماعي موجود در روستاها را با توجه به محافظه‌كاري شديد نهادهاي اجتماعي در روستاهاي ايران فاقد بررسي‌هاي پايه‌اي مي‌دانستند. خاصه اگر تعجيل و سرعت عمل ارسنجاني در اجراي اين مسئله را نيز در نظر آوريم، تلازم توسعه فرهنگي و اجتماعي با توسعة اقتصادي نيز در اين پروژه كم‌رنگ ديده مي‌شود. از سوي ديگر مسئله امكانات اجرايي و تداركاتي اين پروژه عظيم را بايد مطرح كرد. در شرايطي كه ارسنجاني برنامه اصلاحات ارضي را شروع كرد، به قول خود وي، دولت امكان كمك به اين پروژه را نداشت (ص 371)، و طرحي كه وي ارائه نمود بر آن اندكي اضافه دريافت از كشاورزان در هر سال و سرمايه‌گذاري بانك كشاورزي متكي بود كه انتظار مي‌رفت نتيجه دلخواه را به دنبال بياورد (ص 372). در حالي كه بايد سئوال كرد آيا ارسنجاني با طرح تمركز سرمايه و مازاد توليد بسيار اندك روستاييان در شركت‌هاي تعاوني در شرايط شكننده انتقال مناسبات اقتصادي جامعه به دوره تسلط مناسبات سرمايه‌داري در جامعه ايران، دست به عملي با مخاطرات زياد نمي‌زد؟ چه به گفته او برنامه اصلاحات ارضي را فقط بر اساس امكانات محدود وزارت كشاورزي و بدون پيش زمينه قبلي در دولت شروع كرد، لذا جريان از نظر امكانات متعارف جهت اجراي كار در سطح بسيار نازلي قرار داشت. در نتيجه انطباق و نهادسازي در دستگاه دولتي در جهت پيشبرد طرح و برنامه اصلاحات ارضي (ص 370) با سرعتي كه در اجرا ديده مي‌شد، اندكي ناهمخواني ناسنجيده را سبب مي‌گرديد. جالب آن است كه نويسنده با نقل قولي از آقاي جعفرنيا مؤلف زندگينامه دكتر اميني بر اين نكته تأكيد دارد كه حتي ارسنجاني خودش طرحي جهت وزارت كشاورزي نداشت، چون وزارت آنجا به دور از انظار شخص او بود! او يك دفعه هدف اصلي خود را متوجه اصلاحات ارضي كرد. (ص 30) همان‌گونه كه از اين مرور گذرا برمي‌آيد «دكتر ارسنجاني در آيينه زمان» به رغم سعي و تلاشي كه در گردآوري و تدوين آن صورت گرفته از عهدة طرح و توضيح جوانب بسياري از زندگي و آراء شخصيت بحث‌برانگيزي چون حسن ارسنجاني برنمي‌آيد ولي با اين حال ضمن آن كه مدارك و داده‌هاي تاكنون ناشناخته‌اي را در اين زمينه ارائه مي‌كند، يادآور لزوم و ضرورت شناخت يك چنين پديده‌اي نيز هست؛ پديده‌اي كه در يك مقطع خاص تاريخي در وجود شخص ارسنجاني و حركتي كه وي موجد آن گرديد، تغيير و تحولي اساسي در مناسبات اقتصادي و اجتماعي ايران معاصر به وجود آورد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 34 به نقل از:نشريه گفتگو، شماره 28، تابستان 1379

سه خاطره از حكومت رضاشاه

سه خاطره از حكومت رضاشاه يك روز در مسافرت رضاشاه به مازندران در يكي از پيچ‌هاي گردنه جاجرود پيرمردي دهاتي ناگهان جلوي اتومبيل اوپيدا شد ود ستش را از شيشه اتومبيل داخل كرد. او از جا پرده و با هفت‌تيري كه هميشه كنار اتومبيلش بود به وي شليك كرد و پيرمرد افتاد. فوري پياده شد و به آجودانش گفت او را كاوش كنيد. همانطور كه پيرمرد مشغول جان كندن بود او را تفتيش كردند و جز مكتوبي كه به زمين افتاده بود چيزي نيافتند كه در آن دادخواهي از رفتار امنيه كرده بود اما رضاشاه بدون اينكه متأثر شود شوار شد و به راه افتاد    رضاشاه سه چيز را خيلي دوست مي‌داشت، ترياك، پول، كبكبه و عظمت. براي اين سه چيز بي‌اختيار بود و خودداري در راه آنها برايش غير ممكن بود. يك روز موقعي كه براي افتتاح راه شوسه اهواز را مي‌پيمائيد دو ساعت از موقع ترياك غروبش دير شده بود. التهاب و بي‌ اختياري عجيبي براي وصول به اين حكمرواي دلش نشان مي‌داد وقتي كه كشتي كوچك كمپاني نفت آمد كه او و همراهانش را به آن طرف رود كارون عبور دهد، كشتي در آن طرف رودخانه مانور مي‌كرد كه در كنار جايگاه مخصوص توقف كند. او ديگر تحمل اين دقايق ناچيز را نكرده بي‌اختيار فحش زيادي داد كه چرا معطل مي‌كنند بالاخره نتوانست بيش از اين صبر و خودداري كند ناگهان عقب رفته و جلو آمد و از بالاي عرشه كشتي خيزي روي كناره گرفت و مانند ميمونهاي افريقا به زمين فرود آمد. همراهان، و نمي‌تواستند كه چنين خيي بر دارند همه جاي خود ايستادند ولي وزير دربارش كه جنس او را مي‌شناخت حس كرد كه اگر او را تنها گذارد دشمني عميق او را جلب خواهد كرد لهذا به ناچاري بي‌باكي كرده پشت سر او به ساحل جست هر دو با هم سوار اتومبيل شده و به وصال ترياك رفتند.    چندين سال قبل از وقايع شهريور 1320 رضاشاه فقيد به مشهد رفت، البته رفتن به مشهد تشريفات خاصي داشت و اين مسافرت هر چند سال يكبار روي ملاحظات سياسي عملي مي‌شد! شاه در منزل حاج كاظم كوزه‌كناني كه از تجار درجه يك و ثروتش زبانزد عام و خاص بود وارد شد و او هم ناچار از پذيرائي بود... چند روزي از توقف شاه به مشهد گذشت، ‌تا آنكه يك روز با همراهان خود كه «كوزه كناني» هم در رديف آنها بود در باغ منزل شروع به گردش كردند و رضاشاه كه از طرز ساختمان آنجا خوشش آمده بود گفت: «حاجي عمارت قشنگي داري، واقعاً من خوشم آمد!» البته غرض از اين تمجيد اين بود كه «كوزه كناني» فوراً بگويد: «اعليحضرتا قابلي ندارد پيش‌كش مي‌كنم!» ولي حاجي كاظم از رندان دهر بود در پاسخ شاه مي‌گويد: ‌«قربان، جان‌نثار خيلي زحمت كشيده، تا مورد نظر همايوني واقع شده است!» اداي اين جمله مثل آبي بود كه روي آتش احساسات شاه ريختند و فهميد كه تيرش به سنگ خورده است! چند دقيقه بعد كوزه‌كناني درصدد برآمد تا كدورتي را كه شاه در دل گرفته بود رفع كند، و براي اين كار بهتر از موضوع كارخانه سيگار چيزي به خاطرش نرسيد، بدين جهت گفت: ‌«اعليحضرتاف جان نثار اقدام به وارد كردن كارخانجات سيگار كرده و اكنون روزي هزار نفر در آن كار مي‌كنند» حاج‌كاظم طوري اين موضوع را گفت و وانمود كرد كه از اين كارخانه غرض خدمت به ميهن است و مي‌خواست از اين راه مورد لطف شاه واقع شود! رضا شاه كه از كوزه‌كناني سرقضيه منزل دلخوشي نداشت گفت: «چرا هزار نفر را بدون جهت به كار بيهوده‌اي واداشته‌اي؟! ترا به كارخانه وارد كردن چه!» حاج كاظم را ترس زيادي فراگرفت و تا آخرين لحظه توقف شاه خويشتن را پنهان كرد. دو روز بعد رضاشاه به تهران آمد و دستور تهيه كارخانه دخانيات را صادر كرد و سيگار و توتون منحصر به دولت شد. او در اولين وهله دستور بستن كارخانه كوزه‌كناني را داد تا انتقام خود را از مردي كه از خواهش او سرپيچي كرده است بگيرد.... كوزه‌كناني كه مي‌دانست مورد عتاب شاه واقع شده است هيچ نگفت ولي مطمئن بود كه رضاشاه اولين مرتبه است كه لجش گرفته است... منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 34 به نقل از:«خواندني‌ها» 5 اسفند 1323 و 20 مرداد 1324

رابطه تاريخ با جغرافيا

رابطه تاريخ با جغرافيا جغرافيا را با تاريخ مناسبتي ديرين و گذشته‌اي ممزوج است. همگامي و همپائي اين دو رشته از علوم انساني در پاره‌اي موارد چنان است كه اذهان ساده غيرعلمي بعضاً اين دوكلمه را به ترادف و حتي به قائم‌مقامي يكديگر در نوشته‌ها و گفته‌هاي خود به كار مي‌بردند. و به عهدي كه تاريخ ام‌العلوم بود ـ شايد كه هنوز هم بعضي‌ها به مناسبت وسعت ميدان تاريخ علوم ‌آن را چنين بدانند ـ‌ جغرافيا و به ويژه قسمتهاي ناحيه‌اي آن، در تاريخ حل مي‌شد و به هنگامي كه تاريخ، علم بررسي حوادث و گذران زندگي نوع بشر گرديد و جغرافيا نيز استقلال خود را به مدد علوم جديد مسلم داشت، گوئي به انتقام آن روزگار عدم استقلال، نوعي تحاشي وكناره‌گيري افراطي به جغرافي‌دانان صاحب قلم ورسالت دست داد كه بر اثر آن كوشيدند حيات علمي جديد جغرافيا را در طرد و دوري هر چه بيشتر از تاريخ بدانند؛ معهذا نه آن امتزاج و نه اين اختلاف هيچ يك مانع مناسبات تاريخ و جغرافي نشد و اين دو در رابطه‌ي با هم باقي ماندند. چرا؟‌ اينك ببينيم منشاء اين ارتباط چيست و حد و حصر و حدود و ثغور آن كدام است؟ جغرافيا به مثابه علم بررسي و مطالعه پديده‌هاي فيزيك و بيولوژيك و انساني سطح كره زمين و چگونگي توزيع آنها يكي از شاخه‌هاي دانش بشري است كه در اولين قدم خود جوابگوي يكي از مهمترين احتياجات فوق حيواني يعني نياز به آگاهي و علم بر موقع و موضع و سپس ثبت و ضبط اماكن پيرامون است. انسان در هر لحظه و براي هر كار مايل است موقع و مكان و جائي كه در آن قراردارد و يا مايل است در آن خوديا امري را استقرار دهد آگاهي داشته باشد. خلاصه مدام مي‌خواهد بداند كجاست و ديگران (اعم از افراد و اشياء) به نسبت اودر كجا قرار گرفته و واقع مي‌شوند. علم به كجائي در عالم جغرافيا جاي بزرگي را اشغال مي‌كند تا آنجا كه يكي از دو ركن اساسي به كجائي يعني موقع و موضع‌يابي و ديگري چگونگي يعني كيفيات آن موقع و موضع‌هاست و بديهي است محتوي اين دو كلمه موقع و موضع بسيار عميق‌ترو وسيع‌تر و تفسيرات ناشي از آن در جغرافياي امروز به مراتب پردامنه‌تر از آن پاره جمله‌هاي غيرمرتبطي است كه بعضاً هنوز در بعضي كتب درسي مسطور مي‌باشد. گفته شد كه تاريخ علم بررسي زندگي نوع بشر است و اين زندگي و اين نوع بشر بر بستري جغرافيائي غنوده است. صحنه‌ي زندگي و حوادث نوع انسان، قلمروهاي جغرافيائي است و بنابراين عرصه‌هاي جغرافيا در زير پاي تاريخ مورد بحث ما كشيده شده،‌ به اين ترتيب جغرافيا بستر تاريخ مي‌شود. به عبارت ديگر حوادث تاريخي موقوف به مكاني معين بوده و اين مكان در عقد طبيعي مناطق و نواحي جغرافيائي است. گاه با كمي غلو گفته مي‌شود كه سرآغاز هر علمي با تاريخ است ولكن موقوف به مكان‌هاي جغرافيائي است. اما شايد شگفت جلوه كند اگر بگوئيم كه نخستين جغرافيدانان جهان مورخ بودند و پيش كسوت آنها هرودوت مورخ يوناني بود. مي‌دانم كه كلمه جغرافيا را نخست جامعه علماي اسكندريه‌اي رواج دادند اما خود جغرافيا دو قرن پيش از آن مورد توجه كامل هرودوت مورخ بود. هرودوت چه كرد؟ هرودوت بعنوان يك مورخ، قلمرو وقايع‌نگاري محلي وناحيه‌اي را گسترد و براي اين كار به مسافرت‌هاي دور و درازي دست زد. كار مهم هرودوت اين بود كه به ثبت و ضبط وقايع و حوادث و جفت و جوري اسناد و مدارك اكتفا نكرد،‌ بلكه به مهد و مهبط و عرصه و ميدان و بستر جغرافيائي اين وقايع شخصاً سفر كرد تا بتواند هر چه بيشتر عوامل موثر محيط را در آن وقايع و حوادث بررسي كند و جريان رودخانه تاريخ را در بسترهاي طبيعي خويش مورد معاينه قرار دهد. هرودوت به عنوان يك مورخ كار خود رادرحقيقت از جغرافيا شروع كرد. او مي‌دانست كه بدون شناسائي محيط حوادث تاريخي، خود آن حوادث رها از مكان مي‌شوند به همين دليل به همان اندازه كه به زمان توجه داشت، مكان و مناطق و نواحي جغرافيائي را كاويد. اعتقاد علمي به ربط زمان‌ها و مكان‌ها او را واداشت تا زحمت سفر به تركيه، مصر، فنيقيه و غيره را تحمل كند. هرودوت سعي كرد تا همه جا انسان‌ها را در رابطه و وابسته به محيط جغرافيايي خود در نظر گيرد به همين دليل از توصيفات جغرافيائي مناطق تاريخي نهراسيد. چنين مورخي بي‌ترديد به لحاظي جغرافيدان است. كار هرودوت وقتي ارزش و اهميت خود را به تمامي مي‌نماياند كه مي‌بينيم وي در حقيقت نخستين كسي است كه به جغرافياي ناحيه‌اي Reginal Geography روي مي‌آورد بي‌آنكه هنوز جغرافياي علمي نقطه نظرها و زواياي عمومي General و ناحيه‌اي Reginal خود را اعلام داشته باشد. لازم به توضيح است كه در همان زمانها و قبل از پيدايش و شكوفائي شهرهاي بزرگ يونان مسائل عمومي جغرافيا مانند شكل زمين و يكجا‌نگري و كلي‌بيني در مسائل و قوانين عمومي جغرافيا موضوع بحث علما بوده و آنان كارشان لازم و ملزوم يكديگر بود. جنگها و حوادث سياسي و نظامي زمان و تاريخ، جغرافياي ناحيه‌اي را ناچار توسعه بخشيدند و جغرافياي ناحيه‌اي كه با هرودوت متولد شده بود و احتياجات تاريخ را در عالم جغرافيا اعلام داشته بود به عنوان فصل مشترك و نقطه وصل و ارتباط دو علم تاريخ و جغرافيا درآمد.از اين زمان تاريخ بدون جغرافياي ناحيه‌اي گام برنداشت معهذا تاريخ و جغرافيائي كه تا سي چهل سال اخير به دست ما رسيد پيش از آن كه از هم جدا باشند با هم بودند. اينك بايد ديد علت اين نزديكي و گاه امتزاج طولاني چه بوده است؟ در قرون وسطي جغرافياي عمومي تقريباً محو شد و جهان در خود فرو رفت و فئوداليسم قاهر و مطلق‌العنان وابسته به مناطق كوچك و جهانگشايان بزرگ و زمين‌ داران ‌آن روزگار توجهي جز به مسائل ناحيه‌اي جغرافيا نداشتند. آنها تشنه تسلط بر املاك وسرزمينهاي مجاور بودند و لازمه‌ي اين كار آگاهي و اطلاع از راه‌ها و كم و كيف ثروتهاي طبيعي بود؛ به همين دليل جغرافياي ناحيه‌اي در جوف تاريخ نظامي بهترين راهنماي آنهاست. علم يونان و شيوه تاريخ و جغرافي‌نويسي (ناحيه‌اي) آنها به دنياي عرب و اسلام منتقل شد و افتخار جغرافيدانان عرب و اسلام با همه‌ي ضعف و قوت‌هايشان در همين توجه شديد به جغرافياي ناحيه‌اي و احياي آن است كه گاه به صورت مونوگرافي‌‌هائي از بلاد،‌و گاه به صورت مسالك و ممالك و گاهي به عنوان جغرافياي تاريخي و يا تاريخي با محتوياتي نسبتاً جغرافيائي بروز مي‌كند: ـ مسعودي بغدادي (957) مروج‌الذهب را نوشت و براي نوشته‌هاي خود به سفرهاي دور و دراز (درست همان كاري كه هرودوت شروع كرد) دست زد وي به فلسطين، ايران، ارمنستان، سوريه، مصر و افريقاي شمالي رفت. ـ ‌محمد‌الادريسي مراكشي (قرن 12) نزهت‌المشتاق را نوشت و براي كار خود به سواحل فرانسه و انگلستان و داخله ‌آسيا سفر كرد. ـ ابن بطوطه مراكشي (قرن 14) به افريقاي شمالي و شرقي تا نيجريه و آسياي غربي و هند و بالاخره چين سفر كرد. در نوشته‌ها و آثار اين مورخان و جغرافيدان و اين مسافران بزرگ خستگي‌ناپذير، همه جا مسايل جغرافيايي انساني جاي اصلي و عمده‌اي را اشغال كرده و اين مطالب جغرافيائي همراه‌اند با تفصيلات تاريخي و سياسي. گوئي اعتقاد علمي راسخي در همه‌‌ي آنها وجود يافته و زنجير شده است كه انسان مورد بحث در تاريخ را جدا از سرزمينشان و جدا از محيط جغرافيائيشان نمي‌توان شرح داد و مطالعه نمود. اين نقطه نظري است كه يكي از اركان مسلم علم جغرافياي انساني امروزي است. پس از آن، عهد رنسانس آغازي است براي انجام مسافرت‌هاي بزرگ اكتشافي و شروع تازه‌اي جهت احياء بيشترو توجه عميق‌تر به جغرافياي ناحيه‌اي و مي‌دانيم كه اين اكتشافات چه افق‌هاي نو و تازه‌اي در تاريخ و جغرافيا گشود به حدي كه حوادث سياسي امپراطوري‌هاي مستعمراتي جدا از تلاشهاي مستعمره‌چيان در ديگر قاره‌ها نبود. كافي است بياد آوريم كه: ـ ونيزي‌ها بعد از اعراب به مسافرتهاي تازه و دور و دراز دست زدند. ـ ماركوپولو (قرن 13) به آسيا و چين سفر كرد. ـ‌كلمب (قرن 15) قاره‌ي آمريكاي امروزي را گشود. ـ‌ واسكودوگاما (قرن 15) به سفر دوردنيا اقدام كرد. ـ‌ وسپوس Vespuce به نواحي شمالي امريكاي شمالي سفر كرد. ـ ونسان پنزون V. Pinzen به مصب آمازون دست يافت. ـ كورتر مكزيك مركزي را گشود. ـ كابوت Cabot (قرن 15) به لابرادور و ارض جديد سفر كرد. ـ ماژلان (23 ـ 1519) به سفر دور دنيا دست زد. ـ و غيره حوادث فوق، تاريخ را بار ديگر با جغرافيا دوخت و مناسبات و روابط تازه‌اي بين اين دو علم برقرار شد تا ‌آنجا كه تاريخ امپراطوريهاي بزرگ مستعمراتي از اكتشافات جغرافيائي نمي‌‌تواند جدا باشد. يك نكته قابل تأمل است و آن اينكه در دوره‌ي اكتشافات بزرگ، جغرافيا زود به زود كهنه مي‌شد به همين دليل به صورت شرح سفر و تاريخ اكتشافات و مونوگرافيها و غيره مدام تجديد طبع مي‌گرديد و اين حجم زياد كار آن را رونق بيشتر داد. تحولات و ترقياتي كه در عالم نقشه‌كشي پديد آمد پس از آن به سرعت افق ديد مورخان و جغرافي‌دانان را عوض كرد و اين دو علم را در رابطه تازه‌تري گذارد. با توجه به پيشرفت علوم رياضي و فيزيك و طبيعي وعلوم انساني تكامل علمي جغرافيا و تاريخ بر ما معلوم است و نياز به تفصيل ندارد. بنابراين مطلب را به قصد بيان برداشت ما ايرانيان از رابطه تاريخ و جغرافيا بر مي‌گردانيم. گفتيم كه: جغرافياي ناحيه‌اي همه جا نظر به گذشته دارد اما اسير آن نيست. جغرافيا حتي اسير گذشته خود هم نيست. بالاخره دانستيم كه جغرافياي ناحيه‌اي فصل مشترك و نقطه ارتباط جغرافيا و تاريخ است و برتر از اينها جغرافياي تاريخي است كه مظهر نزديكترين نوع ارتباط و لازم و ملزوم بودن دو علم جغرافيا و تاريخ است. همچنين ديديم كه علماي اعراب و جهان اسلام اكثريت قريب به اتفاق به جغرافياي ناحيه‌اي نظر داشتند و افتخارشان هم در همين است. ما ايرانيان به دليل اشتراكات فرهنگي و سياسي و مذهبي كه با آنها داشتيم جغرافيا را از طريق آنان درك كرده و به آن روي كرديم. ما همه جغرافياي يونان را از مسير تمدن بين خود رايج كرديم؛ معهذا آن قسمت از جغرافيا كه در جغرافياي عمومي بود چون در جامعه عرب و جهان اسلام مورد استقبال چنداني واقع نشد ما نيز به آن بي‌توجه شديم. ما تاريخ و جغرافيا را يكجا و به صورت يك علم پذيرفتيم و صدها و هزاران رساله و كتاب داريم كه نه تاريخ صرف‌اند و نه جغرافياي محض بلكه نوعي جغرافيا و تاريخ محلي‌اند كه همه‌ي دانش جغرافيايي ما را شامل‌اند. مسلمين به دلايل عديده از جمله شناسائي ملل تابع خلافت و راههائي كه به كعبه منتهي مي‌شد و سفرهاي تجارتي (به ويژه از دوره بني‌عباس) و جهانگشائي و كنجكاويهاي علمي به اين قبيل كتب نيازمند بودند؛ چه شورها و تلاشها كه در اين راه از سوي علماي ملل اسلامي ابراز شده است. به همين دليل مسالك و ممالك‌ها نوشته شده و تقويم البلدانها نگاشته آمد و سفرنامه‌ها (رحله) به رشته تحرير درآمد و همه‌ي اين قبيل كتب تركيبي از تاريخ و جغرافياي ناحيه‌اي هستند. به اين فهرست توجه كنيد: ـ ابن خرداد به (نيمه دوم قرن سوم) كتاب المسالك و الممالك را نوشت. ـ احمدبن طيب‌سرخسي (قرن سوم) ـ‌كتاب المسالك و المماك را نوشت. ـ ابن واضح يعقوبي (اواخر قرن سوم ) ـ‌كتاب البلدان را نوشت. ـ سلام ترجمان (اواخر نيمه اول قرن سوم)ـ شرح سفر او به ديوار چين نوشته شد. ـ ابن الفقيه همداني (اواخر قرن سوم) ـ كتاب البلدان را نوشت كه گويا همان كتاب المسالك و ممالك جيهاني است بادخل و تصرفاتي چند. ـ قدامه بن جعفر (310 بمرد) ـ كتاب الخراج را درباره راهها و خارج بلاد نوشت. ـ ابوزيد بلخي (235 ـ 322) ـ صورالاقليم را نگاشت. ـ جيهاني (330 بمرد) ـ المسالك و الممالك را نوشت كه ابن فقيه و ادريسي از آن اقتباس كردند. ـ ابن فضلان (اوايل قرن 4) ـ‌ شرح سفر از بغداد تا بلغارستان را نوشت و ياقوت حموي در معجم‌البلدان آن را نقل كرد. ـ‌اصطخري (اواسط قرن 4) ـ‌كتاب الاقاليم و كتاب مسالك و الممالك را نوشت كه هر دو از كار صورالاقليم ابوزيد بلخي سرمشق گرفته است. ـ ابودلف ينبوعي (اواسط قرن 4) ـ شرح سفر به چين و ترك و هند و شرح عجايب و معادن كه ياقوت در معجم‌ البلدان از آنها نقل كرده است. ـ مسعودي (346 بمرد) ـ مروج‌الذهب را نوشت. ـ ابوزيد سيرافي (اوايل قرن 4) ـ اخبار الصين والهند يا (سلسله‌التواريخ) را در باب ممالك و درياها و انواع ماهيان درياهاي اطراف هند و جاوه و چين و سيلان و همچنين سفرنامه سليمان تاجر را دارد. ـ ابن حوقل (نيمه دوم قرن 4) ـ المسالك و الممالك را نوشت. ـ مقدسي (اواخر قرن 4) ـ احسن التقاسيم في معرفه‌ الاقاليم. ـ ناصر خسرو (483 بمرد) ـ سفرنامه نوشت. ـ ابن جبير(540 ـ 614) ـ‌ سفرنامه نوشت. ـ زكرياي قزويني (600 ـ 682) ـ آثار البلاد نوشت. ـ ابوالفداء (672 ـ 732) ـ تقويم‌البلدان نوشت. ـ حمدالله مستوفي (750 بمرد) نزهت‌القلوب را نوشت. اين فهرست مي‌آموزد كه فرهنگ جغرافيايي جهان عرب و اسلام كه ما را با آن وصلتي فرهنگي و سياسي و ديني است همه جا رنگ و بوئي ناحيه‌اي دارد و به همين دليل همراه است با تاريخ. اينها را بر اقدامات سياحاني مانند شريف ادريسي و ياقوت حموي و ابن‌بطوطه بيفزائيد آنگاه خواهيد ديد كه مورخان چه پايه جغرافيدان، و جغرافيدانان چه پايه مورخ بوده‌اند. هر جا سخن از جغرافيا بوده تاريخ حاضر و ناظر، و هر جا سخن از تاريخ بوده جغرافياي ناحيه‌اي لازم مي‌آمده است. ما به دليل همين پيوند و رابطه تا همين اواخر چنان اين دو علم را مخلوط كرديم كه شخصيت هر دوي آنها نزديك به محو شدن بود. آنچه در جهان علم از بابت ملازمه جغرافياي ناحيه‌اي و تاريخ مي‌شده است كاملاً ضروري و منطقي بوده است؛ اما آنچه را كه ما در دوره رخوت در زمينه ادغام جغرافيا و تاريخ كرده‌ايم، صرف تقليد از استادان دوره‌اي خاص و محض تنبلي بوده و مي‌باشد. چه افراط‌هائي در اين زمينه به عمل آمده كه گاه وحشت‌زاست؛ زيرا بعضاً به نام جغرافيا تاريخ نوشته و گاهي تحت عنوان تاريخ به كلي به جغرافيا پرداخته و عجب آن كه حق هيچكدام را هم ادا نكرده‌اند. نمي‌توان نامشان را برد، آتش فرعون است و زبان مي‌سوزاند. باري ارتباط اصلي و اساسي جغرافيا و تاريخ از جغرافياي ناحيه‌اي شروع مي‌شود و جغرافياي تاريخي زاده اين ارتباط است. حوادث سياسي و پس و پيش‌رويهاي مرزها و جنگها و خلاصه سياله زماني تاريخ هميشه بستر مكاني و جغرافيائي خود را مي‌جويد. توفيق مورخان بزرگ گذشته و حال ناشي از شناسائي‌هائي است كه درباره بستر حوادث خود دارند. به هيچ روي نبايد استقلال علوم را نفي كرد اما ادعاي بي‌نيازي علوم از يكديگر احمقانه است؛ چه بشر جز بدنبال يك كلي و يك حقيقت اصلي نيست. تاريخ را با جغرافيا در زمينه‌هاي ديگر ملازمت و همپائي و مناسبتي است و آن اشتراك هدفي است اخلاقي. مي‌دانيم كه كلي‌بيني جغرافيا و ارتفاع مادي كه جغرافيدان بايد به آن متوسل شود تا محيط را يكجا و به تمامي ببيند، وي را سرانجام به نوعي تهذيب اخلاقي مي‌كشاند كه من هميشه آن را با ارتفاع معنوي كه عرفا و اخلاقيون از آنجا جنگ هفتادو دو ملت را عذر مي‌نهند،‌ مقايسه مي‌كنم، چه بسا امروز هم جغرافيدانان واقعي با استحاله‌اي كه عكسهاي هوائي و هواپيما و سفرهاي فضائي و فضاپيمائيها در بينش ايشان پديد آورده است نداي ادراك و تفاهم بين‌المللي و همبستگي جهاني نوع بشر و تقديس وي را از طريق سازمان ملل در مي‌دهند و يونسكو فرياد بر مي‌كشد كه جغرافيا بهترين و مناسب‌ترين وسيله رفع تبعيض‌هاي موجود و تفاهم بين‌المللي است. بي‌ترديد نيز مورخان كه آئينه عبرت خود را هميشه پيش رو دارند در اين هدف از جغرافيدانان بيشتر مي‌توانند مؤثر واقع شوند زيرا جنگ هفتاد و دو ملت را آنها بهتر از ما مي‌بينند. از اين رو اشتراك مساعي آنها در اين زمينه، رابطه‌ي بزرگ اين دو علم را برقرار ساخته است. خلاصه و نتيجه آنكه جغرافيا و تاريخ در مكان (جغرافياي ناحيه‌اي) و در هدف اخلاقي و انساني تفاهم بين‌المللي داشته، با هم در رابطه‌اي عميق‌اند بي‌آنكه اين رابطه از روشهاي پژوهشي و استقلال علمي آنها بكاهد. اينك براي من يك سؤال باقي مي‌ماند كه مايلم آن را همين‌جا براي دبيران ارجمند تاريخ و جغرافيا طرح كنم و آن اين است كه: آيا در كتب درسي تاريخ و جغرافياي كنوني ما اين دو رابطه محترم داشته شده است؟ آيا دانشجويان و دانش‌آموزان ما تاريخ را درست در بستر جغرافيايي مي‌بينند و تجسم آنها از محيط حوادث و جريانات درست و صحيح است؟ آيا دانشجويان و دانش‌آموزان ما در آموختن جغرافيا با تاريخ همپائي دارند و زمين و زمان، يعني جغرافيا و تاريخ را در ملازمه و مرابطه با هم مي‌دارند؟ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 33 به نقل از:مجله «بررسي‌هاي تاريخي» سال چهارم، شماره 1، فروردين ـ ارديبهشت 1348

گزارش لحظه به لحظه 3 روز كودتا

گزارش لحظه به لحظه 3 روز كودتا با روي كار آمدن جمهوري‌خواهان و رياست جمهوري دوايت آيزنهاور در 1332 نفوذ جناح محافظه‌كار كه از گسترش كمونيسم و افزايش نفوذ شوروي وحشت داشت، زياد شد. سازمان «سيا» القا كرده بود كه دامه‌ي حكومت مصدق پاي شوروي را به ايران باز خواهد كرد. دو سازمان جاسوسي «سيا» و «اينتليجنت سرويس» طرحي را كه در اصل توسط دولت انگلستان طرح‌ريزي شده بود، براي يك كودتا و براندازي مصدق پيشنهاد كردند و نام آن را «آژاكس» گذاشتند. با اين حال آيزنهاور در چند ماه اول زمامداري در برابر اصرار انگليسي‌ها به توطئه عليه مصدق، مقاومت مي‌كرد. به هر حال، انگلستان برنامه‌ي تضعيف دولت و توطئه‌ها و ترورها را آغاز كرده بود و عوامل آن كشور، در ايران نيز چون از حمايت دربار برخوردار بودند به موفقيت‌هاي چشمگيري در ايجاد بي‌ثباتي، تشنج و جو وحشت نائل شده بودند. پس از رد پيشنهاد مشترك آمريكا و انگلستان درباره‌ي حل مسئله نفت و امضاي موافقت‌نامه بازرگاني بين ايران و شوروي در 21 خرداد 1332، سرانجام آيزنهاور متقاعد شد و موافقت خود را با اجراي طرح كودتا اعلام كرد. مسافرت جان فاستر دالس (وزير امور خارجه‌ي آمريكا) به خاورميانه و پاكستان، در هفته‌ي آخر ارديبهشت 1332، به عنوان نخستين نشانه‌ي تغيير سياست آمريكا نسبت به ايران محسوب مي‌شود.(1) روز دهم خرداد، لوي هندرسن (سفير آمريكا در تهران)، ايران را به قصد آمريكا ترك كرد تا در برنامه‌‌ريزي طرح ‌«آژاكس» شركت كند.(2) آلن دالس، رئيس سازمان «سيا» بود. او برادر جان فاستر دالس بود؛ در تيرماه 1332، فرمان آغاز عمليات كودتا توسط برادران دالس داده شد. اين كودتا قبلاً‌ توسط انگلستان با ايجاد بي‌ثباتي در ايران، عملاً آغاز شده بود. استدلال وزير امور خارجه آمريكا در شوراي امنيت ملي اين كشور، باعث شد كه آيزنهاور به كودتا رضايت بدهد. او عقيده داشت كه در ايران به زودي ديكتاتوري مصدق برقرار مي‌شود و بعد هم مسكو به آن جا راه خواهد يافت و در اين صورت خاورميانه با داشتن شصت درصد منابع نفي جهان به خطر خواهد افتاد. قرار شد كه عمليات «چكمه» كه قبلاً انگليسي‌ها به تنهايي طراحي كرده بودند، كنار گذاشته شود و طرح مشترك با آمريكا كه «آژاكس» نام‌گذاري شده بود، اجرا گردد. طرح كودتا كه كرميت روزولت، مسئول اجراي آن شده بود، اين بود كه سرلشكر فضل‌الله زاهدي كه به شاه وفادار بود با كمك عوامل انگلستان و پول‌هاي آمريكا، عليه دولت قيام كند. در روز 28 تير 1332، كرميت روزولت به طور پنهاني از عراق وارد ايران شد. نخستين مأموريت او اين بود كه شاه را مطمئن كند كه اين عمليات، واقعي است و از حمايت دولت‌هاي آمريكا و انگلستان برخوردار است.(3) اقدام بعدي، كمك گرفتن از يك افسر عالي‌رتبه‌ي آمريكايي، يعني ژنرال نورمن شوارتسكف بود. اين ژنرال، بين سالهاي 1327 و 1328 فرمانده ژاندارمري ايران بود. نامبرده توانسته بود اعتماد كامل شاه را جلب كند و به همين علت، ورود او به تهران بي‌ترديد، مصدق را ظنين مي‌كرد. كرميت روزولت با زاهدي و برادران رشيديان (سيف‌الله و اسدالله) و همچنين با مأمورين خود تماس گرفته بود. برادران رشيديان، موفق شدند به وسيله‌ي يكي از رابطين مورد اعتماد شاه، ديدار مخفيانه‌اي ميان شاه و كرميت روزولت ترتيب دهند و روزولت به تدريج توانست موافقت شاه را جلب كند.(4) روز سوم مرداد 1332، اشرف پهلوي كه چند ماه پيش از آن به علت توطئه‌هايي كه عليه مصدق مي‌كرد، به خارج از كشور تبعيد شده بود، به طور ناشناس به تهران بازگشت. اشرف مستقيماً از فرودگاه به كاخ سعدآباد رفت، تا پيغام و نقشه‌هاي كودتا را كه از خارج آورده بود، به شاه برساند. مطبوعات به شدت به بازگشت اشرف اعتراض كردند و مصدق به شاه اعلام كرد كه اشرف طي چهل و هشت ساعت، بايد ايران را ترك كند. او قبل از آمدن به ايران، در سوئيس با ژنرال شوارتسكف كه از طرف آمريكا عمليات كودتا را هدايت مي‌كرد، ملاقات كرده و پيامي از او براي شاه آورده بود. در پاريس هم با عوامل اطلاعاتي سفارت انگلستان و شركت سابق نفت ملاقات و آمادگي خود را براي همكاري در اجراي كودتا اعلام كرده بود. روز پنجم مرداد، اشرف پهلوي ايران را ترك كرد.(5) روز هفتم مرداد، جان فاستر دالس (وزير امور خارجه‌ي آمريكا) فعاليت گسترده‌ي حزب توده در ايران را نگران‌كننده خواند. روز هشتم مرداد، در يك جلسه‌ي سخنراني در منزل آيت‌الله كاشاني، ميان طرفداران دكتر مصدق و آيت‌الله كاشاني زد و خورد شديدي درگرفت. نيمه شب دهم مرداد، كرميت روزولت (فرمانده عمليات «سيا» در ايران) كه توسط ارنست پرون، از شاه وقت ملاقات گرفته بود، پنهاني وارد كاخ سعدآباد شد. در اين ملاقات، روزولت برنامه‌ي كودتا را براي شاه شرح داد و نام جاسوسان ديگري را كه در عمليات شركت داشتند به شاه معرفي كرد و براي اطمينان بيشتر شاه گفت كه قرار است دولت آيزنهاور تا بيست و چهار ساعت ديگر در يك سخنراني با جمله‌ي خاصي، عمليات كودتا را تأييد كند و وينستون چرچيل هم از طريق بي.بي. سي همين پيام را بفرستد. روز يازدهم مرداد، دكتر عبدالله معظمي (رئيس مجلس شوراي ملي) استعفا داد و تنها هفده نفر از نمايندگان مخالف دولت بودند كه استعفا نكرده بودند. اين هفده نفر به عنوان اعضاي قانوني مجلس، براي تعيين رئيس رأي‌گيري كردند و آيت‌الله كاشاني را به رياست انتخاب كردند. رفراندوم انحلال مجلس هفدهم در روز دوازده مرداد 1332 در تهران و حومه انجام گرفت و به انحلال مجلس رأي مثبت داده شد. قرار شد رفراندوم شهرستان‌ها يك هفته بعد انجام شود. دومين ملاقات كرميت روزولت و شاه روز يازدهم مرداد انجام گرفت. در اين ملاقات روي نخست‌وزيري سرلشكر فضل‌الله زاهدي توافق صورت گرفت و مقرر شد كه زاهدي در انتخاب وزيران خود آزاد باشد. شاه كه از سرانجام كودتا نگران بود، پيشنهاد كرد كه از تهران خارج و به شيراز برود. روزولت مخالفت كرد چون شيراز و اصفهان در دست ايل قشقايي بود و آنها از طرفداران دولت بودند. سرانجام مقرر شد كه شاه در مدت عمليات به كنار درياي مازندران برود و منتظر نتيجه بماند. شاه پس از ملاقات با روزولت، اردشير زاهدي را به دنبال سرلشكر زاهدي كه در اختياريه‌ي تهران پنهان شده بود، فرستاد. زاهدي روز يازدهم مرداد به طور ناشناس به ديدار شاه رفت و شاه كه در آن روزها بسيار مردد، ترسان و آماده‌ي فرار بود، با همه‌ي اطميناني كه به او داده شده بود، از اقدام عليه دولت هراس داشت.(6) روز هجدهم مرداد، حزب توده هم بار ديگر نقش خود را در تاريخ سياسي ايران بازي كرد. تظاهرات بزرگي در تهران بر پا كرد و قدرت و نظم سازماني خود را به نمايش گذاشت. در اين تظاهرات حزب توده خواستار تشكيل مجلس مؤسسان شد تا دربار را به عنوان كانون تحريك توطئه عليه نهضت ملي كشور، براي هميشه بي‌اثر سازد. در اين تظاهرات حزب توده، اقدام به زد و خورد خونيني با مأمورين انتظامي كرد. روز نوزدهم مرداد، رفراندوم در شهرستانها انجام شد و پس از اعلام نتيجه‌ي رفراندوم، دكتر مصدق از شاه به طور كتبي خواست كه فرمان انتخابات دوره‌ي هجدهم را صادر كند. ولي شاه ديگر تسليم خواسته‌هاي مصدق نشد، زيرا منتظر اجراي عمليات براندازي «آژاكس» بود.(7) روز بيست و سوم مرداد، ژنرال مك كلور (رئيس هيأت مستشاري آمريكا در ايران) از سرتيپ رياحي (رئيس ستاد ارتش) دعوت كرد كه براي ماهيگيري به لار برود، ولي رياحي نپذيرفت.(8) روز بيست و چهار مرداد، افسران وفادار شاه در كاخ سعدآباد جمع شدند و فرمان آغاز عمليات صادر شد. در همان روز، سرلشكر زاهدي، سرلشكر نادر باتمانقليچ را به رياست ستاد ارتش و سرهنگ نصيري را به فرماندهي عمليات كودتا منصوب كرد. دكتر مصدق كه از احتمال كودتا ‌آگاه شده بود، به ستاد ارتش و نيروهاي انتظامي فرمان آماده‌باش و دستگيري كودتاچيان را داد. افسران كودتاگر ابتدا دكتر حسين فاطمي (وزيري امور خارجه‌ي دولت مصدق) را در منزل دستگير كردند، سپس براي دستگيري رئيس ستاد ارتش به خانه‌اش رفتند. پس از تبادل تيراندازي با تنها نگهبان منزل سرتيپ رياحي و تسليم شدن نگهبان، مهندس احمد زيرك‌زاده (نماينده‌ي مجلس و از رهبران حزب ايران) و مهندس حق‌شناس (وزير راه دولت مصدق) را كه با سرتيپ رياحي يك جا زندگي مي‌كردند، بازداشت كردند. افسران كودتاگر زندانيان خود را ابتدا به قسمت نگهباني سعدآباد و سپس به ستاد ارتش بردند و در اطراف خيابان كاخ، منتظر سرهنگ نصيري، كه براي بازداشت مصدق رفته بود، نشستند. قرار بود مراكز مهم تهران، مثل ستاد ارتش، وزارت جنگ، ايستگاه راديو و ساير وزارت‌‌خانه‌‌ها، توسط گارد شاهنشاهي اشغال شوند و سرهنگ آزموده هم ارتباط تلفني ايران را با خارج از كشور قطع كند و مركز تلفن بازار را از كار بيندازد. نيم ساعت پس از نيمه شب، سرهنگ نصيري كه نيروهاي خود را در خيابان پاستور متمركز كرده بود، با دو كاميون سرباز، يك زره‌پوش، يك خودروي بي‌سيم و دو جيپ، براي حمله به خانه‌ي نخست‌وزير حركت كرد. وقتي به خانه‌ي شماره‌ي 109 خيابان كاخ رسيدند، نصيري به افسر نگهبان خانه گفت كه نامه‌اي از طرف اعلي حضرت براي دكتر مصدق آورده است و مي‌خواهد به سرهنگ دفتري (فرمانده پاسگاه نخست‌وزيري) تحويل دهد. سرهنگ دفتري نامه را تحويل گرفت و نزد مصدق برد. بيست دقيقه بعد، دفتري پاسخ كتبي مصدق را تحويل سرهنگ نصيري داد. چند لحظه بعد، سرهنگ عزت‌الله ممتاز از كلانتري يك از راه رسيد و از سرهنگ نصيري پرسيد كه در آن موقع شب با يك گردان سرباز و زر‌پوش در آنجا چه مي‌كند؟ افسران همراه نصيري فرار كردند. سرهنگ ممتاز، نصيري را بازداشت و به ستاد ارتش اعزام و بقيه را خلع سلاح كرد. در ستاد ارتش، سرتيپ رياحي، سرهنگ نصيري را زنداني و دستور بازداشت افسران گارد شاهنشاهي و خلع سلاح گارد را صادر كرد. با دستگيري نصيري، كودتا شكست خورد. ساعت چهار صبح 25 مرداد، ارنست پرون، با بي‌سيم خبر شكست كودتا را به شاه داد، سحرگاه، شاه با وضعي ژوليده، همراه ثريا و دو همراه ديگر با هواپيماي اختصاصي ايران را به قصد عراق ترك كرد.(9) تظاهرات خياباني ساعت شش بامداد، خبر كودتا از راديو تهران اعلام شد و ساعت هفت بامداد، اعلاميه‌ي مشروح دولت درباره‌ي ماجراي كودتا از راديو و روزنامه‌ها پخش گرديد. فرمانداري نظامي، در روز بيست و پنج مرداد اعلاميه داد و براي اطلاع از محل پناهگاه سرلشكر زاهدي و دستگيري او، يكصد هزار ريال جايزه تعيين كرد. خبرنگار آسوشيتدپرس كه در آن روزها در تهران به سر مي‌برد و از پناهگاه زاهدي خبر داشت، وي را ملاقات كرد. زاهدي اصل فرمان شاه را به او نشان داد و گفت كه سرهنگ نصيري مأمور ابلاغ آن بوده است. لشكر گارد شاهنشاهي به دستور رئيس ستاد ارتش خلع‌سلاح شد. دكتر فاطمي، وقتي از فرار شاه آگاه شد، به همه‌ي سفيران، وزيران مختار و كارداران سفارتخانه‌هاي ايران در سراسر جهان تلگرافي مخابره كرد كه چون شاه فرار كرده، خود به خود مخلوع است و نبايد مورد استقبال قرار گيرد. با پخش خبر فرار شاه، مردم به خيابانها ريختند و مانند جشن ملي به شادي و شعار دادن پرداختند. مجسمه‌هاي محمدرضا پهلوي از ميادين بهارستان و توپخانه پايين كشده شد و عكس‌هاي شاه از همه‌ي ادارات دولتي جمع‌آوري شد. دكتر مصدق اعلام كرد كه چون شاه ديگر حضور ندارد، خود رأساً درباره‌ي انحلال مجلس هفدهم تصميم‌گيري كرده است.(10) به دستور نخست‌وزير، دكتر فاطمي به همراه دكتر سعيد فاطمي و تعدادي سرباز، به كاخ شاه رفته و همه‌ي اتاق‌ها و ساختمان‌ها را مهر و موم كردند. در اين گير و دار، حزب توده هم به خيابان‌ها ريخته و نام برخي از خيابانها را عوض كرد. كمي بعد از نيم روز بيست و پنج مرداد، هواپيماي شاه به طور ناشناس در فرودگاه بغداد فرود آمد. سفير ايران در بغداد منتظر بود تا او را به دستور وزارت امور خارجه‌ي ايران دستگير كند، ولي نوري سعيد (نخست‌وزير عراق) او را به عنوان ميهمان پذيرفت و از فرودگاه بيرون برد. بعد از ظهر روز بيست و پنج مرداد، تظاهرات عظيمي به دعوت جبهه‌ي ملي در ميدان بهارستان برپا گرديد و براي نخستين بار، شعارهاي ضدشاه از سوي مردم سر داده شد. دولت در تمام روز كوشش كرد كه احساسات مردم را آرام كند و نظم عمومي را حفظ نمايد. دولت نگران بود كه حزب توده از موقعيت و هيجان مردم و بي‌نظمي براي پياده كردن برنامه‌هاي از پيش طراحي شده‌ي خود، سوءاستفاده كند. در اين تظاهرات، عده‌اي از نمايندگان جبهه‌ي ملي در مجلس از جمله؛ دكتر علي شايگان، مهندس احمد رضوي، مهندس احمد زيرك‌زاده و جلالي موسوي سخنراني كردند. دكتر حسين فاطمي در سخنراني خود به شدت به شاه و رضاشاه حمله كرد. اين جملات، مكمل مقاله‌ي شديداللحن او عليه خاندان پهلوي بود كه در «باختر امروز» نوشته بود. بعدها اين مقاله و آن سخنراني، در دادگاه نظامي باعث محكوميت او به اعدام شد.(11) در اين سخنراني، دكتر فاطمي خواستار لغو نظام پادشاهي و استقرار جمهوري شد. سرلشكر زاهدي كه در خانه‌ي يكي از دوستانش در شميران پنهان شده بود، در حالي كه در پتو پيچيده شده بود، به يكي از خانه‌هاي امن «سيا» در تهران منتقل شد. بامداد روز بيست و ششم مرداد، راديو از پخش سرود شاهنشاهي كه برنامه‌ي روزانه را با آن آغاز مي‌كرد، خودداري كرد. رئيس ستاد ارتش به همه‌ي يگان‌ها دستور داد كه در سلام صبحگاهي به جاي ذكر نام شاه، از واژه‌‌هاي ميهن و ملت استفاده كنند.(12) نزاع و زد و خوردهاي خياباني در روز بيست و هفتم مرداد نيز ادامه داشت. بعد از ظهر بيست و هفت مرداد، دستور دولت براي پايان دادن تظاهرات خياباني توسط فرمانداري نظامي تهران اعلام گرديد و سربازان با دريافت اين دستور به گرفتن و زدن كساني كه عليه شاه تظاهرات مي‌كردند، برخاستند. گزارش‌هايي كه از جريانات آن ايام در مطبوعات تهران منعكس مي‌شد، حكايت از آن مي‌كرد كه از اواخر روز بيست و هفتم مرداد، شعارهاي «زنده باد شاه» و «برقرار باد مشروطه» از سوي سربازان سر داده مي‌شد. سربازان در حالي كه در خيابان‌هاي استانبول، نادري، فردوسي، لاله‌زار، منوچهري و شاه‌آباد به دنبال تظاهركنندگان مي‌دويدند، به نفع شاه فرياد مي‌زدند. كودتاگران كه بر اثر غافلگير شدن و شكست كودتا، بامداد روز بيست و پنجم مرداد، دچار بهت و حيرت شده بودند، به زودي روحيه‌ي خود را بازيافتند. در واقع بايد گفت كه آن‌ها حتي بيش از طرفداران دولت بر اعصاب خود مسلط شدند و در مواضع جديد مستقر شدند. تصوير فرمان نخست‌وزيري زاهدي در نسخه‌هاي زياد تهيه شد تا در ميان ارتشيان توزيع شود.(13) كمي بعد از ساعت ده شب آن روز، خبر رسيد كه در خيابان لاله‌زار، زد و خورد شديدي بين توده‌اي‌ها و سلطنت‌طلبان صورت گرفت و بعضي از مأموران انتظامي نيز به طرفداران شاه و مخالفان دولت پيوستند. مغازه‌ها و سينماها بسته شد. وضع در آن ناحيه به شدت ناآرام شد.(14) كرميت روزولت پس از شنيدن خبر شكست كودتا از راديو، تصميم گرفت طرح دوم خود را به اجرا درآورد. اين طرح بر اين مبنا بود كه سرلشكر زاهدي نخست‌وزير واقعي است و مصدق بايد به هر ترتيبي كه شده كنار برود.(15) الف) معرفي عاملين كودتاي بيست و هشت مرداد در ميان سردمداران غيرنظامي كودتا، چهره‌ي اين افراد كه از آشفته بازار ايران، ثروت هنگفتي به چنگ آورده بودند و يا پاي علم بسياري از رجال و عناصر وابسته به بيگانه و سفارتخانه‌ها، گريبان چاك داده بودند به چشم مي‌خورد: مهدي ميراشرافي (مدير روزنامه آتش)، جمال امامي، محمدعلي مسعودي، بيوك صابر، مصطفي مقدم، حسن عرب، برادران رشيديان (اسدالله و سيف‌الله). از ميان سردمداران و قداره‌بندان جنوب شهر؛ شعبان جعفري معروف به شعبون بي‌مخ تاجبخش، طيب حاج رضايي، حسين اسماعيل‌پور معروف به رمضون يخي، محمود مسگر (از كارگردانان شهر نو) و از ميان فواحش نامدار؛ رقيه آزادپور، معروف به پروين آژدان قزي و ملكه اعتضادي را مي‌توان نام برد. اما در ميان صفوف افسران و امراي ارتش و دست‌اندركار كودتا، نام اين اشخاص به چشم مي‌خورد: سرتيپ نادر باتمانقليچ، سرتيپ حسين آزموده، سرتيپ عباس فرزانگان، سرگرد پرويز خسرواني، سرتيپ هدايت‌الله گيلانشاه، سرهنگ منصورپور، سرتيپ عباس گرزن و سرهنگ عزيز اميررحيمي. سرهنگ عزيز اميررحيمي بعد از كودتا، كاملاً خود را در اختيار حكومت زاهدي قرار داد، ولي شغلي كه در خور خويش مي‌دانست به او تفويض نشد، او با كمال بي‌پروايي، عليه شاه اعلاميه منتشر مي‌كرد. برادران رشيديان كه هنگام جنگ، كاملاً وابسته به سفارت انگلستان و جزو مزدوران رسمي آن سفارتخانه بودند، به پاس خدماتي كه براي انگليسي‌ها انجام دادند، مجوز ورود قماش انگليسي به كشور را به دست آوردند و در بازار سياه مي‌فروختند.(16) ب) تظاهرات و شورش‌هاي خياباني بعد از ظهر روز بيست و هفت مرداد، هنگامي كه فرمانداري نظامي تهران، ختم تظاهرات مردم را اعلام داشت، محمود مسگر، طيب حاج رضايي و حسين اسماعيل‌پور با عده‌اي از ياران خود به خيابان‌هاي لاله‌زار و نادري ريختند و به كمك و همراهي جمعي از گروهبانان ارتش كه لباس شخصي به تن داشتند، به تظاهرات شاه‌پرستانه پرداختند. اين تظاهرات، صبح روز 28 مرداد، به سركردگي شعبان جعفري آغاز شد و توسط دسته‌هاي مزدور و اوباشي كه مجهز به چوب و چماق بودند، همراه با افراد بيكاره‌اي كه با دريافت پول سوار كاميون‌ها و اتوبوس‌ها شده بودند، ادامه يافت. سپس فواحشي كه به نفع شاه شعار مي‌دادند، عكس شاه را در دست گرفته، به ميدان آمدند. هم‌زمان با اين تظاهرات، جمعي از گروهبانان و رنجرهاي ارتش كه برخي از آنها لباس مبدل به تن داشتند، به منظور ارعاب مردم، شليك‌هاي هوايي كردند. همين كه تظاهركنندگان به ميدان بهارستان رسيدند، به غارت ادارت طرفدار دولت پرداختند و در عين حال، مغازه‌داران و بازاريان را وادار به تعطيلي مغازه‌هاي خود كردند، هم‌چنين رانندگان تاكسي‌ها و اتوبوس‌هاي شهري را مجبور كردند كه چراغ‌هاي اتومبيل خود را به رسم شادماني روشن كنند و عكس شاه را پشت شيشه‌ي اتومبيل نصب نمايند، اما با وجود غارت و تخريب و آزار مردم، فرمانداري نظامي كه ممانعت از تظاهرات ضددرباري روز بيست و هفت مرداد را به عهده گرفته بود، براي جلوگيري از اعمال ننگين اراذل و اوباش، اقدام جدي به عمل نياورد. كودتاچيان قبل از آغاز كودتا براي جلب نظر مساعد فرماندهان واحدهاي ارتش مقيم تهران و يا حداقل بي‌طرف ساختن آنها با فرماندهان مزبور، در تماس بودند. دكتر مصدق كه از فعاليت پشت پرده، اطلاع كافي داشت، با اعتماد به فرماندهان ارتش و با پيروي از سياست مماشات حتي پس از شروع كودتا، عمق حادثه را درك نكرد. به همين دليل دكتر مصدق، علي‌رغم درخواست و اصرار يارانش مبني بر اعلام راديويي آغاز كودتا و استمداد از مردم، از اين كار خودداري كرد. بدين ترتيب، در حالي كه رهبران نهضت ملي ايران دچار تزلزل و ترديد بودند، واحدهاي نظامي كودتا به دنبال ارازل و اوباش وارد عمل شدند و نقاط حساس شهر از جمله اداره‌ي تبليغات و راديو را به تصرف خود درآوردند و خانه‌ي نخست‌وزير را محاصره كردند. سرانجام ساعت سه و نيم بعد از ظهر روز بيست و هشت مرداد سرلشكر فضل‌‌الله زاهدي، سقوط دولت مصدق و انتصاب خود را به نخست‌وزيري از راديو تهران اعلام كرد.(17) ج) حمله به مراكز حساس دولتي و تصرف منزل دكتر مصدق مقارن ساعت ده صبح روز بيست و هشتم مرداد، دسته‌اي از قداره‌بندان و اوباش به دسته‌هاي سي، چهل نفري تقسيم شدند و هر دسته به يكي از سازمان‌هاي دولتي و بانك‌هاي اطراف بازار و ميدان ارك يورش بردند و پس از مضروب نمودن نگهبانان آن مراكز و نصب عكس‌هاي شاه بر سر در آن اماكن، به طرف ميدان توپخانه و خيابان‌هاي مركزي به راه افتادند. مهاجمان در حالي كه چند كاميون سربازان فرمانداري نظامي، آنها را حمايت مي‌كردند، به دفتر حزب ايران كه رسيدند، پس از در هم شكستن در ساختمان و غارت وسايل آن، به طرف دفتر روزنامه باختر امروز رفتند و آن را به آتش كشيدند. پس از تاراج مغازه‌‌ها و اماكن دولتي، ساعت يك بعد از ظهر، تظاهركنندگان در پناه حمايت تانك‌ها و نيروهاي انتظامي، ابتكار عمل را به دست گرفته و پس از اشغال فرستنده‌ي راديويي، آماده‌ي حمله به خانه‌ي 109 دكتر مصدق شدند.(18) ساعت دو بعد از ظهر، شهرباني كل كشور و ستاد ارتش توسط چند تانك و تعدادي كاميون حامل سرباز محاصره شده و سرتيپ محمد دفتري با چند جيپ از گارد مسلح گمرك به شهرباني كل كشور رفت و آنجا را اشغال كرد.(19) ساعت دو و نيم بعد از ظهر، نخستين حمله‌ي دسته‌هاي تانك كودتاچيان كه عده‌اي از تظاهركنندگان نيز زير چتر حمايت آنها در حركت بودند، به خانه‌ي نخست‌وزير آغاز شد. طولي نكشيد كه خيابان‌هاي اطراف اقامتگاه دكتر مصدق كه توسط سرهنگ عزت‌الله ممتاز (فرمانده گارد منزل دكتر مصدق) آرايش جنگي پيدا كرده بودند، تبديل به صحنه‌ي پيكار مهاجمان و مدافعان گرديد.(20) مقارن ساعت پنج بعد از ظهر، گلوله‌باران خانه‌ي شماره‌ي 109، يعني اقامتگاه نخست‌وزير به وسيله‌ي سربازان گارد شاهنشاهي و ديگر نظاميان آغاز شد. عده‌اي از سران جبهه ملي از قبيل: دكتر غلامحسين صديقي، دكتر علي شايگان، محمود نريمان، مهندس رضوي، مهندس كاظم حسيبي و مهندس احمد زيرك‌زاده در آنجا حضور داشتند.(21) مهاجمان با حملات شديد، قصد نفوذ به داخل خانه‌ي نخست‌وزير را داشتند، ولي افسران، درجه‌داران و سربازان تحت فرماندهي سرهنگ ممتاز با مهاجمان جنگيدند و همين مقاومت باعث شد كه دكتر مصدق و اعضاي هيأت دولت و چند تن از ياران او از قسمت شمال شرقي عمارت خارج شده و به منزلي در همان حوالي بروند. از مدافعان خانه‌ي نخست‌وزير، دو نفر از افسران به نام‌هاي سروان بهرامي و ستوان شجاعيان مجروح شدند. علاوه بر افراد تيپ دوم كوهستاني به فرماندهي سرهنگ عزت‌الله ممتاز، يك دسته سرباز از طرف واحد دژباني به فرماندهي سروان فشاركي و سرهنگ داورپناه نيز مأمور حفاظت از خانه‌ي نخست‌وزير بودند. اين افراد در شب بيست و پنج مرداد و روز بيست و هشت مرداد تحت فرماندهي سرهنگ ممتاز در دفاع از خانه‌ي 109 نخست‌وزير و نبرد با كودتاچيان مقاومت كردند. وقتي كه اوباش و بيكاره‌ها و افراد گارد شاهنشاهي به خانه‌ي دكتر مصدق نفوذ كردند، با كمال تعجب ديدند كه نخست‌وزير فرار كرده، سپس با بي‌پروايي و خيال آسوده شروع به غارت و تاراج خانه‌ي او كرده و تمام اثاثيه و لوازم خانه را با خود بردند.(22) پي‌نويس‌ها: 1ـ كورش زعيم، جبهه‌ي ملي ايران از پيدايش تا كودتاي 28 مرداد، نشر كاخ، تهران، 1378، صص 258 ـ 257. 2ـ همان، ص 260. 3ـ همان، صص 267 ـ 266. 4ـ ناصر نجمي، دكتر مصدق بر مسند حكومت، نشر پيكان، تهران، 1377، صص 285 ـ 284. 5ـ زعيم، پيشين، صص 271 ـ 270. 6ـ همان، صص 276 ـ 273. 7ـ همان، صص 278 ـ 277. 8ـ همان، ص 279. 9ـ همان، صص 282 ـ 280. 10ـ همان، صص 283 ـ 282. 11ـ همان، صص 285 ـ 284. 12ـ همان، ص 286. 13ـ محمدعلي موحد، خواب آشفته نفت، كارنامه، تهران، 1378، ص 808. 14ـ روحاني، فؤاد، زندگي سياسي مصدق، انتشارت زوار، تهران، 1380، ص 370. 15ـ زعيم، پيشين، ص 286. 16ـ نجمي، پيشين، صص 279 ـ 278. 17ـ علوي، اميرحسين، مصدق، مصدق است، انتشارات محور، تهران، 1381، صص 287 ـ 280. 18ـ نجمي، پيشين، صص 300 ـ 299. 19ـ نجاتي، پيشين، ص 453. 20ـ نجمي، پيشين، ص 305. 21ـ نجاتي، پيشين، ص 453. 22ـ نجمي، پيشين، صص 308 ـ 306. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 33 به نقل از:به نقل از كودتاي 28 مرداد، رضا زريري، مركز اسناد انقلاب اسلامي

