انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

يك سند

يك سند سند زير تلگراف «لرد چلمز فورد» نايب‌السلطنه انگليسي هند(1) به آقاي «ادوين مونتاگ» وزير امور هندوستان در كابينه انگليس است كه در 22 ژانويه 1921 (دوم بهمن 1299) مخابره شده است. توضيح اين كه اين تاريخ يك ماه قبل از كودتاي رضاخان (سوم اسفند 1299) بوده و روسها متعاقب انقلاب بلشويكي نيروهاي خود را از ايران خارج كرده‌اند. همچنين «استاروزلسكي» فرمانده روسي قزاق‌ها تحت فشار انگليسي‌ها بركنار و از ايران اخراج شده (آبان 1299) و كابينه اول سپهدار اعظم آخرين صدراعظم قاجار نيز تحت‌تأثير بحرانهاي سياسي و اقتصادي استعفا كرده (25 دي 1299) و انگليسي‌ها در شرايط ضعف روسها نهايت تلاش خود را براي تحكيم موقعيت خود در ايران به كار بسته‌اند. آنان از جمله در تبليغات خود تلاش دارند تا به افكار عمومي مردم ايران بفهمانند كه ادعاي روسها در مورد عقب‌نشيني از خاك ايران و عدم چشم‌داشت به اراضي ايران دروغ است. هدف دولتمردان انگليسي از اين تبليغات ترساندن دولت و ملت ايران از بلشويسم و توجيه حضور نظاميان انگليسي در خاك ايران است. سند موردنظر در پاسخ به تلگراف 11 روز قبل لرد كرزن وزير خارجه بريتانيا به مستر نورمن وزيرمختار وقت انگليس در تهران كه در آن نظر نايب‌السلطنه انگليسي هند را درباره احتمال عقب‌نشيني حكومت احمدشاه در برابر احتمال حمله مجدد روسها به ايران و استقرار احتمالي پايتخت در اصفهان خواسته بود، منتشر شده است. نايب‌السلطنه هند در اين سند، علل از بين رفتن جايگاه انگليس نزد مردم ايران و راههاي ايجاد محبوبيت بريتانيا در ايران را تبيين كرده است. متن سند چنين است: شماره 662 از لرد چلمز فورد به آقاي مونتاگ (وارده بتاريخ 22 ژانويه ساعت 5:40 بعد از ظهر) شماره «اس» 107 تلگرافي [34/2/1196 «اي»] 22 ژانويه 1921 درباره تلگرام شماره 389 مورخ 18 ژانويه در مورد ايران براي ما بسيار مشكل است كه نقطه‌نظرهاي خود را در مورد اقدامات پيشنهادي از جانب وزيرمختار و وزارت خارجه بيان كنيم. ما از اين فاصله دور در موقعيتي نيستيم كه بتوانيم درباره اينكه اقدامات احتياطي مذكور تا چه حد ممكن است باعث القاي حالت دستپاچگي در ما گردد، قضاوت كنيم. اما ما تهران را محور اين موقعيت مي‌دانيم و از نظر ما نخستين خطر از شتابزدگي در ارزيابي بحران در تهران و ترك اين شهر پيش از تخلية قوا ناشي مي‌شود. از اين رو بود كه ما اين نظر را ابراز كرديم كه حكومت ايران بايد ترغيب شود كه تا آخرين لحظه در تهران مقاومت كند. اين عمل هم به نفع حكومت ايران است و هم به نفع ما. به همين ترتيب ما عقيده داريم كه بانك شاهي هم بايد به خاطر منافع خودش و ما تا آخرين لحظه در تهران بماند. در واقع با در نظر داشتن اينكه نيروهاي ما در ماه آوريل عقب‌نشيني خواهند كرد، و ايران نيرويي براي مقابله با تهاجمات خارجي ندارد، اگر حكومت ايران نخواهد خودكشي كند، چاره ديگري ندارد جز اينكه در تهران بماند و بر سر صداقت بلشويكها در مورد اينكه به دنبال عقب نشيني ما به ايران حمله نخواهد كرد، دست به يك قمار بزند. اگر حكومت ايران بتواند تا اوايل آوريل از وقوع يك طوفان در تهران جلوگيري كند، پاندول افكارعمومي ايران يك بار ديگر به نفع ما تاب خواهد خورد. البته يكي از موانع بزرگ در راه ايران سوء تفاهمات جهاني درباره انگيزه معاهدة ايران و انگليس(2) است. اينك كه اين معاهده هنوز به مجلس عرضه نشده، ما فرصت داريم كه معاهده را بدون آبروريزي پس بگيريم. از اين رو ما بايد در اسرع وقت مسئله صرف‌نظر كردن از انعقاد معاهده را اعلام كنيم و مطمئن شويم كه اين امر در سرتاسر ايران نيز اعلام مي‌شود. به اين ترتيب، ما شروع به تغيير جهت افكار عمومي به نفع خود خواهيم كرد و از همين مسئله به عنوان پادزهري در برابر تبليغات بلشويكي استفاده خواهيم نمود. تبليغات بلشويكي در حال حاضر اين طور وانمود مي‌كند كه بلشويكها مي‌خواهند اسلام و ايران را از سلطة بريتانيا نجات بخشند. از نظر ما اين امري اساسي است كه ما بار ديگر نقش خود را به عنوان قهرمانان اسلام در برابر هيولاي روس ايفا كنيم. در حال حاضر اين نقش‌ها عوض شده و موقعيت ما نه تنها در ايران بلكه در سرتاسر خاورميانه در خطر است. فراموش كردن معاهده ايران و انگليس به خصوص اگر با تجديدنظرهايي در معاهده ما با ترك‌ها همراه شود، اين موقعيت را بهبود خواهد بخشيد. هنوز بسياري از عناصر قبيله‌اي، مذهبي و ملي ايران هستند كه عدم اطمينان به روسها جزء ذات آنهاست و از نظر آنها اعمال بلشويكي اعمالي خلاف عرف و منطق است و اگر ما هم در طرز تلقي آنها اعمال نفوذ كنيم به زودي تظاهر به دوستي از جانب بلشويكها، بي‌فايده خواهد شد. اما بدون انگيزة اين تغيير نگرش، روي گرداندن ايرانيان از بلشويسم آن قدر دير اتفاق مي‌افتد كه ديگر فايده‌اي به حال ما نخواهد داشت. اگر چه حضور بلشويسم در مرزهاي ما امري ناخوشايند است اما بايد ديد آيا اين امر خطر بيشتري دربر ندارد كه عليرغم همه اطمينان‌خاطرها و تبليغات ما، تصوير بريتانيا در ايران، در آسياي اسلامي و به خصوص در افغانستان و در مناطق مسلمان‌نشين هند به عنوان نمونه‌اي از تلاش بريتانيا براي در هم شكستن اسلام قلمداد شود و از اين طريق براي تبليغات بلشويكها استدلال حاضر و آماده فراهم گردد؟ تا آنجا كه ما مي‌توانيم پيش‌بيني كنيم، نفس اين امر كه شمال ايران در اختيار حكومت شوروي باشد و حكومت شاه در جنوب اين كشور تحت حمايت حكومت بريتانيا قرار گيرد، در هند تأثير مخربي خواهد داشت. در چنين شرايطي مشكل است باور كنيم كه به زودي در جنوب كشور نيز با مسئله مشابهي مواجه نخواهيم شد. حكومت اعليحضرت در موقعيتي است كه بهتر از ما مي‌تواند متوجه شود كه وقوع چنين امري و اتخاذ چنين سياستي چه گرفتاريهاي جدي مالي و نظامي براي آن ايجاد خواهد كرد. در هر حال ما بايد تصريح كنيم كه برطرف كردن موانع مالي ناشي از چنين سياستي براي ما امكان‌پذير نيست. به طور خلاصه، ما اعتقاد داريم چنانچه حكومت ايران در تهران مقاومت كند و حكومت اعليحضرت از انعقاد معاهده ايران و انگليس صرف‌نظر نموده در پيمان خود با ترك‌ها نيز تجديدنظر نمايد، هنوز شانسي براي نجات از اين موقعيت هست. بدون در نظر داشتن موارد فوق، ظاهراً حفاظت از منافع بريتانيا، به منافع نفتي و حوزه خليج فارس محدود خواهد شد. ما در مورد تأثيرات فوري تخليه قوا به مشهد و ديگر نقاط تلگراف‌هايي مخابره كرده‌ايم و پس از اعلام وصول آنها تلگرام‌هاي ديگري نيز مخابره خواهيم كرد. ما هنوز منتظر نظر داب(3) در مورد تأثير تخليه قوا بر تحولات افغانستان هستيم. (رونوشت به تهران و بغداد). پي نويس‌ها: 1. Lord. Chelms Ford از 1916 تا 1921 نايب‌السلطنه انگليس در هند بود. 2. مقصود، معاهده 1919 منعقده ميان انگليسي‌ها با دولت وثوق‌الدوله است كه به موجب آن امور نظامي و مالي ايران را تحت نظارت انگلستان درمي‌آمد. 3. «Major. H. Dobb» وزير خارجه انگليسي حكومت هندوستان. به نقل از: خاطرات و سفرنامه ژنرال آيرونسايد به ضميمه اسناد و مكاتبات سياسي وزارت خارجه انگلستان ترجمه بهروز قزويني نشر آينه منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 42

سعي كنيد تا سر در لجن فرو نرويد!

سعي كنيد تا سر در لجن فرو نرويد! رضاشاه در آغاز سلطنت خود سعي داشت شخصيتهايي را كه ممكن بود در آينده با وي به مخالفت برخيزند، به نحوي فريب دهد و آنها را با خود همراه سازد. يكي از افرادي كه با شاه شدن او مخالفت مي‌ورزيد، دكتر مصدق بود. رضاشاه در سال 1305 شمسي سعي كرد كه او را در كابينه نخست‌وزير خود مستوفي‌الممالك وارد كند؛ اما مصدق كه مي‌‌دانست رضاشاه ديكتاتوري بيش نيست و وزارت در حكومت او به معناي از دست دادن شخصيت و آزادي است، قبول نكرد. او خود در اين باره در 27 مهرماه 1329 در مجلس شوراي ملي گفت: «وقتي كه در شهريور سال 1305 شمسي مرحوم مستوفي‌الممالك مي‌خواست رئيس‌الوزراء بشود، به منزل من آمد و هر قدر اصرار كرد وزارت خارجه را قبول كنم، نپذيرفتم. ايشان وارد كار شدند و پس از مدتي كه اخلاقشان با ديكتاتور نگرفت، از كار كناره‌گيري كردند. زيرا نظر شاه اين نبود كه با مستوفي‌الممالك و امثال او همكاري كند؛ بلكه مقصودش اين بود كه به جامعه بفهماند من آن كسي هستم كه مستوفي‌الممالك و امثال او به من تعظيم مي‌كنند. مرحوم مستوفي‌الممالك قبول كار نمود و طولي نكشيد كه از كار بركنار شد و حاج مخبرالسلطنه هدايت به جاي او منصوب شد و من براي ديدن وي به خانة خواهرشان رفتم. مي‌دانيد در آنجا به من چه گفت؟ وي از اينكه [مدتي] نخست‌وزير شده بود اظهار ندامت مي‌كرد و مي‌گفت: من پس از استعفا به حاج مخبرالسلطنه گفتم من [با قبول كردن نخست‌وزيري] تا چانه‌ام در گل فرو رفتم؛ شما سعي كنيد كه تا سر در لجن فرو نرويد! از اين عرايض، مقصود اين است آنهايي كه سنشان وفا نمي‌كند، بدانند كه در دوره ديكتاتوري، وزرا و نمايندگان مجلس، نه تنها از شخص شاه بلكه از رئيس شهرباني هم ملاحظه داشتند و آنچه شهرباني دستور مي‌داد، بدون تخلف اجرا مي‌كردند.» هزار و يك حكايت تاريخي، محمود حكيمي، انتشارات قلم، ج 1، صص 220 و 221 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 42

