انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

انتخابات رضاخاني

انتخابات رضاخاني از زمان جنبش مشروطه تا پيروزي انقلاب اسلامي ايران، مجلس شوراي ملي، 24 دوره را پشت سر نهاده است. ادوار 24 گانه مجلس از مجلس اول كه محمدعلي شاه آن را به توپ بست تا مجلس بيست و چهارم كه با وقوع انقلاب اسلامي تعطيل شد، به سه دوره مشخص تقسيم مي‌شود. 1. مجالس صدر مشروطيت كه مجالس اول تا پنجم را دربر مي‌گيرد. اين 5 دوره از جنبش مشروطه شروع مي‌شود و تا چند ماه پس از انقراض سلسله قاجار(1) ادامه مي‌يابد. 2. مجالس عصر رضاشاه كه 6 دوره شامل مجالس ششم تا دوازدهم را دربر مي‌گيرد. مجلس ششم روز 19 تير 1305، دو ماه پس از تاجگذاري رضاشاه آغاز شد و مجلس دوازدهم در سوم آبان 1318 در خلال جنگ دوم جهاني تشكيل شد. اشغال ايران توسط متفقين و تبعيد رضاشاه از كشور – شهريور 1320 – در جريان فعاليت همين دوره از مجلس صورت گرفت. 3. مجالس عصر 37 ساله محمدرضا پهلوي كه از مجلس سيزدهم شروع و تا مجلس بيست و چهارم ادامه مي‌يابد. مجلس سيزدهم در 22 آبان 1320 در دوران اشغال ايران آغاز به كار كرد و مجلس بيست و چهارم در 17 شهريور 1354 شكل گرفت. مجلس اخير پيش از پايان دوره 4 ساله قانوني خود با انقلاب اسلامي ايران منحل گرديد. در مجلس چهارم كه انتخابات آن قبل از كودتاي 1299 برگزار شده بود و بعد از كودتا نيز ادامه يافت تعدادي از طرفداران رضاخان از جمله تيمورتاش و ميرزا علي‌اكبر خان داور به مجلس راه يافتند ولي اكثريت نمايندگان تحت رهبري آيت‌الله مدرس قرار داشتند در نتيجه تا پايان عمر مجلس چهارم رضاخان نتوانست به آرزوي خود كه احراز مقام رئيس‌الوزرائي بود نائل شود. اما انتخابات مجلس پنجم تحت نفوذ فرماندهان لشكرها در ولايات كه تحت فرمان رضاخان سردار سپه بودند، قرار داشت و در نتيجه اكثريت نمايندگان طرفدار رضاخان بودند. اين دور از مجلس اگرچه در 22 بهمن 1302 افتتاح شد ولي رضاخان دو ماه پيش از آن در دوره فترت ميان مجلس چهارم و پنجم فرمان رئيس‌الوزرائي خود را از احمدشاه گرفته بود. احمدشاه كه از ترس و با اكراه به صدور فرمان رئيس‌الوزرائي رضاخان تن داده بود، چند روز پس از امضاي اين فرمان از ايران خارج شد و رضاخان يكه‌تاز امور كشور گرديد. در مجلس ششم كه اولين مجلس «عصر رضاشاه» محسوب مي‌شود هنوز معدودي از افراد مستقل بازمانده از ادوار گذشته از جمله آيت‌الله مدرس، ملك‌ الشعراي بهار و... حضور داشتند ولي اكثريت، طرفدار رضاخان بودند و مجلس هفتم تا دوازدهم اساساً «مجالس رضاشاه» لقب گرفته و نمايندگان آنها يك دست بودند. آنان در چارچوب معيني حركت مي‌كردند. هر چند در اظهارنظر كارشناسي در لوايح پيشنهادي دولت آزاد بودند ولي جرأت انتقاد از دولتها و به خصوص اموري كه به شخص شاه مربوط مي‌شد، نداشتند. شيوه انتخابات در مجالس دوره رضاشاه اين گونه بود كه صورت اسامي كساني را كه در محل حسن شهرت داشتند با سوابق هريك و اظهارنظر شهرباني و فرماندار محل به رضاشاه مي‌دادند و رضاشاه از بين آنها به عده‌اي اجازه فعاليت براي انتخابات را مي‌داد. گاهي اگر فرد موردنظر رضاشاه در ليستهاي ارائه شده به وي ديده نمي‌شد، شاه خود رأساً دستور انتخاب فرد موردنظر را مي‌داد و وي پيش از برگزاري انتخابات، گزينش مي‌شد. بر اساس بعضي اسناد بر جاي مانده از انتخابات آن زمان، گاهي رضاشاه دستور مي‌داد كه آراء مربوط به فلان شخص بايد بيشتر يا كمتر از ديگران باشد. رضاشاه با انتخاب اشخاص كاردان و لايق در مقام نمايندگي مجلس مخالف بود و يك بار به صراحت به يكي از نخست‌وزيران خود گفته بود از وجود اشخاص لايق در كارهاي اجرايي استفاده كنيد ولي كساني را به مجلس بفرستيد كه كاري از آنها برنمي‌آيد. آشكارترين نمونه مداخله حكومت در امر انتخابات، بخشنامه‌ محرمانه‌ تيمورتاش وزيروقت دربار و قدرتمندترين شخص پس از رضاشاه به حكام ايالات در سراسر كشور است كه درباره چگونگي برگزاري انتخابات دوره هشتم و مجلس شوراي ملي صادر شده است. اين دستورالعمل كه بايست بي هيچ ملاحظه‌اي جامه عمل مي‌پوشيد، در تاريخ بيست و سوم خرداد 1309 به اقصي نقاط كشور ارسال گرديد. نظر به ا هميت اين سند عين آن نقل مي‌شود: متحد‌المآل حكام ايالت شمال و شرق و غرب و جنوب در تعقيب دستور صادره از مقام رياست وزرا وزارت جليله داخله، طبق اوامر ملوكانه در قسمت انتخابات دوره هشتم انتخاب نماينده جهت مجلس شوراي ملي، لزوماً اعلام مي‌دارد طبق صورتي كه ارسال گرديده است، بايد جديت لازمه به عمل آيد كه اين اشخاص جهت مجلس انتخاب شوند. اعلي‌حضرت اقدس شهرياري علاقمند هستند كه بايد اشخاص منفصله‌المندرجه در صورت لف، بايد به هر قيمتي باشد انتخاب شوند. در صورتي كه اندك تعللي در اجراي اوامر صادره بشود، مقصر بديهي است مورد بي‌ميلي اعلي‌حضرت واقع خواهد شد. با رعايت مواد مشروحه ذيل، راپرت جلسات خودتان را به وزارت دربار ارسال داريد. 1. در صورتي كه جهت انجام اين مأموريت را نداريد، از تاريخ ملاحظه حكم تا چهل و هشت ساعت از خدمت استعفا دهيد. 2. اشخاصي كه باعث نكث و به علاوه در صدد هستند كه نماينده به ميل خودشان انتخاب كنند، از عمليات آنها جلوگيري به عمل آوريد. در صورتي كه به مخالفت خودشان باقي هستند فوراً آنها را تبعيد نماييد. 3. از مداخله روسها و مأمورين آنها و به علاوه بستگان آنها در امر انتخابات جلوگيري به طور محرمانه شود. در صورتي كه از طرف عمال آنها مخارجي در قسمت انتخابات بشود، راپرت دهيد تا دستور كلي در اين موضوع داده شود. در كليه امور آنها نهايت مراقبت را داشته باشيد. 4. اداره نظميه در اين قسمت كاملاً مطيع شما خواهد بود. مأمورين ادارة تأمينات هم مواظبت كامل خواهند نمود، ولي بايد راپرتهاي مربوطه را به شما داده و دستور كلي دريافت دارند. 5. طبق اعلان صادره، مجالس را آزاد بگذاريد، ولي آزادي آنها بايد طوري باشد كه باعث تخريب عمليات و انتظامات محلي نشود. در كليه مجالس بايد مأمورين مخفي شما حاضر و ناظر باشند. 6. در مداخله مأمورين و عمال همسايه جنوب، ناظر بوده و راپرت دهيد كه عمليات آنها چه و از چه رويه و مطابق چه منظوري است. 7. در كليه مجالس بايد فقط مأمورين شما به طور مخفي حاضر و ناظر عمليات آنها باشند و نيز بايد كانديداي حوزه حكومتي خودتان را فوراً تهيه و ارسال داريد كه منظور از اهالي چه اشخاصي مي‌باشند. 8. در كليه قضايا طبق امر همايوني بايد با مشورت اداره قشوني حوزه حكومتي خودتان اقدام شود [و] با مشورت هم امر انتخابات خاتمه يابد. 9. در صورتي كه اشخاص ميل به وكالت داشته باشند، بايد آنها را قبلاً نصيحت و بعداً تهديد [كنيد]، در صورتي كه به جلسات خودشان ادامه دهند، راپرت دهيد تا تبعيد شوند. 10. در صورتي كه در صورت‌هاي ارسالي تجديدنظري با تغييرات سياست و مصالح مملكتي ايجاب شود، بديهي است تلگرافاً شخص منظور را معرفي خواهم نمود. 11. ممكن است تغييري در صورت تهيه شود به طوري كه در ماده 10 ذكر شده است قبلاً اطلاع داده خواهد شد. 12. نمايندگان شما طبق صورت ارسالي بايد انتخاب شوند. 13. بديهي است در صورتي كه كاملاً معلوم شد كه موفقيت كامل حاصل نكرده‌ايد، البته اقدام ديگري در صندوق آراء خواهد شد، ولي اين موضوع بعداً در صورت عدم موفقيت انجام خواهد شد.(2) تيمورتاش در دوره رضاشاه نمايندگان مجلس و وزيران و ساير بلندپايگان كشوري از مصونيت سياسي برخوردار نبودند و تحت نظر پليس سياسي يا نظميه قرار داشتند. اين نظارت وحشت و هراس بي‌مانندي را در دل نمايندگان مجلس و ديگر مقامات افكنده و ‌آنان را به عناصري منفعل و زبون تبديل كرده بود. براي هر يك از مقامات ارشد و نمايندگان مجلس يك يا چند مأمور خفيه تعيين گرديد كه همه روزه موظف بودند گزارشي از رفت و آمدها، مكاتبات، تلفن‌ها و تماسهاي آنان تهيه و به نظميه ارسال نمايند. با اين گزارشها اتهامات فراواني به نمايندگان مجلس وارد مي‌شد و بعضاً توسط دولت، بركنار مي‌شدند. اسماعيل عراقي ناصر قشقايي و تيمورتاش سه نفر از نمايندگان مجلس بودند كه با پرونده‌سازي به سهولت بركنار و زنداني شدند. اسناد و مدارك نشان دهندة آن است كه مداخله آشكار دولت و تلاش براي گزينش نمايندگان «مورد اعتماد» از چشم آگاهان سياسي پنهان نبود. آنان كه از نزديك شاهد پايمال شدن آراء خود بودند، همواره مراتب نگراني و اعتراضشان را با توسل به اقداماتي چون تحصن، تجمع، انتشار شب‌نامه‌ها، نامه و عريضه خطاب به وزير داخله و وزير دربار و مانند آن ابراز مي‌داشتند. گاه به جاي اهالي، برخي از شخصيتهاي متنفذ و محترم ايالات در اين باره با وزارت دربار و داخله مكاتبه مي‌كردند. اكنون انبوه نامه‌هايي كه نشانگر اعتراض به عملكرد دولت در اين حوزه است، تقريباً از همه نواحي و حوزه‌هاي انتخاباتي از مجلس ششم تا سيزدهم در دسترس پژوهشگران قرار دارد. در اين نامه‌ها اغلب فرد منتخب و مورد نظر دولت را فاقد صلاحيت و انتخابات را فرمايشي، خيمه شب بازي و در راستاي تحكيم اصول ديكتاتوري و مانند آن ارزيابي كرده‌اند كه با همت مجموعه‌اي از مسئولان شهرستانها اعم از حاكم، رئيس عدليه، مستنطق، تلگرافچي و مانند آن صورت مي‌گيرد.(3) اگر حين فعاليت مجلس، يكي از نمايندگان به هر دليل اعم از فوت يا مغضوب شدن نمي‌توانست به رسالت خود تا پايان دوره ادامه دهد، شاه براي گزينش نماينده‌اي معتمد و وفادار به جاي او، به همان اندازه حساسيت نشان مي‌داد، زيرا شاه چند تن را بدون تحقيقات و صرفاً با تكيه بر توصيه بستگان، وكيل كرد كه به علت «عدم صلاحيت لازم» موجب ندامت وي گرديد.(4) بنابراين نمايندگان مجلس هفتم تا پايان دوره رضاشاه بدون استثنا از آغاز مي‌بايست رضايت دربار را به دست آورند و حتي شنيده مي‌شد كه «هر يك مبلغ معيني هم در خفا بايد به وزير بدهند و شرط معين را هم كه رأي دادن به هر لايحه‌اي است كه از طرف دولت به مجلس بيايد، بدون اعتراض تقبل كنند.»(5) تنها در اين صورت نام آنها داخل فهرست نمايندگان آن دوره تعيين و فهرست آنها به دست نظميه مركز و حوزه‌اي كه مي‌بايست برگزيده شوند ارائه مي‌گرديد تا روند انتخاب قطعي آنها به جريان افتد. گذشته از اين، به گفته يكي از شاهدان عيني، عناصر شهرباني هنگام انتخابات «دارالتحريري تشكيل داده هزارها اوراق مطابق فهرست دولت نويسنده، حاضر مي‌گذارند و آنها را به توسط سردسته‌ها به افراد مي‌دهند كه در صندوق انتخابات بريزند و در اين صورت نتيجه قطعي است كه مطابق دستور دولت انتخاب شده است و گاهي اهل محل به هيچ وجه نمايندگان و يا نماينده خود را نمي‌شناسند بلكه شايد اسمش را هم نمي‌دانند.»(6) انتخابات تهران از اهميت زيادي برخوردار بود و نگاه همگان را به خود جلب مي‌كرد، لذا وزير دربار درباره نحوه اعلام نتايج تهران تلاشهاي گسترده‌اي صورت مي‌‌داد. به عقيده او از دوازده نماينده پايتخت مي‌بايست شش تن را دولت و شش تن را ملت نامزد كند تا رژيم جديد يكباره آبرو و اعتبار خود را از دست ندهد. از نگاه وي مدرس، مشيرالدوله، مستوفي‌الممالك، تقي‌زاده، مؤتمن‌الملك و مصدق همان شش نامزد ملي بودند.(7) اما در مجلس هفتم از ميان اين شش تن تنها مستوفي‌الممالك، مؤتمن‌الملك و مشيرالدوله به هنگام شمارش آرا دوشادوش نمايندگان فرمايشي، تعداد هنگفتي از آراي پايتخت را به خود اختصاص داده بودند. همين امر آگاهان سياسي را متوجه اين حقيقت ساخت كه نام اين سه تن در رديف ليست از پيش تدارك شده نظميه گنجانده شده است و آنها از روي مصلحت انتخاب شده‌اند.(8) در همين حال مصدق و مدرس كه خود را نامزد انتخابات كرده بودند، انتخاب نشدند و از سه چهره پيش گفته مؤتمن‌الملك اصلاً خود را نامزد نكرده بود. از همين رو مدرس در پايان اعلام نتايج انتخابات به سرتيپ درگاهي رئيس شهرباني گفت: فرض كنيم آن چهار هزار نفري كه دوره قبل به من رأي داده بودند، اين بار عقيده آنها درباره من تغيير كرده باشد، بر سر آن يك رأيي كه خودم به نام خودم در صندوق انداختم چه آمد؟(9) واقعيت اين است كه عصر مدرس به سر رسيده بود، چنان كه وي دو روز پس از گشايش مجلس هفتم مورد غضب واقع شد و روز شانزدهم مهر 1307 به عنوان تبعيد دائم به شهرستان خواف گسيل شد. گذشته از مدرس، مستوفي، مؤتمن‌الملك و مشيرالدوله نيز از پذيرش نمايندگي مجلس سر باز زدند و تمام تلاش دولت و درباريان براي انصراف آنها از اين تصميم به جايي نرسيد. با اين اقدام، مجلس كاملاً يك پارچه و يك دست شد و در كنار قواي مجريه و مقننه در خدمت ديكتاتوري و نوسازي رضاشاه قرار گرفت. به تعبير يحيي دولت‌‌آبادي سياست داخلي كشور از اين پس راضي نگاه داشتن شخص پادشاه است كه نماينده ايشان تيمورتاش وزير دربار است(10) و در عرصه سياست خارجي در درجه اول تعقيب دو هدف ذيل است: «انگليسيان را كاملاً راضي نگاه داشتن و روسهاي بلشويك را ناراضي نگاه نداشتن».(11) انتخابات دوره‌هاي هشتم تا سيزدهم نيز به همين نحو و به دور از تبليغات، كشمكشها و جار و جنجال‌هاي سياسي و مبارزات معمول حزبي و پارلماني برگزار شد و برخلاف گذشته مجلس نيز فضايي آرام و با ثبات داشت و رسالت اصلي خود را كه مشروعيت و وجهه قانوني بخشيدن به تصميمات و لوايح دولت بود، به نحو احسن اجرا كرد و نشان داد كه مواضع رضاشاه بيش از پيش تحكيم و تثبيت گشته است. در حقيقت هدف شاه نيز چيزي جز اين نبود كه ديدگاهها و نگرشهاي اكثريت كامل و قريب به اتفاق مجلس با نظريات دولت و دربار منطبق باشد تا بتوان كارها را از پيش برد. بدين ترتيب شاه مطمئن بود كه نظام سياسي با اتحاد نظري و عملي، او را در پيشبرد برنامه‌هايش ياري خواهد بخشيد. اعتبارنامه‌ها – كه تصويب آنها تا اين زمان همواره با كشاكش و منازعه سياسي همراه بود – از دوره هفتم به بعد در همان جلسه اول يا دوم بي‌ سر و صدا و به طور كامل تصويب مي‌شد و اين نشان مي‌داد كه مجلس كاملاً آماده همكاري است. اين مجلس ديگر در مقامي نبود كه بتواند در حوزه‌هاي گوناگون سياسي و اجرايي مداخله و نظارت داشته باشد، وزرا را استيضاح كند و به كابينه‌ها رأي عدم اعتماد دهد؛ بلكه در وضعيتي قرار داشت كه رياست آن را وزير دربار مشخص مي‌كرد. با مساعي تيمورتاش، حسين دادگر (عدل‌الملك) به رياست مجلس برگزيده شد. او هم مجري منويات دولت بود و هم مجلس را به نحو شايسته‌اي اداره مي‌كرد. دادگر شخصيتي بود كه در مجلس چهارم اعتبارنامه‌اش رد شد، اما در كابينه مشيرالدوله به كفالت وزارت تجارت و فوايد عامه منصوب شد و در مجلس مؤسسان به عنوان نايب رئيس انتخاب گرديد. در كابينه فروغي به وزارت داخله منصوب شد و انتخابات دوره ششم زير نظر او صورت گرفت. بسياري از نمايندگان كه به رياست وي رأي دادند، كساني بودند كه در مجلس چهارم اعتبارنامه‌اش را رد كرده بودندو اكنون به مقتضاي سياست روز، او را به رياست خود برگزيدند. گفته مي‌شود كه او در دوره رياست، بيشتر هزينه‌ ميهمانهاي شخصي‌اش را به حساب كارپردازي مجلس مي‌گذاشت، به گونه‌اي كه كارمندان مجلس از اين گونه كارهاي دادگر حكايتهاي فراواني نقل كرده‌اند. اندكي بعد، او رياست نظارت بر انتخابات دوره دهم مجلس را بر عهده گرفت و به عنوان وكيل اول تهران بالاترين آراي انتخابات را به خود اختصاص داد، اما پيش از افتتاح مجلس در ارديبهشت 1314 قبل از آن كه اتهاماتش مطرح گردد، رهسپار اروپا شد و با اندوخته‌هاي خود زندگي مرفهي در پيش گرفت.(12) بدين ترتيب سنت انتخاب نمايندگان فرمايشي نه تنها در سراسر عهد رضاشاه بلكه در دوره سيزدهم مجلس شوراي ملي كه مصادف با سقوط رضاشاه بود، ادامه يافت. زيرا بر اساس قانون انتخابات مي‌بايست پنج ماه قبل از پايان هر يك از دوره‌هاي مجلس، فرمان انتخابات صادر گردد و پس از فراهم آمدن مقدمات، انتخابات، سه ماه قبل از خاتمه دوره پيشين در سراسر كشور شروع شود تا دوره‌اي از فترت پديد نيايد. اين رويه در عهد رضاشاه كاملاً اجرا شد. او قبل از انقضاي دوره دوازدهم مجلس به تاريخ نوزدهم آبان 1320 در موعد مقرر يعني نهم تير 1320- يك ماه و اندي قبل از سقوطش – فرمان انتخابات دوره سيزدهم را صادر كرد و در نهم شهريور انتخابات آغاز گرديد. طبق معمول، استانداران، فرمانداران نظامي و انتظامي ليست نمايندگان «مورد اعتماد» رژيم را تدارك نموده به پايتخت ارسال داشتند. بنابراين در تركيب و كيفيت نمايندگان مجلس دوره سيزدهم نسبت به دوره‌هاي قبل هيچ تغييري داده نشد. سرعت و جهت تحولات داخلي و بين‌المللي اساساً فرصتي براي رسيدگي و سازماندهي مجدد اين امر به دست نداد. حتي تعداد دو سه نفري كه اغلب در ادوار سابق تغيير مي‌يافتند، در اين دوره بدون تغيير باقي ماندند(13) و كار انتخابات با كمك دولت قبل از پايان دوره در همه جا خاتمه يافت و تمام نمايندگان دوره قبل انتخاب شدند. تصويب لايحه دولتي كردن تجارت ترياك، تصويب لايحه كشف حجاب، تصويب لايحه احياء امتياز نفت دارسي تا مدت 30 سال ديگر، تصويب پيمان دفاعي سعدآباد ميان ايران، تركيه و عراق، از جمله مصوبات مجالس عصر رضاخان محسوب مي‌شود. پي‌نويس‌ها 1- سلسله قاجار در جلسه تاريخي مجلس پنجم كه روز 9 آبان 1304 تشكيل شد، رسماً منقرض گرديد. 2- اسنادي از انتخابات مجلس شوراي ملي در دوره پهلوي اول، تهران، اداره كل آرشيو اسناد و موزه دفتر رئيس جمهوري، 1378، صص 67-65. 3- مجموعه اين مكاتبات و اسناد در كتاب: اسنادي از انتخابات مجلس شوراي ملي در دوره پهلوي اول، انتشار يافته است. 4- متين دفتري، هدايت‌الله، خاطرات يك نخست‌وزير، به كوشش باقر عاقلي، تهران، 1370، چ اول، ص 125. 5- دولت‌آبادي، يحيي، حيات يحيي، تهران، انتشارات عطار و فردوس، 1371. 6- دولت‌آبادي، همان، ص 404. 7- كاتوزيان، محمدعلي، مصدق و نبرد قدرت، ص 75. 8- مكي، حسين، تاريخ بيست ساله ايران، ج 5، صص 40-39. 9- مكي، همان، صص 76-75. 10- دولت‌آبادي، يحيي، پيشين، ج 4، ص 405. 11- همان، ص 406. 12- صفايي، ابراهيم، رهبران مشروطه، جاويدان، 1363، چاپ دوم، ج 2، ص 629. 13- مسعودي، عباس، اطلاعات در يك ربع قرن، ص 218. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 39

وقتي پادشاه محتكر مي‌شود!

وقتي پادشاه محتكر مي‌شود! در اواخر جنگ جهاني اول، ايران دچار قحطي شد و ضايعات ناشي از اين قحطي به جايي رسيد كه در خود پايتخت همه روزه عده‌اي پير و جوان از گرسنگي تلف مي‌شدند. راجع به شدت اين قحطي مرحوم ميرزا خليل خان ثقفي (اعلم‌الدوله) طبيب دربار سلطنتي شرحي بسيار موثق در خاطرات پراكنده خود تحت عنوان «مقالات گوناگون» آورده است كه عيناً در اينجا نقل مي‌شود: «... از يكي از گذرگاههاي تهران عبور مي‌كردم. به بازارچه خرابه‌اي رسيدم كه در آنجا دكان دمپخت‌پزي بود. روبروي آن دكان دو نفر پشت به ديوار ايستاده بودند. يكي از آنها پيرزني بود صغيرالجثه و ديگري زني جوان و بلندقامت. پيرزن كه صورتش باز بود و كاسه گليني در دست داشت، گريه‌كنان گفت: اي آقا، به من و اين دختر بدبختم رحم كنيد! يك چارك از اين دمپخت خريده و به ما بدهيد. مدتي است كه هيچ‌كدام غذا نخورده‌ايم و نزديك است كه از گرسنگي هلاك شويم. من گفتم: قيمت يك چارك دمپخت چقدر است تا هر قدر پولش بشود بدهم خودتان بخريد. گفت: نه آقا، شما بخريد و به ما بدهيد. چون ما زن هستيم و فروشنده ممكن است دمپخت را كم كشيده و مغبونمان نمايد. من يك چارك دمپخت خريده و در كاسه آنها ريختم. آنها همانجا مشغول خوردن شدند و به طوري سريع اين كار را انجام دادند كه من هنوز فكر خود را درباره وضع آنها تمام نكرده ديدم كه دمپخت را تمام كردند. گفتم: اگر سير نشديد يك چارك ديگر برايتان بخرم. گفتند: آري، بخريد و مرحمت كنيد. خداوند به شما اجر خير بدهد و سايه‌تان را از سر اهل و عيالتان كم نكند. از آنجا گذشتم و رسيدم به گذر تقي خان. در گذر تقي خان يكي دكان شير برنج فروشي بود كه شايد حالا هم باشد. در روي بساط يك مجمعة بزرگ شيربرنج بود كه تقريباً ثلثي از آن فروخته شده بود و يك كاسه شيره با بشقابهاي خالي و چند عدد قاشق نيز بر روي بساط گذاشته بودند. من از وسط كوچه رو به بالا حركت مي‌كردم و نزديك بود به محاذات دكان برسم كه ناگهان در طرف مقابلم چشمم به دختري افتاد كه در كنار ديوار ايستاده و چشم به من دوخته بود. دفعتاً نگاهش از سوي من برگشت و به بساط شيربرنج فروشي افتاد. آن دختر شش هفت سال بيشتر نداشت. لباسها و چادرنمازش پاره پاره بودو چشمان و ابروانش سياه و با وجود آن اندام لاغر و چهره زرد كه تقريباً به رنگ كاه درآمده بود، بسيار خوشگل و زيبا بود. همينكه نگاهش به شيربرنج افتاد لرزش شديدي در تمام اندامش پديدار گشت و دستهاي خود را به حال التماس به جانب من و دكان شيربرنج فروشي كه هر دو در يك امتداد قرار گرفته بوديم دراز كرد و خواست اشاره‌كنان چيزي بگويد؛ اما قوت و طاقتش تمام شد و در حاليكه صداي نامفهومي شبيه به ناله از سينه‌اش بيرون مي‌آمد، به روي زمين افتاد و ضعف كرد. من فوراً به صاحب دكان دستور دادم كه يك بشقاب شيربرنج كه رويش شيره هم ريخته بود آورد و چند قاشقي به آن دختر خورانيدم. پس از اينكه اندكي حالش به جا آمد و توانست حرف بزند، گفت: ديگر نمي‌خورم. باقي اين شيربرنج را بدهيد ببرم براي مادرم تا او بخورد و مثل پدرم از گرسنگي نميرد.(1) نخست‌وزير ايران در اين تاريخ مرحوم مستوفي‌الممالك بود. وي با تمام قواي حكومتي كه در اختيار داشت مي‌كوشيد تا جلوي محتكران بي‌مروت پايتخت را سد كند و براي انجام اين منظور حتي حاضر شده بود كه اجناس موجود در انبارهاي آنها را عادلانه بخرد و در دسترس مردم گرسنه تهران بگذارد. در جزء كساني كه مقدار زيادي گندم و جو انبار كرده بودند خود احمدشاه بود. نخست‌وزير آماده بود كه گندم و جوي احتكاري شاه را به سود مناسب خريداري كند، ولي احمدشاه زير بار نمي‌رفت و ميگفت كه به هيچ‌وجه قيمتي كمتر از قيمت پرداخت شده به ساير محتكران پايتخت قبول نخواهد كرد. سرانجام مرحوم مستوفي‌الممالك به مرحوم ارباب كيخسرو شاهرخ كه در آن تاريخ از طرف دولت مأمور خريد آرد و غله براي دكانهاي نانوايي پايتخت بود، مأموريت داد كه شاه را ملاقات و موجودي انبار او را به هر نحو كه شده است خريداري كند. ميان احمدشاه و ارباب كيخسرو چندين ملاقات متوالي براي انجام اين معامله صورت گرفت و شاه مثل يك بارفروش حسابي ساعتها براي گران‌ فروختن جنس خود چانه زد. سرانجام شاهرخ عصباني شد و به شهريار محتكر گفت: اعليحضرتا، آن روزي را كه تازه به سن قانوني سلطنت رسيده و براي اداي سوگند به مجلس شوراي ملي تشريف آورده بوديد به خاطر داريد؟ شاه جواب مثبت داد. شاهرخ با كمال احترام به عرض رسانيد: پس بدانيد همان روز پس از انجام مراسم سوگند خوردن و پس از آنكه خداوند قادر متعال را گواه گرفتيد كه هميشه حافظ حقوق و آسايش ملت ايران باشيد،(2) پيشاني مباركتان به شدت عرق كرد، به طوري كه دستمالي از جيب درآورده و عرق پيشاني خود را با آن دستمال پاك كرديد. هنگام ترك جلسه فراموش كرديد آن دستمال را با خود ببريد و روي ميز خطابه جا گذاشتيد و ما همان دستمال شاهانه را به ياد آن روز تاريخي كماكان در اداره كارپردازي نگاه داشته‌ايم. اعليحضرتا، آيا مفهوم سوگند آن روز اعليحضرت همين است كه مردم تهران امروز از گرسنگي در كوي و برزنها بيفتند و بميرند، در حاليكه انبارهاي سلطنتي از آذوقه و مايحتاج آنها پر باشد؟ ولي اين يادآوري عبرت‌انگيز بدبختانه تأثيري در وجود احمدشاه نبخشيد، به طوري كه شاهرخ ناچار شد موجودي انبار سلطنتي را همانطور كه دلخواه احمدشاه بود، بخرد و پول آن را بپردازد.» پي‌نويس‌ها 1. يادداشت‌هاي گوناگون دكتر خليل خان ثقفي (اعلم‌الدوله) – صفحات 111-112. 2. سوگند سلطنتي (هنگام شروع سلطنت پادشاه جديد در ايران) با اين جملات شروع مي‌شود: «من خداوند قادر متعال را گواه مي‌گيرم و به كلام‌الله مجيد و به آنچه نزد خدا محترم است قسم ياد مي‌كنم كه تمام هم خود را صرف‌ حفظ استقلال ايران نموده حدود مملكت و حقوق ملت را محفوظ و محروس بدارم. قانون اساسي و مشروطيت ايران را نگهبان بوده و بر طبق مقررات آن قانون سلطنت نمايم... و در تمام اعمال و افعال خود خداوند عز شأنه را حاضر و ناظر دانسته منظوري جز سعادت و عظمت دولت و ملت ايران نداشته باشم... الخ» - اصل 39 متمم قانون اساسي. به نقل از: مجله يغما، شماره 319، فروردين 1354، مقاله: سيماي حقيقي احمدشاه قاجار، به قلم دكتر جواد شيخ‌الاسلامي، استاد دانشگاه تهران منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 39

نقد كتاب ‌«پاسخ به تاريخ»

نقد كتاب ‌«پاسخ به تاريخ» كتاب «پاسخ به تاريخ» نوشته محمدرضا پهلوي از جمله آثاري است كه چاپ جديد آن در 1385 در 460 صفحه توسط انتشارات زرياب به بازار كتاب عرضه شده است. دكتر حسين ابوترابيان – مترجم كتاب – در مقدمه خاطرنشان ساخته است: «كتاب پاسخ به تاريخ اولين بار در سال 1979 (1358) به زبان فرانسوي در پاريس منتشر شد... اين كتاب كه شاه آن را به كمك يك نويسنده فرانسوي به نام كريستيان مي‌يار نوشته، فقط آن مقدار مسائلي را دربر داشت كه تا 25 شهريور 1358 در مكزيك براي شاه پيش آمده بود... چندي بعد در سال 1980 ترجمه انگليسي كتاب پاسخ به تاريخ كه توسط خانم «ترزا وو» صورت گرفته بود، در لندن با عنوان «روايت شاه» در نيويورك با عنوان «پاسخ به تاريخ» منتشر شد، كه اين دو كتاب اخير داراي فصل ضميمه نيز هست. و در اين فصل (ادامه تبعيد) شاه سرگذشت خود را بعد از آنچه در متن فرانسوي نوشته بود، تا مراحل سفرش به آمريكا و پاناما و سپس مصر شرح مي‌دهد. و در نهايت كتاب را تا جايي ادامه داده (ارديبهشت 1359) كه حدود سه ماه بعد از آن مرگش فرا مي‌رسد. كتابي كه مورد استفاده براي ترجمه حاضر قرار گرفته همان است كه در لندن به چاپ رسيده و شامل فصل ضميمه (ادامه تبعيد) نيز مي‌باشد.» كتاب حاضر نخستين بار در سال 1371 با ترجمه دكتر حسين ابوترابيان در تهران به چاپ رسيد و چاپ دهم آن در سال 1385 منتشر گرديد. اين كتاب اخيراً توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد و بررسي قرار گرفته است. با هم نقد را مي‌خوانيم. * * * محمدرضا پهلوي كه پاسخ‌گويي به ملت ايران را به دليل آن كه اساساً شأن و جايگاهي براي مردم قائل نبود، در طول دوران حاكميتش جزو وظايف خويش به حساب نمي‌آورد، پس از فرار از كشور درصدد توجيه سياست‌ها و اعمال رژيم پهلوي طي بيش از 50 سال حاكميت بر ايران، برآمد. حاصل اين تلاش، در قالب كتابي تحت عنوان «پاسخ به تاريخ» عرضه گرديد كه فارغ از بحث‌ها و گمانه‌هاي موجود درباره نويسنده اصلي آن، به هر حال بازتاب دهنده افكار و عقايد شاه فراري از ايران است؛ لذا مي‌توان آن را كتاب شاه فرض كرد. پهلوي دوم در «پاسخ به تاريخ» طي چهار بخش به بيان مطالب خويش مي‌پردازد. بخش نخست كتاب تحت عنوان «از پرشيا تا ايران»، مروري گذرا بر تاريخ ايران از دوران باستان تا آغاز سلطنت پهلوي دارد. در همين ابتداي كار، با اندكي تأمل مي‌توان از يك سو كم دقتي‌هاي چه بسا عمدي يا از سر ناآگاهي به تاريخ و نيز بزرگنمايي‌ها و غلوگويي‌هاي هدفدار را در مطالب نخستين بخش از كتاب مشاهده كرد. به عنوان نمونه شاه مي‌نويسد: «به خاطر حميت مادها و پارسها- كه دو قوم هند و اروپايي محسوب مي‌شدند- ايرانيان توانستند پس از دو هزار سال نبرد و تلاش، بر ديگر اقوامي كه بر سر تصاحب منطقه بين‌النهرين مي‌جنگيدند پيروز شوند؛ و از آن سلسله هخامنشي (559 تا330 قبل از ميلاد) سربرآورد، كه بزرگترين امپراتوري جهان تا آن زمان را در حد فاصل بين درياي سياه تا آسياي مركزي و هندوستان تا ليبي بنياد نهاد.» (ص40) با كمي دقت در اين عبارت، اين سؤال به ذهن متبادر مي‌شود كه منظور از «ايرانيان» چه كساني هستند؟ اگر منظور مادها و پارس‌ها هستند كه خود از مناطق شمالي به سمت فلات ايران آمده بودند، ورود آنها به اين منطقه حدود هزاره نخست قبل از ميلاد تخمين زده مي‌شود.(رومن گيرشمن، ايران از آغاز تا اسلام، ترجمه محمد معين، تهران، شركت انتشارات عملي و فرهنگي، چاپ سيزدهم، 1380، ص 65) در اين صورت چنانچه سرآغاز حاكميت هخامنشي‌ها را 559 قبل از ميلاد بدانيم، حدود 400 سال پس از ورود به اين منطقه، آنها توانستند حكومت خود را برپا دارند؛ لذا سخن گفتن از دو هزار سال نبرد، كاملاً بي‌معناست. اما اگر منظور از ايرانيان، اقوامي مثل عيلامي‌ها، آشوري‌ها، اكدي‌ها، سومري‌ها و غيره باشند كه از هزاره‌هاي پيش، ساكن بخش‌هاي مختلف اين منطقه وسيع بوده‌اند و تمدن‌هاي چشمگيري نيز به دست آنها برپا شده بود و البته در جنگ و جدال مستمري با يكديگر نيز به سر مي‌بردند، از يك‌سو ساكنان قديمي و بومي اين منطقه به عنوان «ايرانيان»، به رسميت شناخته شده و پارس‌ها و مادها، اقوام مهاجم و غريبه محسوب گرديده‌اند، و از سوي ديگر جنگ‌هاي مستمر و ريشه‌دار ميان اين اقوام ايراني، ارتباطي با مادها و پارس‌ها پيدا نمي‌كند، بلكه در واقع يك سلسله جنگ‌هاي «درون منطقه‌اي» به حساب مي‌آيد كه پس از ورود يك قوم مهاجم و استيلا بر اقوام بومي و تشكيل يك امپراتوري، لاجرم پايان يافته است. نكته ديگر آن كه از نظر نويسنده عبارت، ملاك ايراني بودن اقوام مزبور كاملاً در ابهام قرار دارد. اگر از نظر شاه، پارس‌ها و مادها، ايراني بوده‌اند، پس اقوامي كه هزاران سال در اين منطقه سكونت داشته‌اند، چه بوده‌اند؟ غير ايراني؟! اگر اين اقوام ساكن، ايراني بوده‌اند، پارس‌ها و مادها كه از ديگر مناطق به اين فلات قاره آمده‌اند، چه بوده‌اند؟ ايراني؟! مسلماً بحث درباره ماهيت سرزمين «ايران» و هويت اقوام «ايراني» بسيار مفصل و مطول خواهد بود و در اينجا قصد ورود به اين مقوله را نداريم. ذكر اين مختصر، تنها براي نشان دادن فقدان ارتباط «منطقي» و «تاريخي» ميان گزاره‌هاي موجود در اين عبارت بود. آيا وجود اين اشكال بزرگ در عبارت مزبور كه موجب بي‌معنايي آن علي‌رغم برخورداري از واژه‌ها و عبارات فريبنده، مي‌شود، ناشي از ناآگاهي به تاريخ بوده است و بايد آن را سهوي دانست يا آن كه حكايت از روش و رويه‌اي دارد كه شاه در بيان وقايع تاريخي كشورمان در پيش گرفته و البته در همان آغاز كار از پرده بيرون مي‌افتد؟ براي آن كه با نحوه تاريخ‌نگاري شاه بيشتر آشنا شويم، جا دارد به عبارت ديگري كه در بخش نخست كتاب آمده است نيز توجه كنيم: «و اما از نظر فرهنگي بايد گفت كه رنسانس ايران در زمان ساسانيان، درست همانند رنسانسي كه 1200 سال بعد در اروپا اتفاق افتاد، نوعي تلفيق فرهنگ شرق و غرب بود. زيرا بنا به قول مشهور، شاپور اول (241 تا 272 ميلادي) دستور داد متون مذهبي و فلسفي و طبي و نجومي را كه در امپراتوري بيزانس و هند وجود داشت، گردآوري و ترجمه كنند. با توجه به اين كه بعدها ترجمه عربي همين متون بود كه پس از قرن دوازدهم [ميلادي] اروپاييها را با دانش و فرهنگ يوناني آشنا كرد، به جرأت مي‌توان گفت كه: اگر چنين اقدامي در ايران صورت نمي‌گرفت و ترجمه عربي آن متون انجام نمي‌شد، شايد در اروپا هرگز رنسانسي پديد نمي‌آمد و يا رنسانس اروپا به صورتي كاملاً متفاوت رخ مي‌داد.» (صص44-43) تنها متني كه «بنا به قول مشهور» در دوران ساسانيان از زبان سانسكريت (هندوستان) به زبان پهلوي ترجمه گرديد، كليله و دمنه بود و هيچ رد و نشاني از ديگر «متون مذهبي و فلسفي و طبي و نجومي» كه در آن دوران ترجمه شده باشد وجود ندارد. براي دريافت اين نكته، كافي بود شاه نگاهي به كتاب «ايران در زمان ساسانيان» نوشته آرتور امانوئل كريستين‌سن كه در واقع مهمترين منبع موجود درباره دوره ساسانيان به شمار مي‌رود، مي‌انداخت. در اين كتاب نيز تنها از ترجمه كتاب كليله و دمنه در آن دوران ياد شده است و چنانچه كوچكترين ردي از كتاب ديگري موجود بود، بي‌ترديد كريستين‌سن از اشاره به آن خودداري نمي‌كرد. البته تمامي پژوهشگران غربي و شرقي تاريخ تمدن اتفاق نظر دارند كه ترجمه متون عربي موجود در سرزمين‌هاي اسلامي، يكي از ريشه‌ها و عوامل اصلي وقوع نهضت رنسانس در مغرب زمين به شمار مي‌آيد. اما اين متون عربي حاصل تلاش محققان مسلماني بودند كه از قرن دوم هجري به بعد مستقيماً از روي منابع لاتين به عربي ترجمه كردند و اين كار در چنان مقياس وسيعي صورت گرفت كه از آن به عنوان «نهضت ترجمه» در تاريخ اسلام، ياد مي‌شود؛ بنابراين، ترجمه متون لاتين، هيچ ارتباطي به دوران ساساني نداشت و فعاليتي بود كه توسط دانشمندان مسلمان ايراني و عرب صورت گرفت و بعدها اروپاييان مهاجم به سرزمين‌هاي اسلامي در دوران جنگ‌هاي صليبي، با انتقال اين كتاب‌ها به اروپا و ترجمه آنها، توانستند با دوران يونان باستان ارتباط فرهنگي برقرار كنند و به تدريج نهضت رنسانس را شكل دهند. اين نكته‌اي نيست كه بر كسي پوشيده باشد؛ اما شاه به دليل آن كه همواره سعي داشت خود را به دوران باستاني ايران متصل نمايد، سعي دارد با بزرگ‌نمايي آن دوران و بيان مطالب غلوآميز، تا حد ممكن، «نظام شاهنشاهي» را در نظر خوانندگان اين كتاب موجه و سرمنشأ تحولات بزرگ، نه تنها در ايران، بلكه در عرصه جهاني نشان دهد، كما اين كه همين رويه، آن‌گاه كه شاه به بحث پيرامون دوران سلطنت خويش مي‌پردازد، به حد اعلاي خود مي‌رسد. اين دو فراز در نخستين بخش از كتاب، بيانگر ميزان پاي‌بندي! محمدرضا به بيان واقعيات تاريخي است و با اين آگاهي، به نحو بهتري مي‌توان ديگر بخش‌هاي پاسخ شاه به تاريخ را مورد ارزيابي قرار داد. در ادامه اين بخش، پس از مروري گذرا به دوران صفويه تا قاجار، شاه با اشاره به قراردادهاي خفت‌بار گلستان، تركمانچاي، پاريس و نهايتاً تقسيم ايالت سيستان بين ايران و افغانستان در سال 1872 م. لطمات و خسارات وارده بر ايران را به ويژه در دوران قاجار به تصوير مي‌كشد كه البته با واقعيات تاريخي سازگار است. متأسفانه در اين دوران بخش‌هاي وسيعي از خاك ايران بر اثر بي‌كفايتي قاجارها، از دست رفت و با رقابت‌هاي روس و انگليس در ايران براي كسب امتيازات هرچه بيشتر، سرمايه‌هاي ملي ايرانيان غارت شد و كشور رو به ضعف نهاد. البته اين نكته را نيز بايد در نظر داشت كه دوران پهلوي نيز خالي از اين گونه لطمات به كشور نبود. لرد كرزن در كتاب خود به نام «ايران و قضيه ايران»‌ با اشاره به عهدنامه ارزروم ميان ايران و عثماني خاطرنشان مي‌سازد: «عهدنامة ارزروم كه بسال 1847 انعقاد يافت در حال حاضر پاية دوستي بين دو كشور است، اما وضع نامعلوم رشتة دراز مرزي از آرارات تا شط العرب چنانكه قبلاً هم اشاره نمودم موجب تجديد نقار مي شود و همواره امكان زدوخورد در ميان است.»(جرج ناتانيل كرزن، ايران و قضيه ايران،‌ ترجمه غلامعلي وحيدمازندراني، تهران، شركت انتشارات عملي و فرهنگي، چاپ پنجم، 1380، ص 698) اين در حالي است كه رضاشاه در سال 1316 به هنگام امضاي پيمان سعدآباد، حقوق ايران را در اين منطقه ناديده مي‌گيرد و آن را به دولت آتاتورك هبه مي‌نمايد. به نوشته مسعود بهنود: «حادثه ديگري كه مي‌توانست آرامش خاطرشاه را فراهم آورد، پيمان سعد‌آباد بود. وزيران خارجه تركيه، عراق و افغانستان در تهران گردآمدند و در سعدآباد بر پيماني امضا گذاشتند و اينها هم معناي استقرار رژيم را داشت. براي رسيدن به اين پيمان، رضاشاه، به اختلافات ارضي با تركيه و عراق پايان داد. از نفت خانقين گذشت و هم از ارتفاعات آرارات. اين مجموعه به اضافه باجي كه در قرارداد نفت به انگليسي‌ها داده بود، در آستانه جنگ جهاني حكومت او را به عنوان حلقه‌اي از كمربند دور شوروي در چشم لندن عزيز مي‌داشت.» (مسعود بهنود، اين سه زن، تهران،‌ نشر علم، چاپ چهارم، 1375، ص 277) همچنين در دوران محمدرضا نيز بحرين از ايران منفك گرديد، اما شاه به سادگي از اين موضوع درمي‌گذرد؛ گويي هيچ اتفاق مهمي نيافتاده است: «در بحرين فقط يك ششم اهالي ايراني تبار بودند. به همين علت موافقت كردم مردم آنجا دربارة سرنوشتشان تصميم بگيرند و آنان به استقلال كشورشان رأي دادند.»(ص273) شاه سپس به طرح قضيه تلاش انگليس براي اخذ امتياز نفت در ايران مي‌پردازد و مي‌نويسد: «سرانجام در روز 28 مه 1901 بعد از يك سلسله مذاكرات طولاني (كه به دليل كار شكني و خواسته‌هاي تهديد‌آميز روس‌ها، بسيار پيچيده هم بود)، شاه امتياز «اكتشاف و استخراج و حمل و فروش نفت و گاز و قير و ساير محصولات نفتي را در سراسر ايران» (به استثناء مناطق همجوار روسيه تزاري) براي مدت 60 سال اختصاصاً به «ويليام ناكس دارسي» واگذار كرد.» (ص56) همان‌گونه كه مي‌دانيم در عهد قاجار، گرفتن امتيازات مختلف توسط اتباع روس و انگليس در ايران، كار چندان مشكلي نبود. به عنوان نمونه، امتياز رويتر كه در واقع كليه امورات مهم اقتصادي كشور - اعم از استخراج نفت، معادن مختلف به استثناي طلا و نقره، كشيدن راه‌آهن و امثالهم - را به دست يك بيگانه مي‌سپرد، چندان مذاكرات پيچيده و دشواري را پشت نگذارد، بلكه به واسطه وجود دولتمردان، درباريان و در رأس آنها شاهنشاه رشوه‌گير، با پرداخت مقداري رشوه به ميرزا حسين‌خان سپهسالار (نخست‌وزير) و ناصرالدين شاه و البته ميرزا ملكم‌خان - سفير شاه در لندن- كه به عنوان دلال در اين ماجرا نقش ايفا مي‌كرد، آن امتياز به امضا رسيد. اين كه پس از امضاي قرارداد، مخالفت با آن در كشور آغاز گرديد و نهايتاً اجراي آن را غيرممكن ساخت، بحث ديگري است كه در اينجا به آن نمي‌پردازيم. بنابراين با توجه به سهولت امتيازگيري از ايران در آن دوران، چرا شاه تلاش دارد يك سري مذاكرات دشوار و پيچيده را چاشني اين امتيازنامه كند، در حالي كه قاعدتاً در پي چنين مذاكراتي، بايد يك قرارداد پيچيده و بسيار فني شكل گيرد؟ جالب آن كه شاه علي‌رغم اين كه قاجارها را در تمامي زمينه‌ها، بي‌كفايت و نابخرد مي‌نماياند، در اين زمينه سعي فراوان دارد تا قرارداد دارسي را با پيچيدگي‌هاي فراوان جلوه دهد. علت اين قضيه، به ماجرايي باز مي‌گردد كه در دوران رضاشاه پيرامون قرارداد دارسي رخ داد و خيانتي بزرگ به ايران و ايرانيان شد. شاه با پيچيده تصوير كردن قرارداد دارسي در پي القاي اين مطلب است كه اگر آن افتضاح بزرگ در زمان پدرش صورت گرفت، نه از روي خيانت و خداي ناكرده عمد و قصد، بلكه به واسطه پيچيدگي بيش از حد اين قرارداد بود. اين مسئله را در جاي خود بيشتر توضيح خواهيم داد. نكته ديگري نيز در انتهاي بخش نخست كتاب آورده شده است كه جلب توجه مي‌كند: «بسياري از انگليسها كه فتوحات نادرشاه را در هندوستان به ياد مي‌آوردند و از ايرانيها بيم داشتند، درصدد برقراري سياست «سرزمين مرده» در حد فاصل روسيه و هندوستان بودند. ايران نيز همانند يك محكوم به مرگ- كه ديگر هيچ اميدي به بقاء خود ندارد- انتظار مي‌كشيد تا ضربه آخر فرود آيد و براي هميشه از صحنه خارج شود. اين ضربه هم تفاوتي نمي‌كرد كه از شمال فرود آيد يا از جنوب... اما در همان دوران بود كه مردي در صحنه ظاهر شد، پدرم.» (ص61) اگر در اين مطلب نيز دقت كنيم متوجه فقدان ارتباط منطقي ميان گزاره‌هاي آن مي‌شويم. به فرض كه انگليسي‌ها فتوحات نادر در هندوستان را به ياد مي‌آوردند و از ايراني‌ها بيم داشتند، چرا ناگهان پاي روسيه در اين معادله به ميان مي‌آيد و انگليسي‌ها درصدد برقراري سياست «سرزمين مرده» در حد فاصل روسيه و هندوستان برمي‌آيند؟ ترس انگليس از ايراني‌ها، چه ارتباطي با فاصله ميان «روسيه» و «هندوستان»‏ دارد؟ البته اين نكته روشن است كه در دوران پس از جنگ‌هاي ايران و روس كه به ضعف و فتور دولت و مردم ايران انجاميد، انگليسي‌ها كه خود يكي از بانيان اين شكست بودند، هيچ‌گونه بيم و هراسي از تهاجم ايرانيان به هندوستان مانند زمان نادرشاه نداشتند؛ بنابراين اگرچه براي آنها صيانت از مرزهاي هند، يك اصل اساسي به شمار مي‌رفت، اما تهديد براي هند را نه از جانب ايران، بلكه از سوي روسيه، فرانسه و تا حدي عثماني مي‌دانستند. شاه در ادامه مطلب، از محكوم به مرگ بودن ملت ايران سخن گفته است. البته اين سخن، كاملاً درست است، اما نه بدان دليل كه در اين كتاب بيان شده است. انگليسي‌ها در سال‌هاي 1907 و 1915 با انعقاد قراردادهاي محرمانه‌اي با رقيب ديرينه خود در ايران، يعني روس‌ها، و تقسيم سرزمين ايران ميان خود و آنها، روابطشان را با روس‌ها در ايران از حالت رقابت به حالت تعامل در آورده و حتي به نوعي رفاقت مبدل ساخته بودند. هر دو طرف، حقوق و مزاياي يكديگر را در حوزه‌هاي نفوذ تعيين شده، به رسميت شناخته بودند و به اصطلاح سرشان به كار خودشان گرم بود؛ بنابراين انگليسي‌ها اگرچه همواره روس‌ها را يك تهديد بالقوه به حساب مي‌آوردند، اما پس از قراردادهاي مزبور، به ويژه پس از اتحاد و اتفاقي كه در جنگ جهاني اول با يكديگر داشتند، آنها را خطري بالفعل براي هندوستان نمي‌دانستند. در اين حال، اتفاق مهمي كه در خلال جنگ جهاني اول روي داد، وقوع انقلاب سوسياليستي در روسيه بود كه آن را از صحنه جنگ جهاني اول خارج ساخت و شايد مهمتر از آن براي انگليسي‌ها اين كه دولت انقلابي شوروي، كليه نيروهايش را از ايران به درون مرزهايش انتقال داد. به اين ترتيب انگليسي‌ها پس از حداقل يك قرن رقابت استعماري با روس‌ها، اينك ايران را يكپارچه در اختيار خود مي‌ديدند و قصد داشتند با اتخاذ تدابير خاصي، از آن يك هند كوچك در كنار هند بزرگ بسازند. در شرايط جديد، تنها يك مانع پيش‌روي آنها وجود داشت؛ ملت ايران. بنابراين اتخاذ سياست «سرزمين مرده»، مي‌تواند منطبق بر واقعيات تاريخي باشد، اگر اين اصطلاح را به معناي كشور و ملتي بگيريم كه توانايي دفاع از حقوق خود در مقابل متجاوزان و سلطه‌گران را نداشته باشد. به عبارت ديگر، اتخاذ سياست «سرزمين مرده» نه براي حفاظت از هند، كه از اواخر جنگ جهاني اول ديگر هيچ‌گونه تهديد بالفعلي متوجه اين مستعمره انگليس نبود، بلكه براي حاكم ساختن حالتي در ايران بود كه انگليسي‌هاي استعمارگر با خيال راحت و آسوده بتوانند به چپاول اين سرزمين بپردازند: «در همان دوران بود كه مردي در صحنه ظاهر شد»: رضاخان! پس از از طرح اين مسائل، شاه وارد دومين بخش از كتاب خويش تحت عنوان «سلسله پهلوي» مي‌شود و سخن در اين باب را از زمان به قدرت رسيدن پدرش آغاز مي‌كند: «رضاخان يك شب با نفرات تحت فرمانش قزوين را مخفيانه ترك كرد و عازم تهران شد. بعد هم كه به تهران رسيد، شهر را به محاصره درآورد و احمدشاه را وادار به تغيير دولت كرد (23 فوريه 1921). اين كودتاي برق‌آسا با حداقل تلفات صورت گرفت و ژنرال «آيرونسايد» كه در آن زمان فرماندهي قواي انگليس را در ايران به عهده داشت راجع به اقدام پدرم گفته بود: «رضاخان تنها مردي است كه شايستگي نجات ايران را دارد.» (ص68) ياد كردن از ژنرال آيرونسايد در اين كتاب مسلماً به خاطر گره خوردن كودتاي سوم اسفند 1299 به اين ژنرال انگليسي است، اما شاه به گونه‌اي اين مسئله را مطرح مي‌سازد كه حتي‌المقدور، واقعيات تاريخي را پنهان سازد. پس از وقوع انقلاب سوسياليستي در روسيه و خروج روس‌ها از ايران، انگليسي‌ها كه سخت مشغول شكل دادن به خاورميانه پس از فروپاشي امپراتوري عثماني بودند، تلاش داشتند هرچه زودتر اوضاع ايران را وفق نظر خود سامان دهند و با اطمينان خاطر از تأمين منافع نامشروع درازمدتشان در اين سرزمين، نيروهايشان را از آن بيرون برند و در مناطق ديگر به كار گيرند؛ بنابراين نياز به فردي داشتند كه با در اختيار داشتن نيروي نظامي، هرگونه حركتي را عليه انگليس سركوب سازد و سياست‌هاي آنها را نيز در ايران پيش برد. از طرفي، انگليسي‌ها با توجه به سابقه استعماري‌شان، يكي از موضوعاتي را كه همواره در دستور كار داشتند، شناسايي افراد مختلف براي بهره‌گيري از آنها در امور گوناگون بوده است و به همين منظور افراد و شبكه‌هايي را در اختيار داشتند. سِر اردشير ريپورتر يكي از اين افراد بود كه دفتر خاطراتي نيز از وي برجاي مانده و در آن نحوه آشنايي خود با رضاخان و معرفي او به ژنرال آيرونسايد را بيان داشته است: «در اكتبر سال 1917 بود كه حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا كرد و نخستين ديدار ما فرسنگ‌ها دور از پايتخت و در آبادي كوچكي در كنار جاده «پيربازار» بين رشت و طالش صورت گرفت. رضاخان در يكي از اسكادريل‌هاي قزاق خدمت مي‌كرد.» (عبدالله شهبازي، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم؛ جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، تهران، انتشارات اطلاعات، 1370، ص148-147) وي در ادامه خاطرنشان مي‌سازد كه رضاخان را به ژنرال آيرونسايد معرفي كرده و البته اين ژنرال انگليسي نيز خصائل مورد نياز را در اين فرد ديده است. بنابراين اگر هم، چنين جمله‌اي متعلق به آيرونسايد باشد كه «رضاخان تنها مردي است كه شايستگي نجات ايران را دارد» بايد توجه داشته باشيم اين جمله را يك ژنرال انگليسي بيان كرده كه در پي به قدرت رسانيدن يك ديكتاتور در ايران براي حفظ منافع انگليس بوده است. در واقع، آنها پس از ارزيابي نيروهاي مختلف سياسي و نظامي، سرانجام رضاخان را فرد مطلوب خويش تشخيص دادند و طبيعي است كه در قالب چنين واژه‌ها و ادبياتي او را تأييد كردند. پس از اين بود كه به رضاخان اجازه حركت به سوي تهران همراه با نيروي قزاق داده شد. آيرونسايد در اين باره در خاطرات خود مي‌نگارد: «با رضاخان گفتگو كردم و او را به طور قطع به فرماندهي قزاقها برگماشتم... وقتي موافقت كردم كه حركت كند دو شرط برايش گذاشتم: 1- از پشت سر به من خنجر نزند؛ اين باعث سرشكستگي او مي‌شود و براي هيچ كس جز انقلابيون سودي ندارد. 2- شاه نبايد به هيچ‌وجه از سلطنت خلع شود. رضا خيلي راحت قول داد و من دست او را فشردم. به اسمايس گفته‌ام كه بگذارد او بتدريج راه بيفتد.» (سيروس غني، ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسي‌ها، ترجمه حسن كامشاد، تهران، انتشارات نيلوفر، چاپ سوم، 1380، ص179) البته آيرونسايد جمله بسيار معروف‌تري نيز بيان داشته است كه بد نيست يادي از آن نيز بكنيم؛ زيرا حقايق بسياري را در خود نهفته دارد: «خيال مي‌كنم همه مرا طراح اين كودتا مي‌دانند... به گمانم اگر بخواهم دقيق صحبت كنم، چنين است.» (خسرو شاكري، ميلاد زخم، جنبش جنگل و جمهوري شوروي سوسياليستي ايران، ترجمه شهريار خواجيان، تهران، نشر اختران، 1386، ص 370) در مورد انجام اين كودتا با حداقل تلفات نيز بايد گفت اين مسئله نه از نبوغ نظامي رضاخان، بلكه از تدابير انگليسي‌ها كه راه او را به سوي قدرت هموار ساخته بودند، ناشي مي‌شد. آنها طي مذاكراتي كه با كلنل گليراپ- فرمانده ژاندارمري- و كلنل وستداهل؛ فرمانده پليس تهران داشتند، از آنها خواستند تا نيروهاي تحت امرشان هيچ‌گونه مقاومتي در مقابل ورود قواي قزاق به تهران از خود نشان ندهند. اين خواسته انگليسي‌ها از سوي افراد مزبور به دقت اجرا شد و به همين خاطر بعدها نشان صليب اعظم شواليه‌ها (GCMG) توسط پادشاه انگليس به اين دو نفر اعطاء گرديد. (سيروس غني، همان، ص207) شاه درباره ماجراي جمهوري خواهي رضاخان نيز چنين بيان مي‌دارد كه «روحانيون طراز اول شيعه و اغلب سياستمداران و تجار ايران با انديشه ايجاد جمهوري در ايران مخالفت كردند و نظر دادند كه: چون ايران- برخلاف تركيه- كشوري است متشكل از اقوام و ايلات بازبانهاي مختلف لذا براي حفظ اتحاد و انسجام كشور بايد نظام سلطنتي بر آن حكمفرما باشد» و سپس نتيجه مي‌گيرد به همين دليل همگان خواستار سلطنت رضاخان شدند.(ص71) اين كه تركيه برخلاف ايران، كشور تك قومي عنوان گرديده، كاملاً خلاف واقعيت است؛ چراكه حداقل يك اقليت قابل توجه «كُرد» در اين كشور حضور دارد و تا به امروز همچنان مسائل في‌مابين اين اقليت با حكومت مركزي هر از چندي، خبر ساز مي‌شود. اما در مورد دلايل مخالفت با جمهوري رضاخاني نيز آنچه بيان گرديده، واقعيت ندارد؛ زيرا دليل عمده مخالفت با اين مسئله در واقع مقاومت در برابر قدرت‌يابي و ظهور يك ديكتاتور در ايران بود. در آن هنگام، پس از حضور نزديك به سه سال رضاخان در صحنه سياسي كشور، همگان به ماهيت شخصيتي و نيز پشتوانه‌هاي سياسي او در خارج از مرزهاي ايران پي برده بودند؛ لذا به شدت از استقرار يك حكومت ديكتاتوري نظامي وابسته در كشور نگران و ناراضي بودند و با اين طرح به مخالفت برخاستند. البته اين مقاومت‌ها اگرچه در آن هنگام به ثمر رسيد، اما طرح كلي انگليس براي ايران، سرانجام با پشتوانه‌ نظامي رضاخان و نيز حضور جمعي از رجال وابسته به انگليس به اجرا درآمد و ديكتاتور حافظ منافع انگليس بر تخت سلطنت نشست. شاه در ادامه به گونه‌اي از امضاي قرارداد دوستي و عدم تجاوز ميان ايران و روسيه پس از كودتا و لغو امتيازات گذشته سخن مي‌گويد كه گويي اين مسئله يكي از دستاوردهاي كودتاي مزبور بوده است(ص73) حال آن كه مذاكرات براي عقد قرارداد مودت ميان ايران و شوروي، از مدت‌ها پيش با اعزام مشاورالممالك انصاري به شوروي در زمان دولت مشيرالدوله آغاز شده و تمامي مراحل خود را نيز پشت سر گذارده بود. علت تمايل دولت بلشويك حاكم بر شوروي براي عقد اين قرارداد با ايران نيز جلوگيري از نفوذ نيروهاي انگليسي از طريق خاك ايران به مناطق قفقازيه بود. از سوي ديگر شوروي‌ها با اعزام نماينده خود به نام كراسين به لندن، مذاكرات جداگانه‌اي را نيز با انگليسي‌ها براي حل مناقشات و مسائل في مابين آغاز كرده بودند.(خسرو شاكري، ميلاد زخم، ص340) آنها بدين طريق اميدوار بودند تا حد ممكن از تهديدات بيروني بكاهند و شرايط بهتري را براي پرداختن به مسائل و مشكلات دروني فراهم آورند؛ بنابراين امضاي معاهده مودت ميان ايران و شوروي تنها به فاصله 5 روز پس از كودتاي سوم اسفند كه به لغو امتيازات گذشته روس‌ها در ايران انجاميد هيچ‌گونه ارتباطي با دولت كودتا نداشت و صرفاً امضاي آن توسط سيدضياء صورت گرفت. اين قرارداد در يك نگاه كلي، معامله‌اي بود كه شوروي‌ها با انگليس انجام دادند تا به منافع خود دست يابند و پس از آن، جنبش جنگل و ميرزا كوچك‌خان پيش چشمان كمونيست‌هاي حاكم بر شوروي، توسط دست نشاندگان انگليس در ايران، قرباني شدند. همچنين قرارداد 1919 كه به ظاهر در دوران دولت كودتا رسماً لغو شد، پيش از آن عملاً ملغي گرديده بود. اساساً علت انجام كودتاي مزبور نيز اين بود كه انگليسي‌ها دريافته بودند امكان اجراي اين قرارداد كه در واقع سند قيمومت انگليس بر ايران به شمار مي‌رفت، وجود ندارد؛ لذا براي تحقق اين خواسته‌شان، راه ديگري را در پيش گرفتند كه البته از اين طريق توانستند به هدف خود دست يابند. تشكيل ارتش و «قدرت نظامي مناسب» موضوع ديگري است كه شاه از آن به عنوان يكي ديگر از اقدامات مهم پدرش ياد كرده و خاطرنشان ساخته است: «استخوان بندي اوليه فرماندهان ارتش جديد ايران را افسران فرانسوي تشكيل مي‌دادند و افسران ايراني هم كه مي‌بايست در آينده به فرماندهي ارتش گماشته شوند، براي تحصيل به فرانسه اعزام شدند.» (ص74) به طور كلي پس از آن كه انگليسي‌ها درصدد تسلط همه جانبه و كامل بر ايران برآمدند، از ميان برداشتن قدرت‌هاي محلي كه بنا به شرايط پيشين شكل گرفته بودند، در دستور كار آنها قرار گرفت. اينك مي‌بايست يك قوه نظامي در كشور به وجود مي‌آمد. البته اين مسئله في‌نفسه نه تنها هيچ اشكالي نداشت بلكه چنانچه در جهت تأمين منافع ملي صورت مي‌گرفت اقدامي كاملاً مفيد و درخور تحسين نيز به حساب مي‌آمد، اما مأموريت ارتش واحد رضاخاني به جاي تأمين منافع ملي، سركوب ملت و ايجاد فضاي رعب و اختناق بود. از طرفي، اگرچه برخي افسران فرانسوي كه از قبل در بخشي از نيروهاي نظامي كشور، به ويژه ژاندارمري، حضور داشتند، در ارتش جديد نيز داراي مناصبي شدند، اما «استخوان‌بندي اوليه فرماندهان ارتش جديد ايران» را افسران قزاق تشكيل مي‌دادند؛ چراكه اساساً محور و ستون اصلي ارتش جديد، نيروي قزاق بود. اين نيرو تا پيش از وقوع انقلاب سوسياليستي در روسيه، تحت نظارت و فرماندهي روس‌ها قرار داشت و پس از آن، اگرچه برخي افسران روس مخالف با انقلاب بلشويكي همچنان در آن حضور داشتند، اما اختيار اين نيرو به دست انگليس افتاد و با اخراج كلنل استاروسلسكي، فرماندهي آن به طور كامل در اختيار انگليسي‌ها قرار گرفت و در پي آن، اين نيرو به نقش آفريني در كودتاي سوم اسفند 1299 پرداخت. اين نكته را نيز بايد خاطرنشان ساخت كه علي‌رغم بودجه‌هاي كلاني كه ظاهراً‌ طي حدود 20 سال به ارتش و نيروي نظامي تحت امر رضاخان اختصاص داده شد، اين ارتش حتي از حداقل كارآيي ممكن براي دفاع از مرزهاي كشور- كه وظيفه اصلي آن به شمار مي‌رفت- برخوردار نبود، كما اين كه در زمان جنگ جهاني دوم و ورود واحدهايي از ارتش شوروي و انگليس به خاك ايران، اين مسئله به اثبات رسيد. كافي است به گوشه‌اي از خاطرات سپهبد پاليزبان كه خود در آن هنگام با درجه ستوان دومي در مناطق شمال غرب كشور حضور داشت، توجه كنيم تا ماهيت ارتش رضاخاني را بهتر دريابيم: «روسها بمباران را قطع نمي‌كردند. منظورشان تخريب روحيه بود؛ اما واقعاً اوضاع بسيار اسف‌انگيز بود زيرا مشتي انسان كه عنوان سرباز داشتند گرسنه؛ بي‌دارو؛ بدون داشتن وسايل ضدهوايي با تعدادي اسلحه و مقاديري مهمات در صحراها و كوهستانها رها شده بودند و در مقابل قدرت فوق‌العاده دشمن دست و پا مي‌زدند. در مدت اين هشت روزه يكي به ما نگفت كه وضع دشمن چيست، فقط در انتظار سرنوشت به سر مي‌برديم. بي‌غذا و بي‌دارو... احسنت به خون پاك تو اي سرباز ايراني! يك نفر نگفت كه سربازخانه در چهار كيلومتري ماست و هنوز هم قواي زميني دشمن وارد عمل نشده چرا به ما يك نان خالي نمي‌دهند كه شكم خود را سير كنيم.» (خاطرات سپهبد پاليزبان، لس‌آنجلس Narangestan Publishers، 2003م، ص102-101) شاه در ادامه به وضعيت كشاورزي در دوران رضاشاه اشاره مي‌كند و مي‌نويسد: «پدرم ضمناً‌ علاقه داشت همزمان با امور صنعتي، كوششهايي را در جهت بهبود وضع كشاورزان نيز به كار گيرد؛ اما در اين راه توفيقي به دست نياورد.» (ص74) به اين ترتيب شاه بر يكي از منفي‌ترين خصائل شخصيتي و رفتاري پدرش كه غصب زمين‌هاي كشاورزي مرغوب در سراسر كشور بود و از اين طريق لطمات بسياري را بر اين حوزه وارد ساخت، سرپوش مي‌گذارد و به سرعت از اين موضوع رد مي‌شود. جالب آن كه اين رويه رضاخان به حدي بارز و در عين حال منفي و مخرب بود كه حتي حاميان او نيز نتوانسته‌اند در كتاب‌هاي خود بر آن چشم فرو بندند و ناگزير از اذعان و اعتراف به آن شده‌اند: «زننده‌ترين نقيصه اخلاقي رضاشاه ميل سيري‌ناپذير او به تملك زمين بود... هنگامي كه رئيس‌الوزرا شد دو خانه در تهران داشت... هيچ راهي براي توجيه مطلب نيست جز اين كه ريشه هاي اين كشش را در بي‌بضاعتي خانوادگي او بجوييم.» (سيروس غني، همان، ص 424) رضاشاه در پايان دوران سلطنت خويش مالك حدود 5 هزار پارچه آبادي بود كه بخش قابل توجهي از زمين‌هاي مرغوب كشاورزي در ايران، به ويژه در نوار شمالي كشور، محسوب مي‌شد و جالب اين كه تمامي آنها و نيز وجوه نقد خود را حين فرار، به فرزندش محمدرضا بخشيد.(ر.ك. به: گذشته چراغ راه آينده است، به كوشش گروه جامي، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ هفتم، 1381، فصل دوم) درباره احداث راه‌آهن نيز كه همواره از سوي هواداران رضاشاه و پسرش به عنوان يك اقدام اساسي براي كشور محسوب گرديده است بايد گفت اگرچه راه‌آهن في‌نفسه مي‌تواند براي كشور مفيد واقع شود، اما در آن هنگام دو مسئله در اين زمينه وجود داشت؛ نخست آن كه آيا با توجه به مجموعه شرايط اقتصادي حاكم بر كشور، احداث راه‌آهن در اولويت بود يا آن كه اگر سرمايه اختصاص يافته به آن، مصروف اقدامات صنعتي ديگر مي‌شد، دستاوردهاي بهتر و بالاتري براي بهبود اوضاع اقتصادي كشور در برداشت؟ دوم آن كه اگر بنا بر احداث راه‌آهن بود، بهترين و مناسب‌ترين مسيري كه مي‌بايست انتخاب مي‌شد، كدام بود؟ در اين زمينه دلسوزان كشور معتقد بودند مسير شرقي- غربي با توجه به اين كه ايران را از يك‌سو به هندوستان و از سوي ديگر به اروپا متصل مي‌كند، داراي اولويت كامل بود و براي مردم ايران منافع بسياري در برداشت، حال آن كه انتخاب مسير جنوبي- شمالي، در حقيقت در چارچوب طرح‌ها و برنامه‌هاي نظامي انگليس مي‌گنجيد؛ كما اين كه از زمان عقد قرارداد رويتر، انگليسي‌ها همواره تلاش داشتند عبور مرور خويش را از مناطق جنوبي كشورمان- كه منطقه نفوذ و استقرار آنان به شمار مي‌آمد- به سمت مناطق شمالي كه همجوار با قفقاز و آسياي ميانه بود تسهيل كنند و سرانجام نيز با سرمايه ملت ايران به اين هدف نائل آمدند و منافع آن را در وقايع جنگ جهاني دوم بردند. در اين باره جا دارد به آنچه دكتر مصدق بيان داشته است توجه نماييم: «در خصوص راه‌آهن- مدت سه سال يعني از سال 1304 تا 1306 هر وقت راجع باين راه در مجلس صحبتي ميشد و يا لايحه‌اي جزء دستور قرار ميگرفت من با آن مخالفت كرده‌ام. چونكه خط خرمشهر- بندرشاه خطي است كاملاً سوق‌الجيشي و در يكي از جلسات حتي خود را براي هر پيش‌آمدي حاضر كرده گفتم هركس باين لايحه رأي بدهد خيانتي است كه بوطن خود نموه است كه اين بيان در وكلاي فرمايشي تأثير ننمود، شاه فقيد را هم عصباني كرد و مجلس لايحه دولت را تصويب نمود... در جلسه‌ي 2 اسفند 1305 مجلس شوراي گفتم براي ايجاد راه دو خط بيشتر نيست: آنكه ترانزيت بين‌المللي دارد ما را به بهشت ميبرد و راهي كه بمنظور سوق‌الجيشي ساخته شود ما را بجهنم و علت بدبختيهاي ما هم در جنگ بين‌الملل دوم همين راهي بود كه اعليحضرت شاه فقيد ساخته بودند. ساختن راه‌آهن در اين خط هيچ دليل نداشت جز اينكه ميخواستند از آن استفاده‌اي سوق‌الجيشي كنند و دولت انگليس هم در هر سال مقدار زيادي آهن بايران بفروشد و از اين راه پولي كه دولت از معادن نفت ميبرد وارد انگليس كند... چنانچه در ظرف اين مدت عوائد نفت بمصرف كار [خانة] قند رسيده بود رفع احتياج از يك قلم بزرگ واردات گرديده بود و از عوايد كارخانه‌هاي قند هم ميتوانستند خط راه‌آهن بين‌المللي را احداث كنند كه باز عرض مي‌كنم هرچه كرده‌اند خيانت است و خيانت.»(دكتر محمد مصدق، خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، تهران، انتشارات علمي، 1365، صص352-349) يكي از فرازهاي جالب اين بخش، اشاره محمدرضا به تجديد قرارداد دارسي توسط رضاشاه است: «پدرم تمام كوشش خود را به كار بست تا ثروتهاي طبيعي كشور تبديل به ثروتهاي ملي شود. و در همين جهت بود كه در دسامبر 1932[1311] قرارداد اعطاء امتياز نفت را- كه در سال 1901 به «دارسي» داده شده و بعد هم به كمپاني نفت انگليس و ايران انتقال يافته بود، لغو كرد. زيرا توليد نفت در سال 1923 [1302] از دو ميليون و سيصد و شصت و پنج هزار تن فراتر نرفته بود؛ اما متعاقب لغو قرارداد، ميزان آن در سال 1938 [1317] به ده ميليون و سيصد هزار تن بالغ شد.» (ص76) جالب بودن اين فراز از لحاظ بي‌معنا و مفهوم بودن آن است. شاه ابتدا از تلاش پدرش براي تبديل ثروت‌هاي طبيعي كشور به ثروت‌هاي ملي سخن مي‌گويد و مصداق آن را لغو قرارداد دارسي بيان مي‌دارد. اگر پس از لغو اين قرارداد، صنعت نفت در كشور توسط رضاشاه ملي اعلام مي‌شد، اين گفته شاه، كاملاً درست بود، اما آنچه در عمل به وقوع پيوست، اضافه شدن سه دهه به مدت قرارداد قبلي و دادن امتيازات بيشتر به انگليس بود. ابوالحسن ابتهاج در اين زمينه چنين خاطرنشان ساخته است: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت كه قرارداد امتياز نفت را، كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند... سپس به دستور رضاشاه تقي‌زاده قرارداد جديدي با شركت نفت ايران و انگليس امضاء كرد، و به موجب آن، همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس شوراي ملي هم رسيد، در صورتي كه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين، طبق قرارداد سابق، در انقضاي مدت امتيازنامه تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالكيت ايران در مي‌آمد و حال آنكه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، تهران، انتشارات علمي، 1371، ص234) به اين ترتيب اين ثروت طبيعي نه تنها تبديل به ثروت ملي نشد، بلكه با خدمتي كه رضاشاه به انگليس انجام داد، بر تسلط آنها بر منابع و صنايع نفتي كشورمان به مدت سه دهه افزوده گشت. از سوي ديگر معلوم نيست محمدرضا از چه روي با افتخار از افزايش توليد نفت پس از ماجراي سال 1312 سخن مي‌گويد. اگر در اين سال، صنعت نفت كشور ملي شده بود و منافع حاصل از آن به جيب ملت ايران ريخته مي‌شد، به راستي جاي افتخار نيز داشت، اما تجديد قرارداد دارسي به مدت بيش از 30 سال، بي‌‌آن كه هيچ‌گونه حق نظارتي براي ايران در زمينه توليد و فروش نفت منظور شود، معلوم نيست چه موفقيتي نصيب دولت و ملت ايران كرده است كه اين‌گونه با افتخار اعلام مي‌گردد؟ آيا به راستي شاه، ملت ايران را قادر به درك اين مسائل ساده نمي‌پنداشت كه اين چنين قصد رد گم كردن خط خيانت به كشور را توسط سلسله پهلوي دارد؟ روايت محمدرضا از نحوه رفتار و عملكرد پدرش «رضا شاه كبير»(!) به هنگام ورود قواي متجاوز به خاك كشور نيز كاملاً درخور توجه است: «روز 28 اوت 1941 [6 شهريور 1320] رضاشاه به واحدهاي ارتش ايران دستور داد اسلحه خود را زمين بگذارند. و بعد هم اطلاع رسيد كه : روز 17 سپتامبر [26 شهريور] نيروهاي متفقين قصد دارند وارد پايتخت شوند. موقعي كه پدرم از خبر نزديك شدن نيروهاي انگليسي به تهران آگاهي يافت، فوراً مرا خواست و به من گفت: «فكر مي‌كني بتوانم از يك افسر بي‌مقدار انگليسي دستور بگيرم؟» و به دنبال آن هم در روز 16 سپتامبر [25 شهريور 1320] پدرم رسماً از سلطنت كناره گرفت، متن استعفانامه او را محمدعلي فروغي نخست‌وزير در مجلس ايران به اين شرح قرائت كرد: «... من، شاه ايران، كه مورد تأييد خداوند و مردم بوده‌ام، اينك ناگزير به اين تصميم خطير گردن نهاده‌ام كه به نفع پسر محبوبم محمدرضا پهلوي از سلطنت استعفا دهم...» (ص96) اين كه پادشاهي با آن همه ادعا و صرف هزينه‌هاي گزاف به اسم توسعه و تجهيز ارتش طي حدود 20 سال، آن‌گاه كه نوبت به انجام وظيفه ملي و ديني نيروي دفاعي كشور مي‌رسد، به آنها دستور ‌دهد سلاح خود را زمين بگذارند و در برابر متجاوزان تسليم گردند و سپس خود نيز به سرعت پا به فرار گذارد، از نوادر ايام به حساب مي‌آيد! اگر شاهان ديگري چون يزدگرد سوم يا شاه سلطان حسين صفوي نيز از مقابل دشمن فرار كرده‌اند، اما دستكم دستور تسليم به نيروهايشان نداده‌اند و حداقل مقاومتي در برابر آنها از خود نشان داده‌اند. ولي رضاشاه كبير(!) در اين زمينه سابقه‌اي از خود در تاريخ ايران برجاي نهاده است كه بايد آن را منحصر به فرد دانست. از سوي ديگر در جمله‌اي كه شاه از پدرش نقل كرده است نيز نكات ظريفي به چشم مي‌خورد؛ هنگامي كه رضاشاه به پسرش مي‌گويد: «فكر مي‌كني بتوانم از يك افسر بي‌مقدار انگليسي دستور بگيرم؟» آيا منظورش اين است كه «من نمي‌توانم» اما چون «تو مي‌تواني»، بمان و اطاعت كن؟! به علاوه، در آن هنگام نيروهاي انگليسي در مناطق جنوبي كشور مستقر بودند و اساساً در نزديكي تهران حضور نداشتند، بلكه نيروهاي ارتش سرخ شوروي در حال نزديك شدن به تهران بودند. اتفاقاً رضاشاه با فرار به سمت جنوب، در واقع خود را به نيروهاي انگليسي رسانيد تا تحت‌الحفظ آنان از كشور خارج شود. جالب اين كه رضاشاه از اين پس، كاملاً در اختيار «افسران بي‌مقدار انگليسي» قرار مي‌گيرد؛ به گونه‌اي كه به دستور آنها به جنوب مي‌رود، به دستور آنها سوار بر كشتي مي‌شود و به دستور آنها روانه محل تعيين شده از سوي لندن مي‌گردد؛ بنابراين در اين مدت كاري جز اطاعت از دستورات افسران بي‌مقدار انگليسي نداشت. اگر واقعاً رضاشاه فردي شجاع، مستقل و ضدانگليسي بود و طاقت دستور گرفتن از افسران بي‌مقدار انگليسي و روسي را نداشت، مي‌بايست مردانه و شجاعانه در مقابل متجاوزان به ايران مي‌ايستاد و مرگ پرافتخار در راه دفاع از ميهن را به جان مي‌خريد؛ در آن صورت، بي‌شك ملت ايران نيز از تمام بدي‌هاي او در مي‌گذشت و نام نيكي از وي در تاريخ كشورمان برجاي مي‌ماند، اما رضاشاه همان كاري را انجام داد كه منطبق بر شخصيت واقعي او بود و البته پس از رفتن زير بار آن همه خواري، بيش از 5 سال نتوانست به حيات خويش ادامه دهد. نكته درخور توجه ديگر در اين فراز از كتاب شاه، متني است كه محمدرضا از آن به عنوان استعفانامه پدرش ياد كرده و البته متني كاملاً تحريف شده است. انتظار اين بود كه شاه دستكم به متن استعفاي پدرش وفادار مي‌ماند و همان را منعكس مي‌ساخت. آن متن،‌ اين است: «نظر به اين كه من همه قواي خود را در اين چند ساله مصروف امور كشور كرده و ناتوان شده‌ام حس مي‌كنم كه اينك وقت آن رسيده است كه يك قوه و بنيه جوانتري به كارهاي كشور كه مراقبت دائم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد. بنابراين امور سلطنت را به وليعهد و جانشين خود تفويض كردم و از كار كنار نمودم و از امروز كه 25 شهريور 1320 است عموم ملت از كشوري و لشكري، وليعهد و جانشين مرا بايد به سلطنت بشناسند و آنچه نسبت به من از پيروي مصالح كشور مي‌كردند، نسبت به ايشان بكنند.» (گذشته چراغ راه آينده است، ص91) به راستي شاه كه با دستكاري در متن استعفانامه پدرش و گنجانيدن واژه‌ها و عبارت ديگري در آن با اهداف خاص، دست به تحريفي آشكار در يك سند موجود و منتشر شده مي‌زند، چگونه مي‌تواند در ادامه نگارش مطالب خود، پاسخگوي صادقي به تاريخ و ملت ايران باشد؟ اين عدم صداقت، در نخستين عبارات پس از اين موضوع به وضوح نمايان مي‌شود: «سفراء روس و انگليس و دولتهايشان سه روز بعد تصميم گرفتند سلطنت مرا به رسميت بشناسند، و اين البته دليلي نداشت جز آن كه تظاهرات گسترده مردم براي حمايت از من به آنها نشان داد كه واقعاً‌ امكان ندارد بتوانند فرد ديگري را به جاي من بنشانند.» (صص99-98) در آن شرايط جنگي و هجوم قواي نظامي بيگانه و در حالي كه اوضاع و احوال كشور كاملاً آشفته بود و مردم در نوعي بيم و هراس به سر مي‌بردند، تنها مسئله‌اي كه مرهمي بر دل‌هاي مردم مي‌گذارد و علي‌رغم سختي‌هاي موجود، موجي از شادي در ميان آنها برمي‌انگيخت، فرار ديكتاتور بود كه نويد خاتمه دوران استبداد سياه را مي‌داد. آن هنگام اگر هم تجمع و تظاهراتي بود در جهت شكايت و تظلم‌خواهي از دوران 16 ساله سلطنت رضاشاه بود كه هستي جامعه را به تباهي كشانده بود. به طور كلي در به رسميت شناخته شدن سلطنت محمدرضا از سوي بيگانگان، مردم هيچ نقشي نداشتند. اتفاقاً مطرح شدن نام فرزند محمدحسن ميرزا قاجار در ميان انگليسي‌ها براي سپردن سلطنت به او، به اين دليل بود كه آنها ميزان خشم و نفرت مردم از پهلوي را به عينه مشاهده مي‌كردند و خوف آن داشتند كه انتقال سلطنت به فرزند ديكتاتور با اعتراض و شورش عمومي مواجه شود و در آن شرايط جنگي، مشكلاتي را برايشان فراهم آورد. اما از آنجا كه «حميد قاجار» در خارج از ايران متولد شده بود و حتي يك كلمه فارسي هم نمي‌دانست، اين طرح به سرعت كنار گذارده شد و براساس محاسبات انگليسي‌ها، هيچ‌كس مناسب‌تر از محمدرضا براي ادامه تسلط آنها بر ايران، در آن هنگام يافت نشد. البته نقش محمدعلي فروغي - از بزرگترين عناصر فراماسون در ايران- را نيز در اين زمينه نبايد از نظر دور داشت. شاه در ادامه به پيام ارسالي از سوي پدرش اشاره دارد: «پدرم كه همواره نهايت تلاش خود را براي تأمين استقلال و تماميت ايران به كار گرفته بود، پيامي برايم فرستاد كه روي صفحه گرامافون ضبط شده بود، و در آن خطاب به من مي‌گفت: «فرزندم از هيچ چيز نترس» (ص99) ياد كرد از اين پيام- كه معلوم نيست تا چه حد واقعيت داشته باشد- بيش از آن كه روح حماسي را به خواننده كتاب منتقل سازد، لبخند را بر لبانش مي‌نشاند. به راستي رضاشاه كه خود بلافاصله پس از ورود نخستين واحدهاي ارتش شوروي، به شدت ترسيد و پا به فرار گذارد، چگونه مي‌تواند چنين پيامي را براي فرزند جوانش ارسال دارد؟! آيا در آن هنگام اين پاسخ براي پيام مزبور مناسبت نداشت كه «كَل اگر طبيب بودي، سر خود دوا نمودي»؟! براي روشنتر شدن قضيه، جا دارد به آنچه جعفر شريف‌امامي در خاطرات خود راجع به نحوه رفتار رضاخان در آن شرايط بيان داشته است توجه كنيم: «روزي موقع خروج ديدم كه سرگرد لئالي، معاون پليس راه‌آهن، در ايستگاه راه‌آهن يك گوشي تلفن به دست راست و گوشي تلفن ديگر را به دست چپ گرفته و مطالبي را (كه) از يك طرف شنيد به طرف ديگر بازگو مي‌كند. چند دقيقه ايستادم. ديدم مي‌گويد كه روس‌ها از قزوين به سمت تهران حركت كرده‌اند و ايستگاه بعد نيز مطلب را تأييد كرده و بدون (تحقيق) موضوع را به رئيس شهرباني با تلفن اطلاع مي‌دهد و او موضوع را به هيئت وزيران و از آن‌جا به دربار و به اعيحضرت خبر مي‌دهند كه روس‌ها به سمت تهران سرازير شده‌اند. ايشان (رضاشاه) دستور مي‌دهند كه فوراً اتومبيل‌ها را آماده كنند كه به طرف اصفهان حركت كنند... زودتر رفتم به منزل. ولي از آن‌جا به راه‌آهن تلفن كرده و خط قزوين را گرفتم. پس از بررسي و پرسش از ايستگاه‌ها، معلوم شد چند كاميون عمله كه بيل‌هاي خود را در دست داشتند به طرف تهران مي‌آمد‌ه‌اند و چون هوا تاريك بود، نمي‌شد درست تشخيص دهند. تصور كرده‌اند كه قواي شوروي است كه به طرف تهران مي‌آيد. لذا بلافاصله مطلب را به اعليحضرت گزارش (دادم تا) از حركت خودداري مي‌شود.»(خاطرات جعفر شريف‌امامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، تهران، انتشارات سخن، 1380، صص52ـ53) همچنين دكتر سيف‌پور فاطمي نيز در گفتگو با بي‌بي‌سي از سه بار قصد رضاشاه براي فرار پس از ورود نيروهاي متفقين به ايران خبر مي‌دهد: «با آغاز جنگ جهاني دوم، دولت ايران اعلام بي‌طرفي كرد... ولي متأسفانه روز سوم شهريور بدون اطلاع يك مرتبه ساعت 4 صبح قشون روس و ارتش انگلستان وارد ايران شد. در آن موقع رضاشاه كه در اوج قدرت بود و مدت بيست سال تنها فرد و كسي بود كه بر كشور ايران حكومت كرده بود، يك مرتبه از خود ضعف و ناتواني نشان داد. به طوري كه سه مرتبه خيال داشت از تهران فرار بكند، تا بالاخره روز بيست و سوم شهريور، فروغي به او صريحاً مي‌گويد كه كار شما گذشته است... بدين ترتيب مردي كه با كمال قدرت، مدت بيست سال بر ايران حكومت كرده بود، با منتهاي ضعف و ناتواني و عجز كنار رفته، ايران را ترك كرد...»(تحرير تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي ايران؛ مجموعه برنامه داستان انقلاب از راديو بي‌بي‌سي، به كوشش عماد‌الدين باقي، قم، نشر تفكر، 1373، ص76) آيا به راستي ارسال چنان پيامي از سوي چنين فردي كه به محض ورود نيروي نظامي بيگانه، فكري جز فرار ندارد، مضحك نيست؟ وقايع آذربايجان كه به دليل حضور نيروهاي نظامي شوروي در اين منطقه به وقوع پيوست، موضوع ديگري است كه شاه در اين بخش به آن پرداخته است و البته با تحريف وقايع آن هنگام، سعي در قهرمان ‌نماياندن خويش دارد. همان‌گونه كه مي‌دانيم شوروي‌ها علي‌رغم توافقات پيشين براي خارج ساختن نيروهاي نظامي خود از ايران به فاصله 6 ماه پس از پايان جنگ، از اين كار امتناع ورزيدند و با حمايت از فرقه دموكرات آذربايجان درصدد جداسازي اين بخش از خاك ايران و تبديل آن به يكي از جمهوري‌هاي اقماري‌شان در منطقه برآمدند. به اين ترتيب اوضاع بحراني و ويژه‌اي براي كشور به وجود آمد كه مي‌بايست با بهره‌گيري از تمامي امكانات و روش‌هاي ممكن، به حل آن پرداخت. شاه در كتابش، اولتيماتوم آمريكا به شوروي و سپس عزم و اراده خود براي اعزام قواي نظامي به آذربايجان را دو عامل مهم در حل اين بحران به شمار مي‌آورد و در اين ميان نه تنها هيچ نقشي براي احمد قوام - نخست‌وزير وقت - قائل نيست بلكه آن را منفي نيز جلوه مي‌دهد: «در مورد نخست‌وزير بعدي كه «احمد قوام» بود، چنين به نظر مي‌رسيد كه برايم موفقيت چنداني به بار نياورد. زيرا او به سرعت پس از انتخاب به مقام نخست‌وزيري عازم مسكو شد و در آنجا قراردادي درباره اكتشاف و استخراج نفت امضاء كرد كه 51 درصد منافع متعلق به شوروي و 49 درصد از آن ايران مي‌شد. ولي خوشبختانه در قرارداد ماده‌اي وجود داشت كه تصريح مي‌كرد: چنانچه متن قرارداد از تصويب مجلس ايران نگذرد، اعتبار قانوني نخواهد داشت. قوام در بازگشت از شوروي با قراردادي كه در جيب داشت مذاكره با شورشيان آذربايجان را آغاز كرد. او حتي از من تقاضا داشت كه با ارتقاء درجه افسران شورشي موافقت كنم و به هر يك از آنان دو درجه بدهم.» (ص105) قوام‌السلطنه به ويژه به خاطر وقايع 30 تير 1331 چهره‌اي منفي در تاريخ سياسي ايران دارد، اما انصاف بايد داد كه حسن تدبير او در حل ماجراي فرقه دموكرات آذربايجان، نقطه روشن و مثبتي را در كارنامه سياسي او برجاي گذارده است كه به هيچ وجه قابل اغماض نيست. چه بسا اگر مانور سياسي چند جانبه قوام در آن هنگام نبود، مسئله آذربايجان بي‌آن كه خدشه‌اي به تماميت ارضي كشور وارد آيد، حل نمي‌شد؛ بنابراين صحنه‌گردان اصلي سياست ايران در آن برهه، قوام‌السلطنه بود و محمدرضا به لحاظ شرايط سياسي حاكم بر كشور، اساساً ‌در صحنه سياست به بازي گرفته نمي‌شد و نقش چنداني در پيشبرد قضايا نداشت. در واقع به دليل همين عدم مشاركت در امور آن زمان است كه وقتي وي به تاريخ نگاري درباره آن مسائل مي‌پردازد، دچار اشتباهات فاحش مي‌گردد. محمدرضا حتي از اين موضوع مطلع نيست كه قرارداد ميان قوام و شوروي‌ها در مسكو و در خلال مذاكرات صورت گرفته در آنجا امضا نشد و قوام هنگامي كه از مسكو به تهران باز مي‌گشت، هيچ قراردادي در جيب نداشت. اين قرارداد كه به قرارداد «قوام-سادچيكوف» معروف است، پس از بازگشت قوام به تهران و در پي ورود سفير جديد شوروي به ايران به نام «ايوان سادچيكوف» در بهار سال 1325، در تهران به امضا رسيد: «يك روز پيش از انحلال مجلس، قوام‌السلطنه در يك جلسه غيرعلني با حضور هفتاد تن از نمايندگان مجلس، حاصل ديدارش از مسكو را توضيح داد. وي اذعان داشت كه در مورد سه مسئله اصلي كه بر روابط ايران و شوروي تأثير داشتند، يعني مسائل نفت، خروج نيروهاي شوروي و آذربايجان نتوانسته با شورويها توافق كند؛ مع‌هذا مدعي شد كه اينك دولت ايران از نظر دولت شوروي از «وجهه بيشتري» برخوردار شده و به محض ورود سادچيكوف سفير جديد شوروي به تهران، مذاكرات ادامه خواهد يافت.» (لوئيس فاوست، ايران و جنگ سرد؛ بحران آذربايجان (25-1324)، ترجمه كاوه بيات، تهران، مؤسسه چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، 1374، ص107) سرانجام اين قرارداد كه مفاد آن ضمن اميدواري دادن به شوروي‌ها براي دست‌يابي به امتياز استخراج نفت شمال، با زيركي و درايت خاصي تنظيم شده بود، به امضاي قوام و سادچيكوف رسيد. پس از آن قوام با مشاركت دادن سه وزير توده‌اي در كابينه خود، شوروي‌ها را بيش از پيش نسبت به شرايط موجود در ايران خوشبين ساخت. اين در حالي بود كه به نوشته لوئيس فاوست: «به محض امضاي يادداشت مشترك ايران و شوروي، طرفين به اجراي مفاد مختلف مندرج در آن پرداختند: شوروي دست به كار تحقق مراحل نهايي فراخوان نيروهايش شد و دولت ايران نيز با فرقه دموكرات وارد مذاكره شد.» (همان، ص108) البته ناگفته نماند هنگامي كه بسياري از شرايط و زمينه‌هاي خروج نظاميان شوروي از ايران فراهم آمده بود، اولتيماتوم آمريكا به كرملين نيز تأثيرات خاصش را بر اين ماجرا گذارد، اما نبايد فراموش كرد كه اگر شوروي‌ها با اقداماتي كه قوام صورت داده بود، خوشبيني‌ها و اميدواري‌هاي مزبور را به دست نياورده بودند، معلوم نبود تا چه حد به اين اولتيماتوم اهميت دهند، كما اين كه در ديگر نقاط اروپا آنها سرسختانه بر مواضع خود پافشاري مي‌كردند و تهديدها و بلكه اقدامات عملي غربي‌ها نيز تأثير چنداني در عقب‌نشيني ارتش سرخ از مواضع اشغالي‌اش نداشت. به هر حال، نكته مهم در اين قضيه آن است كه در تمامي مسائل مربوط به آذربايجان در دوره پس از جنگ جهاني دوم، مي‌توان گفت شاه كمترين نقشي نداشت و بديهي است ادعاهاي وي در اين كتاب با هدف قهرمان‌سازي از خويش، براي آگاهان از مسائل تاريخي چيزي جز گزافه‌گويي و تحريف تاريخ به شمار نمي‌آيد. پس از ماجراي آذربايجان، نوبت به ماجراي ملي شدن صنعت نفت مي‌رسد كه شاه ضمن تخريب چهره دكتر مصدق، به قهرمان‌نمايي خويش در اين عرصه نيز بپردازد. در اين زمينه، مقدمتاً يادآوري اين نكته ضرورت دارد كه طول مدت قرارداد دارسي كه در سال 1901 منعقد گرديد، 60 سال بود؛ لذا اگر اين قرارداد به همان صورت اوليه باقي مانده بود درسال 1961 -يعني حدود 1339 - به اتمام مي‌رسيد و طبق قرارداد، كليه صنايع نفتي احداث شده در اين مدت نيز، به ايران تعلق مي‌گرفت. اما همان‌گونه كه آمد، در سال 1312، رضاشاه با خيانتي بزرگ به ملت ايران، مدت زمان اين قرارداد را 30 سال ديگر افزايش داد. مي‌توان تصور كرد كه اگر اين خيانت صورت نگرفته بود، اگرچه مردم و شخصيت‌هاي دلسوز از اصل قرارداد دارسي ناراضي بودند ولي با توجه به آن كه تا پايان يافتن آن 10 سال بيشتر نمانده بود، وضعيت موجود را تحمل مي‌كردند و منتظر ملي شدن خودبه‌خود صنعت نفت طبق مفاد قرارداد مي‌ماندند، اما با توجه به افزايش مدت، انتظار 40 ساله براي ملت ايران قابل تحمل نبود. اين خيانت رضاشاه به حدي آشكار و غيرقابل دفاع بود كه حتي سيدحسن تقي‌زاده كه به عنوان وزير دارايي وقت پاي قرارداد جديد را در سال 1312 امضا كرده بود، هنگام مواجه شدن با اعتراض نمايندگان در مجلس پانزدهم، چاره‌اي جز اين نديد كه خود را «آلت فعل» بخواند و حتي كوچكترين تلاشي براي توجيه چنين اقدامي از خود نشان ندهد؛ بنابراين از يك نظر، ريشه وقايع منتهي به ماجراي ملي شدن صنعت نفت را بايد در خيانت پدر شاه به ملت ايران دانست و اين مسئله‌اي است كه محمدرضا از ورود به آن، پرهيز دارد. در مقابل، او با توصيف مصدق به «عوام‌فريبي در رأس قدرت» تمام تلاش خود را براي تخريب چهره وي به كار مي‌بندد. جاي گفتن ندارد كه ملي شدن صنعت نفت، به راحتي امكان‌پذير نبود؛ زيرا استعمار انگليس كه در آن هنگام قدرت اول نظامي و اقتصادي جهان بود، با توجه به منافع بي‌كراني كه از چپاول ثروت و سرمايه‌ ملي ايرانيان مي‌برد و خوشحال از استمرار اين وضعيت تا 40 سال ديگر، به هيچ وجه حاضر به اين كار نبود و قاعدتاً براي حفظ شرايط ظالمانه موجود، آمادگي داشت تا هر تدبير و ترفندي را به كار گيرد. طبيعي است كه پنجه در پنجه يك استعمارگر زورمند انداختن، سختي‌ها و هزينه‌هاي فراواني در پي دارد كه يك ملت براي رسيدن به آزادي، استقلال و حقوق حقه خود بايد دشواري‌هايش را تحمل نمايد. آنچه كار را بر ملت ايران در اين نهضت حق‌طلبانه بيش از پيش دشوار مي‌ساخت، حضور انبوهي از وابستگان به انگليس در كادر سياسي و اداري كشور بود كه دربار شاهنشاهي به مركزيت شخص محمدرضا محور اصلي اين جمع وابسته محسوب مي‌شد. اين در حالي است كه شاه در كتاب حاضر، قضيه را كاملاً وارونه نشان داده و با انگليسي شمردن مصدق، خود را شخصيتي ملي و استقلال‌طلب معرفي كرده است. نهضت ملي شدن داراي فراز و نشيب‌هاي بسياري است كه پرداختن به تمامي مسائل آن مجال ديگري را مي‌طلبد. اين نهضت با اتحاد و همكاري كليه نيروهاي دلسوز كه در رأس آنها مي‌توان از دو شخصيت برجسته يعني آيت‌الله كاشاني و دكتر مصدق نام برد، آغاز گرديد و سرانجام با برخورداري از حمايت و پشتيباني يكپارچه مردم، از چنان قدرت و عظمتي برخوردار شد كه انگليس و وابستگان آن در دربار و مجلس نيز توان جلوگيري از به ثمر رسيدن آن را در خود نيافتند. اين كه شاه خاطر نشان مي‌سازد: «من هم البته در آغاز كار با ملي كردن نفت موافق بودم» در واقع بيان اين واقعيت با زبان ديگري است كه او نيز هيچ چاره‌اي جز تسليم در برابر خواست و اراده يكپارچه مردم نداشت و در صورت كوچكترين مقاومتي، با بحران‌هاي جدي و چه بسا كنترل ناپذير مواجه مي‌گرديد. ضمناً در بيان مسائل مربوط به ملي شدن صنعت نفت نيز از آنجا كه محمدرضا نقشي در آن نداشت و خارج از گود بود، از زمان دقيق تصويب قانون ملي شدن صنعت نفت آگاه نيست و آن را روز 30 آوريل 1951 (مطابق با 10 ارديبهشت 1330) عنوان مي‌دارد (ص125) حال آن كه اين قانون روز 26 اسفند 1329 به تصويب مجلس شوراي ملي و روز 29 اسفند همان سال به تصويب مجلس سنا رسيد. به راستي چگونه ممكن است شاه زمان تصويب چنين قانون مهمي را از ياد برده باشد، به ويژه آن كه روز 29 اسفند هر سال به خاطر گرامي‌داشت خاطره ملي شدن صنعت نفت جزو تعطيلات رسمي كشور درآمده بود. آيا جز اين است كه بي‌نقشي شاه در اين مسائل و چه بسا ضديت پنهان وي با اين مسئله موجب فراموشي تاريخ دقيق واقعه‌اي با اين درجه از اهميت گرديده بود. آنچه كه شاه از تصويب آن در روز 10 ارديبهشت 1330 ياد مي‌كند، طرح 9 ماده‌اي «اجراي قانون ملي شدن نفت» بود كه يكي از شروط دكتر مصدق براي پذيرش نخست‌وزيري بود. البته اين كه محمدرضا تفاوت ميان قانون «ملي شدن نفت» و قانون 9 ماده‌اي «اجراي قانون ملي شدن نفت» را بداند معلوم نيست، اما اصرار دكتر مصدق بر تصويب آن بدان لحاظ بود كه بلافاصله پس از تصدي نخست‌وزيري بتواند اقدامات عملي و اجرايي را وفق قانون مزبور براي خلع يد انگليس از صنعت نفت ايران و به دست‌گيري مديريت اين صنعت توسط ايران، آغاز نمايد. به اين ترتيب زمينه‌هاي لازم فراهم آمد تا علي‌رغم حضور دربار، نمايندگان و گروه‌هاي وابسته به انگليس، ملي شدن عملي صنعت نفت هرچه زودتر آغاز گردد، هرچند در ادامه اين حركت، اختلاف نظرها و مناقشات ميان شخصيت‌هاي برجسته نهضت و توطئه‌گري‌هاي انگليس و آمريكا براي تشديد اين اختلافات و در نهايت اشتباهاتي كه به ويژه دكتر مصدق در نحوه تنظيم روابط خود با آيت‌الله كاشاني به عنوان يك قطب فعال در نهضت ملي، مرتكب گرديد، زمينه‌هاي شكست اين حركت بزرگ را فراهم آورد و نهايتاً‌ با كودتاي طراحي و اجرا شده توسط انگليس و آمريكا، نهضتي كه مي‌توانست به احقاق حقوق مردم ايران بينجامد، به خاموشي گراييد. جالب آن كه شاه در اين كتاب بر انگليسي بودن دكتر مصدق اصرار و تأكيد فراوان دارد: «من هم سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه در پشت نقاب اين ملي‌گراي جان سخت، مردي مخفي شده كه ارتباط‌هاي بسيار نزديكي با انگليسها دارد... واقعاً هم چگونه امكان داشت اين مرد- در حالي كه هفت سال قبل مدعي بود هيچ‌كاري را در ايران نمي‌شود بدون موافقت انگليسها انجام داد- بتواند هدفهاي خود را بدون حمايت انگليسها پيش ببرد؟» (صص125-124) خوشبختانه انتشار خاطرات برخي از دست‌اندركاران انگليسي و آمريكايي كودتاي 28 مرداد و نيز كتاب‌هاي تحقيقي مفصل و متعدد در اين زمينه، به روشني پاسخ اين سؤال را مي‌دهد كه شاه انگليسي بود يا مصدق؟ ما در اينجا بي‌آن كه وارد جزئيات پاسخ‌ اين سؤال بر مبناي اسناد و مكتوبات موجود شويم - كه چيزي جز توضيح واضحات نخواهد بود- بهتر آن ديديم كه با استناد به آنچه محمدرضا خود در اين كتاب بيان داشته است، راهي به سوي واقعيت باز كنيم. او در فرازي از كتاب خاطرنشان مي‌سازد: «به خاطر اهداف مصدق و اين كه او مي‌خواست نفت ايران را از سلطه انگليسها برهاند، سختيهاي اقتصادي فراواني بر ما تحميل شد. ولي نتيجه كار به آنجا رسيد كه انگليسها كماكان بازار نفت ما را در اختيار داشتند، ولي اين وضع- برخلاف گذشته- به هيچ وجه پولي نصيب ايران نمي‌كرد.» (ص132) همان‌گونه كه پيداست در اين جملات محمدرضا به صراحت از قصد و اراده مصدق براي خارج ساختن نفت ايران از زير سلطه انگليس سخن به ميان آورده است كه البته تبعات اقتصادي خاص خود را بر ايران گذارد. اين در حالي است كه وي پيش از بيان اين مطلب و نيز پس از آن، مصدق را به ارتباط با انگليسها و خدمت كردن به منافع آنها در ايران متهم مي‌سازد. به راستي چرا در اين فراز، به نوعي سخن گفته مي‌شود كه هيچ نشاني از آن ارتباطات و وابستگي‌ها نيست؟ براي پاسخ به اين سؤال بايد به يك نكته مهم توجه داشت. اين از مسلمات تاريخي است كه پس از ملي شدن نفت و به دست‌گيري مديريت آن توسط ايران، انگليس با توجه به قدرت و سلطه نظامي و اقتصادي خود در سطح جهان، به ويژه در منطقه خليج‌فارس، مبادرت به تحريم خريد نفت از ايران و به كارگيري نيروي دريايي خود در منطقه براي محاصره بنادر ايراني و توقيف كشتي‌هاي خريدار نفت ايران كرد. همين مسئله موجب گرديد كه درآمد ارزي ايران كه عمدتاً وابسته به نفت بود، به شدت كاهش يابد و تأثيرات منفي آن بر كشور آشكار گردد. محمدرضا اگرچه در سراسر كتاب خويش دست به تحريف وقايع بسياري زده است، اما اين را مي‌داند كه ماجراي تحريم نفتي ايران پس از ملي شدن صنعت نفت و در دوران نخست‌وزيري مصدق، آشكارتر و مشهورتر از آن است كه بتوان تحريفش كرد. در اين حال اگر گفته مي‌شد مصدق به عنوان يك مهره انگليس «مي‌خواست نفت ايران را از سلطه انگليسها برهاند» اين حكم، با عقل و منطق همخواني نداشت. همچنين اگر چنين عنوان مي‌شد كه مصدق با توجه به ارتباطات مخفيانه‌اش با انگليسي‌ها، فقط قصد نوعي ظاهرسازي و فريب مردم را داشت، آن‌گاه محاصره دريايي ايران توسط انگليس و در تنگنا قرار گرفتن دولت مصدق، داراي توجيه عقلاني نبود؛ زيرا اين سؤال به اذهان متبادر مي‌شد كه چرا انگليس قصد داشت مهره خود در ايران را كه در جهت منافع او گام برمي‌داشت، دچار چنين تنگناها و مشكلاتي سازد و زمينه سرنگوني آن را فراهم آورد؟! به اين ترتيب شاه، چاره‌اي جز اين ندارد كه اين فراز از تاريخ را مطابق واقع بيان دارد و همين مسئله نيز موجب مي‌گردد وقتي او در چند فراز بعد مجدداً از «دوستان» انگليسي مصدق ياد مي‌كند، در تله تناقض‌گويي گرفتار آيد. اگر مصدق و انگليسي‌ها، دوست يكديگر- ولو به صورت پنهاني- بودند، چرا مصدق بايد واقعاً‌درصدد برآيد كه «نفت ايران را از سلطه انگليسي‌ها برهاند» و آنها نيز متقابلاً با محاصره اقتصادي ايران، درصدد تلافي برآيند؟ اين چگونه دوستي و مودت با يكديگر است كه چنين رفتارها و عملكردهايي را در قبال يكديگر به دنبال دارد؟ از طرفي، شاه با اشاره به اين كه انگليسي‌ها توانستند ضمن جلوگيري از فروش نفت ايران، با افزايش خريد نفت از عراق و كويت كه ارزان‌تر از نفت ايران بود، نيازهاي خود را با قيمت‌ كمتري برآورده سازند، خاطرنشان مي‌سازد: «به اين ترتيب انگليسها در هر دو جبهه پيروزي به دست آوردند، و چنين آشكار شد كه گويي هدف واقعي مصدق خلاف آنچه مي‌كرد بود. ضمناً هم بايد اضافه كرد كه «دوستان» انگليسي مصدق وقتي ديدند ديگر او برايشان استفاده‌اي ندارد، به حال خود رهايش كردند. زيرا مشخص شده بود كه بدون وجود مصدق نيز مي‌توانند يك كارتل جهاني نفت را اداره كنند.» (ص133) واقعاً اگر مصدق دوست پنهان انگليسي‌ها بود و علي‌رغم ظاهرسازي‌ها، هدف ديگري را دنبال مي‌كرد كه به تأمين منافع انگليس مي‌انجاميد، چرا بايد او را به حال خود رها كنند؟ آيا اين دوست انگليس قادر نبود در ادامه مسير نيز با ظاهرسازي‌هاي مختلف، همچنان به بهترين وجه نقش اصلي خود را در تضمين منافع آنان ايفا كند؟ بي‌ترديد محمدرضا، خود به خوبي از فقدان منطق عقلاني براي اين‌گونه اظهارات و ادعاها آگاهي داشته است، اما از آنجا كه بايد زمينه‌اي براي انجام كودتاي 28 مرداد و اقدام انگليس و آمريكا به سرنگوني دولت دكتر مصدق فراهم مي‌‌آورد، ناگزير از بيان چنين سخناني گرديده است. بلافاصله در پي اين اظهارات، محمدرضا اظهار مي‌دارد: «در اوت 1953 [مرداد1332] پس از كسب اطمينان نسبت به حمايت بيدريغ آمريكا و انگليس- كه سرانجام توانسته بودند سياست مشتركي در پيش بگيرند- و بعد از مطرح كردن قضيه با دوستم «كرميت روزولت» (مأمور ويژه سازمان سيا)، تصميم گرفتم رأساً‌ وارد عمل شوم» (ص133) به اين ترتيب شاه اذعان و اعتراف دارد كه تحت حمايت آمريكا و انگليس و با مديريت سيا و البته اينتليجنس سرويس، وارد مراحل اجرايي طرح كودتا عليه دولت قانوني دكتر مصدق مي‌شود و جالب‌تر از همه آن‌كه اصل هزينه شدن پول‌هاي سازمان جاسوسي آمريكا در اين راه را- ولو به ميزان كمتر از حد واقعي- مي‌پذيرد: «بعضي گفته‌اند كه انگلستان و بخصوص ايالات متحد آمريكا از نظر مالي به سرنگوني مصدق كمك كرده‌اند. در اين مورد مدارك دقيقي وجود دارد كه ثابت مي‌كند: سازمان «سيا» در آن زمان بيش از 60 هزار دلار خرج نكرده بود. و من واقعاً نمي‌توانم تصور كنم كه اين مبلغ براي به حركت درآوردن مردم يك كشور در عرض چند روز كافي باشد.» (ص138). به اين ترتيب شاه، هم برنامه مشترك آمريكا و انگليس براي سرنگوني دكتر مصدق، هم حضور جاسوسان آمريكايي و انگليسي و مهمتر از همه صرف پول توسط آنها را براي رسيدن به اهداف خود مورد تأييد قرار مي‌دهد. البته اگر سخن شاه را در مورد هزينه شدن صرفاً 60 هزار دلار توسط سازمان سيا بپذيريم، با اين گفته او نيز بايد موافق باشيم كه اين مقدار پول براي «به حركت درآوردن مردم يك كشور» كافي نيست كما اين كه به هيچ وجه شاهد يك حركت ملي و سراسري نيز براي سرنگوني دولت مصدق نبوديم، اما آيا 60 هزار دلار در آن هنگام براي گردآوري جمعي اراذل و اوباش به سرگردگي افراد خاص، كفايت نمي‌كرد؟ به هر حال، همين اذعان شاه، خود روشنگر بسياري از مسائل است و نياز به توضيحات اضافه را مرتفع مي‌سازد. شاه در ادامه مطالب خود به سير تحولات در عرصه قراردادهاي نفتي مي‌پردازد و چنان مي‌نماياند كه پس از سرنگوني دولت دكتر مصدق، امكان تأمين حقوق ايران در اين قراردادها فراهم آمده است و طبيعتاً او قهرمان اصلي در اين امر خطير به شمار مي‌رود: «تنها در سال 1954 و در پي يك رشته مذاكرات طولاني بود كه به موافقتي اصولي با كنسرسيومي متشكل از بزرگ‌ترين هشت كمپاني نفتي دنيا دست يافتيم. اين كنسرسيوم صرفاً عامل شركت ملي ما شد، كه مالك و فروشنده نفت بود. اين قرارداد به مدت بيست و پنج سال اعتبار داشت (با سه دوره پنج ساله تمديد احتمالي) و ايران سهمي 50 درصدي به دست آورد.»(ص145) به طور كلي از جمله روش‌هاي محمدرضا در تاريخ‌نگاري، گفتن بخشي از واقعيت و كتمان بخش ديگري از آن است كه اين نيز نوعي تحريف تاريخ به شمار مي‌رود. شاه با تأكيد بر سهم 50 درصدي ايران از منافع حاصله از فروش نفت، قصد دارد دست‌يابي به اين ميزان از منافع را يك پيروزي بزرگ تحت زعامت خويش به شمار آورد، حال آن كه، تقسيم 50-50 منافع نفت از مدت‌ها پيش در خاورميانه مرسوم شده بود و حتي در مذاكرات جاري در زمان رزم‌آرا، يعني حدود 4 سال پيش از امضاي قرارداد كنسرسيوم، انگليسي‌ها موافقت خود را با اين رويه اعلام داشته بودند؛ بنابراين دست‌يابي به اين فرمول «در پي يك رشته مذاكرات طولاني» نه تنها موفقيتي محسوب نمي‌شد، بلكه بازگشت به نقطه قبل از نهضت ملي بود. اما نكات مهمي كه شاه درباره قرارداد كنسرسيوم از بيان آن خودداري مي‌ورزد، اولاً مربوط است به گسترش بي‌سابقه حوزه فعاليت كمپاني‌هاي نفتي غربي در ايران به طوري كه شعاع عمليات كنسرسيوم شامل تمامي مساحت استان‌هاي خوزستان، لرستان، فارس، جزاير خارك، كيش، قشم، هرمز، هنگام و مناطق جنوبي استانهاي كرمانشاه، سيستان و بلوچستان، اصفهان و كرمان مي‌گردد. به اين ترتيب بايد گفت فعاليت‌هاي نفتي در تمامي بخش‌هاي سرزمين ايران كه احتمال وجود نفت در آنها مي‌رود، به انحصار كنسرسيوم درمي‌آيد. از سوي ديگر براساس اين قرارداد، شركت بريتيش پتروليوم(بي‌پي) مبلغ 76 ميليون ليره بابت غرامت تأسيسات پالايشگاه كرمانشاه و بخش داخلي نفت از ايران دريافت داشت و بنابر آن شد تا اين مبلغ در اقساط ده ساله از محل درآمد ايران كسر گردد.(ر.ك. به تارنماي شركت ملي نفت ايران؛ www.nioc.com، تاريخچه مختصر شركت ملي نفت ايران) بنابراين با كسر اين مبلغ از درآمد ايران بايد گفت سهم واقعي ايران از درآمدهاي نفتي، به كمتر از 50 درصد كاهش مي‌يابد. به هر حال، نكته مهم آن است كه خيزش ملت ايران براي ملي سازي واقعي صنعت نفت، پس از كودتاي 28 مرداد به شكست مي‌انجامد و مجدداً شركت‌هاي نفتي كه اين بار آمريكايي‌ها نيز با توجه به شرايط جديد بين‌المللي، حضوري چشمگير در صحنه داشتند، بر صنعت نفت ايران مسلط مي‌شوند. شاه از بازگويي اين نكته نيز اجتناب مي‌ورزد كه طبق قرارداد كنسرسيوم، ايران از اعمال قدرت مديريت بر صنعت نفت خود محروم بود و تصميمات عمده از نظر ميزان توليد و فروش، كلاً در اختيار شركت‌هاي غربي قرار داشت. البته همان‌گونه كه محمدرضا نيز در كتاب خويش خاطرنشان ساخته است، قراردادهاي نفتي ايران با كمپاني‌هاي خارجي منحصر به كنسرسيوم نبود و پس از آن شاهد عقد قراردادهاي ديگري نيز بوديم كه آخرين آنها در سال 1973 مطابق با 1352 بود و به ادعاي شاه: «سرانجام در اين زمان، پس از يك بحث طولاني كه اغلب به دليل عدم تفاهم به خشونت مي‌گراييد، قراردادهاي سال 1954 ما با كنسرسيوم اصلي نفت بكلي مورد تجديدنظر قرار گرفت. عاقبت مالكيت ايران بر منابع خويش و حق حاكميتش بر توليد نفت به رسميت شناخته شد و ملي شدن صنعت نفت به مفهوم واقعي كلمه به اجرا درآمد. از آن پس كنسرسيوم، به مدت بيست سال صرفاً به صورت خريدار نفت خام ايران درآمد.» (ص146) شاه در قالب اين عبارات، نادانسته و ناخواسته، دست به اعتراف بزرگي مي‌زند. به گفته او، ايران سرانجام در سال 1973 توانست مالكيت بر منابع نفتي خويش را به دست آورد و شركت‌هاي خارجي به عنوان خريدار نفت ايران درآيند. اين هدفي بود كه نهضت ملي حدود 20 سال پيش، به آن دست يافته بود و اگر شاه آن‌گونه كه خود در اين كتاب بدان اذعان داشته، «پس از كسب اطمينان نسبت به حمايت بيدريغ آمريكا و انگليس» و در پي هماهنگي با دوستش «كرميت روزولت» (مأمور ويژه سازمان سيا)(ص133) با طراح كودتا عليه اين نهضت همكاري نمي‌كرد و به جاي آن، همراه و همگام با خواست و اراده مردم به پيش مي‌رفت، بي‌شك دشمنان ايران و چپاولگران منابع و سرمايه‌هاي آن، ناگزير از تن دادن به خواست‌هاي قانوني و مشروع مردم ايران مي‌شدند و حاكميت و مالكيت واقعي بر منابع و صنايع نفتي كشور، 20 سال پيش از اين تحقق مي‌يافت. اما آنچه شاه در همراهي با بيگانگان انجام داد، نه تنها موجب استمرار مالكيت آنها بر سرمايه‌هاي ملي ايرانيان شد، بلكه مهمتر از آن تسلط سياسي آنها بر كشور را از طريق يك پادشاه و دولت دست نشانده و وابسته موجب گرديد كه در طول اين دو دهه به منتها درجه خود رسيد. لذا هنگامي كه به تعبير شاه، در سال 1973 «مالكيت ايران بر منابع خويش و حق حاكميتش بر توليد نفت به رسميت شناخته شد»، ديگر دولت و رژيم مستقلي در ايران بر سر كار نبود كه درآمدهاي حاصله از فروش نفت را در جهت توسعه همه‌جانبه و پايدار كشور هزينه كند، بلكه اين درآمدها كه اتفاقاً از اين سال ناگهان به شدت افزايش يافت، دقيقاً‌در جهت منافع همانان كه شاه در هماهنگي با آنها، نهضت ملي را به شكست و سقوط كشانيد، به مصرف مي‌رسيد. به اين ترتيب وقتي شاه با افتخار در اين كتاب اعلام مي‌دارد: «در سال 1977 شركت ملي نفت ايران، با درآمد 22 ميليارد دلار، در رأس فهرستي از بزرگترين پانصد شركت پولساز دنيا درآمد... به اين ترتيب من به وعده‌اي كه سالها پيش به ملتم داده بودم وفا كردم و شركت ملي نفت ايران بزرگترين شركت نفتي دنيا شد.» (ص156) مهم آن است كه بدانيم درآمدهاي به راستي هنگفت اين شركت، چگونه و براساس چه سياست‌هايي به مصرف مي‌رسيد و تا چه ميزان در توسعه واقعي كشور مفيد و مؤثر بود. اين نكته مهمي است كه در ادامه به آن خواهيم پرداخت. در سومين بخش از كتاب «پاسخ به تاريخ» تحت عنوان «انقلاب سفيد» شاه به تشريح برنامه‌ها و سياست‌هاي خود براي پيشرفت كشور پرداخته است. همان‌گونه كه از عنوان اين بخش پيداست، محور بحث‌هاي محمدرضا را شرح و بسط اقدامات صورت گرفته در چارچوب «انقلاب سفيد» و بندهاي مختلف آن، تشكيل مي‌دهد. براين اساس شاه با استناد به انبوهي از آمار و ارقام تلاش كرده است تا به تعبير خويش چگونگي رهنمون ساختن جامعه به سوي تمدن بزرگ را تشريح نمايد. قاعدتاً اگر ميزان صداقت شاه را در ارائه مطالب خود تا اين بخش از كتاب در نظر داشته باشيم، مي‌توانيم ميزان صحت و وثاقت آنچه را هم از اين پس عنوان مي‌گردد حدس بزنيم. مسلماً منظور از اين سخن، اظهار ترديد در كليه آمارهاي ارائه شده در اين بخش نيست و اساساً در اين مقال در پي راستي آزمايي يكايك اين آمارها نيستيم؛ چرا كه مثنوي هفتاد من كاغذ مي‌شود؛ بنابراين صرفنظر از اين‌گونه مسائل ريز و جزئي، نگاه خود را به كليات قضايا معطوف مي‌داريم. شاه با اختصاص فصل مستقلي به اصلاحات ارضي و ارائه آمارهايي از ميزان واگذاري زمين و تسهيلات به كشاورزان، اين اقدام را كه نخستين اصل از «انقلاب سفيد» به شمار مي‌رفت، گامي بلند در جهت تقويت بنيه كشاورزي محسوب داشته است. اما با مراجعه به آمارهاي ارائه شده از سوي بانك مركزي مي‌توان سير نزولي سريع سهم بخش كشاورزي را در توليد ناخالص داخلي طي سال‌هاي پس از انجام اولين اصل انقلاب سفيد، مشاهده كرد. براساس اين آمار سهم بخش كشاورزي كه در سال 1963 (1341) يعني سرآغاز اصلاحات ارضي در توليد ناخالص داخلي 9/27 درصد بود، طي سال‌هاي پس از اين اقدام رو به كاهش گذارد و سرانجام در سال 1978 (1356) به پايين‌ترين حد خود يعني 3/9 درصد رسيد. (محسن ميلاني، شكل‌گيري انقلاب اسلامي؛ از سلطنت پهلوي تا جمهوري اسلامي، ترجمه مجتبي عطارزاده، تهران، انتشارات گام نو، 1381، ص124، به نقل از بانك مركزي ايران: گزارش سالانه، تهران، قسمت مربوط به سال‌هاي 1973،1975-1976، 1976-1977)اين در حالي بود كه در آخرين سال حاكميت رژيم پهلوي هنوز حدود 40 درصد از جمعيت فعال كشور در بخش كشاورزي حضور داشتند؛ لذا با توجه به سهم ناچيز اين بخش در توليد ناخالص داخلي مي‌توان متوجه فقر و فاقه حاكم بر اين بخش از جمعيت كشور در آستانه انقلاب، گرديد. بنابراين بيراه نيست اگر گفته شود اصلاحات ارضي نه تنها گام مثبتي در جهت پيشرفت و توسعه كشاورزي در كشور نبود، بلكه به اضمحلال و نابودي آن انجاميد و سايه فقر و مسكنت را بر روستاها و روستاييان و كشاورزان اين سرزمين گسترانيد. در پي بروز چنين وضعيتي بود كه وابستگي كشور به محصولات كشاورزي و نيز دامپروري كه در ارتباط مستقيم با آن قرار داشت، رو به فزوني گذاشت، حال آن كه پيش از آن، كشور در اين زمينه از خودكفايي برخوردار بود. منظور از اين سخن، انكار ضرورت بهبود شيوه‌ها و روش‌هاي كشاورزي سنتي در كشور نيست، اما بايد دانست آنچه به نام اصلاحات ارضي صورت گرفت برخلاف تلاش شاه در اين كتاب، نه تنها پيشرفت و منفعتي براي كشور نداشت، بلكه موجب نابودي همان وضعيت موجود نيز گرديد و سهم كشاورزي در اقتصاد كشور را به پايين‌ترين حد خود رسانيد. از سوي ديگر سياست‌هاي توسعه صنعتي كشور نيز كه عمدتاً برمبناي صنايع مونتاژ پي‌ريزي شده بود، از يك سو توانايي جذب انبوه بيكاران روستايي را نداشت و از سوي ديگر اين صنايع اساساً از توانايي چنداني براي تقويت قدرت اقتصادي كشور برخوردار نبودند. توجه به اين نكته نيز ضروري است كه عمده‌ترين سرمايه‌گذاري‌ها و فعاليت‌ها در زمينه توسعه صنعت نفت صورت مي‌گرفت؛ چرا كه سهم آن در تأمين درآمدهاي كشور، روز به روز افزايش مي‌يافت و بدين طريق وابستگي كشور به درآمد نفت، نهادينه گرديد. در كنار صنعت نفت، بخش خدمات نيز از رشد قابل ملاحظه‌اي برخوردار بود كه نتيجه آن گسترش بي‌رويه بخش‌هاي اداري و تجاري و واسطه‌گري بود و به اين ترتيب شاكله اقتصادي كشور، به ويژه پس از افزايش درآمدهاي نفتي در سال 1352، بر اين مبنا گذارده شد. شايد بهتر باشد براي دريافتن حاصل مجموعه فعاليت‌هايي كه محمدرضا صفحات زيادي از كتاب خود را براي توضيح و تشريح آنها اختصاص داده است، به اظهار نظرهاي برخي از وزرا و مسئولان رژيم پهلوي در اين باره، رجوع نماييم. به اين ترتيب بي‌آن كه وارد مسائل ريز و جزئي شويم، خواهيم توانست كليت قضايا را مورد لحاظ قرار دهيم. علينقي عاليخاني از مقامات عالي‌رتبه اقتصادي رژيم پهلوي كه در اغلب سال‌هاي دهه 40 نيز وزارت اقتصاد را برعهده داشت، طي مقدمه‌اي كه بر يادداشت‌هاي اسدالله علم نگاشته، به تفصيل كاركردها و دستاوردهاي رژيم پهلوي را در عرصه‌هاي مختلف مورد بررسي قرار داده است. در بخشي از اين مقدمه مي‌خوانيم: «... به گمان او [شاه] اصلاحات ارضي و اجتماعي موجب آزادي زنان و دهقانان و سهامدار شدن كارگران گشته و برنامه‌هاي بهداشت و آموزش رايگان، جامعه خوشبخت برپا ساخته بود و ديگر جايي براي شكايت و خرده‌گيري نبود. ولي جز در زمينه آزادي زنان كه بي‌گمان گام‌هايي اساسي برداشته شد [البته در چارچوب سياست‌ها و ارزشهاي رژيم پهلوي] در موردهاي ديگر واقعيت وضع كشور با تصورات شاه تفاوتي كلي داشت. اصلاحات ارضي و از ميان بردن بزرگ مالكي به راستي خدمت بزرگي بود، به شرطي كه به دنبال آن نهادهاي تازه‌اي مانند شوراي ده يا شركت‌هاي تعاوني- به معناي راستين و نه تبليغاتي كلمه- جايگزين نظام پيشين مي‌شد و دولت نيز با سياست پيگير و روشني از آنها پشتيباني مي‌كرد، ولي در عمل به اين امر آن‌چنان كه بايد توجه نشد و اعتبارات كشاورزي بيشتر صرف طرح‌هاي بزرگ شد و دهقانان خرده پا كم و بيش فراموش گشتند. داستان مشاركت كارگران در سود سهام واحدهاي صنعتي نيز در عمل تبديل به يك يا دو ماه دستمزد اضافي در سال شد و هيچ ارتباطي با سود اين واحدها نداشت. هنگامي نيز كه قرار شد بخشي از سهام اين‌گونه شركت‌ها به كارگران واگذار شود، تورم و كمبود مسكن و خواربار چنان فشاري برگرده اين طبقه وارد كرده بود كه ديگر كسي با وعده صاحب سهم شدن و دريافت سود در آينده، دل خوش نمي‌داشت... برنامه‌ آموزش و بهداشت رايگان نيز چندان معنايي نداشت. در 1355 تنها 75% از كودكان به آموزش دسترسي داشتند، آن هم در شرايطي كه حتي در پايتخت مدرسه‌ها تا سه نوبت كار مي‌كردند و شمار شاگردان هر كلاس به 80-70 نفر مي‌رسيد. برپايه گزارش سال 1979 بانك جهاني، درصد اشخاص بالغ باسواد در 1975، در تانزانيا 66، در تركيه 60 و در ايران 50 بيش نبود، همچنين در 1977 انتظار عمر متوسط در تركيه 60، در ايران 52 و در هندوستان و تانزانيا 51 سال بود. به زبان ديگر، چه در زمينه آموزشي و چه در زمينه بهداشتي، وضع ايران از كشورهايي كه درآمد كمتر يا خيلي كمتر داشتند، بهتر نبود.» (يادداشت‌هاي اميراسدالله علم، ويراستار علينقي عاليخاني، تهران، انتشارات مازيار و معين، چاپ دوم، 1380، جلد اول، ص121-120) اگر اين اظهارات مقام برجسته اقتصادي رژيم پهلوي را با آنچه شاه در كتاب خويش مدعي شده است، مقايسه كنيم، به بسياري از واقعيت‌ها پي خواهيم برد. نكته قابل توجه در مطالب عاليخاني، تأكيد وي بر تفاوت داشتن واقعيات موجود با «تصورات شاه» است. محمدرضا از آنجا كه عادت به خود بزرگ‌بيني داشت، فارغ از اين كه وضعيت واقعي اقتصاد، صنعت و ديگر امور جامعه و كشور در چه شرايطي قرار دارد، ايران و ايرانيان را تحت حكومت خويش، داراي بيشترين رشد اقتصادي و بهترين شرايط براي رسيدن به تمدن بزرگ تصور مي‌كرد. از طرفي، دولتمردان رژيم پهلوي نيز به خاطر آشنايي با روحيات شاه، همواره سعي داشتند با ارائه آمار و ارقام بي‌مبنا، همين تصور را در ذهن او دامن بزنند و ضمن چاپلوسي و تملق‌گويي‌هاي فراوان، رضايت خاطر شاه را فراهم آورند؛ بنابراين شاه همواره در تصورات خود غوطه مي‌خورد و همين غفلت موجب بروز آشفتگي‌ها و نابساماني‌هاي بسيار در امور مملكت مي‌گرديد. اين خصلت محمدرضا، پس از فرار از كشور همچنان با او عجين است و خود را به طور واضح در كتاب «پاسخ به تاريخ» نيز نشان مي‌دهد: «از آغاز انقلاب سفيد (1963) كل در آمد ناخالص ملي از 340 ميليون به 5682 ميليون ريال افزايش يافت، كه مي‌توان گفت طي فقط پانزده سال، درآمد ما شانزده برابر شد. حجم ذخاير ارزي كه محك استحكام اقتصاد عمومي است، از 45 ميليارد به 1509 ميليارد ريال افزوده گرديد. نرخ سالانه رشد اقتصادي، كه سالها بالاترين مقام را در دنيا داشت، به 8/13 درصد در سال 1978 بالغ گشت و ميانگين درآمد سرانه از 174 دلار در سال 1963 به 2540 دلار افزايش يافت. كشور ما، كه تا 1973 در ليست كشورهاي غني صندوق بين‌المللي پول جاي نداشت، از 1974 به بعد مقام دهم را احراز كرد.» (ص257-256) وي در جاي ديگري به طرح اين ادعا مي‌پردازد: «ما در زمينه‌هاي مختلف سياست و آموزش و پرورش و رفاه اجتماعي و توسعه از همه كشورهاي در حال توسعه جلوتر بوديم. آخرين برنامه پنج ساله ما يك رشد سالانه 24 درصد را نويد مي‌داد. اين رشد در 1975 برمبناي قيمتهاي جاري به 42 درصد بالغ شد كه چهار برابر رشد سالانه ژاپن بود.» (ص297) طبيعتاً اگر اين اعداد و ارقام در خارج از محدوده «تصورات شاه» نيز واقعيت يافته بودند، دست‌كم وضعيت اقتصادي كشور در آخرين سال‌هاي حاكميت پهلوي مي‌بايست با رشد سالانه 8/13 يا 26 يا 42(!!) درصدي، در شرايط بسيار خوب و ايده‌آلي باشد، اما پرواضح است كه چنين نبود. گذشته از جداول و آمارهاي رسمي بانك مركزي، آنچه در خاطرات برخي رجال دوران پهلوي برجاي مانده است، به صراحت از بحراني شدن وضعيت اقتصادي در سال‌هاي پاياني عمر رژيم پهلوي حكايت دارد. در يادداشت‌هاي علم - وزير دربار شاه و نزديكترين فرد به وي- بارها از كمبودها و مشكلات اقتصادي براي عموم مردم، حتي احتمال بروز «انقلاب» سخن به ميان آمده است: «3/11/54- افكار پيچيده دور و درازي مي‌كردم، ولي مطلبي كه مرا بيشتر تحت تأثير داشت مذاكراتي بود كه ديشب با [عبدالمجيد] مجيدي رئيس سازمان برنامه و بودجه داشتم، چون چند تا پروژه مورد علاقه شاهنشاه را بايد با او مذاكره مي‌كردم. ديشب به منزل من آمده بود و به صورت وحشتناكي از كمي پول و هدر داده شدن پول در گذشته سخن مي‌گفت كه بي‌نهايت ناراحتم كرد. يعني وضع به طوري است كه قاعدتاً بايد به انقلاب بيانجامد.»(يادداشت‌هاي اميراسدالله علم، جلد5،ص452) توجه به اين نكته ضروري است كه علم در پايان سال 1354، يعني در اوج درآمدهاي نفتي و بلندپروازي‌هاي شاه، چنين نظري را ابراز مي‌دارد، حال آن كه اگر به مطالب شاه در كتاب «پاسخ به تاريخ» راجع به اين برهه زماني رجوع كنيم، ملاحظه مي‌شود كه او بهترين شرايط را در كشور به تصوير مي‌كشد و رشد اقتصادي بالاتر از ژاپن را در تصورات خود به ثبت مي‌رساند! جالب اين كه دقيقاً مقارن با اين اظهار نگراني علم از وضعيت اقتصادي كشور، براساس يك سند برجاي مانده از ساواك، جعفر شريف‌امامي كه او نيز از بلندپايگان رژيم پهلوي و از برجسته‌ترين عناصر فراماسون در كشور محسوب مي‌شد، اوضاع را «در حد انفجار» توصيف مي‌كند: «شخص مطلع و برجسته‌اي مي‌گفت دو روز قبل در جلسه‌اي با شركت شريف‌امامي رئيس مجلس سنا بوديم و خيلي جلسه خصوصي بود. رئيس سنا مي‌گفت من اوضاع را خيلي بد مي‌بينم. تمام مردم ناراضي در حد انفجار هستند. من كه همه چيز دارم، مي‌بينم وضع به نحوي است كه شخص وقتي به خود مي‌انديشد عدم رضايت در باطن او مشاهده مي‌شود و اضافه مي‌كرد خيلي احساس وضع غيرعادي و آينده‌اي مبهم مي‌كنم. در مورد نفت هم شريف‌امامي مي‌گفت وضع را روشن نمي‌بينم و فايده‌اي هم ندارد كه 24 ميليارد دلار به ما پول دادند. بيست ميليارد آن را كه پس داديم و حتي به انگلستان وام داديم و چهار ميليارد بقيه هم به دست عوامل اجرايي از بين مي‌رود و مي‌خورند. اگر پولي نمي‌دادند بهتر بود. لااقل دلمان نمي‌سوخت و مي‌گفتيم يك روز بالاخره پول وصول مي‌شود. يعني نفت به فروش مي‌رسد و مي‌توانيم با پول آن كاري براي مردم و مملكت انجام دهيم.» (سند ساواك- 17/10/1354؛ به نقل از: ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم، جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، صص407-406) با توجه به انبوهي از اين‌گونه اظهارات مقامات رژيم پهلوي كه از نزديك با واقعيات جامعه در تماس بودند، پرواضح است كه وقتي شاه از رشد اقتصادي 13و24و42 درصدي سخن به ميان مي‌آورد، فارغ از اين كه ذكر چنين اعداد و ارقامي براي رشد اقتصادي حكايت از عدم درك صحيح وي از معنا و مفهوم «رشد اقتصادي» دارد، در تصورات شاهانه خويش مستغرق است. اسدالله علم در يادداشت روز 15/6/1348 خود با زيركي تمام، به گونه‌اي كنايه‌آميز دلايل و زمينه‌هاي شكل‌گيري اين‌گونه تصورات نزد شاه را براي آيندگان به يادگار نهاده است: «سر شام شاهنشاه فرمودند بانك مركزي گزارش مي‌دهد 22% رشد اقتصادي در سه ماهه اول سال بالا رفته است. از من تصديق خواستند. فرمودند آيا واقعاً‌ تعجب نمي‌كني؟ عرض كردم تعجب نمي‌كنم [و] باور [هم] نمي‌كنم. اين گزارشات دروغ است. چون در حضور ديگران بود، شاهنشاه خوششان نيامد. من هم فهميدم جسارت كرده‌ام، ولي دير شده بود! ماشاالله شاه آن قدر علاقه به پيشرفت كشور دارد كه در اين زمينه هر مهملي را به عرض برسانند قبول مي‌فرمايند و به همين جهت گاهي دچار مشكلات مالي و مشكلات ديگر مي‌شويم.» (يادداشت‌هاي اسدالله علم، جلد اول، ص257) بي‌ترديد بخش قابل توجهي از مشكلات اقتصادي كشور در آن دوران، به صرف هزينه‌هاي كلان در امور نظامي بازمي‌گشت. اين نكته بر صاحب‌نظران پوشيده نيست كه در يك برنامه‌ريزي سنجيده به منظور دست‌يابي به توسعه و پيشرفت، بايد تعادل ميان حوزه‌هاي مختلف رعايت شود. طبيعتاً حوزه نظامي نيز براي يك كشور از اهميت ويژه‌اي برخوردار است كه بي‌توجهي به آن، مي‌تواند امنيت ملي آن جامعه را در معرض خطرات جدي قرار دهد؛ بنابراين اگر شاه در قالب يك برنامه متعادل، درآمدهاي ارزي كشور را به مصرف مي‌رسانيد، ضمن آن كه در زمينه توسعه و تجهيز نظامي كشور گام‌هاي مؤثري برمي‌داشت، وضعيت اقتصادي بهتري را نيز براي جامعه رقم مي‌زد، اما عملكرد رژيم پهلوي در اين زمينه كاملاً نامتعادل و نامعقول بود. علينقي عاليخاني به صراحت به اين مسئله اشاره دارد: «هزينه نظامي ايران در سال‌هاي واپسين شاهنشاهي به راستي سرسام‌آور بود و در 1977 (56-1355) به 6/10 درصد توليد ناخالص ملي رسيد. در حالي كه اين درصد در فرانسه 9/3، در انگلستان 8/4، در تركيه 5/5 و در عراق 7/8 بود. در آن سال ايران با همه همسايگان خود- از جمله عراق- روابط دوستانه‌اي داشت و مورد هيچ‌گونه خطر مستقيم از هيچ سو نبود و در نتيجه چنين هزينه چشمگير نظامي را به هيچ وجه نمي‌توان توجيه كرد.» (يادداشتهاي اسدالله علم، جلد اول، ص84) اين در حالي است كه شاه براي توجيه هزينه‌هاي سرسام‌آور نظامي، در كتابش عنوان مي‌كند: «معني سياست دقيق استقلال ما اين بود كه به تسليحات و ارتش احتياج داشتيم. مي‌خواستيم طوري مسلح شويم كه امنيت ما در آن بخش از جهان اقتضاء مي‌كرد.» (ص261) شاه اگرچه سعي دارد نظامي‌گري پرهزينه و ويرانگر خود را سياستي مستقل و به منظور حفظ امنيت ملي ايران قلمداد كند، اما واقعيات تاريخي، اين تلاش او را ناكام مي‌گذارند. گذشته از وابستگي رژيم پهلوي به انگليس و سپس آمريكا، پس از تصميم انگليس به خارج كردن نيروهاي نظامي‌اش از منطقه خليج‌فارس در سال 1971، نوعي خلأ قدرت در اين منطقه به وجود مي‌آمد كه با توجه به حضور برخي رژيم‌هاي چپ‌گرا مانند عراق، سوريه و مصر، نگراني‌هايي را براي بلوك غرب به رهبري آمريكا دامن مي‌زد. از سوي ديگر اگرچه تهديد بالفعلي از جانب شوروي احساس نمي‌شد، اما به هر حال سياست غرب براي حفظ و تقويت پرده آهنين گرداگرد بلوك شرق، از جمله مرزهاي جنوبي اتحاد جماهير شوروي، كماكان به عنوان يك ضرورت اجتناب‌ناپذير دنبال مي‌شد. در همين زمان، آمريكا به شدت در ويتنام گرفتار آمده بود و تلفات و خسارات سنگيني را متحمل مي‌گرديد. بي‌ترديد ماجراي ويتنام و آثار و تبعات نظامي، اقتصادي و سياسي آن براي دولتمردان آمريكايي، تجربه‌اي بس گرانبها به حساب مي‌آمد و چه بسا برمبناي همين تجربه بود كه پس از خروج نيروهاي نظامي انگليس از خليج‌فارس، آنها سياست جديدي را براي حفظ موقعيت خويش در اين منطقه به كار بستند. «دكترين نيكسون» در چارچوب اين سياست جديد ايالات متحده طرح‌ريزي شد و به اجرا درآمد: «به باور «نيكسون»، اصل اساسي اين سياست آن بود كه كشورهاي مورد نظر بتوانند در مناطق از پيش تعيين شده، امنيت خويش را حفظ كنند. بدين ترتيب، اصطلاح «صلح در خلال همياري» به محور استراتژي آمريكا تبديل مي‌شود. كشورهاي متحد و دوست آمريكا با فراهم آوردن عوامل انساني و تأمين هزينه‌ها و ايالات متحده با فراهم آوردن امكانات و وسايل لازم، معادله‌اي برقرار مي‌كردند كه براساس آن، امنيت منطقه حفظ مي‌شد. اين مسئله، در كنار فشار شركت‌هاي بزرگ توليد كننده تسليحات و تجهيزات نظامي، نشان دهنده تهاجم اقتصادي در صادرات محصولات نظامي است.» (حميدرضا ملك‌محمدي، از توسعه لرزان تا سقوط شتابان، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1381، ص172) به اين ترتيب آمريكايي‌ها كه درچارچوب سياست‌هاي امپرياليستي و سلطه‌جويانه خود، در پي حفظ و تحكيم موقعيت خويش در اقصي نقاط جهان بودند، به جاي آن كه طبق روش‌هاي پيشين، خود مستقيماً به اين امر مبادرت كنند، اين وظيفه را برعهده وابستگان منطقه‌اي خويش نهادند. اتخاذ اين سياست، منافع بي‌شماري براي آمريكا داشت. از اين پس كليه هزينه‌هاي مالي لازم و نيز تدارك نيرو و تجهيزات، برعهده «ژاندارم‌هاي وابسته منطقه‌اي» قرار مي‌گرفت و در مقابل، آمريكا متعهد مي‌شد اين كشورها به هر ميزان كه اسلحه و تجهيزات بخواهند در اختيار آنها قرار دهد. در چارچوب اين دكترين بود كه شاه به عنوان ژاندارم آمريكا در منطقه برگزيده شد و سيل تسليحات و تجهيزات و مستشاران نظامي، در قبال تأمين و پرداخت هزينه آنها، راهي ايران گرديد. درست پس از آغاز اين مرحله است كه ناگهان قيمت نفت در جهان رو به افزايش مي‌گذارد و پول كافي در اختيار شاه براي تأمين هزينه‌هاي بسيار سنگين اين طرح قرار مي‌گيرد. از آنجا كه دكترين نيكسون و پيامدهاي آن براي ايران و معادلات قدرت در منطقه خليج‌فارس، معروف‌تر از آن است كه شاه بتواند آن را ناديده بگيرد، به ناگزير اشاراتي را به آن البته در قالب عبارات و واژه‌هاي حساب شده دارد، اما همين مقدار نيز مي‌تواند براي خوانندگان كتاب بيانگر حقايقي باشد: «پيش از آن كه نيكسون به رياست‌جمهوري برسد، در تهران با هم مذاكرات مفصلي داشتيم، و معلوم شد كه درباره بسياري از اصول ساده ژئوپولتيك با يكديگر توافق داريم. مثلاً: هر ملتي بايد در پي اتحاد با «متحدان طبيعي‌اش» باشد، يعني كشورهايي كه با علائق مشترك و دائمي به آنها وابسته است.» (ص286) پرواضح است كه منظور شاه از «اصول ساده ژئوپولتيك» همان دكترين نيكسون و منظورش از ضرورت «اتحاد با متحدان طبيعي‌اش»، توجيه وابستگي خود به ايالات متحده آمريكاست. اما نكته ديگري كه در اينجا بايد به آن توجه كرد، انطباق اين دكترين با روحيات شاه بود. عشق و علاقه مفرط و بلكه جنون‌آميز به برخورداري از پيشرفته‌ترين تسليحات نظامي و احساس خودبزرگ‌بيني، دو خصلتي بودند كه پس از اعلام و اجراي دكترين نيكسون، بخش اعظم منابع مالي ايران را- علي‌رغم نياز شديد به آنها براي پيشبرد برنامه‌ها و اقدامات اقتصادي- به سوي خريد تسليحات سوق دادند. اين خريدهاي بي‌رويه و سرسام‌آور هنگامي كه با سودجويي‌ها و دغل‌كاري‌هاي آمريكا در معاملات نظامي همراه مي‌شد، به تاراج رفتن سرمايه‌هاي ملت ايران را رقم مي‌زد. البته شاه در اين كتاب صرفاً به ارائه آمار و ارقام بخشي از خريدهاي نظامي خود اشاره كرده و از پرداختن به آن روي سكه، يعني ميزان بودجه‌اي كه صرف اين امور مي‌گرديد و نيز كلاهبرداري‌هاي طرف‌هاي خارجي كه هزينه‌ها را به شدت افزايش مي‌دادند، پرهيز كرده است. اما خوشبختانه اين واقعيات را مي‌توان در جاهاي ديگري يافت: «15/6/1355- بعد عرض كردم، يك خبر خيلي خيلي محرمانه از منابع انگليسي شنيده‌ام كه به عرض مي‌رسانم. آن اين است كه منابع پنتاگون به كمپاني ژنرال ديناميك سازنده هواپيماي 16‌F- فشار آورده‌اند كه بايد قيمت‌ها را دو برابر براي ايران حساب بكني و بگويي كه حساب ما اشتباه بوده، به علاوه انفلاسيون در قيمت‌ها تأثير گذاشته. چون ايران خيلي علاقه‌مند به اين هواپيماهاست، هر قيمتي بدهيد، مي‌خرد. شاهنشاه خيلي به فكر فرو رفتند. بعد فرمودند، در دل خودم هم چنين شكي پيدا شده بود كه به تو گفتم از سفير آمريكا بپرس قيمت جمعي كه براي هواپيماها به كنگره گفته‌اند، براي 160 عدد يا براي 300 عدد است. اما ما از اين‌ها كاغذ داريم كه هر هواپيما را 5/6 ميلون دلار گفته‌اند، چه طور حالا زيرش مي‌زنند و مي‌گويند هر هواپيما 18 ميليون دلار، ازسه برابر هم بيشتر. عرض كردم، همين كاري است كه در مورد Destroyer [ناوشكن‌هاي] Spruance كردند كه قيمت يك دفعه از 280 ميليون دلار براي شش عدد به 600 ميليون دلار رسيد و ما هم خريديم. قطعاً در آن جا هم پنتاگون نظر داشته كه زودتر ته حساب پول‌هاي نفت را بكشد بالا. شاهنشاه خيلي فكر كرده و فرمودند، تو مثل اين كه فراموش كرده بودي به سفير آمريكا بگويي كه قيمت ما بايد يا ‌FMS يا قيمتي كه به اعضاي ناتو فروخته‌ايد باشد. عرض كردم، همين طور است FMSرا كه گفتم ولي قيمت ناتو را نگفتم (شاهنشاه به من نفرموده بودند، ولي نخواستم عرض كنم كه اين نكته را به من نفرموديد). فرمودند، اين را هم بگو) (يادداشت‌هاي اسدالله علم، جلد6، ص237-236) اين كه شاه به علم مي‌گويد موضوع فروش هواپيما به ايران به قيمت فروش به ناتو را به آمريكايي‌ها گوشزد كند، به هيچ وجه به معناي اصرار مؤكد بر اين مسئله و پذيرش آن از سوي طرف مقابل يا فسخ معامله از سوي ايران در صورت عدم اجابت اين خواسته، نيست. همان‌گونه كه در همين فراز، علم خاطرنشان ساخته است، هنگامي كه بهاي فروش ناوهاي جنگي آمريكايي به ايران به بيش از دو برابر قيمت تعيين شده افزايش يافت، هيچ خدشه‌اي بر معامله مزبور وارد نيامد. همچنين موارد ديگري را نيز مي‌توان يافت كه طرف‌هاي غربي ناگهان بهاي قراردادهاي نظامي خود با ايران را به شدت افزايش ‌دادند: «25/12/53- فرمودند، به انگليس‌ها هم بگو كه تانك‌هاي چيفتن شما معيوب است. اين سفارش عمده‌اي كه مي‌خواهيم بعد از اين به شما بدهيم، اگر به همين بدي باشد كه اصولاً خطرناك است. توپ‌هاي اين تانك مهمات كم دارد، چرا مهمات به ما نمي‌دهيد؟ ما كه پولش را نقد مي‌دهيم. بعلاوه قيمت تمام اسلحه‌اي كه به ما پيشنهاد كرده‌ايد از سال گذشته 200% اضافه شده است.» (يادداشت‌هاي اسدالله علم، جلد4، ص415) اما اين‌گونه عيوب فني و افزايش بي‌رويه قيمت همان‌گونه كه عاليخاني نيز خاطر نشان مي‌سازد، موجب نمي‌شد تا شاه در خريد آنها شكي به خود راه دهد: «بعد هم معلوم شد كه قدرت واقعي موتور اين تانك‌ها از آن چه در دفترچه مشخصات نوشته شده بود، كمتر است. ولي هيچكدام از اينها نه فقط جلوي خريد چيفتن را نگرفت، بلكه دولت ايران، هزينه پژوهش و توليد مدل كم نقص‌تري از چيفتن را پرداخت و تنها دلخوشي اين بود كه سازنده انگليسي در برابر اين سخاوتمندي بي‌حساب و دور از هرگونه عرف بازرگاني، نام مدل تازه را «شير ايران» نهاد!» (يادداشت‌هاي اسدالله علم، جلد اول، مقدمه ويراستار، ص82) آنچه بيش از همه در اين زمينه جاي تأسف دارد اين كه تمامي مخارج و هزينه‌هاي سنگين بار شده بر ملت ايران، در حقيقت در جهت تأمين منافع كلان آمريكا و پيشبرد سياست‌هاي جهاني آن بود. قبل از هر سخن ديگري در توضيح اين موضوع بايد گفت شاه خود در اين كتاب، به اين مسئله اعتراف دارد: «ارتش ما در واقع قادر بود در اين ناحيه، كه براي غرب اهميت استراتژيك فوق‌العاده‌اي دارد، هرگونه «ناآرامي محلي» را متوقف يا در نطفه خفه كند.» (ص266) به اين ترتيب ديگر لازم نبود آمريكا آن‌گونه كه براي سركوب «ناآرامي محلي» در منطقه آسياي جنوب شرقي، وارد ويتنام شده و در آنجا گرفتار آمده بود، در اين منطقه نيز وارد عمل شود؛ چرا كه شاه وظيفه در نطفه خفه كردن هرگونه «ناآرامي محلي» را عهده‌دار گرديده بود. اين احساس وظيفه شاه، طبعاً از وابستگي رژيم پهلوي به آمريكا نشئت مي‌گرفت. مارگ گازيوروسكي در كتاب خويش تحت عنوان «سياست خارجي آمريكا و شاه»، به بررسي اين رابطه پرداخته است و مي‌نويسد: «سياستگذاران ايالات متحد، كودتاي 1953 را براي بازگرداندن ثبات سياسي به كشوري كه آن را براي استراتژي جهاني آمريكا در مقابله با اتحاد شوروي حياتي مي‌انگاشتند، ترتيب داده بودند... رابطه دست نشاندگي بين ايران و آمريكا در آغاز بخشي از استراتژي «نگاه نو» حكومت آيزنها‌ور بود. «نگاه نو» كه در بررسي شماره 2/162- NSC شوراي امنيت ملي در تاريخ نوامبر 1953 مطرح شد تلاشي براي بازيابي ابتكار عمل در رويارويي جهاني با اتحاد شوروي و در عين حال كاهش هزينه‌هاي دفاعي آمريكا بود... از ديدگاه‌ سياستگذاران آمريكا، جايگاه ايران در خط شمالي خاورميانه آن را براي دفاع از آن منطقه، براي دفاع مقدم از منطقه مديترانه، و به عنوان پايگاهي براي حمله‌هاي هوايي يا زميني به درون اتحاد شوروي، حياتي مي‌ساخت. منابع نفت ايران و ديگر كشورهاي خليج فارس براي بازسازي اروپاي غربي و براي توانايي غرب در دوام آوردن در يك جنگ طولاني، حياتي بودند. اگر جنگ فراگيري هم در كار نبود، ايران به عنوان پايگاهي براي هدايت عمليات جمع‌آوري اطلاعات عليه شوروي، جاسوسي آن سوي مرز و همچنين، از 1957، مراقبت الكترونيك تجهيزات آزمون موشك شوروي در آسياي مركزي ارزشمند بود.» (مارك.ج. گازيوروسكي، سياست خارجي آمريكا و شاه، ترجمه فريدون فاطمي، تهران، نشر مركز، 1371، ص165-164) بنابراين اگر آمريكا و انگليس در يك تلاش مشترك، دوباره شاه را پس از كودتاي 28 مرداد، به قدرت مي‌رسانند و از آن پس با حمايت همه جانبه از او و حتي تدارك ديدن يك سازمان امنيت سركوبگر به نام «ساواك» درصدد مقابله با هرگونه تهديدي در قبال وي برمي‌آيند، بدان خاطراست كه تنها از طريق يك حاكميت وابسته و دست نشانده، قادرند اهداف استراتژيك خود را دنبال كنند و در اين مسير، نه تنها متحمل هزينه‌اي نشوند بلكه منافع سرشاري را نيز نصيب خويش سازند. سخن گازيوروسكي درباره عملكرد رژيم شاه در ادامه مأموريت محوله به آن نيز جالب توجه است:‌«استراتژي جهاني حكومت نيكسون بازتاب تجربه آمريكا در ويتنام بود. حكومت به راهنمايي هنري كيسينجر استراتژيهاي متعددي براي مقابله با اتحاد شوروي طرح كرد تا از گرفتاري‌هايي همانند باتلاق ويتنام اجتناب شود. يكي از اين گونه استراتژيها «دكترين نيكسون» بود كه بنابر آن ايالات متحد با تسليح سنگين دست نشاندگان خود در جهان سوم و تشويق آنان به نبرد با نيروهاي كشورهاي وابسته به شوروي، مي‌كوشيد از درگيري در جنگ غيرمستقيم با اتحاد شوروي اجتناب كند. ايران به علت موقعيت استراتژيك خود و بيطرفي در منازعه اعراب و اسراييل كانون عمده دكترين نيكسون شد. پيرو اين آموزه ايالات متحد مقادير عظيمي سلاحهاي پيچيده به ايران فروخت و شاه را تشويق كرد به صورت پليس منازعه‌هاي منطقه‌اي بين آمريكا و متحدان شوروي عمل كند.»(همان، ص176-175) اسدالله علم - وزير دربار شاه- نيز در يادداشت‌هاي خود، مطالبي را بيان مي‌دارد كه جاي تأمل بسيار دارد: «17/6/1355- بعد مذاكرات با سناتور [برچ بي] را به تفصيل عرض كردم كه چه اندازه مفتون عظمت شاهنشاه شده بود و مي‌گفت چنين ليدري در جهان امروز نيست و من هم به تفصيل در حضور همه‌ي مهمانها و حتي سرشام وضع حساس ايران را در اين منطقه براي او تشريح كردم و گفتم اگر بر فرض شما به ما اسلحه ندهيد، از جاي ديگري مي‌خريم، ولي باز هم يك حقيقت باقي مي‌ماند كه همين اسلحه در راه حفظ منافع غرب و جريان نفت به كار خواهد رفت و حتي حفظ پاكستان و افغانستان و جلوگيري از نفوذ شوروي به سمت اقيانوس هند. خيلي تحت تأثير قرار گرفت و بعد از شام، سفير آمريكا به من تبريك گفت.» (يادداشتهاي اسدالله علم، جلد6، ص241) در واقع مأموريت ايران براي حفظ منافع غرب در منطقه در آن هنگام به حدي آشكار و واضح بود كه اساساً نه تنها جاي پنهان‌كاري در اين باره نبود، بلكه علم به صراحت از اين مسئله در يك ضيافت رسمي ياد مي‌كند و صدالبته تحسين مقامات آمريكايي را نيز بدين صورت برمي‌انگيزد. اما گفت‌وگوي ديگري ميان علم و شاه نيز ثبت شده است كه در بطن خود بيانگر آگاهي محمدرضا و وزير دربارش از واقعيت است: «29/6/1355- چند تلگراف خارجي و چند روزنامه خارجي،‌ منجمله نيويورك تايمز كه اين دفعه لااقل مقاله‌ي دفاع از فروش اسلحه به ايران را هم چاپ كرده، به عرض مبارك رساندم. عرض كردم، امان از اين حمق آمريكايي و جامعه آمريكايي! مردكه پدرسوخته پول مي‌گيرد، از منافع او دفاع مي‌شود، ما به اسلحه او متكي مي‌شويم و باز هم مخالفت دارد. اين چه جامعه‌ايست؟ يك جنگل مولا».(يادداشت‌هاي اسدالله علم، جلد6،‌ص260) اينها واقعيت‌هاي موجود در زمينه سياست نظامي‌گري شاه و اختصاص بخش اعظم درآمدهاي كشور به اين امر است، اما عمق فاجعه هنگامي بيشتر عيان مي‌گردد كه متوجه شويم در آن برهه حتي تصميم‌گيري‌هاي كلان درباره خريدهاي نظامي ايران برعهده دولت آمريكا بود. عبدالمجيد مجيدي - رياست وقت سازمان برنامه و بودجه- در پاسخ به سؤالي مبني بر اين كه «در مورد خريد وسائل و تجهيزات چه طور؟ آيا در موقعيتي بوديد كه بررسي كنيد؟» مي‌گويد: «نه،نه،نه. آنها اصلاً دست ما نبود. تصميم گرفته مي‌شد... چون دولت ايران براي خريد وسائل نظامي قراردادي با دولت آمريكا داشت، [تصميم‌گيري] با خود وزارت دفاع آمريكا بود. يعني ترتيبي كه با موافقت اعليحضرت انجام مي‌شد اين بود كه آنها خريدهايي مي‌كردند كه پرداختش مثلاً ظرف پنج يا ده سال بايست انجام بشود. به هر صورت، قرارهايشان را با آنها مي‌گذاشتند. به ما مي‌گفتند اثر اين در بودجه سال آينده چيست؟ به اين جهت ما رقمي كه مي‌بايست در سال معين در بودجه بگذاريم مي‌فهميديم چيست. توجه مي‌كنيد؟ اما اين به اين معني نيست كه ده تا هواپيما خريدند يا بيست تا هواپيما خريدند. با خودشان بود. به ما مي‌گفتند كه شما در سال آينده بابت خريدهايي كه ما مي‌كنيم، قسطي كه براي سال آينده در بودجه بايد بگذاريد، [فلان] مبلغ است كه ما اين مبلغ را مي‌گذاشتيم توي بودجه» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، تهران، انتشارات گام نو، 1381، ص146) و اگر بر اين همه، اين سخن عاليخاني را كه حاكي از اولويت داشتن بودجه نظامي بر هر امر ديگري- حتي به بهاي كاهش بودجه‌هاي عمراني- است، بيفزاييم، به نظر مي‌رسد به نحو بهتري مي‌توانيم درباره ادعاهاي شاه در اين كتاب قضاوت كنيم: «هرچند يك بار، همه را غافلگير مي‌كردند و طرحهاي تازه براي ارتش مي‌آوردند، كه هيچ با برنامه‌ريزي دراز مدت مورد ادعا جور درنمي‌آمد. در اين مورد هم يك باره دولت خودش را مواجه با وضعي ديد كه مي‌بايست از بسياري از طرحهاي مفيد و مهم كشور صرفنظر نمايد تا بودجه اضافي ارتش را تأمين كند.» (خاطرات علينقي عاليخاني، به كوشش غلامرضا افخمي، تهران، نشر آبي، چاپ دوم، 1382، ص212) اينك مي‌توان معناي اين فراز از كتاب شاه را بهتر درك كرد: «با وجود كوششهاي دائمي و پيگير، زيربناي كشور (راه‌آهنها، جاده‌ها، بنادر) بقدر كفايت توسعه نيافته بودند. اين بدان معنا بود كه وارداتي بيش از آنچه تا آن روز از راه دريا و هوا و از طريق تركيه و روسيه و ديگر كشورهاي همسايه انجام مي‌گرفت غير ممكن بود. بندرهاي ما را كشتيها عملاً مسدود كرده بودند و هر كشتي مي‌بايست شش ماه به انتظار تخليه بار خود لنگر بيندازد.» (ص267-266) به راستي اگر شاه ده‌ها ميليارد دلار از سرمايه‌هاي كشور را صرف تأمين منافع غرب در منطقه نمي‌كرد و بودجه‌هاي عمراني را در پاي هزينه‌هاي نظامي قرباني نمي‌ساخت، امكان توسعه زيرساخت‌هاي اساسي براي پيشرفت واقعي و همه‌جانبه كشور فراهم نمي‌آمد؟ متأسفانه محمدرضا با از دست دادن فرصت‌هاي طلايي براي انجام اقدامات اساسي در كشور، تنها در جهت انجام وظايفي كه در چارچوب وابستگي به آمريكا براي او در نظر گرفته شده بود، گام برداشت و اين البته مسئله‌اي نبود كه از چشم ملت پنهان بماند. در حقيقت آنچه به نارضايتي‌هاي مردم دامن مي‌زد، كمبودها و سختي‌هاي ناشي از معضلات اقتصادي نبود، چه بسا اگر مردم اقدامات شاه را در عرصه نظامي واقعاً در جهت تأمين امنيت ملي ايران تشخيص مي‌دادند، با عوارض اقتصادي آن نيز به نوعي كنار مي‌آمدند. اما آنچه ملت را سخت مي‌آزرد و برايشان غيرقابل تحمل بود، صرف سرمايه‌هاي هنگفت كشور در چارچوب وابستگي به آمريكا و در جهت تأمين منافع كاخ سفيد بود. در كنار اين مسئله، برقراري قانون كاپيتولاسيون و حضور ده‌ها هزار مستشار نظامي آمريكايي به همراه اعضاي خانواده‌شان، گذشته از صرف هزينه كلان براي آنها، عزت و شرافت جامعه ايراني را نيز لكه‌دار ساخته بود. اين قضيه به حدي شرم‌آور و ننگين بود كه حتي شاه نيز ترجيح داده است بدون كمترين اشاره‌اي، با سكوت و سرافكندگي از كنار آن رد شود. ولي آيا اين مسئله از حافظه تاريخي ملت ايران پاك خواهد شد؟ موضوع ديگري كه در خلال انبوه موضوعات موجود در كتاب «پاسخ به تاريخ» جلب توجه مي‌كند، تلاش شاه براي دفاع از جو سركوب و اختناق در دوران حكومت خويش است. اين موضوع از آن جهت جالب است كه به دليل بديهي بودن فضاي استبدادي در آن دوران، شاه به جاي آن كه در صدد نفي و رد اين مسئله برآيد، سعي مي‌كند براي آن دلايل و توجيهاتي بياورد و در همين راستا نيزبه وضع يك واژه جديد و افزودن آن به فرهنگ واژگان و اصطلاحات سياسي مي‌پردازد كه عبارت است از : «دموكراسي شاهنشاهي» (فصل22: دموكراسي شاهنشاهي آن‌گونه كه مي‌بايست باشد) از نظر شاه با توجه به وجود اقوام گوناگون در كشور لازم بود تا «پادشاهي از بالا اين مجموعه را متحد سازد تا بتواند دموكراسي شاهنشاهي واقعي را مستقر سازد.» (ص295) همين نكته كافي است تا به سطح نازل مطالعاتي محمدرضا پي ببريم؛ چرا كه وي از اين موضوع غافل است كه در بسياري از كشورها و چه بسا در تمامي آنها، اقوام مختلفي در قالب ملت حضور دارند و هيچ لزومي نيز به حاكميت يك پادشاه را از بالا بر خود احساس نكرده‌اند. اما گذشته از اين، محمدرضا در ادامه بحث در اين باره، مطالبي را بيان مي‌دارد كه ما را از ارائه هرگونه توضيح اضافه‌ معاف مي‌سازد: «در طي اين همه سال، رژيم را ستمگر ناميدند و به استبداد متهم كردند، هرچند گاهي با صفت «روشنفكر» هم توصيف شد. از ستمگري و وجود زندانيان سياسي ياد كرده و نقض نارواي حقوق بشر را به او نسبت داده‌اند. همه اين تهمتها قابل بحث است، اما پيش از آن كه حتي درباره‌شان فكر هم بكنيم بايد به اين سؤال پاسخ بدهيم كه آيا كشور ما چاره‌ ديگري هم داشت؟» (ص299) اگرچه شاه، نسبت‌هاي وارد شده به رژيم خود را تهمت مي‌خواند، اما اين عبارت را به گونه‌اي خاتمه مي‌دهد كه بي‌هيچ گفت‌وگو، مهر تأييد صددرصدي بر ستمگر و مستبد و ناقض حقوق بشر بودن رژيم پهلوي مي‌زند و البته اين همه را چنين توجيه مي‌كند كه براي رسيدن به «تمدن بزرگ»، چاره‌اي جز اين وجود نداشت. جالب اين كه شاه نه تنها از سركوب ملت و حاكم ساختن فضاي اختناق و استبداد بر جامعه، كوچكترين اظهار ندامت و پشيماني نمي‌كند بلكه اندكي بعد، اعتقاد راسخ خود را به ضرورت چنين وضعي به صراحت اعلام مي‌دارد: «وقتي تصميم به اجراي يك برنامه ضربتي گرفتم كه هدفش جبران تأخير چندصدساله و پيش بردن ايران در بيست و پنج سال بود، متوجه شدم موفقيت اين تصميم در گرو بكارگيري همه منابع ملي است. ضرورت داشت، تكرار مي‌كنم، ضرورت داشت كه به يك وضع اضطراري دائم تن در بدهم تا از ايجاد مانع در اين راه بوسيله عناصر مخالف جلوگيري شود. اين عناصر عبارت بودند از مرتجعين و زمين‌داران بزرگ و كمونيستها و محافظه‌كاران و دسيسه‌گران بين‌المللي.» (ص302) نيازي به توضيح نيست كه منظور شاه از «وضع اضطراري دائم» همان وضع استبدادي و اختناق است كه در پي كودتاي 28 مرداد 1332 آغاز شد و تا سقوط رژيم پهلوي يعني به مدت 25 سال، ادامه يافت. اما براي اين كه معلوم شود استبداد شاهنشاهي تنها شامل حال آن بخش كه محمدرضا از آنها ياد كرده است نمي‌شد، بلكه فراگير و همه جانبه بوده است، تنها به ذكر بخش‌هايي از خاطرات علم اكتفا مي‌كنيم. همان‌گونه كه مي‌دانيد، براي آن كه در دوران پس از كودتا، نمايشي از دموكراسي به اجرا درآيد، با هماهنگي شاه، قرار شد دو حزب شكل بگيرند: 1- ايران نوين در نقش اكثريت 2- مردم در نقش اقليت، و با حضور نمايندگاني از اين دو حزب در مجلس و سخنان متفاوت آنها، صحنه اين نمايش گرم و جذاب شود. اسدالله علم مي‌نويسد: «17/5/53- ضمن عرايض، عرض كردم، رئيس حزب مردم، بدبخت عامري، عرض مي‌كند مقرري ما را دولت بريده، من كه پولي ندارم كه چرخ حزب را بگردانم. فرمودند، البته بايد ببرد. ايشان كه ادعا مي‌كند بين مردم اكثريت مطلق دارند، بروند پولشان را هم از مردم بگيرند. من عرض كردم، بدبخت اگر اين ادعا را هم نكند، پس چه بكند؟ انتقاد كه نمي‌تواند بكند، دست كسي را هم كه نمي‌تواند بگيرد و كمكي به كسي بكند، اين حرف را هم نزند؟» (يادداشت‌هاي اسدالله علم، جلد4، ص207-206) و در نهايت اين توصيف راجع به حال و روز عامري- كه در حادثه تصادفي در بهمن ماه 1353 جان باخت- از سوي علم ارائه مي‌شود: «بيچاره ناصر عامري دبير كل سابق حزب مردم كه يك ماه قبل در اكسيدان اتومبيل كشته شد، آن قدر عاجز شده بود كه دائماً التماس مي‌كرد: يابكش، يا چينه ده، يا از قفس آزاد كن!» (همان، ص 397) آيا توجيه شاه براي حاكم ساختن استبداد بركشور، با توجه به اين واقعيات، رنگ نمي‌بازد و آيا نيازي به توضيح اضافه در اين باره وجود دارد؟ شاه در بخش چهارم از كتاب «پاسخ به تاريخ» به بيان ديدگاه‌هاي خود درباره آغاز نهضت انقلابي مردم عليه رژيم پهلوي و سير مراحل آن تا پيروزي انقلاب اسلامي در بهمن ماه 1357 مي‌پردازد. بديهي است با توجه به نوع نگاه محمدرضا به مسائل و رويدادهاي اين دوران، مطالب مطروحه در اين بخش از چه محتوايي برخوردارند. اما از آنجا كه امكان پرداختن به يكايك آنها وجود ندارد، تنها به برخي نكات اشاراتي صورت مي‌گيرد. شاه با اشاره به آغاز اعتراضات مردمي در دي ماه 1356 در قم، ضمن آن كه دستكم به كشته شدن 6 نفر در اين واقعه، اذعان دارد مي‌نويسد: «زشت‌تر از اين كاري در تصور نمي‌گنجد، ولي از قرار معلوم، بدن مجروحان فرضي را با مركوركروم آغشته مي‌كردند تا عكاسان خبرنگار فاقد اصول اخلاقي بتوانند عكسهاي مؤثرتري بگيرند.» (ص331) اين جملات، سرآغاز ادعاهاي پراكنده‌اي است كه محمدرضا در طول صفحات بعدي درباره پرهيز از برخورد خشونت‌آميز با تظاهرات مردمي در شهرهاي مختلف دارد.از جمله: «به من مي‌گويند بهاي برقراري نظم براي كشورم به مراتب كمتر از هرج و مرج خونيني كه اكنون حكمفرماست تمام مي‌شد. در پاسخ فقط مي‌توانم بگويم پس از وقوع هر واقعه‌اي، ايفاء نقش به صورت يك پيشگو خيلي آسان است. پادشاه نمي‌تواند با ريختن خون هم ميهنانش تخت و تاج خويش را نگه دارد. ديكتاتور به چنين كاري قادر است، زيرا تحت لواي ايدئولوژي عمل مي‌كند و به نظر او به هر قيمتي كه ممكن است بايد پيروز شد، ولي پادشاه ديكتاتور نيست.» (ص353) در اين باره قبل از هر چيز بايد به قبور مطهر هزاران شهيد در جريان نهضت اسلامي مردم تا بهمن 1357 اشاره كرد كه عيني‌ترين دليل براي اثبات بطلان ادعاهاي شاه در اين زمينه به شمار مي‌آيند. از سوي ديگر به خيابان آوردن ارتش، سپس برقراري حكومت نظامي و قتل عام مردم تهران در ميدان ژاله در روز 17 شهريور و در نهايت سپردن سكان دولت به دست نظاميان، همگي از اين حقيقت حكايت مي‌كنند كه شاه براي خاموش ساختن صداي اعتراض مردم از تمامي امكانات در دسترس بهره جست، اما به دليل عمق نارضايتي جامعه از رژيم پهلوي، نتوانست نتايج مطلوب خويش را به دست آورد. از سوي ديگر بايد به هوشمندي امام در هدايت و رهبري مردم و هشدار ايشان براي پرهيز جدي تز مقابله و رويارويي با ارتش، سخن به ميان آورد كه نقش بسيار مهمي در جلوگيري از گسترش درگيري‌هاي مسلحانه و نظامي در طول اين مدت داشت و بسياري از ترفندهاي رژيم را نيز خنثي ساخت. همچنين فرار گسترده سربازان و برخي ديگر از كادرهاي بدنه ارتش از پادگان‌ها به دستور امام، از يك‌سو حكايت از اين واقعيت داشت كه بدنه ارتش، در اختيار شاه نيست و از سوي ديگر اين مسئله تأثير چشمگيري بر روحيه ديگر پرسنل ارتشي باقي گذارد و سطح درگيري‌ها را لاجرم كاهش داد. نكته ديگري كه در ادامه مطالب شاه جلب نظر مي‌كند، انداختن مسئوليت كليه اعمال ساواك بر دوش نخست‌وزير است. محمدرضا بدين منظور كاملاً در لاك قانون‌گرايي فرو مي‌رود و تخطي از قانون را برنمي‌تابد: «در هيچ كشوري مسئوليت اعمال پليس و نيروهاي اطلاعاتي برعهده پادشاه يا رئيس كشور گذاشته نشده است و بلكه وزير كشور، وزير جنگ و يا نخست‌وزير مسئول هستند. در ايران، مسئوليت مستقيم ساواك به عهده نخست‌وزير بود... من هرگز اين قاعده را زير پا نگذاشتم.» (ص340) همين برائت‌جويي شاه از اعمال و رفتار ساواك به خوبي نشان مي‌دهد كه شاه در ضمير خود از جنايات بي‌شمار اين دستگاه كاملاً آگاه است و لذا علي‌رغم آن كه در برخي موارد سعي مي‌كند آنچه را به ساواك نسبت داده مي‌شود بي‌مبنا قلمداد كند، اما در عين حال خود را به كلي از اين لكه ننگ جدا مي‌سازد. اما آيا شاه به اين مسئله نينديشيده است كه مردم ايران به خوبي آگاهند اگر در آن زمان طبق قانون «مسئوليت مستقيم ساواك به عهده نخست‌وزير بود»، برمبناي قانون اساسي كه مي‌بايست بيش از هر قانون ديگري مورد احترام و رعايت قرار مي‌گرفت، مسئوليت دولت و امور اجرايي مملكت نيز برعهده نخست‌وزير بود. بنابراين آيا خوانندگان كتاب از خود نمي‌پرسند چگونه است كه تاكنون، شاه خود را به عنوان «همه‌كاره» مملكت معرفي كرده، به صورتي كه برخلاف قانون اساسي، شأن و جايگاهي براي نخست‌وزير و دولت و حتي مجلس باقي نمانده است، اما هنگامي كه نوبت به ساواك مي‌رسد، شاه به صورت يك فرد صددرصد قانونمدار خود را جلوه مي‌دهد و مسئوليت كارهاي آن را يكسره متوجه نخست‌وزير- وفق قانون- مي‌خواند. جالب آن كه محمدرضا در حالي هويدا را مسئول كارهاي ساواك اعلام مي‌كند كه عكس اين ماجرا براي همگان روشن و مبرهن است: «هويدا معتقد بود ساواك همه‌ي تلفن‌هاي دفتر كارش را تحت كنترل دارد. حتي گمان داشت كه نه تنها در اطاق كارش در نخست‌وزيري كه در اطاق‌هاي منزل مادرش نيز دستگاههاي استراق سمع نصب كرده‌اند... گرچه رئيس ساواك به ظاهر معاون نخست‌وزير بود، اما شاه اداره‌ي ساواك را به طور مستقيم در دست داشت... با اين حال، در پاسخ به تاريخ او از پذيرش هرگونه مسئوليت براي اعمال ساواك سر باز مي‌زند. مي‌خواهد كاسه كوزه‌ها را سر ديگران بشكند. به رغم همه‌ي شواهد موجود ادعا مي‌كند كه اداره‌ي ساواك با نخست‌وزير بود و تنها نقش شاه در اين ماجرا، امضا و تأييد سياهه‌ي كساني بود كه بايد مورد عفو ملوكانه قرار مي‌گرفتند.» (عباس ميلاني، معماي هويدا، تهران، نشر آتيه، چاپ چهارم،1380،ص 288) بي‌ترديد شاه با طرح چنين ادعاي بي‌پايه و اساسي، قادر به شانه خالي كردن از بار عظيم مسئوليت خود در قبال جنايات ساواك عليه مردم ايران و تاريخ و وجدان‌هاي آگاه بشري نيست. اظهارنظر محمدرضا درباره «مأموريت عجيب ژنرال هايزر» (ص364) نيز از جمله مواردي است كه بد نيست توضيح كوتاهي پيرامون آن ارائه گردد. شاه در اين زمينه سعي دارد مأموريت هايزر را به نوعي در جهت توطئه‌گري غرب براي سرنگون سازي خود، نشان دهد: «بعيد نيست كه سازمانهاي مختلف اطلاعاتي آمريكاييان دلايل كافي داشته‌اند بر اين كه قانون اساسي ممكن است دستخوش تهديد واقع شود و به همين خاطر مي‌خواستند ارتش ايران را خنثي كنند. بديهي است كه ژنرال هايزر نيز به همين دليل به تهران آمده بود.» (ص366) مأموريت هايزر نه تنها در جهت خنثي‌سازي ارتش در حمايت از رژيم سلطنتي نبود، بلكه كاملاً در راستاي آماده‌سازي آن براي حفاظت از اين رژيم پس از خروج شاه از كشور بود. در آن هنگام براي شاه و حاميان او اين نكته به اثبات رسيده بود كه با استمرار حضور محمدرضا در ايران، زبانه‌هاي خشم ملت ايران هر روز شعله‌ورتر مي‌گردد؛ بنابراين چاره آن ديده شد كه او از كشور خارج گردد تا از ميزان خشم مردم نيز كاسته شود و سپس دولت بختيار با آرام‌سازي وضعيت، شرايط را براي ادامه بقاي رژيم پهلوي فراهم سازد. در اين حال، نگراني عمده غربي‌ها اين بود كه با خروج شاه از كشور، فرماندهان ارشد ارتش دچار تزلزل شوند و ارتش از وظيفه خود براي پيشبرد اين طرح- كه همانا سركوب شديد مردم در صورت ضرورت بود- باز بماند. بنابراين هايزر به ايران آمد تا ضمن تقويت روحيه اين فرماندهان، زمينه‌ها و شرايط لازم را به زعم خود براي آمادگي ارتش جهت به راه انداختن حمام خون و به دست‌گيري قدرت به منظور صيانت از نظام شاهنشاهي- كه از آن به عنوان كودتا ياد مي‌شد- فراهم آورد. اما چرا ژنرال هايزر براي اين منظور انتخاب گرديد؟ هايزر از جمله افسران بلندپايه آمريكايي در سازمان ناتو به شمار مي‌رفت كه پيش از آن نيز- همان‌گونه كه شاه مي‌گويد- مسافرت‌هايي به تهران داشت و فرماندهان ارتشي شاه، به او اعتقاد و ارادت كاملي داشتند. مهمتر از اين، آشنايي كامل هايزر با ساختار ارتش شاهنشاهي بود؛ چرا كه او خود سازمان جديد آن را به تازگي برنامه‌ريزي كرده بود. هايزر در خاطرات خود مي‌نويسد: «در اوايل سال 1978 [زمستان 1356] شاه از آمريكا خواست تا او را براي ايجاد يك سيستم كنترل و فرماندهي و ايجاد دكترين و اصول و وظايف عملياتي سازمان نيروهاي مسلح كمك كند... در اواسط آوريل1987 وزارت دفاع مرا براي همكاري با اعليحضرت به ايران اعزام داشت... [شاه] گفت كه يكي از نيازمنديهاي اصلي او در طراحي سيستم كنترل فرماندهي اين است كه او كنترل كامل و مطلق (استبدادي) خود را بر نيروها حفظ نمايد. او سيستمي مي‌خواست كه او را صددرصد در برابر كودتا حفظ كند... وقتي كه اطلاعات مورد لزوم خود را دريافت كردم شخصاً نشستم و دكترين و مفاهيم عملياتي را كه فكر مي‌كردم براي نيروهاي مسلح ايران مناسب است نوشته و تدوين كردم. اين كار را در اواخر جولاي تكميل كردم... قضاوت شاه روي گزارش من هنوز هم تا به امروز مرا شگفت زده كرده است. او آن را به طور كلي و بدون هرگونه تغييري پذيرفت. اين اتفاق به ندرت براي كسي كه با شاه كار مي‌كرد، اتفاق مي‌افتاد.» (مأموريت مخفي هايزر در تهران، ترجمه محمدحسين عادلي، تهران، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، چاپ چهارم، 1376، صص31 الي 36) بنابراين بايد اذعان داشت كه آمريكا بهترين گزينه ممكن را براي حمايت از رژيم پهلوي با بهره‌گيري از نيروي ارتش به ايران اعزام داشته است. هايزر در كتاب خود شرح مي‌دهد كه چگونه روحيه متزلزل فرماندهان ارتشي را تقويت كرد و آنان را به آينده اميدوار ساخت و ضمناً برنامه‌هاي لازم را براي «كودتا» به نفع شاه در مقابل ملت ايران تدارك ديد: «ژنرال جونز سپس پرسيد آيا ارتش بدون حضور من قادر به كودتاي نظامي هست يا خير؟ گفتم هركس مي‌تواند حدسي بزند. اما من فكر مي‌كنم كه قادر به اين كار هستند و اگر بختيار به آنها دستور بدهد به اين كار اقدام خواهند كرد.» (همان، ص419) همچنين آخرين مسئول موساد در ايران نيز در خاطرات خود به نقش هايزر در روزهاي پاياني عمر رژيم پهلوي به منظور جلوگيري از فروپاشي آن اشاره دارد: «مقامي كه ارتباطات حسنه‌اي با سران ارتش دارد، به ما مي‌گويد كه افسران ارشد اكنون ديگر با رفتن شاه كنار آمده و دولت بختيار را- عليرغم تمام نقاط ضعفي كه در آن ديده مي‌شود- بعنوان آخرين مانع در برابر تسلط كمونيسم بر كشور تلقي مي‌كنند!! و مي‌گويند اگر بختيار ناكام شود، آن‌گاه آنها آماده دست زدن به كودتا هستند. از گزارش‌ها ما چنين استنباط مي‌كنيم كه جاي پاي ژنرال آمريكائي، هويزر، در اين جريان‌ها ديده مي‌شود. اتفاقي است يا نه، نمي‌دانم، اما همه ملاقات‌هاي ما با افسران ارشد ارتش درست اندكي بعد از ملاقات‌هائي كه هويزر با آنها داشته صورت مي‌گيرد، و به اصطلاح جاي گرم او هنوز بر صندلي احساس مي‌شود. اما يك تفاوت بزرگ هست. ما ملاقات مي‌كنيم تا فقط به صورت ساكت و خموش ديدگاه‌هاي آنها را بشنويم، اما هويزر با آنها ملاقات مي‌كند تا در واقع به آنها رهنمود دهد.»(اليعزر تسفرير، شيطان بزرگ، شيطان كوچك؛ خاطرات آخرين نماينده اطلاعاتي موساد در ايران، ترجمه فرنوش رام، لس‌آنجلس، شركت كتاب، 1386، ص284) البته اگر علي‌رغم تمامي تلاش‌ها و تمهيدات لازم، سرانجام برنامه‌هاي آمريكا آن‌گونه كه مي‌خواست پيش نرفت، شاه نبايد از خود در اين زمينه ناسپاسي نشان دهد و درصدد قلب حقايق تاريخي برآيد. آنچه در ادامه بخش چهارم تا انتهاي كتاب مي‌آيد، حديث آوارگي و درماندگي محمدرضا پس از فرار از كشور در روز 26 دي ماه 1357 است و البته در لابلاي اين روايت كلي، برخي مطالب راجع به گذشته نيز مجدداً از سوي محمدرضا مطرح مي‌گردند كه بعضاً به دليل شدت وضوح در خلاف واقع‌گويي آنها، مضحك مي‌نمايند: «اين حقيقتي است كه در دوران سلطنتم، نمايندگان صليب سرخ مجاز به بازديد آزادانه از همه زندانهاي كشور بودند. همه زندانهاي ما به روي بازرسان رسمي باز بودند. هر وكيل مدافعي جزئيات اتهامات وارده به موكلش را مي‌دانست و فرصت داشت تا لايحه دفاعيه‌اش را تنظيم كند و شهود لازم را مهيا نمايد. و سرانجام اينكه، هر محكومي حق فرجامخواهي داشت و در آن موقع غالباً از حق خودم براي بخشودگي استفاده مي‌كردم.» (ص386) اين نكته نيازي به توضيح ندارد كه بازديد نمايندگان صليب سرخ از زندان‌هاي سياسي كشور از زمان مطرح شدن شعار حقوق بشر كارتر و روي كارآمدن وي آغاز شد و پس از آن، يعني در طول حدود دو سال آخر سلطنت پهلوي، آن هم به كندي و به مرور زمان، تسهيلاتي براي زندانيان سياسي‌اي كه خود شاه دستكم به حضور 3164 نفر از آنان در زندان‌هاي رژيم پهلوي اعتراف دارد (ص347)، فراهم آمد؛ بنابراين، ادعاي شاه مبني بر اين كه «در طول دوران سلطنتم» يعني حدود 37 سال، چنين وضعيتي در كشور برقرار بوده، كذب محض است. براي اثبات اين قضيه بي‌آن كه نيازي به منابع و اسناد ديگر باشد، كافي است به يكي- دو فراز از مطالبي كه شاه در همين كتاب در فصل 27 (حقايقي درباره ساواك) آورده، توجه نمائيم: «اين ادعا كاملاً نابجاست كه شيوه عمل ساواك با آيين دادرسي ما، كه علناً به شيوه‌هاي قانوني غرب تطبيق مي‌كرد؛ و با دادگاهها، وكيل مدافع، دادگاههاي عالي و دادگاههاي استيناف در تعارض بود. طي آخرين ماههاي سال 1987 [1357] روال بازجويي در ساواك به توصيه كميسيونهاي مجمع بين‌المللي حقوقدانان جرح و تعديل گرديد و اين كار با حضور وكيل صورت مي‌گرفت.» (ص339) شاه معترف است كه در طول سلطنت 37 ساله وي، تنها در چندماه آخر، روال بازجويي در ساواك تا حدي تعديل گرديد. همچنين اندكي بعد، مجدداً به اين مسئله اشاره‌اي در خور توجه دارد: «من نمي‌توانم از همه كارهاي ساواك دفاع كنم. ممكن است با اشخاصي كه دستگير مي‌شدند با خشونت رفتار شده باشد. اما دستورات دقيقي براي خودداري از هرگونه سوء رفتار صادر شده بود. يك سال بعد، هنگامي كه صليب سرخ خواست رسيدگي كند، در زندانها به روي نمايندگانش باز شد. به توصيه‌هاشان توجه كرديم و از آن زمان ما شكايت ديگري نشنيديم.» (ص341) در اينجا نيز مشخص است كه تعديل در رفتار با زندانيان سياسي پس از بازديد صليب سرخ از زندانها صورت گرفت و البته بر كسي پوشيده نيست كه اين بازديدها از سال 56 به عمل آمد. هر چند كه درباره زمينه‌ها و دلايل طرح شعار حقوق بشري كارتر نيز بحث فراواني وجود دارد، اما فارغ از آنها، با عنايت به سخنان محمدرضا مي‌توان ادعاي بعدي وي درباره وضعيت زندانيان سياسي در طول دوران سلطنتش را مورد قضاوت قرار داد. براي روشن‌تر شدن اين قضيه، تنها به يك فراز از يادداشت‌هاي علم نيز اشاره مي‌كنيم كه بي‌هيچ نياز به توضيحات بيشتر، بيانگر واقعيت است: «11/3/1356- فرمودند، روزنامه‌هاي آمريكا هنوز به ما خيلي بد مي‌گويند. عرض كردم، تمام خلاصه‌اش را غلام مي‌بينم، مخصوصاً واشينگتن پست و نيويورك تايمز خيلي زياده‌روي مي‌كنند. اگر اجازه بفرماييد با تتمه بودجه[اي] كه از آن كار مطالعاتي يانكلوويچ مانده است، يك مقالاتي ما هم منتشر كنيم و اين كار آسان است. تأملي كرده و بعد فرمودند، نه، اين بودجه را به دولت برگردانيد. ما الان مي‌بينيم كه خود رئيس‌جمهور و وزير خارجه‌اش سعي در كنار آمدن با ما دارند. گرچه جز اين هم راهي ندارند. چون كاري از دستشان ساخته نمي‌شود. با ما چه مي‌توانند بكنند؟ به علاوه گزارش كميسيون صليب احمر كه آمد زندان‌ها را ديد، ظرف دو هفته آينده منتشر مي‌شود و خيلي از اين مسائل و مزخرفات حقوق بشر خاتمه مي‌يابد. به علاوه دستور دادم در قوانين محاكمات نظامي تجديدنظري بشود و تسهيلاتي براي محبوسين فراهم شود، و زود از بلاتكليفي هم نجات پيدا بكنند و در دفاع هم حقوق بيشتري به آنها اعطا شود. اين هم اثرش را خواهد گذاشت. ما لازم نيست از راه تبليغات عملي بكنيم. عرض كردم، اطاعت مي‌كنم، ولي جسارت كرده، عرض كردم همه اين كارها را مدت‌ها قبل از آمدن كارتر هم ممكن بود انجام داد، تا اصولاً كار به اين جا نرسد، تأملي فرمودند جواب مرا ندادند.» (يادداشت‌هاي اسدالله علم، جلد6، ص466) همچنين در خلال مطالب شاه درباره مسائل پس از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران، گذشته از فضاي كلي حاكم بر اين مطالب، برخي تحريفات آشكار ديده مي‌شود كه جاي سؤال و تعجب دارد زيرا هركسي به راحتي مي‌تواند با رجوع به منابع موجود، از اين خلاف واقع‌گويي‌هاي بي‌پروا، مطلع گردد. به عنوان نمونه، شاه پس از اشاره به اعدام برخي از وابستگان به رژيم خود- كه دستشان به نوعي به خون مردم آغشته بود- با بيان تشكيل «كميسيون بين‌المللي حقوقدانان» در ژنو و اعتراض آنها به فعاليت دادگاه دستكم هاي انقلاب، خاطرنشان مي‌سازد: «آيت‌الله به اين اعتراضات پاسخ كوتاهي داد. در 4 مه [14 ارديبهشت 58] در قم اعلام نمود: انقلاب بايد دست مفسدين را كوتاه كند... بايد خون ريخته شود. هر چه ايران بيشتر خون بدهد، انقلاب پيروزمندتر مي‌شود.» (ص383) اشاره محمدرضا در اين فراز به سخنراني امام خميني در مدرسه فيضيه در روز 14 ارديبهشت 1358 است كه به مناسبت شهادت استاد مرتضي مطهري به دست گروه فرقان صورت گرفت. امام در آن سخنراني با اشاره به ترور شهيد مطهري فرمودند: «اين رجل فاجري كه خون عزيز ما را به زمين ريخت، تأييد كرد دين خدا را. يعني خدا دين خودش را به او تأييد كرد. با ريختن خون عزيز ما، تأييد شد انقلاب ما. اين انقلاب بايد زنده بماند، اين نهضت بايد زده بماند، و زنده ماندنش به اين خون‌ريزي‌هاست. بريزيد خونها را؛ زندگي ما دوام پيدا مي‌كند. بكشيد ما را؛ ملت ما بيدارتر مي‌شود. ما از مرگ نمي‌ترسيم؛ و شما هم از مرگ ما صرفه نداريد.»(صحيفه امام؛ مجموعه آثار امام خميني، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، دوره 22 جلدي، جلد هفتم، ص183) ملاحظه مي‌شود كه تفاوت آنچه امام بيان داشته با آنچه شاه ادعا كرده، از كجا تا به كجاست! مطالبي كه شاه درباره دوران آوارگي خود در خارج كشور بيان داشته است، خود به اندازه كافي گوياست و جاي نقد و بررسي اضافه‌اي را باقي نمي‌گذارد. تنها نكته‌اي كه بايد به آن اشاره كرد، سرنوشت مشترك پدر و پسر- پهلوي اول و دوم- است كه هر دو به دليل خيانت به كشور و مردمشان، از هيچ گونه پايگاه مردمي در ايران برخوردار نبودند و هر دو به خاطر ترس از محاكمه به دست ملت، از ايران گريختند و هر دو نيز پس از مدت كوتاهي در حالي كه خشم و نفرين مردم را به دنبال خويش داشتند، چشم از جهان فرو بستند. كتاب «پاسخ به تاريخ» البته نكات متعدد ديگري نيز دارد كه بررسي كليه آنها از حوصله اين مقال بيرون بود؛ لذا تنها به توضيح درباره پاره‌اي از مهمترين موارد آن اكتفا شد. مسلماً خوانندگان فهيم، با تأمل در متن و با دقت در حقايق تاريخي كشورمان، خود به خوبي از عهده نقد و ارزيابي محتواي اين كتاب برخواهند آمد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 39