دو سند از يك كودتا

دو سند از يك كودتا بر افتادن ناباورانه و آسان دولت دكتر محمد مصدق در 28 مرداد 1332 و حاكميت طولاني استعمار آمريكا و عوامل آن بر همة شئون سياسي، اقتصادي و اجتماعي كشور، موجب عقب‌ماندگي و به گروگان گرفته شدن ملت و به مخاطره افتادن جدي حيات مردم و تاراج ثروت و سرمايه كشور در طول 25 سال پس از آن گرديد. بروز آسان اين واقعه بزرگ محققان تاريخ معاصر ايران را واداشته است تا از چرايي و عوامل اين مهم پرسش نموده، و در پاسخ به آن علت‌هاي متعدد گوناگوني را برشمرند. از جمله اسنادي كه مي‌تواند فضاي مناسبي را براي فهم بهتر عوامل شكست نهضت ملي فراهم آورد، دو نامه رهبران نهضت ـ كاشاني و مصدق ـ به يكديگر در واپسين روز حيات نهضت ملي در 27 مرداد 1332 مي‌باشد. به نظر مي‌رسد قبل از هرگونه سخن پيرامون اين دو سند، ضرورت دارد شمايي مختصر از اوضاع و احوال كشور در آن دوره و بستر سياسي شكل‌گيري اسناد مذكور را ارائه داد. بستر توليد سند: مبارزات همه اقشار مردم سرانجام در 29 اسفند 1329 به ثمر نشست و با تصويب ناخواسته مجلس سنا، صنعت نفت ايران رسماً ملي شد. در پي آن در 17 ارديبهشت ماه 1330 دولت دكتر محمد مصدق براي اجراي اين مصوبه و تحقق آرمانهاي برخاسته از نهضت ملي، روي كار آمد. در ابتدا همه جريانهاي سياسي و اجتماعي دست در دست يكديگر مترصد برانداختن موانع بزرگي چون استبداد داخلي و استعمار خارجي كه فراروي تحقق اراده مردم قرار داشت، بودند. مجموعه احزاب گرد آمده در جبهه ملي اول به رهبري دكتر محمد مصدق، گروه فدائيان اسلام به رهبري سيدمجتبي نواب صفوي و حضور توده‌هاي مسلمان به زعامت فراگير آيت‌الله كاشاني، اجزاي سياسي تشكيل دهنده نهضت بودند. اين گروهها به لحاظ جهان‌بيني و اعتقادات و روشهاي اجرايي سياسي، همگون و هماهنگ نبودند. هدف رهبران ديني از اصلاحات، اسلامي‌تر نمودن جامعه و جاري كردن اصول و ارزشهاي ديني يا دست كم هماهنگ با دين بودند، در حالي كه اعضاي جبهه ملي اگر در درون ناهماهنگ و متفرق بودند اما اكثريت آنها انديشه و روش ليبرال دمكراسي غربي را پي گرفتند و در صورت فراهم شدن زمينه‌هاي لازم براي استقرار آرمانها و اهداف آنها، آنچه به اجراء درمي‌آمد قطعاً مغاير با اهداف ساير هم‌پيمانهاي مذهبي‌شان بود. بر اين اساس از ابتدا تداوم سازش و اتحاد ميان اجزاي فعال در نهضت ملي شكننده و ناپايدار بود. دوره 28 ماهه نخست‌وزيري مصدق را مي‌توان به دو بخش 13 و 14 ماهه تقسيم كرد. در دوره اول كه از تشكيل دولت در 7/2/1330 تا 25 تير 1331 ادامه داشت، به رغم بروز حوادث تفرقه‌آميزي چون دستگيري و حبس اعضا و رهبران برجسته فدائيان اسلام و دربند شدن نواب صفوي در طول حكومت مصدق و اختلاف‌افكني‌هاي دولت انگلستان، همكاري فيمابين گروهها محقق و كارآمد بود. حتي پس از استعفاي ناگهاني و عجيب مصدق از سمت نخست‌وزيري در تيرماه 1331، صدور فتواي تهديد رژيم به جهاد توسط آيت‌الله كاشاني توده‌هاي مردم كفن‌پوش تهران را به خيابانها كشانيد و با خلق واعقه 30 تير به بهاي گزاف شهادت مردم مسلمان تهران، راه را براي حضور مقتدرانه مصدق در رأس دولت و كنار زدن موانعي چون شاه و دربار، فراهم آورد. اما در دوره 13 ماهه دوم كه وقايع 30 تير 1331 تا 28 مرداد 1332 را دربر مي‌گرفت، عملاً اختلافات بيشتر و آشكارتر گرديد و تا مرز انكار جايگاه و اعتقادات و حذف و منزوي نمودن يكديگر پيش رفتند. مصدق كه به شدت درگير اجرائيات ملي كردن نفت و رفع مزاحمت‌هاي انگلستان در عرصه بين‌المللي و دربار در عرصه داخل كشور بود، ابتدا از مجلس شوراي ملي كه در آن زمان كاملاً تحت نفوذ آيت‌الله كاشاني بود، اختيارات شش ماهه گرفت و پس از آن اختيارات تام يك ساله درخواست نمود و به موازات آن از ساير همكاران و همراهان خود در مجلس و بيرون آن خواست تا او را كاملاً آزاد بگذارند و از اظهارنظر و دخالت در امور كشور خودداري كنند. چون انتقاد و اظهارنظرهاي همراهان سابق رو به تزايد گذاشت، اختلافات بالا گرفت. مصدق نيز مجلس شوراي ملي هفدهم را كه خود انتخاباتش را انجام داده بود غيرملي خواند و آن را از طريق همه‌پرسي در 18 مرداد 1332 منحل نمود. اين كار، نابجا و سئوال‌برانگيز بود. در مردادماه 1332 مصدق كه تنها مانده بود، از طريق دو كودتاي پي در پي مورد تهديد قرار گرفت. آمريكا و انگليس مشتركاً طرح براندازي دولت ملي مصدق را پي مي‌گرفتند. كودتاي اول روز 25 مرداد به وقوع پيوست. اما محاسبه‌ها و برنامه‌ريزي نادرست كودتاچيان و عدم هماهنگي نيروهاي عمل كننده موجب شكست اوليه آنها شد. و از طرفي زمينه‌هاي آسوده خيالي و غفلت دولتمردان كابينه مصدق را نيز به وجود آورد. در حالي كه اغلب نيروهاي سياسي احتمال فعال شدن مجدد كودتاچيان را جدي مي‌دانستند، حتي از جزئيات آن نيز مطلع بوده و آگاهي‌هايي را هم به دولت ارائه داده بودند، دكتر مصدق و دولت او به رغم اطلاع از فعاليتهاي پشت پرده كودتاچيان به شدت نسبت به شكل‌گيري مجدد كودتا و مقابله با آن حتي در روز 28 مرداد بي‌توجه و بي‌انگيزه بودند. تا اينكه ناباورانه پس از درخواست مصدق از شهرباني براي جلوگيري از حمله مردم به آمريكايي‌ها و توصيه عجيب مصدق به هواداران خود مبني بر خالي كردن خيابانها، كودتاي 28 مرداد به وقوع پيوست. در چنين اوضاع و احوالي آيت‌الله كاشاني نامه‌اي را در تاريخ 27/5/1332 به نخست‌وزير نوشت و او را از امكان شكل‌گيري كودتاي ديگري عليه نهضت ملي آگاه نمود و در خلال آن به شرح نكاتي پرداخت كه در صورت اثبات درستي آن نامه و پاسخي كه دكتر مصدق در همان روز به نامه آيت‌الله كاشاني داد، رخدادهاي نهضت ملي و كودتاي 28 مرداد را بايد به گونه‌اي متفاوت از اظهارنظر و تحليل‌هاي رايج، تبيين نمود و بررسي مجدد آن واقعه بسيار مهم ضرورت تام دارد. متن و جايگاه اسناد: قبل از بررسي متن نامه‌هاي آيت‌الله كاشاني و دكتر مصدق به يكديگر، ضرورت دارد متن اين دو سند را عيناً ارائه نموده، سپس به تحليل ابعاد گوناگون آنها پرداخت. ابتدا نامه مورخ 27 مرداد 1332 كاشاني به مصدق: «حضرت نخست‌وزير معظم جناب آقاي دكتر مصدق دام اقباله. عرض مي‌شود، اگر چه امكاناتي براي عرايضم نمانده ولي صلاح دين و ملت براي اين خادم اسلام بالاتر از احساسات شخصي است و علي‌رغم غرض‌ورزيها و بوق و كرناي تبليغات شما، خودتان بهتر از هر كس مي‌دانيد كه همِّ و غم در نگهداري دولت جنابعالي است، كه خودتان به بقاء آن مايل نيستيد. از تجربيات روي كار آمدن قوام و لجبازيهاي اخير بر من مسلم است كه مي‌خواهيد مانند سي‌ام تير كذايي يك بار ديگر ملت را تنها گذاشته و قهرمانانه برويد. حرف اين جانب را در خصوص اصرارم در عدم اجراي رفراندوم نشنيديد و مرا لكه‌ حيض كرديد. خانه‌ام را سنگباران و ياران و فرزندانم را زنداني فرموديد و مجلس را كه ترس داشتيد شما را ببرد بستيد و حالا نه مجلسي است و نه تكيه‌گاهي براي اين ملت گذاشته‌ايد. زاهدي را كه من با زحمت در مجلس تحت‌نظر و قابل كنترل نگاه داشته بودم با لطايف‌الحيل خارج كرديد و حالا همانطور كه واضح بوده درصدد به اصطلاح كودتا است. اگر نقشه شما نيست كه مانند سي‌ام تير عقب‌نشيني كنيد و به ظاهر قهرمان زمان بمانيد، و اگر حدس و نظر من صحيح نيست كه همانطور كه در آخرين ملاقاتم در دزاشيب به شما گفتم و به هندرسن هم گوشزد كردم كه آمريكا ما را در گرفتن نفت از انگليسيها كمك كرد و حالا به صورت ملي و دنياپسندي مي‌خواهد به دست جنابعالي اين ثروت ما را به چنگ آورد. و اگر واقعاً با ديپلماسي نمي‌خواهيد كنار برويد، اين نامه من سندي در تاريخ ملت ايران خواهد بود، كه من شما را با وجود همه بدي‌هاي خصوصي‌تان نسبت به خودم از وقوع حتمي يك كودتا به وسيله زاهدي كه مطابق با نقشه خود شماست آگاه كردم، كه فردا جاي هيچ‌گونه عذر موجهي نباشد. اگر به راستي در اين فكر اشتباه مي‌كنم با اظهار تمايل شما، سيدمصطفي و ناصرخان قشقايي را براي مذاكره خدمت مي‌فرستم، خدا به همه رحم بفرمايد. ايام به كام باد. سيدابوالقاسم كاشاني.» دكتر مصدق نيز در همان روز 27 مرداد 1332 در نامه‌اي رسمي كه داراي نشان شير و خورشيد و تاج بوده و درصدر آن واژه نخست‌وزير نيز چاپ شده بود، در پاسخ به نامه آيت‌الله كاشاني مختصر و قاطع چنين نوشت: «مرقومه حضرت آقا وسيله حسن آقاسالمي زيارت شد. اينجانب مستظهر به پشتيباني ملت ايران هستم، والسلام. دكتر مصدق.» پس از آگاهي از متن و محتواي اسناد مورد بحث، بنا به ضرورت فن سندشناسي بررسي آنها با ارائه پاسخ چند سئوال و نكته اساسي كه حيطه‌هاي بيروني و دروني اسناد را دربر گرفته و به روشنتر شدن جايگاه و اسناد، نحوه شكل‌گيري و سنجش حد و حدود اعتبار آنها كمك خواهند كرد، آغاز خواهد شد. اين اسناد از نوع رسمي بوده و ماهيت ملي دارند، توسط دو شخصيت سياسي طراز اول دوره نهضت ملي يكي در مقام نخست‌وزيري، ديگر رئيس و نماينده مجلس شوراي ملي در خلال وقايع كودتاي 28 مرداد در تهران كه كانون حوادث بود توليد شده‌اند. نكات ديگري كه با نگاه از بيرون به اسناد بايد توضيح داد تا به همه سئوالات قبل از بررسي اسناد از درون پاسخ داده شود، بدين قرارند: اين اسناد نادر و منحصر به فرد هستند نه از آن ديدگاه كه تازه‌ياب بوده يا همگان به آنها دسترسي ندارند، بلكه از اين بعد كه هيچ يك از اسناد بي شمار دوره نهضت ملي قادر به جايگزيني اين دو سند نمي‌باشند. اين دو سند هر كدام يك برگي مي‌باشند. نامه كاشاني نسبتاً مفصل است و پاسخ مصدق بيش از دو سطر حجم ندارد. اين اسناد پس از انتشار در معرض ديد محققان قرار گرفته و هر كس از منظر خود به آنها نگريسته‌اند اما كاوش‌هاي صورت گرفته جامع و روشمند نمي‌باشند. لذا به منظور بررسي بهتر اسناد ضرورت دارد پاسخهايي به پرسش‌هايي كه ويژگي‌هاي دروني اسناد را مورد سئوال قرار مي‌دهند، ارائه نمود: نخستين نكته در شناخت اسناد سياسي ضرورت شناخت نوع ادبيات حاكم بر اسناد است. ادبيات متن نامه آيت‌الله كاشاني از نوع مذهبي ـ سياسي است. پيش از انتساب به هر بعد ديگر از شئونات اجتماعي آيت‌الله كاشاني، او يك روحاني و مجتهد ديني بود. اين واقعيت نه تنها بر ادبيات اين سند كه بر ساير اسناد به جاي مانده از ايشان سايه افكنده است. ادبيات و انشاي آن تفاوت معناداري با ساير مكتوبات به جاي مانده از ايشان ندارد. موضوع سند اول به اظهارنظر و استدلال آيت‌الله كاشاني پيرامون احتمال وقوع كودتاي بيگانگان عليه نهضت ملي، استقلال و آزادي ملت و حاكميت دولت قانوني دكتر مصدق اختصاص دارد. افشاي نقش لايه‌هاي گوناگون عوامل كودتاگر و علل و انگيزه‌هاي مؤثر در آن و اهدافي كه دنبال مي‌نمودند، و آگاهي دادن پيرامون بي‌توجهي و سكوت نخست‌وزير ـ كه از نظر او حيرت‌آور بود ـ در قبال كودتايي كه تحقق آن را قريب‌الوقوع مي‌دانست، اهم موضوعات آمده در سند اول مي‌باشند. محتواي سند دوم، پاسخ كوتاه مصدق به نامه كاشاني است و دلالت بر آگاهي او از وقايع، و به صورت تلويحي حاكي از فضولي دانستن اظهارنظر آيت‌الله كاشاني پيرامون كودتا در سند اول است، اهداف كلي و غايي كه در اسناد دنبال مي‌شوند، ضمن اطلاع‌رساني به طرف مقابل خود پيرامون وقوع كودتا، سعي در آشكار ساختن ماهيت مشكوك و وابسته مخالفين خود و نمايش حدود هماهنگي آنها با كودتا به منظور ثبت در تاريخ كشور است. نكته ديگر شرح حدود اهميت اسناد مورد پژوهش است. به نظر مي‌رسد نمي‌توان پاسخ مشخصي به سئوال داد. زيرا همه اسناد مهم هستند. اگر مطلب و واقعه‌اي از شايستگي‌هاي لازم براي سند شدن برخوردار است، سخن گفتن از ميزان اهميت آن درست نمي‌باشد. در اهميت نامه‌هاي مورد پژوهش همان بس كه گفته شود اسناد تاريخي هستند و در پاسخ به سئوال از جايگاه اين اسناد بايد توجه داشت كه دو سند مورد بحث نتيجه وقايع تاريخي هستند. نتيجه اختلافها و ناهماهنگي‌هاي ميان رهبران نهضت ملي مي‌باشند. از سوي ديگر آنها بخشي از واقعه هم هستند. واقعه در شرف وقوع كودتاي 28 مرداد، از طرفي ديگر اسناد مورد بحث خود دليل و موجب وقايع بعدي نيز مي‌باشند، زيرا آنچه در دهه پس از كودتا در ايران رخ داد و در پي آن برخي ريشه‌هاي انقلاب اسلامي به تدريج شكل گرفتند، و صفوف جريانهاي اسلامي و ملي را كاملاً از هم جدا نمود، از جمله آثار اين اسناد هستند. منابع و اسناد: منابع گوناگون مواضع متفاوتي را پيرامون رد يا پذيرش دو نامه مورد بحث اتخاذ نموده‌اند، بايد توجه داشت كه از زمان انتشار اين اسناد كه مقارن با تبلور آزادي و پيروزي انقلاب اسلامي بود، موضع‌گيري جريانهاي سياسي در رد يا پذيرش آنها آغاز شد. اعضاي جبهه ملي و هواداران دكتر مصدق يك دست و متفق با محتواي نامه آيت‌الله كاشاني مخالفند. گروهي در قبال حدود صحت آن سكوت كرده‌ اند و گروهي ديگر در رد آن كوشيدند. اما هيچ‌يك صحت نامه مصدق به آيت‌الله كاشاني را مورد ترديد قرار نداده‌اند و گروه مقابل خود را متهم به سندسازي نموده‌اند. جريان هوادار آيت‌الله كاشاني اصالت و درستي هر دو نامه را پذيرفته و آن دو را مرتبط با يكديگر مي‌دانند. غير از آنها منابع مستقل نيز به نقل و ارائه آن دو سند پرداخته‌اند. هواداران آيت‌الله كاشاني جريان مقابل خود را متهم به چشم پوشي بر اسناد تاريخي و حمايت چشم بسته از همه مواضع درست و نادرست مصدق نموده‌اند. جريان سياسي كه درستي نامه كاشاني را زير سئوال برده يا نپذيرفته‌اند، سند دوم را كه نامه مصدق در تاريخ 27 مرداد در پاسخ به نامه كاشاني است، پذيرفته‌اند. سرهنگ نجاتي ضمن تأييد آن، به پذيرش و درج متن پاسخ دكتر مصدق در روزنامه پيام جبهه ملي ارگان جبهه ملي اشاره كرده است. هواداران مصدق در كتاب «مصدق نفت و ناسيوناليزم ايراني» موضوع را از ديدگاه دكتر حسن آيت نقل كرده‌اند و دليلي بر رد آن ارائه ننموده‌اند. محمد تركمان نيز در مجموع نامه‌هاي دكتر مصدق كه آنها را به ترتيب تقدم زماني جمع‌آوري كرده است، نامه را منسوب به مصدق كرده و ذيل ساير نامه‌هاي ايشان در روزهاي پاياني مردادماه 1332 متن آن را درج كرده است. نامه آيت‌الله كاشاني به مصدق نيز در منابع هوادار مصدق آمده است. همايون كاتوزيان نامه آيت‌الله كاشاني را از آن جنبه مورد ايراد قرار مي‌دهد كه در سال 1357 با فاصله‌اي 25 ساله از زمان وقوع منتشر شده است. اما تعلق خط نامه به آيت‌الله كاشاني را تأييد نموده است. با توجه به زمان رحلت آيت‌الله كاشاني در سال 1340، بدبيني كاتوزيان درخور تعمق است. ايراد ديگر كاتوزيان به محتواي نامه آن است كه: مشخص نيست آيت‌الله كاشاني از كدام كودتا در نامه خود سخن گفته است. به نظر مي‌رسد كاتوزيان متن كامل اسناد را در اختيار نداشته است. زيرا آيت‌الله كاشاني در نامه خود تاريخ 27 مردادماه را قيد نموده و ضمن مطالب خود به وقايعي چون رفراندوم و انحلال مجلس شوراي ملي به دست مصدق اشاره كرده است. لذا منظور آيت‌الله كاشاني از احتمال وقوع كودتا در روزهاي آينده كاملا ً مشخص است. به جز اين، كاتوزيان در نقل محتواي نامه مصدق كلماتي را به كار برده است كه در متن اصلي وجود ندارد. مصدق نيز در كتاب «خاطرات و تألمات» خود كه پس از كودتا نوشته، تلاش كرده است بدون آنكه ذكري از نامه آيت‌الله كاشاني به ميان آورد، به محتواي آن پاسخ دهد. «من با دستگاهي كار مي‌كردم كه زير نفوذ استعمار بود... دولت اينجانب با چنين تشكيلاتي در ظرف آن دو روز چه مي‌توانست بكند، چونكه ابتكار عمل در دست عمال بيگانه بود... همه مي‌دانند كه عصر روز 27 مرداد [زمان دريافت نامه آيت‌الله كاشاني] دستور اكيد دادم هر كس حرف از جمهوري بزند او را تعقيب كنند و نظر اين بود كه از پيشگاه اعليحضرت همايون شاهنشاهي درخواست شود هر قدر زودتر به ايران مراجعت نمايند. سازمان مجاهدين انقلاب نيز ضمن تأييد و پذيرش اصالت هر دو نامه كاشاني و مصدق نوشته است: «به جرأت مي‌توان گفت كه مصدق كوچكترين اقدامي در جهت خنثي كردن كودتاي 28 مرداد نكرد.» غير از منابع پيش گفته ساير منابع بي‌طرف يا هوادار كاشاني نيز ضمن پذيرش اصالت نامه، پيرامون محتواي آن اظهارنظر كرده‌اند، از آن جمله‌اند: دهنوي در مجموعه‌اي از مكتوبات، سخنراني‌ها و پيامهاي آيت‌الله كاشاني، عميد زنجاني در كتاب انقلاب اسلامي و ريشه‌هاي آن، باقر عاقلي در كتاب نخستين وزيران ايران، حسن آيت در كتاب چهره حقيقي مصدق‌السلطنه، احسان طبري در كژراهه، سيد جلال‌الدين مدني در كتاب تاريخ سياسي معاصر ايران و در كتاب روحانيت و نهضت ملي شدن نفت ضمن تأييد محتواي دو نامه كاشاني و مصدق عين دو سند را كه به خط و امضاي صاحبان آنها مي‌باشد چاپ كرده است. بررسي ميزان اعتبار و تحليل متن اسناد و تطبيق محتواي آنها با ديگر اسناد با توجه به اينكه محققين پيرامون نامه آيت‌الله كاشاني و پاسخ دكتر مصدق به آن اظهارنظرهاي گوناگون نموده و برخي اصالت آنها را پذيرفته و برخي ديگر در درستي آنها شك نموده‌اند، با توجه به بررسي‌هاي صورت گرفته و تطبيق محتواي نامه‌ها با ساير اسناد به جاي مانده از اين دوره، به نظر مي‌رسد ادله اقامه شده بر ردّ اصالت اسناد، درست نباشند، لذا در اين بخش از مقاله به ارزيابي و نقد اين ادله پرداخته خواهد شد: مهم‌ترين دليلي كه بر عدم پذيرش اصالت سند و جعلي بودن آن ارائه شده است، زمان انتشار متن نامه آيت‌الله كاشاني به مصدق است و فاصله 25 ساله بين زمان صدور نامه و انتشار آن در رسانه‌هاي عمومي را دليل بر ساختگي بودن نامه گرفته‌اند. بايد توجه داشت كه: 1ـ پيدايش فاصله زماني بين تاريخ توليد و انتشار يك سند هرگز نمي‌تواند دليلي منطقي بر ساختگي بودن آن باشد. چه بسا عواملي چون حاكميت مخوف رژيم پهلوي در طول دوره 25 ساله پس از كودتا، بي‌نظمي‌هاي موجود در نگهداري اسناد و بايگاني‌هاي شخصي، شرايط و فرصت لازم را به دست نمي‌داد تا در زمينه انتشار آن اقدامي صورت پذيرد. 2ـ با توجه به اينكه زمان پويايي و حضور در صحنه هر دو جريان سياسي وابسته كاشاني و مصدق خيلي زود در چند ساله نخست پس از كودتاي 1332 به پايان رسيد و هر دو منزوي و منفعل بوده و ارتباط چنداني با جامعه نداشتند و گاه و بي‌گاه نيز هر دو از بي‌توجهي مردم به خود شكوه داشته‌اند، و از سوي ديگر مبارزات مردم ايران در طول دهه چهل و پنجاه در شكل نهضت اسلامي و نهايتاً انقلاب اسلامي بروز كرد، معلوم نيست كه منازعات ميان كاشاني و مصدق براي مردم از چه درجه اهميت و اولويت برخوردار بوده كه مسائل مهم‌تر را كنار گذاشته و براي انتشار نامه‌هاي به حاشيه رانده شده‌اي كه به صلاح وحدت مردم در دوران مبارزات اسلامي دهه چهل و پنجاه نيز نبود، سرمايه‌گذاري كرده و احتمالاً تلفات سنگين سياسي و نيروي انساني نيز به خاطر آن بدهند. لذا نامه‌هاي آن دو شخصيت نيز در كنار راه و روش سياسي آنها در افكار عمومي به بايگاني تاريخ سپرده شده بود و مجال بروز اجتماعي نداشتند. 3ـ با انتشار آن اسناد در جامعه در جهت مبارزات اصولي و ديني مردم با استعمار آمريكا و استبداد پهلوي خصوصاً در طول دهه‌هاي چهل و پنجاه انحراف ايجاد مي‌شد. مطرح شدن و احياي موضوعات رنگ باخته گذشته موجب مي‌شد كه اهداف بزرگ و مهم‌تري كه مردم ايران در خلال مبارزات خود در دوره انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني آغاز كرده بودند، به موضوعات قديمي و حاشيه‌اي تنزل پيدا كرده و افكار عمومي به مسائل حاشيه‌اي كه در آن زمان ارزش و ضرورت پيگيري نداشتند، گرفتار شوند. هر چند نبايد فراموش كرد كه دستگاههاي فرهنگي رژيم پهلوي جداً در پي سوءاستفاده از هر نكته اختلاف‌برانگيز و به بيراهه راندن انقلاب اسلامي مردم بودند. 4ـ بايد توجه داشت كه در مردادماه 1332 رابطه‌اي ميان مصدق و كاشاني وجود نداشت. لذا پاسخ كتبي مصدق به كاشاني در روز 27 مرداد در واكنش به چه اقدام كاشاني بوده است؟ قطعاً «حضرت آقا» [عنوان كاشاني در نامه مصدق] مرقومه‌اي به نخست‌وزير نوشته بود كه وي وصول آن را اعلام نموده و در پاسخ به آن دست به قلم برده است. علاوه بر اين هيچ‌يك از منابع، خبر از ارسال بيش از يك نامه از سوي آيت‌الله كاشاني به مصدق در آن روزها را نداده است. لذا به نظر مي‌رسد پاسخ مذكور جواب نامه مورخ 27 مرداد كاشاني است. علاوه براين محمدحسين سالمي كه نامش در نامه مصدق قيد شده، نوه و مسئول دفتر و مكاتبات كاشاني بوده لذا ارسال نامه كاشاني از طريق وي براي مصدق امري طبيعي بوده است و نوشته شدن نامه كاشاني براي مصدق و نامه مصدق براي كاشاني مورد تأييد رابط مذكور قرار گرفته است. نكته ديگري كه دليلي بر جعلي بودن نامه كاشاني اقامه شده است وجود اين عبارت نامه است: «اين نامه من سندي در تاريخ ملت ايران خواهد بود.» و آن را انگيزه افراد در جعل نامه پس از مرگ كاشاني و مصدق دانسته‌اند. به نظر مي‌رسد چنين استدلالي درست نباشد. زيرا روش كار كاشاني در مسايل سياسي مورد اختلاف چنين بوده است. هرگاه نظريات مهم كاشاني مورد پذيرش مخالفينش قرار نمي‌گرفت او سعي مي‌كرد براي عبرت حال و آيندگان آن را آشكارا به اطلاع ديگران برساند. به عنوان نمونه حدود يك ماه قبل از كودتا نيز وقتي راهكارهاي موردنظرش توسط مصدق رد شد در اطلاعيه‌اي كثيرالانتشار نوشت: «نامه‌هاي من به مجلس شوراي ملي و شخص آقاي دكتر مصدق در تاريخ مشروطيت ايران سند زنده و جاودانه خواهد بود.» بر اين اساس بايد حكم داد شيوه سياسي كاشاني چنين بوده و اعتقاد داشته است نظريات خود را براي ثبت در تاريخ و اطلاع آيندگان بايد مكتوب كرد. لذا مخدوش دانستن نامه كاشاني به دليل وجود جمله فوق در نامه منطقي به نظر نمي‌رسد. روش ديگر براي سنجش حدود صحت و اعتبار نامه‌هاي مذكور، نگاه به درون اسناد و تحليل متن آنها مي‌باشد بر اين اساس، ابتدا ضرورت دارد به اين سئوال پاسخ داده شود كه متن نامه آيت‌الله كاشاني حاوي چه نكاتي است كه مورد پذيرش برخي قرار نگرفته است. آيا آنچه در نامه ذكر شده موضوعاتي بي‌سابقه و حيرت‌آور است؟ محورهاي عمده آمده در نامه 27/5/1332 كاشاني به قرار ذيلند كه به ترتيب و تفكيك مورد بررسي قرار خواهد گرفت: نخستين محور نامه آيت‌الله كاشاني را شكايت وي از بي‌مهري مصدق و اهانت‌هاي پي در پي ياران او علي‌رغم تلاشهاي بي‌وقفه كاشاني در پيروزي نهضت ملي و تداوم آن، تشكيل داده است. به نظر نمي‌رسد اين بخش از مطالب كاشاني به مصدق مورد تكذيب نقادان باشد، زيرا نقش محوري كاشاني در رهبري رخدادهاي نهضت ملي به كرات مورد تأييد محققين قرار گرفته و در مكتوبات مصدق نيز پي در پي ذكر شده است. برخوردهاي خشن و نامناسب جرايد و برخي اعضاي جبهه ملي با آيت‌الله كاشاني نيز از جمله اقدامات روزمره آنها به ويژه در نيمه دوم عمر دولت مصدق تا مرز حمله هواداران مصدق در 4 شب پي در پي به جلسه ديني سياسي منزل كاشاني و به قتل رساندن افراد در آنجا بوده است. تأثير اين امور بر كاشاني تا آنجا بود كه وي در اطلاعيه 25/4/32 خود از مصدق با چنين جملاتي ياد كرده است: «آن ياغي طاغي كه در كشور مشروطه ايران به خيال خداوندگاري افتاده است.» بنابراين توجه به شدت لحن آيت‌الله كاشاني در مكتوبات قبلي، نيازي به جعل نامه جديد براي القاي بدبيني و عدم اعتماد كاشاني به مصدق نبوده است. ديگر محور عمده نامه آيت‌الله كاشاني اختصاص به ادعاي وي به بي‌علاقه بودن مصدق به تداوم بقاي دولت خود و كنار كشيدن قهرمانانه از سمت نخست‌وزيري دارد. اين گمان كاشاني را استعفاي عجيب مصدق در 25 تيرماه 1331 كه بدون هرگونه توجيه و هماهنگي ياران عرصه را براي انگلستان، شاه و قوام‌السلطنه باز گذاشت و ياران خود و نهضت و مردم را تنها گذاشت، تقويت كرده است. به نظر مي‌رسد با توجه به سابقه قبلي و عدم تحرك جدي دولت در مقابله با عوامل كودتا، كاشاني خود را در ادعاي چنين تحليلي از رفتار سياسي مصدق و ادعاي به عدم تمايل او در حفظ دولتش، محق دانسته است. كاشاني در سومين بخش از نامه خود اقدام مصدق در انحلال مجلس شوراي ملي را به نقد كشيده و آن را عامل اصلي بي‌پناه گذاشتن دولت و مردم در هنگام حملات سخت استبداد دربار و استعمار آمريكا و انگليس دانسته است. اين بخش از نامه نيز حاوي مطلب غيرمعمول و غيرواقعي نيست. برخي محققين بر اين باورند كه مصدق آن زمان زمينه سقوط خود از قدرت را به دست خويش رقم زد كه مجلس شوراي ملي را منحل نمود و در جمع گروهي از تظاهركننده‌ها گفته بود: مجلس واقعي اينجاست!‌ در مكتوبات كاشاني نيز سابقه‌اي دال بر عدم اعتقاد مصدق به مجلس شوراي ملي مخالفش وجود دارد. كاشاني در اطلاعيه 25/4/32 خود نيز نوشته است: «بر احدي پوشيده نيست كه رئيس دولت با تمام وسايل ممكنه درصدد است كه برخلاف اصول مسلم قانون اساسي ايران را به حال قبل از مشروطيت و حكومت استبدادي برگرداند.» انحلال مجلس اين زمينه قانوني را براي شاه فراهم آورد تا اقدام خود را در عزل مصدق و نصب زاهدي قانوني جلوه دهد. علاوه بر اين محاكمات پس از كودتا نيز ـ كه هر معترض به كودتا را به عنوان قيام‌كننده عليه حق قانوني شاه در عزل و نصب دولت در غياب مجلس به محاكمه كشيد ـ تأييد كننده اين نظريه مي‌باشد. لذا به نظر نمي‌رسد به مطالب اين بخش از نامه ايرادي وارد باشد. محور چهارم نامه چهارم كاشاني به آگاه ساختن مصدق از وقوع كودتايي حتمي توسط سرلشكر زاهدي عليه نهضت ملي و دولت مصدق اختصاص دارد. برخي به اين اقدام كاشاني در اطلاع‌رساني نسبتاً دقيق وي از حادثه كودتايي كه هنوز به وقوع نپيوسته بود، ايراد گرفته و آن را دليل جعلي بودن نامه دانسته‌اند. در اين زمينه تذكر چند نكته ضروري به نظر مي‌رسد. نخست آنكه كاشاني يك ماه قبل از كودتا نيز سقوط قريب‌الوقوع دولت مصدق را در اثر از دست دادن تدريجي پايگاه مردمي خود كه از نظر كاشاني ناشي از اقدامات مصدق در اتخاذ شيوه يك جانبه‌گرايي و حذف نهادهاي مدني مانند درخواست اختيارات و انحلال مجلس بود، پيش‌بيني كرده بود و پيش‌بيني وي در نامه مورخ 27 مرداد جديد نبوده است. نكته دوم آن كه زاهدي و يارانش دو روز قبل در 25 مرداد اقدام به كودتايي ناموفق كرده بودند و با توجه به اينكه اقدام اساسي درخور توجه عليه رهبري كودتا و عوامل مؤثر در آن صورت نگرفته بود و از طرفي دولتهاي آمريكا و انگليس نيز با همه توان از كودتاگران حمايت مي‌كردند، كسي حق نداشت كودتا را پايان يافته بداند. بايد توجه داشت كه در دو روز فاصله بين دو كودتا جرايد وابسته به دربارو غرب نيز تصوير حكم نخست‌وزيري زاهدي را كه به امضاي شاه رسيده بود، منتشر كرده بودند. نكته سوم تذكر اين واقعيت است كه به جز كاشاني ساير افراد و جريانهاي سياسي عمده كشور نيز از وقوع كودتايي زودهنگام در كشور اطلاع داشتند. برخي دوستان مصدق و حزب توده احتمال اقدام نظامي عليه دولت و ملت را به اطلاع مصدق رسانده بودند. لذا قبل از آنكه اطلاع از كودتا عجيب باشد، بي‌توجهي به آن از سوي دولت حتي در صورتي كه احتمال وقوع آن اندك باشد، سئوال برانگيز و تعجب‌آور است! زيرا از جمله مهمترين وظايف هر دولت حفظ موجوديت قانوني خود است. بنابراين در اين بخش از نامه كاشاني نيز مطلب بي‌سابقه و خارق‌العاده‌اي ذكر نشده بود كه براي جا انداختن آن در تاريخ نياز به جعل سند باشد و بر اساس آن حكم به مخدوش بودن نامه‌هاي رهبران نهضت ملي به يكديگر در روز 27 مرداد داده شود. در پنجمين محور موجود در نامه، آيت‌الله كاشاني پيشنهاد مي‌كند كه در صورت اظهار تمايل مصدق، نمايندگاني را از جانب خود براي نيل به وحدت و هماهنگي پيرامون مقابله با خطراتي كه دولت را تهديد مي‌كنند، اعزام نمايد. اما با پاسخ سرد و كوتاه مصدق كه نوشته بود: اينجانب مستظهر به پشتيباني ملت ايران هستم والسلام» مواجه مي‌شود! برخي با استناد به محتواي كتاب خاطرات ناصرخان قشقايي ايراد گرفته‌اند كه: او در روز 27 مرداد در تهران حضور نداشت تا حامل پيغام كاشاني به مصدق باشد. لذا نتيجه گرفته‌اند: اشخاصي بدون توجه به عدم حضور ناصرخان در تهران، ناشيانه اقدام به جعل سند كرده و نام او را در نامه ذكر كرده‌اند. اين ايراد نيز نمي‌تواند دلالت بر جعلي بودن نامه نمايد. زيرا به نكته‌اي ظريف در سند توجه نشده است. از جمله كاشاني اين موضوع برداشت نمي‌شود كه در روز 27 مرداد وي افراد نامبرده را به عنوان نماينده خود نزد مصدق فرستاده است تا اثبات عدم حضور ناصرخان در تهران نقصي در نامه باشد. بلكه كاشاني نوشته بود، نمايندگانش را در صورت اظهار تمايل مصدق و اعلام موافقت وي بعداً اعزام خواهد كرد، و لازمه اين امر حضور حتمي آن نمايندگان را در تهران ايجاب نمي‌كند. حال چرا كاشاني از مصطفي فرزند خود و ناصرخان قشقايي مشخصاً به عنوان نماينده خود ياد كرده، شايد به آن دليل بوده است كه ناصرخان آن روزها از جمله هواداران دكتر مصدق محسوب مي‌شد. لذا با اعزام دو نماينده مرضي‌الطرفين در پي رفع كدورتها و نجات نهضت مردم ايران بوده است. ششمين و آخرين محور نامه كاشاني حدس و نظر وي درباره قصد آمريكا به تسلط بر نفت ايران به صورت دنياپسند و به دست مصدق، مي‌باشد. اين بخش از مطالب نامه كاشاني را از زواياي گوناگون مي‌توان مورد بررسي قرار داد. نخست‌ آنكه اگر منظور كاشاني از جمله بالا هماهنگي و همكاري آگاهانه مصدق با آمريكايي‌ها و مأمور بودن وي جهت واگذاري نفت ايران به آمريكا باشد، بايد گفت كه تاكنون سندي بر اين مدعا ارائه نشده است. هر چند ممكن است مقاله از اين جهت كه، معمولاً در اين قبيل امور سندي رسمي رد و بدل نمي شود كه كسي آن را ارائه نمايد، مورد سئوال قرار گيرد. در آن صورت بايد گفت: تحليل وقايع تاريخي جز بر اساس اسناد و مدارك تاريخي نيست. البته محقق تاريخ نيز هرگز ادعا ندارد كه اسناد همه وقايع را در اختيار دارد. البته اگر منظور كاشاني در نامه خود به مصدق از عبارت «مطابق نقشه خود شماست» تسليم كشور به بيگانگان باشد اين ادعا نيز در مكتوبات قبلي كاشاني نسبت به مصدق تكرار شده و ادعاي جديدي نيست كه پس از مرگ كاشاني نياز به جعل داشته باشد. كاشاني در نامه مورخ 1/4/32 خود نيز با انگيزه نقد اعمال مصدق و روشنگري در افكار عمومي نوشته است «اجازه نخواهد داد كه ملتي مسلمان و مستقل با چنين افكار سست اهريمني [افكار مصدق] تسليم بيگانگان شود و آزادي افراد كشوري براي جاه‌طلبي فردي،‌ به منظور خوش‌آمد دول استعماري به زنجير كشيده شود.» نكته دوم آنكه اگر منظور كاشاني از قصد آمريكا به تسلط بر نفت ايران به دست مصدق، سوءاستفاده آن دولت از نگرش حاكم بر دولت و روش نامناسب مصدق در ماههاي آخر حكومت وي ـ از ديد كاشاني ـ باشد، بويژه اعتماد عجيب و جدي او به آمريكا به عنوان دوست دولت ايران و حامي ملت، كه تا آخرين روزهاي قبل از كودتا ادامه داشت، باشد، به نظر نمي‌رسد ايراد بي‌سابقه و ربطي باشد. زيرا مصدق و كارگزاران دولت او تا آخرين فرصت‌هايي كه در اختيار داشتند خوشباورانه آمريكا را بي‌طرف و ميانجي بين خود و انگلستان مي‌ديدند. در حالي كه آمريكا از چندين ماه قبل از كودتا، مصرانه در پي برنامه‌ريزي عليه نهضت ملي و تصاحب نفت ايران بوده است. چگونه نخست‌وزير و هيأت دولت متوجه اين مهم نشدند، جاي تعمق و تأمل فراوان است. نكته ديگر كه صحت نظر كاشاني را در سوءاستفاده آمريكا از هر چيز و هر كس براي تسلط بر نفت ايران اثبات مي‌نمايد، تشكيل كنسرسيوم نفتي در ايران عليه منافع ملت پس از پيروزي كودتا مي‌باشد. اين امر از يك سوي به روشني دلالت بر صحت نظر كاشاني مبني بر قصد آمريكا به تصاحب نفت ايران به صورت دنياپسند و به ظاهري قانوني دارد و از سوي ديگر بر نيات ايران و ايراني ستيز دولت آمريكا در ايران در دوره قبل از كودتاي 28 مرداد دلالت دارد. نيات و اهدافي كه مواضع ساده‌لوحانه و لجاجت و تفرقه حاكم بر مسئولين وقت كشور، ولو به صورت غيرمستقيم، به تحقق آن كمك كرده است. نتيجه محتواي دو نامه آيت‌‌الله كاشاني و دكتر مصدق داراي نقشي كليدي در فهم تاريخ معاصر ايران به ويژه شناخت علل شكست و افول نهضت ملي دارند و پذيرش يا رد آنها به عنوان دو سند سياسي مهم تأثيري تعيين‌كننده بر تحليل تاريخ نهضت ملي و تاريخ معاصر ايران دارند. بستر تاريخي كه اسناد در آن شكل گرفته‌اند طبيعي بوده و اسناد به صورت منطقي برآمده از متن وقايع آن دوره مي‌باشند و ارتباط تنگاتنگي با رخدادها دارند. نتيجه بررسي علمي اسناد بيانگر آن است كه نامه‌ها واجد ويژگي‌هايي به قرار ذيل مي‌باشند: اسناد سياسي، رسمي، ملي، منحصر به فرد، تازه‌ياب و معتبر هستند. نامه آيت‌الله كاشاني حاوي ادبيات سياسي مذهبي و نامه مصدق حاوي ادبيات دولتي است. اين اسناد نتيجه واقعه و در عين حال جزئي از واقعه و از منظر اثرگذاري، موجب وقايع بعدي بوده‌اند. نگاه منابع به اسناد، گوناگون و متنوع بوده و بر پذيرش يا رد آنها استدلالهايي صورت گرفته است. اما استدلالهاي محققيني كه قائل به صحت و اعتبارنامه‌ها هستند، به درستي نزديكتر است. از بررسي محتوايي محورهاي عمده نامه آيت‌الله كاشاني برمي‌آيد كه آنچه در متن آن سند ادعا شده است عجيب و ناباورانه، و در مكتوبات قبلي وي بي‌سابقه نيست، تا براي مطرح نمودن آنها نياز به سندسازي در سالهاي بعد باشد. قضاوت كاشاني در مورد مصدق در اين سند منطبق با قضاوت وي در ساير مكتوبات قبل از ارسال نامه مي‌باشد. لذا محتواي نامه‌ها را پس از تحقيق مي‌توان نپذيرفت. اما با توجه به بررسي‌هاي صورت گرفته نبايد آنها را جعلي خواند. بايد بين عدم پذيرش محتواي اسناد و حتي اقامه دليل بر نادرستي احتمالي محتواي آنها، با موضوع جعلي بودنشان تفكيك قايل شد. از سويي نبايد صحت اصالت نامه را دليل بر ضرورت پذيرش محتواي آنها گرفت از سوي ديگر مخالفت با اطلاعات آمده در آنها را نبايد دليل مخدوش شمردنشان دانست. فهرست منابع: ـ اسناد CIA درباره كودتاي 28 مرداد عمليات آژاكس، ويلبر دونالدنيوتن، انتشارات مؤسسه ابرار معاصر، تهران، 1380. ـ اسناد وزارت كشور قيام 15 خرداد به روايت اسناد، منصوري، جواد، ج 1، چاپ اول، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، تهران، 1377. ـ دو سند نهضت ملي: 1ـ نامه آيت‌الله اشاني به دكتر محمد مصدق در تاريخ 27/5/32؛ 2ـ پاسخ دكتر مصدق به كاشاني در تاريخ 27/5/32. ـ تركمان، محمد، نامه‌هاي دكتر محمد مصدق، نشر هزاران، چاپ دوم، تهران، 1357. ـ اطلاعيه آيت‌الله كاشاني پيرامون وقايع روز به تاريخ 25/4/1332. ـ دهنوي، محمد، مجموعه‌اي از مكتوبات، سخنراني و پيامهاي آيت‌الله كاشاني، نشر پخش، ج 3، چاپ اول، تهران، 1362. ـ مصدق، محمد، خاطرات و تألمات، انتشارات علمي، چاپ هفتم، تهران، 1372. ـ خامه‌اي، انوار، خاطرات سياسي، نشر گفتار و نشر علمي، چاپ اول، تهران، 1372. ـ گروه جامي، گذشته چراغ راه آينده است، انتشارات نيلوفر، چاپ دوم، تهران، 1362. ـ مجاهدين انقلاب اسلامي، بيانيه شماره 23 نگرشي كوتاه بر نهضت ملي ايران، نشر سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي، بي‌جا، بي تا. ـ نجاتي، غلامرضا، جنبش ملي شدن صنعت نفت ايران و كودتاي 28 مرداد 1332، نشر شركت سهامي انتشار، چاپ سوم، تهران، 1366. ـ آيت، حسن و ارسنجاني، حسن، چهره حقيقي مصدق‌السلطنه، دفتر انتشارات اسلامي، قم، 1361. ـ مدني، سيدجلال‌الدين، تاريخ سياسي معاصر ايران، جلد اول، دفتر انتشارات اسلامي، قم، 1361. ـ هواداران انقلاب اسلامي در اروپا، روحانيت و نهضت ملي شدن صنعت نفت، نشر روح، قم، بي‌تا. ـ جيمز بيل، ويليام راجر لويس، مصدق نفت ناسيوناليزم ايراني، هوشنگ مهدوي، عبدالرضا، نشر نو، چاپ دوم، تهران، 1368. ـ كاتوزيان، همايون، مصدق و نبرد قدرت، ترجمه احمد تدين، انتشارات رسا، چاپ اول، تهران، 1371.ش منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 33

ايران، خوان يغماي بيگانگان در جنگ جهاني اول

ايران، خوان يغماي بيگانگان در جنگ جهاني اول بعد از تاجگذاري احمد‌شاه (27 شعبان 1332 ق)، ناصرالملك نايب‌‌السلطنه روانه‌ي اروپا شد و ميرزاحسن‌خان مستوفي‌‌الممالك به رئيس‌الوزرايي منصوب گرديد. مقارن اين احوال جنگ جهاني اول آغاز شد (چهارم اوت 1914 م / شعبان 1332 ق) در اين هنگام پيش از آنكه ايران بي‌طرفي خود را رسماً اعلام كند، نيروهاي روسيه‌ي تزاري از پنج سال قبل از جنگ در جهت اجراي مقاصد سياست استعماري و براساس قرارداد شوم 1907م، در آذربايجان مستقر شده بودند و عثماني‌ها نيز كه از قديم‌الايام چشم طمع به ايالت زرخيز آذربايجان داشتند،‌از 1905 به بهانه‌ي اختلاف مرزي در حدود ايران تاخت و تاز مي‌كردند. اين وضعيت تا زمان جنگ بالكان (1912) ادامه داشت تا آنكه يك كميسيون مختلط مرزي، مرزهاي ايران و عثماني را تحديد كرد. اما عثماني‌ها همواره تمايلات جاه‌طلبانه‌اي را دنبال مي‌كردند و حضور نيروهاي روسيه را در ‌آذربايجان تهديدي عليه مرزهاي خود تلقي مي‌‌كردند. 1 دولت ايران براي متقاعد كردن دولتهاي روسيه و عثماني، در مورد بيرون بردن نيروهاي خود از داخل آذربايجان و مرزهاي غربي، اقدامات ديپلماتيكي را در اسلامبول و پطرزبورگ آغاز كرد تا بدين واسطه موانع ايران را در اعلان بي‌طرفي در جنگ، از ميان بردارد. به همين مناسبت دولت قبل از مذاكره با روسيه، در نهم ذيقعده‌ي 1332 ق علاءالسلطنه، وزير امور خارجه را مأمور كرد تا عاصم‌بيك سفير عثماني را در جريان بي‌طرفي ايران قرار دهد و از او سئوال كند: آيا دولت عثماني هم اين بي‌طرفي را محترم خواهدشمرد؟ عاصم‌بيگ پاسخ داد البته اين بي‌طرفي مورد نظر عثماني مي‌باشد،‌اما رعايت آن منوط به بيرون رفتن قواي روسيه از آذربايجان است و تا زماني كه اوضاع بر اين منوال است، دولت عثماني تعهد كاملي از بي‌طرفي ايران نخواهد كرد، مگر آنكه نيروهاي روسيه خاك ايران را ترك كنند.2 بنابراين مذاكرات وزارت امور خارجه‌ي ايران، در دهم ذيقعده‌ي 1332 ق با ارسال يادداشتي به سفارت روسيه، تقاضا كرد تا با خارج كردن نيروهاي نظامي خود از ايران، موقع را براي اعلام بي‌طرفي ايران فراهم و بهانه‌اي به دست عثماني ندهند. 3 در تعقيب اين اقدامات، رئيس‌الوزرا و وزير امور خارجه در روز يازدهم ذيقعد‌ه 1332 ق مجدداً با عاصم‌بيك در مورد بي‌طرفي ايران به مذاكره پرداختند، اما مشاراليه آن را موكول به دستورالعمل درخواستي از اسلامبول كرد و اضافه كرد مطمئن خواهد بود كه نظرات قبلي او مورد تأييد قرار خواهد گرفت. در بعد‌از ظهر همان روز مجلسي از وزراي مختار روسيه و انگليس4 با‌ وزرا و وزير امور خارجه ترتيب يافت كه پس از مذاكرات طولاني مقرر گرديد، دولت تقاضاي خود را كتباً به سفارت روس ارسال كند. لذا در تاريخ دوازدهم ذيقعده‌ي 1332 ق مراسله‌اي به شماره 2989 / 3167 نوشته شد كه سواد آن را نيز براي سفارت انگليس ارسال كردند. در اين نامه خارج شدن قواي روسيه از آذربايجان، جهت مساعد شدن اعلام بي‌طرفي ايران تكرار شده بود. 5 همچنين وزارت امور خارجه در تاريخ چهاردهم و پانزدهم ذيقعده‌ي 1332 ق، نتايج اين مذاكرات و احتمال تصادم و جنگ بين نيروهاي روس و عثماني را طي تلگرافهايي به سفارتخانه‌هاي ايران در اسلامبول و پطرزبورگ و لندن اعلام و تقاضاي اقدامات مقتضيه كرد. 6 گفتني است كه نيروهاي روسيه كه بنابر گزارشهاي سفارت انگليس تعداد آنها به ده هزار نفر مي‌رسيد از دوره‌ي مشروطيت، و يا بهتر بگوييم، از زمان اولتيماتوم روسيه به ايران و اخراج شوستر آمريكايي در ايران حضور داشتند و مساعي ايران در پيش از جنگ نيز براي بيرون راندن آنها به جايي نرسيده بود و وزير مختار روس نيز طي يادداشت مورخ 16 ذيقعده‌ي 1332 ق، شماره‌ي 1470 به عنوان اينكه به علت نداشتن قوا، امنيت اتباع روس و كشورهاي خارجي را نمي‌‌تواند تأمين كند، وجود اين نيروها را لازم و درخصوص خروج آنها به دولت ايران پاسخ منفي داده بود. 7 در حقيقت، حفظ امنيت اتباع روس و اتفاق چند واقعه‌ي ناگوار توسط اكراد، بهانه‌اي بيش نبود و به معناي رعايت نكردن اصول بي‌طرفي تلقي مي‌شد. سرانجام وزير مختار روس در مذاكره با رئيس‌الوزرا، در تاريخ دوشنبه 13 ذيحجه‌ي 1332 ق/ 2 نوامبر 1914 م، چنين اظهار داشت: «از پطروگراد به من امر تگرافي رسيده است، به دولت ايران اطلاع بدهم، اگر چه عثماني‌‌ها به دو سه نقطه‌ي خاك روسيه حمله برده‌اند، اما رسماً اعلان جنگ نشده و مذاكرات فيمابين پطروگراد و اسلامبول در جريان است، اما در صورت اعلان جنگ، دولت روس مجبوراً براي حفظ قفقاز، در حدود آذربايجان به بعضي عمليات نظامي اقدام خواهد كرد. اما از آنجايي كه دولت روس قصدي بر ضد دولت ايران ندارد و در خيال توسعه‌ي خاك و ضميمه كردن آذربايجان به روسيه نيست، اولياي دولت ايران نبايد اين اقدامات را بر ضد خود تصور كنند و چون به من امر شده بودكه اين مطلب را فوراً به اطلاع اولياي دولت برسانم، اين است كه منتظر نشدم كه كتباً به استحضار دولت ايران برسانم.» 8 سپس رئيس‌ الوزرا اين طور جواب دادند: «اين واقعه به طوري كه بيان مي‌فرماييد، چون آذربايجان ميدان جنگ واقع خواهدشد و ممكن است شدايدي كه اهالي آن صفحه طي خواهند كرد به ساير نقاط ايران هم سرايت نمايد بيشتر موجب تأسف من است..» 9 مقارن اين احوال، روزنامه‌ي حقيقت چاپ اسلامبول مقاله‌اي تحت عنوان «بي‌طرفي ايران» نوشت كه خلاصه‌اي از مطالب آن چنين است: «دولتين روس و انگليس هنوز در باب بي‌طرفي ايران مذاكره و مباحثه مي‌كنند،‌گويا ايران يك دولت مستقل و بي‌طرف بوده و دخول عساكر عثماني از حدود آذربايجان حركتي بر خلاف حقوق بين‌الملل بوده است... ايران بي‌طرف است در صورتي كه تمام آذربايجان زير پاي مذلت عساكر روس است. ايران بي‌طرف است در صورتي كه مشهد رضا (ع) بومبارده و حالا هم از حضور روس‌ها در آنجا مضطرب است. ايران بي‌طرف است در صورتي كه سواحل ايران در خليج‌فارس فعلاً تحت حاكميت انگليس است. ايران بي‌طرف است، در صورتي كه در 1907 روس و انگليس ايران را به منطقه‌ي نفوذ تقسيم كرده ... و همه چيز در دست روس و انگليس است و حكومت به يك قدم و يك حركت آزادانه‌اي مالك نيست و عبارت از يك صورت ظاهري است.» 10 «مثلاً چهار‌سال قبل دولت ايران براي تنظيم ماليه خود، با تصويب روس و انگليس مورغان [مورگان] نام متخصص آمريكايي را جلب كرد. اتفاقاً اين آدم، صاحب وجدان،‌شروع به كار كرد و نخواست ‌آلت دست روس و انگليس بشود، امور ماليه ايران را به منفعت خود ايران شروع به اصلاح كرد، بلافاصله دولت روس عزل و طرد مورغان را طلب كرد... كه بالاخره حكومت مجبور شد از اين آدم صادق صرف‌نظر نمايد.» 11 مثال دوم: «دولت ايران را محروم از داشتن هرگونه قواي منظم و مرتب ... نمودند به طوري كه امروزه دولت ايران ... مالك هيچ‌گونه قوايي نمي‌باشد؛ شهرهاي مهم ايران از قبيل: تبريز، خوي، سلماس، اروميه، رشت و مشهد تماماً در تحت اشغال نظامي روس‌هاست و حتي چند دسته قشون بومي هم كه در تهران موجود است از طرف صاحب‌منصبان و كوماندانهاي روسي اداره مي‌شود. بنابراين اظهار روس‌ها، در باب بي‌طرفي و استقلال ايران آيا بي‌حيائي نيست؟»12 اين روزنامه همچنين نوشته بود: «ايرانيان به خوبي مي‌دانند كه شركت عثماني‌ها در اين جنگ فقط براي منافع عثماني نيست، بلكه براي استخلاص و استقلال ايران نيز مي‌باشد، علما و مجتهدين ايراني تماماً به اعلان جهاد ملحق شده‌اند و حتي بعضي نيز عملاً شركت نموده‌اند. ايراني‌ها در بسياري از موارد، خواستار اخراج روس‌ها و انگليسي‌ها از ايران بوده‌اند و يگانه قوه‌ي منظم ايران يعني كافه‌ي عشاير نيز به اردوي عثماني پيوسته‌‌ و با آنها در ميدان جهاد مجاهده مي‌كنند، ترديدي نيست چنانچه حكومت مركزي نيز در حركات و افعال خود آزاد مي‌بود و اقتدار ‌داشت، بدون شك به روس و انگليس اعلان جنگ مي‌داد و رسماً در مقابله با آنها درگير مي‌شد، اما از آنجايي كه قوه و نيروي منظمي ندارد، از جهت مادي و معنوي از اجراي هرگونه حركتي معذوراست تا جايي كه پايتختش نيز در تحت تسلط نيروهاي روسي است. پس آنهايي كه از بي‌طرفي ايران بحث مي‌كنند، اول بايد خودشان آن بي‌طرفي را رعايت كنند، يعني دولت روس بايد اول قشون خود را از تبريز، خوي، سلماس، اروميه،‌ اردبيل، رشت، طهران و مشهد خارج نموده بعداً رعايت بي‌طرفي را از ديگران مطالبه نمايد. عثماني هيچ‌گاه به فكر و خيال هجوم به ايران و اخلال در استقلال آن نيست، بلكه دولت و ملت عثماني مي‌خواهد ايران قوي و مستقل باشد و دو دولت همسايه‌ي مسلمان بايد دست به دست يكديگر بدهند و خود و اسلام را آزاد سازند.» 13 دخول نظاميان عثماني به آذربايجان تنها براي بيرون كردن روس‌ها از آنجا و احياي استقلال حقيقي ايران است. بديهي است چنانچه از اين طرف تهديدي به ما نمي‌شد،‌ دخول به آذربايجان لزوم پيدا نمي‌كرد. ايرانيان نبايد فراموش كنند آنهايي كه مجتهد شما را به دار آويزان كردند و امروز نقاط مهمه‌ي كشور شما را اشغال كرده‌ اند، فردا اگر فرصت بيابند، از ايران و ايراني اثري نخواهند گذاشت، دو ملت بايد با هم متحد و براي اسلاميت و دولت خودشان در اين مجاهده‌ي بزرگ عزم و ثبات كنند تا هم رضاي خدا و هم آينده خودشان تأمين شود.» 14 در تاريخ 25 ذيقعده‌ي 1332 ق، كنسولگري ايران در بادكوبه، گزارشي را به نقل از روزنامه‌ي قاسپي تحت عنوان «كارهاي ايران» به وزارت امور خارجه ارسال كرد، كه توجه به فرازهايي از آن وقايع عمومي ايران را در اين زمان روشن مي‌كند: تحريكات آلماني‌ها در ايران چند روز است كه خبرهاي نگران كننده‌اي از ايران مي‌رسد، كردها از سرحد ايران تجاوز و اهالي محالات را لُخت مي‌نمايند، به طوري كه آنها از ترس به شهرها پناه مي‌برند. تقريباً مي‌توان گفت آنقدر كه آلماني‌ها در تبليغات گناهكارند، عثماني‌ها نيستند، تحريكات آلماني‌ها در سرحد ايران و عثماني و انقلاباتي كه در آنجا ظهور و بروز نموده براي مأمورين ما روشن است كه از ابتداي جنگ مبلّغهاي آلماني و عثماني‌هايي كه در ايران سكني دارند و يا آنهايي كه از عثماني آمده‌اند، ‌همه برخي اخبارات كذب و بي‌اساس مربوط به جنگ را انتشار مي‌دهند، كه آلماني‌ها در جنگ پيروز شده‌اند و ما مغلوب، از ميان همه‌ي اينها مأمورين رسمي آلمان، خصوصاً قونسول آلمان در تبريز و قونسول آلمان در اروميه،15 بيشتر از ديگران كوشش مي‌كنند، اين اقدامات موجب هيجان اتباع روس در تبريز شده، به طوري كه قونسول روس مردم را آرام نموده، اما يك فرد جسور و متهور اهل قفقاز به بهانه‌ي ويزاي تذكره وارد قونسولگري آلمان شده و قونسول را با طپانچه تهديد مي‌كند، به طوري كه از ترس افتاده و بيهوش مي‌شود كه بعداً او را به مريضخانه‌ي آمريكايي‌ها مي‌برند. انتشار اينگونه اخبار كذب اكراد عثماني را وادار به قتل و غارت رعيت ايراني مي‌نمايد. چنانكه چندين بار بين اكراد وقزاق‌هاي ايراني جنگ شده و موجب قتل نفوس و ويراني و نهب و غارت اموال و مواشي گرديده است.» 16 با همه‌ي اين احوال، دولت مستوفي‌الممالك بدون اخذ هيچ‌گونه امتيازي از طرفين مخاصمه در 12 ذيحجه‌ي 1332 ق / اول نوامبر 1914 م طي فرماني، به نام شاه، رسماً بي‌طرفي ايران را اعلام كرد. متن فرمان از اين قرار بود: «نظر به اين كه در اين اوقات متأسفانه بين دول اروپا نائرة جنگ مشتعل است و ممكن است اين محاربه به حدود مملكت ما نزديك شود و نظر به اينكه روابط وداديه ما بحمدالله با دول متخاصمه برقرار است، براي آنكه عموم اهالي از نيات مقدسه ما در حفظ و صيانت اين روابط حسنه نسبت به دول متحاربه مطلع باشند، امر و مقرر مي‌فرماييم كه جناب اشرف رئيس‌الوزرا فرمان ملوكانه را به فرمانفرمايان و حكام و مأمورين دولت ابلاغ دارند، كه دولت ما در اين موقع مسلك بي‌طرفي را اتخاذ و روابط دوستانه‌ي خود را با دول متخاصمه كماكان حفظ و صيانت مي‌نمايد و بدين لحاظ مأمورين دولت را بايد متوجه نمايند كه نبايد وجهاً من‌الوجوده، براً و بحراً كمك به همراهي ويا ضديت هر يك از دول متخاصمه نموده و يا اسلحه و ادوات حربيه براي يكي از طرفين تدارك و يا حمل كنند و بايد از طرفداري با هر كدام از دول متحاربه پرهيز و احتراز نموده مسلك بي‌طرفي دولت متبوعه خود را كاملاً رعايت نمايند و در تكميل حفظ بي‌طرفي و صيانت روابط حسنه باز آنچه هيأت دولت ما مصلحت داند به عرض برسد. در اجراي مقررات‌آن، امر ملوكانه شرف صدور خواهد يافت.» 17 پس از صدور اين فرمان، وزارت امور خارجه، تلگراف متحد المآلي را به كليه‌ي مأموران سياسي ايران در خارجه و سفارتخانه‌هاي خارجي مقيم تهران و كليه‌ي كارگزاري‌هاي داخلي و قونسولگريها، مبني براتخاذ رويه‌ي بي‌طرفي و روابط حسنه‌ي دولت ايران با تمام دول متحاربه مخابره نمود. 18 انگليسي‌ها هم ظاهراً با بي‌طرفي ايران موافقت داشته و اين مطلب را در ضمن مراسله مورخه 20 ذيحجه‌ي 1332 ق سفارت انگليس به وزارت امور خارجه به خوبي مي‌توان دريافت. «... احكامي كه از هندوستان به صاحب‌منصب فرمانده‌ي قشون انگليس داده شده مبتني بر اين است كه بايستي بي‌طرفي ايران به دقت مراعات شود. از رسانيدن اين خبر به جناب اشراف خيلي خورسند [خرسند] هستم و يقين دارم جناب اشرف هم با دوستدار هم عقيده خواهد بود...» 19 ورود نيروهاي متخاصم به ايران چنانكه گفته شد، وجود نيروهاي روسي در آذربايجان، بهانه‌ي لازم را براي عثماني فراهم كرد و واحدهايي از اين نيروها ـ ‌كه قبلاً درمرزهاي آذربايجان مستقر گرديده بودند ـ به خاك ايران حمله كردند و روس‌ها نيز براي مقابله با آنها، در اين اشغال نظامي منتهاي زورگويي و قساوت را مرتكب شدند و در اطراف اروميه گذشته از روس و عثماني، كردان و آسوريان گرفتاريهايي را ايجاد كردند. توضيح آنكه كردان همواره منتظر فرصتي براي تاخت و تاز بودند و آسوريان هم كه از ساليان متمادي تحت تعليم ميسيونرهاي آمريكايي و فرانسوي، با مسلمانان كينه‌ توزي مي‌كردند، در كنار روس‌ها قرار گرفتند. 20 در نتيجه‌ي اين وضعيت، آذربايجان محل تصادم نيروهاي متخاصم گرديد، و يادداشت اعتراضيه‌ي وزارت امور خارجه به سفارتهاي روس و عثماني مفيد فايده نشد، و طرفهاي درگيري در جنگ عملاً بي‌طرفي ايران را نقض كردند. روس‌ها، ‌شعاع‌السلطنه برادر محمدعليشاه مخلوع را كه دولت تبعيد نموده بود به ايران برگردانيدند و او تحت حمايت روسيه و بدون اجازه‌ي دولت ايران، سپاهيان دولتي را تجهيز و با عثماني‌ها به جنگ پرداخت، عثماني‌ها هم عشاير مرزي را به شورش و نافرماني تحريك كردند و به كشتار ارمني‌ها و آسوري‌‌هاي ايران پرداختند. در حالي كه روس‌ها مرتباً به تجاوز خود در آذربايجان ادامه مي‌دادند، وزارت امور خارجه نقض بي‌طرفي ايران را با وزراي مختار روس و انگليس به طور مداوم مورد مذاكره و رايزني قرار مي‌داد. اين تلاشها علاوه بر آنكه نتيجه مطلوبي نداشت، وزير مختار روسيه هزينه‌هاي اردوكشي شعاع‌السلطنه را نيز به حساب ايران و جزو بدهي آن قلمداد كرد. سرانجام شعاع‌السلطنه به اتفاق قواي روسيه در نزديكي مياندوآب از نيروهاي عثماني شكست خورده و به تبريز عقب‌نشيني كرده و از آنجا به تفليس متواري شد كه در همانجا درگذشت.22 در اين هنگام، يعني نوامبر 1914، نيروهاي انگليسي هم به تدريج نواحي جنوبي ايران و بندر فاو و بصره را به اشغال خود درآوردند و انگليسي‌ها با گسترش جنگ در اين مناطق بي‌طرفي ايران را نقض كردند. توسعه‌ي جنگ در اين نوحي فعاليتهاي مأمورين آلماني را تشديد كرد و انگليسي‌ها در بوشهر و اهواز به دستگيري و بازداشت مأموران آلماني پرداختند. چنانكه برخي مانند «ليستر‌مان»23 كنسول بوشهر دستگير، و بعضي مانند «واسموس» فرار كردند. هدف انگليسي‌ها از تصرف بصره و منطقه خوزستان، از يك سو مراقبت مناطق نفتي و از سوي ديگر جدا كردن شيوخ مسلمان عرب از سلطه‌ي عثماني بود. با اين حال، گروهي از عمال آلماني به رياست «هوپتمن كلاين» و يك واحد ارتش عثماني و اعراب با وي، قسمتي از لوله‌هاي نفتي خوزستان را خراب كردند. در حالي كه بريتانيا براي جلوگيري از اينگونه خرابكاريها، يك نيروي دوازده هزار نفري از سربازان انگليسي و هندي را در ژانويه 1915 م به خوزستان اعزام كرده بود. 24 در حالي كه اين حوادث يكي بعد از ديگري در شمال، غرب و جنوب كشور بي‌طرفي ايران را نقض مي‌كرد، وزارت امور خارجه ايران مراسله‌ي متحد‌المالي را به انضمام هجده فقره سواد گزارشهاي كارگزاريهاي آذربايجان و كردستان، مبني بر رعايت نكردن بي‌طرفي ايران توسط نيروهاي متخاصم براي نه سفارتخانه‌ي مقيم تهران و سفارتخانه‌هاي ايران در لاهه، لندن و بلژيك فرستاد كه رئوس نكات اين متحدالمآل بدين قرار بود: «از ابتداي جنگ در اروپا، بر خلاف مقام بي‌طرفي دولت عليه ايران در بعضي از نقاط مأمورين و اتباع روس بر ضد آلماني‌ها و اتريشي‌ها، نائره احساسات خصمانه بروز داده ... مستقيماً اقداماتي نمودند كه خلاصه آن را ذيلاً اطلاع مي‌دهم.» 25 1. تعرض به مسيو «فون هنديك» نايب سفارت آلمان در بانك استقراضي شعبه‌ي همدان، توسط يك نفر ارمني. 2. تعرض دو نفر از اتباع روس به مسيو «ليتن»، قونسول آلمان در تبريز، 3. اعلام جنرال قونسول روس در تبريز به قونسول آلمان كه اتباع آلماني و اتريشي به علت خطرات جاني بهتر است از آذربايجان خارج شوند. 4. در مشهد سالدات روس به حجره‌ي تاجر آلماني وارد و مشاراليه را زخم زده‌اند... كه دو روز بعد وفات نمود. 5. تصرف شهبندري عثماني در تبريز و دستگيري شهبندري و نايب او. همين طور توقيف متصدي امور قونسولگري اتريش كه آنها را به تفليس فرستاده‌اند و برخي از اتباع آلمان و اتريش را به تهران اعزام نموده‌اند. 26 در اين زمان به علت توسعه‌ي درگيري‌ها، آلماني‌ها مصمم شدند در وسعت بخشيدن اقدامات خود عليه متفقين به ويژه بريتانيا، گروه‌هايي را براي برانگيختن اهالي شرق ايران به افغانستان و هندوستان اعزام دارند، همچنين درصدد برآمدند تا ايلات و عشاير جنوب ايران، نظير دشتي‌ها، تنگستاني‌ها، دالكي‌ها، برازجاني‌ها و چاه‌كوتاهي‌ و احمدي را عليه انگليسي‌ها بشورانند. 27 آلماني‌ها براي اين منظور و تقويت جناح طرفدار آلمان، روابط خود را با دموكرات‌ها و مليون تقويت كردند و قصد داشتند با اين نفوذ، دولت ايران را عليه روس و انگليس به جنگ وارد كنند. گفته مي‌شد اين اقدامات كه مقارن با فتوحات پي در پي آلمان بود، تجاوزات عثماني در غرب نيز همراه با موافقت ايرانيان و مخصوصاً روحانيون در عراق عرب رابطه‌ي مستقيمي با اقدامات جدي اتباع آلماني در ايران داشته است. در اين زمانه تحولات پي در پي كابينه‌هاي ايران نيز بر ثبات نداشتن اوضاع داخلي مي‌افزود، چنانكه بعد از سقوط كابينه‌ي مستوفي‌الممالك به ترتيب ميرزا حسن خان مشيرالدوله، ميرزا جواد خان سعدالدوله و شاهزاده مجيد ميرزاي عين‌الدوله بر سر كار آمدند. عين‌الدوله عبدالحسين ميرزاي فرمانفرما را به وزارت داخله برگزيد و چون وي از سياست مقابله با عثماني پيروي مي‌‌كرد، قواي مجتمع شده در كرمانشاه با يك ستون از قواي ژنرال حسين رئوف‌بيك كه با رفتاري وحشيانه از بغداد به سوي كرمانشاه در حركت بودند در نزديكي كرند برخوردكردند كه خسارات فراواني به هر دو طرف وارد شد. برخي اين واقعه را در اثر همكاري سالارالدوله با سپاه عثماني تلقي مي‌كردند. در اين زد و خورد سرانجام قواي رئوف‌بيك طبق قراردادي به سرحد ايران و عثماني عقب‌نشيني كرد. 28 اين اتفاق كابينه‌ي عين‌الدوله را ساقط كرد و مستوفي‌الممالك مجدداً با اصرار احمد‌شاه رئيس‌ الوزرايي را پذيرفت، در اين دوران تغييرات فاحشي در سياست داخلي و خارجي ايران به وقوع پيوست، توضيح آنكه با فتوحات الماني‌ها و از ميان رفتن صربستان راه برلن ـ اسلامبول به شرق (راه بين برلين ـ بغداد و خليج فارس) كه مورد توجه آلماني‌ها بود باز شد و در داخله‌ي ايران اقدامات و تحريكات ‌آلماني‌ها، عليه روس و انگليس فزوني يافت. كميته‌ي دموكرات ايراني برلن به رياست سيد‌حسن تقي‌زاده با آلماني‌ها به توافقاتي رسيد. شاه هم به علت تهديدات روس و انگليس و اينكه شعاع‌السلطنه را به سلطنت خواهند رسانيد، طرفدار آلمان و عثماني شده و شايعاتي در انعقاد قرارداد مخفيانه ايران، آلمان و عثماني بر سر زبانها افتاده بود. 29 نظر به اينكه روس‌ها و انگليسي‌ها از اين موضوع آگاه شده بودند، به تقويت و اعزام نيروهاي تازه پرداختند و روس‌ها از طريق انزلي، رشت و قزوين به تهران نزديك شدند. از جانب ديگر شكست نيروهاي بريتانيا در بنادر منطقه‌ي فارس توسط تنگستاني‌ها و اتفاقاتي كه در اصفهان و فارس جهت ديپلمات‌ها و اتباع دولتين روس و انگليس مي‌ افتاد؛ تسلط يافتن آلماني‌ها بر راه خانقين با همكاري نيروهاي ژاندارمري و افسران سوئدي، تمايلات جوانان ايراني نسبت به آلمان، همه باعث بسيج نيروهاي متفقين و اعزام آنها به ايران شد. آنها دولت ايران را تهديد كردند چنانچه قرار مخفيانه‌اي با آلمان و عثماني‌ها منعقد كنند، موضوع تماميت ارضي و استقلال ايران در قرارداد 1907 م لغو خواهد شد، البته اين يك ترفند سياسي بيش نبود، در حالي كه شايعه قرارداد ايران و آلمان و عثماني هم حقيقت نداشت. 30 اما از جهت تبليغاتي به تحريك عوامل متحدين،‌گروههايي در داخل و خارج ايران به جانبداري آنها، عليه متفقين وارد ميدان مبارزه شدند. در چنين اوضاعي كميته‌ي مبارزه در راه اسلام «پرنس رويس» وزير مختار آلمان هم به جايي نرسيد و عده‌اي از وكلاي مجلسين، احزاب، تجار و كسبه و رؤساي ايل بختياري به عنوان رهبران دفاع ملي تصميم به ترك تهران و تغيير پايتخت گرفتند. برخي از علما هم كه از ابتداي جنگ عثماني با متفقين، فتواي جهاد داده و بعضي خود نيز در جنگ شركت كرده بودند، با ارسال تلگراف هيجان‌آميزي از شاه و ملت خواستند تا به موافقت عثماني و اتحاد اسلام وارد جنگ شوند. 31 در اين هنگام دولت رسماً تغيير پايتخت را به سفارتخانه‌هاي مقيم تهران اطلاع داد و شاه و اعضاي دولت و رجال، سفراي آلمان، عثماني و اتريش، ‌به علاوه‌ي اداره ژاندارمري آماده‌ حركت به قم شدند، اما در اثر مذاكرات صمصا‌م‌‌السلطنه بختياري و محمد ولي‌خان تنكابني سپهدار با وزراي مختار روس و انگليس و تشكيل مجلس مشاوره‌اي در اين خصوص، مانع حركت شاه و تغيير پايتخت شدند. اين اقدام شكست سياست متحدين و پيروزي متفقين از جهت سياسي محسوب مي‌شد. 32 در اين هنگام، حملات شديد انگليسي‌ها به فرماندهي ژنرال «مود» از جنوب بين‌‌النهرين و تصرف كوت‌العماره از يك سو و پيشروي روس‌ها به فرماندهي ژنرال «باراتوف» در جبهه‌هاي غرب و مركز ايران موجب شد تا هم قواي عثماني را وادار به عقب‌نشيني كنند و هم اينكه دولت موقت ايران را كه به رياست رضاقليخان نظام‌السلطنه مافي در كرمانشاه تشكيل شده بود از ميان بردارند. 33 بنابر يك گزارش رسيده از اسلامبول، روزنامه‌ي حادثات، نمره‌ي 25 مورخ چهارشنبه 8 صفر 1337 ق در اين خصوص نوشت: «اولاً؛ ايران بنا به ضعف عسكريه و عجز اقتصاديه و منافع حقيقيه، ‌سلامت خود را در بي‌طرفي ديده و به جهان اعلان نمود. طبيعي است كساني كه بنابر مواعيد زرين آلمان از مسلك سليم سياست دولت متبوعه‌ي خود انحراف نموده‌اند... ذره‌اي بي‌طرفي ايران را سكته‌دار نكرده است. ثانياً پروپاگاندهائي كه براي توسيع نفوذ ترك در نواحي ايران شده به عوض اينكه در ميان ايراني‌ها نسبت به پان ترك تمايل و رغبتي جلب نمايد، سبب سوءتأثير شده ايراني‌ها بعد از آنكه شاهد اين وقايع شدند، زيادتر از اول به زبان و ملت خود چسبيده و اهميتي به اين نوع پروپاگاندها ندادند.» در جاي ديگر مي‌نويسد: «از براي سوق نمودن به جبهه‌ي ايران در تحت رياست «نظام‌السلطنه» با وجود پروتستهاي شديد سفير كبير ايران آقاي احتشام‌السلطنه ميرزا محمود‌خان، ‌اتباع ايرانيه را به اردو سوق نموده و قسم كلي از اين اشخاص نيز فرداي رسيدنشان تفنگهاي خودرا انداخته فرار نمودند، ولايات مجاور حدود ايران پا زده‌ي خيول شده از يك طرف ناخوشي و از طرف ديگر غصب و غارت هزاران هزار ايراني معصوم را نالان و پريشان گردانيد.» 34 متعاقب اين اوضاع، مستوفي‌الممالك استعفا داد و عبدالحسين ميرزاي فرمانفرما رئيس‌الوزرا شد. در حقيقت پس از واقعه‌ي مهاجرت و تعطيل قهري مجلس سوم، فشارهاي متفقين بر ايران بي‌طرف زيادتر شد و چون دولت در وضعي نبود تا از بي‌طرفي خود دفاع كند، روس‌ها و انگليسي‌‌ها درصدد برآمدند نفوذ خود را با بسط قدرت نظامي و تحكيم تشكيلات آن در ايران تثبيت كنند. لذا روس‌ها بريگاد قزاق را به يك ديويزيون به نام «پليس شمال» تحت فرمان افسران روسي و انگليسي‌ها قوايي به نام «پليس جنوب» يا (S.P.R) يا تفنگداران جنوب ايران تحت فرمان افسران انگليسي تشكيل دادند. 35 قبل از اين تصميمات قواي مسلح ايران عبارت بود از بريگاد قزاق، شامل هشت هزار قزاق مركب از اهالي قفقاز و مسلمانان آسياي مركزي و ايرانياني كه تحت تعليم فرماندهان روسي قرار داشتند و وظيفه‌ي آنها حفظ نظم در ايالات شمالي ايران بود. ديگر قواي ژاندارمري، ‌اين نيرو كه يكي از سازمانهاي دوران مشروطه بود، زير نظر افسران سوئدي اداره مي‌شد و در آغاز جنگ جهاني اول كه دولت سوئد افسران خود را احضار كرد، به جاي آنها افسران ذخيره و احتياط فرستاده كه گفته مي‌شد داراي تمايلات آلماني هستند. از آنجايي كه اين نيروها نقش بسيار مهمي در ايجاد امنيت كشور داشتند، مورد عناد و حسادت روس و انگليس قرار گرفتند و توسط مستشاران بلژيكي نظير «ژوزف مرنارد» در كار آنها مشكلاتي ايجاد كردند. 36 بدين ترتيب با وضعيت مناسبي كه براي متفقين پيش آمده بود؛ انگليسي‌ها توانستند در جنوب ايران با همكاري عناصر محلي موافق خود مانند قوام‌الملك، ژنرال سرپرسي سايكس را براي تشكيل يك نيروي محلي وارد ايران كنند و در كمربند شرقي ايران نيز براي حفاظت هندوستان نيروهاي خود را تقويت كنند. در اين زمان (5 مارس 1916 م) حكومت فرمانفرما، در اثر فشار افكار عمومي ـ‌كه در كنترل دموكرات‌ها و هواداران آلمان بود ـ از كار بركنار شد و سپهدار اعظم زمام امور را در دست گرفت. با اشاره‌ي انگليسي‌ها، فرمانفرما به حكومت فارس منصوب شد تا منويّات انگليسي‌ها را در سركوب شورش ژاندارمري به انجام رساند. 37 در نوزدهم ژوئيه 1916 م، روس‌ها و انگليسي‌ها، پيشنهاد موافقتنامه‌اي را مبني بر تشكيل يك نيروي نظامي يازده هزار نفري در جنوب تحت نظر افسران انگليسي و افزايش قواي قزاق به همين نسبت، تحت فرمان افسران روسي به دولت سپهدار تسليم كردند و تأمين هزينه‌هاي اين نيروها و نظارت در ماليه ايران را در اختيار كميسيوني به نام كميسيون مختلف گذاشتند و آن را جبراً به امضاي محمد‌ولي خان تنكابني رئيس‌الوزرا رسانيدند. آشكار شدن اين قرارداد، كابينه‌ي سپهدار را سرنگون كرد و كابينه‌ي وثوق‌الدوله نيز به علت تصويب نشدن اين قرارداد در مجلس، از قبول آن خودداري كرد. اما انگليسي‌ها قبولاندن اين قرارداد را به ايران جزو اهداف اصلي سياست خود قرار داده بودند. 38 در فوريه 1917 م تهاجم گسترده‌ي روس‌ها در غرب و مركز موجب عقب‌نشيني عثماني‌ها گرديد و انگليسي‌ها نيز در ناحيه‌ي بين‌النهرين و جنوب ايران به پيشرفتهاي قابل ملاحظه‌اي دست يافتند، دولت مركزي ايران، آمادگي خود را در مورد شناخت موجوديت پليس جنوب اعلام كرد و اين دوره‌ي اختناق ايران تا انقلاب بورژوازي 1917 م روسيه كه دولت تزاري ساقط شد به طول انجاميد، اما روند استراتژي متفقين، در ايران به طور قابل توجهي درهم ريخت، قشون روسيه به سمت مرزهاي شمالي عقب‌نشيني كرد و با وجود آنكه هنگام عقب‌نشيني تدريجي نهب و غارت فراواني در روستاها و مناطق سر راه انجام داد، تأثيرات مهمي نيز بر تحولات سياسي ايران داشت كه مسئله‌ي بي‌طرفي ايران تحت‌الشعاع اين تغييرهاي خارجي و داخلي گرديد. مليون و دموكرا‌ت‌هاي ايران كه از مدتها پيش عليه روس و انگليس مي‌جنگيدند،‌با شور و شوق تازه‌اي به طرف پايتخت سرازير شدند و خواهان حقوق از دست رفته و احياي استقلال كشور شدند و در ماه مارس 1917 م، گروهي از اين سياستمداران «كميته‌ي مخفي مجازات» را تشكيل دادند و در تهران جنب و جوش تازه‌اي در تشكيل مجلس جديد ـ كه به وسيله‌ي قواي نظامي روس و انگليس پراكنده بودند ـ ‌آغاز شد. ايرانيان اميد بسيار داشتند كه روس‌ها پس از انقلاب، دست از سياست استعماري دوره‌ي تزاري بردارند، بدين جهت كليه‌ي گروههاي سياسي، فعاليتهاي خود را صرف مبارزه با انگليس و كابينه‌ي انگليسي وثوق‌الدوله كردند. سرانجام در ماه مه 1917 م، كابينه‌ي وثوق‌الدوله مستعفي گرديد. 39 اما انقلاب روسيه اميدهاي آزاديخواهان ايران و روس را به يأس مبدل ساخت و حكومت موقت بورژوازي در سياست خارجي، شيوه‌ي حكومت تزاري را دنبال كرد. در آخرين سال جنگ، در نتيجه‌ تخليه‌ي ايران از قواي روس، انگلستان در ايران بي‌رقيب شد، و زماني كه دولت شوروي در ماه ژانويه 1918 م، تمامي قراردادهاي استعماري روسيه‌ي تزاري را با ايران لغو كرد، در حقيقت حوادث بعدي ايران و جنگ، تحت تأثير انقلاب روسيه قرار گرفت و براساس قراداد برست ليتوفسك (Brestlitovsk) بين شوروي و آلمان، نفوذ مقطعي و مجدد آلمان و عثماني در ايران افزايش يافت و مذاكرات تخليه ايران از قواي روسيه آغاز شد، اما اجراي آن به علت تبعيت نكردن برخي از فرماندهان روسي از حكوت جديد روسيه در ايران و قفقاز و همكاري آنان با ضدانقلابيون ماوراي قفقاز با اشكالاتي مواجه شد، به هر تقدير خروج اين نيروها تا پايان مارس 1918 م خاتمه يافت. 40 اين تحولات ايران، به علت كنترل شديد انگليسي‌ها در منطقه‌ي جنوب و شرق از گسترش چنداني برخوردار نبود. در حالي كه نهضت جنگل در شمال، خواستار خاتمه يافتن اشغال ايران توسط بريتانيا بود، آنها از جبهه‌هاي شرق و غرب در حال پيشروي به سمت شمال بودند تا از يك طرف جاي خالي روس‌ها را پر كنند و از طرف ديگر به مداخله‌ي مسلحانه در ماوراي قفقاز و درياي خزر بپردازند و بدين وسيله راه نفوذ آلماني‌ها و عثماني‌ها را از طريق قفقاز به هندوستان مسدود سازند. 41 در شعبان 1336 ق درگيريهاي شديدي ميان قبايل قشقايي و پليس جنوب و ديگر نيروهاي انگليسي در منطقه‌ي جنوب ايران روي داد كه قدرت واهميت پليس جنوب را تا حد زيادي كمرنگ ساخت. با اين همه، هنوز نيروهايي از آنها در جبهه‌هاي شمالي كشور درگير جنگ با قواي ميرزا كوچك‌خان جنگلي بودند، در حقيقت نيروهاي بريتانيا در دو جبهه‌ي شرق و غرب درياي مازندران به فرماندهي ژنرال دنسترويل و ماليسون از طريق انزلي به باكو و از طريق عشق‌اباد به كراسنوودسك تسلط يافتند. جنگهاي بريتانيا نيز در منطقه‌ي بين‌النهرين و كركوك و موصل، توجه آلماني‌ها و عثماني‌ها را به ماوراي قفقاز و معادن نفت باكو معطوف ساخت و تحركات پرفراز و نشيبي را از دست به دست شدن قسمتهايي از آذربايجان و نواحي غربي ايران توسط نيروهاي عثماني و انگليسي در تابستان 1918 م بر جاي گذاشت. 42 كه هر يك علاوه بر نقض بي‌طرفي مكرر ايران، موجبات ويراني و قتل و غارتهاي شديدي را در شهرهاي اروميه و ناحيه‌ي ساوجبلاغ مكري و سقز و سلماس به وجود آورد و علاوه بر همه‌ي اينها نابسامانيهاي ناشي از جنگ كه تمامي كشور را در بر گرفته بود بر وضعيت ارزاق عمومي و كالاهاي اساسي مورد نياز مردم تأثير گذاشت و قحطي وحشتناكي در اغلب نواحي كشور به وجود آورد كه جز فقر و بيماري و مرگ حاصل ديگري نداشت. 43 تخليه‌ي ايران از قشون روس و سياست دولت شوروي در انتشار قرارداد سرّي 1915 م و الغاي معاهداتي كه با حق حاكميت ايران مغاير بود،‌موجب توقع ايران از دولت انگليس براي انجام اقدامات مشابه گرديد و اين شرايط وضعيت سياسي انگليس را نسبت به ايران و شوروي تغيير داد. توضيح آنكه انگليسي‌ها پس از كناره‌گيري روس‌ها خودرا تنها قيم ايران مي‌دانستند و درصدد بودند با روي كار آوردن كابينه‌اي موافق نظريات خويش كه در پاييز 1917 م در كميته‌اي زير نظر لرد كرزن (Lord Curzon) ـ سياستمدار كهنه‌كار انگليسي ـ در مورد مسائل ايران تشكيل شده بود را دنبال كنند. زماني كه در ماه اوت 1918 م، ارتش عثماني مجدداً وارد آذربايجان شد، دولت مستوفي‌الممالك، تفنگداران جنوب را به رسميت نشناخت و در 20 مارس 1918 م دوباره به قدرت رسيد، در اين زمان دولت انگليس به استثناي آذربايجان تمامي شمال ايران را به اشغال خود درآورد؛ به طوري كه نيروهاي دنسترويل به كمك قواي قزاق بيچراخوف، در نزديكي منجيل نهضت جنگل را به رهبري ميرزا كوچك‌خان شكست دادند. در اين زمان جنگ ميان متفقين و نيروهاي عثماني در 30 اكتبر 1918 م / محرم 1337 ق به پايان رسيد كه در حقيقت خاتمه‌ي رسمي جنگ در خاورميانه بود. 44 وثوق‌الدوله سعي داشت پس از خاتمه‌ي جنگ، ايران را در زمره‌ي كشورهاي فاتح به شمار آورند. اما موفق نشد. در نتيجه ايران پس از چهار سال صدمات و لطمات مادي و معنوي فراوان كه به مرگ دهها هزار نفر از گرسنگي يا بيماري و عمليات جنگي انجاميد، نتوانست در اين دوران با اتخاذ يك سياست مستقل ملي بي‌طرفي واقعي خود را حفظ كند، بعدها نيز شرايط مستقيم و غير‌مستقيم سياسي ناشي از جنگ تحولاتي را در كشور به وجود آورد كه نيازمند بحث جداگانه‌اي است. 45 پي‌نوشتها 1. ايرج ذوقي، قدرتهاي بزرگ،‌انتشارات پاژنگ، ‌تهران 1368، ص 139 / بايگاني وزارت امور خارجه، گزارش سفارت ايران در اسلامبول، نقل از روزنامه‌ي حادثات چاپ اسلامبول، نمره‌ي 24، سه‌شنبه 7 صفر 1337. 2. مورخ‌الدوله سپهر، جنگ بزرگ، صص 95 ـ 98؛ عبدالله مستوفي، تاريخ اجتماعي و اداري ايران، ج 3، ص 144. 3. محمود افشاريزدي، پيشين، ص 170 ـ 171 / كتاب سبز بي‌طرفي، وزارت امور خارجه، ص 1 ـ 2. 4. كوروستوفتس ـ سرواتر تونلي. 5. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، سال 1332، كارتن 66، پرونده‌ي 5/ كتاب سبز بي‌طرفي، وزارت امور خارجه، ص 3؛ گزيده‌ي اسناد درياي خزر، مناطق شمالي ايران در جنگ جهاني اول، اداره‌ي انتشار اسناد،‌به كوشش محمد‌نادر نصيري‌مقدم، 1374، ص 20. 6. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، سال 1332، كارتن 66، پرونده‌ي 5. 7. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، گزارش قونسولگري ايران در بادكوبه، نمره 1545، مورخه 25 ذيقعده‌ي 1332، (ترجمه‌ي روزنامه‌ي قاسپي بادكوبه 30 سپتامبر 1914). 8. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، سال 1332، كارتن 66، پوشه‌ي 5. 9. همان. 10. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، گزارش سفارت ايران در اسلامبول، ترجمه‌ي روزنامه‌ي حقيقت، سال 1332، كارتن 66، پوشه‌ي 5. 11. همان. 12. همان. 13. همان. 14. همان. 15. ويلهم ليتن، قونسول آلمان در تبريز و ليتمان، قونسول آلمان در اروميه، براي اطلاع بيشتر نگاه كنيد به: خاطرات ليتن، ترجمه دكتر پرويز صدري، نشر ايرانشهر، تهران، 1368. 16. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، گزارش شماره‌ي 1545، مورخه 25 ذيقعده‌ي 1332، قونسولگري ايران در بادكوبه، كارتن 6، پوشه‌ي 5. 17. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، سواد فرمان همايوني، مورخ 12 ذيحجه‌ي 1332، كارتن 66، پرونده‌ي 5. 18. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، تلگرافهاي نمره‌ي 1596، مورخ 12 ربيع‌‌الاول 1333 لاهه و نمره‌ي 1309 مورخ 15 ذيحجه، كارگزاري كرمانشاه، محمد افشار يزدي، پيشين، ص 171. 19. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، مراسله‌ي سفارت انگلس به وزارت امور خارجه، مورخه‌ي 20 ذيحجه 1332، كارتن 66، پرونده‌ي 5، كتاب سبز بي‌طرفي، پيشين، ص 34 ـ 35، نمره‌ي 68. 20. محمود افشار يزدي، پيشين، ص 172؛ ايرج ذوقي،‌پيشين، ص 143؛ اسناد بايگاني وزارت امور خارجه نامه‌ي وزارت امور خارجه به وزارت داخله به شماره 2014 / 11291، ‌مورخه سلخ ذيحجه‌ي 1332، كارتن 66، پرونده 11؛ احمد كسروي، تاريخ هيجده ساله‌ي آذربايجان، مؤسسه مطبوعاتي اميركبير، تهران، 1333، ص 599 ـ 600. 21. سرپرسي سايكس، پيشين، ص 671 ـ 674 ؛ كتاب سبز بي‌طرفي، ص 78 ـ 82؛ محمود افشار يزدي، پيشين، ص 142 ـ 175. 22. احمد كسروي، تاريخ هيجده ساله‌ي آذربايجان، پيشين، ص 602 ـ 603؛ كاوه بيات، ايران و جنگ جهاني اول، اسناد وزارت داخله، ص 4 ـ 5. 23. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، استخراج رمز بوشهر، نمره‌ي 730، مورخه 20 ربيع‌الثاني و نمره‌ي 783 مورخه 27 ربيع‌‌الثاني 133، كارتن 66، پرونده‌ي 48. 24. ايرج ذوقي،‌ پيشين، ص 143 ـ 144. 25. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، نامه‌ي اداره‌ي كابينه‌ي دولت امور خارجه به وزير مختار (متحدالمآل) شماره‌ي 3964، مورخه 20 ذيحجه 1332، كارتن‌هاي 66، 41، 43، پرونده‌هاي 35، 38، 60 و 58. 26. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، پيشين. 27. ايرج ذوقي، پيشين، ص 145. 28. محمد‌حسن كاووسي عراقي، گزيده‌ي اسناد ايران و عثماني، اداره‌ي انتشار اسناد دفتر مطالعات سياسي و بين‌المللي وزارت امور خارجه، ج 7، مقدمه ص 42 ـ 43، اسناد شماره‌ي 1485 تا 1518. 29. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، گزراش كارگزاري ارومي، نمره‌ي 872، مورخ 24 محرم 1333، كارتن 66، پرونده‌ 5؛ يحيي دولت‌‌‌آبادي، حيات يحيي، ج 3، چاپ پنجم، انتشارات فردوس، تهران 1371، ص 288 ـ 290؛ ايرج ذوقي، پيشين، ص 178. 30. ايرج ذوقي، پيشين، ص 178 ـ 179. 31. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، تلگراف رمز علاءالسلطنه به كارپردازي بغداد، نمره‌ 358، مورخ 2 محرم 1333، كارتن 66، پرونده 5؛ محمد‌حسن كاووسي عراقي، گزيده اسناد سياسي ايران و عثماني، پيشين، ص 619. 32. باقر عاقلي، خاطرات يك نخست‌وزير، انتشارات علمي، 1370، ص 34 ـ 35. 33. محمد‌حسن كاووسي عراقي، گزيده‌ي اسناد ايران وعثماني، پيشين، سند شماره‌ي 1525، ص 775. 34. اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، گزارش اسلامبول به نقل از روزنامه‌ي حادثات، مورخ چهارشنبه 8 صفر 1337، نمره‌ي 25. 35. باقر عاقلي، پيشين، ص 35؛ ايرج ذوقي، پيشين، ص 155 ـ‌167. 36. آنت دستره، مستخدمين بلژيكي در خدمت دولت ايران، ترجمه‌ي منصوره اتحاديه (نظام‌مافي)، نشر تاريخ ايران،‌ تهران، 1363، ص 248 ـ 255. 37. ايرج ذوقي، پيشين، ص 155 ـ 156. 38. ميروشنيكف، ايران در جنگ جهاني اول، ترجمه ع. دخانياتي، انتشارات فرزانه، تهران، 1357، ص 58 ـ 70. 39. ميروشنيكف، پيشين، ص 77 ـ 78؛ باقر عاقلي، پيشين، ص 35 ـ 37. 40. همان، ص 82؛ اسناد بايگاني وزارت امور خارجه، گزارش اسلامبول از روزنامه‌ي زمان به نقل از روزنامه‌ي ژورنال پاريس، مورخ4 ذيحجه 1336، سال 1337، نمره‌ي 157، كارتن 66، پرونده‌ي 2. 41. ميروشنيكف، پيشين، ص 86 ـ 89. 42. ميروشنيكف، پيشين، ص 78 ـ‌91. 43. سهيلا ترابي، نگاهي به وضعيت ارزاق در ايران در سالهاي جنگ جهاني اول، گنجينه اسناد سال اول دفتر سوم و چهارم پاييز و زمستان 1370، ص 25 ـ 33 44. ميروشنيكف، پيشين، ص 86 ـ 87. 45. همان، ص 103 ـ 105. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 33 به نقل از:ايران و جنگ جهاني اول، صفا اخوان، مركز اسناد و تاريخ ديپلماسي