نقد كتاب خاطرات بزرگ علوي

نقد كتاب خاطرات بزرگ علوي «خاطرات بزرگ علوي» عنوان كتابي است كه ابتدا در 1376 در اروپا و سپس يك سال بعد در ايران توسط انتشارات دنياي كتاب منتشر شد. اين كتاب حاصل مصاحبه با «بزرگ علوي» و ضبط خاطرات شفاهي ايشان طي 29 جلسه گفت و شنود بوده است. بزرگ علوي در سال 1283 شمسي (1904 ميلادي) به دنيا آمد. پدرش ابوالحسن كه در سير فعاليتهاي مشروطه‌خواهانه سالها در پاريس و برلين به سر برده بود در سال 1302 دو پسر خود (مرتضي و آقا بزرگ) را نيز به آلمان منتقل ساخت. بزرگ علوي پس از پايان تحصيلات در سال 1307 به ايران بازگشت و ابتدا در شيراز و سپس در تهران به كار تدريس پرداخت. در سال 1313 مجموعه داستانهايي را به نام «چمدان» منتشر كرد. همكاري بزرگ علوي در مجله «دنيا» وي را به تقي اراني نزديك ساخت. همين روابط نيز موجب شد كه در سال 1316 به همراه افرادي از گروه اراني كه بعدها در زندان «به گروه 53 نفر» معروف شدند، دستگير و به 7 سال حبس محكوم شود. اما با بركناري رضاخان، در مهرماه 1320 بعد از چهارسال و نيم آزاد گرديد. در اين دوره كه تا چند ماه قبل از كودتاي آمريكاي 28 مرداد 1332 و در نتيجه اقامت در اروپا، ادامه يافت، بزرگ علوي گذشته از فعاليت با نشرياتي چون مردم و رهبر و همچنين سخن و پيام نو، آثاري چون ورق پاره‌هاي زندان (1320) و پنجاه و سه نفر ياران زنداني (1321) و نامه‌ها (1330) و چشمهايش (1331) را نيز منتشر ساخت. اقدامات وي در آلمان از فروردين 1332 كه براي سفري به اروپا رفته بود آغاز شد، اما بعد از كودتا به صورت دائمي كار در دانشگاه همبولت آلمان شرقي را پي گرفت. بزرگ علوي در طول 15 سال اوليه زندگي در مهاجرت مجموعه داستان «ميرزا» را نوشت كه شامل پنج داستان كوتاه است. فاصله زماني نخستين داستان از اين مجموعه تا نگارش داستان بعدي وي به نام «سالاريها» كه در سال 1354 منتشر گرديده، 8 سال است آخرين داستان اين نويسنده «موريانه» نام دارد كه در سال 1372 بعد از چهار سال تاخير به چاپ رسيد. بزرگ علوي در سال 1376 در آلمان بدرود حيات گفت و در همان‌جا نيز مدفون گشت. كتاب خاطرات بزرگ علوي اخيراً توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد و بررسي قرار گرفته است . با هم اين نقد را ميخوانيم : «بزرگ علوي» در تاريخ كشور ما، بيش از آن كه يك فعال سياسي به شمار آيد، به عنوان يك شخصيت فرهنگي شناخته مي‌شود، اما علي‌رغم اين شهرت، زندگي سياسي اين نويسنده نيز درخور توجه و حاوي تجربيات و عبرتهاي فراواني است كه مي‌توان از لابلاي خاطرات وي به آنها دست يافت. آن‌چه در اين خاطرات بيش از همه جلب توجه مي‌كند، ترسيم فضا و شرايطي است كه در آن فعل و انفعالات فكري و سياسي نخستين دهه‌هاي قرن حاضر صورت مي‌پذيرفت و به همين لحاظ تصوير ارائه شده از تحولات مزبور براي خوانندگان كاملاً قابل درك و بسيار جذاب است. آن‌چه نخست در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه مي‌كند، تحولات فكري وي است. او در خانواده‌اي كاملاً مذهبي متولد شد و نشو و نما يافت. در نوجواني به همراه پدرش به آلمان رفت و تحت تأثير فضاي فرهنگي و همچنين پيشرفتهاي اقتصادي و تكنولوژيك آن‌جا، بسرعت اعتقاد مذهبي خود را از دست داد. سپس با دكتر تقي‌ اراني و جمعي از ايراني‌هاي معتقد به سوسياليسم آشنا شد و به اين مكتب گراييد. در نهايت نيز پس از سالها زندگي در آلمان شرقي و به دنبال دلزدگي از حزب توده و اتحاد جماهير شوروي، براين اعتقاد شد كه دمكراسي غربي، بهترين شيوه حكومت است. اين در واقع خط سيري است كه طيف وسيعي از روشنفكران ايراني، طي دهه‌هاي گذشته تحت تأثير اوضاع و شرايط زمانه پيموده‌اند. «احساس مي‌كردم اين مذهبي كه به ما تحميل شده و اين مذهب است كه ما را از هرگونه پيشرفتي باز مي‌دارد. ما به اين چيز (فكر) افتاده بوديم كه اين خدا مي‌خواهد و خدا همه كارها را درست مي‌كند و اين چيز داشت در من پايان مي‌گرفت... احمدي (مصاحبه كننده): چند سال طول كشيد تا از تفكر مذهبي جدا شديد در آلمان؟ علوي: شايد مثلاً در همان سالهاي اول.» (ص73) بي‌ترديد آن‌چه در مورد بزرگ علوي روي داده است، چه پيش از وي و چه بعد از وي در مورد بسياري از ايرانيان جواني كه به قصد تحصيل علم به اروپا سفر مي‌كردند نيز با شدت بيشتر و حواشي گسترده‌تري روي داده است. خوشبختانه نام «بزرگ علوي» در زمره ايادي شبكه جهاني فراماسونري وجود ندارد، اما مي‌دانيم كه جمع زيادي از دانشجويان اعزامي ايراني به فرنگ در دوره قاجاريه و پهلوي، به محض ورود به مغرب زمين جذب اين شبكه‌ها شده و در خدمت منافع استعماري دول غربي قرار ‌گرفته‌اند. يكي از عوامل مهمي كه موجب بروز چنين پديده ناهنجاري مي‌گرديد، مشاهده پيشرفتهاي صنعتي و اقتصادي كشورهاي غربي و مقايسه آن با وضعيت ايران و عدم توانايي تجزيه و تحليل صحيح علل و عوامل عقب ماندگي سرزمين مادري بود. به همين دليل، بلافاصله مذهب به عنوان عامل اصلي اين عقب ماندگي مطرح مي‌شد كه طبعاً اين نظر با تئوريهاي غربي نيز همساز بود. بنابراين انگاره‌ها و تقيدات مذهبي بسرعت در اين افراد رنگ مي‌باخت و آنها تبديل به انسانهايي لائيك و بعضاً بشدت مذهب ستيز مي‌شدند. البته بديهي است رشد احساسات دنياطلبانه و لذت‌جويانه در برخي از افراد مزبور نيز زمينه‌هاي بسيار مناسبي را در آنها براي تبديل شدن به آلت دست غربيها فراهم مي‌آورد، اما آن‌چه در اينجا بايد به آن اشاره كرد تغيير و تحولي است كه چند دهه بعد، در ميان دانشجويان اعزامي به غرب صورت گرفت، به طوري كه آنها نه تنها با قرار گرفتن در كشورهاي غربي، دچار مرعوبيت و خودباختگي نشدند، بلكه با نگاهي عميق به فرهنگ و تمدن غربي در پي شناخت و ارائه نقاط ضعف عديده آن برآمدند و بعلاوه نقش سياستها و تحركات استعماري غرب را در تاراج سرزمينهاي شرقي و عقب نگه داشتن اين مناطق بخوبي تشريح و تبيين كردند. از سوي ديگر، اين طيف از دانشجويان نه تنها دين اسلام را عامل عقب‌ماندگي كشور ندانستند بلكه آن را به عنوان مهمترين عامل افزايش توان و مقاومت ملي در برابر استعمارگران به شمار آوردند و با تحقيق و تعمق در انگاره‌هاي مذهبي، براي احياي دين در عصر دين‌زدايي پهلوي تلاش وافري كردند. بنابراين از لابلاي خاطرات بزرگ علوي مي‌توان به تفاوت بينش و عملكرد اين دو طيف دانشجويي و تأثيرات هر يك از آنها در سرنوشت كشور پي برد. در همين راستا، توجه به نقش سيدحسن تقي‌زاده در جهت‌دهي به افكار دانشجويان ايراني در آلمان بسيار حائز اهميت است: «تقي‌زاده را در آلمان ديدم. چند نفر دانشجو كه آنجا بوديم، روزي ما را دعوت كرد. شما مي‌دانيد كه او با پدرم دوست بود و همكار بودند و با پدربزرگم وكيل مجلس بودند. تقي‌زاده در اين زمان مركزي به نام «بايرات» درست كرده بود... اين براي اين بود كه بچه‌هاي ايراني هستند تدريجاً مي‌آمدند به اروپا و در سالهاي 1927 به بعد، در اين جا كسي مواظب آنها باشد... موقعي است كه تقي‌زاده آن نظريه خودش را در نشريه «كاوه» نوشته بود: ايران بايد روحاً، جسماً و معناً فرنگي مآب بشود. البته بعدها از اين نظر عدول كرد.» (ص74) البته همان‌گونه كه مي‌دانيم تقي‌زاده با پيوستن به فراماسونري و طي مدارج عالي آن، به يكي از بزرگترين فراماسونهاي ايراني تبديل شد و اين مسئله جز از طريق وابستگي صددرصد فكري، روحي و سياسي به غرب و سپردن تعهد براي دفاع همه‌جانبه از منافع آن، امكان‌پذير نبود. بنابراين در اين كه وي از آن نظريه خود، به طور واقعي عدول كرده باشد، جاي ترديد جدي وجود دارد، اما به هر حال، در همان زمان كه تقي‌زاده علناً غربي شدن به تمام معنا را تبليغ و ترويج مي‌كرد، از طريق «بايرات»، سرپرستي دانشجويان ايراني در آلمان را برعهده داشت. بزرگ علوي در مورد اصل تأسيس بايرات تنها به ذكراين نكته بسنده مي‌كند كه اين مركز توسط تقي‌زاده تأسيس شده بود و لذا از اين جمله مي‌توان چنين نتيجه گرفت كه دولت ايران در ايجاد آن نقشي نداشته است. اما آيا براستي اين يك ابتكار كاملاً شخصي از سوي تقي‌زاده بوده است و يا محافل خاص ديگري در پشت اين اقدام قرار داشته‌اند؟ متأسفانه بزرگ علوي در اين باره توضيحي ارائه نداده و مصاحبه‌گر نيز پيگير اين مسئله نشده است، اما در عين حال ايشان به ماجرايي اشاره دارد كه حاكي از تلاش جدي بايرات براي تحت نظر داشتن دانشجويان ايراني و فراهم آوردن همه‌گونه امكانات و زمينه‌هاي لازم براي تأثيرگذاري برآنان است: «من در پيش يك معلمي بودم كه در خانه او پانسيون بودم و مي‌خواستم يك موزيك ياد بگيرم و دلم مي‌خواست كه يك ويلن داشته باشم. وقتي از برلين به منستر برگشتم ديدم كه روي تخت من يك ويلن است و گفتند كه اين را «بايرات» فرستاده است و من يك نامه تشكرآميز نوشتم. وقتي دفعه ديگر كه به برلين آمدم، يك نامه هم به جناب آقاي تقي‌زاده نوشتم و تشكر كردم.» (ص76) اين كه واقعاً بايرات چگونه از تمايل يك دانشجوي ايراني اطلاع حاصل كرده و بلافاصله در صدد تأمين آن برآمده، نكته‌اي جالب توجه و قابل تأمل است. نكته ديگري كه در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه مي‌كند، اشارات وي به پاره‌اي مسائل در دوران رضاخان است كه مي‌تواند موجب آشنايي بيشتر با عمق مسائل در اين دوران شود. از جمله مسائلي كه به دنبال روي كارآمدن رضاخان با تبليغات فراوان دنبال مي‌شد و رگه‌هاي آن تا زمان حاضر نيز ادامه دارد، بهبود وضعيت عمراني شهرها بود. بزرگ علوي با اشاره به اين مسئله، بي‌پايه بودن تبليغات مزبور را براساس مشاهدات خود بيان مي‌كند: «هركس از ايران به اروپا مي‌آمد، به رخ آدم مي‌كشيد كه از وقتي رضاخان سردار سپه، وزير جنگ و نخست‌وزير و شاه شده و به تخت سلطنت نشسته، ايران داره آباد ميشه... من در رشت چند روزي خانه دايي‌ام «معيني» پدر «سرلشگر معيني» كه بعدها وكيل شد، مهمان بودم، متوجه چراغ برق شدم كه كورسو مي‌‌زد و گفتم: آواز دهل شنيدن از دور خوش است. اين حرفهايي كه ما در آنجا شنيديم، اينها قدري اغراق است... منظره تهران براي من وحشتناك بود. كوچه‌ها به نظرم تنگ‌تر آمد. تيرهاي چراغ‌برق كه در اروپا سر راست و شق به هوا مي‌رفتند، اينجا اغلب كج و شكسته به نظرم آمدند.» (ص118) تأمين امنيت در سراسر كشور از طريق سركوب «راهزنان» و «هرج و مرج‌طلبان» و غيره نيز از جمله اقداماتي است كه در كارنامه رضاخان به ثبت رسيده است. البته امروز اين نكته كاملاً آشكار گرديده كه آنچه در اين قالب صورت گرفت جز اجراي سياستهاي مطلوب انگليس نبوده است. در واقع انگليس كه تا پيش از آن بسياري از حكام و خوانين همچون شيخ خزعل را تحت‌الحمايه خويش قرار مي‌داد و از آنها براي اعمال فشار بر دولت مركزي استفاه مي‌كرد، اينك با روي كارآوردن رضاخان برآن شد تا از طريق حذف قدرتهاي محلي و استقرار يك دولت مقتدر مركزي كاملاً وابسته و دراختيار، چپاول منابع نفتي و معدني ايران را با سرعت و سهولت بيشتري دنبال كند. بنابراين با حذف حمايت خود از وابستگان محلي و تقويت دولت رضاخان به اين سياست جامه عمل پوشانيد. به اين ترتيب اگرچه طبعاً نوعي يكپارچگي بر كشور مستولي گشت، اما اين مسئله بيش از آن كه در جهت تأمين منافع ملي ايرانيان باشد، زمينه‌ساز كسب منافع سرشار توسط دولت استعمارگر بريتانيا شد. در اين ميان اشاره بزرگ علوي به «نايب حسين كاشي» حاكي از آن است كه تحت عنوان استقرار امنيت، چه اقداماتي صورت گرفته است: «... مي‌دانستند كه رضاشاه جاده‌ها را امن كرده و ديگر امثال «نايب حسين كاشي» سردمدار شهرها و ايالات نيستند، اگرچه آن روز به نظر من و به تبليغ دولتي‌ها، نايب حسين كاشي، يك دزد و غارتگر بود. پدر همين آريان‌پورها. احمدي- اميرحسين آريان‌پور؟ علوي: بله، بله، اما سالها بعد كه دو سه تا كتاب درباره «نايبي‌ها» نوشتند، معلوم بوده كه اينها مردان انقلابي بودند و مخالف انگليسي‌ها بودند و مي‌خواستند كه دولت ايران را سرنگون كنند.» (ص122) تصوير ديگري كه بزرگ علوي از دوران رضاخان مي‌دهد مربوط به وضعيت امراي ارتش ايران در آن هنگام است. به طور كلي در مورد پايه‌گذاري ارتش نوين ايران توسط رضاخان تبليغات بسيار گسترده‌اي صورت گرفته، اما هنگامي كه در خاطرات شخصيتهاي مختلف اشاراتي به وضعيت دروني اين ارتش و ميزان مهارت و شجاعت پرسنل آن - بويژه ژنرالها و امراي ارتش رضاخاني - در مواجهه با دشمن خارجي مي‌يابيم، بخوبي متوجه اين واقعيت مي‌شويم كه كاركرد اين ارتش صرفاً در جهت سركوب داخلي و تحكيم پايه‌‌هاي ديكتاتوري رضاخان- به عنوان عنصر مجري سياستهاي انگليس- بوده است و در صورتي كه كار به مقابله با نيروهاي خارجي كشيده مي‌شد، حتي انتظار كوچكترين توانمندي را از آن نمي‌توان داشت، كما اين كه بلافاصله پس از ورود نيروهاي متفقين به خاك ايران، قبل از هركس ديگري، رضاخان به عنوان فرمانده كل ارتش، فرار را برقرار ترجيح داد. اما اشاره بزرگ علوي به فرار يكي ديگر از امراي ارتش از شمال تا جنوب كشور نيز مي‌تواند تصوير واضح‌تري را از اين واقعيت پيش روي خوانندگان اين كتاب قرار دهد: «در سوم شهريور 1320، روسها و انگليسي‌ها از شمال و جنوب به ايران تاختند و در روز 25 شهريور 1320، رضاخان استعفا داد... وكلا گريختند، وزراء پيداشون نيست، نخست‌وزير جديد «فروغي» آمد پشت تريبون مجلس. رضاشاه كه با فروغي روابط خصمانه داشت خودش به منزل فروغي رفت و از او دعوت كرد كه حكومت را به دست بگيرد. عده‌اي از مردم از تهران و از شهرهاي ديگر فرار مي‌كردند. يكي از خويشان نزديك من سرلشگر از آذربايجان تا جنوب فرار كرد. احمدي: همان سرلشگر «معيني»؟ علوي: (خنده) بله، نخواستم بگم.» (صص 7-236) در مورد درباريان پهلوي نيز بزرگ علوي نمونه‌اي را ذكر مي‌كند كه شنيدني و تأمل برانگيز است.: «يك آدم ديگر هم در اين مدرسه معلم بود به نام «بسيجي» كه با برادر او و قبلاً اسمش را گفتم كه «هومن» شده بود و در شيراز هم‌منزل بوديم، از آن شيادها يعني جرثومه اصنع فصح يعني معجون شنيع‌ترين فسادها بود مثل بچه‌بازي و نمي‌دانم كثافت و بعد همين آدم رفت تا معاون وزير دربار شد.» (ص144) البته اگر اسامي انبوهي از سرسپردگان قدرتهاي بيگانه و وابستگان به شبكه فراماسونري را نيز در نظر داشته باشيم بهتر مي‌توان راجع به ماهيت دستگاه حكومتي پهلوي قضاوت كنيم. موضوع ديگري كه در خاطرات بزرگ علوي جاي دقت و تأمل دارد، نقش «مصطفي فاتح» و تلاش او براي جذب طيف روشنفكر به سوي سياستهاي انگليس است. فاتح به عنوان يك كارمند عاليرتبه ايراني شركت نفت انگليس و ايران، قطعاً به دليل وابستگيهاي فرهنگي و سياسي به انگليس در چارچوب برنامه‌هاي اين كشور در پي صيد نيروهاي تحصيلكرده و به خدمت گرفتن آنان در جهت منافع بريتانيا عمل مي‌كرده است و در اين اقدام خود، از پشتكار و دقت نظر لازم نيز برخوردار بوده است: «ما تازه با صادق هدايت، مجتبي مينوي، مسعود فرزاد، رضوي، مين‌باشيان و نوشين گاهي بعدازظهرها توي كافه‌اي در لاله‌زار در باغي مي‌نشستيم... فكرش را بكنيد كه مصطفي فاتح بزرگترين كارمند ايراني شركت نفت كه 20-10 نفر انگليسي زير دستش كار مي‌كردند، مي‌آمد پهلوي ما چلغوزها مي‌نشست... فاتح روزهاي جمعه ما را در خانه‌اش دعوت مي‌كرد، به ما مشروب مي‌داد و موسيقي و صفحات خيلي عالي داشت و مي‌گذاشت. كتابخانه خيلي عالي داشت. يك عكس بزرگ زرتشت را در كتابخانه‌اش زده بود و اينها را جمع مي‌كرد. ما هم كه خودمان را طرفدار ايران باستان مي‌دانستيم، من او را دوست داشتم.» (ص135) اگر اين نكته را در نظر داشته باشيم كه اساساً دميدن در شيپور باستان‌گرايي به قصد زدودن دين اسلام از جامعه، يكي از مهمترين سياستهاي انگليس در پي روي كارآوردن رضاخان بود، آن‌گاه نقش افرادي مانند فاتح را در چارچوب اين سياست، مي‌توان از خلال توضيحات بزرگ علوي به نحو بهتري دريافت. اگرچه بزرگ علوي در سال 1316 در قالب گروه 53 نفر به زندان افتاد و به هر تقدير برچسب تفكرات و فعاليتهاي ماركسيستي بر پيشاني وي چسبيد، اما حتي اين مسئله نيز باعث نشد فاتح دست از تلاش براي جذب وي بردارد و لذا بلافاصله پس از سرنگوني رضاخان و فرار وي، اقدامات خود را در اين زمينه آغاز كرد: «وقتي كه اوضاع رضاخان بهم خورد و داشت مي‌رفت، يكي از اولين كساني كه به ديدن من به زندان آمد «نوشين» بود. نفر اول «مصطفي فاتح» بود. وقتي «رضا سميعي» رئيس شهرباني شده بود، فاتح آمد به من گفت، تو هم مرخص مي‌شوي.» (ص 178). پس از آزادي از زندان نيز فاتح همچنان ارتباط خود را با او حفظ مي‌كند: «مثلاً وقتي مي‌ديدم كه مصطفي فاتح با اتومبيلش مي‌آمد به خانه ما و به ديدنم و چند ساعت مي‌نشست و با هم صحبت مي‌كرديم، خوشحال مي‌شدم.» (ص240) اما نقش اصلي فاتح زماني بيشتر نمايان مي‌گردد كه وي با گردآوردي نيروهاي جوان تحصيلكرده و متمايل به چپ، تلاش مي‌كند آنها را به مراكز انگليسي وصل كردند و مسير زندگي آنها را به سمت و سويي ديگر بكشاند: «مسئله عمده پيدا كردن كار بود. به چند جا سر زدم... در همين ضمن، سروكله مصطفي فاتح پيدا شد. مصطفي فاتح يك شب ما را به خانه‌اش دعوت كرد. در اين شب ايرج اسكندري، رادمنش، دكتر بهرامي و برادر دكتر بهرامي و ميس ‌لمبتون هم بود.» (ص241) اشخاصي كه در اينجا نام برده شدند از جمله مهمترين اعضاي بعدي جزب توده به شمار مي‌آيند. ازجمله رادمنش كه نزديك به ربع قرن، دبيركلي اين حزب را برعهده داشت. بنابراين مي‌توان پنداشت كه انگليس در آن برهه به دقت نيروهاي سياسي و تحصيلكرده را زير نظر داشته است، بويژه آن كه در جلسه مزبور خانم لمبتون نيز حاضر بوده است. در همين جلسه، بزرگ علوي به پيشنهاد خانم لمبتون، به عنوان مسئول بررسي اخبار جنگي راديو متفقين، به كار در «ويكتوري هاوس» مشغول مي‌شود و اين مسئله البته از نگاه دوستان و همراهان سياسي وي نيز با اهداف خاصي مورد تأييد قرار مي‌گيرد: «من براي قبول چنين كاري با دوستانم صحبت كردم و آنها هم تأييد كردند. بنابراين اين خاصيت من است كه از اول و بعدها شما خواهيد ديد، توي «ويكتوري‌هاوس» كار مي‌كردم و عضو حزب توده هم بودم.» (ص244) به طور كلي در خاطرات بزرگ علوي بخوبي مي‌توان تلاش مستمر عوامل انگليس را براي جلوگيري از شكل‌گيري مراكز سياسي و فرهنگي متمايل به شوروي ملاحظه كرد و در واقع نوعي رقابت شديد، اما پنهان در اين برهه از زمان ميان آنها در جريان است. اين مسئله در قضيه شكل‌گيري روزنامه مردم كاملاً خود را نشان مي‌دهد: «ما مي‌خواستيم كه به هر وسيله‌اي شده، يك روزنامه داشته باشيم... بالاخره به فاتح متوسل شديم... البته با انتشار روزنامه «مردم» ضدفاشيستي، هم روسها و هم انگليسيها علاقه‌مند بودند... خب، ما مجبور شديم براي اين روزنامه يك شركتي تأسيس بكنيم، شركتي كه قسمت عمده سهام آن را «فاتح» مي‌توانست بدهد و ما كه پولي نداشتيم.» (ص244) اين مسائل در زماني مي‌گذرد كه انگليس و شوروي داراي يك دشمن مشترك به نام آلمان نازي تحت رهبري هيتلر بودند و همچنان در حال جنگ با آن در جبهه‌هاي مختلف به سر مي‌بردند؛ بنابراين، اتفاق نيروهاي ضدفاشيست در ايران نيز امري طبيعي و مطابق با شرايط زمانه به نظر مي‌رسد. اما در همين حال نيز، انگليسي‌‌ها از آن كه روال امور در ايران به دست رقيب بعدي‌شان بيفتد، نگران بودند و از طريق عوامل داخلي خود سعي در كنترل مسائل داشتند: «مردم طرفدار آلمانها بودند و مي‌خواستند آلمانها در جنگ پيروز شوند. در چنين شرايط و جو، روسها و انگليسها و دولت علاقه‌مند بودندكه يك چنين روزنامه‌اي به وجود بياد. اما، مي‌خواستند كه اين روزنامه‌ در دست خودشان باشد نه در دست چپ‌ها. فاتح در اين شركت تجاري شريك بود و بنابراين حق داشت كه عضو هيئت تحريريه اين روزنامه باشد.» (ص245) به هر حال جاي شكي نيست كه فاتح به نمايندگي از انگليس هرآن‌چه را كه در توان داشت براي جذب نيروهاي چپ و تحت كنترل داشتن آنها به كار گرفت، ولي در رسيدن به هدف خود موفق نشد و سرانجام با تشكيل حزب «همرهان» در صدد برآمد تا يك قطب و مركز قوي را در مقابل نيروهاي چپ به وجود آورد. حال در همين جا بد نيست اشاره‌اي نيز به اظهارنظر بزرگ علوي در مورد خانم لمبتون داشته باشيم. وي با انتقاد از نگاه بدبينانه مردم ايران به انگليس مي‌گويد: «اين ايرانيها گويا هركس انگليسي بود، مي‌گفتند كه جاسوس انگليس است. «ميس‌لمبتون» استاد دانشگاه بود، جاسوس يعني چه؟» (ص241) وي سپس در جاي ديگر، نظر خود را اين‌گونه راجع به خانم لمبتون بيان مي‌دارد: «خانم لمبتون يك دانشمند بود. ايران‌شناس بود و اگر در آن زمان هنوز استاد دانشگاه نبود، اما بعدها استاد شد... او تنها كسي بود كه در آن زمان تمام گزارش‌هاي كنسولگريهاي انگليس در ايران را در اختيار داشت و انگليسيها كه هميشه با مالكين محلي سر و كار داشتند، از روي اين اسناد توانست يك كتاب علمي جالبي بوجود بياره.» (ص259) طبيعتاً با توجه به اسناد و اطلاعاتي كه راجع به خانم لمبتون موجود است، اين نحوه قضاوت بزرگ علوي راجع به ايشان را بايد به دور از واقعيت دانست. البته شايد بتوان از يك لحاظ با بزرگ علوي در عدم اطلاق لفظ «جاسوس» بر خانم لمبتون همراهي كرد، چرا كه جاسوس در واقع به نيرويي خودي گفته مي‌شود كه براي بيگانگان خدمت مي‌كند و در ازاي آن از امتيازاتي برخوردار مي‌گردد. لذا از آن‌جا كه خانم لمبتون يك ايراني نبود كه در خدمت سرويسهاي اطلاعاتي بريتانيا قرار گرفته باشد، به اين معنا نمي‌توان وي را جاسوس دانست، اما آنچه بزرگ علوي اظهار مي‌دارد، فراتر از اين مسئله است؛ چرا كه ايشان خانم لمبتون را صرفاً در قالب يك نيروي دانشگاهي و علمي مورد لحاظ قرار مي‌دهد. البته در اين كه خانم لمبتون در آن دوران با جديت مشغول بررسي و شناخت جامعه ايران از جنبه‌هاي اعتقادي، سياسي، فرهنگي و اقتصادي بوده است شكي نيست، اما در اين نيز ترديدي وجود ندارد كه تمامي يافته‌هاي اطلاعاتي وي، به صورتي كاملاً مؤثر و سازمان يافته در خدمت اهداف و مقاصد استعمارگرانه و سلطه‌طلبانه دولت انگليس قرار داشته است. اين مسئله را حتي بخوبي از اظهارات خود بزرگ علوي مبني بر اين كه كليه كنسولگريهاي انگليس تمامي يافته‌ها و مدارك خود را از سراسر ايران در اختيار وي قرار مي‌داده‌اند مي‌توان فهميد. از همين جا، رتبه و جايگاه خانم لمبتون در دستگاه ديپلماتيك انگليس – با توجه به نوع كاركرد و نقش و تأثيري كه اين دستگاه در آن زمان در كشور ما داشت – معلوم مي‌شود. نگاهي به خاطرات آقاي ابوالحسن ابتهاج نيز مي‌تواند به شناخت نقش و جايگاه خانم لمبتون و تصحيح برخي قضاوتها راجع به وي كمك كند: «خانم لمبتون كه در زمان بولارد يكي از اعضاي بانفوذ سفارت انگليس در تهران بود و بيش از حد در امور داخلي ايران دخالت مي‌كرد، از هژير پشتيباني مي‌نمود. خانم لمبتون همه كاره بولارد بود و همه براي آشنايي با او تلاش مي‌كردند. لمبتون زبان فارسي و تاريخ ايران را خوب مي‌دانست و به بسياري از نقاط ايران سفر كرده بود. من با دخالت‌هايي كه او در امور داخلي ايران مي‌كرد مخالف بودم و به همين جهت به او اعتنايي نمي‌كردم در حالي‌ كه اشخاصي مثل هژير به جاي اين كه دست اين گونه افراد را از دخالتهاي بيجا در امور ايران كوتاه كنند، مي‌كوشيدند به آنها نزديك شوند و آنها را راضي نگهدارند.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، پاكا پرينت لندن، ص206) بي‌ترديد با توصيفي كه آقاي ابتهاج از موقعيت خانم لمبتون ارائه مي‌دهد، به هيچ رو نمي‌توان وي را در حد يك نيروي ساده سفارت يا يك عنصر محقق دانست. تصريح بزرگ علوي بر ناراحتي خانم لمبتون از مراجعه مكرر شخصيتهاي ايراني به وي براي معرفي آنها به منظور تصدي پست نخست‌وزيري يا وزارت (ص 260 ) و همچنين بيان اين كه «اگر گاهي وزيران انگليس به ايران مي‌آمدند، وردست آنها بود» و يا «البته در زمان جنگ تمام كساني كه در خارج كار مي‌كردند، مي‌بايستي اطلاعات خودشان را به دولت خودشان بدهند» جملگي حاكي از آن است كه خانم لمبتون از موقعيت بسيار برجسته‌اي برخوردار بوده است و چنين موقعيتي جز در سايه ارتباط وي با دستگاههاي اطلاعاتي و استعماري انگليس، و تلاش بي‌وقفه او براي كسب اطلاعات متنوع از سراسر ايران به منظور بسط نفوذ و تسلط انگليس بر آن،‌ براي ايشان فراهم نيامده بود. موضوع ديگري كه در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه مي‌كند آشنايي وي با صادق هدايت و شكل‌گيري يك حلقه ادبي با محوريت انديشه‌هاي باستان‌گرايي و البته بشدت ضدديني است: «من كتاب «پروين دختر ساسان» را برداشتم و خواندم... كتاب [پروين دختر ساسان] چيز ديگري بود و مسئله ديگري را مطرح كرده بود و اين كه چقدر عربها و اسلام به ايران ضرر رساندند... گفتم: آقاي هدايت من به شما ارادت دارم و «پروين دختر ساسان» را خوانده‌ام و با موضوع آن موافقم و خوشم آمد... گمان مي‌كنم اين برخورد با «صادق هدايت» در سال 1309 بود كه تازه به ايران برگشته بود. از آن زمان تا سال 1316 كه من به زندان افتادم، هر روز و يا گاهي هرجمعه با او هم صحبت بودم.» (صص165-164). بنابراين به نظر مي‌رسد همان‌گونه كه بزرگ علوي در غرب تحت تأثير عوامل محيطي و به دليل تجزيه و تحليل نكردن درست مسائل، نگاهي منفي به اسلام پيدا كرده بود، همين نوع نگاه البته با شدتي بسيار بيشتر در صادق هدايت نيز بروز يافته بود به طوري كه به گفته بزرگ علوي، هدايت «تحمل تملق و مجيزگويي از اسلام را نداشت، مي‌لرزيد و نمي‌توانست خودش را [كنترل] كند و گفتم در حضور زن‌ها فحش‌هاي ركيك مي‌داد.» (ص166) اما نكته‌اي كه در چارچوب فعاليتهاي ادبي و فرهنگي حلقه «هدايت» بايد به آن توجه شود، حمايت مالي تقي‌زاده، عنصر شناخته شده فراماسونري از اين فعاليتهاست. به اين ترتيب مي‌توان به چرخه و مكانيسمي دست يافت كه عوامل مختلف در كنار يكديگر قرار گرفته بودند و حركتي جدي و پرشتاب را عليه فرهنگ اسلامي جامعه دنبال مي‌كردند: «همان طور كه گفتم مركز توجه ما گذشته ايران و دوران باستان بود. آثاري كه در زبان خارجي با وضع ايران جور درمي‌آمد، اينها را صادق هدايت تشويق مي‌كرد كه برويد و بخوانيد، ترجمه كنيد، بنويسيد، يك كاري انجام بدهيد... صادق هدايت من را وادار كرد تا «حماسه ملي ايران» يعني Das Iranische Nationalepose نوشته «نولدكه» را از آلماني به فارسي ترجمه كنم... كتاب حماسه ملي ايران به خرج «تقي‌زاده» كه در آن زمان وزير دارايي بود به چاپ رسيد. يعني ايشان با يك بازرگان ايراني سرمعامله ترياك قرار گذاشته بود كه دو هزار پوند در اختيار تقي‌زاده بگذارد و او اين پول را براي كارهاي فرهنگي خرج بكند. از اين دو هزار پوند، مبلغ 300 تومان آن به من رسيد، خيلي پول بود.» (صص175-174) مسلماً با توجه به موقعيت و ارتباطات تقي‌زاده با محافل مختلف داخلي و خارجي، اين مبلغ تنها بخشي از سرمايه در اختيار او براي «كارهاي فرهنگي» به شمار مي‌آمده است و با استناد به اين سخن بزرگ علوي مي‌توان تصور كرد كه امثال تقي‌زاده چه نقش بزرگي در آن دوران براي ترويج باستانگرايي و زدودن روح مذهبي از جامعه ايفا كرده‌اند. اما مهمترين بخش خاطرات بزرگ علوي را كه در واقع بخش اعظم زندگي وي را نيز در برمي‌گيرد، بايد پيوستن وي به حوزه تفكري سوسياليسم و سپس عضويت در حزب توده و گرفتار آمدن در تبعات سياسي اين عضويت، دانست. بزرگ علوي، سرآغاز اين فصل از زندگي خود را چنين توصيف مي‌كند: «فرخي يزدي كه در آن زمان وكيل مجلس [شوراي ملي] بود، نطق آتشيني در مجلس ايراد كرد و مي‌خواست ثابت كند كه اين قانون يعني تأسيس بانك زراعتي تنها به سود مالكين بزرگ تمام مي‌شود... وقتي هياهوي نمايندگان مجلس درگرفت، يكي از آنها يعني يكي از دست نشاندگان شاه به پشت تريبون رفت و با پس‌گردني او را بيرون انداخت... من از اين حادثه به اندازه‌اي وحشت كردم و تحريك شدم كه وقتي از مجلس به منزل برمي‌گشتم، در مسير راه با دكتر «اراني» روبرو شدم- او را در آلمان ديده بودم و مي‌دانستم كه از دوستان برادرم است- تمام آنچه را كه ديده بودم جزء به جزء براي دكتر اراني شرح دادم... آن روز گفت: گاهي پيش من بياييد تا با هم در اين زمينه‌ها صحبت كنيم. از همين رفتن به خانه دكتر «اراني» زندگي سياسي من بدون اين كه خود بخواهم آغاز شد و من را به زندان، تبعيد، دربدري، بي‌خانماني، عزيمت، يأس و سرخوردگي كشاند.» (صص152-150) بي‌ترديد اين‌گونه سخن گفتن و اظهار نظر درباره يك عمر فعاليت سياسي، حاكي از پشيماني شديد از راه پيموده شده طي اين دوران طولاني است. در واقع بزرگ علوي را نه تنها بايد فردي دانست كه ناخواسته به يك حوزه فكري خاص در امور سياسي پيوست، بلكه به نظر مي‌رسد اگر شخصيتي چون دكتر اراني برسر راه وي قرار نمي‌گرفت و آن شيفتگي نسبت به اين شخصيت كه خود در خاطراتش از آن ياد مي‌كند (ص 147) در وي به وجود نمي‌آمد، اساساً هيچ‌گاه قدم به حوزه سياست نمي‌گذارد و تمام وقت و انرژي خود را در زمينه‌‌هاي فرهنگي و ادبي مصروف مي‌داشت و چه بسا هرگز ناچار از تحمل سالها زندان و تبعيد و دربدري و در نهايت سرخوردگي نمي‌شد. اما پيش از آن كه به مسئله عضويت بزرگ علوي در حزب توده بپردازيم، جا دارد به چگونگي شكل‌گيري گروه معروف به 53 نفر كه از جمله نكات ارزنده در اين خاطرات به شمار مي‌آيد، به عنوان مقدمه‌اي بر آن بحث نگاهي بيندازيم. بزرگ علوي به صراحت بر اين نكته اصرار مي‌ورزد كه اين گروه اساساً تا قبل از دستگيري، وجود خارجي نداشته و در واقع ساخته و پرداخته «سرپاس مختاري» بوده است: «مختاري مي‌خواست به رضاخان بفهماند كه اگر من نبودم، اينها تيشه به دستگاه سلطنت تو مي‌زدند، من يك حزب كمونيستي آراسته و با تشكيلات منظم را توقيف كردم و اينها بايستي مجازات شوند.» (ص218). البته در اين كه برخي از اعضاي اين گروه قبل از دستگيري با يكديگر ارتباطاتي داشته و فعاليتهايي مي‌كرده‌اند، شكي نيست اما همان گونه كه بزرگ علوي خاطرنشان مي‌سازد، اين جمع پنجاه و سه نفري، به هيچ وجه در ارتباط ارگانيك و تشكيلاتي با يكديگر قرار نداشتند و نقش سرپاس مختاري در شكل‌دهي به آن، كاملاً محرز است. براي روشنتر شدن اين مسئله بد نيست نگاهي به خاطرات نورالدين كيانوري نيز داشته باشيم. همان‌گونه كه مي‌دانيم، دكتر مرتضي يزدي از جمله افراد گروه 53 نفر بود كه البته بعدها به واسطه همين سابقه، به عضويت شوراي مركزي حزب توده نيز درمي‌آيد. اما صحبتهاي كيانوري حاكي از آن است كه وي به هنگام دستگيري به عنوان يكي از اعضاي گروه 53 نفر اساساً اطلاع و آگاهي چنداني از كمونيسم و سوسياليسم نداشته است: «هنگام آمدن او به ايران، مرتضي علوي- برادر بزرگ علوي كه در شوروي از بين رفت- به وسيله يزدي نامه‌اي براي دكتر اراني مي‌فرستد و اين نامه هنگام بازداشت اراني به دست شهرباني مي‌افتد و دكتر يزدي، كه كوچكترين شركتي در فعاليت‌ سياسي گروه نداشته دستگير مي‌شود. او در زندان نيز كمترين علاقه‌اي به بحث سياسي نداشته و از قول او حكايت مي‌كنند كه پيش از محاكمه مي‌گفته: من حتماً آزاد خواهم شد؛ اگر آزاد شدم كه خداحافظ، اگر محكوم شدم به من بگوييد كمونيسم چيست!» (خاطرات نورالدين كيانوري، انتشارات اطلاعات، ص 392) بنابراين بايد گفت اين اقدام حكومت رضاخان كه در واقع براي مبارزه با «عقايد و فعاليتهاي اشتراكي» صورت گرفت از آنجا كه مبناي غلط و نادرستي داشت، نه تنها به هدف خود نرسيد بلكه با شكل‌دهي به سابقه مبارزاتي و تشكيلاتي افرادي كه اساساً قصد و انگيزه‌اي براي گام نهادن در اين مسير نداشتند، مبنا و پايه‌اي براي شكل‌گيري فعاليتهاي گسترده‌تر در اين زمينه بنا نهاد. نكته ديگري كه بزرگ علوي برآن تأكيد مي‌ورزد، نقش عبدالصمد كامبخش در لو دادن افرادي به عنوان اعضاي گروه 53 نفر و همچنين اقدامات بعدي وي در قالب يكي از اعضاي كميته مركزي حزب توده است. به طور كلي كامبخش از جمله افرادي به شمار مي‌آيد كه بحثهاي بسياري حول شخصيت سياسي وي به لحاظ وابستگي عميق به شوروي وجود داشته و دارد. از نظر بزرگ علوي هيچ شك و شبهه‌اي در اين كه كامبخش عامل لو رفتن اعضاي گروه 53 نفر بوده است وجود ندارد و بويژه توصيف وي از حالت كامبخش در دادگاه كه آن را به «سوسك» تشبيه كرده و در مقابل، سينه سپر كردن دكتر اراني در هنگام قرائت دادخواست توسط دادستان (ص 221)، حكايت از نقش قطعي كامبخش در اين زمينه دارد. اما گذشته از اين مسئله، آن‌چه در خاطرات بزرگ علوي مي‌تواند عبرت‌انگيز باشد، نحوه برخوردي است كه به هنگام تأسيس حزب توده و ورود كامبخش به كادر كميته مركزي آن با فشار روسها، از سوي ديگر اعضاي اين حزب صورت گرفت. بنا به گفته بزرگ علوي - و همچنين غالب اعضاي حزب توده- در همان زمان تقريباً تمامي سران حزب توده نگاهي كاملاً منفي به كامبخش داشتند و حتي ابتدا از پذيرش وي به كميته مركزي خودداري كردند، اما هنگامي كه فشار و بلكه دستور حزب كمونيست شوروي و در واقع يك اراده خارجي بر ورود اين فرد به حزب توده قرار گرفت، همگي به دلايل مختلف و به عبارت بهتر با توجيهات گوناگون، اين مسئله را پذيرفتند و از خود واكنش متناسب ارائه ندادند. حتي بزرگ علوي كه مدعي است در ابتدا به هيچ وجه حاضر به پذيرش اين مسئله نبوده و تهديد به استعفا نيز كرده است به محض برخورد با توجيهات دوستانش، از موضع خود عقب‌نشيني و به وضعيت موجود تمكين مي‌كند: «بعد از دو ماه آمد و ديديم كه كامبخش پيدايش شده و نه به عنوان يك توده‌اي عادي... بعد شنيدم كه در كميته مركزي هم هست. به رادمنش گفتم: رادمنش اين چيه؟ او گفت از من كاري برنيامد. گفتم: يعني چه از تو كاري برنيامد؟ گفت: كار دست آنهايي است كه بايد باشد. گفتم: يعني روسها. گفت: بله، صبر كن و درز بگير اين را. صبر كن تا موقعش برسه. گفتم من استعفا مي‌دهم... رادمنش گفت: اين كار را نكن. اگر تو اين كار را بكني به تو مي‌چسبانند كه انگليسي‌ها گفتند. اين صلاح تو نيست و من در حزب ماندم... ايرج اسكندري گفت: آقا، باشه از او كاري برنمياد، ما كه آنجا هستيم و ما نمي‌گذاريم كه دست او باشه. اين بزرگترين نظر اسكندري، واقعيات تاريخي حاكي از آن است كه نه تنها كامبخش توانست خط خود را در حزب توقيت كند بلكه موفق به گسترش و تعميق آن نيز شد و ديگر اعضاي حزب را كه چه بسا به اندازه او در آن زمان داراي وابستگيهاي سياسي به بيگانه نبودند، به اين مسير كشانيد و در عمق آلودگي تبعيت از بيگانگان و تبديل شدن به مجري فرامين آنها و زير پا نهادن منافع ملي به بهاي حفظ منافع ديگران، فرو برد. بزرگ علوي اگرچه پس از دهها سال از اين واقعه، اظهار تأسف شديد و حسرت‌باري از عدم اجراي تصميم‌ آن زمان مبني بر ترك حزب توده مي‌كند، اما اينك اين تأسف و حسرت چه سودي در بر دارد؟ به هر حال تجربه تلخ بزرگ علوي براي تمامي دست‌اندركاران امور سياسي اين درس و عبرت بزرگ را به همراه دارد كه وابستگي به بيگانه و نگاه به بيرون، هرچند در ابتدا اندك و ضعيف باشد، اما بتدريج مي‌تواند به شرايطي بينجامد كه چاره‌اي جز در خدمت بيگانه بودن در پيش روي آنان قرار ندهد. تهي شدن چنين نيروهايي از انگيزه‌هاي مبارزاتي و قرار گرفتن آنها در جهت تأمين منافع شخصي در چارچوب فعاليتهاي حزبي، از جمله عوارضي است كه وابستگي به بيگانه در پي دارد. نه تنها در خاطرات بزرگ علوي، بروز اين‌گونه حالات و روحيات در اعضاي كميته مركزي حزب توده مورد توجه قرار گرفته، بلكه در اكثر خاطرات اعضاي اين حزب، مي‌توان بوضوح نبرد برسر قدرت يا كسب امتيازات ويژه و رفتارهاي مشابه را بويژه به هنگام حضور رهبريت حزب در خارج كشور مشاهده كرد. در اين زمينه آن‌چه در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه مي‌كند، تفاوت ميان رفتار دكتر بهرامي هنگامي كه هنوز يك نيروي ملي- اگرچه با تفكرات سوسياليستي- به شمار مي‌آمد با زماني است كه حزب توده در منجلاب وابستگي به شوروي غرق شده بود: «دكتر بهرامي را خيلي شكنجه دادند. شب تا صبح شكنجه و سه روز به او گرسنگي دادند و آثار [نامفهوم] او چيزي نداشت كه بگه. تنها مي‌توانست بگويد كه با دكتر اراني دوست بود. از او چيزي در نياوردند. من اين موضوع را از اين جهت مي‌گويم كه همين دكتر بهرامي وقتي بعدها حزب توده لو رفت ... آمد پشت راديو و به طور مفتضحي تمام تقصيرها را به عهده خودش گرفت و توصيه كرد [به اعضاي حزب] كه هر چه داريد بگوييد و نفرت‌نامه بنويسيد و مرخص‌تان كنند. اين نشان داد كه اين مرد آهنين، در اين دوره از موم هم نرم‌تر شده بود يعني وقتي ايمانش را در بيست سال بعد از دست داده بود، ديگر تحمل هيچگونه زجر و مصيبت و دردي را نداشت.» (ص211-212) اين ماجرا مربوط به زماني مي‌شود كه دكتر بهرامي سمت دبير كلي حزب را در ايران برعهده داشت و بدين لحاظ از اطلاعات درون سازماني گسترده‌اي برخوردار بود كه همگي را در اختيار رژيم شاه قرار داد. به گفته كيانوري نيز دكتر بهرامي بلافاصله پس از دستگيري اقدام به لو دادن محل اعضاي حزب كرد: «دكتر بهرامي منزل دو نفر را مي‌دانست و بلافاصله بعد از دستگيري اين دو محل را نشان داد. يكي منزل امان‌الله قريشي – كه در آن زمان مسئول كميته ايالتي تهران بود- و ديگري منزل مهندس علوي. خلاصه بهرامي- كه دبير كل حزب در ايران بود- هر اطلاعي كه از گذشته و حال خود داشت، داد.» (ص346) علاوه بر وي دكتر مرتضي يزدي و همچنين نادر شرميني از اعضاي بلندپايه حزب نيز نه تنها پس از دستگيري اطلاعات خود را در اختيار رژيم قرار دادند، بلكه اقدام به همكاريهاي گسترده نيز با آن كردند كه در خاطرات اعضاي حزب مضبوط است. به هرحال آن‌چه از حزب توده پس از دستگيري گسترده اعضاي آن در ايران در فاصله سالهاي 32 الي 34 باقي ماند، جز يك هسته وابسته مسلوب‌الاراده در خارج كشور و تحت نظارت و اختيار حزب كمونيست شوروي نبود و همين مسائل دلزدگي شديد بزرگ علوي را از اين حزب به وجود ‌آورد. توصيف وي از وضعيت حزب و اعضاي آن در خارج كشور، روشنگر بسياري از مسائل است: «اول آن‌كه شور و هيجاني كه من در ابتدا داشتم، تدريجاً در اثر سير حوادث آلمان و اروپا و شوروي، اينها در من نشست كرده بود. اين دوره اول بود كه من همه چيز را به حساب رنگين و خوب و خوشور ‌ديدم. بعد، وضع داخلي حزب توده كه در دو پلنوم‌شان به اصطلاح شركت كردم و چطور اينها به جون همديگر افتاده بودند و فقط راجع به كار و زندگي و منزل و كي بهتر داره يا بدتر داره، بحث مي‌شد و گاهي هم خط روي كارهاي ناشايسته يكديگر مي‌كشيدند. مثلاً در اين كنفرانسها هيچوقت معلوم نشد كه اين كامبخش تا چه اندازه در اين دسته 53 نفر دخالت داشته، اين مسائل اساسي گاهي پرده‌پوشي مي‌شد. سوم اين كه پس از چندين سال توقف در آلمان در محيط دانشگاه و ديدن كساني كه اصلاً مدرسه متوسطه نديده بودند و كساني كه يك وكيل‌باشي در ايران بودند، در اثر همكاري با پليس اين كشور، درجه دكترا گرفتند، آن هاله تقدس شكست و من به حدي از اين وضع بيزار شده بودم كه مي‌كوشيدم خودم را از اين هچل نجات بدهم.» (صص318-317) رقابتها و تضادهاي دروني حزب توده تا پس از انقلاب نيز ادامه يافت و از طرف ديگر وقوع انقلابي با شكوه توسط مردم مسلمان ايران كه فرياد استقلال و آزادي را سرمي‌دادند و موفق به سرنگوني رژيم وابسته پهلوي شده بودند نيز نتوانست قيد و بندهاي وابستگي سياسي و حزبي و عقيدتي را از پاي اين حزب باز كند و اعضاي آن همچنان در روند وابستگي، به مسير خود ادامه دادند. در چنين شرايطي، كنار زده شدن ايرج اسكندري از دبير اولي حزب و جانشيني كيانوري به جاي وي به دستور حزب كمونيست شوروي، تضاد در كادر رهبري اين حزب را تشديد كرد. بزرگ علوي ماجراي كنار گذارده شدن اسكندري را به نقل از خود وي اين‌گونه بيان مي‌كند: «از او پرسيدم كه بركناري تو از رهبري [دبير اولي حزب] چگونه بوده است؟ گفت: به مناسبت تشكيل كنفرانسي از سران احزاب كمونيست در بلغارستان، در آنجا بودم و با «پاناماريف» نشستي داشتم... در اين گفتگو با «پاناماريف» هيچ صحبت از بي‌وفايي و بي‌لطفي نبود. در جلسه هيئت اجرائيه [حزب توده] غلام يحيي دانشيان، مخالف جدي كيانوري، ناگهان كاغذي از جيب درآورد كه ايرج بركنار شود و كيا سركار بيايد...» (ص366-365) البته اسكندري براي اين بركناري، اقدام به دليل تراشي مي‌كند كه قابل قبول نيست: «اينها حرفهاي ايرج است كه مي‌گويد: نيروهاي شوروي در مرز آماده هجوم به ايران بودند. پس ضرورت ايجاب مي‌كرد كه كسي نقشه آنها را اجرا كند و زمام امور حزب توده را در دست گيرد و در صورت لزوم اداره قسمت اشغال ايران توسط شوروي را در دست داشته باشد. ايرج اسكندري اقرار كرد كه او براي اين‌گونه مأموريتها آمادگي ندارد.» (ص366) همان‌گونه كه مي‌دانيم اگرچه در آن هنگام بويژه از سوي دستگاههاي تبليغاتي غربي، بر خطر نفوذ و تسلط كمونيسم برايران تأكيد بسياري مي‌كردند، اما انقلاب اسلامي با برخورداري از پشتوانه عظيم معنوي و مردمي، از چنان قدرت و صلابتي برخوردار بود كه به هيچ رو اجازه مداخله بيگانگان در امور كشور را نمي‌داد. بعلاوه، وضعيت ژئوپلتيك منطقه نيز از چنان حساسيتي برخوردار بود كه مداخله نظامي روسها و اشغال بخشي از خاك ايران را بكلي منتفي مي‌ساخت. بنابراين به نظر مي‌رسد آن‌چه اسكندري دراين زمينه بيان داشته، جز تلاش براي پرده كشيدن بر چهار دهه وابستگي خود به بيگانگان نبوده است. حتي اقدام نافرجام او براي تشكيل «حزب دمكراتيك مردم ايران» نيز اگرچه با ادعاي استقلال‌طلبي از روسها صورت گرفت (ص 378) اما جز يك رقابت با كيانوري به شمار نمي‌آمد و عري از جوهره واقعي استقلال‌طلبي بود. به طور كلي خاطرات بزرگ علوي را بايد تجربه‌ها و آموزه‌هاي زندگي شخصي دانست كه در پايان مسير حركت سياسي خود، جز پشيماني و حسرت در كوله‌بار ندارد. خاطرات وي كه حيات سياسي خود را برمبناي شور و شوق اوليه و فضاي فريبنده سالهاي نخست دهه 20 با حزب وابسته توده گره زد، هشداري است براي تمامي آنها كه در مسير سياست قدم برمي‌دارند. براستي كه در دنياي ما عبرتها فراوانند، اما آيا عبرت گيرندگان نيز فراوانند؟ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 42