گوادلوپ

گوادلوپ كم نيستند نواحي گمنامي كه به واسطه رخدادهاي تاريخي، نامشان بر سر زبانها افتاده، شهرت جهاني يافته‌اند: فين كن اشتاين (محلي در لهستان)، چالدران (روستايي در ايران)، گوادلوپ (جزيره كوچكي در شرق درياي كارائيب) و... نام گوادلوپ (Guadeloupe) در دگرگونيهاي سياسي پيش از پيروزي انقلاب اسلامي بسيار شنيده يا خوانده مي‌شود. بيشتر منابعي كه به رويدادهاي سال 1357 ايران پرداخته‌اند، به نشست پنجم ژانويه 1979/15 دي 1357 در اين جزيره اشاره كرده‌اند. در آن روز جيمي كارتر رئيس جمهور آمريكا، جيمز كالاهان نخست‌وزير انگلستان، والري ژيسكاردستن رئيس‌جمهور فرانسه و هلموت اشميت صدراعظم آلمان غربي، سران چهار كشور متحد بلوك غرب، در گردهم آيي غيررسمي، درباره موضوعات سياسي ـ اقتصادي جهان گفت و گو كردند. از آن جمله بود؛ ايران، انقلاب اسلامي و موقعيت محمدرضا پهلوي. ايران در آستانه گوادلوپ نيمه اول دي ماه 1357 در ايران، بخشي از دوره‌اي است كه نظام سطنتي در سراشيب فروپاشي بود و درمان‌هاي سياسي، تأثيري در بهبود او نداشت. اعتصابها همه اندام‌ جامعه را فراگرفته بود. از كاركنان گمرك دوغارون در شمال شرقي خراسان گرفته تا كارگران پتروشيمي ماهشهر در جنوب غربي خوزستان،‌ دست از كار كشيده بودند. دانشگاهها عموماً تعطيل بود و استادان مراكز آموزش عالي تحت‌تأثير شهادت دكتر كامران نجات‌اللهي و تحصن استادان دانشگاه تهران در دبيرخانه دانشگاه، اعتراضات خود را نشان مي‌دادند. برخي از مراكز پزشكي كه منجر به كشته و مجروح شدن عده‌اي گرديد، در تحصن و اعتصاب به سر مي‌بردند. تقريباً همه دبيرستانهاي كشور تعطيل بود و تلاش دولت براي بازگشايي مدارس در اوايل دي ماه با شكست مواجه شد و رأي به تعطيلي مجدد آنها داد. در اين بين اعتصاب كارگران و كاركنان صنعت نفت همچنان سنگين‌ترين وزنه اعتراض بر گرده حكومت شاه بود. هر چند تهديدها و گاه تطميع‌هاي مسئولان شركت نفت توانسته بود استخراج نفت را در اوايل دي ماه به بيش از سه ميليون بشكه در روز برساند، اما ترور پل گريم، كارشناس عالي‌رتبه آمريكايي در صنعت نفت ايران كه روز دوم دي ماه در اهواز كشته شد، به همراه استعفاي دستجمعي بيش از چهار هزار تن از كاركنان و كارگران بخش نفت در همين روزها، صدور نفت را از جزيره خارك متوقف كرد. مطبوعات همچنان در اعتصاب به سر مي‌بردند. با ناكارآمدي دولت نظامي غلامرضا ازهاري در غلبه بر بحران پيش رو، اجماع براي روي كار آمدن دولت جديد از چهره‌هاي ميانه‌رو در دستور كار حكومت قرار گرفته بود و گزينه نخست براي اجراي اين دستور، غلامحسين صديقي بود. تلاشهاي صديقي در جذب ياران و هم‌رديفان گذشته‌اش از جبهه ملي، براي تشكيل دولت با شكست روبه‌رو شد و ادامه اين تلاش به ظاهر رهايي‌بخش به شاپور بختيار سپرده شد. تصميم به خروج شاه از كشور قطعي شده بود. اگر راهپيمايي‌هاي بزرگ روزهاي نوزدهم و بيستم آذر 1357 (تاسوعا و عاشورا) كه در همه شهرهاي بزرگ برگزار شد، همه پرسي ملت ايران تلقي شود، قاطبه مردم خواستار سرنگوني نظام شاهنشاهي و برپايي جمهوري اسلامي بودند. آگاهي از نظر برخي ناظران سياسي در اين مقطع (نيمه اول دي ماه) به آشنايي بيشتر با اوضاع ايران كمك مي‌كند. آنتوني پارسونز، سفير انگلستان در تهران به اين نتيجه رسيده بود كه «ديگر به آخر خط رسيده بوديم و ديگر فرصتي باقي نمانده بود.»(1) پرويز راجي، سفير ايران در لندن نيز در يادداشتهاي هشتم دي 1357 مي‌نويسد: «راستي چند روز ديگر پشت اين ميز باقي خواهم ماند؟ بعد از آن چه خواهم كرد؟ آيا به ايران برگردم كه اوضاعش اصلاً برايم قابل تصور نيست و خود را در چنگال سرنوشتي نامعلوم گرفتار كنم؟ يا اينكه همين جا در لندن بمانم و به عنوان يك نفر پناهنده سياسي و فراري از دست هم‌وطنان كينه‌توز به زندگي خود ادامه دهم؟»(2) فريدون هويدا، سفير ايران در سازمان ملل متحد، نيز مي‌نويسد: «در آغاز سال جديد [ميلادي] ايران اوضاعي به كلي نوميدكننده داشت... در چنين وضعيتي قصر شاه به صورت يك مركز خيال‌بافي درآمده بود و مشاوران شاه هنوز اميد داشتند مردم به حمايت از شاه عليه مخالفين رژيم قيام كنند... در حالي كه درست برخلاف اين نظر، تمام كارمندان و كارگران اعتصابي تصميم داشتند تا روزي كه شاه مملكت را ترك نكرده، كماكان به اعتصاب خود ادامه دهند.»(3) پيش از همه اينها ويليام سوليوان سفير آمريكا در تهران، روز 9 نوامبر /18 آبان در گزارشي با عنوان «فكر كردن به آنچه فكر نكردني است» زنگ خطر سقوط شاه را براي كاخ سفيد به صدا درآورد و در 20 دسامبر/29 آذر پس از ملاقات با رئيس دولت نظامي، غلامرضا ازهاري و شنيدن حرفهاي او با قاطعيت به دولتمردان كشور متبوع خود نوشت كه «سقوط شاه غيرقابل اجتناب به نظر مي‌رسد.»(4) بررسي موقعيت سياسي ـ اقتصادي ايران در اين برهه، توجه به خواسته‌ها و مطالبات داخلي، و نيز مرور يادداشتهايي كه ناظران از اين دوره به جا گذاشته‌اند، نشان‌دهنده سقوط حتمي محمدرضا پهلوي در آينده نزديك بود. نشست سران چهاركشور آمريكا، انگلستان، آلمان غربي و فرانسه در گوادلوپ در چنين شرايطي ترتيب يافت. در گوادلوپ چه گذشت خبرگزاريهاي آمريكايي نخستين خبرها را از گوادلوپ منعكس كردند؛‌ هر يك از ديدگاه خود. تفاوت در خبرهاي ارائه شده نشانگر تعدد منابع كسب خبر، عدم تصميم‌گيري در اين نشست، و برداشت‌هاي هر خبرنگار از اين نشست بوده است. يونايتدپرس نوشت: «كنفرانس غيررسمي سران آمريكا، آلمان [غربي]، فرانسه و انگلستان با توافق در مورد نياز ابرقدرتها به تشنج‌زدايي پايان يافت، اما اعلام شد كه دست آنها در كمكش‌هاي محلي بسته است. آشوب در ايران، سقوط كامبوج و خشونت بالقوه در آفريقاي جنوبي از مباحثي بود كه مورد توجه قرار گرفت. در مورد اين قبيل كشمكشهاي منطقه‌اي، سران غرب تصميم به عدم مداخله گرفتند و ديپلماسي زور مردود شناخته شد. در نتيجه شاه ايران در حالي كه چشم به راه پاسخ ايالات متحده آمريكاست، بايد خود سرانجام تصميم بگيرد كه بماند يا براي تعطيلاتي برود كه ممكن است منجر به پايان سلطنتش گردد. آمريكا به خاطر مخالفتهاي فزاينده و همه جانبه ايرانيان نمي‌تواند از او حمايت كند.»(5) اين خبر با اينكه با محتوايي نادرست تنظيم شده(6)، حداقل نشان مي‌دهد كه سران چهار كشور غربي، فقط براي موضوع ايران كنار هم ننشستند. حتي يك نظامي عالي‌رتبه آمريكا بعدها گفت كه «هدف جلسه بحث درباره تقويت بنيه دفاعي اروپا از طريق استقرار موشكهايكروز و پرشينگ بود.»(7) خبرگزاري آسوشيتدپرس نيز خبر داد كه «در كنفرانس سران آمريكا، انگلستان، فرانسه و آلمان [غربي] راههاي جلوگيري از نفوذ فزاينده شوروي به خليج فارس بررسي شد. هر چهار كشور بر اين عقيده بودند كه اگر در مثلث بين تركيه، اتيوپي و افغانستان تسلط شوروي افزايش يابد، موازنه قدرت در جهان بر هم خواهد خورد.» اين خبرگزاري در ادامه با اشاره به نكته‌اي از قول منابع آگاه، خبر از حمايت كامل غرب از محمدرضا پهلوي دارد. «منابع آگاه گفتند در ميان مطالبي كه در كنفرانس سران مورد بحث قرار گرفت، اين مسائل از همه مهم‌تر بود: كودتاي افغانستان و يمن جنوبي به نفع هواداران مسكو، شوروي را در وضعي قرار داده كه در ايران، بتواند اعمال نفوذ كند؛ ايران بدون شاه ناآرام و بي‌ثبات خواهد بود؛ دست كشيدن ايران از محافظت از خليج فارس سبب خلائي خواهد شد كه مسكو و دوستانش و حتي با وجود مخاطره‌ پايداري غرب حاضرند آن را پركنند.»(8) در خبر روزنامه فرانس سوار از نشست گوادلوپ، لُب مباحث مطرح شده درباره ايران خودنمايي مي‌كند كه همانا حفظ منافع غرب در ايران است؛ چه شاه باشد و چه نباشد. «رهبران اروپايي در مذاكرات گوادلوپ فاجعه سقوط بازار ايران و همچنين قطع طولاني صدور نفت ايران به غرب را تشريح كرده و تذكر داده‌اند كه كشورهاي غربي نبايد رابطه خود را با آينده ايران قطع كنند و در برابر تحولات كنوني ايران بايد روشي در پيش گيرند كه بر اساس آن بتوانند با رژيم جديد ايران رابطه حسنه و همكاريهاي اقتصادي داشته باشند.»(9) هر چند از اين خبر برمي‌آيد كه سران اروپا به منافع خود در ايران بدون شاه مي‌‌انديشيدند و به قول سوليوان رهبران سه كشور غربي، رئيس‌جمهور آمريكا را قانع كردند كه راهي براي نجات شاه نمانده و غرب بايد براي حفظ منافع حياتي خود در اين منطقه حساس چاره‌اي بينديشد،(10) اما در حاشيه نشست گوادلوپ،‌ آمريكا براي حفظ سلطنت شاه، چراغ سبز وقوع كودتايي را به شاه نشان داد؛(11) حتي كارتر تلويحاً به اين موضوع در گوادلوپ اشاره كرد: «ما احساس نگراني نمي‌كنيم. زيرا ارتش و نظاميان هستند. آنها قصد دارند بر اوضاع مسلط شوند.»(12) برژينسكي در يادداشتهاي خود، غيرمستقيم، بي‌عرضگي شاه و نظاميان را عامل عدم تحقق كودتا مي‌داند.(13) بررسي جزئيات مطرح شده در نشست گوادلوپ چه از قلم رسانه‌ها و چه از زبان سران شركت كننده، نشان مي‌دهد كه آنان تصميمي در مورد ايران نگرفتند. هم تناقضات نهفته در خبرهاي ارسالي از گوادلوپ چنين نتيجه‌اي به دست مي‌دهد و هم سخنان مطرح شده بين سران چهار كشور. آنان، هم دست از حمايت از شاه كشيدند و هم بر حمايت همه جانبه از او تأكيد كردند! جيمي كارتر در خاطرات خود مي‌گويد كه سه كشور اروپايي پشتيباني چنداني از شاه نمي‌كردند، جيمز كالاهان كار شاه را تمام شده توصيف كرد و ژيسكاردستن گفت كه در حال حاضر بايد از شاه پشتيباني كنيم.(14) ناشيانه‌ترين نظريات در مورد نشست گوادلوپ از آن كساني است كه گمان مي‌كنند سرنوشت شاه در آنجا رقم خورد. از آن جمله است اشرف پهلوي كه مي‌گويد «بعدها فهميدم سران كشورهاي آمريكا، فرانسه، بريتانياي كبير و آلمان غربي درگوادلوپ گرد هم آمده و درباره رويدادهاي ايران به بحث و گفت و گو پرداخته‌اند. اطمينان دارم در آن هنگام تصميم گرفته بودند كه ديگر شاه از اين مرخصي بازنگردد.»(15) و يا خود محمدرضا پهلوي كه مدعي است در گوادلوپ سران كشورها در مورد اخراج او از ايران توافق كردند.(16) واقعيت اين است كه تمايل به نبود شاه بيش از همه، ابتدا از طرف مردم ايران درخواست شد. واقعيت بعدي نيز آن است كه محمدرضا پهلوي خود موضوع خارج شدن از كشور را براي نخستين بار با ويليام سوليوان مطرح كرد و بدان تمايل نشان داد. سوليوان مي‌نويسد: «شاه به من گفت كه در نظر دارد مدتي به بندرعباس برود... چند روز بعد گفت كه مايل است به جزيره كيش برود... يك بار هم حرف عجيبي زد و گفت چه طور است سوار كشتي بشود و مدتي در آبهاي بين‌المللي به سير و سياحت بپردازد... ولي سرانجام در اواخر ماه دسامبر (اواخر آذر، اوايل دي) كه به كلي نااميد شده بود، تصميم گرفت براي مدت نامعلومي از ايران خارج شود.»(17) بنابراين مي‌‌توان گفت: 1. نشست گوادلوپ كه با شركت سران چهار كشور متحد غربي صورت گرفت، به موضوعات متعددي پرداخت كه از آن جمله موضوع ايران بود. 2. اين نشست غيررسمي بود، يعني پيش از آنكه توافق يا تصميمي در آن گرفته شود، يا توافق‌نامه‌اي نگاشته، به امضا برسد، مربوط به طرح ديدگاهها و آگاهي از نظريات يكديگر بوده است. 3. در نشست گوادلوپ تصميمي در مورد ايران گرفته نشد. شايد مهم‌‌ترين گواه آن، متن يادداشتهاي دو سفير آمريكا و انگلستان در ايران است. سفير انگلستان، آنتوني پارسونز، كوچك‌ترين اشاره‌اي به برپايي اين نشست نمي‌كند و سفير آمريكا، ويليام سوليوان در دو ـ‌ سه سطري كه از آن ياد مي‌نمايد، تأكيدي بر اهميت گوادلوپ ندارد. 4. در مقطعي كه نشست گوادلوپ برگزار شد، همه ناظران به سقوط قريب‌الوقوع محمدرضا پهلوي اذعان داشتند؛ حتي دولتمردان و سران چهار كشور متحد غربي، اما از هر اقدامي براي حفظ وضع موجود در ايران، يعني بقاي شاه و سلطنت او دريغ نداشتند. در اين بين آمريكا بي‌ميل به وقوع كودتا در ايران نبود. 5. بزرگ‌نمايي گوادلوپ و گره زدن سرنوشت شاه به آن نشست، در واقع كوچك‌نمايي مبارزات مردمي براي به كرسي نشاندن خواسته‌هاي آنهاست كه مهم‌ترينش پاك شدن نقش شاه از ايران بود. پي‌نويس‌ها: 1. پارسونز، آنتوني، غرور و سقوط، ترجمه منوچهر راستين، تهران، انتشارات هفته، 1363ش، ص 174. 2. راجي، پرويز، خدمتگزار تخت طاووس، ترجمه ح. ا. مهران، تهران، اطلاعات، چ دهم، 1374ش، صص 365ـ364. 3. هويدا، فريدون، سقوط شاه، ترجمه ح. ا. مهران، تهران، اطلاعات، چ چهارم، 1370ش، ص 199. 4. سوليوان، ويليام، مأموريت در ايران، ترجمه محمود شرقي، تهران، انتشارات هفته، 1361ش، صص 144ـ143. 5. اطلاعات، شم‍ 15754 (18 دي 1357)، ص 8. 6. خبر يونايتدپرس با دو دروغ همراه است. اول، عدم مداخله در كشمكشهاي داخلي كشورها از جمله ايران است. تشكيل نشست گوادلوپ، هم‌زمان بود با ورود ژنرالهايزر به ايران. اين ژنرال عالي‌رتبه آمريكايي كه آن زمان معاون فرمانده كل نيروهاي سازمان پيمان آتلانتيك شمالي، ناتو، بود، حداقل به اتكاي خاطرات خودنگاشته‌اش، حضوري مداخله‌جويانه در جهت نجات محمدرضا پهلوي و حكومت او ايفا كرد. دوم، تصميم شاه براي خروج از كشور است كه اين تصميم پيش از اين با توصيه آمريكا گرفته شده بود. شاه در اين زمان منتظر بود مجلسين شورا و سنا به دولت بختيار رأي اعتماد بدهند و سپس از كشور خارج شود. 7. ژنرال هايزر، مأموريت مخفي در تهران، ترجمه محمدحسين عادلي، تهران، رسا، 1365ش، ص 472. 8. اطلاعات، شم‍ 15756 (20 دي 1357)، ص 6. 9. طيراني، بهروز، روزشمار روابط ايران و آمريكا، تهران، 1379ش، ص 273. 10. مأموريت در ايران، ص 158. 11. ر.ك: اسرار سقوط شاه و گروگان‌گيري ـ خاطرات برژينسكي مشاور امنيتي كارتر، ترجمه حميد احمدي، تهران، جامي، 1362ش، صص 81ـ78. 12. نجاتي، غلامرضا، تاريخ سياسي بيست و پنج ساله ايران، ج 2، تهران، رسا، 1371ش، ص 215. 13. اسرار سقوط شاه...، صص 81ـ78. 14. تاريخ سياسي...، ج 2، صص 215ـ214. 15. چهره‌هايي در يك آيينه، خاطرات اشرف پهلوي، ترجمه هرمز عبداللهي، تهران، نشر و پژوهش فرزان‌روز، 1377ش، ص 277. 16. تاريخ سياسي...، ج 2، ص 216. 17. مأموريت در ايران، ص 134. به نقل از: فصلنامه مطالعات تاريخي، شماره 11 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 38

نقش روايت و حديث در تاريخ‌نگاري مسلمانان

نقش روايت و حديث در تاريخ‌نگاري مسلمانان مقاله حاضر، از ديگر مقالاتي است كه در نشست تخصصي تاريخ شفاهي در ارديبهشت 1383 در اصفهان ارائه شد. مقالات مختلفي از اين همايش را در شماره‌هاي گذشته مجله الكترونيكي «دوران» ارائه كرديم. مقاله حاضر كه توسط دكتر مرتضي نورائي عضو هيأت علمي گروه تاريخ دانشگاه اصفهان و دكتر حسينعلي نوذري عضو هيأت علمي دانشگاه الزهرا ارائه شده نقش احاديث و روايت را در شكل‌گيري تاريخ‌نگاري مسلمانان بررسي كرده است. تلاش علمي مسلمانان پس از شكل‌گيري نهضت اسلامي با تأسيس مسجدالنبي آغاز شد و از همان ابتدا رسول خدا (ص)، يك گروه معلم و مبلغ براي تعليمات اسلامي تربيت كرد. از سال سوم هجري گروه قوي معلمان قرآن، تلاش روي قرآن را آغاز كردند و آنچنان كه از روايات برمي‌آيد همراه با قرائت قرآن، آيات بر روي لوحه‌هايي ثبت مي‌شده است. براي درك قرآن، به ثبت وضبط كلمات رسول‌الله(ص) و صحابه حضرت پرداخته‌اند و تلاش فراواني كرده‌اند تا سخنان حضرت محمد(ص) و اشخاصي مانند حضرت علي(ع) كه اطلاعات بسيار زيادي داشته‌‌اند، نگاشته شود. خود حضرت علي(ع) كتابي را با املاي رسول خدا(ص) نوشته‌اند. اين كتاب نزد امام حسن مجتبي(ع) بوده است. بعدها نزد امام باقر(ع) نيز مشاهده شده است. در اصول كافي چند روايت داريم كه از پيامبر(ص)، سئوال كردند كه آيا علم را مقيد كنيم؟ پيامبر فرمودند: آري، با نوشتن، علم را به بند بكشيد.(1) تلاش علمي اصحاب پيامبر(ص) در تفسير قرآن و قرائت، از جايگاه ارزشي بالايي برخوردار بوده است. پس از رحلت پيامبر(ص) احتمالاً به دليل مسائل سياسي، دستور منع ثبت روايت و سوزاندن كتاب‌هاي حديث صادر شد. هدف از اين كار كم‌رنگ كردن تأثير عميق و سريع حضرت علي(ع) در جامعه بوده است. حضرت علي(ع) مدتي از وقت خود را صرف جمع‌آوري قرآن كرد و اين امر نشان از نقش و جايگاه فرهنگي كتابت دارد. گرچه دستور منع نگارش احاديث و سوزاندن بعضي از كتابها و اعزام نماينده به نقاط مختلفّ براي جلوگيري از ثبت آن، باعث شد كه افرادي چون عمار ياسر، عبدالله بن مسعود و... كه از هواداران امام علي(ع) بودند و اطلاعات ناب و فراواني داشتند، تحت مراقبت قرار بگيرند. با اين وجود آنان زير بار نرفتند و به طور مخفيانه مطالبي را نگاشتند. در الفهرست شيخ طوسي آمده است كه ابورافع(2)، در همان زمان كتابي به نام «السنن و الاحكام والقضايا» نوشت. شواهد نشان مي‌دهد كه حضرت علي(ع) تأكيد خاصي بر نگارش احاديث داشته است. موضوع تنظيم قرآن در زمان عثمان، احتمالاً فضيلت تراشي براي او و آل اميه بوده است.(3) از سال 23 هجرت كه معاويه امپراتوري خود را تشكيل داد يك سري جعليات و تحريفات در محافل گسترش يافت. در نهج‌البلاغه حدود دويست(4) خطبه وجود دارد كه حكايت از سخنان مشروح حضرت علي(ع) است. در يكي از اين بيانات، امام ـ عليه‌السلام ـ‌ راويان حديث را به چهارگونه تقسيم مي‌كند: 1. افرادي كه منافقانه (و با گرايش سياسي) حديث رسول خدا(ص) را جعل و تحريف مي‌كنند. 2. افرادي كه قدرت كافي بر حفظ و تحمل سخنان آن حضرت را ندارند و ندانسته در انتقال آن دچار اشتباه مي‌شوند. (خطاي غيرعمد) 3. افرادي كه حديثي از پيامبر(ص) شنيده‌اند، اما بعدها پيامبر(ص) موضوع را نهي كرده است و آنان از نهي (نسخ حديث) آگاه نشده‌اند. 4. گروهي كه بر خدا و رسول او دروغ نمي‌بندند خطا و اشتباه هم نكرده‌‌اند مطالب را به همان صورتي كه شنيده‌اند، حفظ كرده‌اند، چيزي به آن اضافه نكرده و از آن نكاسته‌اند، ناسخ و منسوخ، عام و خاص، محكم و متشابه را مي‌شناخته‌اند.(5) اين قسمتي از يك خطبه مفصل است كه ضوابطي را در رابطه با علم‌الحديث بيان مي‌كند. پس معلوم مي‌شود احاديثي نقل مي‌شده و در آن تحريفاتي صورت گرفته است كه حضرت علي(ع) به آن اشاره فرموده‌اند. عده‌اي از افراد واژه‌ها، معاني و اسنادي را ساخته‌اند كه براي خودشان ايجاد قداست كنند و يا قداست و احترام ديگران را خدشه‌دار نمايند. به اين ترتيب جعل حديث آغاز مي‌شود و يك جريان منفي در علم‌الحديث شكل مي‌گيرد. پرسشگري براي جمع‌آوري اطلاعات تاريخ اسلام از زمان خود پيامبر آغاز شده است. سئوالاتي كه از عايشه درباره زندگي و رفتار پيامبر(ص) و حوادث آن دوران انجام شده است را مي‌توان مصاحبه تلقي كرد. اين پرسش‌ها با ساير افراد برجسته تاريخ اسلام نيز مطرح شده است. از همان زمان بحث خبر متواتر پيش مي‌آيد كه در تعريف آن ميان شيعه و اهل سنت اختلاف است. شيعه عدد خاصي را براي راويان معين نمي‌كند و مي‌گويد بايد راويان آن در حدي باشند كه موجب يقين شود اما اهل سنت تعداد 12، 20 و 70 نفر را شرط كرده‌اند. شرط اعتبار خبر متواتر آن است كه شنونده، قبلاً از آن خبر آگاه نباشد و خالي‌الذهن باشد. اين نكته مهمي است كه موجب جلوگيري از پيش‌داوري در مفهوم روايت مي‌شود. وانگهي روايت بايد مبني بر حس باشد. حدس و گمان و شايعه نمي‌تواند منشأ خبر باشد. تواتر را نيز دو قسم دانسته‌‌اند: تواتر لفظي كه لفظ حديث در تمام طبقات يكسان نقل شده است و تواتر معنوي كه مفهوم روايت با اختلاف الفاظ در تمام طبقات مشابه است. شيعه حديثي را صحيح مي‌داند كه سلسله اسناد آن به پيامبر يا امام معصوم متصل باشد و راويان آن در تمام طبقات شيعه باشند. سلسله اسناد توسط شيعه ستايش شده، نقل شده باشد. اگر يكي از ناقلان سلسله سند، مورد ستايش نباشد، حديث را حسن مي‌گويند. و اگر راوي غيرشيعه در سلسله سند متصل باشد، حديث را موثق مي‌دانند و در صورتي كه شرايط فوق در آن نباشد، حديث را ضعيف مي‌شمارند. شهيد ثاني، دركتاب الدرايه كه درباره مصطلح الحديث است، 25 نوع حديث را تعريف كرده است كه يكي از اين انواع حديث معنعن است كه هر ناقص بالفظ «عن» از مشايخ خود نقل كرده است. و در همه شرايط ضعف حافظه، كند ذهني و... دوري از ملكه عدالت ناقلان، دغدغه حديث شناسان بوده است. در همه فرق اسلامي بر بلوغ عقلي و شرعي و عدم وجود فسق آشكار راوي تأكيد شده است. و شيعه ملكه عدالت را لازم شمرده است. در شرايط حمل حديث، علاوه بر سلامت ذهن از خلط و اشتباه، بر كتابت نيز تأكيد شده است. محدثين براي جمع احاديث و حذف واسطه‌ها، سراغ مشايخ مي‌رفتند و مسافرت‌هاي زيادي را انجام مي‌دادند. مثلاً طبري از ري به قم، اصفهان و بغداد مسافرت كرده است. همچنين شيخ صدوق، بخاري و ديگر علماي شيعه و سني، سفرهاي فراواني براي اخذ حديث داشته‌اند. تا مستقيم و بلاواسطه، حديث را ضبط كنند تا از تحريف جلوگيري شود. نوع ديگر از ثبت حديث، آن است كه استاد مطالب خود را از حفظ و به آرامي القا مي‌كند تا شاگردان يادداشت‌برداري كنند.(6) شكل‌ ديگر ثبت حديث «قرائت» است كه شاگرد، نوشته خود را نزد استاد قرائت مي‌كرد تا اگر اشكالي در آن وجود دارد، برطرف شود. يكي از راه‌هاي نقل حديث، اذن و اجازه استاد به شاگردش بود. اگر شيخ(7) كسي را شايسته و لايق مي‌دانست به صورت كتبي يا شفاهي، او را براي نقل حديث معرفي مي‌كرد و شما مي‌توانيد اجازات (اجازه‌‌هاي) بسياري از محدثين را كه تا همين اواخر صادر مي‌شده است، ببينيد. راه ديگر نقل حديث، اعلام است كه ناقل حديث اعلام كند كه اين حديث با خط فلان استاد نوشته شده و يا استاد، متن را به صورت شفاهي به او عرضه كرده است. در مسئله «وجاده»(8)، تأكيد بر اين است كه اطمينان پيدا كنند كه حديث، كتابت يكي از مشايخ است، تا در سلسه اسناد حديث وقفه‌اي ايجاد نشود. پس علم حديث و سنت شفاهي، به صورت يك علم مدون درآمده و صدها كتاب توسط شيعه و سني در اين زمينه نگاشته شده است. و اين امر يكي از زمينه‌هاي تاريخ‌نگاري اسلامي را فراهم آورده است. توجه به قرآن كه يك سوم آيات آن در زمينه تاريخ است و اخبار و رواياتي كه از سيره و سنت پيامبر(ص) نقل شده و حوادث مهيج دوران بعثت، هجرت و مغازي (جنگ‌هاي پيامبر(ص) و فتوحات مسلمين، زمينه‌هاي ديگري براي تاريخ‌نگاري اسلامي بوده است. اعراب قبل از اسلام بر مسئله انسان خيلي تأكيد مي‌كردند و ايام‌العرب با قصص و اساطير ارتباط پيدا مي‌كرد. كتيبه‌هاي تاريخي‌اي در مناطق جنوبي عربستان، حيره و... وجود داشت كه اعمال و تاريخ پادشاهان بر آن ثبت مي‌شد و بسياري از كتبيه‌ها در يمن كشف شد كه تاريخ آنجا را به دقت بيان مي‌كند. شخصي از طرف معاويه مأمور مي‌شود از يمن به دمشق برود و كتابي به نام اخبارالملوك الماضين (اخبار پادشاهان گذشته، عرب و عجم) را بنويسد. اختلافات مذهبي و نزاع امويان و علويان در تاريخ‌نگاري كوفه متجلي است. ايرانيان بسيار تلاش مي‌كردند تا تاريخ قوي و منسجمي از خودشان ارائه كنند. پيدايش كاغذ و دستيابي خلفاي اسلامي به كتب تاريخي ملل ديگر، در گسترش فرهنگ تاريخ‌نويسي، نقش مؤثري داشته است. مسعودي از مورخين صدر اسلام(9) مي‌گويد: من در سال 1036 به شهر استخر رفتم، نزد يكي از اشراف‌زادگان كتاب قطوري كه ده‌ها جلد بود يافتم كه تصاوير و شرح حال 27 تن از پادشاهان ايراني بود. اين كتاب در سال 113 براي هشام‌بن عبدالملك ترجمه شد و اينها زمينه مهمي بود تا مسلمانان از آن براي تاريخ‌نگاري، الگو بگيرند. خميرمايه اصلي تاريخ‌نگاري مسلمانان، روايت و حديث است. در سيره ابن هشام(10) بر سند و متن و حديث تأكيد فراوان شده است. پس مي‌توان گفت در شكل‌گيري تاريخ‌نگاري اسلامي، سه مرحله وجود داشته است: 1. استماع از شاهدان عيني كه در حوادث تاريخي حضور داشته و به شكل مستقيم جريان را نقل كرده‌اند. عموم كتب اخبار و فتوحات اين چنين است. 2. حفظ و نگهداري اخبار از طريق ثبت و تدوين شخصي و انفرادي (البته نه به صورت منظم و منسجم) كه اين مرحله از زمان خود پيامبر(ص) شروع شد. 3. نقل اطلاعات و اخبار به ديگران به صورت شفاهي براي جلوگيري از جعل و تحريف، در اين دوران عده‌اي با نقد و داوري به تدوين اخبار گذشته پرداختند. دانشمندان زمان تدوين تاريخ اسلامي را نيمه دوم قرن هجري دانسته‌اند. و همه ناقلان مطالب را از اسناد مدون، از اجداد خود و صحابه نقل مي‌كرده‌‌اند. تدوين مرتب از طريق سنت شفاهي و ذوق شخصي از دوران امام علي(ع) آغاز شده است. نوشته‌هاي فراواني از اين نوع از عبدالله بن ابي ارفع، عروه‌ بن زبير، قاسم بن عمر بن قتاده مدني، سعيد بن مسيّب، كعب‌الاحبار(11) و... وجود داشته است كه در كتب فهرست آمده است. در مرحله تدوين تاريخ بر اساس تسلسل زماني مورخان بزرگي چون خليفه بن خياط، ابن قتيبه، ابوحنيفه دينوري،... طبري ظهور مي‌كنند. در كتبي مانند تاريخ طبري، اوصاف‌الاشراف بلاذري، فتوح‌البلدان و... خيرمايه اصلي همان حديث و اخبار است. محدثان پيوسته با اين سئوال مواجه بوده‌اند كه مشكل غيرقابل اعتماد بودن حافظه را چگونه حل كنند. اگر راوي به دليل منافع شخصي، گروهي، مذهبي يا مادي دست به جعل و تحريف بزند چگونه مي‌توان آن را شناخت. دانشمندان با تنظيم ضوابطي براي ناقلان و شرايطي براي نقل و معيارهايي براي سنجش صحيح از سقيم، محك لازم را براي شناخت تاريخ صحيح فراهم كردند. آنچه از ايام‌العرب و يا دوره اول اسلامي بيان شد، سنت شفاهي است. سپس تاريخ‌نگاري شفاهي مطرح شد. اينكه آيا مستقيم از تاريخ شفاهي به تاريخ نوشتاري، وارد شده‌ايم يا خير، مرز خاصي را نمي‌توان ميان سنت شفاهي و تاريخ‌نگاري معين كرد. سنت شفاهي از طريق پرسشگري تابعين(12) از شاهدان عيني پديد آمد. مثلاً‌ ابن عباس(13) كه در زمان رسول خدا جواني 16 ساله بوده است مطالبي را كه خود مشاهده نكرده بود از پدرش سئوال مي‌كرد و براي نسل بعد بيان مي‌كرد و اگر آنان از او سئوالي مي‌كردند پاسخ مي‌داد. ولي ضوابط دقيق و مرزبندي منسجمي نداشت. البته ميزان دقت در نقل احاديث، بيشتر از نقل اخبار تاريخي بوده است. واقدي در قرن دوم بوده است او به محل وقوع جنگ جمل و خيبر رفته است تا بتواند با دقت بيشتري حوادث را گزارش كند. و پيوسته محققان كوشيده‌اند اخبار را از شاهد مستقيمي بگيرند. من فكر مي‌كنم كه وقتي از حديث سخن مي‌گوييم برايش قداست قايل هستيم و آن را از هر قانون نوشته‌اي محكم‌تر مي‌دانيم و نبايد خدشه‌اي بر آن وارد شود. در حالي كه در مقوله تاريخ شفاهي ديد مورخ اين است كه ممكن است اشتباه هم باشد، اطلاعات ما درباره شخصيت‌هاي صدر اسلام، كساني كه مسجد بلال را ساختند و... چقدر است؟ درباره افرادي كه امروز صداي آنها را نداريم و كسي هم ضبط نكرده است. چگونه بگوييم كه ايمان و اعتقاد نداشته است؟ و اگر اين امور را ندانيم، بخشي از حقيقت مخفي مي‌ماند و ما فقط آن بخش رسمي را منتقل مي‌كنيم. به نظر من تاريخ شفاهي نمي‌تواند اين نقايص را برطرف كند. مثلاً در مورد زنان، در بعضي از منابع مانند «طبقات الكبري»(14) و يا «الاصابه في تمييز الصحابه»(15) و... بخشي به فعاليت‌هاي فرهنگي زنان اختصاص يافته است و قسمتي از فعاليت‌هاي اجتماعي آنان نيز ثبت شده است. خانمي كار پزشكي انجام مي‌داده است.(16) در شرح حالش آمده است كه در چند جنگ همراه پيامبر(ص) بود و چگونه مجروحان را معالجه مي‌كرد... تحريف و جعل احاديث بسيار زياد بوده است و هم بخاري (از اهل سنت) و هم كليني رازي (از شيعه) به اين مطلب اشاره كرده‌اند. كه تعداد اندكي روايات را صحيح تشخيص داده و انتخاب كرده‌ايم. در روايات اختلاف است و البته شرايط و شأن نزول‌ها در اين اختلافات مؤثر است. در علم رجال و درايه، بيشتر به شيوه نقل حديث تأكيد شده است. ولي درباره شرايط و زمينه‌هاي تاريخي، اجتماعي آن، كمتر بحث شده است. همانطور كه مي‌دانيم تاريخ هم مانند نثر، قرائت‌هاي مختلف بر مي‌دارد نقل‌هاي مختلف شايد ناشي از نگاه‌هاي متفاوت و از زواياي مختلف به حادثه باشد. در حديث، اگر ما به تقدس معتقد نباشيم، در بسياري از موارد نبايد به آن تمسك كنيم زيرا نقل متواتر نداريم. بُعد ديگر توجه به حديث، نياز مردم به احكام تشريحي و وظايف فقهي است. در برخورد با مسايل جويد، چگونه مي‌توانيم براي آن حجيت مستقلي قائل شويم. همانطور كه گفتم در علم‌الحديث و مصطلح الحديث، ضوابطي در علم رجال و درايه داريم كه احوال و شخصيت راويان و شرايط روايت را بررسي مي‌كند و متن روايت هم مورد توجه قرار مي‌گيرد. ملاك ارجحيت خبر به شرايط راوي ملكه عدالت در او، بلوغ شرعي و مشايخ آن وابسته است. متن هم بايد با اين شرايط هماهنگ باشد و اگر معارض پيدا كند و با آيات قرآن و واقعيت‌ها مغاير باشد مردود مي‌شود. شرايط زماني و مكاني متن را هم مي‌شود با قراين و شواهد ديگر به دست آورد. تاريخ شفاهي بر اساس مجموعه مصاحبه با افراد مطلع كه منجر به توليد اطلاعاتي بر اساس خاطره فرد مصاحبه شونده، در قالب كلمات شفاهي است ضبط و سپس استخراج مي‌گردد. و البته مشكلات و ايرادهايي در كار مورخين شفاهي وجود دارد. پي‌نويس‌ها: 1. در صحيح بخاري، ج 1، ص 24. اين روايت آمده است. روايات متعددي با اين مضمون در بحارالانوار وجود دارد. همچنين ر.ك به: محمدي ري‌شهري، پيشين، ص 240. 2. يكي از صحابه رسول(ص) است. به طوري كه از فهرست بني‌هاشم معلوم مي‌شود او نخستين كسي است كه در اسلام فقه نوشت و كتاب او موسوم به «السنن و الاحكام و القضايا» است. ابورافع در كوفه خزينه‌دار علي(ع) بوده است. 3. ر.ك به: حجتي، سيد محمدباقر: تاريخ و علوم قرآن، دفتر نشر فرهنگ اسلامي و نيز «قرائتي در اسلام» علامه طباطبايي (ويراستار). 4. سيدرضي متوفي 304، گزيده سخنان امام علي(ع) را در سه بخش خطبه‌ها (239 عدد)، نامه‌ها (79 عدد)، حكم، كلمات قصار (472 عدد) جمع آوري و به نام نهج‌البلاغه تنظيم كرد. (ويراستار) 5. الحرافي، ابن شعبه: تحف‌العقول، احمد جنتي عطايي، صص 212ـ211، تهران، انتشارات علميه اسلاميه، بي‌تا. 6. اين نوع نوشته‌ها را امالي مي‌گويند كه امالي سيدمرتضي، امالي صدوق و امالي شيخ طوسي مشهور است. 7. «شيخ» در اصطلاح حديث، فردي است كه در شناخت انواع حديث، خبره مي‌باشد و از افراد ثقه و مورد اعتماد مي‌باشد. (ويراستار) 8. «وجاده» روزي حديثي را به خط يكي از محدثان مي‌يابد و چون مطمئن است كه خط از همان فرد است حديث را از او نقل مي‌كند (ويراستار) 9. ابوالحسن علي‌بن الحسين مسعودي، مورخ و جغرافي‌دان (متوفي 346ه‍ . ق) (ويراستار)چ 10. عبدالملك ابن هشام، متوفي 218 ه‍ . ق، نحوي عرب و از علماي انساب است. معروف‌‌ترين اثر وي كتاب «سيره رسول‌‌الله»، معروف به سيره ابن هشام است كه ظاهراً تلخيص و تهذيب آثار «ابن اسحاق» است. (دايره‌المعارف مصاحب) (ويراستار) 11. كعب‌الاحبار (شهرت ابواسحاق كعب ابن مانع)، متوفي 32 يا 34 ه‍ . ق از يهوديان يمن كه در خلافت ابابكر يا عمر اسلام آورد و منبع بسياري از اطلاعات مسلمين در باب داستان‌هاي بني‌اسرائيل به شمار مي‌رود. (دايره‌المعارف مصاحب) (ويراستار) 12. تابعين. نسل پس از صحابه هستند كه پيامبر(ص) را درك نكرده‌اند و از صحابه پيامبر(ص) نقل كرده‌اند. (ويراستار) 13. براي اطلاعات بيشتر ر.ك به: حجتي سيد محمدباقر: ابن عباس و جايگاه او در تفسير. 14. كتب خاصي كه در قرن دوم ه‍ . ق به قرآن و حديث اختصاص داشت. 15. كتابي است در علم رجال از ابن حجر عسقلاني. 16. زنان چندي در جنگ‌هاي صدر اسلام به امور پزشكي و يا تشويق رزمندگان اسلام مي‌پرداخته‌اند كه از جمله مي‌توان «خنساء» كه از شاعران بلندآوازه است و نيز «سوده بنت عماره» از دليرزنان آزاده اشاره كرد. (ويراستار) منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 38