مرداد، ماه مرگ پهلويها ماه مرداد، ماه مرگ شاهان سلسله پهلوي است. رضاخان پهلوي در 4 مرداد 1323 و فرزندش محمد‌رضا در 5 مرداد 1359 چشم از جهان فروبستند. هر دو در ديار غربت و هر د و در ادامه يك رشته مسافرتهاي اجباري و خارج از اراده خود جان سپردند. هر دو

مرداد، ماه مرگ پهلويها ماه مرداد، ماه مرگ شاهان سلسله پهلوي است. رضاخان پهلوي در 4 مرداد 1323 و فرزندش محمد‌رضا در 5 مرداد 1359 چشم از جهان فروبستند. هر دو در ديار غربت و هر د و در ادامه يك رشته مسافرتهاي اجباري و خارج از اراده خود جان سپردند. هر دو به هنگام خروج از كشور مطرود مردم خود بودند. هر دو به هنگام مرگ، بيمار بوده و تنها يكي دو نفر انگشت شمار از بستگان درجه اول خود بر بالين مرگ آنان حضور داشتند. سفر هر دو بدون بازگشت بود و هر دو در قاره آفريقا جان باختند يكي در شمال آفريقا در قاهره و ديگري در جنوب اين قاره در ژوهانسبورگ. جنازه هر دو نيز در مصر و در مسجد زيدالرفاعي به خاك سپرده شد. محمد‌رضا پهلوي در دي ماه 1357 از ايران به طرف مصر گريخت و از آنجا به ترتيب به مراكش، باهاما، مكزيك، آمريكا و پاناما رفت سپس به دليل تشديد بيماري به قاهره بازگشت و در آنجا در پي 37 سال سلطنت و 18 ماه دربه‌دري در سن 61 سالگي درگذشت. مقاله زير نيز سرگذشت رضاشاه پس از خروج ناچاريش از ايران تشريح مي‌كند. رضاشاه نيز پس از خروج از كشور در شهريور 1320 به ترتيب به بمبئي، موريس، دوربان و ژوهانسبورگ رفت و در آنجا در پي سه سال دربه‌دري در سن 67 سالگي درگذشت. ايران در سوم شهريور 1320 در كشاكش جنگ دوم جهاني به اشغال نظاميان متفقين درآمد. رضاشاه روز 25 همان ماه ناچار شد از مقام خود استعفا دهد. در فرداي همين روز محمد‌رضا پهلوي در جمع نمايندگان مجلس و در حالي كه ايران به اشغال متفقين درآمده بود، سوگند ياد كرد. وقتي استعفا نامه رضاشاه در مجلس خوانده مي‌شد، او در راه اصفهان بود تا به جمع خانواده‌اش كه يك روز قبل منتقل شده بودند بپيوندد. اعضاي خانواده سلطنتي كه روز 24 شهريور به اصفهان رفته بودند عبارت بودند از: ملكه عصمت همسر، شمس و فاطمه دختران رضاشاه و همچنين عليرضا، عبدالرضا، غلامرضا و حميد‌رضا پسران شاه و نيز فريدون جم پسر وزير دربار و شوهر شمس پهلوي. رضاشاه و خانواده‌اش در ساعات شب 25 شهريور 1320 وارد اصفهان شدند و در منزل سرتيپ شعري فرمانده پادگان اين شهر مستقر شدند. فرداي آن روز (26 شهريور) آنان رهسپار منزل كازروني از ثروتمندان شهر كه از مريدان شاه بود شدند. پس از چند روز توقف در اين مكان در روز 30 شهريور وارد يزد شدند و در منزل هراتي و همچنين سرهنگ پاشا مبشر اقامت كردند. در روز 31 شهريور رضاشاه و همراهان وارد رفسنجان شدند و ناهار را در اين شهر خوردند و سپس به سوي كرمان به راه افتادند. آنان به منزل ابوالقاسم هرندي از خانهاي شهر وارد شدند. در اين شهر رضاشاه به بيماري عفوني گوش درد مبتلا شد و خواست چند روز اقامت كند ولي با مخالفت كنسول انگليس كه اصرار داشت وي و همراهانش هر چه سريعتر از كشور خارج شوند مواجه شد. رضاشاه با عصبانيت خطاب به كنسول انگليس گفت «كجا بروم‌، من حتي 5 ريال پول در جيبم ندارم.» كنسول گفت نگران نباشيد همه مخارج سفر شما تأمين شده و بعداً از پسرتان وصول خواهد شد.» رضاشاه مايل بود حال كه مجبور به خروج از كشور است در بمبئي چند هفته اقامت كند و سپس رهسپار آمريكاي جنوبي شود. ولي وي نمي‌دانست كه در انتخاب مقصد مسافرت خود نيز اختياري ندارد. شاه و همراهان پس از 4 روز اقامت در كرمان، به ناچار عصر روز چهارم مهر به طرف بندر عباس حركت كردند. شب را در سيرجان ماندند و ظهر روز بعد در دهكده حاجي‌آباد ناهار خوردند ودر ساعات شب به بندر عباس رسيدند. رضاشاه شب را در يكي از ساختمانهاي ارتش به سر برد ولي به خانواده‌اش گفت در كشتي مسافربري انگليس ـ هندي «بندرا» كه قرار بود فردا آنان را به سوي بمبئي ببرد استراحت كنند. روز 5 مهر رضاشاه لباس نظامي را به در آورد و براي اولين بار لباس شخصي به تن كرد و وارد كشتي شد. فريدون جم و ساير درباريان و همراهان غير از خانواده رضاشاه در اينجا از وي جدا شدند و كشتي در ساعت 8 صبح به سوي بندر بمبئي در هند به راه افتاد در داخل كشتي ارتباط رضاشاه و هيأت همراه با جهان خارج قطع شد. كشتي «بندرا» كه بسيار كند حركت مي‌كرد در روز 9 مهر به ساحل بمبئي رسيد. سپس يك انگليسي به نام «كلرمونت اسكرين» كه قبلاً سركنسول بريتانيا در مشهد بود و به فارسي تسلط داشت وارد كشتي شد و به رضاشاه و همراهان خاطرنشان ساخت كه حق خروج از كشتي را ندارند. تعدادي سرباز هندي نيز مراقب بودند كه هيأت ايراني از كشتي خارج نشوند. «كلرمونت اسكرين» به رضاشاه گفت شما چند روزي در كشتي خواهيد ماند و سپس به جزيره موريس در جنوب شرقي قاره آفريقا منتقل خواهيد شد. رضاشاه عصباني شد و به مأمور انگليسي گفت: «مگر ما بازداشت شما هستيم. شما حق نداريد براي ما تعيين تكليف كنيد. در تهران به من گفته بودند كه به هر كجا بخواهم مي‌توانم بروم. چرا اجازه نمي‌دهيد من به آمريكاي جنوبي بروم و چرا مانع مي‌شويد كه ما در بمبئي پياده شويم؟» «كلرمونت» در پاسخ فقط يك جمله گفت و آن اينكه «من اظهارات شما را تلگراف مي‌كنم ولي فعلاً جز آنچه گفتم نمي‌توانم انجام دهم.» هيأت ايراني 5 روز در هواي گرم و شرجي ساحل بمبئي در كشتي ماندند سپس در 14 مهر با قايق به يك كشتي برمه‌اي منتقل شدند. اين انتقال مقدمه 9 روز اقيانوس پيمائي جديد بود. كشتي برمه‌اي در غروب 14 مهر سينه ‌آبها را شكافت و پس از 9 روز در 23 مهر به بندر پورت لوئي پايتخت جزيره موريس رسيد. چند تاكسي، رضاشاه و هيأت همراهش را به اقامتگاه آنان در موريس رساندند. از نهم بهمن 1320 كه پيمان اتحاد ايران با روسيه و انگلستان در تهران به امضا رسيد،‌ رفتار انگليسي‌ها با رضاشاه و همراهانش بهبود نسبي يافت. نامه‌هائي از تهران به دست آنان رسيد و نامه‌هاي آنان به تهران ارسال گرديد. مع‌الوصف ميزبانان انگليس درخواست رضاشاه براي انتقال به كانادا به دليل بدي آب و هواي موريس را رد كردند. در 17 اسفند 1320، جمعي از همراهان رضاشاه از جمله شمس، فاطمه و حميد‌رضا پهلوي و شماري از خدمه ايراني به تعداد 12 نفر موريس را با يك كشتي هلندي ترك كردند. اين عده از موريس رهسپار دوربان شدند. سپس از آنجا جهت گردش چند روزه به ژوهانسبورگ رفتند و بازگشتند آنگاه با استفاده از يك كشتي نظامي انگليس سواحل دوربان را به طرف بندر كنيائي مومباسا ترك كردند. كشتي 10 روز بعد به مومباسا رسيد. شمس پهلوي را به دليل بيماري و تب شديد از هيأت ايراني جدا كرده به هتلي بردند و اجازه خروج از آن به وي داده نشد. اولين روز نوروز 1321 در خانواده پهلوي اينگونه بود كه رضاشاه و دو پسرش در موريس، فاطمه و دو برادرش در كشتي هلندي در آبهاي مومباسا، شمس بيمار در هتلي در مركز مومباسا و محمد‌رضا پهلوي و ساير اعضاي خانواده در تهران بودند. در همان روز اول فروردين كشتي حامل همراهان شمس پهلوي بندر مومباسا را به طرف بندر بمبئي ترك كرد و از آنجا با قطار تا مرز ايران رفتند ولي شمس روز سوم فروردين با هواپيماي انگليسي رهسپار قاهره شد و از آنجا توسط سفارت ايران به تهران منتقل گرديد. جزيره موريس بسيار بد آب و هوا بود و حال عمومي رضاشاه طي 5 ماهي كه در اين جزيره اقامت داشت وخيم‌تر شد. رضا شاه كه علاوه بر افسردگي، از بيماري قلب نيز رنج مي‌برد روز 7 فروردين 1321 به اتفاق دو فرزندش عليرضا و عبدالرضا و باقي مانده خدمه با يك كشتي باري مندرس كه 300 سرباز انگليس را با خود حمل مي‌كرد به بندر دوربان در آفريقاي جنوبي منتقل شدند. آنان دو ماه در اين شهر ماندند و سپس از آنجا با قطار به ژوهانسبورگ منتقل شدند. رضاشاه نه در دوربان ونه در ژوهانسبورگ استقبال كننده‌اي نداشت و در ژوهانسبورگ مانند مسافران عادي ابتدا در يك مسافرخانه اقامت كرد سپس در منزل يك يهودي اسكان يافت. يك سال بعد اشرف پهلوي نيز سفر 40 روزه‌اي به ژوهانسبورگ به عمل آورد و هنگام بازگشت دو تن ديگر از برادرانش را با خود برد. در اين صورت از مجموع هيأت همراه رضاشاه تنها غلامرضا، عبدالرضا و عليرضا پهلوي نزد وي باقي ماندند. رضاشاه در روز 4 مرداد سال 1323 در پي يك حمله قلبي درگذشت. جنازه وي پس از موميائي به قاهره انتقال يافت و تا تكميل مقبره وي در جنوب تهران به مدت 6 ماه در مسجد زيد‌الرفاعي، جائي كه 36 سال بعد فرزندش محمد‌رضا نيز مدفون شد به خاك سپرده شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32 به نقل از:در آخرين روزهاي رضاشاه «ريچارد استوارت»، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوي ـ كاوه بيات، نشر نو

تأملي در تاريخ شفاهي

تأملي در تاريخ شفاهي در ارديبهشت 1383 سمينار تخصصي «تاريخ شفاهي» در دانشگاه اصفهان برگزار شد. اين نشست، با حضور اعضاي هيأت علمي گروه تاريخ دانشگاه اصفهان و تعدادي از نمايندگان مراكز و دفاتر پژوهشي فعال در عرصه تاريخ شفاهي تشكيل شد. در حاشيه اين نشست دكتر حسينعلي نوذري عضو هيأت علمي دانشگاه الزهرا در مصاحبه‌اي به بيان ديدگاههاي خود راجع به تاريخ شفاهي پرداخت. دكتر نوذري مي‌گويد: q در نگاه تفسيرگرايي (هرمونيتيكي)(1) از تاريخ، كل هستي به عنوان يك متن(2) نگريسته مي‌شود. ويژگي متن لايه لايه بودن آن است. در پس هر ورقه و لايه معنايي نهفته است. تفاوت متن با اثر، همين است. يعني اثر داراي لايه‌هاي متعدد نيست و شما در آن فقط با يك لايه برمي‌خوريد. ولي در متن به لايه‌هاي متعدد برمي‌خوريد. لذا بسياري از هرمونتسين‌ها معتقدند كل هستي يك متن است.(3) زيرا متن از يك سري تار و پود تشكيل شده است و اين تار و پودها شبكه‌هايي به وجود مي‌آورند كه به صورت چهارخانه است و شما در هر شبكه معنايي را در بند مي‌بينيد. مفسر اين معنا را از لابه‌لاي اين شبكه‌ها كشف و بازيابي مي‌كند و بيرون مي‌آورد. پس بر اساس ديدگاه هرمونيتيكي، به تكثر معنايي، معتقد مي‌شويم. مثلاً در تاريخ اسلام كشتار يهود بني قريظه(4) را نشان خشم ديرينه مسلمين نسبت به يهود دانسته‌اند. در حالي كه قبل از ظهور و پيدايش اسلام خشمي ميان مردم عربستان و يهود وجود نداشته است. پس اگر خشمي باشد از طرف يهود نسبت به مسلمين است. كه دين آنان نسخ شده است و اين كينه همواره از طرف آنان بوده است و كاملاً در ادبيات ما متجلي است. تمام ادبيات ما مشحون و مملو از تاريخ انبياي بني‌اسرائيل، مانند يوسف و زليخا، ارمياي، اشعيا و... است. تفاسير متعددي در پس اين واقعه نهفته است كه بايد آنها را استخراج كنيم. رويكرد ديگر تفسيرگرايي رويكرد موسوم به تاريخ مردم و تاريخ شفاهي است. به تاريخ شفاهي به عنوان يكي از رويكردهاي تفسيري وقايع و حوادث تاريخي نگريسته مي‌شود و در يك تقسيم‌بندي يكي از شعبات بسيار مهم تاريخ‌نگاري يا منابع تاريخي به شمار مي‌آيد. البته اين نظر اولويت است و مي‌تواند محل احتجاج واقع شود. نظر لوگ، اين است كه به لحاظ رويكرد نظري تاريخ شفاهي ابزاري براي تفسير وقايع و حوادث است. تفسير وقايع و حوادث تاريخ، از نظر كارگزاران و عواملي كه در ارتباط با واقعه تاريخ نقش داشته و يا در زمان حادثه حضور داشته و شاهد عيني بوده‌اند. اين افراد، با توجه به حضور و درك خودشان، از مفهوم واقعه، آن را بازسازي (Reconstruction) بازيابي (Reception) و بازنمايي (Representation) و عرضه مي‌كنند و امكان انعكاس نگرش‌ها، ايده‌ها، تعصبات، غرض‌ها و... براي فرد بازگوكننده فراهم مي‌شود. براي مصاحبه شونده و كسي كه منبع مورخ شفاهي است امكان تحريف وقايع و حوادث و رخدادها به مراتب بيش از تاريخ‌هاي مكتوب و تاريخ‌هاي نوشته شده (Written) وجود دارد. زيرا كلام و سخن عرصه بسيار گسترده و وسيعي دارد. به اصطلاح (The Word come after the word) كه به عنوان «الكلام يجرّ الكلام» مطرح است. اين موضوع باعث مي‌شود كه مورخ با توالي روبه‌رو شود. بيان هر واقعه‌اي به مسائل پيش و پس از آن پيوند مي‌خورد. اين تفسيرها و نظرهاي مختلف و اين توالي يا زنجيره مختلف وقايع و سرگذشت نسل‌ها موجب انحراف مورخ يا بازگوكننده، از واقعه اصلي مي‌شود و ضرورت‌ها و مقتضيات ممكن است فرد بازگوكننده يا مصاحبه‌شونده را از مسائل واقعي دور كند و حادثه را مطابق خواست خود مطرح كند. اين يك تصوير كلي از تاريخ شفاهي، نظريه‌ها و مفاهيم آن بود كه به صورت خيلي خلاصه عرض كردم. m جايگاه تاريخ شفاهي در دنياي معاصر چيست؟ زيرا عده‌اي معتقدند كه تاريخ شفاهي سند نيست و نمي‌توان روي آن تكيه كرد. q منشأ تاريخ شفاهي صدا است. اينكه اين صدا به چه شكلي مي‌ماند چگونه استنساخ و تقرير مي‌شود تا به صورت سند درآيد، امر مهمي است. در قدمت، يكي از ويژگي‌هاي مهم ماهيت سند است. تاريخ شفاهي نقل وقايع با نفوذ به درون بسترها و لابه‌لاي متون پرپيچ و خم تاريخي آن است. ميزان اعتبار تاريخ شفاهي به عوامل متعددي وابسته است. عواملي از قبيل اينكه مصاحبه شونده از مقامات يا دست‌اندركاران كدام طبقه (طبقه اليت، طبقه وسط و طبقه عامه) بوده است. وقتي ما مي‌گوييم Oral-history يا People-history يك ماهيت (5)Optimistic براي آن قائل هستيم. هيچ تفاوت و تمايزي بين مصاحبه‌اي كه شما در ارتباط با وقايع با يك كارگر معدن يا كارگر كارخانه يا وزير كارو يا وزير صنايع و معادن انجام مي‌دهيد در ماهيت امر، به عنوان سند تاريخ شفاهي بودن، وجود ندارد. تنها تفاوتي كه مي‌تواند وجود داشته باشد در درجه وثوق و اعتبار آن است. بسياري از كساني كه داراي گرايش‌هاي كمونيستي هستند معتقدند كه ما نمي‌توانيم معيار يا محل صحيحي براي درجه وثوق تاريخ شفاهي قائل شويم. منابع شفاهي يكي از منابع اساسي تاريخ‌نگاري است كه به صورت صدا يا تصوير، ضبط مي‌شود و در بايگاني‌ها نگهداري مي‌شود. روش‌ها و تكنيك‌هايي براي حفظ سند مكتوب و سند تقرير شده و تاريخ شفاهي به كار گرفته مي‌شود كه جايگاه ارزشي آنها را خدشه‌دار نكند. m وقتي از منظر تاريخي به اين موضوع مي‌نگريم تقدس كلام موجب تقدس متن مي‌شود و ظاهراً ارتباط تنگاتنگي ميان كلام مقدس و متن مقدس وجود دارد. مثلاً هيروگليف در بحث تاريخي خط مقدسي است كه قبلاً كلام مقدس بوده است. و ظاهراً اغلب كلام اليت‌ها، كلام مقدس بوده است و همين موضوع علت نگهداري آن است. معمولاً كلامي حفظ مي‌شود كه از يك منبع قدرت مشروعيت بگيرد. در حالي كه كلام افرادي كه موقعيت اجتماعي برجسته‌اي ندارند جايگاهي ندارد. مثلاً يك كارگر ساده، يك سرباز و يك رزمنده، از منظر خودش، تعريفي از حوادث زمان خود دارد ولي چون نتوانسته آن را مكتوب و منظم كند، امروز اثري ا‌ز آن نيست. q بله، همين طور است. m لطفاً درباره ديدگاه آقاي محمود كاشاني و نظر او درباره 28 مرداد توضيح دهيد؟ q ديدگاه ايشان در مقاله‌اي تحت عنوان كودتاي 28 مرداد در شماره 25 و 26 فصلنامه تاريخ معاصر به طور مفصل چاپ شده است. ايشان تأكيد و تصريح عجيب و اصرار فراواني دارد كه كودتاي 28 مرداد را يك حركت ملي معرفي كند. در رابطه با يك دولت ملي، كودتا يك اقدام ضدملي است. ولي از نظر ايشان، دولت مصدق ملي بود، پس براندازي آن كودتا نيست. حتي معتقدند حرفي كه روزولت يا CIA يا ديگران مي‌زنند كه اين كودتا را با موفقيت انجام داده‌ايم يك اشتباه تاريخي است. m آقاي اسدالله كرباسچي هم عقيده دارند كه كودتايي نبوده است. q بله آقاي محمد سالمي هم كه خواهرزاده ايشان هستند، همين نظر را دارند و مقاله‌اي هم در همين فصل‌نامه دارند. m آقاي دكتر اگر با اين ديد به تاريخ نگاه كنيم در شيلي هم كودتا نبوده است در هيچ جاي دنيا كودتا معني ندارد. q بله، خوب اين بستگي به بار ارزشي وقايع و حوادث تاريخي يا تفسير آن دارد. m بايد تعريف كودتا را اصلاح كنيم يعني بگوييم انواع مختلف كودتا داريم كه يك نوع آن تغييراتي است كه در ساختار سياسي يك كشور اتفاق مي‌‌افتد. وگرنه با اين نوع نگاه به تاريخ انقلاب هم معنا ندارد و اصلاً واژه‌ها نمي‌تواند تعريف واحد و معيني داشته باشد. q درباره كودتا دو نوع مي‌توان بحث كرد، يكي اينكه به رفتارها و مواضع يك دولت اعتراض كنيم. موضوع دوم اينكه دخالت آمريكا و انگليس را در جريان انكار كنيم. من فكر مي‌كنم كه ديدگاه آقاي كاشاني بيشتر تأكيد بر قسمت اول است. m اگر مقاله ايشان را بخوانيد متوجه مي‌شويد كه نظر ايشان اين است كه آمريكا و انگليس را در اين قضيه به اصطلاح كاملاً تطهير كند. q نزديكي ديدگاه ايشان با آقاي گازيوروسكي(6)، بسيار واضح است. ايشان مي‌گويد عاملان كودتا شش نفر بيشتر نبودند. دولتي كه با شش نفر كه دو نفر آنها آمريكايي بودند، از بين برود، معلوم مي‌شود كه اصلاً پايگاه مردمي نداشته است. حرف گازيوروسكي، در تمام مقالاتي كه در ارتباط با تاريخ معاصر ايران، به خصوص در قضيه كودتاي 28 مرداد نوشته است همين است. برادران رشيديان (سه نفر)، كروميت روزولت، اشرف و زاهدي، عوامل اين كودتا بودند. m علت فروپاشي و متلاشي شدن انسجام ملي به اين آساني و با اين سرعت چيست؟ q علل و عوامل مختلفي در آن مؤثر بود. يكي از آنها ضعف ساختار حكومتي بود. حكومتي كه ساختارهاي اجتماعي و سياسي مشخصي ندارد كه بر اساس آن حركت كند و با اينكه سه روز قبل از كودتا موضوع را به او اطلاع مي‌دهند كمترين اقدامي در جهت اصلاح شرايط انجام نمي‌دهد و كساني از درون مجموعه (همه مسائل را كه نمي‌توان به خارج از كشور منسوب كرد) عليه آن تلاش مي‌كنند وقوع كودتا قابل توجيه است. ما در پديده انقلاب اسلامي و به عبارتي در همه حوادث و وقايع سعي مي‌كنيم كه علل اصلي مشكلات، نواقص و معايب را به خارج از كشور نسبت دهيم و فرافكني كنيم. با طرح پديده امپرياليسم، دشمن خارجي و... سعي مي‌كنيم همه مسائل دروني جامعه را تفسير كنيم. در جريان كودتا بايد توجه كنيم كه عوامل خارجي در صورتي كه بسترهاي داخلي فراهم نباشد نمي‌توانند تأثير عميق بگذارند. مسائل مختلفي در ارتباط با حزب توده در همان دوران وجود داشت. حزب توده، دو قسمت بود. يك قسمت واقعاً حزب توده بود. اما يك قسمت آن كاملاً انگليسي و آمريكايي بود. يعني دفاتر، سازمان‌ها، تشكيلات، كاريكاتورها، تبليغات و... را به نام حزب توده انجام مي‌دادند. در حدي كه خود اعضاي حزب توده تحليلي از شيوه كار خود نداشتند كه مثلاً تصاوير مستهجني كه از مقامات مذهبي ارائه مي‌كنند موجب ايجاد درگيري، اختلاف و ضعف پايگاه مردمي اينها مي‌شود و به تظاهرات و آشوب‌هاي داخلي دامن مي‌زند. نقش خود دربار و كابينه‌اي كه مصدق پايه‌ريزي كرده بود كه از عناصري واقعاً ناهمگون تشكيل مي‌شد، در كودتا مؤثر بودند. m اين بحث مطرح مي‌شود كه حكومت ملي بوده است يا نه؟ q حكومت كه ملي بوده است ولي قطعاً ضعف و نارسايي داشته است. m ما تاكنون و حتي در اين اجلاس تعريف جامعي از تاريخ شفاهي نداريم به نظر من تبيين بعضي از واژه‌ها كه ما آن را بديهي تلقي مي‌كنيم بسيار ضروري است. مثلاً تعريف خارجي كه ما خيلي ساده از آن مي‌گذريم بسيار دشوار است. ما در مرحله اول بايد تاريخ شفاهي را تعريف كنيم و حدود آن را روشن نماييم و تفاوت آن را با سفرنامه‌ها، خاطرات و مصاحبه‌هايي كه انجام شده است روشن كنيم. ما سفرنامه‌هاي زيادي از گذشته داريم، خاطره‌نگاري داريم. براي مسئولين اين انجمن يا اين مجموعه روشن شدن اين حدود و مرزها بسيار ضروري است. نكته ديگري كه بايد روشن شود اينكه آيا تاريخ شفاهي مي‌تواند در يك فرايند به تاريخ كتبي تبديل شود. مثلاً ما تاريخ بيهقي را به عنوان يك تاريخ كتبي پذيرفته‌ايم در حالي كه بسياري از مباحث آن، شفاهي است و ايشان از بزرگان بيهق، مطالبي را شنيده و نوشته است. ما اگر تاريخ شفاهي را روش توليد وقايع نگوييم، حداقل روش حفظ وقايع مي‌دانيم. من تصور مي‌كنم بايد در زمينه‌ آسيب‌شناسي تاريخ شفاهي هم مطالبي بيان كنيم. q اول بايد وجودش را اثبات كنيم، سپس درباة آسيب‌هايش به بحث بپردازيم. شكل‌گيري تاريخ شفاهي تاريخ شفاهي را مي‌توان يك اقدام جمعي و هم يك اقدام فردي دانست. وجه فردي آن تلاش مصاحبه‌كننده و مصاحبه‌شونده، براي بيان يادمان‌ها، يادداشت‌ها و آنچه حافظه يا خاطره (Memory) خوانده مي‌شود، براي حفظ و نگهداري يا جبران اموري كه تاريخ وظيفه انتقال آن را دارد، مي‌باشد. پس موضوع تاريخ شفاهي، هيچ تفاوتي با تاريخ كتبي ندارد و يقيناً بسيار گسترده‌تر از آن است. بسياري از مفاهيم سنت شفاهي نيز ممكن است وارد حوزه تاريخ شفاهي بشود. در حال حاضر، رشته‌اي به نام تاريخ فرهنگي (Cultural history) داريم كه بخش اعظم آن نوشتاري است. شما وقتي درباره فرهنگ، آداب و رسوم، اخلاق، روحيات، حركات و سكنات اقوام و ملل مختلف، حتي نوع پوشاك و رفتارشان و نوع موادي كه مصرف مي‌كردند، صحبت مي‌كنيد بايد منابعي براي جمع‌آوري اين اطلاعات پيدا كنيد. از دهقانان و كشاورزاني كه در نوع كشت نقش داشتند تا افرادي كه در گمرك‌ها ناظر بر ورود و خروج انواع كالا بودند، مي‌توانند منبع اين اطلاعات باشند. به تعبير ميشل فوكو(7)، با مراجعه به افرادي كه در گمرك‌ها و بنادر مختلف كار مي‌كردند، مي‌توان اطلاعاتي در زمينه كالاهايي كه در طول پنجاه سال اخير وارد يا صادر شده‌اند كسب كرد. همانطور كه براي كسب اين اطلاعات، مي‌توان به اسناد موجود در بايگاني‌هاي گمرك مراجعه كرد. در ماهيت فردي تاريخ شفاهي، سخن از مطالبي است كه افراد حاضر در واقعه، شرح آن را سينه به سينه به ديگران منتقل كرده‌اند. و در ماهيت جمعي آن، شما هيچ تنگنا و محدوديتي نداريد كه به گفته‌ها و داده‌هاي يك يا چند نفر اكتفا كنيد. بلكه براي مصاحبه مي‌توان به افراد مختلفي مراجعه كرد و ممكن است مصاحبه‌شونده‌ها به سئوالات پاسخ‌هاي مختلفي بدهند. موضوع مهم ديگر آن است كه آنچه به عنوان حافظه جمعي تاريخ يك قوم يا جامعه، ضبط مي‌شود تعريفي خام و محتاج تحليل و تفسير است. بعضي از محققين، تمايزي ميان تاريخ شفاهي و تاريخ كتبي قايل نيستند. از نظر اينها كه يك نگاه افراطي است تاريخ كتبي نيز در ماهيت خود، تاريخ شفاهي است. ما اساس تاريخ شفاهي را بر نقل حوادث و وقايع از حافظه‌ها، به وسيله ضبط روي نوار و... مي‌دانيم. مثلاً در ارتباط با احداث پل خواجو يا سي و سه پل، با دست‌اندركاران و كساني كه آشنايي نزديكي با آن دارند، صحبت مي‌كنيم و مطالب ضبط شده را بايگاني مي‌كنيم. حال اگر اين مطالب ضبط شده روي نوار كاست يا نوار ويدئويي، را روي كاغذ پياده و تنظيم كنيم؛ و در بايگاني بگذاريم تاريخ شفاهي است. اما زماني كه به آن استناد شود و از آن نقل قول يا نقل به معنا صورت گيرد، از مرحله تاريخ شفاهي خارج شده، به تاريخ كتبي مي‌پيوندد. نوع نگرش به تاريخ شفاهي مطلب ديگر، نگاه به تاريخ شفاهي و تاريخ مردم (People history) به عنوان يكي از منابع اصلي تاريخ‌نگاري است. پيتر برگ مي‌گويد: «تاريخ شفاهي به معني بازسازي، دريافت و بازنمايي وقايع از ديدگاه عاملان و شاهدان آن است.» ماهيت بين رشته‌اي تاريخ شفاهي، يكي از ويژگي‌هاي اساسي است كه نه تنها با رشته تاريخ و تاريخ شفاهي، بلكه با ساير تاريخ‌ها و رشته‌هاي علوم انساني، مردم‌شناسي، روانشناسي، علوم تربيتي، جغرافيا، اقتصاد و بسياري از رشته‌هاي ديگر، نيز مرتبط است. زيرا شخصي كه از حافظه خودش نقل مي‌كند، يقيناً از نظر رواني و تربيتي (كندوكاوهايي كه مي‌تواند در ضمير ناخودآگاه او صورت پذيرد) شرايط و مقتضياتي كه در آن به سر مي‌برد، در مطالب او تأثير مي‌گذارد. اگر اين فرد انسان فرهيخته‌اي باشد، اقتصاد، سياست، جامعه‌شناسي و... بداند جايگاه ارزشي نقل او تغيير مي‌يابد. m با توجه به اينكه موقعيت و زبان گوينده به عنوان شاهد و ناظر واقعه در انتقال حادثه نقش دارد، چگونه مي‌توان مرز ميان تاريخ و داستان را كه اولي مبتني بر حوادث واقعي و عيني و دومي مبتني بر جعل و تخيل است از هم جدا كرد؟ آيا در نقل شفاهي مي‌توان راهي براي جلوگيري از اين آميختگي پيشنهاد كرد؟ و در نتيجه آيا نوشتن اين تاريخ، باعث مغشوش شدن آن نيست. با توجه به اينكه خودِ نوشتن كاري دشوار است به طوري كه آن را به زايمان تشبيه كرده‌اند و اگر نويسنده روش و قدرت انتقال نداشته باشد با مشكلات فراواني، مواجه مي‌شويم. q بله، دقيقاً اين يكي از معضلاتي است كه اكثرافرادي كه با تاريخ شفاهي كار مي‌كنند با آن دست به گريبان هستند. من نه مدعي تاريخ شفاهي و نه سخنگوي آن هستم. ولي به دليل علاقه‌اي كه به تاريخ دارم سعي مي‌كنم راه‌حل‌هايي را پيشنهاد كنم. زيرا تركيب يا ادغام، جعل، افسانه، دروغ، وهميات، تخيلات، باورهاي ذهني و تمنيات، در وقايع هست. وقتي ما دوست داريم كه فلاني، چنين چهره‌اي داشته باشد اين تمنيات ما، باعث مي‌شود كه اين حوزه با واقعيت (fact)ها آميخته شود. امكان تحريف و درآميختن با جعل، در تاريخ كتبي هم وجود دارد ولي در تاريخ شفاهي؛ اين امكان به مراتب بيشتر است. پس مورخ تاريخ شفاهي نبايد به يك مصاحبه يا يك منبع عيني، اكتفا كند و مراجعه به منابع متعدد ضروري است. زيرا ماهيت تاريخ شفاهي كلام است و شما با بيان لفظي (Oral speak) سروكار داريد. و بين بيان لفظي كه قابل ضبط و قيد كردن نيست با مطالب كتبي، تفاوت زيادي است. امام علي(ع) در يك حديثي مي‌فرمايند: «علم را با نوشتن به قيد بكشيد و مهار كنيد»(8) اما اين بحث كلامي، وقتي ضبط شود و به صورت كتبي درآيد (gracetable) شود قابل مهار مي‌شود. كلام، چون ماهيت فرّاري دارد و متكثر است معاني متعددي در آن نهفته است. با هر فردي كه مصاحبه شود، ممكن است بخشي يا لايه‌اي از معاني را روايت كند و كار مورخ آن است كه دنبال چندين مرجع و منبع ديگر (atencity) برود و از آنها نيز، درباره اين موضوع، سئوال و كندوكاو (research) كند. گازيوروسكي معتقد است كه در تاريخ شفاهي، صرف مصاحبه يا ضبط سخن كسي كه شاهد واقعه بوده است را نمي‌توان يك سند قابل استناد دانست. يكي از اموري كه در تاريخ شفاهي وجود دارد و ربطي به تاريخ ندارد، اسطوره است. اسطوره، پديده‌اي است كه در گذر زمان، در هاله‌اي از تقدس پيچيده شده است. تفاوت تاريخ شفاهي، با سنت شفاهي، در آن است كه سنت شفاهي تجربه نسل‌هاست كه از طريق زبان انتقال مي‌يابد ولي تاريخ شفاهي تجربه يك شخص از وقايعي است كه دامنگير عموم بوده است. اگر امكان بازگو كردن حوادث تاريخي براي افراد مطلع فراهم نباشد زمينه شايعه فراهم مي‌شود. پديده‌اي كه همزاد تاريخ و گاه خود تاريخ مي‌شود و مردم هر روز، قسمتي از سرگرمي خود را با لذت شايعه تأمين مي‌كنند. تفاوت اسناد شفاهي با تاريخ شفاهي چيست؟ كاركرد تاريخ در نظر قدما، عبرت و از نظر متجددين، انتقال تجربه و از نظر من تعميق ديد اجتماعي است. تاريخ مي‌خواهد راه زندگي بهتر را به ما ارائه كند و تجارب ديگران را در اختيار ما قرار دهد و راه بهتري براي مدنيت به ما آموزش دهد. همه ملل صاحب تاريخ معتقدند كه صاحب تمدن هستند. سازماندهي و ساماندهي امور سياست نيز از ديگر كاركردهاي مهم تاريخ است. موضوع اساسي تاريخ شفاهي، به حداكثر رساندن حجم كاركردهاي تاريخ است. براي يافتن حلق‌هاي مفقود تاريخ، پرسشي در ذهن مورخ مطرح مي‌شود و مي‌كوشد تا حجم غايب تاريخ را كه در جهان گمشده است، پيدا كند. صحنه تاريخ احتمالاً در دوره‌اي از زمان براي گروه‌هاي خاصي مفهوم مشاركت در قدرت را داشته است. m مشهور است كه هر نسلي تاريخ خودش را مي‌نويسد و ضرورت‌هاي خودش را تشخيص مي‌دهد، مورخ احساس مي‌كند كه موضوعات و يا رويدادهايي در حال نابودي است و او در ثبت و ضبط آن مسئوليت دارد و نگاه او به تاريخ شفاهي و تاريخ محلي حفظ مباحثي است كه به مرور زمان محو مي‌شود. مثلاً درباره اصناف مختلفي كه در اصفهان كار كرده‌اند. مطالبي نقل شده است. (در مورد گروهي كه عينك مي‌زدند ضرب‌المثل‌ها و طنزهايي در اصفهان وجود دارد كه از آن جمله اين است كه فكر مي‌كردند هر بيسوادي كه عينك بزند باسواد مي‌شود.) جمع‌آوري اين نوع مسائل، كار مورخ شفاهي است. در آمريكا يا نيوزلند و... براي ثبت تاريخ شفاهي برنامه آموزش عمومي دارند. آيا هدف تاريخ شفاهي، فرصت اظهار وجود دادن به افراد غيرنخبه و سطح پايين جامعه نيست؟ q شايد يك پزشك معتقد باشد بهترين شرايط جامعه آن است كه همه دكتر بشوند. اما وقتي اين امكان وجود ندارد، تأكيد مي‌كند كه حفظ بهداشت عمومي در سطح جامعه ضروري است. ما هم معتقديم كه در نقل تاريخ، يك بهداشت تاريخي داريم كه همه مردم، در آن مشاركت دارند. حد مطلوب تاريخ‌نگاري، اين نيست كه همه مورخ شوند، تلاش جمعي براي يافتن حلقه‌هاي مفقوده‌اي كه در ارتباط با حوادث (مثلاً كشور ما، ايران) وجود دارد، از مهمترين عوامل تاريخ است. شايد بارها اين جمله را شنيده و گفته‌ايد كه: ملت ايران، بهترين قوانين را دارند و بهترين ناقضين قانون هم هستند. اين امر با يك سلسله علت و معلول‌هايي مرتبط است كه مثلاً در حضور و بيان شفاهي همه از قانون طرفداري مي‌كنيم. اما در تنهايي معتقديم كه قانون به درد نمي‌خورد و ما پيوسته در دانشگاه، در رانندگي و... با شكستن قوانين مواجه مي‌شويم. سلسله علت‌هايي كه موجب اين امر شده است، حتي براي يك مورخ كه صد سال در تاريخ ايران مطالعه كرده است، كاملاً روشن نيست. m شايد يكي از علل عدم توجه به قانون آن است كه قانون مانند تار عنكبوت است مگس‌ها را مي‌گيرد ولي پرستوها از آن عبور مي‌كنند. شايد تاريخ شفاهي تاريخ مگس‌ها باشد نه تاريخ پرستوها. من با نظرات حضرتعالي موافقم. انواع اسناد تاريخي ما به عنوان مورخ، به سه نوع سند قايل هستيم،‌ سند رسمي كه در سيكل دايره حكومتي، وجود دارد. سند نيمه رسمي كه يك سر آن به دايره حكومتي و سر ديگر آن به مردم وصل است و سند غيررسمي كه افراد در خاطرات و زندگي شخصي (Community) يا اجتماعات خصوصي خودشان دارند. از نظر مورخ قرن بيستم بسياري از حلقه‌هاي مفقود جامعه و نبض‌هاي آن، در اين صحنه‌هاي غيررسمي است كه لومپن‌ها، گروه‌هاي فشار يا گروه‌هاي ديگري كه در سياستگذاري حضور رسمي ندارند، در صحنه غيررسمي بازيگران قوي‌اي دارند. و ما آنها را مي‌شناسيم. اما در يك اداره، گاهي يك آبدارچي، از رئيس آن نفوذ بيشتري دارد. ولي در صحنه رسمي، هيچ‌جا را امضا نكرده است. در تاريخ شفاهي، مجموعه‌اي از آرزوها، دغدغه‌ها، انتظارات و... وجود دارد كه در حيطه اسناد رسمي جايي ندارند. مسايل جنسي جامعه (كه در اخلاقيات جامعه جا دارند) و ما نبايستي در مورد آنها صحبت كنيم. حداقل در حيطه خط قرمز اخلاقيات، گوشه عظيمي از تاريخ نهفته است. (مثلاً جريان ملافاطمي(9)، در زمان كريم خان زند، انعكاس‌هايي در جامعه دارد و عامل موفقيت‌هايي براي او مي‌شود.) و تمايلات، رفتارها و انديشه مردم را تحت‌تأثير قرار مي‌دهد. يكي از نگرش‌هاي پست مدرن توجه به گروه‌هاي تابو(10) است كه در تاريخ رسمي قرار نيست از آنها صحبتي بشود، ولي تاريخ شفاهي اينها را بيان مي‌كند. تاريخ شفاهي هميشه چشم‌ انداز گذشته نيست. علايق اجتماعي در نقل تاريخ مؤثر است. تاريخ در نهايت متكي بر اهداف اجتماعي است. معمولاً جامعه چيزهايي را مي‌خواهد كه برايش ضرورت دارد. در نماي كلي هر جامعه نيازهايي كه دارد را مطرح مي‌كند و به گذشته، نسبت مي‌دهد. گسترش دستگاههاي الكتريكي و الكترونيكي ذائقه‌اي را در جامعه ايجاد مي‌كند كه اطلاعات بيشتري نسبت به گذشته از مورخ طلب مي‌كند. در كنار هر صفحه تاريخ، صدها صفحه اطلاعات غيررسمي وجود دارد. يكي از مبتكرين تاريخ‌شكن و پست مدرن در كنار كتاب رسمي تاريخ كتاب ديگري نوشت كه هيچ‌كس نمي‌توانست درست و غلط را از هم تشخيص دهد. وقتي فردي با فرزندش از سنگلاخ‌ها و كوهستان‌هاي اصفهان مي‌گذرد ممكن است فرزندش سئوال كند كه آسفالت خيابان‌هاي اصفهان، از كي شروع شده است؟ گرچه چنين چيزي در جايي ثبت نشده است ولي مي‌توان از افراد قديمي و اصيل سئوال كرد و پاسخ آن را پيدا كرد. جامعه ما الآن ذائقه متفاوتي دارد كه در دست مورخ نيست. در اختيار سيستم information است. افراد سايت‌هاي مختلف را مي‌بينند و ما هم كه نمي‌توانيم چشم مردم را ببنديم. حيات تاريخ شفاهي در عصر حاضر به ضبط‌صوت قابل حمل گره خورده است و آغاز آن سال 1947 تا اواخر دهه 70 يعني 1979 بوده است كه در آن بازسازي گذشته صورت گرفته است. اولين شاخصه براي مورخ شفاهي در مصاحبه پي‌گيري واقعه معيني از طريق جزئيات روزمرة اطراف آن بوده است. دومين شاخصه، يافتن عناصر تفسيري براي وقايع گذشته است. نظريه‌پردازي، در اين دوره خيلي مشهور است. كار مهم تامپسون(11) تحقيق در كاركرد ايدئولوژي و توافق عامه در ظهور و سقوط فاشيسم است. اين كتاب مفصلي است كه اكثر تاريخ شفاهي نگاران جديد را تحت‌تأثير قرار داده است. در اين كتاب تمام مقالات در مورد تاريخ شفاهي را تا سال 1998 آورده است. شاخصه مهم اين دوره از تاريخ شفاهي، آن است كه نشان داد نتايج مصاحبه، تنها واقعيات نيستند. و معجوني از عناصر ناخودآگاه حافظه، مثل ايدئولوژي، آرزوهاي نهفته افراد در مورد حوادث يا پشت حوادث نيز در آن نهفته است. آمال و آرزوهاي انساني در نسل‌هاي مختلف متفاوت است. مثلاً مجموعه تفسير خواب‌هاي نسل گذشته، در كتابي به نام مجمع‌الدعوات(12) جمع‌آوري شده است، اگر اين مجموعه را با تفسير خواب‌هايي كه در سايت‌هاي كامپيوتري است مقايسه كنيم، هيچ شباهتي ميان آنها وجود ندارد. پس به همان اندازه كه آرزوهايمان تغيير كرده است خواب‌ها نيز تغيير كرده است. مورخ شفاهي امروز به دنبال پاسخگويي ابهامات مورد علاقه نسل جديد است. در دوره‌اي كه پيتزاي سبك قديم اصفهان وجود داشت! كه نخود را مي‌كوبيدند و روي نان مي‌ماليدند و مي‌خوردند. ذائقه‌اي براي پيتزاي جديد، وجود نداشت. بعد كه خانم‌ها به دليل گرايش به مد و اشتغال كمتر به آشپزخانه مي‌رفتند، (يكي از جهان‌هاي گمشده جهان‌هاي زنان است كه حرف‌هاي گفتني فراواني دارد.) از حدود سال 1362 پاي اين نوع پيتزا به جامعه باز شد. پس شرايط اجتماعي در آرزوهاي جامعه عكس‌العمل خواهد داشت. تاريخ شفاهي ما به دنبال حرف‌هاي نگفته است. چيزهايي كه معمول نيست، بگوييم و يكي از آن موارد رؤياهاي ماست كه به تناسب فضاي جديد، عوض شده است و ما بايد اين فضاي تازه را براي ديگران تقسيم كنيم. mبه نظر شما بيوگرافي نويسي يا همين خواب‌نامه نويسي چقدر با تاريخ شفاهي ارتباط پيدا مي‌كند؟ q به نظر من، آنچه نوشته شود جداي از تاريخ شفاهي است. مصاحبه خلاق يا فعال با خاطره‌نويسي، كاملاً متفاوت است. مورخين شفاهي، تحت تأثير سه جريان عمده اجتماعي بوده‌اند. يكي از اين جريان‌ها، چپ‌هاي جديد(13) هستند كه معتقدند تاريخ را بايد از قاعده اجتماع نوشت. جريان ديگر مدافعين حقوق اجتماعي هستند. جريان سوم مربوط به زنان مي‌شود. چشم‌انداز اين سه حركت سياسي، اجتماعي و فرهنگي، باعث شد كه بيشتر مورخين، به سمت گروه‌هايي كه به حاشيه رانده شده و يا فراموش شده‌اند كشيده شوند كه زنان، طبقات كارگري و اقليت‌هاي قومي و مذهبي، در صدر آن هستند. اين امور باعث شد كه خيلي از زشتي‌ها را در مقابل جامعه باز كنند. در سيستم تاريخ رسمي، چيز زشتي وجود ندارد. زيرا توليدات رسمي اجازه ثبت آن را نمي‌دهند. اما مورخ شفاهي به دنبال اين نقاط ضعف است. مطلب ديگر اين كه ما در تاريخ شفاهي به مصاحبه فعال و خلاق معتقد هستيم، تفاوت اين نوع مصاحبه با مصاحبه عادي آن است كه مبناي مصاحبه عادي، مصاحبه كننده است اما در مصاحبه فعال، علايق دوجانبه وجود دارد. گرچه ممكن است به صورت سيستم اداري درآيد و با انعقاد قرارداد از مورخ شفاهي بخواهيم كه دنبال موضوعي برود ولي اساس كار علايق دوجانبه است. تفاوت ديگر مصاحبه خلاق با مصاحبه عادي آن است كه در تاريخ شفاهي براي توليد اسناد شفاهي نمي‌توان هدفي معين كرد. چون ما نمي‌دانيم چه چيزي در ذهن مصاحبه شونده است. ولي در مصاحبه عادي شما نظر مصاحبه شونده را درباره موضوع خاصي مثل ترافيك، سئوال مي‌كنيد. تاريخ شفاهي بي‌مرز است. تجارب مصاحبه‌كننده و مصاحبه شونده، هر دو فعال مي‌شود و تبادل تجربه صورت مي‌گيرد. اين نوع مصاحبه، مصاحبه در سطح نيست سئوالات حاشيه‌اي فراواني مطرح مي‌شود و جواب مي‌گيرد. اصول كاركردي تاريخ شفاهي اولين اصل اين است كه منابع شفاهي، اصالت ندارند. در كنار اين منابع، منابع كتبي، مطرح مي‌شوند. كه آن را تكميل و تصحيح مي‌كنند آنچه براي مورخ مهم است كلمه نوشته شده است. كوتاه‌ترين فاصله ميان مورخ و واقعه كلمه است. از امور شفاهي، براي تفسير اين كلمه‌ها استفاده مي‌شوند. و بايد در حاشيه كلمه‌ها به كار روند. در هر دوره اتمسفرهاي مختلفي وجود دارد كه مصاحبه شونده تحت‌تأثير آنهاست. نكته دوم اينكه مصاحبه شفاهي فعال مي‌تواند حد سياست و عناصر مشوق نهان شده در پشت منابع كتبي را آشكار كند. مثلاً‌ در داستان خزعل، يك حدس وجود دارد كه رضاشاه، عامل دستگيري او نبوده است. شخصي مدعي است كه پدربزرگش اين كار را كرده است و ما با او مصاحبه كرده‌ايم. اما اين موضوع در جايي منعكس نشده است. ولي دغدغه‌‌اي براي ما ايجاد كرده است با اينكه به صحت آن يقين نداريم. نكته سوم، مصاحبه فعال مي‌تواند به آشكارسازي مفهوم اسناد كتبي كمك كند و گاه نكات بااهميتي را نشان دهد. نكته چهارم تاريخ شفاهي به توالي و نظم تحقيقات مخصوصاً در حوادث هم‌عرض كه مورخ نمي‌داند از كجا شروع كند كمك مي‌كند. مثلاً در اصفهان، وقايع مهمي اتفاق مي‌افتد و منزل آيت‌الله خادمي (با اينكه خود ايشان مخالف حركت‌هاي انقلابي است) مركز فعاليت مي‌شود. علت اين تغيير موضع، محتاج بررسي است. آيا ساواك براي ساكت كردن مردم به چنين حيله‌اي متوسل شده بود تا با استفاده از روحيه آيت‌الله خادمي، موجب از بين رفتن هيجان مردم بشود و يا تغييري در موضع آيت‌الله خادمي ايجاد شده بود. وقتي موضوع را با شاهدان وقايع به گفتگو مي‌گذاريم متوجه مي‌شويم كه از كجا بايد شروع كنيم؟ نكته ديگر نقش منابع شفاهي، تكميل جزئيات تاريخ است. حتي اگر همه فاكتورهاي لازم براي دسترسي به جريان‌هاي اصلي تاريخ را داشته باشيم، نمي‌توانيم از افرادي كه شاهد وقايع هستند بگذريم. خلأهايي كه وجود دارد را مي‌توان با منابع شفاهي تأمين كرد. نكته آخر اينكه اگر بدون استفاده از منابع شفاهي در انتظار تحقق منابع كتبي باشيم ممكن است اثر و اهميت واقعه از بين برود و يا واقعه‌اي كاذب جايگزين آن شود. با منابع شفاهي مي‌توان همانند عمل سزارين از سقط واقعه جلوگيري كرد. اگر از يك واقعه خاطره‌هاي مختلفي وجود دارد و صحنه‌هاي رسمي به هر دليل علاقه‌اي به ثبت آن ندارند، جمع‌آوري شفاهي، موجب حفظ آن مي‌شود. m در تاريخ‌نگاري حديث از افرادي به نام «ثقه» ياد مي‌شود كه اين افراد نبايد هيچ‌گونه سابقه جعل و دروغ داشته باشند. اين موضوع مي‌تواند ملاك خوبي براي تاريخ شفاهي باشد آيا از سال 1947 كه تاريخ شفاهي مطرح شده است به اين موضوع توجه شده است. نكته دوم اينكه در مصاحبه خلاق، مصاحبه‌گر ناچار بايد با تاريخ آشنا باشد تا كنترلي غيرمستقيم و نامرئي بر مطالب، اعمال كند. qبله در مصاحبه به نكاتي توجه مي‌شود. مثلاً با افرادي كه سن خيلي بالا دارند به دليل اينكه احتمال فراموشي در آنها هست، نمي‌توان مصاحبه كرد. و در جايي كه با افراد بي‌سواد و درس نخوانده درباره موضوعي مصاحبه مي‌كنيم، بايد تواتر(14) وجود داشته باشد. در مصاحبه با سياستمداران كه با شيوه‌هايي مهرآميز از بيان حقايق سر باز مي‌زنند موارد نقص و نقد زيادي در تاريخ‌نگاري شفاهي ايران وجود دارد. m يك بند اين پرسش‌نامه كه براي پاسخگويي است و از سايت‌ها كپي گرفته‌ام اين است كه پاسخگويي به سئوالات بايد كاملاً باز باشد. ابتدا همه خاطرات و تجارب خود را از وقايع تاريخي شرح بدهد و سپس سئوالات مطرح شود. مصاحبه‌كننده با توجه به شرايط زمان و مكان، ميزان آمادگي مصاحبه شونده، تمام يا قسمتي از سئوالات پرسشنامه را مطرح مي‌كند. يعني مصاحبه شونده بايد از تخصص در مصاحبه برخوردار باشد و ذهنيتي نسبت به موضوع داشته باشد. اگر در مصاحبه كنترل صورت گيرد مصاحبه خراب مي‌شود؟ q شخصي كه مي‌خواهد مصاحبه كند، نبايد در مورد آن واقعه خالي‌الذهن باشد. در مورد حادثه‌اي اطلاعات كلي وجود دارد و گره‌ها و ابهاماتي هم وجود دارد هدف ما از مصاحبه پر كردن اين خلأها و باز كردن اين گره‌هاست. پس بدون تجربه نمي‌شود اقدام به مصاحبه كرد. پي‌نويس‌ها: 1- Hermeneutical. 2- text. 3ـ text يا textural به معناي نسج و بافت است و به صنايع نساجي texture يا textural گويند. 4ـ از حوادث تاريخ صدر اسلام، در دوران پيامبر(ص). (ويراستار) 5ـ Optimism فلسفه خوش‌بيني، اعتقاد به اينكه عالم وجود بر اساس نيكي بنياد نهاده شده است. نيك‌بيني. 6- Mark J. Gasiorowski. 7ـ Michel Foucault ميشل فوكو (1984 ـ 1926) در پوانيه فرانسه زاده شد. در دانشگاه سوربن فلسفه خواند و ليسانس خود را در 1948 گرفت. مدت كوتاهي عنصر حزب كمونيست فرانسه بود. در سال 1951 از حزب كنار كشيد. او در دهه 1950 به تحصيلات روانشناسي روي آورد و در دانشگاه هامبورگ با نوشتن رساله‌اي درباره «مجنون» به اخذ درجه دكترا نايل آمد و در سال 1964 استاد فلسفه دانشگاه كارمون فرانسه شد. (ويراستار) 8ـ‌ قال رسول‌الله(ص): قيدوا العلم بالكتابه (حديث 944) الامام علي(ع): قيدو العلم، قيدوا العلم (حديث 947)، محمدي ري شهري، العلم والحكمه في‌الكتاب والسنه، قم، درالحديث 1376، ص 240. (ويراستار) 9ـ جريان او در كتاب رستم‌التواريخ نقل شده كه با خانم‌هاي بدنام ارتباط داشته و به دليل اشتياق به ديوان حافظ، به اين نام خوانده شده است. ملا در دوره صفويه معني خاصي داشته است، در دوره زند، تقليل معنا پيدا مي‌كند. در دوره قاجار به مدرسيني كه در حد كتاب «نصايح‌الصبيان» اطلاع داشتند، ملا گفته مي‌شده است. 10ـ Taboo, Tabu تقديس، مهنيات قدسي، حرام شمردن. 11ـ John Thompson: او معتقد است اصطلاح ايدئولوژي مربوط به دوران پس از روشنفكري است اما كاركرد آن مربوط به جوامع مبتني بر سلطة طبقاتي است. (كمال خسروي، نقد ايدئولوژي، نشر اختران، تهران 1383، ص 347). (ويراستار) 12ـ كتاب مجتمع‌الدعوات از سيدبن طاووس كتابي است پيرامون مجموعه‌اي منتخب از ادعيه، همانند مفاتيح‌الجنان. 13ـ New left (براي اطلاع بيشتر ر.ك به: بشيريه حسين: فصل جمع‌بندي ماركسيسم قرن بيستم، ص 400 به بعد، تاريخ انديشه‌هاي سياسي در قرن بيستم. انديشه‌هاي ماركسيستي، تهران 1378، نشر ني. 14ـ تواتر يعني افراد زيادي كه احتمال تباني آنها وجود ندارد، در موضوعي متفق‌القول‌ باشند. (ويراستار) منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32 به نقل از:بولتن «اولين سمينار تخصصي تاريخ شفاهي» دانشگاه اصفهان