همايش بزرگ تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي

همايش بزرگ تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي به مناسبت سي‌امين سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي به همت «خانه كتاب» همايش بزرگي تحت‌عنوان «تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي» در هفته اول ارديبهشت ماه 1388 برگزار مي‌شود. محورهاي همايش عبارت است از : الف) ـ مباحث نظري تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي ـ زمينه‌ها: چارچوب‌ها و مفاهيم نظري تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي ـ جريان‌شناسي تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي ـ تطورات تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي ـ جايگاه فلسفه، كلام فقه و حديث، علوم سياسي، جامعه‌شناسي، اقتصاد و ... در تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي ـ تاريخ‌نگاري انقلاب در پرتو رويكردها و روش‌هاي نوين تاريخ‌نگاري (تاريخ‌نگاري فرهنگي، تاريخ‌نگاري اقتصادي، روش‌هاي كمي و...) ـ ارزيابي دستاوردهاي تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي ـ آسيب‌شناسي تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي ب) نقد و بررسي آثار منتشره تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي ـ مورخان ايراني داخل و خارج از كشور ـ مورخان مسلمان (خاورميانه عربي، آسيا و آفريقا) ـ مورخان اروپايي و آمريكايي ـ آثار مربوط به انقلاب اسلامي در رسانه‌هاي داخلي و خارجي ج) مراكز و مؤسسات تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي داخل و خارج كشور د) منبع شناسي انقلاب اسلامي ـ اسناد، كتب و پايان‌نامه‌ها ـ آثار غيرمكتوب در تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي (ديوار نوشته‌ها، عكس، اسلايد، طرح، فيلم، آثار هنري و...) ه‍ )ـ مراكز و موسسات تاريخ شفاهي داخل و خارج از كشور ـ نقد و بررسي تاريخ‌نگاري شفاهي ـ نقد و بررسي خاطرات: 1. رجال انقلاب اسلامي 2. رجال عصر پهلوي 3. رجال سياسي 4. خاطرات مردمي و‍( ـ تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي و دفاع مقدس كشور ز‍( ـ امام خميني (ره) و تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي ـ بينش تاريخي امام خميني (ره) ـ جايگاه امام خميني (ره) در تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي ـ بررسي مدخل «امام خميني(ره)» و «انقلاب اسلامي» در دايرة‌المعارف‌هاي فارسي و خارجي (امريكانا، ايرانيكا، بريتانيكا، لاروس، جودانيكا، اسلامي ليدن) ـ شخصيت‌ امام خميني (ره) در آثار محققان داخلي و خارجي ـ تبيين تئوري ولايت فقيه در تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي شرايط تهيه و تنظيم مقالات ـ آثار رسيده پيش از اين در جاي ديگر منتشر نشده باشند. ـ حجم مقاله حداكثر 5000 واژه و در محيط Microsoft Word با قلم ميترا 14 (B- Mitra) ـ چكيده حداكثر در 200 واژه و در صفحه جداگانه، كليد واژه‌ها ـ ارسال CD مقاله همراه با متن مقاله الزامي است. ـ مقالات به هر دو زبان فارسي و انگليسي پذيرفته مي‌شود. تقويم همايش ـ مهلت ارسال خلاصه مقالات تا 20 اسفند ماه 1387 ـ مهلت ارسال اصل مقالات تا 20 فروردين ماه 1388 ـ زمان برگزاري همايش: هفته اول ارديبهشت ماه 1388 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 41