تاريخچه نمايندگي اسرائيل در تهران

تاريخچه نمايندگي اسرائيل در تهران پس از اعزام عباس صيقل به عنوان فرستاده ويژه دولت ايران به اسرائيل (اواخر 1328) مقامات اسرائيلي اصرار زيادي به معامله متقابل و فرستادن نماينده‌اي به ايران داشتند. دكتر پينس رئيس اداره امورايران در وزارت خارجه اسرائيل درديدار با صيقل اظهار مي‌داردكه همانطوري كه دولت اسرائيل وي را به عنوان مأمور رسيدگي به امور اتباع ايران پذيرفته،‌دولت ايران هم نماينده اسرائيل را بپذيرد. در پاسخ وي، صيقل اظهار مي‌دارد كه اعزام وي جهت حل و فصل مزاحمتي بود كه نسبت به اتباع ايراني فراهم شده و يادآور مي‌شود كه اسرائيل اتباعي در ايران ندارد كه نماينده‌اي براي رسيدگي به امور آنها به ايران بيايد. (1) باتوجه به اصرار زياد و فشار اسرائيلي‌ها به صيقل مبني بر عمل متقابل، صيقل طي گزارشات خود به مركز، اين مطلب را منعكس مي‌نمايد. وي در يكي از گزارشات پس از تكراردرخواست اسرائيلي‌ها مي‌نويسد:‌«اين نكته نيز قابل كمال توجه و دقت است كه از حالا نبايد دولت اسرائيل را عادت داد در كار يهوديان اتباع ساير كشورها مداخله نمايد يعني بايد به آنها اين قسمت را فهمانيد كه آنها دولتي سياسي هستند يا مذهبي.اگر خودشان رادولت سياسي مي‌دانند و به عضويت سازمان ملل متحد نائل شده‌اند، فقر در كاراتباع خودشان كه گذرنامه اسرائيل در دست دارند بايد مداخله كنند و اگر خود را دولت مذهبي و باصطلاح واتيكان يهود مي‌دانند نبايد در كارهاي سياسي مداخله كنند همچنانكه دولت شاهنشاهي كه يگانه دولت شيعه مذهبي جهان است به هيچ وجه در امور شيعيان اتباع ساير دول مداخله نمي‌كند. اگر اجازه مي‌فرمايند پس از مشورت با استاد محترم جناب آقاي دكتر قاسم‌زاده مشاور حقوقي وزارت امور خارجه اين نكته را ضمن مذاكرات خود با آنها گوشزد نمايم.» (2) دولت ايران در مقابل اين خواست اسرائيل، قبول نمودن نماينده اسرائيل را منوط به شناسائي اسرائيل مي‌كند و اعلام مي‌دارد كه تا تكليف شناسائي دولت اسرائيل روشن نگرديده آمدن نماينده يا مأمورين رسمي از طرف دولت اسرائيل براي دولت ايران ايجاد محظوراتي خواهد نمود. (3) در سال 1335 ش دكتر زوري دوريل كه از يهوديان اروپايي بود(4) به تهران اعزام شد تا نمايندگي اتاق بازرگاني اسرائيل را در پايتخت ايران افتتاح كند و به توسعة روابط بازرگاني دو كشور بپردازد. (5) البته عنوان رسمي دوريل رئيس بخش اقتصادي آژانس يهود بود كه تقريباً تمام امور مربوط به يك نمايندگي سياسي خارجي را انجام مي‌داد و سالها اين سمت را دارا بود . (6) اگر چه جزئيات مأموريت دوريل مشخص نيست اما قدر مسلم آناست كه وي به منظور آماده‌سازي افكار عمومي مردم و ترغيب دولتمردان ايران به همكاري با اسرائيل فعاليت‌هايي انجام مي‌داده است. در سندي كه از سفارت آمريكا در تهران به دست آمده در مورد فعاليتهاي دوريل چنين آمده است: «نماينده غيررسمي اسرائيل در تهران، گنجاندن موضوعاتي در طرفداري از اسرائيل در مطبوعات محلي بسيار فعال بوده است. تماسهاي او از طريق عباس شاهنده ناشر مجله فرمان و مهندس عبداله والا، ناشر و مالك تهران مصور صورت مي‌گيرد. چنين شايع است كه وي در خلال هفته اول نوامبر يكصدهزار ريال به روزنامه‌نگاران پول داده است.» (7) اقدامات وي در سالهاي بعد نتيجه داد و تعداد زيادي از روزنامه‌نگاران به اسرائيل سفر كردند و با مقامات اسرائيلي ديدارهايي انجام مي‌دادند كه اين اقدام در راستاي زمينه‌سازي براي بسط و توسعه روابط دو كشور صورت مي‌گرفت. (8) زوي دوريل از اوايل تيرماه سال 1337 دايره كنسولي را ايجاد كرد كه تحت پوشش آژانس يهود و زير نظر خود وي مشغول فعاليت بود. اين امر بدون هماهنگي ساواك و بدون كسب اجازه از وزارت امور خارجه انجام گرفت. در نامة محرمانه‌اي كه در همين زمينه از ساواك به وزارت امور خارجه ارسال شده است: «طبق اطلاع واصله از اوايل تيرماه جاري دائر كنسولي در آژانس يهود داير، و زير نظر مستقيم دكتر زوي، ‌فرزند كرزن، شهرت دوريل تبعه اسرائيل، نماينده بازرگاني اسرائيل، بدون دخالت كاركنان آژانس يهود شروع بكار نموده و آقاي ياكو تبعه اسرائيل نيز تصدي قسمت ويزاي دايره مزبور را عهده‌دار و به مدارك مسافرين ورودي و خروجي يهوديان رسيدگي مي‌نمايد. متمني است دستورفرمايند چگونگي را به اين سازمان اعلام دارند.» (9) كه البته وزارت امور خارجه از اين مطلب اظهار بي‌اطلاعي نموده و خواستار آن مي‌شود كه ساواك نتايج تحقيقات خود را به اطلاع وزارت امور خارجه نيز برساند. (10) دوريل در 24 مي 1962 طي نامه‌اي به وزارت امور خارجه، فهرست اسامي و مشخصات اعضاي هيأت اسرائيلي مقيم تهران را به اين ترتيب ذكر كرده است. 1 . مايري عزير، (11)، كنسول داراي تابيعت ايران 2 . يوحنيارينو (12) رايزن اقتصادي 3. زوي رفيعه (13) دبير دوم. (14) در سال 1341 نورالدين كيا مدير كل وزارت امور خارجه طي نامه‌اي به ابراهيم تيموري نماينده ايران در اسرائيل ضمن اشاره به يكي از نامه‌هاي ارسالي از سوي آن نمايندگي مي‌نويسد: «... ذكر جمله (به قسمت امور كنسولي نمايندگي اسرائيل در تهران فرستاده مي‌شود) موجب تعجب گرديد. خواهشمند است در آينده در مكاتبات خود رعايت اين موضوع را بفرمائيد».(15) و بدين ويسله از وي مي‌خواهد از ذكر نام قسمت اموركنسولي نمايندگي اسرائيل در تهران خودداري گردد. تيموري ضمن ارسال پاسخ مي‌نويسد كه ذكر جملة مزبوردر نامه،‌عين گفتة عضو وزارت امور خارجه اسرائيل بود و مي‌نويسد: «.... براي مزيد استحضار جنابعالي در اينجا بايد به عرض برساند در تهران به همان نشاني كه در نامه 208 ذكر شده ساختمان نسبتاً بزرگ و 3 طبقه وجوددارد كه طبقه دوم آن محل كار شخصي است بنام دكتر دوريل كه خود را نماينده اسرائيل در تهران مي‌نامد و چند نفري به عنوان دبير اول و دبير دوم وغيره با او همكاري مي‌كنند. در طبقه سوم همان ساختمان شخص ديگري بنام كلنل ياكوب نيمرودي با يكي دو نفر نظامي ديگر از ارتش اسرائيل به كار اشتغال دارند خودرا نظامي نمايندگي اسرائيل در ايران مي‌خوانند و بالاخره در طبقه اول ساختمان مزبور يك نفر ديگر بنام آقاي دينولت مشغول كار است كه خود را وابسته بازرگاني نمايندگي اسرائيل در تهران مي‌شمارد. همانطور كه جنابعالي هم قطعاً كمابيش اطلاع داريد فعاليتها اينها از مقامات دولتي ايران پوشيده نيست و غالب مقامت ارتش و غيرارتش هم با آنها رفت‌و آمد و تماس دارند. بهرحال چون در بعضي مكاتبات برحسب ضرورت ممكن است احتياج به ذكر اين تشكيلات بشود و براي آنكه دوباره جمله «نمايندگي اسرائيل در تهران» تكرار نگردد، استدعا دارد بفرمائيد براي آن چه نامي بايد نهاد؟» (16) مطلب ديگري كه در زمرة اقدامات مأمورين اسرائيلي در ايران، جهت رسميت دادن به حضور خود در ايران به شمار مي‌رفت اين بودكه از اوايل سال 1342 گذرنامه‌ها و يا رواديد صادره از طرف مأمورين اسرائيل در تهران با مهري با علامت رسمي دولت اسرائيل و عبارت «دولت اسرائيل ـ نمايندگي تهران» مهر مي‌شد در حاليكه قبل از آن رواديد صادره با مهري با عبارت «وزارت مهاجرت اسرائيل ـ اداره مهاجرت ـ تهران» مهر مي‌شد. (17) ماير عزري يكي از اعضاي هيأت نمايندگي اسرائيل در ايران بود كه چند سال پس از دوريل به هيأت نمايندگي اسرائيل در تهران پيوست، ‌تاريخ دقيق شروع به كار وي در هيأت نمايندگي دردست نيست اما در حدود سالهاي 40 ـ 1339 مي‌باشد. ماير عزري يك يهودي ايراني اهل اصفهان بود كه در سال 1950 م به اسرائيل مهاجرت كرده بود. مأموريت عزري رسمي نبود و هيچ‌گاه استوارنامه‌اي در دست نداشت و خودش را يك يهودي ايراني كه به ميهن و زادگاهش بازگشته معرفي مي‌كرد. عزري دوسال در دانشكده حقوق دانشگاه تهران تحصيل كرده بود و بسياري از كساني را كه اكنون در رأس مقامات سياسي و اقتصادي ايران قرار داشتند مي‌شناخت. تسلط او به زبان فارسي و آشنايي‌اش با آداب و رسوم ايراني باعث شد كه سالهاي زيادي در ايران به عنوان رئيس هيأت نمايندگي اسرائيل، انجام وظيفه كند. (18) روزنامه معاريو مورخ بيست و دوم ارديبهشت 1342 با درج خبري با عنوان «درجه‌وزير مختاري نماينده اسرائيل در تهران» خبر دادكه ماير عزري به درجه وزيرمختاري نائل آمده. در ادامه در رابطه با نمايندگي اسرائيل در تهران نوشت كه علي‌رغم فقدان روابط عادي ديپلماتيك،‌ يك نمايندگي اقتصادي كه داراي اختيارات كنسولي نيز هست به رياست دكتر دوريل در تهران فعال است. (19) ترفيع عزري به درجه وزيرمختاري نشانه پيشرفت روابط دو كشور بود. حدود 3 ماه پس از آن، يعني در مردادماه 1342 همان روزنامه خبري درج كرد به اين عنوان كه نماينده اسرائيل در ايران به درجه سفيري ارتقاء يافت. (20) و اين ارتقاء را نشانه فعاليت فراوان وي در زمينه بسط روابط دو كشور و اهميت زياد اسرائيل براي تهران دانست. در پي انتشار اين اخبار در جرايد اسرائيل، تيموري نمايندة ايران در اسرائيل با حضور در وزارت خارجه اسرائيل، مراتب اعتراض خود را به انتشار اين اخبار اعلام داشت. (21) اعضاي نمايندگي اسرائيل در ايران تقريباً از تمام مزايا مصونيت‌هاي ديپلماتيك نداشتند و حتي خودروهاي دوريل، سفيركبير، عزري، وزير مختار و كلنل نيمرودي وابسته نظامي پلاك سياسي داشتند. (22) براي هر چه روشن‌تر شدن جايگاه هيأت نمايندگي اسرائيل در تهران قسمتي از روزنامه يديعوت اخرونوت مورخه 2/1/1964 را عيناً نقل مي‌كنيم: «دكتر دوريل مي‌گويد: وقتي كه من به سياستمداران ايراني گوشزد مي‌كنم كه ديگر حالا موقع شناسايي اسرائيل فرارسيده است،‌ در جوابم مي‌گويند: «صبر كنيد موقع آن هم خواهد رسيد. به علاوه اين شور و هيجان شما براي چيست؟ شما كه به غيراز پرچم همه چيز در اينجا داريد.» حقيقت اين است كه موضوع فوق صحت دارد و همين امر جنبه مخصوص روابط دو كشور را مورد تأييد قرار مي‌دهد. گذشته از حق برافراشتن پرچم اسرائيل بر روي ساختمان و ماشين‌‌ها،‌ هيأت نمايندگي ما در تهران از همه چيز برخوردار است. دكتر دوريل و معاون وي مسيو عزري درجه سفير ووزير مختار دارند و به همين عنوان به كليه مراسم ديپلماتيك .... دعوت مي‌شوند.كلنل يعقوب نمرودي از هر لحاظ وابسته نظامي محسوب مي‌گردد و از لحاظ روابط خود با سران ارتش ايران حسادت بسياري از وابسته‌هاي نظامي رسمي را بر مي‌انگيزد. اعضاء هيأت نمايندگي حق دارند از مغازه ديپلماتها خريد كنند و چندي پيش نمرات سي‌ ـ دي (CD) نيز براي ماشين‌هاي آنها نصب گرديد (اين امر پس از قطع روابطمصر و ايران روي داد و مقامات ايراني نمرات سي ـ دي ماشينهاي مصري را به اسرائيليها دادند). (23) در ادامة همين رفتار توأم با نرمش و دوستانه از سوي ايران با هيأت نمايندگي اسرائيل،‌ زوي دوريل از فرصت پيش آمده استفاده كرد و با ايجاد ارتباطات بسيار گسترده با مقامات دولتي و شخصيتهاي دانشگاهي و روزنامه‌نگاران، سعي كرد به نفوذ زيادي در تمام حوزه‌ها دست يابد و از اين طريق به خواسته‌هاي روزافزون خود دست يافته و در نهايت شناسايي دوژور براي اسرائيل كسب كند. رفتار وي آنقدر حساسيت برانگز بود كه حتي نمايندگيهاي خارجي نيز در اين باره حساسيت پيدا كرده بودند. در يادداشتهاي محرمانه‌اي كه از اسناد لانه جاسوسي آمريكا در تهران بدست آمده در اين باره چنين آمده است : «دكتر زوي دوريل نماينده اسرائيل در محل،‌ در زندگي مشكوكي به سر مي‌برد. او بطرز گسترده‌اي در بين هيأت ديپلماتيك مي‌پلكد اما جزو آنان نمي‌باشد... تاكنون او تماسهايش را گسترش داده است و شكي نيست كه داراي تماسهاي مؤثري با مقامات ايراني مي‌باشد.» (24) نفوذ اسرائيلي‌ها در دربار و ساير مراكز قدرت و دستيابي آنها به اطلاعات به حدي چشمگير بود كه پس از استعفاي شريف‌امامي از نخست‌وزيري در 15 ادريبهشت سال 1340 ش،‌ماير عزري نختسين فردي بودكه به علي اميني اطلاع داد كه شاه قصد دارد او را به نخست‌وزيري بگمارد. (25) زوي دوريل در تيرماه سال 1343 بخشنامه‌اي به نمايندگيهاي سياسي مقيم تهران فرستاد كه در آن بعنوان سفير اسرائيل در تهران امضا كرده بود. اين اقدام خارج از نزاكت وي واكنش وزارت امور خارجه را برانگيخت. در آن زمان عباس آرام وزير خارجه بود. وي ضمن تذكرات شديدي كه به وي داد، طي تلگرافي به صدريه نماينده ايران در اسرائيل، از وي خواست تحقيق كند تا معلوم شود كه آيا دوريل خودسرانه چنين اقدامي كرده يا با اطلاع دولت خود اين عمل را انجام داده است .(26) مقامات وزارت خارجه اسرائيل در پاسخ به استعلام نماينده ايران ضمن پاسخهاي مبهم متذكر شدند كه به نمايندگي‌شان در تهران خواهند گفت كه در آينده از اين قبيل اقدامات خودداري كند. (27) وزارت امور خارجه ايران در پاسخ خواهان آن شد كه بخشنامه‌اي كه برخلاف موازين بين‌المللي به سفارتخانه‌ها فرستاده شده جمع‌آوري شده و اگر اين اشخاص از جانب خود مرتكب چنين خلافي شدند مورد مؤاخذه قرار گيرند. (28) وزير خارجه اسرائيل اين عمل را بي‌اهميت خواهند ولي درخواست جمع‌آوري بخشنامه را براي نمايندگي و دولت اسرائيل تحقيرآميز دانست و در ضمن مذاكرات با صدريه به احضار همه كاركنان خود يا گذاشتن فقط يك نفر اشاره كرد. (29) در تلگرافي كه عباس آرام به نمايندگي ايران در تل‌آويز ارسال داشته آمده است: «امر و مقرر گرديده است ظرف 24 ساعت اوراق را جمع‌آوري كند... در آنجا مجدداً توضيح بفرمائيد اين عمي كه از اينها سرزده است هم مخالف قوانين بين‌المللي و هم سوءاستفاده از مهمان‌نوازي و محبت‌ها و مساعدتها است.... خود سفارتخانه‌ها از اين عمل سخت انتاقد مي‌كنند و اظهار تعجب مي‌كنند كه چگونه چنين اقدامي ممكن است از طرف اشخاصي به عمل آيد. ضمناً بفرمائدي كه اين چيزي كه ما از آنها مي‌خواهيم ابداً ارتباطي به روابط فيمابين ندارد. عمل خلافي است كه از شخصي سرزده است ومسؤوليت آن متوجه او مي‌شود. مقصود اين است كه هيچ فكري در مورد روابط نكنند.» (30) صدريه در شهريورماه سال 1343 در اين ارتباط با گلداماير مذاكره كرده و نتايج اين مذاكرات و گفتگوها را به تهران منعكس كرد. هر چند متن اين مذاكرات در دست نيست ولي از پاسخي كه آرام به تل‌آويو ارسال داشت مي‌توان موضوعات مطرح شده در ‌آن جلسه را حدس زد. در پاسخ تهيه شده توسط آرام آمده است: «لازم است با مقامات مربوط بلكه با خود خانم تماس گرفته اين طور بفرمائيد: مذاكرات را به تهران گزارش دادم جواب رسيده است كه اين صحبتها از ناحيه آنها واقعاً غير منتظره بوده، ترس از فلان آدم يعني چه. احضار اين و آن چه معني دارد. ما با وجود اين روابطي كه داريم، از اين اظهار به هيچ [وجه] خوشمان نيامده و انتظار نداشتيم. اين شخص در اينجا عملي را مرتكب شده است كه هيچ‌‌جا و هيچ‌وقت نظير آن ديده يا شنيده نشده... در مقابل اين عمل خبط وخطا ما گذشت بسيار كرديم... حالا آنها مبادرت به اينگونه صبحت‌ها ‌مي‌كنند. تهديد به جمع‌كردن يا تقليل دستگاه كه در ما اثري ندارد... ما هميشه با آنها روابط خوبي داشته‌ايم. دليل [هم] داريم كه داشته باشيم. ولي آنها ديگر نبايد توقع و انتظاراتي داشته باشند و اظهاراتي بكنند كه هيچ موجه نيست... مطالب فوق را در كمال صفا به آنها حالي فرمائيد كه در آتيه ديگر از اين حرفها نزنند.» (31) در نهايت دوريل كه به تل‌آويو فراخوانده شده بود به تهران بازگشت و قضيه به نحوي حل و فصل شد. اما اقدامات وي همچنان ادامه داشت. در سال 1345 تلگرافي از سوي آرام وزير خارجه به صادق صدريه رئيس نمايندي در تل‌آويو ارسال شد كه در آن آمده است: «اين شخصي كه در ايناست خيلي موجب زحمت شده است. هر روز يك تقاضايي دارد كه جز بر همزدن روابط ايران با كليه كشورهاي عربي نتيجه ديگري ندارد. آيا دستور دارد؟ مطلب را در آنجا حالي فرماييد كه بايد فكري بكنند. هر روز مستقيماً از شخصيت‌هايي دعوت مي‌كند يا ملاقات مي‌نمايد كه حتي در مورد سفرا هم اجازه نمي‌دهيم...». (32) به نظر مي‌رسد واكنش وزارت امور خارجه در قبال اين عمل نماينده اسرائيل دلايل چندي داشته است.اول اينكه اين اقدام نمايندگي اسرائيل چنانچه با عكس‌ العمل منفي دولت ايران مواجه نمي‌شد، احساسات و دشمني اعراب را عليه ايران بيش از پيش شدت مي‌بخشيد و مي‌توانست منجر به آن شود كه روابط ايران با كشورهاي محافظه‌كار عرب نيز دستخوش دگرگوني شده و به تيرگي بگرايد و ديگر اينكه كشورهاي تندروعب از اين مسأله به مثابه ابزار مناسب جهت انجام يك هجمه تبليغاتي عليه ايران استفاده كرده و افكار عمومي جهان عرب را عليه ايران بسيج نمايند. از سوي ديگر افكار عمومي داخلي نيز، به ويژه پس از حادثة 15 خرداد سال 42 به شدت نسبت به اسرائيل و روابط ايران با آن كشور حساس شده بود و اين مسأله مي‌توانست عواقبي در داخل كشور در برداشته باشد و در تحريكات افكار عمومي و بسيج مردمي كه پس از سركوب قيام خونين 15 خرداد،‌ تحت خفقان و فشار شديد بودند مؤثر واقع شود. مقامات وزارت خارجه سعي داشتند اين مسأله را به گونه‌اي به انجام رسانند كه به كليت روابط آسيبي وارد نكند و به نوعي خواهان آن بوند كه اين اقدام را يك اقدام شخصي نماينده اسرائيل قلمداد كرده وآنها را قانع نمايندكه ديگر نبايستي چنين اقدامي تكرار شود. روابط ايران و اسرائيل در سالهاي دهة 40 رو به گسترش بود و يكي از نشانه‌هاي گستردگي ,روابط حجم وسيع نمايندگي و تعداد كاركنان آن در اين دوره مي‌باشد.يكي از منابع مفيد جهت اطلاع از كم و كيف امورات و حجم كار و تعداد كاركنان نمايندگي اسرائيل در اين دوره روزنامه‌نگاران اسرائيلي مي‌باشند كه در مسافرت‌هاي خود به ايران مسائل را از نزديك مورد بررسي قرار داده و در مقالات خود در روزنامه‌هاي اسرائيلي مسائل مربوطه را مطرح ساخته‌اند. يكي از اين افراد شخصي بنام زئب شيف مي‌باشد. وي در سال 45در روزنامه‌ هاآرتض دربارة نمايندگي اسرائيل در ايران مي‌نويسد كه هر چند ايران در اسرائيل نمايندگي كامل سياسي ندارد، اسرائيل نمايندگي سياسي بزرگي در ايران افتتاح كرده است. وي از دوريل و عزري و همچنين نيمرودي نام مي‌برد و در ادامه مي‌افزايد: «هيأت نمايندگي اسرائيل در تهران كه شامل كارشناسان متعدد و مختلف مي‌‌باشد 200 خانواده را شامل مي‌گردد و يكي از بزرگترين هيأت‌هاي اسرائيلي در خارج به شمار مي‌‌رود.»(33) ماير عزري احتمالاً در سال 1348 به رياست هيأت نمايندگي اسرائيل رسيد و از درجه سفيري برخوردار شد. (34) انتخاب ماير عزيري به عنوان نماينده اسرائيل در تهران احتمالاً پيشنهاد شاه بوده و وي به شدت از عزري حمايت مي‌كرد و رابطه كاري بسيار خوبي با او ايجاد كرده بود. (35) در يكي از اسناد لانه جاسوسي كه گزارش ملاقات آمنون بن‌يوحنان وزير مختار نمايندگي اسرائيل در تهران با آندرو اي كيلگور از سفارت آمريكا مي‌باشد، چنين آ‌مده است: «آقاي بن‌يوحنان اظهار داشت كه دولت ايران با هيأت نمايندگي اسرائيل در تهران در تمام موارد همانند ساير سفارتخانه‌ها رفتار مي‌كند. سفير كبير ماير عزري به سهولت با شاه و ديگر مقامات بالاي ايران دسترسي دارد. وقتي سفيركبير در مسافرت است آقاي بن‌يوحنان نيز قادر است كه مقامات بالاي ايراني منجمله شاه را كه او براي انجام امور بين ايران و اسرائيل احتياج دارد، ملاقات نمايد. فقط از جنبه تشريفاتي است كه به هيأت نمايندگي اسرائيل به صورت متفاوت از ديگر سفارتخانه‌هاي معمولي در تهران رفتار مي‌شود. پرچمي از اسرائيل در هيأت نمايندگي افراشته نيست و هيچ علامتي در جلوي ساختمان،‌آن را به عنوان هيأت نمايندگي اسرائيل مشخص نمي‌كند. سفيركبير عزري در تشريفاتي كه آداب و رسوم، ديگر سفرا را ملزم به شركت مي‌كن حضور پيدا نمي‌كند... بن‌يوحنان گفت كه سفارتخانه‌هاي كشورهاي عرب در تهران كاملاً آگاهند كه هيأت نمايندگي اسرائيل در اينجا به جز براي موارد تشريفاتي در حقيقت مثل تمام سفارتخانه‌هاي ديگر مي‌باشد. آنها كاملاً اين وضعيت غيرعادي را قبول داشته و هيچ نكوهشي در مورد آن به دولت ايران نكرده‌اند...»(36) ماير عزري موضع تهران در مورد عدم شناسايي رسمي را درك مي‌كرد. به همين دليل وي در سال 1963 با آقاي گواتي (37) وزير كشاورزي اسرائيل كه اصرار داشت اسرائيل با نصب تابلويي در ورودي نمايندگي‌اش در تهران با عنوان «سفارت اسرائيل» ايران را در مقابل يك عمل انجام شده قرار دهد، مخالفت كرد. (38) در گزارش گفتگوي محرمانه بين ديويد تورجمن (39) دبير دوم نمايندگي اسرائيل در تهران و توماس گرين (40) يك مقام سياسي سفارت آمريكا در تاريخ 2 آوريل 1965 آمده است: «آقاي تورجمن گفت كه فعاليتهاي اسرائيل در ايران بيشتر به صورت پنهاني انجام مي‌شوند. وي گفت كه وقتي كه دولتش مشتاق توسعه روابط با ايران بود متوجه موقعيت حساس ايران در شناسايي اسرائيل شد و بنابراين خلي جهت توسعه روابط فشار نياورد» (41) به طورخلاصه اينكه؛ اشتياق اسرائيلي‌ها براي كسب شناسايي رسمي و علني از دولت ايران كه هدف مهمي در سياست حاشيه‌اي بن‌گورين به شمار مي‌رفت، بالاجبار كاهش يافت و نظر به موقعيت ناپايدار ايران در جهان اسلام،‌ بقاي روابط ايران و اسرائيل مي‌بايستي در پوششي مخفي ادامه مي‌يابت. (42) به نظر مي‌رسد ماير عزري نقش خودرا به عنوان سفير اسرائيل در ايران بسيار خوب بازي كرد و با توجه به آشنايي و تسلطي كه نسبت به اوضاع اجتماعي و سياسي ايران داشت و همچنين ‌آشنايي و دسترسي به مقامات بالاي مملكتي سعي مي‌كرد بدون ايجاد هرگونه بحران و يا بوجودآوردن حساسيت، به اهداف خود رسيده و برنامه‌هاي خود را اجرا كند. دربار به دليل فعاليتهاي عزري درگسترش روابط دو كشور به او نشان درجه دوم تاج اعطا كرد. علم در 19 شهريور 1352 در خاطرات خود مي‌نويسد: « به عزري نماينده اسرائيل در تهران نشان درجه دوم تاج اعطا شده است،‌ شاه به من دستور داد كه تاريخ فرمان همراه نشان را به پيش از جنگ ژوئن 1967 اعراب و اسرائيل تغيير دهم.» (43) و دليل آن نيز اين بود كه در روابط ايران و اعراب تيرگي حاصل نشود. روزنامه يديعوت اخرونوت مورخ 30 تير ماه 1351 در مطلبي تحت عنوان راهنماي جهانگردي براي جهانگردان اسرائيلي مي‌نويسد كه: «براي مسافرت به خاوردور تهران بايد اولين ايستگاه مسافرت باشد.ايران يك كشور اسلامي در خاورميانه است و نسبت به اسرائيل بسيار دوستانه رفتار مي‌كند. در ايران سفارت اسرائيل رسمي نيست ولي اگر با مشكلي روبرو شديد راننده تاكسي شما را مستقيماً به ادارة اسرائيلي كه از تمام سفارتخانه‌هاي رسمي فعالتر است خواهد برد.»(44) وقوع جنگ اكتبر 1973 و تأثيرات آن بر موازنه منطقه‌اي، دولت اسرائيل را وادار كرد كه مناسبات خود با ايران را مورد ارزيابي مجدد قرار دهد. در همين راستا يوري لوبراني (45) به جاي ماير عزري از ماه ژوئن به عنوان سفير اسرائيل در تهران منصوب گشت. دولت اسرائيل درصدد برآمد از تغيير سفيرش براي تغييردادن تشريفات نيز استفاده كند و موضع ديپلماتيك خودرا در ايران تقويت نمايد. در همين راستا عليرغم شيوة گذشته،‌ لوبراني با در دست داشتن استوارنامة رسمي از رئيس‌جمهور كشورش به عنوان شاه،‌ وارد تهران شد و هر چند خلعتبري به وي قول مساعد داد كه ترتيب ملاقات وي با شاه را بدهد ولي با رفتار مقامات حكومتي،‌ لوبراني متوجه شد كه شاه علاقه‌اي به پذيرفتن سفير اسرائيل و دريافت استوارنامة او را ندارد (46) در دي ماه سال 1354 دولت اسرائيل جهت گسترش روابط توريستي دست به اقدامي يك‌جانبه زد و رواديد ورود را براي ايرانياني كه با گذرنامه عادي وارد اسرائيل مي‌شدند،‌ لغوكرد. يعني ايرانياني كه گذرنامه عادي داشتند مي‌توانستند بدون دريافت رواديد به اسرائيل وارد شده و تا سه ماه در اين كشور بمانند. (47) در سالهاي نزديك به وقوع انقلاب اسلامي، روابط ايران و اسرائيل همچنان تداوم يافت و اسرائيلي‌ها حضوري جدي در ايران داشتند. در اوايل سال 1357 يكي از مقامات آموزش و پرورش اسرائيل بررسي مسائل مدارس اسرائيل در تهران به ايران سفر كرد. در همين ارتباط روزنامه هتصوفه مورخه 1/3/1357 مي‌نويسد: «اين مدرسه مخصوص فرزندان اسرائيلي‌ها نيست كه در تهران خدمت مي‌كنند و درآن 250 نفر از كودكان تحصيل مي‌نمايند.» (48) نگاهي به پرونده‌هاي نمايندگي ايران در تل‌آويو (برن 2 ) نشان دهندة اين است كه در سالهاي آخر رژيم پهلوي تعداد زيادي تحت عناوين مختلف وابسته سياسي و اقتصادي به ايران آمده در نمايندگي مشغول بكار بوده‌اند. (49) دربارة تعداد كارمندان و پرسنل نمايندگي اسرائيل آمار مختلفي وجود دارد كه در اينجا از ذكر آن خودداري مي‌شود. (50) لوبراني كه خود سالها در سازمانهاي اطلاعاتي و جاسوسي سابقه كار داشت، درسال 1357 پيش‌بيني كرده بود كه شاه با بحران جدي مواجه خواهد شد و طي گزارش تلگرافي مبسوطي به وزارت‌خارجه اسرائيل اطلاع داد كه سرنوشت شومي در انتظار شاه است. وي پيش‌بيني كرد كه شاه بيش از 2 يا 3 سال ديگر در مسند قدرت باقي نخواهد بود. (51) وي دست كم از اوائل سال 1978 گزارشهاي تيره و تاري به تل‌آويو مي‌فرستاد. يكبار پس از آنكه در جزيره كيش با شاه ملاقات كرد، با يكي از مشاوران شاه روبرو شد كه از او پرسيد: «ايا اعليحضرت همايوني را ديديد؟». لوبراني پاسخ داد: «آري» وي گفت:«آيا واقعاً اين جرثومه انحطاط ايران را ديدي؟» لوبراني شگفت زده شده مي‌گويد: «نمي‌توانستيم آنچه را كه مي‌شنيدم باوركنم. اين بدان معني بودكه مغز و ريشة دستگاهي كه شاه به آن متكي بود پوسيده و فاسد شده است». و نيز بعدها اظهار كرد كه ماهيت تشنجات در ايران را پيش‌بيني كرده بود. «زيرا از اتيوپي به ايران منتقل شده بودم و قبلاً يك رژيم پادشاهي ديگر را كه در حال پوسيدن بود مشاهده كرده بودم. در موقع اقامت خود در ايران خيلي زود تشخيص دادم كه تنها زيربناي سازمان يافته‌اي كه مي‌تواند در كشور فعاليت داشته باشد، جامعة مذهبي است.» (52) وقتي در 26 شهريور 1357 / 17 سپتامبر 1978 موافقتنامه كمپ‌ديويد طي تشريفاتي امضا شد،‌ تهران دستخوس آشوب بود و رفته‌رفته رشته كار از دست شاه خارج مي‌شد. در اين هنگام دولت اسرائيل يوسف هارملين رئيس سابق سرويس امنيت داخلي (شين‌بث) را به جاي يوري لوبراني كه پنج سال در ايران خدمت كرده بود به سفارت در ايران منصوب كرد. (53) با نزديك شدن به اواخر سال 1357 حساسيتها در رابطه با روابط ايران و اسرائيل تشديد مي‌شد. روزنامه اسرائيلي معاريو در 26 شهريور 1357 نوشت: «... طبق اعتراف شاهنشاه فعاليتهاي اسرائيل در ايران به يك نمايندگي اقتصادي و سازمانهاي يهويد مثل آژانس يهود بين يهوديان ايران محدود مي‌باشد... اين واقعيت كه در اوج بحران ايران در ابتداي ماه جاري محافل اسلامي قطع رابطه كامل بين ايران و اسرائيل را خواستار شدند ثابت مي‌كند كه حضور اسرائيلي‌ها در ايران بسيار مشخص شوده و خاري در چشم مخالفان داخلي است.» (54) سفارت اسرائيل در ايران فقط در زمينه اطلاعاتي فعال نبود بلكه در ساير زمينه‌ها نيز فعاليت چشمگير داشت. گاه به گاه سفارت، يهوديان ايران در سالني جمع‌ مي‌نمود و در اين جلسات ضمن سخنراني و تحريك روحيه قومي آنها براي كمك به اسرائيل اعانه جمع‌آوري مي‌شد و هر بار مبالغ كلاني پول ارسال مي‌گرديد. در اين جلسات كه احتمالاً ماهيانه بود، مأمورين اداره كل هشتم ساواك شركت داشتند. همچنين در سفارت ميهماني‌هاي نيمه‌خصوصي داده مي‌شد و سفراي برخي كشورها و كارمندان سفارتخانه‌ها و يهوديان سرشناس و گاهي مقامات ايراني در اين ميهماني‌ها شركت مي‌كردند. از اداره كل هشتم ساواك نيز دعوت بعمل مي‌آمد. بعلاوه، سفارت اسرائيل از مقامات ايراني براي بازديد از اسرائيل دعوت مي‌كرد و هدف آن بيشتر تبلغ پيشرفت كشاورزي و صنعت اسرائيل بود. (55) در دي ماه سال 1357 كه شاه به كلي در رفع بحران ناتوان شده بود، سپهبد ربيعي و طوفانيان به ژنرال سگف پيشنهادكردند كه يا موشه‌دايان يا عزر وايزمن به تهران بيايند تا روحيه شاه را تقويت و او را وادار به اخذ تصميماتي بنمايند. دولت اسرائيل به جاي آنها يوري لوبراني، سفير سابق خود را كه دوستان و آشنايان زيادي در ميان اطرافيان شاه داشت به تهران فرستاد. او در 25 دي وارد تهران شد و بي‌درنگ با طوفانيان و سران ارتش به مذاكره پرداخت.اما گزارشي كه در بازگشت به اسرائيل تسليم كرد به هيچ وجه خوشبينانه نبود. او معتقد بود كه كار رژيم شاه تمام است و انقلابيون با اسرائيل رابطه خوبي نخواهند داشت. اسرائيل ديگر نبايد انتظار دريافت نفت از ايران داشته باشد همچنين طرحهاي دفاعي مشترك دو كشور محكوم به فناست و به طور يقين لغو خواهد شد. (56) با شايع شدن اين خبر كه سربازان اسرائيلي براي سركوبي انقلاب و مقابله با قيام مردمي به تهران اعزام شده‌اند، حكومت پهلوي تدبير امنيتي را جهت حفاظت از نمايندگي اسرائيل برقرار كرد.روزنامه هاآرتض مورخ 19 شهريور 1357 نوشت:‌ «در بولوار كاخ، در جوار نمايندگي سياسي اسرائيل يك دستگاه تانك مستقر شده است ولي محافل موثق اظهار داشتندكه نمايندگي مذكور از دولت ايران درخواست ننموده كه اقدامات د فاعي ويژه‌اي بعمل آورد.» (57) از آبان ماه 1357 بعضي از سفارتخانه‌هاي خارجي از جمله اسرائيل شروع به تخليه اتباع خود از ايران نمودند. در آغاز سال 1357 بيش از 1500 خانوادة اسرائيلي در ايران اقامت داشتند ولي از 15 آبان ماه هواپيمايي ال ـ‌عال، شروع به تخليه اتباع آن كشور نمودند. به رغم دوبار حمله به دفتر شركت هواپيمايي ال ـ عال، هواپيمايي اسرائيل همچنان به پروازهاي عادي خود به ايران ادامه مي‌داد تا هر چه بيشتر اتباع اسرائيل را تخليه نمايند. اما كارمندان سفارت اسرائيل به رغم خطراتي كه جان آنها را تهديد مي‌كرد، به كارشان ادامه مي‌دادند. اسرائيل به دو دليل حاضر نبود پايگاه خود را در اين كشور مهم نفت‌خير ترك كند. 1. معلوم نبود اگر يوسف هارملين سفير و كارمندانش را به كشورشان احضار مي‌كردند، دوباره اجازه بازگشت به ايران به آنان داده مي‌شد. 2. به رغم مهاجرت تعدادي از يهوديان ايراني،‌ هنوز 50 هزار يهودي، در ايران باقي مانده بود (58) روز 22 بهمن كه انقلاب پيروز شد سفارت اسرائيل مورد حمله قرار گرفت و پرچم فلسطين برفرار آن افراشته شد. هارملين از مخفيگاه خود به ژنرال سگف دستور داد با ارتشد قره‌باغي رئيس ستاد ارتش و سرتيپ پرورش معاون اطلاعات نظامي تماس بگيرد و ترتيب محافظت از چند اسرائيلي را كه هنوز در ايران باقي مانده بودند بدهد. اما افسران ستاد از هراقدامي اظهار ناتواني كردند.دولت بازرگان در 24 بهمن ارتشبد قره‌باغي را بركنار و سرلشكر قرني را به جاي او منصوب كرد. سگف به رئيس دفتر قرني تلفن كرد و از وي خواست ترتيب ملاقاتي با رئيس جديد ستاد ارتش را به منظور تسليم اعتبارنامه‌اش به عنوان وابسته نظامي اسرائيل در ايران بدهد. افسري كه در آن سوي خط بود پس از مدتي سكوت توصيه كرد كه هر چه زودتر از ايران خارج شوند. در اين هنگام 33 اسرائيلي در تهران باقي مانده بودند. علاوه بر هارملين و سگف، اينها عبارت بودند ازمردخاي بن پورات نماينده سابق پارلمان اسرائيل كه در 15 بهمن براي كمك به ايرانيان يهودي به تهران آمده بود، نماينده آژانس يهود،‌ نمانده ال ـ ‌عال،‌ اعضاي سفارت و چند مأمور امنيتي. اين گروه در تماس دايمي با اسرائيل بودند و بطور مرتب كسب تكليف مي‌كردند. سرانجام مقامات اسرائيلي تصميم گرفتند از مجراي ديپلماتيك براي نجات آنها اقدام كنند. نظر به اينكه هارلودبراون وزير دفاع آمريكا به منظور ارزيابي اهميت سقوط شاه و پيروزي انقلاب ايران به خاورميانه آمده و در بيت‌المقدس به سر مي‌برد، موشه دايان، با وي مذاكراتي به عمل آورد و او موافقت كرد كه اسرائيليها همراه با اتباع آمريكا در 29 بهمن از ايران خارج شوند. به همين ترتيب عمل شد و اسرائيليها با يك هواپيماي مسافربري پان آمريكن به فرانكفورت و از آنجا به اسرائيل رفتند و به چند دهه روابط بين شاه و اسرائيل خاتمه داده شد. (59) نقل از: ايران و تحولات فلسطين،‌ مركز اسناد وخدمات پژوهشي پي‌نوشت‌ها: 1. گزارش محرمانه شماره 50 مورخه 4/5/1328 از عباس صيقل به وزارت خارجه، بايگاني اسناد وزارت خارجه، نمايندگي فلسطين،‌سال 30 آ 1324 ، كارتن 56، پرونده 908. 2. گزارش محرمانه شماره 65 مورخ 30/5/1328، از صيقل به وزارت خارجه، بايگاني وزارت خارجه، نمايندگي فلسطين، سال 30 ـ 1324، كارتن 56، پرونده 908. 3. گزارش محرمانه 7188 مورخ 10/10/28 از وزير خارجه به صيقل، نمايندگي فلسطين، سال 30 ـ 1324، كارتن 56، پرونده 908. 4. تاريخ سياسي معاصر ايران، سيدجلال‌الدين مدني، ‌دفتر انتشارت آمريكا سلامي،‌صفحه 228. 5. سياست‌خارجي ايران، 1357 ـ 1300، پيشين، صفحة 286. 6. نگاه كنيد به: اسناد لانه جاسوسي، شماره 36، اشغالگران قدس،‌سند شمارة 1، 2، صص 17 ـ 16 7. اسنادلانه جاسوسي، شمارة 36، سند سري، مورخ بهمن 1335، صفحه 16. 8. جهت اطلاع بيشتر به قسمت سفر خبرنگاران ايراني به اسرائيل در همين كتاب مراجعه شود. 9. نامه شماره 6174 مورخ 7/5/37 از ساواك به وزارت خارجه، سال 1337، كارتن 387 پرونده 6 ـ 1. 10. همان منبع 11. Meir Ezri. 12. Johanan H. Rinot. 13. Zvi Rafiah. 14. نامه دوريل به وزارت امور خارجه، مورخ 24 مي 1962، سال 1340، كارتن 31، پرونده 8. 15. نامه محرمانه شماره 3466 مورخه 5/6/1341 از نورالدين كيا به ابراهيم تيموري، نمايندگي تل‌آويو، سال 49 ـ‌1338، كارتن 11، پرونده 92. 16. نامه شماره 333 مورخه 19/6/41 از ابراهيم تيموري به نورالدين كيا،‌ نمايندگي تل‌آويو، سال 49 ـ 1338، كارتن 11، پرونده 92. 17. گزارش شماره 425 مورخ 16/4/41 از ابراهيم تيموري به وزارت خارجه، نمايندگي تل‌آويو، سال 49 ـ 1338،‌كارتن 11، پرونده 92. 18. سايست خارجي ايران، 57 ـ 1300، پيشين، صفحه 286. 19. روزنامه معاريو، مورخ 7/5/1963 (گزارش شماره 183 مورخ 22/2/1342) از منوچهر پيشوا در اسرائيل به وزارت خارجه، نمايندگي تل‌آويو، سال 41 ـ‌1338، كارتن 1، پرونده 2. 20. گزارش شماره 596 مورخ 20/5/1342، از تل‌آويو (تيمروي) به وزارت خارجه، ترجمه روزنامه معاريو، مورخه 6/8/63، نمايندگي تل‌آويو، سال 1342، كارتن 1، پرونده 9. 21. گزارش شماره 5959 مورخه 20/5/1342 از تيموري به وزارت خارجه، نمايندگي تل‌آويو، 49 ـ 1338، كارتن 11،‌ پرونده 92. 22. روزنامه معاريو، 23 اكتبر 1963، نمايندگي تل‌آويو، سال 1342، كارتن 2، پرونده 12. 23. گزارش شماره 1226 مورخ 15/10/1342، از تل‌آويو به وزارت خارجه، به نقل از روزنامه يديعوت اخرونوت، مورخ 2/1/1964. 24. اسناد لانه‌جاسوسي، شمماره 36، سند شماره2، صفحه 17. 25. سياست خارجي ايران، 1357 ـ‌1300، پيشين، صفحه289. 26. تلگراف رمز شماره 887 مورخه 24/4/43 از وزارت خارجه به صدريه (تل‌آويو)،‌سال 49 ـ 1338، كارتن 16، پرونده 214. 27. تلگراف شماره 550 مورخه 25/4/43 از صدريه به وزارت خارجه، نمايندگي تل‌آويو،‌ سال 49 ـ 1338، كارتن 16، پرونده 214. 28. تلگراف رمز شماره 922 مورخه 27/4/43، از وزارت خارجه به صدريه، نمايندگي تل‌آويو،‌سال 49 ـ 1338، كارتن 16، پرونده 214. 29. تلگراف رمز شماره 696 مورخه 19/5/43، صدريه به وزارت خارجه، نمايندگي تل‌آويو، سال 49 ـ 1338، كارتن 16، پرونده 214. 30. تلگراف شماره 1211 مورخ 31/5/43 از آرام به صدريه (تل‌آويو)، سال 49 ـ 1338، كارتن 16، پرونده 214. 31. تلگراف شماره 1409 مورخه 26/6/43 از آرام به نمايندگي در تل‌آويو، سال 49 ـ 1338، كارتن 16، پرونده 214. 32. تلگراف رمز شماره 1333مورخه 23/453 از وزارت خارجه به تل‌آويو،‌ سال 49 ـ 1338، كارتن 16، پرونده 213. 33. گزارش شماره 999 مورخه 26/4/45 از صادق صدريه به وزارت خارجه، نمايندگي تل‌آويو، به نقل از مقاله زئب شيف، روزنامه هاآرتض 15/7/1966، سال 49 ـ 1338، كارتن 7، پرونده 45. 34. به دليل محرمانه و غيررسمي بودن روابط،‌ پيچيدگي خاصي در روابط ايران و اسرائيل وجود دارد و تنها با استفاده از شواهد و قرائن، تاريخ‌هاي فوق استخراج شده است. 35. The Pragmatic Entente p.75. 36. اسناد لانه جاسوسي، شماره 11، سند شمارة 6، صفحه 84. 37. Gavti. 38. Ibid. p.43. 39. David Tourgeman. 40. Thomas Greene. 41. اسناد لانه جاسوسي، شماره 11، سند شماره2 ، صفحه 78. 42. The Ibid. p.43. 43. اسدالله علم، گفتگوهاي من با شاه، خاطرات محرمانه اسدالله علم،‌ تهران، انتشارات طرح نور،‌1371، صفحه 480. 44. گزارش شماره 114 مورخ 13/5/51 از تيموري به وزارت خارجه، به نقل از يديعوت اخرونوت، سال 55 ـ 1350، كارتن 2، پرونده 2/109. 45. لوبنراني در اكتبر 1926 در حيفا بدنيا آمد. وي در سال 1944 در تل‌آويو دوره دبيرستان را تمام كرد و يك ليسانس افتخاري از دانشگاه لندن گرفت. وي از 1944 تا 1948 در هاگانا خدمت كرد. در سال 1950 وارد وزارت خارجه شد. وي در اوگاندا،‌ بروندي و اتيوپي سفير بوده است. منبع اسناد لانه جاسوسي شماره 36، صفحه 73. 46. سياست خارجي ايران 1357 ـ 1300، هوشنگ مهدوي، پيشين، صص 444 ـ‌443. 47. گزارش شمارة‌5244 مورخه 14/11/1354، از مرتضايي به وزارت امور خارجه، تل‌آويو، سال 55 ـ 1350، كارتن 10، پرونده 2/214. 48. گزارش شمارة‌724/2 ـ 420مورخ 11/3/2537، از مرتضايي به وزارت امور خارجه، تل‌آويو، سال 57 ـ 1356، كارتن5، پرونده 2 ـ 410. 49. براي كسب اطلاعات دقيق‌‌تر رجوع شود به بايگاني وزارت امور خارجه، بخش اسناد قديمه، نمايندگي برن 2، سال 54 ـ 1350، كارتن 72، پبرونده 1 ـ‌710. 50. جهت اطلاع بيشتر ر. ك. به «شاهنشاهي پهلوي در ايران» عبدالامير فولادزاده، كانون نشر انديشه‌هاي اسلامي، سال 1369، ج 3، صفحه 262. 51. تاريخ بيست و پنج ساله ايران، سرهنگ غلام‌رضا نجاتي، مؤسسه فرهنگي رسا، سال 1371، ج 2، صفحه 411. 52. آخرين سفر شاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، صفحه 360. 53. سياست خاري ايران 1357 ـ 1300، پيشين، صفحه 456. 54. گزارش شماره 1814/4 ـ 300 مورخ 27/6/1357، از مرتضايي به وزارت خارجه، سال 1356 ـ 57 ، كارتن 3، پرونده 4 ـ 300. 55. ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، حسين فردوست، پيشين، صفحه 553. 56. سياست خارجي ايران، 1357 ـ 1300، پيشين، صفحه 458 ـ 457. 57. تلگراف شماره 615 مورخه 19/6/2537، از مرتضايي به وزارت خارجه، نمايندگي تل‌آويو، سال 57 ـ 1356، كارتن 3، پرونده 4 ـ‌300. 58. سياست خارجي ايران، 1357 ـ 1300، پيشين، صفحه 457. 59. سياست خارجي ايران، 1357 ـ 1300، پيشين، به نقل از The Iranian Triangle نوشته ساموئل سگو، صفحه 458. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 38

ريشه‌يابي تاريخي شعار مرگ بر انگليس

ريشه‌يابي تاريخي شعار مرگ بر انگليس چكيده جنگ‌ها نتيجه تمايزات و اختلافات‌اند. اختلافاتي كه اگر چه در يك مفهوم باني خرابي‌اند و ويراني، اما در يك وجه ديگر بار مهم‌تري از سنگيني ارزشي كه دارد را بر دوش مي‌كشند. اين بار، آگاهي است. جنگ جهاني اول پيامد سلسله درگيري‌هايي بر سر حفظ منافع حياتي برخي از كشورهايي بود كه در فاصله سالهاي 1918ـ1914م. به وقوع پيوست. اين جنگ ضمن اينكه روابط كشورها را تحت‌تأثير جناح‌هاي موجود (محور ـ متفقين) دچار شكاف كرد، در نقاط متأثر از اين برخوردها وقايعي را سبب شد كه قابل توجه‌اند. ايران به عنوان نقطه و مكاني كه با وجود اعلام بي‌طرفي در طي قرارداد 1907م. از سوي روس و انگليس درگير جنگي شد كه تا مدتها در مقابل پيامدهاي خانمان سوزش كمر خم كرد، علاوه بر ويرانيهاي بسيار و وضعيت نامساعد اجتماعي مردمش به نوعي آگاهي سياسي دست يافت. اين آگاهي سياسي در طي قرارداد 1919م. كه انگلستان جابرانه قصد تحت‌الحمايگي ايران را داشت مشهودتر شد. اين قرارداد باني شكل‌گيري جرياني شد كه در طي انعقاد قراردادهاي پيشين به چشم نخورده بود. جرياني كه با نام ضدانگليسي در شعارهايي چون «مرگ بر انگليس» آغاز شد و كم كم به عنوان يك برگ برنده در دست كساني كه خواهان در دست گفتن قدرت در دوره‌هاي بعد از آن بودند قرار گرفت. اين مقاله درصدد است با پرسش و فرضيات زير به ارائه ديدگاهي كلي در ارتباط با چگونگي شكل‌گيري شعار «مرگ بر انگليس» و تداوم آن در دوره معاصر بپردازد. فرضيات و پرسش‌ها ـ چه تمايزي ميان وضعيت سياسي ـ اجتماعي دوره انعقاد قرارداد 1919م. و پيش از آن است كه منجر به شكل‌گيري جنبش‌هاي گوناگون ضدانگليسي در سراسر كشور مي‌شود؟ ـ آيا فرياد چنين شعاري تحت‌تأثير جريانات حزبي ـ جناحي بوده يا اينكه وسعت آگاهي سياسي منجر به ارائة مخالفت با اهداف انگلستان در قالب چنين شعاري است؟ ـ چگونه است كه در ميان اهداف سودجويانه كشورهاي استعمارگر ديگر تنها انگلستان در مسير كاهش وجهه سياسي با شعار «مرده باد» از سوي مردم ايران قرار مي‌گيرد؟ اهداف ـ شكل‌گيري شعارهاي ضدانگليسي و «مرگ بر انگليس» ناشي از عملكرد سياسي و پرنوسان انگلستان و تغيير وضعيت سياسي ـ اجتماعي و فرهنگي مردم در تاريخ معاصر ايران است. ـ روزنامه‌ها، احزاب، جناح‌هاي مخالف منعقدين قرارداد 1919م. و افزايش آگاهي سياسي در شكل‌گيري اين شعار نقش داشته است. ـ تداوم شعار «مرگ بر انگليس» وابسته به ديدگاه مردم ايران نسبت به عملكرد انگليس است چرا كه استراتژي انگليس همواره ثابت و تاكتيك‌هاي دست‌يابي به چنين استراتژي در تاريخ معاصر ايران متفاوت بوده است. مقدمه شعارها يكي از راههاي تهييج و تحريك مردم در ارائة خواسته‌ها يا ابراز احساسات‌اند و تنها مربوط و مختص به ملت و كشوري خاص نيستند. شعارها خود به خودي شكل نمي‌گيرند ـ اگر چه برخي في‌البداهه و عاميانه‌اند ـ چرا كه پيامد يك واقعه يا جريان‌اند كه بر وضعيت سياسي اجتماعي فرهنگي و اقتصادي تأثيرگذار بوده است. از اين رو شناخت محتواي هر شعار به شناخت و درك شرايطي كه منجر به شكل‌گيري آن شده است ياري مي‌رساند. قرارداد 1919م. با اهميت است نه فقط از اين جهت كه شرايط مذكور در آن ايران را سرسپرده‌ كامل انگليس قرار مي‌داد، بلكه از اين جهت كه در شرايطي اين قرارداد منعقد شد كه ايران دوران سخت و دشوار جنگي ناخواسته و ناخوانده را پشت سر گذاشته و چند سالي بود كه وارد دوران مهمي از تاريخ خود يعني دوران مشروطه شده بود. دوراني كه پيامد ورود ايران به عرصه آشنايي با مظاهر نو و تازه‌اي در تمامي حيطه‌ها بود، دوران پذيرش حكومتي قانون‌مدار كه در آن حفظ تماميت ارضي و لغو امتيازاتي كه اين موجوديت را خدشه‌دار كند، مورد توجه بود. بازتاب قرارداد 1919. در جامعه‌اي كه به سختي در پي خروج از سنگيني ويرانه‌هاي چند جانبه جنگ جهاني اول بود بسيار گسترده است. به گونه‌اي كه مي‌توان در حركت و جنبش‌هايي كه در گوشه و كنار ايران در پي مخالفت با آن آغاز شد به خوبي خشم آميخته با پا گرفتن آگاهي سياسي مردمي كه از مشروطه آنچه طلبيدند، نيافتند را ديد. روزنامه‌هاي جناحي در كنار جنبش‌ها با شعارهاي خود در قالب مرام‌نامه يكي از اهداف خود را مبارزه با استعمار خارجي (انگليس) بيان كردند. با چنين آگاهيهاي همه جانبه‌اي مردم را با خود همراه ساخته و اهداف آميخته با شعار را از دهان آنان فرياد مي‌زدند. نكته قابل توجه در قرارداد 1919م. علاوه بر شكل‌گيري شعار بر ضد كشوري كه حضورش در ايران به سالهاي قبل از مشروطه بازمي‌گشت، نقش مهم در تداوم يك جريان است كه به جايي مي‌رسد كه حتي در دوره رضاخان با وجود مدارك و اسناد در رابطه با وابستگي‌اش، به منظور بالا بردن وجهه اجتماعي و به دست آوردن مقبوليت مردمي، شعار ضدانگليسي مورد استفاده او و ديگران قرار مي‌گيرد. پرسشي كه در اينجا مطرح مي‌شود اين است كه چگونه كشوري كه در ابتداي مشروطيت به همراهي مشروطه‌خواهان ـ البته براي حفظ منافع خود در مقابل روسها ـ پرداخت، كشوري كه نفوذش تا جايي پيش رفت كه دوستدارانش در تاريخ ايران به «انگلوفيل» معروف و شناخته شده‌اند، به مرحله‌اي در تاريخ ايران رسيده كه هر طالب قدرتي از برچسب ضدانگليسي براي كسب وجهه مردمي استفاده كرد؟ آيا اين شعار تنها دربردارنده بحران بعد ازجنگ بود؟ چگونه بود كه اين شعار حتي به كم‌رنگ‌شدن نقش انگليس در دوره‌هاي بعد و حضور قدرتي ديگر كه بعد از جنگ جهاني دوم دست نخورده از نابساماني‌هاي جنگ مانده بود (آمريكا) منجر مي‌شود؟ بررسي و تحليل قرارداد 1919م. در كنار شناخت سير ورود انگليس در ايران به خوبي مي‌تواند در ارائه تحليلي درست از شكل‌گيري شعار ضدانگليسي ياري رساند. پيشينة حضور انگليس در ايران قرن نوزدهم در قرن نوزدهم، ايران به واقع كمربند امنيتي منافع بريتانيا در هند به شمار مي‌رفت. ايران براي زمامداران سياسي بريتانيا نقش مهره‌ي شطرنجي داشت كه بايد به هر نحو ممكن از هندوستان حفاظت مي‌كرد. قائل شدن به نقش مزبور، ستون فقرات سياست‌گذاري بريتانيا را در ايران تشكيل مي‌داد. به واقع انگلستان از اوايل قرن نوزدهم به دنبال يافتن جاي پايي براي اعمال نفوذ در ايران مي‌گشت. سالهاي 1214 و 1215ق. سالهاي آشنايي ايران ـ كه بعد از مرگ آقا محمدخان به برادرزاده‌اش فتحعلي‌شاه ميراث رسيده بود ـ با كشوري است كه در طي سالهاي آينده سهم بسياري در صحنه سياسي ايران بر عهده داشت. در اين دوره شخصي به نام مهدي علي خان ملقب به بهادر جنگ از طرف فرمانرواي هندوستان به نزد فتحعلي شاه فرستاده شد تا به جلوگيري از تجاوز و تعدي حكام محلي افغانستان به خاك هند بپردازد. سرزميني كه دربردارنده منافع انگلستان بود و هر عاملي كه اين منافع را به خطر مي‌انداخت مي‌بايست برداشته مي‌شد. اولين نماينده و سفير انگليسي كه به ايران رهسپار شد سرجان ملكم است كه پيامد حضورش در ايران انعقاد قراردادي است كه در آن فتحعلي شاه مي‌بايست با نيروي نظامي، زمانشاه فرمانرواي كابل و جانشينانش را از حمله به هندوستان بازدارد و در صورتي كه زمانشاه به هند حمله ببرد دربار ايران از اتحاد با او بر ضد انگلستان خودداري كند. علاوه بر آن امتيازات تجاري در خليج فارس به انگليسي‌ها داده شد؛ از جمله امتيازات تجاري اين بود كه بازرگانان انگليسي و هندي از آن پس حق داشتند بدون پرداخت ماليات در بنادر ايران به كسب و تجارت بپردازند و كالاي انگليسي مانند قماش و فولاد و آهن و سرب و امثال آنها را بدون پرداخت عوارض گمركي وارد ايران كنند.(1) اما اين روابط به صورتي پيوسته و مداوم نبود چرا كه در پي هر اتفاقي كه حسن نيت يكي از دو طرف نسبت به هم خدشه‌دار مي‌شد به قطع روابط مي‌انجاميد همانگونه كه پس از قتل سفير ايران(2) در هند در فاصله سالهاي 1221 ـ 1219ق. صورت گرفت. به دنبال آن در طي سال 1221ق. همزمان با پيمان‌شكني فرانسه در طي قرارداد تيليسيت(3) احساسات عمومي مردم تا حدي با مقاصد انگليس همراه شد و وقتي در سال‌هاي 1224 ـ 1223ق. همزمان با ترك گاردان از ايران، سرهارفورد جونز وارد ايران شد، داشتن كنسولخانه در شهرهاي شيراز، تبريز، اصفهان، يزد و قزوين و در اختيار گرفتن جزيره خارك براي حفظ منافع انگليس در هند با همان شرايطي كه در مورد فرانسويان وجود داشته از جمله تقاضاهاي مطرح شده انگليس از زبان او بود.(4) در دوره محمدشاه هرات مسئلة بحران‌ساز ميان دو كشور شد و حتي به قطع روابط دو كشور انجاميد. براي انگلستان كه منافع حياتي در هندوستان داشت هر گونه اتفاقي در همسايگي هند خطرساز قلمداد مي‌شد و به اين ترتيب بود كه تصرف هرات در اين دوره مقدمه قطع روابط سياسي بين دو كشور شد. مسئله هرات نقطه شروع حركت‌هاي مجادله‌آميز با نيروهاي انگليسي است چرا كه كساني كه در مقابل انگليسي‌ها مقاومت نمودند همان تنگستاني‌ها بودند كه تفنگ‌هاي فتيله‌اي داشتند و باقرخان تنگستاني و شيخ حسين چاه كوتاهي مخصوصاً پسر باقرخان يعني احمدخان، در اين جنگ رشادت فوق‌العاده‌اي ابراز نموده و 74 تن از سپاه انگليس را هلاك ساختند... در اين جنگ احمدخان منشي قنسول خانه انگليس در بوشهر نامه‌اي به احمدخان تنگستاني نوشته و او را در مجادله با نيروهاي پرزور انگليس سرزنش و تهديد مي‌كند. احمدخان تنگستاني در جواب مي‌نويسد: احمد اي آنكه شاه خوباني بي بي بخت باد دمسازت چار آسـيم، ما نمـي‌ترسـيم از سه لكاته و دو سربازت ولي بالاخره احمدخان فرزند جوان وي [باقرخان] در ميدان جنگ هلاك مي‌شود و زن و مرد و دشتي و تنگستاني به اين اشعار مترنم مي‌شوند: خبر آمد كه دشتستان بهار است زمين از خــون احــمد لاله‌زار است الا اي مادر پيــرش كــجــايي كه احمد يك تن و دشمن هزار است(5) در دوره ناصرالدين شاه در سال 1273ق معاهده‌اي معروف به معاهده پاريس در پانزده فصل نوشته شد و به موجب فصول 5 و 6 و 7 دولت ايران تعهد كرد كه هرات و تمام خاك افغانستان را از قشون خود خالي كند و از هر نوع ادعايي نسبت به سلطنت خود در هرات و تمامي خاك افغانستان بگذرد و از رؤساي هرات و افغانستان هيچ‌گونه علامت اطاعت از قبيل سكه و خطبه يا باج مطالبه ننمايد و من بعد از هرگونه مداخله در امور داخلي افغانستان احتراز كند و هرات و تمام افغانستان را مستقل شناخته درصدد تصاحب اين ولايت برنيايد و در صورت بروز اختلاف مابين ايران و هرات و ساير ولايات افغانستان اين دولت تعهد كند كه دولت انگليس را واسطه قرار دهد. اگر هم دولت ايران مجبور به سركوبي يكي از مهاجمين افغاني گرديد، ملزم باشد كه پس از رفع غائله قشون خود را عقب بكشد و حق نداشته باشد كه شهر يا قطعه‌اي از خاك افغانستان را به طور دائم به ممالك خود ضميمه سازد.(6) در اين دوره اعطاي امتيازات صورت گرفت. يكي از اين امتيازات در واقعه رژي (انحصار دخانيات ايران) رخ داد كه به دليل نيروي عظيم روحانيان در برابر شاه اين قرارداد لغو شد و حضور مردمي، آگاهي سياسي و حتي حضور زنان براي نخستين بار در حركتي اعتراض‌آميز نسبت به قرارداد با استعمار (انگليس) آن را به عنوان زمينه انقلاب مشروطه معرفي كرده است. در طي سالهاي مشروطه عملكرد و سياست انگلستان واضح و آشكار نيست به خصوص كه حمايت اوليه او از مشروطه‌خواهان سرانجام منتهي به قرارداد 1907م. مي‌شود به گونه‌اي كه لينچ به وضوح سياست انگليس را در راستاي اين قرارداد بيان مي‌دارد: «بگذاريد اميدوار باشيم كه اين توافقنامه به روابط بهتر با روسيه مي‌انجامد و اين كشور زمينه‌هاي اساسي ترس و بيم ما را تشخيص داده و به آن احترام خواهد گذاشت. متأسفم كه اين قرارداد مشكل بتواند روابط ما را با ايران بهبود بخشد. ايران بزقرباني جشن است كه ما و روسيه به افتخارش اين توافقنامه را برپا كرده‌ايم. در حالي كه اين جشن ادامه دارد و جام‌ها به سلامتي يكديگر مبادله مي‌شوند، وطن ملت كوچكي كه آنچنان كمكي به غناي هنري و فكري جهان نموده است و قبل از امضاي اين موافقتنامه چشم‌انداز آينده آن دست كم اميدواركننده مي‌نمود، حال بين مرگ و زندگي قرار گرفته، تكه تكه شده، تقريباً تجزيه گرديده و بي‌يار و ياور در زير پاهاي ما قرار گرفته است».(7) پائولوويچ در كتاب انقلاب مشروطيت ايران مي‌گويد: پيروزي مشروطه در ايران كمك فراواني به اشتعال آتش انقلاب در هندوستان كرد و اين موضوع باعث دهشت انگلستان شد. اين دولت را وادار كرد كه در ديپلماسي خود نسبت به نهضت آزادي‌خواهي ايران تجديدنظر كند. چنين بود علت اساسي سازش روس و انگليس و عقد قرارداد معروف 1919م. در 18 اوت 1907م. معاهده‌اي به امضاء رسيد و طبق آن سه منطقه شمالي، بي‌طرف و جنوبي ايران در نظر گرفته شد... معاهده‌اي كه در غياب مجلس [بدون اطلاع مجلس] به عنوان امر انجام يافته در نظر گرفته شده بود... بدون شك تحقير بزرگي نسبت به آزادي ايران محسوب مي‌شد. در 18 اكتبر 1907م. مجلس ايران به اين معاهده اعتراض كرد و اعلام داشت كه اين معاهده شرافت ملي ايران را تحقير كرده و لطمه جبران‌ناپذيري به تماميت و استقلال كشور مزبور وارد مي‌آمد...(8) بدين ترتيب بود كه اعتراض به عنوان ابزاري در جهت نفي يك قدرت به كار گرفته شد. مجلس به عنوان ميراث مشروطه اين حسن را داشت كه به عنوان نمايندة ملت ايران به مخالفت با شرافت از دست رفته توسط قدرتي كه سالها با ايران همسايه شده بود، بپردازد. زمزمه‌ها شنيده مي‌شد اما نياز به تلنگري بود تا خشم بي‌صداي ملتي كه در جريان مشروطيت از مجراي مجلس به بيان خواسته‌هاي خود مي‌پرداخت به فرياد تبديل شود و قرارداد 1919 م. و مفاد آن اين فرصت را به دست داد. قرارداد 1919م. و شكل‌گيري شعار «مرگ بر فلسطين» در سالهاي بعد از مشروطه وضعيت عمومي كشور روز به روز بدتر مي‌شد. به قول يحيي دولت‌آبادي: «زمامداران امور همان‌ها هستند كه بودند، خالي بودن خزانه همان بود كه بود. نه دولت را قوتي است و نه ملت را اتفاق و همتي، و بالجمله نه زر داريم و نه زور و در دست اجانب مقهور، مگر دستي از غيب برون آيد و كاري بكند.»(9) در چنين شرايطي بود كه قرارداد 1919م. منعقد شد. جنگ جهاني اول در طي سالهاي 1918ـ1914م. به وقوع پيوست. اين جنگ ضمن خرابيهاي اقتصادي سياسي و اجتماعي وارده بر كشورهاي درگير جنگ، ضربه اساسي را به نقاطي وارد ساخت كه طراح و آغاز‌كنندة آن نبودند بلكه قرباني منافع استعماري كشورهايي قرار گرفتند كه ناخواسته آنها را نيز به جنگ پيوند داد. ايران يكي از آن نقاط است. سالهاي آخر جنگ جهاني اول در تهران از قول يحيي دولت‌آبادي شاهدي بر تأثير جنگ بر كشور است: «به تهران در سالهاي آخرين، بزرگتر بدبختي كه وارد شده اين است كه روح حرص و آز، روح نفاق و شقاق، روح بدگماني و بدانديشي شديدي در كالبد وي حكمفرما شده است و گويي فرشته عاطفت و حقيقت از اين شهر پرواز كرده به جاي آن بي‌رحمي و نادرستي به صورت وحشتناكي نشسته است. پيش از جنگ عمومي تهران جوان تمدن اروپا را بالاي سر خود مانند آفتاب بلندپايه مي‌ديد و مي‌كوشيد دست خود را به دامان آن برساند و تصور مي‌كرد صفحة اروپا پر است از عاطفت و مملو است از محبت و مرمت و بالجمله اروپا را مهد سعادت و انسانيت مي‌دانست. جنگ عمومي بطلان اين تصورات را مدلل داشت و فهمانيد كه اروپا هم قطعه‌اي از همين عالم و اروپاييان نيز پرورده‌يي از پروردگان همين آب و خاكند. جنگ عمومي پرده‌اي را از برابر روحيات اروپا برچيد كه جز با اين دست قوي برچيدن آن پرده امكان نداشت و بالاخره محقق گشت كه ترقيات علمي و صنعتي اروپا همان اندازه كه آن مردم را به ماديات نزديك و علاقمند كرده از عواطف روحاني و مراحم انساني دور نموده است. انعكاس اين حقيقت در افكار اقوامي كه تمدن اروپا را سرمشق تعالي خود مي‌دانستند بديهي است چه اثر بدي مي‌نمايد. پس اگر بگوييم ايران و خصوصاً تهران جوان از بي‌پرده شدن احوال روحي و مدني اروپا خود را در پرتاب گمراهي انداخته، باوركردني است و در اثر اين پيشامد به ضميمه فقر و فاقه عمومي كه روي داده، يك بي‌امانتي و بي‌عاطفتي ديده مي‌شود كه از پيش مانندي نداشته است.»(10) اما اينها بخشي از ضرباتي است كه جنگ بر ايران وارد ساخت چرا كه قحطي و گرسنگي از مشكلات عمده اين دوران است كه با خود تصاويري از اجساد مردماني كه جان باخته‌اند را به نمايش مي‌گذارد. در تهران اجساد بر روي زمين مي‌ ماند و در سال 1917م. بالاخره مردم تهران از شدت گرسنگي در مسجد شاه تحصن اختيار كردند. به واقع علت تحصن همين امر يعني گرسنگي بود اما به سرعت به مسايل ديگر تغيير يافت. عين‌السلطنه مي‌نويسد: «اما اين گرسنه‌ها كه براي نان متحصن شده بودند اين همه پلو گوشت، حلوا، شيرين، قند، چاي را از كجا آوردند معلوم است كه از همان جا هميشه بلاهاي ايران نازل مي شود كه اسمش سفارت انگليس است.»(11) بسياري از ناظرين ايراني دست پنهان بريتانيا را در پس قحطي‌هاي اين زمان مي‌ديدند. به ديد آنان انگليسي‌ها خود قحطي را به وجود آورده‌اند و بعد هم وفور نعمت به ارمغان خواهند آورد تا مردم آنان را منجي و رهايي‌بخش خود بدانند. امروز ما در كمي نان از گرسنگي خشكيديم گرچه خشكسالي در اين حالت بي‌تأثير نيست ولي نه به اين درجه. از دو ماه و نيم به اين طرف اين انگليسيهاي خيرخواه اجناس موجود را در ايران در هر جا كه يافتند گران و ارزان نگفتند خريدند تا كه ما اين روزها را ببينيم. وقتي كه گرسنگي به غايت رسيد، انگليسيها همان روز ما را در سيل فراواني خواهند انداخت تا كه بعد از اين قحطي و كميابي غريق فرح و شادي و تر و تازه شويم!(12) بعد از جنگ، انگلستان در پي اين بود كه چگونه دستاوردهاي جنگ را حفظ كند؛ حفظ نفوذ و برقراري نقش ممتاز خود را در ايران چگونه تأمين كند؟ قبل از جنگ انزواي ايران از جمله اهداف انگلستان بود. چرا كه حفظ منافع او در هند منوط به چنين سياستي بود. اما پس از جنگ استراتژي انگليس خارج كردن هر كه غير از خود او از ايران بود. اين استراتژي كه مي‌بايست پيامدهاي خود را نيز پيش‌بيني مي‌كرد و در قرارداد 1919م. به تصوير كشيده شد. چنانكه هنگامي كه وثوق‌الدوله قرارداد 1919م. انگليس و ايران را براي تصويب به مجلس چهارم كه تازه تشكيل شده بود، برد، لنين گفت: «انگليس ايران را اسير كرد.»(13) وضعيت و شرايطي كه قرارداد 1919م. در آن منعقد مي‌شود در مقايسه با شرايطي كه قراردادهاي پيشين دولت ايران با كشورهاي انگليس و روس بسته مي‌شود، كاملاً متفاوت است. چرا كه قرارداد 1919م. در شرايطي بسته مي‌شود كه ايران جنگي را پشت سر گذاشته كه تا مدتها ضربات اقتصادي و نابساماني‌هاي سياسي و اجتماعي كه ميراث آن بود، بر دوشش سنگيني مي‌كرد و همينطور دوره مشروطه، به عنوان نقطه مهمي از تاريخ ايران كه در آن مردمي نام «ملت» به خود مي‌‌گيرند و به نام ملت به احقاق حق مي‌پردازند. يكي از اين حقها بيان اعتراض است؛ اعتراض به حقوقي پايمال شده چه در جنگ و چه در صلح. گرچه در مورد عهدنامه‌ه‌اي گلستان و تركمانچاي دوره فتحعلي شاه صفاتي چون «شوم» در كتب مختلف به چشم مي‌خورد اما آن دو عهدنامه نتيجة دو جنگ‌اند و هدف، گرفتن امتياز، پايان جنگ و به دست آوردن فرصتي براي حفظ منافع چه در هند و چه در ايران. در عهدنامه تركمانچاي هم واژه «تحت‌الحمايگي» ديده مي‌شود اما آيا وضعيت اجتماعي ايران پس از دوره مشروطه قابل قياس با پيش از آن است؟ آيا اعتراض به اين امتيازات در سطحي گسترده صورت گرفت؟ مگر نه اينكه در آن زمان اعطاي امتياز از بالا صورت مي‌گرفت و هنوز ابزار گسترش آگاهي سياسي آن قدر فراهم نشده بود كه به گونه‌اي وسيع انتظار اعتراض گسترده را داشت؟ امضاي قرارداد انگليس ـ ايران و امر و نهي امپرياليست‌هاي انگليسي در اين كشور موج خشم و اعتراض و اوج‌گيري مبارزات مردمي را در شمال برانگيخت. در بسياري از شهرها ميتينگ‌هاي مردمي و تظاهرات درگرفت. تراكت‌ها و اعلاميه‌‌هايي با شعار«مرگ بر انگلسي» و «مرگ بر دولت انگليسي‌خواهِ وثوق‌الدوله» پخش شدند. روزنامه‌ها، شخصيت‌هاي اجتماعي برجسته، بسياري از بازرگانان و نمايندگان روحانيان عليه اين قرارداد به پا خاستند. سرتاسر كشور را جنبش ضدانگليسي فراگرفت.(15) وسعت مخالفتها نشانه ناعادلانه بودن قرارداد 1919م. و واكنش نسبت به انگلستان بود. مخالفت‌ها ابتدا از شخصيت‌هاي برجسته آغاز شد. به عنوان نمونه عبدالله مستوفي مخالف قرارداد، در ضديت با آن مي‌نويسد: «شايد تصور كرده‌ايد كه ايران چيز ديگري هم داشته باشد كه شما به انگليسي‌ها نبخشيده باشيد... ولي... عبث تشويش نكنيد. همين اندازه خدمتي كه به انگليسي‌ها كرده‌ ايد آنها را مالك همه چيز ايرانيان نموده و مي‌توانيد مطمئن باشيد كه به قول روزنامه مضحكه منطبعه پاريس، مملكت ايران را 50 سانتيم (يك عباسي) به انگليسي‌ها فروخته‌ايد.»(16) و يا عارف قزويني كه در مخالفت با قرارداد در شعري خطاب به وثوق‌الدوله با لحني گزنده مي‌گويد: الهي آنكه به ننگ ابد دچار شود هر آنكسي كه خيانت به ملك ساسان كرد به اردشـير غيور دراز دست بگو كه خصم، ملك تـو را جـزو انگلستان كرد(17) عشقي هم مشهورترين شعر خود را كه حاوي مصرع «اي وثوق‌الدوله! ايران ملك بابايت نبود» را سرود بر ضد قرارداد مي‌گويد: داستان موش و گربه است عهد ما و انگليس موش را گر گربه برگيرد، رها چون مي‌كند؟(18) به اين ترتيب شرايط و وضعيت ايران پس از مشروطه، شكل‌گيري احزاب، روزنامه‌ها و مهم‌تر از همه مجلس به عنوان جايگاه نمايندگان ملت، جداي از گرايشهاي چپ و يا راست، انگلوفيل يا روسوفيل، فرصتي را براي ارائه خواسته‌هاي يك ملت، گروه يا جريان در قالب شعار فراهم ساخت. اما اين شعارها تنها حاوي خواسته‌ها نبودند بلكه در يك كلمه اعتراض خويش را به يك واقعه و اتفاق نشان مي‌دادند. معاهده‌ي 1919م. در شمال ايران با واكنش منفي گسترده‌اي روبه‌رو شده و به مخاصمات علني با دولت مركزي در گيلان و آذربايجان منجر شد.(19) همچون نهضت جنگل و قيام شيخ محمد خياباني كه مبارزه با استعمار به خصوص روس و انگليس را در صدر اهداف خود قرار دادند. به گونه‌اي كه دنسترويل در يادداشتهاي خود در ارتباط با نهضت جنگل مي‌گويد: «نهضت جنگل از طرف ميرزا كوچك خان انقلابي معروف كه ايده‌آليست باشرف و با ايمان است تشكيل يافته. پروگرام او حاوي همان افكار و همان مرامنامة مبتذل و غيرقابل تحمل است. منجمله آزادي، مساوات، برادري، ايران مال ايرانيان است، دور باد خارجي و از اين قبيل شعارها. تصريح ساير مواد برنامه او بي‌فايده است چون هم طولاني است و هم دروغ محض. دنيا از دست اين مرام‌ها به ستوه آمده است.»(20) اما اين شعار و انزجار از عملكرد انگلستان تنها محدود به زمان خود نبود چرا كه حتي در دوره‌اي كه با كودتاي سوم اسفند، رضاخان خود را «ضدانگليس» معرفي مي‌كرد و در روز كودتا اعلاميه‌اي مختصر به امضاي «رضا، رئيس كل قوا» و با عنوان «حكم مي‌كنم» منتشر شد، اين اعلاميه تأثيري مناسب در افكار مردم تهران بر جاي ننهاد. مردم هر جا چشم نظميه و قزاق را دور ديدند اين اعلاميه را از در و ديوار كندند و پاره نمودند. علت امر اين بود كه مردم در پس كودتا «انگشت خارجه» را مي‌ديدند.(21) نامه‌اي از سرپرسي لورن به وزارت امور خارجه بريتانيا در زماني كه رضاخان سكان‌دار اوضاع ايران شده بود، گواهي است بر اين كه انگليسي‌ها مي‌خواستند به هزينه ملت ايران امنيت سرمايه‌هاي خود را تأمين كنند: بعد از ضيافت شام به افتخار رضاخان در سفارت، ساعتي در اطاق دفترم با او صحبت كردم. رضاخان به من گفت كه او، با دست ايرانيان كاري را انجام خواهد داد كه بريتانيا مي‌خواست با دست انگليسي‌ها انجام دهد، يعني ايجاد يك ارتش نيرومند و استقرار نظم و ساختن يك ايران قوي و مستقل و اميدوار است كه در برابر انجام اين كارها بريتانيا شكيبايي پيشه كند و از دخالت در كار خود او خودداري كند. از اين پس ما بايد از هر گونه تظاهر به اينكه رضاخان دست نشانده ماست خودداري كنيم. تبديل او به يك آلت دست انگلستان برايش مهلك است.(22) مخالفت با قرارداد و انزجار روزافزون عمومي از انگليسي‌ها چنان اوج گرفت كه نماينده بريتانيا در تهران در 28 ژوئيه 1920م./اول ذي‌الحجه 1338ق. گزارش داد: «اكنون ما را با مستبدترين عناصر اين كشور همراه مي‌‌انگارند و اعتماد كساني را كه خود دموكراتهاي ناسيوناليست يا هر چيز ديگري مي‌نامند از دست داده‌ايم، آنها دوستان طبيعي ما محسوب مي‌شوند زيرا مشروطيت خود را به ما مديون مي‌باشند و به علاوه تنها حزب كم و بيش سازمان يافته كشور را تشكيل مي‌دهند. در واقع به تدريج به مقامي سوق مي‌يابيم كه در گذشته روسها در آراء عمومي از آن برخوردار بودند.»(23) گزارش فوق نشان‌دهنده شدت نفرت مردمي از نقش انگليس در مصيبت‌هاي اخير وارده بر آنهاست. مصيبتهايي كه سالها پيش آغاز شده اما مسير تدريجي كسب آگاهي سياسي مردم ايران، تنها حبه‌اي بود كه مي‌توانست در مقابل آن قدعلم كند. پايه‌هاي اصلي قيام ‌آنان در يك كلمه يعني شعار فرياد زده شد اما اين فرياد براي نخستين بار بازتاب حملاتي بود كه قبل از آن از سوي مردم شنيده نشده بود: «مرگ بر انگليس». شدت اين خشم بود كه رضاخان را واداشت تا در ابتدا وانمود كند مخالف فرماندهي انگليسي‌ها بر واحدهاي نظامي ايران است. او وانمود كرد حضور افسران انگليسي در ايران باعث تضعيف قواي قزاق مي‌شود و مانع يكپارچه شدن نيروهاي مسلح كشور است. بالاتر اينكه او تعدادي از افسران ايراني را واداشت به قرآن سوگند ياد كنند كه تحت امر فرماندهان انگليسي خدمت ننمايند.(24) حتي وابسته نظامي بريتانيا وانمود كرد رضاخان ضدانگليسي است زيرا در تماس نزديك با روتشتين كار مي‌كند. اين روش رضاخان حتي روس‌ها را فريب داد. آنها تصور كردند رضاخان به قول خودشان نمايندة خرده‌بورژوازي ايران است كه كشور را در بستر يك نظام دموكراتيك هدايت مي‌كند و اين مقدمه‌اي است بر شكل‌گيري طبقه كارگر ايران و گام نهادن كشور در مسير صنعتي شدن. اين انديشه غالب در بين آكادميسين‌هاي روسي بود. سال‌ها بعد بود كه آوتيس ميكائيليان تحليل ديگري ارائه داد و استدلال كرد رضاخان به واقع ضامن امنيت سرمايه‌گذاري بريتانيا در ايران است و او وظيفه‌اي بيش از صاف كردن جاده براي اين منظور نخواهد داشت.(25) نوع عملكرد سياسي انگلستان در تمام اين دوران باعث كم‌رنگ شدن تدريجي نقش آن بود. نقشي كه تنها و تنها در جهت حفظ منافع دائمي‌اش صورت مي‌گرفت. همين سياست و وقايعي چون وقوع انقلاب 1917م. روسيه، جنگ جهاني اول كه خود نمونه آشكار نمايش بلاهاي وارده بر مردم بود، در شكل‌گيري «جناح ضدانگليس» و تداوم آن در شعار «مرگ بر انگليس» دوره‌هاي بعد، حتي در شعارهايي چون مرگ بر انگليس حامي شاه جلاد»(26) در ديوار نوشته‌هاي دوره انقلاب اسلامي ديده مي‌شود و اين خود نشان از عدم تغيير جايگاه انگليس در ديدگاهي عمومي نسبت به نفوذ و دخالت در سياست ايران است. حتي زماني كه ايالات متحده آمريكا در دوره پهلوي دوم جايگزين قدرت انگليس مي‌شود هنوز هم در كنار شعارهايي كه بر ضد آن داده مي‌شود همواره نام انگليس به چشم مي‌خورد. همچون شعار «آمريكا، انگليس، ما دشمن تو هستيم»(27) به اين ترتيب قرارداد 1919م. زمينة مخالفت‌هاي مردمي را در ضديت با استعمار و شروع فرياد شعارهاي «مرده باد» به نمايش گذاشت و شدت اين جريان در انقلاب اسلامي 1357ش. به اوج خود رسيد. ارزيابي انعقاد قرارداد 1919م. پيامد وضعيت بحراني انگلستان در روابط بين‌المللي بود. وضعيتي كه بعد از جنگ جهاني اول (1918ـ1914م) و انقلاب اكتبر 1917م. روسيه، بر نقش منحصر به فرد و ممتاز انگليس در جهان تأثير نهاد. انگليس در پي حفظ موقعيت قبل از جنگ و منافع و استراتژي خود، مجبور به تغيير تاكتيك شد. در حالي كه مي‌بايست پيامد چنين تغييري را هم در نظر مي‌گرفت. اوج انتقاد و مخالفت با قرارداد 1919م. صرفاً به خاطر خود پيمان نبود، بلكه به دليل اوج سرخوردگي مردمي بود از سوءمديريت كشورشان، از مشكلات و مسايل اقتصادي كه بعد ازجنگ همچنان كمر آنها را خم كرده بود و هيچ‌گونه بهبودي در وضعيت آنها صورت نگرفت. پس فريادي مي‌بايست كه اين نارضايتي را به گوش برساند. شعار، واژه‌اي كه مي‌ توانست دربردارنده هيجان و شور و خشم و اعتراض و فرياد مردمي باشد كه در تاريخ روابط خارجي خود همواره حضور انگليس را به چشم خود ديده بودند. در تداوم اين شعار خود انگليس هم نقش داشت. به خصوص زماني كه رضاخان را روي كار آورد ـ با توجه به وضعيت متشنج ايران ـ تصور مي‌كرد «ضدانگليس» بودن رضاخان به نوعي باعث كسب وجهه مردمي شود و انگليس در پشت رضاخان مي‌تواند به پيشبرد اهداف خود بپردازد. فرياد شعار «مرگ بر انگليس» را مي‌توان زمينة حضور نيروي تازه‌نفسي دانست كه در دوره پهلوي دوم جايگاه انگليس را تصاحب كرد و جالب اينجاست كه همان پاياني را به دست آورد كه انگليس،‌ يعني شعار «مرده باد» اما اين بار بر عليه آمريكا. شعار مرده بادها، تبلور به بن‌بست رسيدن سياستهاي استعمارگرانه در دوره معاصر بود. البته نه به ا ين معني كه ديگر حضوري از استعمارگران به چشم نمي‌خورد بلكه به اين معني كه استراتژي كه دربردارنده اهداف ملي و حياتي يك كشور است در قالب تاكتيك‌هاي متفاوت كه راه‌هاي دستيابي به آن استراتژي است به اجرا درمي‌آيد. در ايران هم قرارداد 1919م. پيش زمينة ورود به كودتاي سوم اسفند بود، كودتايي كه به خوبي تغيير تاكتيك انگلستان را به دليل از دست دادن وجهه سياسي در ميان ايرانيان نشان مي‌دهد، شناخت عملكرد استعمارگرانه انگليس از حركتها و نهضتهاي فكري ـ اصلاحي دوره ناصرالدين شاه آغاز شده بود. دوره‌اي كه تجربه لغو قرارداد رژي (انحصار دخانيات ايران) به حكم يك مجتهد شيعه و همراهي مردمي را دربر داشت. اين تجربه نياز به پشتوانه‌اي براي تداوم داشت كه با ظهور مشروطه و اوج نابساماني‌هاي جنگ جهاني اول در كنار مهم‌‌ ترين عامل تأثيرگذار يعني انقلاب سوسياليستي 1917م. روسيه تأمين شد. چهره واقعي انگليس در طي اين حوادث و جريانها بر مردم آشكار گشت و هر بار بيان شعار «مرگ بر انگليس»، اگرچه در دوره رضاشاه به عنوان حبه‌اي براي كسب پذيرش مردمي مورد استفاده قرار گرفت، بازتاب بخشي از جنايات استعمار (انگليس) در تاريخ معاصر ايران است. بدين ترتيب اين نگرش در دوره‌هاي بعد يعني پهلوي دوم جريان پيدا كرد و بر شكل‌گيري شعارهاي استقلال‌خواهي و عدم وابستگي به بيگانه در دورة انقلاب اسلامي مؤثر بوده است. به گونه‌اي كه شعار نه شرقي، نه غربي دورة انقلاب اسلامي نشاني بر تداوم عدم تغيير ديدگاه مردم ايران نسبت به عملكرد انگليس و هر استعمارگر خارجي است. پي‌نويس‌ها: 1. شميم، ايران در دوره سلطنت قاجار، چ 11، مدبر، تهران، ص 69. 2. سفير ايران در هندوستان در يكي از روزها درصدد شكار برآمد و جمعي از هندوها كه قتل طيور را گناهي بزرگ مي‌شمردند از اين حركت به خشم آمدند و چون افكار عمومي مردم هند سخت عليه استعمارگران انگليسي تهييج شده بود و سفير ايران را وابسته به انگليسي‌ها مي‌دانستند به خانه سفير حمله‌ور شدند و در حين زد و خورد حاجي خليل‌خان، سفير ايران به ضرب گلوله از پادرآمد. 3. اين قرارداد در تيليسيت يكي از شهرهاي روسيه بين ناپلئون و الكساندر اول تزار روس منعقد شد و از آن تاريخ روابط دوستانه دو كشور برقرار گرديد و تا سال 1812م. كه امپراتور فرانسه به خاك روسيه حمله برد و تا مسكو پيش راند باقي بود. 4. شميم، همان، صص 74ـ73. 5. همان، صص 226 و 227. 6. همان، ص 233. 7. براون، انقلاب ايران، ترجمه قزويني، چ اول، كوير، تهران، ص 171. 8. پائولوويچ، انقلاب مشروطيت و ريشه‌هاي اجتماعي و اقتصادي آن، ترجمه م. هوشيار، كتاب‌هاي جيبي، تهران، صص 80 و 81. 9. دولت‌آبادي، حيات يحيي، ج 3، فردوسي ـ عطار،‌ تهران، ص 265. 10. همان، ج 4، صص 91ـ90. 11. عين‌‌السلطنه، روزنامه خاطرات عين‌السلطنه، به كوشش ايرج افشار، ج 7، اساطير، تهران، صص 5109 و 5312. 12. نوبهار، ش 73، يكشنبه غره ربيع‌الاول 1336، 16 دسامبر 1917م. «از مقالات وارده». 13. جمعي از نويسندگان، تاريخ ايران از زمان باستان تا امروز، ترجمه كيخسرو كشاورزي، چ اول، پويش، تهران، ص 429. 14. همان، ص 421. 15. همان، ص 430. 16. مستوفي، شرح زندگاني من، ج 3، زوار، تهران، ص 20. 17. ديوان عارف قزويني، به اهتمام عبدالرحمن سيف آزاد، اميركبير، تهران، صص 248ـ246 و ص 325. 18. مشير سليمي، كليات عشقي، جاويدان، تهران، صص 311ـ309 و صص 334 و 336. 19. مكي، زندگاني سياسي سلطان احمدشاه قاجار، چ دوم، اميركبير، تهران، صص 110ـ106. 20. شيخ‌الاسلامي، افزايش نفوذ روس و انگليس در ايران عصر قاجار، چ اول، كيهان، تهران، ص 68. 21. دولت‌آبادي، همان، ج 4، صص 232ـ231. 22. آباديان، از سقوط مشروطه تا كودتاي سوم اسفند، چ اول، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، صص 732 و 733. 23. زرگر، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در دوره رضاشاه، ترجمه كاوه بيات، چ اول، انتشارات پروين و معين، تهران، ص 53. 24. آباديان، همان، ص 728. 25. سلطانزاده، انكشاف اقتصادي ايران و امپرياليسم انگلستان، مازيار، تهران، فصل سوم به بعد. 26. مركز اسناد انقلاب اسلامي، فرهنگ شعارهاي انقلاب اسلامي، چ اول، ص 324. 27. همان، ص 188. منابع: ـ آباديان، حسين، ايران از سقوط مشروطه تا كودتاي سوم اسفند، چ اول، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، تهران، بهار 1385. ـ اولسون، ويليام جي. روابط ايران و انگليس در جنگ جهاني اول، چ اول، ترجمه حسن زنگنه، شيرازه، تهران، 1380. ـ براون، ادوارد، انقلاب ايران، چ اول، ترجمه مهدي قزويني، انتشارات كوير، تهران، 1376. ـ پائولوويچ، انقلاب مشروطيت و ريشه‌هاي اجتماعي و اقتصادي آن، چ اول، ترجمه هوشيار، كتابهاي جيبي، تهران، 1339. ـ جمعي از نويسندگان، تاريخ ايران از روزگار باستان تا امروز، چ اول، ترجمه كيخسرو كشاورزي، انتشارات پويش، تهران، 1359. ـ دولت‌آبادي، يحيي، حيات يحيي، ج 3 و 4، فردوسي ـ عطار، تهران، 1371. ـ زرگر، علي‌اصغر، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در دوره رضاشاه، چ اول، ترجمه كاوه بيات، انتشارات پروين و معين، تهران، 1373. ـ سالور، مسعود، روزنامه خاطرات عين‌السلطنه، ج 5 و 6 و 7، به كوشش ايرج افشار، اساطير، تهران، 1377. ـ سلطان‌زاده، آ. انكشاف اقتصادي ايران و امپرياليسم انگلستان، ترجمه ف. كوشا، مازيار، تهران، 1383. ـ سيف آزاد، عبدالرحمن، ديوان عارف قزويني، اميركبير، تهران، 2536. ـ شميم، علي‌اصغر، ايران در دوره سلطنت قاجار، چ 11، انتشارات مدبر، تهران، 1384. ـ شيخ‌‌الاسلامي، محمدجواد، اسناد محرمانه وزارت خارجه بريتانيا، چ اول، كيهان، تهران، 1356. ـ شيخ‌الاسلامي، محمدجواد، افزايش نفوذ روس و انگليس در ايران عصر قاجار، چ اول، كيهان، تهران، زمستان 1369. ـ كاتوزيان، محمدعلي، تضاد دولت ـ ملت، چ اول، نشر ني، تهران، 1380. ـ مركز اسناد انقلاب اسلامي، فرهنگ شعارهاي انقلاب اسلامي، چ اول، تهران، 1379. ـ مخبر، عباس، سلسله پهلوي و نيروهاي مذهبي به روايت تاريخ كمبريج، چ اول، طرح نو، تهران، پاييز 1371. ـ مستوفي، عبدالله، شرح زندگاني من، ج 2 و 3، زوار، تهران، 1341. ـ مشير سليمي، علي‌اكبر، كليات عشقي، جاويدان، تهران، 1357. ـ نوبهار، دوره سالهاي 1336ـ 1335. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 38

گزارش يك توحش به روايت ساواك

گزارش يك توحش به روايت ساواك در مجموعه رويدادهاي روز 28 دي 1357 خبري از اظهار تأسف ستاد مشترك ارتش شاهنشاهي از رويدادهاي روز 27 دي شهر اهواز به چشم مي‌خورد. روز 27 دي 1357فرداي روز فرار شاه از كشور و متعاقب نطق تحريك آميز استاندار رژيم پهلوي در خوزستان، جمعي از نظاميان وفادار به شاه به طرف شهر حركت كردند و ديوانه‌وار صدها مغازه‌ را به آتش كشيدند، اتومبيل‌ها را خرد كردند، مردم بي‌دفاع را كشتند و ويرانه‌اي از اهواز بر جاي گذاشتند. بهتر است ماجرا را در سند ساواك مطالعه كنيم. ساواك در شرح اين واقعه، سندي در 8 صفحه انتشار داده كه در سه صفحه اول آن شرح ماجرا بيان شده و ساير صفحات به ذكر نام شهدا و مجروحين و مشخصات مغازه‌هاي تخريب شده اختصاص دارد. در اينجا توجه خوانندگان گرامي را به اين سند جلب مي‌‌كنيم. گزارش حادثه 27/10/1357 شهرستان اهواز گزارش زير بر اساس تحقيقات و مشاهدات عيني امضاءكنندگان زير تنظيم گرديده است. با تمام مجروحيني كه در بيمارستان بوده‌اند مصاحبه به عمل آمده و اتومبيلها و مغازه‌ها و اماكن سوخته شده مورد معاينه قرار گرفته‌اند. جريان واقعه به اين شرح است كه: پس از خروج شاه از ايران در تاريخ 26/10/1357، فرمانداري نظامي اهواز در ساعات منع عبور شبانه اقدام به برداشتن چهار مجسمه شاه و پدرش در نقاط زير مي‌نمايند: ميدان مجسمه، ميدان راه‌آهن، جلوي دانشگاه جندي شاپور، ميدان لشكر ومجسمه نيم تنه واقع در باغ ملي. شهر از صبح زود روز 27/10/1357 از تمام نيروهاي انتظامي اعم از پليس و فرمانداري نظامي تخليه شده بود. دانشگاه جندي شاپور به مناسبت بازگشايي دانشگاه از مردم اهواز دعوت به عمل آورده بود كه در ساعت 10 صبح در سالن دانشكده تربيت بدني حاضر شوند و از طرف ديگر در حسينيه اعظم در مركز شهر نيز طبق معمول روزانه از ساعت ده صبح مجلس وعظ برقرار بوده است. به قرار تحقيقات انجام شده تعدادي از نيروهاي فرمانداري نظامي پس از سخنراني كه استاندار خوزستان انجام داده است تحريك شده و به طرف شهر حركت مي‌كنند و در چهار دسته راهي شهر مي‌شوند. عده‌اي به طرف جنوب غربي (كمپلو) مي‌روند و دسته‌اي به طرف دانشگاه جندي‌ شاپور عزيمت مي‌نمايند و گروهي ديگر به مركز شهر و اطراف حسينيه اعظم حركت و يك اكيپ نيز به طرف جنوب شرقي (خيابان زند و غضنفري) مي‌روند. گروه‌هاي اعزامي در سر راه خود ضمن تيراندازي هوايي و زميني هر چه در سر راه خود مي‌يابند به آتش كشيده و تخريب مي‌نمايند. به شرحي كه ذيلاً خواهد آمد: 1. گروهي كه به طرف دانشگاه جندي شاپور حركت كرده‌اند پس از عبور از امانيه حدود ساعت 11 صبح به دانشگاه مي‌رسند و با كمك گارد دانشگاه شروع به آتش زدن اتومبيل‌هاي پارك شده مدعوين مي‌كنند و در محوطه بيروني دانشگاه 19 اتومبيل را به آتش مي‌كشند. از جمله اتومبيل آقاي داعي‌پور عضو جمعيت حقوقدانان و شيشه بقيه اتومبيلها را شكسته و به بدنه آنها نيز با چماق و گلوله تفنگ و مسلسل صدمه وارد مي‌كنند. قابل توجه است كه تعدادي از اين اتومبيلها كه به آتش كشيده شده‌اند جلوي پاسگاه گارد دانشگاه پارك بوده و بنا به اظهار شاهدان عيني بعضي از آنها وسيله مأمورين گارد آتش زده شده‌اند. سپس چند نفر با پرتاب گاز اشك‌آور و تيراندازي هوايي و زميني به داخل دانشگاه هجوم مي‌آورند و به پنجاه هزار نفر مردمي كه براي استماع سخنراني مراسم بازگشايي دانشگاه (كه راديوي دولتي هم آن را توصيه و تبليغ كرده است) آمده بودند و اغلب با زن و فرزند همراه بوده و به آرامي قصد خروج را داشته‌اند حمله و با تيراندازي و ايجاد رعب و وحشت به تعقيب آنها پرداخته و آنها را به داخل دانشگاه فراري مي‌دهند. مردم اتومبيل‌هاي خود را در خيابانهاي دانشگاه رها مي‌سازند و عده‌اي به طرف فيشر آباد و لشكرآباد (محلي است نزديك دانشگاه) رفته و از جمله آقاي دادستان شهرستان و آقاي داديار استان و يكي از وكلاء اهالي غيور عرب زبان قسمتي از نرده و ديوار دانشگاه را تخريب و به نجات آنها اقدام و سپس با توجه به اينكه تيراندازي شديداً ادامه داشت آنها را به منازل خود پناه مي‌دهند. گروهي ديگر به كوي استادان وارد و به منزل استادان و گروهي به طرف رود كارون رفته و با قايق به آن طرف آب مي‌روند و عده‌اي ديگر به طرف كوي گلستان (منازل كارمندان سازمان آب و برق خوزستان) پناه مي‌برند. پس از حمله نظاميان و اوباش چماق به دست و مأمورين گارد دانشگاه به داخل دانشگاه ده اتومبيل را به آتش كشيده و بقيه را كه پارك شده بودند بدون استثناء خرد مي‌نمايند و سپس به سالن تربيت بدني (محل سخنراني) هجوم برده و شيشه‌هاي آن را مي‌شكنند و بعد از آن به اتفاق مأمورين گارد به محوطه كوي استادان حمله و با پرتاب گاز اشك‌آور و تيراندازي هوايي دو اتومبيل متعلق به استادان را كه در پاركينگ بوده خرد مي‌نمايند. در اين حمله عده‌اي كشته و زخمي مي‌شوند. 2. گروهي كه به مركز شهر و حسينيه اعظم رفته‌اند ابتدا در راه خود به همان شيوه گروه اول رفتار مي‌كنند و چند اتومبيل را سر راه خود با تانك له مي‌كنند و پس از مجروح كردن عده‌اي به شهرداري اهواز كه ساختمان استانداري به آن متصل است وارد و با تهديد اسلحه عده‌اي از كارگران زحمتكش شهرداري را كه مشغول گرفتن حقوق بوده سوار كاميون‌هاي ارتشي نموده و نيز دو نفر معاونين شهرداري آقاي مهندس پيدايش و آقاي مستوفي را با چند نفر كارمند سوار كرده و جاويد شاه گويان در حالي كه همه چيز را به آتش مي‌كشيده‌اند وارد ميدان مجسمه شده و شروع به غارت و به آتش كشيدن كليه مغازه‌هاي مسير خود در ميدان مجسمه، خيابان شاهپور، خيابان پهلوي، خيابان 24 متري، خيابان نادري و خيابانهاي فرعي آن مي‌نمايند و در اين مسير از حمايت عده‌اي اراذل و اوباش چماق به دست و نيز تعدادي از افسران و مأموران شهرباني كه شاهدان عيني آنها را ديده‌اند برخوردار بوده‌اند در اين مسيرتعدادي مجروح و مقتول مي‌گردند. در جلوي حسينيه اعظم كه گروه كثيري از مردم مشغول استماع سخنراني آقاي پيشوايي بوده‌اند به روي مردم تيراندازي كرده و چندنفر در جلوي حسينيه مجروح و مقتول مي‌گردند و حدود سه هزار نفر زن و مرد را داخل حسينيه محاصره مي‌‌نمايد. از داخل حسينيه تقاضاي آمبولانس از مركز اورژانس رازي مي‌شود كه بنا به گفته آقاي دكتر مدني رئيس شبكه رازي چند آمبولانس بلافاصله اعزام مي‌گردند و حتي يك آمبولانس را اشغال و از داخل آن به سوي مردم تيراندازي مي‌كنند. بعضي مجروحيني كه با آنها مذاكره شده مجروح شدن خود را ساعت 5 بعد از ظهر در اين محل ذكر كرده‌اند. 3. گروه سوم با همان شيوه دو گروه ديگر به طرف باغ شيخ و خيابان غضنفري (جنوب شرقي شهر كه پرجمعيت است) رفته و با تانك از روي دو اتومبيل در خيابان گشتاسب و در خيابان غضنفري از روي 11 اتومبيل كه در كنار خيابان و جلوي منازل پارك بوده‌اند با تانك عبور مي‌نمايند در تمام مدت تيراندازي ادامه داشته و در اين محل نيز عده‌اي كشته و مجروح مي‌شوند. لازم به يادآوري است در اين منطقه مأمورين پاسگاه ژاندارمري پل سوم با همكاري عده‌اي از اراذل و اوباش محله بدنام منطقه اهواز (كوي آشنا) اعم از زن و مرد و شخصي به نام حميد رهنما كه در فلكه شيرها پمپ بنزيني دارد با ديگر ارتشيان همراهي مي‌كنند و به غارت اموال و آتش زدن آن و قتل و جرح اقدام مي نمايند. اين عده به گاراژ ميهن حمله و عده‌اي را با زور و تهديد سوار كاميون‌هاي ژاندارمري نموده و جاويد شاه گويان به اتفاق حميد رهنما كه با مسلسل در اتومبيل كاماروي خود نشسته بوده به كارگران پمپ بنزين شماره 5 متعلق به شركت ملي نفت ايران و اداره پخش حمله و يكي از افراد گارد به نام رضائي را با قنداق تفنگ مجروح مي‌نمايند. 4. گروه ديگر كه به طرف كمپلو رفته بوده نيز همان عمليات از قبل تعيين شده را انجام و سه دستگاه اتومبيل را آتش زده و له مي‌‌نمايند و سپس به مغازه‌ها و منازل افراد با تانك حمله مي‌كنند از جمله منزل آقاي حاج عبدالله ضرغام‌پور در خيابان مشرف با تانك تخريب مي‌گردد و نيز تعدادي مغازه و گاراژ و غذاخوري (سالن غذاخوري مقدم كاملاً‌ تخريب شده است) و قصابي و غيره را غارت و تخريب مي‌‌نمايند. در اين منطقه نيز مأمورين مردم را وادار به شعار گفتن به نفع شاه مي‌كنند و هركس اطاعت نمي‌كرد خودش مجروح و اتومبيلش خرد مي‌گرديد. با توجه به مراتب فوق استنباط ما چنين است كه اين برنامه از قبل تنظيم گرديده و از نوع برنامه‌هايياست كه در ديگر شهرهاي ايران مانند كرمان، كرمانشاه، نهاوند و غيره پياده شده است و اين اظهار استاندار خوزستان كه عده‌اي از مردم به سربازان و درجه‌داران حمله كرده‌اند و آنها را خشمگين ساخته‌اند و كنترل از دست آنها خارج شده است صحيح نيست زيرا اولاً نه تنها در روز 27/10/1357 هيچ‌گونه حمله و يا توهيني از طرف مردم به مأمورين انتظامي و ارتش صورت نگرفته بلكه به گواهي عده زيادي از شاهدان عيني تا ساعت 10 صبح در دست هر يك از سربازان يك شاخه گل ميخك بود كه از طرف مردم به آنها تقديم شده بود و حتي در چند مورد مردم به بالاي تانك‌هاي مستقر در امانيه نزديك استانداري رفته و دسته گلي بالاي آن گذاشته بودند و شهر و مردم غرق در سرور و شادي بودند و كوچك‌ترين نشانه‌اي از خشم و غضب در آنها مشهود نبوده است و ثانياً همين عمليات عيناً در شهرهاي دزفول و مسجد سليمان در همان روز انجام گرديده و شكل تخريب و كشتار يكي است و ثانياً تخليه شهر از نيروهاي فرمانداري نظامي و همكاري نزديك بين ژاندارمري و شهرباني در روز ياد شده گواه بر اين است كه اين عمليات از قبل پيش‌بيني شده و با اطلاع كليه مسئولين به مرحله اجرا درآمده است. رابعاً پرواز چند هلي‌كوپتر نشانه‌اي بر كنترل عمليات وسيلة مقامات بوده است. خامساً عمليات تا ساعت هفت بعد از ظهر ادامه داشته است. اينك بعضي از مغازه‌ها و اماكني كه تخريب گرديده و به آتش كشيده شده و مشاهده گرديده است و نيز اسامي مجروحين و مقتولين حادثه با ذكر بيمارستاني كه در آن بستري بوده‌اند. تعدادي از مغازه‌هايي كه مورد خسارت و تخريب قرار گرفته‌اند. 1. مغازه حاج فتحي نقاش كاملاً‌تخريب شده است. كمپلو 2. مغازه شيشه فروشي آقا تقي كاملاً تخريب شده است. كمپلو 3. سالن غذاخوري مقدم كاملاً‌ تخريب شده است. كمپلو 4. منزل حاج عبدالله ضرغام‌پور كاملاً‌ تخريب شده است. كمپلو 5. گاراژ سوسنگرد و هشت دستگاه ميني‌بوس واقع در آن كه عكس‌آيت‌الله خميني را داشته‌اند تخريب شده. 6. قصابي حسين قصاب در خيابان ارفع تخريب و غارت گوشتها 7. سوپر مرغ در خيابان ارفع 8. چلوكبابي علي صالحي ـ بعد از پل سفيد (پل معلق) 9. كالاي خانه متعلق به آقاي سجادي بعد از پل سفيد (پل معلق) 10. مغازه لوازم منزل مربوط به آقاي تقوي بعد از پل سفيد (پل معلق) 11. مغازه منزل موسويان (بزرگ‌ترين مغازه و به كلي سوخته و خراب شده است. خسارت فوق‌العاده زياد است.) 12. مغازه محمدزاده (لوازم منزل) تخريب شده 13. بانك صنايع ايران تخريب شده 14. مغازه سلماني ونوس تخريب شده 15. مغازه اغذيه فروشي (كباب استانبولِ) به كلي تخريب شده 16. مغازه قمشي خوزستان گاز تخريب و غارت شده 17. مغازه كفش ملي تخريب و غارت شده 18. مغازه مطبوعات بين‌المللي تخريب و غارت شده 19. مغازه عرب‌زاده تخريب و غارت شده 20. مغازه ساعت‌فروشي تخريب شده اشياء درون ويترين غارت شده 21. مغازه قمشي (حاج محمدعلي) نمايندگي جنرال موتور تخريب و غارت شده 22. مغازه بهروز 23. كفش و كيف نادري تخريب و خسارت 24. مغازه لامل (لوازم پزشكي) تخريب شده 25. مغازه گنجينه استيل تخريب (اشياء درون ويترينها غارت شده) 26. مغازه فروشگاه بزرگ نادري تخريب شده 27. لوازم يدكي پيكان متعلق به وهاب قاطع تخريب 28. گلفروشي نادري تخريب و ضايع نمودن گلها 29. نايس همبرگر تخريب و غارت 30. پوشاك پامچال تخريب و اشياء درون ويترين ربوده شده 31. [ناخوانا] تخريب 32. زرگري بركات تخريب 33. ايران لوستر تخريب 34. فروشگاه منسوجات پروين تخريب 35. منسوجات مقدم تخريب 36. بنگاه دارويي وكيلي تخريب 37. اغذيه فروشي نبش سي متري غارت و تخريب 38. اغذيه جاتاناگا تخريب و غارت 39. مولن موكت تخريب و غارت 40. موكت فروشي شماسي تخريب شده 41. خوزستان ابزار تخريب 42. فروشگاه عليزاده تخريب 43. باغي تخريب 44. جنرال ابزار تخريب 45. رستوران اسب سفيد تخريب و غارت 46. فروشگاه پاپن تخريب 47. كتابفروشي فجر تخريب و غارت مجروحين حادثه 27/10/1357 بيمارستان شماره 1 جندي شاپور 1. منصور كرد زنگنه ـ ران 2. جمشيد محمديان ـ دست 3. عبدالزهرا عزيزي ـ پا 4. قدرت‌ زبيدي ـ [پا] 5. عزيزاله طالبي ـ قدام تحتاني ـ خيابان پهلوي 6. الياس محمدي 17 ساله ـ ساق پا ـ شاهپور 7. عبدالحسين باوي ـ شكم ـ حصيرآباد 8. محمدرضا محمدي 18 ساله ـ گردن و سينه ـ جلوي دانشگاه 9. حسن حيدري 17 ساله ـ ناحيه لگن ـ سي متري ـ نادري 10. غلامرضا عبدالرسولي 22 ساله ـ ستون فقرات ـ كمپلو ـ از پشت به او تيراندازي شده است. 11. اكبر راكي ـ ناحيه شكم ـ كمپلو نزديك راهنمايي 12. يوسف جعفري ـ كتف 13. غلامرضا دوريش زاده ـ ران 14. جمشيد آيتي ـ جراحت مختصر 15. محمدحسن كشميري ـ جراحت مختصر 16. محمدرضا بيات 14 ساله ـ باسن ـ فرزند يكي از كاركنان بيمارستان و داخل بيمارستان تير خورده است. 17. خانم صغري بروفه ـ دست ـ كارمند بيمارستان و داخل بيمارستان مجروح شده 18. رضا بروفه (شوهر خانم صغري) كارمند بيمارستان و داخل بيمارستان مجروح شده مجروحين حادثه 27/10/1357 ـ بيمارستان شماره 2 جندي‌شاپور 1. خانم ناهيد اخوان ـ از پيشاني وارد و از گردن خارج شده است. 2. كريم شريفي 14 ساله ـ از عضله فك وارد و از وسط دو ابرو خارج شده است ـ كمپلو 3. بهرام حيدري 20 ساله ـ بازوي راست ـ خيابان سيروس 4. اسماعيل صالح‌وندي 18 ساله ـ ران 5. حسين صادقي 21 ساله ـ سينه ـ جلوي دانشگاه 6. ياراله بني‌طرف ـ بازوي چپ ـ كمپلو ـ راهنمايي 7. خانم خاني هويزاني (ايران) ـ ران ـ لشكرآباد ـ درب منزلش 8. خانم سواعدي ـ ران 9. پسربچه 5 ساله به نام نگراوي ـ پا ـ لشكرآباد 10. زاره سعيداوي ـ مرخص شده بود ـ لشكرآباد 11. هله عقيلي ـ مرخص شده بود ـ لشكرآباد 12. حسن سالمي ـ مرخص شده بود ـ لشكرآباد 13. عبدالحسين حرداني خياط ـ مرخص شده بود ـ لشكرآباد 14. ذبيح ذاهكي ـ مرخص شده بود ـ لشكرآباد 15. محمدرضا رفيعي ـ مرخص شده بود ـ لشكرآباد 16. حميد ليسي ـ مرخص شده بود ـ لشكرآباد 17. خرمي ـ مرخص شده بود ـ لشكرآباد مجروحين حادثه 27/10/1357 بيمارستان كوروش 1. رمضان محبي 11 ساله ـ ران ـ سي‌متري ـ ساعت 12 2. بهروز مثنوي ـ بازو ـ تقاطع بهار و زاهدي ـ ساعت 2/1 12 ـ گلوله پس از مجروح كردن بازوي نامبرده از بدن او خارج و به سر رحيم قنواتي كه در كنار او بوده برخورد و او را مي‌كشد. 3. غلامرضا رضائي ناصري ـ ران ـ احمدي نبش دارا ساعت 2/1 5 4. نعمت‌الله بديعي ـ مرخص شده بود 5. علي كريمي ـ مرخص شده بود 6. شاهرخي ـ مرخص شده بود 7. سيدمجتبي دهكردي ـ شكم ـ بين كاوه و زاهدي ـ ساعت 30/1 1 8. شاهرخ مژدهي 18 ساله ـ فكين ـ زاهدي ـ 30/1 9. هدايت 18 ساله ـ پاشنه پا ـ اول نادري ـ 5 10. مهراب نيك سهرابي ـ ران ـ سي‌متري منتظر تاكسي بوده است 11. منصور شمالي نسب ـ سر (با چماق) ـ سي‌متري ساعت 30/2 12. نعمت ربيعي درگاه ـ گردن ـ حافظ 13. قربانعلي طالبي ـ مرخص شده بود 14. باقر مسعودي ـ مرخص شده بود مجروحين حادثه 27/10/1357 ـ بيمارستان رازي 1. فرج‌اله رحمتي ـ مرخص شده بود 2. دوشيزه ابراهيمي 8 ساله ـ مرخص شده بود 3. مصطفي دهقان ـ مرخص شده بود 4. نصراله نظافت ـ ساق پاي چپ ـ حسينيه اعظم ساعت 5 بعد از ظهر 5. محمدصادق صباغي ـ نبش زاهدي ـ ساعت 30/4 بعد از ظهر 6. احمد خسروي وسيله سربازان با چاقو مجروح شده است در دكان نانوايي 30/11 صبح مجروحين حادثه 27/10/1357 ـ بيمارستان سينا 1. بيگم جان جعفري ـ ران راست ـ خيابان زند 2. غلام پارياب ـ كتف ـ خيابان زند 3. اميرحسين احمدي ـ شكم ـ خيابان زند ـ داخل منزل اين دو برادرند و بعد از مشاهده مأمورين وارد منزل شده‌‌اند كه به درب منزل تيراندازي و هر دو مجروح شده‌اند. مجروحين حادثه 27/10/1357 ـ بيمارستان شير و خورشيد 1. جواد گلشن زاده ـ ساعد راست 2. موسي چمن‌آور ـ وسيله چماق مجروحين حادثه 27/10/1357 ـ بيمارستان پارس 1. محمدكاظم يادگار ـ مرخص شده بود 2. محمود مينايي ـ مرخص شده بود 3. مهدي راسخ 19 ساله در حالي كه سوار دوچرخه بوده از ناحيه هر دو پا در خيابان نادري مجروح شده 4. احمد بهرامي 32 ساله ـ پاي راست ـ خيابان خسروي 5. داود فيلي ـ مرخص شده بود 6. سعيد نورائي 15 ساله ـ پاي چپ از روي نفربر ارتشي باز نبش خيابان خاقاني تيراندازي شده است 7. مصطفي توكلي‌زاده 8. بهزاد كمين زاده مجروحين حادثه 27/10/1357 ـ بيمارستان شركت نفت 1. آقاي راشدي كارمند اداره تعميرات فوت‌شدگان حادثه 27/10/1357 چهارشنبه ـ اهواز 1. ابراهيم درويشي ـ اول لشكرآباد ـ به بيمارستان نرسيده است 2. هوشنگ خوانساري ـ بازار هنگام پخش عكس آقاي خميني از داخل فولكس بيمارستان كوروش 3. عظيم ذاكرزاده ـ خيابان مسجدي نبش سعيد جلوي منزل(1) پي‌نويس: 1. متأسفانه صفحه آخر اين گزارش در دست نيست. روزنامه كيهان از قول كريم لاهيجي سخنگوي جمعيت حقوقدانان تعداد شهداي اهواز را حداقل 17 شهيد و مجروحين را 63 تن ياد كرد. «اين ارقام حداقل تلفات را نشان مي‌دهد. همچنين بيش از 200 اتومبيل به وسيله تانك در هم كوبيده شده و تعداد زيادي از منازل و مغازه‌ها به آتش كشيده شده‌اند.» (ش 10616، ص 2) به نقل از: انقلاب اسلامي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، كتاب بيست و چهارم، صص 160ـ151 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 38

دستاورد يك خوش ‌خدمتي!