تهران قديم

تهران قديم از اوايل حكومت قاجار و از زمان محمدشاه به دليل تثبيت تهران به عنوان پايتخت و استقرار دستگاههاي سلطنت و دولت در آن و نيز رونق گرفتن فعاليتهاي بازرگاني و كشاورزي بر اثر تداوم روحيه‌ي نظامي حكومت و ادامه اردوكشي‌هاي نظامي، افزايش رفت و آمد خارجيان، علي‌الخصوص اروپاييان، آشنايي با برخي از پديده‌هاي صنعتي و رخنه‌ي آنها به ايران و غيره، چهره‌ي تهران اندك اندك دگرگون شد و تغييراتي در آن صورت گرفت. كنت دو گوبينو ـ وزيرمختار فرانسه در تهران ـ در اين زمينه مي‌نويسد: «در طهران از هر طرف خيابانهايي ساخته شده است و باغهاي زيبا و عمارات كوچك و بزرگي به وجود آمده كه هم باعث زيبايي شهر شده و هم آب و هوا را تغيير داده است. به طوري كه طهران سابقاً يكي از نقاط بد آب و هواي ايران بود. اما اكنون يكي از خوش آب و هواترين شهرهاي ايران است. بايد به اين نكته توجه داشت كه اقدامات، غالباً بدون كمك و مساعدت دولت انجام مي‌شود. زيرا در طهران يك مؤسسه بزرگ به نام شهرداري وجود ندارد كه همت خود را صرف توسعه‌ي معابر و تزيين شهر و احداث باغهاي عمومي نمايد. اعيان، اشراف و تجار، زمينهاي خارج از شهر را مي‌خرند و خيابان و باغ به وجود مي‌آورند و عمارات بزرگ و كوچك مي‌سازند. تجار كاروانسراهاي زيبا احداث مي‌كنند. حتي روشنايي معابر هم شبها با اقدامات فردي صورت مي‌گيرد و اهالي مبالغي را بر روي هم مي‌گذارند و صرف خريد چراغ مي‌نمايند و آن وقت هر ماه به كشيك‌چي‌هاي شب كه در بازارها و معابر گردش مي‌كنند مستمري مي‌دهند تا چراغها را روشن نمايند. به اين طريق شهر طهران با يك روش كند ولي منظم به طرف آباداني مي‌رود و اگر امنيت و انتظام باقي باشد، طهران تا چهل ـ پنجاه سال ديگر، يكي از شهرهاي بزرگ آسيا خواهد شد و مركزيت عظيمي خواهد يافت.» اگرچه اولين چاپخانه‌ي عصر قاجار در زمان عباس ميرزا ـ نايب‌السلطنه ـ وارد ايران شده است و از اين لحاظ تبريز بر طهران تقدم دارد، اما اولين چاپخانه‌ي طهران در روزگار فتحعلي‌شاه داير شده و نخستين روزنامه‌ي فارسي زبان در عهد سلطنت محمدشاه در طهران انتشار يافته است. در آن روزگار تمام ضروريات و نيازهاي زندگي مردم را در كارگاههايي كوچك و دستي كه به جاي برق و ماشين از حيوانات و چارپايان در آنها استفاده مي‌شد، مي‌ساختند. كارگاههاي شيشه‌گري، آسياب‌هاي خرد كردن نمك و زردچوبه، تعدادي نساجي و سفالگري و چند عصآرخانه كه انواع روغن‌هاي نباتي را با سنگهاي قطور و سنگين تهيه مي‌كردند. يكي از پيشه‌هاي ساكنان طهران، رويگري يا سفيدگري بود و دست‌اندركارانش، كار سفيد كردن ظرف مسي را انجام مي‌دادند و در جوار محل كسب و كار آنان گروهي به لحيم‌كاري ظروف مسي و حلبي شكسته و گروهي به بند زدن ظروف چيني شكسته اشتغال داشتند. دكه‌هاي فروش گليم جاجيم و نمد يكي ديگر از حرفه‌هاي طهران‌نشينان بود. چاي و قهوه‌فروشي سيار، شغلي بود كه دست‌اندركاران فراواني داشت و اين عده همتاياني نيز داشتند كه سيب‌زميني، تخم‌مرغ يا دل و جگر به رهگذران گرسنه عرضه مي‌كردند و فروش دوغ، شربت، خاكشير يخ مال، معجون افلاطون، ماما جيم جيم، حلوا جوزي و... راه ديگري براي گذراندن زندگي عده ديگري از پايتخت‌نشينان بود. گروهي ديگر به فروش انواع پارچه، بدليجات، انواع عطريات زنانه، سرمه، سرخاب، سفيدآب، گِل سرشوي، رنگ مو، حنا و... مي‌پرداختند. عده‌اي نيز به گرفتن فال نخود، فال گنجفه، و سر كتاب باز كردن، دعانويسي، رمل انداختن، كف بيني، جادوگري، آيينه بيني، جن‌گيري و... اشتغال داشتند. در آن روزها مردم بخت برگشته با نوعي خوش‌باوري كودكانه به اينگونه شيادان روي مي‌آوردند و خوش‌بين بودند كه بخت و اقبال به ايشان روي كند و البته اين تنها چيزي بود كه دستگاه سلطنت شديداً از آن حمايت مي‌كرد. بازار طهران در سفرنامه‌ي ارنست اورسل، درباره‌ي بازار طهران ـ‌كه آن روزها از چهار راه گلوبندك شروع و به بازار مال‌فروشها ختم مي‌شد ـ آمده است: «از سبزه ميدان به وسيله‌ي سه مدخل مي‌توان وارد بازار شد. بازار دارالخلافه طهران خود به منزله‌ي يك شهر است كه در روز حدود بيست تا بيست و پنج هزار نفر جمعيت را در خود جاي مي‌دهد و كوچه‌ها، راهروها و چهارراهها، مهمانخانه‌ها و مساجد مرتبي دارد. زير گنبدهاي آجري، روزنه‌هايي تعبيه شده است كه نور و هوا را به داخل بازار نفوذ مي‌دهد. بازار علاوه بر محل كسب و تجارت، گردشگاه مناسبي براي بيكاره‌ها و وعده‌گاه و جاي ملاقات انواع و اقسام مردمي است كه در آنجا يكديگر را مي‌بينند تا كارها را ارزيابي كنند و از اخبار روز اطلاعاتي به دست آورند. يا شايعات را كه دهان به دهان در شهرها مي‌گردد و يك كلاغ، چهل كلاغ مي‌شود، پخش كنند.» به طور كلي بازار طهران در آن روزها از قسمتهاي مختلفي تشكيل مي‌شده كه عبارت بوده از: ـ بازار حراج ـ بازار بزازها ـ بازار صرافها و خياطها ـ بازار توتون فروشها ـ بازار ميرزاها ـ بازار كفن‌فروشها ـ بازار مال فروشها و ساير بازارها مانند بازار كلاه‌فروشها، كفاشها، آهنگرها، حلبي‌سازها و... در دوره‌ي افشاريه و زنديه، شال‌هاي ترمه را به دور كلاه مي‌پيچيدند. اين روش بعدها مورد تأييد آقا محمدخان قاجار قرار گرفت. پس از وي فتحعلي شاه نيز با آن مخالفتي نشان نداد و به اين ترتيب شال و كلاه جزء جدايي‌ناپذير پوشاك مردان ايراني شد. در آن زمان كلاه براي مردان به منزله چادر براي زنان بود و اگر مردي بدون كلاه در ملأعام ظاهر مي‌شد نشانه بي‌ادبي و بي‌آبرويي و اختلال حواس وي بود. معروف‌ترين كلاه‌هايي كه در آن زمان تهيه مي‌شد، نوع مرغوب اين‌گونه كلاه‌ها، كلاهي بود كه از پشم شتر تهيه مي‌شد. نوع ديگري از آن نيز «فينه» نام داشت كه در انتها، متصل به يك منگوله بود و به انضمام شال سبزي كه دور آن مي‌بستند مورد استفاده مداحان و نوحه‌خوانان قرار مي‌گرفت. در طهران قديم تن‌پوش بسياري از مردان جُبّه بود؛ يعني لباس بلند و گشاد. جبه‌هاي طبقه‌ي مرفه معمولاً از جنس ماهوت اعلا دوخته مي‌شد و طبقات متوسط و فقير كه توانايي خريد ماهوت نداشتند از پارچه‌هاي ايراني و دست‌بافت نظير بَرَك و چوخا براي تهيه جبه استفاده مي‌كردند. پيراهن مردان بيشتر نخي بود و بدون يقه دوخته مي‌شد و ندرتاً افراد خاص از ابريشم براي دوخت پيراهن استفاده مي‌نمودند. پاي‌افزار مردان به تناسب توان مالي آنها عبارت بود از گيوه، چاروق، نعلين يا كفش‌هاي چرمي. نگاهي به لباس بانوان به دليل بركنار بودن زنان از فعاليت اجتماعي مشخصات دقيقي از لباس زنان در اين دوره وجود ندارد. البته زنان مأموران خارجي مشاغل در ايران چيزهايي نوشته‌اند. اما چون ديد آنها به زنان درباري متوجه بوده است نمي‌شود خيلي به آن اتكا كرد. اما با اين همه گفته مي‌شود لباس زنان پيراهني كوتاه و اَرخالقي كوتاهتر براي پوشانيدن بالاتنه بوده است. به انضمام زيرجامه‌اي كه تا پشت پا را مي‌پوشانده و در زمستان كليجه‌اي هم براي حفاظت از سرما به آن اضافه مي‌شده است. سربند زن‌ها عبارت از چارقدي بلند بوده كه قدرت پوشاندن موهاي بلند و بافته‌ي آنان را داشته و بيشتر در درون خانه مورد استفاده قرار مي‌گرفته است و هرگاه ملزم به ترك منزل مي‌شدند، چاقچوري مي‌پوشيدند كه زير جامه در آن پوشيده بوده است و چادري مشكي دربر مي‌كرده‌اند و روبنده‌اي مقابل چهره‌شان مي‌آويختند. طهران از نگاه «جيمز موريه» جيمز موريه كه در سال 1222 ه‍ . ق (برابر با سال 1188 ه‍ . ش) به ايران آمده توصيف نسبتاً دقيقي از ايران ضبط كرده و نوشته است: «دور باروي اين شهر 5/4 الي 5 مايل (5/6 الي 7 كيلومتر) است. اين شهر را شش دروازه است كه سردر و جوانب آنها را كاشيكاري كرده صورت ببر و حيوانات ديگر را در كاشي‌‌كاري‌ها نقش كرده‌آند. در سمت شمال مغربي طهران برجهايي در حوالي باروست كه در يكي از آنها يك لوله‌ي توپ و يك زنبورك ديدم. شهر طهران به بزرگي شيراز ولي بيوتات و ابنيه‌ي آن كمتر از شيراز است. عمارات طهران چندان خوب نيست. زيرا كه غالباً با خشت خام بنا شده است و شباهت آن به ابنيه‌ي عاليه كمتر است. تنها بنايي كه قابل ملاحظه و تعريف است، مسجد شاه مي‌باشد كه ناتمام است و غير از اين مسجد، شش مسجد كوچك در طهران است كه قابل ذكر نيست. اين شهر سه چهار مدرسه بزرگ بيشتر ندارد. 150 كاروانسرا و به همين شماره، حمام در طهران است. دو ميدان بزرگ، يكي در شهر و يكي در ارگ طهران است. دو عمارت ييلاقي سلطنتي در اين شهر است؛ يكي قصر قاجار يكي نگارستان كه تازه بنا مي‌نمايد. هواي طهران، به جهت نزديكي آن به كوه البرز و درياي خزر كه پشت كوه البرز است، مختلف مي‌باشد و در تابستان نهايت ناسازگاري دارد. زمين شهر پست و با رطوبت و شوره‌زار است. فصل گرما، جز عجايز و عاجزين در شهر نمي‌مانند. آب طهران هم تعريفي ندارد.» طهران از نگاه «جيمز فريزر» جيمز فريزر، ديگر انگليسي سفر كرده به ايران در سال 1238 ه‍ . ق از طهران اينگونه ياد كرده است: «طهران موضعي است داراي بارو؛ يعني با ديواري از خشت خام محصور. محيط آن چهار مايل (شش كيلومتر و نيم) و داراي دو برج بلند و خندقي مهيب و سهمگين است. اما داراي هيچ جنبه‌ي جاذب و مشخصي نيست. مانند تمام شهرهاي ايران، بازارهاي طهران تنها خيابانهايي است كه طهران مي‌تواند به آن بنازد. ديگر راههاي ارتباطي آن كوچه‌هاي كج و معوج و پرپيچ و خم است و چندان تنگ و باريك كه حتي رويارويي با خري باردار خطرناك است. گاهي اين كوچه‌ها در وسط داراي جويهايي است كه لبه‌هاي بلند و غيرمنظم دارد. در ديگر جاها به علت وجود مجراي آبي كه زير سطح زمين قرار دارد كوچه‌ها داراي سوراخ سنبه‌هاي فراواني است؛‌ متضمن آفاتي كه حاصل آنها دست و پاي شكسته عده زيادي از اسبان و قاطران است. اين كوچه‌ها در تمام مواقع مايه‌ي اذيت و نفرت و كراهت است. يكي از عمده‌ترين آنها، عده‌ي گدايان كثيفي است كه درست هنگام يورتمه رفتن، زير پاي اسبهاي تو دراز مي‌كشند. بازارها وسيع است و حتي‌الامكان آكنده از كالا و انسان. اما با اين همه جلوه‌اي ندارد. هيچ مناره‌اي يا برجي در آنها ديده نمي‌شود تا از دور جلب‌نظر كند و از بين دو گنبدي كه دارد، آن كه متعلق به مسجد شاه است از نزديك مورد توجه مسافر واقع مي‌شود. زيرا بر فراز آن كلاهكي زراندود به چشم مي‌خورد. در واقع طهران مانند سلسله‌ي سلطنتي و حكومت ايران داراي نشانه‌هايي است كه از انحطاط و زوال و جدايي كامل ملت از دولت خبر مي‌دهد. مگر اينكه با كمكي سريع از اين كار ممانعت شود. فرّ و شكوه و هياهوي جواني در آن شهر مشهود نيست. مانند پادشاهش دارد پير مي‌شود و به اين قبيل چيزها بي‌اعتناست. مانند حكومتش، طهران دارد تجزيه مي‌شود. ويرانه‌هايي كه دست زمان يا زمين‌لرزه به بار آورده است، همچنان بازسازي نشده است و زمزمه‌ي كسب و كار يا هيجان اقدام به كارهاي مهم كمتر شنيده و يا ديده مي‌شود. حتي هنگامي كه شاه در كاخ است، در ميدان بزرگ ارگ كمتر نشاني از تحرك ديده مي‌شود. در همان ميداني كه غلامان جسور آقا محمدخان مي‌درخشيدند و سپاهيان پيروزش در آنجا گرد مي‌آمدند، اكنون در آنجا تفنگچيهاي پراكنده و با لباسهاي پاره پوره را مي‌بيني كه در اطراف، پرسه مي‌زنند. يا چند اسب را نگاه مي‌كني كه متعلق به وزيران و مأموران ملازم و مواظب خدمتند و سرهايشان را در آفتاب و تحت نفوذ خواب‌آور كاخ به زمين انداخته‌اند و مهتران تن‌پرور بر زين نشسته‌اند. يك حالت خرابي و شكستگي حتي بر اقامتگاههاي شاهانه سايه افكنده است و تا آنجا كه من ديده‌ام مشكل بتوان سرايي را در كاخ سراغ كرد كه آن را كاملاً تعمير كرده باشند.» طهران از نگاه «ميرزا صالح شيرازي» گذشته از برخي مواردي كه به درستي مورد نقد واقع شده‌اند، بيهوده‌گويي‌هايي نيز در توصيفات اين بيگانگان به چشم مي‌‌خورد. تصويري كه ميرزا صالح شيرازي ـ ايلچي فتحعلي‌شاه در دربار فرانسه و انگليس ـ از طهران توصيف كرده اينگونه است: «طهران، اول قريه‌اي بود و چندان جمعيت و آباداني نداشت. شاه طهماسب صفوي بر گرد آن حصاري كشيد و باعث آبادي آنجا شد. مرقد مطهر شاه عبدالعظيم ـ از اولاد امام حسن(ع) ـ در يك فرسخي آنجا واقع است و مرقد آن جناب را بندگان ظل‌الله فتحعلي شاه، از نقره‌ي خام بنا كرده و بقعه ساخته و تخميناً هزار درب خانه در آنجا مسكن دارند. چند باغ در آن حوالي است و مسجد و مدرسه و دو كاروانسرا و چند حمام دارد و بازار و دكاكين بسياري دارد. خلاصه كه مثل شهري است در بيرون شهر طهران. هواي طهران به سبب مسدود بودن سمت شمال و بسياري جداول و انهار، در تابستان و خريف ناخوش است و قَنَوات بسيار دارد؛ اكثر آنها جاري است. و رودخانه‌ي كرج كه آبش در نهايت خوبي و گوارندگي است، از حوالي طهران مي‌گذرد و ريع(1) محصولاتش بسيار است و انواع فواكه(2) آنجا خوب مي‌رويد. اوليا و عرفا و نيكان در آن مكان مدفون هستند. ميوه‌هاي بسيار خوب در آنجا به هم مي‌رسند و به خصوص توت شميران كه در رُبع مسكون، ميوه به آن خوبي به عمل نمي‌آيد. شميران جايي است در نهايت خوبي و صفا، مشتمل بر سي و سه پارچه آبادي. الحق بهشت ايران، شميران است. هر يكي از سي و سه پارچه دِه، دَه‌ـ بيست باغ دارد. جمعيت شميران بسيار است و چشمه‌ي آن از كوه البرز بيرون مي‌آيد و در نهايت سردي است. اكثر ميوه‌هاي آنجا به طهران مي‌آيد. چند امامزاده در آنجاست و در يك ده از دهات آن، امامزاده صالح است و در آن امامزاده يك چنار است كه دوره‌ي آن چنار از پانزده زرع بيشتر است. باري، حال پايتخت سلطاني طهران است و طهران مشتمل بر شش دروازه است و دوره‌ي آن يك فرسنگ (حدوداً 6 كيلومتر) است و قلعه‌ي طهران در كمال انضباط و زيبايي و استحكام است. خندق بسيار عميقي دور آن مي‌باشد و مجموع دور قلعه خاكريز مي‌باشد. عمارت اندرون و خلوت و ديوانخانه‌ي شاه در ارگ است، و ارگ مذكور در يك سمت شهر است. ارگي است در كمال استحكام؛ يك درب آن متصل است به دروازه شهر كه با ديوار ارگ يكي است و دور ارگ مذكور خندقي است و برج و باروي بسيار مستحكمي دارد و شب و روز كشيكچي در برجها ايستاده است.» پي‌نويس‌ها: 1ـ ريع: رشد. 2ـ فواكه: ميوه‌ها؛ جمع فاكهه. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 33 به نقل از:طهران فتحعلي‌شاه - انتشارات هم‌پا

دوران پهلوي، عصر طلائي يهوديان

دوران پهلوي، عصر طلائي يهوديان در دوران حاكميت سلسله پهلوي، اقليت يهود، از موقعيت‌ها و امتيازات ويژه‌اي برخوردار بود. هر چند سابقه تشكيل و اعلام موجوديت انجمن صهيونيست در ميان يهوديان ايران، به سال‌هاي پس از مشروطه و قبل از روي كار آمدن رضاخان بازمي‌گردد، ولي شركت رضاخان در دوران سردار سپهي در پاره‌اي از جشن‌هاي صهيونيستي، ضمن آنكه از طرفي، مؤيد تقويت يهود در دوران پهلوي است، از طرف ديگر، مي‌تواند نقش صهيونيست‌ها را در به قدرت رسيدن رضاخان كه از طريق جامعه بهائيت و شخص عين‌الملك ـ پدر اميرعباس هويدا ـ پيگيري مي‌شد، به خوبي تبيين نمايد. آمنون نتصر در خصوص ارتباط رضاخان با صهيونيست‌ها، مي‌گويد: «در دوران احمد شاه [قاجار] تقريباً تمام رجال سياسي ايران از جمله سردار سپه، رضا پهلوي، از فعاليت‌هاي صهيونيستي در ايران باخبر بودند و حتي در پاره‌اي از جشن‌هاي صهيونيستي شركت مي‌جستند.»(1) و حبيب لوي ـ نويسنده يهودي ـ در خصوص نقش رضاخان، در شكوفايي،‌ عظمت و آزادي اين اقليت مي‌نويسد: «بدون ترديد جلوس رضاشاه كبير بر تخت سلطنت ايران يكي از واقعيات تاريخي مهم اين كشور به شمار مي‌رود. سلطنت اين پادشاه بزرگ، انقلاب عظيمي در بهبود وضع آزادي و آسايش يهوديان ايران پديد آورد و اگر گفته شود كه زمان رضاشاه كبير براي يهوديان ايران نظير زمان كوروش كبير و عصر فرزند او محمدرضا شاه، نظير عصر داريوش اول گرديد، راه اغراق نپيموده‌ايم. آزادي يهوديان ايران و اجراي اعلاميه بالفور كه در زمان رضاشاه كبير بود و اجتماع پراكندگان در عصر محمدرضا شاه، اين دو نظر را تأييد و تقويت مي‌كند. ملت ايران و خصوصاً يهوديان ايران، دين بزرگي نسبت به اين شاهنشاه عظيم‌الشأن دارند... در عصر فرخنده رضاشاه كبير در اثر آزادي يهوديان و امنيت و آسايش كشور و توسعه بازرگاني، نه فقط عده‌ كثيري از مسلمانان ثروتمند گرديدند بلكه عده‌اي از يهوديان نيز متمكن شدند. پولدارها و حتي عده كثيري از طبقه متوسط از محله‌هاي يهود، خارج و در خيابان‌هاي جديدالتأسيس تهران ساختمان‌ها [ايجاد] كرده، در آبادي شهر و آسايش خود افزوده، از طرف ديگر چون پايتخت رو به توسعه بود و مقررات بازرگاني حضور تجار را در تهران اجباري كرد، جمعيت زيادي از يهوديان شهرستان‌ها خصوصاً كاشان و همدان متوجه تهران شدند و بدين ترتيب عدة يهوديان پايتخت كه در اواخر [دوران] ناصرالدين [شاه] به 3 هزار نفر مي‌رسيد، در اواخر سلطنت رضاشاه كبير قريب 20 هزار نفر گرديدند.»(2) بر اساس همين ارتباطات بود كه يهوديان ايران براي ابراز علاقه شديد خود به رضاخان، در زمان عروسي محمدرضا و فوزيه، لوحه‌اي جواهرنشان كه از جنس طلا بود، تهيه و شعر زير را بر آن حك كرده و به او تقديم كردند: «تا كه شهنشاه ما خسرو ايران بود بخت جوان يار ماست كار به سامان بود پور شهنشاه را دل زصفا تابناك چون كف رخشندة موسي عمران بود هر كه بود در جهان پيرو دين كليم سجده برد پيش شاه تا به تنش جان بود.»(3) خدمات اين پدر و پسر به صهيونيست‌ها به حدي بود كه هم‌اكنون نيز در منابع يهودي، آن دوران را «عصر طلايي» مي‌نامند: «مسلماً دوران پهلوي را مي‌توان براي يهوديان «عصر طلايي» ناميد چه از نظر اقتصادي و چه كسب آزادي و مساوات كه اين خود نعمتي بزرگ است»(4) سندي كه در زير مي‌خوانيد، دستورالعملي است كه در خردادماه 1346 بلافاصله پس از شروع جنگ اعراب و اسرائيل، از طرف ساواك، براي جلوگيري از موضع‌گيري‌هاي روحانيون و وعاظ، در مساجد و محافل، ابلاغ گرديده است. اين دستورالعمل از سوي ناصر مقدم، مديركل سوم ساواك، طي بخشنامه‌اي به شماره 597/316 صادر گرديد: از: ساواك مركز تاريخ: 19/3/46 به: ساواك اصفهان بخشنامه پيرو: 24090/316 ـ 16/3/46 به فرموده مقرر است ضمن مراقبت‌هاي لازم به منظور جلوگيري از تحريكات عوامل ناراحت «تحت عنوان حق امتياز مسلمانان» ترتيبي فراهم آوريد كه حتي‌المقدور از هرگونه بحث درباره جنگ بين اعراب و اسرائيل در منابر و مجالس ممانعت شود. در صورتي كه برخي از روحانيون يا وعاظ بخواهند در منابر در اين باره بحث بنمايند به ترتيب زير عمل كنند. 1ـ چنانچه دعايي مي‌كنند براي خاتمه جنگ دعا كنند 2ـ در صورتي كه لعنت مي‌فرستند به كساني لعنت كنند كه آتش‌افروز جنگ بوده و با اغفال و فريب دادن برادران مسلمانان آنان را به جنگ كشانده و با ادعاها و وعده‌هاي بي‌اساس موجبات شكست و يا نابود شدن برادران مسلمان را فراهم مي‌سازند. 3. در هيچ يك از موارد بالا نامي از اشخاص و كشورهاي خاصي برده نشود و مطالب را بايد به طور اشاره و كنايه بيان نمايند. 597/316 ـ 18/3/46 مقدم بخش امنيت داخلي به همين ترتيب عمل گردد 19/3 پي‌نويس‌ها: 1ـ سازمان‌هاي يهودي و صهيونيستي در ايران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، پاييز 1381، ص 60 به نقل از: مقاله صدمين سالگرد صهيونيزم، چشم‌انداز [چاپ خارج از كشور]، شماره 56، 1997م. 2ـ همان، صص 8ـ57، به نقل از: حبيب لوي، ج سوم، صص 959، 961، 964. 3ـ همان، ص 59، به نقل از: حبيب لوي، ج س، صص 964ـ 965. 4ـ همان، به نقل از: يهوديان ايران در تاريخ معاصر، انتشارات مركز تاريخ شفاهي يهوديان ايراني، جلد دوم، چاپ آمريكا، پاييز 1977م، ص 30. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 33 به نقل از:اتفاقات تاريخي به روايت اسناد ساواك - مركز بررسي اسناد تاريخي

تاريخ‌نويسي و ضرورت توجه به ريشه تحولات

تاريخ‌نويسي و ضرورت توجه به ريشه تحولات رفيق عزيزِ باذوقي داريم كه با هوش سرشار و نظر دقيق هر چه را در طي زندگاني روزانه مي‌بيند، چون زندگاني روزانة ما از بدبختي با هزار دروغ و ريا و حقه‌بازي آميخته است و مرد زيرك به خوبي ملتفت اين جنبه‌هاي آن مي‌شود، قابل ضبط مي‌داند و اصراري دارد كه آن عجايب و نوادر جزء به جزء در دفتري ثبت شود و براي آيندگان بماند، تا آيندگان بدانند كه ما در چه عصر عجيبي زندگي مي‌كرديم و با چه اعجوبه‌هايي به نام معاصرين حشر و نشر داشته‌ايم. انصاف اين است كه اگر چنين دفتري ترتيب داده شود و كسي حال و حوصله و ذوق و دقت كافي براي اين كار داشته باشد، يادگار بديعي از عصر ما براي اخلاف به جا خواهد ماند كه هم ممتع و دلكش خواهد بود و هم عجب‌آور و عبرت‌افزا. شما اگر يك روز با يكي از ادارات دولتي كار داشته باشيد و توقع اعضاي آن را از فرّاش دم در گرفته تا رئيس آن ببينيد سپس تفرعنات و بدلعابيها و در صورت عكس تعارفات و تملقات بيجا و وعده‌هاي دروغ و امروز و فردا كردنهاي ايشان را مشاهده كنيد يا مثلاً به بازار براي خريد جنس با دكان‌داري مراجعه كنيد و هزار و يك نوع زبان‌بازي و دروغ‌پردازي او را كه مآل آن كلاه گذاشتن بر سر شما و گران فروختن و قالب كردن كالاي قلابي خود به شماست بشنويد، اگر پر ساده‌لوح و دهاتي و براي قبول تعارف و تملق احمق نباشيد، حقيقتاً از زندگاني بيزار مي‌شويد و از اين عمري كه بايد به اين شكل ناشايست بگذرد و صرف قبول يا تحويل لاطائلات شود نفرت پيدا مي‌كنيد. اين جمله چنانكه گفتيم، براي مطالعه‌كننده البته خالي از فوايدي نيست ولي آيندگان كه ان‌شاءالله از ما صالحتر و راست‌روتر خواهند بود پس از خواندن اين تفصيلات جز مقداري خنده يا طعن و لعن چه عكس‌العمل ديگري نشان خواهند داد، به خصوص كه طولاني شدن زندگاني و افزايش مطالب خواندني خواهي‌نخواهي مردم را مجبور به خلاصه كردن تفصيلات مي‌كند و ذوق زمان به تدريج از تواريخ مفصل آن خلاصه‌اي را كه واقعاً به خواندن مي‌ارزد و شايستة ضبط و انتقال به اعصار بعد است نگاه مي‌دارد و بقيه را بر طاق نسيان مي‌گذارد. آناتول فرانس نويسندة بزرگ فرانسه در يكي از مقالات خود حكايت شيريني آورده است و مي‌گويد كه مأخذ آن يكي از كتب شرقي است. خلاصة آن حكايت اعم از اينكه واقعاً مأخذي شرقي داشته يا از مخترعات آناتول فرانس باشد اين است كه در شهري، جواني سعادتمند به سلطنت رسيد و چون بي‌اندازه شوق داشت كه به تاريخ دنيا و گذشت كار جهان آشنا شود از مردي پرتجربه خواست كه خلاصه‌اي از تاريخ عالم را براي او تدوين كند تا وقت فراغتي دارد آن را مطالعه نمايد. مرد مورخ اطاعت كرد و بعد از ده سال با يك قطار شتر كه بر پشت هر يك از آنها دو جلد كتاب قطور سنگين بود به حضور شاه رسيد و گفت اين مجلدات خلاصه‌اي از تاريخ عالم است و از اين خلاصه‌تر كردن آن ميسر نبود. شاه از ديدن آن همه كتاب بزرگ به وحشت و امان آمد و گفت كه من با اين اشتغالات كه در كار سلطنت دارم هرگز به خواندن آنها موفق نخواهم شد ولي چون تشنة دانستن خلاصة تاريخ دنيا هستم تمني دارم كه باز آن را خلاصه كني و از آن چيزي ترتيب دهي كه وقت من به خواندن آن وفا كند و معرفتي كه طالب آنم مرا حاصل آيد. دانشمند كه جز فرمانبرداري چاره‌اي نداشت به خانه بازگشت و بعد از سه سال در حالي كه قدش چون كمان خميده و برف پيري بر سر و رويش نشسته بود با دو جلد متوسط‌الحجم به خدمت پادشاه رسيد و آنها را تقديم داشت. شاه كه بر اثر اشتغال زياد و ملالت روزگار، نشاط اولي خود را از دست داده بود و بر لب بام بودن آفتاب عمر خود را احساس مي‌كرد، به پيرمرد گفت كه ديگر ايام حيات من معدود است و اميد آنكه به مطالعة اين دو جلد كتاب هم برسم در پيش نيست و افسوس مي‌خورم كه مي‌ميرم و از دانستن خلاصة تاريخ جهان محروم مي‌مانم؛ اگر عنايت و لطفي شود كه از اين خلاصه‌تر چيزي در دسترس من بگذاري آبي بر آتش سوزان من ريخته‌اي و نفسي را در اين ايام آخر حيات آسوده و مرفه ساخته‌اي. پيرمرد باز اطاعت كرد و بعد از يك سال عصا زنان و افتان و خيزان خود را به خدمت شاه رساند و يك جلد كتاب كوچك كه آخرين خلاصة تاريخ عالم بود به خدمت شاه گذاشت در حاليكه شاه بر بالين احتضار بود. شاه محتضر به زحمت چشم باز كرد و پيرمرد و كتاب كوچك او را ديد و گفت: افسوس كه ديگر دقايق آخر عمر من است و مجال آنكه حتي چشم بر يك صفحه بيفتد فراهم نيست، اي پيرمرد روشن ضمير، جاي هزار دريغ است كه مردم و بالاخره خلاصة سرگذشت ابناي بشر را ندانستم، آيا اين سرگذشت را نمي‌شود در چند كلمه خلاصه كني تا من از دار دنيا بي‌نصيب نرفته باشم؟ پير كه شاه را به آن حال ديد و تضرع و تمناي او را مشاهده نمود گفت حال كه اصراري در اين باب هست، تاريخ نوع بشر را در سه جمله مختصر مي‌كنم: «آمدند و رنج بردند و مردند». تاريخ معاصر ما را هم كه آن قدر آن رفيق عزيز اصرار در ضبط جزئيات آن دارند چون بدبختانه كمتر حاوي افتخار و ذكر خير و واقعة ضبط كردني است اگر هم كسي به تفصيل بنويسد و تمام تفصيل دروغ و ريا و نفاق و فساد و دزدي را كه هر روز در زندگاني معاصرين ما مشهود مي‌افتد ضبط كند، اگر نوشتة او از جهت فصاحت و بلاغت در خوانندگان آينده مؤثر نيفتد و همين جنبه باعث بقاء و دوام آن نشود، آيندگان خواهي نخواهي آن را خلاصه مي‌كنند و حكايتي كه در آينده راجع به عصر ما بر سر زبان مردم باقي خواهد ماند همين خلاصه است كه ايرانيان آن عصر مردمي فاسد بوده‌اند و به همين جهت هم حكومت ايشان در فساد و مملكت در بدترين احوال سر مي‌كرده است. اگر كسي بخواهد تاريخ را به عنوان جمع اطلاعات و اخبار و وقايع‌نگاري بنويسد، دفاتري كه به اين صورت تدوين شد طبعاً در گوشه‌اي مي‌افتد و مردم آينده چنانكه گفتيم آن را به تدريج خلاصه مي‌كنند زيرا كه وقايع عالم كم و بيش از جهت نتيجه و خير و شري كه عايد عامه مي‌شود شبيه به يكديگر است و اگر اختلافي در ميان باشد در عدد بازيگران صحنه‌ها و اسباب و آلات كار ايشان است. معني اين جمله كه نوشتيم اين نيست كه نوشتن تاريخ لازم نيست، يا تاريخ مفصل به هيچ درد نمي‌خورد، بلكه برخلاف يك نوع ديگر تاريخ هست كه چون به نظر علمي نگاشته مي‌شود، از همه جهت قابل مطالعه است و آن علاوه بر اين كه دلكش و خواندنيست عبرت‌آموز نيز هست و در كار زندگي و تربيت دماغ و تهذيب نفس بهره‌ها مي‌توان از آن برداشت. اين قسم تاريخ از علل حقيقي وقايع و حوادث و بيان اسباب باطني آنها گفتگو مي‌كند و به خواننده به خوبي مي‌فهماند كه مثلاً در فلان قضيه كه عامه علت آن را بعضي امور ظاهري و جزئي مي‌پنداشته و ندانسته و بي‌خبر ظهور آن را به وجود بعضي اشخاص منتسب مي‌دانسته‌اند، علل خفية ديگري دست در كار داشته و آن قضيه به قضاياي ديگري پيوسته و مقدمات آن در جاهاي ديگر يا در زمانهاي پيشتر فراهم شده بوده است، يا فلان شخص كه در راه بردن بعضي از امور توفيقي يافته، سپس به شيادي و زمينه‌سازي چنين وانمود مي‌كند كه تنها وجود او مي‌توانسته است به حل اين معضلات موفق آيد اگر به دقت كافي ديده شود معلوم خواهد شد كه او و امثال او غالباً بازيچة دست اتفاقات‌اند و مقدمات كار زمان سيري داشته كه خواه ناخواه اشخاص را با خود مي‌برده و امري را كه بايد لابد و ناچار انجام بگيرد به دست ايشان به انجام مي‌رسانده است و به همين نظر يك عده از پهلوانان تاريخ سياسي ممالك پهلوان كچل‌هايي بوده‌اند كه دست قضا از پشت پردة حوادث آنها را به جنب و جوش و خودنمايي درمي‌آورده است. البته همچنان كه نسبت به غالب ادوار گذشته عمل شده، روزي نيز خواهد رسيد كه مردم محققي پس از جمع لوازم و تهيه شرايط كار تاريخ تحقيقي زمان معاصر ما را هم تدوين كنند و علل و اسباب اوضاع ناگوار اين دوره را كه خود معلول حوادث و مقدمات ديگري است با بي‌طرفي و موشكافي معين و روشن سازند، ولي اين كار به بسياري ملاحظات كه ذيلاً به شمه‌اي از آنها اشاره خواهيم كرد امروز مقدور نيست. تنها كاري كه در باب تاريخ معاصر مي‌توان كرد و از آن نيز نبايد غفلت نمود يكي ضبط وقايع مهم روزانه و شرح احوال اشخاص مشهور معاصر است، ديگر تهيه و تدوين رساله‌هاي مفرد(1) در باب جزء جزء بعضي از وقايع مهم تا براي آيندگان كه مي‌خواهند تاريخ تحقيقي زمان ما را با دقت و بصيرت بنويسند اسناد و مآخذ كافي به جا مانده باشد. شايد بعضي كه چندان آشنايي به قواعد تاريخ‌نويسي علمي ندارند و نمي‌دانند كه تاريخ هم در ممالك متمدنة امروزي عالم از صورت وقايع‌نگاري و جمع اطلاعات پراكنده به صورت علم درآمده و داراي قوانين كلي و روش استدلالي شده است چنين مي‌پندارند كه با پيوستن اخبار جرايد و خلاصة مذاكرات مجامع و مجالس به هم و ضبط مسموعات غرض‌آلود يا بي سر و ته اين و آن و قطور كردن كتاب يا افزودن بر مجلدات آن تاريخ معاصر ما را ضبط كرده و براي آيندگان كتابي گذاشته‌اند كه في‌المثل در رديف تاريخهاي طبري و بيهقي و ابن‌الاثير درخواهد آمد! اين تصور البته باطل است، چه اگر آنها را با آنچه از اين قبيل در ممالك ديگر فراهم مي‌شود مقايسه كنند بي‌قيمتي اين نوع كارهاي سرسري كه بيشتر جنبه خودنمايي و تجارتي در آنها غالب است نمايان مي‌شود. جناب آقاي عبدالله مستوفي كه ما در موقع انتشار جلد دوم از كتاب نفيس شرح زندگاني ايشان آنچه را از تجليل و تحسين شايستة آن بوده در سال دوم مجلة يادگار نوشته و ضمناً با كمال ادب به درج بعضي انتقادات كه به نظر خود معقول و وارد مي‌دانسته‌ايم مبادرت كرده‌ايم، چون از اين باب كه ما تأليف شيرين و مفيد معظم‌له را «تاريخ به معني تمام اين كلمه» ندانسته‌ايم پنج شش بار به تعريض نوشتة ما پرداخته و در يك مورد چنين نوشته‌اند: «من فلان قضيه را در بچگي از اصغر قاپوچي شنيده‌ام و اين سند تاريخي را مخصوصاً ذكر كردم تا ديگر بعضيها نگويند كه براي مندرجات شرح زندگاني من چون مستند ندارد نمي‌توان ارزش تاريخي قائل شد. مستندات تاريخي در كل دنيا بالاخره از همين قماش ديده و شنيده‌ها چيز ديگري نيست، منتهي يكي دو دست گشته در كتابها ثبت شده و آنها كه مي‌خواهند در نويسندگي خود اهل تحقيق باشند با عددگذاري يك و دو سه... گذشته از اسم كتاب شمارة صفحه‌ها را هم كه از آن كتاب نقل كرده‌اند متذكر مي‌شوند و پايين صفحات كتاب خود را سياه مي‌كنند تا ضمناً قدري كتاب نوشتة خود(؟) را پرحجم‌تر كرده باشند... الخ». خوانندة با انصاف البته به خوبي مي‌داند كه اين قبيل «اخبار آحاد» كه راوي آنها اصغر قاپوچي و روايت‌كننده آنها را در سنين بچگي شنيده باشد اگر هم خوشمزه و جالب به نظر آيد، از لحاظ تاريخ به هيچ‌وجه نمي‌تواند معتبر و قابل اعتماد شمرده شود و كسي كه مستنداتش از اين قبيل باشد، لابد به خود حق مي‌دهد كه به روش صحيح علما كه امثال ما به شاگردي ايشان افتخار مي‌ورزيم و از اين خطي كه عقلا آن را اختيار كرده‌اند هرگز منحرف نخواهيم شد بخندد و همة سالكان اين مسلك را به يك چوب براند. لابد آقاي مستوفي تصور مي‌كنند كه مآخذ و مصادر امثال طبري و ابن‌الاثير و جويني و خواجه رشيدالدين فضل‌الله در ممالك اسلامي و ممسن(2) و كارلايل(3) و تن(4) و سنيوبوس(5) و امثال ايشان در فرنگستان نظاير اصغر قاپوچي بوده كه در كودكي براي آنان قصه‌هايي نقل كرده‌اند و اين همه كتابخانه‌ها و اسناد و مسكوكات و زحماتي كه براي خواندن خطوط قديمه و فهم زبانهاي مرده و شناختن اقسام كاغذ و رنج در حفريات و تأسيس موزه‌ها و غيره برده مي‌شود از بي‌خردي است. يا آقاي مستوفي واقعاً از اين جمله خبر نداشته‌اند يا راه كمال بي‌انصافي رفته‌اند. به عقيدة ما تاريخ معاصر را از نظر تحقيق علل وقايع و اسباب حقيقي آنها نمي‌توان چنانكه بايد در عصر ما تهيه كرد به علل زيل: 1ـ معاصرين خواه ناخواه به دليل قرابت خانوادگي يا ملاحظات منفعتي يا علل ديگر نمي‌توانند، نسبت به مردم زمان خود از اغراض و منافسات و دوستي و دشمنيها و تبعيت از هواي نفس عاري و خالي باشند، بنابراين هر چه بنويسند با وجود هزار قسمي كه در باب بي‌طرفي و بي‌غرضي خود مي‌خورند، باز غالباً فرسخها از حقيقت دور است و كسي كه بعدها آنها را بخواند به خوبي پي مي‌برد كه نظر ايشان گردِ چه اغراضي مي‌گشته و چگونه در ضبط يا تحريف بعضي وقايع اصراري مخصوص به خرج داده و در حذف بعضي وقايع ديگر يا تدليس در روايت به نوعي ديگر كوشيده‌اند. 2ـ براي نوشتن تاريخ زمان ما هنوز اسناد و مدارك كافي در دست نيست. بعضي اسناد محرمانه است و تا مدتي بعد اولياي امور داخلي و خارجي انتشار آنها را صلاح نمي‌دانند، بعضي ديگر در دست اشخاصي است كه به علل و اغراض مخصوص راضي به فاش كردن آنها نيستند، به علاوه يك مقدار از اين مدارك غرض‌آلود است و به همين نظر معتبر نيست و بعضي با مدارك ديگر متناقض است، سير زمان و انتشار جميع اسناد و مدارك مربوط به يك واقعه، بايد به تدريج صحيح را از سقيم مشخص سازد و پس از تدقيق و تحقيق آن را كه بيشتر طرف وثوق است باقي بگذارد. 3ـ چون تاريخ شرح تغييراتي است كه در سرگذشت اقوام و افراد مبرّز بشر و جميع شئون زندگاني ايشان در گذشته پيش آمده، بنابراين اين علم بستگي كلي به ساير علومي دارد كه بشر و محيط مسكوني او موضوع آنها محسوب مي‌شود و ناچار هرگونه ترقي و تغييري كه در اين قبيل علوم پيش آيد در تاريخ نيز مؤثر واقع مي‌شود و در ساية اين گونه تغييرات نظر مورخ در طرز نگارش تاريخ و تعليل حوادث تفاوت پيدا مي‌كند. به علاوه گاهي در وضع زندگاني عمومي بشر انقلابات مهمي مثل انقلاب صنعتي و ظهور حكمت جديد و انقلاب كبير فرانسه و انتشار مذاهب سوسياليستي و اشتراكي پيش مي‌آيد كه خواه ناخواه مجراي فكر علما و نوع استدلالات ايشان را عوض مي‌نمايد و بالتبع روش تحقيق مورخين را به صورتي ديگر درمي‌آورد. در ابتداي قرن نوزدهم هگل(6) حكيم بزرگ آلماني اظهار داشته بود كه تاريخ عالم جز شرح سير بشر از استبداد به طرف آزادي چيزي ديگر نيست، چنانكه در عهد تمدن ملل قديمة مشرق آزادي محدود به يك عده از سلاطين و حكام مستبد مقتدر بود در صورتي كه در قرن ما هر فردي آزاد شده است و حق دارد از حريت فكر و عمل استفاده نمايد. بنابراين تاريخ بشري، تاريخ ترقي نوع انسان است در خط تحصيل آزادي فكر. اما كارل ماركس كه به انتشار مذهب سوسياليسم دست زد و در تعريف تاريخ پيرو نظر ديگري شد و به جاي آنكه سرگذشت بشر را مانند هگل از لحاظ سعي در تحصيل آزادي بداند آن را از لحاظ اقتصادي و مادي تحت مطالعه آورد و گفت علت اصلي همة وقايع تاريخي عوامل اقتصادي و مادي بوده و ساير شئون زندگاني بشر خواهي نخواهي تابع تشكيلات اقتصادي و مادي حوزة اجتماعي است. اين دو نظر كه هر دو طرفداراني پيدا كرده و پيروان هر طريقه تاريخ را مطابق نظر پيشواي خود نوشته‌اند، البته نظرهاي شخصي است و هگل و ماركس چون غرضشان تاريخ‌نويسي نبوده و تاريخ را فقط براي اثبات منظورهاي خود به عنوان شاهد ذكر مي‌كرده‌اند از خط تحقيق علمي منحرف شده و نتوانسته‌اند در استخراج حقايق تاريخي از نظر قبلي خالي بمانند. كسي مي‌تواند بهتر به كشف حقايق تاريخي موفق شود كه براي اثبات و تأييد اغراضي مخصوص در تاريخ در پي شاهد و مثال نگردد و به اصطلاح نظر قبلي نداشته باشد و اين كار به شرحي كه در فوق گذشت در باب وقايع معاصر براي معاصرين ممكن نيست و بايد آن را براي آيندگان گذاشت. پي‌نويس‌ها: 1- Monographies. 2- Mommsen. 3- Carlyle. 4. Taine. 5. Seignobos. 6. Hegle. مجموعه مقالات عباس اقبال آشتياني بخش چهارم انجمن آثار و مفاخر فرهنگي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 33 به نقل از:مجله يادگار، سال 4، شماره 3

نقد كتاب «نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي»