شاه و لابي يهود

شاه و لابي يهود اقليتهاي يهودي در جهان غرب به شدت در حكومت‌هاي خود مؤثرند و به خصوص اين نفوذ در آمريكا بسيار شديد است. لذا نمي‌توان اسرائيل را يك كشور تحت سلطه آمريكا و غرب تلقي كرد بلكه در واقع اين جهان غرب است كه تحت نفوذ اسرائيل مي‌باشد.1 از سويي اسرائيل پايگاه اصلي غرب در خاورميانه به شمار مي‌رفت و براي آمريكا كشور پول‌سازي محسوب مي‌شد. صرف وجود اسرائيل سبب مي‌گرديد تا كشورهاي عربي و ثروتمند منطقه، دلارهاي نفتي خود را در مقابل سفارشات گران قيمت اسلحه به آمريكا بدهند. آمريكا هم با بذل و بخشش، مقداري از اين سفارشات را به كشورهاي اروپاي غربي واگذار مي‌كرد.2 از نظر آمريكا، ايران و اسرائيل دو متحد ارزشمند و استراتژيك در منطقه حساس خاورميانه و اقيانوس هند محسوب مي‌شدند.3 بنابراين تقويت همه‌جانبة آن دو از برخي لحاظ براي آمريكا حائز اهميت بوده است. اول آنكه هر دو كشور به‌عنوان متحد آمريكا همچون سدي در مقابل توسعه كمونيزم و نفوذ اتحاد شوروي در خاورميانه و آفريقا عمل مي‌كردند. دوم آنكه هر دو كشور در جريان آزاد نفت از خاورميانه به سوي كشورهاي صنعتي غرب از اهميت اساسي برخورد بودند. بنابراين وابستگي و اتكاي هر چه بيشتر ايران و اسرائيل به آمريكا موجب توسعه همكاريهاي نظامي و امنيتي دو كشور با يكديگر مي‌شد در حالي كه شاه خواهان قدرتمندي اسرائيل بود و در اين راه به آن كشور كمك مي‌كرد، چرا كه اسرائيل قدرتمند سبب عطف توجه بيشتر اعراب و اسرائيل و در نتيجه كاهش تنش‌هاي موجود بين ايران و كشورهاي عربي مي‌شد. اسرائيل نيز خواهان قدرتمندي شاه بود زيرا در صورت سقوط شاه يك متحد استراتژيك را از دست داده و از طرف ديگر از واردات پر سود نفت از ايران محروم مي‌شد. پس از آنكه قرار شد اسرائيل از ميدان‌هاي نفتي در صحراي سينا عقب‌نشيني كند، آمريكا از ايران درخواست كرد كه به دنبال عقب‌نشيني اسرائيل از ميدان‌هاي نفتي ابوردوس، ايران احتياجات نفتي اسرائيل را تأمين نمايد.4 از سويي شاه پيشنهاد آمريكا را مبني بر ايجاد روابط نزديكتر با كشور يهودي، به منظور استفاده از منافعي كه «لابي يهودي» در آمريكا مي‌توانست براي وي داشته باشد، پذيرفت. همچنين مشاهده شكل جديد قدرت در خاورميانه و كمكي كه اسرائيل مي‌توانست جهت خنثي‌سازي اين روند ارائه دهد، بسيار اهميت داشت. شاه به دليل دشمني رو به رشد اتحاد شوروي در شمال و خصومت عليه حكومت ايران در تعدادي از كشورهاي خاورميانه، احساس انزوا مي‌كرد و فكر مي‌كرد كه در رويارويي با يك محيط منطقه‌اي و بين‌المللي خصمانه، در چارچوب دكترين حاشيه‌اي خواهد توانست امنيت خود را حفظ كند. 5 يكي از درسهايي كه شاه در طي ساليان 1958 تا 1967 آموخت اين بود كه روابط با اسرائيل يك نتيجة فرعي مهم نيز به همراه دارد و آن كسب تأييديه براي برنامه‌هاي وي از واشنگتن بود در زماني كه آمريكا نسبت به كمك، بي‌ميلي و اكراه از خود نشان مي‌داد. براي دوستان اسرائيل در آمريكا روشن بود كه روابط بين ايران و كشور يهود به نفع امنيت اسرائيل است.6 آمريكاييها نسبت به روابط ايران و اسرائيل حساسيت داشته و آن را به دقت زير نظر داشته‌اند. تيموري در همين رابطه در گزارشي از ديدارش با سفير آمريكا در يك مراسم تشريفاتي، با اشاره به بعضي صحبت‌هاي سفير آمريكا در اسرائيل، نتيجه‌گيري مي‌نمايد كه: «منظور اينكه آمريكاييها همان‌طور كه در گزارش … به عرض رساندم روابط ايران و اسرائيل را دقيقاً تعقيب مي‌نمايند و قطعاً هم در تهران و هم در اينجا خود اسرائيلي‌ها بيشتر در اين مورد با آنها تماس مي‌گيرند.7» لابي يهود در آمريكا براي اجراي مقاصد خود ابزاري در اختيار دارد كه يكي از آنها جرايد و مطبوعات آمريكا مي‌باشد و ايران گاهي توسط اسرائيل از اين ابزار بهره‌برداري مي‌كرده است. يكي از مقامات وزارت خارجه اسرائيل در بازگشت از سفرش به ايران مي‌نويسد: «راجع به انتشارات جرايد آمريكا و شناساندن ايران مذاكراتي كرديم و قرار شد كه ما حتي‌المقدور در اين باب با دولت همكاري كنيم....»8 اسرائيلي‌هاسعي مي‌كردند از اين وسيله به خوبي بهره‌برداري كنند. شموئل سگو نويسندة اسرائيلي در اين باره مي‌نويسد: «باتوجه به اين واقعيت كه اسرائيل در آمريكا موقعيت محكمي دارد و يهوديان آمريكا وزنه سياسي زيادي دارند، ايران نمي‌تواند وجود اين عامل اسرائيل را در خاورميانه ناديده بگيرد. نفوذ اسرائيل در آمريكا از دو لحاظ براي ايران اهميت دارد. يكي اينكه دولت پرزيدنت كارتر را متقاعد سازد كه بايد رژيم‌هاي طرفدار غرب در خاورميانه تقويت گردد و ديگر كمك به يهوديان ايران براي نفوذ بر يهوديان آمريكا كه باعث بهبود وجهه ايران بين روشنفكران آمريكا و افكار عمومي جهان گردد...»9 لازم به ذكر است كه بعضي از مقامات و نمايندگان سياسي ايران سعي داشتند اين مسئله را القاء كنند كه دولت مي‌بايستي جهت استفاده از لابي يهود، رضايت آنها را به هر صورتي كسب كند. عباس صيقل نماينده ايران در اسرائيل از همين گروه است. وي در گزارشي ضمن اشاره به يهوديان عراقي كه از راه ايران به اسرائيل رفته‌اند و اينكه آنها از مساعدتها و كمك‌هاي ايران نسبت به يهود در بين مردم سخن مي‌گويند و افكار عمومي را متوجه ايران كرده‌اند مي‌نويسد: «چون به طوري كه استحضار دارند قسمت اعظم مطبوعات آمريكا در دست يهوديان است، چنانچه دولت شاهنشاهي روية كمك و پناه دادن به يهوديان پناهندة عراقي را ادامه دهند، ممكن است كه از حضرات تقاضا كرد كه تبليغات بسيار خوبي مخصوصاً در هنگام تشريف‌فرمايي موكب مبارك ملوكانه به آمريكا در جرايد آنجا بنمايد.»10 باور شاه مبني بر نفوذ يهود در آمريكا آنقدر قوي بود كه وي رابطة خوب و نزديك با اسرائيل را لازمة داشتن روابط مناسب و اعمال نفوذ در آمريكا مي‌دانست. ذكر نمونه‌هايي از رفتارهاي شاه در برخورد با اسرائيلي‌ها اين مسأله را روشن‌تر خواهد ساخت. ژنرال هركابي در سفرش به ايران در دسامبر سال 1958 م با شاه ملاقات كرد. شاه در اين ديدار خواستار شد كه اسرائيلي‌ها با نفوذي كه در واشنگتن دارند سعي كنند حقايق منطقه را به آمريكاييها بفهمانند. شاه افزود آمريكاييها نياز ايران را به جنگ‌افزار و كمك مالي دست‌كم مي‌گيرند و تلويحاً از اسرائيل خواست كه در اين باره به پرزيدنت آيزنهاور فشار وارد سازند. بعدها شاه در هر ملاقاتي با رهبران اسرائيلي اين تقاضا را تكرار مي‌كرد.11 ژنرال هرزوگ (رئيس جمهور سابق اسرائيل) با شاه در 18 تير ماه 1340 ملاقات كرد. در اين ديدار شاه سخنان خود را با ابراز رضايت از گسترش همكاري بين دو كشور و تشكر از اينكه بن‌گورين حاضر شده است تقاضاهاي ايران را به پرزيدنت كندي تسليم نمايد آغاز كرد. ضمناً شكايت كرد كه جامعة يهوديان آمريكا به او در اخذ كمك از آمريكا ياري نمي‌كنند و خواهش كرد دولت اسرائيل از گروه فشار يهوديان واشنگتن بخواهد كه در اعطاي كمك‌هاي بيشتر آمريكا به ايران كمك كند. شاه به شدت از پرزيدنت كندي و حكومتش انتقاد كرد و از هرزوگ پرسيد: «ممكن است يك بار و براي هميشه به او بگويد كه آمريكاييها از او چه مي‌خواهند؟ چرا آمريكاييها از اعطاي جنگ‌افزار به او خودداري مي‌كنند؟»12 ژنرال هرزوگ بعدها گفته بود كه شاه در هر اسرائيلي يك مأمور ارتباط با واشنگتن را مي‌بيند. 13 شاه در ديدار با ژنرال زوري تسور در آذر ماه 1341 از وي خواست به بن‌گورين بگويد كه چقدر برايش اهميت دارد كه روزنامه‌هاي آمريكايي حملات خود را به او متوقف سازند و در اين خصوص از اسرائيل ياري طلبيد. 14 در آذر ماه 1343 در ديدار با فرستادة ويژة نخست‌وزير اسرائيل، شاه با رد سردي روابط خود با اسرائيل گفت كه منافع ايران و اسرائيل يكسان است و ايرانيان از همكاري با اسرائيل خوشحالند و مايل به ادامه آن مي‌باشند. اما اسرائيلي‌ها بايد اوضاع داخلي ايران را در نظر داشته باشند. وانگهي آمريكاييها نيز چندان علاقه‌اي به برقراري مناسبات سياسي رسمي بين ايران و اسرائيل نشان نمي‌دهند. هر بار كه ايران اين مسأله را مطرح كرده پاسخ داده‌اند كه هنوز زمان آن نرسيده است. اگر عقيدة واشنگتن اين است پس چرا اسرائيلي‌ها در اين خصوص به او فشار وارد مي‌سازند؟15 اين مسأله نشان‌دهندة آن است كه شاه كشورهاي غرب‌گرا را، در نوع و محدودة ايجاد ارتباط با ساير كشورهاي غرب‌گرا، مطيع آمريكا مي‌دانسته و تعجب وي نيز از همين مسأله ريشه مي‌گرفت؛ زيرا وي شخصاً ‌و سيستم حكومتي وي نيز مطيع آمريكاييها بودند و در اين زمينه گاهي بين شاه و بعضي مقامات ديگر رقابت بوجود مي‌آمد كه اميني نمونه‌اي از اين رقابت و پيشي گرفتن نخست‌وزير بر شاه، در نزديكي به آمريكا بوده است. آمريكا علاقه داشت كه ايران به دوستان آمريكا (به خصوص انگليس و اسرائيل) نيز سفارشات تسليحاتي بدهد. 16 شاه نيز به منظور كسب پشتيباني آمريكا و اخذ جنگ‌افزارهاي بيشتري از اين كشور در صدد برآمد همكاري با اسرائيل را از چارچوب كمك كشاورزي و آموزش نظامي به زمينه‌هاي ديگر گسترش بدهد. لذا در فروردين 1342 به رغم مخالفت آرام وزير امورخارجه، ارتشبد حسن طوفانيان معاون تسليحاتي وزارت جنگ را براي خريد تعداد زيادي مسلسل دستي يوزي براي افراد شهرباني و گارد شاهنشاهي به اسرائيل فرستاد. 17 شاه يك بار ديگر در ديدار ژنرال عزروايزمن رئيس ستاد ارتش، در خرداد 1354 به اميد آنكه وايزمن گزارش مذاكراتش را با او به واشنگتن خواهد داد اظهار داشت اگر ايالات متحده از دادن جنگ‌افزار به وي مضايقه كند، از اتحاد شوروي خواهد خريد. وايزمن نيز دريافت كه منظور شاه فشار وارد ساختن از سوي اسرائيل به آمريكا است تا در برابر تقاضاهاي او سخاوتمندتر باشند. 18 وقتي كه بن‌گورين قصد داشت براي ديدار كندي عازم واشنگتن شود، شموئل ديون، مديركل خاورميانه در وزارت‌خارجه اسرائيل را براي مذاكره با دكتر اميني به تهران فرستاد. اميني تقاضاي كمك اقتصادي و نظامي ايران از آمريكا را به ديون داد تا بن‌گورين با خود به واشنگتن ببرد و با رئيس جمهوري جديد مطرح كند. اميني به ديون قول داد كه به رغم احتياج به پنهان نگاه داشتن روابط بين دو كشور، ايران در برابر فشار اعراب تسليم نخواهد شد و روابطش را با اسرائيل قطع نخواهد كرد. 19 به نقل از: ايران و تحولات فلسطين مركز اسناد و خدمات پژوهشي وزارت امورخارجه پي‌نوشت‌ها: 1ـ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي «حسين فردوست» جلد اول، انتشارات اطلاعات، تهران، 1371، صفحه 551. 2ـ همان منبع، صفحه 551. 3ـ جهت مطالعه بيشتر در مورد روابط ايران و اسرائيل در حوزه اقيانوس هند ر. ك به: Israel and iran, Bilateral Relationships and Effects on the Indian ocean Basin. Robert B.Reppa, sr. 1974 Praeger publishers linc 4 ـ گزارش شماره 3060 مورخ 1/7/54، از مرتضايي (تل‌آويو) به وزارت خارجه، سال 55 ـ 1350، كارتن 1، پرونده 103. 5- The pragmatic Entente p.35 6- Ibid p.60-61 7ـ گزارش شماره 563 مورخ 13/5/1342، از تل‌آويو به وزارت خارجه، سال 43 ـ 1342، كارتن 4، پرونده 28. 8ـ گزارش محرمانه مستقيم شماره 30 مورخ 29/11/1338، از تيموري به وزير خارجه، نمايندگي تل‌آويو، سال 49 ـ 1338، كارتن 11، پرونده 92. 9ـ گزارش شماره 2144/3 ـ 320 مورخ 18/11/36، از مرتضايي به وزارت خارجه به نقل از روزنامه معاريو 16/11/2536، نمايندگي تل‌آويو، سال 57 ـ 1356، كارتن 4، پرونده 3 ـ 320. 10ـ گزارش شمارة 77 مورخ 7/8/1328، از عباس صيقل به وزارت خارجه، نمايندگي فلسطين، سال 30 ـ 1324، كارتن 56، پرونده 908. 11ـ سياست خارجي ايران 1357 ـ 1300، هوشنگ مهدوي، پيشين، صفحه 287. 12ـ سياست خارجي ايران، 1357 ـ 1300، هوشنگ مهدوي، پيشين، صفحه 290. 13ـ همان منبع، صفحه 287. 14ـ همان منبع، صفحه 380. 15ـ سياست خارجي ايران، 1357 ـ 1300، هوشنگ مهدوي، پيشين، صفحه 383. 16ـ ظهور و سقوط پهلوي، حسين فردوست، ص 222. 17ـ سياست خارجي ايران، 1357 ـ 1300، هوشنگ مهدوي، ص 384. 18ـ‌ همان منبع، ص 385. 19ـ همان منبع، ص 290. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 41

بهائي‌ها، زرتشتي‌ها و يهودي‌ها در دوران رضاشاه

بهائي‌ها، زرتشتي‌ها و يهودي‌ها در دوران رضاشاه در دوره رضاشاه پهلوي در حالي كه شعاير اسلامي مورد بي‌اعتنايي قرار مي‌گرفت و روحانيون از هر سو تحت فشار بودند، وضع اقليت‌هاي مذهبي در اين دوره به مراتب بهتر از اكثريت مسلمانان بود. بنابر نوشتة تاريخ كمبريج «در مقابل علما كه در ايران جديد، منزلت و اقتدارشان آشكارا كاهش يافته بود، اقليت‌هاي مذهبي... از اهميت بيشتر و فرصت‌هاي بهتر براي پيشرفت اقتصادي برخوردار شده بودند كه نتيجة حركت‌هاي دولت رضاشاه در جهت برخورد برابر با كلية شهروندان بود. اين وضعيت ناشي از احساسات آزاديخواهانه يا مساوات‌طلبانه رضاشاه نبود، بلكه بيشتر از تمايل او به قرار دادن كلية ايرانيان در يك سطح در مقابل دولتي نيرومند سرچشمه مي‌گرفت. به هر حال نتيجه اين سياست بهبود وضع اكثر مسيحيان ارمني، يهوديها و زرتشتي‌ها بود كه باب تعداد زيادي از مشاغل و حرفه‌هاي جديد به روي آنها گشوده شد.»1 در مورد يهوديان گفته شده كه: «از وقتي قدرت به دست رضاشاه افتاد، آسايش آنان رفته رفته تأمين گرديد و زندگي آنان رو به آبادي نهاد. جوانان يهودي در رديف ديگران به انجام خدمت وظيفه دعوت شدند، مدارس و دانشگاه به روي آنان باز شد، بازرگانيهاي كوچك و محدود يهود توسعه يافت و تدريجاً بازرگانان و ثروتمندان بزرگي در ميان آنها يافت شد و تقريباً‌ يهوديها از تمام حقوق كشوري استفاده مي‌كردند، ولي عدة كمي از آنها در ادارات پذيرفت مي‌شدند و مخصوصاً در دستگاه سياسي كشور يهوديان راه نيافتند.» در ايام پيش از جنگ جهاني دوم، يهوديان به تدريج جا پاي خود را در سرزمين فلسطين مستحكم مي‌نمودند. اين موضوع موجب فرياد‌خواهي ملت مسلمان فلسطين شد و روحانيان ايران (قم) تلگرافهايي را در اين زمينه به دولت ارسال داشتند، ولي رژيم رضاشاه از انتشار اين تلگرافها در جرايد جلوگيري نمود.2 ادعا شده كه: «از سال 1935 به بعد با سرايت تبليغات ضد يهود به وسيلة عمال آلماني در ايران، مخفيانه تظاهراتي بر ضد يهود برپا مي‌شد و يهوديان را از برخي ادارات اخراج كردند. دانشكدة افسري بر روي جوانان ديپلمه و ليسانسيه بسته شد، ولي وقوع جنگ جهاني دوم، بدبيني‌ها عليه يهوديان را به مقدار زيادي از بين برد.»3 گفته شده يكي از نمايندگان مجلس به نام زوار كه مورد غضب واقع شده بود براي به دست آوردن دل شاه در عريضه‌اي به بخش‌هايي از گلستان سعدي (اي كريمي كه از خزانه غيب‌ گبر و ترسا وظيفه خور داري...) كه در مدح و ستايش خداوند است استناد جسته و بعد از كلمات گبر و ترسا نام ارباب كيخسرو و دكتر الكساندر آقايان نمايندگان زرتشتيان و ارامنه را داخل پردانتز درج كرده بود. شاه از اين حُسن قريحه قرين مسرت و انبساط گرديده امر به تجديد انتخاب زوار داد!4 حمايت رضاشاه از اقليت زرتشتي از پيش از سلطنت او وجود داشت. مسلماً او از ابتدا آشنايي چنداني با آموزه‌هاي ديني زرتشتيان نداشت و به تدريج با رابطه‌اي كه ميان او و تني چند از روشنفكران بويژه اردشير جي سومين نمايندة پارسيان هند پيدا شد، با اعتقادات آنان آشنايي يافت و به حمايت از انديشة زرتشتي برخاست. چنين توجهي از طرف اقليت زرتشتي كه همانند اقليت‌هاي موجود در هر جامعه در تنگنا و محدوديت قرار داشت ماية بسي دلگرمي بود و آنان از تغيير شرايط كاملاً‌ راضي به نظر مي‌رسيدند. اولين و مهم‌ترين توجه رضاخان به فرهنگ ايران باستان انتخاب نام خانوادگي «پهلوي» بود كه بر طبق ابلاغية منتشر شده در روزنامه شفق سرخ مورخ 10 ارديبهشت 1304 صورت رسمي يافت و بقية كساني كه سابق براين به اين نام شناخته شدند (از جمله محمود محمود) به احترام (و شايد به اجبار) رضاخان از داشتن اين نام منصرف شدند.5 جالب آن بود كه رضاخان از معني و مفهوم اين نام بي‌اطلاع بود و يك بار معناي آن را از پروفسور هرتسفلد مستشرق آلماني پرسيده بود. از اينجا روشن مي‌شود كه اختيار اين نام به هيچ‌وجه نشان‌دهندة نظر و تمايل رضاشاه نمي‌توانست باشد.6 «از آن پس كه نام خاندان اشكاني مجدداً زنده شد و بر روي سرسلسلة جديد گذارده شد اختيار نام‌هاي ايراني قديم به ويژه نام شاهان در بين مردم متداول گشت.»7 علاقه و ارتباط رضاخان با ديانت زرتشتي حتي به سالهاي اول كودتا برمي‌گردد. او در ملاقاتي با هيئتي از سران پارسيان از اينكه ايران و نسل جوان ايراني تعاليم عالي مذهبي باستاني خود را ناديده گرفته و از آن بي‌اطلاع است ابراز تأسف كرد.8 چنين حمايت‌هايي موجب شد كه تا زرتشتيان ايران و خارج ايران به رضاخان علاقه‌مند شوند، به‌گونه‌اي كه مجلة ايران ليگ بمبئي همواره عكس نيم‌تنة وي را در اولين صفحه چاپ مي‌كرد.9 در سال‌هاي سخت مبارزة رضاخان كه سرانجام منجر به تغيير رژيم قاجار شد، انجمن زرتشتيان به رياست ارباب كيخسرو شاهرخ همواره يار و مددكار رضاخان بود و اين فعاليت‌هاي سياسي با مساعدت‌ مادي و معنوي پارسيان هند روبرو مي‌شد،10 چرا كه: «آنان از آن پس مي‌توانستند گمشدگان خرابه‌هاي مداين را در خانه پهلوي پيدا كنند.11 روند مهاجرت پارسيان هند به ايران كه از دو سال پيش از تغيير سلطنت آغاز گشته بود سريعتر شد، چه آنكه رضاخان در پاسخ به تلگراف تهنيت زرتشتيان به مناسبت رياست حكومت موقتي در 10 آبان 1304 قول حمايت كامل از آنان داد.12 با چنين حمايت‌هايي خيلي بديهي بود كه زرتشتي‌ها و ارباب كيخسرو، رضاشاه را سوشيانس (منجي) خود بدانند.13 ارباب كيخسرو نقش مهمي را در جريان تشكيل مجلس مؤسسان برعهده گرفت و همراه با فرزندش به سلطنت رضاشاه رأي داد و زرتشتيان سراسر دنيا با ارسال تلگرافهايي سلطنت رضاشاه را تبريك گفتند.14 پس از تغيير سلطنت كه آداب و سنن پيش از اسلام رونقي تازه يافت، زرتشتيان بيش از يك اقليت مذهبي مورد حمايت قرار گرفتند.15 و لذا به شدت از رژيم جديد حمايت كردند و حتي شرايط را به‌گونه‌اي فراهم ديدند كه پيشنهاد مي‌دادند به جاي سال هجري شمسي، سال پهلوي رواج يابد16 كه پيشنهاد آنها تا اندازه‌اي عملي گرديد و بعدها در سلطنت پهلوي دوم آنان به مطلوب خود رسيدند. كتاب تاريخ پهلوي و زرتشتيان در مورد حمايت رژيم از اين اقليت مي‌نويسد: «از آن پس كه رضاشاه به حال زرتشتيان نگاهدارندة دين نياكان و فرزندان اصيل ايران عطف توجه نمود و‌ آنها را به مِهر شاهانة خويش سرشار و بر زخم‌هاي فرسوده‌شان مرهم نهاد و دلهاي پژمرده ايشان را با نوازش‌هاي پدرانه شاداب فرمود، محروميت‌ها را از سر آنها برداشت، تساوي حقوق را اعلام فرمود و زرتشتيان را برخلاف پارينه بر مايملك خود فرمانروا ساخته و رفع ظلم از ايشان نمود و طرف توجه خاص خويش قرار داد، آنها در ارتش و كشور به خدمت داخل گشته و در ادارات دولتي راه يافتند و به تدريج مشاغل مهمه را اشغال نمودند.17» نويسندة كتاب مزبور اضافه مي‌كند: «توجه خاص رضاشاه به زرتشتيان تا حدي بود كه مي‌گفت: شما هميشه در پناه من هستيد اگر كوچكترين ناراحتي براي شما رسيد تلگراف به خود من بزنيد فوري از شما رفع زحمت مي‌شود.18 و به فرماندهان نظامي سفارش مي‌كرد تعداد بيشتري از زرتشتيان را استخدام كنند.»19 با حمايت رضاشاه از زرتشتيان، آنان موفق به گسترش مراكز آموزشي و بهداشتي شدند20 و از اين طريق علاوه بر استفاده از وضعيت به دست آمده براي همكيشان خود، در اجراي سياست‌هاي فرهنگي رژيم مساعدت كردند. در اين ميان اردشير جي كه يكي از راهنمايان اصلي رضاشاه در مسائل سياسي و فرهنگي به شمار مي‌آمد، در ترغيب پارسيان هند در ايجاد مدارس دخترانه در ايران مي‌كوشيد.21 هنگام برگزاري جشن هزارة فردوسي كه يكي از اهداف آن، بزرگداشت آداب و سنن باستاني بود، بديهي بود زرتشتيان بنا به دستور رضاشاه حضوري فعال داشته باشند22 و ارباب كيخسرو و شاهرخ بيشترين تلاش را در اين زمينه انجام داد. سرانجام از ديگر مساعدتهاي رضاشاه به زرتشتيان، فروش زمين‌هاي قصر فيروزه به اقليت زرتشتي با تخفيف ويژه به منظور ايجاد آرامگاه بود كه پيش از اين با فروش آن به اقليت‌هاي كليمي و مسيحي مخالفت كرده بود.23 از مجموع آنچه درباره حمايت رضاشاه از اقليت زرتشتي گفته شد مي‌توان به عمق شوينيسم رژيم پهلوي و مقاصد باستان ستايانه آن پي برد. در اين دوره زرتشت به‌عنوان مظهر ملي، اوستا به‌عنوان يادگار مهم باستاني و اهورا مزدا به عنوان نشان ايراني‌گري با تبليغات فراوان به ميدان آمدند24 تا بر نظام شاهنشاهي و نقش شاه به‌عنوان دارنده فرّ ايزدي صحّه بگذارند، چرا كه گفته شده: «ايرانيان باستان همواره براي شاه فرّ يزداني قايل بودند كه بالاتر از آن فرّ و شكوهي نبود و اين عقيده تا حدي بود كه در نيايش روزانه از خداوند مي‌خواستند همواره شاهنشاه تندرست و پيروز بوده و از بد و گزند بدمنشان به دور باشد. در سروهايي كه از سوي زرتشتيان در جشن‌هاي ديني و ملي خوانده مي‌شوند بخش مربوط به «آفريدگان» همراه با عرض ادب به پيشگاه اهورا مزدا و اقرار بر پذيرش دستور شاهنشاه به‌عنوان سايه خداست.»25 از آنجا كه چنين اعتقاداتي در فرهنگ اسلامي وجود نداشت، بديهي بود رضاشاه در صدد مقابله با آن برآيد. در اين راستا اقليت زرتشتي، فرصت به دست آمده را براي خارج شدن از محدوديت‌هاي سابق غنيمت مي‌شمرد، و در اين ميان تني چند از رؤساي آنها مشاور، راهنما و مجري سياست فرهنگي رژيم رضاشاه بودند. بهره‌برداري نهايي رضاشاه از به ميدان آوردن فرهنگ ايران باستان، منزوي كردن فرهنگ اسلامي و قدم برداشتن در جهت تجدد مآبي و اشاعة فرهنگ غربي بود. جلال آل‌احمد زردشتي گرائي دوران رضاشاه را اينگونه ترسيم كرده است: «به دنبال .... سياست ضد مذهبي حكومت وقت و به دنبال بد‌آموزيهاي تاريخ‌نويسان غالي دورة ناصري كه اولين احساس حقارت‌كنندگان بودند در مقابل پيشرفت فرنگ و ناچار اولين جستجو‌كنندگان علت عقب‌ماندگي ايران، مثلاً در اين بد‌آموزي كه اعراب تمدن ايران را پامال كردند... در دورة بيست ساله از نو سر و كلة «فروهر» بر در و ديوارها پيدا مي‌شود... و بعد سرو كلة ارباب گيو و ارباب رستم و ارباب جمشيد پيدا مي‌شود با مدرسه‌هايشان و انجمن‌هاشان و تجديد بناي آتشكده‌ها در تهران و يزد. آخر اسلام را بايد كوبيد و چه جور؟ كه از نو مرده‌هاي پوسيده و ريسيده را كه سنت زرتشتي باشد و كوروش و داريوش را از نو زنده كنيم و شمايل اورمزد را بر طاق ايوان‌ها بكوبيم و سر ستونهاي تخت‌جمشيد را هر جا كه شد احمقانه تقليد كنيم. من به خوبي به ياد دارم كه در كلاسهاي آخر دبستان، شاهد چه نمايشهاي لوسي بوديم از اين دست، و شنوندة اجباري چه سخنرانيها كه در آن مجالس «پرورش افكار» ترتيب مي‌دادند.... به هر صورت در آن دوره بيست ساله، از ادبيات گرفته تا معماري و از مدرسه گرفته تا دانشگاه، همه مشغول زرتشتي‌‌بازي و هخامنشي بازي‌اند. يادم است در همين ايام، كمپاني داروسازي باير آلمان نقشه ايراني چاپ كرده بود و به شكل زن جواني بيمار و در بستر خوابيده ـ و لابد مام ميهن! ـ و سر در آغوش شاه وقت گذاشته و كوروش و اردشير و ديگر اهل آن قبيله از طاق آسمان پايين آمده، كنار درگاه (يعني بحر خزر) به عيادتش و چه «فروهر» ي در بالا سايه افكن بر تمام مجالس عيادت... اين جوري بود كه حتي آسپرين باير را هم با لعاب كوروش و داريوش و زرتشت فرو مي‌داديم!»26 يكي ديگر از جريانهاي انحرافي كه با تسامح نسبي رژيم روبرو بود و در اثر همين تسامح بيش از پيش در ايران پا قرص كرد و «محافل» و «بيت‌العدل» خود را داير ساخت، كيش بهاييگري بود. البته به دستور رضاشاه ضمن بستن مدارس ارمني ها و يهوديان و زرتشتيها، مدرسه خاص بهاييها نيز تعطيل شد، به علاوه كتب ردية شديدي عليه بهاييان نشر يافت، ولي بهاييان نيز به كار خود مشغول بودند و شبكة محافل خود را توسعه مي‌دادند.27 الول ساتن مي‌نويسد: «آيين بهايي در ايران مورد تنفر بلكه تحت تعقيب است، اما احتمال مي‌رود كه عدة زيادي از بهاييها به طور محرمانه در اين كشور زندگي كنند.»28 بهاييها فعاليت‌هاي خود را در زمينه‌هاي فرهنگي تعقيب مي‌كردند. مدارس بهاييان تهران كه شامل دبستان و متوسطه مي‌شد از پرستيژ خاصي طي دو دهه قبل و بعد از سلطنت رضاشاه برخوردار بود و اين در حالي بود كه بهاييها توسط دولت تحت فشار بودند و به رسميت شناخته نمي‌شدند. در واقع تعداد زيادي از خانواده‌هاي روشنفكر و با نفوذ تهران نام فرزندان خود را در اين مدارس ثبت مي‌كردند. دختران ارشد رضاشاه و پسر ارشاد او (شاه بعدي) آموزش‌هاي اولية خود را در مدارس ابتدايي بهائيان تهران ديدند.29 به گفتة فردوست: «رضاشاه با بهائيت روابط حسنه داشت تا حدي كه اسدالله صنيعي را كه يك بهايي طراز اول بود، به آجوداني مخصوص وليعهد منصوب كرد.»30 پي‌نويس‌ها: 1ـ سلسة پهلوي و نيروهاي مذهبي به روايت تاريخ كمبريج، صص 41 و 42. 2ـ سازمان اسناد ملي ايران، شماره تنظيم 102006، پاكت 885. 3ـ پرويز رهبر. تاريخ يهود از اسارت بابل تا امروز (بي‌نا، 1325)، ص 350. 4ـ خاطرات يك نخست‌وزير، صص 125 و 126. 5ـ جهانگير اشيدري. تاريخ پهلوي و زرتشتيان (تهران. ماهنامه هوخت. 1355) صص 4 و 5 و نيز: حسين مكي. تاريخ بيست‌ ساله ايران (تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1359)، ج 2، صص 387 و 393. 6ـ سفرنامه بلوشر، ص 215. لازم به تذكر است كه رضاشاه چند بار از تخت‌جمشيد بازديد كرد و يك بار آن در آبان 1311 پروفسور هرتسفلد نيز ملازم وي بود. نك: اطلاعات در يك ربع قرن، ص 97. 7ـ يادداشت‌هاي كيخسرو شاهرخ، به كوشش وزير نويس جهانگيري اشيدري (تهران، انتشارت پرچم، 1355) ص 4. 8ـ همان، ص 173. 9ـ همان، ص 52. 10ـ همان، صص 52 و 77. 11ـ همان، ص 69 12ـ مأخذ قبلي، ص 92. 13ـ همان، صص 28 و 29 و نيز ص 347. 14ـ همان صص 106 و 107. 15ـ فردوست نقل مي‌كند: روزي محمدرضا به من گفت كه پدرم از دين زرتشت تمجيد مي‌كند: نك: ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 1، ص 72. 16ـ اشيدري، پيشين، ص 60. 17ـ همان، ص 132. 18ـ مأخد قبلي، ص 137. 19ـ همان، ص 139. 20ـ صفايي، رضاشاه كبير در آيينه خاطرات، ص 319 خاطرات رستم گيو. 21ـ رك: يادداشت‌هاي كيخسرو شاهرخ، ص 93. در اهميت اين مدارس اينكه يكي از دختران رضاشاه (فاطمه پهلوي) تحصيلات خود را در دبيرستان دخترانه انوشيروان دادگر گذرانيد. 22ـ صفايي، پيشين، ص 319. 23ـ همان، صص 319 و 320 و نيز: شهمردان، تاريخ زرتشتيان، ص 568. 24ـ طبري، ايران در دو سده واپسين، ص 255. 25ـ اشيدري، تاريخ پهلوي و زرتشتيان، صص 9 ـ 11. 26ـ جلال آل‌احمد. در خدمت و خيانت روشنفكران (تهران، خوارزمي، 1357) ج 2، صص 154 ـ 156. 27ـ مأخذ قبلي، صص 255 و 256. 28ـ الول ساتن، رضاشاه كبير با ايران‌نو، ص 435. 29- Banani. OP. Cit, P. 96 30ـ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 1، ص 374. به نقل از : علما و رژيم رضاشاه ، موسسه چاپ و نشر عروج ، صص 165 - 153 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 41