دستاورد يك خوش ‌خدمتي! از داريوش همايون وزير اطلاعات و جهانگردي كابينه جمشيد آموزگار و از نقشي كه در واداشتن روزنامه اطلاعات به چاپ و انتشار مقاله‌اي حاوي توهين به امام خميني بر عهده داشت به عنوان يكي از عوامل شكل‌گيري انقلاب اسلامي ياد مي‌‌شود. نارضايي مردمي هر دليلي كه داشت تا ماه دي 1356 مجال بروز نيافت و بسان آتشي در زير خاكستر بود ولي كار داريوش همايون در روزنامه اطلاعات،‌ اين آتش بالقوه را ناخواسته شعله‌ور ساخت و به فاصله يك سال به حيات 50 ساله عصر پهلوي خاتمه بخشيد. مقاله حاضر كوشش دارد تا ضمن معرفي داريوش همايون، شرحي از چگونگي تحويل مقاله «ايران و استعمار سرخ و سياه» به روزنامه اطلاعات و مجبور كردن اين روزنامه به چاپ و نشر آن ارائه دهد. داريوش همايون در 1307 در تهران متولد شد. وي تا 1330 كه تحصيلات متوسطه خود را به پايان رساند، جمعاً 4 سال در مقاطع مختلف مردودي داشت. پس از اخذ ديپلم متوسطه به خدمت وزارت دارايي درآمد و همزمان در دانشكده حقوق دانشگاه تهران مشغول به تحصيل شد. در 1334 در رشته قضايي فارغ‌التحصيل و در 1335 در رشته دكتري علوم سياسي ثبت‌نام نمود. داريوش همايون در 1328 متعاقب تشكيل «مكتب پان ايرانيست»ها عضو اين تشكيلات شد. اما اين تشكيلات كمي بعد دچار انشعاب شد و داريوش همايون به دنبال تأسيس «حزب ملت ايران» كه بر بنياد پان ايرانيسم شكل گرفته بود، در 1329 به عضويت اين حزب درآمد. او سال بعد از اين حزب نيز خارج شد و به عضويت حزب سوسياليست ملي كارگران ايران «سومكا» درآمد. اين حزب گرايش شديدي به انگليس داشت و توسط سرلشكر حسن ارفع هدايت مي‌شد. حزب «سومكا» به شدت مورد توجه محمدرضا پهلوي بود و داريوش، مراحل ترقي را در اين حزب پيمود. او در دوران مصدق تلاش كرد خود و حزب سومكا را طرفدار كابينه معرفي كند و ملاقاتي نيز در نشريه حزب به نفع مصدق و عليه رژيم شاه نوشت. اما ارتباط تنگاتنگ وي با فضل‌الله زاهدي مجري كودتاي 28 مرداد و ازدواج با دختر وي (هما زاهدي خواهر اردشير زاهدي) نشان داد كه داريوش از ابتدا حامي و پشتيبان رژيم پهلوي بوده و تلاش وي براي همكاري و نزديكي با كابينه مصدق، يك برنامه‌ريزي حساب شده بوده كه ارفع و حاميان انگليسي وي، باني آن بودند. داريوش همايون در دي ماه 1334 همكاري با روزنامه اطلاعات را آغاز كرد. ابتدا مصحح و نمونه‌خوان در چاپخانه روزنامه بود و بعداً به تحريريه راه يافت. پس از آن كه به سردبيري سرويس خارجي روزنامه رسيد، انتشار مقالاتي را عليه شوروي و كمونيسم آغاز كرد و در اين كار از حمايت و ارتباط «ژوزف گودين» رئيس منطقه‌اي «سيا» در ايران برخوردار شد. ارتباط با محافل «سيا» تا جايي بالا گرفت كه در 1339 به دعوت دولت آمريكا رهسپار آن كشور شد. در همين سال به دنبال تصميم «سيا» براي رخنه در جبهه ملي، همايون همراه با تني چند از تحصيلكردگان آمريكا وارد جبهه ملي شدند. با تأسيس سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران داريوش همايون به رغم مخالفت عباس مسعودي مدير روزنامه اطلاعات، به عضويت اين سنديكا درآمد و در نتيجه از اطلاعات، اخراج شد. در سال 1340 به دنبال تأسيس شعبه مؤسسه آمريكايي ‌«فرانكلين» در تهران كه دفتري به ظاهر فرهنگي و فعال در وزارت فرهنگ ايران بوده ولي در اصل پوششي بر فعاليت‌هاي سازمان سيا به شمار مي‌رفت، داريوش همايون بلافاصله به عضويت اين مؤسسه درآمد. اين عضويت سبب اخراج وي از جبهه ملي شد. در عوض وي در مؤسسه به سرعت رشد كرد و حتي بورس يك ساله «نيمن» از طرف دانشگاه هاروارد آمريكا به اعطا شد. همايون در مسير رفتن به آمريكا از سوي مؤسسه فرانكلين مأموريت يافت تا شعبات اين موسسه در اندونزي، مالزي و پاكستان را بازرسي نموده و گزارشي از فعاليت آنها تهيه كند و به دانشگاه‌ هاروارد ارائه دهد. با انجام اين مسئوليت، از همايون خواسته شد تا نمايندگي سيار مؤسسه فرانكلين را در كشورهاي آسيايي بر عهده بگيرد. او كه در اسناد لانه جاسوسي آمريكا جزو «رابطين خوب» لقب گرفته، عملاً براي سازمان «سيا» در اين كشورها جاسوسي مي‌كرد. اين همكاري‌ها و ارتباطات چنان علني شد كه همايون در 1346 از سنديكاي نويسندگان اخراج شد. اما پس از اين رويداد، وي با حمايت مالي سازمان «سيا» و همكاري تني چند از دوستان خود اقدام به تأسيس روزنامه ‌«آيندگان» كرد. از آنجا كه وي يكي از چهره‌هاي شناخته شده «سيا» بود،‌ امتياز روزنامه به نام يكي از نزديكان وي به نام «فريده كامكار شاهرودي» به ثبت رسيد و همايون به عنوان يك عضو پرنفوذ هيأت مديره باقي ماند. روزنامه «آيندگان به سرعت از حمايت ساواك، موساد و سيا برخوردار شد و اولين شماره آن در 25 آذر در سالروز تولد فرح پهلوي در 20 هزار نسخه منتشر شد. در مراحل بعد رژيم صهيونيستي بسياري از ابزار، تأسيسات و قطعات مورد نياز سيستم فني «آيندگان» را همراه با نياز‌هاي مالي اين روزنامه تأمين كرد. ‌«آيندگان» در جامعه به عنوان يك روزنامه وابسته به بيگانه مشهور شد. جمعي آن را روزنامه موساد، جمعي آن را روزنامه مؤسسه فرانكلين، جمعي آن را نشريه ساواك و جمعي آن را ارگان دولت اسرائيل خواندند. اين روزنامه مقالات فراواني به حمايت از اسرائيل در جنگ‌ 6 روزه (1346) نوشت. از اواسط دهه 1340 به بعد داريوش همايون با اكثر گروه‌هاي قدرت موجود در هرم حاكميت پهلوي از جمله فراماسونرها، انجمن بازرگانان كليمي، آژانس يهود، سفارت آمريكا و... ارتباط برقرار كرد و از اين طريق راه خود را به سطوح بالاي رژيم باز كرد. در سال 1353 جمشيد آموزگار و داريوش همايون طرح ويژه‌اي براي تك‌حزبي كردن كشور نوشته و به شاه ارائه كردند. اين طرح مورد استقبال شاه قرار گرفت و حزب رستاخيز با اين مبنا در اسفند اين سال شكل گرفت و احزاب ايران‌نوين و مردم، به حاشيه رانده شده و منحل شدند. داريوش همايون با عضويت در حزب رستاخيز، به يكي از بازيگران فعال آن تبديل شد. همايون در 1354 عضو هيأت اجرايي و در 1355 قائم‌مقام دبيركل حزب رستاخيز شد. او در مرداد 1356 با آغاز نخست‌وزيري جمشيد آموزگار به وزارت اطلاعات و جهانگردي منصوب شد و در بيستم همان ماه سخنگوي دولت شد. قرار گرفتن مطبوعات در زير نظر كسي كه از روزنامه اطلاعات و سپس از سنديكاي نويسندگان اخراج شده و به خاطر ارتباطات خود با سازمان‌هاي جاسوسي آمريكا و اسرائيل در روزنامه آيندگان «بدنام» شده بود، براي مديران مطبوعات بسيار سنگين و غيرقابل تحمل بود. داريوش همايون در اولين بخشنامه وزارتي خود مطبوعات را به «خودسانسوري» و رعايت سياست‌هاي دولت دعوت كرد و غيرمستقيم مطبوعاتي را كه اين بخشنامه را رعايت نكنند به قطع آگهي‌هاي دولتي، سانسور مطالب پيش از انتشار، و در نهايت جلوگيري از انتشار آنها تهديد كرد. در خلال فعاليت داريوش همايون به عنوان وزير اطلاعات و جهانگردي به تدريج 120 نويسنده از كار بي‌‌‌كار شدند، به منابع دولتي دستور داده شد تا آگهي‌هاي دولتي را فقط به «آيندگان» بدهند، بيشترين سهميه‌هاي كاغذ و امكانات دولتي در اختيار اين روزنامه قرار گرفت و روزنامه‌ها دائماً تهديد مي‌شدند كه چه بنويسند و چه ننويسند. شايد بدترين و تأسف‌بارترين مقاله‌اي كه روزنامه اطلاعات مجبور شد به دستور داريوش همايون آن را به چاپ برساند، مقاله‌اي حاوي توهين به امام خميني بود. اين مقاله با عنوان «ايران و استعمار سرخ و سياه» و با امضاي مجعول «احمد رشيدي مطلق» در روز 17 دي 1356 در روزنامه اطلاعات به چاپ رسيد. اين مقاله در پاكتي كه آرم وزارت دربار بر روي آن بود به دفتر روزنامه رسيد. وزير دربار وقت نيز اميرعباس هويدا بود. از اين رو برخي معتقدند نامه توسط دربار تهيه شده و داريوش همايون تنها عامل انتقال و پي‌گيري تا مرحله چاپ آن بوده است. علي باستاني سردبير وقت روزنامه اطلاعات مي‌گويد: «همايون پاكت را كه علامت وزارت دربار روي آن بود و يادداشت ضميمه مقاله را برداشت و اصل مقاله را به من داد و گفت اين مقاله بايد حتماً در جاي مناسبي در روزنامه چاپ شود. شتابزدگي همايون در اين كار و اصرار او در چاپ فوري مقاله‌اي كه آن را به دقت مطالعه نكرد نشان مي‌داد كه وي قبلاً در جريان تهيه اين مقاله بوده و از مضمون آن آگاهي داشته است؛ مقاله در هيأت تحريريه اطلاعات طوفاني بر پا كرد. اعضاي هيأت تحريريه روزنامه از فرهاد مسعودي سرپرست روزنامه خواستند كه براي جلوگيري از چاپ آن در روزنامه به نخست‌وزير متوسل بشود. تماس برقرار شد. جمشيد آموزگار از موضوع مقاله اظهار بي‌اطلاعي كرد ولي بعد از تماس با شاه مطلع شد كه مقاله به دستور خود شاه تهيه شده و اعليحضرت اصرار دارند كه مقاله قبل از مسافرتشان به مصر در روزنامه چاپ شود.» داريوش همايون پس از گذشت يك دهه از پيروزي انقلاب اسلامي در مصاحبه‌اي كه با راديو «بي بي سي» انجام داد در اين باره گفت: «مقاله از وزارت دربار سرچشمه گرفت، اين مطلب كه شاه روايت اوليه مقاله را نپسنديد و گفت بايد تندتر بشود درست است، روايت دوم را خيلي تندتر تهيه كردند مطلبي كه در آن مقاله آمده، بارها از طرف خود شاه و بلندگوهاي تبليغاتي آن زمان ايران گفته شده... مقاله ارتباط با ساواك نداشت، در دربار تهيه شد، خود شاه شخصاً در آن سهم داشت. كسي اصلاً جرأت نمي‌‌كرد چنين چيزي در ايران بنويسد و چاپ بكند آن هم بدون دستور شاه. چون به هر حال به موجب قانون اساسي، رهبران مذهبي يك موقعيتي دارند كه هر كس به خودش اجازه نمي‌دهد، بعد هم با آن موقعيت سياسي ايران امكان نداشت كه چنين كاري را بكند... مقاله به من داده شد من فرستادم، دادم به خبرنگار اطلاعات ـ توي فرصت كنگره حزب رستاخيز بود ـ و آنها هم ايراد گرفتند،‌ اعتراض كردند كه اين مقاله ممكن است اسباب زحمت خودشان بشود، نه اينكه اسباب زحمت مملكت بشود. چون كسي آن موقع اصلاً تصور نمي‌‌كرد كه با يك مقاله، مملكت طوري بشود. ولي خوب از نظر روزنامه خودشان نگران بودند و حق هم داشتند و مي‌گفتند در قم اسباب زحمت ما خواهند شد. چون آنها در جريان بودند. در قم تماس روزانه داشتند با آنچه كه مي‌گذشت. قم يك پارچه دست مذهبي‌ها افتاده بود. يعني افراطيون مذهبي... فراموش هم نبايد كرد كه آن مقاله پنج شش روز يا چهار پنج روز بعد از ديدار كارتر از تهران منتشر شد، كارتر قوت قلبي به شاه داد كه برايش قابل تصور نبود... شاه احساس كرد كه ديگر جايي براي نگراني نيست و الآن وقتش هست كه مبارزه‌اي را كه [امام]‌ خميني پيش كشيده و شروع كرده پاسخ بدهد.» مردم اطلاع يافتند كه داريوش همايون مقاله را به روزنامه اطلاعات داده و بنا به دستور او به چاپ رسيده لذا خشم و نفرت آنها نسبت به وي بيش از پيش شد. برخي بر اين باور بودند كه نويسنده مقاله نيز همايون است. در آن موقع عليرغم آنكه افكار عمومي متوجه داريوش همايون بود او حاضر به افشاي مقصر اصلي كه شخص شاه بود نگرديد. وي در اين باره مي‌نويسد: «در دوران پيش از سقوط رژيم هرگونه توضيحي در اين گونه زمينه‌ها، مايه ناتواني بيشتر رژيم و لطمه خوردن به خود شاه مي‌شد. از اين رو من هيچ پاسخي به اتهامات ندادم و به رئيس دفتر مخصوص شاه نيزگفتم كه خاطر شاه را از اين بابت مطمئن سازد كه واقعيات مربوط به چاپ آن مقاله محفوظ خواهد ماند.» محفوظ نگه داشتن واقعيات مربوط به چاپ مقاله توهين آميز باعث شد داريوش همايون در افكار عمومي مردم، در صف اول منفورين رژيم شاه قرار گيرد. چاپ اين مقاله طوفاني از انقلاب را از مبدأ قم به پا كرد كه دامنه آن به تدريج به ساير شهرها و به سراسر كشور كشيده شد. اولين ثمره مقاله بركناري دولت آموزگار در شهريور 1357 و در نتيجه عزل داريوش همايون بود. همايون در دوران كابينه نظامي ژنرال ازهاري همراه با جمعي از رجال پهلوي به عنوان نقشه‌اي براي آرام كردن مردم و فرونشاندن انقلاب، بازداشت شد. اين طرحي بود كه آمريكاييها نيز از پيش در جريان آن بوده و از آن حمايت مي‌‌كردند. آمريكاييها مايل بودند به جاي مات شدن شاه، مهره‌هايي چون داريوش همايون و ديگر رجال مؤثر حكومت پهلوي كه زمينه‌سازان اصلي نارضايي جامعه بودند، فدا شوند. همايون در 16 آبان 1357 دستگير شد و به زندان پادگان حشمتيه برده شد. در شامگاه 21 بهمن 1357 اين زندان مانند بسياري ديگر از زندانها مورد حمله مردم قرار گرفت و صدها زنداني آن آزاد شدند. داريوش همايون شبانه خود را به مخفيگاهي رساند و تا پايان ارديبهشت سال 1358 در يك زيرزمين بسر برد. او سپس از طريق مرز تركيه به قول خودش «پس از دو كوشش و يك بار برخورد با پاسدارها كه آن داستان ديگري است» موفق شد به فرانسه بگريزد. با ورود به فرانسه، داريوش همايون از يك سو همكاري با «سيا» را از سر گرفت و از سوي ديگر به صف سلطنت‌طلبان پيوست. او تلاش كرد تا خود را نزد گروه‌هاي ضدانقلاب مقيم خارج از كشور چهره‌اي مثبت و تأثيرگذار جلوه دهد. در 1369، وي روزنامه «آيندگان» را در لوس‌آنجلس براه انداخت. اما به دليل عدم اقبال عمومي پس از چندي تعطيل شد. سپس مدتي با شبكه‌هاي تلويزيوني ايرانيان در لوس‌آنجلس به ويژه شبكه موسوم به «جام جم» همكاري كرد. مقالاتي نيز در نشريات ضدانقلاب نوشت. اين ارتباطات كم و بيش همچنان ادامه دارد و داريوش همايون در 80 سالگي همچنان به وحدت نيروهاي «اپوزيسيون» و تأثير پشتيباني‌هاي مالي و سياسي سيا و موساد از آنان چشم اميد دوخته است. با استفاده از: كتاب "داريوش همايون به روايت اسناد ساواك" مركز بررسي اسناد تاريخي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 38

فرصت‌طلبي در نهضت مشروطه

فرصت‌طلبي در نهضت مشروطه تاريخ ملتها حكايت از مبارزات مردان ‌آزاده با مستبدان دارد. آزاديخواهان در مبارزه با دشمنان آزادي از هيچ خطري نمي‌هراسند و براي رهايي ملتي از چنگ ظلم و استبداد هر صدمه‌اي را به جان مي‌خرند. آنان در طول اين مبارزه در انديشه رسيدن به پست و مقام نيستند و چون جامعه را خالي از رعب و وحشت و مردم را آسوده و راحت ببينند احساس آرامش مي‌كنند و در واقع مزد خويش را دريافت مي‌دارند. اما از طرف ديگر، گروهي فرصت‌طلب نيز جز به سعادت و خوشبختي خود و خانوادة خويش به چيز ديگري نمي‌ انديشند. آنان نه تنها همكاري با زورمداران را كار بدي نمي‌دانند، بلكه براي كارهاي پست و پليدي كه براي به دست آوردن پست و مقام انجام مي‌دهند دليل و بهانه‌اي مي‌تراشند و به زبان ديگر اين همكاري كثيف را به نحوي «توجيه» مي‌كنند. فرصت طلبان از تملق و چاپلوسي براي پست‌ترين مردمان روزگار خودداري نمي‌كنند و اصولاً كسي را كه صاحب زور و قدرت است «صاحب حق» نيز مي‌شمارند. دكتر مهدي ملك‌زاده در كتاب «تاريخ انقلاب مشروطيت ايران» خود از قول محسن خان نيكنام، يكي از اين فرصت طلبان بي‌آزرم را معرفي مي‌كند كه ما در اينجا به اختصار آن را نقل مي‌كنيم: «محسن خان نيكنام جواني بود آزاديخواه و به زيور اخلاق پسنديده آراسته و در شجاعت و شهامت و پاكي نيت سرسلسله جوانان دمكرات محسوب مي‌شد. در جنگهاي مازندران شجاعتها از خود نشان داد و در دستگيري و كمك مستمندان سعي بسيار كرد. پس از تشكيل حزب دمكرات در ايران كه در آن زمان به نام انقلابيون خوانده مي‌شدند در آن حزب عضويت يافت و سپس به وسيله نگارنده اين تاريخ (دكتر ملك‌زاده) وارد در ژاندارمري كه به رياست صاحب‌منصبان سوئدي تأسيس شده بود، گرديد و پس از چندي براي برقرار كردن امنيت لرستان به طرف آن سامان رهسپار گشت. پيش از آنكه جنگ ميان ژاندارمها و متمردين شروع بشود، چون خطر را حتمي مي‌دانست، وصيت كرد كه هرگاه در جنگ كشته شود تمام مايملك او را فروخته، صرف ساختمان مقبره شهيد راه آزادي و خطيب بلندپاية ملي سيد جمال‌الدين واعظ كه در بروجرد به امر محمدعلي شاه به دست اميرمفخم همداني شهيد شده بود، بنمايند. بدبختانه همانطوري كه پيش‌بيني كرده بود وي در جنگهاي لرستان شهيد شد و بازماندگانش به وصيت او عمل كردند و مقبره سيدجمال‌الدين را بنيان نهادند. محسن خان براي نگارنده و عماد خلوت كه يكي از آزادمردان بود و سالها با محسن خان دوست و هم‌قدم و در جنگها و انقلابات همدم و يار بودند، داستان شگفت‌آوري كه رفتار و كردار مردمان درباري آن روز را به وجه احسن نشان مي‌دهد، حكايت كرد كه من عيناً در اينجا نقل مي‌‌كنم. محسن خان گفت: عموي مرا مي‌شناسيد كه يكي از رجال دورة استبداد و مردان معروف مشروطه امروز است و فعلاً مقام مهمي در حكومت ملي به دست آورده است. در طلوع مشروطيت او عقيده‌مند بود و مي‌گفت كه اين سر و صداها پايه و اساسي ندارد... ولي همين كه مشروطيت رسميت پيدا كرد و مجلس شوراي ملي تأسيس شد و نهضتهاي آزاديخواهي در همه جا به پا گشت و پادشاه به مشروطيت تن در داد و دولتهاي بزرگ، مشروطيت ايران را به رسميت شناختند، به خطاي خود اقرار كرد و چون ساير رجال دولت به مجلس رفت و در طرفداري مشروطيت قسم ياد كرد و در موقع اداي قسم، اشكي هم ريخت و پس از چند روز در يكي از انجمنهاي مهم ملي عضويت يافت و با سران آزاديخواه بناي آمد و شد را گذارد و در مجالس و محافل از منافع حكومت ملي و قانون سخن مي‌راند و از اظهار تنفر از دستگاه استبداد خودداري نمي‌كرد، ولي در همان حال، اكثراً به دربار مي‌رفت و مثل پيش خود را به شاه و درباريان نزديك و مقرب مي‌ساخت. از آنچه ما بين او و سران مشروطه‌خواه مي‌گذشت ما اطلاعي نداشتيم و از روابط حقيقي او با دربار هم چيزي نمي‌دانستيم ولي استنباط مي‌كرديم كه در جزر و مدهايي كه پيش مي‌آمد و موفقيت و ناكاميهايي كه متناوباً نصيب اين دو دسته مي‌شد، وضع عموي بزرگوارم تغيير مي‌كرد و خود را به طرفي كه حوادث با او مساعد بود نزديكتر مي‌كرد، ولي در همان حال، روية كج دار و مريز را از دست نمي‌داد و در جلب اعتماد دو طرف سعي بسيار مي‌نمود... پس از آنكه بساط مشروطيت برچيده شد، عموجان كه اين دستگاه نوين را يكسره برباد رفته مي‌دانست معتكف باغشاه شد و بعد از چندي به مقام مهمي نائل گشت و ديگر كلمه‌اي از مشروطيت و حكومت ملي حتي با نزديكترين دوستان و بستگان خود به ميان نمي‌آورد. ديري نكشيد كه آتش انقلاب بر ضد شاه ستمگر و دستگاه استبداد در تمام ايران روشن شد و مستبدين را مضطرب و پريشان‌خاطر نمود. گرچه عموجان عقيده‌مند بود كه دولت روسيه با اقتدار فوق‌العاده و نفوذي كه دارد هيچ وقت به مشروطيت ايران تمكين نخواهد كرد و هرگاه محمدعلي شاه و قشونش موفق به خاموش كردن انقلابات نشوند دولت روسيه قشون وارد ايران خواهد كرد و با سرنيزه به نهضت آزاديخواهان خاتمه خواهد داد، ولي چون مرد محيل و محافظه‌‌كاري بود و از موقعيت خود و همكاري زيادي كه با مستبدين كرده بود نگران بود، بي‌نهايت مضطرب و پريشان ديده مي‌شد و اكثر ساعات را به تفكر در امور و تبادل‌نظر با درباريان هم عقيده و هم مسلك خود مي‌پرداخت و راه چاره مي‌انديشيد. همين كه از تشكيل قشون ملي در گيلان و اصفهان اطلاع يافت و از پيشرفت مجاهدين آذربايجان آگاهي پيدا كرد و از تصميم مقامات روحاني نجف در برانداختن استبداد مطلع شد، بيش از پيش در مقام چاره‌جويي برآمد؛ زيرا به طوري كه مكرر مي‌گفت اين دفعه دو صف از يكديگر جدا شده و به ريختن خون يكديگر همت گماشته و كار به از ميان رفتن يكي از دو طرف تمام خواهد شد. به علاوه چون مليون تهران داستانهاي شگفت‌آور از قدرت مجاهدين راه مشروطيت و سرسختي آنها و بي‌رحمي كه نسبت به مستبدين روا مي‌دارند نقل مي‌كردند، درباريان و مستبدين عموماً و طبقه منافقين خصوصاً، چنان ترسيده بودند كه روز و شب آرام نداشتند و هر كسي در فكر اين بود كه چگونه از اين طوفان خلاصي يافته، پاي در ساحل نجات گذارد. عموجان يا به گفته مرحوم حسن خان، خان عمو، به همان ميزان كه نهضت ملي در ايران دامنه پيدا مي‌كرد و پيشرفت مي‌نمود، از آمد و شد با دربار و مستبدين مي‌كاست و در استحكام مناسبات خود با مراكز ملي ـ چنانچه خواهيم ديد ـ كوشش مي‌نمود. نظر به سابقة آشنايي كه با سردار اسعد رئيس و فرمانده اردوي ملي اصفهان كه عازم تهران بودند داشت، يكي از عموزاده‌ها را كه مورد اطمينانش بود محرمانه، به طوري كه ما هم اطلاع پيدا نكرديم، بدان سامان فرستاد. چون مي‌دانست كه من مشروطه‌خواه هستم و با مشروطه‌طلباني كه در حضرت عبدالعظيم متحصن هستند آمد و شد دارم، يك روز مرا احضار كرد و گفت: فرزند عزيزم! كار ما خيلي مشكل شده است و طوفاني مهلك به طرف ما مي‌آيد. تو بايد كوشش كني و اعتماد مشروطه‌طلبان را نسبت به من جلب كني. سپس مبلغي پول به من داد و گفت: محرمانه با آقاي... ملاقات كن و اين پول را به ايشان بده و به ايشان اطمينان بده كه من از صميم قلب با مشروطه و آزاديخواهان موافق هستم و بودن من در دربار به نفع آنهاست و تا حال هم موفق شده‌ام خدمات سودمندي براي موفقيت آنان انجام دهم. من چون عموجان را خوب مي‌شناختم بدون آنكه اظهارنظري بكنم، منظور او را به وجه احسن انجام دادم و به اميد آنكه شايد اطلاعات مفيدي براي مشروطه‌خواهان از او به دست آورم، رابط مابين او و متحصنين شدم. به ميزاني كه مشروطه‌طلبان پيشرفت مي‌‌كردند، عموجانم رفت و آمد خود را به باغشاه كم مي‌كرد و كوشش مي‌‌‌كرد رشتة ارتباط خود را با مشروطه‌طلبان محكمتركند و در اين كار هم تا آنجايي كه من وارد بودم تا حدي كامياب شده بود. زماني نكشيد كه قشون ملي از اصفهان و رشت به طرف تهران رهسپار شدند و جنگ قزوين به نفع آزاديخواهان خاتمه يافت و به تسخير آن شهر كه در چهارراه كشور واقع است منتهي شد و بعد جنگ بادامك پيش آمد و همه يقين كردند كه به زودي تهران ميدان كارزار خواهد شد. يك روز پيش از آنكه مجاهدين مشروطه‌خواه وارد تهران شوند، عموجانم مرا خواست و صورت اسامي بيست و پنج نفر از جوانان خانواده و نوكرهاي قديمي مورد اطمينان را به من داد و گفت هرچه زودتر آنها را در بيروني كه به نام ديوانخانه خوانده مي‌شد، حاضر كنم. عموجانم به علاوة كبر سن و مقام مهمي كه در دستگاه دولت داشت سمت پدري نسبت به ما داشت و اطاعت اوامر او براي همه ما حتمي و واجب بود. من بدون فوت وقت موفق شدم كه بيست و يك نفر از افرادي را كه گفته بود تا سه ساعت از شب رفته حاضر كنم. پسر بزرگش كه سمت پيشكاري پدر را داشت به ما اطلاع داد كه آقا امر فرموده‌اند كه شما شب را در اينجا بمانيد تا فردا صبح دستوراتي كه در نظر دارد به شما بدهد. نيمه شب آن روز ما با صداي توپ و تفنگ از خواب بيدار شديم و معلوم شد همان شب قشون مشروطه‌طلب وارد تهران شده ـ تير 1288 ـ جنگ ميان آنها و قشون استبداد درگرفته است. هنوز آفتاب نزده بود كه عموجانم وحشت‌زده وارد ديوانخانه شد و امر داد كه ما به طور منظم در خيابان وسط باغ صف بكشيم. پس از آن كه با حال تأسف و تحير دقيقه‌اي چند قدم زد و با وحشت و رنگ پريده به صداي توپها گوش مي‌داد و چيزي آهسته كه ما نمي‌توانستيم بشنويم زير لب مي‌گفت، پيش آمد و در جلوي صف ما ايستاد و پس از آن كه وضع و هيكل ما را از نظر گذرانيد، با يك حال تأثرآور و صداي محزوني كه تا حال از او نديده بودم چنين گفت: فرزندان من! اين صداي مرگبار را مي‌شنويد و اين طوفان بدبختي كه ما را احاطه كرده است مي‌بينيد و البته خطر بزرگي كه من و شما را كه اعضاي بدن من هستيد تهديد مي‌كند حس مي‌كنيد، و چون جوانيد و تجربه نداريد و يا به واسطه اطميناني كه به من داريد كه هميشه حافظ و حامي شما بوده‌ام انديشه‌اي در دل راه نداده‌ايد و براي نجات از مهلكه فكري نكرده‌ايد. حق هم با شماست، زيرا هميشه تقديرات شما بسته به سرنوشت من بوده است و من بايد شما را به راهي كه صواب و صلاح است و سعادت شما در آن است هدايت كنم و شما هم با ايمان و اطمينان كامل از دستورات و نقشه من پيروي كنيد. ما همگي سر تمكين و تسليم در مقابل پدر خانواده فرود آورديم و با تعظيم گفته او را تصديق كرديم. سپس چنين گفت: عزيزان من! اين دو گروه كه دسته‌اي به نام مشروطه‌طلب و دسته‌اي به نام مستبد يا شاه‌پرست در مقابل هم ايستاده و با بي‌رحمي خون يكديگر را مي‌ريزند، مقصود و منظوري جز رياست و آقايي و حكومت كردن ندارند. مستبدين كوشش مي‌كنند سلطنت چندين هزار ساله خود را حفظ كنند و مشروطه‌طلبان سعي مي‌كنند قدرت را از دست آنها گرفته، خود بر مملكت حكمفرمايي كنند. پس انسان عاقل نبايد خود را براي اين ديوانگان در مهلكه اندازد و با تدبير و خرد بايد راهي كه سعادت و كاميابي را دربر دارد پيدا كند. با اين بيان عموجان، حيرت بي‌نظيري به همه ما دست داد، زيرا در همان موقع كه عموجان مشغول صحبت بود و از صلح و سلامت سخن مي‌گفت، نوكرهايش مقداري لباس متحد‌الشكل و تفنگ و فشنگ از زيرزمين بيرون آورده، در مقابل صف ما مي‌‌انباشتند. سپس چنين گفت: من در تمام دورة زندگانيم، چه در زمان شاه شهيد و چه در دوره مظفرالدين شاه و هرج و مرج مشروطه، منافع و مقام خود و خانواده‌ام كه شما عزيزان هستيد حفظ كرده‌ام و هيچ‌وقت گول اين حرفهاي بي‌‌مغز و بي‌معني را كه اين دو گروه شعار خود قرار داده و به جان يكديگر افتاده‌اند، نخورده‌ام و معتقد بوده‌‌ام كه انسان عاقل كسي است كه از هر پيش‌آمدي به نفع خودش استفاده كند و با هر طرفي كه حكومت و قدرت را در دست دارد سازش كند و در امن و امان و كامراني زندگاني ‌كند. يكي از پسرعمه‌ها كه طبع ظريفي داشت آهسته گفت: مقصود خان دايي اين است كه هر كه خر است ما پالانش بشويم. در اين وقت صداي رعدآسايي كه گويا از تركيدن بمبي بود عمارت را تكان داد و عموجان بيش از پيش مضطرب و پريشان و صدايش قطع شد. پس از چند دقيقه سكوت با صداي لرزان و رنگ پريده دنبالة گفته‌هاي خود را گرفت و چنين گفت: تصور نكنيد آنچه را كه به شما گفتم عقيدة شخصي من است؛ تمام عقلاي دنيا هم همين عقيده را دارند و حتي دين مبين اسلام كه همه ما از آن پيروي مي‌كنيم و به آن معتقد هستيم، همين اندرز را به مسلمانان مي‌دهد و آنها را به پيروي از كساني كه شاهد فتح و پيروزي را دربر گرفته‌اند توصيه مي‌فرمايد و ما را به پيروي از حديث شريف «الحق لمن غلب» هدايت مي‌فرمايد و من كه يكي از مؤمنين اسلام هستم هميشه از اين دستور خردمندانه پيروي كرده‌ام و در نتيجه در تمام مراحل زندگاني كامياب شده‌ام. يكي از جوانان كه با دقت به حرفهاي عموجان گوش مي‌داد، به طوري كه عموجان نشوند گفت: يارو طرفدار زور است! سپس چون كسي كه در انديشه عميقي فرورفته باشد كلام خود را قطع كرد و دستها را به كمر زده، بناي راه رفتن را گذارد و با يك تبسمي كه آثار تزوير و شيطنت از او ظاهر بود چنين گفت: ولي عيب كار در اين است كه ما نمي‌توانيم پيش‌بيني كنيم كه كدام يك از اين دو دسته فاتح و غالب خواهد شد و ديگري را از ميان خواهد برد تا پيش از آنكه كار از كار بگذرد خود را به آنها نزديك كرده، از آن نمد كلاهي به دست بياوريم و از ميوة فتح و ظفر برخوردار شويم. ما بدون آنكه چيزي از گفته‌هاي عموي بزرگوار بفهميم حيرت‌زده گوش مي‌داديم و زيرچشمي به يكديگر نگاه مي‌كرديم و با اشاره‌اي منظور رئيس و حامي خانواده را استفهام مي‌نموديم. چون عموجان به حالت يأس و ترديد ما پي برد، با صدايي كه آثار اعتماد از آن ظاهر بود رشته صحبت را كه چند لحظه قطع شده بود به دست گرفت و با اطمينان خاطر چنين گفت: من هميشه با نيروي تدبير و عقل بر مشكلات غلبه كرده‌ام و در هر زمان كامران و موفق بوده‌ام. امروز هم كه يكي از مشكل‌ترين روزهاي زندگاني ماست و ممكن است با اندك غفلتي همه چيز خود را از دست بدهيم اگر شما فرزندان به آنچه دستور مي‌دهم عمل كنيد و با دقت وظيفه‌اي را كه در اين ساعت خطرناك براي شما معين كرده‌ام انجام دهيد، بدون شك و ترديد شاهد موفقيت را دربر خواهيم گرفت و از اين آشوب و غوغا كه به قيمت خون هزارها نفر تمام خواهد شد، بدون آنكه خاري به پاي شما فرو رود، كامياب بيرون خواهيم آمد. سپس به پسرش رو كرده، گفت: دستوراتي كه به تو داده‌ام بدون غفلت انجام دهيد و كسي كه مورد اطمينان نباشد به خانه راه ندهيد. بنا بر دستور عموي بزرگوار همه ما لباس متحد‌الشكل كه شبيه به لباس نظاميان بود دربر كرديم و قطار فشنگ به كمر بسته، تفنگ‌هاي سه تير را بر دوش گرفته، به مشق پرداختيم. ولي چيزي كه موجب حيرت همه ما شد اين بود كه به جاي يك كلاه، دو كلاه از نوع مختلف براي ما حاضر كرده بودند و به جاي يك بيرق، عده‌اي بيرق سرخ كه علامت انقلاب بود و بيرق سفيد در دسترس ما گذارده بودند. كلاه‌هايي كه براي ما تهيه كرده بودند نيمي از كلاههاي مجاهدين ملي كه از پوست سياه پر پشم كه رشته‌هاي آن قسمتي از صورت و گردن را مي‌پوشانيد و كلاه‌هاي نمدي معروف به كلاه صنيع حضرتي كه جمعي از اوباش طرفدار استبداد به رياست صنيع حضرت بر سر مي‌گذاردند و خود را فداييان محمدعلي شاه مي‌خواندند، بود. عصر همان روز عموجانم براي سان ديدن ما از اندرون به ديوانخانه آمد و همه ما را با ديدة تحسين از نظر گذراند و تذكراتي چند براي رفع نقايص به ما داد. از جمله گفت كه سعي كنيد لباسهايي كه در بر كرده‌ايد قدري مندرس و فرسوده شود و چون موقع جنگ و جدال است، از تراشيدن ريش و آرايش سر و صورت خودداري كنيد. سپس به من رو كرده، گفت: فرزند! اگر ممكن است يك گوسفند خريداري كرده، به خانه بياوريد. من براي خريد گوسفند به كوچه رفتم ولي تمام دكاكين و بازارها بسته بود و جنبده‌اي جز جنگجويان در شهر ديده نمي‌شد و صداي مهيب توپ و تفنگ محيط شهر را فراگرفته بود. بناچار دست خالي به خانه مراجعت كردم و عموجان را كه با رب‌دوشامبر ترمه در روي نيمكتي از مخمل دراز كشيده [بود]، از اوضاع شهر و عدم موفقيت خود آگاه نمودم. كمي فكر كرد و بعد گفت: نگران نباش! منظوري كه دارم به وسيله ديگر انجام خواهد شد. روز سوم، پيش از ظهر، جاسوسان عموجان يكي بعد از ديگري خبر آوردند كه قشون مشروطه‌خواهان فتح و محمدعلي شاه به سفارت روسيه پناهنده شد و جنگ به نفع آزاديخواهان خاتمه يافت. ما بنا بر تعليماتي كه عموجان داده بود سرتاپا مسلح شده، كلاه‌هاي صنيع حضرتي را سوزانيده، كلاه‌هاي مجاهدي را بر سر گذاشته، سر و صورت و لباسهاي خود را خاك‌آلوده كرده، دست و سر و صورت بعضي را چون مجروحين جنگ نوارپيچي نموده، لباسهاي بعضي را با خون بوقلمون و مرغهايي كه در سر طويله بود رنگين نموده، براي اخذ دستور عموجان در خيابان ديوانخانه صف كشيديم. ساعتي نكشيد كه پردة درِ اندرون بالا رفت و عموجان كه تا ساعتي پيش در لباس راحتي ترمه در روي نيمكت استراحت مي‌كرد، با لباس مخصوص و سر و وضع يك مجاهدي كه از ميدان جنگ بيرون آمده، در مقابل ما ظاهر شد و همگي را غرق در خنده و تعجب كرد. عموجان هم لباس متحدالشكل در بر كرده و كلاه بزرگي از پوست كه در كنار آن سوراخي ديده مي‌شد بر سر گذارده و دو صف فشنگ بر كمر و گردنش بسته و چكمه‌هاي خود را گل‌آلود كرده و چون جنگجويان قرون وسطي يا مردي كه پس از بي‌خوابي و نبرد چند روزه جنگي را به پايان رسانيده در مقابل صف ما قرار گرفت. بنا به دستور عموزاده همه ما با تمام نيرو و قوتي كه در بدن داشتيم فرياد «زنده باد مشروطه، پاينده باد آزادي، مرده باد استبداد، مرگ براي شاه مستبد» را ـ به طوري كه همسايگان سراسيمه از خانه‌ها بيرون دويدند ـ به فلك رسانديم و تفنگها را در دست گرفته به در و ديوار و پنجره‌هاي خانه شليك كرديم و خرابي قابل توجهي وارد آورديم. سپس عموجان در جلو و ما در عقبش راه بهارستان را در پيش گرفتيم و چون به جماعتي مي‌رسيديم از فرياد «زنده باد مشروطه و مرده باد استبداد» فروگذار نمي‌كرديم و مجاهديني را كه در راه مي‌ديديم چون يار مهربان در آغوش كشيده، صورت آنها را غرق بوسه مي‌كرديم. بدين نحو خود را به در مسجد سپهسالار كه محل اجتماع و توقف سرداران ملي و فاتحين مشروطيت بود، رسانيديم. چون به واسطه جمعيت زياد،‌ دخول در مسجد كار مشكلي بود، عموزاده كه جواني نيرومند [بود] و صداي رسايي داشت، در جلوي ما افتاده، فرياد مي‌كشيد: به مجاهدين حقيقي و فداييان واقعي ملت راه بدهيد، كه سرداران در انتظار آنها هستند. به اين تدبيرها ما راهي به درون مسجد پيدا كرديم، ولي فضاي مسجد و ايوانها و بالاخانه‌ها چنان از جمعيت پر بود كه رسيدن به ايواني كه جايگاه سرداران ملي و سران مشروطه‌طلب بود غيرممكن به نظر مي‌رسيد. عموجانم كه مرد كارداني بود و مي‌‌دانست چه بايد كرد چيزي در گوش پسرش گفت و عموزاده با آن صداي رعدآسا فرياد كشيد: مردم! اميربهادر جنگ، سرسلسلة مستبدين را زنجير كرده، مي‌آورند. مردم كه كينه‌اي از اميربهادر در دل داشتند و آرزومند بودند او را زبون و گرفتار ببينند چون سيل خروشان به طرف در مسجد متوجه شدند و در نتيجه اين تدبير راهي براي ما پيدا شد و توانستيم خود را مقابل ايوان بزرگي كه رهبران مشروطيت جاي داشتند برسانيم. به دستور عموجان، ما در مقابل ايوان صف بستيم و عموجان قدم در ايوان گذارد و با يك حالت انكسار فرياد كشيد: سلام بر شما اي سرداران ملي، اي نجات‌دهندگان ايران و پرچمداران آزادي! سلام بر شما اي زنده‌كنندگان مشروطيت و ويران‌كنندگان كاخ ظلم و استبدادى! سپس دستهاي خود را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: خدا را شكر كه نمردم و اين روز سعادت و خوشبختي و آزادي را درك كردم. بعد چون عاشقي كه به معشوقش رسيده باشد يك يك سرداران ملي را چون جان شيرين در بغل گرفت و صورت آنها را بوسيد و با حالت گريه گفت: اين جواناني كه در مقابل شما صف كشيده‌اند مدت سه روز و سه شب است با دشمن بدخواه، دشمن انسانيت، دشمن آزادي، در جنگ و نبرد بودند و از شدت خستگي و جراحات قادر بر ايستادن نيستند. هنگي از اقربا و نزديكان من هستند كه جان ناقابل خود را براي حفظ حقوق ملت بر كف گرفته‌اند و صدها دشمن مشروطيت را در اين جنگ‌هاي وحشتناك در خاك و خون كشيده‌اند و فداكاري و شهامت و از خودگذشتگي نشان دادند تا شاهد فتح را دربر گرفتند. گرچه چند نفر آنها در راه وطن شهيد شدند و عده‌اي مجروح، و قادر به حركت نيستند و كلبه اين فدايي ملت كه بيش از هر محلي مورد هدف مستبدين بود خراب و ويران شد ـ سپس سوراخي كه در كلاه داشت نشان داد ـ و خود من هم نزديك بود به سعادت شهادت نائل شوم، ولي خداوند مقدر فرموده بود كه اين روز فيروز را به چشم ببينم و كامم از شربت گواراي آزادي و مشروطيت شيرين شود و چشمم از زيارت سرداران فاتح ملي روشن گردد و بيرق آزادي روي بام خانه ويرانه‌ام به اهتزاز درآيد. پس از اين نطق، با پررويي چند نفري را پس و پيش كرده، در كنار سردار اسعد جاي گرفت و چون كسي كه يار ديرينه خود را يافته باشد گرم صحبت شد. عموجانم كه وقت را از دست نمي‌داد در آن دو ساعتي كه در مسجد بوديم با اكثر سران مليون و برگزيدگان آشنايي پيدا كرد و با زبان چرب و نرم، محبت آنان را به طرف خود جلب نمود و در مذاكراتي كه مي‌شد خود را داخل كرده، چنانچه شيوه منافقين و مردمان دورو است، بيش از سرداران ملي در منكوب كردن مستبدين پافشاري مي‌كرد. چون با آن شم حساسي كه داشت استنباط كرد كه به زودي محمدولي خان سپهدار عهده‌دار رياست دولت مشروطه خواهد شد، بر آن شد با او راهي يابد و براي نزديك شدن به او وسيله مؤثري به دست آورد. در ضمن تحقيقات مطلع شد كه شيخ‌الاسلام قزويني كه معروف به رئيس‌المجاهدين بود مورد محبت و احترام سپهسالار است و در آن سردار فاتح نفوذ بسيار دارد؛ اين بود كه به عجله در جستجوي وي برآمد و او را در ميان آن غوغا و آشوب در گوشه يكي از بالاخانه‌هاي مسجد يافت و با اينكه آشنايي با هم نداشتند چون دوست گرامي و يار قديمي او را در آغوش گرفت و سر و صورتش را بوسيد و در كنارش نشست و از خدماتش اظهار تشكر كرد و از رنج و زحماتي كه در اين چند روزه كشيده بود حق‌شناسي نمود و از او خواهش كرد كه چون جنگ تمام شده و زحمات پايان يافته ديگر اين محل براي يك شخصيتي چون ايشان سزاوار نيست و براي رفع خستگي محتاج به استراحت مي‌باشد و خواهش كرد كه او را سرافراز نموده، كلبة خرابه او را به قدوم خود رشك گلستان فرمايد. رئيس‌المجاهدين كه مرد محجوبي بود، با ادب از عموجانم تشكر كرد ولي دعوت او را نپذيرفت. لكن عموجان مردي نبود كه از اين حرفها از ميدان در برود و نقشه‌اي را كه در سر داشت ناقص بگذارد؛ اين بود كه فرياد كشيد كه به روح جوانانم كه در راه ‌آزادي شهيد شده‌اند يك دقيقه نمي‌گذارم شما در اين محل نامناسب زيست كنيد و وجود عزيزت كه يك آيتي براي ملت ايران است در رنج و ناراحتي باشد. و بدون آن كه منتظر جواب شيخ‌الاسلام بشود زير بغل سيد بيچاره را گرفته، بلندش كرد و با كمك ما او را از پلكان باريك پايين آورده، راه خانه عموجان را پيش گرفتيم. در راه از ميان صفوف مجاهدين و دستجات انبوه مردمان تهران عبور مي‌‌كرديم و فرياد «زنده باد مشروطه، زنده باد رئيس‌المجاهدين» را به آسمان مي‌رسانيديم. ولي همين كه وارد محلة عربها شديم بنا به دستور عموزاده فرياد «زنده باد فلان‌الدوله ناجي ملت و دوست مشروطيت» كه لقب عموجانم بود فضا را فراگرفت و عموجانم باد در آستين انداخته، بلند بلند به طوري كه همسايگان از روي كنجكاوي پشت در خانه‌ها و پنجره‌ها ايستاده بودند، بشنوند، از شجاعت و فداكاري خود صحبت مي‌كرد. مردم محل كه اكثراً مشروطه‌خواه بودند و عموجانم را يكي از رجال دربار و طرفدار استبداد مي‌دانستند، از مشاهدة اين احوال حيرت‌زده شده، از تصور باطل و سوءظن بيجا نسبت به يك خادم فداكار مشروطيت از خانه‌ها بيرون ريخته، به تعظيم و تكريم او پرداختند. عموجانم براي آنكه مقام و اهميت ملي خود را به چشم رئيس‌المجاهدين بكشد به مردم اطمينان مي‌داد كه او حافظ آنها خواهد بود و همانطوري كه در اين رستاخيز جان و مال آنها را حفظ كرده بعد از اين هم آنان را چون فرزندان خود خواهد دانست. باري، با جمعيت زيادي وارد ديوانخانه شديم و عموجانم خرابيهايي را كه چند ساعت پيش خود ما وارد كرده بوديم به رخ رئيس‌المجاهدين و مردم محل كشيد و از خساراتي كه در راه مشروطيت كشيده [بود] داستانها نقل مي‌كرد. با ورود به در تالار بزرگ، حيرتي ناگفتني به من دست داد؛ زيرا تا ديروز ديوارهاي اين تالار از صورتها و عكس‌هاي مستبدين معروف و مسندنشينان باغشاه پوشيده شده بود و امروز به جاي آنها عكس‌هاي زعماي ملت و رهبران مشروطيت و شهداي راه آزادي، آن تالار بزرگ را تزيين كرده بود. نهار مفصلي از گوشت بوقلمون و جوجه‌هايي كه صبح براي رنگين كردن لباسهاي ما به كار رفته بود صرف شد و چند ساعتي به ذكر افسانه‌ها و داستانهاي دروغي گذشت. ذكر خير عموجان و رل بزرگي كه در اين گير و دار بازي كرده بود نقل تمام مجالس و محافل تهران شد و مردمان پاك فطرت كه ديروز او را يكي از مستبدين درجه اول مي‌پنداشتند، از انديشه و عقيدة باطل خود استعفار مي‌كردند و گروه گروه ساكنين تهران، مخصوصاً كساني كه طالب دوستي و جلب محبت برگزيدگان مشروطه‌طلب بودند، به ديدن عموجان آمده، به او تبريك مي‌گفتند و او را خادم ملت و غمخوار امت مي‌خواندند، و به جز خداوند كه همه چيز در پيشگاه او آشكار است و ما بيست و يك نفر، ديگري از اين نمايش مضحك و داستان حيرت‌آور خبر نداشت. در نتيجه، پس از چند روز عموجان عزيز از طرف دولت انقلابي والي يكي از ايالات جنوب شد و چنانچه اطمينان داده بود، اين رستاخيز عظيم كه به قيمت جان هزارها نفر مردمان بيگناه و آزاديخواهان با ايمان و خرابي و ويرانيهاي بي‌شمار و قتل و غارت‌هاي بسيار خاتمه يافت، به مقصود خود كه جاه و مقام بود نائل گشت. تفو بر تو اي چرخ گردون تفو!»(1) پي‌نويس‌: 1. دكتر مهدي ملك‌زاده، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، كتاب اول، صص 42ـ33. به نقل از: هزار و يك حكايت تاريخي، محمود حكيمي، ج 4، انتشارات قلم، صص 98ـ85 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 38

نخستين روز مأموريت «هايزر»

نخستين روز مأموريت «هايزر» روز 14 دي 1357، ژنرال «رابرت هايزر» معاون فرماندهي نيروهاي ارتش آمريكا در اروپا وارد تهران شد. او در حالي كه در قسمت بار هواپيما پنهان شده بود،(1) بدون اطلاع قبلي با يك هواپيماي نظامي از اشتوتگارت عازم تهران شد(2) و هواپيماي حامل وي در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست. هايزر درباره چگونگي ورودش به تهران در كتاب مأموريت در تهران نوشت: «خبر ورود من به ايران به طور سري به اطلاع ژنرال «فيليپ گاست» رئيس هيأت مستشاري آمريكا در ايران رسيده بود ترتيب استقبال از من، به طور مخفيانه داده شده بود. درهاي هواپيما كه باز شد، چندين نظامي آمريكايي وارد هواپيما شدند. برخي از آنها، لباس نظامي بر تن داشتند و برخي ديگر، لباس شخصي پوشيده بودند و براي تخليه سوخت وارد هواپيما شدند. من از هواپيما دور شدم... در سفرهاي قبلي، مهم‌ترين رهبران نظامي حكومت شاه(3) در فرودگاه به استقبال من مي‌آمدند. مراسم استقبال، پرطمطراق بود، اما اين بار با هميشه فرق مي‌كرد.» هايزر در شب اول ورودش به تهران درباره وضعيت اين شهر نوشت: «عبور از خيابانهاي تهران، براي من تكان‌دهنده بود. خيابانها خالي بودند، حتي يك اتومبيل، اتوبوس يا موتورسيكلت هم در خيابانها ديده نمي‌شد. از ميدان شهياد (آزادي) تا آن سوي شهر، همه جا تعطيل به نظر مي‌رسيد. مغازه‌ها بسته بودند، پياده‌روها خالي و جايگاههاي بنزين تعطيل بودند.. روي پنجره‌ها يك در ميان تصوير آيت‌الله خميني ديده مي‌شد. نيروهاي مخالف، كنترل ارگانهاي حياتي را در دست گرفته بودند.»(4) هايزر در ادامه نوشت: «مردم فرياد مي‌زدند «الله اكبر» و صدا از پشت بامهاي نزديك به گوش مي‌رسيد به هر فريادي از گوشه‌اي ديگر پاسخ داده مي‌شد. در تاريكي صداي تيراندازي از سلاح‌هاي خودكار شنيده مي‌شد.»(5) هايزر از فرودگاه مهرآباد ابتدا به منزل ژنرال هووي استون (Howie Stone) فرمانده بخش نيروي زميني در دفتر وابسته نظامي و مستشاري نظامي آمريكا در تهران رفت. در اين محل اعضاي مهم و اصلي اداره مستشاري جمع بودند. ژنرال گاست، رئيس اداره مستشاري، ژنرال جرج كرتز (George. J. Kertesz) نماينده نيروي هوايي و آدميرال فرانك كولينز (Frank C. Collins) نماينده نيروي دريايي. اين افسران هايزر را در جريان امور نظامي ايران و اداره مستشاري قرار دادند. همه آنان يك نظر مشترك داشتند. و آن اين بود كه اوضاع ايران از كنترل خارج شده است. سپس هايزر به منزل ژنرال گاست رفت و شب را بدون پلك بر هم زدن به صبح رساند.(6) بخش عربي راديو عدن نيز اعلام كرد علي‌رغم اينكه افكار عمومي ايران و جهان مداخله آمريكا در امور داخلي ايران را نكوهش مي‌كنند، ايالات متحده همچنان به مداخله خود در ايران ادامه مي‌دهد. اين راديو در ادامه افزود، فرستاده آمريكا براي يك مأموريت ويژه و انجام مشورتهايي با افسران عالي‌رتبه ايران و شاه به طور محرمانه وارد تهران شده است.(7) به نوشته هيكل در كتاب «ايران: روايتي كه ناگفته ماند» هدف مأموريت هايزر، تشويق نيروهاي مسلح ايران براي انتقال وفاداري از شاه به بختيار بود و قرار بود او به عنوان رئيس ستاد ارتش همان شغل ژنرال عباس قره‌باغي را به دست بگيرد، و اطمينان بدهد كه بعد از رفتن شاه از كشور، نيروهاي مسلح به بختيار وفادار بمانند.(8) دكتر مهران كامروا استاد و رئيس گروه علوم سياسي دانشگاه نورث ريچ (Northridge) آمريكا در كتاب انقلاب ايران ريشه‌هاي آشوب درباره چگونگي اعزام هايزر به ايران نوشت: «گرچه دولت كارتر كاملاً‌ از بختيار حمايت كرد، اما بسياري در وزارت امور خارجه، از جمله سفير سوليوان، فكر نمي‌كردند او بتواند ماه ژانويه را پشت سر بگذارد. رئيس‌جمهور كارتر، برژينسكي، وزير [دفاع] براون، و [وزير انرژي]‌ شلزينگر مخالف اين فكر بودند. به منظور اطمينان يافتن از اينكه بختيار در حقيقت جان سالم به در خواهد برد، واشنگتن تصميم گرفت يك افسر عالي‌رتبه نظامي به ايران گسيل دارد تا نيروهاي مسلح را در پشتيباني از نخست‌وزير جديد گرد هم آورد. ژنرال رابرت هايزر، فرمانده نيروهاي ناتو در اروپا، براي اين مأموريت انتخاب شد. هايزر در چند مناسبت به ايران سفر كرده بود و شخصاً اكثر رهبران نظامي ايران را مي‌شناخت. به او دستور دادند بي‌درنگ عازم ايران شود، و مراتب نگراني و اطمينان رئيس‌جمهور را به رهبران نظامي حاضر در تهران انتقال دهد. قرار بود آنها را ترغيب كند «منسجم بمانند و تنگاتنك هم كار كنند.» و كشور را ترك نگويند. (همزمان با ورود هايزر ارتشبد غلامعلي اويسي فرماندار نظامي تهران و ارتشبد ازهاري نخست‌وزير مستعفي به بهانه بيماري جداگانه از كشور خارج شدند) مأموريت پيشنهادي هايزر شديداً مورد مخالفت مافوق بلافصلش، فرمانده عالي نيروهاي ناتو ـ ژنرال الكساندر هيگ ـ و سفير سوليوان قرار گرفت. هايزر نيز به همين اندازه دلواپس تحقق‌پذيري مأموريتش بود. او بعدها نوشت: «نمي‌فهميدم چه چيزي مي‌توانستم به دست آورم.» به علاوه، در واشنگتن بر سر هدف دقيق سفر ژنرال به ايران و معنا و مفهوم دستورات داده شده به او اختلاف‌نظر وجود داشت. كارتر دستورات را تنها به عنوان آخرين حربه، مهر تأييدي بر كودتا مي‌ديد اما، برژينسكي مأموريت هايزر و دستورات همراهش را چراغ سبزي براي كودتا مي‌دانست. برژينسكي مي‌نويسد: «هدف از مأموريت هايزر اين بود كه اساس استيلاي نظامي را، در صورت لزوم، پي‌ريزي كند، و در اين حين رهبري مورد نياز را ايجاد نمايد.» در اين زمان، برژينسكي «با بي‌ميلي» به اين نتيجه رسيده بود كه يك دولت نظامي بدون شاه «تنها چاره قابل طرح» بوده است.»(9) مهران كامروا در ادامه درباره فعاليت‌هاي هايزر پس از ورود به تهران مي‌نويسد: «هايزر در 4 ژانويه [14 دي] وارد تهران شد و به سرعت براي ملاقات با تمامي رهبران نظامي كليدي اقدام كرد. هايزر پس از نشستهاي زيادي، با تك تك فرماندهان شاخه‌هاي نظامي و ديگر افسران عالي‌رتبه، آنها را در «حالتي كاملاً‌ درمانده» يافت. همگي نگران امنيت شخصي‌شان بودند و مي‌خواستند در صورتي كه شاه كشور را ترك كرد با او بروند. همچنين اكثرشان از سفير پارسونز و سوليوان به خاطر فشار آوردن به شاه براي ترك كشور خشمگين بودند. همين طور هم از ايالات متحده مي‌خواستند تا از نفوذش براي ساكت كردن خميني و پوشش خبري رك و صريح بنگاه خبرپراكني انگليس [راديو بي‌. بي. سي]‌ از ناآرامي ايران استفاده كنند. آنها همگي اظهار مي‌كردند كه بختيار چيز خيلي كمي مي‌تواند به دست آورد، و او را «فقط مردي پشت ميز نشين» مي‌ناميدند.»(10) خبرگزاري آسوشيتدپرس درباره عزيمت هايزر به تهران در گزارشي از واشنگتن اعلام كرد: «در دولت آمريكا براي حصول اطمينان از حفاظت دقيق از تجهيزات نظامي و جاسوسي مخفي اين كشور، در ايران يك ژنرال چهار ستاره را به ايران فرستاده است. فرستاده آمريكا همچنين نفوذ ارتش را در صورت روي كار آمدن دولت چپگرا در ايران ارزيابي خواهد كرد. منابع وزارت دفاع آمريكا اعلام كردند رابرت هايزر... با مقامات نظامي ايران به مشورت پرداخته است. و مقامات آمريكايي اميدوارند... ارتش بتواند نفوذ خود را براي برقراري ثبات در ايران حفظ كند. مقامات آمريكايي نگران وسايل و تجهيزات امنيتي سري خود هستند كه در ايران به كار گرفته شده و اين نگراني به ويژه با روي كار آمدن احتمالي يك دولت طرفدار شوروي يا بروز هرج و مرج به دنبال پايان يافتن حكومت استبدادي در ايران شدت مي‌يابد.»(11) جيمز بيل در كتاب شير و عقاب درباره چگونگي مأموريت نوشت: «توصيه‌‌هاي بي‌ثمر بال [در مورد ايران] خيلي زود جاي خود را به پيشنهاد وزارت دفاع داد كه از سوي برژينسكي مورد حمايت قرار گرفت. بدين ترتيب كه يك افسر عالي‌رتبه نظامي به ايران فرستاده شود تا با نيروهاي مسلح ايران تماس بگيرد... هايزر... با اين مأموريت كه نيروهاي ارتش ايران را منسجم نموده، و به ‌آنها گوشزد كند كه ايالات متحده از رژيم فعلي پشتيباني مي‌نمايد. به گفته خودش «من از سوي دولت ايالات متحده به آنجا گ سيل شدم، تا نيروهاي ارتش ايران را تشويق نمايم كه از حكومت قانوني خود پشتيباني كنند.» قرار بر اين بود كه ارتش از شاپور بختيار نخست‌وزير حمايت كند، و اگر دولت از هم مي‌پاشيد، من مي‌بايست مترصد فرصت مناسبي براي دست به كار شدن نظاميان باشم.»(12) برژينسكي نيز درباره هدف مأموريت هايزر در ايران از طرح يك كودتاي نظامي در ايران در صورت شكست بختيار توسط هايزر خبر داد و در كتاب خاطرات دوران خدمت خود در كاخ سفيد نوشت: «اجراي نقشه كودتا در ايران،‌ هم به يك برنامه‌ريزي دقيق و طرح لجستيكي و هم به تصميم و اراده سياسي از طرف فرماندهان نظامي ايران بستگي داشت و علاوه بر آن مستلزم علامت يا اجازه‌اي از طرف يك مقام قابل قبول بود. مأموريت هايزر آماده نگاهداشتن ارتش ايران براي انجام چنين برنامه‌اي در صورت ضرورت بود و با رفتن شاه از ايران فقط واشنگتن مي‌توانست علامت لازم را براي اجراي اين نقشه در ايران بدهد.»(13) ارتشبد حسين فردوست درباره پنهاني بودن سفر هايزر به تهران در كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي مي‌گويد: «من از ورود هايزر اطلاع نداشتم و محمدرضا [پهلوي] نيز اطلاعي نداشت.»(14) رابرت هايزر درباره مأموريت خود در ايران در كتاب مأ‌موريت در تهران نوشت: «اولين مسئله‌اي كه بايد با آن روبه‌رو مي‌شديم، رفتن شاه بود بايد درمي‌يافتيم كه هر كدام از فرماندهان با رفتن شاه چه مي‌كردند واشنگتن درست فكر كرده بود كه وظيفه اصلي ما طبق رهنمود كارتر، جلوگيري از فرار فرماندهان (بعد از رفتن شاه) بود. بايد فرماندهان مي‌ماندند و در تثبيت دولت و در دست گرفتن اوضاع مملكت كمك مي‌كردند. مسئله دوم، اكراه آنها از كار با بختيار بود. وفاداري آنها به شاه آن قدر قوي بود كه به نظر نمي‌رسيد به انقياد جديدي گردن نهند، به بختيار هم قلباً اعتماد نداشتند. ترس آنها را درك مي‌كردم بختيار، عضو جبهه ملي بود و همه مي‌ترسيدند كه ورود او به معني خروج ديگران باشد، همه نگران بودند كه بختيار ممكن است خبر تشكيل «هيأت» (گروه كودتا) را شنيده باشد و در آن صورت، به محض رفتن شاه آن را قلع و قمع كند. مسئله سوم، تهيه طرح اولويتها براي نخست‌وزير جديد بود، طرح‌هاي گسترده‌اي براي به حركت درآوردن اقتصاد و سرپا آوردن دوباره كشور، مورد نياز بود.»(15) رابرت هايزر در اولين مأموريت خود به ملاقات سوليوان رفت. هايزر در اين باره در كتاب مأموريت در تهران مي‌نويسد: «صبح زود، خسته برخاستم. پس از صرف صبحانه به سفارت آمريكا رفتم، تا با ويليام سوليوان سفير آمريكا در تهران ملاقات كنم. فاصله را بدون حادثه طي كردم. اما در طول مسير، مردم را ديدم كه جمع شده بودند و لاستيك مي‌سوزاندند. در آهني بزرگ سفارت با زنجيرهاي سنگين بسته شده بود و گاردهاي اضافي گمارده شده بودند. مرا كه شناختند در را باز كردند با سوليوان كه روبه‌رو شدم، پيامي را كه از ‌«سايروس ونس» دريافت كرده بود، به دستم داد. در پيام دستور داده شده بود كه من همه دستورات قبلي را ناديده بگيرم. به نظر مي‌رسيد كه ديگر نبايد طبق دستور مقرر، با رهبران نظامي ايران تماس بگيرم. قرار شده بود تا اطلاع بعدي از واشنگتن، كاري نكنم. مقدمه خوبي نبود. دريافتم كه در واشنگتن، وحدت‌نظر وجود ندارد. بديهي بود كه وزارت امورخارجه در مورد اوضاع ايران نظر خاصي داشت و وزارت دفاع نظري ديگر. فكر مي‌كردم تا اين لحظه در مورد مأموريت من توافق صورت نگرفته است... از شنيدن اين خبر برزخ شدم. بقيه روز را به گفت و گو با سوليوان پرداختم. در مورد مقاصد اصلي خودم به او توضيح دادم و نظر او را جويا شدم. صحبتهاي ما مأيوس كننده بود. سوليوان معتقد بود ارتش ايران به جايي رسيده است كه توان انجام هيچ كاري را ندارد. به اعتقاد سوليوان، كار شاه تمام بود و بايد هر چه زودتر ايران را ترك مي‌كرد ـ به اعتقاد او بختيار نمي‌‌توانست دولت تشكيل دهد. سوليوان در شرايط ايران زندگي كرده بود، اما براي من هم دشوار بود پيش‌بيني او را بپذيرم كه بختيار شكست خواهد خورد. آن هم در شرايطي كه هنوز سر كارنيامده بود. من با اطلاع از تجارب و اراده قاطع سوليوان و اعتقادات شخصي او به اختلاف‌نظر خود با او در جهت انجام وظيفه، پي بردم. براي من عجيب بود كه با دستور رئيس‌جمهوري، وارد ايران شدم كه همه را وادار به حمايت از بختيار كنم. اما از نماينده رئيس‌جمهور شنيدم كه بختيار قبل از بازي، شكست خورده است. در حقيقت، سفير معتقد بود كه بايد بختيار را حذف كنيم و مستقيماً، سراغ ‌[مهدي] بازرگان برويم.(16) (من مطمئنم بازرگان معتقد بود در صورت بازگشت خميني، [بر] مصدر امور ايران خواهد بود و انتظار داشت كه آيت‌الله به نقش رهبري مذهبي متوسل شود.)» هايزر در ادامه مي‌نويسد: «به حرفهاي سوليوان گوش دادم، اما مي‌دانستم اگر قرار باشد با اختيار، مأموريت خود را انجام دهم، بايد تصميم خودم را بگيرم. پيدا بود كه سوليوان با واشنگتن هم اختلاف‌نظر داشت. به همين دليل بود كه در ابتداي ورود، در رفتارش احساس سردي كردم. به سفير گفتم: اگر قرار باشد به من دستور داده شود كه كار را ادامه دهم، قطعاً هر چه را كه خود بخواهم، انجام خواهم داد. تنها با ارتش در تماس خواهم بود و او نمي‌تواند تماس خود را با سياسيون ادامه دهد.»(17) سوليوان كه از حضور غيرمنتظره هايزر در حوزه مأموريت خود عصباني شده بود فوراً با وزارت امور خارجه آمريكا تماس گرفت و از سايروس ونس خواست به هايزر دستور دهد كه فعاليت‌هاي خود را با او هماهنگ كند. ونس نيز با ارسال پيامي از سوليوان و هايزر خواست هر چه از دستشان برمي‌آيد، براي جلب همكاري و حمايت نيروهاي مسلح از دولت غيرنظامي بختيار انجام دهند.(18) پي‌نويس‌ها: 1. رسالت، شماره 325، 11/12/1365، ص 8. 2. طلوعي، محمود، داستان انقلاب، تهران، نشر علم، 1370، ص 401. 3. هايزر، رابرت، مأموريت در تهران، ع. رشيدي، تهران، اطلاعات، 1374، ص 18. 4. همان. 5. همان، ص 19. 6. همان، صص 19ـ18. 7. بولتن خبرگزاري پارس (محرمانه)، ش 293، 17/10/1357، ص 7. 8. هيكل، محمدحسنين، ايران: روايتي كه ناگفته ماند، حميد احمدي، تهران، انتشارات الهام، 1362، ص 301. 9. Kamrava, Mehran- Revolution In Iran the Roots of Turmoil – London and NewYork- Routledge- 1990-P 48. 10. Ibid- PP. 48-49. 11. كيهان، ش 10605، 16/10/1357، ص 8. 12. بيل، جيمز. ا ـ شير و عقاب (روابط بدفرجام ايران و آمريكا)، فروزنده برليان (جهانشاهي)، تهران،‌نشر فاخته، 1371، ص 334. 13. طلوعي، محمود، داستان انقلاب، تهران، نشر علم، 1370، ص 405. 14. فردوست، حسين، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 1، تهران، اطلاعات، 1370، ص 559. 15. هايزر، رابرت، مأموريت در تهران، ع. رشيدي، تهران، اطلاعات، 1374، ص 38. 16. هايزر، همان، صص 20ـ19. 17. همان، صص 21ـ20. 18. برژينسكي، زبيگنيو و سايروس ونس، توطئه در ايران، محمود مشرقي، ص 29. به نقل از: روزشمار انقلاب اسلامي، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي ج 9، روزهاي 14 و 15 دي 1357 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 38

دردسرهاي كشف حجاب

دردسرهاي كشف حجاب از جمله تقليدهايي كه رضاخان تلاش كرد از روي عملكرد آتاترك در ايران انجام دهد موضوع كشف حجاب بود. شاه مجاب شده بود كه چنانچه زنان ايراني، حجاب ملي و ديني خود را كنار بگذارند و ملبس به لباسهايي شوند كه زنان فرنگ مي‌پوشند؛ مي‌توانند در ساير وجوه و شئون اجتماعي نيز، مانند فعاليتهاي اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي زنان فرنگ با آنان برابري كنند! كشف حجاب رضاخاني به نوعي تهديد «ناموس ملي» و رواج نوع جديدي از «ابتذال» بود و به همين جهت با مخالفت صريح، قاطع و مستمر روحانيت و طبقات مختلف اجتماع مواجه شد. البته رضاخان در آن اقدام فرهنگي! از انواع روش‌هاي خشن نظامي ـ پليسي استفاده كرد. چادر را از سر زنها، در ملأعام كشيد. آنان را مجبور نمود كه با برهنگي و بدون حجاب در جامعه حضور پيدا كنند ـ در اين راه از تطميع، تهديد، پول و وعده دريغ نشد و... چه بسيار بانوان مؤمنه‌اي كه حجاب ملي و ديني‌شان را با بذل خونهاي پاكشان پاس داشتند. اما موضوع كشف حجاب در كشوري مانند ايران كه همه جمعيتش مسلمان هستند، با دشواريهاي فراواني روبرو شد. در اين مقاله با ارائه اسنادي تلاش شده تا ضمن نشان دادن تلاش حكومتگران براي اجراي كشف حجاب، گوشه‌هايي از مقاومت مردمي نيز به تصوير كشيده شود. روز 22 دي 1314 يعني 5 روز پس از دستور رضاخان براي كشف حجاب، ميرزا علي اكبرخان داور وزير ماليه طي بخشنامه‌اي براي ادارات ماليه سراسر كشور، مقرر كرد كه به مأمورين دولتي متناسب با حقوق‌شان وام داده شود تا با انگيزه بيشتري به مقابله با حجاب زنان بپردازند. در اين بخشنامه تأكيد شده براي مأموريني كه حقوقشان تا سقف 200 ريال است، يك وام 200 ريالي و به مأموريني كه بيش از اين رقم را دريافت مي‌دارند مطابق ميزان حقوق ماهانه‌شان وام داده شود و از پايان حقوق بهمن آنها تا مدت 6 ماه مهلت داده شود وام دريافتي را در 6 قسط بازگردانند.(1) فتح‌الله پاكروان توليت آستان قدس رضوي نيز در نامه‌اي به رئيس‌الوزراء از توسعه پديده بي‌حجابي در مشهد اظهار خشنودي كرده و به وي مژده داد كه قصد دارد به زودي ورود خانمهاي محجبه به صحن و حرم مطهر امام رضا(ع) و بيوتات شريفه ممنوع شود و از ورود زنان چادري به حرم جلوگيري به عمل آيد. وي سپس از رئيس‌الوزرا خواست مراتب را به «خاكپاي ملوكانه» برساند.(2) در همين رابطه به موجب نامه ديگري از محمود جم نخست‌وزير به توليت آستان قدس رضوي براي شركت زنان بي‌حجاب در مساجد و روضه و آستانه، ترتيب خاص وجود ندارد. حتي تأكيد شده كه «اگر ميسر است در مجالس روضه، زنان و مردان روي نيمكت يا صندلي بنشينند.(3) گزارش ديگري حاكي است كه ابوالقاسم فروهر وزير كشور در 15 اسفند 1316 طي بخشنامه‌اي به كليه وزارتخانه‌ها به مخالفت بسياري از مأموران دولتي با روند كشف حجاب اشاره كرده و هشدار داده كه مأموران خاطي تحت پيگرد قرار مي‌گيرند. در اين بخشنامه تصريح شده كه مأموران دولتي از بيرون آوردن همسران خود از منزل امتناع مي‌ورزند.(4) در 28 شهريور 1317، از «حكومت سبزوار» نامه محرمانه‌اي به وزارت داخله (وزارت كشور) نوشته شد. در اين نامه، شهروزي حاكم سبزوار با اشاره به اينكه به هنگام دعوت از مقامات محلي و همسرانشان براي حضور بدون حجاب در جشنها بسياري از آنان دعوت را نمي‌پذيرند تصريح شده بود «در مراسم جشني كه به مناسبت وصول خبر نامزدي قريب‌‌الوقوع وليعهد با فوزيه (مراسم عقد محمدرضا پهلوي و فوزيه روز 24 اسفند 1317 در قاهره برگزار شد) ترتيب يافت از 136 نفر مدعو در مجلس 106 نفر يا نيامدند و يا بدون همسر خود حاضر شدند. وقتي قضيه را با شهرباني مطرح كرديم غائبين عموماً يا خبر از بارداري همسرانشان، يا وضع حمل آنها، يا مريض بودن آنها دادند و يا مدعي شدند كه همسرشان در مسافرت بوده است. براي اينكه موضوع روشن شود كمي بعد دستور داده شد عموم آنها به مجلس روضه و وعظ و خطابه دعوت شوند تا مشخص شود كه ادعاهايي كه بابت غيبت بانوان خود مطرح كرده‌اند، درست بوده است يا خير.(5) در نامه ديگري كه به تاريخ 16 بهمن 1320 از سوي استاندار كرمان براي وزارت كشور نوشته شده، آمده است كه در جشن فرهنگ روز 15 بهمن از مجموعه آقايان رؤساي لشكري و كشوري دعوت شده به مراسم تنها سه نفر از بانوان آنها شركت كردند و ساير آقايان تعمداً بانوان خود را نياوردند. استاندار كرمان سپس با خشم مي‌نويسد «بنده احساس مي‌‌كنم كه ارتجاع دوباره مشغول نشو و نماست و اگر جلوگيري نشود عنقريب روضه‌خواني و شيون زنان و راه انداختن كتل و چادر سياه و پيچه دوباره عرض اندام خواهد كرد.(6) در نامه‌اي كه محمود جم رئيس‌الوزراء در آبان 1316 به دفتر مخصوص شاهنشاهي نوشته از قول استاندار خراسان متذكر شده كه در بعضي نقاط اين استان از جمله قائن و قصبه كاخك عمل كشف حجاب پيشرفت نداشته و به همين دليل به توصيه استاندار مذكور خواستار جلب موافقت دفتر مخصوص شاهنشاه براي بازداشت و تبعيد «عاملان تحريك» گرديده. طبق اسناد، دفتر مخصوص شاه نيز در نوشته خود در حاشيه نامه با اين توصيه موافقت كرده و در نتيجه محمود جم در نامه ديگري به استاندار خراسان خواستار بازداشت و تبعيد عاملان عدم پيشرفت كار كشف حجاب در منطقه شده است.(7) روز 30 خرداد 1315 حاكم كاشمر در نامه‌اي به استاندار خراسان كه نسخه‌اي از آن براي وزارت داخله نيز ارسال شد، در بيان اقدامات خود نوشت كه به حمام‌هاي زنانه اخطار كرده كه زنان بدون كلاه و با چارقد را راه ندهند حتي مأموريني را نيز گماشته كه ميزان انجام وظيفه حمام‌داران زنانه را گزارش كنند. طبق اين نامه به گاراژداران نيز تأكيد شده كه از سوار كردن زناني كه چارقد دارند و كلاه به سر نمي‌گذارند خودداري ورزند. در پايان نامه تصريح شده كه براي گرفتن بهانه از زناني كه مدعي هستند پول لازم براي تأمين هزينه تهيه كلاه را ندارند نيز به نمددوزان دستور داده شده كه «از نمد كلاه بسازند» و آنها را ارزان عرضه كنند.(8) در نامه ديگري نماينده معارف دامغان در 22 دي 1315 به وزارت معارف و اوقاف مركز مي‌‌نويسد در جشن كشف حجاب 17 دي امسال كه در سالن دبستان پهلوي منعقد شده بود جز حكمران، فرمانده امنيه، رئيس شهرباني و پزشك بهداري و همچنين چند عضو اداره معارف كسي حضور نداشت و علت آن همانا عدم پيشرفت صحيح «تجدد نسوان دامغان» بود.(9) در نامه ديگري مدير دفتر پست و تلگراف گناباد در 31 خرداد 1314 به رئيس‌الوزرا مي‌نويسد: در مدت 20 روزي كه من در اين قصبه وارد شده‌ام 20 زن نديده‌ام تا ناظر بر ميزان پيشرفت كشف حجاب آنها باشم. فقط معدودي اعضاي خانواد مأمورين شهرباني كشف حجاب را رعايت مي‌كردند حتي زنان براي حمام رفتن در ساعات شب از طريق بامهاي متصل به هم خود را به حمام مي‌رسانند.(10) اين مقاومتها و مشكلات ناشي از آن بود كه رضاشاه نتوانست اين حقيقت را بفهمد كه مبارزه با حجاب در كشوري كه دين سرمايه اصلي مردم است مبارزه‌اي بي‌حاصل است. در بعضي نوشته‌هاي اشرف دختر رضاخان پهلوي ديده شده كه وي از اقدام پدر خود در مورد كشف حجاب با طعنه و انتقاد ياد مي‌كرد. اشرف در يك جا گفته بود: «در شرايطي كه من هرگز احساس نكرده بودم كه وي (رضاخان) مايل است از كنترل شديدي كه درخانه نسبت به ما اعمال مي‌كرد، بكاهد، تصميم گرفت كه ملكه، خواهرم، شمس و مرا بدون چادر به مردم تهران نشان دهد! پدرم در خانه حالت مردان يك نسل قبل را داشت. خوب به خاطر دارم كه يك روز با پيراهني بي‌آستين سر ناهار حاضر شدم و او دستور داد كه فوراً بروم و پيراهنم را عوض كنم. اما به عنوان پادشاه حاضر شده بود احساس‌هاي شديد شخصي خود را كنار بگذارد. قرار شد من و مادرم و خواهرم شمس بدون چادر و بي‌حجاب در مراسم جشن فارغ‌التحصيلي دانشسراي تهران شركت كنيم. در زمستان 1314 بود كه مردم براي اولين بار روي ملكه ايران و دخترانش را ديدند.(11) پي‌نويس‌ها: 1. خشونت و فرهنگ، اسناد محرمانه كشف حجاب (1322ـ1313)، چاپ اول، تهران، سازمان اسناد ملي ايران (مديريت پژوهش، انتشارات و آموزش)، 1371، ص 8. 2. جعفري، مرتضي، واقعه كشف حجاب، چاپ اول، تهران، سازمان مدارك فرهنگ انقلاب اسلامي و مؤسسه پژوهش و مطالعات فرهنگي، 1371، ص 190. 3. جعفري، همان، ص 144. 4. خشونت، همان، صص 25 و 26. 5. خشونت، همان، ص 133. 6. خشونت، همان، ص 235. 7. خشونت، همان، ص 182. 8. خشونت، همان، ص 167. 9. خشونت، همان، ص 108. 10. خشونت، همان، ص 176. 11. پهلوي، اشرف، من و برادرم، چاپ اول، نشر علم، 1375، صص 68 و 69. به نقل از: كشف حجاب از سوي رضاخان، با بيست‌ساله‌ها، مركز بررسي اسناد تاريخي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 38

اولين تظاهرات دانش‌آموزي در تاريخ ايران

اولين تظاهرات دانش‌آموزي در تاريخ ايران اولين گردهمايي اعتراض‌آميز و تظاهرات دانش‌آموزان در تاريخ ايران در مهر 1306 اتفاق افتاد. اين اعتصاب به خاطر آن بود كه وزير معارف محمد تدين، از اولياء دانش‌آموزان خواسته بود هر ساله مبلغي به عنوان «شهريه» بپردازند. تدين كه در 11 خرداد 1306 در كابينه مهديقلي هدايت (مخبرالسلطنه) سمت وزارت معارف را عهده‌دار شده بود تصميم داشت در نظام آموزش و پرورش دست به يك رشته اصلاحات بزند. وي در 14 شهريور اين سال بخشي از برنامه‌هاي خود موسوم به «اصلاحات» را اعلام كرد. طبق اين برنامه قانون ورزش به عنوان يك ماده درسي در برنامه‌هاي كلاسي گنجانده شد و به تصويب مجلس هم رسيد. بخش ديگري از اين برنامه شامل اخذ شهريه از دانش‌آموزان «متمول» بود. اعلام اين برنامه خشم اولياء دانش‌آموزان را به همراه آورد. اقبال يغمايي درباره اين حادثه مي‌نويسد: «شوراي عالي معارف، بنا به تمايل وزير معارف، در اواسط شهريور 1306 تصويب كرد كه كليه شاگردان مدارس اعم از ابتدايي و متوسطه و عالي، جز آنان كه بي‌بضاعت‌اند، بايد شهريه بپردازند و مبلغ شهريه بدين شرح تعيين شده بود: ـ كلاس اول، مدارس ابتدايي ماهي يك تومان و هر كلاس بالاتر يك قران اضافه. ـ كلاس اول، مدارس متوسطه ماهي شانزده قران و هر كلاس بالاتر دو قران اضافه. ـ مدارس عالي در سال سي تومان و به سه قسط. و مشمولان يكي از اين شرايط از پرداخت شهريه معاف شده بودند: ـ اولاد معلماني كه ده سال سابقه معلمي دارند. ـ شاگرداني كه در امتحانات دوره ابتدايي در رديف عشر اول قبول شدگانند. ـ شاگرداني كه در امتحانات دوره متوسطه در رديف خمس اول قبول شدگانند. ـ شاگرداني كه پدرشان در راه وطن كشته يا ناقص‌العضو شده است. تدين وزير معارف و اوقاف و صنايع مستظرفه، عيسي خان صديق اعلم معاون اداره كل معارف، علي‌اصغر خان حكمت رئيس اداره تفتيش و ميرزا اسماعيل خان مرآت رئيس تعليمات ابتدايي را به تنظيم نظامنامه‌اي جهت اجراي اين تصويب‌نامه مأمور كرد. اما اين نظامنامه ننوشته ماند؛ چه، شاگردان به نشان اعتراض از رفتن به كلاس خودداري كردند و همه مدارس عملاً‌ تعطيل شد. در اين ميان،‌ غوغا و آشوب شاگردان دارالفنون وسيع‌تر و شديدتر بود. اينان به سردستگي ميرزا ابوالفضل خان (ابوالفضل آل بويه) روز چهارشنبه دوازدهم مهر 1306 در محل وزارت معارف جمع آمدند و به تدين و مأموران شهرباني كه براي متفرق ساختن آنان آمده بودند پرخاش كردند و به مقاومت و ستيزه‌گري پرداختند. سرانجام به توصيه و پايمردي مؤتمن‌الملك رئيس مجلس، اجراي تصويبنامه شوراي عالي معارف متوقف ماند.»(1) روزنامه اطلاعات در شماره 12 مهر 1306 خود در مورد اين رويداد تاريخي، مقاله‌اي تحت عنوان «اجتماع محصلين در وزارت معارف» به چاپ رسانده است. در اين مقاله با اشاره به اينكه بسياري از اولياء محصلين از نقطه‌نظر مجاني بودن تحصيل است كه فرزندان خود را به مدرسه مي‌فرستند در غير اين صورت درس و مشق و تحصيل در اكثر مقاطع، در كشور ادامه نمي‌يافت، آمده است: «وقتي دانش‌آموز را وادار مي‌كنند كه يا شهريه بده و يا ورقه بي‌بضاعتي و گدايي خود را در دست داشته باش، هيچ‌كس حتي آنهايي كه در نهايت استيصال امرار معاش مي‌كنند ممكن نيست در پاي ميز رئيس، اقرار به تنگدستي و بي‌بضاعتي كنند و ثابت كنند كه آه در بساط ندارم و نمي‌توانم خرج تحصيل طفل خود را بدهم. زيرا اين باعث مي‌شود كه صدها طفل به خاطر آبرو از اشتغال به تحصيل باز بمانند.» اين مقاله تصريح دارد كه اين گونه صرفه‌جوييها با آن اظهار علاقه شاه و مجلس و دولت كه مدعي توسعه و ترقي معارف و تحصيل عمومي هستند، منافات دارد و شوراي عالي معارف نبايد اصلاحات را از شهريه گرفتن مدارس شروع كند.(2) پي‌نويس‌ها: 1. هزار و يك حكايت، محمود حكيمي، جلد 4، انتشارات قلم، به نقل از: اقبال يغمايي، «سي‌امين وزير معارف»، ماهنامه آموزش و پرورش، بهمن‌‌ماه 1352، ص 302. 2. به نقل از مقاله صفحه اول روزنامه اطلاعات، مورخ 12 مهر 1306. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 38

نقد كتاب ‌«ناگفته‌ها»

نقد كتاب ‌«ناگفته‌ها» «ناگفته‌ها» عنوان كتابي است كه به خاطرات شهيد مهدي عراقي اختصاص دارد. اين كتاب به كوشش محمود مقدسي، مسعود دهشور و حميدرضا شيرازي تنظيم شده و تحولات پاييز سال 1357 انقلاب را به صورت خاطره و از زبان شهيد عراقي بازگو مي‌كند. بر اساس آنچه در مقدمه آمده است بيان «ناگفته‌ها» به دعوت اعضاي انجمن اسلامي دانشجويان پاريس در تاريخ 17 آبان 1357 در آپارتماني به اسم مستعار «نسيم» آغاز مي‌شود و تا پنج جلسه ادامه مي‌يابد. اين مقدمه در اين زمينه افزوده است: «با توجه به اين توافق، شهيد حاج مهدي از 8 الي 27 نوامبر 1979 برابر با 17 آبان الي 7 آذر 1357 به نقل خاطرات خود پرداخت... وي با آنكه روزها در بيت امام در «نوفل لوشاتو» فعال بود، شبها نيز تا پاسي از نيمه شب بدون خستگي و با حافظه‌اي در خور تحسين از ناگفته‌ها و جزئيات تاريخ سخن مي‌راند.» اين كتاب 290 صفحه‌اي توسط مؤسسه خدمات فرهنگي رسا در سال 70 و در شمارگان 11 هزار نسخه به بازار نشر عرضه شده است. محمد مهدي ابراهيم عراقي در سال 1309 در جنوب تهران متولد شد. تحصيلات دوران ابتدايي را در دبستان حافظ و دوران متوسطه را ابتدا در دبيرستان مروي و سپس در دبيرستان دارالفنون سپري ساخت. در سال آخر دبيرستان به دليل مشكلات اقتصادي ترك تحصيل و به فعاليت اقتصادي آزاد پرداخت. عراقي در دوران تحصيل در دبيرستان با نواب صفوي آشنا شد و به روايتي يكي از دلايل به پايان نرساندن سال آخر تحصيلات متوسطه، فعاليت‌هاي سياسي در پانزده سالگي و در قالب مبارزات فداييان اسلام بوده است. در شانزده سالگي به عضويت مركزيت اين سازمان درمي‌آيد. همزمان با آغاز حركت مردم براي ملي كردن صنعت نفت به عنوان رابط بين آيت‌الله كاشاني و دكتر مصدق عمل مي‌كرد. در جريان تشكيل جبهه ملي، به درخواست دكتر مصدق به همراه جمعي از فداييان اسلام وي را براي تحصن در دربار ياري مي‌دهد. بعد از نخست‌وزيري دكتر مصدق و تيره شدن روابط جبهه ملي با فداييان اسلام و دستگيري نواب، عراقي از مليون فاصله مي‌گيرد. وي سپس در جريان اعتراض به دستگيري رهبر فدائيان و تحصن به همراه 52 نفر، دستگير و بعد از هفت ماه حبس، در تاريخ 25 تيرماه 1331 آزاد شد. در جريان اوج‌گيري اختلافات بين آيت‌الله كاشاني و دكتر مصدق كه منجر به كودتاي آمريكايي 28 مرداد 1332 گرديد، نواب صفوي اعلام بي‌طرفي نمود اما عراقي با اين نظر مخالف بود. همزمان با اين ايام ازدواج كرد و در اين ايام هزينه‌هاي زندگي او از مالكيت كوره‌ آجرپزي «اتم» تأمين مي‌شد. عراقي بعد از رحلت آيت‌الله بروجردي براي تحقيق در زمينه انتخاب مرجع تقليد جديد مدتي به قم رفت و به مطالعه در احوالات مجتهدين مطرح پرداخت. در اين ايام بود كه مجذوب فضل و تقواي آيت‌الله خميني شد و از آن پس همه فعاليت‌هاي خود را با محوريت ايشان پي گرفت. در سال 1342 به فكر تشكيل يك سازمان براي ايجاد هماهنگي در نيروهاي مذهبي عمدتاً‌ در بازارتهران افتاد كه پس از گفت و گوهاي فراوان، جمعيت هيأت‌هاي مؤتلفه شكل گرفت. وي در جريان قيام 15 خرداد 1342 نقش بسيار مؤثري ايفا كرد و توانست در شكل‌گيري شخصيت جديد طيب تأثير به سزايي داشته باشد. بعد از اعدام انقلابي حسنعلي منصور كه واكنشي از سوي مؤتلفه به تبعيد امام بود، شهيد عراقي به همره جمعي از ياران تشكيلاتي خود در 19 اسفند 1343 دستگير شدو ابتدا به اعدام و سپس با يك درجه تخفيف به حبس ابد محكوم گرديد. همزمان با آغاز اعتراضات مردمي در نيمه دوم سال 1355 به همراه جمعي آزاد شد و فعاليت‌هاي سياسي خود را از سر گرفت. وي به دنبال هجرت امام از عراق به فرانسه با نظر آيت‌الله بهشتي به پاريس رفت اما پس از چندي براي كمك به ساماندهي تظاهرات تاسوعا و عاشوراي 1357 به ايران بازگشت. عراقي بعد از پيروزي انقلاب مدتي به حكم امام عضويت شوراي مركزي بنياد مستضعفان و سپس به اتفاق آقاي مهديان، سرپرستي روزنامه كيهان را به عهده گرفت. وي در مؤسسه كيهان مشغول خدمت بود كه در چهارم شهريور سال 1358 به همراه فرزندش حسام بعد از خروج از منزل توسط گروه فرقان (اين گروه به طور غيرمستقيم توسط مجاهدين خلق هدايت مي‌شد) آماج گلوله قرار گرفته و به شهادت رسيد. با هم نقد «ناگفته‌ها» كه توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران تهيه و تنظيم شده است مي‌خوانيم: «ناگفته‌ها» برخلاف آنچه امروز در عرصه خاطره‌نگاري رايج است محوريت را در تشريح رخدادها به راوي نمي‌دهد؛ از اين رو خاطرات شهيد مهدي عراقي را مي‌بايست پديده‌اي نادر در اين وادي ارزيابي كرد. به عنوان يك اصل كلي بايد اذعان داشت در روايتگري رخدادهايي كه راوي در آن نقش كليدي داشته، فراموش كردن خويشتن بسيار دشوار است، به ويژه در شرايطي كه عموم بازگوكنندگان - اعم از دارندگان وجهه و چهره مثبت يا منفي- خاطرات را فرصتي براي پرداختن به خود مي‌پندارند. چهره‌هاي ضد مردمي خاطره‌گويي را به منظور تطهير خطاها مغتنم مي‌شمرند و شخصيتهاي خدوم نيز خواسته يا ناخواسته در وادي بزرگنمايي نقش خويش گام برمي‌دارند، اما از خود گذشتن حتي در مقام ثبت عملكردها در تاريخ بسيار كم رخ مي‌نمايد. از اين رو ناگزيريم شهيد عراقي را از زبان ديگران حتي مخالفانش بشناسيم؛ زيرا كه خاطراتش بيشتر به جمع اختصاص دارد و از ايثار و فداكاريهاي شخص وي كمتر مي‌توان در آن نشاني يافت: «روزي در همان بند چهار، روي يكي از تخت‌ها در كريدور نشسته بودم كه مسعود رجوي از بند شش آمد و گفت: مي‌خواهم چيزي را به شما بگويم، قبل از اين كه از ديگران بشنوي! با لبخند گفتم: چيست؟ گفت: يك روز مرا با حاج مهدي عراقي و بيژن جزني و دكتر عباس شيباني به انفرادي بردند و شروع كردند به زدن و گفتند بگوئيد كه غلط كرديم و ديگر كار خلاف نمي‌كنيم، بيژن جزني قبل از كتك خوردن گفت من غلط كردم و كتكش نزدند. شيباني پس از چند باتون گفت غلط كردم، من هم (رجوي) چند تا باتون خوردم و گفتم غلط كردم! اما حاج مهدي عراقي زير شكنجه غش كرد و نگفت غلط كردم.»(مسي به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سيدكاظم موسوي بجنوردي، نشرني، سال 81، ص166) براي روشن شدن علت انتخاب شهيد مهدي عراقي در كنار بيژن جزني (به عنوان رأس نيروهاي ماركسيست در زندان)، مسعود رجوي (ليدر جريان التقاط) و... كه هر چند مدت يك بار به بهانه‌هاي مختلف براي مرعوب ساختن زندانيان صورت مي‌گرفت بايد اين نكته را نيز دريافت: «به هر حال رهبري جمع در دست مؤتلفه‌ها بود؛ چهره شاخص آن‌ها در رهبري جمع، مرحوم حاج مهدي عراقي بود كه او هم به حبس ابد محكوم شده بود، با اين كه تعداد زندانيان سياسي وابسته به حزب ملل اسلامي زياده شده بود ولي نظر به سابقه قديم‌تر آن‌ها- مؤتلفه‌اي‌ها- و نيز نظر به اين كه مشكل خاصي با آنها نداشتيم ما هم به آنها پيوستيم و هيچ‌گاه حزب ملل اسلامي تشكل جداگانه‌اي را در زندان به وجود نياورد.»(همان، ص120) بنابراين همان‌گونه كه اشاره شد، نكته‌اي كه از اين خاطرات نمي‌توان دريافت، نقش تعيين كننده مرحوم عراقي در مبارزات قبل از انقلاب و رهبري وي بر نيروهاي اصيل مذهبي در زندان است. اما موضوع ديگري كه «ناگفته‌ها» را از آثار مشابه آن بسيار متمايز مي‌سازد، انتقاد از خود و عملكردهاي تشكيلاتي‌اي است كه راوي در آن عضويت داشته است. مرحوم عراقي در اين خاطرات بدون هيچ ملاحظه‌اي، با صداقتي كم‌‌نظير واقعيتها را در معرض قضاوت خواننده قرار مي‌دهد؛ از اين رو مي‌توان خاطرات راوي را در اين اثر يكي از بهترين منابع براي شناخت ضعفها و قوتهاي دو جريان «فداييان اسلام» و «جمعيتهاي مؤتلفه اسلامي» به حساب آورد. همچنين صاحب اثر هر چند از طرفداران سرسخت روحانيت اصيل است، اما هرگز ضعفهاي روحانيت مطرح آن دوران را پنهان نمي‌كند و به زباني بسيار ساده و به دور از لفافهاي سياسي به بيان آنها مي‌پردازد. علاوه بر آن وي هرگز دچار جزميّت حزبي نشده است، به همين دليل در واگويي ضعفهاي تشكيلاتي، نظري (تئوريك) و در نهايت شخصيتي و فردي اعضا ترديدي به خود راه نمي‌دهد. اين ويژگي در شرايط كنوني كه عمدتاً با دو رويكرد افراطي در تاريخ‌نگاري نهضت ملي شدن صنعت نفت مواجهيم، مي‌تواند بسيار كارگشا باشد. گروهي در تحليلشان نهضت فداييان اسلام را سراسر قوت و مورّخاني آنان را سراسر ضعف و سخت‌‌سر معرفي مي‌كنند. نديدن ضعفها از يك سو و ناديده گرفتن نقش تعيين‌كننده اين جريان در نهضت ملي شدن صنعت نفت از ديگر سو مانع از بهره‌گيري از تجربيات تاريخي مي‌شود. به نظر مي‌رسد «ناگفته‌ها» در اين وادي افراط و تفريط، بسيار راه‌گشا باشد. متأسفانه ديدگاههاي غيرواقع‌بينانه رايج به قطب‌بندي‌هاي بي‌مبنايي باز مي‌گردد كه بسياري از صاحبنظران در طيفهاي مختلف فكري، گرفتارش شده‌اند؛ از جمله صف‌بندي صنفي روحانيت و روشنفكران در تحولات تاريخي. اما در مطالعه اين اثر، هر خواننده منصفي به خوبي مي‌تواند اين واقعيت را درك كند كه شهيد عراقي نه تنها دچار لغزش نشده است بلكه ضمن مقلد صديق مرجعيت بودن، به شدت قدر و منزلت روشنفكراني چون دكتر علي شريعتي را پاس مي‌دارد و از نقش آنان در همه گير كردن نهضت تجليل مي‌كند. حتي به درستي، وي علت ناكامي نهضتهاي قبل از انقلاب اسلامي را نبود نيروهاي پيوند زننده روشنفكران جامعه با مذهب مي‌داند: «اگر اين فاصله‌اي كه استعمار تا آن روز بين قشر روشنفكر و مذهب ايجاد كرده بود، اين فاصله امروز هم حاكم بود، باز هم امروز آن جور كه بايد و شايد اين جنبش اسلامي نمي‌توانست نضج بگيرد، اين يك واقعيتي است كه بايد بپذيريم. اگر كه حركت خود حاج آقا، اگر كه فرهنگ انقلابي خود دكتر شريعتي، دكتر شريعتي يك روشنفكري هست كه مي‌آيد دفاع از مذهب مي‌كند و فرهنگ انقلابي مذهب را به جهان عرضه مي‌كند. اگر نبود، امروز هم همان جريانات [حاكم] بود.»(ص146) صداقت و صراحتي كه در كتاب «ناگفته‌ها» هر خواننده‌اي را به تحسين وامي‌دارد متأسفانه نه تنها با استقبال تاريخ‌پردازان غير ديني مواجه نمي‌شود، بلكه همچون برگ برنده‌اي در خدمت تخطئه كامل جمعي از پاكباخته‌ترين فرزندان داراي غيرت ديني اين مرز و بوم قرار مي‌گيرد. نمونه بارز آثار روشنفكران غيرديني كه درصدد نفي مبارزات نيروهاي مذهبي در تاريخ برآمده‌اند، «نيروهاي مذهبي در بستر حركت نهضت ملي» است. به گواه مطالب نقل شده در اين اثر، عمده ضعفهاي عملكرد فداييان اسلام به صورت مستقيم و غيرمستقيم برگرفته از «ناگفته‌ها» است. البته نانوشته نماند كه اين اثر، اثبات صداقت شخصيتهاي فهيم اين جريان را مد نظر ندارد، بلكه به منظور تخريب آنان و تشديد همان سياست قطب‌‌بندي به اين موضوع پرداخته است. شايد همين سوءاستفاده‌ از كلام صادقانه «ناگفته‌ها» موجب شده كه حتي جريان همسو با شهيد مهدي عراقي نيز از اين اثر استقبال چنداني نكنند و خود را از روشن‌بيني وي محروم سازند. البته از وجود برخي تنگ‌نظريها در اين زمينه نيز نبايد غافل بود زيرا دستكم جماعتي از اين جريان از اين وسعت نظر بي‌بهره‌اند. نكته ديگري كه قبل از ورود به بحث اصلي يعني ارزيابي عملكرد فداييان اسلام مي‌بايست به آن توجه داشت شناخت شرايط اجتماعي - سياسي سالهاي پس از شهريور 20 تا كودتاي 28 مرداد و تشكيل بازوي سركوب نظام – ساواك - است. واكنش شديد ملت ايران در برابر ديكتاتوري سياه رضاخاني - بعد از سقوط پهلوي اول- دولت انگليس را به اتخاذ سياست جديدي در دوران پهلوي دوم واداشت و آن بدون شك تمركز زدايي از سركوب و خفقان بود. در دور اول، سياست لندن براي سركوب دستاوردهاي نهضت مشروطيت صرفاً بر كانون ايجاد وحشت و ترس در مردم – رضاخان – متمركز بود. نام وي معادل نفي مستبدانه حقوق اساسي مردمي بود كه تصور مي‌كردند با تشكيل مجلس شأني يافته‌اند، معادل با قتلهاي سري و پنهاني بود، معادل با غصب املاك و دارائيهاي مردم و... با اين استبداد متمركز، بيگانه توانست به بسياري از اهداف خود از قبيل نابودسازي همه نهادهاي مدني همچون روحانيت، فرهنگ ملي، شخصيت و هويت‌ ايران (تغيير لباس سنتي با اجبار) و... نائل آيد. يكي از مسئولان بلندپايه ساواك كه علي‌القاعده به دليل اشتراك زياد با رضاخان مي‌بايست از مشي وي دفاع كند ضمن ابراز تأسف از اينكه همه آحاد ملت ايران از عملكرد پهلوي اول به فغان آمده بودند، وضعيت بعد از شهريور 20 را اين‌گونه توصيف مي‌كند: «شايد رضاشاه در تاريخ همه كشورها و در بين همه رهبران و سلاطين، تنها شاهي بوده باشد كه هم از سوي عوامل ارتجاع در مظان اتهام بوده، هم از سوي روشنفكران و چپ‌گرايان. تبليغات عليه او و به تعبير امروز ترور شخصيت او چنان دامنه‌ پيدا كرده و مورد قبول هم افتاده بود كه در سال‌هاي بعد از سقوط او، اهل قلم و سياست، احمدشاه زنباره و بي‌اطلاع از امور مملكت‌داري را شاه دموكرات و مدرس طرفدار سلسله قاجار را، با تِز حكومت اسلامي، قهرمان آزادي معرفي مي‌كردند و رضاشاه را دست‌نشانده و عامل بيگانه، عجبا كه نوشته‌هايي اين چنين در بين اصحاب كتاب مثل ورق زر دست به دست مي‌گشت.»(داوري؛ سخني در كارنامه ساواك، سرتيپ منوچهر هاشمي، انتشارات ارس، لندن، 1373، ص85) اعتراف اين عنصر مؤثر ساواك به اينكه جامعه ايران در برابر عملكرد پهلوي اول به حد انفجار رسيده بود و احمدشاه با همه ضعفهايش در مقايسه با رضاخان جنايتكار و ديكتاتور، پادشاهي دمكرات به حساب مي‌آمده است، گوياي اين واقعيت است كه دستكم براي مدتي تداوم خفقان ممكن نبوده است. مسعود بهنود نيز از تدابير متعدد عوامل انگليسي چون فروغي براي فرونشاندن خشم ملت ايران از رضاخان ياد مي‌كند و دربارة برگزاري دادگاه رسيدگي به اموال غصب شده مردم، محاكمه عوامل جنايات رضاخان همچون مختاري، پزشك احمدي و ...، باز كردن فضاي سياسي و ... مي‌گويد: «آن بخشش‌ها كه در طول راه (رفتن به اصفهان)، به سفارش فروغي مي‌كرد كه اموال خود را به دولت صلح كرده بود و به جانشينش واگذاشته بود، همه ظاهرسازي و طراحي فروغي براي فرو نشاندن آتش غضب تهراني‌ها... از ديگر تدابير فروغي براي فرونشاندن التهاب عمومي صدور عفو عمومي و آزاد كردن زندانيان سياسي بود كه فرداي استعفاي شاه شورش كرده بودند. بيرون آمدن زندانيان كه زجرها در سلولهاي قصر قاجار كشيده بودند، مصادف شد با موجي از تبليغات عليه پهلوي.»(اين سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، صص2-311) در كنار چنين تدابيري براي آرام كردن ملت ايران، تمهيداتي نيز به منظور از كنترل خارج نشدن جامعه انديشيده شد. بدون شك ايجاد كانونهاي متعدد سركوب به جاي سركوبگري متمركز رضاخاني از جمله اقدامات هدايت شده از سوي لندن بود. اشرف بعد از پدر براي خود دارودسته سركوب ايجاد نمود، برادران رشيديان به عنوان عوامل شناخته شده انگليس عده‌اي چاقوكش را به دور خويش گرد آوردند، محمدرضا پهلوي شعبان جعفري و جماعتي از قماش وي را جذب كرد، مظفر بقايي به عنوان عنصري پر رمز و راز در تاريخ آن دوران نيز دارودسته‌اي از قماش شعبان بي‌مخ در اطراف خود گرد آورد. براي درك دقيق‌تر چگونگي توزيع سركوب در مراكز قدرت مختلف ناگزير از مرور فرازهايي از خاطرات افراد مؤثر در آن ايام هستيم: «فروردين يا ارديبهشت 1327 بود كه برايم خبر آوردند سيدضياء هر هفته جلسه مطبوعات ضدديكتاتوري را در هتل ريتس برگزار مي‌كند و چرندياتي هم در مورد چگونگي به سلطنت رسيدن رضا مي‌گويد. با عليرضا و اشرف عقلهايمان را روي هم ريختيم و تصميم گرفتيم بدون اطلاع محمدرضا يك گوشمالي به سيدضياء بدهيم. عليرضا چند نفر از آشنايان خود را مأمور اين كار كرد و آنها از قصابخانه يك عده آدم گردن‌كلفت اجير كردند تا با چاقو و ساطور مجلس توطئه سيدضياء را به هم بريزند. اين عده يك روز كه سيدضياء ضيافت ناهار برقرار كرده، و روزنامه‌چي‌هاي هوچي را گرد خود جمع آورده بود به هتل «ريتس» ريختند و عده‌اي را مضروب و مصدوم ساختند.»(ملكه‌ پهلوي، خاطرات تاج‌الملوك، انتشارات به‌آفرين، سال 80، ص114) شعبان جعفري نيز خاطرات خود را از جريان به هم ريختن تماشاخانه فردوسي كه در آن تئاتري انتقادي دربارة سلطنت به روي صحنه آمده بود اين‌گونه بيان مي‌كند: «خلاصه اونروزم ديدم از طرف اداره آگاهي يه سرگردي در زد اومد خونه پيش ما و گفت: نمي‌خواي چند روز بري اينور اونور؟... آره گفت: كار خوبي كردين. خلاصه، دستگاه خوشش آمده. از اين كارتون اينا داشتن نمايش «مردم» ميدادن عليه شاه، تو فقط يه چند وقتي خودتو نشون نده و بيا برو... خلاصه پونصد تومن به ما دادن- اون وقتا پونصد تومن خيلي پول بود- ما گفتيم: «برادر، پونصد تومن خرج چار روز كله پاچه مام نميشه.» خلاصه كردنش دو هزار تومان».(خاطرات شعبان جعفري، نشر آبي، سال 81، ص59) متقابلاً به كارگيري زبان زور در ميان منتقدان دربار نيز رايج بوده است. زماني كه رزم‌آرا به عنوان نخست‌وزير در مجلس رسماً به تهديد نمايندگان مي‌پردازد، مصدق نيز راهي جز توسل به شيوه مشابه نمي‌بيند: «اگر شما نظامي هستيد من از شما نظامي‌ترم، مي‌كشم همين جا شما را مي‌كشم.» نويسنده كتاب «نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي» ضمن نقل اين تهديد متقابل مصدق دربارة ارعاب و وحشتي كه رزم‌آرا با سخنان خود ميان مجلسيان ايجاد مي‌كند، مي‌افزايد: «او كه نماينده اول مردم تهران بود، در خانه ملت با زبان «فداييان اسلام»، كه لااقل نه ادعاي نمايندگي و نه دموكراسي داشتند سخن گفت... و بالاخره از 106 (تن) نمايندگان همان مجلس، رزم‌آرا 95 راي اعتماد گرفت.» (نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي، علي رهنما، انتشارات گام نو، سال 84، ص155) نويسنده اين اثر اذعان دارد كه در نهايت، نمايندگان مجلس تهديد رزم‌آرا را جدي‌تر پنداشتند و از خوف در جبهه فردي قرار گرفتند كه به صراحت از منافع انگليس حمايت و با ملي شدن صنعت نفت مخالفت مي‌كرد، امّا خود هنگام قضاوت، بدون در نظر گرفتن مقتضيات زمان و اينكه دربار پهلوي و لندن از هيچ جنايتي براي حفظ موقعيت خويش دريغ نمي‌كردند، سخن از ضرورت پايبندي به اصول دمكراسي در روابط نيروهاي غالب و مغلوب به ميان مي‌آورد و حركت نيروهاي مدافع استقلال را كه در برابر جنايات چپاولگران منافع ملت ناگزير از به كار گيري زبان زور مي‌شدند تخطئه مي‌كند. حتي دكتر مصدق بعد از قرار گرفتن در پست نخست‌وزيري در مسير به اصطلاح دمكراسي مورد نظر قرار نمي‌گيرد. براي نمونه، بعدازظهر 14 آذر دفاتر روزنامه‌هاي طرفدار دربار و انگليس با هدايت مستقيم دفتر نخست‌وزيري مورد حمله قرار مي‌گيرند و تخريب مي‌شوند تا شايد تضعيف هدفمند دولت ناهمگون با دربار و سياستهاي لندن، توسط اين رسانه‌ها متوقف شود. البته ربوده شدن رئيس شهرباني دولت دكتر محمد مصدق توسط گروه چاقوكشهاي مظفر بقايي و سپس كشتن وي تا حدودي موقعيت متزلزل دولت نهضت ملي را در برابر قدرت رسمي دربار و قدرت غيررسمي بيگانه، روشن مي‌سازد. بنابراين در تحليل عملكرد جريانات مختلف اين دوران، درك اين نكته بسيار كليدي و ضروري به نظر مي‌رسد كه مخالفان استقلال ايران و ملي شدن نفت به هيچ اصلي پايبند نبودند. در واقع در شرايطي كه استبداد و قدرت استعماري در مواجهه با مطالبات مردم منافع نامشروع خويش را در خطر مي‌بينند و دست به هر اقدام ضدانساني مي‌زنند، نبايد انتظار داشت كه نيروهاي مخالف دربار و انگليس بتوانند براساس موازين دمكراسي عمل كنند. اصولاً برقراري دمكراسي در يك جامعه و پايبندي جريانات مختلف سياسي به آن، ارتباط تنگاتنگي با تحقق شرايط لازم دارد كه البته اين شرايط، با وضعيت جامعه ايراني در تب و تاب دستيابي به استقلال در صنعت نفت خويش در آن دوران تطبيق ندارد. به طور قطع امروز كه سلطه بيگانه برطرف شده و دولت ملي استقرار يافته تعامل نيروهاي سياسي كشور مي‌بايست كاملاً بر اساس قانون صورت گيرد. حتي تمايلات فرهنگي يك جريان سياسي داخلي به بيگانه نمي‌تواند استفاده از زباني غير از قانون را در مورد آن توجيه كند. اما بايد بر اين نكته تأكيد داشت كه نمي‌بايست شرائط متفاوت امروز را بر شرايط اجتماعي - سياسي دوران نهضت ملي شدن صنعت نفت بار كرد. متأسفانه در تاريخ‌نگاري اخير، برخي تلاش دارند با معيارهاي كنوني به داوري در مورد كليت عملكرد فداييان اسلام بپردازند. اين سخن بدان معني نيست كه عملكرد برخي عوامل نفوذي در اين جمعيت غيرمنسجم همچون شمس قنات‌آبادي، ذوالقدر (گفتني است برخي اعضاي فدائيان اسلام به استناد تيرباران شدن ذوالقدر، اعتقادي به نفوذي بودن وي ندارند) و اقدامات خودسرانه تعدادي از اعضاي آن را ناديده بگيريم. موضع اصولي شهيد مهدي عراقي در اين زمينه ما را بي‌نياز از پرداختن به اين‌گونه ضعفهاي فداييان اسلام مي‌كند. شايد يادآوري اين موضوع نيز خالي از لطف نباشد كه براساس نگرش و استراتژي مبارزاتي امام خميني(ره) اصولاً حركتهاي مسلحانه و حذف فيزيكي در جنبش اسلامي مورد تأييد نبود. اين نگرش كه بعدها در مقايسه‌ با ساير شيوه‌هاي مبارزاتي اصالت خود را به خوبي به اثبات رساند، چون مبنا را آگاهي مردم و رشد فكري و سياسي آنان قرار داده بود نمي‌توانست شيوه‌هاي حذف فيزيكي را كه نه تنها كمكي به رشد مردم نمي‌كرد بلكه بعضاً روند شناخت توده‌ها را از مسائل اجتماعي كُند مي‌ساخت مورد پذيرش قرار دهد. به هرحال، در اينجا ارزيابي عملكرد فداييان اسلام براساس استراتژي مبارزه امام مورد بحث ما نيست، بلكه شناخت آنان در يك سنجش تطبيقي با ساير جريانهاي سياسي درگير در نهضت ملي شدن نفت مد نظر است. در واقع سخت‌ترين بخش از وظايف نيروهاي درگير در نهضت ملي شدن به عهده فداييان اسلام نهاده شده بود و اعضاي پاكباخته اين جريان هزينه‌‌هاي كلاني براي حذف فيزيكي عوامل برجسته وابسته به بيگانه پرداخت ‌كردند، امّا برخي آنان را صرفاً خشونت‌گرا عنوان مي‌دارند، در حالي‌كه حتي مخالفان و ناقدان جدي فداييان اسلام نيز معترفند بدون اقدامات آنان اصولاً نهضت ملي شدن صنعت نفت آغاز نمي‌شد: «كتمان نيز نمي‌توان كرد كه بدون فشار انگشت سيدحسين امامي بر ماشه طپانچه‌اش تاريخ ايران به نحوي ديگر نوشته مي‌شد و «جبهه ملي» حضوري در مجلس نمي‌يافت و احتمالاً قرارداد گس-‌گلشائيان نيز تصويب مي‌شد.» (نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي، علي رهنما، انتشارات گام نو، ص118) بنابراين حتي به اعتراف اين اثر كه تمامي همت خود را به تخطئه فداييان اسلام معطوف داشته، بدون حضور اين جريان در همان شكل خاص، با تمام ضعفها و قوتهايش، اساساً امكان شكل‌گيري نهضت ملي فراهم نمي‌آمد. بويژه آن كه بعد از هژير، حذف فيزيكي دومين عامل قدرتمند انگليس، يعني رزم‌آرا، به درخواست جبهه ملي و آيت‌الله كاشاني به دست اين گروه صورت گرفت. هرچند نويسنده كتاب «نيروهاي مذهبي بر بستر نهضت ملي»، تلاش دارد اين درخواست جريانات سياسي و احزاب طالب خلع يد انگليس از نفت كشور از فداييان اسلام را كم رنگ كند، اما با اين وجود اذعان دارد: «شايد بتوان اخطار فداييان اسلام به جبهه ملي را به عنوان يادآوري ميثاقي كه به رواياتي ميان اين دو بر سر رزم‌آرا صورت گرفته بود به حساب آورد.» (همان، ص178) اما «ناگفته‌ها» شرح تفصيلي از ملاقاتهاي سران مليون از يك سو و آيت‌الله كاشاني از سوي ديگر با فداييان اسلام در اين زمينه ارائه مي‌دهد كه بيانگر ميزان اتكاي اين احزاب و شخصيتها به نواب صفوي و يارانش به عنوان پيشقراولان شكستن جو ارعاب و سلطه مطلق عوامل بيگانه بر امور كشور است: «وقتي رزم‌آرا از اين حركت [يعني] از انحلال مجلسين نااميد مي‌شود به فكر توطئه‌اي مي‌افتد به نام كودتا. چون هم رئيس دولت بود هم زمينه‌اش در ارتش خيلي زياد بود... جبهه ملي متوجه اين نكته مي‌شود و كاري هم از دستش ديگر ساخته نبوده است چون 12-10 نفر كه بيشتر توي مجلس نبودند... احتمال مي‌دادند كه رزم‌آرا اگر بخواهد كودتا بكند حتي اگر يك كودتاي ضد مجلسي - نه ضد رژيمي بكند- جان همه اينها در معرض خطر مي‌باشد. پيغام مي‌دهند براي مرحوم نواب كه وضع بدين صورت است... مرحوم نواب دعوتي از اينها مي‌كند، در 15 يا 16 بهمن در منزل حاج احمد آقايي، آهن‌فروش معروف توي بازار. اينها همه‌شان مي‌آيند. جبهه ملي به غير از مصدق، مرحوم فاطمي وقتي كه مي‌آيد مي‌گويد من اصالتاً از طرف خودم هستم و وكالتاً از طرف مصدق، چون ايشان كسالت داشتند.» (صص2-71) رعب و وحشتي كه انگليسي‌ها و عواملشان ايجاد كرده بودند مهمترين عامل پيش برنده سياستهاي آنها بود. همان‌گونه كه اشاره شد، لندن از يك سو با تطميع و از سوي ديگر تنبيه و گوشمالي از طريق كانونهاي متعدد سركوب، دوران بعد از رضاخان را تا كودتاي 28 مرداد در ايران مديريت ‌كرد. حتي به گواه تاريخ اگر ايستادگي فداييان در پاي صندوقهاي رأي در برابر دسته‌هاي چاقوكشان عامل انگليس و دربار نبود هرگز اقليت مليون در مجلس شكل نمي‌گرفت. شرح مقاومتها و پيگيريهاي ياران نواب در جريان راي‌گيريها و سپس نظارت آنها بر شمارش آرا در اين اثر آمده است و هر خواننده منصفي مي‌تواند به اين واقعيت پي ببرد كه اگر يك تشكل مردمي چون «فداييان اسلام» نبود هرگز جريانات روشنفكري‌اي چون جبهه ملي نمي‌توانستند با كمترين هزينه، سايه رعب و وحشت دستجات چاقوكشان را از فضاي انتخابات بردارند. جريان نواب داراي خصوصياتي مردمي بود كه به سهولت مي‌توانست افراد اجير شده را از صحنه مخاصمه خارج سازد. از آنجا كه درگيري مي‌توانست بهانه‌هاي لازم را به نيروهاي دولتي براي مداخله و يكسره كردن موضوع به نفع دربار و بيگانه بدهد، حضور فعال يك نيروي مردمي آشنا به مكانيزم و ارتباطات رايج بين توده‌هاي ملت بسيار كارگشا بوده است. نواب در آن ملاقات تعيين كننده، شروطي را براي از ميان برداشتن رزم‌آرا بيان مي‌كند كه هم مي‌تواند ملاكي براي شناخت انگيزه‌هاي فداييان اسلام باشد و هم ميزان پايبندي مليون به عهدشان را روشن سازد: «بقايي، فاطمي، سيدمحمود نريمان عبدالقدير آزاد، حائري‌زاده [كريم سنجابي]، شايگان، مكي، اينها بودند تا آنجايي كه تقريباً خودم يادم هست... سيد، دو مرتبه براي اتمام حجت رو كرد به آنها و گفت، هان رزم‌آراء رفت- بينك و بين‌الله- وجداناً براي اينكه فردا دعوا نشود، من و رفقايم هيچ چيز نمي‌خواهيم. ما افتخار مي‌كنيم كه سپور يك مملكت اسلامي باشيم... اما شما قول مي‌دهيد وجداناً، اگر جنوب شهر رفته باشيد اين پابرهنه‌ها، گرسنه‌هاي جنوب شهر، من هر وقت در اين بازار رد مي‌شوم، مي‌بينم يك ماشين كه مي‌ايستد براي دو تا بار، سي تا حمال دنبالش مي‌دوند، واقعاً خجالت مي‌كشم... وجداناً آن مردم آبادان را شما برويد ببينيد اگر دلتان براي اينها سوخته و تصميم گرفته‌ايد براي آنها يك خدمتي بكنيد، حداقل اينكه يك حكومت كه در آن عدالت باشد، بوجود بياوريد. بگوئيد. اگر نه، همين الان بيائيم صفهايمان را از همديگر جدا بكنيم و يا بگوئيد بابا ما نمي‌توانيم، ما تا اين حدش را بيشتر نمي‌توانيم، ما هم تكليفمان روشن باشد.» (صص5-74) فداييان اسلام خطر حذف فيزيكي يكي از مهمترين عوامل انگليس را براساس عهد به جان خريد، اما ملّيون علاوه بر تلاش براي ثبت چنين اقدامي به نام خود حتي حاضر نشدند در رسانه‌هايشان اعلام دارند اين اقدام توسط كساني صورت گرفته است كه آرزوي پياده شدن قوانين اسلامي را در كشور در سر دارند: «روزنامه‌هاي باختر امروز (مربوط به فاطمي) و شاهد (مربوط به بقايي) اگر چه راجع به كشته شدن رزم‌آرا قلم فرسايي كردند، ليكن هيچ يك اشاره‌اي به شعارهاي اسلامي ضارب او نكردند. باختر امروز كه كشور ايران را جايگزين اسلام كرده بود نوشت: «در آن موقع ضارب كه با خونسردي ايستاده بود و با صداي بلند مي‌گفت زنده باد ايران از طرف پاسبان‌ها و يك سروان افسر شهرباني دستگير گرديد.» روشن است كه در ذهن خواننده باختر امروز ضارب رزم‌آرا مردمي ايران دوست و نه الزاماً اسلام دوست به حساب مي‌آمد.» (نيروهاي مذهبي بر بستر نهضت ملي، علي رهنما، انتشارات گام نو، سال 84، ص209) در كنار اين بايكوت شديد خبري پيمان شكنان و تلاش آنان براي جعل واقعيتها، عزم انگليس براي حذف فداييان اسلام جزم مي‌شود: «با درگذشت رزم‌آرا، مهمترين مشغله ذهني سياست‌مداران و ديپلمات‌هاي انگليسي، قبولاندن سيدضيا به شاه به عنوان جانشين رزم‌آرا و سركوب كاشاني و فداييان اسلام بود... كاشاني توسط علاء از فشار دولت انگليس جهت بازداشت فداييان اسلام و محدود كردن فعاليت‌هاي خودش كاملاً آگاه بود.» (همان، صص5-204) در شرايطي كه جبهه ملي بعد از كشته شدن رزم‌آرا يكباره ارتباطات خود را با فداييان اسلام قطع مي‌كند با روي كار آمدن حسين علا آنچنان فشار بر اين جريان شدت مي‌گيرد كه بسياري از مرتبطين با نواب از وي اعلام برائت مي‌كنند: «حاج مهدي عراقي:... بعد از اين جريان زدن علاء بود كه چون بگير بگير بود، ريختند [شمار زيادي] از بچه‌ها را مي‌گرفتند، يك مشت از ترسشان تند تند برداشتند اعلام كردند كه ما نيستيم ما نبوديم، ما استعفا داده بوديم، كه يك وقت حكومت نظامي سراغشان نرفته باشد [نرود].» (ص122) اين‌گونه به نظر مي‌رسد كه جريان مرتبط با آمريكا در كشور نيز به دنبال از ميان برداشته شدن رزم‌آرا مايل بود به حضور پرقدرت فداييان اسلام در صحنه سياسي كشور پايان داده شود: «از شامگاه اول فروردين، دستگيري اعضاء كليدي فداييان اسلام با استناد به ماده پنج حكومت نظامي آغاز شد. با زنداني شدن سيدعبدالحسين واحدي، حاج سيدهاشم حسيني، اميرعبدالله كرباسچيان و سيدمحمد واحدي، هسته‌ اصلي عملياتي- تبليغاتي فداييان اسلام شديداً ضربه خورد... قبول نخست‌وزيري از طرف مصدق در 7 ارديبهشت 1330 بر اميد و انتظار «فداييان اسلام» كه به دنبال فرجي بودند افزود». (نيروهاي مذهبي بر بستر نهضت ملي، علي رهنما، انتشارات گام نو، سال 84، صص3-221) در اين ميان عاملي كه موجب مي‌شود مصدق نه تنها براي آزادي فداييان اسلام اقدامي نكند بلكه شرايط آنان را سخت‌تر نمايد، نقش آفريني مرموزانه مظفر بقايي است كه بدين‌ وسيله اختلاف ميان نيروهاي هوادار نهضت ملي شدن صنعت نفت نيز كليد مي‌خورد: «همزمان با چاپ اعلاميه بازرگانان بازار تهران، مصدق نيز در مجلس سخنان مهمي در مورد فداييان اسلام ايراد مي‌كند، كه حتي براي نزديكانش چون مكي نيز غير مترقبه است. اگرچه مكي مي‌گويد كه نمايندگان جبهه ملي كمترين اطلاعي از محتواي سخنان يكشنبه 22 ارديبهشت 1330 مصدق نداشتند، اما شواهد و قرائن اين گمان را تقويت مي‌كنند كه لااقل بقايي در آماده كردن ذهن مصدق براي ايراد اين سخنان نقش مهمي داشته است.» (همان، ص235) در حالي‌كه هيچيك از اعضاي جبهه ملي دربارة تهديد مصدق توسط فداييان اسلام سخني نگفته‌اند، مظفر بقايي كه بعدها و پس از سركوب ياران نواب، نقش خود را به عنوان يكي از عوامل مؤثر در كودتاي 28 مرداد عليه دولت مصدق آشكار مي‌سازد در اين زمينه عملكرد مرموزي دارد: «به احتمال زياد بقايي، منبع خبري مصدق در مورد احتمال سوءقصد به جانش بود، همان گونه كه وي همين خبر را از طريق ديهيمي به شاه رسانده بود. در اين ميان، ديهيمي هم گرداننده شاخه نظامي «حزب آريا» به رهبري سرلشكر ارفع بود و هم عضو سازمان نظامي- اطلاعاتي بقايي كه گويا قبل از تشكيل حزب زحمتكشان فعال شده بود. در كودتاي 28 مرداد ديهيمي به همراه ارفع و سرلشكر اخوي علاوه بر مشاركت در طراحي كودتا، بسياري از نيروهاي اوباش جنوب تهران را متشكل كرده بودند.» (همان، ص238) شهيد مهدي عراقي در «ناگفته‌ها» به شدت موضوع ترور مصدق توسط فداييان را تكذيب و آن را آغاز توطئه‌اي طراحي شده اعلام مي‌كند: «مصدق رفت مجلس، در يك نطق در سخنراني تشريح كرد كه فداييان اسلام يك روز كسروي را كشتند براي خاطر اينكه از جهت فكري و ديني با همديگر در تضاد بودند. فداييان اسلام هژير را كشتند براي خاطر اينكه در انتخابات شركت كرده بود و مي‌خواست مسير انتخابات را منحرف بكند. فداييان اسلام رزم‌آرا را كشتند براي اينكه عامل مستقيم استعمار بود و مي‌خواست جلوگيري كند از ملي شدن صنعت نفت. حالا اين سئوال مطرح است كه فداييان اسلام چرا مي‌خواهند مرا بكشند؟ - چيزي كه اصلاً مطرح نبود، ما متوجه شديم يك توطئه‌اي خلاصه توي كار است. اين شد كه مرحوم نواب يك اعلام ميتينگ مي‌دهند كه بيايد به نطق مصدق جواب بدهد. ولي، مسجد شاه را درش را مي‌بندند و جلوگيري مي‌كنند از ميتينگ... بعد از اين ميتينگ خبر مي‌دهند كه يك روزنامه‌اي به نام روزنامه‌ مردرزم‌ كه روز پنجشنبه منتشر مي‌شد، يك كليشه‌اي درست كرده كه البته يك زن و مرد آمريكايي در حال دانس دادن بودند و يك شنلي هم پوشانده بودند، لخت هم بودند. كله اين مرد را برداشته‌اند كله مرحوم نواب را به حساب روي اين مونتاژ كرده‌اند و اين كليشه را درست كرده‌اند...» (ص96) بعد از پيگيري موضوع توسط دوستان نواب مشخص مي‌شود كه چنين اقدامي نيز توسط مظفربقايي صورت گرفته است؛ لذا در زمان مراجعه به چاپخانه براي جلوگيري از چاپ آن با چاقو‌كشان حزب زحمتكشان مواجه مي‌شوند: «اين چيزهايي كه اينها تنظيم كرده‌اند، اگر بر فرض هم زير چاپ نباشد، اينها را برداريم ببريمشان، به هم بزنيم اصلاً. در ضمن هم ديديم حالا اگر ما بخواهيم اين كار را بكنيم، بايد يك دعوا هم بكنيم با اين بچه‌هاي حزب زحمتكشان، دوستان آقاي بقايي... اين امير زرين‌كيا كه معروف شد به امير مو بور،... اين هم از چاقوكشان حزب زحمتكشان بود كه بعد هم توي دو سه روزه 25 تا 28مرداد، دو سه تا از اين توده‌اي‌ها را به قول يارو گفتني شكمهايشان را سفره كرده بود، از اين لاتها شده بود.» (صص9-98) به اين ترتيب حملات از هر سو به فداييان آغاز مي‌شود. شمس‌ قنات‌آبادي كه جذب او به فداييان اسلام يكي از ايرادات اساسي نواب به حساب مي‌آيد در چنين موقعيتي آشكارا با بقايي پيوند مي‌خورد و به فداييان به طرق مختلف مي‌تازد. البته «ناگفته‌ها» انتقاد به نواب را در دعوت وي به اين جمع وارد مي‌داند: «در سال 25 وقتي مرحوم نواب مي‌رفت قم و مي‌آمد، با يك مشت طلبه‌هاي جوان كه آنجا آشنا مي‌شده، از جمله اين آقاي شمس قنات‌آبادي است... در يكي از ميتينگ‌ها كه مسجد شاه اينها مي‌دادند اين هم مي‌آيد جلوي در مسجد شاه برخورد مي‌كند با مرحوم نواب، مي‌گويد پسر عمو اجازه بدهيد من هم يك چند كلمه‌اي صحبت كنم... خلاصه‌اش شمس شروع مي‌كند به صحبت كردن «به سيدها مي‌گفتند پسرعمو» خرده خرده از آنجا مي‌آيند خانه كاشاني و شمس را معرفي‌اش مي‌كند به كاشاني. بعد از اينكه بچه‌هاي قم، طلبه‌ها مي‌آيند اعتراض مي‌كنند به مرحوم نواب كه اين آدم سالمي نيست و آدم كثيفي است، تو آورده‌ايش توي دست و بالت. بعد ايشان مي‌گويد كه حالا ممكن است تغيير كرده، ممكن است توبه كرده باشد، حالا اگر كه اينجاست كار خلافي كرد كه ما جلويش را مي‌گيريم. اگر، نه كه [هيچ] خرده خرده آنجا مي‌ماند و چون فداييان اسلام يك تشكيلات زيرزميني و مخفي بودند، با پيشنهاد اين شمس مي‌گويد كه اگر صلاح بدانيد ما يه تشكيلات علني به نام مجمع مسلمانان مجاهد تأسيس بكنيم كه در كارهاي علني، همين بچه‌ها در اين لباس ظاهر بشوند و اين كار هم مي‌شود ديگر، مجمع مسلمانان مجاهد در سال 27 تقريباً تأسيس مي‌شود با موافقت نواب.» (صص5-124) همچنين در مورد ساير عناصر نفوذي تشكيلات مي‌افزايد: «اين ذوالقدر نزديك‌ به دو سه ماه بود كه آنجا سروكله‌اش پيدا شده بود و از آنجا آمده بود در اطرافش خيلي صحبت مي‌كنند مي‌گويند اين كار توسط بختيار (تيمور بختيار اولين رئيس ساواك) انجام شده بود، يكي از افرادي بوده كه ماموريت به او داده بودند بيايد آنجا. اينكه صبح تا غروب غلام خانه‌زاد شده بود توي خانه سيد و همه‌اش نماز مي‌خوانده و گريه مي‌كرده كه خلاصه‌اش من مي‌خواهم بروم شهيد بشوم... تا اينكه مسئله زدن علاء پيش مي‌آيد اين خيلي اصرار مي‌كند كه من مي‌خواهم بروم اين كار را بكنم... اسلحه‌اي كه بچه‌ها در اختيار ذوالقدر گذاشته بودند غير از آن اسلحه‌اي بوده كه ذوالقدر حسين علا را با او مي‌زند. اين به اصطلاح فشنگهايش بادي بوده كه اثر نمي‌كند و بعد هم كه خود ذوالقدر را مي‌گيرند. ذوالقدر آنجا اعترافاتي مي‌كند و حتي در برخوردشان يكي دو دفعه توهين هم مي‌كند به مرحوم نواب.» (صص130-129) اينكه كسي بدون هيچگونه شناختي از او، نه تنها دو ماهه به يك تشكيلات مخفي راه مي‌يابد بلكه مسئوليت عملياتي سرّي و مهمي را نيز به عهده مي‌گيرد خود گوياي بسياري از واقعيتها در مورد چگونگي مخفي بودن آن تشكيلات است. خلوص خاص نواب (كه مسير را براي سوءاستفاده كنندگان باز مي‌گذارد) و بي‌نظم و انضباطي سازماني، دو عامل مؤثر در ضربه پذيري جماعتي با غيرت ديني كم‌نظير بودند. نكته حائز اهميت اين كه مرحوم نواب صفوي براي تحقق آرمانهاي بلند خود نه تشكيلاتي داشت و نه نيروهاي لازم را براي مأموريتهاي مورد نياز و نه حتي برنامه‌اي براي گام برداشتن در اين مسير پرمخاطره؛ از اين‌رو عناصر مرموزي چون مظفر بقايي براي نيل به اهداف خويش از وجود جوانان پاكباخته‌اي كه در اين تشكيلات بودند بهره گرفتند. آيا حفاظت از خانه مسئول حزب زحمتكشان در شأن منزلت چنين استوار مرداني بوده است؟! : «بچه‌هاي فداييان اسلام و مجاهدين اسلام در ماجراي چاپخانه شاهد مردانه مقاومت كردند و به عللي كه بقايي خود بهتر مي‌دانست، او از شور و شجاعت اين جوانان صاف و صادق در راه منافع سياسي خويش استفاده مي‌كرد ولي آنها را بازاريان، رؤساي اصناف، بازرگانان روشنفكر و يا تجار محترم معرفي مي‌كرد... ظاهراً بقايي كه خود را روشنفكر مدرن و تحصيل‌كرده و فرنگ رفته مي‌دانست و با زهري و سپهبدي و خانلري و صادق هدايت دوستي نزديك داشت، تمايلي به علني كردن روابط سياسي خود با افرادي كه هيچ سنخيتي با دوستان روشنفكرش نداشتند، نداشت. از سوي ديگر، قنات‌آبادي روايت مي‌كند كه در آن شب‌هاي پر تب و تاب كه همه در اضطراب حمله نيروهاي رزم‌آرا بودند، بقايي و زهري هم مراعات متعصبين را كنار گذاشته بودند و ضمن صرف شام مشروب هم مي‌خوردند.» (نيروهاي مذهبي بر بستر نهضت ملي، علي رهنما، گام نو، سال 84، ص164) شهيد مهدي عراقي نيز حفاظت از خانه مظفر بقايي را به گونه مشابهي شرح مي‌دهد: «بعد از ظهر كه شد پيشنهاد شد به دكتر بقايي كه ما مثل ديشب در برابر عمل انجام شده قرار نگيريم، بهتر اين است كه بيائيم و بنشينيم صحبت كنيم كه چكار بكنيم، اگر يك همچنين حادثه‌اي مثل ديشب اتفاق افتاد. دكتر بقايي هم خودش پسنديد و آمد توي جلسه. هنوز رسميت پيدا نكرده بود، يعني مسئله‌اي مطرح نشده بود كه تلفن زنگ زد. بقايي تلفن را برداشت، بعد از سلام و عليك، يك وقت ما متوجه شديم كه به زبان انگليسي يا فرانسه، خلاصه به زبان خارجي صحبت مي‌كند. صحبت او كه تمام شد و گوشي را كه گذاشت زمين، بچه‌هايي كه تقريباً وابسته به فداييان بودند بالاتفاق از جا بلند شدند و گفتند كه پس ما از اينجا مي‌رويم چون اينجا جاي ما نيست. دكتر بقايي گفت چه شده، چرا؟ اعتراض كردند به نحوه برخورد بقايي، گفتند يا اينهايي كه اينجا هستند مورد اعتماد هستند يا مورد اعتماد نيستند. اگر مورد اعتماد هستند، شما حق نداشتيد غير از زبان مادري صحبت ديگري بكنيد.» (ص66) نبود انسجام تشكيلاتي موجب مي‌شود كه به جاي اينكه اعتماد فداييان اسلام به فردي چون بقايي قابل تأمل شود، ماجرا به گونه‌اي ديگري جريان يابد. البته نبايد از واقعيت گذشت كه صداقت شخص نواب و شخصيتهايي چون مهدي عراقي اين نقيصه را تا حدي جبران كرده است. عذرخواهي از عملكردهاي خودمحورانه اعضا مؤيد اين امر است. براي نمونه نواب صفوي پس از آزادي از زندان از اين كه برخي از اعضاي فداييان اسلام آقاي فلسفي را تهديد كرده‌اند بشدت متأثر شده و از ايشان عذرخواهي مي‌كند.(خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام‌ فلسفي، مركز اسناد انقلاب اسلامي، ص168) اين‌گونه شكنندگي برخي از اعضاي فداييان اسلام را عمدتاً بايد ناشي از عدم آمادگي آنها براي مواجهه با فشارهاي همه جانبه دانست. همانگونه كه اشاره شد، جريانهاي وابسته به دربار و هر يك از قدرتهاي خارجي (آمريكا، انگليس و روس) داراي شبكه سياسي و تبليغاتي و اقتصادي قوي بودند و همگي به طور متحد در برابر فداييان اسلام كه آرمان حكومت اسلامي را مطرح مي‌ساخت مواضع تند و آشكاري داشتند (مگر در شرايطي كه بهره‌مندي از توان آنها را براي تقويت مواضع خويش در برابر رقيب، در سر مي‌پروراندند). تجربه گرانسنگ اين دوران چنين است كه داشتن آرمانهاي متعالي و حتي جانفشاني بر سر اين اهداف مقدس نمي‌تواند موجب تحول شود، مگر آنكه زمينه‌ها و بسترهاي مناسب براي آن تحول فراهم آيد، در غير اين صورت پيامدي جز يأس سياسي در بر نخواهد داشت. در آخرين فراز از اين نقد ضمن تأكيد مجدد بر ارزشمند بودن «ناگفته‌ها» براي شناخت نهضت ملي شدن صنعت نفت، لازم است از زاويه‌اي ديگر نيز مطالب آن را مورد توجه قرار دهيم كه كمتر به آن پرداخته شده و مي‌تواند روشنگر ابعاد شخصيتي حضرت امام در نوع هدايت و رهبري نهضت بزرگ اسلامي مردم ايران باشد. براي نمونه مقايسه‌اي گذرا بين عملكرد دكتر مصدق به عنوان نخست‌وزير و چهرة رسمي نهضت ملي در پناه بردن به مجلس پس از مواجهه با تهديدات نه چندان بااهميت، با صلابت و استواري امام در رويارويي با خطرات جدي در قيام 15 خرداد، واقعيات بسياري را آشكار مي‌سازد. بي‌ترديد ميزان استواري روحي و شخصيتي رهبران حركتهاي مردمي، نقشي اساسي در استحكام و مقاومت توده‌ها خواهد داشت. طبعاً عملكردهايي چون بيتوته كردن در مجلس براي برخورداري از امنيت، روحيه ساير عناصر و آحاد مردم را كاملاً متزلزل مي‌سازد، در حالي كه هيچ زماني اين گونه رفتارهاي سياسي را در عملكردهاي امام شاهد نبوديم. در حوادث ابتداي نهضت در سال 42 كه خوف حمله چماق بدستان گارد شاهنشاهي در قم به بيت امام مي‌رفت، همه اطرافيان امام بشدت نگران بوده و درصدد تدبيري براي حفظ جان امام برمي‌آيند اما امام هرگز اين توصيه‌هاي دلسوزانه را براي ترك خانه خود و يا تجمع عده‌اي از يارانشان را براي حفاظت از جان خويش نمي‌پذيرد و با صلابت و ايماني استوار، ارادتمندان خويش را دعوت به رفتن به خانه‌هايشان مي‌نمايد: «در همين گيرودار كه ما دستانمان يك خرده خاكه ذغالي شده بود، آمديم يواشكي سر حوض كه دستانمان را بشوئيم، حاج آقا از اين اتاق آمد برود توي آن اتاق ديد ما دو نفر توي حياطيم گفت اينجا چكار مي‌كنيد شما؟ گفتيم بوديم ديگر حاج آقا. گفت مگر من نگفتم برويد؟ گفتيم كه شما گفتيد، اما وظيفه ما چيه؟ گفت وظيفه را من تعيين مي‌كنم. گفتم تشخيص آن هم با ماست حاج آقا. البته تا وقتي من گفتم كه تشخيص آن هم با ماست خودم گريه‌ام افتاد و حاج‌ آقا هم هيچي نگفت، سرش را انداخت پائين رفت. در همين موقع بود كه گفتند كه اينها (چماق‌داران گارد شاهنشاهي) دارند مي‌آيند.»(ص163) اين صلابت در اوج خطرات و در مقاطع مختلف به مردمي كه به دنبال رهبري انقلاب بودند اعتماد به نفس مي‌داد. امام در 21 بهمن 57 كه احتمال كودتا و حمله به مدرسه علوي به بالا‌ترين حد خود رسيده بود هرگز به توصيه اطرافيان مبني بر ترك محل استقرار خود اعتنا نكرد، در حالي‌ كه همه سران احزاب و گروه‌هاي سياسي و حتي برخي روحانيون برجسته، آن شب را در محل ديگري جز منازل خود گذراندند. همچنين در اوج بمباران تهران در جريان جنگ تحميلي نيز امام هرگز حاضر به ترك منزل خود و اقامت در پناهگاه نشدند. اين صلابت به توده مردم قوتي مي‌بخشيد كه تبلور آن را در جاي جاي تاريخ انقلاب اسلامي شاهد بوده‌ايم. مطالب ارزشمندي از اين دست را در خاطرات شهيد مهدي عراقي فراوان مي‌توان يافت كه از آن جمله چگونگي متحول شدن شهيد طيب است. از طرفي بيان منصفانه ضعفهاي روحانيت و روشنفكران در نهضت ملي شدن صنعت نفت در «ناگفته‌ها» به محققان و تاريخ پژوهان كمك مي‌كند تا به مقابله‌اي منطقي با خط انحرافي و شكننده قطبي شدن تاريخ پژوهي در كشورمان بپردازند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 38