نقد كتاب «نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي» «نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي» عنوان كتابي است كه در 1028 صفحه و شامل 34 فصل توسط علي رهنما به نگارش درآمده است. اين كتاب براي اولين بار توسط انتشارات گام نو در 1384 و در 2500 نسخه به بازار كتاب عرضه شده است. علي رهنما متولد سال 1331، در حال حاضر استاد اقتصاد دانشگاه آمريكايي پاريس است. وي پيش از اين كتاب «زندگينامه سياسي علي شريعتي» را به رشته تحرير درآورده است. از كتاب مزبور دو ترجمه مختلف به عمل آمد كه يكي از آنها با عنوان «مسلماني در جست‌و جوي ناكجا آباد» عرضه شد. رهنما تأليفات ديگر نيز دارد كه هنوز به فارسي ترجمه نشده‌اند. از جمله كتاب (Economic System Islamic) (نظام‌هاي اقتصادي اسلامي) كه پژوهشي است در حوزه اقتصاد آكادميك و نيز (Pioneers Of Islamic Revival) (پيشگامان احياگري اسلامي) كه در آن نويسنده از ديدگاه خود به طرح مسائلي پيرامون جريان احياگري اسلامي مي‌پردازد. جديدالورود بودن آقاي علي رهنما به عرصه تأليف و نگارش در داخل كشور موجب شده كه اطلاع چنداني از مراحل تحصيل وي در دست نباشد. ايشان نوه زين‌العابدين رهنما است كه به روايت عباس ميلاني در كتاب معماي هويدا به دنبال ماجراي پرجنجال قاچاق ارز در سفارت ايران در پاريس در سال 1325 از مقام سفارت بركنار شد (صص 1ـ130) همچنين زين‌العابدين رهنما در سال 1347 مديريت انجمن قلم را كه توسط خانم فرح ديبا راه‌اندازي گرديد، عهده‌دار بود. البته از ميزان همگوني فكري و سياسي علي رهنما با نياي خويش اطلاع قابل ملاحظه‌اي در اختيار نيست. گفتني است كتاب «نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي» برخلاف كتابهاي پيشين آقاي رهنما، به زبان فارسي نگاشته شده است. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در بخش تلخيص و بررسي كتب تاريخي، به نقد كتاب مذكور پرداخته است كه با هم آن را مطالعه مي‌كنيم: برهه‌اي از تاريخ كشورمان كه از اواسط دهه 1320 آغاز و تا 28 مرداد 1332 استمرار مي‌يابد، حوادث و مسائل بسيار متنوع و در عين حال مهمي را در خود نهفته دارد. به همين لحاظ، اين برهه بشدت مورد توجه تاريخ پژوهان قرار داشته و تاكنون مقالات و كتابهاي زيادي پيرامون آن به رشته تحرير درآمده است. اما همچنان شوق و عطش زيادي در ميان علاقه‌مندان به تاريخ براي مطالعه آثار تحقيقي بيشتر در اين زمينه وجود دارد؛ زيرا علي‌رغم وجود انبوهي از آثار دربارة اين مقطع، به دليل آغشتگي منابع بسياري به حب و بغضهاي شخصي و تلاششان در محكوم سازي اين يا آن شخصيت، همچنان بسياري از گره‌ها ناگشوده مانده و اين آثار نتوانسته‌اند پاسخگوي روحيه حقيقت جوي علاقه‌مندان به تاريخ باشند. در چنين حال و هوايي، كتاب «نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي» به قلم جناب آقاي علي رهنما، در نگاه نخست اين‌گونه مي‌نمايد كه قادر است جايگاهي قابل توجه در فهرست آثار تحقيقي پيرامون نهضت ملي به دست آورد. تنوع موضوعات، تعدد منابع و كثرت صفحات، از جمله نخستين عواملي به شمار مي‌آيند كه توجه هر خواننده‌اي را به اين كتاب جلب مي‌نمايند و چه بسا كه از همان ابتدا مخاطب را تحت تأثير خود قرار دهند، اما براي قضاوت نهايي، بايد صبور بود. قبل از هر مطلب ديگري تذكر يك نكته ضرورت تام دارد و اميد است در طول اين نوشتار مورد توجه و عنايت خوانندگان گرامي قرار گيرد. از آنجا كه اين متن نقد محتوايي كتاب «نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي» است، لذا مسائلي كه درباره شخصيت‌هاي مختلف مطرح مي‌گردد به هيچ‌وجه بيانگر كليت ديدگاه اين قلم درباره اين اشخاص نيست، بلكه پاسخ يا توضيحي دربارة اخبار، تحليلها، قضاوتها، استنباطات و استنتاجات مندرج در اين كتاب است. بنابراين پر واضح است كه اگر مجالي براي نگارش متني مستقل حول مسائل نهضت ملي يا شخصيت‌هاي دخيل در اين نهضت دست دهد، طبعاً نگاه جامع‌الاطرافي به تمامي نقاط قوت و ضعف هر يك از افراد مؤثر در اين مقطع زماني خواهد شد. بديهي است در نقد يك اثر، آن هم در صفحاتي محدود امكان ارائه چنين مباحث مبسوطي نيست و ناگزير بايد صرفاً به ارائه توضيحاتي در تأييد، رد يا تصحيح و تكميل مطالب مورد نقد بسنده كرد. نقد و بررسي كتاب «نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي»، مستلزم آن است كه نخست نوع نگاه نويسنده محترم را دربارة نسبت نيروهاي مذهبي و نهضت ملي بدرستي بدانيم. بدين منظور، گذشته از عنوان كتاب مي‌توان پيشگفتار نويسنده را مورد توجه قرار داد. نويسنده در پيشگفتار، قصد خود را «تعريف و كسب آگاهي در مورد كنش، عملكرد و تحولات دروني سه نحله و نيروي شاخص مذهبي اين دوره تاريخي، رابطه هر يك از اين نحله‌ها با يكديگر و تأثير هر يك بر زمينه مطالعه ما يعني نهضت ملي»، بيان مي‌دارد. اگر مطلب به همين صورت ادامه مي‌يافت، هيچ اشكال و ايرادي به روش و روند مطالعاتي در اين كتاب وارد نبود، اما در ادامه، نويسنده به بيان موضوعي مي‌پردازد كه يك اشكال اساسي در آن نهفته است و سايه‌اش بر سراسر كتاب سنگيني مي‌كند. وي هدف از اين مطالعه را يافتن پاسخي براي اين پرسش عنوان مي‌كند كه «اين نيروهاي مذهبي از نظر بينش و روش تا چه حد با يكديگر و با نهضت ملي و مصدق، متجانس، همشكل و همسو بودند؟»(ص1) بدين ترتيب معادله‌اي از همين ابتدا شكل مي‌گيرد كه در يك سو، «نحله‌هاي مختلف نيروهاي مذهبي» و در سوي ديگر «نهضت ملي و دكتر مصدق» قرار دارند و اشكال اصلي از اين نقطه آغاز مي‌گردد؛ در حالي كه اين معادله در صورتي صحيح بود كه يك سوي آن نهضت ملي و سوي ديگر، كليه نيروها اعم از مذهبي و ملي و غيرمذهبي قرار مي‌گرفتند و آن‌گاه، رابطه هر يك از اين نيروها با نهضت مورد ارزيابي قرار مي‌گرفت. اما در فرض مورد نظر نويسنده، «نهضت ملي» و «دكتر مصدق» معادل و همسان يكديگر قرار گرفته‌اند، به طوري كه گويي اين نهضت محصول و مولود ايشان بوده و براي آن كه بتوانيم نسبت هر شخص يا گروه را با نهضت ملي شدن صنعت نفت، به دست آوريم ناگزير بايد به بازيابي نسبت او با دكتر مصدق بپردازيم. اين مسئله، البته اندكي آن سوتر به صراحت بيشتري مورد تأكيد نويسنده قرار مي‌گيرد: «گاه مشكل مي‌توان نهضت ملي را از شخص دكتر مصدق و موضعگيريهاي او در مقاطع مختلف جدا و تفكيك كرد.» يا «مي‌توان استدلال كرد كه مقابله با دكتر مصدق در اين مقطع زماني به منزله رويارويي با نهضت ملي بود.» (ص2) بي‌ترديد ارائه چنين فرضيه‌اي در پيشگفتار از آنجا كه مبنا و اساس مطالب مفصل بعدي كتاب است، جا داشت با استدلالات نويسنده‌ براي توجيه اين فرضيه نيز همراه مي‌شد. به عبارت ديگر، شايسته بود نويسنده در پاسخ به اين سؤال كه «به چه دليل نهضت ملي و دكتر مصدق با يكديگر همسان انگاشته شده‌اند؟»، دستكم به صورت فهرست‌وار دلايل خود را براي خواننده بيان مي‌داشت. اما به نظر مي‌رسد نويسنده اين حق را براي خود محفوظ داشته است كه به عنوان صاحب و مؤلف كتاب، تنها به ارائه فرضيه بنيادي خود در اين كتاب بسنده كند. البته ايشان در ادامه، اين نكته را خاطرنشان مي‌سازد كه «جهت اجتناب از مسائلي كه ممكن است يكسان انگاشتن نهضت ملي و مصدق، پس از پائيز 1331، به وجود آورد، در اين دوران مشخصاً رابطه ميان نيروهاي مذهبي و مصدق تجزيه و تحليل مي‌شود.» (ص2) ولي اين تذكر نه تنها مشكلي را حل نمي‌كند، بلكه بر ابهامات مي‌افزايد و بلكه نوعي تناقض را در مفروضات نويسنده نمايان مي‌سازد. اگر نهضت ملي و مصدق تا پائيز 31، همسان قلمداد مي‌شوند، چه دليلي دارد كه از آن پس قائل به نوعي تفكيك بين آنها شويم؟ به فرض كه در اين مقطع زماني بين نيروهاي مذهبي و بخشي از اعضاي جبهه ملي با مصدق كدورت و جدايي شدت ‌گرفته و صف آنها به طرز واضحي از يكديگر منفك شده باشد. اگر تا آن زمان، اين نيروها نقشي در نهضت ملي نداشته‌اند و از سوي ديگر مصدق داراي آنچنان نقشي بوده كه انفكاك ميان او و نهضت ملي امكان‌پذير نبوده است، چرا از اين پس نبايد همچنان چنين پيوستگي‌اي را بين آنها قائل بود؟ و اگر تا قبل از پاييز 31، ديگر نيروهاي مذهبي و ملي نيز در شكل‌دهي و به جريان انداختن نهضت ملي داراي نقش و تأثيري بوده‌اند كه جدايي آنها از مصدق در اين مقطع باعث مي‌شود تا نويسنده نيز «براي اجتناب از مسائلي كه ممكن است يكسان انگاشتن نهضت ملي و مصدق، پس از پاييز 31 به وجود آورد» قائل به تفكيك ميان مصدق و نهضت ملي شود، پس به چه دليلي تا پيش از پاييز 31، سند نهضت ملي به طور كامل به نام مصدق ثبت مي‌گردد؟ جا داشت نويسنده، «مسائل» ناشي از يكسان شمرده شدن مصدق و نهضت ملي را پس از پائيز 31 برمي‌شمرد و راجع به آنها توضيحات لازم را ارائه مي‌داد تا علت اين نحو فرضيه‌پردازي در اين كتاب برخوانندگان روشن‌تر ‌گردد. حال براي آن كه به نقص و بلكه تناقض موجود در فرضيه بنيادين نويسنده- همساني مصدق و نهضت ملي- پي ببريم به حكمي كه خود ايشان درباره نقش فدائيان اسلام در نهضت ملي صادر كرده‌اند، اشاره مي‌كنيم: «كتمان نيز نمي‌توان كرد كه بدون فشار انگشت سيدحسين امامي بر ماشه طپانچه‌اش، تاريخ ايران به نحوي ديگر نوشته مي‌شد و «جبهه ملي» حضوري در مجلس نمي‌يافت و احتمالاً قرارداد گس- گلشائيان نيز تصويب مي‌شد.» (ص118) ترجمان اين سخن نويسنده آن است كه بدون حضور و فعاليت فدائيان اسلام در همان شكل و رويه خاص و با تمام نقاط ضعف و قوت خود، اساساً امكان شكل‌گيري نهضت ملي فراهم نمي‌آمد تا بتوانيم آن را همسان اين يا آن فرد و گروه سياسي قلمداد كنيم. اين نكته واضح است كه در مهرماه 1328 علي‌رغم اعتراضات گسترده به تقلب در انتخابات دوره شانزدهم مجلس و نيز تحصن جمعي از نيروهاي ملي در دربار و سپس تشكيل جبهه ملي، انتخابات و تشكيل مجلس به پشتوانه حضور مهره قدرتمند انگلستان در عرصه سياست ايران، يعني عبدالحسين هژير وزير دربار، همان روال گذشته را طي مي‌كرد و در صورت استمرار حضور هژير، مجلس شانزدهم با حضور اكثريت قاطع مهره‌هاي وابسته، به تمامي خواسته‌ها و برنامه‌هاي استعماري انگليس جامه عمل مي‌پوشانيد؛ لذا ديگر نه جايي براي طرح پيشنهادي قطع امتيازات خارجي بود و نه امكاني براي تشكيل كميسيون نفت و چه بسا مصدق كه مدتها پيش از آن خود را بازنشسته سياسي اعلام كرده بود، مابقي عمر را نيز در احمدآباد به سر مي‌برد. آنچه تمامي اين معادله منحوس را بر هم زد، حضور فعالانه و غيرتمندانه فدائيان اسلام بود كه نقشي انكار‌ناپذير و بسيار مهم در ايجاد نهضت ملي شدن صنعت نفت ايفا كردند؛ بويژه آن كه حذف دومين عامل قدرتمند انگليس يعني رزم‌آرا از سر راه نهضت ملي نيز به دست اين گروه صورت گرفت. حال با توجه به اين حقايق تاريخي – كه تنها گوشه‌اي از مسائل آن مقطع است- بر چه اساسي مي‌توان اين فرضيه را مطرح ساخت كه دستكم تا پاييز 31، رابطه‌ «اين هماني» ميان نهضت ملي و دكتر مصدق برقرار است؟ موضوع ديگري كه در اين كتاب جلب توجه مي‌كند، بهره‌گيري نويسنده از جملات شرطي متعدد و طرح حدس و گمانهايي است كه برمبناي آنها استنتاجات معناداري به منظور تأثيرگذاري بر ذهن خواننده صورت مي‌گيرد. از جمله نخستين احتمالاتي كه ايشان مطرح مي‌سازد، ملاقات نواب صفوي با كاشاني قبل از اقدام به ترور كسروي است(ص12). صرفنظر از اين كه چنين ملاقاتي صورت گرفته است يا خير، اين احتمال از سوي نويسنده فاقد هرگونه پشتوانه سندي يا روايي است بلكه بر اساس وقايع بعدي، نويسنده با اتكاء به حدسيات خود «احتمال قوي» مي‌دهد كه اين ديدار بايد صورت گرفته باشد. اما مهمتر از اين گمانه‌زني، نتايجي است كه ايشان بلافاصله از اين ديدار فرضي مي‌گيرد: «اين ملاقات و گفت و گو زمينه اتحاد و ائتلاف نزديك عمل‌گرايان مذهبي بود كه جهت پيشبرد اهداف خود به يكديگر محتاج بودند.» (ص12) حاصل سخن از اين احتمال و استنتاج، شكل‌گيري ائتلافي از كاشاني- نواب است كه سايه‌اش بر بخش قابل توجهي از كتاب سنگيني مي‌كند. اين نحو بهره‌گيري از «احتمال» به همراه انگيزه‌كاويهاي مستمر از سخنان و اعلاميه‌هاي كاشاني و نواب بر مبناي «استنباطات» نويسنده در نهايت به شكل‌گيري يكي از نظريات اساسي مطروحه در اين كتاب مي‌انجامد و آن تلاش پيگير محور كاشاني- نواب براي كنار گذاردن آيت‌الله بروجردي از مقام مرجعيت و نشاندن كاشاني بر اين مسند است: «در بيانيه‌اي كه به تاريخ 17 اسفند 1326 صادر مي‌شود، كاشاني وظيفه ديني مسلمين را تعيين كرده و تيغ حمله خود را بار ديگر تلويحاً متوجه بروجردي مي‌كند... در اين اعلاميه كاشاني در واقع از اخطار به بروجردي فراتر مي‌رود و به نظر مي‌رسد كه استدلالي ارائه مي‌دهد براي عدم كفايت او به عنوان مرجعي كه به يكي از وظايف عمده‌اش كه بايستي كوشش در راه مصالح دنيوي مسلمين باشد، عمل نمي‌كند. از اين نوشته كاشاني چنين استنباط مي‌شود كه از نظر او، بروجردي الگوي مرجعيت نيست... اگرچه كاشاني از كلمه مرجع استفاده نمي‌كند اما ظاهراً نزد او تعريف رهبري ديني الگوبرداري شده از موضع‌گيريها و كنش اجتماعي- سياسي و مذهبي شخص او يعني «زير نظام كاشاني» است.» (صص56-55) همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود نويسنده با به كارگيري مكرر عباراتي مانند «تلويحاً»، «به نظر مي‌رسد»، «استنباط مي‌شود» و «ظاهراً» در نهايت قصد دارد به هر ترتيب ممكن تحليل و تمايل خود را بر «وقايع تاريخي» سوار كند و خواننده را نيز با خود همراه سازد. اما در وراي توضيحات مفصلي كه نويسنده همراه با ذكر وقايع تاريخي اين دوران طي چند فصل نخست كتاب خويش ارائه مي‌دهد، يك اصل بسيار روشن و واضح در سيره و سنت شيعه و حوزه‌هاي علميه، عمداً يا سهواً، از نگاه ايشان دور مانده است. در طول قرنها عمر حوزه‌هاي علميه، هرگز اين اتفاق روي نداده است كه يك «مرجع عامه» در زمان حيات از مقام و موقعيت خود كنار زده شود و فرد ديگري به اصطلاح جايگاه مرجعيت عامه را تصاحب كند. در سنت شيعه، چنين بوده است كه يك مرجع عامه، تا پايان عمر اين موقعيت را حفظ كرده است. پس از رحلت چنين مرجعيتي نيز دو حالت امكان وقوع داشت؛ فرد ديگري به عنوان مرجع اعلم و عامه از سوي قاطبه علما و عموم شيعيان، شناخته مي‌شد يا در نبود چنين شخصيتي، مرجعيت ميان چند تن از مجتهدان بعدي تقسيم مي‌شد. اما به هر حال، كنار گذاردن مرجع عامه در قيد حيات، امري بيسابقه به شمار مي‌آيد. مسلم آن است كه پس از رحلت آيت‌الله سيدابوالحسن اصفهاني در سال 1325، آيت‌الله بروجردي به عنوان زعيم حوزه علميه قم، عهده‌دار مرجعيت عامه شدند و اين موقعيت از سوي تمامي اعاظم حوزه و روحانيون و شيعيان به رسميت شناخته شده بود. طبيعتاً كاشاني و نواب صفوي نيز كه خود از تربيت شدگان حوزه علميه بودند، از اين مسئله آگاهي داشتند و هرگز در پي كنار زدن مرجع اعلم و جايگزيني خود يا فرد ديگري به جاي ايشان نبودند. اين به معناي هماهنگي ديدگاههاي آنان با مرجعيت در تمامي زمينه‌هاي سياسي و اجتماعي و حتي فقهي و اصولي نبود. پر واضح است كه مشي و رويه سياسي كاشاني و نواب با آيت‌الله بروجردي، تفاوتهاي عمده‌اي داشت و چه بسا در اعلاميه‌هاي آنها يا موضعگيريها به مناسبتهاي مختلف، رگه‌ها و نشانه‌هاي اعتراض به نوع رفتار و عملكرد سياسي آيت‌الله بروجردي نيز مشهود باشد، اما از چنين مسائلي اين‌گونه نتيجه‌گيري كردن كه كاشاني چشم به جايگاه مرجعيت عامه آيت‌الله بروجردي دوخته بود و تمام سعي خود را براي تكيه زدن بر آن كرسي به عمل آورد و البته در نهايت پذيراي شكست شد، به صورت آشكاري به بيراهه رفتن در تحليل وقايع تاريخي است. نكته‌اي كه در همين جا بايد به آن اشاره شود، عزيمت فوري نواب صفوي به قم در شبانگاه 14 خرداد 1329 به قصد ملاقات با آيت‌الله بروجردي پس از ماجراي مضروب شدن تعدادي از اعضاي فدائيان اسلام توسط طلاب حوزه علميه است. هرچند كه ايشان حاضر به پذيرفتن نواب نشد، اما اين حركت نواب حاكي از احترامي است كه وي براي آيت‌الله بروجردي قائل بوده است. روحيات نواب در اين زمان به گونه‌اي است كه مسلماً نمي‌توان ترس يا عواملي مشابه را براي اين حركت عذرخواهانه وي از مرجعيت، مطرح ساخت. همچنين فروكش كردن فعاليتهاي فدائيان در قم نيز بدون شك به لحاظ وحشت آنها از درگيريهاي دوباره نبوده است؛ زيرا سابقه فكري و عملي آنها نشان مي‌دهد كه اعضاي اين گروه، اساساً واهمه‌اي از اين قبيل مسائل نداشته‌اند و چنانچه براستي مصمم به مقابله با آيت‌الله بروجردي و جانشين‌سازي افراد ديگري مثل آيت‌الله خوانساري يا كاشاني بودند، با يك درگيري پا پس نمي‌گذاشتند؛ بنابراين تمامي زمينه‌ها در اين ماجرا مهياست تا دستكم احتمالات و فرضيات مثبتي نيز مطرح گردند، اما آقاي رهنما از گام برداشتن به سوي چنين احتمالاتي پرهيز مي‌كند و حداكثر آن است كه نيروهاي فدائيان اسلام را به عنوان شكست خوردگان در مصاف براي بركناري آيت‌الله بروجردي، روانه تهران مي‌سازد: «نواب صفوي و فدائيان اسلام، كانون فعاليتهاي خود را به تهران و حول كاشاني منتقل كردند... عملكرد نواب صفوي و ياران او نيز نشان مي‌دهد كه ايشان سوداي مقابله با بروجردي را از سر بيرون كرده، حوزه مذهبي را رها كرده و به حيطه سياسي روي آوردند تا شايد از طريق آن حكومت اسلامي را برپا كنند.» (ص94) در اين زمينه مي‌توان چنين تصور كرد كه نويسنده براي حفظ بيطرفي و رعايت امانت‌ تاريخي، صرفاً به بازگويي واقعه ترك قم توسط فدائيان اشاره كرده و وارد انگيزه‌ كاوي اين گروه و رهبريت آن نگرديده است، در حالي كه چنين نيست و همان‌گونه كه ايشان پيش از اين نيز به طور جدي اقدام به انگيزه كاوي نواب و كاشاني در قبال آيت‌الله بروجردي كرده بود، پس از آن نيز به اين رويه همچنان ادامه مي‌دهد. يكي از نمونه‌هاي بارز اين اقدام را زماني ملاحظه مي‌كنيم كه نويسنده به ملاقات كاشاني با آيت‌الله بروجردي پس از بازگشت از تبعيد لبنان در خرداد 1329، اشاره مي‌كند: «كاشاني روز شنبه 20 خرداد وارد تهران شد و چهارشنبه 24 خرداد، پس از شركت در جلسه «جبهه ملي»، در منزل دكتر مصدق، شبانه به قم شتافت... كاشاني جامعه مذهبي خود را به درستي مي‌شناخت و به خوبي آگاه بود كه نمي‌تواند به عنوان يك روحاني صاحب نام، پس از دوراني طولاني به قم برود و با بروجردي ملاقات نكند. به احتمال قوي بروجردي نيز مايل به ملاقات با كاشاني نبود. اما اين دو مظهر اقتدار روحانيت و باور ملت، يكي به اعتبار مبارزات سياسي خود و ديگري به پشتوانه علم و معنويت خود، مجبور بودند براي مصلحت و وحدت مذهب، در ديدگاه امت، زانو به زانوي هم نشينند.»(صص142-141) البته موضعگيريهاي تند نيروهاي فدائيان اسلام و برخي رفتارها و عملكردهاي آنها، قطعاً چيزي نبود كه مورد رضايت آيت‌الله بروجردي باشد و چه بسا كه موجبات نارضايتي و ناراحتي ايشان را نيز در مواردي فراهم آورده بود. همچنين تفاوت مشي و رويه آقاي بروجردي و كاشاني با يكديگر نيز امري مشهود و عيني بود، اما آيا مي‌توان با اتكاء به مسائل مزبور، اين دو شخصيت مذهبي را در يك جنگ قدرت شديد، اما پنهان با يكديگر دانست و سپس چنين فضاي سرد و غيردوستانه‌اي را بر ملاقات آنها حاكم ساخت؟ به عبارت ديگر، اين كه نويسنده چگونه توانسته است ذهن كاشاني را بخواند و اين ملاقات را صرفاً از روي «اجبار» بداند، همچنين به عمق ضمير باطن آيت‌الله بروجردي پي برد و «احتمال قوي» دهد كه ايشان نيز هيچ تمايلي به ملاقات با كاشاني نداشته، ادعايي است كه بيش از هر چيز بر تمايل مشهود آقاي رهنما به انگيزه كاوي نيروهاي مذهبي و بويژه آيت‌الله كاشاني ابتناء دارد. حال آن كه اگر اين ملاقات را به صورت دقيق‌تري مورد توجه قرار دهيم، مي‌توانيم از وراي تصوير ارائه شده در اين كتاب، به حقايق تاريخي دست يابيم. نكته اول اين كه پس از ورود كاشاني به قم، ابتدا آيت‌الله بروجردي به ديدار آقاي كاشاني در بيت آيت‌الله خوانساري مي‌رود.(ص142) اگر به مقام مرجعيت عامه آيت‌الله بروجردي و شأن و جايگاه رفيع ايشان در حوزه علميه قم و نزد شيعيان توجه داشته باشيم، چنانچه ايشان مايل به ملاقات با آقاي كاشاني نبود براحتي مي‌توانست براي اين ملاقات پيشقدم نشود و در بيت خود در انتظار ورود كاشاني بنشيند، بنابراين وقتي مرجع اعلم و زعيم حوزه علميه قم، خود شخصاً «اول وقت» به ديدار آقاي كاشاني مي‌رود، معلوم نيست از كجا و بر چه مبنايي مي‌توان «احتمال قوي» داد كه ايشان اساساً مايل به چنين ملاقاتي نبوده است؟ از سوي ديگر، تقاضايي كه كاشاني از آيت‌الله بروجردي مي‌كند- اينجانب در قبال اقدامات سياسي و حكومتي خود از جنابعالي توقع حمايت ندارم فقط تخطئه نفرماييد (ص142) - بيانگر به رسميت شناخته شدن تام و تمام جايگاه آيت‌الله بروجردي از سوي آقاي كاشاني است، چرا كه در غير اين صورت، حمايت يا تخطئه‌ ايشان داراي ارزش چنداني براي شخصيتي كه چند روز پيش از آن به دعوت نخست‌وزير و در ميان استقبال پرشور مقامات سياسي و مردم وارد كشور شده بود و در اوج محبوبيت و قدرت سياسي قرار داشت، نبود. آيا كاشاني از شخصيت مذهبي ديگري، چنين درخواستي به عمل آورده بود؟ بنابراين مشخص است كه آقاي بروجردي از نظر كاشاني داراي يك موقعيت ممتاز و ويژه است. در همين جا مي‌توان نتيجه گرفت كه اگر طبق فرضيه «آقاي رهنما»، «محور كاشاني- نواب» درصدد بركناري آيت‌الله بروجردي و جايگزيني آيت‌الله خوانساري يا كاشاني بود و در اين مسير، كاشاني سخت دلبسته چنين جايگاهي شده بود، هرگز با طرح اين درخواست موجب تحكيم موقعيت زعامت حوزه علميه قم نمي‌شد، بلكه به نحوي سخن مي‌گفت كه قدر و منزلت آيت‌الله بروجردي را دچار تزلزل سازد. آنچه مرجعيت در مورد كاشاني بيان مي‌دارد نيز برخلاف نظر نويسنده، حاكي از تأييد شخصيت ايشان است. آقاي رهنما از اين جمله آيت‌الله بروجردي كه «اينجانب به همگان خواهم گفت كه اينجانب جنابعالي را مجتهدي عادل مي‌دانم» چنين نتيجه گرفته است كه «او كاشاني را تنها به عنوان مجتهدي عادل قبول داشت و بس. بروجردي با عدم اشاره به مقوله علم كاشاني و از قلم انداختن عمدي اين مطلب نظر فني خود را، از پيش، در مورد اقدامات سياسي او ابراز داشت» (ص142) اما در واقع وقتي كه مقام مرجعيت و زعامت حوزه علميه قم، به صراحت اظهار مي‌دارد كه «اجتهاد» و «عدالت» آقاي كاشاني را به همگان اعلام خواهد كرد، با توجه به محتواي اين دو عنوان در گفتمان حوزوي، مي‌توان به اهميت اين تأييد در جامعه مذهبي ايران پي برد. از طرفي در خاطرات آيت‌الله منتظري كه در آن هنگام "مقرر" درسهاي آيت‌الله بروجردي بود و بدين لحاظ از شاگردان خاص ايشان به شمار مي‌رفت، نكته‌اي بيان شده كه مي‌تواند در تبيين نوع روابط مقام مرجعيت با آيت‌الله كاشاني بسيار درخور توجه باشد. آقاي منتظري به نقل از آيت‌الله عالمي مي‌گويد: «من اين اواخر رفتم خدمت آقاي كاشاني، من با ايشان آشنا بودم، آقاي كاشاني گفت: ما نسبت به آقاي بروجردي بد فكر مي‌كرديم، خلاف فكر مي‌كرديم. بعد گفت: بله اين خانه من در گرو طرفداران آقاي مصدق بود، اينها دوازده هزار و پانصد تومان به ما قرض داده بودند و مي‌خواستند خانه را تصرف كنند، من هم نداشتم كه پول را بدهم، به يك نفر گفتم او هم نداشت، از اين جهت خيلي ناراحت بودم، يك وقت ديدم حاجي احمد از طرف آيت‌الله بروجردي آمد دوازده هزار و پانصد تومان پول براي من آورد، همان اندازه كه بدهكار بودم. آقاي عالمي گفت اين براي من خيلي تعجب‌آور بود، براي اين كه شنيده بودم روابط آقاي بروجردي با آقاي كاشاني خوب نيست، دوازده هزار و پانصد تومان هم آن روز خيلي پول بود.» (خاطرات آيت‌الله منتظري، فصل سوم: آيت‌الله العظمي بروجردي و مرجعيت عامه، ص150) اگر اين مسئله را همراه با اين نكته در نظر داشته باشيم كه در طول خاطرات آقاي منتظري اگرچه به اختلاف مشربها و رويه‌هاي اين دو شخصيت اشاراتي مي‌شود اما هرگز سخني حتي به تلويح در اين باره كه كاشاني قصد كنار زدن مرجعيت و جايگزيني خود يا ديگري را داشت، مشاهده نمي‌شود، آن‌گاه مي‌توانيم به ميزان استحكام نظريات آقاي رهنما در اين باره وقوف بيشتري پيدا كنيم. همچنين جاي طرح اين سؤال هم به صورت جدي وجود دارد كه چرا اين نكته در خاطرات آقاي منتظري مورد عنايت نويسنده محترم واقع نشده است؟ آيا مي‌توان پنداشت اين واقعه كه قاعدتاً در زمان به سردي گراييدن روابط كاشاني و مصدق بوقوع پيوسته، حتي اين مقدار اهميت را كه مورد اشاره قرار گيرد نيز نداشته است و يا آن كه بايد گمانه‌هاي ديگري را در اين زمينه در نظر داشت. اينك با بيان يك نمونه ديگر از نوع خاص «استنباطات و احتمالات» آقاي رهنما درباره كاشاني، به نحو بهتري با زاويه ديد ايشان نسبت به اين شخصيت روحاني آشنا خواهيم شد. همان‌گونه كه مي‌دانيم در ادامه مسير نهضت ملي شدن صنعت نفت و پس از روي كار آمدن دولت دكتر مصدق، ميان آيت‌الله كاشاني و فدائيان اسلام بر سر اولويت‌بندي امور و مسائل، اختلاف‌نظر پيش آمد و اين قضيه به بروز پاره‌اي تشنجات ميان آنها كشيد. اما تحليلي كه آقاي رهنما از اين واقعه به دست مي‌دهد به گونه‌اي است كه گويا قصد و هدف كاشاني از ائتلاف و همراهي با فدائيان اسلام، جز استفاده ابزاري از آنها نبود و آن‌گاه كه به مقاصد سياسي‌اش دست يافت و ديگر «احتياجي» به آنها نداشت، بي‌درنگ خود را از دست آنها «رهانيد.» آقاي رهنما در مسير جا انداختن اين نظريه، به گونه‌اي انتقاد نواب صفوي از اطرافيان آقاي كاشاني را تفسير مي‌كند كه بتواند از آن به نحو مطلوب بهره گيرد: «از گزارش عراقي چنين برمي‌آيد كه نواب‌صفوي حتي به سرزنش كاشاني در مورد علم و سواد مذهبي او مي‌پردازد و مي‌گويد كه اگر كسي از كشوري اسلامي به ديدن او به عنوان «يك مجتهد سياسي و ديني» بيايد و «اگر مسائلي از اسلام آنجا مطرح شود، بايد در منزل كاشاني لااقل «چهار تا اسلام‌شناس وجود داشته باشد» كه بتوانند جواب‌گو باشند. نواب سپس به رفتار غيرمذهبي مصطفي كاشاني، فرزند آيت‌الله حمله مي‌كند و كاشاني را ملامت مي‌كند كه چرا اجازه مي‌دهد اطرافيانش اين‌گونه عمل كنند.» (ص200) اين انتقاد نواب كه به وضوح متوجه اطرافيان كاشاني است در تفسير آقاي رهنما، به انتقادي تند و گزنده از شخص ايشان تبديل مي‌شود و سپس در چنين فضايي، شخصيت هر دو نفر، نواب و كاشاني، در ميان چنان گمانه‌ها و احتمالاتي، پيچيده مي‌شود كه هيچ وجه مثبتي از آنها باقي نمي‌ماند: «خرده‌گيري از كاشاني در مورد علم و سواد او امري جديد بود... شايد ملامت‌هاي نواب صفوي ريشه‌هاي شخصي و روحي داشت و نوعي نمايش قدرت بود. شايد تحقير كاشاني به او احساس برتري نسبت به مؤتلف خود را مي‌داد... مي‌توان ادعا كرد كه كاشاني اين روش نواب‌صفوي را تا جايي كه از نظر سياسي مجبور بود، تحمل كرد و آن زمان كه ديگر احتياجي به قدرت ارعاب نواب صفوي نداشت، او را با طيب خاطر كنار گذاشته و خود را از مخمصه پاسخگويي به انتقادات فردي كه ادعاها و بهانه‌جويي‌هايش ظاهراً تمامي نداشت، رهانيد.» (ص201) اما تمامي اين «اگرها» و «شايدها» و «ادعاها» بر يك برداشت به وضوح نادرست از انتقاد نواب صفوي بنا شده است. همان‌گونه كه در سخنان نواب مشهود است، وي مقام «اجتهاد سياسي و ديني» شخص آيت‌الله كاشاني را به رسميت شناخته است و بر آن تأكيد مي‌كند. با توجه به اين كه «اجتهاد» از جمله بالاترين مقامات علمي در سلسله مراتب حوزوي است، بنابراين نواب هيچ‌گونه انتقاد و ايرادي به «علم و سواد» شخص كاشاني وارد نكرده، بلكه انتقاد وي متوجه اطرافيان و اعضاي بيت ايشان است. بيان اين نكته به معناي انكار وجود اختلاف‌نظر در زمينه‌هاي گوناگون ميان كاشاني و نواب صفوي نيست كه در كتاب حاضر نيز به آنها اشاره شده است، اما تصويري كه در اين فراز از دو شخصيت روحاني بر مبناي يك استنتاج به وضوح نادرست نويسنده از انتقاد نواب صفوي ارائه مي‌شود، كافي است تا تمامي تلاشها و مجاهدتهاي آنها را در پس پرده‌اي از خودخواهي‌ها، قدرت‌طلبي‌ها و بازيگري‌هاي سخيف سياسي پنهان سازد؛ به تعبير نويسنده، نواب صفوي براساس «ريشه‌هاي شخصي و روحي» و «نوعي نمايش قدرت» به تحقير كاشاني مي‌پردازد و كاشاني نيز متقابلاً پس از استفاده ابزاري از يك عده جوان مسلمان انقلابي، به راحتي آنها را دور مي‌اندازد تا پاسخ مناسبي به اين حركت آنها داده باشد. واقعيت اين است كه روابط كاشاني و فدائيان در طول اين سالها از فراز و نشيب‌هاي فراواني برخوردار است، كما اين كه اين‌گونه فراز و نشيب‌ها را با شدت بيشتري در ميان نيروهاي تشكيل دهنده جبهه ملي مي‌توان مشاهده كرد، اما حسن‌ظن نويسنده نسبت به دكتر مصدق، هرگز اين اجازه را به وي نمي‌دهد كه علي‌رغم بروز تضاد شديد ميان مصدق و ياران و همراهان پيشين خود از جمله حسين مكي، كوچكترين خدشه‌اي به شخصيت وي در اين تلاطمات سياسي از اين بابت وارد آيد. اين قضيه به طريق اولي در زمينه سير تحولات روابط مصدق با فدائيان اسلام نيز مشاهده مي‌شود. همان‌گونه كه ذكر شد، در اين كتاب كاشاني متهم است كه تا اوايل سال 1330 به استفاده ابزاري از فدائيان اسلام پرداخته و پس از رسيدن به اهداف سياسي خود، به اين بازي خاتمه داده و خود را از دست آنها رهانيده است. همچنين آقاي رهنما در فصل هجدهم از كتاب خود تحت عنوان «كاشاني و گفتمان‌هاي سيال» به ارائه اين نظر مي‌پردازد كه ايشان تا قبل از سال 30 كه از قدرت سياسي فاصله دارد، همگام و همزبان با فدائيان اسلام بر ضرورت اجراي احكام اسلامي از جمله منع توليد و شرب مسكرات پافشاري مي‌كند و پس از اين مقطع، با كنار زدن آنها تأكيدات گذشته خود را نيز به فراموشي مي‌سپرد و علي‌رغم اصرار فدائيان، بر ضرورت تمركز تلاشها بر ملي شدن صنعت نفت تأكيد مي‌ورزد. نويسنده در نهايت چنين نتيجه مي‌گيرد: «اگر گفتمان مذهبي كاشاني را در مدت حدوداً دو سالي كه در قدرت بود، يعني آخر 1329 تا آخر 1331، پايه و ملاك قرار دهيم، مشكل مي‌توان در مورد فرائض و راست‌كرداري مذهبي، استمرار و انسجامي در نظرات او، چه در مقايسه با دوران قبل از اين برهه و چه بعد از آن، يافت از اين رو شايد صحيح‌تر باشد از دو نوع گفتمان مذهبي كاشاني، يكي در قدرت و ديگري در اپوزيسيون سخن گفت.» (ص489) حال ببينيم نوع برخورد نويسنده با مصدق كه او نيز تا پيش از به دست گرفتن قدرت، داراي ارتباطات قابل توجهي با فدائيان اسلام بود، چيست. از مجموعه كلام نويسنده در فصل دهم كتاب، كاملاً مشخص است كه پيش از اقدام فدائيان به ترور رزم‌آرا، بين آنها، جبهه ملي و نيز شخص دكتر مصدق توافقي در اين باره صورت گرفته است، به شرط آن كه پس از برداشته شدن اين سد از سر راه و انتقال قدرت، «در اولين فرصت احكام و قوانين اسلامي اجرا شوند.» (ص198) هرچند نويسنده سعي دارد آنچه را در اين باره بيان مي‌شود به «روايت فدائيان اسلام» مستند سازد و مهر تأييدي از سوي جبهه ملي يا خود به عنوان يك محقق بر آن نزند، اما با توجه به تهديد صريح و آشكار رزم‌آرا به قتل از سوي مصدق در جلسه علني مجلس، بسختي مي‌توان در صحت اين روايت فدائيان و همپيماني مصدق در اين ماجرا تشكيك به عمل آورد. اما همان‌گونه كه مي‌دانيم، پس از انتقال قدرت به مصدق، ايشان با طرح اين كه برنامه‌ كاري دولتش را تنها دو موضوع اجراي قانون ملي شدن صنعت نفت و اصلاح قانون انتخابات تشكيل مي‌دهد، از عمل به پيماني كه پيش از آن بسته بود طفره رفت. بنابراين اگر از جزئيات قضايا بگذريم، بايد گفت تهديد همزمان مصدق و كاشاني به قتل از سوي فدائيان اسلام، ناشي از نگاه يكساني است كه اين گروه - به حق يا ناحق - به اين دو شخصيت دارد. اگر گفتمان مذهبي كاشاني- به هر دليل- دچار تغيير مي‌شود، به گفته نواب صفوي در گفتگو با روزنامه المصري، دكتر مصدق هم كه به فدائيان قول داده بود برنامه مورد نظر آنان را «طابق‌النعل» اجرا كند، به قول خود عمل نكرد.(ص240)، اما اگر چنين رفتار و رويه‌اي قابل انتقاد و سرزنش است، اين تنها كاشاني است كه متهم به برخورداري از «گفتمان سيال» و استفاده ابزاري از اين جمعيت، مي‌شود و نويسنده ترجيح مي‌دهد درباره مصدق سخني و تحليلي ارائه ندهد. البته نويسنده در اين زمينه دست به اقدام ديگري مي‌زند كه در نوع خود جالب است و آن جايگزيني «جبهه ملي» به جاي دكتر مصدق است؛ در حالي كه كاشاني پيوسته به طور فردي مورد تجزيه و تحليل و انگيزه‌ كاوي قرار مي‌گيرد، انتقاداتي كه به همان دلايل مي‌تواند به مصدق وارد آيد، متوجه «جبهه ملي» مي‌شود: «با نگاهي به آينده و پذيرش روايات فدائيان اسلام، مي‌توان ادعا كرد كه كاشاني نيز مانند اعضاي جبهه ملي كه با نواب صفوي ملاقات مي‌كنند، تنها به فكر عملي شدن ترور رزم‌آرا است. ايشان به فدائيان اسلام به عنوان وسيله‌اي جهت انجام يك مأموريت مي‌نگرند. حال آن كه نواب صفوي به خامي تصور مي‌كند كه ايشان را مجاب كرده تا احكام اسلام را اجرا كنند.» (ص202) همان‌گونه كه مشخص است، شخص دكتر مصدق به كلي در اين ماجرا غايب و پنهان نگاه داشته شده است، حال آن كه اتفاقاً ايشان به واسطه قدرت اجرايي‌اش، مسئوليت اصلي عمل به قول‌ها و تعهدات قبلي را برعهده داشت و دستكم مي‌توانست اگر نه به تمامي درخواستهاي فدائيان بلكه صرفاً به مسئله ممنوعيت توليد و شرب مشروبات الكلي (كه شايد مهمترين درخواست فدائيان را در آن برهه از زمان تشكيل مي‌داد و در مفيد بودن اجراي آن براي كشور و جامعه هيچ شك و ترديدي وجود نداشت)، عمل كند، اما نه تنها چنين نشد بلكه بلافاصله پس از نخست‌وزيري، مقدمات دستگيري فدائيان در دولت ايشان فراهم ‌آمد و به فاصله كمتر از يك ماه سران اين جمعيت دستگير و محبوس شدند. با اين حال، نويسنده كه فصلي را علاوه بر ديگر ارزيابيهاي خود، به قضاوت درباره كاشاني اختصاص داده است، كوچكترين قضاوتي راجع به نحوه عملكرد مصدق نمي‌كند. البته نويسنده محترم بتدريج قضاوتهاي صريح‌تري دربارة عناصر شاخص روحاني دارد. به عنوان نمونه ايشان در نخستين صفحات از فصل دوازدهم تحت عنون «فدائيان اسلام در بند» نواب صفوي را «دل باخته به قدرت» مي‌خواند: «در اين ميان نواب صفوي غيرسياستمدار، كه به قدرت دل‌باخته بود، تنها از يك بعد و زاويه مي‌توانست به صحنه بسيار پيچيده سياسي پيش روي خود، نگاه كند. او به ناچار، ادعانامه سنتي فدائيان اسلام را اقامه مي‌كرد كه متحدين قديم به او قول داده بودند كه چون قدرت يابند، طهماسبي را آزاد كنند و برنامه فدائيان اسلام را اجرا نمايند و ليكن ايشان پيمان شكستند.» (ص264) مسلماً دل باختگي به قدرت، آثار وعوارض ظاهري خاصي دارد كه چنانچه با قصد و نيت باطني همراه باشد، آن‌گاه مي‌توان يك فرد را به اين صفت، متصف ساخت، اما حتي در چارچوب مطالب اين كتاب نيز نه آثار ظاهري اين صفت را مي‌توان در نواب صفوي مشاهده كرد و نه علامت و قرينه‌اي كه حاكي از تمايلات باطني وي در دل باختن به قدرت باشد. آنچه نواب صفوي دنبال مي‌كرد طرح حكومت اسلامي بود كه پس از به قدرت رسيدن مصدق، انتظار اجراي آن را توسط اين مؤتلف پيشين خود داشت؛ لذا معلوم نيست چرا ناگهان نويسنده، حتي بدون زمينه‌سازي قبلي در قالب يك جمله معترضه، نواب را متصف به صفتي مي‌كند كه تمامي كوششها و مرارتها و زحمات وي در زيرسايه سنگين و سياه اين صفت، سوخته و خاكستر شود. از اين دست قضاوتها به نحو چشمگيرتري راجع به كاشاني نيز در كتاب صورت گرفته است، به طوري كه وي را شخصيتي كاملاً جاه‌طلب و غرق در نفسانيات نشان مي‌دهد و همين صفات و خصائل، قوه محركه و پيش برنده اين شخصيت روحاني در امور سياسي كشور محسوب مي‌شود: «هنگامي كه مصدق نخست‌وزير شد، خواه ناخواه و به نحوي غيرمكتوب ولي مشهود و مؤثر، متحد شاخص خود، يعني كاشاني را نيز همراه خود به قله قدرت برد. در كمتر از يك سال كاشاني تازه از تبعيد بازگشته به رأس هرم قدرت در ايران رسيد... او فقط به همين بسنده مي‌كرد كه همگان بر قدرت او واقف باشند، او را بستايند و اگر حاجت يا مشكلي دارند نزد او بروند.»(ص465) نويسنده محترم در جاي ديگري كاشاني را به عنوان فردي معرفي مي‌كند كه در كوران جريانات سياسي، تنها يك هدف را دنبال مي‌كند و آن تضمين استمرار حضورش در قدرت است (ص474) و حتي دينداري وي نيز قائم به موقعيت سياسي‌اش عنوان مي‌شود.(ص477) همچنين كاشاني از نگاه نويسنده فردي است كه شخصاً «به دنبال نورافكن‌هاست» (ص629) و «غرور و قدرت‌‌طلبي» وي به گونه‌اي است كه مصدق را در برابر او وادار به رعايت حزم و احتياط مي‌كند. (ص 691) از سوي ديگر از نگاه نويسنده «بنا به روايتي، كاشاني مايل بود اولين رئيس‌جمهور ايران شود، اما چنين به نظر مي‌رسد كه رياست‌جمهوري، كه تنها مقامي سياسي بود، خواست او را كه تركيب قدرت ديني و سياسي در يك جايگاه بود، برآورده نمي‌كرد.» (ص672) به اين ترتيب نويسنده محترم از هر امكاني براي ارائه قضاوتها و انگيزه‌ كاويهاي خود در مورد كاشاني بهره‌ مي‌جويد تا جايي كه از استناد به روايتهاي تاريخي غيرقابل اتكا هم فروگذار نمي‌كند. اما در اين كتاب، خواننده هرگز نمي‌تواند چنين رويه‌اي را در قبال مصدق مشاهده كند؛ مواردي مانند درخواست مصدق از شاه براي تصدي وزارت دفاع، درخواست اختيارات 6 ماهه از مجلس، تصويب قانون امنيت اجتماعي، درخواست تجديد اختيارات به مدت يك سال، درخواست از نمايندگان طرفدار خود براي استعفا، برگزاري رفراندوم و تعطيل كردن مجلس و بسياري موارد ديگر، اگرچه از سوي نويسنده محترم مورد بحث و بررسي قرار مي‌گيرند و حتي بعضاً انتقادات كمرنگي نيز از مصدق مي‌شود، اما آقاي رهنما در هيچ موردي دليلي حاكي از احتمال وجود پاره‌اي صفات و خصائل، كه نمايانگر دلبستگي مصدق به قدرت و دخالت اين‌گونه انگيزه‌ها در تصميمات مزبور باشد ارائه نمي‌دهد. براين مبناست كه وقتي مصدق در پاسخ به انتقاد كاشاني بابت حضور برخي چهره‌هاي مسئله‌دار در كابينه دوم خود، چنين اظهار مي‌دارد كه «هيچ‌گونه اصلاحاتي ممكن نيست مگر آن كه متصدي مطلقاً در كار خود آزاد باشد» (ص679) نه تنها هيچ شائبه‌اي راجع به انگيزه‌ها و تمايلات و خصائص فردي او مطرح نمي‌شود، بلكه اين پاسخ نمادي از قاطعيت نخست‌وزير در يك نظام پارلماني در برابر مداخلات يك شخصيت برجسته سياسي و يك عضو پارلمان قلمداد مي‌گردد. به وضوح مي‌توان تصور كرد كه اگر بنا به دليلي پاسخي از سوي كاشاني با چنين محتوايي در موردي به مصدق داده مي‌شد، نويسنده محترم چه قضاوتها و تحليل‌ها و تفسيرهايي كه پيرامون آن در اين كتاب به خوانندگان عرضه نمي‌داشت! در مقايسه ميان سه شخصيت روحاني، يعني آيت‌الله بروجردي، آيت‌الله كاشاني و نواب صفوي، نيز مي‌توان تمايلات و ديدگاههاي شخصي نويسنده محترم را مشاهده كرد. از نگاه آقاي رهنما، يك روحاني خوب، روحاني‌اي است كه به كلي از مداخله در امور سياسي بپرهيزد و يكسره به بحث و فحص در حوزه علميه به منظور تربيت طلاب مشغول باشد. بدين لحاظ، روش و رويه آيت‌الله بروجردي - البته با تعريف و تصويري كه از ايشان در اين كتاب ارائه مي‌شود- به عنوان الگوي مطلوب روحانيت قلمداد مي‌شود. نويسنده محترم در آخرين فرازهاي كتاب خويش خاطرنشان مي‌سازد: «بروجردي با احتراز از دخالت در سياست نشان داد كه دولتمردان مي‌آيند و مي‌روند، حكومتها غلتان مي‌گذرند و اگر قرار باشد باوري ابدي چون دين جاودانه بماند، بايد فراتر از ايدئولوژي‌ها، سليقه‌ها و سياست بازي‌هاي روزمره باشد. بروجردي نه فقط مجتهدي دورانديش بود بلكه شخصيتي داشت كه شايد در اثر تزكيه نفس واقعي، شهوت قدرت و جاه‌طلبي سياسي نداشت، اهل خطر كردن نبود، چرا كه نه ماجراجو بود و نه آرمان‌گرا» (ص1019) برهان خلف آنچه نويسنده محترم درباره ويژگي‌ شخصيتي آيت‌الله بروجردي مطرح مي‌كند در واقع عصاره مطالبي است كه ايشان در بخشهاي گوناگون كتاب خويش با جديت در پي اثبات آن براي نواب صفوي و علي‌الخصوص كاشاني بوده است، بدين معنا كه آنچه موجب شد تا كاشاني آن‌گونه پاي در ميدان سياست گذارد، عدم تزكيه نفس واقعي او و نيز اسارتش در قيد و بندهاي شهوت قدرت و جاه‌طلبي سياسي بوده است. نتيجه‌ ديگري نيز مي‌توان از اين حكم گرفت و آن اين كه هر يك از روحانيوني كه پاي در عرصه گذارده‌اند يا خواهند گذارد نيز داراي چنين خصائصي بوده‌اند و خواهند بود؛ بدين ترتيب نويسنده سعي دارد تا جدايي دين و دين‌مداران از سياست را به عنوان يك اصل مسلم مطرح سازد و تمامي روحانيوني را كه به هر نحو دخالتي در سياست كرده‌اند يا مي‌كنند يكسره محكوم سازد. نخستين اشكالي كه بر اين سخن وارد است آن كه اگر بپذيريم لازمه ورود به سياست برخورداري از صفاتي مانند شهوت قدرت و جاه‌طلبي سياسي است، چه دليلي دارد كه اين مسئله‌ را صرفاً محدود به روحانيوني بدانيم كه وارد سياست شده‌اند و چرا نبايد آن را شامل حال غير روحانيون سياسي نيز به حساب آورد؟ براساس چه منطقي مي‌توان گفت اگر يك فرد روحاني وارد امور سياسي شود، جز يك جاه‌طلب سياسي نيست، اما اگر يك غيرروحاني پاي در عرصه سياست گذارد، فردي است شايسته تقدير و تحسين؟ بنابراين نويسنده محترم حكمي را صادر مي‌كند كه به واسطه آن ورود به عرصه سياست را مساوي دست شستن از صفات نيكوي انساني قلمداد مي‌كند، اما آيا مي‌توان يكسره بر پيشاني تمامي سياسيون مهر صفات رذيله زد؟ اگر نمي‌توان چنين كاري كرد، بايد بپذيريم كه در عرصه سياست نيز مانند ديگر عرصه‌ها، انسانهاي خوب و بد، فارغ از اين ‌كه روحاني هستند يا غير روحاني، توأمان حضور دارند. اشكال ديگري كه بر اين سخن وارد است، عدم تطبيق تصوير ارائه شده از آيت‌الله بروجردي توسط نويسنده بر واقعيت است. اگرچه ايشان از ورود به مسئله ملي شدن صنعت نفت و قضاياي حاشيه‌اي آن احتراز مي‌كردند اما اين بدان معنا نيست كه به كلي و به هيچ نحو در مسائل سياسي دخالتي نداشتند. انتخاب حجت‌الاسلام فلسفي از سوي ايشان به عنوان رابط با مقامات دولتي و نيز شخص شاه، هرچند به گفته آقاي فلسفي در حوزه «شئونات و مسائل ديني» بود، اما حكايت از اين داشت كه مرجعيت بي‌توجه به اعمال و كردار دستگاه سياسي نبود و در مواقع ضرورت، توصيه‌ها و تذكرهايي را به آن ارائه مي‌داده است. از طرفي به مرور زمان، با توسعه حضور بهائيت در دستگاههاي سياسي و تصميم‌گيري كشور، آيت‌الله بروجردي نيز حساسيت ويژه‌اي راجع به اين مسئله از خود نشان دادند تا جايي كه به كدورت ميان شاه و دربار با ايشان انجاميد. آيا مي‌توان اين‌گونه حساسيتهاي زعامت حوزه علميه قم را با توجه به نقشي كه بهائيت در كشور داشت، به كلي فارغ از امور سياسي به شمار آورد؟ آقاي فلسفي در خاطرات خود با بيان موضوعي در اين باره مشخص مي‌سازد كه آيت‌الله بروجردي علاوه بر تربيت طلاب و توجه به امور حوزه، امور و مسائل كلان كشور را نيز زير نظر داشتند: «فعاليت گسترده بهائي‌ها در سراسر كشور و بي‌توجهي دولتهاي وقت و شاه نسبت به مسئله بهائي‌ها، آيت‌الله بروجردي را بسيار ناراحت و متأثر ساخته بود، به طوري كه ايشان بعد از ماه رمضان سال 1333 شمسي نامه‌اي مرقوم فرمودند كه شاه را ملاقات كنم و اعتراض و گله‌مندي معظم‌له از وضعيت بهائي‌ها را به اطلاع او برسانم. متن نامه چنين بود: «... نمي‌دانم اوضاع ايران به كجا منجر خواهد شد؟ مثل آن كه اولياء امور ايران در خواب عميقي فرو رفته‌‌اند كه هيچ صدايي هرچند مهيب باشد آنها را بيدار نمي‌كند. علي‌اي حال جنابعالي را لازم است مطلع كنم شايد بشود در موقعي، بعضي اولياء امور را بيدار كنيد و متنبه كنيد كه قضاياي اين فرقه كوچك نيست. عاقبت امور ايران را از اين فرقه حقير خيلي وخيم مي‌بينم... به كلي حقير از اصلاحات اين مملكت مأيوسم.» (خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام‌ فلسفي، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، تهران، 1376، صص 190-189) آيا در شرايط حاكميت اختناق بر كشور پس از كودتاي 28 مرداد 32 كه صداها در گلو خفه شده و در پناه حضور قدرتمندانه آمريكا، بهائيت به عنوان يك گروه و فرقه سياسي با اهداف استعماري با اتكاء به حمايت خارجي در حال گسترش سريع حوزه نفوذ خود در ايران است، آنچه در اين نامه بيان گرديده، يك فرياد بلند سياسي و يك اعتراض جدي به سياست حاكم بر ايران نيست و اين پيام را به وضوح در خود ندارد كه روحانيت شيعه نمي‌تواند چشم بر آنچه در سطح جامعه و در حوزه مسائل دولتي و سياسي و اجتماعي مي‌گذرد ببندد و بي‌تفاوت از كنار آنها بگذرد؟ البته آيت‌الله بروجردي با توجه به ويژگيهاي فردي و نيز با عنايت به شأن و جايگاه خود و مصلحت‌بيني‌هاي لازم براي آينده حوزه، در ورود به صحنه سياست احتياط‌هاي خاص خود را داشتند، اما اين به معناي بي‌تفاوتي ايشان در قبال مسائل سياسي جامعه نبود؛ بنابراين تصويري كه آقاي رهنما از آيت‌الله بروجردي به نمايش مي‌گذارد، در انطباق كامل با واقعيات نيست؛ كما اين‌كه تصوير ارائه شده از نواب صفوي در دوران اسارت در زندان و پس از آن نيز بيش از آن كه واقعي باشد، منطبق بر تمايلات و ديدگاههاي شخصي نويسنده به منظور استنتاجات مطلوب از آن به نفع نظريه خاص پيرامون نقش روحانيت در جامعه است. آقاي رهنما با اشاره به تغييرات محسوس در روش و عملكرد رهبري خارج از زندان فدائيان اسلام، پس از آزادي 29 نفر از اعضاي اين گروه در 26 تير 31 ، چنين نتيجه مي‌گيرد كه اين تغيير احتمالاً در نتيجه پيامي بوده كه نواب از طريق اعضاي آزاد شده براي واحدي به منظور منع عمليات تحريك‌آميز و ماجراجويانه ارسال كرده است. (ص403) وي سپس اعلاميه صادره از سوي فدائيان راجع به وقايع زمستان 31 در قم را مورد ملاحظه قرار مي‌دهد كه در آن «تأكيد بر مقام غيرقابل مناقشه آيت‌الله بروجردي و قبول سلسله مراتب شيعي كه در رأس آن آيت‌الله العظمي بروجردي قرار دارد» به چشم مي‌خورد و از اين مسئله چنين نتيجه مي‌گيرد كه صدور اين اعلاميه به مثابه «چرخشي عمده در بينش نظري» فدائيان اسلام بوده است.(ص404) نويسنده محترم در اين باره چنين استدلال مي‌كند: «از سال 1327، فدائيان نسبت به مرجع مطلق بي‌احترامي مي‌كردند و يا به او گوشه و كنايه مي‌زدند، ولي هيچ‌گاه به عنوان «مرجع بزرگ شيعه» نامي از او نمي‌بردند. آنها سالها به بروجردي پشت كرده بودند و به اميد اين كه با اراده‌گرايي و خشونت مي‌توانند احكام اسلامي را جاري سازند به سياست روي آوردند. اما اين اعلاميه‌ نشان آن بود كه پس از تجارب چند ساله خود، در موضع بروجردي در رابطه با دين و سياست حكمتي مي‌ديدند.» (ص405) وي سپس با صراحت بيشتري به بيان اين «چرخش نظري» در رهبريت فدائيان اسلام مي‌پردازد: «عملاً، نواب صفوي به همان موضعي رسيده بود كه پنج سال پيش، آيت‌الله بروجردي را به دليل دفاع از آن، سخت مورد شماتت و درشتي قرار داده بود. پيام نواب صفوي در اين برهه تاريخي اين بود كه خدمت به مذهب، مردم و روحانيت از طريق امتزاج دين و سياست ميسر نيست.» (ص411) براستي معلوم نيست كه نويسنده محترم چگونه قادر است از تغييراتي كه بعضاً در «روش‌ها و رويه‌هاي» فدائيان اسلام به چشم مي‌خورد- آن هم به تناوب و با پاره‌اي تفاوتها در ميان اعضاي مختلف آن- اين گونه نتيجه‌گيري كند كه جمعيت فدائيان اسلام به رهبري نواب صفوي، در زمستان سال 31 دچار «چرخشي‌ عمده در بينش نظري» شد؟! حتي با مسلم فرض كردن تمامي صغراي قضيه‌اي كه آقاي رهنما در اين فراز از كتاب خود بيان مي‌دارد نيز نمي‌توان به چنين كبرايي رسيد. حداكثر نتيجه‌اي كه از اين صغرا چيدنها، مي‌تواند حاصل آيد آن كه فدائيان به رهبري نواب، به تجديد نظر در روشها و رفتارهاي خود پرداختند و اين البته امر بيسابقه‌اي نيز نبود. پيش از آن نيز شاهد تغيير رفتار فدائيان نسبت به اشخاص مختلف بوده‌ايم. به عنوان نمونه، در حالي كه نواب پس از دستگيري تعدادي از اعضاي فدائيان در اواخر سال 29، اعلاميه شديد اللحني عليه كاشاني- حتي برخلاف نظر ابوالقاسم رفيعي- صادر و در آن عباراتي از اين قبيل كه «كاشاني و اقليت با دربار ساختند و حكومت نظامي برپا كردند» يا «گويا شهوات كاشاني و اقليت با اجراء احكام نوراني اسلام و پيشرفت صفوف مقدس معارف سنيه قرآن مخالف بوده، با اتكاء به فداكاريهاي ما فرزندان اسلام، دربار پرشهوت و جنايت را تقويت نمودند.» (داوود اميني، جمعيت فدائيان اسلام، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1381، ص239) جاسازي مي‌كند، اما تنها 6 ماه پس از آن و در حالي كه علي‌الظاهر همچنان اختلافات ميان فدائيان و كاشاني در اوج خود قرار دارد، نواب صفوي در 16/6/30 اعلاميه‌اي صادر مي‌كند و در آن اسائه ادب به آيت‌الله كاشاني را خلاف تكليف اعلام مي‌دارد: «هوالعزيز، برادران محترم و فرزندان اسلام و ايران، با اين كه در اين روزها زياده از حد تحت فشارهاي بيجا قرار داشته و عصباني هستيد، معذالك اسائه ادب به ساحت حضرت آيت‌الله كاشاني خلاف تكليف بوده و بر ضرر اسلام و ايران مي‌باشد و لازم است رعايت وظايف اخلاقي خود را جداً بنماييد و از آنچه موجب سوءاستفاده مغرضين بشود، اجتناب نماييد. زندان قصر، به ياري خداي توانا، سيد مجتبي نواب صفوي» (داوود اميني، همان، ص 252) در رابطه با حجت‌الاسلام فلسفي نيز شاهد آنيم كه نواب صفوي پس از آزادي از زندان نزد ايشان مي‌رود و از اين كه تعدادي از اعضاي فدائيان اسلام ايشان را تهديد به قتل كرده‌اند، عذرخواهي مي‌كند.(خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام‌ فلسفي، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، ص168) اما آيا اين همه را مي‌توان مبناي چنين استنتاجي قرار داد كه «چرخشي عمده در بينش نظري» نواب صفوي صورت گرفته است؟ واقعيت آن است كه با مطالعه در حالات و رفتار فدائيان اسلام مي‌توان تندرويهايي را ديد كه حتي بعضاً خود آنان نيز به اشتباه بودن چنين رفتارهايي پي مي‌بردند و در صدد اصلاح آن برمي‌آمدند. انشقاقها و انشعابات نيز عمدتاً به اختلاف‌نظرهايي برمي‌گشت كه پيرامون روشها و رفتارها و تندي‌ها و كندي‌ها به وجود مي‌آمد. به هر حال، آنچه مسلم است اين كه نويسنده محترم تنها در صورتي مي‌توانست از چرخشهاي نظري نواب صفوي سخن به ميان آورد كه به سخن يا اعلاميه‌اي حاكي از تغيير نظر در رابطه با محتويات »كتاب رهنماي حقايق» استناد مي‌كرد، اما از آنجا كه چنين چيزي وجود ندارد و فدائيان به رهبري نواب‌صفوي تا پايان حيات خويش، همچنان بر اين كتاب به عنوان مبناي نظري خود پايدار بودند لذا طرح ادعاي مزبور از سوي آقاي رهنما جز تحريف تاريخ به نفع نظريه «دين؛ فربه‌تر از ايدئولوژي» نمي‌تواند قلمداد شود. با توجه به موارد ياد شده، مي‌توان آنچه را كه نويسنده محترم قصد دارد به عنوان پيش زمينه‌هاي تحليل كلان خود در اين كتاب به كار گيرد، به اختصار چنين دانست: الف- نهضت ملي و دكتر مصدق معادل و مساوق يكديگرند. ب- آيت‌الله بروجردي به دليل تزكيه نفس واقعي و دوري از شهوت قدرت و جاه‌طلبي سياسي، هيچ گونه دخالتي در امور سياسي نمي‌كرد و مسئوليت مهم خود را پرداختن به تربيت طلاب و امور حوزوي مي‌دانست. ج- آيت‌الله كاشاني و فدائيان اسلام، دلباخته و شيفته قدرت بودند و در مسير قدرت‌طلبي خود سعي داشتند آيت‌الله بروجردي را از مقام و مسند مرجعيت كنار بزنند و خود يا فردي همراه خود را جايگزين ايشان سازند. د- ديانت كاشاني تابعي از موقعيت سياسي او بود؛ لذا آنچه براي او اولويت داشت، قدرت بود. به همين لحاظ برخلاف موازين اخلاقي و ديني، حتي از استفاده ابزاري از يك عده جوان انقلابي مسلمان تحت عنوان جمعيت فدائيان اسلام، هيچ گونه ابايي نداشت. ه- نواب صفوي به عنوان يك روحاني شاخص و فعال در حوزه سياست، سرانجام با چرخش در مواضع نظري خود، الگوي تمايز دين از سياست را برگزيد و به وضوح شكست نظريه امتزاج ديانت و سياست را اعلام داشت. اما موضوع محوري و كلاني كه نويسنده در اين كتاب به آن پرداخته و تمامي مطالب مندرج در بيش از يكهزار صفحه به قصد اثبات اين موضوع تدارك و تنظيم شده، انداختن مسئوليت شكست نهضت ملي به گردن آيت‌الله كاشاني و تبرئه دكتر مصدق در اين زمينه است. آقاي رهنما در آخرين فرازها از كتاب خويش اين مسئله را به صراحت بيان مي‌دارد: «كاشاني كه بحق تمامي نيروي خود را از انتخابات دوره شانزدهم مجلس تا 30 تير 1331به پاي مصدق و نهضت ملي ريخته بود و از «فدائيان اسلام» كه پاك‌باخته حكومت اسلامي بودند، استفاده ابزاري كرده بود تا نهضت ملي را قانوني و غيرقانوني نه تنها تقويت، بلكه به جلو ببرد و گره‌هاي كور آن را نه با انگشت كه با دندان باز كند، نقش كليدي در به بن‌بست كشاندن نهضت ملي و سقوط آن ايفا كرد.» (ص1018) حال بايد ديد آيا چنين برداشتي توسط نويسنده محترم برمبناي واقعيات تاريخي و با رعايت انصاف و بيطرفي در يك پژوهش تاريخي بوده است يا خير؟ به طور كلي از آنجا كه «نقش كليدي» به بن‌بست كشيده شدن نهضت ملي در تحليل نهايي نويسنده بر عهده كاشاني نهاده شده، لذا در كليه مقاطع تاريخي پس از به دست‌گيري قدرت توسط مصدق (كه در فصول مختلفي به آن پرداخته شده است)، مسئوليت تمامي تفرقه‌ها، درگيريها، تضعيف‌ها، شكست‌ها و هر آنچه مي‌توان از آنها در سلسله عوامل شكست نهايي نهضت ياد كرد، برعهده كاشاني قرار داده شده است. از سوي ديگر، همزمان سعي شده است تا نقش كاشاني در كسب موفقيتها، پيشرفتها و كاميابيهاي نهضت ملي تا حد ممكن كمرنگ گردد كه اين مسئله را بويژه در بررسي واقعه 30 تير 1331 به عنوان يك نقطه اوج در جريان نهضت ملي، مي‌توان ملاحظه كرد. نخستين موضوعي كه جا دارد به آن پرداخته شود تحليل نويسنده از نقش، شأن و جايگاه مصدق و كاشاني پس از به دست‌گيري قدرت توسط اين محور، است. نويسنده در فصل هجدهم، صعود كاشاني به قله قدرت را مرهون مصدق برشمرده است و خاطرنشان مي‌سازد: «هنگامي كه مصدق نخست‌وزير شد، خواه‌ناخواه و به نحوي غيرمكتوب ولي مشهود و مؤثر، متحد شاخص خود، يعني كاشاني را نيز همراه خود به قله قدرت برد. در كمتر از يك سال، كاشاني تازه از تبعيد برگشته به رأس هرم قدرت در ايران رسيد.» (ص465) گذشته از آن كه از خلال مطالب همين كتاب هنگامي كه به شرح بازگشت كاشاني به ايران، مي‌پردازد، مي‌توان به موقعيت كاشاني در هرم قدرت سياسي غيررسمي كشور پي برد، بدرستي معلوم نيست منظور نويسنده از اين عبارت چيست؟ اگر كاشاني فردي غيرمعروف و فاقد جايگاه سياسي در جامعه بود، امكان صدور چنين رأيي بود، اما هنگامي كه مصدق به نخست‌وزيري منصوب مي‌شود اگر نگوئيم كاشاني از موقعيتي برتر از او در جامعه برخوردار بود، قطعاً در وضعيت مشابه قرار داشت، هرچند مصدق رسماً عهده‌دار پست نخست‌وزيري بود. به عبارت ديگر، اگر نويسنده به جاي كاشاني اسامي افرادي از قبيل سنجابي، شايگان، صديقي، فاطمي، كاظمي و امثالهم را قرار مي‌داد، در صحت آن هيچ ترديدي وجود نداشت، اما درباره كاشاني واقعيات تاريخي گوياي جز اين است. بعلاوه اين كه نويسنده خود در فصل بيستم نه تنها كاشاني را طفيلي مصدق به حساب نمي‌آورد، بلكه حتي موقعيتي برتر را در عرصه سياسي به او مي‌بخشد: «در اين دوران كه مصدق بيشتر وقت خود را مصروف حل مسئله نفت و درگيريهاي بين‌المللي ناشي از آن مي‌كرد و توجه كمتري به حفظ و تحكيم روابط خود با بسياري از اعضاي مؤسس جبهه ملي مي‌نمود، در نتيجه فضا براي اعمال حكميت، وساطت و بالاخره رهبري كاشاني در بين اعضاي جبهه هرچه بيشتر فراهم مي‌شد.» (ص529) اگر اين نكته را در نظر داشته باشيم كه در اين برهه، جبهه ملي سكو و پايگاه قدرت دكتر مصدق به حساب مي‌آمد، در واقع نويسنده خود معترف است كه شأن مصدق در پايگاه اصلي خويش در حال نزول و در مقابل شأن كاشاني در حال صعود بود. بنابراين آيا جاي اين سؤال وجود ندارد كه در چنين شرايطي، مصدق چگونه مي‌توانسته كاشاني را نيز همراه خود به قله قدرت ببرد؟! اما در مورد دليل اين صعود و نزول هم آنچه نويسنده محترم عنوان مي‌دارد، پذيرفتني به نظر نمي‌رسد. اين كه در اين زمان مصدق بيشتر وقت خود را مصروف حل مسئله نفت و درگيريهاي بين‌المللي مي‌كرد، صحيح است، اما اين قضيه به معناي قطع ارتباط او با جبهه ملي و اعضاي آن نبود بلكه اين اعضاء حداقل در اين برهه از زمان، تقريباً از همراهان هميشگي مصدق در رسيدگي به امور دولتي، نفتي و بين‌المللي محسوب مي‌شدند و در ارتباط تنگاتنگ كاري و سياسي با او داشتند. اين نكته نيز روشن است كه در آن هنگام جبهه ملي داراي دفتر و ساختمان خاصي براي تشكيل جلسات نبود، لذا اين جلسات عمدتاً در منازل شخصيت‌ها از جمله مصدق و كاشاني برگزار مي‌گرديد، كما اين كه شكل‌گيري جبهه ملي نيز در منزل دكتر مصدق بود. همچنين تفكيك ميان جلسات دولتي و جبهه‌اي نيز در اين برهه، چندان ميسر نيست، چرا كه بسياري از اين امور به طور توأمان در منزل مصدق جريان داشت. بنابراين در يك نگاه كلي مي‌توان گفت بي‌ترديد ارتباط مصدق با اعضا و نيز امور مربوط به جبهه ملي در اين مقطع، قاعدتاً كمتر از ارتباط كاشاني با اين مسائل نيست. لذا اگر مشاهده مي‌شود كه مصدق در حال از دست دادن موقعيت خود در جبهه ملي و كاشاني در حال دستيابي به موقعيت رهبري اين جبهه است، بايد در پي علل و عوامل واقعي اين قضيه گشت. آيا بدين منظور بهتر نيست دقت بيشتري روي نحوه عملكردها و تصميم‌گيريهاي مصدق در مقام نخست‌وزير به عمل آورد؟ به عنوان تنها يك نمونه آيا مي‌توان منكر شد كه انتخاب دكتر احمد متين دفتري- داماد مصدق-به عنوان يكي از اعضاي هيئت اعزامي به نيويورك براي شركت در جلسه شوراي امنيت، زمينه‌هاي ايجاد بدبيني و نقار ميان برخي اعضاي جبهه ملي با ايشان را فراهم آورد؟ لذا به نظر مي‌رسد اين‌گونه دليل تراشي نويسنده محترم براي توجيه افت موقعيت دكتر مصدق در جبهه ملي، به نوعي دور زدن مسائل و عوامل اصلي و حقيقي باشد. انتخابات مجلس هفدهم و نوع قضاوت آقاي رهنما درباره نحوه عملكرد مصدق و كاشاني در آن، موضوع ديگري است كه جا دارد به آن بپردازيم. نويسنده محترم در اين باره به تفصيل به بيان و تشريح مداخلات و اعمال نفوذهاي فرزندان و اطرافيان كاشاني در اين انتخابات مي‌پردازد به گونه‌اي كه نزد خواننده كتاب، متهم اصلي در بروز اغلب اشكالات و نقايص اين دوره، شخص كاشاني تعيين مي‌گردد. در تصوير ارائه شده، اين خلافكاريهاي كاشاني به گونه‌اي است كه حتي «انتساب فعاليتهاي كاشاني به دولت از طرف موافقين و مخالفين، مصدق را در موقعيتي حساس و آسيب‌پذير قرار مي‌دهد.» (ص547) بنابراين آنچه كاشاني انجام مي‌دهد، به زعم نويسنده موجبات بدنامي مصدق و دولت او را نيز فراهم مي‌آورد. به طور كلي بايد گفت آقاي رهنما در اين فراز از كتاب خود، به حدي تخلفات و مداخلات كاشاني و اطرافيان او را بزرگ و پررنگ مي‌نمايد كه بتواند بزرگترين تخلف صورت گرفته در اين دوره از انتخابات توسط مصدق را براحتي در زير آن پنهان كند. البته نويسنده به اين تخلف، اشاراتي گذرا و انتقاداتي كمرنگ دارد: «اما در اين ميان خود مصدق نيز معصوم نبود. اگرچه او در مورد انتخاب افراد توصيه‌اي نمي‌كرد و نظر مثبتي نمي‌داد، ولي ظاهراً از بيم انتخاب مخالفان، در بعضي حوزه‌ها، از انتخابات جلوگيري مي‌كرد.» (ص548) حال اگر بخواهيم نگاهي واقعي به قضيه انتخابات هفدهم داشته باشيم، بايد گفت پس از مداخلات اوليه فرزندان كاشاني، «كاشاني اعلام كرد كه به دليل حفظ بي‌طرفي در انتخابات، فرزندان خود را وادار به انصراف از نامزدي نمايندگي كرده است.» (ص543) و در نهايت «از فاميل كاشاني نيز تنها شخص آيت‌الله به مجلس راه يافت.» (ص551) اما در مقابل، عملكرد مصدق در توقف روند انتخابات و نيمه تمام‌گذاردن آن موجب شد تا 56 نفر از 136 نماينده انتخاب نشوند و مجلس هفدهم تنها با 80 نماينده كار خود را آغاز كند كه مسائل و مشكلات بسياري را به لحاظ شكنندگي حد نصاب قانوني بودن جلسات، به وجود آورد. حال براستي در جريان انتخابات هفدهم، كداميك از دو شخصيت، كاشاني و مصدق، تخلف بزرگتري را مرتكب شدند و آيا تصويري كه نويسنده از اين مسئله ارائه مي‌كند، منطبق بر واقعيت است؟ در ماجراي 14 آذر 1330 كه پيش از ظهر آن طرفداران حزب توده و بعدازظهر روزنامه‌هاي دست راستي طرفدار دربار و ضدمصدقي مورد هجوم قرار گرفتند نيز نويسنده محترم، وظيفه خود مي‌داند كه اولاً به هر ترتيب ممكن به دفاع از مصدق بپردازد، ثانياً تا آنجا كه ممكن است مسئوليت «وقايع 14 آذر [را كه] ضربه‌اي هولناك بر اعتبار، آبرو و حيثيت سياسي مصدق بود» (ص585) به گردن كاشاني بيندازد. وي با «ساده‌انگارانه» خواندن «نظريه‌اي كه مدعي است همه چيز بر سر مصدق بوده است» (ص583) و در نهايت با بيان اين كه «در واقع مماشات در مقابل اعمال غيرقانوني كاشاني، قيمتي بود كه مصدق مي‌بايست براي حمايت كاشاني و نيروهاي پيراموني او مي‌پرداخت تا راه مداخله استعمار را ببندد»، يكسره مصدق را تبرئه و بي‌آن‌كه هيچ سند و مدرك قابل قبولي براي اثبات نقش كاشاني در وقايع بعدازظهر 14 آذر ارائه دهد، تمامي قضايا را بر سر او خراب مي‌كند. روشي كه نويسنده محترم براي تبرئه مصدق در اين ماجرا در پيش مي‌گيرد، تكذيب كليه گزارشهايي است كه در روزنامه‌ها عليه نخست‌وزير و وزير كشور او درج شده‌اند. نمونه بارز اين تكذيبيه را مي‌توان در مورد گزارش روزنامه كيهان مشاهده كرد، مبني بر آن كه وقايع بعدازظهر 14 آذر از طريق بي‌سيم به اطلاع امير تيمور كلالي مي‌رسيد و او نيز آنها را به اطلاع مصدق مي‌رسانيد.(ص583) اما نكته بسيار جالب آن است كه تنها گزارش يك روزنامه بي‌هيچ بحث و گفتگويي مورد پذيرش آقاي رهنما قرار مي‌گيرد و آن مطلبي به قلم «رحيم زهتاب فرد» مدير روزنامه اراده آذربايجان است كه سه روز پس از واقعه 14 آذر در اين روزنامه به رشته تحرير در آمده و در آن انتقادات تندي به كاشاني وارد شده است: «آقاي آقاسيد ابوالقاسم كاشاني با تقويت از يك حكومت خونخوار، ظالم و بي‌لياقت، خويشتن را از رديف روحانيون خارج و فقط (نقش) يك شخصيت و ليدر سياسي آشوب‌گر بي‌نقشه‌اي را پيدا كرده‌اند كه به مشتي اراذل و اوباش تكيه و در تمام شئون مملكت بدون نقشه فقط براي تسكين حس انتقامجويي خود مداخله مي‌نمايند.» (ص582) نويسنده در ادامه آورده است «در همين مقاله زهتاب فرد از آيت‌الله بروجردي و ساير مراجع تقليد شيعه مي‌خواهد كه به «آقاي كاشاني بفهمانند كه ايشان حق ندارند به اسم روحانيت اسلام، به اسم مذهب اسلام پشتيبان يك حكومت نالايق خون‌خواري گردند.»(ص583) آقاي رهنما كه كليه مطالب مندرج در ديگر روزنامه‌ها را عليه مصدق يكسره رد كرده بود، اين نظريه را به طور كامل مي‌پذيرد و درباره آن چنين تفسيري ارائه مي‌دهد: «در اين نوشته كه سه روز پس از واقعه 14 آذر چاپ شده است، مسئوليت وقايع به عهده كاشاني گذاشته شده و انگيزه او «حس انتقامجويي» عنوان شده است. به نظر مي‌رسد كه تحليل زهتاب فرد در مورد عمليات بعدازظهر روز پنجشنبه و در رابطه با روزنامه‌هاي راست‌گرا صحيح باشد.» (ص583) اگر در محتواي نوشته زهتاب فرد دقت بيشتري به خرج دهيم، بويژه با توجه به زمان نگارش و چاپ آن، مي‌توانيم متوجه شويم كه «تيغ تيز شمشير» اين روزنامه بيش از آن كه متوجه كاشاني باشد، «حكومت خونخوار، ظالم و بي‌لياقت» وقت را مورد حمله قرار داده و كاشاني از اين بابت مورد سرزنش قرار مي‌گيرد كه به «اسم مذهب اسلام، پشتيبان يك حكومت نالايق خون‌خواري» گرديده است. از سوي ديگر، در آن شرايط، اطلاق صفاتي مانند ظالم، خونخوار و بي‌لياقت بر دولت وقت، تنها مي‌تواند دلالت بر اين داشته باشد كه مدير روزنامه اراده آذربايجان، اين دولت و اعضاي آن را مسئول وقايع بعد از ظهر 14 آذر به شمار مي‌آورد. در واقع تأييد اين مطلب كه ظاهري عليه كاشاني و باطني عليه مصدق دارد از سوي آقاي رهنما در ميان جميع ديگر مطالب و گزارشهاي مطبوعاتي آن زمان، بخوبي نگاه جانبدارانه نويسنده محترم را در نگارش اين كتاب آشكار مي‌سازد، ضمن آن‌كه ايشان بايد پاسخگوي اين مسئله باشد كه چگونه بر «ظالم، خونخوار و نالايق» خوانده شدن حكومت وقت مورد حمايت كاشاني، مهر تأييد مي‌زند؟ هنگامي كه نويسنده محترم به بررسي «استعفاي احتمالي» مصدق پس از واقعه 14 آذر مي‌پردازد، به نحو بارزتري، احتمالات برخاسته از سوءظن خويش به كاشاني را متوجه ايشان مي‌كند و از ذهن و زبان مصدق مسائلي را بر شانة مؤتلف روحاني او در آن مقطع بار مي‌كند كه هيچ سند و مدركي براي اثبات آن ارائه نمي‌شود. آقاي رهنما، قصد استعفاي مصدق را كه هيچ سند مكتوب رسمي در مورد آن موجود نيست به نقل از حسين مكي بيان مي‌دارد: «حسين مكي نيز قصد استعفاي مصدق را تأييد مي‌كند» (ص595) اما معلوم نيست چرا به دليلي كه مكي براي اين استعفا بيان مي‌دارد يعني كارشكني و توطئه‌هاي مادر شاه كه اقليت را جمع كرده بود و آنها را تحريص و تشويق به مخالفت مي‌كرد، چندان وقعي نمي‌گذارد و بلافاصله براساس رويه خود در اين كتاب به گمانه‌زني‌ها و استنباطاتي مي‌پردازد كه محكوم و متهم نهايي آن، كاشاني است: «با دعوت از اعضاي جبهه ملي و دولت و اعلام تصميمش مبني بر استعفاء مصدق در واقع توپ را به زمين كاشاني مي‌اندازد و به شيوه خودش خطاب به او مي‌گويد، «آقا خودتان خراب كرديد، حالا خودتان نيز درستش كنيد.» (ص597) از ميان انبوه منابع و مآخذي كه در اين فصل مورد استناد نويسنده محترم قرار گرفته است، حتي يك مورد را نمي‌توان يافت كه در يك پژوهش بيطرفانه و محققانه تاريخي بتوان مسئوليت كاشاني در وقايع بعدازظهر 14 آذر را مستند به آن كرد؛ لذا اين كه چگونه و بر چه مبنايي چنان جمله‌اي در زبان حال مصدق تعبيه مي‌شود، جاي تعجب دارد. جالب اين كه اگر نيك به اين نحو تاريخ نگاري آقاي رهنما بنگريم، متوجه رگه‌اي نه چندان كمرنگ در آن مي‌شويم كه حتي‌المقدور تلاش بر تبرئه دربار و شاه در مسائل و قضاياي نهضت ملي نيز دارد. بدين لحاظ است كه حتي در وقايعي مانند 9 اسفند 31 نيز محكوميت نهايي متوجه كاشاني است و در نهايت نيز همان‌گونه كه آمد، از نظر نويسنده، اين كاشاني است كه «نقش كليدي در به بن‌بست كشاندن نهضت ملي و سقوط آن ايفا كرد» (ص1018) و نه شاه و دربار و آمريكا و انگليس. اين نوع نگاه محكوميت‌طلبانه براي كاشاني، در فصل بيست و سوم تحت عنوان «روحانيت در مقابل روحانيت» نيز پي گرفته مي‌شود. نويسنده محترم در اين فصل با توجه به واقعه 4 خرداد 31 در مسجد شاه كه عده‌اي از سخنراني حجت‌الاسلام‌ فلسفي جلوگيري به عمل مي‌آورند، باعث و باني اين واقعه را كاشاني مي‌خواند و دليل آن را اختلافات ايشان با فلسفي قلمداد مي‌كند، آن هم بدين دليل كه آقاي فلسفي در منابر خود آيت‌الله بروجردي را دعا كرده و از بردن نام «كاشاني و مصدق» بر سر منابر امتناع ‌ورزيده است. براي دستيابي به اين مقصود، ايشان ابتدا به طرح دو فرضيه مي‌پردازد؛ براساس فرضيه نخست، مصدق سبب واقعه مزبور قلمداد مي‌شود كه البته نويسنده با طرح اين استدلال كه «آيا منطقي و واقع‌بينانه است كه مصدق سه روز قبل از سفر بسيار مهم خود به لاهه... دست به جنجال آفريني زند و دستور جلوگيري از سخنراني فلسفي را بدهد و خود برود و كشور را در تنشي مضاعف بگذارد؟» (ص617) به رد آن مي‌پردازد. اما فرضيه دوم، مبتني بر اختلاف نظر سياسي ميان مصدق و كاشاني با امام جمعه است كه اين امر موجب گرديد هواداران آنها از سخنراني فلسفي جلوگيري به عمل آورند. (ص619) فرضيه دوم اگرچه از سوي نويسنده رد نمي‌شود، اما بر اساس آن «بخش مهمي از بار مسئوليت اين حادثه» بر دوش كاشاني ‌گذارده مي‌شود. سپس فرضيه سومي نيز مطرح مي‌شود كه برطبق آن «جلوگيري از سخنراني فلسفي هشداري بود با چند مقصود و منظور متفاوت» (ص619) كه عصاره تمامي آنها از سوي نويسنده محترم در قدرت‌طلبي كاشاني خلاصه مي‌گردد. در نهايت آقاي رهنما چنين نتيجه مي‌گيرد: «حادثه مسجد شاه، تبلور جنگ قدرت در داخل روحانيت بود و پي‌آمدهاي سياسي‌اي به همراه داشت. گذشته از تسويه حساب‌هاي شخصي، كاشاني همچنين مايل بود سركشي علني روحانيوني را كه ميل به اردوگاه مخالف محور مصدق- كاشاني داشتند و شيخوخيت او را در حوزه سياسي- مذهبي مورد سئوال قرار داده بودند، تحت كنترل خود در آورده و به تمامي ايشان درسي محكم دهد.» (ص621) براي بررسي آنچه در اين فصل آمده، لازم است ابتدا به خاطرات آقاي فلسفي درباره اين حادثه و ريشه آن، اشاره گردد: «معلوم گرديد كه انتشار خبر كذب روزنامه باختر امروز بر عليه من در دو هفته قبل از اين حادثه، زمينه‌سازي بوده تا برهم زدن اين منبر اقدامي مردمي تلقي شود و بگويند چون فلاني بر عليه مصدق صحبت كرده است، مردم جلوي منبر رفتن او را گرفته‌اند.» (خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام‌ فلسفي، ص150) بنابراين اگرچه آقاي فلسفي در خاطرات خود به برخي اختلاف‌نظرها با آقاي كاشاني اشاره دارد- و در اين كتاب نيز با استناد به همين مطالب، ريشه واقعه مزبور به كاشاني نسبت داده شده است- اما در عين حال معتقد است واقعه 4 خرداد، به عملكرد اطرافيان مصدق باز مي‌گردد. بنابراين معلوم نيست چگونه است كه اظهار نظر صريح فلسفي در مورد مسئوليت اطرافيان مصدق در زمينه‌سازي براي اين ماجرا، به سادگي با طرح يك استدلال مخدوش به كلي رد مي‌شود، اما اشارات ايشان به پاره‌اي اختلاف‌نظرها با كاشاني، مبنايي بر انتقال كليه مسئوليت اين واقعه به دوش كاشاني قرار مي‌گيرد. در مورد مخدوش بودن استدلال نافي مسئوليت مصدق در واقعه 4 خرداد، گفتني است كه آقاي فلسفي هيچ‌گاه به صراحت شخص «مصدق» را مسئول اين واقعه نمي‌شمارد، بلكه «روزنامه باختر امروز» را كه «مديرش دكتر حسين فاطمي از نزديكان مصدق بود» (همان، ص143) مسبب و زمينه‌ساز واقعه مزبور مي‌خواند. بنابراين حتي اگر استدلال نويسنده محترم را دربارة منطقي نبودن جنجال‌آفريني دكتر مصدق و صدور دستور جلوگيري از سخنراني فلسفي قبل از عزيمت به لاهه، بپذيريم، باز چيزي از اصل واقعه نمي‌كاهد؛ چرا كه در اين زمينه متهم اصلي دكتر فاطمي و روزنامه باختر امروز بوده است و نه شخص دكتر مصدق، مگر آن كه معتقد باشيم كليه فعاليتها و تحركات دكتر فاطمي و تمامي مندرجات روزنامه باختر امروز تحت نظر و مسئوليت مستقيم مصدق بوده است. آيا آقاي رهنما چنين فرضيه‌اي را مي‌پذيرد؟ بنابراين بايد گفت نويسنده محترم با ايجاد زاويه‌اي در سخن آقاي فلسفي، اصل نهفته در اين سخن را دور زده است و استدلالي را مطرح ساخته كه حتي به فرض پذيرش، پاسخگوي اصل آن سخن نيست. اما نكته ديگري كه بي‌شباهت به مورد فوق نيست، نتيجه‌گيري غيرواقعي از فرازي از نامه امام خميني(ره) است كه پس از واقعه مزبور به آقاي فلسفي نگاشته شده است: «روح‌الله خميني مي‌نويسد: لكن اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه انتساب اين اعمال را به هم نوع خودمان خالي از اعمال غرض نيست و مي‌خواهند به اصطلاح سنگ را با سنگ بشكنند. بايد متوجه باشيد كه از اختلاف بين خود ماها ديگران نتيجه نگيرند.» (ص621) آقاي رهنما اين فراز را چنين تفسير مي‌كند: «اين نوشته نشان مي‌دهد كه در محافل مذهبي، اعتقاد عمومي براين بوده است كه جناحي از روحانيت (هم نوع خودمان) مسئول جلوگيري از سخنراني فلسفي بوده‌اند» و بلافاصله نتيجه مطلوب خود را مي‌گيرد: «اين جناح، تنها مي‌توانسته متعلق به كاشاني باشد» با اندكي دقت در سخن امام خميني به وضوح مي‌توان دريافت كه از هيچ جاي آن نمي‌توان چنين برداشت كرد كه در «محافل مذهبي» چنان عقيده‌اي به عنوان باور عمومي رايج بوده است مگر آن كه قصد داشته باشيم چنان برداشتي را بر اين سخن تحميل كنيم. آنچه از سخن امام فهميده مي‌شود اين است كه «ديگران» با انتشار شايعات و اخبار و تفاسير مجعول سعي در «انتساب» اين اعمال به «هم نوع خودمان» (آقاي كاشاني) دارند كه البته اين عملكرد آنها مغرضانه است و بدين ترتيب قصد دارند با ايجاد اختلاف داخلي در بين روحانيت «سنگ را با سنگ بشكنند». بدين لحاظ امام هشدار مي‌دهند كه مبادا روحانيون و شخص آقاي فلسفي تحت تأثير اين گونه شايعات و اكاذيب قرار گيرند. ملاحظه مي‌شود كه تفاوت از كجا تا به كجاست. آقاي رهنما اين جمله را به گونه‌اي تفسير مي‌كند كه گويي روحانيت خود براساس مشاهدات و واقعيات به اين اعتقاد و باور عمومي رسيده بود كه كاشاني مسبب واقعه 4 خرداد است و امام به نوعي از آنها مي‌خواهد تا چشم بر واقعيت فرو بندند و در عين حال با حسرت بيان مي‌دارد كه پس به چه اشخاصي مي‌توان اعتماد كرد. حال آن حاق مطلب اين است كه امام به عنوان يك عمل پيشگيرانه و هشدار دهنده به روحانيت اندرز مي‌دهد تا مبادا فريب شايعه‌پردازان و جاعلان خبري را بخورند و در دام توطئه «ديگران» گرفتار آيند. بديهي است نتيجه‌اي هم كه برمبناي اين تفسير غير واقعي در اين كتاب از سخنان امام گرفته مي‌شود نيز نمي‌تواند اعتباري بيش از مبناي اخذ خود داشته باشد. واقعه 30 تير 1331 كه در ادبيات مربوط به اين برهه از تاريخ كشورمان از آن به «قيام ملي» ياد مي‌شود نقطه اوج نهضت ملي به شمار مي‌آيد. نقش آيت‌الله كاشاني در اين قيام و فراهم آوردن امكان استمرار نخست‌وزيري دكتر مصدق، كاملاً برجسته و بلكه بي‌نظير است. آقاي رهنما در چارچوب تحليل اين واقعه، از آنجا كه يكسره پيروزي و سربلندي و غرور است و قصور و تقصيري را نمي‌توان متوجه كاشاني كرد، تلاش مي‌ورزد تا به نوع ديگري خط سير تحليلي و تفسيري كتاب خويش را درباره اين شخصيت روحاني پي بگيرد كه همانا كمرنگ كردن هر چه بيشتر نقش و سهم كاشاني در اين قيام و روي كار آمدن مجدد مصدق است. در حقيقت به نظر مي‌رسد از آنجا كه واقعه 30 تير، دين بزرگي را از سوي كاشاني بر دوش مصدق مي‌گذارد، آقاي رهنما تلاش داشته است تا يكسره مصدق را از زير بار اين دين بيرون بكشد و «حمايت خودجوش مردم از مصدق و نافرماني مدني آنها حتي قبل از رهنمودهاي سازماني» را به همراه «تمهيدات نيروهاي هوادار نهضت ملي» (ص665) از جمله عوامل اصلي اين قيام به شمار آورد؛ و البته در كنار آنها سهمي هم به اندازه «تشريك مساعي فعال كاشاني با نهضت ملي جهت مبارزه با قوام» براي فردي كه همواره از او تحت عنوان رهبر قيام ملي 30 تير ياد شده است، قائل شود. براي رسيدن به اين نقطه، نويسنده محترم مبناي تحليلش را بر اين قرار مي‌دهد كه اگرچه روابط كاشاني با مصدق در چهار ماهه نخست تيرماه رو به سردي گذارده بود، اما «آيت‌الله به حق نگران بود كه سياست عدم پشتيباني فعال او از مصدق، نيروهاي فعال ملي چون بازار و پيشه‌وران را كه همواره تحت رهبري كاشاني از مصدق حمايت مي‌كردند، از او بيگانه كند.» (ص645) البته نويسنده درباره اين تناقض دروني سخن خويش توضيحي ارائه نمي‌دهد كه اگر نيروهاي فعال ملي در بازار و پيشه‌وران، رهبري كاشاني را پذيرفته بودند و تحت رهبري او از مصدق حمايت مي‌كردند، كما اين كه در بعدازظهر 21 آذر 30 به اشاره كاشاني، جملگي به تعطيل مغازه‌ها و محل كسب خويش پرداختند و «پيام كاشاني به مردم تهران با اقبال كم‌نظيري مواجه شد» (ص 598)، ديگر چه جاي نگراني براي چنين شخصيتي بود كه در صورت "عدم پشتيباني فعال" از مصدق، نيروهاي تحت رهبري خويش را از دست بدهد؟ اگر براستي اين طيف وسيع از نيروهاي فعال ملي، بيش از آن كه رهبريت كاشاني را قبول داشته باشند، ارادتمند مصدق بودند، ديگر چه نيازي بود كه به پيروي از سخنان و اعلاميه‌ها و دعوتهاي كاشاني، در حمايت از مصدق به حركت درآيند، بلكه بسادگي مي‌توانستند زير پرچم احزابي مثل "ايران" گرد هم آيند كه در همراهي و پيوستگي آنها به مصدق هيچ شك و ترديدي وجود نداشت؛ بنابراين نه منطقاً مي‌توان چنين حكمي را از سوي نويسنده محترم پذيرفت كه اگر كاشاني به حمايت از مصدق مي‌پردازد، به خاطر حفظ موقعيت خود است و نه شرايط عيني جامعه در آن هنگام، حاكي از وجود چنين فشار و الزامي بر روي كاشاني است. اما پايه دوم استدلال نويسنده براي كاهش قدر و منزلت شخصيت كاشاني و اقدام او در دفاع از نخست‌وزيري مصدق در واقعه 30 تير، نسبت دادن اين اقدام به دشمني و كينه شخصي كاشاني با قوام‌السلطنه است: «اين قوام بود كه كاشاني را در تيرماه 1325 طبق ماده پنج حكومت نظامي بازداشت نموده و سپس تبعيد كرده بود. كاشاني، آنهايي كه او را تحقير مي‌كردند، آسان نمي‌بخشود.» (ص649) تنزل دادن علت مخالفت كاشاني با قوام به مسائل شخصي كه با هدف زير سؤال بردن انگيزه‌هاي ديني، ملي و تدابير و هوشمنديهاي سياسي كاشاني صورت گرفته است، به دلايلي چند نمي‌تواند مقبول افتد. اگر مسئله كاشاني با قوام بر سر خصومت شخصي بود، ايشان در اطلاعيه روز 28 تير خود مي‌توانست صرفاً به مخالفت با نخست‌وزيري قوام برخيزد و با توجه به حمايت انگليس از او، وجود چنين فردي را در اين برهه از زمان اخلالي در جهت به ثمر رسيدن نهضت ملي بخواند. به اين صورت، كاشاني ضمن تسويه‌ حساب‌هاي شخصي با قوام مي‌توانست زمينه را براي فرد ديگري فراهم سازد، اما تأكيد مؤكد او بر مصدق و فقط مصدق، نشان مي‌دهد كه مسئله فراتر از يك خصومت شخصي بوده است. به عبارت ديگر، اگر اين سخن نويسنده محترم را به ياد داشته باشيم كه پس از عهده‌داري مسئوليت نخست‌وزيري توسط دكتر مصدق، نفوذ آيت‌الله كاشاني در جبهه ملي افزايش يافت تا جايي كه رهبريت اين جبهه به ايشان منتقل شد و اگر ادعاهاي نويسنده را مبني بر قدرت طلبي و جاه‌طلبي سياسي كاشاني و نيز سردي روابط ايشان با مصدق را در چهار ماهه اول سال 31 بپذيريم، در اين برهه از زمان همه شرايط آماده است تا كاشاني يكسره مسائل را به نفع خود حل كند. ايشان مي‌توانست ضمن مخالفت جدي با قوام، در مورد نخست‌وزير مصدق سكوت كند و در عين حال به تصريح يا تلويح، افكار عمومي و نيز رأي و نظر نمايندگان مجلس هفدهم را متوجه فرد ديگري نمايد كه حرف شنوي بيشتري نيز از او داشته باشد. اگر اين گفته بقايي را در خاطراتش در نظر بگيريم كه هر يك از اعضاي فراكسيون نهضت ملي به فكر نخست‌وزيري خود بودند (ص660) يا حتي اين نظر نويسنده محترم را مورد توجه قرار دهيم كه طرفداران واقعي مصدق در مجلس هفدهم، بيش از 16 نفري كه به شايگان براي تصدي پست رياست مجلس رأي دادند (ص644) نبودند، آيا كاشاني به آساني قادر نبود با بهره‌گيري از شأن و وزن سياسي خويش در ميان مردم و سياستمداران، نخست‌وزيري را براي هميشه از دستان مصدق دور سازد؟ از سوي ديگر، اگر مخالفت كاشاني با قوام صرفاً از سر خصومت شخصي بود و تدابير و دورانديشي‌ها و مصلحت‌بيني‌هاي كلان‌تر در اين قضيه دخالت نداشت، براي سياستمداري مانند قوام كه در اين زمان قريب به نيم قرن سابقه فعاليت سياسي را در پشت سر داشت و در كارنامه او اقدامي سترگ همچون فريب دولت مقتدر اتحاد جماهير سوسياليستي شوروي به چشم مي‌خورد، يافتن و پيمودن راهي براي مصالحه با كاشاني- كه به تعبير آقاي رهنما در هر زمان صرفاً به قدرت و جايگاه خويش مي‌انديشيد- قطعاً كار دشواري نبود و بسادگي مي‌توانست دست به معامله با چنين شخصي بزند. اما چرا قوام با تمامي تجربيات سياسي‌اش، در اعلاميه 27 تيرماه خود بر روي آيت‌الله كاشاني نيز «تيغ مي‌كشد»؟ نويسنده محترم كه در جاي جاي اين كتاب، انبوهي از احتمالات واستنباطات و گمانه‌هاي خود را به خوانندگان عرضه كرده است، در زمينه علت‌يابي اين نوع حركت قوام هيچ‌گونه نظر يا گمانه‌اي را ابراز نمي‌دارد و تنها به همين مقدار بسنده مي‌كند كه: «او از سوي ديگر، با تيغ كشيدن به روي كاشاني، كه خود به فكر يافتن جانشيني مقبول براي مصدق بود، آيت‌الله را وادار كرد كه به اردوگاه طرفداران مصدق بپيوندد.» (ص659) اما واقعيت اين است كه قوام يك تازه‌كار سياسي نبود كه بر سر بعضي مسائل شخصي به هيجان‌ آيد و شعارگونه بر روي شخصيتي تيغ بكشد كه چرخيدنش به سمت ديگر، كفه آن طرف را بشدت سنگين مي‌كرد. اگر قوام السلطنه دست به چنين اقدامي مي‌زند براي آن است كه بخوبي مي‌داند كاشاني نه صرفاً براساس يك واقعه مربوط به 7 سال پيش و خصومت شخصي ناشي از آن، بلكه برمبناي يكسري اصول و مباني متقن و محكم سياسي و ديني و ملي، با وي مخالف است و براساس همين مباني، در اين برهه از زمان داراي آنچنان پيوندي با مصدق است كه اساساً راه هيچ‌گونه مصالحه و معامله‌اي با وي وجود ندارد. براين اساس، قوام چاره‌اي جز ورود به يك بازي همه يا هيچ با محور كاشاني- مصدق در پيش روي خود نمي‌بيند. آنچه نيز در نهايت موجب باخت كامل قوام در اين بازي سرنوشت مي‌شود، موضع بسيار قاطع و خطيري است كه آيت‌الله كاشاني اتخاذ مي‌كند و نه تنها دولت قوام كه دودمان پهلوي را نيز مورد تهاجم سنگين خود قرار مي‌دهد و شاه را ناچار مي‌كند كه به خاطر حفظ خود، قوام را بركنار سازد. اشاره نويسنده محترم به اظهار نظر يكي از اعضاي سفارت انگليس پس از ملاقات با قوام در بعداظهر 29 تير مبني براين كه قوام «به ماندگاري خود در قدرت اميدوار است به شرط آن كه موفق شود كاشاني را دستگير كند.» (ص666) و نيز تحليل روزنامه باختر امروز مبني بر اين كه «مصاحبه كاشاني مهم‌ترين ضربه را به اركان حكومت نيم‌بند قوام زد» (ص664) و بالاتر از همه ارزيابي خود نويسنده محترم در جايي از فصل بيست و پنجم مبني بر اين كه «آرزوي ديرينه كاشاني كه تركيب قدرت نامحدود مذهبي و سياسي و اعمال آن بود، در چند روزه قبل و بعد از 30 تير امكان‌پذير گرديد. در اين روزها، قدرت و موقعيت كاشاني بي‌رقيب بود» (ص671) حاكي از نقش برجسته و بارز اين شخصيت روحاني در شكل‌گيري و به ثمر رسيدن اين قيام ملي است. جالب اين كه نويسنده محترم كه برخلاف حقايق تاريخي، تلاش در كمرنگ ساختن نقش كاشاني در اين واقعه دارد، محمدرضا را در جايگاهي مي‌نشاند كه براستي مستحق آن نيست: «اسناد نشان مي‌دهند كه در اين مقطع، شاه مردم كشورش را برگزيد. او حاضر نبود تحت عنوان شرايط خطرناك سياسي، مجلس منحل شود، مصونيت وكلا از بين برود، كاشاني و ديگر وكلاي كليدي نهضت ملي بازداشت شوند، تا كانديداي نخست‌وزيري مورد نظر سياست خارجي انگليس و آمريكا بر سر قدرت بماند و مسئله نفت را طبق نظر ايشان حل كند. هر چيز قيمتي داشت و شاه آماده نبود، در اين زمان، مردم را فداي خواست استعمار كند.» (ص669) در اين زمينه نيز با توجه به اين واقعيت كه 25 نفر در جريان سركوب‌گريهاي 30 تير كشته شدند و اين يكي از بزرگترين كشتارها در طول سالهاي نهضت ملي به شمار مي‌آيد و با عنايت به اين كه نيروهاي مسلح تحت نظر مستقيم شاه قرار داشتند و گزارش وضعيت را به اطلاع او مي‌رساندند، البته نويسنده محترم بناچار مسئوليت نهايي كشتار را برعهده محمدرضا مي‌گذارد. (ص670) بنابراين اگر علي رغم چنين سركوب شديدي تحت نظارت مستقيم شاه، در نهايت چاره‌اي جز بركناري قوام به خاطر ترس و نگراني از گسترش شعله‌هاي قيام و سوزاندن پايه‌هاي كاخ سلطنت، براي محمدرضا باقي نمي‌ماند، ديگر چه جاي آن است كه در اين معادله، شاه در كنار مردم قرار گيرد؟ پس از قيام ملي 30 تير كه در حقيقت بايد آن را روز پيروزي مردم و شكست جبهه متحد دربار و بيگانگان ناميد، با كمال تأسف به جاي آن كه اين پيروزي مبنايي براي حركتهاي پرشتاب‌تر و دستيابي به موفقيتهاي برتر و بالاتر قرار گيرد، اختلافات و درگيريها بين نيروهاي جبهه نهضت ملي بالا گرفت كه وجه شاخص اين مسئله را در اختلافات رو به تزايد مصدق و كاشاني مي‌توان مشاهده كرد. نويسنده محترم البته در كتاب خود به تفصيل به ذكر يكايك اين اختلافات پرداخته و طبق رويه مألوف خويش، مسئوليت تمامي آنها را بر گردن كاشاني گذارده است. مسلماً پرداختن تفصيلي به يكايك اين قضايا، موجب تطويل بيش از حد نوشتار حاضر خواهد شد، لذا از اين پس، تلاش بر اين است تا اشاره‌وار به پاره‌اي از مسائل پرداخته شود. 1- توصيه‌نويسي‌هاي كاشاني از جمله مواردي است كه آقاي رهنما به عنوان يكي از زمينه‌هاي اوج‌گيري اختلافات ميان او و نخست‌وزير مورد توجه قرار داده است. حقيقت آن است كه اين رويه كاشاني از جمله انتقادات جدي وارد بر او به شمار مي‌آيد كه بر آن بايد عدم توجه و دقت كافي ايشان به فرزندان و اطرافيانش را نيز افزود. اما افراط در اين زمينه نيز مي‌تواند باعث اشتباه در تحليل قضايا شود. ضمناً اين نكته را نيز نبايد فراموش كرد كه كاشاني از 16 مرداد 1331 رياست مجلس را برعهده دارد؛ لذا به عنوان رئيس يك قوه، دستكم حق اظهارنظر در برخي مسائل را بايد براي او قائل شد. اما كاري كه نويسنده محترم با بهانه قراردادن اين رويه كاشاني انجام مي‌دهد، در واقع نوعي سوءاستفاده به شمار مي‌آيد: «اين روش سنتي انجام امور در رابطه با دولت مصدق كه به دنبال استقرار و كار كردن نظام قانوني و تشويق مردم به تعامل و تابعيت از قانون بود، اصطكاك به وجود مي‌آورد.» (ص682) بدين ترتيب دو جبهه «قانون‌گريز» و «قانون‌گرا» را علم مي‌كند و در مقابل هم قرار مي‌دهد، اما واقعيت اين است كه اگرچه روش كاشاني در توصيه‌نويسي ناپسند بود ولي ناپسندتر از آن، اقدامات غيرقانوني مصدق بود كه نمونه‌هاي آن عبارتند: از جلوگيري از برگزاري انتخابات در بسياري از حوزه‌ها در دوره هفدهم، درخواست اختيارات از مجلس هفدهم و در نهايت انحلال مجلس از طريق برگزاري رفراندوم كه جملگي به اعتراف خود ايشان در «خاطرات و تألمات» غيرقانوني- اما براساس مصلحت‌بيني- صورت گرفته است. بنابراين اگر قرار بر سنجش ميزان قانون‌مداري يا قانون‌گريزي اشخاص است، رعايت انصاف و همه جانبه‌بيني، شرط اول در اين راه به شماره مي‌آيد. 2- در ماجرايي كه نويسنده محترم آن را «توطئه كودتاي مهر 1331» مي‌خواند (صفحات 686 الي 698) اگرچه هيچ نقل قول رسمي و سند قابل اتكايي براي همراهي كاشاني با زاهدي در اجراي يك «كودتا» وجود ندارد، اما نويسنده سعي مي‌كند تا از برخي ملاقاتها و گفتگوهاي ميان اين دو، چنين طرح و تصويري به خواننده ارائه دهد. در اين زمينه گفتني است البته كاشاني به عنوان رئيس مجلس و البته كسي كه نارضايتي‌هايي از رفتارها و عملكردهاي مصدق داشت، طبيعتاً فعاليتهاي سياسي و مذاكرات و مراودات خاص خود را داشت. ضمن آن كه زاهدي در اين برهه به عنوان يك نيروي سياسي فعال در جامعه- هرچند مرتبط با سياستهاي خارجي- مطرح است و نه به عنوان يك كودتاچي در 28 مرداد 32. از سوي ديگر، نويسنده محترم سعي دارد از واقعه مهرماه 31، تصوير يك كودتا را ارائه دهد، در حالي كه نزد دكتر مصدق و دولت او، اين واقعه از چنان غلظتي برخوردار نبوده است، كما اين كه «فاطمي اين افراد را متهم كرد كه به اتفاق زاهدي و بعضي افراد ديگر كه مصونيت پارلماني داشتند، «به نفع يك سفارت اجنبي مشغول توطئه و تحريك» بودند.» (ص694) از اسناد به جا مانده نيز هيچ چيزي كه بيانگر طرح‌ريزي و وقوع يك «كودتا» به معناي واقعي باشد- همان‌طور كه در 28 مرداد شاهد آن بوديم و اسناد و مدارك آن نيز موجود است- وجود ندارد؛ لذا بايد اين مسأله را حداكثر، تحرك زاهدي براي تشكيل يك جبهه سياسي در مقابل مصدق و سرانجام كسب اكثريت پارلماني به حساب آورد كه البته در چارچوب يك نظام مشروطه پارلماني، فعاليتي غيرقانوني به حساب نمي‌آيد، هرچند كه در خفا مرتبط با خواست و تمايل بيگانگان باشد، كما اين كه بسياري از نخست‌وزيران پيشين، به همين ترتيب روي كار مي‌آمدند. بنابراين سئوال اين است كه دولت مصدق براساس چه سند و مدركي اقدام به دستگيري برخي افراد كرد؟ سؤال بعدي اين كه چرا به فاصله كوتاهي آنها را آزاد ساخت؟ آقاي رهنما در پاسخ به سؤال اخير اظهار مي‌دارد: «اين روش غيرقاطعانه مصدق، بعضاً ناشي از شخصيت قانون‌مدار و دموكرات منش او بود» (ص697) اما آيا براستي دليل اين‌گونه برخوردها آن نبود كه دولت مصدق مدركي براي شدت عمل در مقابل زاهدي و اطرافيان او نداشت و لذا نه مي‌توانست قانوناً از زاهدي سلب مصونيت پارلماني كند و نه آنكه دستگيرشدگان را بيش از آن در زندان نگه دارد. هنگامي كه زاهدي به صراحت اعلام داشت «كانديداي نخست‌وزير شدن نه جرم است و نه عيب» (ص695) آيا مصدق پاسخ قانع‌كننده‌اي در مقابل اين سخن زاهدي داشت؟ اين سخن به معناي تطهير شخصيت و قصد و نيت زاهدي در اين مقطع نيست، بلكه منظور روشن شدن مستند قانوني عملكرد دولت مصدق در اين ماجراست. 3- يكي از مسائلي كه اختلافات كاشاني و مصدق را به حد بالايي رسانيد و در واقع آن را آشكار گردانيد، تقاضاي تمديد اختيارات به مدت يك سال در دي‌ماه 31 بود، در حالي كه پيش از آن مصدق به مدت 6 ماه از اين اختيارات بهره‌مند بود. "قانون اختيارات" در حقيقت جز تعطيلي نظام مشروطه و پارلماني نبود؛ لذا مخالف صريح قانون اساسي به شمار مي‌آمد. دكتر مصدق خود در اين باره معترف است كه «موقع درخواست تذكر دادم با اين كه اعطاي اختيارات مخالف قانون اساسي است، اين درخواست را مي‌كنم، اگر در مجلسين به تصويب رسيد به كار ادامه مي‌دهم والا كنار مي‌روم.» (خاطرات و تألمات مصدق، انتشارات علمي، ص250) علي‌رغم اين همه، مجلس براي نخستين بار در 20 مرداد 31 كه تقاضاي اختيارات به مدت 6 ماه شده بود با آن موافقت كرد ولي هنگام درخواست تجديد آن در 20 دي ماه 31 به مدت يك سال، كاشاني در مقام رياست مجلس بشدت به مخالفت با آن برخاست، هرچند علي‌رغم اين مخالفت، 59 نفر از 67 نماينده حاضر در مجلس به آن رأي موافق دادند. (ص793) بديهي است نويسنده محترم از آنجا كه نمي‌تواند بر غيرقانوني بودن اين درخواست و حتي انگيزه‌هاي نهفته در آن سرپوش گذارد، از موضع‌ ديگري به اين مسأله مي‌نگرد تا هيچ‌گونه خللي به مصدق وارد نيايد: «مسئله اين بود كه علي‌رغم محتوا و حتي تأثير لايحه بر كشور، معيار مردم براي پذيرش يا رد آن براساس رابطه آنها با پيشنهاد دهنده آن، يعني دكتر مصدق بود. چون مصدق معتمد و امين مردم ايران بود، هرچه از جانب او مطرح مي‌شد پسنديده به نظر مي‌رسيد و به صلاح مملكت ارزيابي مي‌شد، حتي اگر برخلاف روح قانون اساسي بود و يا ميل به تماميت خواهي داشت.» (ص789) و سپس به تجليلي بلند از ايشان مي‌پردازد: «اينچنين بود كه معتمد مردم، اسوه و اسطوره شد.» (همان) در چارچوب همين نگاه بشدت جانبدارانه به مصدق، ديگر رفتارها و تصميمات نخست‌وزير نيز از سوي نويسنده محترم توجيه و تفسير مي‌شود. ايشان با صحه‌گذاردن بر گفته مكي مبني بر بي‌توجهي مصدق به افكار و عقايد همرزمان و كساني كه از «اركان مبارزه» بودند (ص778)، اين رويه مصدق را حركتي در چارچوب قانون‌گرايي و قطع دخالتهاي ديگران ارزيابي مي‌كند. نمونه‌اي كه نويسنده محترم در اين باره ذكر مي‌كند نامه كاشاني به مصدق در آبان 31 در مورد قانون امنيت اجتماعي و خواهش ايشان از نخست‌وزير براي مشورت پيرامون آن است: «خواهش مي‌كنم بدون مشورت قبلي از تصويب اين قانون خودداري فرماييد و مردم و مملكت را به گرداب هلاك و نابودي نكشانيد.» (ص779) آقاي رهنما واكنش منفي مصدق به اين خواهش كاشاني را اين‌گونه ارزيابي مي‌كند: «روشن بود كه آنها كه تمام خواسته‌ها و توصيه‌هاي خود را به مصدق، پذيرفته شده و به اجرا درآمده مي‌پنداشتند، اكنون كه مصدق را سياستي ديگر آمده بود،حق داشتند تصور كنند كه او مستبد شده است اما استبداد مصدق نه در مورد مردم، كه در رابطه با دوستان سابقي بود كه حدود 14 ماه عرصه سياست داخلي را به محل جولان خواسته‌هاي خود مبدل كرده بودند و تحمل محدود شدن قدرت بدون مسئوليت خود را نداشتند.» (ص779) همان‌گونه كه مشهود است نويسنده در اين ارزيابي خود هيچ عنايتي به موقعيت و مسئوليت رياست‌ مجلس كاشاني ندارد و چنان مي‌نمايد كه يك فرد بي‌مسئوليت از نخست‌وزير درخواست نامتعارفي مي‌نمايد. اما چنانچه توجه داشته باشيم كه درخواست كاشاني در مقام رئيس مجلس از نخست‌وزيري است كه اختيارات ويژه‌اي از مجلس دريافت داشته و سپس اقدام به تدوين لايحه‌اي كرده است كه با استفاده از آن «امكان» اعمال سخت‌ترين و شديدترين ديكتاتوري بركشور وجود دارد و لذا از اين بابت احساس مسئوليت و نگراني مي‌كند، وضعيت به كلي با آنچه در اين كتاب تصوير شده، متفاوت خواهد شد. 4- در واقعه نهم اسفند ماه كه به وضوح يك توطئه درباري با مركزيت محمدرضا به حساب مي‌آمد، نويسنده در نهايت با به كارگيري انبوهي از اخبار و گزارشها و اظهارنظرهاي مطبوعاتي و نيز با استناد به برخي گزارشهاي وزارت امور خارجه انگلستان، تلويحاً كاشاني را در جايگاه متهم و مقصر اصلي در اين ماجرا مي‌نشاند. بدين منظور در همان ابتدا، نويسنده اين واقعه را داراي «هويتي دوگانه» معرفي مي‌كند كه يك محور آن، تصميم شاه و ملكه براي مسافرت به خارج است و بلافاصله تأكيد مي‌نمايد «اما جريانات نه چندان شفاف و رويدادهايي كه آن را به يك واقعه تاريخي مهم مبدل مي‌كند، عمدتاً به زورآ‌زمايي مجدد و جدي ميان كاشاني و مصدق مربوط مي‌شود.» (ص811) بدين ترتيب شاه در اين ماجرا تا حد امكان تبرئه مي‌گردد: «مصدق به غلط تصور مي‌كرد كه شاه در جريانات 9 اسفند نقشي كليدي دارد.» (ص905) حتي در تحليل آقاي رهنما شاهد آنيم كه شاه در پي نجات جان مصدق است و كاشاني و ديگران در انديشه قتل اويند. اما اگر براستي تضاد مصدق و كاشاني تا بدين حد است كه نويسنده تصوير مي‌كند چرا مصدق در پافشاري بر سر تصميم خود به استعفا، حتي كلامي از كارشكنيها و مداخلات و توطئه‌گريهاي ديگراني جز شاه، دربار و خانواده سلطنتي به ميان نمي‌آورد: «پنجشنبه 30 بهمن مصدق به دنبال نماينده شاه مي‌فرستد و از او مي‌خواهد كه به شاه اطلاع دهد كه او بيش از اين نمي‌تواند طرز برخورد و رويه غيردوستانه شاه و دربار را تحمل كند.» و يا «در ملاقات علاء با مصدق در روز شنبه -2 اسفند نخست‌وزير بر سر تصميم خود پافشاري مي‌كند و صورت بلندي از شكايات خود را در رابطه با شاه به وزير دربار ارائه مي‌دهد. اين شكايات شامل جرياناتي از قبيل وقايع تير 31، دخالت در رابطه با بختياري‌ها، تحريكات ملكه‌ مادر و والاحضرت اشرف مي‌شدند.» (ص815) بنابراين بايد گفت در اوايل اسفندماه تضاد ميان مصدق و شاه و دربار به حدي بالا گرفته بود كه نخست‌وزير را وادار به توسل به حربه استعفاء مي‌كند و در مقابل، شاه نيز دست به يك عكس‌العمل حساب شده مي‌زند تا پاسخي مناسب به تهديدات مصدق داده باشد. در «خاطرات و تألمات» نيز مصدق نوك تيز حمله خويش را متوجه شاه و دربار كرده است و از مجموعه مسائلي كه در رابطه با واقعه 9 اسفند بيان مي‌كند، نمي‌توان «زورآزمايي مجدد و جدي ميان كاشاني و مصدق» را در اين واقعه استنباط كرد. 5- در مورد تشكيل هيئت 8 نفره كه اصل و اساس آن بر رفع اختلافات حاد نخست‌وزير و شاه بود، تحليل نويسنده مبتني بر طرفداري محمدرضا از قانون اساسي و چارچوبهاي سلطنت مشروطه (ص865) و در سوي ديگر «كاسه داغ‌تر از آش شدن» محور ضد مصدق است. در اين باره بايد گفت اگر براستي شاه به اختيارات خود در قالب قانون اساسي قانع بود، پس بروز اختلافات ميان او و مصدق و تشكيل هيئت 8 نفره چه مبنا و اساسي داشت؟ پاسخ اين سئوال به طور منطقي جز اين نمي‌تواند باشد كه محمدرضا به واسطه فراروي از حقوق مقام سلطنت در قانون اساسي، زمينه‌هاي شكل‌گيري چنين هيئتي را فراهم آورده بود. بنابراين ارائه يك چهره قانون‌گرا، مشروطه‌خواه و ضداستبدادي از شاه در اين مقطع براساس پاره‌اي اظهارات رسمي و تبليغاتي، در واقع چشم بر هم نهادن بر واقعيات سياسي روز است. توضيحات دكتر مصدق در «خاطرات و تألمات» (صفحات 258 الي 261) بيانگر اختلافاتي است كه در اين زمينه وجود داشت. از سوي ديگر آقاي رهنما كه اينچنين با حسن‌نظر و خوشبيني كامل به موضعگيري‌هاي ظاهري و رسمي شاه در اين مقطع نگاه مي‌كند، تحليلي از كاشاني ارائه مي‌دهد كه گويي وي كاسه داغتر از آش شده و علي‌القاعده موافق پادشاهي با قدرت فراتر از قانون اساسي است. انگيزه اين نحو موضعگيري كاشاني نيز به عداوت او با مصدق نسبت داده مي‌شود: «عداوت كاشاني با مصدق و يكدندگي اين دو به مرحله‌اي رسيده بود كه كاشاني جهت سرنگون كردن مصدق، باكي از اتحاد با نامتجانس‌ترين عناصر نداشت.» (ص865) واقعيت اين است كه گذشته از اغراض و انگيزه‌هاي برخي از شخصيت‌هاي همراه آيت‌الله كاشاني، آنچه در آن هنگام حساسيتهاي زيادي را در مورد دكتر مصدق برانگيخته بود، ترس و واهمه از پاي گذاردن ايشان در مسير افزايش قدرت و اختيارات خود و در نهايت در پيش گرفتن رويه استبدادي و ديكتاتوري بود. اگر در نظر داشته باشيم كه سياسيون در آن زمان، روند قدرت‌گيري رضاخان و دوران سياه ديكتاتوري او را به ياد داشتند بهتر قادر به درك نحوه موضعگيري آنها در قبال رفتارها و تصميمات مصدق خواهيم بود. اما براي آن كه مسئله كاملاً واضح گردد جا دارد به موضعگيري مصدق در قبال رزم‌آرا در مجلس شانزدهم اشاره كرد: «خدا شاهد است اگر ما را بكشند، پارچه پارچه [پاره پاره] بكنند، زير بار اين جور اشخاص نمي‌رويم، به وحدانيت حق خون مي‌كنيم، مي‌زنيم، و كشته مي‌شويم، اگر شما نظامي هستيد من از شما نظامي‌ترم، مي‌كشم، همين‌جا شما را مي‌كشم.» (ص155) آيا چيزي جز سايه سنگين استبداد و ياد‌آوري ديكتاتوري مخوف رضاخان، مصدق را وادار به اداي چنين جملاتي كه شايد در هيچ پارلماني نمونه آن شنيده نشده است، مي‌كند؟ در يك نگاه بيطرفانه به مسائل اواخر دهه 31، در حالي كه مصدق از 30 تير به اين سو پيوسته در حال انباشت اختيارات و قدرت خود بوده است و بي‌اعتنا به نظرات ديگران، به پيش مي‌رود آيا شخصيتي مانند كاشاني در مقام رياست مجلس، حق دارد نسبت به آينده كشور احساس نگراني كند يا خير؟ در اين حال، اوج‌گيري فعاليتهاي حزب توده و نمايش قدرت كمونيستها در خيابانها به اشكال و انحاي گوناگون را نيز نبايد از نظر دور داريم؛ چرا كه هر تحليلي از نحوه عملكرد نيروهاي مخالف مصدق بدون توجه به اين عامل بسيار مهم، ناقص و ابتر خواهد بود. بدين ترتيب پرواضح است كه نگرانيها و مخالفتهاي كاشاني، نه از زاويه «كاسه داغتر از آش بودن» براي قدرت شاه بلكه از باب جلوگيري از ايجاد بروز زمينه‌اي بود كه در خوشبينانه‌ترين تحليلها نيز بايد آن را وسوسه‌انگيز و مخاطره‌آميز به حساب آورد. 6- از ابتداي سال 32 حركتهاي جدي با هدايت آمريكا و انگليس در جهت بركناري دكتر مصدق آغاز مي‌گردد. براساس آنچه آقاي رهنما نيز در كتاب خويش آورده است: «در ملاقات 10 فروردين ميان علاء و هندرسون، وزير دربار اختلاف ميان مصدق و شاه را غيرقابل ترميم توصيف مي‌كند و اظهار مي‌دارد كه اگر گام‌هاي محكمي براي بركناري مصدق در آينده بسيار نزديك برداشته نشود، مانده نفوذي كه شاه دارد از بين خواهد رفت و نيرويي جلودار مصدق نخواهد بود.» (ص892) اين را نيز مي‌دانيم كه برطبق گزارش دونالد ويلبر، از اواخر سال 31 «سيا» و «اينتليجنت سرويس» به منظور طراحي برنامه‌اي مشترك براي سرنگوني مصدق هماهنگي‌هايي مي‌كنند و از اوايل سال 32، شبكه داخلي و خارجي فعال در اين زمينه، به صورت جدي فعاليت خود را براي رسيدن به مقصود پي مي‌گيرد. نكته مهمي كه در ارزيابي مطالب اين بخش از تاريخ كشورمان در كتاب جلب توجه مي‌كند اين كه نويسنده محترم همچنان تلاش دارد تا پاي شاه را از اين توطئه كنار بكشد و او را فردي معرفي كند كه «علي‌رغم خواست خود به وسط گود مبارزات سياسي كشانده شده بود» و «سالار لشگر ناخواسته محور ضدمصدق» قرار گرفته و اگرچه از صدراعظم خود دل خوشي نداشت، اما «با وي سر جنگ و ستيز هم نداشت.» (ص895) آنچه نويسنده محترم در اينجا ادعا مي‌كند و هدفي جز تطهير چهره محمدرضا از مشاركت در يك خيانت بزرگ تاريخي عليه مردم خويش را به دنبال ندارد، با آنچه در جلسه علاء و هندرسون رد و بدل شد، در تناقض است. هيچ ترديدي نمي‌توان داشت كه حسين علاء بدون دستور شاه و هماهنگي با او، خواستار سرنگوني مصدق توسط بيگانگان نشده است. حتي اگر فرض كنيم كه شاه به طور مشخص درباره اين مذاكرات دستور خاصي به علاء نداده باشد، تنها با توجه به نفس وجود چنان اختلاف بزرگ و حل ناشدني ميان شاه و مصدق، به وضوح مي‌توان دريافت كه محمدرضا نيز انديشه و آرزويي جز سرنگوني مصدق نداشته است. تنها در صورتي مي‌توان شاه را از چنين انگيزه و عزم و نيتي مبرا ساخت كه وجود چنان اختلافي را منكر شويم كه اين البته در تضاد با واقعيات مسلم تاريخي است. در اين باره بايد گفت متأسفانه نويسنده محترم ترس و جبن ذاتي محمدرضا را كه عامل ترديد و دودلي وي از مشاركت عملي در اين طرح بود، به عدم انگيزه و قصد و نيت او تعبير نموده و با اين روش با از ميان بردن عنصر معنوي جرم، اقدام به تبرئه محمدرضا كرده است، در حالي كه دقيقاً معكوس آن را در قبال آيت‌الله كاشاني مشاهده مي‌كنيم. نويسنده محترم در هر حركت و سخن كاشاني، عنصر معنوي جرم را كه قصد و نيت كاشاني براي سرنگوني مصدق و همراهي با كودتا است، تعبيه مي‌كند و بدين ترتيب در نهايت «نقش كليدي» در به بن‌بست كشاندن نهضت ملي را بر دوش كاشاني مي‌اندازد. 7- طرح برگزاري رفراندوم براي انحلال مجلس از جمله اقداماتي است كه از سوي مصدق به اجرا درآمد. تحليل آقاي رهنما از دلايل اقدام مصدق به اين كار، مبتني بر پيشگيري نخست‌وزير از افتادن مجلس به دست مخالفان است: «به نظر مصدق تنها چهل نماينده امين و وطن‌پرست كه رأي خود را نفروخته بودند در مجلس وجود داشت و او بيم آن داشت كه انگليسي‌ها با يكصد هزار تومان، ده رأي از اين چهل رأي را نيز بخرند.» (ص905) تقريباً تمامي توجيهاتي كه نويسنده محترم براي موجه نشان دادن اين اقدام غيرقانوني مصدق ارائه مي‌دهد حول محور «مجلس انگليسي» مي‌گذرد كه البته منطبق بر واقعيت نيست. مجلس هفدهم همواره در مقاطع مختلف نشان داده بود كه در همراهي با مصدق از هيچ اقدامي فروگذار نيست. همان‌گونه كه پيشتر آمد، علي‌رغم مخالفت جدي و مؤكد آيت‌الله كاشاني - رياست مجلس - با تمديد اختيارات مصدق به مدت يك سال در اواخر دي ماه 31، از 67 نماينده حاضر 59 نفر به اين لايحه رأي مثبت مي‌دهند. در ماجراي هيئت 8 نفره، چنانچه مصدق راضي شده بود در قبال كاهش اختيارات شاه برمبناي گزارش اين هيئت، اختيارات ويژه وي نيز منحصر به امور نفت، اقتصادي و مسائل قضايي شود، مجلس در تصويب گزارش مزبور هيچ مشكلي نداشت. به دنبال واقعه 9 اسفند، حتي جناح پارلماني مخالف مصدق «رأي اعتماد را كه در تاريخ 16 دي ماه 31 به دولت مصدق داده بودند، تاييد كردند.» (ص839) در انتخابات رياست مجلس در دهم تير1332 مهندس معظمي كانديداي مورد نظر مصدق با كسب اكثريت 41 رأي در برابر آيت‌الله كاشاني با 31 رأي پيروزشد و نكته جالبتر از همه اين كه پس از درخواست مصدق از نمايندگان براي استعفاء، 57 نفر از 79 نماينده مجلس هفدهم استعفا مي‌دهند. (ص906) بنابراين كاملاً مشخص است كه به هيچ‌وجه موقعيت مصدق در اين مجلس در آستانه خطر قرار نداشت و حتي به ضرس قاطع مي‌توان اظهار داشت كه طرح استيضاح زهري نيز رأي نمي‌آورد. در اين ميان تنها يك مسئله مي‌ماند كه آقاي رهنما ترجيح داده است در قبال آن سكوت كند، اما مصدق خود صادقانه به آن در «خاطرات و تألمات» پرداخته است. برمبناي آنچه مصدق در اين باره مي‌گويد، انتخاب مكي به عضويت در هيئت نظارت بر اندوخته اسكناس از طرف مجلس، موجبات نگراني عميقي را براي وي فراهم آورد، چرا كه «كافي بود يك جلسه در هيئت اندوخته اسكناس حاضر شود و بعد گزارشي راجع به انتشار 312 ميليون تومان اسكناس... به مجلس تقديم كند و گراني زندگي سبب شود كه دولت دست از كار بكشد.» (خاطرات و تألمات مصدق، ص254) در واقع مصدق از اين واهمه داشت كه مسئله انتشار غيرقانوني 312 ميليون تومان پول كه البته براي رفع مسائل اقتصادي كشور در زمان محاصره اقتصادي، صورت گرفته بود، از طريق مكي افشا شود. مصدق انتخاب مكي را ناشي از غلبه يافتن مخالفانش در مجلس قلمداد مي‌كند، حال آن كه اين تحليل صحيح نيست. روايت دكتر سنجابي كه آن موقع خود نماينده مجلس و از ياران نزديك مصدق بود، روشنگر اين قضيه است: «در رأي‌اي كه راجع به ناظر مجلس در بانك ملي گرفته شد... متأسفانه بعضي از اعضاي فراكسيون خود ما مثل مهندس رضوي و افراد ديگر به جاي اين كه به كهبد رأي بدهند به حسين مكي رأي دادند... مستقيماً رفتم به ديدن مصدق. او را در حال عصبانيت و آشفتگي مطلق ديدم. به من گفت: آقا! ما بايد اين مجلس را ببنديم. گفتم چطور ببنديم؟ گفت: اين مجلس مخالف ما است و نمي‌گذارد كه ما كار بكنيم، ما آن را بايستي با رأي عامه ببنديم. بنده گفتم: جناب دكتر من با اين نظر مخالف هستم.» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، انتشارات صداي معاصر، تهران، 1381، ص149) مخالفت دكتر سنجابي با اين نظر دكتر مصدق از دو جنبه صورت مي‌گرفت: «گفتم جناب دكتر!... شما در اين مجلس اكنون اكثريت داريد... گفت نخير، آقا! اين مجلس ما را خواهد زد... بعد گفتم: آقا! من يك عرض اضافي دارم. اگر شما مجلس را ببنديد در غياب آن ممكن است با دو وضع مواجه بشويد. يكي اين كه فرمان عزل شما از طرف شاه صادر بشود ديگر اين كه با يك كودتا مواجه بشويد، آن وقت چه مي‌كنيد؟ گفت: شاه فرمان عزل را نمي‌تواند بدهد بر فرض هم بدهد، ما به او گوش نمي‌دهيم. اما امكان كودتا قدرت حكومت در دست ما است و خودمان از آن جلوگيري مي‌كنيم.» (همان، ص151-150) تبعيت اكثريت نمايندگان مجلس از درخواست مصدق براي استعفا نشان داد كه نظر دكتر سنجابي مبني بر اكثريت داشتن مصدق در مجلس، سخني بي‌مبنا نبود و از سوي ديگر صدور فرمان عزل و وقوع كودتا نيز نشان از دلسوزي سنجابي براي مصدق داشت. براستي تصميم مصدق براي انحلال مجلس علي‌رغم توصيه‌ها و هشدارهاي نزديكترين افراد به ايشان، يكي از سؤال برانگيزترين اقدامات وي به حساب مي‌آيد. ضمن آن كه شيوه برگزاري رفراندوم نيز به وضوح نشان مي‌دهد كه مصدق به هر روش و قيمتي درصدد انحلال مجلس برآمده است. در چارچوب اين مسأله، هنگامي كه عزم آقاي رهنما براي توجيه تمامي اقدامات مصدق در اين زمينه، در كنار نوع استنباطات ايشان از هر حركت و سخن كاشاني مورد بررسي قرار گيرد، عمق نگاه جانبدارانه نويسنده محترم در بررسيهاي تاريخي نمايان مي‌شود. 8- با انحلال مجلس، همان‌گونه كه دكتر سنجابي پيش‌بيني كرده بود فرمان عزل مصدق صادر شد و موج نخست كودتا در 25 مرداد ماه به جريان افتاد. مسلماً خروج زاهدي از تحصن مجلس در 29 تير را بايد نقطه آغازين جريان عملياتي كودتا به شمار آورد. نويسنده محترم كه فراهم آمدن امكان تحصن زاهدي را در مجلس به نوعي همراهي رئيس مجلس با جريان كودتا تلقي كرده است، در مورد خروج زاهدي از مجلس كه در زمان رياست مهندس معظمي صورت گرفت، بسادگي از كنار مسئله مي‌گذرد، براي آنكه يكي ديگر از اشتباهات فاحش دكتر مصدق در اين زمينه، مكتوم بماند. واقعيت آن است كه دكتر معظمي پس از ملاقات با دكتر مصدق و با كسب اجازه از شخص ايشان، زمينه خروج زاهدي از مجلس را فراهم آورد. (ر.ك به خاطرات دكتر كريم سنجابي، ص161-160) اگر فعاليتهاي زاهدي را از مهرماه 31 براي تصاحب پست نخست‌وزيري به ياد داشته باشيم و به حساسيت وضعيت در آخرين روزهاي تيرماه توجه كنيم، براساس چه منطقي مي‌توان تصميم مصدق به رهاسازي زاهدي از زير كنترل مجلس را توجيه كرد؟ براستي چرا نويسنده محترم اين مسئله را مورد تجزيه و تحليل قرار نداده و بسادگي از آن عبور كرده است؟ حضور گسترده توده‌اي‌ها در خيابانها و عدم برخورد با آنها قبل از موج اول نيز مسئله‌اي است كه حتي فرياد اعتراض نزديكترين ياران مصدق را نيز به هوا بلند كرد و آنها مجدانه از او خواستند تا در مورد اين قضيه اقدامي جدي داشته باشد، در حالي كه نويسنده محترم معتقد است: «به وضوح، مصدق حاضر نبود توده‌اي‌ها را به واسطه افكار و عقايدشان در غل و زنجير كند.» (ص936) اما ياران نزديك دكتر مصدق كه خود در ارتباط كاري نزديك با ايشان بودند و در متن قضايا قرار داشتند، هرگز چنين ديدگاهي راجع به نوع عملكرد مصدق در قبال توده‌اي‌ها نداشتند بلكه آن را يك بازي سياسي به شمار مي‌آوردند كه مصدق تحت عنوان «سواري گرفتن از توده‌اي‌ها» دنبال مي‌كرد. (خاطرات دكتر كريم سنجابي، ص215) از طرفي آقاي رهنما به اين نكته كم‌التفاتي مي‌كند كه مصدق در پاسخ به درخواست خليل ملكي براي جمع‌آوري توده‌اي‌ها، هيچ‌گونه اشاره‌اي به ضرورت آزادي عقيده و امثالهم ندارد بلكه ضمن موافقت تلويحي با اين پيشنهاد، آن را وظيفه دادگستري مي‌شمارد و به تعبير دكتر سنجابي «ماهي را از دم آن مي‌گيرد.» و بالاتر از همه اين كه در 14 آذر 1330، برخوردي جدي با تود‌ه‌اي‌ها صورت مي‌گيرد كه حتي آقاي رهنما نيز در مسئوليت مصدق و دولت او در اين واقعه مناقشه‌اي ندارد. 9- نويسنده محترم در فصل پاياني كتاب خويش با فرض صحت نامه هشدار آميز مورخ 27 مرداد كاشاني به مصدق در مورد تصميم زاهدي به كودتا، با اقامه دلايلي از جمله افزايش تضاد ميان آنها در چهار ماهه ابتداي سال 1332، عدم اطلاع‌رساني كاشاني به مصدق در مورد موج اول كودتا در 25 مرداد و سرانجام عدم ارائه جزئيات برنامه كودتاي دوم، در نهايت چنين نتيجه مي‌گيرد: «به نظر مي‌رسد كه اين نامه مانوري زيركانه از سوي كاشاني بود تا بدون پرداخت هيچگونه هزينه در صورت شكست يا پيروزي كودتاي دوم، سندي در دست داشته باشد كه نشان دهد علي‌رغم بدي‌هاي مصدق به او، كاشاني تا آخرين روز زمامداري مصدق دلسوز واقعي نهضت ملي باقي ماند و تا آخر، حس و عرق دفاع از منافع ملي براحساسات شخصي او غلبه كرد.» (ص988) در قبال اين استدلالات و نتيجه‌گيري نهايي نويسنده محترم، مطالب ذيل قابل بيان است: اولاً: كاشاني در نامه هشدار آميز ارسالي، به هيچ‌وجه تيرگي شديد روابط ميان مصدق و خودش را منكر نمي‌شود و خاطرنشان مي‌سازد: «من شما را با وجود همه بدي‌هاي خصوصي‌تان نسبت به خودم از وقوع حتمي يك كودتا به وسيله زاهدي كه مطابق با نقشه خود شماست آگاه كردم.» (ص986) از اين جمله مي‌توان دريافت كه كاشاني خود را در برابر وضعيتي مي‌بيند كه اهميت و حساسيت آن وي را واداشته تا در آن زمان، كليه كدورتها و خصومتهاي پيشين را به كناري نهد و در صدد رفع خطر عظيم در پيش رو برآيد. ثانياً: آنچه كاشاني را نسبت به اين قضيه حساس مي‌سازد، اطلاع يافتن از يك «كودتا»ست كه زاهدي تنها يك مهره اجرايي در آن به شمار مي‌رود. با توجه به اين مسئله حتي اگر سخن نويسنده محترم را نيز بپذيريم كه «از اواخر شهريور 31، روند تمايل كاشاني به بركناري يا كناره‌گيري مصدق و نخست‌وزيري زاهدي آغاز مي‌شود» (ص987) (هرچند در زمان مورد اشاره، كاشاني به صراحت و قاطعيت، عدم حمايت خود را از زاهدي عنوان كرده بود) بايد گفت تا زماني كه زاهدي به عنوان يك عنصر سياسي فعال در صدد تصاحب پست نخست‌وزيري برمي‌آيد، ولو آن كه مورد حمايت سياست خارجي نيز قرار داشت، اين يك مسئله متعارف سياسي در نظام پارلماني مشروطه و در فضا و شرايط آن هنگام به حساب مي‌آمد و با فرض حمايت كاشاني از نخست‌وزيري زاهدي نيز هيچ مسئله غيرمترقبه‌اي را نمي‌توان در نظر داشت. اما زماني كه كاشاني از وقوع يك «كودتا» مطلع مي‌شود، آن‌گاه براي او مسئله بكلي متفاوت مي‌شود و زاهدي، ديگر نه يك عنصر فعال سياسي، بلكه يك مهره كودتاچي به شمار مي‌آيد و از اين منظر، برخود لازم مي‌بيند تا مصدق را كه رسماً تمامي اختيارات سياسي و نظامي را بر عهده داشت، از اين ماجرا مطلع سازد. ثالثاً: اين كه چرا كاشاني در مورد وقوع موج اول كودتا در 25 مرداد، اطلاعي به مصدق نداده است مي‌تواند به اين دليل ساده باشد كه از آن مطلع نبوده است. نويسنده محترم با بيان اين كه «بنا براسناد، مصطفي كاشاني، يكي از افرادي بود كه ايستگاه سيا در تهران به روي او حساب مي‌كرد» چنين نتيجه مي‌گيرد كه «برفرض نزديكي مصطفي با آيت‌الله، بايد قبول كرد كه آيت‌الله كاشاني از برنامه مخفيانه زاهدي و ستاد فرماندهي كودتا در تهران آگاه بوده است و به همين دليل نيز خبر كودتاي زاهدي را در آينده‌اي كه در نامه مشخص نمي‌كند، به اطلاع مصدق مي‌رساند.» (ص987) سپس مي‌افزايد: «اگر كاشاني از طرح‌هاي 25 و 28 مرداد برعليه مصدق باخبر بود و هم و غم او نگهداري دولت مصدق بود، چرا مصدق را از كودتاي 25 مرداد باخبر نكرد؟» البته بهتر بود نويسنده محترم كه در فهرست منابع و مآخذ هر فصل، انبوهي از كدها را ذكر كرده‌اند، در اين زمينه نيز مشخص مي‌كردند كه بنا بر كدام اسناد، پايگاه سيا روي مصطفي كاشاني حساب مي‌كرد. از طرفي حتي با فرض پذيرش اين، «حساب كردن روي كسي» با اين كه آن فرد از ريز قضايا مطلع باشد، بويژه آن هم در چنين امور حساس و مخفيانه‌اي، دو مقوله جدا از يكديگرند. بالاخره اين كه به فرض مطلع بودن مصطفي كاشاني، چه دليلي دارد كه لزوماً آيت‌الله كاشاني را نيز فردي مطلع از ماجراي كودتاي 25 مرداد به حساب آوريم؟ همان‌گونه كه مي‌دانيم و نويسنده محترم نيز خود اشاراتي به آن دارند، فرزندان آقاي كاشاني بعضاً دست به كارهايي مي‌زدند كه هر چند با بهره‌گيري از نام و شهرت پدر خود بود، اما به هيچ‌وجه مورد رضايت ايشان قرار نداشت (ص685 ) بعلاوه اين كه آنها به مرور شخصيتي مستقل نيز يافته بودند؛ و لذا بنا به هويت سياسي خود وارد بعضي امور مي‌شدند. در مجموع بايد گفت هيچ دليل منطقي و سند مقبولي براي اثبات آن كه آيت‌الله كاشاني از «كودتاي 25 مرداد» مطلع بوده است وجود ندارد. اما علت عدم اطلاع‌رساني دقيق كاشاني به مصدق در مورد كودتاي 28 مرداد، آن بود كه نه تنها كاشاني، بلكه حتي خود كودتاچيان هم از اين كه فعاليتهايشان در اين روز به ثمر خواهد رسيد، اطلاعي نداشتند. در واقع پس از شكست موج اول، كودتاچيان دچار نوميدي جدي شدند تا جايي كه قصد توقف عمليات را داشتند: «در ساعت چهاربعدازظهر دوتن از ديپلماتهاي ارشد سفارت آمريكا از به نتيجه رسيدن عمليات قطع اميد كرده بودند در حالي كه روزولت اصرار داشت هنوز «شانس ضعيفي براي موفقيت» وجود دارد» (عمليات آژاكس، ترجمه ابوالقاسم راه‌چمني، مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين‌المللي معاصر ايران، تهران، 1382، ص81) همچنين: «بعدازظهر، پيامي به پايگاه ارسال شد مبني بر اين كه روزولت به منظور حفظ جان خود بايد هر چه سريعتر ايران را ترك كند و سپس به دليل بدشانسي پيش آمده ابراز تأسف شده بود.» (همان، ص85) در اين حال كودتاچيان بدون اين كه اميدي به تهران داشته باشند، چشم به تيپ كرمانشاه و به ويژه لشكر اصفهان دوخته بودند و به همين دليل «اردشير زاهدي» با عزيمت به اصفهان درصدد فراهم آوردن زمينه‌هاي اجراي «نقشه جانشين كودتا» بود كه طبعاً نياز به زمان داشت. از سوي ديگر پس از ناكامي موج اول و فرار شاه، مصدق تقريباً و بلكه تحقيقاً به اين نتيجه رسيد كه كودتا به كلي شكست خورده و واقعيتهاي تاريخي حاكي از آنند كه وي كار شاه را تمام شده مي‌پنداشت. پايين كشيدن مجسمه‌هاي پهلوي اول كه بنا به درخواست خود ايشان صورت گرفت از جمله مسائلي است كه در اين زمينه مي‌توان در نظر داشت. (ر.ك به خاطرات و تألمات مصدق، ص290 و خاطرات دكتر كريم سنجابي، ص158: ايشان دستوري به من دادند كه برويد و با احزاب صحبت بكنيد و مجسمه‌ها را پايين بياوريد) اين اطمينان خاطر مصدق در مورد خاتمه يافتن كودتا تا حدي بود كه بعدازظهر روز 27 مرداد دستور برخورد با تظاهرات توده‌اي‌ها و دستگيري آنها را مي‌دهد و بنا به روايت دكتر سنجابي در همين روز سرتيپ دفتري كه در مورد عضويت وي در شبكه كودتا به مصدق هشدار داده شده بود، به دستور مستقيم ايشان به رياست شهرباني گمارده مي‌شود (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، ص159) حتي در صبح روز 28 مرداد كه كيانوري طي تماسي با مصدق به ايشان هشدار مي‌دهد «به نظر ما اين جريان مقدمه يك شكل تازه كودتايي است»، ايشان پاسخ مي‌دهد: «اين جريان بي‌اهميتي است و همه نيروهاي امنيتي وفادار هستند و اين جريان به زودي برطرف مي‌شود.» (خاطرات نورالدين كيانوري، مؤسسه تحقيقاتي و انتشاراتي ديدگاه، ص276) دكتر سنجابي نيز با اشاره به اين كه زاهدي تحت تعقيب قرار داشت و «براي گرفتنش جايزه‌اي معين» شده بود خاطرنشان مي‌سازد: «همه تصور مي‌كردند كه محيط آرام و امني است و كودتا خاتمه پيدا كرده است و بايد بهانه آشوب و بلوا و ترس و وحشت به مردم ندهند.» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، ص162) حال اگر مجموعه اين مسائل را كه حاكي از احساس پيروزي كاذب و فرو غلتيدن در غفلتي خطرناك بود، در كنار يكديگر قرار دهيم، آن‌گاه مي‌توانيم به اهميت اخطار و هشدار كاشاني به مصدق در روز 27 مرداد مبني بر «وقوع حتمي كودتا» پي ببريم. مسلماً اگر مصدق به ديده جدي به اين هشدار مي‌نگريست و هوشياري و دقت لازم را در امور داشت و مهمتر از همه اين كه با در نظر گرفتن مصالح و منافع كلان ملي، بر مسائل شخصي فائق مي‌آمد و دست دوستي و همكاري كاشاني را پس نمي‌زد، چه بسا امكان جلوگيري از بروز واقعه‌اي تلخ و فاجعه‌اي ويرانگر براي اين مرز و بوم وجود داشت. در پايان اين نوشتار بايد خاطرنشان ساخت كه اگرچه آقاي رهنما، براي نگارش اين كتاب دست به تتبعي جدي در منابع و مدارك تاريخي زده و در طرح جوانب و زواياي گوناگون اين برهه حساس از تاريخ كشورمان، سعي و كوششي قابل تقدير مبذول داشته است، اما اين همه در زير سايه سنگين حب و بغضهاي نويسنده محترم نسبت به شخصيت‌هاي تاريخي كشورمان، با كمال تأسف به گونه‌اي مورد تحليل و تفسير قرار گرفته‌اند كه از ارزش حقيقت‌نمايي اين كتاب تا حد زيادي كاسته است. اميد آن كه خوانندگان محترم اين كتاب، با نگاه تيزبين و نقادانه خود، به كشف حقايق تاريخي كشورمان نائل آيند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 33