بيگانگي شاه و مردم از نگاه «پارسونز»

بيگانگي شاه و مردم از نگاه «پارسونز» سابقه رژيم شاه در مسايل مربوط به حقوق بشر بد بود. بازداشت‌هاي خودسرانه، زنداني كردن افراد بدون محاكمه، شكنجه و اعدام سريع و آزار و تعقيب دانشجويان و كارگران مخالف و ناراضي يك امر عادي به شمار مي‌آمد. حكومت استبدادي شاه و فشار و اختناق حاكم بر ايران موجب عدم رضايت و گسترش موج مخالفت در ميان روشنفكران و دانشجويان ايراني گرديده و با توسعه دانشگاهها و مدارس عالي و افزايش تعداد دانشجويان اين مخالفت‌ها ابعاد وسيع‌تري پيدا كرد... شاه روزبه‌روز از جامعه‌اي كه برآن سلطنت مي‌كرد، دورتر مي‌شد و هرچه بيشتر منزوي مي‌گرديد به ناچار بيشتر به ارتش و نيروهاي امنيتي خود متكي مي‌شد. تزريق ناگهاني درآمدهاي هنگفت حاصل از افزايش قيمت نفت در دسامبر سال 1973، بدون افزايش سطح توليد، تعادل عرضه و تقاضا را در بازار ايران برهم زد و به تورم و گراني بي‌سابقه‌اي انجاميد كه نرخ آن به اعتراف مقامات دولتي در حدود بيست درصد در سال و عملاً خيلي بيشتر از آن بود. سيستم ابتدايي راه‌آهن ايران براي حمل كالاهاي مصرفي و وارداتي كافي نبود و بنادر كوچك ايران ظرفيت پذيرش كشتي‌هايي را كه كالاهاي سفارشي از خارج را به ايران حمل مي‌كردند نداشت. سيستم توزيع داخلي كشور هم قديمي و نارسا بود و كمبود كالاها و مواد مصرفي نمودار مي‌شد. روستاييان كه شنيده بودند خيابان‌هاي شهرها را با پول و طلا فرش كرده‌اند براي جمع‌آوري اين پولها به شهرها هجوم مي‌آوردند ولي چيزي در خيابانها نمي‌يافتند و ناچار با عملگي و كارهاي پست ديگر به جمع پرولتارياي بي‌ريشه و بي‌خانمان شهري مي‌پيوستند. عرضه نيروي كار ماهر با عقب بودن سيستم آموزش فني و حرفه‌اي نسبت به تقاضاي روزافزون جامعه بسرعت كاهش مي‌يافت. طبقه متوسط جديد، كه پس از طبقه مرفه و بسيار ثروتمند بيشتر از همه از رژيم پهلوي بهره‌مند شده بودند به نوبة خود از عوارض تورم و گراني در رنج بودند و براي يك كارمند عالي‌رتبة دولت يا يك مدير بخش خصوصي پرداختن هفتاد درصد درآمد براي اجاره‌خانه امري عادي به نظر مي‌رسيد. اين امر روال عادي زندگي مردم ايران را برهم زد و جمعيت روستايي كشور را هم كه وسايل تأمين معاش معمول خود را كنار گذاشته و به شهرها روي آورده بودند به جمع ناراضيان افزود. من اسكله‌هاي خرمشهر را در منتهي اليه خليج فارس كه بندر عمدة تجارتي ايران بود ديدم و از مشاهدة كوههاي انباشته از ماشين آلات و كالاهاي مصرفي و كيسه‌هاي شكر و سيمان كه بدون نظم و ترتيب در كنار هم ريخته شده بود، منظره‌اي كه شايد «هركول» را هم به وحشت مي‌انداخت، شگفت‌زده شدم. من از يك جنگل و مرتع حفاظت شده هم كه ظاهراً به سبك كشورهاي غربي براي حفظ حيات وحش قرق شده بود بازديد كردم. عشاير و دامداران محلي كه طي قرنها از اين جنگل‌ها و مراتع براي چراي دامهاي خود استفاده مي‌كردند اجازة ورود به مناطق ممنوعه را نداشتند و در صورت تخلف بازداشت و زنداني مي‌شدند، ولي اعضاي خانواده‌هاي وابسته به رژيم با اجازة مخصوص از اين مناطق ممنوعه براي شكار استفاده مي‌كردند. زننده‌ترين نوع تضاد در خودنمائي و فخرفروشي مرفه و نوكيسه‌هاي شمال شهر وضع فلاكت‌بار و آشفتة توده‌هاي مردم در جنوب تهران مشاهده مي‌شد. در دانشگاهها عدم رضايت و مخالفت با رژيم گسترش يافته بود و ساواك به طور روزافزوني براي كنترل امور دانشگاهها و مراكز آموزش عالي مداخله مي‌كرد. فساد هم با ابعاد وحشتناكي توسعه مي‌يافت. من از شهرهاي مقدس مشهد و قم هم ديدن كردم، در حين عبور از كنار اماكن مقدسه در قم ناظر مشت‌هاي گره كردة مردم بودم و در مشهد ايمان و اعتقاد مذهبي مردم را از نزديك ديدم، اما در اين شهر مقدس استانداري كه از طرف دولت تعيين شده بود آشكارا به سنت‌ها و معتقدات مذهبي مردم اهانت مي‌كرد. در آن روزها ملاهايي كه گاه و بي‌گاه در خيابانهاي تهران ديده مي‌شدند چهره‌هاي محزون و گرفته‌اي داشتند و زندگي ساده و محقر آنها با جلال و شكوه زندگي تكنوكرات‌ها و صاحبان شركت‌ها و مؤسسات صنعتي و بازرگاني در شمال شهر و گرايش آنها به زندگي غربي در تضاد كامل بود. حكومت پليسي با بي‌رحمي و خشونت براوضاع مسلط شده بود و شاه مصم و قوي با شيوه استبدادي كنترل امور را به طور كامل در دست داشت. كمتر كسي مي‌توانست تجسم كند كه چگونه ممكن است روزي اين رژيم ساقط شود. رژيم چنان مستحكم و استوار به نظر مي‌رسيد كه حتي در صورت فقدان شاه، براثر بيماري يا حادثه يا گلولة يك تروريست، فرو ريختن اساس رژيم بعيد مي‌نمود و كساني‌ كه از وقوع چنين حادثه‌اي ابراز نگراني مي‌كردند پيش‌بيني مي‌نمودند كه پس از يك دوران كوتاه ناآرامي و بلاتكليفي رژيم با پشتيباني نيروهاي مسلح پابرجا خواهد ماند و يك شوراي سلطنتي به رياست ملكه تا رسيدن وليعهد به سن قانوني براوضاع مسلط خواهد شد. نتيجه اينكه به اعتقاد من، ايران در پايان سال 1974 براي انگلستان مانند همه كشورهاي ديگر جهان ميدان مناسبي براي شرط‌بندي و آزمودن شانس به شمار مي‌آمد. البته مخاطرات آن‌قدر مهم و جدي نبود كه ما به خاطر آن فرصت‌هاي بزرگي را كه روياي تمدن بزرگ شاه در پيش‌روي ما نهاده بود از دست بدهيم. شاه هرگز در ميان مردم محبوب نبود و شايد فقط در ميان ثروتمندان و طبقه متوسط جديد و كارگران صنعتي طرفداراني داشت. طبقه روشنفكر و دانشجويان و عناصر مذهبي از مخالفان سرسخت او به شمار مي‌آمدند. تورم و گراني كه مانع تحقق يافتن آرزوها و توقعات مردم از هر گروه و طبقه بود بر نارضايي‌ها مي‌افزود و فعاليت‌هاي تروريستي، هر چند كوچك و محدود نظم امور جامعه را مختل مي‌كرد. دولت سياست فشار و اختناق را در پيش گرفته و در عين حال فاسد و نالايق بود. ولي آنچه بيشتر از هر چيز جلب توجه مي‌كرد ناتواني شاه در جلب حمايت افكار عمومي از سياست‌ها و برنامه‌هاي خود بود. پشتيباني از شاه منحصر به جمعي متملق و چاپلوس يا كساني بود كه مستقيماً از برنامه‌هاي او منتفع مي‌شدند، در حالي كه اكثريت مردم با خشم و بدگماني يا بي‌تفاوتي از اين برنامه‌ها استقبال مي‌كردند. شاه خواهان حمايت مردم و مشاركت مؤثر آنها در برنامه‌هاي سياسي خود بود، در حالي كه براي مشاركت آنها در حكومت و محترم شمردن آراء و عقايد آنها آمادگي نداشت. او به قدري در تحقق بخشيدن به برنامه‌هاي مورد نظر خود شتابزده بود كه نمي‌توانست تأخيرهاي ناشي از بحث عمومي و اظهارنظر مردم و نمايندگان آنها را دربارة اين برنامه‌ها تحمل كند. بسياري از ايرانيها به حكومت مطلقة شاه رضا داده و مهر سكوت بر لب مي‌زدند ولي عدم رضايت از اين شيوة حكومت بخصوص در ميان افراد طبقة تحصيل كرده فزوني مي‌يافت. با گذشت زمان، شاه كه قدرت بيشتري يافته بود نه فقط حاضر به تعديل روش خود در حكومت نشد، بلكه به نظريات و عقايد اطرافيان خود هم اعنتا نمي‌كرد و حتي نسبت به وزيران خود اعتماد نداشت. پارلمان بيش از بيش مطيع و فرمانبردار شد و نقشي جز مهر تأييد نهادن بر تصميمات شاه و دولت‌هاي منصوب او نداشت. مطبوعات بيش از پيش تحت كنترل قرار گرفتند، تبليغات دولتي بيش از پيش گستاخ و گزافه‌گو شد و پليس مخفي (سازمان امنيت) بيش از پيش فراگير شده بر فشار و كنترل خود افزود . من نظر خود را دربارة اوضاع ايران در همان موقع اين طور براي بازرگانان انگليسي و كساني كه دست‌اندركار تجارت و معاملات مالي با ايران بودند تشريح مي‌كردم: «ايران يكي از كشورهاي جهاني سوم است و در هيچ يك از كشورهاي جهان سوم تغييرات ناگهاني امر غيرمنتظره‌اي بشمار نمي‌آيد. اگر شما مي‌خواهيد در اينجا كار كنيد بايد اين ريسك را هم بپذيريد. بنابراين اولين كاري كه اينجا مي‌كنيد اين است كه تا مي‌توانيد كالاهايتان را بفروشيد و فقط در صورتي سرمايه‌گذاري كنيد كه براي فروش كالاهايتان چاره‌اي جز اين كار نداشته باشيد. اما اگر مجبور باشيد در اينجا سرمايه‌گذاري كنيد به ميزان حداقل ممكن سرمايه‌گذاري نماييد و صنايعي را انتخاب كنيد كه قطعات و لوازم آن از انگلستان وارد شود ـ مانند صنايع مونتاژ كه در واقع سوار كردن قطعات صادراتي انگليسي در ايران است. در اين محدوده و باتوجه به اين نكات من معتقدم كه ايران يكي از بهترين بازارهايي است كه شما مي‌توانيد براي مصرف كالاهاي خود در جهان سوم پيدا كنيد.» دوران رونق اقتصادي در ايران خيلي زودتر از آنچه ما تصور مي‌كرديم به پايان رسيد. در نيمه سال 1975 ايران براي نخستين بار پس از افزايش درآمد نفت با مضيقه‌هايي روبرو شد و بودجه‌اي كه در نيمه دوم اين سال به پارلمان ايران داده شد در حدود دو ميليارد دلار كسري داشت. اين كسر بودجه از سويي ناشي از ركود و بحران اقتصادي ناشي از افزايش قيمت نفت در غرب و كاهش تقاضا براي نفت بود و از سوي ديگر تورم و كاهش قدرت خريد دلار، امكانات مالي ايران را براي اجراي برنامه‌هاي بلندپروازانة شاه محدود ساخته بود. طرح‌هايي كه پيش‌بيني مي‌شد با چند صد ميليون دلار هزينه به انجام برسد اكنون ميلياردها دلار خرج داشت و در واقع تورم در غرب بسياري از آثار ناشي از افزايش درآمدهاي نفتي را خنثي كرده بود. فساد و فرار سرمايه‌ها از كشور و كمبود نيروي كار ماهر و تنگناهايي كه براثر اجراي برنامه‌هاي شتابزده بوجود آمده بود بر مشكلات موجود مي‌افزود. حجم پنجمين برنامة عمراني پنج‌ سالة كشور براثر افزايش درآمد نفت به دو برابر افزايش يافت، ولي برنامه‌هاي توسعة نظامي كشور و حرص و ولعي كه براي بدست آوردن سلاح‌هاي مدرن به كار مي‌رفت با برنامه‌هاي عمراني به رقابت برخاسته بود. در تابستان سال 1975 بعضي از برنامه‌هاي بلند مدت و دست نيافتني حذف يا تعديل شد. پروژه‌هايي مانند طرح ايجاد بيمارستان‌هاي مجهز با سازمان و پزشكان خارجي و توليد هزاران تخت بيمارستاني لغو گرديد و طرح بزرگ تجديد سازمان سيستم توزيع داخلي كشور كنار گذاشته شد. هزاران كاميون آمريكايي كه براي ايجاد سيستم جديد توزيع در كشور سفارش داده شده بود در نمكزارهاي اطراف بندرعباس مدفون گرديد و راننده‌اي براي حركت دادن آنها پيدا نشد. دولت شروع به تعديل و تقليل مخارج خود نمود و تاريخ اجراي بعضي از پروژه‌ها به علت كمبود امكانات مالي تمديد شد. دولت براي كنترل تورم و گراني در داخل كه موجب نارضايي مردم شده بود دست به اقدامات خشونت‌آميزي زد و گروههايي كه براي نظارت بر قيمت‌ها تعيين شده بود با اعمال فشار و تهديد درصدد پايين آوردن قيمت‌ها برآمدند. يك برنامة مبارزه با فساد با سروصداي تبليغاتي زياد به موقع اجرا گذاشته شد و بعضي از بازرگانان و مديران شركت‌ها مجازات شدند و در اين جريان يكي از نزديكان شاه هم مورد تعقيب قرار گرفت. از كمپاني‌هاي خارجي خواسته شد سوگند‌نامه‌هايي را امضاء كنند كه ضمن آن مي‌بايست اعتراف كنند چه مبلغ و به چه كساني «كميسيون» پرداخت كرده‌اند. به طور خلاصه سال 1975 پس از بدمستي‌ها و ديوانگي‌هاي سال 1974 يك سال هشياري و ارزيابي تازه بود. فقط نيروهاي مسلح از باد سرد خشم و تندخويي شاه مصون ماندند. ناكامي در برآوردن انتظارات بزرگ سال 1974 با بروز علائم يك بيماري سياسي همراه بود كه به همه قشرهاي جامعة ايراني سرايت كرد. در ماه اوت من احساس كردم كه بايد در گزارش خوش‌بينانة قبلي خود در‌بارة اوضاع ايران كه در سال پر رونق 1974 به لندن فرستاده بودم تجديدنظر كنم. گروههاي تروريستي كه از هر دو جناح راست افراطي و چپ افراطي در ميان آنها ديده مي‌شدند بر فعاليت خود افزوده و با كارايي و هماهنگي بيشتري عمل مي‌كردند. در نيمه اول سال 1975 دوازده قتل سياسي در ايران اتفاق افتاد كه دو تن از افسران آمريكايي و يكي از اعضاي سفارت آمريكا نيز در ميان آنان بودند. در شهرستان‌ها هم چند مورد عمليات تروريستي و انفجار روي داد كه از آن جمله انفجار بمب در انجمن ايران و آمريكا و شوراي فرهنگي بريتانيا در مشهد بود. ساواك تاحدي مي‌توانست اين عمليات را مهار كند، ولي قادر به از ميان بردن آن نبود. مهم‌تر از اين عمليات آغاز يك رشته اعتصابات و تظاهرات خشونت‌آميز در بعضي از دانشگاهها از جمله دانشگاههاي تهران و شيراز و تبريز و اهواز بود. جوانان تحصيل كرده و دانشگاهيان روزبروز از رژيم بيگانه و دورتر مي‌شدند و بين آنها و گروههاي افراطي ارتباطات محسوس و ملموس بوجود آمده بود. دانشگاهها بيش از ظرفيت خود دانشجو پذيرفته بودند و از نظر مديريت و استاد وضع نامطلوبي داشتند. ولي عدم رضايت از وضع دانشگاهها تنها عامل تشنج در محيط دانشگاهي نبود. فساد و اختناق و تبعيض و قوم و خويش‌بازي در انتصابات و تفويض مشاغل دولتي از جمله عواملي بود كه دانشجويان دانشگاهها را به مبارزه وادار مي‌ساخت. به اين ترتيب تماس اصلي بين توده‌هاي دانشجويان و مقامات با كتك و باطوم و بازداشت‌هاي دسته‌جمعي از طرف ساواك و پليس صورت مي‌گرفت. طبيعي است كه اين طرز رفتار بيش از پيش طبقه تحصيل‌كرده و دانشجويان را از رژيم بيگانه مي‌ساخت. اقشار مذهبي هم كه هرگز شاه و پدرش را به خاطر درهم شكستن اساس قدرت آنها نبخشيده بودند از اقداماتي كه شاه در جهت مدرنيزه كردن كشور و تبديل جامعة سنتي ايران به يك جامعة غربي و غيرمذهبي به عمل مي‌آورد نگران و ناراضي بودند. بعضي از آنها سكوت اختيار كرده و يك حالت انفعالي در پيش گرفته بودند، ولي برخي ديگر مخالفت و عدم رضايت خود را علني ساخته مي‌كوشيدند در راه پيشرفت برنامه‌هاي شاه موانعي ايجاد كنند. آنها از نفوذ خود در ميان تودة مردم كه به معتقدات مذهبي خود پاي‌بند بودند آگاهي داشتند ولي از قدرت شاه و امكان واكنش تند او هم بيمناك بودند. البته در ميان آنها كساني هم يافت مي‌شدند كه حاضر بودند براي مبارزه با سياست‌هاي شاه گروههاي افراطي را مورد حمايت قرار دهند، زيرا در اصول عقايد بعضي از اين گروهها عناصري از بنيادگرايي اسلامي به چشم مي‌خورد. وضع بازاريها در اين ميان هنوز مشخص نبود. بازار ايران طي قرن‌ها مركز فعاليت‌هاي اقتصادي و تأمين مواد اوليه و مايحتاج شهرنشينان و روستاييان بوده و با توده‌هاي مردم شهري كه در گذشته نقش اساسي در مبارزه با رژيم داشته‌اند در ارتباط دائم بود. سياست‌هاي رژيم عوامل نارضايي را در بازار هم تشديد كرد و بازاريها كه مانند طبقات ديگر مردم از نرخ بالاي تورم رنج مي‌بردند در برابر توسعه بخش مدرن اقتصادي كه درآمد و معاش آنها را تهديد مي‌كرد احساس خطر كردند. بازار يك نيروي بالقوه براي به راه انداختن هر آشوبي به شمار مي‌آمد و عناصر مذهبي بيش از همه مي‌توانستند از اين نيرو استفاده كنند، زيرا معتقدات مذهبي در ميان بازاريها نيرومند‌تر از هرجاي ديگري بود. بازاريها يك بار هم در سال 1963 (1342 ـ م) به پشتيباني از رهبران مذهبي دست به طغيان زدند، ولي شاه با خشونت و بي‌رحمي اين طغيان را سركوب كرد و صدها نفر در جريان اين حوادث جان خود را از دست دادند. بازاريها پس از اين وقايع خاموش شدند و به گمان من شاه باز هم اين آمادگي را داشت كه هرگونه حركتي را از سوي بازاريها با شدت سركوب نمايد. شيوه استبدادي رژيم، فساد، تبعيض و حكومت رابطه به جاي ضابطه و بالاخره فشار و اختناق سياسي از عواملي بود كه طبقه جوان و تحصيل‌كرده را از رژيم منزوي مي‌ساخت. بخش عمده و سنتي‌ جامعه ايراني، يعني روحانيون و بازاريها مخالف و ناراضي يا نگران آينده تحولات سياسي جامعه بودند. مشكلات سياسي و عمليات پراكنده تروريستي و اعمال خشونت هم به اين عوامل منفي اضافه مي‌شد. سياست شاه در اين زمينه، آميزه‌اي از خشونت و شدت عمل و ايجاد انگيزه‌هاي مادي بود ولي اين تجربه‌ها هميشه به جا و متناسب به كار گرفته نمي‌شد. مطبوعات را به كلي مهار كرده و به صورت يك ابزار تبليغاتي مطيع و گوش به فرمان در آورده بودند. با دانشجويان ناراضي مانند دشمن رفتار مي‌شد و خشونت پليس بيشتر متوجه آنها بود. ساواك در همه جا حضور داشت و سايه يك حكومت پليسي بر سراسر كشور سنگيني مي‌كرد اين سياست علاوه بر اثر فوري و مستقيم در مورد قربانيان خود آثار درازمدتي هم بر جاي مي‌گذاشت و مخالفت طبقه متفكر و تحصيل‌كرده و افراد آگاه را در همه سطوح جامعه برمي‌انگيخت. به موازات اين شدت عمل و استفاده از قوة قهريه براي حل مسايل سياسي و اجتماعي، شاه با يك تصميم ناگهاني و خودسرانه در ماه مارس سال 1975 سيستم چند حزبي كشور را كه بيش از پيش جنبة نمايشي و مسخره بخود گرفته بود از ميان برداشت و به جاي آن يك سيستم تك حزبي بوجود آورد. حزب واحد تازه كه «رستاخيز» نام داشت در واقع حزب شاه بود، زيرا اعلام شد كه همه كساني كه معتقد به نظام شاهنشاه ايران هستند بايد به اين حزب بپيوندند و علاوه بر آن شاه رسماً اين موضوع را عنوان كرد كه كساني كه مخالف اين حزب هستند مي‌توانند با تسهيلاتي گذرنامه گرفته و از كشور خارج شوند. هدف شاه از تشكيل اين حزب واحد، بسيح همة مردم در چهارچوب حزب مجاز بود و كساني كه در خارج از حزب زبان به انتقاد بگشايند برچسب خائن بررويشان زده مي‌شد. اما اين آزمايش هم مانند آزمايش‌هاي پيشين با شكست مواجه شد و حركتي بوجود نياورد. از نظر سياسي خانوادة شاه گرفتاري بزرگي براي او بشمار مي‌آمدند. بوي تند و مشمئز‌كنندة فساد آنها در همه جا به مشام مي‌رسيد، و اين فساد بخصوص در سالهاي رونق اقتصادي ايران ابعاد وسيع‌تري يافت. دربارة معاملات و سوءاستفاده‌هاي مالي آنها ارقام نجومي به گوش مي‌رسيد. راست يا دروغ اين شايعه در ميان مردم رواج داشت كه بدون مشاركت اين شاهزاده يا آن شاهزاده خانم هيچ قرارداد مهمي بسته نمي‌شود و هيچ كار بزرگي از پيش نمي‌رود. شايعات زيادي هم براي اثبات اين مدعا منتشر شده بود و گفته مي‌شد بسياري از شركت‌ها با عرضة قسمتي از سهام خود به شاهزاده فلان يا شاهزاده خانم بهمان و فرزندان و وابستگان آنها مشكلات را از پيش پاي خود برداشته و استفاده‌هاي كلاني كرده‌اند. به جز شخص شاه كه وضع ديگري داشت كمتر كسي از اعضاي خانوادة سلطنتي و وابستگان نزديك آنها از اين اتهامات مصون بودند و انتشار شايعات راست يا دروغ در اطراف آنها خود يكي از عوامل گسترش خشم و نارضايي در ميان مردم بود. زندگي پر تجمل و پر زرق و برق اعضاي خانوادة سلطنتي نيز اين شايعات را دامن مي‌زد و كار به جايي رسيده بود كه بعضي از طرفداران و نزديكان شاه هم شكوه آغاز كرده و مي‌گفتند شاه هيچ اقدامي براي كنترل اعضاي خانوادة خود و جلوگيري از زياده‌رويهاي آنها به عمل نمي‌آورد. البته من دليلي بر تأييد يا رد هزاران شايعه كه در اطراف اعضاي خانوادة سلطنتي پراكنده بود ندارم. ولي مي‌توانم بگويم كه حتي اگر ده‌درصد اين ادعاها و شايعات هم مقرون به حقيقت بوده باشد قابل دفاع نيست. به علاوه مطلب بر سر اين نيست كه اين اتهامات درست و قابل اثبات بوده است يا نه، مهم اين است كه زمينة انتشار اين شايعات فراهم بود و مردم آن را باور مي‌كردند. يك بار هويدا نخست‌وزير به من گفته بود: «اينجا مثل شركتي است كه شاه رئيس آن و من مدير عامل آنجا محسوب مي‌شوم.» هويدا و همكاران او خدمت به شاه را يك وظيفه ميهني مي‌دانستند و با پذيرفتن شيوه حكومت او از هيچ تلاشي براي جلب رضايت شاه و انجام برنامه‌هاي او فروگذار نمي‌كردند. البته همه آنها مي‌دانستند كه مقام و موقعيتشان بسته به ارادة شاه است و شاه در هر لحظه مي‌تواند بدون مقدمه و با يك تصميم ناگهاني آنها را از كار بركنار سازد. به همين جهت شخصيت و اعتماد‌ بنفس آنها در جلساتي كه در حضور شاه تشكيل مي‌شد محو مي‌گرديد و همه مي‌كوشيدند از به زبان آوردن سخني كه ممكن است خو‌ش‌آيند شاه نباشد اجتناب كنند. هيچ يك از اعضاي دولت به شاه نزديك نبودند و حتي خود هويدا كه در سال 1975 دوازدهمين سال نخست‌وزيري خود را پشت سر گذاشته در سخن گفتن با شاه خيلي احتياط مي‌كرد. در اين محيط آكنده از ترس و عدم اطمينان بعيد بنظر مي‌رسيد كه هويدا و هيچيك از وزيران او بتوانند در برابر حالات عجيب و غريب شاه و برنامه‌هاي نامعقول او مكنونات قلبي خود را بيان كنند و نظري برخلاف ميل و رأي شاه بر زبان بياورند. گزارش‌هاي مربوط به عمليات ساواك يكي از مشغوليات اصلي جمعيت‌ها و سازمانهاي طرفدار حقوق بشر در اروپا و آمريكا به شمار مي‌رفت. آيا ساواك به همان بدي و زشتي كه آن را تصوير مي‌كردند بود؟ شايد. ولي بايد اين واقعيت را هم پذيرفت كه سازمانهاي امنيتي يا پليس مخفي در بسياري از كشورهاي ديگر، بخصوص ممالك ديكتاتوري جهان سوم كم و بيش مرتكب همان فجايعي كه به ساواك نسبت مي‌دادند مي‌شوند. رئيس ساواك ژنرال نعمت‌الله نصيري مرد زيرك و كارداني نبود. او مردي كم اطلاع و كند ذهن بود كه فقط به خاطر وفاداري به شاه و جلب اعتماد وي هنگامي كه فرمانده گارد سلطنتي بود ترقي كرد. شايد يكي از خدمات نصيري كه موجب ترقي او شد اين بود كه مأموريت ابلاغ فرمان عزل دكتر مصدق را از مقام نخست‌وزيري به عهده گرفت، هر چند در انجام اين مأموريت موفق نشد و در اين جريان دستگير و بازداشت گرديد. او مردي بي‌عاطفه و سنگدل بود و به هر كاري براي حفظ رژيم دست مي‌زد، هر چند كارهاي او سرانجام نتيجة معكوس داشت. ساواك در دوراني كه نصيري رياست آن را به عهده داشت به جاي طرح نقشه‌هاي دقيق و اساسي براي مبارزه با خرابكاري و فعاليت‌هاي ضد رژيم، به يك رشته اعمال خشونت‌آميز و وحشيانه و ايجاد مزاحمت‌هاي بي‌مورد و نابجا براي طبقات مختلف مردم پرداخت. روش ساواك مبتني بر ارعاب بود، بازداشت‌هاي جمعي براي ساواك يك كار عادي به شمار مي‌آمد و اين تصور در اذهان عمومي نقش بسته بود كه ساواك در تمام شئون زندگي مردم، از سازمانهاي دولتي و دانشگاهها گرفته تا مؤسسات خصوصي و كارخانه‌ها و احزاب سياسي و سازمانهاي دانشجويي در خارج از كشور نفوذ كرده و در همه جا حاضر و ناظر است. البته اين مطلب بعيد به نظر مي‌رسيد و ساواك داراي چنان امكانات وسيعي نبود كه در همه جا حضور داشته باشد، ولي ساواك خود به اين شايعه دامن مي‌زد تا رعب و وحشت‌ بيشتري در مردم ايجاد كند. نظر خود من، كه البته بيشتر مبتني بر حدس و گمان است، زيرا اطلاعات دقيقي در اين مورد در دست نداشتم اين بود كه ساواك قسمت اعظم فعاليت خود را متوجه كمونيست‌ها و گروههاي دست‌چپي و دانشجويان كرده و در عين حال مراقب ديپلمات‌هاي خارجي، حتي ديپلماتي‌هاي كشورهاي دوست و متحد ايران از جمله خودماست. نكتة جالب و خنده‌آوري كه من از آن اطلاع يافتم اين بود كه كيوسك سيگارفروشي جنب سفارت انگليس يك تلفن بي‌سيم در اختيار داشت كه قطعاً براي سفارش سيگار از آن استفاده نمي‌شد. آنچه براي من حيرت‌آور بود اين بود كه اگر ساواك نارضايي و مخالفت با رژيم را آن قدر وسيع مي‌دانست كه چنين تدابيري را ضروري تشخيص مي‌داد چرا به فكر يك چارة اساسي براي كاستن از اين نارضايي‌ها نمي‌افتاد و به علاوه براي اعمال كنترل و مراقبت چه نيازي به آن همه وحشيگري و خشونت بود؟ نفرت از اعمال ساواك بيشتر در ميان طبقة تحصيل‌كرده و دانشجويان دانشگاهها مشهود بود و حتي در بازديدهاي سفراي خارجي از دانشگاهها با همه پيش‌بيني‌ها و تدابيري كه اعمال مي‌شد نفرت و عدم رضايت كاملاً مشهود بود. من يك بار در سال 1975 اين موضوع را با شاه در ميان گذاشتم، پاسخ شاه اين بود كه تعداد كمي از دانشجويان با الهام گرفتن از خارج در صدد ايجاد تشنج هستند و بايد با قاطعيت با آنها روبرو شد. شاه با اين جواب كوتاه و تغيير موضوع صحبت به طور غيرمستقيم به من فهماند كه در كاري كه به من مربوط نيست مداخله نكنم و من هم ديگر موضوع را تعقيب نكردم. قبل از اين گفتگو من گمان مي‌كردم كه شاه خود از واقعيت امر آگاه است و وسعت نارضايي در دانشگاهها را مي‌داند، ولي پس از صحبتي كه با او داشتم اين سئوال در ذهن من نقش بست كه آيا شاه خود به آنچه مي‌گويد معتقد است يا اينكه گزارش نصيري را بازگو مي‌كند؟ و اگر نصيري چنين گزارشي به شاه داده است آيا خود او هم اين موضوع را باور دارد؟ به نقل از: غرور و سقوط: خاطرات سفير سابق انگليس در ايران منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 41