تاريخنگاري انقلاب اسلامي

تاريخنگاري انقلاب اسلامي تاريخ هر كشوري را بايد گنجينه‌اي ازتجربيات دانست كه در هر زمان به مثابة دستور كار اهالي آن سرزمين براي حركت به سوي آينده، ‌مورد عمل و عنايت قرار مي‌گيرد. بدون شك، ملتهائي كه داراي بينش تاريخي باشند، ‌بهتر و سنجيده‌تر مي‌توانند دربارة مسائل و موضوعات كنوني خود تصميم بگيرند و سرنوشت بهتري براي خود رقم بزنند. اما مسئله اينجاست كه وقتي از «تاريخ» سخن مي‌گوئيم، دو معنا در دل اين واژه نهفته است: نخست «تاريخ» به عنوان وقايع و رويدادهائي كه در گذشته رخ داده است و دوم، «تاريخ» به عنوان تصويري از وقايع و رويدادهايي كه در قالبهاي گفتاري، نوشتاري و ديداري به آينده منتقل مي‌شود. اين دو معنا، تفاوتي مهم با يكديگردارند كه بايد به آن توجه داشت. آنچه در يك برهه از زمان واقع مي‌شود، در همان زمان و مكان برجاي مي‌ماند. لذا آنچه به نام تاريخ به آينده منتقل مي‌شود، انعكاس و تصويري از واقعيت است كه آن را افراد مختلف، تهيه كرده و ساخته و پرداخته‌اند. به عبارت ديگر ما همواره با تصاويري از رخدادها مواجهيم كه آنها را افرادي با افكار، انگيزه‌ها، اطلاعات، توانمنديها و اهداف و اغراض گوناگون فراهم كرده‌اند. بر اين مبنا، اگر بپذيريم «گذشته چراغ راه آينده است»، قبل از هر مسئله ديگري، بايد به اين بينديشيم كه ملتها براساس تصويري كه از «گذشته» به آنها منتقل شده است، به تجزيه و تحليل مسائل مي‌‌پردازند و دست به انتخاب مسير مي‌زنند. معناي ديگر اين سخن، آن است كه براي رهنمون ساختن جامعه به سمت و سوئي خاص، مي‌توان چنان تصويري از گذشته در پيش رويش قرار داد كه احتمال برگزيدن آن راه و رسم خاص بشدت در آن جامعه افزايش يابد. اين اصل، زيربناي حركتهاي گسترده‌اي درعرصة تاريخنگاري به شمار مي‌آيد. «انقلاب اسلامي»، بي‌ترديد واقعه‌اي بزرگ در عصر و زمان حاضر شمرده مي‌شود؛ رخدادي كه از يك سو ريشه در عمق تاريخ كشورمان دارد و از سوي ديگر، آثار و پيامدهاي بسيار گسترده‌اي بر حال و آيندة نه تنها ايران بلكه نظام بين‌المللي گذارده و خواهد گذارد. از زمان پيدائي اين رويداد بزرگ، شاهد كنشها و واكنشهاي بسياري دربارة آن بوده‌ايم. پاره‌اي از دولتها و كشورها،‌ با تمام وجود به دشمني و مقابله با آن برخاسته‌اند و هر آنچه در توان داشته‌اند، براي نابودي‌اش، هزينه كرده‌اند. از ديگر سو، بسياري از ملتها به اين انقلاب چشم اميد دوخته‌اند و در هر مرحله، نگران سرنوشت آن بوده و مي‌باشند.اين همه، يقيناً در جاي خود داراي اهميت است. اما در كنار تمامي كنشها و واكنشهاي صورت گرفته در اين عرصه، نبايد از يك مسئله حياتي غافل شد و آن، «تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي» است. در طول نزديك به سه دهة گذشته، جريان تصوير‌سازي از انقلاب اسلامي، به صورتي بي‌وقفه ادامه داشته است. در اين جريان پرشتاب، دو جبهة كلي را مي‌توان بازشناخت؛ جبهة مخالفان كه با برخورداري از انواع و اقسام امكانات و تجهيزات، سعي در ترسيم تصاوير منفي، سياه و تحريف شده از انقلاب اسلامي ومسائل مرتبط با آن داشته‌اند، و جبهة موافقان كه تمامي تلاش خود را براي نشان دادن چهرة درست و سليم از انقلاب اسلامي و زدودن تحريفها و جعليات از ساحت آن، به كار گرفته‌اند. بديهي است اينك در آستانة سي‌سالگي نظام برآمده از ارادة ملت ايران، جا دارد بررسيهاي جامعي در زمينة تاريخنگاري انقلاب اسلامي صورت گيرد تا ضمن شناخت نقاط ضعف و قوت خودي و بيگانه در اين زمينه و كسب ارزيابي دقيق از وضعيتي كه در آن به سر مي‌بريم، امكان رهيافتهاي كارشناسانه براي دفاع از ساحت انقلاب اسلامي در عرصة تاريخنگاري فراهم آيد. بي‌ترديد هرگونه سستي و سهل‌انگاري در اين زمينه، باعث خواهد شد تا ديگران با ارائه تصاوير وارونه به نسل حاضر و نسلهاي آينده، كژتابيها و انحرافاتي اساسي در تعيين مسير آيندة ملت ايران و ديگر ملتهاي مسلمان به وجود آورند و آنچه را كه در نبردها و روياروئيهاي فيزيكي ناتوان از كسب آن بوده‌اند، بدين ترتيب تحصيل نمايند. خوشبختانه پس از انقلاب و استقرار نظام جمهوري اسلامي، بويژه با عنايت به انبوه د شمنيها و كينه‌توزيهائي كه متوجه اين نظام بود و تهاجم تبليغاتي و فرهنگي شديدي كه عليه آن جريان داشت، با تشكيل مراكز و مؤسسات تاريخ پژوهي مختلف، تلاشهاي در خور توجهي در اين گونه نهادها و نيز برخي سازمانهاي رسمي در زمينة تدوين و ارائة تاريخ انقلاب اسلامي به عمل آمده است. در اين ميان، بايد از تلاشهاي پژوهشگران و نويسندگاني هم يادكرد كه با سخت كوشي و تحمل مشقات فراوان، در اين مسير گام نهادند و با خلق آثار و مكتوبات ارزشمندي در زمينة تاريخ معاصر به تعميق و گسترش ديد و تفكر تاريخي در كشورمان خدمتي چشمگير كرده و همچنان در اين بسترگاه به پيش مي‌روند. البته در عرصة تاريخنگاري اختلاف ديدگاهها و تحليلها بنا به دلايل و عوامل مختلف، بسيار به چشم مي‌خورد و چنانچه اين اختلاف نظرها بر پاية پژوهشهاي عالمانه بروز و ظهور يافته باشد، مي‌تواند بسيار مبارك و مفيد هم باشد. اما از سوئي، اين نكته را نيز بايد در نظر داشت كه وجود اين اختلاف‌نظرها در موضوعات تاريخي، ‌تأثيرات سوئي هم ممكن است در بر داشته باشد و آن، سردرگمي افكار عمومي در ميان انبوهي از روايات و تحليلهاي مختلف و بلكه متضاد است! پرواضح است كه راه حل قطعي براي اين موضوع، آن هم در عرصة گسترده‌‌اي مانند تاريخ وجود ندارد. از گذشته‌هاي دور تاكنون، وقايع واحد را با روايتهاي گوناگون نقل كرده‌ند و اين تفاوت روايات، خود زمينه‌ساز بروز اختلافات گسترده‌تري در تحليلها و ارزيابيهاي آيندگان بوده است. طبيعي است كه همين مسئله را در زمينة تاريخنگاري انقلاب اسلامي نيز شاهد باشيم، بويژه آنكه گذشته از اختلافاتي كه در روند عادي پژوهشها و ارزيابيها رخ مي‌نمايد، در اين عرصه شاهد تلاشها و فعاليتهاي سازمان يافته و جهت‌داري نيز هستيم كه با هدف تحريف حقايق انقلاب اسلامي صورت مي‌گيرد. طبعاً شرح و بسط اين مسئله، مقال و مجال مبسوط‌تري مي‌طلبد؛ اما در اينجا بايد نكته‌اي مهم را در اين زمينه مورد تأكيد قرار داد! همان‌گونه كه اشاره رفت، در عصر و زمانة حاضر، افكار عمومي در معرض گستره‌اي فراخ از مطالب تاريخي است كه از طريق كتابها، مطبوعات، پايگاههاي اينترنتي، شبكه‌هاي ماهواره‌اي و امثال اينها انتشار مي‌يابند. در اينحال آنچه بايد مورد توجه قرار گيرد، تقويت جريان نقد در عرصة تاريخنگاري با هدف ايجاد تحول در فرهنگ تاريخ‌خواني در جامعه است. متأسفانه بايد گفت، امروز كم‌تر شاهد برخورد نقادانة مردم و حتي قشر جوان و دانشجو با مسائل و مطالب تاريخي هستيم. به عبارت ديگر آنچه در اين زمينه به صورت فرهنگ غالب به چشم مي‌خورد، رد يا تأييد مطلق مطالب بر مبناي برخوردهاي احساسي است. به عنوان نمونه، چنانچه به تاريخنگاري و تاريخ‌خواني دوران نهضت ملي توجه كنيم، از يك سو انبوهي از مطالب را مي‌توان مشاهده كرد كه بر مبناي تعلق خاطر به اين يا آن شخصيت مطرح در آن نهضت نگاشته شده و از سوي ديگر، ‌خوانندگان اين مطالب نيز غالباً بسته به نوع ارتباط عاطفي و سياسي خود با شخصيتهاي نهضت ملي، به قضاوت دربارة مكتوبات پيرامون آن دوران مي‌پردازند. حال آنكه در يك نگاه نقادانه، احساسات جاي خود را به اسناد و مدارك و استدلالات منطقي مي‌دهد و جز بر اين اساس، قضاوتي صورت نمي‌گيرد. جريان نقد تاريخنگاري، گذشته از آنكه رگه‌هاي صحت و سقم را در مطالب گوناگون مي‌يابد و به معرض ديد علاقه‌مندان به موضوعات تاريخي مي‌گذارد، تأثير بس‌ عميق‌تري مي‌‌تواند به جا بگذارد و آن نهادينه ساختن نگاه و تفكر نقادانه در جامعه و بويژه در طيف دانشجوست. طبيعي است كه براي رسيدن به اين هدف، مي‌بايد برنامه‌اي كلان و گسترده در تحقق آن تدارك ديد. اگر چه تمركز فعاليت تخصصي برخي مراكز و مؤسسات تاريخ‌پژوهي در عرصة نقد،‌ مي‌‌تواند دستاوردهاي خوبي نيز به همراه داشته باشد، به نظر مي‌رسد براي دستيابي به هدف استقرار فرهنگ نقد در جامعه، بايد كار را از پايه آغاز كرد و آن تلاش براي آشنا سازي دانش‌آموزان با نگاه نقادانه به تاريخ از مقطع دبيرستان است. اگر چه اين مسئله مي‌تواند با توجه به شرايط موجود بويژه در زمينة درس تاريخ در مدارس، بسيار آرماني و دوردست قلمداد شود، اما به هر حال در ضرورت آن نبايد ترديد كرد و تنها در اين صورت است كه گامهائي نيز براي عملي ساختن آن برداشته خواهد شد. امروز كساني كه جريانهاي تاريخنگاري انقلاب اسلامي را در داخل و خارج كشور مورد بررسي قرار مي‌دهند، هر چند كارهاي ارزشمندي را كه در حوزة‌ثبت حقايق تاريخ انقلاب صورت گرفته است ماية دلگرمي مي‌دانند، اما در عين حال نمي‌توانند نگراني خودرا از حجم انبوه تلاشهائي كه در راستاي تحريف تاريخ اين واقعة بزرگ صورت گرفته و در دست انجام است،‌ پنهان دارند. به عنوان نمونه، جريان تاريخنگاري سلطنت‌طلب، با برخورداري از حمايتهاي مراكز سياسي و مالي در كشورهاي مختلف غربي، سالهاست كه به فعاليت خود ادامه مي‌دهد و تطهير رژيم پهلوي را از تمامي جنايات و خيانتهائي كه به ملت ايران روا داشته است، در دستور كار دارد. جريانهاي وابسته به تفكرات چپ ماركسيستي، ‌باستان‌گرائي، قوميت‌گرائي و غرب‌گرائي نيز در عرصة تاريخنگاري كاملاً فعالند. همچنين اين واقعيت را نيز نمي‌توان ناديده انگاشت كه آثار منتشره در خارج از جريانهاي تاريخنگاري مزبور نيز، مي‌تواند تحت تأثير عوامل خاصي به نگارش درآمده با شد و لذا پذيرش كامل آنها امكان‌پذير نيست. به عنوان نمونه، انبوهي از خاطرات شخصيتهاي مختلف درداخل و خارج كشور تهيه، تدوين و منتشر شده است كه نگاه غيرنقادانه به آنها، مي‌تواند موجب شكل‌گيري تصاوير غيرواقعي در ذهن مخاطبان گردد. براستي در اين بازار مالامال از كالاهاي متنوع تاريخي، چگونه مي‌توان زمينه‌اي فراهم ساخت كه بيش‌ترين سودمندي را نصيب جامعه سازد؟ به يقين در آستانة سي‌سالگي انقلاب اسلامي و در جريان بررسي تاريخنگاري انقلاب، بايدبه امر مهم و سرنوشت‌ساز تقويت فرهنگ نقد و نگاه نقادانه در برخورد با مطالب تاريخي، اهتمام جدي‌‌تري ورزيد. تبديل روية خواندن، شنيدن،‌ديدن و «پذيرفتن» به فرهنگ خواندن، ‌شنيدن،‌ ديدن و «نقد‌كردن» در حوزة تاريخ، اقدامي اساسي است كه اصالتهاي تاريخي انقلاب اسلامي و فراتر از آن،‌ تاريخ ايران زمين را تا حد قابل توجهي تضمين خواهد كرد. با تقويت فرهنگ نقد در عرصة تاريخ، تصاوير مجعول از گذشته در نگاه نقاد و تيزبين جامعه رنگ مي‌بازد و از پس آنها، حقايق تاريخي امكان ظهور مي‌يابد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 37 به نقل از:فصلنامه گنجنامه اسناد شماره 68 (زمستان 1386)

سير تاريخي تاريخ‌شفاهي

سير تاريخي تاريخ‌شفاهي در شماره‌هاي گذشته مجله «دوران» مقاله‌ها و اظهارات چندنفر از شركت‌كنندگان در نشست تخصصي «تاريخ شفاهي» كه در ارديبهشت 1383 در دانشگاه اصفهان برگزار شد، از نظر خوانندگان گرامي گذشت.اكنون در اين بخش، اظهارات دكتر حسينعلي نوذري را با هم مطالعه مي‌كنيم. در طول جنگ و بعد از آن، به ويژه پس از جنگ خليج فارس ـ از 1370 به بعد ـ با موج عظيمي از مهاجران عراقي مواجه هستيم كه قبل از انقلاب در سال‌هاي 46 ـ 45 تا 53 ـ 52 نيز يك موج تدريجي داشته است. با توجه به اينكه مناسبات و خويشي ‌هاي فرهنگي نزديكي كه ميان ما و افغان‌ها و عراقي‌ها وجود دارد، آيا مصاحبه‌اي با اينها شده است؟ تاريخ شفاهي كه از نسل پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها به پدران و فرزندان منتقل مي‌شود،و نيز زنان روستايي به ويژه اقوام موسوم به ايلات و عشاير و مرزنشين‌ها، مي‌تواند در دستور كار مورخان شفاهي قرار گيرد. تاريخ شفاهي يك هنگ يا گردان زرهي و توپخانه ارتش آمريكا در جنگ جهاني دوم ثبت شده است؛ زيرا وقتي آمريكا وارد جنگ مي‌شود بلافاصله «فرانكين روزولت» (1) طي بخشنامه‌اي از تمام نظامي‌ها، ادارات، نهادها، بخش‌ها و شعبات تاريخ نظام كشوري و لشكري و تمام كساني كه با فضاي جنگ در ارتباط هستند، مي‌خواهد كه ديده‌ها، شنيده‌ها و يافته‌هاي خودشان را در ارتباط با جنگ بنويسند. در مرحله ديگر در آمريكا با بيانيه‌اي، بر تدوين تاريخ شفاهي شرايط اقتصادي، بحران‌هاي اجتماعي، سياسي و ... تأكيد شد. البته يك بخش از اين كارها در ايران، توسط بعضي ازمقامات انجام مي‌گيرد؛ مثل عبور از بحران كه آقاي هاشمي رفسنجاني تهيه كرده‌اند. اين امور مي‌تواند گوشه‌اي از تاريخ پنهان گذشته را روشن كند و از لابه‌لاي اين مطالب، مسائل قابل تأملي را مي‌توان دريافت؛ مثلاً در كتاب «عبور از بحران» به مطلب جالبي بر مي‌خوريم. ايشان مي‌گويد: «به من اطلاع دادند كه يك هواپيماي حامل اسلحه در تبريز پياده شده كه مال اسرائيلي‌هاست و ما گفتيم كه آن را نمي‌خواهيم.» وقتي اين مطلب را تحليل و آناليز كنيم به اين نتيجه مي‌رسيم كه چگونه ممكن است در شرايط جنگي يك هواپيماي نظامي از يك كشوري كه دشمن سرسخت ماست و بيشتر از عراق با ما خصومت و كينه دارد،‌وارد مرز كشور بشود و در فرودگاه بنشيند. وظيفه مورخ و تحليل‌گر آن است كه از لابه‌لاي اين گفته‌هاي ظريف و صريح واقعيت‌ها را دريابد؛ زيرا آقاي هاشمي رفسنجاني نمي‌تواند بسياري از مسائل را مطرح كند و اصولاً طرح آنها نمي‌تواند در جهت منافع عمومي باشد. ولي اين اشاره كوتاه نوعي اطلاع‌رساني و حداقل، اشاره‌اي در مورد يك واقعه است و ايشان در خاطرات روزانه خودش نمي‌تواند به سادگي از آن بگذرد. بسياري مطالب گروه‌ها، سازمان‌ها و جريان‌هاي متعددي كه در عرصه‌هاي مختلف اقتصاد، فرهنگ و سياست كار كرده‌اند، مي‌تواند موضوع تحقيق قرار بگيرد. مهاجران ايراني كه در خارج از كشور هستند نيز منبع تحقيق مناسبي هستند. در سال‌1378 يا 79، آقاي دكتر عبدالمعبود انصاري از جامعه‌شناسان قديمي ايران و آقاي دكتر حسين اديبي از استادان بنام، مقاله‌اي را در مورد «جايگاه فرهنگي ايرانيان در آمريكا» ترجمه كردند كه بخش اعظم ايرانياني كه در آمريكا به سر مي‌برند، از اقشار تحصيل كرده هستند و درآمدي بالاي 50 هزار دلار در ماه دارند و در مراكز و نهادها وسازمان‌هاي بسيار حساس حضور دارند. دو نفر از فاميل‌هاي بسيار نزديك بنده در «ناسا» هستند و مادرشان مي‌گفت كه يكي از آنها از سه رئيس‌جمهور آمريكا تقديرنامه دارد. من با چشم خودم ديدم كه از كلينتون، فورد و كارتر براي پرتاب موشك‌ها تقديرنامه دارند. جمع آوري خاطرات مهاجرين ايراني، فيلمسازان، كارگردان‌ها، محققان و نويسندگان و علماي سياسي بسيار مهم است. مثلاً آقاي دكتر عباس ميلاني، رئيس دپارتمان علوم سياسي دانشگاه بركلي، كه مدتي هم در دانشگاه كاليفرنيا بوده است در سال 62 از دانشكده حقوق علوم سياسي دانشگاه ايران اخراج مي‌شود و پس از شش‌ماه به عنوان رئيس دپارتمان قبول مي‌شود و شما با كارهاي ايشان آشنا هستيد... يكي از كارهاي مهم مورخان شفاهي تحقيق درباره همين نيروهاست. درباره نيروهاي چپ كه خارج از كشور هستند(2) ... تاريخ شفاهي بايد از يك پروژه فردي خارج و به پروژه جمعي و آكادميك و تحقيقات علمي تبديل شود. اين اقدام دانشگاه اصفهان يك گام بسيار مهم و اساسي در جامعه ماست. در اموري كه كمتر مورد توجه قرار مي‌گيرد. و كاري كه سال گذشته انجام شد، اولاً جايگاه تاريخ شفاهي و كارهايي كه انجام شده است و زمينه‌هاي آن را نشان داد؛ ثانياً مي‌تواند زمينه مناسبي براي كارهاي بلندمدت آينده باشد.هر كار بزرگ و با ارزشي از همين حركت‌هاي ابتدايي شروع مي‌شود و اگر ما براي آن اهميت قائل شويم مي‌تواند زمينه گام‌هاي بزرگ بعدي شود. مطالبي كه دوستان اينجا ارائه مي‌كنند مي‌توانند عنوان پروژه‌هاي تحقيقاتي شود. در بحث تعاريف، كاربست‌ها، نظريه‌ها، قواعد و راهكارها ـ‌يعني مقدمات تاريخ شفاهي ـ مي‌تواندكارهاي اساسي صورت گيرد. پس از آن مي‌توان به جوانب فرعي عنوان‌ها پرداخت از جمله اينكه منابع مالي يك پروژه Oral history از كجا بايد تأمين شود؟ در شرايطي كه سازمان تبليغات اسلامي و سازمان اسناد انقلاب اسلامي با اين تشكيلات عريض و طويل وجود دارد، دانشگاه و يا چند گروه NGO (3) از كمترين امكانات محروم هستند. مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران كه از سال 57 به وجودآمد در فصل‌نامه‌اي كه درباره تاريخ معاصر است و مسئول آن آقاي مرتضي رسولي‌پور است با زنده‌ها و مرده‌ها (مانند ملكه‌توران، ملكه عصمت‌الملوك، منوچهر صانعي و ....) مصاحبه كرده است، در حالي كه مؤسسه ما حتي امكان تهيه ضبط و نوار و ... را ندارد. پس مسئله تأمين نيرو (استخدام كارمندان)، مكان و تجهيزات تاريخ شفاهي بسيار مهم است. مرحله بعد پردازش اطلاعات جمع‌آوري شده است. بعضي از اطلاعات كه جمع‌آوري مي‌كنيم به پژوهش وسيع و گسترده‌تري نياز دارد. مسئله بسيار مهم ديگري كه بايد مورد توجه جدي قرار بگيرد و از نكات بسيار ظريف است اينكه اگر با كسي مصاحبه كرديم تا چه ميزاني اجازه اصلاح و حذف و اضافه داريم و با چه فاصله زماني ( در چه سالي) مي‌توانيم آن را منتشر كنيم؟ ممكن است شرط كند و 2، 10 يا 20 سال بعد يا پس از مرگ خودش اجازه انتشار بدهد. اين مسائل حقوقي بايد به صورت قراردادهايي بين مصاحبه‌شونده، ‌مصاحبه‌گر و مؤسسه تاريخ شفاهي تدوين شود.مرحله بعد، شيوه انجام و هدايت مصاحبه است.انجام هر مصاحبه به مقدماتي نيازمند است. مؤسسه بايد موضوع مصاحبه را با كمك افراد صاحب‌نظر و با تجربه، اولويت‌بندي كند و راه‌هاي مناسب انجام مصاحبه را مطالعه نمايد و در اختيار فرد يا افرادي كه مي‌خواهند مصاحبه‌كنند قرار دهد. سؤالات مصاحبه (از سؤالات ابتدايي و ساده گرفته تا سؤالات اساسي و مهم) بايد دقيق و حساب شده باشد. بسياري از سؤالات ابتدايي در هنگام پردازش توسط مصاحبه شونده مي‌تواند ناقل مفاهيم و اطلاعات بسيار مهمي باشد. نكته اساسي در جريان مصاحبه اين است كه مصاحبه‌گر بايد گوش‌ شنوا داشته باشد، ‌بردبار و صبور باشد و امكان بيشتري را به مصاحبه شونده بدهد تا او مطالب خود را بيان كند. و بداندكه در جريان سكوت او مصاحبه شونده،‌ ذوق و شوق بيشتري براي گفتن مي‌‌بايد؛ زير از نظر رواني، احساس مي‌كند مطالب او واجد اهميت است كه قطع نمي‌شود. هرگونه گسست و فاصله در جريان مصاحبه يا سخنراني در اصطلاح روانكاوي، ضعف، سستي، بي‌مورد بودن و نامناسب بودن مطالب را در ذهن مصاحبه شونده و گوينده متبادر مي‌كند و موجب اختلال و از دست رفتن مطلب مي‌شود. اما در سكوت يكه‌تازي مي‌كند و به موجب «الكلام يجرّ الكلام» (4) بحث‌هاي متعدد را مطرح مي‌كند. مصاحبه شونده بايد مفاهيم مهم را يادداشت كند و با مهارت بتواند مصاحبه را جمع و جور كند و به آن خاتمه بدهد.زمان و مكان مصاحبه بسيار مهم است. حال و هواي مصاحبه،‌ نبايد شرايط بازجويي را تداعي كند و تفسير گرايانه نباشد، يك رابطة آزاد و حداكثر به مدت دو ساعت باشد. تاريخ شفاهي تا چه اندازه مي‌تواند به عنوان منبع مورد استفاده قرار بگيرد؟ آيا شواهد تاريخي پس از چاپ و انتشار مي‌تواند براي نگارش تاريخ‌هاي ديگر مورد استفاده واقع شود؟ استفاده از نوار ويدئويي و ضبط صوت در تاريخ شفاهي تا چه ميزان مي‌تواند مفيد باشد؟ آيا ضبط ويدئويي با توجه به وجود پروژكتور، نور و ساير عوارض بيروني، مقداري از دامنه اعتبار مصاحبه نمي‌كاهد؟ بسياري از مصاحبه‌هاي ويدئويي كه انجام شده است، اين فرضيه را تأييد نمي‌كند (يعني اين امور به اعتبار مصاحبه لطمه نمي‌زند) مسئله ديگر نگهداري و حفظ تاريخ شفاهي در بايگاني‌ها و كتابخانه‌هاست كه نيازمند يك مديريت قوي و كارآمد براي برنامه‌ريزي حفظ نوار، عكس، فيلم و ... است. نوع بايگاني، جنس قفسه‌ها، كاورهاي نوارها، ميزان رطوبت، نور و ... مسائل فني نگهداري اين فرآورده‌هاي بسيار مهم است. بخشي از تاريخ شفاهي جنبه وقفي و اهدايي دارد. همان‌طور كه بخشي از اسناد سازمان ميراث فرهنگي و كتابخانه‌ها و اسناد و مدارك موارد اهدايي است كه فلان نويسنده يا استاد دانشگاه‌ اهدا كرده‌اند؛ مثلاً آقاي اسماعيل رضواني،‌كتابخانه شخصي و تمام دست‌نوشته‌ها و نوار و ... خودشان را به كتابخانه مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران اهدا كرده است و در آنجا بخشي به بايگاني آن اختصاص داده شده است. در مديريت حفاظت از تاريخ شفاهي نيز بايد شرايطي فراهم شود تا ديگران اسنادي را هديه كنند كه اين به سيستم تبليغاتي مناسب نياز دارد. موضوع ديگر آموزش تاريخ شفاهي است. اين آموزش را از كدام مقطع تحصيلي (ابتدايي، راهنمايي، دبيرستان) شروع كنيم؟ در برخي از سايت‌ها، راه‌هاي آموزش تاريخ در دبيرستان‌ها وجود دارد. شيوه آموزش اين است كه افراد را به محل وقوع حادثه مي‌برند و درباره آن حادثه صحبت مي‌كنند و اشخاص، ‌نهادها و ارگان‌هايي را كه در آن واقعه نقش داشته‌اند، معرفي مي‌كنند؛ مثلاً در تاريخ ايران، بچه‌ها را به آبادان، ‌خرمشهر و ... ببرند و خانواده و بستگان و دوستان همان رزمنده‌اي كه خودش را زير تانك انداخته بود (شهيد حسين فهميده) و كساني كه او را مي‌شناختند مثل هم كلاسي‌ها، مدير و معلم‌هاي مدرسه و ... بيايند و مطالبي را در مورد او بيان كنند. اين يك فرايند آموزشي همراه بادرس است. براي دوره‌هاي ليسانس، فوق ليسانس و دكتري نيز مي‌توان تاريخ شفاهي را براساس نكات تربيتي و آموزشي طراحي كرد. پس عرصه تاريخ شفاهي يك عرصه آكادميك و علمي است. البته يك حوزه انحصارگرايانه و محدود نيست كه ديگران نتوانند وارد آن شوند ولي ارجح آن ا ست كه از افرادي كه در حوزه‌هاي آكادميك و علمي كار كرده‌اند، استفاده شود تا كار قوي‌تر و نتيجه بهتري به دست آيد. زمان زيادي به طول مي‌انجامد تا يك دانش‌آموز يا يك فرد عادي كه روش‌شناسي، تاريخ‌نگاري و فلسفه و تاريخ را خوانده است به راحتي مسائل مربوط به زواياي پنهان و دور اقصي نقاط جهان را به درستي تحليل كند و با آموزش‌هاي لازم به راحتي مي‌تواند موضوعات، مطالب و مصالح تاريخ شفاهي را نيز تحليل كند. پس تاريخ شفاهي مي‌تواند گامي در جهت فربه‌شدن پيكره تاريخ باشد. نكته آخر در مورد تاريخ شفاهي اين است كه عرصه تاريخ شفاهي، اغلب مصاحبه‌هايي است كه در خانواده يا جامعه انجام مي‌شود و مي‌تواند حوزه‌هاي فراموش شده فرهنگي و تاريخي جامعه را براي نسل حاضر يادآوري كند. در هر مصاحبه خانوادگي دو يا سه نسل كه حاضر هستند،‌ با مرور بر وقايعي كه بر خانواده تأثير گذاشته است، ‌مي‌توانند از پارامترهاي فرهنگي و بسترهاي آموزشي و تربيتي خانواده آگاه شوند و به نقاط ضعف و قوت آن پي ببرند. پس تاريخ شفاهي كاربرد درماني هم دارد. نسل‌هاي گذشته با انتقال تجربيات خود به نسل‌هاي حاضر، موجب مي‌شوند كه بسياري از ضعف‌هاي آنان توسط نسل جديد ترميم شود. نقب‌زدن به عقده‌هاي رواني و كمپلكس‌هايي كه مطرح بوده است يكي از دغدغه‌هاي اساسي كه در طول تاريخ نسل‌هاي ما را آزار مي‌دهد، مسئله مسكن است. داشتن مسكن و سرپناه براي جامعه ما بسيار مهم است تا جايي كه داشتن زمين را به معناي ريشه‌دار بودن و داشتن مسكن را به معني ريشه در خاك داشتن دانسته‌اند و كسي كه مسكن ندارد پا در هواست. براي رفع اين نقيصه و از بين بردن اين گره، مسئله عجيب زمين‌خواري سر بر مي‌آورد و يك حركت افراطي پديد مي‌آيد. با رديابي ريشة اين كمپلكس رواني در تاريخ شفاهي مي‌توان به منشأ زمين‌خواري پي‌برد. ارائه كارهاي تاريخ شفاهي در نمايشگاه‌ها، موزه‌ها، صدا و سيما، تئاتر، موسيقي و فيلم (نمونه آن فيلم پدرخوانده و بسياري از فيلم‌هاي تاريخي است) بسيار باارزش و مفيد است. مسئوليت‌هاي تاريخ‌نگاري متصديان تاريخ شفاهي سه نوع مسئوليت را بر عهده دارند كه انجمن تاريخ شفاهي ايالات متحده آمريكا آن را مطرح كرده است و چون مفاهيمي عمومي هستند، مطرح مي‌‌كنم: 1 ـ مسئوليت در مقابل مصاحبه‌شوندگان؛ كه عبارتند از: 1 ـ 1 ـ مصاحبه‌شوندگان بايد از اهداف‌، مقاصد،‌كاربردهاي پيش‌بيني شده پروژه با اطلاع شوند؛ مثلاً بدانند كه پروژه اسناد انقلاب اسلامي چه اهداف دراز مدتي دارد و ما براي چه مي‌خواهيم مصاحبه كنيم. 2 ـ 1 ـ مصاحبه‌شوندگان بايد از حقوق متقابل در فرآيند تاريخ شفاهي، مانند ويراستاري، محدوديت‌ها و موانع، حقوق مربوط به كپي‌رايت، حق تقدم در استفاده از مطالب، حقوق تأليف و ارائه انواع يادداشت‌ها، سوابق و مصاحبه‌ها آشنا شوند. به نظر من قبل از انتشار، افراد مصاحبه‌ شونده بايد در جريان نشر قرار بگيرند و سندحقوقي آن را امضا كنند. 3 ـ 1 ـ قبل از مصاحبه، قرارداد توافق را امضا كنند و تا اجازه نداده‌اند محتواي مصاحبه محفوظ و مصون بماند. 4 ـ 1 ـ مصاحبه‌كنندگان هرگز وعده‌هايي ندهندكه قادر به انجام آن نيستند. مواردي از قبيل اينكه در فلان تاريخ چاپ شود يا فلان هزينه را مي‌پردازيم و ... 5 ـ 1 ـ مصاحبه‌ها بايد با توافق انجام شده با مصاحبه شونده هماهنگ باشد. 6 ـ 1 ـ نوعي توازن و تعادل بين اهداف پروژه و چشم‌اندازهاي مصاحبه كننده و مصاحبه‌شونده ضروري است. يعني در برابر تنوع تجربيات اجتماعي و فرهنگي حساس باشند؛ و از طرح مسائلي كه حساسيت‌هاي اجتماعي را بر مي‌انگيزد از قبيل حساسيت‌هاي اجتماعي، جنسيتي، نژادي، قومي و فرهنگي اجتناب كنند. از طرح مباحث مربوط به ترك، كرد، بلوچ و ... كه موجب حساسيت است پرهيز شود. حتي در مسائل سياسي بايد از توهين و تحقير يك جريان يا فرد دوري كرد و مصاحبه نبايد عامل سوءاستفاده و استثمار مصاحبه شونده شود و حقوق او بايد كاملاًً مورد توجه قرار گيرد. اگر در مواردي احساس كرديم كه مطلبي را با زيركي مطرح مي‌كند، به روي او نياوريم. 2 ـ مسئوليت در قبال تاريخ، افكار عمومي و جامعه مورخان شفاهي بايد بالاترين معيارها و موازين حرفه‌اي را رعايت كنند و در موضوع وزمينه‌ مصاحبه مهارت داشته باشند و بتوانند مسير مصاحبه را در صورت مطلوب هدايت كنند تا در مورد موضوع پژوهشي نكاتي را به دست آورند.مهارت‌ها و تخصص‌هاي مصاحبه‌گري را بدانند و صلاحيت لازم را براي موضوع پژوهشي داشته باشند. مصاحبه‌شوندگان نيز بايد تلاش كنند گفت‌وگويي پر از اطلاعات را براساس چالش و تحليل و تحقيق هوشمندانه فراهم كنند. بايد ملاحظات و دغدغه‌هاي رواني و تربيتي،‌ موقعيت خانوادگي و شرايط روحي و رواني او را در نظر گرفت تا با آرامش خاطر مطالب را ارائه كند. نهادهاي مسئول در برابر تاريخ شفاهي اين نهادها در برابر مصاحبه‌شوندگان، مصاحبه‌كنندگان و مرد‌م داراي مسئوليت‌هايي به شرح زير هستند: 1 ـ ملزم به آماده‌سازي و تدارك لوازم و وسايل مورد نياز، حفظ و نگهداري دقيق مصاحبه‌ها (اعم از كارهايي كه در مرحله آماده‌سازي، نمايه‌نويسي(5)، ‌شناسايي، چاپ يا پياده كردن) مي‌باشند. 2 ـ در چارچوب وظايف خود، قراردادهاي حقوقي ضروري را فراهم كنند و شرايط مناسب را براي رفع دغدغه‌‌هاي مصاحبه‌شوندگان در قبال افكار عمومي تهيه كنند. 3 ـ به امر تربيت و پرورش مصاحبه‌كنندگان ماهر اقدام نمايند و اهداف برنامه‌ها را براي آنان تشريح كنند و آنان را از وظايف اخلاقي، حقوقي، تعهدات و مسئوليت‌هايي كه در برابر مصاحبه‌شونده و جامعه دارند آگاه كنند. 4 ـ از مصاحبه‌كنندگان و مصاحبه‌شوندگان تقدير مادي و معنوي مناسب به عمل آورند. سه مطلب را بايد در اين رابطه عرض كنم: 1 ـ در كتاب تاريخ شفاهي، شعبه‌ها و مؤسسه‌هايي هستند كه عمق طولاني ندارند، يكي از آنها تاريخ شنيداري است و روش آن اين است كه در راديو ساعت خاصي وجود دارد و افرادي براي مصاحبه به ‌آنجا مي‌آيند وهم زمان افرادي از سطح شهر تلفن مي‌زنند و اطلاعات تاريخي را از او مي‌پرسند. دوستاني كه تمايل دارند با اصول و فنون اين شيوه آشنا شوند، مي‌توانند در سايت‌هاي مختلف، تاريخ شنيداري را جست‌وجو كنند. سايت‌هاي مختلفي هستند كه باز آمريكايي‌ها در آن پيشقدم هستند. 2 ـ يك شيوه تحقيقي هست كه به بررسي افراد يك شاخه از گروه‌هاي مهاجر در كشورهاي ديگر مي‌پردازد. در اين زمينه بهترين نوع تاريخ را درباره كساني نوشته‌اند كه بر روي كشتي و خارج از كشور خودشان زندگي مي‌كردند. يك اصطلاح و ضرب‌المثل هندي است كه به انگليسي‌ها مي‌گفتند: «شما مدت‌ها اينجا مانديد و چون شما اربابان خوبي بوديد ما با شما آمديم و شما را زنده مي‌كنيم.»اين افراد در انگليس و ساير كشورها هم هستند و مكتب تاريخ‌نگاري به آ‌نها مي‌پردازد كه روش‌‌هاي خاص و مبتكرانه خودشان را داشتند. افغاني‌ها بهترين فرصت براي اصلاح‌نژاد ايراني بودند. چون افراد قوي كوهستاني بودند. به ما ايراني‌ها حمله نمي شود كه توالد و تناسل خودمان را اصلاح كنيم. شما اگر آمار بگيريد دانش‌آموزاني كه دورگه افغاني هستند بهترين استعدادها را دارند و واقعاً زيبا هستند. من نمي‌دانم چرا براي اصلاح نژاد ما كه هر روز كوتاه‌تر مي‌شوند چاره‌اي انديشيده نمي‌شود و از برتري هوش و استعداد اينها گزارش نمي‌شود و فقط مشكلات و بيماري‌هاي آنها را مطرح مي‌كنند اگر قرار باشد بيماري‌ها از ناحيه افغاني‌ها منتقل شود بايد بيشترين مشكل را در مشهد كه نزديك افغانستان است، شاهد باشيم. پس اين اتهام جاي شك و ترديد است و با اين بهانه متأسفانه استعداد فراوان اينها به سوي جرم كشيده شده است. من طرحي را در تاريخ شفاهي مطالعه كردم كه ويژه بچه‌هاي 8 ـ 12 ساله بود. فلسفه طرح اين بود كه اين بچه‌ها، افرادي هستند كه در آينده تاريخ مورد نظر خودشان را انتظار دارند. بنابراين به اينها اجازه دادند با افرادي كه بازمانده‌هاي جنگ هستند، تحت نظر يك مورخ (البته مورخ سؤال نمي‌كند، فقط بچه‌ها سؤالات تاريخ آينده را مطرح مي‌كنند) كار مي‌كنند و اين يكي از طرح‌هاي موفق بوده است. در موضوع جنگ جهاني دوم، يك روستا را در اختيار بچه‌‌ها گذاشتند،‌ پرسش‌هايي كه اين بچه‌ها مطرح كردند، به مغز هيچ يك از مورخين تاريخ شفاهي نمي‌رسد. وقتي اين پرسش‌ها را آوردند همه مورخين اعتراف كردند كه بايد سال‌ها فكر مي‌كرديم تا اين پرسش‌ها به مغز ما برسد. معمولاً مورخين تاريخ شفاهي مطالبي مي‌نويسند و عده‌اي آن را مي‌پسندند، ما بايد بررسي كنيم كه اين بچه‌ها چه انتظاراتي از مورخ شفاهي دارند. پس آموزش تاريخ شفاهي به نسل آينده بسيار ضروري است. بحثي در مورد واقعيت موجود وموجود مقدر و يك بحث درباره موعود مطلوب داريم. واقعيت موجود آن است كه پس از 25 سال دانشگاه اصفهان تازه وارد مقدمات بحث تاريخ شفاهي شده است كه در دانشگاه‌هاي ديگر محلي از اعراب ندارد. پس مطلب درستي كه فرمودند دانشگاه‌ها و مراكز آكادمي ما بايد به طور فعال وارد اين قضيه شوند و خط‌مشي تعيين كنند، ‌روي زمين مي‌ماند. واقعيت موجود اين است كه موارد حقوقي كه برشمردند و بسيار هم دقيق و درست است بايد تحت عنوان بايست‌ها از آن يادكرد و نه هست‌ها. ما هنوز مسئله كپي‌رايت را حل نكرده‌ايم كه فكر مي‌كنم هيچ كشور ديگري وجود ندارد كه اين موضوع را حل نكرده باشد. مواردي كه در فرهنگ دموكراسي و دنياي پسامدرن مخصوصاً در فضاي اعتراف مطرح هست (چون بحث خاطره‌گويي متكي بر اعتراف، براي فرهنگ مسيحي پس از رنسانس، نتايج خوبي دارد) وقتي وارد ايران مي‌شود در معماري بر فرهنگ اندروني و بيروني و در فقه بر فرهنگ تقيه متكي مي‌شود. اين واقعيت‌ها اجازه نمي‌دهد كه بسياري از بايست‌هاي بسيار زيبا در عرصه عمل عرضه شود. مجموعه خاطراتي را كه از آقاي عبد خدايي گرفته بودند آقاي روحاني(6) به بنده دادند.پس از مطالعه احساس كردم كه مطالب فراواني را ايشان نگفته‌اند. بعضي از خاطرات گفته شده تا خاطرات ديگري گفته نشود؛ يعني نوعي خاطره‌گويي ضدخاطره بود. يعني لايه‌هاي پنهان مطرح نشده بود. بعد شروع به بحث كرديم. اين خيلي مهم است كه چرا يك جوان 12 ـ 13 ساله شهرستاني به تهران مي‌آيد، در آن شرايط كلت به كمر مي‌بندند به قبرستان ظهيرالدوله مي‌رود و سيد‌حسين فاطمي (7) را نشانه مي‌گيرد. كساني كه مصاحبه كرده بودند خيلي محترمانه از اين موضوع گذشته بودند. ناگزر شروع به سؤال كرديم. در آن سن (12 ـ 13 سالگي) شب‌ها كجا مي‌خوابيدي؟ در تهران كه فاميلي نداشت. گفت: در يك صابون‌فروشي در خيابان لاله‌زار. گفتم: چرا؟ و مرحله به مرحله سؤال را مطرح كردم. (البته ايشان به شوخي گفتند كه شما مرا به ياد بازجويي انداختيد) پس اگر شما در مصاحبه فرد را رها كنيد كه هرچه خواست بگويد و هر چه را خواست نگويد، حاصل آن به درد تاريخ شفاهي نمي‌خورد و يك مدل ايراني مبتني بر واقعيات موجود به دست مي‌آيد. ما در اين مسئله در مرحله تمرين و مشق هستيم، در جلسه‌اي كه حدود چهار سال قبل در دانشگاه تهران داشتيم، مطرح كردم كه كاش مسئله گردآوري و كارشناسي خاطرات جنگ در مراكز دانشگاهي انجام مي‌شد و از سلطه نهادهايي كه كار تبليغاتي مي‌كنند خارج مي‌شد. هضم اين مطلب حتي براي دانشگاه تهران دشوار بود. پس بايسته‌هاي موعود مطلوب را بايد با واقعيت موجود تطبيق داد تا راهبردهاي كاربردي و عملياتي به دست آيد. دانشگاه اصفهان اين شرايط را فراهم كرد تا مرحله عبور و گذر تحقق پيدا كند. براي پروژه تاريخ شفاهي يك بسترسازي لازم است. در مقاله‌ها و بحث‌هايي كه شد آسيب‌شناسي نشد تاريخ شفاهي كه امكاني براي نمايش زواياي جامعه و زمينه‌مناسبي براي مديران دلسوز است، بايد آسيب‌شناسي شود و بستر لازم را براي تحقق آن فراهم آوريم. رمان ما هم اين مشكل را دارد؛ زيرا ما موانع فرهنگي داريم كه همه آنها از بيرون نيست. يك بخش بايد آسيب‌شناسي سياسي بشود؛ يعني شرايط سياسي و فضاي مناسبي فراهم كند تا يك نفر مصاحبه‌شونده حرف بزند. اگر نماينده مجلس خبرگان اول و دوم در مورد فلان موضوع نظر مخالف داشته است و ما مي‌خواهيم اين را از او بگيريم چه تضميني دارد كه سندي عليه او نشود؛ يعني نهادهاي قضايي و حقوقي اين مطلب را به عنوان اعتراف عليه خودش استفاده نكنند تا موجب خودسانسوري شود. با اين شرايط (عدم امنيت) اگر دوهزار صفحه مطلب هم جمع آوري كنيم نمي‌توان به آ‌ن استناد كرد. اگر اين سمينار بتواند يافته‌هاي خودش را آكادميك و دلسوزانه به جامعه عرضه كند و اعلام كند كه ما به اين امكان‌سازي‌هاي سياسي، حقوقي، فرهنگي و مذهبي نياز داريم. من براي بيان آنچه در مورد آقاي دكتر نصر يا پدرم مي‌دانم، خودم را سانسور مي‌كنم. نوعي دغدغه‌ها و علقه‌هاي فرهنگي و مذهبي است كه حتي حكومت بر من تحميل نمي‌كند. مسئله گناه و غيبت و ... كه بايد در اين كارگاه يا كارگاه‌هاي ديگر مورد پژوهش قرار گيرد. مجموعه مقالات و كتاب‌ها به نام دانشگاه‌ اصفهان و گروه تاريخ چاپ شود و در اختيار مسئولين قرار بگيرد. اينكه دوستان گفتند ما در مرحله گذار هستيم نشانگر بستر تدوين شده است و به اين معنا نيست كه ما در گذشته تاريخ شفاهي نداشته‌‌ايم. مطالب بايد استخراج و تدوين شود. در يك مقاله ديدم كه نخستين اقدام براي تاريخ شفاهي سه هزار سال قبل توسط سلسله «ژو»، در چين انجام شده است. حاكمان سلسلة «ژو» افرادي را مأمور مي‌كنندتا با مردم عادي به گفت‌و‌گو بنشينند، افراد عادي مانند ماهيگير، نجار، بنا، نظامي و ... بعد اينها را جمع‌آوري كردند و از منابع عمده تاريخ‌نگاري چين قرار گرفت. «توسيديد»(8) تاريخ جنگ‌هاي چين را واقعاً براساس مصاحبه با افرادي كه در جنگ شركت داشتند تنظيم كرده است. هردوت نيز براساس مصاحبه با افراد نزديك به حوادث، تاريخ خود را تنظيم كرده است و كار او نوعي تاريخ شفاهي به حساب مي‌آيد و از آنجا كه منبع خودش را براساس اقوال ديگران قرار داده است مقداري به نوع ضعف هم اشاره مي‌كند و مي‌گويد شاهدان عيني مختلف، ارزيابي‌هاي متقاوتي از يك واقعه واحد دارند. من چگونه مي‌توانم به اين ارزيابي‌هاي مختلف تكيه كنم. افراد در يك واقعه براساس موضع‌گيري‌هاي مختلف، له و عليه جريان خاصي موضع‌گيري مي‌كنند و من به عنوان منابع تاريخ خودم به آنها استناد مي‌كنم. در قرن هيجدهم (1773) ساموئل جانسون (9) كه يك اديب و شاعر است و علاقه‌اي هم به كارهاي تاريخي دارد به يك سري مصاحبه براي تاريخ شفاهي اقدام مي‌كند. افرادي در يك پارك يا تراس خانه او جمع مي‌شدند و چون در آن زمان ضبط صوت و ... نبوده است افراد تندنويس اينها را با سرعت پياده مي‌كردند و جريان تاريخ شفاهي از حدود سه هزار سال پيش شروع مي‌شود و مدتي در آن فاصله‌اي ايجاد مي‌شود و در قرن هفدهم و هيجدهم دوباره رشد پيدا مي‌كند. در سال 1870 شخصي به نام «بنكرافت»(10) تاريخ هفت جلدي خود را براساس مصاحبه با دانش‌آموزان و مدير مدرسه تدوين مي‌كند و چون ناشر هم هست عده‌اي از دانش‌آموزان را مأمور جمع‌آوري مسائل مربوط به تاريخ كاليفرنيا مي‌كند و كتابش در سال 1890 منتشر مي‌شود. در قرن سوم، با پيدايش يك مكتب جديد تاريخ‌نگاري نوعي گسست و بي‌مهري نسبت به تاريخ شفاهي انجام شد. به دليل آنكه پيروان اين مكتب تأكيد فراواني بر استفاده از تاريخ مستند و اسنادي دارند و آن را اساس پژوهش علمي تاريخ قرار مي‌دهند در سال‌هاي 60 ـ 1859 و نيز سال 1890 دوباره تاريخ شفاهي ارج مي‌يابد و در سال 1940 «آلن يونيز» نخستين كار جمعي و سازمان‌يافته‌ تاريخ شفاهي را عرضه مي‌كند و پس از سال 1945 پيوسته شاهد شكل‌گيري مراكز غيردولتي تاريخ شفاهي هستيم. پس ما بايد به يك تلاش جدي براي تدوين تاريخ شفاهي خود بپردازيم و بعدبه رفع مشكلات و مسائل آن اقدام نماييم.ما تا پيش از انقلاب اسلامي، چيزي به نام تاريخ شفاهي نداشتيم. قسمت اعظم كار تاريخ‌نگاري باعنوان پروژه و كار آكادميك انجام مي‌شد. بخشي از توسعه نيافتگي تاريخ شفاهي به نهادهاي فرهنگي مربوط مي‌شود. ما در عين حال كه بايد فرهنگ توسعه را علاوه بر امور اقتصادي به مسائل فرهنگي نيز تعميم دهيم، بايد از فرهنگ كارشكني نيز غافل نمانيم. فرهنگ كارشكني به اين معناست كه عده‌اي از مديران به اجراي طرح‌هاي ارزشمند و مفيد مي‌پردازند و آنگاه كه مي‌خواهند آن را نهادينه كنند با مرور بر ذهن جامعه، ناچار به عقب‌نشيني مي‌شوند. اين عقب‌‌نشيني كه براساس ميل و سليقه عده‌اي انجام مي‌شود، به جاي آنكه مخاطبين را دريابد و آنان را به مراتب بهتري هدايت كند جامعه را وادار مي‌كند كه به شكلي درآيد كه مطلوب نيست و متأسفانه اين گونه موانع فرهنگي مخصوصاً در جريان تاريخ شفاهي بسيار زياد است؛ مثلاً كسي در بيان واقعيت، نمي‌خواهد استبداد را محكوم كند و معتقد است كه يك ضرورت بوده است و ما نمي‌توانستيم در يك امپراطوري بزرگ، ‌دموكراسي داشته باشيم و در جايي مثل آتن اين كار شدني نيست. اين تفاوت انديشه حتي در ميان افراد خانواده وجود دارد. سعدي با اين جمله «دروغ مصلحت‌آميز به از راست فتنه‌انگيز» دست ما را براي مصلحت‌گرايي و دروغ‌گفتن كاملاً باز كرده است!‌ عبارت «سعدي هزار بار تو را نصيحت كرد كه سخن مجلس ما را به مجلس ديگري نبري» يعني اصلاً نگوييد... اصفهاني‌ها ده‌لايه دارند، ‌زيرا اصفهان چهارراه آمد و شد اقوام (مغول‌ها، اروپايي‌ها و ....) بوده است. شما با كدام لايه اين مردم مي‌خواهيد مصاحبه كنيد... چون غالباً مردم با افرادي برخورد كرده‌اند كه دنبال منافع خودشان بوده‌اند، به راحتي نمي‌توان اين خاطره تاريخي را از ذهنشان پاك كرد تا به ما و شما يا كس ديگري اطمينان كنند. اين دانشجويان ما كه بر روي لومپن‌ها كار مي‌كردند، بارها مي‌گفتند كه اينها حاضر نيستند با مصاحبه كنند. واين سؤال براي آنها مطرح است كه اين سؤال و جواب‌ها، چه چيزي عايد ما مي‌كند. حالا ما چگونه مي‌توانيم به آنها بفهمانيم كه اين كار توليد علم است و فردا به كار مي‌آيد... و چه تضميني دارد كه فردا كسي به سراغ آنان نيايد كه چرا اين حرف‌‌ها را زديد. ما چه كاره هستيم كه بتوانيم آزادي اينها را تضمين كنيم؟ در آسيب‌شناسي داخلي نيز بايد به مطالبي توجه كنيم: ـ دانشگاه در توليد علم و راه و روش‌هاي جديد آن، چقدر مسئوليت دارد؟ ما به عنوان اولياي امور، ‌به عنوان مدير گروه تاريخ (در مدت چهار سال)، هميشه شاهد بوده‌ايم كه دانشجويان، در تصويب رساله‌هايي كه به تاريخ محلي و تاريخ شفاهي مربوط مي‌شد، با مقاومت و مشكلات فراواني روبه‌رو مي‌شدند كه باعث دلسردي آنان مي‌شد، با اينكه ما حمايت‌هايي از بيرون دانشگاه براي آنان فراهم مي‌كرديم، نمي‌توانستيم كار را به سامان برسانيم و غالباً دانشجويان به سراغ دوره صفويه و قاجاريه و ... پس بايد آسيب‌شناسي كنيم تا دريابيم كه ما چقدر مقصر هستيم. پي‌نوشت‌ها: 1. Franklin Roossevelt 1882 ـ 1945 سي‌و يكمين رئيس‌جمهور آمريكا (1933 ـ 1945) 2. يكي از آثار فارسي ايشان (معماي هويدا) است كه در سال 1380 توسط نشر اختران چاپ شده است. 3. Non goverment organization تشكيلات غيردولتي. 4. ضرب‌المثلي مشهورا ست: حرف، حرف‌ مي‌آورد. هر سخن جديدي باب جديدي را مي‌گشايد. 5. نمايه نويس، تنظيم اعلام، فهرست كتب،‌جاها و... در پايان كتاب است. 6. محمد‌مهدي عبدخدايي، ضارب مرحوم دكتر سيد‌حسين فاطمي است كه شفاهاً و به صورت مكتوب، بارها از آن كار دفاع كرده است. حوزة هنري و مركز اسناد، خاطراتي را از وي اخذ كرده‌اند. (ويراستار) 7. منظور آقاي زيارتي است كه به سيد‌حميد روحاني شهرت يافته است. (ويراستار) 8. دكتر سيد‌حسين فاطمي، صاحب امتياز و مدير مسئول روزنامة «باختر امروز» بود كه دعوت همكاري با مرحوم دكترمصدق را پذيرفت. وي يك بار توسط عبدخدايي (عضو فداييان اسلام) مورد اصابت گلوله قرار گرفت كه جراحت آن را تا هنگام شهادت خويش به همراه داشت. پس از كودتاي28 مرداد هنگام دستگيري وي و اعزامش به فرمانداري نظامي نيز مورد حملة شعبان جعفري (معروف به «شعبان بي‌مخ») قرار گرفت و از ناحيه شكم و كمر به خاطر اصابت چاقو مجروح گرديد. حكم اعدام وي چهل روز پس از دستگيري‌اش ـ‌در حالي كه بيمار بودـ به اجرا درآمد. 9. Thucydides مورخ يوناني آتني، يكي از بزرگترين مورخين قديم، از سرداران آتن در جنگ «پلوپونزي» بود. تنها اثرش تاريخ ناتمامي از اين جنگ است كه عمدتاً نظامي است.دايره‌المعارف مصاحب (ويراستار) 10. Samyuel Jonson فرزند كتابفروش فقيري بود كه با نفوذترين اديب نيمة دوم قرن 18 م .در انگلستان و يكي از مشهورترين شخصيت‌هاي عصر خود شد. 11. Bancroft Jorj مورخ آمريكايي،‌ مؤلف كتاب عظيم تاريخ ايالات متحدة‌ آمريكا. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 37 به نقل از:نشست تخصصي تاريخ شفاهي ـ اصفهان

بولارد: ما مورد تنفر ايرانيها هستيم

بولارد: ما مورد تنفر ايرانيها هستيم آنتوني ايدن وزير خارجه انگلستان در 22 نوامبر 1945 /اول آذر 1324 در مجلس عوام انگلستان اظهار داشت: «ما بخاطر مي‌آوريم كه بعد از كوشش‌هاي سرادواردگري (1) در 1907 چه اتفاق افتاد. آن كوشش‌ها سبب شد تا ميراثي از سوءظن نسبت به انگليسيها در ايران بوجود آيد كه ما را براي مدت بيست سال يا بيشتر نزد ايرانيها نامحبوب كرد. سرريدر بولارد (2) در گزارشي به تاريخ اول مارس 1943 / 11 اسفند 1321 به وزارت امور خارجه انگلستان هشدار داد كه بريتانيا بطور شديدي محبوبيت خود را در ايران و نزد ايرانيان از دست داده و انگليسيها روز به روز بيشتر مورد تنفر و انزجار ايرانيان قرار مي‌گيرند. بولارد يادآور شده بود كه «بخاطر روسيه شوروي ما نبايد خودمان را فراموش كنيم.» بولارد به واقعيت و حقيقتي اشاره كرده و وجه جديدي از يك مسئله قديمي را پيش روز سياستمداران انگلستان قرار مي‌داد. انزجار ايراني‌ها از انگليسيها سابقه‌اي طولاني داشت كه نقطه آغاز آن در قرن بيستم، سال 1907 بود. در آن سال دولت انگليس نه‌ تنها دست از سياست سنتي خود يعني حمايت از ايران در مقابل روسيه برداشت بلكه باتفاق آن كشور اقدام به تقسيم ايران به مناطق نفوذ نمود. بدبيني و تنفر ايرانيان از انگلستان و انگليسيها مجدداً به هنگام مطرح شدن قرارداد 1919 وثوق‌‌الدوله ـ‌كرزن تشديد گرديد. ايراني‌ها قرارداد 1919 را كوششي از سوي دولت انگلستان براي برقراري تحت‌الحمايگي بر ايران تحت سيطره انگليسي‌هاي امپرياليست مي‌دانستند. دو سال بعد هم ايراني‌ها انگلستان را متهم كردند كه كودتاي 1921 (1299 شمسي) را در ايران علم كرده است و در سالهاي بعد نيز مسئله نفت و تجديد قرارداد دارسي پيش‌آمد و بالاخره هجوم سربازان انگليسي به ايران در اوت 1941 (شهريور 1320) و اشغال كشور و كوشش مجدانه آنها براي كمك‌رساني به شوروي كه منجر به كمبود و قطحي موادغذائي در ايران شده بود. اعتبار و نفوذ انگليسيها بعد از اشغال ايران ظاهراً رو به افزايش داشت ولي شهرت و محبوبيت بريتانيا به سرعت روبه كاهش مي‌گذاشت. توده مردم ايران نيز يا در مقابل مسائل روز بي‌تفاوت بوده و توجهي به آن نداشتند و يا انگلستان را براي فساد و بي‌كفايتي دولتهاي ايران سرزنش مي‌كردند. اصولاً سالها بود كه انگليسيها در موردهر مسئله و مشكلي كه براي ايران پيش مي‌آمد ملامت مي‌شدند. ترس از روسيه و بعدها وحشت از اتحاد شوروي براي ايرانيان مسئله عمد‌ه‌اي به شمار مي‌رفت. هرگاه نيز روسيه تماميت ارضي و استقلال ايران را مورد تهديد قرار مي‌داد دولت ايران از انگلستان طلب كمك و حمايت مي‌كرد ولي در سال 1941 اين دولت بريتانيا بودكه سربازان شوروي را دعوت به تهاجم و اشغال ايران كرد. تجربه تاريخي و احساس طبيعي ايراني‌ها چنان بود كه در غايت امر انگلستان از منافع ايران در مقابل شوروي دفاع و حمايت خواهد كرد، ‌ولي بعد از اشغال ايران در شهريور 1320 مردم ايران شاهد بودندكه انگلستان وشوروي با همكاري يكديگر و برقراري تفاهم سياسي و نظامي ايران را به مناطق اشغالي خود تقسيم كردند. بنابراين ترويج اين عقيده و احساس كه بريتانيا بخاطر ايران با شوروي درگير نخواهد شد امري طبيعي به نظر مي‌رسد و متقابلاً هر چه فشارهاي سياسي، اقتصادي و نظامي انگلستان بر ايران افزوده مي‌شد،خشم وتنفر از انگليسيها بيشتر و محبوبيت انگليسيها كاهش بيشتري پيدا مي‌كرد. در طول سالهاي 1941 و 1942 انگليسيها بخاطر مسائل مختلفي ايران را در مضيقه و تحت فشار قرار دادند. اخراج آلمانيها، ‌بستن سفارتخانه‌هاي آلمان و ژاپن، توقيف و بازداشت و زنداني كردن ايرانياني كه مورد سوءظن انگليسيها بوده و بعضاً نيز با آلمانيها همكاري كرده بودند، تهيه ريال لازم براي تأمين هزينه‌ها و مخارج نيروهاي اشغالگر در ايران، قحطي، كمبود، ناامني و بسياري مشكلات و مسائل ديگر. در برخورد با تمامي اين مسائل، دولت انگليس لزوماً به تبعيت از سياست عمومي و مشترك متفقين پرداخته و فقط به حفظ منافع حياتي و بين‌‌المللي خود به قيمت پايمال كردن منافع ايران توجه داشت. برقراري روابط منطقي و درست و يا در نظر داشتن مصالح ايران به هيچ وجه براي دولت بريتانيا مطرح نبود. مقامات وزارت امور خارجه انگلستان خود معترف بودند كه براي ارسال تداركات به شوروي سفارت بريتانيا در تهران به هر كار زشتي دست مي‌زد.» (3) اعضاي هيئت‌هاي نمايندگي سياسي آمريكا و شوروي در ايران نيز روشها و سياست بريتانيا را در ايران مورد انتقاد قرار داده و در بسياري از مواقع با ايرانيان همدردي مي‌نمودند. بولارد وزيرمختار انگليس از اينكه اقدامات سفارت انگليس در تهران مورد انتقاد متفقين بريتانيا قرار گرفته خشمناك بود و از اينكه اعضاي برجسته نظامي و فرماندهان نيروهاي آمريكائي در ايران نيز سفارت انگلستان را مورد انتقاد قرار داده و روسها را ستايش مي‌كنند اظهار تأسف كرده و آنرا «دردناك» توصيف نموده است. (4) با اين حال واكنش انگليسيها نسبت به خشم و تنفر و انزجار ايرانيها از انگلستان و انتقادات متفقين خود،‌ ساده و لايتغير بود. يكي از اعضاي برجسته بخش شرقي وزارت امور خارجه انگلستان پس از مطالعه گزارش‌‌هاي مربوط به عدم محبوبيت انگليسيها در ايران و انتقاداتي كه از جانب متفقين آنها بعمل مي‌آمد، در يادداشتي نوشت كه: «شكي نيست كه ما به هيچ وجه در سياست خود كه ارسال حداكثر ميزان تداركات به اتحاد شوروي است تغييري نخواهيم داد. بنابراين كمبود در ايران ادامه خواهد داشت و تنفر و انزجار از ما هم بيشتر خواهد شد و ما همچنان نامحبوب خواهيم ماند.» (5) عدم محبوبيت انگليسيها در ايران در سال‌هاي بعد نيز همچنان رو به افزايش مي گذاشت. در قضاياي ديگر چون نفت شمال و آذربايجان انگليسيها بيشتر از هر موقع ديگر مورد تنفر و انزجار مردم ايران قرار گرفتند. پي‌نوشت‌ها: 1. وزيرخارجه وقت انگلستان. 2. وزير مختار انگلستان در ايران. 3. يادداشت پينك كارشناس ارشد بخش شرقي وزارت امور خارجه انگلستان تهيه شده براي ايدن وزير خارجه مورخ 5 مارس 1943. 4. گزارش بولارد به ايدن، شماره 170 مورخه 3 مه 1943. 5. يادداشت آقاي باكستر (C.W.Baxter) مورخ 8 مارس 1943. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 37 به نقل از:ايران و قدرت‌هاي بزرگ در جنگ دوم جهاني، انتشارات پاژنگ

رژيم پهلوي واسطه انتقال يهوديان خاورميانه به فلسطين اشغالي

رژيم پهلوي واسطه انتقال يهوديان خاورميانه به فلسطين اشغالي اسناد زير كه از كنسولگري ايران در فلسطين و سفارت ايران در واشنگتن صادر شده چندنمونه از اسنادي است كه نشان مي‌دهد رژيم شاه از بدو تأسيس اسرائيل در امر انتقال يهوديان منطقه خاورميانه به فلسطين اشغالي، كه جزء سياستهاي راهبردي آمريكا و رژيم صهيونيستي بوده، نقش محوري داشته است. به موجب يكي از اين سندها، عمليات انتقال يهوديان با حمايت آمريكا و به مدد 4 يا 5 پرواز در هر هفته صورت مي‌گرفته است. باهم سندها را مرور مي‌كنيم : بيت‌المقدس شماره: 79 تاريخ : 20/8/1328 محرمانه وزارت امور خارجه عطف به مرقومة شريفة شماره 4487 مورخه 22/6/1328 راجع بارسال صورت اسامي يهوديان ايراني كه اخيراً بفلسطين وارد شده‌اند جسارت ميورزد: از قراري كه تحقيق نموده است تاكنون در حدود دو هزار نفر از يهوديان ايراني با هواپيماي آمريكائي TRANSOOEAN كه تحت اجاره آژانس يهود است و بخرج آژانس يهود هر هفته چهار الي پنج مرتبه و در هر بار 60 مسافر باينجا حمل مي‌كندوارد خاك اسرائيل شده‌اند و هواپيماهاي مزبور تا اين تاريخ 35 بار از تهران باسرائيل مسافرت كرده است. نمايندگي آژانس يهود در تهران در خيابان سوم اسفند مقابل هواپيمائي ايرفرانس موسوم به ترانس ايران ميباشد و مديران مهم آن بنام بنيك و رحيمي هستند و آژانس يهود را بزبان عربي (سخنوت) مينامند و در تهران هم بهمين اسم بين يهوديان معروف شده است. چون مهاجرين يهودي كه وارد اينجا ميشوند بواسطة نبودن جا براي اسكان آنها در ابتداي امر آنان را به چادرها و كمپ‌هائي كه در خارج شهر تهيه ‌شده اعزام ميدارند تا تدريجاً برايشان خانه و كار تهيه نمايند بدينجهت اطلاع بر اسامي آنان بآساني ميسر نيست معذلك بعده‌اي از ايرانيان سپرده‌ام كه در جستجوي اين كار باشند و خودم هم مشغول دنبال كردن موضوع هستم. اينك اسامي 13 نفر از آنها را كه بدست آورده‌ام تلوا تقديم ميدارد و اميدوار است بهمين زودي اسامي بقيه را تهيه و تقديم دارد. عباس صيقل بيت‌المقدس شماره: 79 تاريخ: 25/1/1330 وزارت امور خارجه ـ اداره پنجم سياسي فرانسس اوفنر تحت عنوان (كميونيته‌هاي ديرين رهسپار تهران‌اند ـ مهاجرت رنگ وارنگ از آسياي صغير) مقاله از تهران به روزنامه ژروزالم پست ارسال نموده كه در شماره مورخه 5/3/1951 ـ 14/12/1329 منتشر گرديده است. اينك ترجمه آن ذيلاً نگاشته ميشود. با وصف اينكه ايران هنوز مبادله نماينده ديپلوماسي با اسرائيل ننموده ولي رفتار خوب و خوش‌بيني ايراني از قديم نسبت به يهوديان هميشه نمايان است. 2500 سال قبل كوروش (كي‌خسرو) ـ‌ پادشاه اين زمين بزرگ ـ مردمان اسرائيل را از اسارت بابل آزاد نموده و بدين وسيله نخستين بازگشت اسرائيل را به ارض مقدس اجازه داده است. دولت امروزي ايران آزدانه راه داده است كه يهوديان باسرائيل مهاجرت بنمايند و عبور پناهندگان را از راه ايران به اسرائيل تسريع نموده است. در سال 1949 محمد‌رضا شاه پهلوي هنگام مسافرت به آمريكا دستورهاي تلگرافي صادر فرموده كه پناهندگان يهود از كشورهاي همسايه را معامله مهاجرين سياسي نموده و مسافرت آ‌نانرا باسرائيل آسان كند. چندي بعد حكومت تهران به نماينده خود در كابل افغانستان دستور داد كه به يهودياني كه خواهان عزيمت باسرائيل هستند رواديد عبور ايراني صادر نمايد. اردوگاه‌هاي بدبخت (WRETCHED CAMPS) از بدو تأسيس كشور اسرائيل (قريب سه سال قبل) 30 هزار يهودي از راه ايران باسرائيل رفتند. يك ثلث آنان از پناهندگان عراق بوده و باقي از افغانستان و كردستان ايراني و قسمت درياي خزر و هم‌چنين از خود پايتخت‌اند. اكنون 3500 يهودي از اردوگاه‌هاي عبور تهران‌اند كه در انتظار پرواز به ليدا هستند. آنان در بدبخترين اوضاع در چادرها و خانه‌هاي موقت پابرهنه و با رخت پاره و گرسنه زندگي ميكنند. برخي از اين پناهندگان ازعقب افتاده‌ترين زمينهاي خاورميانه آمده‌اند. صفات آنان شبيه به بردگان اربابان فؤدالي آذربايجاني و يا به ساكنين كوهستاني كردستان‌اند. زبان آنان عربي است (؟) و يا فارسي و رفتارشان محترم و مؤدبانه است. لازم به ترديد نيست كه اطلاعي از اصول بهداشت قرن بيستم ندارند. فعاليت‌هاي مؤسسه (O.R.T) تاكنون يگانه ارتباط ميان آنان از راه وحدت ميراث مذهبي است. روح پيشوائي سياسي صهيوني غالباً ناهمگوار آنان اسن. بنگاه (ORT) براي آنان ترتيب آموزشگاه‌ها در ارودگاه‌ها نمود. يك آموزشگاه (ORT) صدتن از بچه‌هاي اردوگاه‌ها و تهران درس ميداد كه راننده و آهنگر و نجار وغيره بشوند. آموزشگاه (ORT) ديگري بزودي برپا خواهد شد كه در آن رخت دوزي به 150 دختر آموخته خواهد شد. جاي تعجب است كه چگونه اين مردمان خردسال پس از چندهفته آموزش برخي از عبري را فرا گرفته و توانسته‌اند كه خود را براي اوضاعي كه در اسرائيل خواهند يافت آماده سازند. رنگ وارنگترين كميونيته‌هاي اردوگاه‌ها دسته كوچكي از يهوديان افغانستان‌اند. آنان نوه نتيجه يهوديان ايراني و كردستاني‌اند كه در مجهولترين و منقطعترين جا سكونت داشته‌اند آنان كه بعدة هزارتن ميباشند و غالباً بازرگان كوچك و صنعت‌گر بوده در كابل وهرات و بلخ اقامت و زندگاني ميكرده‌اند. بآنان هيچ وقت اجازه داده نشده است كه در تجارت مهم كشور ـ صادر كردن پوست و پوستين ـ شركت كنند. خوشبخت‌ترين يهوديان بلخ آناني بوده‌اند كه دارا بوده و كشت‌كاري و ساختمان خود را تهيه ميكنند. اين كميونيته نزديك سرحد شوروي مدعي است كه بيش از يك‌هزار سال وجود داشته است. زبان يهوديان افغانستاني است و مختصري از عبري هم ميدانند. تاكنون قريب يك‌هزار از آنان از راه تهران باسرائيل مهاجرت كرده‌اند. نصف مقيمين اردوگاه (در تهران) از پناهندگان عراق‌اند. اين نويسنده ـ اوفنر ـ با دو جواني كه اكنون از بغداد رسيده‌اند مصاحبه كرده است. شوهر نماينده صادرات و واردات بود و همسرش معلم انگليسي و فرانسه. اين دو نفر بوسيله 500 ميل راهي كه قسمتي از آن را پياده طي كرده اكنون وارد شده‌اند. كشتن در عراق اين دو نفر از روي اطلاع مي‌گفتند كه نيروهاي امنيت عراقي در سال گذشته يهودياني را كه فرار ميكردند كشته‌اند. با وجود اين مخاطرات نامشروع و خطرناك پرهيز نكرده اند ـ‌ (چونكه اوضاع در عراق براي يهوديان رو به بدتر رفته است) چون وسايل هوائي قادر به پذيرفتن همه درخواست‌كنندگان نبوده بسياري از يهوديان عراقي خطر عزيمت نامشروع به ايران همسايه را بهتر از رو به رو شدن با مخاطرات ديگر در عراق دانسته‌اند. يك دهم از 90000 تن يهوديان ايران تاكنون باسرائيل مهاجرت نموده‌اند. يهوديان ايراني در شهرها و دهات زندگاني ميكنند. غالباً عادت‌هاي زمان‌هاي ديرين بابل و ايران را تاكنون نگه‌داشته‌اند. حاجيان دين‌دار هنوز براي زيارت گوري كه گويا گور ملكه استر است به همدان ميروند. يهوديان مشهد ـ يك شهر مقدس مسلماني‌ ـ‌كه در قرنها ظاهراً خودرا مسلمان قلم داده و در عين حال به مذهب يهودي ادامه داده‌اند اكنون باردوگاه‌هاي تهران رفته و رهسپار اسرائيل گشته‌اند. يهوديان كردستاني كه مدعي‌اند از بازماندگان ده قبيله گم گشته مملكت سوميريان‌اند (SUMERIAN) بآنان در اردوگاه‌ها ملحق شده‌‌اند. بازرگانان تهران چه پولدار و چه گدا و پر از روش مؤدبانه خاوري نيز آماده گرفتن هواپيماهاي (NEAREAST AIR LINES) براي مهاجرت باسرائيل و شروع به زندگاني سرنو هستند. (ترجمه آزاد) وزير مختار ـ نماينده فوق‌العاده دولت شاهنشاهي در اسرائيل رضا صفي‌نيا علت تأخير در ارسال اين گزارش كسالت شديد و ممتد اين جانب بوده است. ترجمه خبر روزنامه نيويورك تايمز مورخه 15 اكتبر 1950 ايران و اسرائيل براي مهاجرت يهوديان به اسرائيل همكاري ميكنند ايران و اسرائيل طبق برنامه‌اي براي مهاجرت يهوديها از ايران باسرائيل تشريك مساعي بسيار نزديكي با هم مينمايند باين ترتيب كه اين عمل فشارا كمي بر اسرائيل وارد و حداقل ضرر بحال بازرگاني و وضع مالي ايران داشته باشد. نمايندگان (Jewise Agency) فلسطين و جامعه يهوديهاي تهران هر دو مكرراً تأكيد و مصرند باينكه سلسله پهلوي و جناب آقاي نخست‌وزير دوستان يهوديها ميباشند. سياست متخذه دولت ايران اينست كه مايل نيست اتباع يهودي ايران مملكت را ترك كنند اما اگر بخواهند بروند آزاد ميباشند ولي ميخواهند كه مهاجرت بطئي و منظم باشند بشكليكه فروش و تصفيه دارائي آنها در ايران در وضع اقتصادي كشور بي‌ترتيبي ايجاد نكند. يهوديهاي كردستان كه در مناطق كوهستاني آنجا زندگي ميكنند و از يكسال باين طرف تحت فشار و مضيقه همسايگان كرد بوده‌اند از اين رويه استثناء هستند و علت اين فشار اينست كه چون كردهاي آن ناحيه سني هستند لذا پس از قضاياي فلسطين و روش اعراب تحت تأثير هم‌كيشان خود در ممالك عرب قرار گرفته‌اند. طبق آخرين آمار 6000 نفر از يهوديهاي مذكور به تهران آمده و در يكي از دو اردوگاه قبرستانهاي كليمي و يا در معبد يهوديها مسكن كرده‌اند. در حدود شش الي هشت هزار نفر ديگر از آنها احتمالاً هنوز در كردستان هستند. در دهات دورتر از مرز فشار بر يهوديها بسيار كم و حتي اختلاف وجود ندارد. اينها يهوديهائي هستند كه از دوران تفرقه يهوديان بيش از دو هزار سال است كه در كوههاي كردستان زندگي كرده و طريقه زندگي ايلات آنجا را اقتباس كرده‌اند. 1500 الي 2000 نفر از آنها از تهران با طياره باسرائيل فرستاده شده‌اند و در حدود 2000 نفر ديگر در اردوگاه تهران هستند. نقل وا نتقال يهوديهاي فراري عراقي از تهران سريعتر ميباشد.يكي از دو اردوگاه تهران براي آنها اختصاص داده شده و باستثناء چند نفر كه در شهر منزل دارند بقيه در آنجابراي مسافرت باسرائيل متوقف هستند. از آنها در اين سال در حدود هشت‌هزار نفر به اسرائيل اعزام شده‌اند و بين 1000 الي 1500 نفر در اردوگاه بانتظار حركت باسرائيل ميباشند. ماهانه بين 300 تا 400 نفر از يهوديهاي عراقي و از يهوديهاي ايراني هم در حدود 300 نفر فرستاده ميشوند. يهوديهاي ايراني بسيار فقير بوده و رؤساي جامعه يهوديهاي آنجا معتقدند كه آنها براي فرار از فقر كه عموميت دارد باسرائيل ميروند نه اينكه در اثر فشار يا مضيقه و يا تبليغات قانوني. در حدود 100 الي 110 هزار يهودي ايراني هست كه از آنها بعد از جنگ فلسطين 1500 نفر باسرائيل رفته‌اند. طبق اظهار جامعه يهوديهاي ايران كليميهاي مقيم اين كشور از اعقاب اولين يهوديهائيكه به بابل تبعيد شده‌اند ميباشند و در اولين اوج ترقي ايران باين مملكت آمدند و طبق تاريخ تا فتوحات اسلامي در نهايت رفاه و برابري در ايران زندگي ميكردند و از آن به بعد اكثريت آنها دچار فقر و بدبختي شده‌اند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 37

انتقاد تيمسار مقدم از ضعف ساواك در روياروئي با انقلاب

انتقاد تيمسار مقدم از ضعف ساواك در روياروئي با انقلاب سپهبد ناصر مقدم آخرين رئيس ساواك در نامه‌اي كه روز دوم آذر 1357 يك ماه و نيم قبل از فرار شاه از كشور به دفاتر ساواك در سراسر كشور فرستاد از ضعف و سستي اين سازمان در روياروئي با انقلاب انتقاد كرد. در اين نامه چنين مي‌خوانيم: اخيراً در مورد گزارشاتي كه از سوي ساواك به مقامات عاليه مملكت تقديم شده، فرموده‌اند «ساواك وضع يك خبرگزاري را پيدا كرده كه فقط حوادث و وقايع را پس از وقوع اطلاع ميدهد و اين پاسخ انتظاري نيست كه از ساواك وجود دارد.» اوامر بالا در حقيقت هشداري است بر اينكه سازمان اطلاعات و امنيت كشور و عوامل آن در شرايط حساس و تاريخي كنوني بنحو مطلوب و رضايتبخش وظائف و رسالت تاريخي خود را انجام نمي دهند و يا اينكه روشهائي را مورد استفاده قرار نمي دهند كه بتواند نياز اساسي مملكت را در كسب اطلاعات مورد نياز و پيش‌بيني اوضاع و احوال و پيشگيري بموقع از حوادث نامطلوب، برآورده سازد. سازمان اطلاعات و امنيت هر منطقه مسئول كشف فعاليتهاي ضدامنيتي، شناسائي عوامل منحرف و محرك و كسب اطلاعات بموقع از تصميمات و اقدامات آنان و رويدادهاي احتمالي ميباشد. في‌المثل اگر در يك منطقه روي طبقات و گروههاي خاصي فعاليت انحرافي و تبليغات سوء انجام مي شود، يا نشريه مضره‌اي تهيه و توزيع مي گردد و بالاخره هسته يا گروه فعالي در خفا فعاليت ضدملي مي كند، ساواك بايد در آن نفوذ داشته باشد و عوامل را بشناسد و محل تهيه و تكثير نشريات را كشف كند. نفوذ و رخنه در محافل و گروهها و هسته‌هاي مخفي يا مجامع نيمه‌آشكار وحتي آشكار و كسب اطلاع ازآنها، از وظايف حتمي و اوليه ساواك است. با شرح مراتب بالا و با علم اينكه رخدادهاي اخير در مملكت سبب شده كه در ظاهر از وجهه و امكانات و نفوذ ساواك كاسته شود، معهذا ايجاب مي نمايد كه سازمان و عوامل آن حتي در شرايط نامطلوب نيز بابررسي اوضاع و اتخاذ رويه‌هاي منطقي و عملي، راهي براي اجراي وظائف و به ثمر رسانيدن رسالت خود پيداكنند. بديهي است كه امكانات لازم در اختيار هست و براي شرايط و اوضاع هر منطقه، اين امكان را بدست ميدهد تا عوامل بتوانند [ناخوانا] عملياتي را آغاز و با توفيق نسبي در هر زمينه، در مراحل بعدي به پيشروي مطمئن و منطقي بپردازند. اين امر نيازمند تفكر و ارزيابي و بررسي امكانات و استعدادهاي موجود در منطقه و بكارگرفتن هوشمندي و موقع‌شناسي است. اگر چه مشتي عوامل منحرف و مغرض از ساواك رويگردان شده‌اند، ‌معهذا سازمان اطلاعات و امنيت كشور هنوز يكي از پناهگاهها و مراكز مورد احترام و مراجعه و اميد مردم ميهن‌پرست ميباشد. مسئولين بايد با جلب اعتماد و دوستي مردم، آب رفته را بجوي بازآورند و با حسن رفتار و تدبير، مواضع از دست داده را در سطح جامعه اشغال كنند و اساس را بر رابطه محترمانه و اثبات حقانيت و مأموريت ساواك در حفظ تماميت ارضي و مبارزه با براندازان وخرابكاران قرار دهند. دستور فرمائيد با در نظر گرفتن موارد بالا و دستوراتي كه قبلاً درباره ارائه چهره مردمي ساواك داده شده، كليه امكانات را بكار گيرند و اطلاعات لازم را جمع‌آوري و با كوشش همگاني و اعمال دقت نظر و سعي و اهتمام، شرايطي بوجود آورند كه ساواك موقع و موضع شايسته خود را در جامعه و در پيشگاه ملت و رهبري مملكت ابراز نمايد. رئيس سازمان اطلاعات و امنيت كشور ـ‌ سپهبد مقدم * * * نكته‌اي كه در ارتباط با نامه سپهبد ناصر مقدم قابل تأمل است، اين است كه پيش از فراگير شدن نهضت اسلامي مردم ايران قطعاً چنين نظري (ساواك وضع يك خبرگزاري را پيدا كرده) در بين مقامات بلندپايه حكومتي نسبت به ساواك وجود نداشت. اين دستگاه امنيتي تا سال 1355 موفق شده بود بخش قابل توجهي از نيروهاي مبارز، به ويژه آن‌هايي را كه مشي مسلحانه در پيش گرفته بودند، قلع و قمع و صداي آزادي‌خواهان را با چنگال خونين كميته مشترك ضد‌خرابكاري خفه كند. اما در نيمه دول سال 1357 سازمان اطلاعات و امنيت كشور ديگر با گروه‌ها و افراد خاصي كه پرونده‌اي در ساواك داشته باشند و سابقه آن‌ها و همرديفانشان براي آن سازمان روشن باشد رو به رو نبودند. آن‌ها با تمامي جامعه و با همه قشرها و طبقات مردم كه خواهان سرنگون كردن نظام شاهنشاهي بودند مواجه گشتند. در چنين موقعيتي نقش ساواك به طور طبيعي از شكل نفوذ، شناسايي،‌ توطئه و فروپاشاندن گروه‌ها و يا به تله انداختن افراد، خارج مي‌شود، و تبديل به تماشاگري بهت‌زده مي‌گردد كه نه تنها سوار بر جريان‌هاي پيش آمده نيست، بلكه اسير آن است. حال اگر در آذرماه سال 1357 «مقامات عاليه مملكت» نقش گذشته را در شاكله ساواك مشاهده نمي‌كنند، به دليل همين موضوع است. مضاف بر اين كه در آن زمان كه بحران، به مرز فروپاشي اساس حكومت شاهنشاهي نزديك مي‌شد، همه نهادها و مؤسسات حكومتي توان ايفاي نقش پيشين خود را نداشتند از شخص محمد‌رضا پهلوي گرفته تا قوه مجريه، مقننه و قضاييه. در آن زمان فقط ارتش به عنوان يك سازماني كه زلزله انقلاب بدان راه نيافته، مطرح بودكه با نزديك شدن به روزهاي پيروزي و اعلام بي‌طرفي از سوي ارتش روشن شد كه تنها متكاي نظام شاهنشاهي نيز در برابر خواست يك ملت توان ايستادگي ندارد. ساواك در اين روزها غير از ايفاي نقش يك خبرگزاري تمهيداتي به كار مي‌برد كه عملاً كارايي مثبتي براي اين سازمان نمي‌آورد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 37 به نقل از:انقلاب اسلامي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، ‌كتاب هفدهم،‌صص 88 ـ 87.