روايت آمريكايي از شهيد بهشتي

روايت آمريكايي از شهيد بهشتي روز 28 اسفند 1357 و در نخستين روزهاي پس از پيروزي انقلاب، «جي. بي. لامبراكيس» مسئول بخش سياسي سفارت آمريكا در تهران به همراه دو عضو ديگر سفارت در منزل شهيد بهشتي با وي ديدار كردند. در اين ديدار راجع به مسائل مختلف انقلاب و روابط خارجي ايران پس از سقوط شاه و از جمله روابط آتي با آمريكا كه دغدغه مقامات واشنگتن بود سخن به ميان آمد. ويليام سوليوان سفير آمريكا پس از اين ملاقات در نامه‌اي به وزارت خارجه كشور متبوع خود بهشتي را اينگونه توصيف مي‌كند: او به وضوح سياستمداري خبره است. زبان انگليسي را خوب مي‌داند. او متفكري قوي و روشمند و مديري توانا است. سخنانش متمركز است و از شاخه‌اي به شاخه ديگر نمي‌پرد. بهشتي مي‌گويد تلاش مي‌كنيم به مردم خود بياموزيم كه شكيبا باشند و سعي كنند كساني را كه تاريخ گذشته ايران، آنان را لايق نمي‌شناسد درك كنند. او اين سخنان را در پاسخ به سئوالي درباره روابط ايران و آمريكا مطرح كرد. او گفت: سياستهاي آمريكا براي مخالفان اسلامي، دردسرهاي زيادي ايجاد كرده و همه مردم جهان از اين سياستها متنفرند. در نامه ديگري از سوي سفارت آمريكا به وزارت خارجه آن كشور كه در 24 ارديبهشت 1358 و به قلم چارلز ناس يك مقام سفارت نوشته شده درباره شهيد بهشتي چنين آمده است: بهشتي از ياران قديمي (امام) خميني و رابط اصلي او با دولت موقت است. او خواهان عدم دخالت قدرتها در امور داخلي ايران است و مي‌گويد آمريكاييها به درخواست عدم مداخله پاسخ نداده‌اند. بهشتي مي‌گويد آمريكا هر چه ساكت‌تر باشد هم براي ما و هم براي خودش بهتر است. «ال بروس لينگن» كاردار آمريكا در تهران نيز در نامه مورخ هفتم آبان 1358 سفارت به وزارت خارجه كشور راجع به شهيد بهشتي چنين مي‌گويد: بهشتي اعتماد به نفس فوق‌العاده‌اي دارد. خصومت ظاهري از خود نشان نمي‌دهد، او معتقد است آمريكا بايد در عمل حسن‌نيت نشان دهد. زيرا به گفته او مردم ايران نمي‌توانند حمايت آمريكا از شاه را كه مسئول 50 سال تباهي ايران است تحمل كنند. او به فعاليتهاي «سيا» در كردستان و نقاط ديگر اشاره كرد و گفت اگر كودتايي در ايران پيش آيد آمريكا مسئول شناخته خواهد شد. گرچه چنين اقدامي به هيچ‌وجه در ايران موفق نخواهد شد و هرگونه اقدام مشابهي مشكلات جدي براي آمريكا در ايران ايجاد خواهد كرد. لينگن در پايان مي‌گويد بهشتي داراي شخصيتي مؤثر و گيراست از لحاظ فكري و عقلي هم گيرا و مؤثر است. با اعتماد به نفس فوق‌العاده و به طور آرام و شمرده و انگليسي‌ روان صحبت مي‌كند. رفتار او در تمام مدت آرام و غيراحساسي است. او سعي داشت به ما بفهماند كه بهبود روابط بيشتر به نفع آمريكاست تا ايران و تأكيد دارد ايران به هيچ‌وجه به آمريكا وابسته نخواهد شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32

دفاع از زبان فارسي

دفاع از زبان فارسي مدتي است كه تحت عنوان «احياي زبان فارسي» در ممالك همسايه اين موضوع از طرف جمعي مصلحت‌شناس مورد توجه و بحث قرار گرفته و دولت نيز درصدد تشويق و تقويت آن برآمده است. به نظر نگارنده اختيار اين عنوان، هم خلاف مصلحت روز است، هم اگر واقعاً منظور از آن توسعة حوزة انتشار زبان فارسي است در خارج از حدود ايران كنوني، با توجه به مقتضيات زماني و مكاني امروز وصول به آن اگر محال نباشد چندان آسان هم نيست، چه عنوان مزبور ممكن است در نظر اول در ممالك همسايه اين توهم را ايجاد كند كه ما خيال داريم فارسي را به جاي زبانهاي رسمي و محلي ممالكي كه امروز استقلال سياسي دارند و هر يك طبعاً به جهد تمام در حفظ زبان و ادبيات خود مي‌كوشند بگذاريم و به اين شكل در امور داخلي ايشان مداخله كنيم. اين توهم علاوه بر اينكه از قدم اول بين ما و همسايگان توليد سوءتفاهم مي‌كند به اساس همكاري فرهنگي لطمه‌اي شديد مي‌زند، حتي ممكنست وصول به منظور اصلي را كه هم به نفع ما و ايشان است و هم بدون تعاون و حسن تفاهم ميسر نخواهد بود، دشوار و يا محال سازد. از طرفي ديگر احياي فارسي در نقاطي كه سابقاً رايج و زبان تكلم اكثر سكنه بوده، امروز ديگر غيرمقدور است، چه علاوه بر معدود شدن يا از ميان رفتن متكلمين به زبان فارسي و قطع ارتباط ايشان با مراكز مهم زبان و ادبيات فارسي، سياستهاي زبان دولتهاي غالب بر آن نواحي بتدريج چنان تيشه به ريشة اين زبان زده كه ديگر غير از عدة معدود مسلمان علاقمند به زبان و ادبيات عربي و فارسي، يعني جمع قليلي از اهل فضل، كسي به تعليم و تعلم آن اشتغال ندارد و موجباتي هم فراهم نيست كه عامه از راه احتياج به ورزيدن آن اقبال نمايند. چون من يقين دارم كه جمعيت «احياي زبان فارسي» هيچ‌وقت چنين مرام دور و درازي را كه علي‌العجاله قابل وصول نيست ندارند، تصور مي‌كنم بهتر آن است كه براي احتراز از توهمات و سوءتفاهمات مذكور عنوان منظور خود را در اين راه «حمايت زبان فارسي و دفاع از آن» بگذاريم، تا بنا به مقتضيات زمان و مكان و به طرقي كه معقول و مقدور است بكوشيم در هر جا زبان فارسي رايج است و عاشق و طرفدار دارد از آن حمايت كنيم و با تقويت وسايل دفاع از آن، موجبات ثبات و بقاي آن را به وجهي مؤثر فراهم سازيم و اين كار البته مقدمات و اسبابي مي‌خواهد كه بدون تمهيد و تهيه آنها حصول مقصود ميسر نخواهد بود. هيچ زباني بدون آنكه قدرتي سياسي يا نظامي يا اقتصادي يا معنوي پشت سر آن باشد در خارج از وطن اصلي خود انتشار نمي‌يابد و نفوذ نمي‌كند و اگر انتشار يافت و نافذ شد مادام كه تمام يا قسمتي از اين قدرتها باقي و پابرجاست استوار و برقرار مي‌ماند و همينكه از حمايت و دفاع اين‌گونه قدرتها محروم و بي‌نصيب ماند، رو به عقب‌نشيني و زوال مي‌رود و كم‌كم زبانهاي ديگري كه از اين قبيل قدرتها بهره‌مندند جاي آن را مي‌گيرند. زبان فارسي اگر از قرن پنجم هجري به بعد در سراسر آسياي مركزي انتشار يافت و زبان دربار و شعر و ادب شد براي آن بود كه ابتدا امراي چغانيان و سامانيان در آن حدود قدرت سلطنتي و سياسي داشتند، شعرا و نويسندگان بزرگ فارسي زبان در گرد ايشان و در حوزة حكومتشان جمع بودند و بعد از ايشان عموم امرا و سلاطيني كه در آن نواحي بر روي كار آمدند و غلامان يا غلامانِ آنان يا خراجگزاران يا مقلدين آن امرا بودند، همه شعر و ادبيات زبان فارسي را به قسمت مهمي از هندوستان و سلاجقه و خوارزمشاهيان و بعد با سلاجقة روم محشور بودند و رؤسا و امراي آنان زير دست سلاطين اين دو سلسله بار آمده و بيشتر منشيان و اهل ديوان ايشان ايراني بودند، قلمرو زبان و ادبيات فارسي را از آناتولي به بالكان و مصر نيز توسعه بخشيدند. بعد از آنكه مغولان استيلا يافتند چون از خود تمدني نداشتند و براي اداره امور ممالك تسخير شده به منشيان و كاركنان اهل ديوان و دفتر و حساب محتاج بودند از همان عمال كشوري و ديوانيان ممالك مغلوبه استفاده كردند، و با روي كار آمدن حكام و وزرايي مثل حبش عميد و محمود يلواج و پسرش مسعود بيك و سيد اجل بخارايي و امير محمد بناكتي حوزة انتشار زبان و ادبيات فارسي و فرهنگ ايراني از خانباليغ يعني پكن، تا داخل روسيه بسط يافت و با عادتي كه مغول در كوچاندن اهل پيشه و هنر از ممالك مغلوبه به داخلة مغولستان و چين داشتند، جمع كثيري از ايرانيان فارسي زبان به اجبار در اين دو مملكت مقيم شدند. مسلمين امروزي چين و مغولستان قسمت عمده از فرزندان اين ايرانيانند و تا بعد از جنگ بين‌المللي اول در پكن روزنامه‌اي به زبان فارسي منتشر مي‌شد. امروز هنوز در پكن(1) مساجدي هست كه كتيبه‌هاي آنها به فارسي است و از اين مساجد در كِرِت از جزاير يونان ديده مي‌شود. استيلاي بابر و اولاد او، يعني گوركانيان بر هند و جهدي كه اين سلاطين در جلب اهل هنر و ادب ايران به هندوستان داشتند ميدان جديدي را براي بسط زبان و شعر فارسي و تمدن ايراني باز نمود، چنانكه زبان فارسي در دربار اين سلاطين زبان رسمي شد و نظم و نثر اين زبان در هندوستان مراكز مهم ديگري پيدا كرد. تجارت با رونقي كه بين بنادر و جزاير خليج فارس از يك طرف با هند و جزاير مالزي و چين و از طرفي ديگر با سواحل شرقي آفريقا تا اوايل قرون جديده برقرار بود و رفت و آمد بازرگانان و ناخدايان ايراني به اين ممالك، نيز وسيلة ديگري شد براي انتشار زبان فارسي و تمدن ايراني در جزاير اندونزي و سواحل شرقي آفريقا، كلمة زنگبار كه هنوز اسم رسمي قسمتي از ساحل شرقي آفريقاست فارسي فصيح و يادگار همان دورة بسط حوزة انتشار زبان فارسي و نفوذ آنست. كسي كه سفرنامة ابن بطوطه را به دقت مطالعه كرده باشد مي‌داند كه از مغرب اقصي يعني مراكش تا سواحل درياي چين زبان فارسي تا چه پايه نفوذ و ميدان انتشار داشته و چگونه وزرا و امرا و بازرگانان ايراني در اين ممالك منتشر و به كار و ادارة امور مشغول بوده‌اند كه آنجا بعضي از ايشان در پاره‌اي از نواحي و جزاير به تشكيل سلسله‌هاي سلطنتي نيز توفيق يافته و سالها در آن نقاط امارت و سلطنت كرده‌اند. اوضاعي كه خلاصة آن به اطلاع خوانندگان محترم رسيد بر اثر ضعف قدرت دولت در ايران و از دست رفتن قسمتهاي بزرگي از خاك اصلي آن و قطع شدن ارتباطات تجارتي و فرهنگي قسمت باقيمانده با خارج در نتيجه استيلاي اقوام و ملل غيرايراني بر نواحي مجاور به تدريج نفوذ سياسي و اقتصادي ايران را در غير از قلمرو داخلي ضعيف كرد و زبان و ادبيات فارسي علاوه بر اينكه در خود ايران زبان و ادبيات مملكت ناتوان عقب‌مانده‌اي شد، در خارج نيز از حمايت دولت مقتدر متمدني محروم گرديد و به همين علت تدريجاً جاي خود را به زبانها و ادبياتي داد كه اقوام و دول توانايي از آنها پشتيباني مي‌كردند. امروز كه دولت ايران از قدرت سياسي و اقتصادي سابق محروم شده و ديگر به اين وسايل نمي‌تواند در خارج از حدود كشور حامي و مدافع زبان و ادبيات فارسي باشد و در اين ميدان با ديگران مبارزه كند و غالب باشد، تنها پشتيباني كه براي زبان و ادبيات ما به جا مانده همان سابقة درخشان و قدرت معنوي آن است و اگرچه اين سابقه و قدرت هم با وجود سياستهاي زباني ممالك مجاور و كوششي كه در احياي زبانهاي محلي از طرف ايشان مي‌شود نمي‌تواند عامه را تحت‌تأثير قرار دهد، باز در ميان خواص اهل فضل و ذوق و برگزيدگان قوم كه با لطايف‌ افكار و حقايق عرفاني سر و كار دارند و بناي شعر و ادب و تمدنشان مبتني بر شعر و ادب فارسي و تمدن ايراني است، به شدت موثر است تا آنجا كه در اين قبيل ممالك هيچ اهل دلي يا دانشمند و محققي نيست كه به معارف قديمه و سوابق تاريخي و ادبي قوم خود علاقه و توجه داشته باشد و از مطالعة كتب شعرا و مورخين و نويسندگان فارسي زبان و استناد و مراجعة به آنها خود را بي‌نياز بشمارد. قوت حيات و موجبات بقاء و ثبات يك زبان در قوت افكار و لطف كلام و تأثير بيان شعرا و نويسندگاني است كه آثار خود را به آن زبان نوشته و با دميدن روحي از معاني پرمغز و لطايف و ذوقيات در كالبد لغات و جملات، به آن زندگي جاويد بخشيدند. كلامي كه فصيح، يعني درست و لطيف و خالي از عيوب صرف و نحوي و ركاكت و بليغ، يعني دلپسند و وافي به اداي مقصود و معني و در ايجاز در مقام اعجاز باشد همه وقت جاويد است و هر ملتي كه به اين قسم كلام تكلم مي‌كند و در حفظ و حمايت آثار زيبا و مطبوع آن مي‌كوشد، هرگز فاني و در ملل ديگر مستحيل نمي‌شود، ولو اينكه موقتاً استقلال سياسي و اقتصادي خود را از دست داده باشد. بسياري از ملل مقتدر قديم مانند كلدانيان و آشوريان و عيلاميان و مصريان مدتهاي مديد است كه از ميان رفته‌اند، ولي قوم كوچك يهود از بركت كتاب تورات و تعلقي كه جميع افراد بني‌اسرائيل به حفظ احكام و آموختن زبان آن داشته و نفوذ عجيبي كه اين كتاب در ميان ملل ديگر مخصوصاً عيسويان و مسلمين كرده با وجود پراكندگي در عالم همچنان به صورت امت واحده مانده و در عين آنكه قرنها از استقلال سياسي و اقتصادي محروم مانده بودند، باز هميشه در حكم افراد يك خاندان محسوب مي‌شده و به يك تيره و قبيله انتساب داشته‌‌‌اند. عراقي و سوري و لبناني و مصري و حجازي و الجزايري و مراكشي و سوداني با اينكه هر يك به نژادي خاص تعلق دارند و غالباً سوابق تاريخي و منافع آجل و عاجل ملي ايشان با يكديگر متفاوت بلكه مغاير است، باز از بركت قرآن مجيد و زبان آن كه در عربي نمونة كامل فصاحت و بلاغت به شمار مي‌رود همه خود را اعضاي يك پيكر يعني جامعة عرب مي‌دانند و اگر هم در باطن با يكديگر اختلافاتي دارند، در ظاهر همه به لغت قرآن مي‌گويند و مي‌نويسند و در غالب موارد همين جهت جامعه يعني قرآن و لغت آن بر آن باعث مي‌آيد كه قسمتي از اختلافات خود را با حسن تفاهم برطرف سازند. با وجود قتل‌عام سلطان سليم خان اول از دراويش مولويه در آناتولي و شدت سياست آتاتورك نسبت به اين جماعت باز هنوز از دولت كتاب مثنوي مولوي عدة كثيري از مردم تركيه حتي مسلمين حجاز و يمن اشعار آبدار اين گويندة بزرگوار را به الحان خاص و به زبان شيرين فارسي مي‌‌خوانند و با تكرار ادبيات شورانگيز آن به وجد و حالت درمي‌آيند، يعني زبان و شعر فارسي را در نقاطي كه امروز ديگر دولت ايران در آنجا بهيچ‌وجه نفوذ سياسي و اقتصادي ندارد لااقل در ميان يك طبقه از مردم زنده و رايج نگاه مي‌دارند و در انتشار و حمايت آن مي‌كوشند. اين سه كتاب بي‌مانند كه به عنوان مثال از آنها ياد كرديم شايد كافي باشد براي آنكه بفهماند چگونه قدرت معنوي يك زبان يعني آثار پرمغز و لطيف آن مي‌تواند حافظ و حامي آن زبان باشد و تا چه اندازه ممكن است حتي در صورت عدم قدرت سياسي و اقتصادي در بسط حوزة‌ انتشار آن و جلب بيگانگان مفيد و مؤثر واقع شود. غرض ما از تمام اين مقدمات آن است كه در راه حمايت زبان فارسي و دفاع از آن در داخل و خارج كشور امروز ما هيچ وسيله‌اي جز تقويت قدرت معنوي آن نداريم و اگر بتوانيم از اين قدرت كه مسبوق به سوابقي متين و حقيقي است به شكلي عاقلانه با صفا و ايماني كه لازمة هر كار خير عام‌المنفعه است پشتيباني نماييم و به نام «اصلاحات لازمه» يا «تجديد حيات زبان» بيخردانه تيشه به ريشة اين درخت تنومند كهن‌سال نزنيم به خوبي به مقصودي كه پيشنهاد همت جمعيت زبان فارسي قرار گرفته است خواهيم رسيد. به عقيدة اين نگارنده اين امر يعني تقويت قدرت معنوي زبان فارسي بايد تحت اصول صحيح و منظم و با پروگرامي اساسي شبيه به آنچه در مصر و سوريه براي زبان عربي مي‌شود مورد توجه و اجرا قرار گيرد و چون در اينجا مجال تفصيل نيست اجمالاً به رئوس نكاتي كه در اين مرحله بايد رعايت شود اشاره مي‌كنم: 1- حفظ زبان شيواي شيرين فارسي از تعرض بيسوادان و لغت‌سازان، مخصوصاً ابجدخوانان روزنامه‌‌‌‌نگار و داستان‌نويس كه به علت بي‌مايگي و تهيدستي به هيچ دستور و قاعده‌اي پايبند نيستند و با قياسات غلط و تفنن‌هاي بچه‌گانه هر روز صدها لغت و تعبير و جملة نادرست مي‌سازند و به وسيلة چاپخانه كه در اين راه در مملكت ما گناه عظيمي به گردن دارد، به خورد عوام‌الناس مي‌دهند و كم كم زبان فارسي را از جادة فصاحت و بلاغت قدما كه بانيان كاخ قدرت و زيبايي اين زبانند منحرف مي‌كنند و وسيله‌اي مي‌شوند كه خارجياني كه زبان فردوسي و سعدي و مولوي را به خوبي مي‌فهمند، در فهم زبان ساختگي و تعبيرات ناهنجار روزنامه‌هاي طهران عاجز بمانند و به تدريج بين ايشان و ما در اين مرحله جدايي قطعي بيفتد. 2- اصلاح دستگاه خبرگزاري و سخنراني و تبليغات و آوازهاي ايراني راديو، در اروپا و آمريكا ممكن نيست كه يك روزنامه (غير از بعضي روزنامه‌هاي احزاب افراطي كه حتي به رعايت صحت املاء و انشاء نيز مقيد نيستند) حاوي اغلاط املايي و انشايي باشد، يا يك سخنگوي راديو به غلط اداي كلام كند، بلكه غالباً مردمان فصيح و خطيب را به اين شغل مي‌گمارند تا شنوندگان از بيانات ايشان مسرور و محظوظ شوند و تلفظ و بيان درست و شيرين زبان خارجي را از گوش دادن به قول فصيح آنان فرا بگيرند. اما در راديوي ما غالب كساني كه نوشته‌ها را مي‌خوانند سواد ندارند و كلمات را به وضعي مضحك و تلفظي نادرست ادا مي‌نمايند و من صدها مثال از اين نوع جمع كرده‌‌ام كه اگرچه نقل آنها فرح‌آور است ليكن به علت ضيق مجال از آن صرف‌نظر مي‌كنم. غالب آهنگهاي جديد مهوع و ناساز و گوشخراش است و شعرهايي كه خوانده مي‌شود بيشتر به خواهش و اصرار اين و آن از نمونه‌هاي بسيار پست و غلط و متضمن مضامين مكرر و مبتذل است، حتي مواقعي هم كه از شعراي بزرگ اشعاري خوانده مي‌شود به علت بيسوادي غالباً آنها را به غلط و دست و پا شكسته ادا مي‌كنند. جاي شبهه نيست كه راديو امروز يكي از بهترين وسايل براي حمايت زبان فارسي در خارج و تقويت قدرت معنوي آن است، اما اگر آن چيزي كه به وسيله راديو پراكنده مي‌گردد غلط و خالي از لطف و دل بر هم زدن باشد، درست نقض غرض حاصل مي‌شود، يعني پولي گزاف خرج كرده‌ايم تا در دنيا آوازة بي‌مايگي و بيسوادي و بي‌ذوقي خود را به گوش عالميان برسانيم و مقداري آهنگهاي ناموزون و شعرهاي سست بي‌مزه و بياناتي بي‌پايه و مغلوط در ميان مردم منتشر سازيم. 3- طبع و نشر كتب فصيح و بليغ قديمي و آثار مفيد و جانبخش گذشتگان به وسيلة اشخاص خبير و متبحر با چاپ و كاغذ جالب و توزيع آنها در ميان عشاق زبان و ادبيات فارسي در خارج از ايران به رايگان. 4- كمك مادي و معنوي به مستشرقين و فضلاي خارجي كه به شوق شخصي در احياي زبان و ادبيات ما مي‌كوشند، ولي بدبختانه غالباً قدرت مالي براي طبع و نشر نتيجة تحقيقات و زحمات خود ندارند، به همين علت بيم آن مي‌رود كه در كار ايشان كه خدمت بزرگي به احياي زبان فارسي و آثار نفيسة آن است وقفه‌اي حاصل شود يا بر اثر يأس از تعقيب اين سيرة پسنديده دست بكشند. 5- تبليغ عاقلانه و دور از تعصب يعني عاري از دروغپردازي و مليت‌پرستي مفرط در خارج از ايران به وسيله سفرا و نمايندگان فرهنگي مطلع و عارف به وظايف خود از نوع دادن كنفرانس و نوشتن مقالات و رسايل و ترجمه و نشر آثار ادبي بزرگان كشور. از بعد از تشكيل دولت پاكستان همواره موضوع اختيار يك زبان ادبي براي آن مملكت در ميان بوده و نظر به سوابق و علايق تاريخي و ادبي بين ايران و اين قسمت از هندوستان قديم عده‌اي در نظر داشتند كه زبان فارسي يعني زبان دو شاعر بزرگ مسعود سعد سلمان و محمد اقبال را كه هر دو از متولدين شهر لاهورند به اين عنوان اختيار كنند. بدبختانه در اين موقع ما در پاكستان كسي را نداشتيم كه با علاقه و حميّت از فارسي دفاع كند، برخلاف مصريها كه كاملاً مراقب و بيدار بودند و يكي از فضلاي محترم خود آقاي دكتر عبدالوهاب عزام استاد دانشگاه قاهره را كه به شعر و ادب فارسي نيز كاملاً آشناست و در شعر و ادب عربي مقامي بلند دارد، به عنوان سفير كبير به پاكستان فرستادند و او توانست به مهارت تمام كفة زبان عربي را موقتاً بچرباند و فضلاي سني مذهب و متعصب اين مملكت را بيش از پيش متوجه ممالك عربي كند. اما براي ما ايرانيان فارسي زبان جاي اين شكر باقي است كه علاوه بر مبتني بودن زبان اردو بر فارسي عظيم‌ترين و لطيف‌ترين گفته‌هاي پدر استقلال و شعر پاكستان يعني مرحوم دكتر محمد اقبال به زبان فارسي است و پاكستاني به هر مسلك و مذهب باشد ناگزير قبلة دلش مجموعة گفتار آبدار محمد اقبال به فارسي خواهد بود و اين از نظر ما ايرانيان يكي از بزرگترين خدمات آن مرد بزرگ است. بدبختانه اكثر نمايندگان ما در خارج از توجه به اين قبيل وسايل غافل و يا اينكه به تمام معني از علم و اطلاع به موضوع تهي‌دستند. من خود يكي از نمايندگان عالي‌رتبة ايران را در خارج از ايران ديدم كه در مقام صحبت از سلاطين غور نمي‌ دانست كه غوريان پيش از صفويه سلطنت مي‌كرده‌‌‌اند يا بعد از ايشان، و براي دانستن اينكه شبه جزيره «القطر» كه آن را الكاتر و القاطر تلفظ مي‌نمودند در كجاي دنياست و به چه وضع اداره مي‌شود تمام اعضاي يك سفارت كبرائي مستأصل مانده بودند. اين بود مختصري از نظريات اينجانب كه با كمال اخلاص به قلم آمد. اميدوارم اين جمله مورد التفات و توجه جماعتي كه به نيت احياي زبان فارسي قيام كرده‌اند قرار گيرد و در اين مرحله عملي انجام شود كه واقعاً مبتني بر اساس استوار باشد تا اگر هم به زودي مثمر ثمري نمي‌شود لااقل در آينده به حصول ثمري در آن بتوان اميدوار شد، مخصوصاً در اين مرحله بايد از ريا و تظاهر و تبليغات بابِ روز كه اكثر اوقات براي وصول به مقاصد ديگري است جداً احتراز به عمل آيد تا در اجراي سنتي كه مقدس و مقرون به صلاح عمومي است سرشكستگي و بدنامي بروز ننمايد، يعني خداي نخواسته طوري نشود كه ديگر كسي به اين موضوع رغبت نكند و فرصت مغتنمي كه علي‌العجاله در دست است ضايع بماند. پي‌نويس‌ها: 1- [و در ديگر شهرهاي چين]. مجموعه مقالات عباس اقبال آشتياني ـ‌ بخش چهارم ـ انجمن آثار و مفاخر فرهنگي به نقل از مجله يغما، سال 13، شماره 12، اسفند 1339، ص 565 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32

نمايندگان ديپلماتيك حكومت پهلوي در فلسطين اشغالي

نمايندگان ديپلماتيك حكومت پهلوي در فلسطين اشغالي تعداد ايرانيان در دورة پس از جنگ جهاني اول در فلسطين به 30000 نفر مي‌رسيد كه بيشتر آنان از يهودياني بودند كه جهت مهاجرت يا زيارت به شهرهاي عكا و حيفا مسافرت كرده و اغلب در اين نواحي اقامت مي‌كردند. وجود اين گروه اتباع ايراني در فلسطين مشكلاتي از جهت امور كنسولي آنان پيش آورده بود و از طرف ديگر به علت اختلاف اعراب و يهوديان بر سر موضوع فلسطين و طرح آن در جامعه ملل لازم بود رويه ايران نيز توسط نمايندگان سياسي كشور در بيت‌المقدس تعيين گردد.(1) با توجه به مسائل و مشكلات فوق، در سپتامبر 1921 رسيدگي به امور اتباع ايران در فلسطين از طرف وزير وقت امور خارجه، انتظام‌الملك، موقتاً به مشير حضور، نماينده ايران در مصر واگذار گرديد ولي چون سرزمين فلسطين در اين زمان داراي اهميت خاصي بوده و مركز كليه امور سياسي و نظامي در منطقه به حساب مي‌آمد و ارتش انگلستان نيز در آنجا مستقر شده بود و از طرف ديگر به علت مسدود بودن راه اروپا، عده‌اي از اتباع كشورها از جمله ايرانيان براي سياحت و به خصوص معالجه به فلسطين، كه در اين دوران مركز مهاجرت اطباء آلماني يهودي بود، مسافرت مي‌نمودند و به دليل كثرت مشغله سركنسولگري ايران در قاهره، امور مربوط به فلسطين در سال 1313ش/ 1934م به سركنسولگري ايران در بيروت واگذار گرديد و آقاي اسداله بهنام، سركنسول ايران در بيروت، عهده‌دار امور اتباع ايراني در فلسطين نيز گرديد.(2) سرانجام پس از چند ماه مكاتبه با دولت انگلستان و ذكر مشكلات اتباع ايراني در فلسطين، در تاريخ اول شهريورماه سال 1314ش سركنسولگري ايران در فلسطين در شهر بيت‌المقدس تأسيس شد و آقاي هاشم مكرم نورزاد، به سمت كنسول در فلسطين منصوب گرديد.(3) در تاريخ 21/3/1318 آقاي عبدالحسين صديق اسفندياري به جانشيني مكرم نورزاد منصوب شد و سركنسول ايران در فلسطين گرديد و تا تيرماه 1324ش در اين سمت باقي بود. با پايان يافتن مأموريت آقاي اسفندياري، ابوالحسن بهنام به سمت كنسول ايران در فلسطين تعيين شد و اين پست را تا سال 1327ش به عهده داشت كه در اين سال سركنسولگري ايران به حال تعطيل درآمد و كارمندان آن سركنسولگري به ايران فراخوانده شدند.(4) پس از اعلام رسميت اسرائيل از سوي سازمان ملل متحد و چند ماه قبل از شناسايي دوفاكتوي آن رژيم توسط ايران يعني در اواخر سال 1328ش عباس صيقل به عنوان نماينده ويژه دولت ايران به اسرائيل رفت و تا تيرماه سال 1330 كه نمايندگي ايران در اسرائيل برچيده شد، در آن سمت باقي بود. چنانچه قبلاً نيز ذكر آن رفت، دولت دكتر مصدق نمايندگي ايران در اسرائيل را تعطيل كرد ولي شناسايي دوفاكتو لغو نشد و دليل تعطيلي نمايندگي نيز مشكلات مالي اعلام شد.(5) ژنرال هركابي، رئيس اطلاعات ارتش اسرائيل به دعوت سپهبد كيا در دسامبر 1958 به تهران آمد و با شاه و فرماندهان نظامي ديدن كرد. به دنبال اين سفر شاه با افتتاح نمايندگي سياسي ايران در تل‌آويو موافقت نمود اما به منظور پنهان نگاه داشتن آن قرار شد اين نمايندگي به صورت دفتري در سفارت سوئيس باشد و در مكاتبات اداري «برن 2» ناميده شد.(6) به دنبال اين توافق دكتر ابراهيم تيموري در 23 آذرماه 1338 وارد اسرائيل شد و مأموريت خود را به عنوان نماينده ايران در اسرائيل آغاز كرد.(7) تيموري در گزارشي ضمن انعكاس ملاقات خود با «ديون» مديركل امور خاورميانه وزارت خارجه اسرائيل و پيشنهاد وي مبني بر اينكه به نمايندگان دو كشور عنوان رسمي مثلاً كنسول اعطا شود مي‌نويسد: «به عقيده اينجانب در صورتي كه اطراف و جوانب اين پيشنهاد مورد توجه و مطالعه وزارت متبوع قرار بگيرد گمان نمي‌رود در انجام آن اشكالات چنداني وجود داشته باشد. زيرا همانطور كه استحضار دارند وضع و كار اينجانب در اينجا و نماينده اينها در تهران كم و بيش علني است و قطعاً نمايندگان كشورهاي عرب نيز به خوبي از آن اطلاع دارند و فقط محرمانه عنواني براي آن قائل شدن ممكن است موجب تسهيل كار و انجام تقاضاي مورد علاقه اينها شود كه مكرر خواهان آن هستند.»(8) وقتي در سال 1341 منوچهر پيشوا عازم تل‌آويو بود تا با تيموري همكاري كند، اسرائيلها خواستار آن شدند كه وي با نامه‌هاي سربرگ‌دار وزارت خارجه ايران رسماً به اداره تشريفات وزارت خارجه اسرائيل معرفي شود. آنها با اشاره به همكاريهاي ميان ارتش ايران و اسرائيل و ساير همكاريها گفتند: «با اينكه مكرراً به ما همه گونه وعده در روشن كردن وضع رابطه بين ايران و اسرائيل داده شده ولي هيچ اقدامي تاكنون به عمل نيامده و اكنون شما حتي از مكاتبه با ما امتناع داريد...»(9) چنانچه ذكر آن رفت نمايندگان ايران در تل‌آويو عضو سفارت ايران در برن و بخشي از سفارت سوئيس در تل‌آويو محسوب مي‌شدند اما نامه‌هاي وزارت خارجه اسرائيل براي تيموري با عنوان(10) «نمايندگي ديپلماتيك ايران» ارسال مي‌شد.(11) ابراهيم تيموري تا آبان ماه سال 1342 در تل‌آويو بود و پس از وي دكتر صادق صدريه سمت وي را عهده‌دار شد. وي در ملاقات اباابان در پاسخ به سئوال وي درباره سمت خود اظهار داشت كه وي و همكارانش كارمند سفارت ايران در برن مي‌باشند و با توافق دولت سوئيس در تل‌آويو اقامت دارند. آقاي گازيت مديركل وزارت خارجه اسرائيل در ادامه متذكر شد كه وزارت خارجه اسرائيل تا به حال ايشان را رئيس نمايندگي ايران مي‌دانسته و ميسيون ايران را يك نمايندگي مي‌داند و اباابان نيز بر اين مسئله تأكيد مي‌كند كه وي به عنوان رئيس نمايندگي ايران شناخته شود و خواهان آن مي‌شود كه توسعه تدريجي روابط كه موردنظر ايران است شامل نمايندگي ايران هم بشود.(12) وي در ارديبهشت 1345 با رئيس‌جمهور اسرائيل ملاقات مي‌كند. شازار در اين ديدار ضمن تشكر از پذيرايي از وي در فرودگاه مهرآباد در سفرش به نپال، خواستار برقراري روابط سياسي كامل بين دو كشور مي‌شود(13) صادق صدريه تا اسفند ماه 1346 مسئوليت نمايندگي «برن 2» را دارا بود و پس از وي فريدون فرخ به جانشيني وي انتخاب گرديد و تا آذر 1349 در اين پست مشغول به كار بود. در آذرماه 1349 دكتر ابراهيم تيموري مجدداً رياست نمايندگي ايران در تل‌آويو را عهده‌دار گرديد و تا فروردين 1354 در اين پست باقي ماند و پس از وي مرتضي مرتضايي از فروردين 1354 تا آذرماه 1357 به اين سمت منصوب شد. براي اينكه تا حدودي حجم كار نمايندگي و سطح و تعداد ملاقاتها در اين دوره مشخص شود، بخشي از گزارش سالانه مرتضايي به وزارت خارجه در سال 1356 را عيناً نقل مي‌كنيم: «در اوايل دوره مورد بحث در معيت يك شخصيت عالي‌مقام ايراني با پروفسور افرايم كاتزير رئيس‌جمهور اين كشور و يك بار ديگر در معيت همان مقام با اسحق رابين نخست‌وزير و شيمون پرز وزير دفاع و ايگال آلون وزير امور خارجه ملاقات كردم. ساير ملاقاتهاي اين دوره با مقامات مهم دولتي محل به شرح زير بوده است: وزير دفاع 2 بار، وزير خارجه 1 بار، وزير دفاع 3 بار، پروفسور آوي نري مديركل وقت وزارت خارجه چندين بار، افرايم اورون مديركل فعلي وزارت خارجه 2 بار، ژنرال اميت وزير حمل و نقل 3 بار، ژنرال شارون وزير كشاورزي 1 بار، ژنرال حوفي رئيس اطلاعات و امنيت محل 2 بار، ژنرال مردخاي گور رئيس ستاد ارتش اسرائيل 3 بار، مديران كل بخشهاي مختلف وزارت خارجه چندين بار، هفته‌اي يك بار و گاهي بيشتر با رئيس اداره خاورميانه وزارت امور خارجه...»(14) دو نكته جالب در اين گزارش و همچنين بعضي گزارشهاي ديگر وجود دارد. يكي اينكه در اين گزارش خيلي محرمانه نيز از ذكر نام مقام ايراني كه با مقامات اسرائيل ملاقات كرده است امتناع شده و ديگر اينكه در اين گزارش با اشاره به تلاشهاي انجام شده كه براي كتمان و يا جنبه غيررسمي دادن به حضور و وجود نمايندگي ايران صورت مي‌گيرد، آورده است: «معهذا ظرف سالهاي اخير وجود نمايندگي و كم و كيف فعاليت‌هاي آن، هم براي مردم و سازمانهاي مختلف اسرائيلي و هم براي نمايندگان ديپلماتيك مقيم اين كشور آشكار گرديده...» از آذرماه 1357 تا بهمن 1357 ناصر رسوليان به عنوان كاردار موقت، مسئوليت نمايندگي را به عهده داشت. با پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن 1357، كاركنان نمايندگي ايران در تل‌آويو طي تلگرافي به وزارت امور خارجه، همبستگي خود را با انقلاب اسلامي و پاسداري دستاوردهاي انقلاب با ياري مردم اعلام داشتند. پي‌نويس‌ها: 1ـ نشريه وزارت امور خارجه، «روابط دولت شاهنشاهي با كشورهاي منطقه آسياي باختري و مصر»، دي ماه سال 2535 شاهنشاهي، اداره هشتم سياسي، صفحه 42. 2ـ همان منبع، صفحه 43. 3ـ بايگاني وزارت امور خارجه، اسناد ادارات مركز، اداره هشتم سياسي، سال 54 ـ 1353، كارتن 14، پرونده 4 ـ 41. 4ـ همان منبع. 5ـ جهت اطلاع بيشتر ر.ك. The Pragmatic Entente":"، صفحة 12. 6ـ سياست خارجي ايران در دوران پهلوي 1357 ـ 1300، پيشين، صفحه 287 ـ 286. 7ـ گزارش شماره 1 مورخ 30/9/1338، از تيموري به وزارت امور خارجه، نمايندگي تل‌آويو، سال 49 ـ 1338، كارتن 11، پرونده 92. 8ـ گزاش شماره 153/191 مورخ 3/4/1341، از ابراهيم تيموري به وزارت امور خارجه، سال 49ـ1338، كارتن 15، پرونده 200ـ206. 9ـ گزارش شماره 275 مورخ 23/5/41، از ابراهيم تيموري به وزير خارجه، نمايندگي تل‌آويو، سال 49ـ1338، كارتن 11، پرونده 92. 10- The Diplomatic Representative Of Iran. 11ـ بايگاني وزارت امور خارجه، نمايندگي تل‌آويو، سال 43ـ1342، كارتن 4، پرونده 28. 12ـ گزارش شماره 1866 مورخ 3/11/1344 از صادق صدريه به وزارت امور خارجه، نمايندگي تل‌آويو، سال 49ـ1338، كارتن 11، پرونده 92. 13ـ گزارش 281 مورخ 11/2/1345 از صدريه به وزارت امور خارجه، نمايندگي تل‌آويو، سال 49ـ1338، كارتن 11، پرونده 92. 14ـ گزارش خيلي محرمانه شماره 2312/13ـ910 مورخ 25/11/2536 از مرتضايي به وزارت خارجه، اسناد ادارات مركز، ‌سال 58ـ1356، كارتن 3، پرونده 5ـ210. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32 به نقل از:ايران و تحولات فلسطين؛ مركز اسناد و خدمات پژوهشي وزارت امور خارجه؛ بهار 1384

امشب قرار است كودتا شود (نقبي به كودتاي نوژه)

امشب قرار است كودتا شود (نقبي به كودتاي نوژه) يكي از توطئه‌هايي كه پس از پيروزي انقلاب عليه نظام جمهوري اسلامي طراحي شده بود «كودتاي نوژه» بود. كودتايي كه در شب عمليات و در آستانة اجرايي شدن آن لو رفت و خنثي گرديد. مقاله زير شرحي بر عقيم ماندن اين كودتاست: يكي از خلبانان كه 6 ماه قبل از كودتا از سوي گروه پشتيباني «نقاب» مورد شناسايي قرار گرفته بود، سه روز مانده به موعد كودتا، در پايگاه نوژه مطلع شد كه براي ايفاي نقش در كودتا در نظر گرفته شده است. او جهت آگاهي از مأموريتش بايد با سروان نعمتي ملاقات كند. پس از ديدن سروان نعمتي در پايگاه قرار شد براي صحبت مشخص و مفصل در تهران او را ببيند. روز سه‌شنبه در تهران به منزل نعمتي رفت تا در جريان امر قرار گيرد. نعمتي به او گفت : «مأموريت تو بمباران بيت امام است و ما مي توانيم تا پنج ميليون نفر را بكشيم. گويا شگرد نعمتي اين بود كه در نخستين ديدار توجيهي كودتا به خلبانان عضوگيري شده چنين جمله‌اي را مي‌گفت تا از ميزان آمادگي آنها براي شركت دركودتا و كشتار ميليوني (‌در صورت لزوم) اطلاع يابد. خلبان در مقابل نوع مأموريت و وسعت كشتار غافلگير و مردد شد. اما بدليل تصوري كه از اكثريت و قدرت كودتاگران داشت بيمناك شد كه اگر واكنش منفي نشان دهد،‌جانش در خطر قرار گيرد. «من به او گفتم شما با مردم مخالفيد يا با حكومت كه اين همه كشت و كشتار مي خواهيد بكنيد. گفت ما با حكومت مخالفيم ولي هر كس هم كه بخواهد مانع كار ما بشود چاره‌اي نداريم جز اينكه همه را بكشيم. اين موضوع براي من خيلي ثقيل بود و چون از مخالفت كردن با آنها خصوصاً در منزل نعمتي ترس داشتم گفتم من بيت امام را نمي‌توانم بزنم ولي تلويزيون را مي‌زنم و پس از كمي صحبت از او جدا شدم.»(1) پس از خروج از خانه نعمتي، تشويش و نگراني بر جان او چنگ انداخت. در برابر وضع پديد آمده احساس بلاتكليفي مي‌كرد. دلش مي‌خواست كه موضوع را با كسي در ميان گذارد. اما با كه؟ مگر نه آن كه نعمتي گفته بود جز امام، بقيه با كودتاگران همدستند؟ (القائات رهبران كودتا به كادرهاي پائين) چهره مادرش زني ساده و دلپاك و ديندار در نظرش نقش بست. اما مادرش چه كمكي مي‌تواند بكند؟ مگر هميشه در مواقع استيصال جز مادر پناهگاهي داشته؟ به خانه مي‌رود. موضوع را در حضور برادر كوچكتر، با مادرش در ميان مي‌گذارد: «مادرم بشدت ناراحت شد و گفت تو نه تنها اين كار را نبايد بكني بلكه بايد خبر دهي و جلوي اين كار را بگيري و اگر اطلاع ندهي شيرم را حلالت نمي‌كنم و ازت رضايت ندارم.»(2) آنچه در اين گفتگو ميان مادر و فرزند رخ داد حادثه‌اي است كه ابعاد آن محدودة يك خانوادة كوچك را در مي‌نوردد و عمق و پهناي يك ملك و يك تاريخ را فرا مي‌گيرد. پناه بردن خلبان به مادر، اعتراف يك وجدان معذب و در آستانه گناه است، در پيشگاه ميهن، مردم و دين. و مادر آن واحدجمع اين سه است. او در برابر نهالي كه در دامن خود پرورده قرار دارد و مي‌بيند كه اكنون به جاي شكر نعمت مي‌خواهد ثمر خود را در دامن بيگانه بتكاند. مادر چه مي‌تواند بگويد جز اينكه شيرة جانش را، كه قطره قطره در كام فرزند چكانده، بر او نبخشد؟ فرزند بر سر دو راهي قرار دارد. يا به مادر (زادگاه، مردم، دين) پشت كند و نيروئي را كه از خرمن هستي او جذب جان خود كرده به صورت بمب از سينه پرنده آهنين بر سر افراشته مردم و امام خود رها كند و يا به كساني كه به مادران خود پشت كرده‌اند پشت نمايد و حادثه را متوقف كند. در آخرين دقيقه‌هاي روز سه شنبه و نخستين لحظات سحرگاه چهارشنبه، روز سرنوشت ساز كودتا، خلبان تصميم خود را گرفت: «بالاخره تا ساعت 12 شب با مادر و برادر كوچكترم درباره اين موضوع صحبت مي‌كردم و تصميم گرفتم موضع را به جايي و يا به كسي اطلاع بدهم ولي چون نعمتي گفته بود در جاهاي مختلف از جمله سپاه نفراتي داريم و خيلي‌ها از جمله شريعتمداري اين كار را تائيد كرده‌اند، مي‌ترسيدم بهر كسي اين موضوع را بگويم شايد يكي از همان نفرات باشد و نه تنها نتيجه‌اي نگيرم بلكه بلائي سر خودم بياورند ... بالاخره تصميم گرفتم موضوع را به آقاي خامنه‌اي بگويم.»(3) خلبان در عين ترس از نابودي بوسيله كودتاگران، آماده پذيرش شهادت در اين راه نيز شد و براي افشاي كودتا، ولو آن كه خودش بوسيله عوامل كودتا كشته شود، نقشه‌اي طرح كرد: «براي محكم كاري موضوع را روي كاغذي نوشتم و در خانه گذاشتم و به برادرم گفتم اگر بلايي سر من آمد و برنگشتم بهر ترتيبي شده اين موضوع را به جايي خبر بدهد و جلوي اين كار را بگيرد.»(4) او نيم ساعت پس از نيمه شب از خانه بيرون آمد. ابتدا قصد داشت به جماران برود و موضوع را مستقيماً با امام در ميان گذارد. براي گرفتن تلفن بيت امام، با يكي دو جا ( كميته و سپاه و ...) تماس گرفت. اما نتيجه‌اي عايدش نشد. سپس به سپاه‌پاسداران مستقر در پادگان ولي عصر (عشرت‌آباد) تلفن زد و گفت: موضوع بسيار مهمي است كه بايد فوراً با آقاي خامنه‌اي در ميان گذارد. سپاه براي آن كه مجال تصميم و چاره‌انديشي داشته باشد پاسخ داد 20 دقيقه ديگر مجدداً تماس بگيرد. پس از تلفن دوم، سپاه به وي گفت كه براي توضيح بيشتر نزد آنان برود. خلبان، اگر چه به همه مشكوك بود ولي چاره‌اي نداشت و به پادگان رفت. پاسداراني كه با او برخورد كردند، كوشيدند تا از آنچه در سر دارد مطلع شوند. خلبان مقاومت كرد و براي نشان دادن اهميت مسئله و دستيابي به حجت‌الاسلام خامنه‌اي به افشاي شغل خود و اينكه خطر بزرگي ايران و موجوديت جمهوري اسلامي را تهديد مي‌كند، اكتفا كرد. سپاه پادگان وليعصر با كميته سه راه امين حضور تماس گرفت و اندكي بعد چند نفر از كميته مذكور خلبان را به خيابان ايران، منزل حجت‌ الاسلام خامنه‌اي بردند: «يك شبي من [حجت‌الاسلام خامنه‌اي] حدود اذان صبح ديدم كه در منزل ما را مي‌زنند، اون دري كه بين محل پاسدارها و داخل حياط بود. بشدت هم مي‌زدند. من از خواب بيدار شدم رفتم ديدم ‌آقاي مقدم است و ميگه كه يك ارتشي آمده و مي‌گويد با شما يك كار واجب دارد. فوري گفتم كجاست؟ گفتند توي حياط نشسته. رفتم توي اطاق پاسدارها ديدم كه يك نفري همون دم در تكيه داده به ديوار. با حال كسل و ‌آشفته و خسته و سرش را فرو برده بود. همانطور كه نشسته بود گفتم شما با من كار داريد. بلند شد و گفت بله! گفتم چكار داري؟ گفت كار واجبي دارم و فقط به خودتون مي‌گويم و شايد يادم نيست گفت مربوط به كودتاست. بهر حال من حساس شدم از حرفش. گفتم باشه من نماز بخوانم و مي‌آيم. رفتم نماز را خواندم،‌آمدم اونو صداش كردم توي حياط. البته احتمال اين هم بود كه اين مثلاً سوء نيتي داشته باشد. اما ديدم نمي‌شه به حرفش گوش نداد. او هم اصرار داشت كه تنها به من بگه. به هيچ قيمتي اگر كس ديگري باشه نخواهد گفت. آوردمش توي حياط. تابستان بود، تير ماه بود، يك جايي گوشه حياط نشستيم، گفتم چيه قضيه؟ گفت كودتائي بناست بشه! گفتم تو از كجا ميدوني؟ بنا كرد شرح دادن... آثار بي‌خوابي [خلبان مذكور دوشنبه شب نيز به علت سفر از همدان به تهران نخوابيده بود] شب و خيابان‌گردي و خستگي و افسردگي شديد و ضمناً هم سراسيمگي و هيجان درش پيدا بود. حرفشو مرتب و منظم نمي‌زد و من مجبور بودم براي اينكه حرف ازش در بياورم و ببينم چي ميگويد مكرر ازش سئوال مي‌كردم و خلاصه آنچه گفت اين بود، كه در پايگاه همدان اجتماعي تشكيل شده و تصميم بر يك كودتائي گرفته شده كه يك عده‌اي توي كارند و پول‌هايي به افراد زيادي دادند. به خود من هم پول داده‌‌‌اند و قرار است كه در آن واحد در تهران و همدان يك جلسه‌اي انجام بگيره. ‌يك عده‌اي از تهران جمع مي‌شوند و مي‌روند همدان و شب در همدان اين كار انجام مي‌گيره و آنهائي كه در همدان هستند كار را در آنجا انجام دادند، بعد مي‌آيند تهران، جماران را بمباران مي‌كنند و چند جا را بمباران مي‌كنند ـ سپاه پاسداران و يكي دو جاي ديگر و يادم نيست، شايد مجلس را. پرسيدم كي قرار است انجام بگيره اين كودتا؟ گفت امشب و شايد گفت فردا شب. گويا دقيقاً يادم نيست. من ديدم مسئله خيلي جدي است و بايستي آنرا پيگيري بكنيم. البته در اين بين احتمال اينرا ميدادم كه حال عادي نداشته باشد و يا متعادل نباشد. احتمال دادم اينكه يك سياست باشد كه بخواهند ما را سرگرم كنند. اما در عين حال اصل قضيه اينقدر مهم بود كه با وجود اين احتمالات لازم بود كه ما دنبال قضيه باشيم.»(5) ضمناً، چند ساعت پس از افشاي كودتا وسيله خلبان فوق يكي از درجه‌داران تيپ نوهد، به كميته مستقر در اداره دوم(6) ستاد مشترك مراجعه كرد و پس از افشاي كودتا و اعتراف به اينكه قرار است بهمراه 11 نفر ديگر در براندازي جمهوري اسلامي شركت كند يك پاكت حاوي بخشي از طرح عملياتي كودتا را در اختياركميته فوق قرار داد. به اين ترتيب بفاصله چند ساعت از سوي دو عنصر جذب شده به كودتا، اقدام به «ضد كودتا» شد، و چشمان انقلاب در برابر خطري كه در چند گامي‌اش كمين كرده بود، گشوده گرديد. اين «ضد كودتا» گرچه بوسيلة دو فرد، كه از اقدام يكديگر بي‌اطلاع بودند ، صورت گرفت ولي عمل اين دو، در واقع ترجمان ارادة يك ملت انقلابي عليه ضد انقلاب بود. گاه چنين است كه توان و نيروي يك ملت در يك يا چند فرد گمنام، بي هيچ ويژ‌گي مشخص كه به آنان صفت قهرماني دهد، تراكم مي‌يابد و آن فرد يا افراد، حتي گاه بي‌آنكه از ابعاد تصميم و عملكرد خود آگاه باشند وارد صحنه مي‌شوند و تحولات تعيين كننده‌اي را مي‌آفرينند. در اين موارد گرچه به ظاهر عمل از آن فرد يا افراد است اما در واقع، اقدام فرد يا افراد از ايمان و اراده آرمان ميليون‌ها انسان ملهم است. آيا بستري زيباتر و بارورتر از اين براي سيلان مشيت الهي وجود دارد؟ آيا جمهوري اسلامي در برابر «كودتاي نوژه» كاملا غافل بود و با افشاي آن توسط خلبانان فوق و درجه‌دار تيپ نوهد از خطر آگاه شد؟ قريب به دو ماه پيش از كودتا، واحد اطلاعات سپاه پاسداران از كانال‌هاي گوناگون از وجود يك كودتاي در حال تحقق آگاهي يافته بود. فعاليت شهيد ستوانيار محمد اسماعيل قرباني اصل (تنها شهيد عمليات خنثي‌سازي كودتا) و شادروان سرهنگ دلشاد تهراني، گزارش‌هاي نه چندان مؤثر حزب منحله توده به شخصيتها، گزارش‌هاي انجمن اسلامي نيروي هوائي مبني بر رفت و آمدها و نشست و برخاست‌هاي مشكوك در مراكز نظامي، و دستگيري ابوالقاسم خادم، دستگيري شهلا و فريده يار احمدي (اعضاي شاخه ساسي «جبهه اتحاد ملي» وابسته به مهدي سپهر) و سرهنگ نودهي و سرهنگ زاد نادري، مشاهده قرائن و شواهد گوناگون در بين ملي‌گرايان و نظاميان و نقل و انتقالات مشكوك و ... در مجموع واحد اطلاعات سپاه پاسداران و كميته مستقر در اداره دوم ارتش و مسئولين درجه اول جمهوري اسلامي را از وجود يك توطئه براندازي مطلع كرده بود. لذا، از همان زمان ستادي مركب از واحد اطلاعات سپاه پاسداران، گروه مهندسي ... انجمن اسلامي نيروي هوائي، تعدادي از پرسنل مؤمن نيروي زميني و تيپ نوهد بنام «ستاد خنثي‌سازي كودتا» تشكيل گرديد. تا از طريق هماهنگي در اطلاعات كسب شده، آمادگي براي مقابله با توطئه و خنثي‌سازي آن تأمين شود. ولي عليرغم دستگيري عضو مهم شاخه سياسي كودتا و يكي از مهره‌هاي بسيار فعال آن، سرهنگ زاد نادري، كه از حلقه رابط «چريك‌هاي ناسيوناليست» و سازمان «نقاب» بود... كودتاي 19/4/1359 لو نرفت و مجموعه اطلاعات بدست آمده محدود به اين شد كه توطئه‌اي در شرف وقوع است و ممكن است 2 تا 4 هفته ديگر (2 تا 4 هفته پس از تاريخي كه «كودتاي نوژه» انجام و خنثي شد) اجرا گردد. از اينرو، پس از پيوستن برادر محسن رضائي، به حجت‌الاسلام خامنه‌اي براي تخليه اطلاعاتي خلبان افشا كننده كودتا، او خطاب به حجت‌الاسلام خامنه‌اي گفت «ما ... فكر مي‌كرديم دو سه هفته ديگر يا يك ماه ديگر [كودتا] انجام بگيرد.»(7) بنابراين در تحليل نهائي بايد گفت: اطلاعات مؤثر و كارآ از كودتا تا حدود زيادي پس از افشاي كودتا بوسيله خلبان فوق و تا حدود كمتري توسط درجه‌دار تيپ نوهد در اختيار «ستاد خنثي‌سازي كودتا» قرار گرفت. گرچه ستاد خنثي‌سازي كودتا نسبت به واقعيت كودتا مطلع بود ولي نبض آن را در دست نداشت. نبض كودتا بوسيله خلبان و درجه‌دار تيپ نوهد در دست مسئولين جمهوري اسلامي قرار گرفت. ضد كودتا حجت‌الاسلام خامنه‌اي پس از شنيدن سخنان خلبان، ابتدا با حجت‌الاسلام هاشمي رفسنجاني مشورت كرد و سپس با برادر محسن رضائي تماس گرفت و از او خواست كه فوراً بهمراه يكي ديگر از همكارانش كه در ستاد خنثي‌سازي كودتا فعايت مي‌كند به منزلش بيايد: «گفتم شما [خلبان] بنشين تا من ترتيب كار را بدم. نشاندمش و ‌آمدم داخل اطاقم. ضمناً آقاي هاشمي شب منزل ما بود... به آقاي هاشمي گفتم چنين قضيه‌اي است... بعداً تلفن كردم به محسن رضائي. اون موقع مسئول اطلاعات سپاه بود. گفتم فوري بيا اينجا و يك نفر ديگر كه او هم يك جاي ديگر كار اطلاعاتي مي‌كرد، به هر دوشان گفتم فوري بيائيد كه يك قضيه‌اي است براتون بگم. آن جوان را خواستيم، آمد و گفت بشين همين‌جا و به اونها گفتم اطلاعاتش را بگيرند. اين‌ها يكي دو ساعتي با هم صحبت كردند. و اطلاعاتش را يادداشت كردند. مقطع مقطع مي‌گفت. اما مجموعاً اطلاعات خوبي بدست آمد. محل تجمع آنها كه مي‌خواستند بروند، پارك لاله بود. او اسم پارك لاله را هم ظاهراً نمي‌دانست، جايش را ميدانست... اين آقايون مشغول كار شدند. مقدمات بازجوئي را فراهم كردند كه هم در همدان و هم در پارك لاله بتوانند پيگيري كنند. البته سپاه كشف كرده بود از مدتي پيش كه كودتائي قراره انجام بگيره. شايد هم فهميده بود كه اين كودتا در پايگاه شهيد نوژه باشه. اما نمي‌دانست زمانش كي است و اين براشون مهم بود. رضائي همانروز گفت ما اين را فكر مي‌كرديم دو سه هفته ديگر يا يك ماه ديگر انجام بگيره.»(8) با جمع‌بندي اطلاعات حاصله از دو عنصر افشاء كننده و تكميل آن با اطلاعاتي كه از قبل جمع‌آوري شده بود به سرعت مقابله با كودتاي قريب‌الوقوع و خنثي كردن آن در دو محور پارك لاله و پاسگاه نوژه طرح‌ريزي شد. پارك لاله محل تجمع 40 تن از خلباناني بود كه بايد بهمراه فرمانده نيروي هوائي كودتا ـ محققي ـ با اتوبوس ايران پيما به پايگاه هوائي نوژه رفته و به ديگر خلبانان كودتا مي‌پيوستند. اطلاع دير هنگام واحد اطلاعات سپاه پاسداران از محل تجمع كودتاچيان امكان برنامه‌ريزي اطلاعاتي را از آنان سلب نمود و به واسطه حضور توأم با هياهوي اعضاء كميته انقلاب سلامي و سپاه پاسداران در بعد از ظهر روز 18/4/359، در پارك لاله كودتاگران را متوجه غير عادي بودن اوضاع ساخت. از اينرو برخي از خلبانان با اتومبيل‌هاي شخصي خود و كمتر از ده نفر نيز با اتوبوس عازم نوژه شدند. در يك تعقيب و گريز سرهنگ داريوش جلالي، سروان محمد ملك، ستوان علي شفيق، سروان ايرج سلطاني جي، سروان فرخ‌زاد جهانگيري، ستوان نقدي بيك و يك نفر ديگر دستگير شدند. گسستن شيرازه كودتا عمده نيروهاي به كار گرفته شده براي خنثي سازي كودتا، در پايگاه نوژه متمركز گرديد. عمليات مربوط به پايگاه نوژه در دو قسمت داخل و خارج پايگاه به اجرا گذارده شد. الف ـ عمليات داخل پايگاه: 1ـ شناسائي نقاط حساس پايگاه جهت افزايش نيروهاي محافظ شامل : شيلترها، خط پرواز،‌و رمپ پرواز و پي وال ( انبار سوخت) مهمات، اسلحه‌خانه‌ها، سايت‌هاي پرتاب موشك ضد هوائي، مخابرات و منابع آب؛ 2ـ تقويت پاسگاههاي ديده‌باني و ايجاد پست‌هاي گشتي براي پر كردن شكاف بين پاسگاهها؛ 3ـ تشكيل تيم تعقيب و مراقبت براي كنترل رفت و آمدهاي داخل پايگاه؛ 4ـ تشكيل دو گروه ضربت و استقرار آنها در شمال و جنوب پايگاه براي هجوم به تجمع كودتاگران؛ 5ـ زير نظر گرفتن افراد مشكوك، 6ـ قرار دادن دو تن از خلبانان مورد اعتماد در كامان پست؛ 7ـ هشدار به سايت رادار؛ 8ـ آماده‌باش يك گروه برگزيده از سربازان قرارگاه؛ 9ـ آماده باش تعدادي از پاسداران خانه‌هاي سازماني پايگاه براي كمك به ارتشيان داخل خانه‌هاي سازماني در صورت نياز ؛ 10ـ تعيين اسم عبور براي هم‌آهنگي نيروهاي عمل كننده در داخل و خارج پايگاه. ب ـ عمليات خارج پايگاه: 1ـ توجيه روستاهاي اطراف پايگاه پيش از استقرار پاسداران انقلاب در محورها؛ 2ـ بازرسي اتومبيل‌هاي مشكوك در جاده‌هاي تهران ـ همدان، راه فرعي منتهي به پايگاه، راه خاكي فرعي منشعب از جاده تهران به سمت پايگاه، راه كبوتر آهنگ و جاده قروه ـ همدان. سروان فرخ‌زاد جهانگيري: «من و سرهنگ جلالي در روي جدول وسط پياده رو توي پارك نشسته و از هر دري صحبت مي‌كرديم كه ناگهان افراد مسلح وارد شده و ما را دستگير كردند.» ايرج راستي: «بعد تصميم گرفتم نوشابه بخرم و به جلوي دكه رفتم ... سروان ناصر زندي را در جلوي همين دكه ديدم و ايشان گفتند برنامه بي‌فايده‌اي است و من مي‌روم. و منهم گفتم ميروم و فكر مي‌كنم ساعت 10/8 الي 20/8 دقيقه بود كه به طرف منزل ... رفتم.» ستوان ناصر ركني: «حدود يك ـ الي دو كيلومتري پايگاه سمت چپ جاده يك اتومبيل بيسيم دار ايستاده بود و بر سر دوراهي پايگاه، سمت راست يك جيپ با تعدادي پاسدار ايستاده بودند كه يك نفر را دستگير كرده به حالت دراز كش و دست پشت سر او خوابانيده بودند. سمت چپ هم تعداد زيادي پاسدار ايستاده بودند. اتوبوس از آن محل گذشت [اتوبوس‌ها كنترل نمي‌شدند] و چند كيلومتر دورتر در محل پمپ بنزين دور زد و برگشت . در اين موقع راننده گفت كه اگر كسي چيزي از ما پرسيد مي‌گوئيم از همدان درحال آمدن هستيم... نعمتي ابتدا تصميم داشت كه از قزوين به پايگاه شاهرخي تلفن بكند و ببيند چه خبر است. ولي بعداً پشيمان شد... اتوبوس در قزوين ايستاد. قبل از اين موقع تيمسار محققي گفته بود كه اگر مداركي همراه داريد، آنرا مخفي كنيد. نعمتي كاغذي را در زير فرش پلاستيكي وسط اتوبوس قايم كرد و من هم چند برگ كاغذ كه يكي از آنها شامل اسم تعدادي از خلبانان بود كه نعمتي داده بود كه به احسان [بني‌عامري] بدهم و يك برگ نيز شامل افرادي بود كه همافر پور‌رضائي داده بود كه اين عده بايستي در پايگاه شاهرخي دستگير شوند و يك برگ شامل كد و نشاني در زير پشت‌سري دو رديف به آخر مانده سمت شاگرد در اتوبوس مخفي نمودم. در قزوين زمانپور از من مقداري پول خواست كه من يك پاكت محتوي بيست و پنج هزار تومان به او دادم و او پياده شد. من مجدداً خوابيدم. در اتوبان كرج تهران از خواب بيدار شدم. نعمتي پنجاه هزار تومان و آبتين بيست و پنج هزار تومان و يك نفر ديگر كه او را نمي‌شناسم مبلغ بيست و پنج هزار تومان از من پول گرفتند و بتدريج پياده شدند. بدر خانه خودمان رسيدم. ديدم كه چراغ هال برخلاف هميشه كه روشن بود اين بار خاموش است. دو بار در زدم... همسرم را ديدم كه پشت سر او يك نفر پاسدار ريشدار قد بلند ايستاده بود كه دوبار به من گفت بيا تو بيا تو، همسرم گفت بدو و من فرار كردم. هنوز فاصله در خانه تا محل ورودي گاراژ به كوچه را طي نكرده بودم كه صداي تيري بلند شد و متعاقب آن صداي جيغ همسرم را شنيدم كه جيغ زد: آخ او راكشتي.... چند متر در كوچه دويدم براي اينكه سبكتر شوم ساك محتوي پول [و اطلاعات نسبتاً فراوان در مورد كودتا] را كه دستم بود رها كرده و شروع بفرار نمودم. در اين ضمن صداي چندين شليك تير نيز متوالياً بلند شد. من در كوچه بعدي در فاصله دو اتومبيل قرار گرفته و به زير يكي از آنها خزيدم. همين موقع پاسداري كه در تعقيب من بود رسيد و مرا پيدا كرد و به سمت من نشانه‌روي كرد و داد ميزد كه اين خلبان است و ميخواسته كودتا كند. مردم بيائيد و دست او را ببندند، يك نفر نيز آمد دستم را از پشت با طناب بست. »(9) تيمسار آيت‌الله محققي: «من قبل از ساعت هشت به محل رفتم ولي نه اتوبوسي بود و نه كسي كه من او را بشناسم. در حدود ساعت 15/8 ركني آمد و گفت اتوبوس در حدود يك ساعت تأخير خواهد داشت. در اين موقع نعمتي را ديدم كه آمد و گفت متفرق شويد، ما را تحت نظر دارند و تا من آمدم بخودم بجنبم يك ماشين پياده شدند. من فرار كردم ... بالاخره بعد از مدتي در مقابل اداره مهندسي ارتش اتوبوسي ايستاد و ركني از آن اتوبوس پياده شد. من بداخل اتوبوس رفتم. سه نفر در اتوبوس بودند كه من هيچكدام را نديده بودم. اسم آنها را نميدانم اين سه نفر راننده و كمك راننده و يك مرد ديگري بود كه حتي ركني هم آنها را نمي‌شناخت. بعد از مدتي زمانپور، نعمتي‌،آبتين و يك نفر ديگر هم كه اسم او را نميدانم و براي اولين بار او را ميديدم وارد اتوبوس شدند و چون وضع بدي را پيش‌بيني مي‌كرديم، تصميم بحركت گرفتيم كه فعلاً از محل دور شويم. من به ركني گفتم ما با همين‌ها ميخواهيم برويم! ركني گفت بقيه فرار كرده‌اند. برويم. من خواستم يك تلفن بزنم. تلفن‌ها اغلب خراب بودند. از كرج ركني تلفن كرد، من در هنگام مكالمات تلفني ركني حضور نداشتم و درداخل اتوبوس بودم. بالاخره ركني آمد و گفت مي‌رويم اگر بقيه كارها هم خراب شده باشد با همين اتوبوس بر مي‌گرديم وگرنه به پايگاه خواهيم رفت. من در داخل اتوبوس خوابيدم و وقتي بيدار شدم در راه تاكستان به همدان بوديم. جاده‌ها خيلي سخت كنترل مي‌شد و مأمورين ژاندارمري تمام ماشين‌هاي شخصي را متوقف مي‌كردند و حتي در وسط جاده چندين عدد لاستيك را آتش زده بوند. ولي جلوي كاميون‌ها و اتوبوس‌ها را نمي‌گرفتند. » از سه راهي جاده ساوه به همدان وضع مراقبت خيلي شديدتر شده بود... ماشين‌هاي پاسداران در توي جاده‌ها حركت مي‌كردند و به هر اتومبيلي شك مي‌بردند او را متوقف نموده و چهار نفر مسافران آنرا بازرسي بدني مي‌كردند. لذا ما به حركت خودمان ادامه داديم و در مقابل اولين پمپ بنزين متوقف شديم و دور زده و به تهران مراجعت كرديم. ساعت 6 صبح به تهران رسيديم و بلافاصله متفرق شديم.» سرهنگ ابراهيم تحملي رودسري: «غروب چهارشنبه [18/4/59] يعني اوايل شب پنجشنبه كه مي‌بايستي عوامل اجرائي در محل كار خود حاضر باشند و احسان [بني‌عامري] قرار بود ترتيب كار افراد، مورد حمله تلويزيون را بدهد و بعد برود به پايگاه شاهرخي، ولي وقتي ميرود در محل مجتمع گويا بعلت اينكه عده [اي] نيامده بودند و اسلحه نرسيده بود دستور داد، آن تعداد متفرق بشوند و گفت عمليات انجام نمي‌گيرد و همان موقع بود كه به كاظم تلفن كرد به ما اطلاع بدهد كه متفرق بشويم.» استوار قايق‌ور: «سرهنگ آذرتاش از ماشين پياده شد و به نادر مرداني گفت كه ماشين حامل اسلحه و مهمات خراب شده و مأموريت كنسل گرديده و ما هم حركت كرديم تا رسيديم به سه راه قزوين همدان و در آنجا پاسداران به ما ايست دادند و ما هم ايستاديم. به محض ايستادن شروع به تيراندازي كردند و چون ما ديديم كه اگر بايستيم كشته خواهيم شد حركت كرديم و مقداري آمديم جلو و ما شين را در يك محل رها كرديم و شروع كرديم به فرار. من از نادر مرداني و رضا بهمن‌زاده جلو افتادم و چون تركش گلوله به پشت من اصابت كرده بود سريع مي‌دويدم ... به جاده اصلي رسيدم و تا صبح هم آنجا بودم و جلوي يك ماشين را حدود ساعت هفت گرفته تا خود را نجات دهم. ولي چند قدم جلوتر همان محلي بود كه به ما تيرانداي شده بود و مرا دستگير كردند و بردند درون پايگاه. » استوار محمد مهدي حيدري: «بعلت اينكه جلو سه راهي توسط نظاميان راه بسته و كنترل مي‌شد از اينجا گذشتيم كه پشت سر ما مأمورين رسيدند و جلوي ما را گرفتند و ما به مأمورين گفتيم كه خودمان نظامي هستيم و بايد دژبان ‌ما را جلب نمايد ... داشت وضع بحراني مي‌شد. من سعي كردم اسلحه را از پاسدار مأمور بگيرم ولي خودم در سرازيري خوردم زمين و تفنگ پاسدار راگرفتم و با خودم بردم و در تاريكي ... دست راست جاده را گرفته رفتم. كنار جاده داشت تيراندازي مي‌شد من تا نزديكي صبح در بيابانها راه رفتم و در يكي از جوب‌ها گرفتم خوابيدم .»(10) فرار: در شب كودتا (18/4/1359) بيش از 200 نفر از كودتاگران از جمله قربانيفر در منزل فردي بنام نور كه در حوالي جام جم واقع بود با لباس نظامي و با بازوبندهائي منقوش به شير و خورشيد اجتماع كرده بودند تا با دريافت علائم موفقيت كودتا، مركز سيماي جمهوري اسلامي ايران را تصرف كنند و لي در همان ساعات اوليه توسط تلفن به آنان اطلاع داده مي‌شود كه عمليات منتفي است، در گروههاي دو سه نفره پراكنده شويد. منوچهر قربانيفر رئيس شاخه پشتيباني پس از خروج از خانه به يك انبار زغال رفته در آنجا پنهان مي‌شود و پس از چند روز به كردستان مي‌رود و مدتي در يك آغل پنهان و بالاخره به تركيه فرار مي‌كند. قادسي رئيس شاخه سياسي روز قبل از كودتا بدون اينكه كسي را مطلع سازد از «سويس اير» بليط رفت و برگشت تهيه مي‌كند تا اگر كودتا با شكست مواجه شد او گريخته باشد و اگر با پيروزي توأم بود سريعاً باز گردد. بني‌عامري رئيس شاخه نظامي بعلت آشنايي با منطقه سيستان و بلوچستان از طريق اين استان به خارج مي‌گريزد. اگر چه فرار سه عنصر اصلي كودتا، زوايائي از توطئه را در ابرهاي ابهام پنهان ساخته ولي بدينسان كودتائي كه به پيروزي آن، چنان اميد بسته شده بود كه طرح جانشين براي آن در نظر گرفته نشده بود به لطف الهي در آستانه عمل مانند آدمكي برفي ذوب شد و فرو ريخت. پي‌نويس‌ها: 1ـ خلبان افشاء كننده كودتا (دستنوشته). 2ـ خلبان افشاء كننده كودتا (دستنوشته). 3ـ همان مأخذ. تأكيد از ما است. 4ـ خلبان ... (دستنوشته). 5ـ مصاحبه با حجت‌الاسلام خامنه‌‌اي. 6ـ پس از پيروزي انقلاب اسلامي كميته‌‌اي در اداره دوم مستقر گرديد كه نطفه تشكل «ستاد خنثي‌سازي كودتا» بود. 7ـ مصاحبه با حجت‌‌الاسلام خامنه‌اي. 8ـ مصاحبه با حجت‌الاسلام خامنه‌اي. 9ـ تأكيد از ماست. 10ـ استوار حيدري فردي ورزيده و صاحب چند مدال در رشته سقوط آزاد بود. وي پس از فرار از منطقه، در فرداي آن شب با دو روستائي برخورد مي‌كند و از آنان غذا ميخواهد. آن دو روستائي كه از طريق راديو از وقوع كودتاي نافرجام مطلع بودند به حيدري مشكوك شدند و با جلب اطمينان او، وي را بر ترك موتور سوار كرده و مستقيماً به كميته انقلاب اسلامي مستقر در روستاي خود مي‌برند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32 به نقل از:كودتاي نوژه؛ مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي؛ چاپ پنجم، صص 279 ـ 263