تأملي در نامه عباس مسعودي به اسدالله علم

تأملي در نامه عباس مسعودي به اسدالله علم بسياري از رجال عصر پهلوي در برابر شاه و اطرافيانش داراي ضعف شخصيتي و چاكر مآبي بوده و سخنان و مكاتباتشان با دربار محمدرضا پهلوي با تملق و مجيزگويي توأم بوده است. عباس مسعودي بنيانگذار روزنامه اطلاعات كه از سال 1314 به بعد شش دوره نمايندة مجلس شوراي ملي، چهار دوره سناتور انتخابي و دو دوره سناتور انتصابي تهران بود يكي از همين اشخاص بود كه در اواخر عمر مورد بي مهري قرار گرفت و يكي از دلايل آن هم ظاهراً سعايت هويدا بود. اميراسدالله علم در يادداشت روزهاي 15 و 16 خرداد 1353 خود به اين بي‌مهري اشاره كرده و از آن جمله در يادداشت روز 15 خرداد 1353 مي‌نويسد: سر شام رفتم. شاهنشاه خيلي عصباني بودند: اين مسعودي (مدير روزنامة اطلاعات) را از دور مي‌بينم و شاخ و شانه مي‌كشد كه بيايد با من حرف بزند (در كاخ علياحضرت ملكه پهلوي، شاهنشاه و خاندان سلطنت جدا شام مي‌خورند. ميهمان‌ها در سالن ديگر، من هم در حضور شاهنشاه شام مي‌خورم) شاهنشاه فرمودند: روزنامه اطلاعات ارگان مصدقي ها و توده‌اي‌ها شده؛ مثلاً امروز از قول تاكسيران‌ها نوشته است كه ما مثل سگ زحمت مي‌كشيم و اين شركت تعاوني تمام عايدات ما را مي‌خورد، مگر شركت تعاوني مال كيست؟ آن هم كه مال خودشان است. چون عده‌اي مثل داماد‌ها و علياحضرت شهبانو سر ميز شام بودند، من جرأت نكردم يك و دو بكنم و عرض كردم خوب روزنامه بايد مطلب را بگويد و جواب هم داده شود و آن را هم منعكس بكند. به هر صورت برخاستم و به بدبخت مسعودي گفتم كه حق ندارد شرفياب بشود و بعد از اين هم در كاخ علياحضرت ملكة پهلوي دعوت نخواهد شد. چيزي نمانده بود كه سكته كند، ولي چون آدم مجربي است گفت: پريشب در همين جا مطلبي را شاهنشاه به من فرمودند كه برخلاف ميل هويدا بود و اصرار فرمودند كه به وزير اطلاعات هم بگويم. من هرگز از اين غلط‌ها نمي‌كردم، ولي چون امر بود اطاعت كردم. گويا مطلب به هويدا نخست‌وزير گران آمده و مطلبي به شاهنشاه عرض كرده و به هر حال من چوب اين كار را مي‌خورم .... والله اعلم به حقايق الامور... صبح روز بعد مسعودي نامه‌اي به عنوان علم مي‌نويسد كه علم عين آن را ضميمة يادداشت‌هاي خود كرده است. مسعودي در اين نامه مي‌نويسد : «جناب آقاي علم وزير محترم دربار شاهنشاهي اوامر مطاع ملكوكانه كه ديشب به بنده ابلاغ فرموديد تازيانة سهمگيني بود كه بر چاكر و خانمم وارد آمد و باور بفرماييد تمام شب خواب به چشم ما نرفت، چون من و زنم خودمان را خاكسار درگاه سلطنت مي‌دانيم و از جان دل شيفته عنايات شاهنشاه محبوب خود و خاندان سلطنت هستيم و اگر نقايصي در كار انتشار اخبار و مطالب روزنامه پديد مي‌آيد حمل به اهمال و تعلل چاكر نفرماييد چون پيوسته سعي داشته و دارم كه خدمتگزاري صديق در طول عمر خود بوده و پيرو افكار و نيت مبارك شاهانه هستم. در چنين پيشامدهايي گناهكار نيستم چون به واسطة كهولت و ضعف، توانائي آن را ندارم كه تمام مطالب روزنامه را شخصاً كنترل كنم و به همين سبب فرزندم فرهاد مسعودي را به كمك طلبيدم كه او هم در كمال خلوص نيت و عقيده وظايف خود را انجام مي‌دهد. متأسفانه در دو هفتة اخير كه به اروپا سفر كرده بود خطاهايي از جمله خطاهاي اخير به وقوع پيوست كه چاكر خود پس از طبع و نشر به آن واقف شدم. نويسندة ستون بازار سياست، جواني است تحصيل كرده و با ذوق كه از گذشته‌ها خبر ندارد و مارهاي خوش خط‌وخالي را كه از هر فرصتي مي‌خواهند استفاده كنند نمي‌شناسد، چنان كه بعد از توجه دادن تازه درك مطلب كرد و در ضمن گفت اين مطلب يا همين اسامي قبلاً در آيندگان هم چاپ شده بود. اما دربارة نويسدة رپرتاژ تاكسي او هم مورد سرزنش قرار گرفت و شديداً مؤاخذه شد.... بديهي است مطالب زننده‌اي كه نوشته شده جبران خواهد شد. تكدر خاطر ملوكانه بيش از هر چيز مرا رنج مي‌دهد و نمي‌دانم چه بايد كرد، چون به خوبي مي‌دانم كه اگر ذره‌اي از عنايات شاهنشاه نسبت به اين خدمتگزار كاسته شود و ساية پر عطوفت مبارك بر سر اين بنده نباشد با وجود دشمني‌ها كه نسبت به چاكر اعمال مي‌شود نابود خواهم شد. آقاي علم، شما را به سر مبارك شاهنشاه قسم مي‌دهم عرايض چاكر را به سمع ملوكانه برسانيد و چاره‌اي بينديشيد كه از اين پريشاني و تأثر خلاص شوم. هر امري از پيشگاه ملوكانه شرف صدور يابد مطاع است. عباس مسعودي». عَلَم در يادداشت روز 16 خرداد 1353 خود به واكنش شاه در برابر اين نامه اشاره كرده و مي‌نويسد: «نامة بدبخت مسعودي را دادم خواندند. فرمودند مسئله عفو شما بسته به رفتار آيندة شما خواهد بود.» عباس مسعودي11 روز پس از اين ماجرا در پشت ميزش سكته كرد و ناراحتي و اضطراب او از عواقب خشم شاهانه در مرگ نابهنگام وي (27 خرداد 1353) بي‌تأثير نبود. علم در يادداشت‌هاي خود مي‌نويسد وقتي خبر مرگ مسعودي را به شاه اطلاع دادم، با يادآوري بي‌مرحمتي كه در حق او شده بود از شاه اجازه گرفتم در مجلس ختم وي شركت كنم و مراتب تفقد اعليحضرت را به خانوادة مسعودي ابلاغ نمايم! از: يادداشت‌هاي علم، انتشارات مازيار و معين، ج 4، صص 135 ـ 131 رجوع كنيد به مقاله «عباس مسعودي، بنيانگذار روزنامه اطلاعات» در سايت مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 41

رازهاي جنگ ظفار

رازهاي جنگ ظفار چهل دو سال پيش بود كه در روزنامه كيهان مشغول كار شدم. چند سالي گذشت تا اينكه به‌عنوان خبرنگار حوادث، همراه با خبرنگاران نشريات مختلف به ظفار اعزام شديم تا از جنگ شورشيان با دولت عمان گزارش‌هايي تهيه كنيم. جنگ نيمه چريكي عجيب و وحشتناكي در سرزمين ظفار در گرفته بود كه طي آن هر روز صدها جوان ايراني هم به خاك و خون مي‌غلتيدند. قضيه از اين قرار بود كه شورشيان ظفار، با كمك تسليحاتي دولت ماركسيستي ـ مائوئيستي يمن جنوبي به منظور تأمين استقلال ايالت خود با نيروهاي دولت عمان مي‌جنگيدند. انگليسي‌ها كه از بسط نفوذ كمونيزم در منطقه استراتژيك ظفار هراسان شده بودند، از شاه ايران خواسته بودند كه براي سركوب شورشيان نيروي نظامي به منطقه بفرستد. اعزام نيروي نظامي شاه و حضور پنهاني انگليسي‌ها، به جنگ ظفار ابعاد خونين‌تري بخشيد. از يك سوي هواپيماهاي انگليسي و هليكوپترهاي ايراني به بمباران مواضع شورشيان مي‌پرداختند و از سوي ديگر نيروهاي نظامي ايران در پهنه كوهستان‌ها و دره‌هاي ظفار به مقابله با شورشيان مي‌شتافتند. در اين جنگ هزاران جوان ايراني در جنگي كه به آنان ربطي نداشت، در خاك و خون يك سرزمين غريب جان مي‌دادند بي‌آنكه واقعيت دهشتناك اين جنگ به مردم ايران گفته شود. به ياد دارم وقتي با يك هواپيماي نظامي به ظفار مي‌رفتيم، يكي از خدمه هواپيما با گريه گفت: با همين هواپيمايي كه در آن نشسته‌ايم، مرتباً سربازان ايراني را به ظفار مي‌بريم و روز بعد جنازه‌هاي خونين آنها را به تهران برمي‌گردانيم. او مي‌گفت: وقتي تيپ قوچان به ظفار اعزام شد، دو سوم افراد اين تيپ مثل ساقه‌هاي گندم درو شدند كه جنازه‌هايشان را به ايران برگردانديم. وقتي به اردوگاه نظامي سربازان ايراني در ظفار رسيديم، به حقايق تلخي برخورديم كه غرور ملي هر ايراني وطن‌دوست را جريحه‌دار مي‌كرد. افشاي يكي از اين حقايق جانگداز بود كه من را به جنگ ساواك انداخت و روانه زندان انفرادي اوين شدم. ماجرا از اين قرار بود: در نخستين روز ديدار از مناطق پي‌بردم كه جوانان ايراني با شورشيان ظفار مي‌جنگند و كشته مي‌دهند و وقتي منطقه‌اي را از چنگ شورشيان در مي‌آوردند، نيروهاي انگليسي آن منطقه را بدون هيچ درگيري تحويل مي‌گرفتند و در منطقه آزاد شده مستقر مي‌شدند و اين يك راز جنگي و امنيتي بود كه سازمان اطلاعات و امنيت شاه با دقت خاص در پس پرده نگه مي‌داشت. پس از يك هفته وقتي از ظفار برگشتم، قرار شد كه گزارش‌هاي مربوط به اين سفر را براي چاپ در روزنامه آماده كنم. يك روز كه در تحريريه كيهان سرگرم تنظيم مطالب بودم، سردبير وقت عكسي را به من داد كه توسط يكي از عكاسان در ظفار گرفته شده بود. اين عكس يادگاري در يكي از اردوگاه‌هاي انگليسي گرفته شده بود و گوگوش را در ميان عده‌اي از افسران انگليسي نشان مي‌داد. سردبير بدون آنكه متوجه قضيه باشد، از من خواسته بود كه درباره اين عكس شرحي بنويسم. من هم كه در انتظار فرصتي براي بيان حقايق پنهان از مردم ايران بودم در شرح عكس نوشتم: ـ انگليسي‌هايي كه در پشت صحنه جنگ حضور دارند، مناطق تصرف شده توسط سربازان ايران را در اختيار مي‌گيرند و نامي براي هر اردوگاه مي‌گذارند. انگليسي‌ها به خاطر حضور گوگوش در جبهه جنگ و اجراي برنامه‌هاي تفريحي براي سربازان، اين اردوگاه را «اردوگاه گوگوش» نامگذاري كرده‌اند. پس از انتشار اين عكس و مطلب جنجالي به پا شد، شاه با خشم تمام مسؤولان ساواك را به باد حمله گرفت. بعدها شنيدم كه شاه به وزير اطلاعات تلفني فحش داده و گفته : «اي بي‌عرضه‌هاي [...] يك مشت كمونيست و وطن‌فروش توي روزنامه‌ها رخنه كرده‌اند و دارند خيانت مي‌كنند آن وقت شما سرتان را مثل كبك زير برف كرده‌ايد». عوامل ضد اطلاعات براي دستگيري من بسيج شدند و من ناگزير شدم چند روز مخفي شوم و بالاخره با فشار شديد ساواك به روزنامه، ناگزير خودم را به يكي از مراكز ساواك در خيابان پاسداران فعلي (كه به خانه شماره 10) معروف بود معرفي كردم كه در پايان يك بازجويي مرا با دستبند و چشم‌هاي بسته به اوين منتقل كردند و زنداني يك بند انفرادي شدم. به نقل از روزنامه ايران، ش 1566، 22 تير 1379، ص 9 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 41

خاطرات مطبوعاتي

خاطرات مطبوعاتي ماجراي پالتوي پوست 25 هزار دلاري اشرف پهلوي يكي از پرهياهوترين خبرهايي بود كه دو هفته پيش از ترور محمد مسعود، در روزنامه «مرد امروز» در صفحة دوم شمارة 136 مورخ دهم بهمن ماه 1326 به چاپ رسيده بود. برخي افراد ترور مسعود را ناشي از چاپ اين مطلب مي‌دانستند كه به دست عوامل اشرف پهلوي به قتل رسيده است. اما جريان نحوه چاپ اين خبر در روزنامه بدين قرار بود: روز سه‌شنبه ششم بهمن ماه ساعت شش بعدازظهر هنگامي كه در دفتر كارم در روزنامه بودم، يكي از مترجمان زبان انگليسي وارد شد، وي ضمن صحبت دربارة مطالب جرايد خارجي و مجلاتي كه براي ترجمه و چاپ در «مرد امروز» آورده بود، مجله‌اي نشان داد به نام آمريكن مگازين كه در اين مجله صفحه‌اي با عكس اشرف پهلوي در يك پالتوي پوست (مينك) ديده مي‌شد كه در آن اشاره به بهاي اين پالتوي پوست 25 هزار دلاري شده بود و در آن سالها گرانترين پالتوي پوست جهان بود. من به اتفاق مترجم با آن مجله و ديگر نشريات خارجي به اتاق مسعود رفتم، مسعود پس از ديدن آن مجلات، تنها چيزي كه جلب توجه وي را كرد خبر پالتوي پوست اشرف در مجلة آمريكن مگازين بود، در نتيجه آن را با قيچي بريده و به من داد تا عيناً به گراور سازي بفرستم كه گراور شود و در روزنامه عين خبر به زبان انگليسي و عكس آن را چاپ كنيم. البته متن ترجمه فارسي آن را بلافاصله تهيه كرديم و آماده چاپ براي روزنامه شد. در فرداي آن روز (روز چهارشنبه هفتم بهمن ماه 1326) اتفاق جالبي افتاد، آن اتفاق اين بود كه نمايشگاه كالاهاي كارخانة كازروني افتتاح مي‌شد و اشرف پهلوي بدانجا رفته بود وي براي عوام‌فريبي و تشويق مردم به استفاده از پارچه‌هاي وطني اظهاراتي نمود كه همان روز در روزنامه اطلاعات هفتم بهمن به چاپ رسيد.... چاپ همزمان اين عكس با آن مطلب، ناخواسته حالتي از تمسخر ايجاد كرد. محمد مسعود مدير روزنامه مرد امروز، كمتر از دو هفته بعد در مقابل چاپخانه روزنامه‌اش ترور شد. * * * «مؤدب‌زاده» مدير مجله «چهره‌نما» كه سالها در قاهره سكونت داشت، براي يكي از دوستانش نقل مي‌كرد: روزي در مجمع روزنامه‌نگاران مصر، صحبت روابط ايران و مصر و شگفتي‌هاي اين دو كشور به ميان آمد. من براي اثبات عظمت و پهناوري كشور خودمان به روزنامه‌نگاران مصري گفتم ايران به حدي بزرگ و پهناور است كه اگر يك روز صبح در بندر شاهپور سوار ترن شويد، سه روز بايد در ترن باشيد تا به بندر شاه يعني آن سوي كشور برسيد. در اين موقع يكي از مديران جرايد مصري در ميان سكوت حاضرين پرسيد: عجيب است، چطور شما حاضر نمي‌شويد ترن به اين كندي را با ترن‌هاي سريع‌السير عوض كنيد؟ وي سپس ادامه داد: البته ما هم از اين نوع ترن‌هاي قديمي داريم كه مسافت چند فرسخ را نمي‌تواند زودتر از 24 ساعت طي كند....! از اين پاسخ همه دچار خنده شدند و من هم شرمسارانه خنديدم. * * * مأمور كم‌سوادي را براي سانسور جرايد معين كرده بودند. بيچاره از بي‌سوادي اين شعر حافظ را كه مي‌گويد «رضا به داده بده وزجبين گره بگشا» در روزنامه‌اي سانسور كرده بود. با اين اشتباه كه كلمه رضا را اسم خاص فرض كرده و ترسيده بود به مقامات عاليه، مانند خود شاه كه اسمش رضا بود، بر بخورد. لذا به حروفچين روزنامه دستور داده بود كه به جاي رضا. اسم حسن را بگذارد و در نتيجه، شعر اين طور چاپ شده بود: «حسن به داده بده وز جبين گره بگشا كه بر من و تو در اختيار نگشوده است»! ***** از يكي از دوستان شنيدم به هنگام قدرت حزب توده در سالهاي 1327 ـ 1325 و در گرماگرم مبارزات آنان با مخالفين، يكي از مخالفان در پاسخ به اظهارات يكي از رهبران آن حزب كه درباره اهميت روزنامه‌هاي حزبي سخن مي‌گفت، گفته بود «اينها روزنامه نيست، بلكه روس‌نامه است» * * * احمد ملكي مدير روزنامه ستاره و عباس شاهنده مدير روزنامه فرمان، راهي بيروت شده بودند شاهنده مي‌خواست با تلفن با يكي از ايرانيان صحبت كند ولي چون عربي نمي‌دانست دچار اشكال شده بود. ملكي گفت من زبان عربي را در حدي كه مشكلاتم را برطرف كنم بلدم. سپس پيشخدمت ميهمانخانه را با «تعال .... تعال...» فراخواند و شماره تلفن را به وي داد و به تلفن اشاره كرد و به فارسي به او گفت اين تلفن را برايم بگير. پيشخدمت بي‌آنكه فارسي بداند به خوبي منظور ملكي را فهميد و شروع به شماره‌گيري كرد. شاهنده به ملكي گفت «اگر عربي صحبت كردن اين‌گونه است، من استاد دانشكده الازهر قاهره هستم» * * * شب‌ آخري كه آخرين صفحات بامشاد در چاپخانه بسته مي‌شد، در پايان يكي از صفحات، ده ـ پانزده سطري خالي مانده بود. صفحه‌بند مجله از اسماعيل پور‌والي مدير مجله كه صفحه‌بندي مجله‌اش را نظارت مي‌كرد، خواست تا مطلبي ده ـ پانزده سطري به او بدهد كه صفحه بسته شود. پوروالي در ميان گراورهاي موجود، گراور كودكي خردسال را كه كلاهي بر سر داشت، مي‌يابد و به صفحه‌بند مجله مي‌دهد و چون باز چند سطر خالي بود، پوروالي، بيت زير را مي‌نويسد و به حروفچين مي‌دهد تا زير گراور، پر شود: «نه هر كه طرف كله كج نهاد و راست نشست كلاهداري و آيين سروري داند» پوروالي فكر مي‌كرد كه اين گراور مربوط به كودكي است كه خوانندگان مجله فرستاده‌اند و چاپ عكس «كودك زيبا» يا «عزيز خانواده» در آن دوران رايج و مرسوم بود. مجله چاپ و توزيع شد. مأموران سانسور، همان صبح انتشار به خيابان‌ها ريختند و بامشاد را از روزنامه‌فروشي‌ها جمع كردند و پوروالي را هم دستگير كردند و به فرمانداري نظامي ـ يا سازمان امنيت بردند ـ درست به خاطر ندارم كه در زمان حاكميت كدام يك از اين دو بود. علت جمع‌آوري مجله و دستگيري پوروالي هم اين بود كه آن گراور مربوط به دوران كودكي «محمدرضا شاه» بود و بيتي هم كه پوروالي براي آن انتخاب كرده بود سبب شد كه شكنجه بسيار ديد و زنداني شد. به نقل از : خاطرات مطبوعاتي، سيد فريد قاسمي، نشر آبي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 41