تصويري از ارتباط شاه و مردم

تصويري از ارتباط شاه و مردم بسياري از تصورات و تأثرات من دربارة ايران در آغاز مأموريتم پس از دو سال به تجربه رسيده بود. با هر معيار و هر مفهومي كه قضاوت كنيد شاه به معني رژيم بود و پادشاه و كشور معني مترادفي داشتند. شاه در مركز دوايري قرار داشت كه نقطة ارتباط آنها با يكديگر فقط شخص شاه بود. دربار، خانوادة سلطنتي، دولت، سيستم حكومت‌هاي محلي يا استانداران، نيروهاي مسلح،‌ ساواك و پليس همه بطور مستقل عمل مي‌كردند و بطور جداگانه و مستقيم با شاه تماس داشتند و از شاه فرمان مي‌بردند. بطور مثال شاه رئيس‌شورايعالي اقتصاد بود كه اكثريت اعضاي كابينه درآن عضويت داشتند،او فرمانده كل نيروهاي مسلح بود و همه فرماندهان نيروها مستقيماً به او گزارش داده و كسب دستور مي‌كردند عالي ترين وآخرين مقام تصميم‌گيرنده دربارة ‌مسائل امنيتي و اطلاعاتي كشور هم شخص شاه بود و دربارة فعاليتهاي اعضاي خانواده سلطنتي و وظايفي كه خود به آنها محول كرده بود فقط او حق اظهارنظر داشت. اين مرد كه در سن بيست‌و دوسالگي، ‌هنگام اشغال كشورش بوسيلة نيروهاي انگليسي و شوروي بر تخت سلطنت نشسته، بيش از سي‌سال بحران‌هاي سياسي بي‌شماري را در پشت سر نهاده، از چندين توطئه قتل جان به سلامت برده و اكنون فرمانرواي مطلق و بي‌چون و چراي كشور خود و يك چهرة برجسته در صحنه سياست بين‌المللي بود چه خصوصياتي داشت؟ در اواخر سال 1975 من روابط نزديكي با شاه برقرار كرده و بطور متوسط هر دو يا سه هفته يكبار به تنهائي يا همراه ديگران او را ملاقات مي‌نمودم. اين ملاقاتها در حدود دو سال ادامه يافت و بايد اعتراف كنم كه پس از اين همه تماس و گفتگو او هنوز هم براي من به صورت يك معما و مجموعه‌اي از تضادها باقي ماند.رفتار او هنگامي كه در برابر دوربين فيلمبرداران و مصاحبه‌كنندگان تلويزيوني غربي قرار مي‌گرفت تند و خشن ومغرور ورياست مآبانه بود و مي‌خواست در نقش يك معلم و راهنماي اخلاقي و سياسي ظاهر شود. سخن گفتن او با مردم كشورش هم جدي و حساب شده و يكنواخت بنظر مي‌رسيد و بهمين جهت مؤثر و الهام‌بخش نبود.او روشنفكران و نظريه‌پردازان را تحقير مي‌كرد و از همه «ايسم‌ها» نفرت داشت، ولي گمان مي‌كرد كه خود صاحب يك ايدئولوژي است كه مي‌تواند آنرا از حرف بعمل درآورد. من از آغاز مأموريت خود در ايران به اين نكته پي بردم كه شاه بطور خطرناكي از مسائل پيرامون خود منزوي شده و در ميان جلال وشكوه سنتي سلاطين ايران محصور مانده است. تشريفات سخت و پيچيده و پرزرق و برق درباري با تدابير شديد امنيتي دست بدست هم داده بر انزواي او در جامعه مي‌افزود. اين تدابير شديد امنيتي با توجه به تعداد سوءقصدهايي كه از سال‌هاي دهه 1940 به بعد به جان او شده قابل توجيه بنظر مي‌رسيد، ‌ولي اين واقعيت را هم نبايد ناديده گرفت كه وقتي شاه امكان تماس مستقيم با مردم را نداشت و يك روز نمي‌توانست با اتومبيل خود در خيابانها حركت كند و از نزديك با مردم كشور خود بياميزد از افكار و احساسات واقعي آنها هم بي‌خبر مي‌ماند. او هميشه با هواپيما يا هلي‌كوپتر مسافرت مي‌كرد و اگر در مراسمي هم مي‌بايست در ميان مردم يا نزديك تودة مردم باشد جايگاه و محل توقف او را با شيشه‌هاي ضد‌گلوله از مردم جدا مي‌كردند. من نخستين بار در اوائل مأموريتم در ايران با اين جنبه از زندگي شاه آ‌شنا شدم. در ماه مه 1974 من همراه شاه از يك مجتمع كشت و صنعت در جنوب غربي تهران كه با كمك و مشاركت انگليسيها احداث شده بود ( ويكي دو سال بعد ورشكست شد) بازديد بعمل آوردم. پيش از ورود شاه به مجتمع تدابير امنيتي ويژه‌اي بعمل آمده بود و من با كمال شگفتي مشاهده كردم كه در برنامة بازديد شاه فقط ملاقات با مديران خارجي مجتمع پيش‌بيني شده و صدها كارگر ايراني نمي‌توانند شاه را در جريان بازديد از اين مجتمع ببينند. خوشبختانه (از نظر من) اختلالي در جريان اجراي اين برنامه پيش آمد و كارگران مجتمع فرصتي بدست آوردند تا به شاه نزديك شده به ابراز احساسات و دادن شعار بپردازند. چند نفري از ميان آنها هم نامه‌هايي بطرف شاه پرتاب كردند. من كه مناظري از اين قبيل را در كشورهاي عربي ديده بودم با كنجكاوي مي‌خواستم عكس‌العمل شاه را در برابر اين حركات ببينم. او آرامش خود را در برابر اين جريان غيرمنتظره حفظ كرد و بطور طبيعي با تبسم به ابراز احساسات جمعيتي كه او را حلقه كرده بودند پاسخ داد. در اين لحظه من گروهي از سربازان را ديدم كه اسلحه بدست بطرف ما نزديك مي‌شدند. ظاهراً به آنها دستور داده شده بود كه جمعيت را از طرف شاه پراكنده كنند. ولي آجودان شاه به آنها دستور توقف داد و قضيه به خير گذشت. پس از انجام مراسم وقتي با اتومبيل به محلي كه هلي‌كوپترهاي سلطنتي در آنجا پارك شده بود حركت مي‌كرديم برحسب تصادف من و علم وزير درباره شاه در يك اتومبيل و در كنار هم نشستيم. علم كه بدون ترديد نيرومندترين مرد ايران پس از شاه به شمار مي‌رفت خيلي عصبي و ناراحت بنظر مي‌رسيد و چند لحظه پس از حركت اتومبيل به من گفت «امروز يكي از بدترين لحظات زندگيم را در پشت سرگذاشتم.» من از اين تعبير شگفت زده شدم و گفتم بنظر من فرصت خيلي خوبي پيش آمد كه شاه با مردم از نزديك تماس برقرار كند. بعلاوه مگر ما درعصر «انقلاب شاه و ملت» زندگي نمي‌‌كنيم؟... علم در جواب گفت« ولي از نظر امنيتي وضع خطرناكي بوجود آمده بود... اگر سربازها شليك مي‌كردند چه وضعي پيش مي‌آمد؟» من به اين موضوع فكر نكرده بودم. واقعاً اگر بين سربازان و مردم تصادمي روي مي‌داد چه وضع خطرناكي پيش مي‌آمد؟ در اين لحظه پيش خود انديشيدم كه نبايد وضع ايران را با كشورهاي ديگر خاورميانه كه به آنها عادت كرده‌ام مقايسه كنم. در طول سال بعد موارد زيادي از دوري و انزواي شاه را از مردم كشورش به چشم خود ديدم. در واقع در طول قريب پنجسال اقامت در ايران صحنه‌اي كه در مجتمع «ايران ـ شلكوت» شاهد آن بودم تنها مورد تماس طبيعي شاه با مردم بود. در اين مدت با شگفتي دريافتم كه بسياري از صحنه‌هاي نمايش حضور شاه در ميان مردم ساختگي است. در جريان افتتاح بازيهاي آسيائي المپيك در تابستان سال 1974 جمعيت صدهزار نفري كه در استاديوم گردآمده بودند با دقت از ميان افراد ارتش و اعضاي حزب حاكم و سازمان زنان و تشكيلات مشابه انتخاب شده بودند. مراسم رژة نظامي سالانه كه هر سال در ماه دسامبر بمناسبت سالگرد نجات آذربايجان در سال 1946 برپا مي‌شد بجاي خيابانهاي مركزي تهران در نقطه‌اي واقع در چندمايلي پايتخت در كنار جاده‌اي ترتيب مي‌يافت. شاه با هلي‌كوپتر به محل رژه مي‌آمد و پس از عبور از مسافتي در حدود دويست يارد (كمتر از دويست متر . م) سوار بر اسب به جايگاهي كه با شيشه‌هاي ضدگلوله احاطه شده بود ميرفت و ساعتها از پشت شيشه رژه سربازان و عبور تانكها و پرواز هواپيماها را نظاره مي‌كرد.ديپلماتها و مدعوين ديگر نيز در محل سرپوشيده‌اي در كنار جاده با فاصله نسبتاً دوري از شاه اين مراسم را تماشا مي‌كردند. ماشين تبليغاتي حكومت نظير آنچه اورول (نويسندة كتابهاي 1984 و قلعة حيوانات ـ‌م) در آثار خود توصيف كرده است بر افسانة پيوند ناگسستني شاه و ملت تأكيد مي‌كرد و مي‌كوشيد واقعيت انزوا و دوري او را از مردم پرده پوشي نمايد. تلويزيون در اين تبليغات نقش مؤثري بازي مي‌كرد و من تا اوائل سال 1976 كه خود شاهد يكي از نيرنگ‌هاي تبليغاتي تلويزيون بودم به اين موضوع پي نبرده بودم: من و همسرم براي شركت در مراسم پنجاهمين سال سلطنت خاندان پهلوي به محل برگزاري اين مراسم در اطراف مقبرة رضاشاه رفته بوديم. شاه و شهبانو طبق معمول با هلي‌كوپتر براي شركت در اين مراسم آمدند و در فاصله حدود دويست ياردي (كمتر از دويست متري ـ‌م) محل برگزاري مراسم از هلي‌كوپتر پياده شدند.ما بمدت كوتاهي صداي ابراز احساسات و كف‌زدنهائي را شنيديم،‌و در حدود دو دقيقه بعد شاه و ملكه را ديدم كه از مقابل ما گذشته از پله‌هاي آرامگاه بالا رفتند. مراسم طبق برنامه انجام شد و وقتي كه مراجعت مي‌كرديم من با كمال تعجب سر چهار اسب را كه از داخل يك كاميون سرپوشيده سر بيرون كرده بودند مشاهده كردم و به شوخي به همسرم گفتم «مثل اينكه ساواك شروع به بازداشت اسبها كرده است.» كمي دورتر از كنار يك وسيلة نقليه ديگر عبور كرديم كه روي آن كالسكه‌اي در يك پوشش بزرگ پلاستيك ديده مي‌شد. از ديدن اين كالسكه هم كه ظاهراً كالسكه سلطنتي بود تعجب كردم، زيرا فاصلة محل فرودآمدن هلي‌كوپتر و محل برگزاري مراسم را براحتي و در چند دقيقه مي‌شد پياده پيمود. وقتي به خانه برگشتم مراسم را از تلويزيون هم تماشا كردم، و اينجا بود كه به معماي آن اسب‌ها و كالسكه پي بردم. تلويزيون شاه و شهبانو را درحاليكه سوار كالسكة روبازي شده و به ابراز احساسات مرم پاسخ مي‌گفتند نشان مي‌داد. معلوم بود كه اين برنامه در همان فاصله كوتاه بين محل فرود هلي‌كوپتر و آرامگاه ترتيب داده شده و شاه و ملكه قسمتي از همين فاصله كوتاه را با كالسكه و از ميان جمعيت اندكي كه قبلاً ترتيب استقرار آنها در محل داده شده بود عبور كرده‌اند. ولي براي تماشاگران تلويزيون اين نمايش مفهوم ديگري داشت. در ميان ديپلماتهاي خارجي مقيم تهران اين قبيل پيش‌آمدها به شوخي و مسخره برگزار مي‌شد، ولي من به تدريج از انزواي شاه و طرز تفكر و قضاوت خود او دربارة اين مسائل نگران مي‌شدم. درباره امور داخلي ايران كه خارجي‌ها از سخن گفتن دربارة آن با شاه پرهيز مي‌كردند، به عقيدة من فقط مطالبي به شاه گفته مي‌شد كه خواهان شنيدن آن بود. سازمانهاي اطلاعاتي خودبين و مغرور او مانند وزيران تكنوكرات و متملقين درباري در اين زمينه يكي از ديگري بدتر بودند و دوري و انزواي او از جامعه كه همين عوامل موجبات آنرا فراهم ساخته بودند مانع ازآن بود كه شاه اطلاعات دست اول و قابل اطمينان از احوال و افكار ملت خود بدست آورد. وانگهي از مردي به زيركي و فراست وملاحظه‌كاري او انتظار مي‌رفت كه اجازه ندهد با بعضي كارهاي بي‌معني و نابجا به سنت‌ها و معتقدات مردم ايران اهانت شود، مواردي كه بكرات شاهد آن بوديم. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 37 به نقل از:«غرور و سقوط» نوشته: آنتوني پارسونز

مجلس عصر پهلوي

مجلس عصر پهلوي دكتر رضازاده شفق كه خود در عصر پهلوي در دو دوره نمايندة مجلس بود، در مورد وي‍‍‍ژگيهاي مجلس ايران در آن دوره مي‌نويسد: «در قسم اعظم اين نيم قرن اخير كه مجلسهاي متعدد منعقد گشت، شايد نصف آن مدت از عمر گرانبهاي اين كشور ضايع شد وبه هدر رفت؛ يعني در انتظار و تأخير و تأخر گذشت. معلوم نبود آقاياني كه موقع انتخابات آنهمه با مال و جان كوشش مي‌كردند چرا بعد از انتخاب شدن فعاليت و كار و كوشش را كنار مي‌گذاشتند. به ياد دارم در همان دو دوره كه من بودم شايد صدبار يا بيشتر در جلسات متفرقه، رئيس اخطار نمود آقايان سروقت حاضر گردند، ولي مؤثر نيفتاد و همان كاسه بود و همان آش. عجب اينكه اشخاصي كه در يك جلسه اتفاقاً سروقت حاضر مي‌شدند و در باب لزوم رعايت وقت اخطار و تذكار مي‌نمودند، جلسة بعد خود حاضر نمي‌شدند واكثريت حصول نمي‌يافت و غالباً جلسات از يازده صبح به ‌آن طرف منعقد مي‌گشت و يك يا دو ساعت كار نكرده باز هم تعطيل مي‌نمود. انعقاد آن جلسة دو ساعته هم بدون مقدمه و تشريفات نبود. پس از آنكه مدتي در راهروها با چاي خوردن و صرف غليان و تلفن به اين و آن مي‌گذشت و صداي زنگ بلند مي‌گشت و مرحوم آقا سيد‌كمال داد مي‌زد: «آقايان بفرماييد!» وكلاي با شهامت، وكلاي مبرز، با ناز و كرشمه خاصي وارد تالار مي‌گشتند و با تبسمي مليح و سياستمدارانه به غرفه‌هاي تماشاچيان نگاهي مي‌انداختند و بعد در جاهاي خود مي‌نشستند؛ ولي باز هم اكثريت حاصل نمي‌گشت و پهلوانان نطق قبل از دستور با كمال بي‌صبري چشم به در تالار مي‌دوختند و هر كس وارد مي‌شد چوبخط مي‌زدند تا فرصت نطق آنان برسد. در ضمن، پيشخدمتها به دنبال وكيلان راهرونشين مي‌رفتند و يكي دو عدد شكار مي‌كردند و مي‌آوردند؛ با اينهمه مجلس بواسطة كسري يك يا دو وكيل گير مي‌كرد و جلسه معطل مي‌ماند و در چنان موقعي يكي از آقايان به تظاهر به تنگ‌حوصلگي، گويا براي آوردن كسريها بيرون مي‌رفت، ولي خودش هم جيم مي‌شد. در اين بين يكي دو نفر موقع سيگارشان مي‌رسيد و مي‌رفتند بيرون و اميد اكثريت قطع مي‌‌گشت. البته وكيل آزاد است؛ وكيل مصون است؛ وكيل محترم است! در اين بين يكي از تك‌مضرابيهاي مجلس مفيد‌ترين پيشنهاد را كه مقبول عامة بود مي‌كرد و آن تعطيل جلسه و موكول كردن آن به جلسة آينده بود كه فوراً پذيرفته مي‌شد [!] و دوباره جريان چاي و تنقلات در راهروها آغاز مي‌شد. از شوخيهاي مجلس چه عرض كنم. برخي از نمايندگان كارشان فقط شوخي ومسخره و باصطلاح مجلسيها طفيلي راه‌انداختن بود و چنانكه اغلب مردم شنيده‌اند حتي بعضي شوخيهاي وقيح هم در مجلس سر مي‌زد. گاهي چنان شوخيها و خوشمزگيها به منظور لوث كردن مطالب و آزار ناطق و بهم‌زدن مجلس بعمل مي‌آمد كه قابل تحمل نبود. اشخاصي كه به درد هيچ كار جدي نمي‌خوردند، شوخي و تمسخر و طفيلي راه‌انداختن راحرفة خودقرار داده بودند و شخص حيرت مي‌كرد كه افرادي از بشر در اين دنياي دو روزه و زير همين فلك‌گردان و چرخ بي‌امان ممكن است غافلانه عمر گريزپاي ملتي را در يك مقام پرمسؤوليت با لااباليگري بگذرانند.» به نقل از:هزار و يك حكايت تاريخي، محمود حكيمي، انتشارات قلم، به نقل از: دكتر رضازاده شفق، چند بحث اجتماعي، انتشارات زوار،‌ تهران 1340، ص 274. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 37

نقد كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك»

نقد كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» كه خاطرات آخرين نماينده اطلاعاتي موساد در ايران است اخيراً توسط آقاي «اليعزر تسفرير» آخرين رئيس شعبه منطقه‌اي موساد در ايران به زبان عبري به رشته تحرير درآمده و در پائيز سال 1386 به وسيله خانم فرنوش رام به فارسي ترجمه شده و توسط شركت كتاب در لس‌آنجلس چاپ و منتشر گشته است. در پيشگفتار كتاب كه هويت و مسئوليت نگارنده آن مشخص نشده، ضمن اعتراف تلويحي به حمله صدام به ايران با تحريك حاميان اسرائيل، آمده است: «يك سال پس از آنكه تازه به دوران رسيدگان در ايران شعار نابودي اسرائيل را بر پرچم خود نقش كردند، آن سرزمين پاك مورد حمله و تعرض حكومت عربي عراق قرار گرفت.» (گفتني است نام واقعي نويسنده پيشگفتار آقاي منوچهر ساچمه‌چي است كه در دوران پهلوي دوم شركت «زرساز» را در تهران تأسيس كرد و تحت پوشش آن در خدمت دوستان آقاي تسفرير قرار گرفت و بعدها به راديو اسرائيل راه يافت) در اين پيشگفتار همچنين مي‌خوانيم: «كشوري كه روزگاري يار و همكار اسرائيل بود – كه از ثمر آن مردمان هردو سرزمين بهره‌مند مي شدند- امروز به دشمن آشتي‌ ناپذير مردمان آن مبدل شده است. ولي اين ستيزه‌خوئي با كنش و منش ايرانيان است و آن رژيم ناهنجار را دوام و بقاء نخواهد بود و روزي كه برافتد و ايرانيان آزادگي خود را بازيابند، راه براي از سرگيري آن پيوندهاي نيك نيز هموار خواهد شد.» در مقدمه نيز كه به قلم آقاي داويد منشري - رئيس مؤسسه مطالعات ايران مدرن- در دانشگاه تل‌آويو به نگارش درآمده است، مي‌خوانيم: «براي آنهايي كه به تاريخ و رويدادهاي ايران علاقمند هستند، اين كتاب كه مهمترين حوادث در روند انقلاب را دنبال مي‌كند، يك سند اصل و ارزشمند محسوب مي‌شود... آناني نيز كه به سياست اسرائيل در قبال ايران علاقمند هستند و اين بخش است كه كنجكاوي آنها را برمي‌انگيزد، اين كتاب را سندي خواهند يافت كه دربرگيرنده جزئيات بسيار مهم، پيرامون راه‌هاي عمليات و اقدامات اسرائيل در شرايطي چنين مهيب و اثرگذار مانند ايام انقلاب ايران است... شما از هريك از دو گروه مذكور باشيد، كتاب نوشته «اليعزر تسفرير» را يك سند آموزنده خواهيد يافت. سندي كه ديد ما را متوجه موضوع‌ها و مقوله‌هائي مي‌نمايد كه تاكنون جزئيات آن انتشار نيافته بود.» آقاي اليعرز تسفرير كه به «گيزي» معروف است به دليل داشتن سمتي حساس در سازمان اطلاعات اسرائيل(موساد) ترجيح داده كمتر مشخصات و سوابق خود را ارائه دهد. وي قبل از اينكه به كردستان عراق به عنوان نماينده موساد اعزام شود با توجه به قرائن موجود در كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» در خاورميانه در كشور نامشخصي به كارهاي عملياتي و ترور مخالفان اسرائيل مشغول بوده كه نامي از اين كشور به ميان نمي¬آورد. اين مأمور عالي‌رتبه موساد در سال‌هاي 1974 و 1975 از طريق ايران در ميان كردهاي عراق فعال شد تا افرادي را از ميان كردها به خدمت اسرائيل درآورد. در اين دو سال خانواده آقاي تسفرير در تهران مستقر بودند. همزمان با اوج گيري خيزش مردم ايران عليه ديكتاتوري و سلطه بيگانگان وي در اوت 1978م. يعني يك سال قبل از پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان رئيس شعبه منطقه¬اي موساد در تهران تعيين شد. آقاي تسفرير نقش قابل توجهي در تحريك افسران عالي¬رتبه ارتش به كودتا داشت. برنامه¬ريزي‌هاي وي براي قتل عام گسترده مردم ايران با فروپاشي ارتش از درون نتيجه نبخشيد. هيئت ديپلماتيك و اطلاعاتي اسرائيل بعد از پيروزي انقلاب در تماس با دولت موقت سعي در ماندن در ايران داشت كه به آنها ابلاغ شد بايد ايران را ترك كنند. اين مقام برجسته موساد همچنين مشخص نمي¬سازد كه بعد از اخراج از ايران برنامه¬هاي اسرائيل را چگونه و در چه نقطه¬اي از خاورميانه دنبال مي¬كرده و آيا در طرح‌هاي كودتا از طريق تركيه و... دخالت داشته است يا خير. از اين اثر بر مي¬‌آيد كه وي همچنان تحولات جمهوري اسلامي نوپا را بسيار دقيق پي مي¬گرفته و دست‌كم همان‌گونه كه در خاطراتش آمده در پروژه‌هاي تبليغاتي عليه ايران همچون ساخت فيلم «بدون دخترم هرگز» مشاركت داشته است. با گذشت نزديك سه دهه ازاخراج صهيونيست‌ها از ايران آخرين رييس شعبه منطقه¬اي موساد در تهران لب به سخن گشوده تا توجيه¬گر شكست اسرائيل در دفاع از رژيم پهلوي باشد. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در بخش تلخيص و بررسي كتب تاريخي، به نقد و بررسي كتاب «شيطان بزرگ، ‌شيطان كوچك» پرداخته است. با هم اين نقد و بررسي را مي‌خوانيم: كاركرد صهيونيست‌ها در پايگاه غرب سرمايه‌داري در خاورميانه - يعني اسرائيل- مدتهاست نه‌تنها مورد ترديد جدي واقع شده، بلكه حتي ادامه سرمايه‌گذاري براي حفظ آن نيز به صورت فزاينده‌اي با چالش مواجه است. هرچند لابي قدرتمند صهيونيسم با استفاده از ابزارهاي مختلف، فضاي تنفسي را بر انديشمندان منتقد غربي در اين زمينه بسيار تنگ كرده است، اما با وجود فشارها و تضييقات پيدا و پنهان، نشانه‌هاي اين‌گونه اعتراضات را در كانون حاميان صهيونيسم مي‌توان رو به گسترش ارزيابي كرد. آن‌چه قبل از پيروزي انقلاب و غلبه ملت ايران بر استبداد پهلوي و سلطه آمريكا و انگليس، با تفاخر از سوي اداره‌كنندگان اين پايگاه در مورد كنترل خاورميانه ابراز مي‌شد، طي سال‌هاي اخير كمتر مورد اشاره قرار مي‌گيرد. نمي‌توان فراموش كرد كه طرفداران تمايلات نژادپرستانه حاكم‌شده بر سرزمين فلسطين قبل از اولين پيروزي چشمگير احياگران انديشه اسلامي در ايران، بي‌پروا از مأموريت خود تحت عنوان كنترل جماعتي وحشي و بي‌تمدن ياد مي‌كردند و امكاناتي متناسب با آن را از اروپا و آمريكا طلب مي‌نمودند. برخورد طلبكارانه مولود غرب نسبت به مولد خويش از اين رو بود كه ادعاي كنترل خيزش‌هاي استقلال‌طلبانه را در كشورهاي اسلامي به ‌عنوان مهد تمدني در تعارض با فرهنگ غرب داشت؛ بنابراين از ابتداي تشكيل دولت صهيونيستي يك استراتژي كلان، نه براساس اعتقاد ديني بلكه دقيقاً بر مبناي ملاحظات بلندپروازانه و آينده‌نگري فرهنگي تكوين يافته بود. قبل از تحولي كه در ايران رخ داد، مأموريت صهيونيست‌ها بسيار جسارت‌آميز و همراه با تحقير مسلمانان مطرح مي‌شد؛ زيرا اساساً‌ اروپا و آمريكا در حوزه تمدني صرفاً با اين شيوه ديگر تمدن‌ها را مرعوب خويش مي‌ساختند. حاكميت پررنگ نگاه‌ نژادپرستانه در اين جوامع نيز تاكنون منجر به ظهور پديده‌هاي شومي چون آپارتايد، نازيسم، صهيونيسم و... شده است. در واقع فرهنگ غرب صرفاً‌ با اتخاذ موضع تهاجمي مي‌توانست ضعف خود را پوشش دهد و به انهدام ساير فرهنگ‌هاي غني و باقدمت بپردازد؛ بنابراين محصول تمدني اين فرهنگ مهاجم، نژادپرستي افراطي بود كه بيشتر آلام بشريت دوران معاصر ريشه در آن دارد. آقاي داريوش آشوري نيز كه در جرگه احياگران تفكر اسلامي نيست در تحليل نظرات هرتسل (يكي از تئوري‌پردازان جديدترين محصول‌ تمدني غرب) مي‌نويسد: «فلسفه شايع در اروپاي آن زمان (زمان اشغال فلسطين) بدون شك مسئول چنين وضعي بود. هر منطقه‌اي كه خارج از حوزه اروپا قرار گرفته بود، خالي به شمار مي‌آمد؛ البته نه از ساكنين، بلكه از فرهنگ. اين نكته را هرتسل - بنيانگذار نهضت صهيوني - به صراحت ابراز كرده است كه «ما در آنجا بايد بخشي از برج و بارو و استحكامات اروپا عليه آسيا را تشكيل دهيم؛ يك برج ديده‌باني تمدن عليه وحشيگري بسازيم.» (نقل از كتاب اعراب و اسرائيل، اثر ماكسيم رودنسون، ترجمه رضا براهني، انتشارات خوارزمي، چاپ اول).» (ايرانشناسي چيست؟... و چند مقاله ديگر، نوشته داريوش آشوري، انتشارات آگاه چاپ دوم، سال 1351، ص157) آن‌چه آقاي داريوش آشوري نيز تحمل‌ناپذير مي‌داند، نگاه نژاد‌پرستانه غيرقابل تصوري است كه آخرين ميوه تمدني غرب به فرهنگ ملت‌ها در خاورميانه دارد و با توهين‌آميزترين شكل ممكن ابرازش مي‌كند. تأسف‌بارتر و رنج‌آورتر، زماني است كه هرچند وجدان جهاني در برابر اين پديده شوم و وقيح واكنش نشان مي‌دهد و مجمع عمومي سازمان ملل طي قطعنامه 3369 خود با صراحت صهيونيسم را معادل نژاد‌پرستي (Zionisim Is Racism) عنوان مي‌كند، اما لابي‌قدرتمند اين آخرين ميوه تمدني غرب، سرنوشتي مشابه ساير مخالفت‌هاي فرهيختگان و آزادگان جهان با مباني انديشه‌اي و جنايات اين نژادپرستان براي آن رقم مي‌زند. به طور قطع تحولات فكري و فرهنگي منطقه كه ريشه در تحول بزرگ ايران دارد، ديگر اجازه چنين جسارت‌هاي تحقيرآميز مستقيمي به اسلام و ملل مسلمان را نمي‌دهد (هرچند بسيار زبونانه و در قالب‌هاي غيرمستقيم همچون كاريكاتور هر از چندي در رسانه‌هاي غربي خودنمايي مي‌كند). اما صهيونيست‌ها به ويژه بعد از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي بر اين نكته تأكيد كرده‌اند كه مأموريت آنها مقابله با كمونيسم نبوده تا بعد از فروپاشي آن، رسالتشان پايان يافته باشد، بلكه در شرايط كنوني برنامه‌هاي برتري‌طلبانه خود را در پوشش مقابله با «تندروهاي جهان اسلام» تبيين مي‌كنند. بدين‌منظور حتي در قالب برخي افراد و تشكل‌ها، تندروي را نيز عينيت مي‌بخشند. ژنرال (ذخيره) شولومو گازيت - فرمانده اسبق اطلاعات ارتش اسرائيل- در اين زمينه مي‌گويد: «وظيفه اصلي اسرائيل (از زمان فروپاشي شوروي) به هيچ وجه تغييري نكرده و اهميت حياتي خود را حفظ نموده است. موقعيت جغرافيايي اسرائيل در مركز خاورميانه عرب مسلمان، مقدر مي‌دارد كه همواره طرفدار ثبات در كشورهاي اطراف خود باشد. نقش اسرائيل حفظ رژيم‌هاي موجود از طريق جلوگيري و يا متوقف كردن جريان‌هاي تندرو و ممانعت از رشد تعصب مذهبي بنيادگراست. در تحقق اين هدف، اسرائيل از هر تغييري كه بخواهد در مرزهايش رخ دهد و از نظر او غير قابل تحمل باشد، جلوگيري مي‌كند؛ تا جايي كه احساس كند مجبور به استفاده از كليه توان نظامي‌اش به منظور جلوگيري يا ريشه‌كن كردن آن است.»(روزنامه آهارانوت، 27 آوريل 1992، به نقل از تاريخ يهود، آيين يهود، اسرائيل شاهاك، ترجمه رضا آستانه‌پرست، نشر قطره، چاپ دوم سال 1384، صص 36-35) اين مقام بلندپايه نظامي اسرائيل نيز همچون سايرين به صراحت محافظت از رژيم‌هاي تحت سلطه غرب را در خاورميانه، رسالت و مأموريت پايگاه صهيونيستي در اين منطقه عنوان مي‌كند و اين وظيفه را خدمت بزرگي به دول صنعتي سرمايه‌داري كه جملگي به‌شدت نگران خيزش‌هاي مردم را براي تغيير شرايط موجودند مي‌داند. گازيت در واقع مي‌خواهد به وضوح بگويد اگر اسرائيل در سرزمين فلسطين تأسيس نمي‌شد، رژيم‌هاي دست نشانده غرب مدتها قبل با اراده مردمشان ساقط شده بودند؛ بنابراين بقاي اين رژيم‌هاي پرسود براي اروپا و آمريكا در گرو تحركاتي از جانب صهيونيست‌هاست كه تحت عنوان «استفاده از كليه توان نظامي» بيان مي‌شود. نيازي به گفتن نيست كه اسرائيل تاكنون براي حفظ شيوخ عرب و ساير دست‌نشاندگان در منطقه از قدرت نظامي به معناي رايج استفاده نكرده و تحركات نظامي‌اش صرفاً محدود به همسايگانش بوده است؛ بنابراين اسرائيلي‌ها بر كدام قابليت خود در حفظ دولت‌هاي دست نشانده تأكيد مي‌ورزند و قابليت آنها چگونه بروز و ظهور مي‌يابد؟ پاسخ اين سؤال كليدي را خوانندگان كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» از زبان آخرين رئيس موساد در ايران - آقاي اليعرز تسفرير - به خوبي دريافت مي‌دارند. هرچند نويسنده به فراخور موقعيت شغلي‌اش بسيار حسابگرانه قلم زده و مزيد بر آن، اثر مزبور سانسورهاي گوناگوني را نيز پشت سر گذاشته است، اما با اين وجود جايگاه اسرائيل در حفاظت از يكي از مهمترين رژيم‌هاي دست‌نشانده غرب يعني پهلوي در لابلاي سطور اين كتاب كاملاً مشخص مي‌شود. حمايت صهيونيست‌ها از محمدرضا پهلوي آن هم به شيوه‌اي كه در آن تبحر چشمگيري دارند، نه تنها نتوانست پايه‌هاي لرزان دولت كودتا را استحكام بخشد، بلكه روز به روز بر وسعت اعتراضات ملت افزوده شد. حتي شكنجه‌هاي قرون وسطايي ساواك تحت رهبري موساد نتوانست مردم ايران را كه مصمم به كسب استقلال خود شده بودند از ادامه راه باز دارد و به اذعان نويسنده، حتي قساوت‌ها و خشونت‌هاي دور از ذهن اين پليس مخفي - كه آمريكا به كمك اسرائيل بعد از كودتاي 28 مرداد 32 تأسيس كرده بود- در تشديد خيزش مردم نقش جدي داشت: «بعدها بيشتر و بيشتر ثابت شد خشونتي كه ساواك نشان داد، شايد يكي از عوامل مهم و اساسي در وخامت هرچه بيشتر اوضاع و سقوط حكومت شاه بود. ما و ايرانيها ضرب‌المثل مشتركي داريم كه مي‌گويد: «ديوانه‌اي سنگي در چاه مي‌اندازد كه صد انسان عاقل نمي‌توانند آن را بيرون آورند.»(ص86) آخرين مسئول موساد در ايران ضمن اعتراف به برخوردهاي وحشيانه ساواك با ملت ايران مي‌خواهد اين چنين وانمود كند كه اصولاً در اين زمينه موساد هيچ‌گونه نقشي نداشته، بلكه درصدد بوده است از تبعات آن بكاهد. علت اتخاذ چنين موضعي كاملاً روشن است؛ زيرا در واقع سقوط محمدرضا پهلوي به عنوان يكي از مهمترين دست‌نشاندگان غرب در منطقه، نقش اسرائيل را در حفظ اين‌گونه رژيم‌ها به‌شدت زير سؤال مي‌برد؛ بنابراين قابل درك است كه سيستم اطلاعاتي صهيونيست‌ها با انتشار چنين آثاري تلاش نمايد ناتواني خود را در مواجهه با موج اسلام‌گرايي در منطقه توجيه كند. بي‌دليل نيست كه در اين كتاب همچنين حملات تندي را در مورد سياست‌هاي كارتر - رئيس‌جمهور وقت آمريكا- و به‌ويژه سفير وي در ايران شاهديم. اين فرافكني تنها راه در پيش روي مدعياني است كه وعده حفاظت از رژيم‌هاي خاورميانه را به اروپا و آمريكا مي‌دادند. صهيونيست‌ها كه حتي بيش از آمريكايي‌ها بر ساواك مسلط بودند و عملاً آن را اداره مي‌نمودند، به جاي اعتراف به اين واقعيت كه قوت‌هايي كه آنان در شكنجه و كشتار طولاني مدت فلسطينيان كسب كرده‌اند ديگر كارايي خود را از دست داده‌ است، عدم قاطعيت ايالات متحده را از عوامل ديگر سرنگوني پهلوي‌ها عنوان مي‌دارند. بررسي كتاب آقاي تسفرير - فردي كه موساد را در تهران نمايندگي مي‌كرده است- مي‌تواند به طور مستند واقعيت‌ها را بر ما روشن سازد. نويسنده در چند فراز از كتاب خود كوشيده است نقش موساد را در عملكردهاي سبعانه ساواك انكار‌ كند: «برخي از دستياران خميني نيز در مصاحبه‌ها مطالبي را عنوان كرده‌اند كه ما را نگران مي‌سازد... يكي از آنها دقيقاً چنين گفته است:... «اسرائيل دشمن ماست... اسرائيل مانند يك دشمن واقعي عمل كرده و تجهيزات شكنجه در اختيار ساواك قرار داده و اعضاي ساواك را براي شكنجه‌هاي وحشيانه مورد تعليم قرار داده است...» انسان از خواندن اين جملات چه بگويد؟! به گوينده دروغ‌گوي بي‌شرم آن بگويد: اي بي‌پدر و مادر! دروغ‌گوئي هم حدي دارد. وقاحت هم بي‌مرز نيست... به انسان وقيحي كه اسرائيل را متهم به همكاري و آموزش ساواك در شكنجه مي‌كند، چه بايد پاسخ داد؟ آيا اين بي‌شرم نمي‌داند كه همكاري‌هاي امنيتي اسرائيل و ايران، عليه دشمنان مشترك دو كشور و دو ملت است؟؟»(صص338-337) همچنين در فراز ديگري با همان لحن پرخاشگرانه مي‌افزايد: «مسلم است كه حاميان انقلاب كه كله‌هايشان داغ داغ بود، نمي‌توانستند به هيچ دين و آئيني بپذيرند كه ما در رفتارهاي منفي حكومت شاه و ستمگري‌هاي ساواك نقشي نداشته‌ايم... «موساد» را عامل هر فسق و بدبختي و ظلم مي‌دانند. وقيحانه مي‌‌گويند حتي «موساد» در مظالم حكومت شاه و ساواك نقش داشته است.»(صص370-369) قبل از اين‌كه به تناقضات گفتاري نويسنده در اين زمينه بپردازيم، يادآور مي‌شويم كه اسناد به‌جاي مانده از ساواك مطالب فراواني درباره همكاري‌هاي في‌مابين اين دو سازمان مخوف دارد، اما ترجيح مي‌دهيم به نقل از خود صهيونيست‌ها نقش آنها را در جنايات ساواك مشخص سازيم تا علت اين لحن پرخاشگرانه بيشتر روشن شود. از جمله كساني كه در دفاع از منافع صهيونيست‌ها در اين زمينه سخن رانده آقاي سهراب سبحاني است كه چند سال پيش كميته روابط آمريكا و اسرائيل (ايپاك AIPAC) وي را به عنوان نخست‌وزير پيشنهادي براي بعد از سرنگون ساختن جمهوري اسلامي مطرح كرده بود. اين كانديداي صهيونيست‌ها در كتاب خود در اين زمينه مي‌نويسد: «همكاري اسرائيل و ايران تنها به مبارزه با دشمنان مشترك در خارج از مرزهاي آن دو كشور محدود نبود. در سال‌هاي اول 1970 كه مخالفت با برنامه‌هاي نوسازي شاه شدت گرفت، سازمان موساد اطلاعات ارزنده‌اي از فعاليت پارتيزان‌ها - از جمله مجاهدين خلق كه با سازمان آزاديبخش فلسطين ارتباط داشتند - در دسترس ساواك گذاشت و همكاري خود را با آن سازمان براي سركوب كردن آنها اعلام داشت. اين‌گونه همكاري‌ها بطور محرمانه بعمل مي‌آمد تا مخالفين كه اصرار داشتند ايران سياست خود را به نفع اعراب تغيير دهد تحريك نشوند.»(توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل، نوشته سهراب سبحاني، ترجمه ع.م.شاپوريان، نشر كتاب لس‌آنجلس، 1989م، صص8-187) در فراز ديگري از اين كتاب، آقاي سهراب سبحاني در واقع تلاش مي‌كند خدمات اسرائيل را براي حفظ محمدرضا پهلوي برشمارد و بدين منظور تا حدودي ماهيت هيئت سياسي و ديپلماتيك و همچنين هيئت بازرگاني اسرائيل را مشخص مي‌سازد. بر اساس آن‌چه در اين كتاب به آن اذعان شده است، در خدمات‌دهي با هدف حفظ پهلوي دوم، محور همه فعاليت‌هاي صهيونيست‌ها در ايران كمك به پليس مخفي براي دستگيري مخالفان، بازجويي‌هاي غيرانساني و شكنجه‌هاي منجر به قتل يا نقص عضو به‌ منظور كشف سريع شبكه مبارزان بوده است: «تروريست‌هاي ايراني كه مي‌توان آنها را با اتحاد جماهير شوروي و ليبي يا سازمان آزاديبخش فلسطين مرتبط دانست، در ميان مقامات دولتي ايران و اعضاي سازمان اطلاعات و امنيت كشور نگراني‌هاي شديدي را توليد كرده بودند. از اين‌رو به منظور مراقبت دقيق دستجات تروريستي مانند فدائيان خلق، و مجاهدين خلق همكاري ساواك با موساد از اهميت خاصي برخوردار بود. بعضي از اعضاي جديد سفارت اسرائيل كه به‌اتفاق اوري لوبراني به تهران اعزام شده بودند، از افسران لايق و مجرب سازمان امنيت اسرائيل بودند و اين موضوع مايه مسرت و خرسندي دستگاه‌هاي امنيتي ايران شده بود. يادداشت سري زير از سفارت ايالات متحده درباره اطلاعات مربوط به هيئت بازرگاني اسرائيل در تهران شامل نكات جالبي مي‌باشد: آريه لوين كه قبلاً به لووا لوين (Lova lewin) معروف بود و در سال 1927 در ايران متولد شد، مامور اطلاعاتي است... آبراهام لونز (Abraham Lunz) متولد فوريه 1931 در ليبريه از سال 1971 رئيس اداره اطلاعات نيروي دريايي بوده و در امور ارتباطات و الكترونيك تخصص دارد. سوابق او و معاونش موشه موسي ‌لوي در دفتر وابسته دفاعي در تل‌آويو حاكيست كه هر دو، افسران اطلاعاتي لايقي هستند... سرهنگ دوم موشه موسي لوي قبل از 1974 كه مامور تهران شد، در ستاد اطلاعاتي نيروي دريايي اسرائيل افسر روابط خارجي بوده است. در اوت 1966 افسري به نام سرگرد لوي با مربي ايراني مدرسه جديدالتأسيس اطلاعاتي همكاري داشته و مسئول فراهم ساختن برنامه و وسائل تعليماتي بوده است و اين افسر قبل از ماموريت ايران رياست «اداره جمع‌آوري اطلاعات سري» را بعهده داشته است.»(همان، صص5-254) براي روشن شدن جايگاه اسرائيلي‌ها نزد آمريكايي‌ها و اين‌كه به اين سهولت امور ساواك - به عنوان حساس‌ترين نهاد يك نظام ديكتاتوري - به صهيونيست‌ها واگذار مي‌شود، خوب است بدانيم واشنگتن به‌شدت مراقب بود تا بعد از كودتاي 28 مرداد تشكيلات پليس مخفي محمدرضا پهلوي در كنترل لندن قرار نگيرد. اين حساسيت فوق‌العاده آمريكايي‌ها به هم‌پيمانان انگليسي كه بر سر تقسيم منافع نفت ايران با يكديگر در چالش بودند و برخورد دست و دلبازانه آنها با صهيونيست‌ها، ضمن اين‌كه ميزان اهميت پايگاه جامعه سرمايه‌داري در خاورميانه را مشخص مي‌سازد، پاسخي به بسياري از ادعاهاي آقاي تسفرير خواهد بود. براي درك اهميت فعاليت‌هاي امنيتي در ايران مناسب است مجدداً از زبان آقاي سهراب سبحاني مسائل پشت صحنه را در اين‌باره دريافت داريم: «... ناگفته‌ نماند كه انگليسي‌ها چند ماه قبل از تأسيس ساواك سعي كرده بودند كه به توانائي دولت ايران در جمع‌آوري اطلاعات سازمان دهند تا بتوانند خودشان از نزديك رويدادهاي داخلي كشور را تحت نظر داشته باشند. مأمور اجراي مقاصد بريتانيا دونال مكنسون (DonalMackenson) وابسته مطبوعاتي سفارت انگليس در تهران بود. سازمان سيا از نقشه‌ انگليسي‌‌ها آگاه شد و بي‌درنگ «امكانات» خود را در اختيار ايران گذاشت. اين موضوع را بايد نمونه‌ ديگري از رقابت انگليس و آمريكا در ايران دانست.»(همان، ص71) در همين حال كه آمريكايي‌ها قاطعانه دست انگليسي‌‌ها را در اين زمينه مهم و حياتي كوتاه مي‌كنند، دست اسرائيلي‌ها در امور مربوط به ساواك به‌حدي باز است كه شمار مربيان و كارشناسان صهيونيست‌ها در آموزش شكنجه‌گران، بر متخصصان آمريكايي فزوني مي‌يابد و اين واقعيتي است كه علاوه بر آقاي سبحاني، نويسنده كتاب حاضر نيز به آن اشارات فراواني كرده كه در ادامه بحث به آن مي‌پردازيم: «در سال 1958 يك هيئت بازرگاني در تهران شروع به كار كرد و تا ساليان بعد به عنوان پوششي براي كارهاي مخفيانه اسرائيل در ايران باقي ماند. روابط كاري بين موساد و ساواك تا آنجا گسترش يافت كه تعداد جاسوسان و متخصصين ضدجاسوسي اسرائيل كه افراد ساواك را تعليم مي‌دادند، از شمار مربيان آمريكائي زيادتر شد. همان وقت تعداد كثيري از كارآموزان ساواك به اسرائيل رفته و در اداره مركزي موساد در تل‌آويو در رشته‌هاي ارتباطات و مخابرات، جاسوسي، ضدجاسوسي و دخول عدواني تحت تعليم قرار گرفتند.»(همان، صص3-82) جالب اين‌كه نويسنده كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» خود نيز در يك تناقض آشكار ضمن حمله به كساني كه موساد را در جنايات ساواك دخيل مي‌دانند، مي‌پذيرد كه در اوج خيزش مردم ايران حتي بيشتر از كارمندان ساواك به مقر ستاد اين سازمان جهنمي تردد مي‌كرده و حتي از كميته ضد خرابكاري كه يكي از مراكز شكنجه قرون وسطايي ساواك بود بازديد داشته است: «او [كامبيز، يكي از مسئولان ساواك] مي‌گويد كه يك تناقض بزرگ را احساس مي‌كند. در حالي كه حكومت با بزرگترين خطر در برابر موجوديت خويش روبرو شده، اگر مايل به بقاي خويش است، ‌پس بيش از هر زمان ديگري به نيروهاي امنيتي مفيد و مؤثر و به دستگاهي مانند ساواك كه قاطعيت بيشتر نشان دهد، نياز دارد. اما درست در همين حال است كه اين ابزار حياتي را خود حكومت - در واقع نخست‌وزير شريف‌امامي - فرو مي‌پاشد و نابود مي‌كند. كامبيز به اين نتيجه‌گيري مي‌رسد كه خطر بيش و بيشتر مي‌شود. كامبيز در شمار آن گروه از كارمندان ساواك است كه به دليل اعتصاب‌هاي شركت نفت و نبود بنزين كافي، به نوبت به سركار مي‌روند؛ و لذا او از من مي‌پرسد كه آنجا چه خبر است. شنيدن اين پرسش مرا غمگين مي‌كند.»(ص214) هرچند در اين فراز ضرورت حفظ ساواك از زبان كامبيز مطرح مي‌شود، اما اگر نويسنده با شكنجه‌هاي قرون وسطايي ساواك مخالف بود و سازمان وي در آن دخالتي نداشت، نبايد به آن ترددي بيش از كارمندانش مي‌داشت. ضمن اين‌كه آقاي تسفرير خود به انحلال ساواك در شرايطي كه اعتراضات مردم گسترش چشمگيري يافته معترض است: «نكته در آن بود كه اين بار ناچار شده بودند پايه‌هاي «مقدس‌ترين مقدسات» خود را كه ساواك بود، با دست خويش بلرزانند. اين مسئله هم كه نام بي‌گناهان بازنشسته لكه‌دار شد، غيرقابل بخشش بود. در اين شرائط و با توجه به اين‌كه نخست‌وزير به‌سرعت در حال تنظيم پيش‌نويس لايحه انحلال ساواك است، اين دستگاه نيز به شير بي‌يال و دم و اشكم مبدل شده بود و كارمندان آن - بيچارگاني كه از اوج قدرت به حضيض ذلت افتاده بودند- در معرض تهديد و اذيت و آزار از سوي همسايگان و اراذل قرار گرفتند. در چنين شرائطي حكومت بيش از هر زمان ديگر به ساواك مقاوم‌تري نياز داشت. در چنين روزهايي به نظرم مي‌رسيد كه من بيشتر از كارمندان خود ساواك به آنجا رفت و آمد مي‌كنم.»(ص202) براي روشن شدن خلاف واقع بودن ادعاهاي آخرين رئيس موساد در ايران بايد به چند نكته اشاره كرد؛ اولاً اعلام ليست 34 نفره براي اخراج افراد شكنجه‌گر از سوي ساواك - همان‌گونه كه نويسنده نيز به آن اذعان دارد - ترفندي بيش نبوده و جز پرويز ثابتي كه به خارج اعزام شد، بقيه كساني بودند كه قبلاً بازنشسته شده بودند؛ لذا دلسوزي رئيس موساد در تهران براي اين شكنجه‌گران، مؤيد چيست؟ ثانياً بحث منحل ساختن ساواك از سوي رژيم پهلوي به اين دليل مطرح مي‌شد كه مردم خشمگين مطلع از جنايات ضد بشري آن كمي آرام بگيرند. در اين فراز وقتي آقاي تسفرير آشكارا ضمن مخالفت حتي با چنين مانوري، اعلام مي‌كند كه در اين شرايط - يعني همزمان با اوج‌گيري مخالفت‌هاي مردم - به «ساواك مقاوم‌تري» نياز است آيا بدين معني است كه بُعد فعاليت‌هاي بين‌المللي ساواك تقويت شود؟ ثالثاً تردد صهيونيست‌ها به ساواك بيش از كارمندان آن، آيا مربوط به ارتباطات منطقه‌اي موساد با ساواك بوده است يا پيدا كردن راه‌حل براي چگونگي سركوب قدرتمندانه‌تر اعتراضات مردم؟ ناگفته پيداست كه همه تلاش‌ها در اين شرايط معطوف به چگونگي مقابله با خيزش مردم است و موساد بيش از كارمندان ساواك در اين زمينه احساس وظيفه مي‌كند؛ زيرا سقوط پهلوي‌ها بيانگر ناتواني صهيونيست‌ها در مأموريتي بود كه از سوي غرب به آنان واگذار شده بود. از اين‌روست كه موساد در تهران در كنار دلسوزي آشكار براي كارمندان ساواك، تلاش دارد اين سازمان را تقويت نمايد: «در چارچوب همكاريهاي امنيتي اسرائيل و ايران قرار شده بود كه پليس اسرائيل دوره آموزشي خاصي را براي نيروهاي پليس ايران در تهران برقرار كند... براي آموزش اين دوره، پليس اسرائيل خانم افسر «سيما» را كه متخصص برجسته اين امر بود، برگزيده و به او مأموريت سفر به تهران داده بود. «سيما» از وخامت اوضاع ايران نگران نشده و براي انجام مأموريتي كه از مدتها قبل به او داده شده بود، به تهران آمد و در ميان رضايت كامل مقامات ساواك و كساني كه براي گذراندن اين كورس انتخاب شده بودند، دوره آموزشي را به پايان برد.» (ص232) البته خواننده كتاب متوجه اين نكته مي‌شود كه دوره‌اي كه با هماهنگي ساواك و تحت مديريت آن براي پليس برگزار شود، چه هدفي را دنبال مي‌كند و به خوبي درمي‌يابد كه موساد در اوج خيزش سراسري ملت ايران به چه اموري مشغول بوده است. اين دقيقاً در شرايطي است كه دولت‌هاي آموزگار، شريف‌امامي و حتي ازهاري از جنايات ساواك برائت مي‌جستند و به ملت ايران كه ساواك را يكي از نماد‌هاي بارز خفقان مي‌دانست وعده انحلالش را مي‌دادند. اما كساني كه امروز در آثار مكتوب خويش حساب خود را از سبعيت اين سازمان جهنمي جدا ترسيم مي‌كنند، در آن زمان با تمام توان سعي در تقويت بخش‌هايي از ساواك مي‌نمودند كه دقيقاً مربوط به سركوب خشونت‌بار مردم بي‌دفاع بود. از آقاي تسفرير كه خود در اين كتاب جنايات ساواك را محكوم مي‌كند، بايد پرسيد آيا ملت ايران در اعتراضاتش چيزي جز رهايي از چنگال استبداد طلب مي‌نمود؟ وقتي اسرائيل رسالتش را حفظ استبداد پهلوي مي‌دانست و هويتش در منطقه در حفاظت از چنين رژيم‌هاي ضدبشري معني مي‌يافت، چگونه مي‌تواند ادعا كند با شكنجه‌هاي قرون وسطايي ساواك ارتباط نداشته است؟ آن‌چه تناقض‌گويي نويسنده را بيشتر آشكار مي‌سازد، اعتراف وي به حضور در يكي از مراكز شكنجه ساواك يعني كميته مشترك است. در اين محل صرفاً نيروهاي مبارز و منتقد بعد از دستگيري به وحشتناك‌ترين شكل، براي كسب اطلاعات به شيوه‌ مربيان اسرائيلي شكنجه مي‌شدند: «در يكي از روزها من با دوستم «باشي» طبق برنامه‌اي كه از قبل تعيين كرده بودم از ستاد «كميته مبارزه با ترور» ديدار كرديم. لحظاتي بود كه از خود مي‌پرسيدم آيا اين اقدام من و آمدنم به اين مكان مخوف درست است يا نه؟ من خود در امر شناسائي و خنثي كردن عمليات تروريستي در اسرائيل تجربه دارم و در اين زمينه، هم ماموريت‌هاي عملياتي را انجام داده‌ام و هم در ستاد كار كرده‌ام. برايم مهم بود كه با كار ساواك در اين زمينه آشنا شوم و از اين طريق ميزان درك و آشنايي خود را با حريف و رقيب آنها، يعني سازمان‌هاي چريكي، بالا ببرم و پي ببرم كه انگيزه آنها در برابر ساواك چيست و احساس كنم كه خطر آنها به راستي تا چه حد متوجه امنيت ايران است و نيز تا چه حد براي ما ممكن است خطرناك باشند.» (ص192) تردد رئيس موساد به مخوف‌ترين شكنجه‌گاه ساواك در كنار حضور به‌مراتب پررنگ‌تر از كارمندان عالي‌رتبه اين سازمان جهنمي در ستاد مركزي‌اش، مربوط به زماني است كه ديگر از تشكيلات سازمان‌هاي چريكي در جامعه اثري باقي نمانده و يورش ساواك به اين گروه‌ها در نيمه اول دهه پنجاه منجر به انهدام هسته‌هاي مخفي آنها شده بود. به عبارتي، از سال 54 به بعد عملاً موجوديت اين تشكل‌ها منحصر به تعدادي از اعضاي زنداني‌اش مي‌شد؛ بنابراين تردد رئيس موساد در تهران به مخوف‌ترين شكنجه‌گاه ساواك – آن‌هم در سال 57 - نمي‌تواند هيچ ارتباطي با گروه‌هاي مسلح داشته باشد. از سال 56 تا سقوط رژيم كودتا، ايران شاهد اوج‌گيري خيزش مردمي بود كه هيچ‌گونه ارتباطي با گروههاي مسلح نداشت؛ زيرا رهبري اين نهضت مردمي اصولاً حركت مسلحانه را از ابتداي قيام رسمي خود در دهه چهل عليه استبداد و سلطه آمريكا، نفي كرده بود. وحشت ساواك و موساد نيز از همين ويژگي - يعني توده‌اي و فراگير بودن اعتراضات - بود و عجز سازمان‌هاي سركوبگر پليسي صرفاً در مواجهه با توده‌هاي ميليوني آشكار مي‌شود وگرنه موساد و ساواك توانسته بودند هم از طريق نفوذ در گروه‌هاي مسلح و هم از طريق تعقيب و مراقبت‌هاي پليسي، مسئله اين گروه‌ها را حل كنند. استيصال موساد به‌عنوان هدايت‌كننده ساواك نيز در اين مسئله بود كه در برابر تظاهرات بزرگ و متعدد مردمي به رهبري امام خميني نمي‌توانست كاري از پيش ببرد؛ لذا خواننده به‌خوبي درمي‌يابد كه چرا آقاي تسفرير به‌عنوان رئيس موساد در تهران در اوج اين درماندگي بيشتر از كارمندان ساواك به مراكز آن تردد مي‌كرده و سعي در حفظ و به‌زعم خود تقويت آن داشته است. پرواضح است كه در واقع ناتواني مأموران درنده‌خوي اين سازمان پليسي مخفي به‌نوعي ناتواني و ضعف موساد تلقي مي‌شد. در اين جا نبايد از اين نكته غافل شد كه جنايات ساواك به حدي بود كه بسياري از كشورها چون آمريكا و انگليس رفته‌رفته ترجيح داده بودند در اين زمينه كمتر خود را مستقيماً دخيل كنند. همين امر موجب شده بود كه به‌تدريج از ابتداي دهه 50 نقش موساد در ساواك كاملاً برجسته شود. در آن ايام شكنجه‌هاي وحشيانه رايج و سيستماتيك در مخفيگاه‌هاي ساواك، توسط جنبش دانشجويي خارج كشور افشا مي‌شد و تنفر جهانيان را از آن چه در ايران مي‌گذشت برانگيخته بود. مانور كارتر براي حفظ ظواهر تحت نام «ضرورت بهبود رعايت حقوق بشر در ايران» به اين دليل بود كه تمايل نداشت خود را در كارنامه سياه‌ترين ديكتاتوري جهان سهيم كند؛ والا در بنيانگذاري ساواك توسط آمريكا هيچ محققي ترديدي ندارد: «ساواك، (سازمان اطلاعات و امنيت كشور)، در سال 1957 (1335) به منظور حفظ امنيت كشور و جلوگيري از هرگونه توطئه زيان‌‌آور عليه منافع عمومي، تأسيس شد. به اصطلاح آمريكايي قرار بود ساواك، آميزه‌اي از سيا و اف.بي‌.آي و سازمان امنيت ملي باشد. اختيارات آن نظير سازمانهايي كه در زمان داريوش به‌عنوان چشم و گوش شاه، خدمت مي‌كردند، بسيار وسيع بود. وظيفه اصلي آن حمايت از شاه، از طريق كشف و ريشه‌كن ساختن افرادي كه با حكومت مخالف بودند و اطلاع دادن از وضع و حال و روز مردم به او بود. ماموران ساواك به‌وسيله موساد و سيا، و «سازمان آمريكايي براي پيشرفت بين‌المللي» تربيت مي‌شدند... نخستين رئيس ساواك سپهبد تيمور بختيار بود كه به سنگدلي و لذت بردن از زجر دادن ديگران شهرت داشت. او درّنده‌خوي وفاداري نبود.» (آخرين سفر شاه، سرنوشت يك متحد آمريكا، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، سال 1369، صص8-197) بي‌پروايي ساواك در ارتكاب هر نوع جنايتي صرفاً با اتكا به حاميان خارجي‌اش ممكن بود. متاسفانه در ميان شكنجه‌گران محمدرضا پهلوي اين تلقي به‌طور جدي وجود داشت كه موساد توانسته فلسطينيان را از طريق شكنجه آرام سازد؛ بنابراين مشاوره‌ها و آموزش‌هايش قادر خواهد بود ملت ايران را نيز براي هميشه مطيع و رام گرداند. به اين ترتيب هيچ نگراني از خيزش سراسري مردم نداشتند و هر جنايت غيرقابل تصوري را مرتكب مي‌شدند. جالب اين‌كه حتي سفير اسرائيل در ايران برخي از اين اعمال غيرانساني را يادآور مي‌شود: «شنيده بودم هركسي كه به ساواك پاي مي‌نهاد، بيرون آمدنش كار آساني نبود. يا بايد به همكاري با دستگاه پيمان مي‌بست يا اينكه بازجو بايد يقين پيدا مي‌كرد كه به‌خوبي او را تكانده و تخليه اطلاعاتي نموده است. همچنين شنيده بودم روزي ساواك يكصد و پنجاه تن از ناسازگاران با رژيم را سوار هليكوپتر كرده و در درياي نمك (مردابي شور نزديك قم) ريخته است!... كمتر كسي مي‌توانست پروايي به دل راه بدهد و چيزي بگويد...» (يادنامه، مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، سال 2000، چاپ بيت‌المقدس، صص3-81) البته سفير اسرائيل نيز چون آخرين رئيس موساد در تهران، با اشاره به برخي جنايات ساواك ژستي به خود مي‌گيرد كه گويا هيچ‌گونه ارتباطي با اين فجايع نداشته است. براي روشن شدن سنگدلي مربيان شكنجه‌گران ساواك و خصومت آنها با ملت ايران مناسب است نگاهي گذرا به راه‌حل موساد براي مواجهه با خيزش سراسري ملت ايران بيفكنيم. شكنجه و مفقودالاثر كردن نيروهاي آگاه و خوشفكر ايران مربوط به دوراني است كه هنوز التهابات جامعه دروني بود و خفقان و سركوب خشن، ايران را ظاهراً - به زعم آقاي كارتر - به جزيره ثبات مبدل ساخته بود، اما زماني كه موج خروشان ميليوني به خيابانها ريخت و به‌صراحت پايان استبداد پهلوي و سلطه بيگانه را طلب مي‌كرد، ديگر شكنجه افراد برگزيده كارساز نبود. آقاي تسفرير بر اين واقعيت در چندين فراز از كتاب خود اذعان دارد كه مردم از رژيمي كه موساد سعي در حفظ آن داشت، متنفر بودند و سرنگوني آن را دنبال مي‌كردند: «حداقل دو ميليون نفر در خيابان‌هاي جنوبي و شرقي و غربي به‌سوي مركز پايتخت چون يك سيل خروشان در حركت هستند. در گفتگوهاي خودمان شيوه‌اي براي شمارش تعداد تظاهركنندگان يافتيم. تمامي خيابان شاهرضا و امتداد آن در شرق و غرب، تا ميليمتر آخر مملو از جمعيت بود. تمام خيابان و پياده‌رو، كه عرض آن شصت متر بود. طول مسير 12 كيلومتر بود. به دست آوردن مساحت اين مسير و ضرب كردن آن در تعداد جمعيتي كه زير فشار شديد، مانند ماهي ساردين به هم چسبيده باشند، به سهولت نشان مي‌داد كه حداقل دو ميليون نفر در اين راه‌پيمائي سيل‌آسا شركت دارند. ديگر نيازي به انتخابات و همه‌پرسي براي تعيين ميزان محبوبيت حكومت يا اوپوزيسيون نبود. به‌جاي راي انداختن به صندوق‌ها، مردم با پاي خود آمده بودند كه رأي بدهند... براي مشاهده حال و هواي اين تظاهرات بي‌سابقه در تاريخ ايران، كه شايد در تاريخ ملل جهان بي‌نظير باشد، دل به دريا زده و خود را قاطي جمعيت كرديم.» (ص245) رئيس موساد در تهران ضمن برشمردن شعارهاي اين راه‌پيمايان از قبيل «خميني رهبر»، «مرگ بر شاه» و «نيز اينجا و آنجا شعارهايي عليه امپرياليسم آمريكا و البته عليه صهيونيسم و اسرائيل» بلافاصله در فرازي ديگر مي‌گويد: «آيا هنوز خط قرمز ديگري هست كه بايد زير پا گذاشته شود تا ما خطر نهايي را احساس كنيم؟ اين پرسشي است كه من از «ايتسيك سگو» وابسته نظامي سفارت مي‌كنم؛ و او در پاسخم مي‌گويد:‌ «ترديدي نيست كه با وضعيت سختي روبرو هستيم، اما همه‌چيز هنوز به تصميمات فرماندهان ارشد بستگي دارد. اگر آنها آن‌گونه كه قول داده‌اند جدي عمل كنند، هنوز مي‌توانند بر اين وضعيت غلبه كنند.» بمانيم و ببينيم.» (ص247) فرماندهان ارشد ارتش شاهنشاهي براي مقابله با مخالفان استبداد و سلطه‌ بيگانه بر كشور چه قولي به صهيونيست‌ها داده بودند؟ هرچند آقاي تسفرير محتواي قول افسران عالي‌رتبه را به دست‌پرورده مستشاران آمريكايي، به‌صراحت مشخص نمي‌سازد، اما هر خواننده‌اي با هر ميزان اطلاعات سياسي مي‌تواند حدس بزند كه صهيونيست‌ها براي خاموش كردن شعله استقلال‌طلبي و آزادي‌خواهي در ايران چه چيزي را از اين فرماندهان مطالبه مي‌كرده‌اند. همچنين پرواضح است كه سركوب جنبشي با اين وسعت، كشتاري متفاوت از كشتار ساواك را مي‌طلبيد و حتي ارتش كه كشتار وسيع روز جمعه سياه را تجربه كرد، نتوانست موجب وحشت مردم شود. بنابراين كشتار مورد نظر موساد مي‌بايست به‌مراتب گسترده‌تر از آن باشد كه در حال انجام بود و نتيجه‌اي نمي‌بخشيد. به‌ويژه اين‌كه در فرازي ديگر، نويسنده به فراگيري محبوبيت رهبري اين نهضت اذعان دارد: «همه جا از جمعيت سياهي مي‌زد. هيچ نقطه‌اي نمانده بود. هر جا را كه نگاه مي‌كرديد، صدها و هزاران نفر، تنگ در دل يكديگر ايستاده بودند. حسابي كه ما قبلاً براي تخمين زدن شمار شركت‌كنندگان در راه‌پيمايي‌هاي مخالفت با شاه به دست آورده بوديم، براي تخمين شمار حاضران امروز، صددرصد باطل بود. رسانه‌هاي گروهي مي‌گفتند چهار ميليون نفر. بعيد نيست اگر بيشتر بوده باشد.» (ص311) سركوب چنين جوششي در ايران دستكم نياز به قتل عام يك ميليوني داشت و هيچ‌كس حاضر نبود مسئوليت قتل عامي بدين وسعت را بپذيرد؛ به ويژه اينكه معلوم نبود نتيجه مطلوب عايد عاملان چنين اقدام دهشتناكي شود و شرايط وخيم‌تر نگردد. از اين رو موساد در اين شرايط علاوه بر تلاش براي حفظ ساواك و جلوگيري از فروپاشي اين سازمان مخوف فشار زيادي بر امراي ارتش وارد مي‌كند تا آنان زير بار مسئوليت چنين قتل عامي بروند: «مگر سرلشكر ربيعي فرمانده نيروي هوايي نگفته بود كه جنگنده‌هايي را به پرواز در خواهد آورد تا هواپيماي حامل خميني را منحرف كرده و در صورت لزوم سرنگون كنند؟» (ص316) در اين فراز آقاي تسفرير به‌صراحت معترف است كه فرمانده نيروي هوايي را براي جنايتي بزرگ تحت فشار قرار داده بود و ورود نيروي هوايي به چنين عرصه‌اي علي‌القاعده محدود به هدف قرار دادن هواپيماي حامل امام خميني نمي‌شد؛ زيرا نويسنده خود به اين واقعيت اشاره دارد كه مردم يك‌صدا در آن روز چه چيزي را فرياد مي‌زدند: «جنگ رواني از سوي مخالفان شاه و حاميان خميني در اوج خود قرار دارد وآنها قوياً هشدار پيشاپيش مي‌دهند كه واي اگر موئي از سر خميني كم شود» (ص294) همان‌گونه كه اشاره شد، فقط در تهران در اين روز تاريخي بيش از چهار ميليون نفر به خيابان‌هاي طول مسير رهبري انقلاب از فرودگاه تا بهشت‌زهرا ريخته بودند تا از ايشان استقبال كنند. اين جمعيت چه واكنشي در برابر چنين جنايتي نشان مي‌داد و متعاقباً نيروي هوايي به چه مسيري كشيده مي‌شد؟ نكته قابل تأمل ديگر اينكه همزمان، فرمانده هوانيروز نيز براي انجام مأموريت مشابهي تحت فشار قرار مي‌گيرد تا جنايت مدنظر صهيونيستها در ايران رقم بخورد: «گزارش مي‌رسد كه سرلشكر خسروداد (فرمانده هوانيروز) بدون هماهنگي با بختيار، از قرارگاه‌هاي افسران وفادار در پايگاه‌هاي ارتش بازديد مي‌كند تا مطمئن شود كه در صورت نياز، آنان آماده به‌كارگيري قواي خود هستند. دوستمان «سامي» اين روزها سخت كار مي‌كند و من نيز با او در انجام ملاقات با افسران ارشد همراه مي‌شوم تا از زبان آنان مطالبي در مورد اتحاد در ارتش و آمادگي آنها براي لحظه بحران بشنويم.» (ص295) اين كه رئيس موساد در تهران به كمك برخي صهيونيست‌ها در اين روزها نيروي هوايي و هوانيروز را براي لحظه بحران آماده مي‌سازد به چه معني است؟ به‌كارگيري اين دو نيرو كه از هوا هدف‌گيري مي‌كنند، عليه تظاهركنندگان ميليوني نتيجه‌اي به بار مي‌آورد كه روي صدها ساواك را سفيد مي‌ساخت. از آنجا كه ارتش - به‌ويژه بدنه آن - در يك مقابله مستقيم خياباني با مردم حاضر نبودند جناياتي چون جمعه سياه را تكرار كند و بيشتر در برابر فرماندهان خود تمرد مي‌نمود، مطلوب نظر صهيونيست‌ها كشتار هوايي بود؛ زيرا شليك تنها يك موشك به نقطه‌اي از چنين جمعيت فشرده‌اي مي‌توانست هزاران نفر را به خاك و خون بكشد بدون اينكه فرد نظامي شليك كننده موشك با نتيجه اقدام خود رو در رو باشد. در اين طرح، وجدان هدايت كننده جنگنده جريحه‌دار نمي‌شد، ضمن اينكه در حملات هوايي، نيروي انساني بسيار اندكي براي يك جنايت وسيع نياز بود. اگر قرار بود كشتار غيرقابل تصوري از طريق جنگ‌ خياباني صورت بگيرد، افراد رده پايين نيروي زميني ارتش بعد از مواجهه با ابعاد جنايت، سلاح‌هاي خود را به سوي فرماندهان ارشد برمي‌گرداندند (كما اينكه در لويزان چنين اتفاقي افتاد) و صهيونيست‌ها بر اين امر كاملاً واقف بودند. نكته ديگري كه مؤيد توصيه موساد به قتل‌عام ميليوني است بي‌توجهي به كاركرد ساواك بود. در صورتي‌كه راه حل صهيونيست‌ها براي مقابله با خيزش مردم صرفاً دستگيري رهبران و شخصيتهاي برگزيده و به قتل رساندن آنها مي‌بود اين كار به خوبي از عهده ساواك برمي‌آمد. نيروهاي ساواك مي‌توانستند در يك شب منازل شخصيت‌هاي مؤثر را با كار گذاشتن مواد منفجره تخريب كنند، اما چرا چنين راه‌حلي دنبال نمي‌شد و توجه عمده موساد به ارتش بود، در حالي‌كه ساواك را كاملاً در اختيار داشت و به تعبير دقيق آقاي تسفرير، اعضاي موساد بيشتر از كارمندان عالي‌رتبه به مراكز آن تردد داشتند. در پاسخ بايد گفت در يك ارزيابي دقيق، موساد به اين جمع‌بندي رسيده بود كه با قتل رهبري اين جنبش، مردم آرام نخواهند شد بلكه حتي خروشانتر نيز مي‌شوند؛ بنابراين تنها راه حل را كشتار جمعي كه وحشتي متناسب با خيزش سراسري مردم ايجاد كند مي‌دانستند. ارتباطات گسترده رئيس موساد در تهران با افسران ارشد ارتش كه در فرازهاي متعدد اين كتاب در صفحات 302، 339، 347 و... آمده است، جملگي حول آماده سازي‌ آنها براي دست زدن به يك قتل‌عام بزرگ دور مي‌زند. نكته ديگري كه نويسنده در اين زمينه بر آن تأكيد زيادي دارد اتكا به تجربه تاريخي است. الگوي ذهني صهيونيست‌ها با يادآوري مكرر يك جنايت در گذشته دور، كاملاً مشخص مي‌شود: ‌«بيست و پنجم ژانويه، در تاريخ وعده داده شده براي بازگشت خميني، نيروهاي ارتش فرودگاه را محاصره كرده و در طول مسير فرود، تانك و تريلرهاي متعدد مستقر كرده‌اند. اما «هامان بازگشت خود را دوباره به تعويق مي‌اندازد: «هامان» نخست‌وزير دربار خشايارشاه بود كه عليه او قيام كرد و در صدد كشتن ملكه «استر» و عموي ملكه، «مردخاي» برآمد و قصد كشتار يهوديان را در سرزمين ايران داشت. اما ملكه و عمويش از نيت او به هنگام، آگاه شدند و «هامان» به سزاي نيت پليد خود رسيد (- روايت «استر و مردخاي» از كتاب مقدس تورات- جشن «پوريم» براي شكرگزاري نسبت به خنثي شدن توطئه «هامان» يكي از اعياد مهم يهوديان است. اين جشن يادآور پيوند ملت يهود با سرزمين ايران است؛ چرا كه استر و عمويش يهودي بودند- مترجم)» (صص 5-294) در فراز ديگري آقاي تسفرير امام را با هامان - نخست‌وزير ايراني دربار خشايارشا- مقايسه مي‌كند:‌ «حالا ما مانده‌ايم و مدرسه‌اي در نزديكي پارلمان كشور، و وضعيتي كاملاً نوين. من هم‌چنان به ياد روايت «استر و مردخاي» هستم. گويي صداي تاريخ بلند شده و دوباره مي‌پرسد: «چه كس در دربار است؟» و فرزندان شاه در جواب مي‌گويند: «و اكنون هامان بر سلطنت تكيه زده است.» (ص316) تأكيد بر تكرار تاريخ نكته قابل توجهي است كه در فراز‌هاي ديگر كتاب با آن مواجهيم:‌ «اكنون ماه «آدار» است كه به زودي زود ما را به موعد «پوريم» مي‌رساند، ماهي كه طبق روايات تاريخي، سرزمين باستاني ايران دستخوش گرفتاري‌ها شد و سرنوشت يهوديان در آن رقم زده شد. ماهي كه در آن «هامان» افراطي و متنفر از يهوديان برخاست (و بر كرسي صدارت در ايام خشايارشاه تكيه زد- مترجم) و نيز همان ماهي كه يهوديان از يك خطر بزرگ نجات يافتند. آيا تاريخ تكرار مي‌شود؟ سرنوشت ما و سرنوشت جامعه بزرگ يهوديان كه قدمت تاريخي طولاني در اين سرزمين دارند چه خواهد شد؟» (ص404) آخرين رئيس موساد در ايران به يك حادثه تاريخي تأكيد مي‌ورزد، اما براي آن‌كه ميزان جنايت كساني كه بر قتل و كشتار ملت‌ها براي مطيع ساختن آ‌ن‌ها تأكيد مي‌ورزند مشخص نشود، بخش اصلي اين رخداد سانسور مي‌شود. اما آگاهان مي‌دانند كه مقاومت اقوام ايراني در برابر فزوني طلبي يهوديان در تاريخ باستان صرفاً با به قتل رسيدن وزير ايراني دربار خشايارشا پايان نيافت؛ چرا كه در ماجراي پوريم آن‌چه اهميت فوق‌العاده دارد سركوب بيرحمانه و خونين اقوام ايراني به جان آمده از حاكميت و سلطه اشرافيت يهود است. ظلم و ستم يهوديان ساكن در مناطق مختلف كه تحت حمايت دولت مركزي صورت مي‌گرفت علي‌القاعده مقاومت‌هايي را در ميان مردم ايجاد كرده بود. دقيقاً آگاهي از چنين اعتراضات رو به گسترش، يهوديان مسلط شده بر دربار خشايارشا را به فكر سركوب و ريشه‌كني مقاومت‌ها مي‌اندازد. با آن‌كه در كتاب استر (در عهد عتيق) داستان‌پردازي گسترده‌اي در اين باره صورت گرفته تا ضمن پنهان نگه داشتن ريشه‌هاي تنفر اقوام ايراني از يهوديان، ماجرا به‌گونه‌اي روايت شود كه يهوديان در قتل عام مقاومت كنندگان در برابر سلطه خويش، محق جلوه‌گر شوند آقاي تسفرير ترجيح مي‌دهد بخش اصلي شأن نزول عيد پوريم را تحريف كند: «و يهوديان در شهرهاي خود در همه ولايتهاي اخشورش پادشاه جمع شدند تا بر آناني كه قصد اذيت ايشان داشتند دست بيندازند و كسي با ايشان مقاومت ننمود زيرا كه ترس ايشان بر همه قومها مستولي شده بود و جميع رؤساي ولايتها و اميران و واليان و عاملان پادشاه يهوديان را اعانت كردند. زيرا كه ترس مردخاي بر ايشان به همه قومها مستولي شده بود... و يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر را به قتل رسانيده هلاك كردند... و پادشاه به استر ملكه گفت كه يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر و ده پسر هامان را كشته و هلاك كرده‌اند پس در ساير ولايتهاي پادشاه چه كرده‌اند. حال مسئول تو چيست كه به تو داده خواهد شد و ديگر چه درخواست داري كه برآورده خواهد گرديد. استر گفت اگر پادشاه را پسند آيد به يهودياني كه در شوشن مي‌باشند اجازت داده شود كه فردا نيز مثل امروز عمل نمايند و ده پسر هامان را بر دار بياويزند... و يهودياني كه در شوشن بودند در روز چهاردهم ماه آذار نيز جمع شده سيصد نفر را در شوشن كشتند ليكن دست خود را به تاراج نگشادند و ساير يهودياني كه در ولايتهاي پادشاه بودند جمع شده براي جانهاي خود مقاومت نمودند و چون هفتاد و هفت هزار نفر از مبغضان خويش را كشته بودند از دشمنان خود آرامي مي‌يافتند اما دست خود را به تاراج نگشادند... و آن روزها را در همه طبقات و قبايل و ولايتها و شهرها به ياد آورند و نگاه دارند و اين روزهاي فوريم از ميان يهود منسوخ نشود و يادگاري آنها از ذريت ايشان نابود نگردد... تا اين دو روز فوريم را در زمان معين آنها فريضه قرار دهند. چنانكه مردخاي يهودي و استر ملكه برايشان فريضه قرار دادند و ايشان آن را بر ذمه خود و ذريت خويش گرفتند به يادگاري ايام روزه و تضرع ايشان. پس سنن اين فوريم به فرمان استر فريضه شد و در كتاب مرقوم گرديد.» (تورات، كتاب استر، باب نهم) بنابراين مراد آقاي تسفرير در اشاره مكرر به حادثه پوريم و هامان در مراجعه به تورات كاملاً روشن مي‌شود. هرچند اين مقام عالي‌رتبه موساد مثل همه صهيونيست‌ها در تحريف تاريخ يد طولايي دارد و صرفاً به كشتن هامان اشاره مي‌كند، اما كشتار هفتاد و هفت هزار نفري در فلات ايران در دوراني كه جمعيت شهرهاي بزرگ از يك هزار و پانصد نفر تجاوز نمي‌كرد تا حدودي ابعاد جنايت تاريخي يهوديان را در اين سرزمين مشخص مي‌سازد. اشرافيت يهود برخلاف آن‌چه ادعا مي‌شود هرگز با اقدام عملي از جانب مخالفان خود مواجه نبوده‌اند و در تورات هيچ‌گونه اشاره‌اي به قتل يهودي از جانب اقوام ايراني نمي‌شود كه آنان توجيهي براي چنين كشتاري داشته باشند. در كتاب استر به صراحت آمده «كسي با ايشان مقاومت ننمود زيرا كه ترس ايشان بر همه قومها مستولي شده». اين بدان معني است كه حتي در زمان اقدام يهوديان به قتل‌عام، مخالفان سلطه اشرافيت يهود بر اين سرزمين تواني براي مقابله نداشتند و مردمي كاملاً بي‌دفاع بوده‌اند؛ لذا پيچيدن نسخه‌اي مشابه آن‌چه در تاريخ باستان رخ نمود، تصور خامي بود كه صهيونيست‌ها در سر مي‌پروراندند. گرچه شرايط دربار پهلوي با دربارخشايارشا مشابهت كامل داشت و يهوديان در اين دو مقطع بر همه امور به صورت تمام و كمال مسلط بودند، اما آن‌چه صهيونيست‌ها از آن غافلند، رشد ملت‌هاست. ملت ايران در طول تاريخ به تجربياتي نايل آمده و شناختي كسب كرده بود كه به سهولت امكان تكرار جنايات گسترده از سوي فرزندان خلف همان اشرافيت يهود ممكن نبود. براي نمونه، هرچند آخرين رئيس موساد در تهران در ملاقات‌هاي متعدد، فرماندهان ارشد ارتش را تشويق و ترغيب به قتل‌عام مردم مي‌كرد. اما شبكه مردمي گسترش يافته به درون ارتش از آخرين برنامه و تمهيدات صهيونيست‌ها و آمريكايي‌‌ها مطلع مي‌شد و توان عموم جامعه را در مسير خنثي‌سازي آن فعال مي‌ساخت. ارتشبد عباس قره‌باغي در مصاحبه‌اي با احمد احرار در اين زمينه مي‌گويد: «در آن شب بيست و يكم ما خيلي چيزها فهميديم. بعضي‌ها هم بعداً خودشان اعتراف كردند. سرهنگ كيخسرو نصرتي در مصاحبه‌اي صريحاً گفت كه در شهرباني تلفن سپهبد رحيمي رئيس شهرباني و فرماندار نظامي را كنترل مي‌كرده‌اند و به مكالمات او گوش مي‌دادند و خبرها را به خارج مي‌رساندند. وقتي در سازمان‌هاي نظامي كه اساس كار بر انضباط است وضع چنين بوده باشد در جاهاي ديگر حتماً اين قبيل ارتباطات وجود داشته است و مخالفان از جريان كارها خبر پيدا مي‌كردند. در شب بيست و يكم بهمن، ستوني را كه شادروان سپهبد بدره‌اي تجهيز كرد و فرستاد، مخالفان باخبر بودند و در تهران‌پارس، در نقاط حساس، با آمادگي قبلي جلو ستون را گرفتند و با استفاده از نارنجك‌هاي آتش‌زا آنها را از بين بردند و فرمانده لشكر گارد، مرحوم سرلشكر رياحي روانش شاد، كه از افسران بسيار خوب ما بود، در همانجا كشته شد.» (چه شد كه چنان شد؟، بررسي وقايع سال‌هاي 1356 و 1357، ارتشبد عباس قره‌باغي، نشر آران، سانفرانسيسكو، سال 1999، صص77) بنابراين ملت در اين مقطع ديگر بدين حد بي‌تجربه نبود كه اجازه دهد خواب صهيونيست‌ها برايش مجدداً تعبير شود. ضمن اين‌كه نهضت رهايي‌بخش از سلطه‌بيگانه اين‌بار به حدي گسترش يافته بود كه حتي عوامل مرتبط با صهيونيست‌ها در خلوت خويش نيز از عواقب همكاري با بيگانه آسايش نداشتند. احمد احرار در همين كتاب در مورد يكي از دلايل استعفاي شريف‌امامي كه آمريكا و اسرائيل به شدت به توانايي وي براي فرونشاندن خيزش مردم دل‌بسته بودند، مي‌گويد: «بعد از استعفاي آقاي شريف‌امامي بنده به اتفاق دو تن از دوستان (كه يكي از آنها فوت شده است) ايشان را در دفتر بنياد پهلوي ملاقات كرديم. ايشان حكايت مي‌كرد كه من با همسرم قرار گذاشته بوديم شب‌ها وقتي به منزل مي‌روم صحبت مسائل سياسي نشود كه لااقل در خانه آرامشي داشته باشيم و بتوانم استراحتي بكنم و براي كشمكش‌هاي روز بعد آماده شوم. آن شب وقتي به خانه رسيدم ديدم چشم‌هاي خانم از گريه سرخ شده است. نگران شدم كه چه اتفاقي افتاده است. همين كه پرسيدم چه خبر شده، ناگهان بغض خانم تركيد و با لحن عتا‌ب‌آميزي، همانطور كه نمايندگان مجلس به من حمله مي‌كردند شروع كرد به عتاب و خطاب كه پيرمرد، چرا استعفا نمي‌كني؟ تا كي بايد اين اوضاع ادامه داشته باشد و جوان‌هاي مردم كشته شوند؟... گويا اين حادثه در تصميم آقاي شريف‌امامي به استعفا بي‌اثر نبوده است.» (همان، ص101) يكي از ويژگي‌هاي حركت مردمي (كه فقط در خيابان‌هاي پايتخت چهار ميليون نفر به حمايت از امام راه‌پيمايي مي‌كنند) آن بود كه عوامل دست نشانده كه بايد اجراي طرح‌هاي بيگانگان از جمله صهيونيست‌ها را دنبال مي‌كردند حتي در خلوت خود امنيت رواني نداشتند. اين جماعت به شدت از عواقب دست زدن به جنايت‌هاي هولناك هراسناك بودند. البته اين هراس منحصر به افرادي چون شريف‌امامي يا برخي فرماندهان ارتش نبود و صهيونيست‌ها نيز از اين‌كه خود مستقيماً درگير قتل‌عام گسترده مردم شوند نگراني‌هايي داشتند و ترجيح مي‌دادند تا برنامه‌هاي‌شان توسط آمريكايي‌ها يا محمدرضا پهلوي اجرا شود. براي نمونه، در مورد ترور امام چندين بار براساس آن‌چه در اين كتاب آمده از موساد خواسته مي‌شود به چنين جنايتي اقدام كند، اما پاسخ داده مي‌شود چنين اقداماتي در «مكتب ما» (!) جايي ندارد و اين‌گونه جلوه‌ مي‌‌كند كه گويا شاه كه خود و پليس مخفي‌اش در اين زمينه حرفه‌اي‌اند در تشخيص آدمكشان حرفه‌اي‌تر از خود و طرح چنين درخواستي از آنان دچار خطا شده‌اند: «در آن ايام پيامي به دست من رسيد مبني بر اينكه وزير دربار، به نمايندگي از طرف شاه خواهان آن است كه ما، اسرائيلي‌ها، دست به «اقدام لازم» عليه خميني بزنيم. براي درك مفهوم اين پيام و آن «اقدام لازمي» كه شاه خواهان عملي شدن آن در مورد خميني است، نيازي نبود تا حتماً بسيار هوشمند باشيد كه آنرا درك كنيد. هركسي به سهولت مي‌تواند حدس بزند كه چه «اقدامي» شاه را خشنود خواهد كرد. به فردي كه حامل اين پيام بود، شماره تلفن‌هاي ضروري را كه او خواهان دريافت آن بود، دادم و منتظر گام محتاطانه‌اي شدم كه حدس مي‌زدم به زودي خبر آن از طرف ستاد «موساد» در اسرائيل به ما خواهد رسيد. هنوز چند روزي نگذشته بود كه دوستم، آقاي «دال» (از ستاد موساد در اسرائيل) به تهران رسيد و بلافاصله با وزير دربار ديدار كرد و افزون بر پيام تشويق‌آميزي براي دادن قوت قلب به شاه كه حكومت را رها نكند و مقاومت نمايد، به وزير دربار با ظرافت پاسخ داد كه آن «اقدام» مورد نظر شاه، جايي در مكتب ما ندارد و موساد اين كار را نخواهد كرد.» (ص203) در فراز ديگري درخواست محمدرضا پهلوي و بختيار از موساد براي به قتل رساندن امام، آشكارتر مطرح مي‌شود، اما اين‌بار نيز پاسخ، منفي است: «در ادامه آن شب يكي از دوستانمان با ما وارد گفتگو مي‌شود و سخناني را كه مستقيماً از زبان شاه و بختيار شنيده است، به آگاهي ما مي‌رساند. خلاصه سخنان آن دو مربوط به خطر بسيار بزرگي است كه هر دوي آنها از ادامه بقاي خميني و احتمال بازگشت او به ايران احساس مي‌كنند... اين دوست، اشارات ظريف و حتي آشكاري دارد و مي‌خواهد بداند كه چگونه مي‌تواند بر مانعي بنام خميني غلبه كرد! بعد از مدتي، فردي، كه بهتر است نام او را ذكر نكنم، به من مراجعه مي‌كند، مي‌خواهد مرا وادار كند كه به ملاقات شخص شاه، با حضور بختيار بروم، تا از زبان هر دوي آنان مستقيماً درخواست آنها را از اسرائيل بشنوم كه «در مورد خميني كاري بايد كرد»! اذعان مي‌كنم كه وسوسه براي ملاقات شاه و بختيار مي‌تواند اغوا كننده باشد. ولي وظيفه ايجاب مي‌كند كه از زير بار آن شانه خالي نمائيم.» (ص271) آيا واقعاً محمدرضا در تشخيص توانمندي موساد براي ترور و كشتار دچار خطا شده بود و در مكتب موساد جايي براي آدم‌كشي وجود ندارد يا اين‌كه در مواجهه با پديده خيزش ملت ايران كه به تعبير تسفرير كاملاً استثنايي بود هر يك از قدرت‌هاي دخيل در حمايت از پهلوي‌ها سعي مي‌كرد مسئوليت جنايت به نام ديگري به ثبت رسد؟ اسرائيلي‌ها تمايل داشتند آمريكايي‌ها چون سال 32 عواقب كودتايي ديگر را بپذيرند. واشنگتن تمايل داشت كه محمدرضا پهلوي هزينه سركوب را بپردازد. پهلوي دوم تمايل داشت اسرائيلي‌ها كه از قِبَل حكومت وي سودهاي نجومي مي‌بردند در شرايط بحران به ميدان بيايند و مسئوليت برخي «اقدامات لازم» را بر‌عهده گيرند، اما هر يك قتل‌عام گسترده مردم ايران را با منافع دراز مدت خود در تعارض مي‌ديد. محمدرضا هنوز خواب ادامه حكومت را مي‌ديد و تمايل داشت سالم از ايران بگريزد تا حاميانش، وي يا دستكم فرزندش را بر سر قدرت نگه دارند؛ لذا كشتار ميليوني در ايران كه با ترور امام كليد مي‌خورد همه اين آرزوها را بر باد مي‌داد. اسرائيلي‌ها نيز كه در منطقه مشروعيتي نداشتند و تود‌ه‌هاي مسلمان آنان را بحق غاصباني مي‌دانستند كه بر منطقه به زور سلاح تحميل شده‌اند بخوبي بر اين واقعيت واقف بودند كه كشتار ميليوني مسلماناني كه محبوبيت فوق‌العاده‌اي در جهان اسلام يافته‌اند، قادر است ريشه صهيونيسم را در منطقه بخشكاند. آمريكايي‌ها هم مايل نبودند درگير بحراني به مراتب خطرناك‌تر از ويتنام شوند. در واقع از آنجا كه پذيرش مسئوليت كشتار وسيع در ايران براي كاخ سفيد بسيار مخاطره‌آميز بود؛ لذا به محمدرضا براي كشتار بيشتر روحيه مي‌دادند: «مطلب ديگري هم آن روز ايشان [شريف‌امامي] گفت و آن اين بود كه اعليحضرت با من صحبت كردند و گفتند از طرف كارتر تلگرافي يا پيامي برايشان رسيده و رئيس‌جمهور آمريكا قوياً و قاطعاً گفته است هر تصميمي شاه ايران براي استقرار نظم و امنيت بگيرد آمريكا از آن حمايت خواهد كرد. يادم هست كه متن آن پيام يا تلگراف را ايشان همراه داشتند و خواندند... اين را هم ضمناً اضافه كرده بود كه ما هيچ راه‌حل خاصي به شما پيشنهاد نمي‌كنيم. هر چه را شما تشخيص بدهيد و تصميم بگيريد تأييد خواهيم كرد. آقاي شريف‌امامي گفت بعد از اظهار اين مطلب اعليحضرت به من فرمودند حالا بايد دولتي كه جنبه نظامي داشته باشد تشكيل دهيم تا بتواند نظم را برقرار كند» (چه شد كه چنان شد؟ بررسي وقايع سال‌هاي 1356 و 1357، مصاحبه احمد احرار با ارتشبد قره‌باغي، نشر آران، سانفرانسيسكو، سال 1999 صص 3-102) اسرائيلي‌ها نيز به نوبه خود از محمدرضا پهلوي و سپس واشنگتن انتظار اقدام قاطعانه‌تر داشتند و آنان را بدين‌منظور تحت فشار قرار مي‌دادند: «بارها و بارها از خود پرسيديم آيا حكومت خط قرمزي دارد كه عبور از آن، موجب شود كه شاه خنجر صيقل شده را بيرون كشد و حتي به بهاي بسيار سنگين ريخته شدن خون‌هاي بسياري، اوضاع را به كنترل خود درآورد؟» (ص275) اما محمدرضا پهلوي در آن شرايط مي‌دانست كه با كشتار چند صدهزار نفري، قيام مردم خاموش نخواهد شد؛ به ويژه اين‌كه در مقام مقابله با اين نهضت هرچه بيشتر كشتار ‌كند بر ابعاد قيام مردم افزوده خواهد گرديد. ديكتاتور مستأصل شده اين مطلب را به صراحت به مشاور خانم فرح ديبا اعلام مي‌دارد: «در اين موقع، شاه كه گوئي ناگهان به وخامت اوضاع پي برده باشد، با حالتي منفعل و تسليم شده به سمت من خم شد و گفت: ‌«با اين تظاهركنندگاني كه از مرگ هراسي ندارند چه كار مي‌توان كرد، حتي انگار گلوله آنها را جذب مي‌كند. - دقيقاً به همين دليل است كه ما نمي‌توانيم به كمك نظاميان آنها را آرام سازيم.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، انتشارات رسا، چاپ دوم، سال 1372، ص154) ارتشبد قره‌باغي نيز بر اين نكته معترف است كه قيام سراسري سال‌هاي 56 و57 با خيزش‌هاي قبل از آن كاملاً متفاوت بوده است و سركوبي و كشتار نه تنها منجر به مهار آن نمي‌شد بلكه عزم مردم را بر سرنگوني ديكتاتوري و رهايي از سلطه بيگانه را جزم‌تر مي‌كرد. البته آمريكايي‌ها و صهيونيست‌ها نيز بر اين امر واقف بودند؛ به همين دليل نيز نمي‌خواستند مسئوليت اين ريسك بسيار بالا را برعهده گيرند و الا اگر همچون سال 1332 معتقد بودند با كودتا و كشتار مي‌توانند مردم را از صحنه دور سازند قدرتمندانه خود وارد عمل مي‌شدند، اما در جريان انقلاب اسلامي همه متفق‌القول بودند كه با مقوله متفاوتي مواجهند: «ارتشبد قره‌باغي- دو نكته را لازم به يادآوري مي‌دانم: يكي مقايسه 15 خرداد با وقايع سال 56 و 57. اين دو تا را نمي‌توان با هم مقايسه كرد. من در سال 1342 فرمانده دانشكده نظامي بودم و از جريانات تا حدودي اطلاع داشتم. واقعه 15 خرداد مسبوق به تداركات و زمينه‌هاي آنچناني نبود. حادثه محدود و كوچكي بود. حالت يك انفجار محلي و موضعي داشت... اين حركت را مي‌شد با سرعت و قاطعيت از بين برد و بر آن مسلط شد. البته قاطعيت را منكر نيستم. اگرقاطعيت در كار نبود همان هم مي‌توانست دامنه پيدا كند ولي اوضاع مملكت در خرداد 42 به هيچ وجه با اوضاع سالهاي 56 و 57 قابل مقايسه نبود.» (چه شد كه چنان شد؟ بررسي وقايع سال‌هاي 1356 و 1357، مصاحبه احمد احرار با ارتشبد قره‌باغي، نشر آران، سانفرانسيسكو، سال 1999، ص12) البته اين‌گونه نبود كه قيام مردم در سال 42 يا نهضت ملي شدن صنعت نفت، انفجار محلي باشد بلكه اين جنبش‌ها نيز سراسري ارزيابي مي‌شد، اما آگاهي‌هاي مردم نسبت به پهلوي‌ها و آمريكا چندان عميق نبود؛ لذا برخي ترفندها موجب ايجاد افتراق در صفوف مردم مي‌شد، اما در دهه 50 مردم به شناختي نايل آمده بودند كه آمريكايي‌ها به هر حيله‌اي متوسل مي‌شدند كار ساز نمي‌افتاد. ملتي متحد و راسخ در حفظ عزت خويش به هيچ وجه قابل سركوب نيست. براي درهم شكستن يك ملت ابتدا افراد را متفرق مي‌سازند سپس به زير سلطه درمي‌آورند اعتماد مردم به شخصيتي وارسته و دلسوز چون امام خميني موجب شده بود كه همه اقشار جامعه به صحنه مبارزه بيايند. مردم رهبري انقلاب را دستكم از سال 42 به اين سو در صحنه‌هاي مختلف آزموده بودند. زماني كه آمريكايي‌ها اصرار داشتند كاپيتولاسيون را به ايران تحميل كنند تنها شخصيتي كه صادقانه به ميدان آمد و از عزت و كرامت ملت ايران دفاع كرد، او بود. حتي وابستگان به غرب نيز كاپيتولاسيون را نماد آشكار از تحت سلطه بودن ايران و تحقير ملت مي‌دانستند، اما رهبران سياسي و مليون ترجيح دادند هزينه مخالفت را نپردازند. تنها امام خميني بود كه هزينه حكم اعدام و سپس تبعيد را براي دفاع از استقلال مردم به جان خريد. همين صداقت كه موجب آگاهي هرچه بيشتر مردم و شناخت بيشترشان از آمريكا و دست نشانده‌اش در ايران شده بود موجب گرديد به گرد اين رهبر كه در طول دو دهه مبارزه محك خورده بود، جمع شوند. حتي رئيس ستاد منطقه‌اي موساد در تهران نيز بر اين واقعيت معترف است: «ما به هم مي‌گوئيم آرامش ظاهري اين جمعيت عظيم، «آرامش قبل از طوفان» است. جمعيت عظيم به هيولايي مي‌ماند كه تكان مي‌خورد. از هر قشر و طبقه‌اي كه تصور كنيد به راه‌پيمائي آمده‌اند: مذهبيون رئيس‌دار و بي‌رئيس، طبقات مرفه‌تر جامعه و ضعفا، مهندسين، معلمين، وكلا، صاحبان هر حرفه و صنعت، دانشجويان، دانش‌آموزان، پزشكان و پرستاران، زنان خانه‌دار، بازنشسته‌ها، و به عبارتي ديگر، طايفه عظيمي كه دست پخت خميني است.» (ص246) در واقع بحق همه اقشار جامعه ايران امام خميني را تبلور عزت و استقلال كشور يافته و با او هم‌پيمان گشته بودند؛ بنابراين با به قتل اين رهبر كه براساس باورها، انديشه‌ها و عملكرد مورد پذيرش همگان، ملت ايران را متحد و يكپارچه ساخته بود نه تنها خيزش پايان نمي‌يافت بلكه طغيان ايرانيان عليه سلطه‌ طلبان براي دست‌يابي به استقلال به سرعت به نقطه اوجش مي‌رسيد و ساير ملت‌هاي با شرايط مشابه نيز انتخاب مشابهي مي‌كردند. نكته‌ قابل تأمل در اين زمينه اين‌كه آخرين رئيس موساد در زمان نگارش خاطرات خويش از ترور نكردن امام ابراز پشيماني مي‌كند: «نكته ديگري كه بايد آن را نيز به زبان آورد، اين پرسش است كه بسياري، از جمله من در بررسي‌هاي پيرامون عبرت‌گيري از واقعه انقلاب ايران و ظهور خميني، از خود مي‌پرسيم؛ اين كه اگر هر عاملي، ايراني يا غربي، تلاش مي‌كرد كه روند تاريخ ايران را هنگامي كه هنوز احتمال انجام آن وجود داشت تغيير دهد، چه مي‌شد؟ به عبارت ديگر، آيا لازم نبود كه خميني را «ساكت كرد» و او را از راه برداشت تا مانع از وقوع انقلاب شد؟ با گستاخي و شهامت روشن‌تري بنويسم، آيا ضروري نبود كه او را نابود كرد.» (ص505) در اين زمينه بايد خاطرنشان ساخت اولاً در همان زمان هم آقاي تسفرير تحقق چنين جنايتي را دنبال مي‌كرده است. دستكم بنا به روايت خودش از فرمانده نيروي هوايي ايران قول ارتكاب آن ‌را مي‌گيرد. ثانياً رئيس سازمان امنيت فرانسه در سفري اضطراري به تهران به صراحت به محمدرضا پهلوي اعلام مي‌دارد ما مي‌توانيم يك شب به مأموران خود در نوفل‌لوشاتو بگوييم به آسمان نگاه كنند تا مأموران ساواك آزادانه عمل نمايند. با اين وجود دستگاه ديكتاتوري آماده پذيرش مخاطرات چنين اقدامي نبود. موساد هم درخواست‌هاي مكرر رسمي ساواك و پهلوي دوم را براي ترور امام، با اين پاسخ كه چنين اعمالي در «مكتب ما» جايي ندارد، رد مي‌كند، كه صد البته دليل رد آن از سوي اين سازمان (كه در امر ترور كارآمدترين سازمان جهاني است) صرفاً گريز از آثار و تبعات چنين جنايتي است. ثالثاً دستكم اعترافات تلويحي آخرين رئيس موساد در تهران نشان مي‌دهد ترور شخصيت‌هاي مسلماني كه طغيان چند ميليون انسان مصمم را به دنبال نداشته، از سوي آنها صورت گرفته است. براي نمونه: «در ژوئيه 2003 ايالات متحده شوراي دولتي موقت براي اداره امور عراق برپا كرد كه در برگيرنده 13 شيعه و نيز پنج سني، پنج كرد، يك تركمن و يك آشوري بود. آيت‌الله حكيم نمايندگان بارزي در مجلس داشت و خود هرچند در مصاحبه با رسانه‌هاي گروهي پيام‌هاي نسبتاً آرام كننده‌اي مي‌فرستاد، اما هنوز در برخورد با او و يارانش مي‌بايست احتياط زيادي به عمل مي‌آمد. مگر نه آن كه خميني نيز در ايام تظاهرات و قيام عليه شاه، پيام‌هاي‌آرام بخش‌ مي‌فرستاد و با به‌كارگيري شيوه‌هاي خدعه و تقيه، ملت ايران را به بيراهه برد؟ در پي نوشتن اين جملات، آيت‌الله محمدباقر حكيم همراه با حدود يكصد نفر از نمازگزاران در يك بمب‌گذاري دهشتناك و انفجار سهمگين يك اتومبيل مملو از مواد تخريبي، به هنگام خروج از مسجد امام علي در شهر نجف كشته شد.» (ص515) خواننده كتاب با اين سخن جسارت‌آميز از زبان رئيس‌ موساد در تهران كه «ما بايد احتياط بيشتري در مورد امام مي‌كرديم و هزينه‌ ترور او را مي‌پذيرفتيم» آشناست: «در آن روزها شايد ما نيز جانب احتياط را از دست داده و منتظر آمدن خميني بوديم... اما اكنون با قاطعيت بايد گفت كه مي‌بايست بيشتر از اينها احتياط مي‌كرديم.» (ص308) وقتي خواننده همين تعبير را در مورد آيت‌الله حكيم مي‌شنود ترديد نمي‌كند كه جنايت حرم امام علي(ع) كه به شهادت اين شخصيت بزرگ عراقي و جمعي از شيعيان نمازگزار انجاميد كار موساد بوده است؛ زيرا عبارت «در برخورد با او و يارانش مي‌بايست احتياط زيادي به عمل مي‌آمد» واقعيت را كاملاً روشن مي‌سازد. نمونه ديگر، ماجراي ربودن امام موسي صدر است: «يك روحاني پرجذبه، از ريشه و تبار ايراني، بنام موسي صدر كه برادرزاده‌اش به عقد و همسري احمد، فرزند خميني درآمد، با به‌كارگيري «خدعه»، شاه و ساواك را دچار مشكلات زيادي كرد.» (ص57) در فراز ديگري رئيس موساد در تهران درخواست ساواك را براي كسب اطلاعات بيشتر در مورد امام موسي صدر توسط ژنرال فولادي مطرح مي‌سازد: «فولادي سپس ديدگاه مرا جويا شد و دو پرسش ديگر را مطرح كرد. در پرسش نخست نظر من را درباره «امام موسي صدر» كه تازه ماجراي ناپديد شدن او رخ داده بود، جويا گرديد. معلوم نبود «امام موسي صدر» زنده است يا مرده! من گفتم كه ما اين پرسش را بررسي خواهيم كرد. پرسش ديگر او نظر ما را پيرامون مكان تبعيد آيت‌الله خميني در نجف عراق جويا مي‌گرديد. او مي‌گفت ساواك بر اين باور است كه فتنه اصلي از خميني برمي‌خيزد و اخيراً نيز شعله فتنه‌گري خود را بالاتر برده، و مي‌گفت كه بايد از عراق قوياً خواسته شود كه او را از نجف به جاي ديگر اخراج كند. مسلم است كه من از اختيارات كافي براي موضع‌گيري در مورد اين پرسش حساس و مهم برخوردار نبودم.»(صص6-175) پيگيري مسئله امام موسي صدر توسط ساواك از طريق موساد مي‌تواند دستكم نشان از اشراف اين سازمان بر اين امر داشته باشد. البته در اين خاطرات، آقاي تسفرير علي‌رغم اهميت موضوع ترجيح مي‌دهد در زمينه پاسخ موساد به سؤال ساواك، سكوت كند؛ زيرا انعكاس توضيحات تل‌آويو نيز مي‌تواند نقش موساد را در اين جنايت كاملاً روشن سازد؛ بنابراين درخواست‌هاي مكرر رژيم پهلوي از موساد براي ترور امام دقيقاً بر اساس شناخت قابليت‌هاي آن و مأموريت‌هايي كه پيش از آن براي محمدرضا پهلوي انجام مي‌داد صورت مي‌گرفت. اذعان امروز تسفرير كه بايد آن روز امام را ترور مي‌كرديم مؤيد اين واقعيت است كه تنها عامل بازدارنده موساد از چنين اقدام هولناكي آگاهي از اين مسئله بود كه اسرائيل خود را وارد باتلاقي مي‌سازد كه خروج از آن كاملاً غيرقابل پيش‌بيني است. آن‌چه در زمينه ترور امام، امروز به زبان آخرين رئيس موساد در تهران مي‌آيد وقاحت صهيونيست‌ها را كاملاً روشن مي‌سازد و توهين آشكار به همه كساني است كه آگاهانه امام را به عنوان نماد رشادت، صداقت و سلامت برگزيده بودند: «هيچ انسان عاقلي نمي‌بايست از نابودي خميني ماتم زده شود».(ص506) ميزان اين وقاحت زماني روشن‌تر مي‌شود كه اعتراف وي را دربارة جايگاه امام در ميان ملت‌ها حتي در زمان رحلتش مرور كنيم: ‌«واقعه مرگ خميني به آئين و رويداد عظيمي كه تمام جهانيان را شگفت‌زده كرد، مبدل شد. اين حادثه از هر نظر كه به آن مي‌نگريستند، به راستي در تاريخ بشريت كم‌نظير بود. بسياري از ملت ايران و ميليون‌ها نفر از مسلمانان سراسر جهان در سوگ او شكستند و داغدار شدند. داغ عميقي بر دل پيروان او نهاده شد. عزاداري كه براي او صورت گرفت چنان گسترده و توأم با احساسات حقيقي بود كه كمتر مسلماني در تاريخ اين احساسات پاك نصيب او شده است. حضور ميليون‌ها نفر از مردم در خيابان‌هاي تهران كه پايتخت را به صورت امواج مردمي سياه‌پوش مبدل كرده بود، بيان‌گر وجود احساسات بسيار عميق ميان مسلمانان نسبت به او بود.» (ص494) اين ميزان تجليل از امام خميني مربوط به زماني است كه ده سال از ايجاد حكومت اسلامي گذشته و علي‌القاعده برخي نارسايي‌هاي ناشي از عملكرد مجريان در اداره جامعه مي‌توانست در ميزان ارادت مردم نسبت به رهبري انقلاب تأثيرگذارد، همچنين بايد توجه داشت كه سوگ ميليون‌ها نفر در فقدان امام، ناشي از فوت طبيعي اين شخصيت جاودانه است و لذا به طور قطع اين احساسات بي‌نظير در صورتي‌كه موساد به خود جرئت مي‌داد و اقدام به ترور امام مي‌كرد، ده چندان مي‌شد. خواننده كتاب مي‌تواند به خوبي در مواجهه با اين اعتراف در مورد ميزان محبوبيت امام در ميان ملت‌ها به ويژه ملت ايران دريابد كه موساد صرفاً به دليل ترس از خشم ملت‌ها مسئوليت ترور امام را برعهده نگرفت؛ لذا دليل اين‌كه ملت‌هاي معترض به ستم صهيونيست‌ها در سراسر جهان ديوانه معرفي مي‌شوند بايد در جاي ديگري دنبال شود و آن جز توجيه تشديد ترورهاي آينده در ميان حاميان غربي صهيونيست‌ها، نيست. به طور قطع افزايش توسل به شكنجه و ترور در ميان كشورهاي اسلامي سقوط خشونت پيشگان را تسريع خواهد كرد. صهيونيست‌ها به جاي اين‌كه از سقوط دست نشانده غرب در ايران درس بگيرند بر ميزان قتل و كشتار علني در سرزمين‌هاي فلسطين و مخفي در شكنجه‌گاه‌هاي ساير دست نشاندگان در كشورهاي عربي و اسلامي افزوده‌اند؛ كشورهايي چون اردن، قطر و ... كه همچون محمدرضا پهلوي به آموزش‌ها و تجربيات صهيونيست‌ها در مقابله با استقلال‌طلبي ملت‌هايشان از سلطه آمريكا، متكي‌اند، با تشديد خشونت نه تنها قادر به غلبه بر اراده ملت‌هايشان نخواهند بود بلكه تجربه ايران براي آنان نيز تكرار خواهد شد. صهيونيست‌ها با ترور شخصيت‌هاي برجسته صرفاً نحوه رسيدن ملت‌ها به نقطه انفجار را تغيير مي‌دهند. البته بايد در نظر داشت كه صهيونيست‌ها براي حفظ موقعيت خود در ميان كشورهاي غربي حامي ايجاد پايگاهي به نام »اسرائيل» در خاورميانه دو راه در پيش گرفته‌اند؛ اول آنكه مسئوليت سقوط محمدرضا پهلوي را متوجه سياست‌هاي كارتر شوند و عملكرد دولت وي را در اين زمينه زير سؤال ببرند. دوم آن‌كه با جسارت، ترور نشدن امام خميني را در آن زمان خطا اعلام نمايند تا راه براي بروز قابليت‌هاي موساد در آينده گشوده‌تر گردد. آيا در حقيقت صهيونيست‌ها معتقدند با حذف فيزيكي شخصيت‌هاي برجسته ملت‌هاي منطقه، براي هميشه مي‌توانند اربابي خود را بر آنان تحميل كنند؟ بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران، اسرائيلي‌ها با اين استدلال كه من‌بعد هر شخصيت برجسته را در همان آغاز مطرح شدن مي‌بايست از ميان برداشت، با وقاحت تمام، مسئوليت ترور شيخ احمد ياسين در فلسطين، آيت‌الله محمدباقر حكيم در عراق و... را به عهده گرفتند. اما آيا با تشديد كشتار و شكنجه و فرافكني نتيجه عملكردهاي خشونت‌طلبانه خويش قادر خواهند بود اعتماد غرب را مجدداً به پايگاهي كه به منظور حفاظت از منافع سرمايه‌داران اروپايي و آمريكايي ايجاد شد، جلب نمايند؟ قطعاً پاسخ اين سؤال كه در شرايط انفجارآميز خاورميانه متجلي است، براي طالبان خشونت‌ بيشتر، رضايت‌بخش نخواهد بود؛ زيرا از يك سو بايد به اين نكته توجه داشت كه شخصيت‌هاي جهان اسلام صرفاً رهبراني كاريزما نيستند كه توانمندي‌هاي فردي‌شان توده‌ها را به گرد آنان جمع كرده بلكه اين والامقامان، منادي انديشه و تفكري‌اند كه با شهادتشان در راه ترويج آن تفكر، گسترش انديشه رهايي‌بخش‌ را تسريع مي‌كنند. از سوي ديگر صهيونيست‌ها هرگز قادر نخواهند بود نقش خود را در دامن زدن به خشونت‌هاي ساواك و به‌طور كلي اختناق سياه در ايران دوره پهلوي و همچنين تشويق و ترغيب افسران عالي‌رتبه به كشتار بيشتر مردم به‌پاخاسته در برابر ديكتاتوري از تاريخ پاك كنند. حتي در آن زمان همه صاحبان انديشه سياسي و حتي وابستگان به دربار و غرب معتقد بودند كه جنايات ساواك و فشارها و تحقيرها بر ملت‌ ايران، جامعه را به‌سوي انفجار سوق خواهد داد. هرچند آمريكايي‌‌ها اين مسئله را بسيار دير فهميدند، اما اسرائيلي‌ها كه موجوديتشان با سركوب و اشغالگري عجين شده است، هرگز نمي‌خواهند به اين واقعيت اعتراف كنند. براي نمونه، رئيس سازمان برنامه و بودجه دهه چهل در اين زمينه مي‌نويسد: «وقايعي كه سرانجام منجر به انقلاب ايران شد، به‌حدي سريع انجام گرفت كه حيرت‌انگيز بود. همان‌طور كه قبلاً گفته شد، هميشه اعتقاد داشتم دولت آمريكا و دولت انگليس با توجه به حساسيتي كه شاه نسبت به نظر آنها داشت قادر بودند او را وادار به انجام اصلاحات ضروري بنمايند و از وقوع چنين انفجاري جلوگيري كنند، چون قدرت شاه بيشتر به اتكاي حمايت آمريكا بود. ولي به هيچ وجه نمي‌توانستم حدس بزنم روزي قدرت به‌دست روحانيون بيافتد. نارضايتي عمومي و پيدا شدن شخصي مصمم مانند آيت‌الله خميني از يك طرف، و ضعف شاه و عدم سياست روشني از سوي كارتر و دولت آمريكا از طرف ديگر دست به‌دست هم دادند و شرايطي به‌وجود آوردند كه منجر به انقلاب گرديد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، انتشارات پاكاپرينت، سال 1991، جلد دوم، ص560) ابتهاج كه ارتباط ويژه‌اي با انگليسي‌ها و سپس با آمريكايي‌ها داشت و بعد از كودتاي 28 مرداد با توافق هر دو كشور به رياست سازمان برنامه‌ و بودجه گماشته شد، در فرازي ديگر مي‌گويد: «در ملاقات با او (راجر استيونز، معاون وزير خارجه انگليس) وضع ايران را تشريح كردم و گفتم شما و آمريكايي‌ها با پشتيباني از روش حكومت ايران مرتكب گناه بزرگي مي‌شويد؛ چون مي‌دانيد چه فسادي در ايران وجود دارد. مي‌دانيد كه مردم ناراضي هستند، ولي حمايت شماست كه باعث ادامه اين وضع شده است و نتيجتاً تمام مردم ايران نسبت به انگليس و آمريكا بدبين شده‌اند... استيونز در جواب گفت درست كه اوضاع و احوال ايران رضايت‌بخش به نظر نمي‌آيد، ولي به‌قول ما «شيطاني كه مي‌شناسيم از شيطاني كه نمي‌شناسيم بهتر است.»(همان ص527) حاميان محمدرضا پهلوي به‌صراحت او را شيطان مي‌دانستند، اما چه كساني بيش از همه صفات شيطاني را در اين دست‌نشانده بيگانه در ايران تقويت مي‌نمودند؟ خواننده كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» به‌سهولت از زبان خود صهيونيست‌ها بر اين واقعيت واقف مي‌شود كه حتي در زماني كه آمريكايي‌ها به‌دنبال آن بودند تا ساواك حفظ ظواهر را بنمايد، عوامل موساد تلاش داشتند تا بر ميزان خشونت و سركوب اين سازمان مخوف بيفزايند: «من اصرار مي‌ورزيدم؛ البته با ظرافت كه مرتباً با ژنرال‌ها، چه از ساواك و چه از ركن اطلاعات نظامي ملاقات‌هاي متعدد داشته باشم.» (ص175) اين مقام برجسته موساد در همين حال از اين‌كه آمريكايي‌ها مانند آن‌ها نظاميان را تشويق به سركوب نكرده بودند و از تجربيات اسرائيلي‌ها در اين زمينه استفاده نمي‌كردند انتقاد مي‌كند: «در 21 دسامبر 1978، ‌روزنامه «نيويورك تايمز» در مقاله‌اي- با استناد به منابع اطلاعاتي آمريكا- ارزيابي كرد كه شاه هنوز كمند قدرت را محكم در دست دارد و مي‌تواند ده پانزده سال ديگر در قدرت بماند! مايه حيرت نيز بود كه فصل‌نامه «اكونوميست رويو» هر سال، پي‌درپي تاكيد مي‌كرد كه ايران يكي از باثبات‌ترين كشورهاي جهان است كه به‌سرعت به‌سوي پيشرفت و عمران مي‌رود! در ماه اوت آن تابستان، در حالي كه من و همكارانم در سفارتمان در تهران تلاش مي‌كرديم اوضاع و رويدادهاي جاري ايران را درست ارزيابي كنيم و بفهميم كه كار به كجا خواهد كشيد، شاه خود تعطيلات تابستان را با دو ميهمان بلندپايه و مهمش، يكي ملك‌حسين پادشاه اردن هاشمي و ديگري كنستانتين پادشاه تبعيدي يونان سپري مي‌كرد... سفير ايالات متحده در ايران، ساليوان نيز در حال گذراندن تعطيلات تابستاني بود و به وطن خود بازگشته بود و فقط اوايل سپتامبر مرحمت فرموده و به تهران بازگشت. هنگامي كه اوضاع، ديگر به وخامت گراييده بود و در پي هماهنگي‌هايي كه ميان مقامات ما در اسرائيل با آمريكايي‌ها صورت گرفت، اوري لوبراني (سفير سابق اسرائيل در ايران) به ايالات متحده اعزام شد.» (ص174) در اين فراز، آقاي تسفرير صرفاً مي‌خواهد بگويد آمريكايي‌ها خطاي فاحشي مرتكب شدند و كمتر به اسرائيلي‌ها در ايران اتكا كردند. اين ادعاي خلاف واقع در فرازهاي ديگر كتاب نيز تكرار شده است: «هرچند به‌شدت مي‌خواهم از دادن تذكر خودداري كنم، اما نمي‌توانم شكيبايي را نيز حفظ كرده و نگويم كه آيا بهتر نبود آمريكايي‌ها حداقل با اسرائيلي‌هاي با تجربه‌اي مانند «دان شومرون» و «اهورباراك» در طراحي اين عمليات يك مشورتي مي‌كردند؟ پس اتحاد و دوستي براي چه موقعي است؟ ما كه خرده تجربه‌اي داريم! هرچند به پاي آمريكاي پهناور و ابرقدرت از حيث نظامي و امنيتي نمي‌رسيم، ولي شايد توانايي ما نيز دقيقاً نهفته در همين نكته باشد!»(ص469) آيا هيچ محققي را مي‌توان يافت كه تأييد كند اگر آمريكايي‌ها در ايران به اسرائيلي‌ها اتكاي بيشتري مي‌كردند، رژيم پهلوي حفظ مي‌شد؟ به‌عكس، آن‌چه در چنين آثار مكتوبي سعي در كتمانش مي‌شود عواقب باز گذاشته شدن دست اسرائيلي‌ها در امور ايران توسط كاخ سفيد است. آقاي تسفرير با انتقاد از مطالب تملق‌آميز مطبوعات آمريكايي در مورد اقتدار و قدرت محمدرضا پهلوي و اين‌كه وي ايران را به سوي ترقي پيش مي‌برد، سعي دارد بي‌خبري واشنگتن را از واقعيت‌هاي ايران به رخ بكشد. اولاً خوب است از اين مقام عالي‌رتبه موساد سؤال شود كه در اين ايام، مطبوعات اسرائيلي چه مطالبي را از اوضاع ايران منتشر مي‌ساختند؟ آيا خبر از فقر و بيچارگي ملت ايران مي‌دادند؟ آيا جامعه را به علت خفقان و كشتار و شكنجه ساواك در آستانه انفجار ترسيم مي‌نمودند؟ پاسخ به اين سؤالات منفي است. كمترين انتقادي در رسانه‌هاي اسرائيل از رژيم شاه نمي‌شد. ثانياً خوب است رئيس موساد در ايران بداند كه مطالب تملق‌آميز در مطبوعات غرب از محمدرضا پهلوي نيز به ‌همت صهيونيست‌ها درج مي‌شده است: «ما از حساسيتهاي دستگاه سياسي ايران در برابر رسانه‌هاي باختر (غرب) آگاه بوديم و مي‌دانستيم كه سران ايران مي‌خواهند در باخترزمين چهره‌اي پسنديده از خود نمايش دهند... رفته‌رفته شمار نوشته‌هايي كه به‌همت و ياري ما در رسانه‌هاي جهان چاپ مي‌شود فزوني مي‌گيرد‌؛ تا جايي‌ كه كيا (رئيس اطلاعات ارتش) از من خواسته بريده روزنامه‌هاي گوناگون را برايش ترجمه كنيم تا هر روز صبح زود در كاخ سعدآباد به‌دست شاه برساند... روزي شاه به‌شوخي به كيا گفته است: خواهي ديد روزي سفراي ما در همه كشورهاي جهان دست‌آوردهاي اسرائيل را در روزنامه‌هاي دنيا به حساب خودشان خواهند گذارد و به آن افتخار خواهند كرد. نمي‌دانند كه ما از پشت پرده آگاهيم و داستانها را مي‌دانيم.» (يادنامه، مئيرعزري، ترجمه ابراهام حاخامي، چاپ بيت‌المقدس، سال 2000، جلد1، ص211) اعتراف كننده به چنين امري كسي نيست جز سفير اسرائيل در ايران كه شانزده سال در همه زمينه‌ها خدمات ويژه‌اي (؟!) به دربار پهلوي مي‌دهد؛ بنابراين يكي از علل عمده غفلت مقامات آمريكا از فجايع گوناگوني كه در ايران دوران پهلوي مي‌گذشت، صهيونيست‌ها بودند. جالب اين‌كه جناب سفير اذعان دارد با پرداخت رشوه توانسته بودند واقعيت‌هاي ايران را در جهان وارونه جلوه دهد. اما همين رسانه‌ها كه به رشوه‌ گرفتن و به‌ نفع پهلوي نوشتن عادت كرده بودند، در مقابل تظاهرات ميليوني مردم ايران در سالهاي 56 و 57 كه در آن به‌صراحت از ديكتاتوري پهلوي ابراز انزجار مي‌شد نتوانستند رويه متداول و دلخواه محمدرضا پهلوي و صهيونيست‌ها را ادامه دهند: «توانستيم چهره شاه ايران را در ديدگاه مردم آمريكا، رهبري جلوه‌ دهيم كه شيفته پيشرفت مردمش مي‌باشد و در اين راه از برداشتن هيچ گامي خودداري نمي‌كند. در بخش بررسي‌ي ‌پيوندم با خاندان پهلوي خواهم گفت شاه تا چه اندازه به هنر اسرائيليها و نيروي رسانه‌هاي گروهي آنان در سراسر جهان بويژه در آمريكا باور داشت و تا چه اندازه اين نكته را سرنوشت‌ساز مي‌شناخت... شگفتا كه چنين برداشتي در برابر همبستگي‌ي نيروهاي ستيزه‌جو كه بخشي از آن خود را كنفدراسيون دانشجويي مي‌خواندند، نتوانست پايدار بماند. در ديدار شاه از آلمان و آمريكا، ناتواني‌ي برخي رسانه‌هاي «بله قربان‌گو» چه خودي و چه بيگانه همه آشكار شدند. در رويدادهاي پائيز 1979 ديديم كه دست‌اندركاران رسانه‌هائي كه با ناز و كرشمه و دريافت يادگاري خو كرده بودند، در برابر توفان تند خشونت تاب نياوردند و زود از ميدان‌ به‌در رفتند. شمار روزنامه‌نگاران چاپلوس خودي يا بيگانه‌اي كه در هر ديدار با شاه يا با همراه شدن با وي آزمند‌تر مي‌شدند، فزوني گرفته بود.» (همان، جلد1، ص213) ثالثاً اين فقط مطبوعات نبودند كه به‌همت اسرائيلي‌ها از طريق دريافت مبالغ كلان، واقعيت‌هاي ايران را وارونه نشان مي‌دادند و اين‌گونه وانمود مي‌ساختند كه محمدرضا پهلوي بسيار استوار و همچنان پرقدرت باقي خواهند ماند، بلكه مقامات غربي نيز به همين طريق به‌نوعي آلوده مي‌شدند و از سفره بذل و بخشش محمدرضا پهلوي از جيب ملت ايران به‌نوعي متنعم مي‌گشتند كه واقعيت‌ها را به كشورهاي خودشان منعكس نمي‌ساختند. بررسي اين‌كه نقش اسرائيلي‌ها در فاسد ساختن حتي مقامات غربي و سيستم غرب به چه ميزان بوده، فرصت مبسوطي‌ طلب مي‌كند كه از حوصله اين مختصر خارج است، اما به‌طور قطع همان روش ترسيمي براي مطبوعات غربي را كم‌ و بيش در اين زمينه نيز دنبال مي‌نمودند. براي نمونه، فسادي مالي يك قرارداد كه همين سفير اسرائيل به روچيلد - بانكدار بزرگ انگليس – ارائه مي‌كند، به‌حدي است كه موجب تعجب و در نهايت عقب‌نشيني اين سرمايه‌دار بزرگ مي‌شود: «غلامرضا نيك‌پي شهردار تهران آن روزها مي‌خواست پروژه «سيتي» را در بخشي از تهران (زمينهاي بهجت‌آباد و عباس‌آباد كه پيش از اين برنامه سربازخانه بودند) پياده كند. سرمايه‌داران بزرگي در ايران و بيرون از ايران به انجام اين كار بزرگ چشم دوخته بودند كه يكي از آنها دستگاه روچيلد آليانس در انگليس بود. دولت اسرائيل از من خواست ديدار آنها را با شاه برنامه‌ريزي كنم... ولي ناگهان روچيلدها پس نشستند. پيشرفتهاي پولي و سازندگي‌هاي همگاني‌ي آنروزها به‌اندازه‌اي شتابزده بود كه كسي باور نمي‌كرد سه يا چهار سال آينده به‌دنبال آن روزها، مردم به خيابانها بريزند. براي به دست آوردن آگاهيهاي تازه از دگرگونيهاي بيرون از برنامه رهسپار لندن شدم. روچيلدها پيرو بازنگريهاي موشكافانه كاردانان بانك، بهره‌هاي درشت پروژه سيتي در ايران را به ‌اندازه‌اي كلان يافتند كه بهتر ديدند خود را در چنان كار غول‌آسايي درگير نكنند. در پايان لرد روچيلد پدر روزي گفت: در خانواده ما چنين رسم است كه از آلودگي به آن دسته از كارهايي كه بهره‌اش از اندازه‌هاي شناخته ‌شده بيرون است، خودداري كنيم... كوشيدم روچيلد را از شيوه‌اي شناخته ‌شده در ايران آگاه كنم كه دارندگان درآمدهاي كلان در كشور با پاره‌اي سازندگيهاي همگاني مانند برپايي‌ي دانشگاهها، بيمارستانها، آموزشگاهها در استانهاي دور افتاده يا گسترش كشاورزي در پهنه كشور و پيشكش آن به ملت، دين خود را ادا مي‌كنند... روچيلد پاسخ داد: همه اين پيشنهادها درست است ولي سود كلان در پيش است نه پيشكشي، بنابراين پيگيري اين كار با روشهاي ما سازگار نيست.» (همان، جلد1، صص7-256) يادآوري اين نكته ضروري است كه در ازاي هزاران برنامه چپاولگرانه كه تحت نام «قرارداد» بر ملت ايران تحميل مي‌شد، در هيچ گوشه‌اي از ايران، بيمارستاني، دانشگاهي يا يك مجتمع عام‌المنفعه كوچك توسط صهيونيست‌ها ساخته نشد، حتي بسياري از قراردادها كاملاً صوري بود و صرفاً رشوه‌هاي كلان به شركت‌هاي غربي - به ويژه اسرائيلي- پرداخت مي‌شد و پروژه‌اي هرگز به اجرا درنمي‌آمد كه در ادامه به مواردي از آن اشاره خواهد شد. رابعاً يكي از دلائل غفلت از واقعيت‌ها درگير شدن مقامات سياسي اسرائيلي و آمريكايي شاغل در ايران در فعاليت‌هاي اقتصادي بود. در اين زمينه هم اسرائيلي‌ها بر آمريكايي‌ها پيشي گرفته بودند. اين ديپلمات‌ها بعد از اتمام مأموريتشان عمدتاً ترجيح مي‌دادند در ايران بمانند و به فعاليت‌هاي اقتصادي بپردازند؛ چرا كه در دوران تصدي پست‌هاي سياسي، كامشان از برخي دلالي‌ها شيرين شده بود. يك نمونه آن مئير عزري است كه بعد از شانزده سال پست سفيري اسرائيل در تهران، در ايران مي‌ماند و رسماً به فعاليت اقتصادي مي‌پردازد. نيمرودي - وابسته نظامي اسرائيل- به همين ترتيب. ريچارد هلمز - سفير آمريكا (كه قبلاً رئيس سيا بود)- هم بعد از پايان مأموريتش در تهران، ايران را ترك نمي‌كند و به تجارت مي‌پردازد. آقاي تسفرير در مورد شركت‌هاي متعددي كه وابسته نظامي اسرائيل در ايران تاسيس كرده بود مي‌گويد: «اين شركت (شركت مهندسي شيرين‌سازي آب دريا) يكي از ابتكارات بازرگاني و تجاري مهمي بود كه از سوي «يعكوو نيمرودي» در ايران برپا شده بود. يعكوو پس از آن كه خدمت خود را بعنوان وابسته نظامي سفارت‌مان در ايران به اتمام رساند، ...» (ص212) البته مفاسد اين جماعت منحصر به دخالت در امور اقتصادي نبوده است. محمدرضا پهلوي موقعيتي براي صهيونيست‌ها فراهم آورده بود كه در همه شئون كشور دخالت مي‌كردند. اعتراف رئيس موساد در اين زمينه براي همه فرزندان اين مرز و بوم بسيار درد‌آور است: «افسران ارشد ايراني در پي نزديكي با او (نيمرودي) بودند، به اين اميد كه وي در تماس‌هايش با مقامات بلندپايه ايران پيشنهاد ارتقاء آنها را مطرح نمايد.» (ص77) از آنجا كه درجات سرهنگ به بالا صرفاً توسط محمدرضا پهلوي اعطا مي‌شد، امراي ارتش ايران مي‌بايست انواع و اقسام رشوه‌ها را در اختيار وابسته نظامي اسرائيل قرار مي‌دادند تا وي از شاه ايران برايشان درجه بگيرد. دخالت فردي با شأن و منزلتي در حد يك دلال در بالاترين امور ارتش كشور، يكي از مصاديق فسادي است كه صهيونيست‌ها در ايران رايج ساخته بودند. البته آقاي تسفرير با كمال بي‌شرمي به شمه‌اي از نحوه ارتقا گرفتن امراي ارتش شاهنشاهي اشاره دارد: « زير سر همسر نصيري بلند شده و سروسري با اين و آن پيدا كرده و از جمله با خود شاه «مراوداتي» داشته و حتي شنيدم كه مي‌گفتند با يك يهودي ايراني هم روي هم ريخته بود!»(ص68) اين‌كه افراد پستي چون ارتشبد نصيري چگونه مسير ترقي را طي مي‌كردند، تأمل و مطالعه در لجن زاري را طلب مي‌كند كه صهيونيست‌ها در ابعاد مختلف شكل‌گيري آن نقش محوري داشتند. ازدواج اين افسران عالي‌رتبه (همچون نصيري) با همسران جديد جوان و البته زيبا يا به ذلت كشاندن دخترانشان، دنياي متعفني را در بالاترين سطح كشور رقم زده بود. البته بايد يادآور شد كه نقش صهيونيست‌ها صرفاً به اين‌گونه دلالي‌ها خلاصه نمي‌شد. همه گونه خدمات در جهت ارتقاي موقعيت اسرائيل در ايران به قيمت نابودي همه مباني اقتصادي، سياسي و فرهنگي يك ملت بزرگ مباح شمرده مي شد: «بروي ميز كارم يادداشتي ديدم كه نوشته بود ژنرال فولادي مقام بلندپايه ساواك به صورت بسيار اضطراري مي‌خواهد با من ملاقات كند. تصورم بر اين بود كه او مي‌خواهد مرا از يك خبر بسيار مهم و حياتي پيرامون اوضاع ايران آگاه كند، و لذا سريعاً به ديدار او شتافتم. ولي چه شنيدم! او مي‌خواست به سرعت جورج يهودي را كه دلال ارز بود برايش پيدا كنم و به ملاقاتش بفرستم. «جورج لاوي‌پور»... در گذشته در عمليات امنيتي مهمي به خاطر منافع اسرائيل شركت كرده بود، ولي اكنون عمدتاً به كسب و كار خويش مشغول بود... جورج گفت وقتي به خانه فولادي رسيده كه او تقريباً در حال يك «عمل مخفي» بوده است و سپس يك جعبه بزرگ به دست او داده كه طبقه بالائي آن با سبزيجات و ميوه‌جات پوشانده شده و در زير جعبه‌ها اسكناس‌هائي كه مجموعاً 400 هزار دلار آمريكا بوده قرار داشته است. درخواست «فروتنانه» فولادي از جورج اين بوده كه اين مبلغ را از هر راهي كه خودش مي‌داند به يكي از حساب‌هاي بانكي او در خارج واريز نمايد.»(صص224-223) بنابراين شغل شريف(!) رئيس موساد در تهران صرفاً اين نبوده است كه به ساواكي‌ها چگونگي سركوب ملت ايران و نفي ابتدايي‌ترين آزادي‌هايشان را آموزش دهد، بلكه انواع خدمات از جمله خارج ساختن ثروت ملي از طريق پروازهاي «العال» كه آن روزها توسط نظاميان اسرائيلي هدايت مي‌شدند (به اعتراف آقاي تسفرير در صفحات 306 و307 ) نيز از ديگر خدماتشان (!) بوده است. در اوج خيزش مردم ايران عليه ديكتاتوري و سلطه بيگانه و اعتصاب كاركنان هواپيمايي ملي ايران، هواپيمايي اسرائيل به عنوان تنها شركت هواپيمايي به فرودگاه مهر‌آباد تردد داشت و علاوه بر انتقال مقامات عالي‌رتبه موساد و كارشناسان نظامي به تهران براي تدارك سركوب گسترده مردم، در مسير بازگشت، قالي‌هاي نفيس، اشياي عتيقه، ارز و جواهرات به غارت برده شده از ملت ايران را از كشور خارج مي‌ساخت. البته آقاي تسفرير براي اين‌كه عمق فاجعه را روشن نسازد فقط به يك مورد از اين‌گونه خدمات اشاره مي‌كند و در ضمن مدعي است در «جعبه‌ها» صرفاً 400 هزار دلار وجود داشته است. اين نوع پنهانكاري‌هاي ساده‌لوحانه لبخند بر لبان خواننده كتاب مي‌نشاند. خامساً چگونه است كه وقتي بحث از بي‌اطلاعي واشنگتن از عواقب عملكرد پهلوي‌ها به ميان مي‌آيد ادعاي يك نشريه آمريكايي در زمينه حركت ايران به سوي پيشرفت و عمران، بحق با تعجب منعكس مي‌شود: «مايه حيرت نيز بود كه فصل‌نامه «اكونوميست رويو» هر سال پي‌درپي، تاكيد مي‌كرد كه ايران يكي از باثبات‌ترين كشورهاي جهان است كه به سرعت به سوي پيشرفت و عمران مي‌رود!» (ص174) اما در همين حال رئيس شعبه منطقه‌اي موساد در تهران خود به كرات در اين اثر، ادعايي به مراتب گزافه‌تر را در مورد پيشرفت كشور در دوران پهلوي مطرح مي‌سازد؟: «چه مي‌شد اگر شاه با آهنگ كم شتاب‌تري به روند توسعه و عمران مي‌پرداخت؟»(ص498) براي روشن شدن تناقض‌گويي‌هاي مؤلف در مورد آهنگ پرشتاب توسعه و عمران كه جامعه ايران تاب و تحمل آن را نداشته (!) سخن خود وي در كتاب كفايت مي‌كند. تسفرير كه در ماه‌هاي پاياني حكومت پهلوي مأموريتش را در ايران آغاز مي‌كند مشاهداتش را از تهران اين‌گونه ترسيم مي‌نمايد: «حتي قبل از اينكه نخستين بار به تهران برسم كه اين شهر و پايتخت مدرن... در برخي از نقاط شهر، كودكان در جو‌ي‌ها بازي مي‌كنند و زنان با آب آن رخت مي‌شويند و به نظافت كاسه بشقاب مي‌پردازند. چه نظافتي؟... شمال ثروتمند و مرفه و خيره كننده و جنوب فقير و حقير و پرجمعيت. هر بيننده‌اي حتي در همان نگاه اول مي‌توانست حدس بزند كه اين جمعيت چشم‌گير خشمگين جنوب مي‌تواند خطري بالقوه براي زندگي شمال‌نشين‌ها باشد... اما در آن روزها در ظاهر، همه چيز آرام و بي‌خطر بنظر مي‌رسيد.» (صص4-63) با وجود چنين اعترافاتي در مورد تهران - و نه شهرستان‌ها و روستاها كه70 درصد جمعيت كشور را در خود جاي داده بودند و بسيار وضعيت اسف‌بارتري داشتند (تا جايي كه به اذعان همگان از هيچ‌يك از امكانات اوليه چون آب آشاميدني، برق، گاز، بهداشت حتي حمام، جاده روستايي، آموزش و ... برخوردار نبودند)- نويسنده پا را فراتر نهاده است و ملت ايران را به ناسپاسي و كفران نعمت متهم مي‌كند: «ترديدي نيست كه مطالبي كه كامبيز [يك مقام عالي‌رتبه ساواك] در نامه خود پيرامون تحول و توسعه و پيشرفت ايران به سوي ترقي نوشته بود، منطبق با حقيقت بود، ولي عقل ايجاب مي‌كند كه از مخالف‌ها غافل نشد. شايد اين ضرب‌المثل‌ اسرائيل مصداق داشته باشد كه مي‌گويد از گرسنگي نيست كه مخالفان سر به شورش برمي‌دارند كه از سر سيري است. ملت مي‌تواند به كفران نعمت هم برخيزد.» (ص45) البته در ادامه به اين نكته بيشتر خواهيم پرداخت كه سهم بيگانگاني چون آمريكا، انگليس و اسرائيل از نعمات كشور ايران به چه ميزان بود و در مقابل، فقر و تحقير مورد اشاره آقاي تسفرير چه بخشي از جمعيت كشور را دربر مي‌گرفت. در نهايت بايد ديد اگر پيش‌بيني آمريكايي‌ها در مورد عمر حكومت پهلوي واقع‌نگرانه نبوده، اسرائيلي‌ها آينده حكومتي دست نشانده و مبتني بر خفقان و ديكتاتوري سياه را چگونه ارزيابي مي‌كردند: «منطق مي‌گفت به هيچ وجه امكان ندارد كه چنين شاه قدرتمندي كه با مشت آهنين حكومت مي‌كند، با آن ساواك كه قادر به انجام هر كاري هست، با آن نظام حكومتي كه پشت ساواك قرار دارد، با آن ارتش عظيم و آن ژنرال‌هائي كه خود را تافته جدا بافته از مردم مي‌دانستند، در برابر مشتي گروه‌هاي چريكي يا روحانيون مبارز، يا در برابر آن نيروهاي ليبرال اوپوزيسيون با آن رفتار تي‌تيش و پرافاده، يك باره فرو ريزد و نشاني از حكومت نماند. نه، منطقي نبود!» (ص105) اين برداشت اسرائيلي‌ها از حكومت پهلوي‌ها كاملاً طبيعي به نظر مي‌رسد؛ زيرا آنها نيز معتقدند كه با سياست مشت آهنين مي‌توانند به حيات نامشروع خود ادامه دهند؛ بنابراين طرفداران اين سياست، فروپاشي حكومت پهلوي را غيرمنطقي مي‌پنداشتند، اما آمريكايي‌ها ضمن احساس خطر نكردن از ديكتاتوري پهلوي در كوتاه مدت، توصيه مي‌كردند براي ماندگاري درازمدت اين حكومت دست نشانده‌، رفرمهاي ظاهري ضروي است. در اين حال اسرائيلي‌ها معتقد بودند با سياست مشت‌ آهنين همه مقاومت‌ها در هم خواهد شكست؛ لذا با واداشتن ساواك به رعايت برخي ظواهر مخالف بودند: «هنوز يك ماه سپري نشده بود كه كارتر سفر شاه را با ديدار رسمي از تهران پاسخ گفت، كه با احترام و رعايت تمامي آداب و رسوم ديپلماتيك توأم بود. در اين سفر بود كه كارتر از شاه قدرداني كرد و گفت:‌ «با توجه به رهبري خردمندانه شاه است كه ايران به جزيره ثبات در اين بخش از جهان كه يكي از ناآرام‌ترين نقاط دنياست، مبدل شده است». ولي بعدها معلوم شد كه كارتر همچنان به قضيه «حقوق بشر» بعنوان يكي از موضوع‌هاي اساسي كه موجب دغدغه خاطر است، توجه دارد و به پيروي از او، ويليام سوليوان سفير آمريكا در تهران نيز از گوشزد كردن اين امر خسته نمي‌شد.»(ص100) اين موضع انتقادي دربارة آمريكا به دليل تاكيدش بر حفظ ظواهر توسط رژيم پهلوي در حالي است كه آقاي تسفرير خود به سست بودن پايه‌هاي حكومت ديكتاتور دست‌نشانده در تناقض آشكار با مطالب ديگرش اذعان دارد: «گنبد و بارگاه فاسدان در دست بلندپايگان نظام، بستگان خانواده سلطنتي و نزديكان آنها بود. فساد گسترده و خيره‌كننده موجب تعميق تنفر مردم از شخص شاه و حكومت شده بود، هرچند كه به نظر مي‌رسيد خود او از فساد مالي به دور باشد. گفته مي‌شد كه شاهزاده اشرف، خواهر دوقلوي شاه يد طولاني در فساد دارد، نه تنها فساد مالي، بلكه در زمينه‌هاي ديگر نيز او را مظهر فساد تلقي مي‌كردند، حتي ادعا مي‌شد كه وارد پارتي‌هاي شبانه مي‌شد و پسران جوان خوش بر و رو را براي معاشرت و هم بستري برمي‌گزيد و واي بر آن كس كه به اين خواسته پاسخ نمي‌داد و و واي بر همسر يا زن جوان آن مرد اگر صداي مخالفتي بلند مي‌كرد. اين امر در وارد شدن حكومت به سراشيب سقوط كمك كرده بود. نه تنها حكومت پليسي، دستگيري‌ها، دوختن دهان‌ها و شكنجه بازداشتي‌ها، كه فساد اخلاقي كه به نزديكان شاه نسبت داده مي‌شد، بختي براي بقاي حكومت نگذاشته بود.» (ص92) هرچند نويسنده ترجيح داده به فساد مالي شخص محمدرضا پهلوي كه همچون پدرش در مال‌اندوزي ولع سيري ناپذيري داشت اشاره نكند، اما با اين وجود اذعان دارد كه حكومت با مشت ‌آهنين و فساد گسترده مالي و اخلاقي بختي، براي بقاي رژيم باقي نگذاشته بود. اما اگر رئيس شعبه منطقه‌اي موساد در تهران واقعاً به اين امر باور دارد چرا بايد به تاكيد كارتر بر رعايت ظواهر براي رفع اين نگراني يعني سقوط دست نشانده انتقاد نمايد: «ايالات متحده آمريكا بپاخاست و با اغراق بسيار زياد، موضوع حقوق بشر را مطرح كرد. در آن مرحله، افراد بسيار كمي بر اين باور بودند كه گوشزد كردن اين قضيه از سوي آمريكا اقدامي بشدت اغراق‌آميز است. ولي هنوز مدتي از بهمن بزرگي كه بر سر حكومت شاه خراب شد سپري نگرديده بود كه همگان، يا اكثريت، پي بردند كه ايالات متحده در اصرار خود براي وادار كردن شاه به رعايت حقوق بشر و دادن آزادي بيان شديداً جانب اغراق در پيش گرفته بود.» (ص93) براي اين‌كه روشن شود، رعايت حقوق بشر و آزادي مورد تأكيد آقاي كارتر به چه ميزان جدي بود مناسب است كه موضع‌گيري‌هاي رئيس‌جمهور آمريكا را بعد از كشتار مردم بي‌دفاع ايران در راه‌پيمايي‌هايي كه بسيار مسالمت‌آميز صورت مي‌گرفت، مورد مطالعه قرار دهيم. براي نمونه، مناسب است دريابيم كشتار جمعه سياه كه افكار عمومي جهان را تكان داد براساس آنچه آقاي كارتر به عنوان حقوق بشر مطرح مي‌ساخت چگونه ارزيابي شده بود: «جيمي كارتر تلفن كرد، اما در عين حال كه درصدد تشويق و ايجاد دلگرمي در شاه بود، از خاطر نبرد كه به وي يادآور شود كه به سياست آزاد‌سازي فضا و رعايت حقوق بشر ادامه دهد...» (ص161) به راستي سياست حقوق بشري كه بر اساس آن بعد از جمعه سياه، محمدرضا پهلوي توسط كارتر مورد تشويق قرار مي‌گيرد تا چه حد بايد جدي تلقي شود؟ با اين وجود آقاي تسفرير معتقد است كه كارتر فقط مي‌بايست شاه را به قتل عام تشويق مي‌كرد و هيچ‌گونه اشاره‌اي به تغيير ظواهر حكومت نمي‌نمود. تناقضي كه در همه جاي اين اثر به چشم مي‌خورد موجب تعجب عميق خواننده مي‌شود. اگر همه ملت ايران از محمدرضا پهلوي و حكومتش متنفر بودند علي‌القاعده در كنار كشتارها، مي‌بايست دستكم تغييرات جزئي نيز براي راضي كردن بخشي از مردم ايران صورت مي‌گرفت، اما اين‌كه آقاي تسفرير معتقد است كارتر فقط بايد از كشتار حمايت مي‌كرد و هرگز نمي‌بايست صحبتي از حقوق بشر به ميان مي‌آورد، ميزان اعتقاد جماعت صهيونيست‌ را به «زبان كشتار» روشن مي‌سازد و بس. اين كه صهيونيست‌ها معتقد بودند علي‌رغم تنفر ملت ايران از ديكتاتوري، حكومت پهلوي با قتل عام مي‌توانست استمرار يابد به راستي كه پديده قابل مطالعه‌اي است. مقوله‌ ديگري كه رئيس ستاد منطقه‌اي موساد در تهران براي پنهان ساختن ناكارآمدي شيوه‌هاي صهيونيستي در حفظ رژيم‌هاي ديكتاتوري وابسته به غرب به آن متوسل مي‌شود، توجه آمريكايي‌ها به اپوزيسيون غربگرا در ماه‌هاي پاياني حكومت پهلوي است. در چارچوب چنين انتقادي اين‌گونه وانمود مي‌شود كه واشنگتن همه توان خود را در حمايت از محمدرضا پهلوي به كار نگرفت و اين امر موجب سقوط وي شد: «در آن روزهاي اوليه ماه نوامبر، ايالات متحده در قبال شاه و با توجه به وضعيتي كه ايجاد شده بود، پيام‌هاي دوگانه مي‌فرستاد و از يكسو از شاه ظاهراً حمايت مي‌كرد اما از سوي ديگر در پي ارتباط با سران اوپوزيسيون بود. اين امر را به خوبي مي‌توان از كتاب خاطرات سفير ايالات متحده در تهران، ويليام سوليوان، و كتاب خاطرات نوشته جيمي كارتر Keeping Faith دريافت.»(ص219) براي اين‌كه مشخص شود با چه نوع اپوزيسيوني از سوي آمريكايي‌ها مذاكره شده يا با انجام مذاكره با آنها موافق بوده‌اند، فراز ديگري از كتاب را در اين زمينه مرور مي‌كنيم: «كارتر احساس كرده بود كه ساليوان كنترل شخصي خود را از دست داده است. در دهم ژانويه، او تلگرامي تهديدآميز براي ساليوان فرستاد و از اقدامات و پيشنهادهاي ساليوان ابراز خشم كرد و حتي تهديد نمود ارتباط با او را قطع خواهد كرد. پيشنهاد ساليوان مبني بر اين كه رئيس جمهوري فرانسه والري ژيسكاردستن به نام دولت ايالات متحده با خميني وارد مذاكره شود، خشم كارتر را برانگيخته بود. كارتر در تلگرام خود، اين اقدام را «اشتباهي جبران‌ناپذير»، ‌«مغاير با منطق» و «مخالف هوشمندي» توصيف كرده بود. كارتر تاكيد كرده بود كه به اين نتيجه مي‌رسد كه سوليوان، ارزيابي‌هاي منصفانه و بي‌طرفانه‌اي از اوضاع ايران به دولت واشنگتن ارائه نمي‌كند... بدا به حال چنين سفيري و ترحم بر او كه رئيسش، كه رئيس جمهوري ابرقدرت شماره يك جهان نيز هست، او را اين‌گونه مورد انتقاد كاري قرار مي‌دهد.» (ص281) بنابراين برخورد تند و شديد‌اللحن كارتر با پيشنهاد ساليوان مشخص مي‌سازد كه آمريكايي‌ها با چه نوع اپوزيسيوني تماس داشته‌اند. حال بايد ديد اولاً بين سفارت اسرائيل در تهران و تل‌آويو نيز اختلاف‌ نظري در مورد تماس با اپوزيسيون وجود داشته است يا خير ثانياً در نهايت آيا اسرائيلي‌ها با نيروهاي مخالف غربگرا تماس گرفتند يا خير؟: «براي كارمندان سفارت روشن گرديد كه بايد دست به تلاش تازه‌اي بزنند و بكوشند با نيروهاي اوپوزيسيون آشنا شوند و حقيقت را براي آنها توضيح دهند. ما حاضر شديم با هر يك از نيروهاي مخالف شاه كه حاضر به گفتگو با ما باشد آشنا شويم... من خود شخصاً درصدد برقراري ارتباط با مخالفان برآمدم.» (ص104) البته در اين زمينه يعني مذاكره با اپوزيسيون وابسته به غرب نيز يك سياست واحد بين اسرائيليها وجود نداشته است: «نمي‌توانم با اين تصميم ستادمان در اسرائيل كنار بيايم كه حاضر نيستند در اين مرحله، به من اجازه بدهند كه با نيروهاي اوپوزيسيون نيز ملاقات كنم. دليل مخالفت را مي‌فهمم و آن را مشروع مي‌دانم. زيرا آنها نمي‌توانستند حساسيت و واكنش شديد ساواك را كه ميهماندار اصلي ما در اينجا محسوب مي‌شد، برانگيزانند.» (ص174) جالب اين‌كه آقاي تسفرير اذعان دارد علي‌رغم همه ملاحظات تل‌آويو، با اپوزيسيون ملاقات داشته است. البته وي از بختيار به صورت مشخص ياد مي‌كند، اما ترجيح مي‌دهد از ديگر اعضاي اپوزيسيون كه با اسرائيلي‌ها ملاقات مي‌كنند نامي نبرد: «در آن روزها، يك يهودي گرانقدر كه ريشه و تبار ايراني داشت و سال‌هاي بسيار طولاني بود كه در بريتانيا زندگي مي‌كرد و در واقع بيشتر انگليسي بود تا ايراني و در آن ايام صاحب بزرگترين كارخانه پارچه‌بافي جهان، واقع در منچستر بود، به تهران آمده بود. از او فقط با نام كوچكش «ديويد» ياد مي‌كنم... ديويد، فرد عزيزي بود كه با همه بزرگان حكومت و جامعه ايران ارتباط بسيار نزديك و شخصي داشت. از شاه گرفته تا ديگران. از زبان او بود كه شنيدم كه شاه در حال مذاكراتي با دكتر شاپور بختيار است و اين احتمال مطرح است كه او را بعنوان نخست‌وزير برگزيند. ديويد قول داد كه ملاقاتي ميان سفيرمان با آقاي اعتبار، يكي از دستياران نزديك دكتر شاپور بختيار، از سران جبهه ملي ترتيب دهد. قولش قول بود و آن را بلافاصله عملي كرد.» (صص4-263) آقاي تسفرير ملاقات با ديگر اعضاي اپوزيسيون را بسيار مبهم مطرح مي‌سازد تا اين‌گونه برداشت شود كه اسرائيلي‌ها كاملاً با محمدرضا پهلوي هماهنگ بوده‌اند و با افرادي از اپوزيسيون ارتباط برقرار مي‌كرده‌اند كه وي نيز با آنان ملاقات داشته است. اين برخورد رياكارانه كاملاً بر خواننده‌ اثر روشن مي‌شود. در واقع در اين زمينه هيچ‌گونه تفاوتي بين سياست‌هاي آمريكا و اسرائيل وجود نداشته و هر دو كشور وقتي همه مردم ايران را متنفر از محمدرضا پهلوي ارزيابي مي‌كنند به فكر دخالت دادن اپوزيسيون غربگرا در حكومت مي‌افتند تا به نوعي وجهه رژيم پهلوي را قابل قبول‌تر نمايند. اپوزيسيوني كه در اين مقطع مورد توجه قرار گرفت به هيچ وجه با ادامه تسلط آمريكا بر ايران مشكلي نداشت بلكه صرفاً خواستار انجام رفرم‌هايي براي مقبوليت ظاهر نزد حكومت بود: «-ديو- انسان متعارفي نيست. او از هوشمندي و فراست زياد و كنجكاوي بسياري برخوردار است، كه صد البته هم‌آهنگ با وظائف اطلاعاتي و سياسي بلندپايه‌اي است كه او داشته و دارد، و براي چنين فردي طبيعي است كه بخواهد دايره ارتباطات خود را گسترش دهد و البته آگاه نيز هست كه بايد ريسك چنين مخاطراتي را بپذيرد. او نزد من آمد و گفت توانسته با يكي از سران اوپوزيسيون ترتيب يك ديدار بدهد. نام حقيقي او را نمي‌بايست ذكر كنيم، او سالها پس از انقلاب در ايران بود. (بعدها يك فاجعه دلخراش جان او و همسرش را ستاند.) من از روي انسانيت نام حقيقي او را ذكر نمي‌كنم. بگذاريد در اينجا از او با نام مستعار «امير» ياد كنم. او فرد شماره دوم در «جبهه ملي» محسوب مي‌شد. توسط دوست بسيار عزيزي كه موافقت او را با ملاقات بدست آورده بود، و با اين شرط كه ديدار كاملاً محرمانه تلقي مي‌شود، به جلسه ملاقات با وي رفتيم. همسر بسيار فرزانه و فرهيخته‌ او نيز كه در حين پذيرايي در گفتگوي دو ساعته ما مشاركت فعالي داشت، از منافع مشترك ملي ايران و اسرائيل در قبال منطقه سخن گفت و ادامه آن را حياتي مي‌دانست. هردوي آنها هم‌عقيده بودند.» (ص330) به طور قطع ملاقات‌هاي محرمانه صهيونيست‌ها با اپوزسيون طرفدار غرب محدود به اين ديدار كه به احتمال زياد ملاقات شوندگان فروهر و همسرش بوده‌اند، نيست. اگر چنين ملاقات‌هايي حساسيت ساواك و به تعبير دقيق‌تر محمدرضا پهلوي را به دنبال داشت و عملاً وي را تضعيف مي‌كرد چرا صهيونيست‌ها به انجام آن مبادرت مي‌ورزيده‌اند، اما امروز عملكرد مشابه آمريكايي‌ها را به باد انتقاد مي‌گيرند و آن را يكي از دلائل سقوط پهلوي‌ها عنوان مي‌دارند؟ اين تناقض آشكار در گفتارها و تحليل‌هاي صهيونيست‌ها زماني رخ مي‌دهد كه در واقع نمي‌خواهند بپذيرند روش مشت آهنين آنها در سركوب و به بند كشيدن ملت‌ها، ديگر كارايي خود را دستكم در مواجهه با خيزش بازگشت به اسلام ملل مسلمان از دست داده‌ است: «ريچارد نيكسون در كتاب خاطرات خود اين‌گونه جمع‌بندي مي‌كند كه دولت جيمي كارتر سياست قاطعي در مورد حمايت از شاه نداشت و در برابر هرگونه پشتيباني جدي از او قوياً‌ مردد بود. اگر در ايام تظاهرات و مخالفت‌ها يك روز قول كمك بي‌حد داده مي‌شد، فرداي آن خبر مي‌رسيد كه نمايندگانش را براي انجام مذاكرات با مخالفان شاه به اين يا آن ملاقات محرمانه فرستاده است... آنچه كه نيكسون ذكر مي‌كند، به راستي مطالب آموزنده‌اي است كه بايد مورد تعمق و غور قرار گيرد. در برابر نيكسون، كارتر علم حقوق بشر را بلند كرد و با آن ايران را به قربانگاه برد.» (ص504) در اين فراز آقاي تسفرير به صراحت ملاقات با مخالفان غرب‌گرا و طرح شعار حقوق بشر از سوي آمريكا را دو عامل جدي سقوط رژيم پهلوي عنوان مي‌كند. درباره انطباق سياست آمريكا و اسرائيل در زمينه مورد توجه قرار دادن ساير نيروهاي طرفدار غرب در ايران (به ويژه نيروهايي كه توان علمي و سياسي بيشتري از محمدرضا پهلوي براي مواجهه با بحران خيزش سراسري ملت ايران داشتند) با استناد به مطالب كتاب اشاراتي صورت گرفت. در مورد حقوق بشر نيز روشن شد كه اين سياست هرگز با كشتار وسيع مردم در راه‌پيمايي‌ها در تعارض نبوده، بلكه در همين چارچوب بعد از هر كشتار مردم بي‌دفاع، محمدرضا پهلوي مورد حمايت ودلگرمي كارتر نيز قرار مي‌گرفته است. اما تناقض آشكاري كه در اين زمينه در كتاب حاضر به چشم مي‌خورد اين‌كه از يك سو رئيس موساد در تهران حتي با همين شعار صوري رعايت حقوق بشر در ايران نيز مخالفت مي‌كند و آن را موجب تضعيف ساواك مي‌داند و از ديگر سو دست‌كم امروز در مقام نگارش كتاب در فرازهاي متعدد، از عملكرد خشن و غيرانساني پليس مخفي شاه تبري مي‌جويد. اگر واقعاً در زمان تسلط موساد بر ساواك آقاي تسفرير با شكنجه‌هاي قرون وسطايي آموزش ديدگان خود مخالف بود علي‌القاعده مي‌بايست از شعار كارتر كه دست‌كم صورت ظاهر را در شكنجه‌گاه‌هاي محمدرضا پهلوي تغيير مي‌داد، استقبال مي‌كرد، اما مخالفت شديد اسرائيلي‌ها حتي با رفرم‌هاي سطحي در نحوه برخوردهاي وحشيانه ساواك (آن‌گونه كه خود به آن معترف است) با فرهيختگان و مخالفان با استبداد و به طور كلي با ملت ايران، هم عمق دشمني و عداوت صهيونيست‌ها با مسلمانان را به تصوير مي‌كشد و هم انعطاف ناپذيري آنان را در اعتقاد به سياست مشت آهنين. اسرائيليها براي اثبات صحت اين سياست به عنوان تنها راه مطيع ساختن ملت‌هاي مسلمان، در پافشاري بر قتل‌عام گسترده ميليوني از طريق بمباران هوايي راه‌پيمايان بر آمريكايي‌ها پيشي گرفته بودند، درحالي‌كه كاخ سفيد در پي آن بود كه شانس بختيار را براي مهار خيزش مردم بيازمايد و در صورت موفق نشدن وي، كودتا را با فرماندهي هايزر به اجرا درآورد. آقاي تسفرير اختلاف ديدگاه تل‌آويو با واشنگتن را در اين مقطع بدين صورت بيان مي‌كند: «انواع گزارش‌هائي كه به دست ما مي‌رسيد حاكي از آن بود كه روزهاي قبل از معرفي دولت جديد [دولت بختيار]، ايامي بشدت پرتنش بوده است و گروهي از وفاداران شاه به تداركات يك كودتا دست زده بودند. شماري از حاميان سرسخت شاه، كه از اوضاع جان به لب شده بودند، به احتمال زياد با موافقت ضمني شاه، تدابير و تمهيدات لازم را براي كودتا به عمل آورده بودند. نام ژنرال‌ ازهاري و ژنرال جوان و پرآوازه، خسروداد در اين رابطه مطرح شده بود. بختيار نيز كه از جريان آگاهي يافته بود، تلاش زيادي به عمل آورده بود تا طراحان كودتا را به لغو آن متقاعد نمايد... دست دو نفر ديگر اين آش شور را برهم مي‌زد. يكي، جورج براون، وزير خارجه پيشين بريتانيا بود، كه معلوم شد به اقامت خود در ايران ادامه داده بود، و ديگري ژنرال آمريكائي، رابرت هويزر بود. هويزر معاون فرمانده نيروهاي نظامي ايالات متحده مستقر در اروپا بود. هر دوي آنها مي‌كوشيدند اهداف توطئه‌آميز خود را عملي سازند و نيز تلاش مي‌كردند كه بختيار از امكان و بخت بهتري براي آغاز كار خود برخوردار شود.» (صص9-278) رئيس شعبه موساد در تهران صرفاً به اين دليل فراهم آوردن شرايط براي محك زدن و آزمودن دولت بختيار را توطئه مي‌داند كه ايجاد كنندگان فرصت براي دولت جديد مجبور بودند كودتا را به عقب بيندازند تا حتي‌المقدور بدون قتل‌عام ميليوني، بحران را از سر بگذرانند، اما صهيونيست‌ها كه براي قتل‌عام مردم لحظه‌شماري مي‌كردند از اين اقدام آمريكا به عنوان توطئه ياد مي‌كنند. به راستي چرا اسرائيلي‌ها طرفدار اين برنامه بودند كه صرفاً از طريق حملات هوايي وعده داده شده توسط خسروداد، مي‌بايست با كساني كه در خيابان‌ها شعار بازگشت به اسلام را سر مي‌دادند، مقابله كرد؟ پاسخ اين سؤال را مي‌توان در كينه و دشمني صهيونيست‌ها با پيامبر اسلام يافت. در همين كتاب ضمن نسبت‌هاي خلاف واقع فراواني كه به اين پيامبر رحمت داده مي‌شود، نويسنده از قول ايراني‌ها، منويات خويش را بيان مي‌دارد: «بسياري از ايراني‌ها از اعراب متنفرند و به ويژه «عمامه به سري» را كه از سلاله محمد عرب باشد، با لفظ تحقيرآميز «عرب» خطاب مي‌كنند.» (ص323) خلاف‌واقع‌گويي كه نفرت خود را آشكار مي‌سازد فراموش كرده است كه در فرازي ديگر اذعان دارد فقط در تهران چهار ميليون نفر براي استقبال از يك سلاله پيامبر اسلام، با علم به اين‌كه از گزند توطئه‌هاي بدخواهان و مخالفان عزت مسلمانان مصون نيستند، از خانه‌هاي خود خارج مي‌شوند. البته در اين كتاب دروغ‌هاي ديگري نيز به ائمه شيعه همچون مولاي متقيان نسبت داده شده است كه فقط مي‌توان عنوان كينه و عداوت به آنها داد: «اين گفته را به خميني نسبت داده بودند كه با استناد به جمله‌اي از خليفه علي‌بن‌ابيطالب اظهار داشته بود: «فرقي بين زنان نيست، چرا كه به هنگام تاريكي كه تو بر آنها غلبه مي‌كني، يكسانند» اين گفته ديدگاه تبعيض‌آميز او را نسبت به زن نشان مي‌داد.» (ص44) آيا با ساخت و پرداخت چنين جعلياتي، چهره اسلام مخدوش مي‌شود؟ بازگشت به اسلام در كشورهاي اسلامي و اقبال به آن در كشورهاي غير اسلامي (به شدت روبه فزوني است) با وجود برتري تبليغاتي صهيونيست‌ها كه انحصارات رسانه‌اي را در سطح جهان براي آنان رقم زده است، پاسخي به اين سؤال است. آقاي تسفرير همچنين تلاش مي‌كند رفتار بزرگ منشانه مسلمانان را نسبت به يهوديان كه ريشه در باورهاي اسلامي دارد، به زعم خود زير سؤال ببرد: «قرآني كه از سوي پروردگار، و توسط حضرت محمد، و پس از او توسط خلفا و امامان در بين مسلمانان رايج شد، مي‌‌گويد پيروان اديان توحيدي كه به وحدانيت پروردگار ايمان دارند، مانند يهوديان و مسيحيان كه تورات و انجيل را پروردگار براي آنها فرستاد، «اهل ذمه» به حساب آمده و حاكم اسلامي بايد به آنان امكان دهد آداب و رسوم ديني خود را آزادانه به عمل آورند و زندگي خود را طبق اصول دين خويش بگذارنند. ولي همين تعريفي كه از «مورد حمايت قراردادن» ارائه مي‌شود در اساس و شالوده خود تبعيض‌آميز است. حمايت حق نيست، بلكه اقدام «جوانمردانه» از سوي حاكم اسلامي است.» (صص5-134) اسلام در ازاي دريافت ماليات از اهل كتاب، حاكم اسلامي را موظف به حمايت كامل از حقوق اساسي آنها مي‌كند تا جايي كه امام علي (ع) مي‌‌گويد اگر خلخال از پاي يك زن يهودي در قلمرو حكومت خارج سازند جا دارد كه حاكم اسلامي از غصه كالبد تهي كند. حال اگر اين موازين و قوانين را با احكام تلمود در مورد غيريهوديان مقايسه كنيم تا حدي حقايق در مورد تفكرات ‌نژاد پرستانه مشخص خواهد شد: «هركس در اسرائيل زندگي كرده باشد به خوبي مي‌داند كه نگرش تنفرآميز و ظالمانه نسبت به غيريهوديان در ميان اكثر يهوديهاي اسرائيل تا چه حد عميق و گسترده است. اين نوع نگرشها طبعاً از ديگران (خارج از اسرائيل) پنهان نگهداشته شده است، اما از زمان تاسيس دولت اسرائيل، جنگ سال 1967 و روي كار آمدن بگين، اقليت متنفذي از يهوديان، هم در خارج و هم در داخل اسرائيل شروع به علني‌تر كردن اين نوع نگرش كردند. در سالهاي اخير به بهانه و براساس احكامي غيرانساني كه طبق آن بردگي و بيگاري «طبيعي» تلقي مي‌شود، در اسرائيل به عنوان شاهد تعداد زيادي از غيريهوديان مثل كارگران عرب و مخصوصاً كودكان حتي در تلويزيون نشان داده مي‌شوند كه چگونه توسط كشاورزان يهودي استثمار شده‌اند. رهبران جنبش «گوش امونيم» به آن تعداد از احكام مذهبي استناد كرده‌اند كه يهوديان را به ظلم كردن نسبت به غيريهوديان سفارش مي‌كند.» (تاريخ يهود آيين يهود، نوشته اسرائيل شاهاك- نماينده پارلمان اسرائيل، ترجمه آستانه‌پرست، نشر قطره، چاپ دوم، سال 1384، ص184) در مورد نگاه فاشيستي احكام يهود به پيروان ساير اديان توحيدي كافي است به چند مورد از كتاب تلمود نظر افكنيم: ‌«تلمود مقرر مي‌دارد هر يهودي كه از كنار يك ساختمان مسكوني غير يهودي مي‌گذرد بايد از خداوند بخواهد تا آن را ويران كند و اگر ساختمان ويرانه بود خدا را شكر كند كه اين‌گونه از آنان انتقام گرفته است.» (همان، ص178) همچنين در مورد تعدي به اموال غير يهود بدانيم: «اگر يك يهودي مالي را پيدا كند كه صاحب احتمالي آن يهودي باشد، به يابنده شديداً توصيه مي‌شود تا به طور مؤثري براي بازگرداندن مال به صاحبش از طريق اعلان عمومي تلاش نمايد. در مقابل، تلمود و كليه منابع معتبر قديمي شرعي يهود نه تنها به يابندة يهودي اجازه مي‌دهند كه مال يافته شده متعلق به غير يهودي را ضبط كند بلكه او را از برگرداندن مال به صاحبش منع مي‌كنند.» (همان، ص 171) از اين‌گونه قوانين تبعيض‌آميز در تلمود فراوان يافت مي‌شود كه به دليل پرهيز از مطول شدن بحث از پرداختن به آنها درمي‌گذريم. شايد گفته شود اين آموزه‌ها مربوط به سال‌ها قبل است و امروز يهوديان به آن پايبند نيستند. براي روشن شدن واقعيت مي‌توانيم به همين اثر و خاطرات ساير صهيونيست‌ها از اين زاويه نظر افكنيم. آقاي تسفرير در چند فراز از خاطرات خود معترف است در ماههاي منتهي به سقوط پهلوي‌ها كه نظم عمومي بر هم خورده بود برخي همكيشان ايشان آنقدر فرش‌هاي گرانبهاي ايراني را در پروازهاي العال از كشور خارج مي‌ساختند كه خوف سقوط اين هواپيماها مي‌رفت: «در كمال تاسف، حتي اينجا نيز در حالي كه لبه تيز شمشير بر بالاي سر جامعه يهوديان به حركت درآمده بود و برق مي‌زد، بسياري از يهوديان براي مهاجرت و ترك ايران شتاب زيادي از خود نشان نمي‌دادند... شگفت‌انگيز بود كه آن گروهي نيز كه خارج مي‌شدند، بخشي از اموال و قالي‌هاي خود را بار هواپيماهاي «العال» مي‌كردند و به اسرائيل مي‌رفتند، ولي دوباره و حتي چند باره به ايران باز مي‌گشتند تا قسمت ديگري از اموال خود، به ويژه قالي‌ها را خارج كنند... در رسانه‌‌هاي گروهي جمله‌اي از زبان «موقي هود» مديركل وقت شركت «العال» نقل شده بود كه در آن وي گفته بود حاضر نيست هواپيماهاي «العال» را به خاطر قالي‌هاي يهوديان ايراني به خطر بياندازد.» (ص152) مگر هر خانواده به طور متوسط داراي چند قالي است كه براي خارج ساختن آن‌ها نياز به چند بار سفر باشد، و به علاوه در هر سفر نيز به حدي با خود قالي خارج كنند كه خوف سقوط هواپيماها مطرح گردد؟ البته نيازي به توضيح نيست كه اين فرش‌هاي نفيس متعلق به تجار ايراني بود كه صهيونيست‌ها در آن شرايط با مغتنم شمردن فرصت، آنها را به صورت نسيه خريداري كردند و از كشور گريختند و موجب ورشكسته شدن تجار زيادي شدند. آقاي مئير عزري - سفير اسبق اسرائيل در ايران- براي پاك كردن تأثيرات عملكرد خباثت‌آميز صهيونيست‌ها در قبال تجار ايراني به ذكر روايتي در اين زمينه مي‌پردازد، اما مدعي مي‌شود كه تاجر ايراني از حق خود گذشت: «روزي يكي از بازرگانان سرشناس تهران به دفتر آمد و پس از گزارش داستاني پر آب و تاب گفت بيست سال بود فلاني (يك دلال يهودي) را مي‌شناختم... چند ماه پيش بود، پس از اينكه حسابها را صاف كرديم، گفت: «جنس تازه‌اي به تورم خورده و نياز فوري به پول دارم». يك ميليون و دويست هزار تومان به او دادم تا جنس را براي من بخرد. چند ماهه كه غيبش زده، از اين در و اون در پرسيدم، شنيدم بار و بنديل را بسته و با زن و بچه به اسرائيل كوچ كرده»... همكار پيمان‌شكن يهودي‌اش در تهران بود. با يهودي‌اي ايراني رو در رو نشستم و داستان را از وي پرسيدم. هيچيك از نكته‌هائي را كه بازرگانان ايراني گفته بود نادرست ندانست و افزود: «همه پولي را كه از فلاني (بازرگان ايراني) گرفتيم بابت خريد لباس و خرت و پرت براي زن و بچه خرج شد، شصت هزار دلار هم براي خريد خانه كوچكي براي خانواده‌ام در اسرائيل كنار گذاشته‌ام... بازرگان ايراني‌ي پاك نهاد و پاك سرشت همه چيز را به او و خانواده‌اش بخشيده، با دلي‌سوخته و اشكي روان برخاست و با شوري شگفت‌آفرين گفت:‌ «همه چيز نوش جانتان، از شير مادر حلالتر، خداي بخشنده و مهربان پشت و پناهتان، برويد به راهي كه بايد برويد، تنها به من قول بدهيد كه در كشورتان مردم قانون شكن نباشيد. مردم خداپرست ايران را هيچوقت در دعاهايتان فراموش نكنيد.» آن شصت هزار دلار را هم از دلال يهودي نگرفت.» (يادنامه، خاطرات مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000م، صص150-149 ) اين‌گونه عملكردها از سوي صهيونيست‌ها آنچنان شهرت يافته بود كه جناب سفير اسرائيل مجبور شده است ضمن نقل موردي از آن به گونه‌اي وانمود سازد كه گويا عاقبت، تجار ايراني از حق خود گذشته و اموالشان را به صهيونيست‌ها بخشيده‌اند. اما آقاي تسفرير كه از توان ديپلماتيك در تطهير عملكرد همكيشان خود برخوردار نيست اين‌گونه موارد را واقعي‌تر روايت مي‌كند: «شريك ايراني اين كمپاني [فارم كيميكاليم] گذرنامه‌هاي اين بيست اسرائيلي را ضبط كرده و استرداد آنها را مشروط بدان ساخته بود كه شريك اسرائيلي وي تمام بدهي‌هاي خود را سريعاً بپردازد. شرائط ناگواري بود. در حاليكه اسرائيلي‌ها احساس مي‌كردند كه زمين زير پايشان به لرزه درآمده و نبايد حتي يك روز بيشتر بمانند، طرف ايراني نيز به شرط خود اصرار مي‌ورزيد. وقتي از من درخواست كمك شد، تلاش كردم ساواك و وزارت خارجه تهران را به ميانجي‌گري وادار كنم تا اين آقاي محترم بفهمد كه از انسانيت و جوانمردي بدور است كه جان بيست انسان را اين چنين به خطر بياندازد و آنرا موكول به رفع و رجوع اختلافات مالي كند... با چوب تهديد به اين كه طرف را از حيث قانوني مورد تعقيب قرار خواهد داد، موفق گرديد ماجرا را خاتمه دهد.»(ص238) رئيس شعبه موساد در تهران كه ادبياتش، ادبيات منطبق بر «مشت‌ آهنين» است با توسل به ساواك حق طلبكار ايراني را پايمال مي‌كند. از اين‌گونه حق‌كشي‌ها توسط صهيونيست‌ها كه بر اساس آموزه‌هاي تلمود عمل كرده‌اند به وفور در تاريخ معاصر به ثبت رسيده است. البته مواردي كه اشاره شد، مربوط به بخش خصوصي است حال آن كه در بخش دولتي عملكردهاي فاجعه‌آميز فراواني را مي‌توان از صهيونيست‌ها عليه منافع و مصالح ملت ايران سراغ گرفت. در دوران پهلوي دوم شركت‌هاي متعدد اسرائيلي بدون هيچ‌گونه سرمايه اوليه صرفاً از طريق تباني وارد مناقصه مي‌شدند و با دريافت بخش اعظم مبالغ قراردادهاي كلان، بعد از چندين سال هيچ‌گونه خدماتي ارائه نمي‌كردند. نمونه‌اي از اين قراردادها را كه بين شركت‌هاي وابسته به صهيونيست‌ها البته با تلاش سفارت اسرائيل در تهران منعقد شد و هيچ‌گونه نتيجه‌اي براي ملت ايران نداشت. به نقل از عزري، سفير اسرائيل، مي‌توان مورد مطالعه قرارداد: «پس از سالها گفت‌وگوهاي كشدار، برنامه‌ لوله‌كشي گاز در پهنه شهر تهران، در تابستان 1960، پديدار شد. عيما نوئل راستين روز چهاردهم ژوئيه همان سال با يك شركت فرانسوي با نام دوريه به تهران آمد، همراه من با انتظام، بهبهانيان و چند تن ديگر از سران بنياد پهلوي ديدارهايي انجام داد. به دنبال همين ديدارها، سرانجام پيماني ميان وي با كمپاني‌ي نفت ايران دستينه شد تا لوله‌كشي‌ي گاز در تهران آغاز گردد. پيرو اين پيمان و پيدايش كمپاني‌ي تازه به نام «مصرف گاز»، پنجاه و يك درصد از سهام دو كمپاني نوپا از آن ايران، چهل درصد از آن كمپانيهاي «سوپرگاز» و «سوپرول» راستين و نه درصد نيز به محمدعلي قطبي ميانجي پيمان نامه رسيد.»(يادنامه، خاطرات مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000م، جلد2، ص166) اين قرارداد بسيار كلان كه با تباني صهيونيست‌ها و بنياد پهلوي و دلالي قطبي (خويشاوند فرح ديبا) به امضا مي‌رسد حتي تا سال 1979م. يعني 19 سال بعد به اجرا در نمي‌آيد، اما مبالغ نجومي براي اين پروژه از كشور خارج مي‌شود. آقاي تسفرير نيز در اثرش معترف است كه در سال 57 (1979م) يعني سالي كه خيزش مردم به اوج خود رسيد و به سلطنت پهلوي پايان داد، گاز مصرفي شهروندان تهران از طريق كپسول تأمين مي‌شده است: «يك روز اعتصاب‌ها بخاطر حمايت از خميني بود. روزي ديگر بخاطر «شهدا»يي كه ديروز كشته شده بودند. روز سوم بخاطر اين يا آن موضوع، و اين دايره ادامه داشت و بزرگتر مي‌شد. شركت‌هاي پخش گاز خانگي در شمار اولين اعتصابيون بودند. بهره‌گيري از نفوذ و ارتباطات شخصي هم فايده‌اي نداشت و كپسول‌هاي گاز خانگي رو به سوي خالي شدن مي‌رفت.» (ص167) از اين‌گونه قراردادها به وفور بين ايران و اسرائيل منعقد مي‌شد كه صرفاً محملي بود براي تاراج اموال ملت ايران و حاصل آن همانند پروژه لوله‌كشي گاز شهر تهران هيچ بود. در اين تاراج اموال ملت سهم اصلي را صهيونيست‌ها مي‌بردند. بنياد پهلوي يعني محمدرضا پهلوي سهم كمتر را از آن خود مي‌ساخت و درصد ناچيزي‌ هم سهم يكي از درباريان به عنوان دلال مي‌شد. تحت سياست‌هاي چپاولگرانه صهيونيست‌ها پايتخت ايران به عنوان دومين دارنده منابع گاز جهان لوله‌كشي گاز نداشت. 19 سال تمام در چارچوب يك قرارداد صوري و فرمايشي براي اين پروژه هزينه شد، اما فقط پايتخت نژادپرستان آباد و آبادتر مي‌گشت. آقاي تسفرير علي‌رغم برخورداري صهيونيست‌ها از چنين عملكرد و كارنامه‌اي كه منحصر به تقويت ساواك براي خفه كردن اعتراضات نبود، به منظور پنهان كردن واقعيت‌ها، قيام ملت ايران را در جهت پايان دادن به اين‌گونه چپاولگري‌ها ناشي از كفران نعمت؟! يا حتي فريب خوردن عنوان مي‌دارد: «طبقات گسترده‌اي از جامعه ايراني در دام «خدعه» افتاده و از آنجا كه فكر مي‌كردند سال‌هاي طولاني از حكومت خودكامه رنج برده‌اند، تقريباً براي بازگشت اين «ستاره سهيل» (خميني) دعا مي‌كردند.» (ص304) مسلماً با اين توهين آشكار به فهم و درك تمامي ملت ايران، تاريخ به نفع صهيونيست‌ها و ساير بيگانگان مسلط بر ايران رقم نخواهد خورد. ايران آن دوران صرفاً از خودكامگي و ديكتاتوري سياه رنج نمي‌برد، بلكه از سلطه زالوهايي چون صهيونيست‌ها كه خون ملت را مي‌مكيدند بيشتر احساس حقارت مي‌كرد. براي نمونه، در بخش صنايع نظامي قراردادهاي مختلف مشتركي با ايران به امضا مي‌رسيد و همه هزينه از جيب ملت ايران تأمين مي‌شد. حتي برخي موشك‌هاي ساخته شده در صحراهاي ايران آزمايش مي‌گشت، اما حاصل به طور كامل تماماً به اسرائيل انتقال مي‌يافت و ملت از نتيجه سرمايه‌گذاري خود هيچ‌گونه دستاوردي نداشت. اين مبحث به پژوهشي وسيع نيازمند است؛ لذا براي پرهيز از تطويل مطلب، خوانندگان محترم را به مطالعه كتاب «توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل» نوشته سهراب سبحاني، چاپ آمريكا، به ويژه صفحات 276و 3-272 دعوت مي‌كنيم. با وجود چنين سوءاستفاده‌هاي كلان مالي، صهيونيست‌ها از هيچ جنايتي عليه ملت ايران براي كسب سود بيشتر دريغ نمي‌كردند تا جايي كه اين رويه حتي اعتراض مطبوعات تحت سانسور در آن دوران را برمي‌انگيخت: «در دوره ديگري ستيز كيهان با يهوديان ايران و اسرائيل با چاپ نوشته‌هايي نادرست، مبني بر اينكه يك بازرگان يهودي شير خشك فاسد وارد كرده و بسياري از بچه‌هاي بيگناه كشور بيمار شده‌اند بالا گرفت. به دنبال گسترش چنين گزارش نادرستي در رسانه‌اي پرتيراژ سران انجمن كليميان در سفارت اسرائيل در ايران گردهم آمدند و درخواست چاره‌جويي و واكنشي شايسته كردند. در پي رايزنيهائي پرجنجال بر آن شديم تا نخستين گام زورآزمايي را با درخواست پس گرفتن آبونمانها از روزنامه‌ كيهان برداريم و با ندادن آگهيهاي بازرگاني به آن روزنامه تا دو سه ماه آينده نيروي خود را بيازمائيم». (يادنامه، خاطرات مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000 م، جلد1، ص179) به طور قطع اگر روزنامه كيهان در انعكاس اين نوع جنايات سودجويانه صهيونيست‌ها كه حتي به فرزندان خردسال اين مرز و بوم نيز رحم نمي‌كردند دچار خطا شده بود با توجه به نفوذ آنها در ساواك و دربار، عقوبتي سخت بر اين جريده اعمال مي‌شد، اما به كارگيري فشار اقتصادي و تحريم بدين معناست كه گزارش‌هاي كيهان در مورد جنايات صهيونيست‌ها درست بوده لذا بدون آنكه ابعاد اين جنايات در محاكم و نهادهاي مختلف باز شود از شيوه‌ پنهان براي به زانو درآوردن اين رسانه و خفه كردن آن استفاده مي‌شود. همچنين نقش صهيونيست‌ها در نابودي كشاورزي سرزمين پهناور ايران حديث مفصلي است. به طور كلي طرح اصلاحات ارضي كه توسط آمريكا بر محمدرضا پهلوي تحميل شد و مورد پشتيباني اجرايي صهيونيست‌ها قرار گرفت به اعتراف حتي كارشناسان دوران پهلوي تاكيد بر نابودي كشاورزي ايران داشت. دكتر مجتهدي - رئيس وقت دانشگاه صنعتي آريامهر (شريف)- مي‌گويد: «(شاه) دستور آمريكائيها را چشم بسته اجرا مي‌كرد، همان اصلاحات ارضي كه بزرگترين ضربه را به كشاورزي مملكت وارد كرد.» (خاطرات دكتر محمدعلي مجتهدي، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر كتاب نادر، خرداد 80، ص154) عاليخاني وزير اقتصاد دهه چهل نيز به نابودي كشاورزي در دوره پهلوي معترف است: «زمينهاي خرده مالكين را گرفتند، كار بي‌ربطي بود، به اينكه ما بتوانيم كارمان را درست انجام بدهيم لطمه زد، بويژه از نظر توليد و از نظر راندمان در هكتار، به همين دليل راندمان در هكتار به صورت واقعاً شرم‌آوري پائين بود... همانطور كه گفتم من از همان اول مخالف مرحله دوم اصلاحات ارضي بودم.» (خاطرات دكتر علينقي عاليخاني، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر آبي، چاپ دوم، سال 82، صص5-44) باقر پيرنيا- استاندار استانهاي فارس و خراسان در سالهاي دهه 40- هم بر سياست‌هاي مخرب كشاورزي ايران تأكيد دارد: «برنامه‌اي كه براي آن (اصلاحات ارضي) تنظيم كرده بودند نه تنها بر پيشرفت كشاورزي نيفزود بلكه كشاورزي و كشاورز را سراسر از ميان برد.» (گذر عمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا، انتشارات كوير، سال 82، ص276) اظهاراتي از اين دست در خاطرات برخي كارشناسان اقتصادي دوران پهلوي به وفور يافت مي‌شود كه جملگي مؤيد بر نابودي كشاورزي ايرن بر اثر سياست‌هاي آمريكا و برنامه‌هاي اسرائيل. با اين وجود آقاي تسفرير با وقاحت خاص صهيونيست‌ها ضمن توهين به كساني كه اسرائيل را در نابودي كشاورزي ايران دخيل مي‌دانند مي‌گويد: «همكاري‌هاي كشاورزي اسرائيل با ايران يكي از زيباترين فصل‌هاي همكاري انساني و شرافتمندانه ميان دو ملت و دو كشور بوده است. اسرائيل همه تجارب گرانبهاي خود را در اين زمينه در طبق اخلاص گذاشت و آن را تقديم ملت ايران كرد.»(صص8-337) اين اخلاص اسرائيلي‌ها در نابودي كشاورزي ايران حتي صداي اعتراض افرادي را كه رابطه حسنه‌اي با آنها داشتند نيز در آورده بود. شاپور بختيار آخرين نخست‌وزير پهلوي دوم كه در اين اثر آقاي تسفرير بارها از وي به نيكي ياد مي‌شود در اين زمينه مي‌گويد: «ما از آن روزي كه اين اصلاحات را كرديم، هي محصول [كشاورزي] ما پائين آمد، هي محصول ما پائين آمد. هي پول نفت داديم و هي گندم و نخود و لوبياي آمريكايي خريديم. من اين را نمي‌خواستم... چه شد كه اين طور شد؟ اين اصلاحات دروغي بود.» (خاطرات شاپور بختيار، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، نشر زيبا، سال 80، ص81) ايران كه خود زماني صادر كننده گندم بود براساس اخلاص! بيش از حد صهيونيست‌ها در مورد ملت مسلمان ايران به اولين وارد كننده گندم مبدل گرديد. سياست نابودي كشاورزي ايران به منظور متكي ساختن اقتصاد كشور به صرف صادرات نفت، بعد از آمريكا براي اسرائيلي‌ها بسيار مطلوب بود. در حالي كه صهيونيست‌هاي غاصب سرزمين فلسطين از سوي كشورهاي همجوار بايكوت شده بودند، بازار ايران مي‌توانست اقتصاد اين پايگاه غرب را به چرخش درآورد. در ابتداي تشكيل اين پايگاه، صهيونيست‌ها وارد كننده محصولات كشاورزي از ايران بودند، اما در انتهاي حكومت پهلوي‌ها اين روند كاملاً معكوس شده بود. آقاي عزري - سفير شانزده ساله اسرائيل در ايران- در مقام برشمردن اقلام صادراتي صهيونيست‌ها به ايران، خيانت‌ آنان به كشاورزي اين مرز و بوم را كاملاً روشن مي‌سازد: «پروازهاي ال‌عال به ايران نكته سودرسان ديگري براي هر دو ملت داشت كه از بازدهي‌ي سرشاري نيز برخوردار بود. آوردن خوراكيهاي گوناگون، ميوه تازه، جوجه‌هاي يك روزه، گاو، تخم‌مرغ، ماهي، ابزار ساختماني و جاده‌سازي، نيازهاي فن‌ورزي براي كارشناسان ايراني و جنگ‌افزار براي ارتش ايران را مي‌توان بخشهائي از آن سودهاي دو سويه خواند.» (يادنامه، خاطرات مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000م، جلد2، ص161) به طور قطع چنين خيانت عظيمي به كشور يعني نابودي كشاورزي و وابسته كردن مملكت به وارداتي در اين زمينه به كمك افرادي صورت مي‌گرفت كه آنان نيز تعلقي به اين مرز و بوم نداشتند. از جمله بهائيان در اين خيانت سهم بسزايي داشتند: «ارتش ايران به پاره‌اي از فراورده‌هاي كشاورزي روي خوش نشان داد. سپهبد ايادي، پزشك ويژه شاه در اين زمينه به انگيزه مهر فراوانش به اسرائيل بيش از ديگران كوشيد.» (همان، جلد2، ص153) مهر فراوان سپهبد ايادي بهايي به اسرائيل و خيانت او به ايران در واقع ماهيت اين فرقه دست ساخته بيگانگان را بيشتر مشخص مي‌سازد. بي‌مناسبت نيست كه آقاي تسفرير نيز در خاطرات خود به كرات از وابستگان اين فرقه چون هويدا سخاوتمندانه‌ تجليل مي‌كند: «به باور من هويدا انساني باوجدان، منطقي و نيكو نهاد بود. تنها «گناه» او اين بود كه در زير دست شاه، تلاش كرده بود به هموطنانش خدمت كند. اين پست و مقام رفيع هيچگاه او را به خود مجذوب نساخت. او به خدمات خود ادامه داد: «جرم نابخشودني‌تر» او اين بود كه از خانواده‌اش كه سابقه بهائي بودن داشتند، زاده شده بود. اتهام بهائي بودن در ايران، اين روزها بسيار بدتر از يهودي بودن بود. براي وارد كردن اتهام هيچ فرقي نمي‌كرد كه خانواده هويدا و اجداد او از بهائيت به اسلام برگشته بودند...» (ص363) در اين زمينه بايد يادآور شد اولاً هويدا در دوران حاكميت اسرائيلي‌ها و آمريكايي‌ها بر ايران به جرم فساد دستگير شد تا مردم معترض به فساد و پليدي، آرام گيرند؛ بنابراين چنين فردي نمي‌توانست نيكونهاد باشد، چون دستگيري افراد نيكونهاد موجب جلب رضايت ملت ايران نمي‌گرديد. ثانياً اجداد هويدا به اسلام نگرويده بودند و حتي پدر او از بهائيان فعال بود. آقاي تسفرير كه دچار تناقض‌گويي‌هاي فراواني در اين كتاب شده، فراموش كرده است كه در فراز ديگري در مورد سوابق خانوادگي هويدا چگونه سخن گفته است: «يكي از دستياران مهم بهاءالله، محمدرضا بن علي شيرازي بود كه بازرگان و تاجري در دوره اوليه متحول شده شهر عكا بود. او از مال و منال خود به پيروان بهائيت كمك مي‌كرد... ميان دو پسر او، حبيب‌الله و جليل اختلاف بروز كرد، كه اين نزاع بر سر رهبري قوم بود. آنان و فرزندانشان به ايران بازگشتند... آناني كه به ايران بازگشتند، براي آن كه ترديد ديگران را در مورد بهائي بودنشان بزدايند، ترجيح مي‌دادند كه فرزندانشان با فرزندان خانواده‌هاي شيعه اصيل ازدواج كنند... مهمترين فرد، اميرعباس هويدا فرزند حبيب‌الله بود.» (ص164) بنابراين درحالي‌كه پدر هويدا براي پنهان داشتن بهائيت خود «ترجيح» داده بود با يك دختر مسلمان ازدواج كند، چگونه آقاي تسفرير مدعي است اجداد هويدا به اسلام برگشته بودند؟! ثالثاً هويدا از ابتداي جواني به ضديت با اسلام و در خدمت صهيونيست‌ها بودن شهرت داشت: «حتي حلقه‌ي دوستان نزديك هويدا در مدرسه هم براي خود نامي گزيده بودند كه طنين رمانتيسم تاريخي در آن موج مي‌زد. آنها خود را نخبگان روشنفكري مدرسه مي‌دانستند و نام «تمپلرها» را برگزيده بودند. انتخابشان سخت غريب بود چون تامپلرهاي سده دوازدهم، سلحشوراني پرآوازه بودند كه در جنگ‌هاي صليبي، عليه مسلمين مي‌جنگيدند. به گمان برخي از محققان، همين تامپلرها را بايد هسته‌ي اوليه فراماسونري دانست.» (معماي هويدا، عباس ميلاني، نشر آتيه، چاپ چهارم، 1380، ص68) نفرت او از اسلام به عنوان يك عنصر سرسپرده به صهيونيست‌ها بسيار آشكار و علني مطرح مي‌شد: «بسياري از دوستان و اقوام هويدا از او درباره چند و چون علائق مذهبي‌اش پرسيده بودند. به همه جوابي بيش و كم يكسان مي‌داد مي‌گفت از مذاهب رسمي نفرت دارد.»(همان، ص109) افراد بهايي چون هويدا كه با در خدمت فراماسونري قرار گرفتن بيشترين خدمات را به صهيونيست‌ها مي‌دادند البته مي‌بايست مورد تجليل قرار مي‌گرفتند. در ايران با وجودي كه وابستگي اين فرقه به بيگانه به لحاظ تاريخي كاملاً روشن است، هرگز با طرفداران اين فرقه برخوردي صورت نمي‌گيرد صرفاً كساني كه در خيانت به كشور گوي سبقت را حتي از بيگانگان ربودند (همچون هويدا) محاكمه و مجازات شدند. البته خيانت‌هاي هويدا حتي در دوران پهلوي نيز، همان‌گونه كه اشاره شد شاخص بود. خوشبختانه برخورد ملت ايران حتي با دشمنانش در اوج انقلاب همواره كريمانه بود. اگرچه ميليون‌ها نفر به خيابان‌ها مي‌ريختند و خواستار خروج آمريكايي‌هاي كودتاچي و اسرائيلي‌هاي تجاوزگر مي‌شدند هرگز كمترين خسارتي به آنان وارد نمي‌ساختند. در حالي كه صهيونيست‌ها در جنايات ساواك مستقيماً سهيم بودند هرگز كسي به آنها كوچكترين تعرضي ننمود. كارتر كه در اين زمينه داراي انصاف بيشتري است به رشد فرهنگي ملت ايران اعتراف دارد: «پرزيدنت كارتر بعدها در كتاب خود نوشت: «جاي بسي شگفتي است كه هيچ شهروند آمريكائي در بحبوحه انقلاب ايران مورد حمله قرار نگرفت. شگفتي در آن است كه آيت‌الله، ايالات متحده را به عنوان شيطان بزرگ به حاميان خود معرفي كرد، اما هيچ ايراني هيچ آمريكائي را مورد ضرب و جرح قرار نداد.» (ص269) آقاي تسفرير در كتاب خود نمي‌خواهد به اين واقعيت نيز اعتراف كند كه در همين ايام هيچ ايراني به هيچ اسرائيلي تعرض نكرد. وي به رسم تاريخ‌نگاري هميشگي صهيونيست‌ها تلاش مي‌كند تا وضعيت صهيونيست‌ها را در ايران بسيار پرمخاطره ترسيم كند، اما در تناقضي آشكار حتي نمي‌تواند به يك مورد اشاره نمايد كه تظاهركنندگان ميليوني كمترين تعرضي به اتباع اين كشور كرده باشند. در عوض اين جاعل مجرب تاريخ از هيچ فرصتي براي توهين به ملت ايران دريغ نكرده است. وي در جاي جاي كتاب خود از به پاخاستگان عليه ديكتاتوري پهلوي و سلطه با تعابيري چون «شغالان»، «هيولاي گرسنه»، «فريب‌خوردگان»، «كفران نعمت كنندگان» و... ياد مي‌كند. البته خواننده با هر ميزان انصاف مي‌تواند درك كند كه تعبير «شغالان» زيبنده چه جماعتي است؛ كساني كه در اوج خيزش مردم ايران عليه چپاولگران، حتي به غزال‌هاي نادر ايراني نيز چشم طمع دوخته‌ بودند و در نهايت غزالان زيباي طبيعت ايران هم از چپاول صهيونيست‌ها مصون نماندند: «دست تقدير بود كه اتفاقاً در همين ايام پرآشوب، چندين جفت غزال توسط آن شاهزاده شكار شده بود و طبق قول، به ما تحويل گرديد... چاره‌اي نداشتيم جز آن‌كه گوشه‌اي از حياط سفارت را به چراگاه موقت و كوچكي براي اين حيوانات زيبا و فريبا مبدل كنيم. منتظر بوديم كه در اولين فرصت غزال‌ها را با هواپيماي «العال» به وطن بفرستيم.»(ص237) بي‌دليل نبود كه كاركنان هواپيمايي ملي ايران يكي از شرايط پايان دادن به اعتصاب خود را لغو پروازهاي العال به ايران اعلام كرده بودند: «كاركنان خطوط هوائي «ايران‌اير» دست به اعتصاب سراسري زده و در بيانيه‌اي، تأكيد كرده بودند كه پايان اعتصاب آنها مشروط به آن است كه پروازهاي خطوط آمريكائي «پان‌آمريكن» و شركت اسرائيلي «العال» به تهران متوقف شود.(ص264) با وجود اين ميزان انزجار از عملكرد صهيونيست‌ها در ايران، در بزرگواري ملت ما همان بس كه آيت‌الله بهشتي خود شخصاً در هتل محل تجمع آمريكايي‌ها و اسرائيلي‌ها بر نحوه خروج اين ميهمانان ناخواسته نظارت كرد تا مبادا كمترين بي‌مهري به آنان صورت گيرد: «كلام آخر حرف او [آيت‌الله بهشتي] براي ما اهميت بسياري داشت. او به آقاي «مهندس» كه مسؤول كل «جناب آقايان مهندسين» ديگر بود، گفت: «با اسرائيلي‌ها به طرز شايسته‌ و محترمانه‌اي، آن‌گونه كه زيبنده آداب ايرانيان در قبال ميهمانان است، رفتار كنيد تا با احساس خوبي ايران را ترك كنند و تلخ‌كام نشوند. اينها مقصر نيستند و خطائي نكرده‌اند. كسي كه متهم است كشور و دولت اينهاست».(ص418) اين بزرگواري مسلمانان در قبال كساني كه ابزار ظلم قدرتمندان بوده‌اند منحصر به ملت ايران نيست. ملت ايران در طول خيزش و قيام خود عليه سلطه آمريكا، انگليس و اسرائيل همواره در تظاهرات‌ شعارهاي مرگ بر آنان را سر مي‌داد، اما تفاوت فاحشي بين سياست سازان و عوامل اجرايي آنها قائل بود؛ بنابراين ضمن ابراز تنفر از سياست‌هاي استعماري و غيرانساني اين كشورها هرگز تعرضي به اتباع آنها نداشت. اين در حالي است كه اسرائيلي‌ها حتي به فرزندان خردسال ملت ايران (با وارد كردن شير خشك فاسد) رحم نمي‌كردند و امروز نيز عليه فرزندان خردسال لبناني و فلسطيني هولناك‌ترين جنايات را روا مي‌دارند. تنها در قانا، صهيونيست‌ها با حمله عامدانه به محل جمع‌آوري كودكان لبناني توسط سازمان ملل، ده‌ها كودك را به خاك و خون كشيدند، اما ملت‌هاي مسلمان به دليل باورهاي ديني خود هرگز در اين مسير قرار نگرفته‌اند. اين واقعيتي است كه آقاي تسفرير نيز به آن اعتراف دارد: «برخي از آنها نيز در برابر عمليات تروريستي پي‌درپي فلسطيني‌ها ناچار شدند كه با قانون «اعمال فشار قابل قبول» موافقت كنند. من به خاطر مي‌آورم كه يكي از دوستانم كه از بازجويان «شباك» بود، وقتي در پي يك بيماري در بيمارستان «رامبا» در حيفا بستري شد، هنگامي كه در تخت بيمارستان براي اولين بار چشم گشود، يك دكتر عرب اسرائيلي را ديد، كه روزگاري يكي از دستگير شدگاني بوده كه از سوي او مورد بازجوئي قرار گرفته بود. هنگامي كه دكتر چهره رنگ‌پريده دوستم را مي‌بيند، به او مي‌گويد: «نترس، كاري را كه با من كردي، با تو نمي‌كنم».(ص190) اما چرا صهيونيست‌ها در جهان معاصر اين‌چنين با قساوت و بي‌رحمي با ديگر ملت‌ها رفتار مي‌كنند. بدون هيچ‌گونه ترديدي اين نوع عملكرد را بايد در باورهاي نژادپرستانه‌ آنان ‌كه بر اساس آن براي ساير ملت‌ها به هيچ وجه شأن انساني قائل نيستند پي‌گرفت. براي نمونه، آقاي تسفرير بي‌شرمانه از اين‌كه رهبر انقلاب اسلامي را به قتل نرسانده‌اند ابراز تأسف مي‌كند و مي‌گويد: «هيچ انسان عاقلي نمي‌بايست از نابودي خميني ماتم‌ زده شود.»(ص506) در حالي‌كه در فراز ديگري به صراحت اذعان ‌دارد كه قاطبه ملت ايران و ميليون‌ها نفر از مسلمانان جهان در سوگ او نشستند: «واقعه مرگ خميني به آئين و رويداد عظيمي كه تمامي جهانيان را شگفت‌زده كرد، مبدل شد... بسياري از ملت ايران و ميليون‌ها نفر از مسلمانان سراسر جهان در سوگ مرگ او شكستند و داغدار شدند.»(ص494) چرا اين ميليون‌ها نفر در ايران و در جهان از ديدگاه اين صهيونيست «هيچ» محسوب مي‌شوند؟ براي اين‌كه در باورهاي صهيونيست‌ها، غيريهودي‌ها اساساً داراي شأن انساني نيستند. در يكي از واجب‌الاطاعه‌ترين منابع يهود يعني «راهنماي سرگشتگان» آمده است: «بعضي از تركها (يعني نژاد مغول) و عشاير شمال، سياه‌پوستان و عشاير جنوب، و كساني كه خود را با شرايط اقليمي ما تطبيق داده‌اند اما طبيعت آنان حيوان غيرناطق است. به نظر من اينها در سطح افراد بشر نيستند بلكه سطح آنها در ميان كائنات پايين‌تر از انسان و بالاتر از ميمون است، زيرا داراي تصور هستند و كارهايشان به اعمال انسان شبيه‌تر است تا كارهايي كه ميمون‌ها انجام مي‌دهند.»(راهنماي سرگشتگان، نوشته ميمونيدس فيلسوف برجسته يهود، جلد سوم، فصل 51) جالب توجه آن‌كه در ديگر كتاب همين فيلسوف يهود يعني «مجمع‌القوانين تلمود» همين باورهاي نژادپرستانه در مورد غير يهوديان ترويج مي‌شود. مجمع‌القوانين تلمود نيز از جمله مهم‌ترين و واجب‌الاطاعه‌ترين منابع يهود به حساب مي‌آيد. بنابراين وقتي جماعتي بر اساس اين‌گونه باورهاي نژادپرستانه، ساير اقوام و پيروان اديان را انسان تصور نكرده، بلكه آنان را مانند ساير حيواناني كه بايد در خدمت رشد يهود درآيند، به شمار مي‌آورند آيا جز اين انتظار مي‌رود كه در جريان خيزش سراسري ملت ايران، صهيونيست‌ها در صف اول طرفداران كشتار ميليوني ملت ايران قرار داشته باشند؟ اسرائيلي‌ها براي اين‌كه بتوانند همچنان به غارت بپردازند هيچ ابايي نداشتند كه ميليون‌ها زن و كودك و پير و جوان در بمباران‌هاي هوايي به قتل برسند. خوشبختانه تدابير امام در جذب بدنه ارتش، برنامه‌ريزي براي اجراي اين جنايت را كه درملاقات‌هاي رئيس شعبه موساد در تهران با امراي ارتش شاهنشاهي بر آن تأكيد و از آنها قول گرفته ‌شد، خنثي ساخت. به طور كلي در اين كتاب، شايد خواننده بيش از همه بر خلاف‌گويي صهيونيست‌ها در تاريخ‌نگاري واقف شود؛ كساني كه هنرمندانه توانستند تاريخ باستان ملت ايران را جعل كنند و چنين مظلوم‌نمايي بي‌اساسي را در تاريخ‌نگاري جنگ‌ جهاني دوم رقم بزنند كه در آن جنگ، شش ميليون يهودي؟! كشته شده‌اند. دست‌كم اين كتاب كه دستپخت همه تشكيلات موساد براي توجيه ضعف‌ صهيونيست‌ها در كنترل كشوري اسلامي است، در مقام مظلوم‌نمايي براي يهوديان آن‌چنان دچار تناقض‌گويي شده‌ است كه ترديدي اساسي در ذهن هر خواننده حتي كم اطلاع از تاريخ و تاريخ‌پردازان، ايجاد مي‌كند. آقاي تسفرير در سراسر اين كتاب مي‌كوشد كه يهوديان و اسرائيلي‌ها را همواره در معرض تهديدات هولناك مخالفان حكومت پهلوي نشان دهد، به نوعي كه گويا اين مظلومان در جهنمي به سر مي‌بردند كه براي خروج از آن، لحظه شماري مي‌كردند. اما علاوه بر اين‌كه نمي‌تواند حتي يك مورد از تعرض به يهوديان در اين ايام ارائه كند، به سخني اعتراف مي‌كند كه نشان مي‌دهد مظلوم‌نمايي‌هاي تاريخي صهيونيست‌ها از چه سنخي است: «تلفن نخست‌ من، بعنوان «ژان‌ژاك» به دفتر اميرانتظام در لحظه‌اي انجام گرفت كه كاملاً نامناسب از آب درآمد. منشي او گفت مي‌داند موضوع چيست «ولي آقاي اميرانتظام در حال حاضر تشريف ندارند و به سوي سفارت آمريكا كه توسط انقلابيون اشغال شده، رفته‌اند»... سرانجام موفق به سخن گفتن با خود او شدم. او با ادب با من سخن گفت. توضيح دادم كه ما سي و چند ديپلمات اسرائيلي در ايران هستيم كه در خدمت دولت و ملت ايران قرار داريم و بسيار خوشحال خواهيم شد كه بتوانيم، اگر ميزبانان ما علاقمند هستند، به خدمت خود به ايران ادامه دهيم.»(ص394) آقاي تسفرير با وجود همه سياه‌نمايي‌هايش عليه انقلاب اسلامي و ملت به پا خاسته ايران، در اينجا اذعان مي‌كند كه «بسيار خوشحال» مي شدند چنان‌چه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به آنها اجازه داده مي‌شد در ايران بمانند و آشكار مي‌كند تهديد و وحشتي كه در سراسر كتاب از آن سخن به ميان مي‌آيد، همه و همه مبناي تاريخ‌سازي صهيونيستي داشته است. جالب اين‌كه به محض آن‌كه صهيونيست‌ها پاسخ منفي براي ماندن در ايران دريافت مي‌دارند، ايران به محيطي «متعفن» تبديل مي‌گردد: «سفيرمان، «يوسف هرملين»، با يكي از معاونين مدير كل وزارت‌خارجه تماس مي‌گيرد و او نيز مي‌گويد، اسرائيلي‌ها ديگر در ايران افراد مطلوبي محسوب نمي‌شوند، و مي‌افزايد كه ما بايد هرچه سريع‌تر ايران را ترك كنيم. با خود مي‌گوئيم، سپاسگزاريم، نيازي به متقاعد كردن ما به رفتن نيست. خود ما نيز قوياً در اين شرائط مايل به ترك اين فضاي متعفن هستيم.»(ص411) از اين‌گونه تناقض‌گويي‌ها و خلاف واقع‌گويي‌ها در آن‌چه موساد براي تطهير خود به افكار عمومي عرضه كرده است فراوان مي‌توان يافت. به طور قطع اين تلاش قادر نخواهد بود اعتبار توانمندي اسرائيلي‌ها را كه صرفاً متكي به مشت آهنين است تجديد كند. كارايي جعل تاريخ براي فريب توده‌هاي مردم و به كارگيري غيرانساني‌ترين شيوه‌هاي خشونت براي خفه كردن آگاه شدگان و معترضان، ديگر پايان يافته است. برخلاف آن‌چه اين كتاب مي‌خواهد ترسيم كند اتكاي غرب به اسرائيل در منطقه روز به روز تنفر ملت‌ها را از جهان سرمايه‌داري كه مولود انديشه‌هاي نژادپرستانه ضدبشري است فزوني خواهد بخشيد. نفس حضور پايگاهي با منحط‌ترين ديدگاه‌هاي نژادپرستانه در خاورميانه بر سرعت آگاهي ملت‌هاي مسلمان خواهد افزود. حتي اگر جهان سرمايه‌داري با محاسبات منفعت‌طلبانه به اين پديده بنگرد، ‌بايد هرچه زودتر به حاكميت نژادپرستان بر سرزمين فلسطين پايان دهد. امروز ‌ديگر اين مردمان فرهيخته نيستند كه تحقير را برنمي‌تابند بلكه مردمان عادي نيز تحقير را تاب نمي‌آورند. در آخرين فراز از اين نقد بايد بر اين نكته تأكيد كرد كه كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» با وجود گرفتار آمدن در انبوهي از تناقضات، اثري بسيار مفيد براي محققان و تاريخ‌پژوهان است. همه كساني كه مي‌خواهند به جعل واقعيت بپردازند دچار چنين سرنوشت محتومي‌اند. صهيونيست‌ها اگر بتوانند به كمك قوه قهريه منادي يك تاريخ‌نگاري يك‌سويه باشند، همان‌گونه كه در مورد هولوكاست عمل مي‌كنند، شايد بتوانند تناقضات و خلاف‌گويي‌هاي خود را پنهان دارند، اما ديگر در شرايط كنوني جهان همه چيز به دلخواه آنان رقم نخواهد خورد. اين كتاب همچنين از وجود دو نوع اشتباهات در آن رنج مي‌برد؛ برخي اشتباهات غيرعمدي نشان از آن دارد كه سرويس‌هاي اطلاعاتي اسرائيل برخلاف آن‌چه از خود ترسيم كرده‌اند، داراي تسلط اطلاعاتي نيستند و تنها قوت آنها همان «مشت آهنين» است. براي نمونه، نويسنده در مورد امام موسي صدر كه احتمالاً در چارچوب عملكرد موساد تاكنون مفقودالاثر است مي‌نويسد: «موسي صدر كه برادرزاده‌اش به عقد و همسري احمد، فرزند خميني درآمد...» در حالي‌كه خواهرزاده ايشان همسر مرحوم احمد آقا بود. يا مدعي است: «آقاي منتظري از سوي امام خميني به عنوان جانشين برگزيده شد» (ص273) كه اين انتخاب از سوي مجلس خبرگان رهبري صورت گرفت و امام نيز با آن مخالف بود. همچنين طرح ادعاي ناموفق بودن هيئت اعزامي به جنوب براي تأمين نياز سوخت داخلي با همكاري كاركنان صنعت نفت كاملاً خلاف واقع است.(ص270) اين هيئت كه آقايان هاشمي‌رفسنجاني، بازرگان و... عضويت آن را داشتند توانست به خوبي اين مشكل را رفع كند و اعتصابيون صنعت نفت كاملاً از امام خميني تبعيت داشتند. از طرفي يكي از شرايط دكتر غلامحسين صديقي براي پذيرش نخست‌وزيري اين نبود كه محمدرضا پهلوي ايران را ترك كند(ص259) بلكه به عكس صديقي اصرار داشت وي در ايران بماند. آيت‌الله احمد جنتي نيز هيچ‌گاه عضو شوراي انقلاب نبود: «آيت‌الله احمد جنتي يكي ديگر از اعضاي هسته (شوراي انقلاب) بود. جنتي اخيراً از اردوگاه سياسي - تروريستي سازمان آزاديبخش فلسطين، به رهبري ياسر عرفات، به ايران بازگشته بود.»(ص297) همچنين فرزند آيت‌الله جنتي يعني علي جنتي از تعقيب ساواك گريخته بود و تا پيروزي انقلاب در سوريه اقامت داشت. ‌همچنين در اين كتاب آمده است: «چراكه شيعيان افراطي به نيكي به ياد داشتند كه از ميان 12 امامشان، ده امام به مرگ طبيعي نمرده.»(ص321) در حالي‌كه به غير از حضرت مهدي (عج) يازده امام شيعيان به شهادت رسيده‌اند. ضمناً امام خميني نيز هرگز خليج فارس را خليج اسلامي خطاب نكرد؛ لذا ادعاي اين‌كه ايشان در مصاحبه با روزنامه السفير چنين تعبيري را براي خليج فارس به كار گرفته كاملاً خلاف واقع است.(ص337) درگيري‌هاي هوانيروز با گارد شاهنشاهي هم در باغشاه نبود (ص354) بلكه در مركز آموزش‌هاي نيروي هوايي در خيابان دماوند بود. آيت‌الله خامنه‌اي نيز پيشنماز مسجد ابوذر نبود: «حجت‌الاسلام علي خامنه‌اي، يكي از وفاداران افراطي خميني در انفجار بمبي كار گذاري شده درون يك ضبط صوت در مسجدي كه او روزانه در آن نماز مي‌خواند، زخمي شد.» (ص450) آيت‌الله خامنه‌اي در آن زمان امام جمعه تهران بود و در حال سخنراني در مسجد ابوذر توسط كساني كه بعدها مشخص شد با سفارت آمريكا در ارتباط بودند مورد ترور ناموفق قرار گرفت و.... مسلماً مشاهده انبوهي از اطلاعات غلط اين‌چنيني در اثري كه توسط موساد به چاپ رسيده است، اين واقعيت را مشخص مي‌سازد كه قوت موساد در چه زمينه‌اي است. اطلاعاتي را نيز رئيس شعبه موساد در تهران عامدانه به غلط ارائه كرده است كه از آن جمله‌اند نسبت دادن فاجعه سينما ركس به ملت ايران كه از عملكرد ديكتاتوري پهلوي و حاميانش آمريكا، انگليس و اسرائيل جان به لب شده بود: «كاملاً محتمل است كه اين فاجعه و نيز وقايع بي‌شمار ديگري از اين قبيل، همگي كار روحانيون بنيادگرا و طرفداران آنها بود.»(ص108) در حالي‌كه بسياري از وابستگان رژيم پهلوي همچون منصور رفيع‌زاده - رئيس شعبه ساواك در آمريكا- و آقاي قره‌باغي در كتاب «چه شد كه چنان شد» و... در خاطرات خود به صراحت آتش‌سوزي‌ها را كار ساواك عنوان مي‌كنند، چنين جناياتي را به ملت ايران نسبت دادن، صرفاً حكايت از بغض و كينه نويسنده دارد. موضوع شماتت قرآن از يهوديان نيز مربوط به جماعتي از بني‌اسرائيل است كه مقابل فرامين الهي كه توسط حضرت موسي عليه‌السلام به آنان ابلاغ مي‌گرديد، ايستادند و نه پيروان راستين و ثابت قدم اين پيامبر معزز آن‌گونه كه در كتاب آمده است (ص137). همچنين در فراز ديگري ادعا شده است: «از ديد مسلمانان، يهوديان «نجس» محسوب مي‌شوند و هرگونه تماس بدني و اصطكاك با آنها مسلمانان را «نجس» مي‌كند و مسلمان معتقد است كه اين «نجاست» ديگر با هيچ آبي تطهير نمي‌شود.»(ص140) اولاً فتواي امام خميني و آيت‌الله خامنه‌اي بر پاك بودن اهل كتاب است. در ثاني در اسلام هيچ نجسي وجود ندارد كه انسان به آن ملوث شود و با آب پاك نشود؛ بنابراين چنين مطلبي كاملاً خلاف واقع است. غيرواقعي توصيف كردن مبارزه مردم در پشت‌بام‌ها و در شب‌هاي تاريك كه طي آن مردم شعار الله‌اكبر سر مي‌دادند(ص239) در حالي است كه اين مبارزات عملاً دستگاه سركوبگر رژيم پهلوي را فلج ساخته بودند و محمدرضا پهلوي وحشت خود را در گفتگو با احسان نراقي از اين نحوه مبارزه اعلام داشته بود؛ چراكه اين شيوه مبارزه در دل شب و روي پشت‌بام‌ها، با گلوله قابل سركوب نبود. همچنين نويسنده به طرح اين ادعا مي‌پردازد ‌كه امام به طور مرتب با بي‌بي‌سي در پاريس مصاحبه داشتند: «خميني در طول اقامت حدوداً چهار ماهه‌اش در فرانسه، بيش از يكصدوسي مصاحبه با روزنامه‌ها، راديو و شبكه‌هاي تلويزيوني خارجي انجام داد، و در صدر آنها «ستاره هر روز» بي‌بي‌سي بود.»(ص273) اين ادعا كاملاً خلاف واقع است؛ زيرا در طول اين مدت، كليه بخش‌هاي بي‌بي‌سي، اعم از راديو، تلويزيون و... روي‌ هم رفته فقط سه بار با امام مصاحبه داشتند و اين رسانه همواره تلاش داشت از طريق پوشش‌هاي خبري خود رهبري انقلاب را به سوي مخالفان طرفدار غرب سوق دهد كه به دليل اعتقاد مردم به امام هرگز به هدف خود نزديك نرسيد. همچنين در اين فراز آقاي تسفرير مدعي است: «يك استوديوي بزرگ صدابرداري در پاريس تمامي سفارشهاي ساليانه خود را كنار گذاشته و همه تلاش خود را مصروف تهيه كاست‌هاي مصاحبه‌هاي خميني و ساير سخنان او كرده بود.»(ص273) در حالي كه تكثير نوارهاي امام توسط يكي از دانشجويان مقيم فرانسه به نام مسعود مانيان با يك دستگاه تكثير ساده صورت مي‌گرفت. ادعاي اين‌كه امام از ترس بمباران مدرسه رفاه، هرشب محل خواب خود را عوض مي‌كرد نيز كاملاً خلاف واقع است (ص320) همچنين اين ادعا ‌كه امام خميني فقط يك‌بار در مراسم عزاداري شهادت ائمه اطهار گريست به هيچ وجه صحيح نيست: «لحظه‌اي رسيد كه خميني، كه فولادگونه احساسات خويش را كنترل مي‌كرد، به سختي گريست و آن احساسات فرو خفته ده‌ها ساله در او فوران كرد و او در برابر چشمان همگان بشدت گريه كرد. احتمالاً خميني از اين امر پشيمان شد، زيرا تا در مدرسه رفاه بود، ديگر حجازي به اجراي شعر و نوحه در آئين‌هاي علني آنجا دعوت نگرديد. خميني نمي‌خواست ديگران، رهبر انقلاب را ضعيف تصور كنند.»(صص323-322) همه ملت ايران همه ساله دست‌كم گريستن امام خميني را در مراسم عزاداري امام حسين(ع) كه از تلويزيون به طور مستقيم پخش مي‌شد مشاهده مي‌كردند. چگونگي اعدام شدن هويدا ازجمله خلاف واقع‌هاي ديگر در اين كتاب است: «اوائل بهار 1979 خلخالي، خود به زندان رفت، اين اسير را كت بسته به داخل اتومبيلش كشاند. آنجا گلوي او را با دستان خود آن‌قدر فشار داد تا خفه شود، كه شد.»(ص439) در حالي‌ كه هويدا بعد از محاكمات طولاني توسط جوخه اعدام تيرباران شد. طرح اين ادعا ‌كه رهبر انقلاب نماينده خدا بر روي زمين است(ص444) درحالي صورت مي‌گيرد ‌كه اولين رهبر انقلاب توسط مردم برگزيده شد و به طور كلي رهبري در ايران بر اساس قانون اساسي از سوي مجلس خبرگان رهبري منتخب مردم انتخاب مي‌شود و هرگز چنين بحثي در قانون اساسي در مورد وي مطرح نيست. طرح ادعاي بي‌اساس وجود كليدهاي پلاستيكي بهشت براي كشانيدن مردم ايران به خطوط دفاعي در جريان تهاجم عراق به ايران از سوي آقاي تسفرير در اين كتاب (ص478) كه همواره در رسانه‌هاي تحت نفوذ صهيونيست‌ها در غرب نيز تكرار مي‌شود، از يك سو توهين صريح به فداكاري و ايثار ملت ايران در دفاع از مرز و بومشان به حساب مي‌آيد و از سوي ديگر رياكاري صهيونيست‌ها را از اظهار دلسوزي نسبت به تبعات حمله عراق به ايران، آشكار مي‌سازد. انتساب القاعده به انقلاب اسلامي نيز كاملاً كذب است(ص484) در مورد اين گروه دستكم مي‌توان گفت كه سرويس‌هاي اطلاعاتي غرب در آن نفوذ فوق‌العاده‌اي دارند؛ زيرا بنياد اين تشكل در افغانستان و در زماني گذاشته شد كه آمريكايي‌ها با مجاهدين افغان پيوندي قوي پيدا كرده بودند. نسبت دادن مطالب خلاف واقع به امام خميني همچون: «نگرانم كه ما نيز در تاريخ مانند هيتلر مورد قضاوت قرار گيريم.»(ص507) از موارد ديگري است كه بايد مورد توجه قرار گيرد. چنين جمله‌اي هرگز از سوي رهبر انقلاب مطرح نشده است. البته موارد بسياري از اين دست اكاذيب در اين كتاب تعبيه شده تا به زعم صهيونيست‌ها چهره انقلاب اسلامي مخدوش شود، اما از آنجا كه اين مقام عالي‌رتبه موساد در جاي جاي اين اثر معترف است كه انقلاب اسلامي بزرگترين ضربه را به اسرائيل وارد ساخته است، همين اعتراف براي ملت‌ها در جهت درك اصالت نهضت ملت ايران كفايت مي‌كند و خواننده، منشأ اين شايعه‌پراكني‌ها را خوب مي‌شناسد و بر آن وقوف مي‌يابد. از طرفي، اذعان آقاي تسفرير به ساخت فيلم ضدايراني «بدون دخترم هرگز» در مشورت با وي، ملت ايران را به تداوم كينه و عداوت صهيونيست‌ها با خود آگاه مي‌سازد: «تهيه‌كنندگان اين فيلم با من نيز درباره اماكني كه مي‌توان فيلمبرداري را در آنجا انجام داد... مشورت كردند.(ص461) تأسف‌بارتر از همه، بازي صهيونيست‌ها با اقليت‌ها و در رأس آنها كُردهاست. رئيس شعبه موساد در تهران مدعي است كه اسرائيل بسيار به سرنوشت كُردها علاقه‌مند بوده است و زماني كه محمدرضا بر سر آنها با صدام معامله كرد به شدت ناراحتي اسرائيلي‌ها را برانگيخت، اما كذب اين ادعا زماني مشخص مي‌شود به هنگام قتل‌عام كُردها توسط نيروهاي سازمان مجاهدين خلق در دوراني كه رسماً با آمريكا و اسرائيل مرتبط شده بودند، هيچ‌گونه مخالفتي از سوي صهيونيست‌ها ابراز نمي‌گردد. به ويژه در دوراني كه صدام حسين با سلاح‌هاي غربي، كُردهاي عراقي و ايراني را مورد بمباران شيميايي (از نوع سيانور) قرار داد، آقاي تسفرير نمي‌تواند كمترين مدركي ارائه دهد كه مقامات اسرائيل با آن مخالفت كرده باشند: «عراق كُردهاي خود را در حلبچه به طرزي فجيع به قتل رساند. در چندين نقطه ديگر نيز عراقي‌ها از اين سلاح‌هاي غيراخلاقي و ممنوعه استفاده كردند. جهان در گوشه‌اي ايستاده و كمابيش، فقط نظاره مي‌كرد.»(ص473) كسي كه بسيار خود را دلسوز كُردها معرفي مي‌كند در قبال اين جنايت تنها به اشاره‌اي به سكوت جهان در اين باره بسنده مي‌كند. اگر به راستي صهيونيست‌ها براي تضعيف ملت‌هاي مسلمان، مسئله قوميت‌ها را رياكارانه دنبال نمي‌كنند، چرا‌ در قبال اين جنايت سكوت كردند و حتي عوامل غرب همچون مجاهدين خلق را براي تقويت صدام بسيج ساختند؟ به هر حال، با وجود همه تلاش‌هاي نويسنده براي كارا نشان دادن نقش اسرائيل در كنترل ملت‌ها، هر خواننده‌اي با هر ميزان درك سياسي، قابليت و توانمندي مواجهه صهيونيست‌ها با يك بحران جدي را از كليت اين كتاب نمي‌تواند نتيجه بگيرد. شايد بهترين نقطه قوتي كه مي‌توان در اين اثر سراغ گرفت، امكان شناخت انقلاب اسلامي از زبان يكي از دشمنان قسم خورده‌‌اش باشد كه نبايد از آن غافل شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 37