آشنايي با اصطلاحات تاريخي

آشنايي با اصطلاحات تاريخي * مكتب آنالز (Annales School) رويكردي است در مطالعات تاريخي، و نام آن مأخوذ است از سالنامه‌اي با عنوان Annales d'histories economique et sociale . اين مكتب در سال 1929 م. توسط لوسين فوبر (Lucien febvre) (1956ـ 1878) و مارك بلوخ (Marc Bloch) (1944ـ 1886) در دانشگاه استراسبورگ تأسيس شد. ويژگي اين مكتب شيوه تاريخنگاري آن است كه تاريخنگاري به شكل سنتي و مبتني بر توالي زماني حوادث را متروك دانسته و بر اين باور است كه در تحقيقات تاريخي بايد ساير عوامل به ويژه عوامل جغرافيايي و مردم‌شناسي اجتماعي را به طور كامل در نظر گرفت. از مهمترين آثار اين مكتب كه به فارسي ترجمه شده است مي‌توان به كتاب سرمايه‌داري و حيات مادي نوشته‌ي فرنان برودل و جامعه فئودالي نوشته مارك‌بلوخ اشاره كرد. در كتاب نخست، آقاي پرويز ميران مترجم كتاب، طي مقدمه‌اي به طور مفصل اين مكتب را معرفي كرده است. نيز ر. ك دكتر مسعود مرادي، مكتب آنال، كتاب ماه تاريخ و جغرافيا، شماره 15 همچنين كتابي با عنوان «مكتب آنال» ترجمه نسرين جهانگرد نيز اخيراً توسط انتشارات جامي به چاپ رسيده است. * عتيقه‌شناسي (Antiquarianism) مطالعه تاريخي جديد (مدرن) معمولاٌ با عتيقه‌شناسيِ محض كه جمع‌آوري اطلاعات به خاطر خود اطلاعات و در نتيجه عاري از هر نوع تفسير است، مباينت دارد. علم عتيقه‌شناسي در اصل روشي تحقيقي است كه در اروپا به ويژه در قرون 15 تا 18 م. شكوفا شد. عتيقه‌نشاس هم خود را مصروف طبقه‌بندي آثار قديمي از جمله ابنيه و متون مي‌كند. روشهاي عتيقه‌شناسي براي طبقه‌بندي و سنجش مدارك، سهم عمده‌اي در تحقيقات تاريخي دارد. بايد توجه داشت كه عتيقه‌شناسي با باستان‌شناسي (Archeology) تفاوت دارد. اما اين تفاوت را در گستره اين دو علم بايد دانست. در حقيقت عتيقه‌شناسي اعم است و باستان‌شناسي اخص. در ايران، باستان‌شناسي بيشتر در مورد ابنيه و عمارات است، حال آن كه عتيقه‌شناسي بيشتر به اشيائ و ابزار نظر دارد. اما به هر حال هردو علم از روش‌هاي يكساني در شناسايي زمان گذاري اشياء،‌آثار و ابنيه بهره مي‌گيرند. عتيقه‌شناسي در شكل‌گيري انديشه اروپائيان در زمينه تاريخ نقش مهمي داشته است. * كليومتري (Cliometrics) كليومتري نوعي تحقيقات تاريخي است كه در آن از رياضيات و فرضيه‌هاي آماري استفاده مي‌شود. روش كليومتري براي تحولات تاريخي از دهه‌ي 1950 م. به بعد كاربرد يافته است. رشد و توسعه روش كليومتري متكي به توسعه آمارگيري در همه زمينه‌ها از جمله جمعيت و منابع اقتصادي بوده است. لذا واژه جمعيت‌شناسي ديده شود. * تاريخ تطبيقي (Comparative history) تاريخ تطبيقي رويكردي خاص در مطالعات تاريخي به شمار مي‌آيد كه اساس آن را مقايسه‌ي ميان جوامع، مؤسسات تمدني و ادوار مختلف تشكيل مي‌دهد. در طول قرن بيستم تاريخ تطبيقي به عنوان شعبه‌اي از تاريخنگاري رشد بسياري يافته است. آنچه كه تاريخ تطبيقي ناميده مي‌شود در كشور ما بيشتر به صورت تاريخ عمومي (general History) انعكاس يافته است، كه در يك برهه از زمان در همه عرصه‌ها يا زمان‌ها يك پديده را بررسي مي‌كند. لذا صرف بيان همزماني وقايع را نمي‌توان تاريخ تطبيقي ناميد. * تاريخ معاصر (‍‍‍Contemporary history) تاريخ معاصر آن قسمت از تاريخ به شمار مي‌آيد كه گذشته‌ي نزديك را در بر مي‌گيرد. بدين جهت تاريخ قرن بيستم يا به ويژه وقايع پس از جنگ جهاني دوم در سال 1945 م. تاريخ معاصر دانسته شده است. آنچه كه در اين جا تحت عنوان تاريخ معاصر آمده است گاهي با عنوان تاريخ اخير ( recent history) نيز آورده مي‌شود. در تاريخ جهاني معمولاً از 1789 (انقلاب فرانسه) تاكنون را قرون معاصر يا تاريخ معاصر قلمداد كرده‌اند و از حدود جنگ‌هاي جهاني اول و دوم را تاريخ اخير. در ايران معمولاًٌ تأسيس سلسله قاجاريه را كه تقريباً با آغاز قرن نوزدهم مقارن است مبدأ تاريخ معاصر دانسته‌اند. بعضي اين تاريخ را جلوتر يا عقب‌‌تر نيز برده‌اند. در مواردي تاريخ مشروطه و پس از آن تاريخ معاصر عنوان شده است. بعضي نيز با توجه به تحولات تاريخ ايران، آغاز سلسله پهلوي يا تحولات ديگري را مبنا قرار داده‌اند. به نظر مي‌‌آيد كه فقدان مباني نظري قوي در باب مفهوم تاريخ معاصر موجب تشكيك‌هاو ارائه نظريات متفاوت در اين زمينه شده باشد. بدون شك توجه به مفهوم نظري تاريخ معاصر و عنايت در پديده‌اي كه از نظر تاريخي داراي «معاصرت» است مي‌تواند روشنگر اين اصطلاح باشد. نيز بايد توجه داشت كه پديده «معاصرت» داراي نوعي تبديل و تحول است كه مطالعه آن را پيچيده مي‌سازد و به آساني نمي‌توان آن را با تعريف و تحرير، ثابت، مشخص و دائمي بيان كرد. در حقيقت بايد ميان مفهوم معاصر به عنوان اسم (اصطلاح) و به عنوان صفت تفاوت قائل شد. * تاريخ فرهنگي (Cultural history) تاريخ فرهنگي به طور سنتي به معناي مطالعه درباره مباحث عاليه‌ي فرهنگي همچون هنر و ادبيات بوده است. در سال‌هاي اخير تلاش قابل توجهي براي تعميم تاريخ فرهنگي، آن چنان كه فرهنگ عامه و بازآفريني منش و خودآگاهي جوامع گذشته (منتاليته) را در بربگيرد، صورت گرفته است. صرف‌ دارا بودن عناصر فرهنگي چون اخلاق‌، آداب،‌زبان، شيوه زندگي ... را نمي‌توان تاريخ فرهنگي دانست. مثلاً ممكن است بسياري از آنچه كه فولكلور (فرهنگ عامه) دانسته مي‌شود را تحت عنوان تاريخ فرهنگي مطرح كرد، زيرا شرط اصلي تاريخ فرهنگي آگاهي به فرهنگ و مضامين و مقولات آن است و بايد بتواند در شكل‌گيري خاطره تاريخي (فرهنگي) يك ملت ايفاي نقش نمايد. چنين صورتي از فرهنگ را معمولاً تحت عنوان «معارف» در ادبيات فارسي معاصر بيان مي‌كنند. در درجات بالاتر شناخت و آگاهي جامعه نسبت به معارف خويش كه متضمن نوعي نقادي نيز باشد در تاريخ فرهنگي مورد توجه قرار مي‌گيرد. لذا درتاريخ فرهنگي گرايش به نخبگان فرهنگي همواره وجود دارد و آن را از سطوح فرهنگ عامه دورمي‌سازد. * بحران (Crisis) در تاريخ‌نويسي بحران يك دوره كوتاه از تحولات قطعي يايك نقطه عطف شديد يا لحظه‌ي تصميمات حياتي به شمار مي‌‌آيد. «بحران» معادل نه چندان دقيقي براي اصطلاح «نقطه عطف» است. در فرهنگ فارسي معين ذيل واژه بحران ‌آمده است: بحران ـ تغييري كه در حالت تب در مريض پديد آيد. شديدترين و ناراحت‌ترين وضع مريض در حالت تب. بحراني ـ تغيير حالت و آشفتگي مريض ـ وضع غير عادي در امري از امور مملكتي. در تاريخ‌نگاري فارسي معمولاً واژه بحران براي هرگونه تعارض حاد به كار مي‌رود، اما در تاريخنگاري جهاني فقط در موارد خاصي اين واژه كاربرد يافته است، مثل بحران (ركود) مالي 1933 ـ 1929 م . ايالات متحده و يا بحران موشكي كوبا 1962 م. و مواردي از اين قبيل آن‌چنان كه با تعاريف ارائه شده‌ فوق منطبق است. نقطه عطف در تاريخنگاري فارسي به معناي تغيير جهت كامل سير وقايع است و شدت و ضعف بر آن مترتب نيست، اما در تاريخ جهاني تيتر وجه شدت و ضعف رخدادها و وقايع مدنظر است. * ابسلوتيسم (Absolutism) در نظر و عمل به معناي رهايي قدرت دولت از هر قيد و شرطي است. اين اصطلاح به ويژه مربوط به پادشاهان اروپايي از قرن شانزدهم تا هجدهم ميلادي است. هر چند اين واژه بيشتر در علوم سياسي كاربرد دارد، اما در اينجا صورت تاريخي اين اصلاح مدنظر است. پادشاهان اروپايي چون لويي چهاردهم، لويي پانزدهم و لويي شانزدهم، پطركبير، كاترين كبير، فردريك و ديگران كه در قرون جديد (18 ـ 15 م.) فرمانروايي كرده‌اند، از آن رو چنين ناميده‌شده‌اند كه هنوز نمادهايي چون پارلمان شكل نگرفته بودند و حتي مجالس سنتي اشراف نيز منحل شده بود. * آناكرونيسم (Anachronism) خارج شدن از ادراك مبتني بر تاريخ و معيارهاي بيگانه با يك دوره يا فرهنگ. بيشتر كاربرد اين واژه در مورد عدم رعايت اصل توالي و ترتيب در تاريخ‌نگاري است. از آنجا كه نظم زماني به لحاظ صورتي مبتني بر نظم زماني و از نظر مضموني مبتني بر رابطه علّي ميان رخدادها است، هرگونه آناكرونيسم موجب اشتباه فاحش در ادراك منظم و علّي وقايع خواهدشد. در حقيقت عدول از كرونولوژي موجب فروغلتيدن در آناكرونيسم مي‌شود و بيان آناكرونيسم وقايع اساساً هرگونه سازماندهي تاريخي يا تاريخمند را غيرممكن و هرگونه استنتاج و استنباط منطقي را مشكل خواهد ساخت. لذا آناكرونيسم اصولاً عدول از تاريخ‌نگاري است و تاريخ از اين حيث با كليه علوم متفاوت مي‌شود. * آنارشيسم (Anarchism) فلسفه سياسي است كه معتقد است مي‌توان جامعه را بدون نياز به قدرت دولت سازماندهي و اداره كرد. واژه آنارشيسم از قديم در عرصه سياست و جامعه به عنوان واژه‌‌اي تحقير‌آميز در شرايط در هم شكستن نظم و اخلاق در جامعه به كار مي‌رود. واژه آنارشيسم بيشتر در فرهنگنامه‌هاي علوم سياسي مورد بحث و بررسي قرار مي‌گيرد. به كارگيري آن به عنوان اصطلاحي تاريخي بيشتر ناظر به ادوار رواج انديشه آنارشيسم است. اين لغت كه مشتق از انارخه يوناني به معناي عدم دولت است در قرن نوزدهم مبدل به مكتبي سياسي شد و هر چند در ابتدا مبتني بر خشونت نبود اما چون به تروريسم روي آورد و ويراني نظام حكومت‌هاي اروپا را مدنظر قرار داد، آن‌گاه معنايي كه از آن دريافت مي‌شد برابر با هرج و مرج‌طلبي و قبول بي‌نظمي در جامعه شد. رشد انديشه‌هاي ليبراليستي، سوسياليستي و سنديكاليستي در همان قرون موجب شد تا به حيات مكتب آنارشيسم پايان داده شود اما اين واژه در فرهنگنامه‌هاي سياسي همچنان به عنوان نظريه‌اي كه مبني بر هرج و مرج اخلاقي و اجتماعي باشد مورد بحث قرار مي‌گيرد. لذا براي تفصيل بحث درباره آن بايد به آن فرهنگنامه‌ها رجوع كرد. * غير واقعي (Counter – factual) فرض كردن امري بر مبناي آن چه در صورت عدم وجود يك علت كليدي يا شرايط ويژه ممكن است رخ دهد و يا رخ ندهد و يا پي‌آمد رخدادهايي كه اتفاق نيفتاده است. مشهور است كه در تاريخ «اگر» وجود ندارد. زيرا با فرض «اگر» مي‌توان به علت‌ها و معلول‌هاي بيشماري براساس اقتضاي عقل و استدلال رسيد، در حالي كه در وقايع رخدادهاي تاريخي نه آن علت‌ها و نه آن معلول‌ها هيچ‌كدام وجود نداشته و اسناد و مدارك تاريخي بر وجود آنها دلالت نمي‌كنند. امر غير‌واقعي در تاريخ امرنامعقول نيست بلكه بدان معناست كه واقعيت خارجي نداشته و تحقق بيروني نيافته است. لذا شبيه «قضاياي كاذبه» در منطقه است، يعني عقلاً ممكن است اما واقعيت ندارد. نيز امر «غيرواقعي» به تخيل نزديك است و چون تاريخ مبتني بر مستندات است اين تخيل ممكن است مبدل به توهم شود. * رژيم كهن (Ancien regime) نظام قديم فرانسه. اين اصطلاح براي تشريح اوضاع سياسي و اجتماعي فرانسه قبل از انقلاب كبير (1789 م.) يا دوران ابسلوتيسم به كار مي‌رود. هر چند واژه كهن براي عهد باستان و قرون عتيق به كار مي‌رود اما در منابع تاريخ اروپا اصطلاح رژيم كهن به ناظم حكومتي خاندان بوربون نظر دارد. اين رژيم طي انقلاب كبير فرانسه 1789 م. سرنگون و به جاي آن نظام بورژوازي ليبرال مستقر شد. از آن جا كه استقرار رژيم جديد همراه با تغييرات همه جانبه در شئون زندگي مردم فرانسه و سپس اروپا شد،‌اطلاق «رژيم كهن» بر شرايط پيش از آن نشانگر فاصله عميقي است كه ميان اوضاع سياسي،‌اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي قبل و بعد از انقلاب 1789 فرانسه به وجود آمده است. براي توضيح بيشتر اين امر كتاب انقلاب فرانسه و رژيم پيش از آن نوشته الكسي دوتوكويل ترجمه محسن ثلاثي ديده شود. * طبقه Class تا پيش از قرن نوزدهم موقعيت اجتماعي به وسيله واژه‌هايي چون مرتبه (Rank) و دسته (Estate) تعريف مي‌شد. طبقه‌بندي‌هاي مستتر در اين واژه‌ها مي‌توانست در مفاهيمي چون توارث، منصب و حيثيت معنا و مفهوم پيدا كند. در اوايل دهه 1820 طبقه Class به عنوان يك اصطلاح اجتماعي به كار گرفته مي‌شد و انديشه تاريخي به عنوان عرصه‌اي براي تعارض ميان طبقات اجتماعي، تابعي از نوشته‌هاي تاريخي و سياسي به شمار مي‌آمد. ماركس (1883 ـ 1815م) و انگلس (1895 ـ‌1820م )‌ در مانيفست كمونيست (1848 Communist Manifesto) اعلام كردند كه تاريخ حيات اجتماعي تا پيش از اين، تاريخ كشمكش‌هاي طبقاتي بوده است. توسعه نظريات جامعه‌شناسانه موجب توسعه كاربرد واژه طبقه در تحقيقات تاريخي شد. در دهه‌هاي اخير نظريه طبقه تبديل به مفهوم وسيع‌تري از قشر‌بندي اجتماعي شده است. جز آنچه كه در فوق آمد مفهوم طبقه‌بندي در متون تاريخي كاربرد دقيق‌تري ندارد. لذا براي تدقيق و تفصيل مطالب مربوط به آن بايد به متون جامعه‌شناختي يا جامعه‌شناسي تاريخي رجوع كرد. نزد جامعه‌شناسان‌، طبقه، قشر، گروه و مانند آنها داراي تفاسير و معاني خاصي است. * جمعيت‌شناسي (Demography) مطالعه و تحليل ساختار و اندازه‌ي جمعيت‌هاي گذشته و الگوي زندگي خانوادگي جمعيت‌‌شناسي ناميده مي‌شود. جمعيت‌شناسان درباره‌ي رابطه‌ بين اقتصاد و تغييرات اجتماعي و جمعيت تحقيق مي‌كنند. جمعيت‌شناسي تاريخي به عنوان يك شاخه از تحقيقات تاريخي از دهه 1950 توسعه يافته است. از آن جا كه جمعيت‌شناسي به دو شعبه جمعيت‌شناسي كمي‌تر مبني بر آمار و جمعيت‌شناسي كيفي‌تر مبني بر تحليل و مسائل جمعيتي تقسيم مي‌شود، هم به خوبي مي‌تواند وضعيت گذشته را نشان دهد و هم براساس محاسبات رياضي شرايط آينده را پيش‌بيني كند. امروزه در علوم مبتني بر زمان از جمله تاريخ كاربرد وسيعي يافته است و كتاب‌هاي متعددي در مورد تاريخ و جمعيت عرضه شده است. مثل ژئوپولتيك گرسنگي نوشته فرناندو كاسترو و تاريخ اقتصادي جمعيت جهان نوشته كارلوچي‌پولا. * جبر تاريخي (Determinism) اعتقاد به اين كه تاريخ به وسيله‌ي جبر يا شرايطي غير از انگيزه‌ها و آزادي‌هاي فردي شكل مي‌گيرد، ممكن است سابقه در ديدگاه سنتي مسيحيت داشته بشد. بايد توجه داشت كه جبر در مفهوم فلسفي كه بدان هيپرسيم مي‌گويند در تاريخ مطرح شده و آنچه كه به عنوان جبر تاريخي (Determinism) عنوان شده است بايد به «حتميت» يا «ضرورت» و حتي به بياني دقيق‌تر به «يقين» ترجمه شود. در چنين صورتي حدوث پديده‌هاي تاريخي كه به صورت توالي رخدادها جلوه‌گر مي‌شود به معناي وصفي اجتناب‌ناپذير تلقي خواهد شد كه اين وضع ناگزير حاصل شرايط اقتصادي، جمعيتي، فرهنگي، سنت و يا به طور كلي هر امري كه بيرون از حوزه اختيار و انتخاب و اراده افراد باشد نسبت داده مي‌شود. توضيح كامل مسأله دترمينيسم تاريخي مستلزم بحث مقدماتي در مكتب اناليتيك (تحليلي) تاريخ است كه اميد است در آينده بدان بپردازيم. * تاريخ‌گرايي (Historicity) ويژگي تاريخي هر پديده را به حيث تعلق به زمان و مكان معين دانستن. آن طور كه مشهور است هر واقعه تاريخي داراي سه ركن 1 ـ زمان 2ـ مكان و 3 ـ‌عليت است. يعني هر واقعه‌ي تاريخي داراي زمان معين، مكان معين و علت يا علل معين بايد باشد. اين امر نه تنها اثبات بيروني دارد يعني وقايع تاريخي بر آن گواه است بلكه به ضرورت استدلال عقلي نيز هست، زيرا فقدان هر يك از اين سه ركن موجب نقص و عدم پذيرش عقلي خواهد بود. تاريخ‌‌گرايي بر اين باور است كه براي شكل‌گيري هر حادثه تاريخي اعم از يك رويداد كوچك يا اعصار و تحولات بزرگ، تجمع اين سه ركن ضروري است و حتي اگر گزارشي هم در مورد يكي از آنها نشده باشد به طور منطقي و عقلي مي‌توان به وجود آنها پي برد و درصدد يافتن آ‌ن برآمد. عقيده به تاريخ‌گرايي فصل مميزه تاريخ از افسانه و اسطوره است و حماسه حدفاصل آنهاست. نيز بحث درباره تاريخ‌گرايي خود متكي به بحث درباره كرنولوژي است. در ضمن، بنيادهاي جزء‌نگري در تاريخ براساس همين تاريخ‌گرايي است. * مكتب تاريخي (Historicism) بيشترين معنايي كه در زبان انگليسي از اين واژه استنباط مي‌شود ديدگاهي است كه معتقد است مطالعه‌ي تاريخ مي‌تواند موجب كشف قوانين عمومي توسعه اجتماعي شود و همچنين ممكن است براي پيش‌بيني وقايع آينده به كار رود. از آن‌جا كه مكتب تاريخي معتقد است هر پديده‌اي حاصل يك رشته مستمر توسعه و تكامل است و به عبارتي حدوث هر پديده را مبني بر ريشه و زمينه‌اي در تاريخ مي‌داند، پس هم در شناخت پديده‌هاي موجود به تاريخ رجوع مي‌كند و هم در شناخت شرايط آينده معتقد است كه مطالعات تاريخي مي‌تواند در مقام پيش‌بيني برآيد اين مكتب تاريخ را به سوي كلي‌نگري و مطالعه زمان‌هاي بلند و كشف قوانين كه علي‌الاصل كلي هستند سوق مي‌دهد و هر چند با تاريخ‌گرايي بي‌ارتباط نيست اما در عين حال مغاير با آن سير مي‌كند. برگرفته از كتاب History sKills چاپ 1996 م. ويراسته‌ي ماري ابوت ترجمه: سعادت رضوي / توضيح: دكتر عبدالرسول خيرانديش منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32 به نقل از:رشد، ‌آموزش تاريخ، سال دوم، پائيز 1379

برگي از پرونده كشاورزي ايران عصر رضاخان

برگي از پرونده كشاورزي ايران عصر رضاخان كشاورزان عصر رضاخان پهلوي، سرنوشت دردناكي داشتند. گزارش زير كه از مجله خواندنيها نقل شده، برگي از پرونده كشاورزي ايران در عصر رضاخان است. در دفاتر املاك شاه سابق معمولاً بيش از دو ستون وجود نداشت، يكي ستون درآمد و ديگري ستون مخصوص اضافه عايدات! وقتي يكي از افسران كه مأمور سرپرستي قسمتي از املاك اختصاصي بود؛ براي خوش‌خدمتي ده درصد اضافه انبار مقرر كرد و بلافاصله امر صادر شد كه از كليه انباردارها صدي ده به عنوان اضافه انبار بگيرند؛ فوري همه را جمع كرده و در زندان انداختند و از هر يك بابت اضافه انبار چند ساله تصدي آنان مبلغي دريافت داشتند و از آن پس معمول شد كه علاوه بر ساير اضافه درآمدها ستون ديگري براي منظور داشتن اضافه انبار در دفاتر باز شود! بلوك «چرد اول» دهات حاصلخيزي داشت و بيشتر زراعت آن ديم بود؛ در يكي از دهات اين بلوك موسوم به «دهنو» انبار بزرگي ساخته و همه ساله قريب 250 خروار بهره مالكانه دهات اطراف را كه عموماً متعلق به شاه بودند در انبار مزبور مي‌ريختند، از سالي كه صدي ده اضافه انبار معمول شد مرتباً هر سال بر ميزان جنس ورودي به انبار «دهنون» مي‌افزودند. رعايا هم ناچار بودند كه در دهات ديگر كار كنند و اضافه انبار را تأمين نمايند. از طرف ديگر بر اثر فشار سرهنگ «دينبلي» متصدي املاك آن قسمت، در ظرف دو سال ميزان محصول حقيقي از 240 به 250 خروار ترقي كرد در حالي كه اضافه انبار به 940 خروار رسيده بود! دينبلي گذشته از دريافت اضافه انبار معمولاً خرواري 20 ريال هم از رعاياي بدبخت بعنوان «حق‌العمل» مي‌‌گرفت و آن بيچارگان كه چاره‌اي جز تحمل نداشتند فقط دعا مي‌كردند كه خداوند زودتر انبار دهنو را خراب كند و جان يك مشت رعيت فلكزده را نجات بخشد! آقاي فلاح‌زاده همين كه به رياست املاك غرب منصوب مي‌شود و وضع فلاكت‌بار و طاقت فرساي رعايا را مي‌بيند تصميم مي‌گيرد كه خود را به خطر انداخته و قضيه را به عرض شاه برساند. هنگامي كه شاه براي بازديد املاك غرب عازم آن حدود مي‌شود، فلاح‌زاده دستور مي‌دهد كه رعايا بي‌موقع مشغول شخم‌زدن اراضي باشند. شاه چون به انبار «دهنو» نزديك مي‌شود اتومبيل را نگاه داشته و يكي از رعايا را احضار مي‌كند تا علت شخم بي‌موقع را بپرسد فلاح‌زاده نيز از اتومبيل خود پائين جسته و در پانزده متري شاه به انتظار دستور مي‌ايستد شاه مي‌پرسد اين انبار دهنو است؟ جواب مي‌دهد بله قربان و داستان مضحك و تأثر‌‌آوري دارد! شاه در هم شده و مي‌گويد اينكه كوسه و ريش پهن است كه هم مضحك باشد و هم تأثر آور هم خنده‌دار است و هم ناراحت كننده! ميرزا قلمدان پيشتر بيا و راستش را بگو: فلاح‌زاده مي‌گويد قربان هوا گرم است و اجازه بفرمائيد بين راه عرض كنم شاه مي‌گويد بيا توي اتومبيل من كه وليعهد هم بشنود! فلاح زاده پهلوي شوفر مي‌نشيند و البته خيلي مراقب بوده است كه كوچكترين حركت زننده‌اي نكند و ضمناً داستان اضافه انبار را مبسوطاً به عرض مي‌رساند. شاه مي‌خندد و مي‌گويد «قصه خر شميراني است كه هم رفتن و هم برگشت كرايه مي‌گيرد ـ موجودي ساليانه را دو برابر مي‌كند و صدي ده اضافه انبار مي‌گيرند، حالا نظر تو چيست؟» عرض مي‌كند: اگر اجازه فرمائيد فقط عايدات زمين را بگيرم و كوشش كنيم كه محصول زيادتر شود و در مقابل زحمتي كه رعايا براي اين كار مي‌كشند اضافه انبار را تصدق فرمائيد. شاه با تعجب مي‌پرسيد: همه جا يا همين يك مورد؟ ‌مي‌گويد خير قربان همين يكي! مي‌پرسد چطور جبران مي‌كني؟ عرض مي‌كند: قربان همانطور كه روز اول فرموديد گوشت را بايد به تدريج از پهلوي گاو بريد به طوري كه خود گاو از ميان نرود! مي‌پرسيد: پس چرا پارسال نكردي؟ عرض مي‌كند قربان مشغول حفر چاه براي آب هستيم و تاكنون 8 ذرع كنده‌ايم و هنوز به آب نرسيده ولي قطعاً امسال به آب مي رسد و محصول دو برابر مي‌شود. شاه ميگ‌ويد مانعي ندارد امسال عايدات و اضافات گرفته‌اي يانه؟ عرض مي‌كند بلي. مي‌گويد بسيار خوب كوشش كن كه سال اينده 450 خروار محصول املاك به 900 خروار برسد، اگر هم من يادم رفت وليعهد فراموش نمي‌كند حتماً بايد سال ديگر 900 خروار را بدهي. اما راجع به اضافه انبار فعلاً همان دستور سابق عمل كنيد تا بعد فكري بكنم و دستور بدهم! منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32 به نقل از:«خواندنيها» شنبه 29 مهر 1323

تاريخچه‌ي كاريكاتور

تاريخچه‌ي كاريكاتور بازنمايي اغراق‌آميز رفتار، يا ويژگي‌هاي اشخاص به منظور مضحك جلوه دادن آن، تعريفي است كه از كاريكاتور در دايرة‌المعارف هنر، ارائه گرديده است. بر اساس اين تعريف، كاريكاتور، وسيله‌اي است كه براي طعن و هجو اجتماعي و سياسي، به كار برده مي‌شود. اين تعريف در فرهنگ عميد، به اين شرح است: «كاريكاتور Caricatore: تصوير خنده‌آور، شكل مضحك، نوعي نقاشي كه نقاش، تصويري از كسي بكشد كه با وجود شباهت، مضحك باشد.» و دكتر محمد معين،‌ در اين باره مي‌نويسد: «كاريكاتور: شكل و تصويري مضحك كه نقاش در ترسيم آن از نكات و دقايق مشخص موضوع استفاده كند و آن نكات و دقايق را بارزتر و بزرگتر نشان دهد و در عين حال، تصوير بايد با اصل موضوع شبيه باشد.» صرف‌نظر از تعريف كاريكاتور و نقصاني كه در تعاريف فوق، ممكن است وجود داشته باشد، آنچه بيشتر مدنظر هنرمندان و فعالان اين عرصه است، كارتون اديتورال (Editorial Cartoon) يا كاريكاتور روزنامه‌اي مي‌باشد كه برخي آن را از پديده‌هاي هنري دوران رنسانس مي‌دانند. و برخي ديگر، معتقدند: «هنر كاريكاتور خيلي پيش از پيدايش روزنامه‌نگاري و حتي اختراع صنعت چاپ در دنيا رواج داشته و در واقع عمري به درازاي تاريخ مكتوب انسان دارد. قرن‌ها پيش از اين كه اصطلاحات كاريكاتور، كارتون (يا هر عنواني كه در زبان‌هاي مختلف به آن داده شده) ابداع گردد، اين هنر در عصر باستان شناخته شده و رواج داشته است. اولين كاريكاتورهايي كه در آنها مسائل سياسي و اجتماعي مطرح شد، در حفاري‌هاي شهر پمپي به دست آمده كه تقريباً 1900 سال پيش در زير گدازه‌هاي آتشفشاني پنهان بود. اين كاريكاتورها بر روي ستون‌هاي سنگي كنده شده بود و در معرض ديد همگان قرار داده مي‌شد.» و در تاريخچه آنچه كه امروزه با عنوان كاريكاتور روزنامه‌اي، مطرح است، مي‌گويند: پديد آمدن شيوه‌هاي تازه‌اي براي تكثير يك اثر هنري در آن سالها [قرن هفدهم ميلادي]، مثل ليتوگرافي، كليشه‌سازي، كنده‌كاري و چاپ، كاريكاتور را به شكل هنري مردمي، مطلوب عامه كرد. در نخستين روزهاي نشو و نماي اين هنر، با نام‌هايي چون اگوستينو كاراچي Agustino Caracci و جيواني برني‌ني Giovanni Barnini در ايتاليا به عنوان پيشگامان هنر كاريكاتور و طنز ترسيمي برمي‌خوريم؛ ولي اوضاع و احوال اجتماعي و سياسي ايتاليا در آن زمان به گونه‌اي نبود كه اين هنر بتواند بدان‌سان كه بايد و شايد تأثيري فراگير داشته باشد. در اواخر قرن هفدهم ميلادي، آزادي بي‌قيد و بند مطبوعات در هلند از سويي و گرد آمدن گروه بسياري از نقاشان و هنرمندان وقت در اين كشور، هلند را ميدان فعاليت كاريكاتوريست پركاري چون رومين دوهوگ Romin De Hoog ساخت. شهرت و محبوبيت او حتي از مرزهاي كشورش فراتر رفت، تا جايي كه كاريكاتورهايش با ترجمه و زيرنويس، راهي فرانسه و انگلستان شد. در همين زمان در فرانسه و انگليس نيز با توجه به اوضاع و احوال سياسي، كاريكاتور به عنوان حربه‌اي در درگيري‌هاي جناح‌هاي مختلف سياسي مورد استفاده قرار گرفت. ويليام هوگارت William Hugart از جمله كساني است كه در اين راه، مكتب تازه‌اي در انگلستان به وجود آورد. آثار هوگارت راه‌گشاي افراد ديگري در اين زمينه شد كه از ميان آنها نام جيمز گيلاري James Gillary پدر و بنيانگذار كاريكاتور سياسي در انگلستان و رولاندسون Rolandson بيش از همه مي‌درخشد. فرانسويان نيز به نوبه خود در اين راه تكاپو كردند. كاريكاتور سياسي كه در دوران لويي شانزدهم به شدت سركوب شده بود، قبل و در جريان انقلاب كبير فرانسه جان تازه‌اي گرفت و رونق‌بخش شبنامه‌هايي شد كه به مدد صنعت چاپ، دست به دست در ميان مردم مي‌گشت. پس از پايان انقلاب، اتفاقي در پاريس افتاد كه آينده طنز ترسيمي و كاريكاتور روزنامه‌اي را دگرگون كرد. در نوامبر سال 1830 چارلز فيليپون Philipon Charles سنگ بناي نشريه‌اي به نام كاريكاتور را گذاشت كه مي‌توان از آن به عنوان نخستين نشريه صرفاً فكاهي و انتقادي سياسي ياد كرد. ... در سال 1841م هفته‌نامه پانچ Punch در انگلستان پا به عرصه وجود گذاشت. كاريكاتوريست اصلي اين نشريه جان ليچ Johnlich بود كه مي‌توان كارهايش را الگوي اصلي كاريكاتور روزنامه‌اي به شكلي كه بعداً در تمام جهان مرسوم شد، دانست.» و درباره‌ِي تاريخچه‌ي كاريكاتور در ايران، گفته مي‌شود: «پيشينه ورود كاريكاتور رسمي مطبوعاتي به ايران، با هفته‌نامه ملانصرالدين كه در آستانه انقلاب مشروطه در قفقاز چاپ مي‌شد، پيوندي عميق دارد. چرا كه براي نخستين بار، كاريكاتور مطبوعاتي به مفهوم نقد طنزآميز مناسبات سياسي و اجتماعي، توسط كاريكاتوريست‌هاي ماهر و هنرمند اين مجله به ايران راه يافت و يكي از زمينه‌هاي مؤثر پيدايش و رشد كاريكاتورهاي مطبوعاتي در ايران شد... كاريكاتورهاي مطبوعاتي كه از هفته‌نامه ملانصرالدين سرچشمه گفته بودند و بعدها توسط نخستين نشريات و روزنامه‌هاي طنز ايران بخصوص روزنامه آذربايجان چاپ تبريز، گسترش يافتند، به سرعت طنز عاميانه و انتقادي مردم را در قالب طرح‌هاي هجايي و فرهنگ مكتوب، گسترش دادند... عظيم‌زاده، نقاش اهل تبريز و از بنيانگذاران هنر كاريكاتور در ايران ـ كه خود از شاگردان روتر و شيلينگ [كاريكاتوريست‌هاي هفته‌نامه ملانصرالدين] بود ـ توانست با بهره‌گيري از شيوه طراحي روتر، اما با خط و تركيب‌بندهاي ساده‌تر، نخستين كاريكاتورهاي بومي ايران را پايه‌گذاري كند... عظيم‌زاده توانست بعد از تعطيلي ملانصرالدين، نشريه فكاهي ـ سياسي آذربايجان را كه در زمان انقلاب مشروطه به ارگان سردار ملي ستارخان، شهرت يافته بود، با كاريكاتورهايش رونق بخشد.» طبيعي بود كه با غناي زبان فارسي كه شامل: اصطلاحات بسيار، ضرب‌المثل‌هاي گوناگون، كلمات عاميانه و كنايات فراوان است، اين هنر در ايران، به شيوه‌اي ديگر، درآيد و در شرايط سخت استبداد و خفقان ستمشاهي، عنوان «شمشيرهاي برهنه بر روي جباران» را به خود اختصاص دهد. اولين دفتر نامه طراحان كه در سال 1378 به چاپ رسيد، در ستايش طراحان و كاريكاتوريست‌ها آورده است: «اين روزگار، روزگار ديگري است و اگر شاه اوليا(ع) فرمود كه فرزند زمان خويش باشيد هم بدين معني است كه حقايق و معارف را با ابزارهاي نو دريابيد و يكي از ابزارهاي نوين درك حقايق و معارف، طرح‌هاي طراحان و كاريكاتوريست‌هاست. طراحان و كاريكاتوريست‌هاي زمانة ما، شاعران بي‌كلمه‌اند، عارفان بي‌سخن‌اند، صفدران بي‌شمشيرند. اينان‌اند كه با طرح‌هايشان، همچون شاعر ضدظلمي چون سيف‌الدين فرغاني، خطاب به نو دولتان و ظالمان فرياد مي‌دارند كه: اين نوبت از كسان به شما ناكسان رسيد نوبت زنا كسان شما نيز بگذرد اينان‌اند كه با طرح‌هايشان همچون لسان‌الغيب بيان مي‌دارند كه: يارب اين نو دولتان را با خر خودشان نشان كاين همه ناز از غلام ترك و استر مي‌كنند كاريكاتورها، شمشيرهاي برهنه‌اند كه بر روي جباران كشيده مي‌شوند. كاريكاتوريست‌ها، بي‌معرفتان و دنياپرستان را به تمسخر مي‌گيرند و اهل زور و تزوير را رسوا مي‌كنند. زبان طرح و كاريكاتور، زباني است رمزي، بين عارفان و روشنفكران و فرزانگان. آدم‌هاي گول و منگ، آنها را پائين مي‌گيرند و بالا مي‌گيرند و چپ و راست مي‌كنند و از آن چيزي درنمي‌يابند؛ ولي اهل معرفت و هوشمندان و زيركان، با يك نظر، سخن و مقصود طرح را درمي‌يابند. قرن آينده، قرن عارفان است. قرن آينده، قرن خداپرستان است. با اين سيل اطلاعات و درهم آميختن فرهنگ‌ها، زمانه، زمانة طراحان است. قرن آينده، قرني است كه طراحان و كاريكاتوريست‌ها، با گردش قلمي و عشوه‌ي رنگي و ترسيم طرحي، كار صد مقاله كنند. قرن آينده، قرن هنر هشتم است.»(1) عرصه‌ي طراحي و كاريكاتور نيز همچون ديگر عرصه‌هاي هنري و مطبوعاتي، در دوران ستمشاهي پهلوي،‌ در تيول افرادي بود كه قلم به نان فروخته بودند و آنچه استاد ازل گفت بگو، مي‌گفتند و كساني هم كه دردي داشتند،‌تاب گفتن و قلمي كردن نداشتند كه برخي از آنها كه اين كردند، در سياه‌چالها گرفتار شدند و قلم‌شان را شكستند. تنها تعزيه‌گردان اين عرصه، در عصر شاهنشاهي پهلوي، نشريه‌ي توفيق بود كه نمونه‌اي از طنز روشن و سياسي آن، كه درباره‌ي ازدواج نخست‌وزير بهايي رژيم است، به شرح زير مي‌باشد: «يك ابتكار ديگر كاكا توفيق بعد از ازدواج آقاي نخست‌وزير همه‌ي مردم[!؟] منتظر بودند تا ببينند روزنامه توفيق چه شوخي‌هايي راجع به آن خواهد ساخت و محافل مختلف بي‌صبرانه، انتظار انتشار شماره آينده توفيق و ديدن كاريكاتورها و لطيفه‌هاي توفيق راجع به اين ازدواج را مي‌كشيدند. موضوع از اين نظر براي مردم جالب بود كه سالها بود در مطبوعات، بخصوص در روزنامه توفيق راجع به زن نداشتن آقاي نخست‌وزير بحث مي‌شد و مقالات خوشمزه‌اي در توفيق چاپ شده بود تا اينكه امروز مطلع شديم توفيقتون يك ابتكار ديگر بخرج داده و گلدان جالبي را همراه با يك نامه خوشمزه، براي خانم آقاي نخست‌وزير فرستاده‌اند كه هر دو آنها را در زير ملاحظه مي‌فرمائيد: سركار خانم ليلا خانم هويدا مطمئناً شما چشم روشني‌هاي زياد و گران‌قيمتي به مناسبت ازدواجتان دريافت داشته‌ايد، ولي از طرف كاكا توفيق، چيز ديگري دريافت مي‌‌داريد كه از لحاظ به درد خوردن يقيناً با ارزش‌تر از همه آنهاست. اين چيز گلداني است با مشخصات و محاسني به شرح زير كه وسيله‌ي ممولي ارسال خدمت ‌مي‌گردد: 1ـ به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد گلداني انتخاب شده كه موقع دعواي زن و شوهري،‌ استفاده از آن، سهل و ساده و عملي باشد. 2ـ فرم آن به شكل گرز رستم انتخاب شده است. 3ـ ضمن اينكه زياد سبك وزن است، ضربات سنگين دارد. در خاتمه يادآور مي‌شود كه بزرگترين حُسن اين گلدان، آن است كه نشكن است و هر قدر هم كه محكم توي كله بخورد، گلدان نمي‌شكند! كاكا توفيق»(2) همانگونه كه انقلاب اسلامي ايران، در بين انقلابات جهان، داراي ويژگي‌هاي منحصر به فرد بود، فعاليت‌هاي انقلابيون نيز، از ويژگي‌هاي منحصر به فردي برخوردار بود. زماني كه طراحان و كاريكاتوريست‌هاي وطني! در فكر پرداختن به معلول بودند و با كشيدن پيپ و عصاي اميرعباس هويدا، خود و ديگران را سرگرم مي‌كردند، طراحان بي‌نام و نشاني پاي به عرصة طراحي نهادند كه شناسايي آنان و جمع‌آوري، طرح‌هاي ساده‌اشان، به معضلي براي ساواك، تبديل شد. در يكي از اسنادي كه اين حضور پررنگ و بديع را به تصوير مي‌كشد، مي‌خوانيم: «روز جاري كاريكاتورهايي از شاهنشاه كه در دست راستش شلاق (بر روي دسته شلاق نوشته شده ساواك) و در دست چپش اسلحه‌اي نقش بسته و در زير آن اصطلاحاتي از قبيل: ملت، روشنفكر، كارگر، كشاورز، كتابهايي به نام قانون و حقوق بشر، حقايق، قرآن مجيد، نهج‌البلاغه و آقا چه كرده‌اند، گناه، آخه چه گناهي و نپرس، نوشته شده [پخش گرديده است.](3) اخيراً مجموعه‌اي از اينگونه كاريكاتورهاي مردمي براي ثبت در تاريخ به دست انتشار سپرده شده است تا در تحليل انقلاب خونرنگ اسلامي، خصوصاً هنر انقلاب، مورد استفاده واقع گردد. اين مجموعه تحت نام «طرحها و كاريكاتورهاي مردمي به روايت اسناد ساواك» در 188 صفحه، از سوي مركز بررسي اسناد تاريخي منتشر شده است. پي‌نويس‌ها: 1ـ نامه طراحان (دفتر اول) ـ انتشارات روزنه ـ چاپ اول ـ 1378، سيداحمد بهشتي شيرازي. 2ـ روزنامه توفيق و كاكا توفيق ـ دكتر فريده توفيق ـ نشر آبي ـ چاپ دوم 1384 ـ صص 25 ـ 24. 3ـ سند شماره 16375/20 ه‍ 11 ـ 12/9/57 ـ ضميمه شماره 1. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32 به نقل از:مقدمه كتاب طرحها و كاريكاتورهاي مردمي به روايت اسناد ساواك؛ مركز بررسي اسناد تاريخي

آشنايي با رجال عصر پهلوي هادي خرسندي‌، بهايي كينه‌ورز

آشنايي با رجال عصر پهلوي هادي خرسندي‌، بهايي كينه‌ورز هادي خرسندي‌، فرزند احمد خرسندي در سال 1322 (اول مرداد) در فريمان متولد شد. دروس اوليه را در زادگاه خود به پايان رساند. در دبيرستان ذوقي تهران سال 1335 ـ 1340 درس خواند سپس در دبيرستان ابومسلم ادامه داد (1341 ـ 1342) و در پنجم طبيعي‌، تحصيل را خاتمه داد. مدتي زبان انگليسي را پي گرفت ولي آن را هم نيمه‌تمام گذاشت‌. وي كار مطبوعاتي و نويسندگي را از سال 1340، در سن هجده سالگي آغاز نمود و در مطبوعات مختلف مقاله نوشت‌. مطبوعاتي كه در آن مقاله و طنز مي‌نوشت عبارتند از: توفيق‌، تهران مصور، كاريكاتور، جلب سياحان‌، اطلاعات و جهانگردي‌، روزنامه اطلاعات‌. وي در سال 1344 به عضويت سنديكاي نويسندگان و روزنامه‌نگاران و خبرنگاران درآمد و در سال 1354 سفري به امريكا داشت و سپس مدتي در لندن ماند. وي دو برادر به نامهاي «منصور» و كمال‌الدين داشت كه اولي تكنسين برق و دومي رئيس كارگزيني شركت شيميكو بودند. هادي بيش از هفت سال نداشت كه پدرش درگذشت (1329) و او برادر بزرگ خانواده بود. او توانست در اوايل دهه 1340 به استخدام وزارت اطلاعات و جهانگردي درآيد. خرسندي در مصاحبه‌اي با مجله سپيدوسياه كارش را اين گونه شرح مي‌دهد: كار روزنامه‌نويسي را از نشرياتي آغاز كردم كه دو نسخه آن حدود هفتصد، هشتصد خواننده داشت‌. ولي متأسفانه هر بار فقط در يك نسخه منتشر مي‌شد. اين نشريه روزنامه ديواري دبيرستان ذوقي بود. در سال چهل و يك كه كلاس پنجم دبيرستان بودم‌ وارد روزنامه توفيق شدم و به عنوان كاريكاتوريست مشغول كار گشتم‌. منتهي به من گفتند اگر وقت كردي‌، ضمن كاريكاتور كشيدن‌، شعر هم بگو و مطلب فكاهي بنويس‌. من هم قبول كردم و بالاخره كار به آنجا كشيد كه من از بس شعر مي‌گفتم و مطلب مي‌نوشتم ديگر فرصت كاريكاتور كشيدن پيدا نكردم‌. حدود چهار سال با توفيق كار كردم كه آقايان «منوچهر محجوبي‌» و لطيفي نشريه فكاهي سياسي كشكاسه را به صورت ضميمه مجله تهران مصور منتشر مي‌كردند و من هم در آنجا مشغول كار شدم‌. حالا كاري به اين نداريم كه اين ضميمه چگونه گل كرده بود. كم‌كم بزرگتر شد و بالاخره به صورت ماهنامه سياسي مستقل درآمد و آخر هم جوانمرگ شد. بعد از تعطيلي آن در اواخر سال 1346 من كم‌وبيش همكاري خود را با مجله تهران مصور ادامه دادم‌. با باز كردن دو صفحه «پارازيت‌» شروع كردم به كار. در اواخر 1347 كه آقاي «دولو» خبر دادند كه مي‌خواهند مجله كاريكاتور را دوباره منتشر كنند، به سراغ ايشان رفتم‌، در اين فاصله مقداري كار تلويزيوني و تئاتر و غيره هم انجام دادم و با يكي دو مجله ديگر هم همكاري مي‌كردم‌. در حال حاضر با تهران مصور، كاريكاتور، و اخيراً روزنامه اطلاعات همكاري دارم‌. قبل از اين‌ها مدتي هم در كتابفروشي كار مي‌كردم‌. و مدتي هم به عنوان مصحح روزنامه اطلاعات و مجله تهران مصور و ماهنامة نگين بوده‌ام‌. هم‌اكنون هم كارمند پيماني سازمان جلب سياحان در قسمت چاپ‌، معاون منوچهر محجوبي هستم‌. ضمناً هر چند وقت يك بار با مجله سپيد و سياه مختصري همكاري دارم‌.(1) بهائي بودن هادي خرسندي طبق تحقيقات به عمل آمده «هادي خرسندي‌» توسط «ستار لقائي‌» به بهائيت گرويد و توسط او به محفل بهائيان راه يافت‌. مجموعه‌اي از اسناد كه خود يك پرونده نسبتاً قطور است در درون پرونده اوست‌. شخصي به نام «غلامرضا روحاني‌» رابط او با محفل بوده اما در ميان روزنامه‌نگاران و اعضاي سنديكاي روزنامه‌نويسان دهه‌هاي چهل و پنجاه ـ هادي شهرت به بهائي بودن داشت و دچار انواع و اقسام مفاسد فكري و اخلاقي بود. هادي در لندن او در سال 1357 راهي لندن شد. مي‌دانست در تهران پس از انقلاب جايي براي كار كردن ندارد. همكاري همه‌جانبه با باقي مانده دستگاه‌هاي تبليغاتي رژيم‌ پهلوي، فعاليت در فرقه ضاله بهائيت و اسائه ادب به اعتقادات مقدس مردم از علل مهم گريختن او از ايران بود. در لندن با ستار لقايي‌، منوچهر محجوبي‌، اسماعيل نوري علاء، شكوه ميرزازادگي‌، عليرضا نوري‌زاده‌، حسن عرب‌... دوستي و همكاري دارد. او در بدو ورود با كمك «كيهان چاپ لندن‌» از سوي دكتر مصباح‌زاده مورد حمايت قرار گرفت‌. ابتدا مجله «طاغوت‌» را منتشر نمود. بعد از چندي «اصغرآقا» را. در كنار فعاليت مطبوعاتي چند اثر شعر، نثر در «هجو» و «طنز» انتشار داد ـ كه عمدتاً عليه مقدسات اسلامي بود. با همكاري پرويز صياد در كارهاي نمايشي و تأتر نيز فعاليت نمود. ارتباط گسترده با نويسندگان و اهل قلم «ضدانقلاب‌» در اروپا و امريكا ـ وي را به عنوان يك نويسنده سرشناس‌! و «امضاكننده اعلاميه‌» عليه جمهوري اسلامي و انقلاب اسلامي درآورد. به عنوان نمونه در جريان مرگ سعيدي سيرجاني در 4 مورد، با چهار تيپ از نويسندگان اعلاميه مشترك داد! آن هم با كساني چون‌، سيدمحمود طباطبائي قمي‌، محمد عاصمي‌، پرويز قاضي سعيدي‌، عليرضا نوري‌زاده‌، نادر نادرپور، نسيم خاكسار، پرويز قليچ‌خاني‌، ماشأالله آجوداني‌، علي‌اصغر حاج سيدجوادي‌، اسماعيل خويي‌، رضا مظلومان‌، منوچهر گنجي‌ و مهشيد اميرشاهي. هادي در كنار اين گونه كارها در جلسات «شب شعر» در پاريس‌، لندن‌، واشنگتن‌، لوس‌آنجلس‌.. شركت مي‌كند. همكاري با مجله توفيق براي او توفيق شهرت را بدنبال داشت‌. پي‌نويس: 1. مجله سپيدوسياه‌، 13/1/1345، ص 43. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 32

...
104
...