اولين همه‌پرسي انقلاب

اولين همه‌پرسي انقلاب اولين همه‌پرسي در ايران پس از انقلاب اسلامي بسياري از ناظران مسائل ايران را مبهوت و افكار عمومي جهان را تحت‌تاثير قرار داد زيرا تا پيش از آن اين‌گونه القا مي‌شد كه شكل حكومت آينده ايران براساس اجبارهاي ديني و قدرت متمركز روحانيون رهبري‌كننده انقلاب تعيين خواهد شد و اگرچه مردم انقلاب اسلامي را به راه انداخته‌اند، اسلام به‌عنوان يك ايدئولوژي ديني سهمي براي مشاركت سياسي مردم قائل نخواهد بود. اما رفراندوم دوازدهم فروردين سال 1358 يكي از كم‌نظيرترين نمونه‌هاي مشاركت سياسي آرام و مترقي تاريخ قلمداد گرديد و راه هرگونه مداخله‌جويي خارجيان و فتنه‌انگيزي داخلي را به‌روي دشمنان بست. در مقاله زير ماجراي اين رويداد تاريخي را مرور خواهيد كرد. تمامي نظريه‌هاي مربوط به حكومتهاي مردم‌سالار، تلاش مي‌كنند هرچه‌بيشتر مردم را در عرصه تعيين سرنوشت و پيشبرد امور مشاركت دهند. درواقع مطلوب آنها اين است كه اراده عموم به‌صورت مستقيم در تصميم‌گيريها و جريانات مهم كشور نقش داشته باشد. از جمله راهكارهايي كه در‌اين‌راستا به‌كار گرفته مي‌شود، رفراندوم يا همه‌پرسي است. همه‌پرسي، به معني مراجعه به آراي عمومي مردم، در مواردي همچون تعيين نوع نظام، وضع قانون اساسي و...، جريان مي‌يابد. در ايران براي نخستين‌بار و به دنبال انقلاب مشروطه، نظام پادشاهي مشروطه كه حق حاكميت مردم را تاحدودي به رسميت شناخته بود، استقرار يافت. در اين نظام حق تعيين سرنوشت و مشاركت مردم تاحدودي شناخته شد و در قانون‌اساسي مشروطه و متمم آن، پاره‌اي سازوكارها و مجاري تعيين گرديد، اما سازوكار همه‌پرسي به‌عنوان تنها راه مراجعه به آراي عمومي و مشاركت مردم در متون قانون مزبور مسكوت ماند و تا پيروزي انقلاب اسلامي در بهمن 1357 اين سكوت تداوم داشت. در اين دوران طولاني‌مدت، تنها در دو مورد، يكي در دوره نخست‌وزيري دكتر مصدق و درخصوص امكان انحلال مجلس هفدهم و ديگري در بهمن 1341 درخصوص اصلاحات شاه، رفراندوم برگزار گرديد. اما پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تعيين نوع نظام كه تحقق آرمانها و اهداف خود را در قالب دين اسلام در كانون توجه خود قرار داده است، تاكنون گامهاي موثر و مهمي دراين‌راستا برداشته شده‌اند. يكي از اين اهداف، دستيابي به حداكثر ميزان مشاركت مردم در حاكميت بر سرنوشت خود مي‌باشد كه هيچگاه تا پيش از پيروزي انقلاب اسلامي تحقق پيدا نكرد. معماران نظام جمهوري اسلامي به‌منظور فراهم‌كردن زمينه‌هاي مشاركت مردم در تاثيرگذاري بر سرنوشت خود، در اولين اقدام، تعيين نوع نظام و حكومت را به مردم واگذار نمودند و به راي عمومي گذاشتند. در همه‌پرسي تعيين نوع نظام، مردم ايران در يك شركت گسترده، با اكثريت قاطع به نظام جمهوري اسلامي راي دادند. برگزاري اين رفراندوم به پيام تاريخي حضرت امام به بازرگان براي تصدي پست نخست‌وزيري ــ كه انجام آن را يكي از وظايف مهم وي قلمداد كرده بود ــ برمي‌گردد. امام‌خميني(ره) در ابتدا درخصوص رفراندوم دوازدهم فروردين فرمودند كه اين رفراندوم لازم و ضروري نيست زيرا مردم با راهپيماييها و حضور مستمر و جدي خود در راستاي فروپاشي نظام شاهنشاهي، درواقع راي خود را داده‌اند اما بعدا فرمودند كه جهت جوابگو‌بودن در برابر پاره‌اي سوالات و كسب اعتماد و مشروعيت لازم، نياز به انجام آن احساس مي‌گردد1 پس‌ازآنكه انجام رفراندوم ضروري و واجب شمرده شد، بر سر نام و عنوان آن اختلافات بروز كرد. در شعارهاي مردمي تظاهرات روزهاي آخرين حيات رژيم شاه، يعني مقارن تحولات عملياتي نهضت اسلامي، شعار «استقلال، آزادي، حكومت اسلامي» و بعدا «جمهوري اسلامي» كاملا جا افتاده بود و قاعدتا مي‌بايست بلافاصله پس از سقوط رژيم شاه، جمهوري اسلامي اعلام مي‌شد، اما به‌هرحال اكثريت براي بار دوم به تعيين نوع نظام از راه همه‌پرسي رضايت دادند و اين مساله به‌خودي‌خود تكاپوي شديد نيروهاي سياسي را در پي داشت2 در وهله اول، پيشنهادهاي مختلفي مطرح گرديد. تقريبا تمام نيروهاي سياسي ــ به استثناي معدود سلطنت‌طلباني كه در جامعه جايي نداشتند ــ با نفي حكومت سلطنتي و روي‌‌كارآمدن حكومتي در شكل جمهوري اسلامي موافق بودند. اما اين نيروها درعين‌حال درخصوص نوع اين جمهوري با يكديگر اختلاف‌نظر داشتند. گروهي به‌نام نهضت راديكال (انشعابي از جبهه ملي) در آستانه تشكيل كنگره خود، تشكيل حكومت جمهوري (جمهوري صرف) را خواستار شد3 نظر دوم، تشكيل جمهوري دموكراتيك ايران بود كه از سوي كانون نويسندگان، حزب ناسيونال دموكراتيك ايران و احزاب كُرد بيان گرديد. نظر سوم مبني بر تشكيل جمهوري دموكراتيك اسلامي را نيز نهضت آزادي مطرح كرد و چهارمين نظر متعلق به افراد خواهان تشكيل جمهوري خلق يا جمهوري فدراتيو خلقهاي ايران بود. ديدگاه اخير اغلب از سوي گروههاي چپ‌گرايي مطرح مي‌شد كه در آن مقطع زماني معتقد به پنهان‌كاري نبودند. اما برخي گروههاي چپ‌گرا مانند حزب كمونيست ايران و حزب توده، از پيشنهاد «جمهوري اسلامي نه يك كلمه كم، نه يك كلمه زياد» كه از سوي امام‌خميني(ره) مطرح شده بود، پشتيباني كردند. افرادي نيز به‌طورمنفرد تشكيل «حكومت جمهوري ملي اسلامي ايران»، و «جمهوري دموكراتيك سوسياليستي» را خواستار شدند4 حاميان پنجمين ديدگاه مدعي بودند هيچ حكومتي، اعم از جمهوري و غيرجمهوري، جز حكومت امام معصوم(ع) نمي‌تواند اسلامي باشد و نبايد حكومتي اسلامي در زمان غيبت امام زمان(عج) تشكيل گردد.5 در ششمين ديدگاه، به پيروي از نظريه‌ حكومت اسلامي در عصر غيبت (مطرح‌شده به‌طور رسمي در سال 1347.ش در كتاب حكومت اسلامي، ولايت فقيه) و به نمايندگي از نيروهاي مذهبي كه در اكثريت بودند، «جمهوري اسلامي نه يك كلمه كم و نه يك كلمه زياد» مطرح شد6 امام‌خميني(ره) شديدا با نظريه دموكراتيك اسلامي به مخالفت برخاست و آن را نشاني از نفوذ و نماد غرب‌زدگي به حساب آورد. ايشان فرمودند فقط «جمهوري اسلامي» نه يك كلمه زياد و نه يك كلمه كم. امام‌خميني در مصاحبه‌ با حامد الگار، به سياستهاي دولت موقت در القاكردن مفهوم دموكراتيك حمله كرد و فرمود: «تا توانستند راجع به جمهوري اسلامي مخالفت كردند، مثلا [مي‌گفتند] جمهوري باشد، اسلام مي‌خواهيم چه كنيم [يا] جمهوري دموكراتيك باشد، اسلامش نباشد. آخرش كه آن خوب‌خوبهايشان كه درست و خوب صحبت مي‌كند، مي‌گفت: جمهوري اسلامي دموكراتيك. ملت ما اين را قبول نكرده گفتند آنچه ما مي‌فهميم. اسلام را مي‌فهميم و جمهوري را هم مي‌فهميم [كه] چيست اما دموكراتيكي كه در طول تاريخ پيراهنش را عوض كرده است، هر وقت به يك معني [بوده] الان هم اين دموكراتيك در غرب يك معني دارد و در شرق يك معني ديگر است... آن دموكراتيك را حتي پهلوي اسلام هم بگذاريد، ما قبول نداريم. علاوه‌براين من اين را در يكي از حرفهايم گفتم، اين‌كه ما قبول نداريم، براي‌ اين‌ [است] كه اين اهانت به اسلام است. شما اين را پهلويش مي‌گذاريد معنايش اين است كه اسلام دموكراتيك [نيست] و حال‌آنكه از همه دموكراسي‌ها بالاتر است... .»7 امام در پيام ديگري كه در چهارم فروردين 1358 پخش گرديد، صراحتا اعلام كردند كه شما ملت ايران در انتخاب نوع حكومت آزاد هستيد، يعني مي‌توانيد به هر نظام مورد دلخواه راي دهيد اما خود من به جمهوري اسلامي راي مي‌دهم.8 شهيد مطهري نيز اعتقادي به اضافه‌نمودن اين مفهوم نداشت و صراحتا مي‌گفت: «... در عبارت جمهوري دموكراتيك اسلامي، كلمه دموكراتيك حشو و زايد است...»9 بالاخره حرف نهايي با رهبري و نيروهاي انقلابي بود و عنوان حكومت همان شد كه امام فرمودند. بازرگان بعدها در يك عقب‌نشيني گفت: «كلمه جمهوري دموكراتيك، اختراع و ابداع وي نبوده بلكه اصرار وي بر اين مفهوم، ناشي از احترامي بوده كه به ماده اول اساسنامه شوراي انقلاب داشته كه در آن مفهوم دموكراتيك درج گرديده است.»10 هرچه زمان تدارك مراحل مقدماتي رفراندوم دولت موقت انقلاب اسلامي نزديك مي‌شد، درگيريها ابعاد فزاينده‌تري به خود مي‌گرفت. براي نمونه در تظاهراتي كه در چهارم اسفند 1357 به دعوت سازمان چريكهاي فدايي خلق در دانشگاه تهران برپا شد، اين گروه و مخالفانشان به زد و خورد پرداختند. در دوم اسفند 1357، افراد مسلح به اجتماع فرهنگيان عضو جبهه ملي در شميران حمله كردند. در اول اسفندماه 1357 در شهرهاي مشهد و اصفهان زدوخوردهاي پراكنده‌اي روي داد. در شانزدهم اسفند 1357 در جاده سنندج ــ كرمانشاه سه چريك فدايي خلق كشته شدند. همچنين در بيست‌وهفتم اسفندماه 1357 در درگيريهاي سنندج حدود صدوسي‌نفر كشته و دويست‌نفر مجروح شدند.11 در بيستم اسفندماه 1357، دستور انجام همه‌پرسي تعيين نوع نظام از جانب رئيس دولت موقت صادر گرديد. قرار بود ملت ايران در همه‌پرسي به اين سوال كه «آيا نوع حكومت آينده، جمهوري اسلامي باشد يا خير؟» پاسخ آري يا نه دهند. همين شكل همه‌پرسي نيز سبب اختلاف‌نظر گروههاي سياسي واقع گرديد و سخنگوي وقت دولت موقت اعلام داشت: «در تمام دنيا رفراندوم فقط به‌صورت آري يا نه انجام مي‌شود و اگر تعداد كساني كه راي منفي داده‌اند بيشتر از راي‌دهندگان مثبت باشد، آن وقت سوال عوض مي‌شود و مجددا درباره سوال جديد راي‌گيري خواهد شد.»12 برخي از گروههاي سياسي غيرمذهبي با نحوه انجام همه‌پرسي بدين‌شكل مخالفت كردند. شريعتمداري كه بعدها پدر معنوي ــ سياسي حزب جمهوري خلق مسلمان گرديد، با بهره‌برداري از رسانه‌هاي مختلف، من‌جمله روزنامه اطلاعات، به اشكال مختلف با گروههاي مخالف هم‌صدا شد. براي نمونه وي در چهارم اسفندماه 1357، زماني‌كه در افواه بحث نحوه برگزاري همه‌پرسي مطرح بود، اعلام كرد: «... بايد از مردم پرسيده شود چه نوع حكومتي مي‌خواهند نه آن‌كه مردم مجبور باشند نوع محدودي اظهارنظر كنند... پاسخ رفراندوم لازم نيست به دو شكل محدود شود.»13 هرچه زمان همه‌پرسي نزديكتر مي‌شد، حركات گروههاي مخالف نيز بيشتر نمود پيدا مي‌كرد. علاوه بر سازماندهي نظامي مجاهدين خلق و چريكهاي فدايي خلق و دراختيارگرفتن ساختمانهايي تحت عنوان ستاد مركزي جنبش ملي مجاهدين و مقر چريكهاي فدايي خلق در تهران، برخي نيروهاي مخالف به كردستان، خوزستان، تركمن‌صحرا و سيستان‌وبلوچستان عزيمت كردند و درگيريهاي ازپيش‌ايجاد‌شده را تداوم بخشيدند. در كردستان گروهي از كردها به رهبري حزب دموكرات كردستان، خواهان خودمختاري كردستان شدند. اين درخواست با حمايت چريكهاي فدايي خلق روبرو شد.14 همچنين سازمان خلق عرب ايران در خرمشهر اعلام موجوديت كرد و خواهان تشكيل نوعي حكومت خودمختار كاملا قومي عربي در خوزستان شد و در ادامه به شورشهاي مسلحانه، تخريب اماكن عمومي و كشت‌ و كشتار اقدام نمود. در تركمن‌صحرا، ستاد خلق تركمن اعلام موجوديت كرد و خواستار تدريس زبان تركمني در مدارس، تغييرنام بندر شاه به بندر تركمن، ايجاد شوراي انقلابيون، انتخاب روساي ادارات با نظر شوراي انقلاب و خودمختاري براي تركمنستان گرديد و خواسته‌هاي شورشيان كُرد را تاييد كرد. علاوه ‌برآن، اعضاي ستاد خلق تركمن نبرد مسلحانه با نيروهاي دولتي را نيز آغاز كردند. ازطرف‌ديگر گروهي به‌نام برادران بلوچ اهل تسنن سيستان و بلوچستان، خواهان نوعي خودمختاري با محوريت حفظ و اجراي حق حاكميت فرهنگي، سياسي، اقتصادي مردم بلوچستان و سيستان شدند. در مركز كشور نيز جبهه دموكراتيك ملي قبول و تاييد حقوق فرهنگي و خودمختاري داخلي خلقهاي ايران را خواستار شد.15 به‌علاوه هركدام از گروهها و احزاب مخالف، با هدف جلوگيري از برگزاري همه‌پرسي، اعلام كردند كه بنابه دلايلي در همه‌پرسي شركت نخواهند كرد. مثلا چريكهاي فدايي‌خلق و گروههاي هوادار آنها، با طرح اين ادعا كه نمي‌دانند جمهوري اسلامي چيست، همچنين هشت جمعيت و گروه كُرد همراه هيات موسس حزب ناسيونال دموكرات ايران و شيخ‌ عزالدين حسيني با اين ادعا كه «هنوز محتواي جمهوري اسلامي مبهم و نامعلوم است و به‌ويژه از نظر تعيين سرنوشت و مساله‌ خودمختاري كردستان در چارچوب ايران آزاد و حقوق حقه ساير خلقها نامشخص مي‌باشد»، اعلام كردند كه در همه‌پرسي تعيين نوع نظام شركت نمي‌كنند.16 در مقابل علاوه بر امام‌خميني و كليه تشكلهاي مذهبي كه خواهان راي‌دادن به جمهوري اسلامي بودند، ازيك‌سو برخي تشكلهاي غيرمذهبي مانند حزب توده، حزب خلق مسلمان و پان‌ايرانيستها و سازمان فرهنگيان جبهه ملي ايران و هيات دبيران كنفدراسيون جهاني محصلين و دانشجويان و گروههاي روشنفكران يهودي ايران و زرتشتيان ايران اعلام كردند به جمهوري اسلامي راي مي‌دهند17 ازسوي‌ديگر مراجعي چون مرحوم آيت‌الله گلپايگاني و مرحوم آيت‌الله خوئي، ضمن اعلام راي مثبت خود به جمهوري اسلامي، از مردم نيز خواستند به جمهوري اسلامي راي دهند18 در چنين جو متشنج، استقبال مردمي به حدي بود كه مجريان انتخابات در بسياري از شهرستانها با كمبود ورقه راي روبرو شدند. امام نيز در دوازدهم فروردين كه نتايج آرا مشخص گرديد، اين روز را نخستين صبحگاه حكومت عدل اعلام كردند و آن را از بزرگترين اعياد ملي و مذهبي كشور به‌شمار آوردند. با وجود مخالفتها و مزاحمتهاي فراوان، 2/98 درصد مردم به جمهوري اسلامي راي دادند؛ چيزي كه همگان و به‌ويژه اعضاي دولت موقت را متحير ساخت. بازرگان پيش از آن گفته بود كه در يك ديدگاه خوشبينانه حدود هفتادوپنج الي هشتاددرصد مردم به جمهوري اسلامي راي خواهند داد.19 خود او بعدها در جواب كساني كه مي‌گفتند در اين انتخابات تقلبهايي صورت گرفته است، گفت: «اين انتخابات صددرصد آزاد و داوطلبانه صورت گرفت و دولت موقت و شخصيتها و جمعيتهاي موثر كسي را تهديد نكردند، امام هم نه تكليف شرعي وضع كردند و نه فتوايي دادند، بلكه مردم با پاي خودشان به حوزه‌ها رفتند و به‌دست خودشان راي مثبت به صندوقها ريختند.»20 نتيجه اين‌كه: همه‌پرسي با 20054834 راي موافق و 367604 راي مخالف از مجموع 20422438 راي اخذشده، 2/98 درصد به نفع جمهوري اسلامي پيشنهادشده از سوي امام‌خميني(ره) بود. اين اولين صحنه مسابقه جدي بين نيروهاي سياسي بود كه در آن نيروي مذهبي پيروز ميدان شد. روز برگزاري رفراندوم، يعني دوازدهم فروردين، به‌نام روز جمهوري اسلامي ايران نامگذاري گرديد و مقرر شد قانون‌اساسي جديد با توجه به مشخص‌شدن شكل حاكميت سياسي كشور تهيه و تدوين گردد. پي‌نوشت‌ها -------------------------------------------------------------------------------- 1 ــ صحيفه نور، جلد 5، تهران، مركز مدارك فرهنگي انقلاب اسلامي، 1361، ص147 2 ــ غلامرضا خواجه‌سروي، رقابت سياسي و ثبات سياسي در جمهوري اسلامي ايران، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1382، ص233 3 ــ روزنامه اطلاعات، شماره 15802، 16/12/1357، ص8 4 ــ غلامرضا خواجه‌سروي، همان، صص234ــ233 5 ــ عباسعلي عميدزنجاني، مباني فقهي كليات قانون‌اساسي جمهوري اسلامي ايران، تهران، بي‌تا، ص104 6 ــ روزنامه اطلاعات، شماره 15708، 22/12/1357، ص2 7 ــ در جستجوي راه از كلام امام، دفتر يازدهم، نشر اميركبير، تهران، 1364، ص175 8 ــ صحيفه نور، همان، ص207 9 ــ مرتضي مطهري، پيروان انقلاب اسلامي، تهران، نشر دفتر فرهنگ اسلامي، 1360، ص78 10 ــ خيرالله اسماعيلي، دولت موقت، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1380، ص112 11 ــ روزنامه اطلاعات، شماره 15816، 6/1/1358، ص2 12 ــ همان، شماره 15806، 21/12/1357، ص2 13 ــ غلامرضا خواجه‌سروي، همان، صص238ــ237 14 ــ روزنامه اطلاعات، شماره 15798، 12/12/1357، ص7 15 ــ غلامرضا خواجه‌سروي، همان، ص240 16 ــ روزنامه اطلاعات، شماره 15816، 8/1/1358، صص8ــ1 17 ــ همان، ص8 18 ــ همان، شماره 15817، 9/1/1358، ص2 19 ــ خيرالله اسماعيلي، همان، ص113 20 ــ مهدي بازرگان، انقلاب ايران در دو حركت، تهران، نهضت آزادي ايران، 1362، ص176 به نقل از : نشريه « زمانه » منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 41

نقد كتاب «خاطرات يك شورشي ايراني»