تاريخ، علم زنده

تاريخ، علم زنده آنان كه از علم تاريخ و قاعده‌ها و فايده‌هاي آن به درستي اطلاع ندارند، در بياني عوامانه، همواره اين طعن و كنايه را نسبت به اين علم شريف و مفيد دارندكه تاريخ به مرده‌ها مي‌پردازد. تصور چنين اشخاصي آن است كه بدين ترتيب، تاريخ فاقد پويايي و كارايي است و لذا مرده است. هر چند چنين اظهار نظري حاكي از بي‌دانشي گوينده و افق بسته و نگرش محدود او است و نزد هيچ يك از عقلاي عالم و صا حبان انديشه و نظر، چنين قضاوتي ديده نشده است. و لذا اعتبار ندارد و براي بحث و نظر، محل اعتنا نيست. اما چون همواره اين خطر وجود داردكه اين تصور بعضي را نسبت به درس تاريخ دچار مشكل سازد، در اين خصوص توضيحي مختصر داده مي‌شود. تاريخ در بردارنده دانش ما از گذشته است. اما بدون شك تاريخ به تمامي گذشته نمي‌پردازد. از تمامي گذشته همواره بخشي از آن مورد توجه مورخ قرار مي‌گيرد و بسا كه مورخي ديگر، بخشي ديگر را مد نظر قرار دهد. هيچ مورخي نمي‌تواند ادعا كند كه تمامي گذشته را ثبت و ضبط كرده است، زيرا اصولاً چنين امري محال است. لذا گزينش از ميان رخدادهاي گذشته،‌امري حتمي است. اين سنجش و گزينش محدود و منحصر به منابع دست اول تاريخي كه رويدادها را ثبت و ضبط مي‌نمايد نيست، بلكه مورخاني كه در دنبال مي‌آيند و نظر به منابع دست اول دارند نيز، به سنجش و گزينش درمنابع مقدم دست مي‌زنند. مردمان هر عصري در رجوع به آثار مورخان، فقط بخشي از تاريخ نوشته‌ها را كه مطلوب و مورد نظر آن‌ها است، مورد توجه قرار مي‌دهند. اي بسا مردمان عصري گوشه‌اي از تاريخ نوشته‌ها را مورد توجه قرار دهند كه نسل پيش از آن‌ها عنايتي بدان نداشته‌ اند. اين جريانِ دائمي ادراك مجدد و بازشناسي تاريخ، هيچگاه متوقف نمي‌شود و همواره پوياو منطبق با شرايط جامعه و خواست هر نسلي، استمرار مي‌يابد. ايراد كساني كه تاريخ را مرده مي‌پندارند، اگر به گذشته خاموش بشر است ربطي به تاريخنگاري ندارد، كما اين كه اعمال كنوني بشر نيز، روزي به گذشته سپرده خواهد شد. اما اگر ايراد بر دانش تاريخ است هيچگاه ايستايي و توقف نداشته است. در واقع در ارزيابي ركود يا پويايي تاريخنگاري، نبايد به سراغ رخدادهاي تاريخي رفت، بلكه بايد به سراغ مورخان و مطالعه‌كنندگان تاريخ رفت. اين بخش از دانش تاريخي، يعني فاعلان شناسايي آن، اصل و اساس تاريخ را تشكيل مي‌دهند، زيرا هم خود بخشي از تاريخند و هم مطالعه كنندة آن، رابطه پيچيده و توأم با ظرافت و باريك بيني كه در اين جا پيش مي‌آيد، براي عوام قابل درك و تشخيص نيست و كساني كه به تاريخ عنوان مرده مي‌دهند، از همين گروه هستند درك اينان از تاريخ استاد و سطحي است، در حالي كه ادارك تاريخ مستلزم نگرشي پويا از پديده‌اي پويا است و اين فرايند ساده‌اي نيست و در مقام تحليل نظري، بسيار پيچيده خواهد بود. اگر تعبير «ادوارد هالت كار»، مورخ انگليسي را از تعامل رخداد با فاعل شناسايي تاريخ، به گفت و گوي گذشته و حال تعبير كنيم، اين گفت و گو زنده و پوياست، ولي ادراكي بيش از سطحي نگري مي‌خواهد تا دانسته شود. نيز اگر اين سخن «كروچه» مورخ ايتاليايي را بپذيريم كه مي‌گويد «هر كسي از كرسي معرفتي روزگار خود به تاريخ مي‌نگرد و لذا، تمامي تاريخ در واقع تاريخ زمان حال است»، در مي‌يابيم كه تا چه اندازه فعليت يافتن دانش تاريخ مستلزم پديده‌اي به نام انسان، آن هم انسان انديشمند و به خصوص انسان مورخ است. گذشته تاريخي بدون مورخ و به طور كلي انسان زنده، نه موجوديت مي‌يابد و نه درك مي‌شود‌، لذا در ارزيابي دانش تاريخي هر عصر بايد به مردمان آن عصر نگريست. بر اين اساس موقعيت علم تاريخ در هر عصروابسته به موقعيت فرهنگي و علمي آن عصر است. اين سخن بدان معناست كه تلقي مردمان از گذشته در واقع بازگو كننده تعبير و تفسير و معنايي است كه از خود دارند. اگر ملتي خود را زنده مي‌داند، چگونه ممكن است در تاريخ به امري توجه كند كه در اساس مرده است، هيچ خاصيتي ندارد، و هيچ فايده‌اي هم بر شناخت آن مترتب نيست؟ اصولاً چنين امري حتي قابل تصور هم نيست، مگر براي مردم و فرهنگي كه در فضاي گذشته زندگي مي‌كنند، براي گذشته و به خاطر گذشته نفس مي‌كشند و اصولاً در حال زندگي نمي‌‌كنند، بلكه در گذشته به سر مي‌برند. در واقع موقعيت علم تاريخ بستگي به گذشته‌اي كه يك جامعه داشته است ندارد، بلكه منوط و مربوط به مردم كنوني آن جامعه است. بايد ديد آيا اراده آن مردم در بازگشت به گذشته،‌ مانند در حال يا رفتن به سوي آينده خواهد بود؟ بدون شك علم و اراده يك مردم و تعالي و ترقي جويي آنان نسبتشان با گذشته و حال و آينده را تعيين خواهد كرد. در پاسخ به اين پرسش كه ما نيازمند گذشته هستيم يا گذشته به ما نياز دارد، بدون شك اين ما هستيم كه به گذشته نيازمنديم. اگر گذشته پديده‌اي پشت سر گذاشته شده است و به تعبيري، فضاي فرهنگي مرده به شمار مي‌آيد، ديگر نه سخني دارد نه موجوديتي و نه خواستي. پس چرا بدان توجه مي‌كنيم؟ در حالي كه مي‌دانيم مردمان هر عصري براساس خواست و نيازي كه دارند، به تاريخ رجوع مي‌كنند. به راستي چه ضرورتي براي توجه به تاريخ وجود دارد؟ چرا با چنين نگاهي به گذشته،‌ياد و خاطره و آثار و نتايج پديده‌هاي گذشته را زنده مي‌كنيم و حتي مي‌‌كوشيم كه آن را جاودان بسازيم؟ سخن در اينجا بر سر آن كه چه قسمت و چه مبحثي از تاريخ ارجحيت دارد نيست، بلكه صرف توجه مردمي زنده،‌هوشيار و خواهان ترقي و تعالي براي نظر افكندن در گذشته‌هاست زيرا در واقع اين اقدام آنان است كه مردگان تاريخ را بر مي‌ انگيزد و زنده مي‌سازد و حضوري ملموس و محسوس به صورت خاطره‌ ايران قومي‌،سنت ملي، ميراث فرهنگي، ارزش‌هاي اجتماعي ... بدان‌ها مي‌بخشد. حتي گاه براي احيا و حفظ آن، سرمايه‌هاي هنگفت مادي و انساني نيز صرف مي‌كند. شكي نمي‌توان داشت كه هر نسلي در هر عصري، در رجوع به گذشته‌ها پاسخ به پرسشي و رفع نيازي و ضرورتي را جست و جو مي‌كند و چون بدان مي‌رسد، اين رجوع را استمرار مي‌بخشد. در غير اين صورت بايد در صحت خرد انساني به خاطر پرداختن به تاريخ ترديد روا داشت. نگاهي كوتاه به رقابت دولت‌ها و ملت‌ها براي تصاحب خاطره تاريخي يكديگر و نيز تلاش مجدانه آن‌ها براي حفظ ميراث فرهنگي، نشان مي‌دهد همان گونه كه يك انسان از فراموشي در هراس است و گم كردن خويش موجب عدم تعادل او مي‌گردد يك جامعه نيز با از دست دادن گذشته خويش به واقع هويت خود را از دست مي‌دهد. براي گريز از اين وضع خطرناك، همواره خاطره تاريخي ملي عزيز و گرامي داشته مي‌شود، به همگان تعليم داده مي‌شود و بر پاسداري از آن تأكيد مي‌گردد. با همه اين احوال مي‌توان گفت كه تاريخ مرده است؟ اگر مرده است پس اين همه حساسيت سياسي، فرهنگي اجتماعي ... در مورد رخدادهاي تاريخي، شخصيت‌ها‌ و به طور كلي آن چه كه به گذشته سپرده شده است از چه روست؟ در دنياي امروز حتي در مواردي مسائل بسيار جزئي و قضاوتي بسيار ساده در تاريخ همه كشورها با حساسيت و دقت پي‌گيري مي‌شود. براستي چرا دولت‌ها و ملت‌ها همگي به طور توأمان بيم و اميد از تاريخ را با خود دارند؟ اين همه نشان نمي‌دهد كه تاريخ به واقع مرده نيست؟ آيا گوياي اين واقعيت نيست كه زنده يا مرده بودن تاريخ بستگي به زنده يا مرده بودن ملت متعلق بدان و دارنده آن دارد؟ درك ضرورت، اهميت و حسياسيت تاريخ براي جامعه و فرهنگ آن، واقعيتي انگليس اجتناب‌ ناپذير براي دست‌ اندركاران و مسؤولان تعليم و تربيت و فرهنگ كشور در تمامي سطوح است. اين ادراك در سطحي گسترده‌تر فقط خاص نخبگان نيست، بلكه تمامي آحاد جامعه را نيز در بر مي‌گيرد. در اين راستا وظيفه مؤلفان، محققان، استادان و دبيران تاريخ سنگين‌تر است. آنان مي‌توانند با بازشناسي نو به نو تاريخ و انطباق مداوم آن با دانش روز و كارآمد ساختن آن در پاسخگويي به نيازهاي هر دوره، موجب رشد و اعتلاي علم تاريخ شوند. تاريخ مرده نيست، زنده است و هر زمان مي‌توان از آن پيامي دريافت كرد،‌تجربه‌اي از آن آموخت و از آن به عنوان كان گوهر،‌ سرمايه‌ها برداشت، اما اين خود مستلزم شنوايي از تاريخ است؛ تجهيز به دانش روز و درك ضرورت‌ها و نيازها را طلب مي‌كند. بدون شك اگر دست‌اندركاران تاريخ بي‌خبر و بيگانه از جامعه خويش و شرايط و خواست‌هاي آن باشند، نخواهند توانست سر زندگي، شادابي و پويايي اين رشته از دانش بشري را حفظ كنند و ‌آن را در طريق كمال و ترقي قرار دهند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 36 به نقل از:رشد آموزش تاريخ، دكتر عبدالرسول خيرانديش، سال چهارم، ش 12، 1382

زندانهاي انگليس، الگوي ساواك

زندانهاي انگليس، الگوي ساواك سندها را با هم مي‌بينيم: گزارش درباره: ملاقات با رابط سرويس انگلستان منظور: استحضار رياست اداره پيمانها 1ـ در اجراي اوامر در تاريخ 4/9/53 با رابط سرويس انگلستان ملاقات و به او اظهار داشتم كه چندي پيش عده‌اي از كارمندان ساواك از زندانهاي انگلستان ديدن نموده‌اند به دنبال اين مسافرت ساواك مايل است يك نفر كارشناس امور ساختماني از طرف ساواك مجدداً به انگلستان مسافرت نموده و از زندانهاي آنجا بازديد به عمل آورد تا پس از بازگشت به ايران مانند آنها را در ايران بسازد و از وي خواستم تا جواب مثبت يا منفي سرويس خود را به ساواك اعلام نمايد. نامبرده اظهار داشت: به منظور دنبال نمودن موضوع نياز به اطلاعات بيشتري در اين مورد دارد از قبيل: اين عده كه از انگلستان بازديد نمودند چند نفر بودند اسامي آنها چه بوده در چه تاريخي به انگلستان مسافرت نموده‌اند و از چه نوع زندان، از زندانهاي پليسي، ارتشي يا دستگاههاي امنيتي بازديد نمودند. نكته ديگر اينكه آيا اين مسافرت كارشناس ساختماني فوري است يا نه. اين اطلاعات مورد نياز وي است تا مطلب را از سرويس خود سئوال نمايد. 2ـ در مورد ترجمه مطلب انگليسي مورد نياز به چهار زبان عربي ـ كردي ـ تركي و فارسي اظهار داشت اين مطلب فقط روي كاغذ سفيد بدون مارك و بدون مهر و امضاء موردنياز است و شركت مربوطه اين مطالب را در فرمهاي مخصوص خواهد گذارد. وي تقاضا نمود روز چهارشنبه كه با آقاي شيباني ملاقات دارد اطلاعات تكميلي مربوط به مسافرت كارمندان به انگلستان و بازديد از زندانها و همچنين ترجمه مطالب مورد نياز به ايشان تحويل شود. مراتب جهت استحضار و صدور اوامر از عرض مي‌گذرد. بخش سنتو ـ باقريان نيا درباره: بازديد از زندان منظور: استحضار تيمسار قائم‌مقام ساواك و صدور اوامر پيشينه: 1ـ در اوايل مهرماه / 1353 هيأتي از ساواك از يك زندان در 90 ميلي لندن كه مخصوص نگاهداري تروريستها و خرابكاران ايرلندي است ديدن نمودند. 2ـ در تاريخ 18/10/53 در اجراي اوامر تيمسار قائم‌مقام ساواك با رابط سرويس انگلستان تماس گرفته شد و اعلام گرديد كه ساواك درصدد است زندان جديدي با تجهيزات مشابه زنداني كه در انگلستان مورد بازديد قرار گرفته بسازد و از سرويس انگلستان خواسته شد تا امكان بازديد چند نفر مهندس ساختمان از طرف ساواك از زندان مزبور فراهم گردد. 3ـ در تاريخ 31/1/54 رابط سرويس انگلستان ضمن تسليم يادداشت پيوست اعلام نمود كه سرويس انگلستان موافقت خود را با مسافرت كارشناسان ساختماني ساواك به انگلستان اعلام نموده است. ضمناً در اين يادداشت درخواست شده است تاريخ مسافرت اين عده به انگلستان اعلام گردد. مراتب جهت استحضار و صدور اوامر عالي از عرض مي‌گذرد. حوزه تيمسار رياست ساواك مديريت كل اداره ششم حوزه تيمسار رياست ساواك (اداره پيمانها) بازديد از زندان در اجراي اوامر طي تاريخ يكم الي يازدهم تيرماه/54 هيأتي به سرپرستي آقاي علي رخشا به منظور بازديد از وسائل تكنيكي كه در ساختمان‌هاي زندان‌هاي انگلستان به كار گرفته از آن كشور بازديد به عمل آورد. يكي از شركت‌كنندگان در اين بازديد آقاي اميرنصرت منقح (مهندس ساختماني ساواك) بوده است. تيمسار قائم‌مقام ساواك مقرر فرموده‌اند در صورتي كه بازديد ايشان جنبه خاصي داشته و قرار بوده كه گزارشي از مشاهدات خود تسليم نمايد معهذا هنوز گزارشي به عرض معظم‌له در اين مورد نرسانيده است. خواهشمند است ضمن مذاكره با نامبرده ترتيبي داده شود كه گزارش موردنظر تهيه و به عرض تيمسار قائم‌مقام ساواك رسانيده شود. حوزه تيمسار رياست ساواك ـ محيط باقريان 8/9/54 به: مديريت كل اداره يكم شماره: 518/810 از: اداره كل هشتم 810 تاريخ: 19/4/35 درباره: سمينار ضدجاسوسي انگلستان طبق تصويب تيمسار ارتشبد رياست ساواك مقرر است پنج نفر از كارمندان اداره كل هشتم و يك نفر از اداره كل آموزش و يك نفر مترجم از تاريخ 15 شهريورماه 2535 به مدت يك هفته در سمينار مشترك ضدجاسوسي ايران و انگلستان كه در لندن تشكيل خواهد شد شركت نمايند. عليهذا اسامي پنج نفر كارمنداني كه در اين سمينار شركت خواهند نمود جهت اقدام مقتضي به شرح زير اعلام مي‌گردد. ضمناً در مورد مترجم تيمسار ارتشبد رياست ساواك پي‌نوشت فرموده‌اند آقاي پاكروان از اداره كل هفتم شركت نمايد. مديركل اداره هشتم ـ هاشمي 1ـ آقاي علي‌اصغر فاضل علوي رئيس اداره عمليات شوروي 2ـ آقاي پرويز فراز رئيس دايره عمليات شوروي 3ـ آقاي حسين بهاري رئيس بخش متون دكترين آموزشي 4ـ آقاي مسعود تاجداري رئيس دايره عمليات معاودين و مهاجرين و پناهندگان 5ـ آقاي ابراهيم پورپاكدل رئيس دايره عمليات كشورهاي اقمار شوروي گيرندگان: 1ـ مديريت كل اداره ششم جهت اطلاع و اقدام 2ـ مديريت كل اداره هفتم جهت اطلاع و اقدام 3ـ مديريت كل اداره آموزش جهت اطلاع و معرفي كارمند واجد شرايط جهت شركت در كميسيون مزبور بفرموده جناب قائم‌مقام با رياست اداره پيمانها مذاكره نماييد. 23/4 گزارش ملاقات با رابط سرويس انگلستان منظور: استحضار تيمسار رياست ساواك و صدور اوامر رابط سرويس انگليس طي ملاقاتي در روز پنجشنبه 7/10/57 اظهار داشت ما به ساواك اعتماد كامل داريم و اطمينان داريم كه از اسناد طبقه‌بندي شده دوجانبه قوياً حفاظت خواهد شد. ولي با توجه به تغييرات احتمالي كه در كابينه ايران داده خواهد شد مايليم توجه ساواك را به اين نكته جلب نماييم كه حتي در داخل حكومت فعلي انگلستان نيز ما به برخي از وزراي خود اعتماد نداريم و نخست‌وزير انگلستان بسياري از مسائل حساس را در اختيار اين وزراء نمي‌گذارد. در هر صورت مايليم در مورد اسناد طبقه‌بندي شده دوجانبه (ساواك و سرويس انگليس) با توجه به تغييرات احتمالي سياسي در آينده توجه ساواك را به حفاظت اين اسناد جلب نماييم. رابط اضافه كرد اغلب سرويسهاي اطلاعاتي جهان در چنين مواردي يك طرح اضطراري حفاظتي براي حفظ و يا در صورت لزوم معدوم كردن اسناد حساس تهيه مي‌كنند. اقدامات انجام شده: به منظور بررسي اظهارات رابط سرويس انگليس كميسوني مركب از اينجانب (معاون اطلاعات خارجي) ـ مديركل اداره دوم ـ مديركل اداره هفتم و رئيس اداره همكاريها در تاريخ 9/10/57 تشكيل و نتايج مشروحه زير حاصل گرديد كه جهت استحضار و تصويب از عرض مي‌گذرد: 1ـ با توجه به اينكه تهيه طرح اضطراري حفاظت به منظور معدوم كردن اسناد حساس در صورت لزوم منحصراً مربوط به يك قسمت از ساواك نبوده و كليه ادارات كل ساواك احتمالاً از اسناد فوق‌العاده حساسي نگهداري مي‌كنند و به علاوه در ساير سازمان‌هاي مملكتي نيز از قبيل ارتش و وزارت امور خارجه اسنادي با طبقه‌بندي حفاظتي بالا وجود دارد از اين رو هرگونه اقدام در موقعيت كنوني كشور به منظور معدوم كردن اسناد حساس يا تهيه طرح مربوط به اين كار باعث ايجاد تشنج و بروز شايعات در داخل ساواك در سطح كشور خواهد شد. 2ـ شايسته است كه كميسيوني تحت عنوان مقابله با آسيب‌پذيريهاي غيرمنتظره (از قبيل سيل ـ زلزله و غيره) از مديران كل ادارات ذينفع به منظور تهيه و تكميل طرح تصفيه اسناد كه در گذشته نيز در ساوا سابقه داشته تهيه و كميسيون به تدريج و در نهايت پنهانكاري طرح اضطراري حفاظت را تهيه نمايند تا در موارد غيرعادي بتوانند چنانچه اوامري در اين زمينه صادر شود اسناد حساس را از ساواك دور يا معدوم نمايند. 3ـ با شرح مراتب بالا در صورت تصويب مقرر فرمايند به رابط سرويس انگلستان پاسخ داده شود كه ساواك نسبت به مخاطرات احتمالي كه متوجه اسناد مربوط به همكاريهاي دوجانبه با سرويسهاي بيگانه مي‌باشد آگاهي كامل دارد و اطمينان داده مي‌شود كه حداكثر تلاش به عمل خواهد آمد تا اين قبيل اسناد در اختيار عناصر غيرمجاز قرار نگيرد. معاون اطلاعات خارجي ـ كاوه 1ـ اقدام شود 2ـ اداره كل 4 اخذ دستور نمايد اداره همكاريها 1ـ به رابط جواب داده شود 2ـ رونوشت عين گزارش را به اداره كل چهارم بفرستيد كه از حضور تيمسار رياست ساوا اخذ دستور نمايند منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 36

گزارش يك جنايت

گزارش يك جنايت در آستانه تجزيه فلسطين در سازمان ملل (آذر 1326) اين سرزمين شاهد جنايات متعددي از سوي گروههاي صهيونيستي با هدف فراهم ساختن زمينه‌هاي اين تجزيه و سپس تأسيس دولت اسرائيل در آن بوده است. گزارش زير شرح يكي از اين جنايات است كه توسط ابوالحسن بهنام سركنسول دولت وقت ايران در فلسطين براي وزارت امور خارجه كشورمان ارسال شده است. شماره 563 تاريخ 10/5/1325 پيوست ــ موضوع انفجار بمب در هتل كينگ داويد چنانكه در اخبار راديوهاي خارجي و خبرگزاريها منتشر گرديده و استحضار حاصل كرده‌اند روز 31 تيرماه نزديك نيم ساعت بعد از ظهر قسمتي از عمارت هتل كينگ داويد بر اثر انفجار بمب خراب و عده زيادي كشته و زخمي شده‌اند. جريان واقعه به شرح زير مي‌باشد. روز دوشنبه 31 تيرماه نزديك يك ربع ساعت از ظهر گذشته صداي انفجار كوچكي شنيده شد و بلافاصله سوت خطر را كه معمولاً براي اين قبيل مواقع است كشيدند. مجدداً صداي انفجار كوچك ديگري نزديك هتل كينگ داويد شنيده شد. پس از چند دقيقه ديگر بمب بزرگي در عمارت بزرگ مهمانخانه مزبور منفجر و قسمتي از بنا را به كلي خراب كرده. مهمانخانه كينگ داويد ساختمان بسيار بزرگي است كه جناح راست آن اداره دبيرخانه كل فلسطين بوده و بقيه مهمانخانه. زير زمين اين بنا قسمتي آشپزخانه و قسمتي انبارها و ماشين‌‌خانه و آن قسمت كه زير اداره دبيرخانه واقع بود كاباره دانسينگ موسوم به La Regance قرار داشت. در همان اوقات كه دو بمب كوچك يكي در سمت جنوب و ديگري در سمت شمال خارج عمارت مهمانخانه و نزديك كنسولگري فرانسه از طرف تروريست‌ها منفجر شد و توجه پليس را به آن سوي جلب كرده بودند چند نفر از آنها كه بعداً معلوم شد از دسته معروف به IRGUN ZVEI IEUMI بودند موفق شدند با لباس مبدل عربي و چند ظرف بزرگ شير (كه مملو از مواد منفجره بود) از در سرويس مهمانخانه وارد آشپزخانه شده با تهديد و به وسيله اسلحه كاركنان آنجا را وادار به سكوت نموده و خود را از راهروها به سرعت به زيرزميني كه دانسينگ (رژانس) و درست زير اداره دبيرخانه كل واقع بود برسانند و پس از گذاشتن بمب‌ها به سرعت خارج شوند. در راهروها و زيرزمين مزبور نيز اشخاصي را كه مي‌ديدند با اسلحه وادار به سكوت كرده و يكي دو نفر را هم كشتند و در موقع خروجشان از عمارت نيز اگرچه مورد حمله پليس واقع شدند ولي با اتومبيلي كه آمده بودند موفق به فرار شدند. در همان لحظات بمب مزبور منفجر شد و يك ستون بزرگ دود قهوه‌اي رنگ روشن غليظي چند صد متر در آسمان بالا رفت. پس از برطرف شدن دودها قسمت بزرگي از بنا كه پنج طبقه بود و در جبهه خيابان بزرگ شهر قرار داشت فرو ريخت. چون انفجار بمب تقريباً نيم ساعت بعد ازظهر و موقعي بود كه هنوز اداره مشغول كار بود تلفات بسياري وارد آمده تا امروز عده كشته‌شدگان 83 نفر و مجروحين 64 نفرو 19 نفر هم مفقود هستند يعني كساني كه خانواده آنها از آنها بي‌طلاع و احتمال مي‌دهند زير آوار باشند. عمليات كاوش از روز دوشنبه تاكنون حتي در تمام شبها هم زير چراغهاي پرنور ادامه دارد و از زير آوارها هنوز اجساد بيرون مي‌آورند و احتمال مي‌دهند كه چون آوار پنج طبقه بنا روي هم انباشته است در حدود نوزده نفر هنوز زير آوار مانده‌اند كه البته پس از 11 روز اميد به زنده بودن آنها نيست فقط يكي از معاونين دبيرخانه كل موسوم به مستر تومسن را 31 ساعت پس از خرابي زنده بيرون آوردند و در بيمارستان است ولي به زنده ماندن او هم اطمينان ندارند. در ميان كشته‌شدگان و زخمي‌ها و آنهايي كه هنوز زير آوار هستند عده‌اي هم ارباب رجوع بودند كه در آن موقع به اداره دبيرخانه كل رفته بودند. به ساير قسمتهاي مهمانخانه جز شكسته شدن شيشه‌ها آسيبي وارد نيامده ولي بسياري از مسافرين مردمي كه در قسمتهاي نزديك بودند از محل خود به زمين پرتاب شده و مجروح شده‌اند. فعلاً مهمانخانه مزبور كه بيش از 400 اطاق و چندين سالن بزرگ داشت به كلي تخليه شده و محل اداره دبيرخانه كل شده است. روز بعد از وقوع حادثه دسته تروريستهاي (IRGUN ZVEI LEUMI) كه معمولاً به علامت اختصار I.Z.L مي‌گويند در شهر تل‌آويو اعلاميه‌اي به وسايل محرمانه پخش كرده‌ كه اعتراف به عمل مزبور نموده‌اند ولي مسئوليت خطرات جاني را به عهده دولت گذاشته زيرا ادعا كرده بودند كه نيم ساعت قبل از وقوع حادثه به وسيله تلفن مقامات مربوطه را از وقوع خطر مطلع ساخته‌اند اما دولت در اعلاميه خود اين مطلب را تكذيب و اعلام نموده كه چند دقيقه قبل از انفجار كوچك اول و دوم شخص مجهولي به كنسولگري فرانسه اطلاع داد كه پنجره‌هاي خود را باز كنند و چند دقيقه قبل از انفجار بزرگ نيز اشخاص مجهولي به اداره مهمانخانه و اداره روزنامه پالستاين پست وقوع خطر را اطلاع دادند و مجال تخليه عمارت در چند دقيقه نبوده است. چون در موقع انفجار بمب كوچك اول و اعلام خطر به وسيله سوت پليس از عبور و مرور وسايل نقليه جلوگيري كرده بودند. تلفات عابرين خيابان به آن مقدار كه ممكن بود باشد واقع نشد فقط عده معدودي كه در خيابان بودند و مسافرين يك اتوبوس كه در آن موقع در جلوي بنا واقع شد زخمي شدند و دو سه نفر عابر هم در اثر اصابت سنگ‌هايي كه از بنا پرتاب شد كشته شده‌اند. براي اطلاعات بيشتري راجع به دستجات تروريستهاي يهودي فلسطين اشعار مي‌دارد كه اكنون سه دسته مسلح غيرقانوني يهودي در فلسطين وجود دارد. اول دسته‌اي كه موسوم HAGANA مي‌باشد كه نيروي ملي مقاومت يهود هم ناميده مي‌شود. اين دسته كه به عقيده دولت بيش از 60000 نفرند تمام مسلح و داراي تعليمات نظامي و تشكيلات مرتب هستند. يك روزنامه مخفي و يك راديو مخفي نيز دارند كه هر روز يا هر چند روز يك بار سخن‌پراني كرده و آن را بعداً به زبان عربي و انگليسي نيز منتشر مي‌سازند. دسته مزبور از حمايت محرمانه نمايندگي يهودي كه مؤسسه رسمي يهود و رسماً شناخته شده است برخوردار مي‌باشد. اين دسته گاه گاه دست به خرابكاريهايي بر عليه دولت انگلستان در فلسطين مي‌زند اما حتي‌المقدور تلفات جاني وارد نمي‌سازد. دو دسته ديگر تروريست يكي بنام I.Z.L نامبرده و ديگري ـSTERNـ هستند كه خرابكاري و كشتار بي‌رحمانه مي‌كنند چنانكه قتل لورد موين وزير انگليس در خاورميانه مقيم مصر نيز در دو سال قبل از طرف اين دسته اخير واقع شد. حمله و انفجار روز دوشنبه 31 تيرماه شديدترين حمله بود كه تاكنون تروريستها كرده بودند و تلفاتي كه وارد آمد تاكنون سابقه نداشته است. در ميان كشته‌شدگان چند نفر افسر عالي‌رتبه انگليس رؤساي ادارات فلسطين بودند كه براي آنها تشييع جنازه رسمي به عمل آمد. كميسر عالي فلسطين كه براي مذاكرات راجع به فلسطين به لندن رفته بود روز سه‌شنبه با هواپيما به بيت‌المقدس وارد شد. خسارات مالي به هتل كينگ داويد يكصد هزار ليره فلسطين تخمين شده است. در اين چند روز از ساعت 6 عصر تا ساعت 6 صبح در بسياري از قسمتهاي شهر حكومت نظامي برقرار و تحقيقات و جستجوهايي در شهر قديمي بيت‌المقدس به عمل آمد و در نتيجه يك يهودي كشته و يك نفر يهودي زخمي در اطاقي پيدا شد. پليس فوراً محله‌اي را كه يهوديان مزبور در آنجا بودند محاصره و جستجو نمود و تاكنون در حدود 20 نفر مظنون توقيف شده‌‌اند. دولت فلسطين عقيده دارند كه سران سياسي يهود و نمايندگي يهود در اين حملات دخالت داشته و محرمانه به تمام وسايل نه تنها از تروريستها حمايت كرده و آنها را مخفي مي‌كنند بلكه حملات و خرابكاريهاي آنها طبق نقشه‌هايي است كه قبلاً به نظر نمايندگي يهود و با اطلاع رؤساي سياسي يهودي است. دولت بنا به اطلاعاتي كه داشت در اواسط ماه ژوئن اداره نمايندگي يهود را ناگهان محاصره كرده و كاوش نمود و مقداري اسناد از آنجا برد و در همان حال پليس تمام رؤساي سياسي يهود را توقيف كرد. اين عده هنوز در توقيف مي‌باشند و اسناد ضبط شده نيز به قرار معلوم به لندن فرستاده شد. طبق اخبار روزنامه فلسطين پست مورخ 25 ژوئيه (3 مرداد 1325) كتاب سفيد انگلستان راجع به عمليات يهوديان فلسطين منتشر گرديد و در آن كتاب اسناد و تلگرافات و مكاتباتي كه بين نمايندگي يهود در فلسطين و شعبه آن در لندن رد و بدل شده و حاكي از همكاري آنها با تمام دستجات تروريستهاي فلسطين است افشاء شده است. روز سه‌شنبه 8 مرداد طبق اعلاميه‌اي كه دولت داد از ساعت پنج صبح شهر تل آويو كه بيش از 200 هزار نفر جمعيت تمام يهودي دارد تحت حكومت نظامي قرار گرفت و اين اقدام به علت آن بود كه دولت اطلاعاتي به دست آورد كه مقدمات حمله و انفجار روز دوشنبه 31 تيرماه در بيت‌المقدس در آن شهر تهيه شده است. حكومت نظامي كه فعلاً در آن شهر برقرار است شديدترين اقدامي است كه تاكنون شده. دو تيپ مركب از 20000 سرباز انگليسي شهر و نواحي و نزديك آن را محاصره كرده و عده‌اي از آنها با پليس فلسطيني مشغول جستجو در خانه‌ها مي‌باشند. از ساعت پنج صبح سه‌شنبه هشتم مرداد هيچ‌يك از ساكنين آن شهر حق خروج از خانه خود را ندارند و در صورت خارج شدن بدون آنكه طرف سئوال يا تحقيق واقع شوند هدف تير سربازان خواهند بود. فقط دو ساعت در روز اجازه دارند كه از نزديك‌ترين دكان تهيه غذا كنند آن هم به همراه سربازان مسلح و حتي پليس يهودي تل‌آويو نيز از خروج از محل خود ممنوع هستند. از قرار معلوم تمام اهالي شهر مورد تحقيق قرار خواهند گرفت. طبق اعلاميه‌هاي رسمي تاكنون مقدار زيادي بمب و اسلحه‌هاي مختلف و مواد منفجره و محل ساختن آنها و تعداد زيادي لباس مختلف نظامي انگليس و شهرباني كشف كرده‌اند و همچنين اسناد زيادي كه شامل نقشه حملات آينده بوده و قريب 200 هزار ليره تقلبي به صورت اسناد قرضه دولتي كه تقلبي چاپ شده بود و ماشين چاپ آن را زير يكي از سيناگوگ‌هاي بزرگ شهر (محل عبادت يهوديان) يافته‌اند از عده زيادي اشخاص كه مظنون بوده و توقيف شده‌‌اند 13 نفر كساني هستند كه پليس مداركي بر عليه آنها از اينكه از تروريست‌ها هستند دارد. فعلاً شهر تل‌آويو با ساير نقاط فلسطين هيچ‌گونه ارتباطي ندارد و تلفن‌هاي شهر را هم قطع كرده‌‌اند. تحقيقات و جستجوها ادامه دارد و انتظار مي‌رود منابع مهم و مراكز بسياري از تروريستها در آن شهر كشف شود. انفجار هتل كينگ داويد و كشته شدن عده زيادي انگليسي و فلسطيني كليه اهالي و مأمورين دولت را متأثر ساخته و محيط بسيار عصباني راجع به يهوديها ايجاد كرده است. ابوالحسن بهنام سركنسول دولت شاهنشاهي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 36

ذلت پهلوي‌ها در برابر دخالت انگليس

ذلت پهلوي‌ها در برابر دخالت انگليس تأثير حضور مستشاران، كارشناسان و جاسوسان بيگانه در پيشبرد اهداف استعمارگران از دهها لشكر نظامي مجهز به جنگ‌افزار مدرن بيشتر است. اين عناصر، به واقع ركن اصلي استعمار در قرون اخير محسوب مي‌شوند. تاريخ ايران قبل از انقلاب اسلامي نيز هيچ‌گاه از گزند نفوذ اين گونه عناصر بيگانه در امان نبوده و مصونيت نداشته است. در اين ميان انگليسي‌ها پيشتاز نفوذ استعماري در ايران هستند و در اين ويژگي سردمدار قدرتهايي بوده‌اند كه از دور يا نزديك دستي بر آتش سلطه‌جويي و استيلاطلبي در كشور داشته‌اند. دخالت آنان به ويژه در دوران قاجار و سپس پهلوي به اوج رسيد و سبب اجراي طرحها و نقشه‌هاي آنها در سيستم اداري، فرهنگي و اجتماعي ايران گرديد. مقاله حاضر، گزارش مستندي از مهمترين فرازهاي دخالت انگليس در امور داخلي ايران در سالهاي حكومت پهلوي است كه از منابع مختلف گردآوري شده است. فرد مناسب چگونه انتخاب شد؟ «رضاخان يك عامل انگليس بود و در اين ترديدي نيست. كودتاي 1299 طبق اسنادي كه ديده‌ام و يا شنيده‌ام، در ملاقات ژنرال آيرونسايد انگليسي با رضا، در حضور سيدضياءالدين برنامه‌ريزي شد و پس از آنكه كودتا صورت گرفت، قريب پنج سال طول كشيد تا رضاخان به سلطنت رسيد. در اين مدت رضاخان سردار سپه و وزير جنگ و نخست‌وزير شد. شاپور جي روزي كتاب محرمانه‌اي را به من نشان داد كه در يك بند آن نوشته شده بود: «نايب‌السلطنه هندوستان (قائم‌مقام دولت انگليس) مي‌خواست فرد مناسبي را براي ادارة ايران پيدا كند و به دستور او، پدر شاپورجي، اين فرد را كه رضاخان بود، پيدا كرد و به نايب‌السلطنه معرفي نمود. منظور شاپورجي اين بود كه سلطنت پهلوي به دست پدر او تأسيس شده است...»(1) چه كسي آورد و چه كسي برد؟ «... خاطر دارم سردار سپه رئيس الوزراي وقت در منزل من با حضور مرحوم مشيرالدوله و مستوفي‌الممالك و دولت‌آبادي و مخبرالسلطنه و تقي‌زاده و علاء اظهار داشت كه: «مرا انگليس آورد و ندانست كه با كي سر و كار پيدا كرد.» آن وقت نمي‌شد در اين باب حرفي زد، ولي روزگار آن را تكذيب كرد و به خوبي معلوم شد، همان كسي كه او را آورد، چون ديگر مفيد نبود، او را برد...»(2) آيرون سايد و رضاخان سيدضياءالدين پيوست، تا كودتايي را به راه اندازند و حكومت جديدي به پادشاه ضعيف قاجار، تحميل كنند. رضاخان، طرفدار انگليسي‌‌ها بود. وزيرمختار انگليس در تهران، به سادگي به شاه قاجار اظهار داشت كه بايد با او (رضاخان) همكاري كند. او نيز همين كار را كرد. آيرون سايد كه در اين هنگام كشور را ترك كرده بود، در دفتر خاطراتش نوشت: تصور مي‌كنم همه مردم چنين مي‌انديشند كه من كودتا را طرح و رهبري كردم. گمان مي‌كنم، اگر در معناي سخن دقيق شويم، واقعاً من اين كار را كرده‌ام...»(3) پلكان ترقي رضاخان «انگليسي‌‌ها در اين فكر بودند كه آدمي قوي را بر تخت سلطنت ايران بنشانند كه خود بتوانند با او كنار آيند. براي انگليسي‌‌ها پذيرفتن اينكه نفوذشان مداوماً در گرو مذاكرات با رؤساي قبايل باشد، مشكل بود. سرهنگي اهل بريتانيا كه در خاورميانه به مأموريت آمده بود، با فرماندة قزاقان ايران آشنا شد و او را به دولت متبوع خود به عنوان ناجي و راه‌حل مسئله معرفي كرد. اين شخص كه نامش رضاخان بود، به تدريج پلكان ترقي را پيمود. زماني كه به وزارت جنگ منصوب شد، نداي جمهوري‌خواهي سر داد، و وقتي زمان آن رسيد كه تاج بر سر بگذارد، چنان تعارف و تكلف نشان داد كه گويي فقط به ضرب «استدعاي عاجزانه» مقام پادشاهي را خواهد پذيرفت.(4) پرهيز رضاخان از مذاكره حضوري با انگليسي‌ها رضاخان و مقامات انگليسي واسطه‌هايي داشتند كه يكي از آنها خان اكبر و ديگري پدر شاپورجي بود. سردار اسعد بختياري، كه مدتي وزير جنگ رضا بود، نيز با سفارت انگليس تماس داشت و شايد او هم مدتي از همين واسطه‌ها بوده است. رضا فوق‌العاده دقت مي‌كرد كه به طور علني با انگليسي‌ها تماس نداشته باشد و حتي در ميهماني‌هاي دربار شركت نمي‌كرد. اگر مطلب رسمي مهمي بود، نخست‌وزير را مأمور ملاقات با سفير انگليس مي‌كرد. ملاقات نخست‌وزيران رضاخان با سفير انگليس در مسائلي خيلي مهم بود، مانند تهيه سلاح و مسائل نفت.(5) دخالت علني انگليس در امور داخلي ايران علي‌رغم اينهمه مشكلات، متفقين كه حتي حقوق ارتشيان خود را از پول ايران پرداخت مي‌كردند، خواستار آن شدند كه پول رايج بيشتري چاپ شده به جريان افتد. قوام پيش از اين، از گردن نهادن به اين كار خودداري كرده بود، و توضيح داده بود كه مجلس هرگز با اين طرح موافقت نخواهد كرد. شاه بعدها مي‌گويد: «بنابراين يك روز سفير انگليس به ديدن من آمد، از من خواست كه مجلس را منحل اعلام كنم. پيشنهاد عجيبي توسط نمايندة يك قدرت خارجي بود!» شاه ابتدا از قبول اين درخواست خودداري كرد. اما چند روز بعد، پس از آنكه نيروهاي انگليسي وارد پايتخت شدند، و آشوبهاي اهالي را كه به دليل فقر و گرسنگي بود، سركوب كردند، شاه ادعا كرد: «آنها مجلس را تهديد كردند كه خواسته‌‌هاي آنها را برآورده سازد.»(6) نفرت داخلي و خارجي از مداخلات انگليس دولت بريتانيا تنها انزجار دروني و مخفي مردم، و همچنين مخالفت روحانيون كشور، را در مقابل خود نداشت: مخالفتهاي شديدتر ديگري هم بود. ساير دول قدرتمند دنيا ـ از جمله روسيه و فرانسه و آلمان ـ با نقشة «تحت حمايت گرفتن ايران از طرف انگلستان» مخالفت شديد داشتند. اين نقشه بر اساس دو عامل بود: ترس و فكر گسترش بريتانيا در خاورميانه. ژنرال ارفع ديدگاه اين دورة انگليس را چنين جمع‌بندي مي‌كند: واضح بود كه اگر ايران با بودجة ناچيزي كه داشت، به حال خود گذاشته مي‌شد، بدون امكانات، بدون پول، بدون نيروي نظامي ـ و با يك دولت مركزي ضعيف، به زودي طعمه‌اي براي قواي خودمختار مي‌گشت كه همواره در شكل رؤساي طوايف گوناگون و درگير در ايران وجود داشتند؛ يا در دست عناصر انقلابي چپ‌گرا مي‌افتاد كه به تازگي در شمال كشور ظاهر شده بودند، در اين صورت احتمال داشت كشور در چنگ بلشويسم كشيده شود و جمهوريهاي كمونيست به خليج فارس، كشورهاي خاورميانه و هندوستان راه يابند. بنابراين آنچه به نظر مي‌رسيد موردنياز است، يك دولت مركزي قدرتمند در ايران بود كه به نحو احسن متمايل به خواسته‌هاي انگليس باشد.(7) ورود همزمان سه ارتش بيگانه اعتماد رضاخان براي انگليسي‌ها كه از درون دربار او اطلاعات دقيق داشتند و از گرايش‌هاي او به آلمان مدارك مستند داشتند، كافي نبود. منصور در ملاقات نيمه دوم مردادماه 1320 گفت كه انگليسي‌ها مي‌گويند اگر شاه راست مي‌گويد براي ابراز حسن نيت خود اين 600 كارشناس آلماني را با خانواده‌‌هايشان ظرف 48 ساعت اخراج كند! رضاخان نيز ظرف 24 ساعت كارشناسان آلماني را، كه در استان‌هاي مختلف كار مي‌كردند، جمع‌آوري كرد و با اتوبوس از راه تركيه اخراج كرد و از سفارتخانه‌هاي متفقين هم خواست كه با اعزام نماينده بر خروج آنها نظارت كنند! ظاهراً مسئله حل شده بود و رضاخان تصور مي‌كرد كه خطر عزل او توسط متفقين منتفي شده است ولي در ملاقات بعد، منصور مسئله كمك‌رساني به شوروي را مطرح كرد و گفت كه سفراي سه‌گانه مي‌گويند چون آمريكايي‌ها مي‌خواهند مقادير زيادي سلاح به شوروي كمك كنند، لذا بايد خطوط ارتباطي و راه‌آهن ايران در اختيار سه كشور قرار گيرد. رضاخان پاسخ داد كه من نه فقط اين كار را انجام مي‌دهم، بلكه بيش از اين نيز با آنها همكاري مي‌كنم و مراقبت اين راه‌ها را عهده‌دار خواهم شد و حفاظت كامل محموله‌هاي متفقين را تضمين مي‌كنم! منصور پاسخ رضاخان را به متفقين اطلاع داد و چنين جواب آورد كه آنها خود مي‌خواهند حفاظت راه‌ها را به دست داشته باشند (متن اين مذاكرات را مرتباً وليعهد براي من منتقل مي‌كرد). رضاخان كه چنين ديد سرريدر بولارد وزيرمختار انگليس و اسميرنوف سفير شوروي را به كاخ سعدآباد دعوت كرد و نظر قطعي آنها را خواست. پاسخ همان بود كه ارتش‌هاي سه‌گانه دوستانه وارد ايران خواهند شد و تأمين جاده‌هاي ارتباطي را رأساً به دست خواهند گرفت. وليعهد براي من گفت كه رضاخان با ناراحتي گفته بود من كه چندين سال اين مملكت را امن نگه داشتم چگونه نمي‌توانم چند راه را براي شما امن نگه دارم؟ آنها پاسخ داده بودند كه طرح ورود ارتش سه كشور به ايران تصويب شده است و از دستشان كاري برنمي‌آيد!(8) نقش قوام‌الملك در رفتن رضاخان قوام‌الملك فقط در كارهاي بزرگ با انگليسي‌ها مستقيماً صحبت مي‌كرد. مثلاً در روز 4 شهريور، رضاخان پس از ملاقات با فروغي، كه به او گفت حتماً بايد ايران را ترك كند، خواست مجدداً شانسش را آزمايش كند. او از قوام، كه در اين روزها هميشه او را در كنار خودش نگاه داشته بود، خواست كه با وزيرمختار انگليس تماس بگيرد. قوام‌الملك تلفن كرد و سرريدر بولارد به خانه‌اش رفت. به او گفته بود كه رضا چنين درخواستي كرده است، چه جوابي بدهم؟!‌ بولارد مي‌گويد كه بايد برود و هيچ‌كاري نمي‌شود كرد! در مسئله انتقال املاك رضاخان به محمدرضا، چون قوام مأمور انجام اين كار بود، مشخص بود كه نظر انگليسي‌ها اين است، و لذا رضاخان هم به سرعت امضاء‌ كرد. بعدها، به وسيله قوام‌الملك انگليسي‌ها خواستند كه در كاخ مادر محمدرضا (ملكه مادر) نفوذ كنند. او ترتيب كار را داد، كه مادر محمدرضا چند زن و مرد شيرازي را بپذيرد و هر كدام زرنگ‌تر بود، نزد تاج‌الملوك مي‌ماند و اخبار جمع مي‌‌كرد. يكي از آنها ماندگار شد و او با مأمور اطلاعات سفارت در خانه قوام شيرازي يكديگر را ملاقات مي‌كردند.(9) نقش انگليس در تبعيد رضاخان جمعه 5 نوامبر 1976 ـ 14 [آبان 1355]: امروز ناهار را با «جان راسل» صرف كردم كه در كمپاني «رولزرويس» كار مي‌كند و قبلاً معاون سفارت انگليس در تهران بوده است. راسل ضمن ناهار تعريف مي‌‌كرد: «موقعي كه در تهران بودم، يك روز به شاه گفتم: آيا شما انگليسيها را به خاطر تبعيد كردن پدرتان بخشيده‌ايد يا نه؟ و شاه جواب داد: «نكند فكر كرده‌ايد كه من اصلاً متوجه ماجرا نبوده‌ام وگرنه مسئله بخشش يا فراموشي مطرح نيست.»(10) سياستهاي انگليسي در هنگام انتخاب محمدرضا براي پادشاهي ترات، تلويحاً ولي به نحو گويايي، مي‌گفت كه ما اگر سلطنت را مي‌پذيريم، محمدرضا تنها كانديد ما نيست، ما افراد ديگري را نيز در خانواده پهلوي داريم! منظورش اين بود كه به محمدرضا بفهماند كه تو كه با پدرت در كنار آلمان‌ها قرار گرفتي و به ما خيانت كردي،‌ حالا صحيح نيست كه انتظار داشته باشي استفاده‌اش را ببري!‌ در واقع منظور تهديد بود و محمدرضا هر كاري از دستش برمي‌آمد براي تضمين دادن به انگليسي‌ها انجام داد. فقط عليرضا نبود، از عبدالرضا هم نام مي‌بردند. ولي طبيعي بود كه به دلايلي روشن انگليسي‌ها قلباً محمدرضا را بر عليرضا و عبدالرضا ترجيح مي‌دادند و مهم‌ترين دليل همان تفاوت شخصيت محمدرضا و انعطاف‌پذيري او بود.(11) تلاشهاي محمدرضا جهت به دست گرفتن سلطنت و فعاليتهاي انگليس ژنرال فردوست در كتاب خود، ماجراي شهريور 1320 و رايزني‌هايي كه به دستور محمدرضا وليعهد وقت بين دربار و سفارت انگلستان براي انتخاب محمدرضا به مقام سلطنت انجام داده است، را چنين شرح داده است: «بعد از ظهر يكي از روزهاي نهم يا دهم شهريور، محمدرضا به من گفت: «همين امروز به سفارت انگليس مراجعه كن. در آنجا فردي است به نام «ترات» كه رئيس اطلاعات انگليس در ايران و نفر دوم سفارت است. او در جريان است و درباره وضع من با او صحبت كن.» محمدرضا اصرار داشت كه همان روز آن كار را انجام دهم. من نمي‌دانم نام «ترات» را چه كسي به او داده و تماس با او را چه كسي پيشنهاد كرده بود. شايد فروغي، شايد قوام شيرازي و شايد كس ديگر. من به سفارت انگليس تلفن كردم و گفتم: از طرف وليعهد پيغامي دارم. او از اين موضوع استقبال كرد و گفت: «همين امشب، دقيقاً‌ رأس ساعت 8 به قلهك بيا و در مقابل سفارت منتظر من باش.» ... به هم كه رسيديم، به فارسي سليس گفت: «اسمتان چيست؟» گفتم:... گفت: «منهم ترات» بلافاصله پرسيد: «موضوع چيست؟» گفتم: «وليعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده، تا با شما تماس بگيرم و بپرسم: وضع او چه خواهد شد و تكليفش چيست؟ ترات مقداري صحبت كرد و گفت: «محمدرضا طرفدار شديد آلمان‌ها است، و ما از درون كاخ، اطلاعات دقيق و مدارك مستند داريم. او دائماً به راديوهايي كه در ارتباط با جنگ است، به زبان انگليسي، فرانسه‌ و فارسي گوش مي‌دهد و نقشه‌اي دارد كه خود تو، پيشرفت آلمان در جبهه‌ها را در آن نقشه براي او با سنجاق مشخص مي‌كني!» ... من به سعدآباد بازگشتم و جريان را به محمدرضا گفتم. او شديداً جا خورد و تعجب كرد كه از كجا مي‌داند من به راديو گوش مي‌كنم و يا نقشه‌اي دارم و غيره! گفتم: خوب، اگر اينها را ندانند، پس فايده‌شان چيست؟ محمدرضا گفت: «حتماً كار اين پيشخدمت‌ها است.» گفتم: حالا كار هر كسي هست، شما به اين كاري نداشته باشيد. برداشت شما از اصل مسئله چيست؟ محمدرضا گفت: «فردا اول وقت با «ترات» تماس بگير و با او قرار ملاقات بگذار و بگو كه همان شب با محمدرضا صحبت كردم و گفت كه: نقشه را بر مي‌‌دارم و از بين مي‌برم و راديو هم ديگر گوش نمي‌كنم، مگر راديوهايي كه خودشان اجازه بدهند گوش كنم.» «شب بعد، به همان ترتيب، با ترات ملاقات كردم و پيام محمدرضا را گفتم: ترات گفت: «خوب است. ببينم كه آيا او در اين بيانش صداقت دارد،‌ يا نه؟ همان شب من جريان ملاقات دوم را به اطلاع محمدرضا رساندم. او بلافاصله راديو را كنار گذاشت و دستور داد كه نقشه و ريسمان و سنجاق و... را جمع‌آوري كنم و گفت كه ديگر در اطاق من، از اين چيزها نباشد و بلافاصله هم از من خواست كه به ترات تلفن كنم! ... خيلي دلواپس بود و شور مي‌زد. مي‌خواست هر چه زودتر تكليفش روشن شود و در عين حال از عليرضا (برادر ناتني‌اش) وحشت داشت و مي‌ترسيد كه انگليس‌ها او را روي كار بياورند!... فكر مي‌كنم چهار يا پنج روز بعد از اولين ملاقات بود كه ترات گفت: «امشب همانجا بيا!» سر قرار رفتم. ترات گفت: «محمدرضا پيشنهادات ما را انجام داده و اين خوب است. البته ما نمي‌گوييم به هيچ راديويي گوش ندهد. به هر راديو كه دلش مي‌خواهد گوش بدهد، ولي مسئله نقشه براي ما اهميت دارد كه اين چه علاقه‌اي است كه او به پيشرفت قواي آلمان داشت!‌ به هر حال، يك اشكال پيش آمده، روسها صراحتاً مخالف سلطنت هستند و خواستار رژيم جمهوري در ايران مي‌باشند. آمريكاييها هم بي‌تفاوتند و مي‌گويند براي ما فرقي نمي‌كند كه در ايران جمهوري باشد يا سلطنت، بيشتر به جمهوري راغبند. ولي خود ما به سلطنت علاقمنديم. به دلايلي كه آمريكايي‌ها متوجه نيستند. ولي روسها دقيقاً متوجه‌اند! آمريكايي‌ها نمي‌دانند كه در جمهوري ايران براي آنها مشكلات جديدي پيش خواهد آمد. لذا من بايد نخست با آمريكايي‌ها صحبت كنم و آنها را توجيه كنم و زماني كه مسئول مربوطه قانع شد، كفة ما سنگين مي‌شود و دو نفري به سراغ روسها خواهيم رفت. اين بحث طبعاً چند روزي طول مي‌كشد ولي شما طبق معمول، هر روز تلفن كن!»(12) نقش انگلستان در به قدرت رسيدن محمدرضا پهلوي ماجراي دست نشاندگي محمدرضا، قابل پرده‌پوشي نبود. اين مسئله در سنوات نخست سلطنت فرزند رضاخان موجب خفت وي و نفرت عمومي بود. رابرت گراهام در كتاب خود، موقعيت محمدرضا را چنين ترسيم مي‌كند: «كسي كه ديده بود، پدرش توسط قدرتهاي خارجي از كار بركنار شده و خودش (محمدرضا) به صورت عروسكي توسط همان قدرتها منصوب شده است...» وي در فرازي ديگر آورده است: «خطاهايي كه رضاخان در قضاوتش مرتكب شده بود، به معناي آن بود كه پسرش در 21 سالگي به عنوان عروسك دست قدرتهاي متفق بر تخت نشانده شد.» ويليام شوكراس، روزنامه‌نگار معروف انگليسي طبق همان خصلت خاص روزنامه‌نگاري و برخلاف سياستمداران انگليسي، به صراحت نقش انگلستان در نصب محمدرضا بر مسند سلطنت را چنين شرح مي‌دهد: «... يك بار ديگر، لندن درباره فرمانروايي ايران تصميم گرفت. اگرچه محمدرضا به عنوان وليعهد و براي جانشين پدرش رضاشاه در موقعيتي مساعدتر تربيت شده بود، ولي لندن تأمل كرد. اعضاي كابينه انگلستان بازگشت يكي از افراد سلسله سابق قاجار به تخت سلطنت را مورد بررسي قرار دادند. متأسفانه معلوم شد كه شخص موردنظر، يك كلمه هم فارسي بلد نبود. حتي در لندن نيز، اين امر يك مانع بزرگ تلقي شد. پاره‌اي از مقامات انگليسي، محمدرضا را شخصي مي‌دانستند ضعيف و ترسو كه دست در دست سفارت آلمان دارد. اما سرانجام آنها و روس‌ها تصميم گرفتند خود او را بر تخت پدرش بنشانند و چنين استدلال كردند كه: اگر او خواستهاي آنان را انجام ندهد، هميشه مي‌توان شخص ديگري را بجايش نشاند... بدين سان شاه جديد سلطنت خود را در سايه تحقيرهاي پدرش به عنوان عروسكي در دست انگليس‌ها و روسها آغاز كرد...» انگليسي‌ها همه چيز را مي‌دانند. او هميشه از قدرت انگلستان صحبت مي‌كرد و مدعي بود كه حتي پس از جنگ دوم نيز قدرت خود را حفظ كرده است.(13) شاپور جي،‌ عامل انگليس در حكومت محمدرضا شاه شاپور جي بدون ترديد برجسته‌ترين و مهم‌ترين مقام اطلاعاتي انگليس در رابطه با ايران بود. او هيچ‌گاه شغل و سمت خود را در دستگاه انگليسي‌ها نگفت و بيشتر از ايراني بودن خود صحبت مي‌كرد. ولي روشن است كه اهميت و مقام شاپورجي به خاطر پست و سمت نبود، بلكه به خاطر خصوصيات خود او بود. من در طول حيات خود كسي را نديده‌ام كه مانند شاپور جي نزد انگليسي‌ها محرم و معتبر باشد. طبق گفته خودش، با ملكه انگليس بسيار خودماني بود و «ايادي» در يكي از سفرهاي محمدرضا (كه من نبودم) وي را در حضور ملكه انگليس، خيلي صميمي و خودماني، ديده بود و به من گفت. باز طبق گفته خودش، در جلسات سالانه محمدرضا با رئيس كل MI-6 كه هر ساله موقع بازي‌هاي زمستاني در سوئيس برگزار مي‌شد، حضور داشت و در تمام ملاقات‌ها و بحث‌ها شركت مي‌كرد. در سال 1349 (اگر اشتباه نكنم) كه رئيس كل MI-6 به تهران آمده بود خودم شخصاً ديدم كه در كنار او مي‌نشست و شديداً مورد احترام او بود. به منظر من هيچ‌چيز سياست انگليس در رابطه با ايران براي شاپور جي مخفي نبود و او به همه اسرار دسترسي داشت. مسلماً رؤساي MI-6 ايران نمي‌توانستند تسلط شاپور جي را داشته باشند و او نقش هدايت‌كننده آنها را به عهده مي‌گرفت. شاپور جي به طور مدام در ايران بود، در حاليكه مسئولين MI-6 سفارت يك دوره 4 ساله در ايران مي‌ماندند و سپس به مركز بازمي‌گشتند و البته ممكن بود بعدها نيز براي يك دوره 4 ساله ديگر اعزام شوند. شاپورجي كار اينها را تسهيل مي‌كرد و اگر ملاقات با فردي را لازم مي‌دانستند، شاپورجي سريعاً ترتيب ملاقات را مي‌داد و خود نيز حضور مي‌يافت كه مبادا فرد انگليسي اشتباه كند. شاپورجي پس از ازدواج محمدرضا با فرح، معلم انگليسي فرح شد و هفته‌اي 3 بار در كاخ حاضر مي‌شد و به او انگليسي درس مي‌داد و سپس معلم انگليسي پسر فرح (رضا) شد. در نتيجه، انگليسي فرح خيلي خوب شده بود و به احتمال زياد اين رابطه آنها تا انقلاب هم ادامه داشت. با وجودي كه شاپور جي از همه وقايع دربار اطلاع داشت، در ملاقات‌ها با من مي‌خواست كه از زندگي خصوصي گذشته و حال محمدرضا، زنان و اطرافيان او بيشتر و بيشتر بداند و به اين بخش از اخبار علاقه وافر نشان مي‌داد. سبك او اين بود كه خودش شروع به صحبت مي‌كرد و چند اطلاع دقيق و دست‌نيافتني از زندگي محمدرضا و اطرافيان او به من مي‌داد كه من نمي‌دانستم و برايم جالب بود و بعدها معلوم مي‌شد كه صحيح است. سپس مي‌گفت: شما چه خبر داريد؟ من نيز آنچه مي‌دانستم مي‌گفتم. روش شاپورجي در بحث اين بود كه مي‌گفت انگليسي‌ها همه چيز را مي‌دانند. او هميشه از قدرت انگلستان صحبت مي‌كرد و مدعي بود كه حتي پس از جنگ دوم نيز قدرت خود را حفظ كرده است.(13) اعترافات شاه و نفوذ انگليس و روسيه در ايران شاه در كتاب «انقلاب سفيد» فصل «اصلاح قانون انتخابات» در خصوص اعمال نفوذ بيگانگان در مهم‌ترين ركن كشور، اعترافي نموده است كه قابل توجه مي‌باشد: «... بعد از رفتن پدرم (شهريور 1320) مدتي مديد، كارها در ظاهر به دست يك عده ايراني، ولي در عمل، قسمتي به دست سفارت انگلستان و قسمت ديگر به دست سفارت روس انجام مي‌گرفت، و به طوري كه در كتاب «مأموريت براي وطنم» شرح دادم، صبح مستشار سفارت انگلستان با يك ليست انتخاباتي به سراغ مراجع مربوطه مي‌آمد و عصر همان روز، كاردار سفارت روس با ليست ديگري مي‌آمد... متأسفانه من بيست سال تمام از دوران سلطنت خودم، با چنين مجلس‌هايي سر و كار داشتم و هميشه مي ديديم كه در آنها در برابرهر اقدامي اصلاحي كه متضمن نفع اكثريت ملت بود، ولي به نحوي از انحاء به منافع اقليت حاكمه لطمه مي‌زد، سدي از مخالفت‌ها و كارشكني‌ها پديد مي‌آمد كه آن اقدام را خنثي و بي‌اثر مي‌كرد...»(14) بررسي وضعيت مستشاران آمريكا توسط انگليسيها بعد از ناهار با كاردار انگليس ملاقات كردم. اظهار داشت كه وزارت خارجه‌اش مشغول بررسي وضع مستشاران آمريكايي در ايران است تا ببيند آيا مي‌توان موقعيت مشابهي به نيروهاي انگليسي مستقر در خليج فارس اعطاء كرد... آن وقت از تصميم دولت ما براي خريد تانكهاي اسكورپيون ابراز خشنودي كرد...(15) مداخله انگليسيها گزارش دادم كه انگليسيها اجازه مي‌خواهند به مدت سه روز پنج ساعت در روز هواپيماهاي جاسوسي‌شان بين آستارا و اروميه پرواز كنند. اميدوارند جابه‌جايي نيرو توسط ارتش سرخ در ماوراء قفقاز را تحت‌نظر بگيرند. شاه موافقت كرد.(16) دستور انگليسيها به شاه براي تبرئه منصور در خلال محاكمه علي منصور روزي آقاي ل. س كه از عمال سرسپرده انگليس بود و در سفارت انگليس رفت و آمد داشت و بعد از واقعه سوم شهريور وزير و وكيل تراش شده بود و نظريات سفارت را به اولياي امور بازگو مي‌كرد به يكي از دوستان من گفته بود منصور مسلم تبرئه مي‌شود چون سفارت مي‌خواهد و تذكر داده بود كه سفير انگليس سرلشكر الف. ح از آجودانهاي شاه را خواسته و براي شاه پيغام داده بود كه منصور بايد تبرئه شود. چون از عمال ما بوده و از دولت انگليس نشان دارد. آقاي ل.س گفت سرلشكر پيغام سفير انگليس را به شاه داده و شاه متوجه شده و ديگر از آن اصرار و جديتي كه در محكوم شدن منصور داشت صرفنظر كرده بود. مسلم است كه منصور سرسپرده انگليسيها بود چون بعد از محاكمه چندي نگذشت وزير پيشه و هنر و بعد رئيس‌الوزراء شد و در واقعه شهريور 1320 وظيفه نوكري خود را در خيانت به شاه و كشور خوب انجام داد و بعد هم به طوري كه در يادداشتهاي بعد خواهم نوشت استاندار خراسان و بعد استاندار آذربايجان، نخست‌وزير، سفير ايران در تركيه، سفير ايران در ايتاليا گرديد. خلاصه دستور ارباب را به نحو كامل انجام داد. وقتي آقاي ل. س اين مطالب را به دوست من گفته بود. من در يي از جلساتي كه براي كار اداري نزد مرحوم داور بودم جريان را به ايشان گفتم و اشاره كردم كه علي منصور نه تنها تبرئه مي‌شود بلكه بايد بماند و خيانت خود را به كشور و شاه تكميل نمايد. مرحوم داور تعجبي نكرد. به هر حال همانطور كه انتظار مي‌رفت منصور با سلام و صلوات تبرئه شد و انتقام خود را از رضاشاه در زمان نخست‌وزيري در شهريور 1320 گرفت.(17) ترس شاه از انگليسيها در مة 1953 وزارت خارجه آمريكا به انگليس گفت كه «شاه مايل است بداند از او چه مي‌خواهند. و چه انتظاري دارند. او اين نغمه را ساز كرده است كه انگليسي‌‌ها سلسلة قاجار را بيرون كردند و پدرش را آوردند. سپس پدرش را هم بيرون كردند. اكنون نيز مي‌توانند در صورتي كه مقتضي بدانند او را به نوبة خود بر سر كار نگه دارند يا بركنار سازند. اگر آنها مي‌خواهند او بماند و مقام سلطنت اختياراتي را كه قانون اساسي به آن تفويض كرده داشته باشد، بايد به او اطلاع بدهند. اگر هم مي‌خواهند برود، بايد بي‌درنگ به او بگويند، تا بتواند بي سر و صدا كشور را ترك گويد»(18) كسب تكليف از لندن به طوري كه در بعضي محافل شنيده شده است عدم تصويب لايحة الحاقي نفت در اثر دسيسه و تحريك غيرمستقيم مقامات انگليس بوده و مي‌خواهند بدين وسيله مجدداً مذاكرات را ادامه داده و محافل سياسي ايران را به خود مشغول كنند تا ملت ا يران اغفال شده و عكس‌العملي از طرف آن عليه شركت نفت به وقوع نپيوندد. محافل مزبور معتقدند كه مخالفت عده‌اي از نمايندگان مجلس كه جزو اقليت و مخالفين دولت بوده‌اند، با اين لايحه روي حس وطن‌پرستي نبوده بلكه مستقيماً از لندن كسب تكليف نموده‌اند.(19) انگليس و نفت ايران به طوري كه در محافل متمايل به انگليسيها شنيده شده، مي‌گويند: شركت نفت انگليس و ايران به وسيلة دولت انگليس تصميم دارد دولت ايران را از لحاظ مالي و غيره در مضيقه بگذارد، تا بدين وسيله در مقابل رد لايحة الحاقي عكس‌العملي نشان داده باشد و براي اجراي اين تصميم عقيده سران بزرگ شركت در لندن را خواسته‌ اند. تا اگر اين نظر از طرف آنها نيز تأييد شود، به مورد اجرا بگذارند.(20) نقش انگليس در كودتاي 28 مرداد انگليسيها هم براي آنكه از اين شهرت سهمي براي خود دست و پا كنند به موجب كتابها و مقالاتي كه چاپ شده و تلويزيون انگليس هم شرح اين كتابها و مقالات را به صورت فيلم درآورده، مدعي شده‌اند كه در اصل عامل كودتاي 28 مرداد خود آنها بوده‌اند كه نقشه را طرح و به دست برادران رشيديان عامل و نماينده مخصوص خود در ايران اجرا كرده‌اند.(21) صدور دو فرمان همزمان «... در اواخر 1953/اواسط 1332 دولت انگلستان تصميم گرفت مصدق را بركنار سازد. انگليسيها از قبل، عوامل اطلاعات در تهران داشتند و اكنون مي‌كوشيدند آنها را در اختيار سازمان سيا قرار دهند. كروميت (كيم) روزولت كه از كارمندان قديمي «او. اس. اس» (سازمان اطلاعات زمان جنگ آمريكا) و رئيس عمليات سازمان سيا در خاورميانه بود، به لندن دعوت شد، تا درباره نقشه انگليسي‌ها گفتگو كند. انگليسي‌ها‌ توصيه كردند كيم روزولت تصدي هرگونه عمليات را برعهده بگيرد و براي كشف امكانات به ايران اعزام شود. با اين موضوع موافقت شد. نقشه از اين قرار بود كه شاه دو فرمان صادر كرد، با يكي مصدق را عزل و با ديگري سرلشكر زاهدي را به نخست‌وزيري منصوب كند. آنگاه مي‌بايست به شهري در ساحل درياي خزر پرواز كند و منتظر باشد. در همين حال روزولت مي‌بايست چند صد هزار دلار از بودجة سري كه سازمان سيا در تهران داشت، به دو مأمور خود بپردازد. اين پول را مي‌بايست به چاقوكشان و اراذل زورخانه و افراد فقير زاغه‌نشين جنوب شهر بپردازند تا به تظاهرات به نفع شاه تشويق شوند.(22) ژنرالهاي انگليسي يك ماه و نيم پس از كودتا، ژنرالهاي انگليسي مي‌توانستند با خيال راحت به دستور رسيده از لندن عمل كنند، آنها توانسته بودند كاري را كه سه سال بود وزارت خارجه در تدارك آن بود، صورت دهند و دولتي بر سر كار آورند كه شخصيت‌هاي سياسي رجال ملي‌گرا و مخالفان قرارداد، روزنامه‌نگاران و روحانيون را در بند كند و حكومت نظامي برقرار سازد و به نقشه بريتانيا جامه عمل بپوشاند.(23) پشتيباني قدرتها از دولت كودتا سفارتخانه‌هاي روس، فرانسه و آمريكا از او نهايت پشتيباني را مي‌كردند كه بدون قبول نوكري سفارت انگليس مملكت را نظم مي‌دهد، سفارت انگليس نيز او را شكل‌دهندة آرمانهاي خود مي‌ديد. آنها در آن شرايط ايران را كشوري آرام مي‌خواستند. دنيا روز به روز بيشتر به نفت محتاج مي‌شد و انگليسي‌ها به داشتن تسلط بلامنازع بر نفت جنوب ايران، عملاً‌ ابرقدرتي خود را تثبيت مي‌كردند و اين با آرامش ايران، بهتر و بدون هزينه و خطر به دست مي‌آمد.(24) ترس مقامات و نمايندگان مجلس از انگليسها به طوري كه شنيده شده، در بعضي محافل نويسندگان و مخبرين جرايد ضمن صحبت در اطراف لايحه مربوط به مذاكرات نفت اظهار مي‌دارند كه حائري‌زاده نماينده مجلس گفته است: «وزير دارايي قبلاً در جلسه خصوصي وكلا را پخته و ذهن آنها را حاضر كرده و سپس لايحه را تقديم نمود والا فوريت آن تصويب نمي‌شد.» گزارش‌‌دهنده اضافه مي‌كرد كه عميدي نوري مدير روزنامه داد نيز در محفلي گفته است: «با تهديد اذهان را حاضر كرده و گفتند كه اكثر سهام شركت نفت متعلق به دولت انگليس است و ما با دولت بريتانيا طرف هستيم نه يك شركت عادي و بدين نحو وكلا را تهديد نمودند كه اگر مخالفت كنند، بدانند با انگليسي‌ها و دولت انگليس مخالفت نموده‌اند.(25) قلدربازي سفير انگليس سفير انگليس امروز عصر در منزل به من تلفن كرد تا شديداً عليه بازداشت آن جوانك انگليسي لعنتي كه درگير تظاهرات دانشگاهي شده بود اعتراض كند. از قلدربازي سفير اصلاً خوشم نيامد و اين را با صراحت به او گفتم. به او يادآوري كردم كه كلاً به خاطر تمايل شاه براي ايجاد روابط نزديكتر با غرب بود كه به او اجازه مي‌‌دادم به اين نحو به من تلفن كند.(26) مداخله انگليس (كمپانيهاي نفتي ـ عمليات آژاكس) اين كابينه نه تنها رابطه انگلستان را برقرار كرد؛ بلكه طبق سناريوي تنظيم شده قبلي مرحله غايي طرح آژاكس، كنسرسيومي مركب از كمپاني‌هاي نفتي آمريكا، انگلستان، فرانسه و هلند را براي استخراج نفت ايران دعوت كرد و غرامات هنگفتي نيز به شركت نفت انگليس پرداخت.(27) نقش‌آفريني انگليسي‌ها به وسيله عوامل خود در ايران طبق گزارش مأمور ويژه، قائم‌مقامي رئيس دفتر حسابداري وزارت فرهنگ كه با حسين مكي و ساير نمايندگان اقليت رابطة نزديك دارد، در محفلي اظهار نموده است، برخلاف آنچه در خارج شايع است و روش سياسي نمايندگان اقليت را ضدانگليسي مي‌دانند، انتشار روزنامه شاهد و تشريح فساد دستگاه حاكمه براي اين است كه آمريكاييها را از وضع اداري كشور ايران بترسانند، تا در نتيجه تحت عنوان عدم اعتماد از دستگاه حكومت مانع كمك اقتصادي آمريكا به ايران شوند. قائم‌مقامي مي‌گفت: نقطه ضعف سياست آمريكا اين است كه نسبت به كشورهايي كه زمامدارانشان انگليسي و يا فاسد معرفي شده‌اند، خوش‌بيني نشان نمي‌دهند و دكتر بقائي و ساير نمايندگان اقليت هم توانسته‌اند آن طوري كه آرزوي انگليسيهاست دستگاه حاكمه ايران را عمال دست‌نشانده انگليس معرفي كنند و هرچند جنبة ظاهري مبارزة آنها عليه انگليس مي‌باشد، ولي نتيجة اين حمله صددرصد به نفع خود انگليسي‌ها تمام خواهد شد. زيرا آمريكايي‌ها مادامي كه به حكومتي اعتماد نداشته باشند از درخواستهاي آن كشورها پشتيباني نخواهند كرد.(28) نفوذ كشورهاي خارجي بر ارتش و ژاندارمري از طريق مستشاران نظامي مأمور ويژه، گزارش مي‌‌دهد منفي بافان و كساني كه بلااراده آلت اجراي مقاصد بيگانان واقع مي‌شوند اين روزها سعي مي‌كنند،‌ الحاق ژاندارمري به ارتش را توفق سياست انگليس بر آمريكا جلوه داده و انتشار مي‌دهند كه چون سازمان ژاندارمري تحت‌نظر مستشاران آمريكايي اداره مي‌شد و عمال انگليسي در آن دخالتي نداشتند، لذا وسيلة الحاق ژاندارمري را به ارتش فراهم نمودند تا بتوانند در آن نيز رخنه نمايند. شخص موثقي مي‌گفت: سرهنگ شاهسون در يك مجلس خصوصي گفته است: «عموم مستشاران آمريكايي ژاندارمري در حال اعتراض استعفا داده و علت استعفاي خود را الحاق ژاندارمري به ارتش ذكر كرده و صراحتاً دخالت انگليسي‌ها را در اتخاذ اين رويه متذكر شده‌اند.»(29) تلاش انگليس براي حذف رقيب طبق گزارش مأمور ويژه، شخص مطلعي كه با مقامات انگليسي در تهران تماس نزديك دارد، اظهار نموده است: سفير انگليس در محافل خارجي و داخلي از اوضاع ايران مذمت نموده و بستر هرمان مخبر خبرگزاري رويتر گفته است: از صد سال پيش به اين طرف وضع ايران به بدي امروز نبوده و من اشتباه كردم كه سياست عدم مداخله را اختيار نمودم و حق با سلف من سرريدر بولارد بود كه مداخله مي‌كرد. زيرا ايرانيها نمي‌توانند مملكت خود را به خوبي اداره نمايند. گوينده اضافه مي‌كرد: به طوري كه استنباط شده، علت عدم رضايت سفير انگليس مسافرت اعلي‌حضرت همايون شاهنشاهي به آمريكا و تمايل هيأت حاكمه ايران به آمريكاييهاست. طبق گزارش مأمور ويژه، به طوري كه در محافل مختلف شنيده شده، مقامات انگليسي در تهران از مسافرت اعلي‌حضرت همايوني شديداً انتقاد نموده و مشغول اقداماتي هستند كه اثرات مسافرت‌ شاهانه را خنثي نمايند و صريحاً مي‌گويند: ما در ابتدا با اين مسافرت از آن لحاظ كه ايران در نزد آمريكاييها معرفي شود تا شورويها نتوانند يك مرتبه ايران را اشغال نمايند و آمريكاييها بدانند كه ملت ايران موجود بوده و هست موافق بوديم. ولي امروز از اين كه مي‌بينيم رفته رفته موضوع جنبه يك طرفه به خود مي‌گيرد بسيار متأثريم. ارسنجاني مدير روزنامة داريا اظهار مي‌داشت: انگليسي‌ها در مواقعي كه سياست اقتصادي و نفوذ سياسي آنها در معرض خطر قرار مي‌گيرد، به سه عامل مهم پول و مذهب و ترور متوسل مي‌شوند و چون رقيب آمريكايي آنها از لحاظ پول غني‌تر مي‌باشد، ممكن است براي جلوگيري از نفوذ آمريكا در ايران و خاورميانه به يكي از سه عامل مذكور متوسل شوند و چون در شرايط فعلي با پول و مذهب نمي‌توان مانع پيشرفت نفوذ سياسي آمريكا شد، ملت ايران بايد انتظار حوادث خطرناكي را داشته باشد.(30) نقش سازمان جاسوسي انگليس در ايران و اعتماد شاه به انگليس محتمل است مقامات آمريكا كه در عين حال با بختيار، كيا و علوي‌مقدم ارتباط و همكاري داشتند، شاه را از واقعيت توطئه قرني آگاه كرده‌اند. ايالات متحده آمريكا به طور جدي خود را ملزم به حفظ و حراست رژيم شاه مي‌دانست، محتمل است مقامات آمريكايي فعاليتهاي قرني را تهديدي عليه اين تعهد تلقي كردند. از سوي ديگر، شاه هشدار مقامات ايالات متحده را معتبرتر از هشدار افسران زيردست خود مي‌دانست، انگليسيها نيز مايل به حفظ رژيم شاه بودند زيرا مي‌خواستند ايران همچنان بازار عمده صادرات و سرمايه‌گذاري آنها باقي بماند. انگليسيها با قرني و ياران او، ارتباط چنداني نداشتند، زيرا قرني براي آنها و متحدانشان چون [دكتر منوچهر] اقبال، بختيار، كيا و علوي مقدم، به خصوص مقامات سنتي بالاي كشور، كه با برخي ارتباط تنگاتنگ داشتند، تهديد آشكاري بود. از سوي ديگر قرني و شاپور ريپورتر عامل سازمان جاسوسي MI-6 سخت مخالف يكديگر بودند. انگليسيها از امكانات اطلاعات و جاسوسي گسترده‌اي در ايران برخوردار بودند و قطعاً از فعاليتهاي مخفي قرني آگاهي داشتند. بدين ترتيب شاه، براي هشدار انگليسيها اعتبار زيادي قائل بود و به احتمال زياد آنها توطئه قرني را به شاه اطلاع داده‌اند. به بيان ديگر، با توجه به ارتباط نزديك عوامل انگليسي با بختيار، علوي مقدم، به خصوص با كيا و احتمال همكاري با يكي از آنها و يا با همگي از فعاليت قرني آگاه شده بودند.(31) تشكيلات فراماسونري فراماسونري در ايران از آغاز به عنوان يك سازمان سياسي به نفع انگلستان كار مي‌كرد، به نحوي كه اكثر مقامات مهم مملكتي يا فراماسون بودند و آن مقام به آنها داده مي‌شد و يا پس از اشغال فراماسون مي‌شدند. پس، در ايران مهم‌ترين تشكيلات سياسي اداره كننده كشور تا مدت‌ها همين تشكيلات فراماسونري بود كه اشرافيت و خانواده‌هاي صاحب‌مقام و صاحب ثروت را زير پوشش گرفته بود و منويات امپراتوري انگلستان را پياده مي‌كرد. در دوران سلطنت محمدرضا، او ابتدا اجازة تأسيس يك لژ فراماسونري به نام «لژ پهلوي» را داد، كه فردي به نام جواهري در رأس آن قرار داشت و ارنست پرون در اين لژ فعال و همه كاره بود و رابط محمدرضا با لژ محسوب مي‌شد. قبلاً گفتم كه پرون يك بار مرا به ملاقات جواهري برد و مي‌خواست مرا به عضويت لژ درآورد، ولي من تمايل نشان ندادم. بدنامي و سوءشهرت فراماسونري در ايران سبب مي‌شد كه رابطه محمدرضا با آن به شدت پنهان نگاه داشته شود، ولي محمدرضا در طول دوران خود هميشه از فراماسون‌ها حمايت مي‌كرد و در جريان كار آنها قرار داشت و آنها نيز به شدت به سلطنت او علاقه‌مند و وفادار بودند.(32) نفوذ انگليس در شوراي امنيت كشور در سال 1349، يك روز صبح، محمدرضا، وزير جنگ (ارتشبد عظيمي)، رئيس ستاد ارتش (جم يا ازهاري دقيقاً يادم نيست كداميك بودند، احتمالاً جم بود)، رئيس ساواك (نصيري)، رئيس اداره دوم ارتش (پاليزبان)، رئيس شهرباني (مبصر) و فرمانده ژاندارمري (اويسي) را به كاخ مرمر احضار كرد. در اين جلسه من به دلايلي حضور نداشتم. مقامات پس از حضور نزد شاه مشاهده كردند كه شاپورجي نيز آنجاست. ابتدا شاپور جي، به عنوان نماينده دولت انگلستان، شروع به صحبت كرد و مقامات از سخنان او يادداشت برداشتند. شاپور جي چنين گفت: «همانطور كه مستحضريد شوراي امنيت كشور اهميت فوق‌العاده و حياتي در حفظ امنيت كشور و پيش‌بيني وقايع در سطوح عالي مملكتي دارد. لذا از انگلستان به من دستور داده شده كه اهميت اين شورا را به اعليحضرت يادآوري كنم (شاپور جي نمي‌گويد كدام مقام انگلستان، قاعدتاً بايد نخست‌وزير باشد). لذا اعليحضرت ترجيح دادند كه اين مطالب با حضور خودشان بازگو شود: اول اينكه، جلسات شورا بايد منظم تشكيل شود. دوم اينكه، همه موضوعات مهم مملكتي و امنيتي و خارجي بايد در آن مطرح شود. سوم اينكه، هرگاه يكي از اعضاي شورا مطلبي را قبل از تشكيل شورا مستقيماً به اعليحضرت گفته باشد دليل بر اين نيست كه در شورا مطرح نشود. صورتجلسات شورا منظماً بايد به اطلاع اعليحضرت برسد و دستورات صادره دقيقاً بايد اجرا گردد و چنين نباشد كه چون فلان عضو شورا فلان مطلب را به اطلاع اعليحضرت رسانده ديگر آن را در شورا مطح نكند. اطلاع مستقيم و فوري اعليحضرت يك جنبه كار است و اطلاع شورا جنبه ديگر كار، كه با بررسي جوانب مختلف موضوع مسئله پخته خواهد شد. چهارم اينكه، مقامات انگلستان سفارش نمودند كه علاوه بر شوراي موجود، يك شوراي ديگر نيز مركب از معاونين ارگان‌هاي اطلاعاتي و امنيتي و انتظامي و با شركت مسئول شوراي عالي تشكيل شود و صورتجلسات، اين شوراي جديد به اطلاع اعليحضرت و اعضاء شوراي رده يك برسد.»(33) تصميم‌گيري انگليس براي جدائي بحرين از ايران در زمينه جدايي جزيره بحرين از خاك ايران و همچنين تصرف جزاير سه‌گانه تنب بزرگ و تنب كوچك و ابوموسي، شاه و هويدا از خود هيچ اراده و استقلالي نداشتند، بلكه قدرت حاكم بر منطقه يعني انگلستان بود كه تصميم مي‌گرفت. اما آنچه از سخنان شاه و هويدا شنيده مي‌شد، اين تصميم را جزو «سياست مستقل ملي» خود تلقي مي‌كردند. در مورد بحرين عدم توسل به زور و خشونت را مطرح كردند و در مورد جزاير سه‌گانه با استفاده از قوه قهريه و اشغال نظامي تغيير رويه دادند اين تناقض‌گويي‌ها و عملكردهاي گوناگون شاه و نخست‌وزير در واقع پيرو مذاكرات پنهاني ميان ايران و انگلستان و اميرنشين شارجه صورت مي‌گرفت، و با توجه به وعده‌هايي كه به شاه در مورد نقش ژاندارمري در منطقه داده مي‌شد، سياست به اصطلاح مستقل ملي شاه نيز تغيير مي‌كرد.(34) تماس‌هاي مكرر قره‌باغي با سفراي آمريكا و انگليس قره‌باغي از دوران نخست‌وزيري شريف امامي كه وزير كشور شد، و دولت ازهاري كه رئيس ستاد ارتش شد و دولت بختيار كه رئيس رئيس ستاد ارتش و عضو شوراي سلطنت بود، به گفته خود تقريباً همه روزه با سفراي انگليس و آمريكا، كه جداگانه به ملاقات او مي‌رفتند، ديدار داشت و با آن‌ها تبادل اخبار كامل مي‌شد و هر 2 سفير در هر ملاقات پشتيباني خود را اعلام و او را دعوت به مقاومت مي‌‌كردند و او حرف 2 سفير را مانند سند قبول داشت. در اين دوران تا زماني كه محمدرضا در ايران بود، او همه روزه حداقل روزي يكي دو بار با محمدرضا ملاقات داشت و مطالبي را نيز تلفني به اطلاع محمدرضا مي‌رساند.(35) وابستگي به انگليس در خصوص پاراگراف دوم اظهارنظر سفير سابق انگليس در دربار شاه مخلوع، نبايد از ياد برد كه انقلاب اسلامي ايران، صرفاً سرنگوني كامل يك استبداد نبود، بلكه پايان يك وابستگي كامل به غرب هم بود. اگر اين حقيقت در اظهارات سفير انگليس در تهران نيامده است، سفير شاه در لندن در خاطرات ايام سفارت خود در اوج كاسه ليسي شاه، در كتاب خود آورده است: «... در رژيمي كه وابستگي كامل به غرب، اركان اصلي موجوديتش را تشكيل مي‌دهد، ما نيز به حالتي درآمده‌ايم كه اعتقاد خارج از اندازه به قدرت و توانايي متحدان (و در حقيقت اربابان) اروپايي و آمريكايي خود پيدا كرده‌ايم و چون فكر مي‌كنيم، آنها هر لحظه كه بخواهند مي‌توانند فقط با تكان دادن چوبدستي جادويي خود، همه چيز را به ميل خود بگردانند، لذا اين طور به خود مي‌قبولانيم كه هر چه در ايران اتفاق مي‌افتد، سرنخش در لندن و يا واشنگتن قرار دارد و به همين علت نيز، چنان براي دوستان (يعني همان اربابهاي) غربي خود از جهت كارايي و قدرت اعمال نفوذشان ارزش و اهميت قائليم كه آنها خودشان هم هرگز اين همه توانايي را در خويش سراغ ندارند. اين نوع تفكر، ميراثي است كه از گذشته براي ما باقي مانده و چون زدودن آن كاري نيست كه به آساني ميسر باشد، نتيجه‌اش به اينجا كشيده مي‌شود، كه بر اثر بها دادن بيش از حد به غربي‌ها، خودمان را در مقابل آنها پست و حقير تصور كنيم...» در لابلاي همان خاطرات سفير شاه در لندن، با شگفتي به اين حقيقت اشاره كرده، مي‌نويسد: «... در بازنگري به آنچه امروز انجام گرفت (ديداري كه نويسنده آن كتاب به اتفاق وزير امور خارجه وقت، با وزير امور خارجه انگليس داشته است) دامنه تفكراتم به اينجا كشيد كه، واقعاً چطور مي‌توانيم ادعا داشته باشيم كه باز هم چيزي از غرور ملي در ما باقي مانده است؟ در موقعيتي كه «آيت‌الله» (امام خميني) مردم ايران را عليه شاه برانگيخته، ما دو نفر ـ يكي وزير امور خارجه دولت شاهنشاهي و ديگري سفير شاهنشاه آريامهر در پايتخت «سنت جيمز» در اينجا،‌ در لندن در برابر دولت انگليس به خاك افتاده‌ايم و با التماس از آنها مي‌خواهيم كه دست از حمايت ما نكشند! اگر زمانه به حدود پنجاه سال قبل بازمي‌گشت، اين عمل ما مي‌توانست قابل توجيه باشد. سي سال پيش هم تا حدودي شايد. ولي اينك كه ديگر هيچ نشاني از دوره گذشته امپراطوري بريتانيا وجود ندارد و مسلماً انگليسي‌ها هرگز نمي‌توانند.(36) سياست مستقل هويدا! هويدا كه در جهت جلب حمايت انگليس عمل مي‌كرد به تمام خواسته‌هاي آنان پاسخ مثبت داد و از هيچ كوششي در اين راه دريغ نكرد. اما وي در تمام سخنراني‌‌هاي خود، سياست اعمالي را تحت عنوان «سياست مستقل ملي» مطرح مي‌كرد.(37) انگليس، سلطنت را مناسب‌ترين حكومت براي ايران مي‌‌داند در سال 1357 وضع محمدرضا كاملاً محكم به نظر مي‌رسيد. او به پشتيباني غرب، و به ويژه آمريكا و انگلستان اطمينان داشت و روس‌ها نيز وجود او را پذيرفته و روابط حسنه‌اي ايجاد كرده بودند. از 28 مرداد 1332 تا سال 1357 محمدرضا به خواست آمريكا ديكتاتور بلامنازع ايران بود و آمريكايي‌ها نيز از او توقعي جز اين نداشتند. توضيح داده‌‌ام كه انگليسي‌ها سلطنت را براي وضع ژئوپوليتيك ايران مناسب‌ترين سيستم حكومتي مي‌دانستند. اين تحليلي است كه بارها، حتي قبل از تشكيل «دفتر ويژه اطلاعات»، يا از خود انگليسي‌ها و يا از ايرانيان وابسته به انگليس، شنيده‌ام. اساس اين تحليل اين بود كه براي ايران با بيش از 2200 كيلومتر مرز مشترك با شوروي و با توجه به تاريخ و سنت‌هاي ايراني، سلطنت بهترين نوع حكومت براي ثبات كشور در قبال كمونيسم است. وجود سيستم جمهوري اين امكان را ايجاد مي‌نمود كه با نفوذ روس‌ها، تصادفاً يك رئيس‌جمهور متمايل به چپ آراء بيشتر كسب كند و كشور را در اختيار شوروي قرار دهد. حتي اگر چنين نمي‌شد هر 4 سال يك بار انتخابات رياست جمهوري هزينه و تلاش فوق‌العاده‌اي را از سوي غرب مي‌طلبيد. در صورتي كه با وجود نهاد سلطنت و حضور شاهي مانند محمدرضا با آن قدرت مطلقه چنين خطر و يا تلاشي ضرورت نداشت. همين تحليل بود كه ضرورت بازگشت محمدرضا را در 28 مرداد به آمريكايي‌ها قبولاند، وگرنه آنها ميان ايران با كشورهاي آمريكاي جنوبي و يا آسياي جنوب شرقي تفاوتي نمي‌ديدند و اگر خودشان به تنهايي تصميم‌گيرنده بودند، يك ديكتاتور نظامي مانند تيمور بختيار را بر محمدرضا ترجيح مي‌دادند. بر اساس همين تحليل انگليسي‌ها بود كه پس از جنگ دوم رژيم‌هاي سلطنتي در عراق و اردن و عربستان ايجاد شد و مورد حمايت آمريكا نيز قرار گرفت.(38) پي‌نويس‌ها: 1ـ روحاني، فخر، اهرمهاي سقوط شاه و پيروزي انقلاب اسلامي، چاپ اول، نشر بليغ، 1370، جلد اول، صفحه 164. 2ـ روحاني، همان، صفحه 165. 3ـ روحاني، همان، ص 162. 4ـ روحاني، همان، صص 163 و 164. 5ـ فردوست، حسين، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، چاپ هشتم، تهران، انتشارات اطلاعات، 1374، صفحه 82 و 83. 6ـ لاينگ، مارگارت، مصاحبه با شاه، ترجمه: اردشير روشنگر، چاپ اول، تهران، نشر البرز، 1371، صفحه 105. 7ـ لاينگ، همان، صص 36 و 37. 8ـ فردوست، همان، صص 88 و 89. 9ـ فردوست، همان، ص 65. 10ـ راجي، پرويز، خدمتگزار تخت طاووس، ترجمه: ح. ا. مهران، چاپ چهارم، تهران، انتشارات اطلاعات، 1365، ص 35. 11ـ فردوست، همان، صص 105 و 106. 12ـ روحاني، همان، صص 168 و 169. 13ـ فردوست، همان، صص 294 و 295. 14ـ روحاني، همان، ص 177. 15ـ علم،‌ اميراسدالله، گفتگوهاي من با شاه، ترجمه: گروه مترجمان انتشارات طرح نو، 1371، جلد دوم، صفحه 477. 16ـ علم، همان، ص 739. 17ـ گلشائيان، عباسقلي، خاطرات من يا گذشته‌ها و انديشه‌هاي زندگي، جلد 1، چاپ اول، تهران، انتشارات اينشتين، 1377، ص 313. 18ـ روحاني، همان، ص 417. 19ـ تفرشي، مجيد، گزارشهاي محرمانه شهرباني (28ـ1327)، چاپ اول، سازمان اسناد ملي ايران، 1371، جلد دوم، ص 306. 20ـ تفرشي، همان، صص 307 و 308. 21ـ طلوعي، محمود، بازي قدرت جنگ نفت در خاورميانه، ترجمه محمود طلوعي، چاپ دوم، نشر علم، 1371، ص 405. 22ـ روحاني، همان، ص 172. 23ـ بهنود، مسعود، اين سه زن (اشرف پهلوي، مريم فيروز، ايران تيمورتاش)، چاپ اول، تهران، نشر علم، 1374، ص 125. 24ـ بهنود، همان، ص 151. 25ـ تفرشي، همان، ص 245. 26ـ علم، همان، ص 440. 27ـ معتضد، خسرو، ناكامان كاخ سعدآباد، چاپ دوم، تهران، انتشارات زرين، 1375، جلد دوم، ص 871. 28ـ تفرشي، همان، صص 342 و 343. 29ـ تفرشي، همان، صص 206 و 207. 30ـ تفرشي، همان، صص 333 تا 335. 31ـ نجاتي، غلامرضا، ماجراي كودتاي سرلشكر قرني، چاپ اول، تهران، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، 1373، صص 61 و 62. 32ـ فردوست، همان، صص 372 و 373. 33ـ فردوست، همان، ص 391. 34ـ اختريان، محمد، نقش اميرعباس هويدا در تحولات سياسي اجتماعي ايران (بهمن 43ـ مرداد 56)، چاپ اول، انتشارات علمي، 1375، ص 192. 35ـ فردوست، همان، ص 609. 36ـ روحاني، همان، ص 11. 37ـ اختريان، همان، ص 114. 38ـ فردوست، همان، صص 563 و 564. به نقل از: 1ـ مستشاران و كارشناسان بيگانه 2ـ دخالت خارجي‌ها در امور كشور (از مجموع: با بيست‌ساله‌ها ـ مركز بررسي اسناد تاريخي) منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 36

مهاجرت معكوس

مهاجرت معكوس بن‌ گوريون اولين نخست‌وزير رژيم صهيونيستي در باب ضرورت مهاجرت يهوديان جهان به سرزمين فلسطين مي‌گويد: مهاجرت به فلسطين به منزله خوني است كه ادامه حيات اسرائيل را بيمه مي‌‌كند و ضامن امنيت و آينده اسرائيل است.(1) وي در جايي ديگر و در قبال حركت برخي يهوديان كه تنها خواستار دفن جسدشان در فلسطين هستند، بيان مي‌‌كند كه: نياز داريم كه يهودي‌ها در اسرائيل زندگي كنند، مرده آنان را نمي‌خواهيم.(2) وي در دولت خود در همان سال‌هاي ابتدايي تشكيل دولت صهيونيستي قانون تابعيت را در كنست به تصويب رساند. در اين قانون كه در سال 1950 نهايي شد، به همه يهوديان طبق ماده يكم از قانون بازگشت، حق مي‌دهد كه به عنوان مهاجر به فلسطين بيايند. قانون تابعيت كه خود شامل تابعيت يهودي و تابعيت غيريهودي است به چهار دسته از يهوديان حق تابعيت مي‌دهد: 1. يهودياني كه پيش از برپايي دولت به فلسطين آمده يا در آنجا متولد شده‌اند. 2. يهودياني كه پس از برپايي دولت به آن سرزمين آمده‌اند. 3. يهودياني كه از آن هنگام به بعد در آنجا متولد شده‌اند. 4. يهودياني كه تمايل خود را جهت سكونت در فلسطين اعلام كرده و رواديد مهاجرت دريافت نموده‌اند.(3) از سوي ديگر يهوديان جهان نيز نسبت به تشكيل رژيم صهيونيستي چهار نوع عكس‌العمل از خود بروز داده‌اند: نخست بخشي از يهوديان متعصب كه تشكيل دولت يهودي را فقط در حيطه توانايي ماشيا مي‌بينند و بر اين باورند كه تأسيس چنين دولتي تا هنگام ظهور منجي موعود به تأخير خواهد افتاد. از اين رو آنها دولت فعلي اسرائيل را در تعارض با تعاليم مذهب ارزيابي مي‌كنند و آن را جدي نمي‌گيرند. دوم؛ يهودياني كه دولت اسرائيل را به عنوان سومين دولت يهودي پس از سلطنت داود و سلسله حكومت هسموئيم [يا هشمونائيم] به رسميت مي‌شناسند و رستگاري را در چارچوب تجمع يهوديان جهان در اين منطقه و زير پرچم اين دولت جستجو مي‌كنند. سوم بخش بزرگي از يهوديان كه زادگاهشان را وطن مي‌بينند. بسياري از اين گروه به هر حال به خاطر وابستگي عاطفي خويش به يهوديت، از اسرائيل و دستاوردهاي فرهنگي آن پشتيباني مي‌‌كنند، در عين حال واقعيت‌هاي عيني را نيز انكار نمي‌‌كنند و توهمي در رابطه با مهاجرت به اسرائيل ندارند. برخي از اين بخش، زندگي در زادگاه خويش را براي پشتيباني از دولت يهودي ضروري تشخيص مي‌دهند يا حداقل اين چنين وانمود مي‌كنند. چهارم؛ آن بخش از آن يهوديان هستند كه به اختلاط و آميزش با ديگر اقوام اعتقاد دارند و زندگي را جدا از ديگران نمي‌پسندند... در ديدگاه چهارم دولت اسرائيل دولتي است مانند صدها دولت ديگر كه در عرصه سياست جهاني از حقوق برابر با ديگر دولت‌ها برخوردار است.(4) مخاطب اين مقال از ميان يهوديان مذكور، عده‌اي هستند كه به دعوت صهيونيست‌ها به هر دليل پاسخ مثبت داده و در سرزمين فلسطين ساكن شده‌اند و هم‌‌اكنون پس از گذشت نزديك به 60 سال از اين اسكان نامشروع به دريافتي متفاوت از اقدام اوليه خود رسيده‌اند. اين دريافت كه به مذاق رهبران صهيونيسم نيز خوش نمي‌آيد، موجبات مسائل جديدي براي صهيونيسم شده است. به عنوان مثال براي نسل قديم اسرائيلي‌ها اين پرسش مطرح بود كه چگونه به اسرائيل احترام بگذارند؟ در حالي كه براي نسل پس از 1976، سئوال اين است كه چرا بايد به اسرائيل احترام گذاشت؟(5) اين دريافت متفاوت و جديد براي مذهبيون صهيونيست در جاي ديگر نگراني ديگري نيز ايجاد كرده است، چنان كه در دهه 1940 تنها 7 درصد از يهوديان با اقوام ديگر ازدواج مي‌كردند. در اوايل دهة 1960 اين رقم به 17 درصد و اكنون نزديك نصف و طبق برخي نظريات حتي بيشتر شده است.(6) آنچه نگراني روزافزون صهيونيست‌ها را افزايش مي‌دهد مهاجرت معكوس است. يعني با تمام مخارج و تلاش آژانس يهود نزديك به 3 ميليون يهودي از 14 ميليون يهودي موجود در جهان كه به فلسطين مهاجرت كرده‌اند هم‌اكنون خواستار بازگشت به سرزمين‌هاي خود يا جايي بهتر از اين سرزمين براي زندگي هستند و جالب است كه اين اقدام از سوي برخي كارشناسان يهودي همچون پروفسور چارلز ليبمن از دانشگاه بارايلان و برنده جايزه تحقيق در مورد يهوديان آمريكا قابل سرزنش نيست. وي در اين مورد مي‌گويد: مهاجرت معكوس از فلسطين اشغالي منطقي و قابل توجيه است.(7) حتي از سياسيون از جمله عضو كنست همچون كوهن نيز اين اعتراف را مي‌شنويم كه مهاجرت از اسرائيل به ايده ارزشمند بازگشت به ارض موعود لطمه مي‌زند، اما زندگي و امرار معاش مسئله‌اي است كه نمي‌توان آن را ناديده گرفت.(8) اين عده از موافقان و توجيه‌كنندگان مهاجرت معكوس در پاسخ به اظهارات تند اسحاق رابين كه مهاجران را ته‌مانده‌هاي جامعه اسرائيل خطاب كرده بود(9) مي‌گويند: نيازي نيست كه كسي به خاطر ترك اسرائيل شرمسار باشد، در حقيقت دولت اسرائيل بايد به خاطر اينكه باعث شده جوانان، كشور را ترك كنند، شرمسار باشد. دولت اسرائيل كشور را براي تعداد زيادي از مردم تنگ ساخته است.(101) اين عده بر اين اعتقادند كه زندگي در اسرائيل انتخاب يك زندگي سطح پايين است(11) و بي دليل نيست كه رشد روزافزون مهاجرت از فلسطين نگراني صهيونيست‌ها را دوچندان كرده است. بر اساس نظرسنجي مؤسسه گالوپ آن هم در سال 1990 كه براي روزنامه هاآرتص انجام شده بود تمايل اسرائيلي‌ها براي مهاجرت از كشور خودشان حتي از كشورهاي اروپاي شرقي بيشتر است... در آن زمان پيش‌بيني شده بود كه در سال 2000 بيش از 000/800 اسرائيلي كشورشان را ترك خواهند كرد.(12) در يك بررسي نزديك به اين تاريخ از گزارش شموئيل لاهيس، مدير سابق آژانس يهود، آمده است كه هم‌اكنون (اواخر دهه 80) در ايالات متحده آمريكا بين 300 تا 500 هزار اسرائيلي زندگي مي‌كنند كه از اسرائيل به آمريكا مهاجرت كرده‌اند.(13) در عين حال برخي آمارهاي غيررسمي ولي قابل اعتنا حاكي از آن است كه هم‌اكنون بيش از يك ميليون يهودي، فلسطين اشغالي را ترك كرده‌اند.(14) دولت صهيونيستي در قبال اين وضع تدابيري انديشيده است: از جمله تصويب 100 ميليون شيكل، معادل 24 ميليون دلار، براي تشويق صهيونيست‌ها به مهاجرت به فلسطين اشغالي از سوي وزارت جذب مهاجران(15) و يا اجراي طرح «مسا» به منظور جذب سالانه 20 هزار جوان يهودي جهت تحصيل در اسرائيل به مدت يك ترم با هزينه دولت اسرائيل و آژانس يهود با اختصاص سرمايه‌اي معادل 10 ميليون دلار.(16) با اين اوصاف هيچ نقطه روشن و اميدبخشي در برخورد با مهاجرت معكوس ايجاد نشده است و كماكان درخواست مهاجرت از اسرائيل رو به افزايش است. بر اساس گزارش رسمي اداره آمار وزارت كشور رژيم صهيونيستي طي سه سال اخير يك چهارم صهيونيست‌هايي كه از سال 1989 ميلادي به فلسطين اشغالي مهاجرت كرده بودند به زادگاه خود بازگشته‌اند. از اين تعداد 25 درصد كانادايي، 22 درصد آمريكايي، 19 درصد آفريقاي جنوبي، 10 درصد انگليسي، 16 درصد فرانسوي، 11 درصد آمريكاي جنوبي، كمتر از يك درصد فالاشه‌ها و 6 درصد از كشورهاي شوروي سابق هستند.(17) نظرسنجي‌هاي به عمل آمده در خصوص سن مهاجرين معكوس حاكي از آن است كه 28% از اسرائيلي‌ها كه بين 25 تا 44 سال دارند به فكر مهاجرت از اسرائيل مي‌باشند. اين در حالي است كه اين رقم در ميان اسرائيلي‌هايي بين 44 تا 54 سال به 8 درصد و بالاي 55 سال به 2 درصد كاهش مي‌يابد.(18) در گزارش‌هاي تكميلي از اين مهاجرت، نشان مي‌‌دهد كه عمده مهاجرين رو به اروپا و عمدتاً آمريكا دارند. طبق آمار منتشر شده در سال 2006، تعداد 14313 اسرائيلي تابعيت آلماني گرفته‌اند كه نشان‌دهنده افزايش بيش از 50 درصدي در مقايسه با سال 2005 است.(19) بر پايه آمار دولت آلمان هم‌اكنون حدود 200 هزار يهودي در اين كشور زندگي مي‌كنند. در حالي كه جمعيت آنان پس از فروريختن ديوار برلين 25 هزار نفر بوده است.(20) دان سان، وكيل مدافع صهيونيست‌‌هايي كه خواهان دريافت شناسنامه آلماني هستند، مي‌گويد اين شناسنامه به مثابه دفترچه بيمه عمر براي يهوديان است.(21) در تشريح اين وضعيت ذكر يك طنز تلخ از سوي يك يهودي عاصي شنيدني است. وي مي‌گويد از دو هزار سال پيش يهوديان جهان هر شب دست‌ها را به سوي آسمان مي‌بردند و در حال دعا مي‌گفتند «سال ديگر در اورشليم.» امروزه به خصوص از جنگ اكتبر سال 1973 تنها اميدي كه در سينه يهوديان وجود دارد اين است كه دست دعا به آسمان بلند مي‌كنند و مي‌گويند سال آينده در نيويورك يا پاريس يا لندن يا مونيخ يا فرانكفورت، همه جا جز اورشليم.(22) با اين وصف، پذيرش ادعاي يديعوت آحارنوت از زبان يك جوان اسرائيلي كه مي‌گويد مي‌خواهم گذرنامه اروپايي داشته باشم،(23) سخت نيست. مهاجرت معكوس يهوديان ايراني چند گزارش از ساواك در آن زمان كه رژيم پهلوي تسهيلات خاصي جهت مهاجرت يهوديان ايران به فلسطين ايجاد كرده بود نمايانگر تشابه خواست يهوديان ايراني با ساير يهوديان است. در يكي از اين گزارش‌ها آمده است: «از يك صد و بيست هزار يهودي ايراني و ايراني‌الاصل مقيم اسرائيل در حدود يك هزار خانواده هنوز تابعيت ايراني خود را حفظ كرده و سالانه براي تمديد و يا تجديد گذرنامه خود به كنسولگري نمايندگي سياسي شاهنشاهي مراجعه مي‌‌كنند. در ميان ايراني‌هاي مقيم اسرائيل نارضايي‌هايي بر اثر موانعي كه براي بازگشت آنها به ايران وجود دارد موجود است... اكثريت قريب به اتفاق ايراني‌الاصل‌هاي مقيم اسرائيل مايل‌اند بتوانند تابعيت قبلي خود را به دست آورده و به ايران مهاجرت كنند.»(24) گزارش ديگري از ساواك اذعان مي‌كند كه پاسپورت و مدارك يهوديان ايراني به هنگام پذيرش در فرودگاه تل‌آويو اخذ مي‌شود كه استفاده مجدد جهت بازگشت نشود.(25) گزارش‌هاي ساواك از مهاجرت معكوس يهوديان ايراني مفصل و متعدد است. به گونه‌اي كه نشان‌دهنده توچه ويژه آنان به اين امر است. از جمله اينكه در يكي از گزارش‌ها آمده است كه «مدتي است جداً مهاجرت يهوديان ايراني به علت وخيم بودن اوضاع اقتصادي و غيره به اسرائيل بسيار كم شده و بر عكس دسته دسته يهوديان ايراني مهاجر كه هنوز 5 سال تمام در اسرائيل به سر نبرده‌اند به تهران (ايران) مراجعت مي‌نمايند و اغلب با سرمايه در تهران مشغول خريد و فروش زمين مي‌باشند.»(26) مصاديق بارزي از اين شيوه عملكرد يهوديان مهاجر را مي‌توان در زندگي برخي سينه‌چاكان صهيونيسم در ايران از جمله حبيب لوي نيز شاهد بود كه در عين عشق مفرط به رژيم صهيونيستي براي زندگي در آنجا دوام نياورد و به ايران بازگشت و پس از وقوع انقلاب اسلامي نيز به آمريكا گريخت و علي‌رغم توصيه مؤكد بن گوريون تنها جسدش به اورشليم رسيد. گويي اين رژيم لياقت پذيرش تنها اجساد يهوديان را دارد و يا حكومت صهيونيستي حاكميت بر مردگان است. چرا مهاجرت معكوس؟ با اين مرور مختصر از وسعت مهاجرت معكوس و فراگيري آن در جامعه صهيونيستي، وقت آن رسيده است كه دليل اين اقدام از سوي يهوديان مورد توجه قرار گيرد. متي گولان در كتاب خود كه مناظره‌اي با الي ويزل است، به گونه‌اي واقع‌گرايانه بيان مي‌كند كه: هيچ آدم عاقلي تورنتو را براي رفتن به اسرائيل ترك نمي‌كند مگر كسي كه بازنشسته باشد، درآمد مناسبي داشته، بتواند براي خود يك ملك يا سهم مشاع با منظره بخش (شهر) قديمي و مزرعه‌اي براي خودش در كوه زيتون بخرد و البته بي‌اينكه مجبور به رها كردن خانه‌هاي ديگر خود در تورنتو و ميامي باشد. چند ماه در اينجا و چند ماه در آنجا بگذراند.(27) نكته اصلي از اين بيان گولان آن است كه رژيم صهيونيستي جايي براي زندگي نيست. حداقل مي‌توان مدت كوتاهي در آن اقامت داشت. در ادامه بايد دليل اين نامساعد بودن زندگي را در بيان عاموس ساهر در مقاله‌اش در هاآرتص مرور كرد كه مي‌گويد: من نيز نسل هشتم اين كشور هستم به رغم اينكه از نظر اصل و نسب ريشه عميقي بين يهوديان الخليل دارم. يهودياني كه وقايع و كشتارهاي چندين دهه را به چشم خود ديده و در شهر قديمي بيت‌المقدس و در منطقه قديمي يهودي‌نشين صفد زندگي كرده‌اند. اما با اين وجود راه مهاجرت را برگزيده‌ام. زيرا خسته شده‌ام، زندگي براي من مهم‌تر از آن است كه فلسطيني‌ها آن را به جهنم بكشانند. از سوي ديگر حماقت است كه مرگي را انتخاب كنم كه ثمره‌اي نداشته و اهداف موردنظر ما را تحقق نبخشد و ما را سعادتمند نگرداند. نمي‌توان كودكان و فرزندان را در معرض خطر قرار داد. به اين خيال كه روزي اهدافمان محقق گردد و سعادتمند شويم. سعادت توسط مرگ به دست نخواهد آمد. ما نمي‌توانيم آينده را به خدمت گذشته درآوريم. ما خواهان زنده بودن هستيم.(28) از سوي ديگر سالاي مريدور، و رئيس آژانس يهود، نيز به اين نكته اعتراف مي‌كند كه بسياري از افرادي كه از مهاجرت به اسرائيل انصراف داده‌اند، افرادي هستند كه ترس از عمليات استشهادي را دليل انصراف خويش ذكر كرده‌اند. او ضمن آنكه كاهش مهاجرت را به اسرائيل نگران‌كننده مي‌نامد، يكي از دلايل اين امر را انتفاضه دانست.(29) چنان كه ميانگين مهاجرت يهوديان از سال 1991، 74 هزار نفر بود ولي از سال 2001 با شروع اوج‌گيري انتفاضه اوضاع دگرگون شد و به 60 هزار نفر رسيد. اين رقم در سال 2002 به 43 هزار نفر و در سال 2003 به 33 هزار نفرو در سال 2004 به 21 هزار نفر رسيد.(30) در واقع طبق آمار 27 درصد از يهودياني كه خواهان مهاجرت از اسرائيل بوده‌‌اند در كنار ساير عوامل، ترس از عمليات شهادت‌طلبانه را عامل اصلي مهاجرت خويش قلمداد كرده‌اند(31) و اين به معناي اهميت و ضرورت امنيت براي يك يهودي است. ايهود باراك در اين مورد مي‌گويد: ما بهاي سنگيني را براي حضور در اين سرزمين پرداخته‌ايم... امروز تمامي كشورهاي جهان در امنيت به سر مي‌برند. ولي ما شصت سال است كه به دنبال جايگاهي امن براي كودكان خود هستيم.(32) در واقع يهوديان داشتن امنيت را به هر نياز ديگري ترجيح مي‌دهند و حاضر هم هستند كه براي دستيابي به آن هزينه بالايي را نيز بپردازند؛ چرا كه در پرتو امنيت است كه مي‌خواهند رفاه دنيوي را براي خود فراهم نمايند و به همين دليل در صورت عدم دستيابي به آن مهاجرت را به اقامت ترجيح مي‌دهند. هم‌اكنون بر اساس يك نظرسنجي از سوي روزنامه معاريو آشكار شده است كه 72 درصد از صهيونيست‌ها از وضعيت امنيتي خود ناراضي هستند و حتي نسبت به موجوديت اسرائيل در آينده‌اي دور ترديد دارند.(33) عامل اصلي ديگري كه باعث گسترش مهاجرت معكوس در ميان يهوديان ساكن رژيم صهيونيستي شده است، اقتصادي نبودن حضور آنها در اين سرزمين است. در واقع اين رژيم صرفه اقتصادي مناسبي براي يهوديان ندارد. و اگر اين عامل براي ساير اقوام و ملل مهم باشد براي يهودياني كه همواره به دنبال منافع اقتصادي هستند، يك امر حياتي است و جالب اينكه با اين اوصاف طي گزارش مؤسسه بيمه ملي رژيم صهيونيستي 000/600/1 اسرائيلي در سال 2006 زير خط فقر بوده‌اند.(34) و اين به معناي هموار شدن مسير مهاجرت معكوس براي يك يهودي است. و طبيعي است كه با وارد آمدن 5 ميليارد دلار خسارت به اقتصاد اين رژيم در پي انتفاضه و افزايش بيكاري 11 درصدي و تعطيلي 100 كارخانه به صورت دائم و 300 كارخانه به طور موقت و اعلام قريب‌الوقوع ورشكستگي 75 هزار شركت اسرائيلي و كاهش 39 درصد درآمد حاصل از توريسم، ديگر دليلي براي ماندن در اين رژيم نباشد.(35) در اين ميان نخبگان علمي، اقتصادي و سياسي در صدر مهاجرين معكوس هستند. به عنوان مثال يك استاديار دانشگاه در اسرائيل ماهانه كمتر از 2000 دلار دريافت مي‌كند. در حالي كه همين شخص در خارج مي‌تواند ماهانه 5000 دلار درآمد داشته باشد.(36) از سوي ديگر در ميان مهاجران يهودي كه اسرائيل را ترك گفته‌اند، نام 25 هزار دانشمند نيز ديده مي‌شود. اين دانشمندان كه در زمينه صنعت فعاليت مي‌كردند رهسپار آمريكا شده‌‌اند. در همين خصوص شرگا بروش، رئيس اتحاديه صنعتگران صهيونيست، به دولت اولمرت در خصوص فرار مغزها هشدار داده و گفته است با خروج اين دانشمندان و متخصصان، زياني بالغ بر 1/6 ميليارد دلار به اسرائيل وارد آمده است؛ چرا كه اين افراد با حضور خود در حدود صدهزار فرصت شغلي ايجاد كرده بودند و كالاهايي را توليد مي‌كردند كه صادرات آنها ده‌ها ميليارد دلار سود براي تل‌آويو به دنبال داشت.(37) وي در ادامه مي‌افزايد تا سال 2006 بيست و پنج هزار پژوهشگر و دانشمند اسرائيلي راهي آمريكا شده‌اند كه بايد به اين تعداد افراد ديگري را نيز اضافه نمود كه كشوري را غير از آمريكا انتخاب كرده‌اند.(38) در عين حال يهوديان خود دلايل مهاجرت را از اسرائيل اين‌گونه بيان مي‌كنند: 1. عدم تحقق وعده‌‌هاي رژيم صهيونيستي در مورد اسكان در ارض موعود. 2. عدم برخورداري از رفاه حداقل در سطح كشور قبلي. 3. اقتصاد نابسامان رژيم صهيونيستي. 4. سيستم تبعيض‌آميز در ساختار اجتماعي اسرائيل.(39) * * * دو عامل مرتبط با هم از جمله انتفاضه و تأثير آن بر اقتصاد رژيم صهيونيستي هم‌اكنون به عنوان مهم‌ترين دلايل مهاجرت معكوس در رژيم صهيونيستي مطرح مي‌شود كه پس از 60 سال هنوز راهكاري براي حل آن طرح نشده است. و چون اساس و پايه تشكيل اين رژيم از همان ابتدا بر اصول ناصحيح و غيرمنطقي بنا شده است امكان حل اين مشكلات نيز غيرمحتمل است و بسيار بجاست كه نتيجه و ختم اين مقال با اعتراف گولان به عنوان يك خبرنگار يهودي در اسرائيل همراه شود. وي در يك گفتگوي صريح با يك صهيونيست منفعت‌طلب و ساكن آمريكا همچون الي ويزل مي‌گويد: آنچه اشغال‌گري براي ما به ارمغان آورد، چيزي است كه اساس زندگي ما را تهديد به وارد آوردن آسيب جبران‌ناپذير مي‌كند و آن هنگامي است كه ما را به جامعه‌اي بي‌رحم و بي‌عاطفه تبديل مي‌كند. من علاقه ندارم كه به چنين جامعه‌اي متعلق باشم.(40) در واقع بحث مهاجرت و جمعيت مهم‌ترين بحث در بررسي‌هاي آسيب‌شناسي رژيم صهيونيستي است كه خود را به آن بي‌توجه نشان مي‌دهند ولي بسيار از آن هراسان و نگران هستند. گويي نقطه افول و هزيمت و فروپاشي اسرائيل را در آن مي‌بينند. پي‌نويس‌ها: 1ـ اصغر افتخاري، جامعه‌شناسي سياسي اسرائيل، مركز پژوهشهاي علمي و مطالعات استراتژيك خاورميانه، 1380، ص 44. 2ـ متي گولان، اسرائيل و يهودا، ص 66. 3ـ محمد ماضي، سياست و ديانت در اسرائيل، ترجمه سيد غلامرضا تهامي، تهران، مؤسسه انديشه‌سازان نور، 1381، ص 29. 4ـ هوشنگ مشكين‌پور، از اورشليم تا اورشليم، لس آنجلس، مزدا، 1999، ص 469. 5ـ كيهان، 16/7/86. 6ـ متي گولان، همان، ص 53. 7ـ انتفاضه و مهاجرت معكوس، از سلسله مباحث انتفاضه و مقاومت اسلامي فلسطين، معاونت پژوهشي سازمان تبليغات اسلامي، 1385، صص 27 و 28. 8ـ همان، ص 47. 9ـ متي گولان، همان، ص 6. 10ـ همان. 11ـ همان، ص 66. 12ـ همان، ص 6. 13ـ محمد ماضي، همان، ص 26. 14ـ نشريه پيام فلسطين، ارگان دفتر جنبش حماس در تهران، ش 47، ص 12. 15ـ همان، ص 13. 16ـ بولتن اسرائيل، مؤسسه ندا، ش 3ـ235، ص 2. 17ـ انتفاضه و مهاجرت معكوس، همان، صص 26، 27. 18ـ همان، ص 42. 19ـ كيهان، 16/7/86. 20ـ همان. 21ـ كيهان، 15/5/81. 22ـ سازمان‌هاي يهودي و صهيونيستي در ايران، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1381، ص 494. 23ـ ايرنا، 17/6/86. 24ـ سازمان‌هاي يهودي و صهيونيستي در ايران، همان، ص 501. 25ـ همان، ص 496. 26ـ همان، ص 499. 27ـ متي گولان، همان، ص 65. 28ـ انتفاضه و مهاجرت معكحوس، همان، صص 29، 30. 29ـ همان، ص 49. 30ـ همان. 31ـ همان، ص 33. 32ـ هفته‌نامه صبح صادق: ش 318، 26 شهريور 1386، ص 3. 33ـ مركز اطلاع‌رساني فلسطين، سايت متعلق به حماس، 17/6/86. 34ـ قدسنا، 14/6/86. 35ـ انتفاضه و مهاجرت معكوس، همان، ص 34. 36ـ همان، صص 57، 58. 37ـ نشريه پيام فلسطين، ارگان دفتر جنبش حماس در تهران، ش 47، ص 12. 38ـ همان. 39ـ انتفاضه و مهاجرت معكوس، همان، ص 28. 40ـ متي گولان، همان، ص 21. به نقل از «15 خرداد» فصلنامه تخصصي در حوزه تاريخ‌پژوهي ايران معاصر دوره سوم، سال چهارم، شماره 12، تابستان 1386 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 36

زمادر مهربان‌تر دايه خاتون!

زمادر مهربان‌تر دايه خاتون! بسياري از رجال عصر قاجاريه خاطرات و يادداشتهايي از دوران زندگي خود، وضع جامعة ايران در آن دوره و اوضاع دربار باقي گذارده‌اند. در ميان اين خاطرات و نوشته‌ها، يادداشتهاي ميرزا محمود خان احتشام‌السلطنه پسر علاءالدوله اميرنظام قاجار از ويژگي خاصي برخوردار است. احتشام‌السلطنه مدتي سركنسول ايران در عراق بود، از سال 1319 قمري تا 1323 وزيرمختار ايران در آلمان بود و از 1325 تا 1326قمري رياست مجلس شوراي ملي را به عهده داشت. خاطرات وي از دوران سفيركبيري در آلمان جالب و نشان‌دهندة انحطاط دربار قاجاريه است. مهم‌‌ترين بخش اين خاطرات، شرح دومين سفر مظفرالدين شاه به فرنگ است. احتشام‌السلطنه در اين باره چنين مي‌نويسد: * «از تهران دستور و اطلاع رسيد كه بر حسب دعوت بعضي از دول(!) شاه قصد مسافرت فرنگ دارند و به برلن هم خواهند آمد و فلان تعداد از اجزاء، ملتزم ركاب مي‌باشند. براي من كه تا اندازه‌اي مسبوق به حالت اعليحضرت بودم و اجزاء دولت و درباريان او را كه رذل‌تر از اوباش بازار بودند خوب مي‌شناختم، وصول اين خبر بهجت‌ اثر(!!) ماية مصيبت و عذاب و ناراحتي گرديد؛ زيرا من تازه به برلن و محل مأموريتم وارد شده بودم و هنوز طرز زندگي و ادارة اين مملكت (آلمان) را نمي‌دانستم. در اولين برخوردها با مقامات سياسي و دولتي آلمان احساس كردم كه چون مانند دولتين روس و انگليس و حتي به قول خودشان به قدر فرانسه و بلژيك در ايران منافع ندارند، نسبت به مملكت ما بي‌تفاوت مي‌باشند... وظيفة من براي مهيا كردن دولت و كشور آلمان جهت پذيرايي از شاه ايران و ملتزمين ركاب او بسيار دشوار بود. دولت آلمان پس از اينكه اصل بازديد پادشاه ايران و پذيرايي از او را پذيرفت در قبول پذيرايي از قريب يك صد نفر همراهان كه مركب از صدراعظم و بعضي از وزراء و درباريان و رجال تا نوكر و پيشخدمت و قراول و يساول و دلقك و روضه‌خوان و معين‌البكاء و امثالهم بود اشكالتراشي مي‌كرد و حق هم با وزارت خارجه آلمان بود... بالجمله اين مسائل به هر شكلي بود قرارش گذارده شد و دولت آلمان را راضي به پذيرايي رسمي از شاه و خيل همراهان و ملتزمين ركاب او كردم.» احتشام‌السلطنه به دشواري ديگر خود كه مسئله «نشان» بود اشاره مي‌كند و مي‌نويسد: «تازه بعد از موافقت دولت آلمان، مسئله «نشان» به ميان آمد و مراسلات و مذاكرات و تلگرافات پي‌درپي. در اين زمينه مشكلات از تهران آغاز شد. از صدراعظم تا پسر سيد بحريني و قهوه‌چي باشي و غيره «نشان» مي‌خواستند و در اطراف نوع و اعتبار آن نيز هر يك توقعات و گفتگوهايي داشتند. اتابك امين‌السلطان براي خودش نشان «عقاب سياه» را كه بزرگ‌ترين نشان‌هاي آلمان است مي‌خواست و دليل استحقاقش اين بود كه روسها به من نشان «سنت اندر» دادند و من به ملاحظة اينكه به شاه هم همين نشان را مي‌دادند قبول نكردم. آلمانها گفتند كه امپراطور آلمان مي‌فرمايند اشخاصي مي‌توانند نشان عقاب سياه داشته باشند كه من خود شخصاً ايشان را بشناسم و وزارت خارجه پيشنهاد مخصوص و مقيد به شرح خدمات و سوابق دوستي با دولت و ملت آلمان برايشان داده باشد، و ديگر اينكه اگر روسها به صدراعظم ايران نشان «سنت اندر» مي‌دهند، در ازاي خدماتي است كه متقابلاً از او انتظار دارند؛ ما چيزي انتظار نداريم. دردسر نشان صدراعظم به هر صورت قابل حل بود، زيرا براي شخص صدراعظم ملازم پادشاه، گرفتن نشان از هر درجه و نوع امكان‌پذير بود. اما ساير همراهان بلامحل دست‌بردار نبودند و در سر مسئله نشان هر يك از ايشان مذاكرات داشتيم و تحصيل نشان براي آنان، مسئله حياتي براي من شده بود. هر يك از اعضاي پست خلوت، بر مزاج پادشاه همانقدر نفوذ داشت كه صدراعظم داشت. يكي از ادعاهاي بامزة مظفرالدين شاه اين بود كه مي‌فرمودند: قصة نشان اين همه طول و تفصيل ندارد. ما هم متقابلاً به اجزاء امپراطور و مأمورين دولت آلمان نشان خود را مرحمت مي‌كنيم. غافل از اين كه هر كس كه در چهل پنجاه سال اخير، از دربار معدلت‌‌مدار به فرنگستان آمده نشانهاي دولت عليه را با فرامين سفيد مهر دوجين دوجين فروخته يا به عوض انعام به اين و آن بخشيده و هر كس مايل به داشتن نشانهاي دولت شاهنشاهي بوده عالي‌ترين انواع آن را به دست آورده است و ديگر اين نشانها و فرامين مبارك در فرنگستان پشيزي نمي‌ارزد.»(1) احتشام‌السلطنه مسئله «نشان» گرفتن شاه و ملازمانش را به نحوي حل مي‌كند. اما مسئله ترس و ناراحتي شاه ايران از سرعت و حركت قطار راه‌آهن نيز دشواري بزرگي است كه براي او وجود دارد. احتشام‌السلطنه خود در اين باره مي‌نويسد: «مسئله مهمتر اين بود كه اعليحضرت قَدَر قدرت از سرعت راه‌آهن تغيير حالت مي‌‌دادند و متوقع بودند راه‌آهن مثل كجاوه‌هاي خودمان لنگان لنگان حركت كند. اين مطلب در دستورالعملها و مراسلات دولتي مكرر تأكيد شده بود كه بايستي قطار حامل اعليحضرت آهسته و به ميل و دلخواه ذات اقدس حركت كند. من به هيچ زبان نتوانستم امناي دولت عليه را متوجه كنم كه صدها رشته خط‌آهن در هر يك از ممالك فرنگ به يكديگر اتصال دارد و در هر لحظه صدها قطار از ايستگاههاي مختلف حركت مي‌كند و از روي آن خطوط مي‌گذرد، كه اگر ساعت حركت و سرعت و موقع وصول به مقصد يكي از آنها يك دقيقه پس و پيش شود، نظام كلي تمام خطوط آهن در سراسر فرنگستان به هم مي‌خورد. به همين ملاحظه، مسئولين خطوط آهن ساعت و دقيقة ورود و خروج و مدت توقف قطار را در هر يك از ايستگاهها چاپ زده و در جاي معين نصب كرده‌‌اند. فلذا انجام اوامر دولت در زمينه قطار مخصوص حامل اعليحضرت تقريباً غيرممكن و موكول به ايجاد اختلال در حركت تمام خطوط آهن فرنگستان است. در اين خصوص هم باز دچار اشكالات و اسباب خنده نزد مسئولين امور آلمان شديم و سرانجام با ايشان تباني كرديم كه به عرض برسانيم قطار آهسته حركت مي‌كند اما سرعت سير مجاز خود را داشته باشد.»(2) «در قضيه سير ملوكانه كه از فرانسه به آلمان تشريف‌فرما مي‌شدند قضيه مضحك و خنده‌ و خجالت‌آور ديگري هم داشتيم و آن اين بود كه دستور دادند از وزارت خارجه و دولت آلمان درخواست كنم كه خط سير اعليحضرت از فرانسه تا برلن را طوري انتخاب نمايند كه قطار از آلزاس و لرن(3) عبور نكند، زيرا خاطر مبارك از ملاحظة آن نقاط مكدر خواهد شد؛‌ يعني نمي‌توانند تحمل نمايند و به چشم مبارك خود مشاهده كنند كه آلزاس و لرن، ملك طلق و سرزمين تاريخي متعلق به فرانسه در تصرف آلمانها باشد «زمادر مهربانتر، دايه خاتون!» كه البته چون طرح اين خواهش بي‌مزه و ابلهانه از جانب كسي كه خود را به زور مهمان كرده است، به مهماندار دور از نزاكت بود و موضوع به هيچ‌وجه ارتباطي به ما و شئون پادشاه و دولت ايران نداشت، ترجيح دادم آن را مسكوت بگذارم و قصه را به تقدير بسپارم. چه بسا آلمانها خود بي‌خيال خط سير را چنانكه شاه و دولت ايران درخواست كرده‌اند قرار دهند، كه البته خواهيم ديد اين طور نشد.» آلمانها عمداً قطاري را كه از ايالت آلزاس و لرن عبور مي‌كند انتخاب مي‌كنند و چون به شهر تاريخي استراسبورگ مركز اين ايالت مي‌رسند، مهندس‌الممالك به اين امر اعتراض مي‌كند و مي‌گويد كه «خاطر ذات مبارك ملوكانه مكدر مي‌شود». دكتر رزن مهماندار اول آلماني با خشم فراوان مي‌گويد: «ما اينجا را از شما و پدر شما غصب نكرده‌ايم و از فرانسه گرفته‌ايم. به شما چه ربطي دارد كه اين قدر اظهار تعصب مي‌ نماييد و از فرانسويان فرانسوي‌تر شده‌ايد؟». و آنگاه خطاب به احتشام‌السلطنه مي‌گويد: «ما نفهميديم كه اعليحضرت پادشاه ايران و اطرافيانشان، از جمله همين آقا، نسبت به ايالات وسيع و ذيقيمتي كه روس و انگليس و ترك و افغان از چهار گوشه ايران كه حفظ و حراست آن سپرده به ايشان است غصب و تجزيه نموده‌اند، چرا اين قبيل احساسات و تعصبات را ابراز نمي‌نمايند و چطور سلاطين ايران و وزراء و درباريان مرتباً در رفت و بازگشت به اروپا، ايالات و شهرهاي قفقاز را بدون كمترين ناراحتي و احساسات مختلف، زير پا مي‌گذارند؟»(4) به نقل از هزار و يك حكايت تاريخي، محمود حكيمي، جلد 4، انتشارات قلم پي نويس‌ها: 1ـ خاطرات احتشام‌السلطنه، به كوشش سيدمحمد مهدي موسوي، انتشارات زوار، تهران ـ 1367، ص 473. 2ـ همان مأخذ، ص 474. 3ـ ايالت «آلزاس و لرن» در طول تاريخ بارها بين فرانسه و آلمان دست به دست گشته است. 4ـ همان مأخذ، ص 477. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 36

تجربيات تاريخ‌نگاري جنگ

تجربيات تاريخ‌نگاري جنگ در ارديبهشت 1383 سمينار تخصصي «تاريخ شفاهي» در دانشگاه اصفهان برگزار شد. اين نشست با حضور اعضاي هيأت علمي گروه تاريخ دانشگاه اصفهان و تعدادي از نمايندگان مراكز و دفاتر پژوهشي فعال در عرصه تاريخ شفاهي تشكيل شد. در شماره‌هاي گذشته مجله الكترونيكي «دوران» بخش‌هاي مختلفي از اين سمينار ارائه شد. اكنون توجه خوانندگان گرامي را به بخش ديگري تحت عنوان «تجربيات تاريخ‌نگاري جنگ» كه توسط آقاي «فرخ‌زاده» ارائه شده، جلب مي‌كنيم. * من از سالهاي اوايل جنگ، بر اساس كار تبليغاتي با كار خاطره‌نگاري و گرفتن خاطرات شفاهي رزمندگان آشنا شدم. ما براي ثبت خاطرات با مشكلات فراواني روبرو شديم. در ابتدا دفترچه‌هاي خاطرات را طراحي و در جبهه‌ها توزيع كرديم. ولي از حدود يك ميليون جلد دفترچه كه در سال‌هاي 60 و 61 توزيع شد تعداد انگشت‌‌شماري به دست ما رسيد. علت مهم آن عدم وجود فرهنگ نوشتاري در ميان بچه‌‌ها و نيز بي‌سوادي بود. عدم درك اهميت اين كار و مسائل امنيتي نيز بر مشكل ما مي‌افزود. حدود 40 نفر را آموزش داديم كه كار مصاحبه شفاهي را آغاز كردند و حدود بيست هزار ساعت مصاحبه انجام شد كه در سپاه موجود است. اين مصاحبه‌ها، اقشار مختلف بسيجي‌ها و نظامي‌هايي كه خارج از ساختار حفاظت اطلاعات ارتش در دسترس بودند را، شامل شد با يك خلبان يا فرمانده دوست مي‌شديم و خاطرات آنها را ضبط مي‌كرديم. با چهره‌هاي سياسي كه در جنگ حضور داشتند و مي‌توانستند ديدگاه‌هاي ما را در خارج كشور منعكس كنند، ارتباط برقرار مي‌كرديم. رزمندگاني كه اسير شده بودند وقتي از عراق برمي‌گشتند با برنامه‌ريزي كه شده بود در طول يك ماهي كه در اردوگاههاي قرنطينه بودند، مستقر شده بوديم و حدود هزار ساعت با اسراي ايراني مصاحبه داشتيم و خاطرات بكري از آنها قبل از آنكه وارد جامعه شوند، دريافت كرديم. از سال 72 به دليل علاقه به مباحث سياسي و انقلاب اسلامي با تجربياتي كه داشتيم با دوستان حوزه هنري و دفتر ادبيات انقلاب اسلامي ارتباط برقرار كرديم و گروه تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي را راه‌اندازي كرديم. قبل از ما كاري كه آقاي معاديخواه در بنياد تاريخ انقلاب اسلامي شروع كرده بود، متوقف شده بود. آقاي سيد حميد روحاني (زيارتي) نيز كار كندي را در دست اقدام داشت و مطالبي را جمع‌آوري مي‌كرد. وقتي تيم ما با تجربيات و حجم فعاليت‌هايش آغاز به كار كرد، خيلي زود به رسميت شناخته شد و افراد فراواني مايل بودند كه خاطرات خودشان را بيان كنند. اكنون ما حدود 7ـ6 هزار ساعت مصاحبه داريم كه فقط مربوط به تهران نيست بلكه مطالبي است كه از سراسر ايران جمع‌آوري كرده‌ايم. كساني كه حدود 18ـ17 سال در اين زمينه كار كرده‌اند و هنوز با مشكلات و مسائلي مواجه هستند. البته اين موضوع كه آيا تاريخ شفاهي، علم تلقي مي‌شود و يا نه؟ بايد مورد بررسي قرار گيرد. اما مطلب ديگري كه بايد بيشتر مورد توجه قرار گيرد، اين است كه چگونه بايد تاريخ شفاهي را جمع‌آوري كرد، چگونه از آنها استفاده كرد و چگونه آنها را مستند كرد. من نكاتي را كه تجربه كرده‌ام بيان مي‌كنم: 1ـ اولين نكته مهم اين است كه مصاحبه‌گر خود به تاريخ شفاهي اعتقاد داشته باشد. از اين منظر كه تاريخ شفاهي مجموعه‌اي است كه مي‌تواند اطلاعات را به نسل‌هاي آينده منتقل كند؛ زيرا اگر به اين اصل معتقد نباشد نمي‌تواند ديگري را وادار كند كه اطلاعاتش را در اختيار او بگذارد. 2ـ براي اين كار صبر و حوصله فراوان لازم است چون افراد به سادگي اطلاعات خود را در اختيار ما قرار نمي‌دهند به دليل جوي كه در بيرون وجود دارد. يكي از امور تأسف‌بار كشورهاي جهان سوم اين است كه خيلي از ما قادر نيستيم آنچه در درون ما هست، در بيرون نشان بدهيم و مجبوريم خودسانسوري كنيم. فردي كه دوست نزديك آقاي بني‌صدر بود مي‌گفت: من به دو دليل نمي‌توانم خاطرات خودم را بيان كنم: نخست: اگر ايراداتي كه من به بني‌صدر دارم بگويم، به دليل اين كه ايشان دوست خانوادگي ماست، بلافاصله از طرف خانواده تحت فشار قرار مي‌گيرم. دوم: اگر خوبي‌هايي كه ايشان دارد بگويم شما مرا تحت فشار قرار مي‌دهيد، پس من نمي‌توانم خاطراتم را براي شما بيان كنم. در نتيجه ما بايد مدتي با آنها بحث مي‌كرديم تا بتوانيم توجه آنها را جلب كنيم. بعضي از افراد صاحب خاطره، مسئوليت‌هاي اداري داشتند و به سادگي وقت نمي‌دادند و گاهي وقت مصاحبه را لغو مي‌كردند. ما بعضي اوقات مجبور مي‌شديم از طريق همسر بعضي از آقايان به آنها فشار بياوريم تا مصاحبه كنند و خاطرات خودشان را بگويند. 3ـ مصاحبه‌گر بايد قبل از مصاحبه، فرد مصاحبه‌شونده را توجيه كند و در او ايجاد انگيزه كند. مثلاً يكي از نيروهاي فرهنگي كه در كميسيون مجلس هم حضور داشت، مي‌گفت خاطرات من چه فايده‌اي براي شما دارد. بالاخره با اصرار قسمتي از خاطراتش را گفت. يك خاطره‌اش مربوط به حوادث دانشگاه شيراز بود و خيلي جالب بود؛ كه ايشان سر ساواك را كلاه گذاشته بود و ساواك از اين قضيه خيلي ناراحت شده بود. در دهه فجر مي‌خواستيم اين خاطره را چاپ كنيم ايشان از ما خواستند كه از اسم مستعار استفاده كنيم. دختر ايشان اين خاطره را در روزنامه مي‌خواند و چون مربوط به شيراز و مبارزات مردم استان خودش بود خيلي خوشحال مي‌شد و فكر مي‌كند كه پدرش كه سابقه مبارزاتي دارد، قهرمان اين داستان را مي‌شناسد. وقتي جريان را از پدرش مي‌پرسد، معلوم مي‌شود قهرمان قصه پدر ايشان بوده است. از پدرش سئوال مي‌كند كه چرا به اسم خودت ننوشته‌اند؟ پدر مي‌گويد من خودم اين را خواسته‌ام. دختر مي‌گويد: اگر تو اين اطلاعات را داري چرا براي من نمي‌گويي؟ پدر مي‌گويد مگر تو به اين نوع اطلاعات نياز داري؟ دختر مي‌گويد بله ما مي‌خواهيم اين مسائل را بدانيم. در نتيجه پدر با ما تماس گرفت و خاطراتش را بيان كرد. پس يكي از دلايل اهميت كار اين است كه اكنون، رابطه نقل سينه به سينه پدر و فرزندها وجود ندارد. در دوران جنگ خيلي تلاش كرديم كه خاطرات شهيد صياد شيرازي را بگيريم ولي ايشان هميشه مي‌گفتند مسائل امنيتي اجازه نمي‌دهد. من گفتم تيمسار چيزهايي را كه مربوط به مسائل امنيتي است نفرمائيد، خيلي اصرار كردم. پس از مدت‌ها موفق شديم يك بار به اتفاق آقاي كاظمي، همراه ايشان براي يك برداشت به منطقه برويم تا صحنه را از نزديك ببينيم. (من خواهش كردم كه آقاي كاظمي همراه ما باشد؛ زيرا ايشان تبحري در وقايع‌نگاري دارند و بسيار تندنويس هستند) ايشان گفتند ضرورتي ندارد ما كار مهمي انجام نداديم. من گفتم ما در حال جمع‌آوري منابع تاريخ هستيم و... تا ايشان قبول كردند. پس از بازگشت، گزارش آقاي كاظمي را خدمت ايشان دادم و مطالعه كردند، گفتند: آقاي فرخ‌زاده كاش در زمان جنگ كسي مثل ايشان همراه من بود و اين حوادث را مي‌نوشت. در حالي كه در زمان جنگ ما خيلي اصرار كرديم و قبول نمي‌كردند. همين مسئله باعث شد كه هيأت معارف جنگ را راه‌اندازي كردند و كار بسيار عظيمي انجام شد. 4ـ اگر قرار است بر سر موضوعي (مثلاً 17 شهريور) بحث شود؛ مصاحبه‌گر بايد مطالعات روزنامه‌اي و نشرياتي خود را انجام بدهد تا مصاحبه‌شونده را در مسير نتيجه هدايت كند. البته منظور اين نيست كه ديدگاه‌هاي خود را به مخاطب انتقال بدهيم بلكه مسير مصاحبه بايد هدايت شده باشد. در يك مصاحبه، فردي در مورد امام، نظر منفي‌اي بيان كرد كه من ناراحت شدم و ايشان وقتي ناراحتي مرا فهميد حرفش را عوض كرد. موضع‌گيري فرد مصاحبه‌كننده باعث مي‌شود كه مصاحبه‌شونده به واقعيت نپردازد، ما بايد مسير بحث را هدايت كنيم ولي نبايد ديدگاه خودمان را دخالت بدهيم. 5ـ فضاي مطالعه نقش مهمي در نتيجه آن دارد. 6ـ مصاحبه مطلوب در هر جلسه نبايد از يك ساعت تجاوز كند. اگر زمان مصاحبه طولاني شود، مصاحبه شونده براي جلسات بعدي طفره مي‌رود. 7ـ او بايد به بايگاني 20ـ25ـ40 سال گذشته‌اش مراجعه كند. با اين فعل و انفعالات مغزي فشار زيادي به او وارد مي‌شود و خسته مي‌شود و در نتيجه به جزئيات نمي‌پردازد. زمان مطلوب مصاحبه يك ساعت و حداكثر دو ساعت است. 7ـ بايد حس اعتماد وجود داشته باشد كه از مطالبي كه در اختيار شما قرار مي‌گيرد، سوءاستفاده نكنيد. اگر اين اعتماد نباشد با شما همكاري نمي‌كند. مصاحبه‌شونده بايد امنيت داشته باشد كه اگر اعتقادش را بيان كرد و مخالف با امام يا فلان شخص بود، جرم محسوب نشود و آن را پي‌گيري نكنند. من در مجلس هم نزد آقاي كروبي رفتم و موضوع را براي ايشان توضيح دادم و ايشان گفت بنويسيد و ما نوشتيم ولي به نتيجه نرسيد. 8ـ آمادگي و عدم خستگي طرفين خيلي مهم است. مصاحبه‌گر، اگر خسته باشد و چرت بزند نتيجه مطلوبي ندارد و بر عكس. بايد هر دو با نشاط باشند و در فضايي مناسب مصاحبه انجام شود. 9ـ وسايل مصاحبه از قبيل ميكروفن و ضبط و تصويربرداري و... بايد خيلي فني و طبيعي باشد. به نظر من از دوربين تصويربرداري نبايد استفاده شود يا كار تصويربرداري به صورت مخفي انجام شود كه توجه مصاحبه‌گر را به خودش جلب نكند. حتي هنگام ضبط براي تعويض نوار اگر صحبت قطع شود ممكن است رشته كلام از دست برود. 10ـ مصاحبه بايد با موضوعي روان و آسان شروع شود و به تدريج مطالب مهم مطرح گردد. 11ـ بيوگرافي گوينده (حداقل اطلاعات اوليه شناسنامه‌اي)، نحوه ارتباط او با واقعه و آدرس شاهدان واقعه را بايد از او گرفت تا بتوان فهميد كه چه كساني در اين جريان با او همراه بوده‌اند و كار را دنبال كرد. 12ـ خلاصه‌برداري، نقش مهمي در مصاحبه دارد و مي‌تواند خلأهايي را كه در اثر اتفاقاتي چون خاموش شدن ضبط صوت و... ايجاد مي‌شود پر كند. در مورد زمان پذيرايي، نوع پذيرايي، برخورد اوليه و... مصاحبه‌كننده نيز مي‌توان نكات جالبي را يادداشت كرد. گاهي پس از قطع ضبط از مصاحبه‌شونده سئوال مي‌كرديم كه آيا احساس خوبي داشتيد؟ مي‌گفتند ما خيلي چيزها را نگفتيم و... اين مطالب را نمي‌شود در ضبط صوت گفت. اگر مصاحبه‌گر اين مسائل را نيز يادداشت و ضميمه خاطره كند مي‌تواند در آينده مورد استفاده قرار گيرد. در جامعه ما افراد انگشت‌شماري عادت به نوشتن خاطرات دارند. اگر بتوانيم اين روش را گسترش دهيم كمك بزرگي به منابع تاريخي خواهد بود. زيرا اكثر كساني كه خاطراتشان را مي‌نويسند اهل مطالعه هستند ولي همه افراد اهل مطالعه، اهل قلم نيستند. شايد يكي از دلايلي كه در كشورهاي اروپايي، عليرغم وجود امكانات رفاهي گسترده، مردم مطالعه را ترك نمي‌كنند اين باشد كه به طور مستمر با مطالعه و نوشتن ارتباط دارند. ترويج خاطره‌نويسي مي‌‌تواند فرهنگ نگارش را توسعه دهد. ما «كانون يادآوران تاريخ معاصر» را ايجاد كرديم كه كار آن فقط جمع‌آوري تاريخ شفاهي نيست و خاطرات مكتوب را هم در آن گنجانديم ولي استقبال چنداني از آن نشد و متوقف ماند. براي تاريخ شفاهي دوستان مي‌توانند چنين انجمني را به ثبت برسانند و كم كم سايتي هم برايش راه بيندازند تا كم كم افراد علاقه‌مند جذب شوند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 36

...
103
...