نقد كتاب «خاطرات يك شورشي ايراني» كتاب « خاطرات يك شورشي ايراني » به قلم مسعود بني صدر در تابستان سال 1384در پاريس و در شمارگان 500 نسخه به بازار كتاب عرضه شد . اين كتاب نخست به زبان انگليسي به رشته تحرير درآمد و سپس توسط آقاي فرهاد مهدوي به فارسي ترجمه شد . كتاب داراي 516 صفحه و توسط انتشارات خاوران طبع و منتشر شده است . مسعود بني‌صدر نويسنده كتاب در سال 1332 در تهران متولد شد. وي پس از پايان تحصيلات ابتدايي و متوسطه، در سال 1350 وارد دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) گرديد و در همان سال نيز ازدواج كرد؛ خرداد 1355 راهي انگليس شد تا تحصيلات خود را در مقطع فوق‌ليسانس ادامه دهد؛ تير ماه 1357 در رشته مهندسي رياضيات از دانشگاه ردينگ فارغ‌التحصيل شد و موفق به اخذ پذيرش از دانشگاه نيوكاسل براي ادامه تحصيل در مقطع دكتري گرديد. در اين زمان با توجه به اوج‌گيري نهضت انقلابي عليه رژيم شاه، بني‌صدر براي نخستين بار با سازمان مجاهدين خلق از طريق مطالعه جزوات و كتاب‌هاي آن آشنا گرديد. وي تير ماه 1358 با ناتمام گذاردن تحصيلاتش به ايران بازگشت و پس از چندي به عنوان هوادار به سازمان مجاهدين پيوست و در برخي تظاهرات آنها شركت جست. بني‌صدر اواخر همين سال مجدداً به انگليس رفت و با ورود به انجمن دانشجويان مسلمان در نيوكاسل، رسماً به سازمان مجاهدين خلق ملحق شد. بهمن 1359 وي به عنوان يكي از اعضاي شوراي اصلي انجمن در شمال شرق انگليس و اسكاتلند انتخاب شد و بر حجم فعاليت‌هاي خود در جهت اهداف سازمان مجاهدين افزود. به دنبال شورش مسلحانه سازمان از 30 خرداد 60 و خروج از كشور، بني‌صدر مسئوليت كليه سمپات‌هاي سازمان در انگليس را برعهده گرفت، اما در پي انتقادي كه به سازمان وارد آورد از انجمن اخراج گرديد و لذا شخصاً مبادرت به راه‌اندازي تشكيلاتي تحت عنوان «انجمن سعادتي» به همراه تني چند از هواداران سازمان كرد. وي پس از چندي مجدداً به انجمن دانشجويان مسلمان پيوست و مسئوليت دفتر بخش مالي اجتماعي آن در لندن برعهده او گذارده شد. با آغاز «انقلاب ايدئولوژيك» طراحي شده توسط مسعود رجوي از اواخر سال 1364، بني‌صدر نيز در طول اجراي فازهاي مختلف آن به انتقاد از خود پرداخت و براي مقبول واقع شدن انقلابش از نظر مسئولان سازمان، سخت‌ترين فشارهاي روحي و رواني را پذيرا گشت. وي سپس به معاونت نفر اول انجمن در انگليس منصوب شد و در سازمان‌دهي فعاليت نيروهاي سازمان در اين كشور، به صورت جدي‌تري شركت جست. به دنبال آن، بني‌صدر وارد بخش ديپلماسي اروپايي سازمان گرديد و از فروردين 1366 مسئوليت سازمان در كشورهاي بلژيك، هلند و سوئيس نيز بر عهده وي قرار گرفت. بني‌صدر رياست هيئت اعزامي سازمان مجاهدين را به كنفرانس سالانه سازمان بين‌المللي كار در خرداد 1366 عهده‌دار بود و اواخر همين سال از سوي سازمان همزمان با برگزاري مجمع عمومي سازمان ملل، به نيويورك اعزام گرديد. چندي بعد مسئوليت سازمان در كشورهاي فرانسه و ايتاليا نيز به وي واگذار گرديد. در پي تصميم سازمان به انجام عمليات نظامي در سال 67، بني‌صدر بدون كمترين آموزش نظامي در عمليات آفتاب شركت جست. وي همچنين در عمليات فروغ جاويدان در مرداد سال 1367 فرماندهي يك گردان را برعهده داشت كه در همان مراحل اوليه به شدت مجروح شد و به خاك عراق منتقل گرديد. پس از بهبود، بني‌صدر به عنوان معاون مسئول مجاهدين و مسئول قسمت ديپلماسي به پاريس اعزام شد و در همين حال سرپرستي دفتر شوراي ملي مقاومت را نيز برعهده گرفت. در مهرماه 1368 او به عضويت «كميته مركزي» درآمد و سپس در دبيرخانه كميته روابط خارجي سازمان تحت مديريت محدثين به فعاليت‌هاي خود ادامه داد. وي در بهمن 1370 به عنوان نماينده سازمان به جلسه كميته حقوق بشر در ژنو اعزام گرديد و چندي بعد به عنوان نماينده سازمان و شوراي ملي مقاومت در آمريكا فعاليت خود را در اين كشور آغاز كرد. بني‌صدر در سال 1371 به عضويت شوراي ملي مقاومت درآمد. در سال 1374 مسئوليت نگارش کتابي با عنوان «بريده‌ها» بر عهده بني‌صدر گذارده مي‌شود كه وي طي مدت 6 ماه آن را به انجام مي‌رساند، اما اين كتاب هيچ‌گاه از سوي سازمان مجاهدين منتشر نمي‌گردد. در 15 تير ماه 1375، بني‌صدر در آخرين نامه‌اش به سازمان استعفاي خود را از شوراي ملي مقاومت و تصميم به ترك سازمان را به اطلاع رجوي مي‌رساند. او در نخستين روز از اسفند 1375 طي گفت‌وگويي تلفني به رجوي اعلام مي‌كند براي هميشه سازمان را ترک گفته است. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب« خاطرات يك شورشي ايراني » را مورد نقد و بررسي قرار داده است . باهم اين نقد را مي خوانيم . * * * سازمان‌ها و تشكل‌هاي سياسي فراواني را مي توان يافت كه در طول مسير خود دچار انحراف از انديشه‌ها، اهداف و خط‌مشي اوليه شده باشند اما شايد كمتر نمونه‌اي را بتوان مشاهده كرد كه شدت،‌ عمق و دامنه استحاله آن همچون سازمان مجاهدين خلق باشد؛ لذا بررسي علل و عوامل بروز اين تغيير و تحولات عميق در سازماني كه از داعيه‌داري مبارزه با امپرياليسم و در رأس آن آمريكا، كار خود را آغاز كرد و تا حضيض دريوزگي به پيشگاه كاخ سفيد و حتي تن دادن به جيره خواري عنصر منفوري چون صدام و قرار گرفتن كنار ارتش بعث در تهاجم به خاك ميهن و به شهادت رساندن مدافعان اين سرزمين سقوط كرد، نكته‌هايي بس گرانقدر در بر خواهد داشت. در اين حال آنچه بر جذابيت مطالعه اين مسير پر پيچ و خم مي‌افزايد، دقت نظر در نحوه عملكرد رهبريت سازمان مجاهدين پس از دستگيري و اعدام بنيانگذاران و مركزيت نخستين آن در سال 1350، به ويژه در دوران حاكميت مسعود رجوي بر اين سازمان است. خوشبختانه در كنار اسناد و مدارك فراواني كه راجع به سازمان مجاهدين وجود دارد، انتشار خاطرات اعضاي سابق آن، كمك بسيار مؤثري در شناخت ماهيت دروني اين سازمان و شيوه‌ها و ترفندهاي رهبريت پس از انقلاب آن در راهبرد تشكل و نيروهاي تحت امر خود و كشانيدن آنها به سمت و سوي مطلوب نظر خويش، به شمار مي‌آيد. ازجمله جديد‌ترين اين خاطرات متعلق به مسعود بني‌صدر است كه در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي، با سازمان مجاهدين هنگام تحصيل در انگلستان آشنا شد و پس از بازگشت به كشور، در فضاي سياسي پرالتهاب سال 58 به آن پيوست و مدت بيست سال از عمر خويش را در خدمت اين سازمان به سر برد و به پست‌ها و مقامات بالايي نيز در آن دست يافت، از جمله مسئوليت سازمان در چند كشور اروپايي و آمريكا، نماينده سازمان در برخي مجامع و كنگره‌هاي بين‌المللي و نيز عضويت شوراي ملي مقاومت. برخورداري از چنين موقعيت‌هايي در سازمان، مسعود بني‌صدر را در جايگاهي قرار مي‌دهد كه پس از آشكار شدن تصميم وي به جدايي از آن، مسعود رجوي را كه آن زمان خود را در مقام خدايگاني جاي داده بود وادار مي‌سازد شخصاً با وي تماس گيرد و با التماس از او بخواهد تا از اين تصميم خود منصرف گردد و حتي در مقابل اصرار اين عضو بلندپايه فعال بر جدايي از سازمان و معرفي وي به عنوان يك «بريده»، عاجزانه اظهار دارد: «ما چگونه مي‌توانيم بگوييم كه تو بريده‌اي؟ همه تو را مي‌شناسند و اين گفته را نخواهند پذيرفت.»(ص515) با اين همه،‌ مسعود بني‌صدر تلاش 20 ساله خود را در اين راه كه با تحمل مشقات و مرارت‌هاي بسياري نيز همراه بوده است، چيزي جز تباه شدن عمرش به حساب نمي‌آورد و آن را در نخستين جمله از كتابش به خوانندگان اعلام مي‌دارد: «اين داستان زندگي من است، از «صفر» هنگامي كه چشم به جهان گشودم، تا «صفر»، آن‌گاه كه مجاهدين را ترك گفتم.»(ص7) بي‌ترديد اين «باخت بزرگ» محصول يك انتخاب اشتباه است و نويسنده با اعتراف به هدر رفتن دو دهه از عمرش در ديباچه كتاب، بيش از هر چيز بر اهميت «انتخاب» در زندگي انسان‌ها انگشت مي‌گذارد، چرا كه عدم دقت كافي در آن، چه بسا راهي بي‌بازگشت را در پيش روي فرد قرار دهد و نه تنها دو دهه، بلكه تمامي عمر يك انتخابگر ناهوشيار را به فنا بکشاند. در سراسر تاريخ كم نبوده‌اند كساني كه در پايان راه خويش، طعم تلخ بازندگي و خسران را با تمام وجود احساس كرده‌اند و بر عمر از دست رفته اشك حسرت ريخته‌اند. بدين لحاظ است كه خواننده كتاب پس از وقوف بر نوع نگاه نويسنده به گذشته‌ خويش، درصدد برمي‌آيد كه تفكرات، ديدگاه‌ها و رفتارهاي اين فرد نادم را هنگام گام نهادن در ابتداي اين مسير خسارت‌بار مورد بررسي قرار دهد. توضيحات مفصل نويسنده راجع به خاستگاه اجتماعي و فرهنگي خانواده خود و همسرش حاكي از آن است كه تا زمان آشنايي با سازمان مجاهدين، فارغ از مسائل سياسي بوده است و حتي سال‌هاي حضور در دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) نيز به دليل فضاي خاص حاكم بر اين دانشگاه، موجب نشد تا وي در تماس با اين‌گونه مسائل قرار گيرد: «بر خلاف دانشجويان ساير دانشگاه‌هاي ايران، دانشجويان دانشگاه ملي چندان تمايلي به فعاليت‌هاي سياسي نشان نمي‌دادند. از اين رو، وقتي دانشجويان دانشگاه تهران يا دانشگاه صنعتي در اعتصاب به سر مي‌بردند و تعدادي از دانشگاه‌ها تعطيل بود، دانشگاه ما همچنان باز بود و اوضاع به صورت عادي در آن جريان داشت.»(ص 85) البته عزيمت به انگلستان براي ادامه تحصيل موجب مي‌شود تا نويسنده در فضاي سياسي‌تري قرار گيرد و ابتدا با انديشه‌هاي دكتر علي‌شريعتي و به دنبال اوج‌گيري نهضت انقلابي امام خميني در داخل كشور، با سازمان مجاهدين خلق آشنا گردد. اما از فحواي خاطرات وي مي‌توان دريافت كه اين آشنايي‌ها تا زماني كه وي در آستانه پيوستن به سازمان به عنوان هوادار قرار مي‌گيرد، به هيچ وجه عميق نبوده است. وي در فرازي از كتابش به تشريح سطح اطلاعات سياسي خود و امثال خود مي‌پردازد كه گوياي مسائل بسياري است: «اعضاي مجاهدين در لندن توسط احمد از ما خواستند كه كميته‌ي هواداران نيوكاسل را تشكيل بدهيم. من شناخت چنداني نسبت به مجاهدين نداشتم، اما به نظر مي‌رسيد فلسفه آن‌ها با شريعتي تفاوتي ندارد... يك بار دوست قديمي ما بهزاد آمد تا پيش ما بماند. اين مد روز بود كه همه ما خود را به يك سازمان سياسي مشخص منتسب كنيم. بهزاد خود را هوادار فدائيان معرفي كرد. براي اولين بار ما درباره اعتقادات‌مان بحث و مجادله كرديم، البته هيچ‌يك از ما اطلاع چنداني از چيزي كه از آن دفاع مي‌كرديم نداشتيم... او گفت اين فكر خوبي است كه قصد داريد از مجاهدين هواداري بكنيد، مجاهديني كه به فدائيان نزديك هستند و به سوسياليسم و كمونيسم اعتقاد دارند... او مرا متهم كرد كه «چيز زيادي درباره مجاهدين نمي‌داني، بنابراين چگونه مي‌تواني از آن‌ها هواداري كني؟» او درست مي‌گفت... براي برطرف كردن كمبودهايم در زمينه‌ي آگاهي، بر آن شدم تا هر چه بيشتر كتاب‌هاي مجاهدين، از جمله تكامل و راه انبيا راه بشر را تهيه كنم.»(ص121) نيك پيداست كه شرايط و فضاي ملتهب سياسي ناشي از آغاز حركت انقلابي مردم عليه رژيم شاه و افزايش تحركات و تبليغات گروه‌هاي مختلف سياسي در آن شرايط، نقش بسيار مهمي در قرار گرفتن افراد در حلقه چنين گروه‌هايي ايفا كرده است، بي‌ آن كه غالب آنان شناخت و درك عميقي از اهداف و تفكرات سازمان‌هاي پيوسته به آن داشته باشند. همان‌گونه كه نويسنده نيز اذعان داشته، انتساب به يك سازمان سياسي مشخص، در چنان اوضاع واحوالي به يك «مد روز» تبديل شده بود، به طوري كه كمتر افرادي يافت مي‌شدند كه از اين مد پيروي نكنند. اما نكته مهم اينجاست كه ورود به عرصه روابط سازماني هرچند در ابتدا به دليل جذابيت‌هاي خاص آن، به صورتي داوطلبانه صورت مي‌گيرد، اما پس از جذب شدن در سازمان، خروج از آن به هيچ‌وجه به سادگي امكان‌پذير نخواهد بود. به ويژه در سازمان‌هايي كه مشي مخفيانه را براي فعاليت‌هاي خود برمي‌گزينند. نكته ديگري كه نويسنده در مورد پيوستن خود به سازمان مجاهدين بيان مي‌كند و جا دارد مورد توجه قرار گيرد، برخوردي است كه بين تظاهر كنندگان در حمايت از محمدرضا سعادتي و عده‌اي از مخالفان سازمان- كه از آنها به عنوان چماق‌داران ارتجاع نام مي‌برد- در سال 58 صورت مي‌گيرد: «علي‌رضا به ما گفت تظاهراتي هست به پشتيباني از سعادتي... در ادامه تظاهرات ما مي‌ديديم و احساس مي‌كرديم افراد ديگري نيز در اطراف‌مان و در حاشيه خيابان هستند. از طريق نجواي تظاهر كنندگان متوجه شديم كه آن‌ها چماق‌داران ارتجاع‌اند... به تدريج كه به كاخ دادگستري نزديك مي‌شديم، آن‌ها حملات خود را شروع كردند... من فكر مي‌كنم آن چماق‌‌داران...آخرين مبلغاني بودند كه مرا به دامان مجاهدين پرتاب كردند.»(ص134) البته آقاي مسعود بني‌صدر در بيان اين ماجرا تنها به تشريح بخشي از مسائل آن هنگام اكتفا كرده و در نهايت دست به نتيجه‌گيري زده است. واقعيت آن است كه وي بر اساس آنچه در خاطراتش آمده، به هنگام حضور در انگليس، جذب سازمان شده بود. از سوي ديگر ايشان با طرح يك جانبه مسائل، سازمان را در آن زمان در موضع حقانيت و مظلوميت قرار مي‌دهد و از اين بابت تا حدود زيادي از مسئوليت خويش در پيوستن ناآگاهانه به آن مي‌كاهد. سازمان مجاهدين پس از فروپاشي رژيم پهلوي، تحت رهبري مسعود رجوي با هدف مصادره انقلاب به نفع خويش اگرچه به ظاهر داعيه همراهي با رهبري انقلاب را داشت، اما دست به اقداماتي زد كه ماهيت آنها از نظر آگاهان سياسي مخفي نبود. تأكيد بر ضرورت فروپاشي و انحلال ارتش از يك سو و جمع‌آوري اسلحه و تشكيل ميليشيا از سوي ديگر، تلاش در جهت ايجاد دوگانگي در رهبري جامعه از طريق قرار گرفتن در پشت سر آيت‌الله طالقاني، حفظ و گسترش خانه‌هاي تيمي و استمرار فعاليت‌هاي مخفي خود در دوران پس از انقلاب و استقرار يك رژيم مردمي و اسلامي در كشور و نيز ارتباطات نامتعارف با كشورهاي خارجي كه دستگيري محمدرضا سعادتي نيز دقيقاً در همين راستا صورت گرفت، ازجمله مسائلي بود كه موجب گرديد حساسيت جامعه بر روي اين سازمان افزايش يابد. اين در حالي بود كه تحركات تنش‌زا و بعضاً مسلحانه احزاب و گروه‌هاي مختلف سياسي و منطقه‌اي عموماً با رويكرد چپ از يك سو و طرح‌ها و توطئه‌هاي آمريكا و انگليس از سوي ديگر، دست به دست هم داده و تهديداتي جدي را متوجه انقلاب اسلامي و نظام نوپاي جمهوري اسلامي ساخته بودند و اين همه، فضاي سياسي كشور را به شدت ملتهب و متشنج مي‌ساخت. در چنين اوضاع و احوالي طبعاً قاطبه مردم مسلمان ايران كه انقلاب اسلامي را به مثابه دستاوردي گرانبها و حاصل قرن‌ها انتظار و تلاش به حساب مي‌آوردند، در مقابل تهديدات مختلف دست به مقاومت و مقابله مي‌زدند. بنابراين درگيري‌هايي كه در صحن جامعه به وقوع مي‌پيوست و نويسنده نيز به يك مورد آن اشاره دارد، از زمينه‌هايي برخوردار بود كه بدون اشاره به آنها، نمي‌توان قضاوت درستي در موردشان به عمل آورد. البته اين سخن به معناي مهر صحت زدن بر تمامي اقداماتي كه از سوي برخي از گروه‌هاي طرفدار انقلاب در اين برهه از زمان صورت گرفته است، نيست، بلكه قصد، بيان اين نكته است كه اين گونه رفتارها و اقدامات را بايد در ظرف زماني خاص خود و زمينه‌ها و شرايط آن هنگام مورد بررسي و قضاوت قرار داد. همچنين اين واقعيت را نمي‌توان در كنار واقعيت‌هاي فراوان ديگر ناديده گرفت كه برخوردهاي خياباني مورد اشاره نويسنده، به هر حال تأثيراتش را بر هواداران سازمان مجاهدين بر جاي مي‌گذارد و موجبات تحكيم احساسات آنها به اين سازمان را فراهم مي‌آورد. اتفاقاً همين مسئله موجب شده بود تا رهبران و گردانندگان اين سازمان به شدت مشتاق چنين درگيري‌هايي باشند و سعي كنند به طرق مختلف زمينه‌هاي بروز آن را فراهم آورند. به عنوان نمونه، در حالي كه ارتباط محمدرضا سعادتي با مأمور كا‌.گ.‌ب شوروي محرز بود و اسناد و مدارك متقن آن وجود داشت و اساساً وي ضمن يكي از همين ملاقات‌ها و تبادل اطلاعات و اسناد دستگير شده بود، رهبران سازمان مرتباً از وي به عنوان يك قهرمان ملي و «زنداني سياسي» نام مي‌بردند و راهپيمايي‌ها و ميتينگ‌هاي مختلفي در حمايت از او برگزار مي‌كردند كه طبعاً احتمال درگيري و تنش در آنها بسيار بالا بود. گذشته از اين، اعترافات برخي از «بريده‌»هاي از سازمان در سال‌هاي اخير حاكي از آن است كه اقدامات سازمان براي «مظلوم‌نمايي» گاه تا حد جنون‌آميزي، پيش مي‌رفت و برخي از اعضا توسط نيروهاي سازمان مورد ضرب و جرح يا حتي تحت شكنجه‌هاي شديد قرار مي‌گرفتند تا امكان بهره‌گيري از آنها به عنوان سند مظلوميت سازمان فراهم آيد و حتي زمينه‌هاي عيني و ذهني براي هواداران آن به منظور ورود به فاز ترور و اقدامات مسلحانه و خرابكارانه ايجاد شود: «خيلي از بچه‌هاي قديم بخاطر بالا رفتن جو خفقان احساس مي‌كردند كه سازمان قصد سر به نيست كردن آنها را دارد. يكي از اين افراد مجيد دادوند معروف به جواد قندي بود. وي نزد ما آمد و از يك راز پرده برداشت كه من تا آن لحظه از آن خبر نداشتم. گفت حال كه من از سازمان جدا شده‌ام، احتمال مي‌رود مرا سر به نيست كنند ولي من يك راز دارم كه تا به حال به كسي نگفته‌ام. به شما مي‌گويم كه در آينده براي مردم بگوييد. گفت اين واقعه مربوط به فاز سياسي است و در مورد برادرم و خودم مي‌باشد. حميد دادوند برادر مجيد دادوند در 1360- 1359 عضو سپاه پاسداران ايلام بود... مجيد از سازمان پيام دريافت كرده بود وقتي حميد در خواب است اسلحه ژ-3 او را بدزدد... هدف سازمان اين بود كه حميد را تنبيه نمايد و موقعيت او را در بين نفرات سپاه خراب و خدشه‌دار كند. وقتي كه سازمان مجاهدين متوجه مي‌شوند كارشان نتيجه مطلوب نداشته و مسئله به روزنامه‌هاي سراسري كشيده مي‌شود و سازمان مجاهدين مورد اتهام قرار مي‌گيرد به فكر چاره افتادند. چند نفر از كميته مركزي و دفتر سياسي براي منحرف كردن حركت سپاه دست به كار مي‌شوند و به انجمن جوانان مسلمان ايلام دستور مي‌دهند اول مجيد «جواد قندي» را در محل انجمن با كابل مورد شكنجه قرار دهند و سپس او را در خيابان خيام در مقابل خانه يك حزب‌اللهي معروف ايلام ببرند و با تيغ موكت‌بري او را مجروح كنند. اين كار از اول تا به آخر توسط جلال كيائي انجام مي‌گيرد. مجيد دادوند نقل مي‌كرد وقتي جلال به او كابل مي‌زد اشك مي‌ريخت. جلال پس از شكافتن شكم مجيد با تيزبر دچار تناقض مي‌شود... مجيد اظهار داشت كه دستور دهنده اصلي اين طرح محمد حياتي و مسعود رجوي بودند كه در نتيجه آن من تا چند قدمي مرگ رفتم و ضمناً هنوز هم از ناحيه طحال رنج مي‌برم.»(محمدرضا اسكندري، بر ما چه گذشت...(خاطرات يك مجاهد)، فرانسه، انتشارات خاوران، 1383، صص7-126) به هرحال مسعود رجوي و همراهانش در مركزيت سازمان مجاهدين خلق توانستند به طرق مختلف ازجمله با شعارهاي تند ضد آمريكايي و ضد امپرياليستي و حتي متهم ساختن نظام به عدم مقابله جدي با امپرياليسم و نيز ايجاد جاذبه‌هاي كاذب فعاليت در يك تشكيلات نيمه مخفي و گرد آوردن جوانان درخانه‌هاي تيمي و سازمان‌دهي آنها در گروه‌هاي مختلف با مسئوليت‌هاي گوناگون، هواداراني براي خود دست و پا كنند و در نهايت آنها را به فاز نظامي و شورش مسلحانه وارد سازند. البته از آنجا كه مسعود بني‌صدر در اواسط سال 58 بنا به توصيه يكي از اعضاي سازمان، ايران را به قصد ادامه تحصيل در انگلستان و كمك به اعضاي سازمان در اين كشور ترك مي‌كند، راجع به مسائل اين برهه در داخل كشور كمتر سخن گفته است، اما پيگيري خاطرات ايشان در خارج از كشور و استمرار همراهي وي با سازمان تا سال 1375، حاوي نكات درخور توجهي است كه به آنها مي‌پردازيم. نخستين نكته‌اي كه جا دارد آن را مورد بررسي قراردهيم، قرار گرفتن نويسنده در اختيار «سازمان» است. به عبارت ديگر، وي با پيوستن به سازمان مجاهدين خلق، سلطه سازماني اين تشكل سياسي و نظامي را بر خود مي‌پذيرد و وارد جريان و مسيري مي‌شود كه ديگر به سادگي امكان گسست از آن وجود ندارد. به طور كلي، سازمان مجاهدين خلق به دليل آن كه فعاليتش از همان ابتداي تشكيل، مخفيانه و پنهاني بود، به مرور زمان از لحاظ دستيابي به روش‌ها و شيوه‌هاي تسلط بر اعضاي خود - كه يك اصل اساسي در فعاليت‌هاي مخفيانه است- پيشرفت قابل توجهي يافت و در آن سرآمد دوران گرديد؛ به اين ترتيب هنگامي كه نويسنده پس از بازگشت به لندن خود را به نماينده سازمان معرفي مي‌كند، بلافاصله در چارچوب روش‌هاي موجود، تلاش مي‌شود تا در نخستين مرحله، وي به لحاظ فكري كاملاً در اختيار سازمان قرار گيرد: «من با حسين نماينده مجاهدين ملاقات كردم... او توضيح داد كه به عنوان يك هوادار سازمان، من بايستي خطي را دنبال كنم كه نمايندگان مجاهدين مي‌گويند. اين با آن‌چه كه من در مقالات خوانده بودم همخواني نداشت... از آن زمان من به عنوان هوادار سازمان مجاهدين شناخته شدم و به جاي تفسير سياست‌هاي مجاهدين از طريق مقالات‌شان، بايستي با محسن، دانشجويي در ليدز كه مسئول من بود مشورت مي‌كردم. بعداً متوجه شدم كه او مسئول همه‌ي هواداران مجاهدين در شمال بريتانيا است.»(ص144) البته بديهي است هر حزب و گروه سياسي، داراي تفكر و مرام خاصي است كه در قالب كتاب‌ها، مقالات و جلسات سخنراني يا كلاس‌هاي آموزشي و توجيهي، آن را به اعضا و هواداران خود آموزش مي‌دهد، اما آن‌چه در سازمان مجاهدين از همان ابتدا رخ داد، محصور شدن اعضا در يك چارچوب بسته تفكر سازماني بود، به طوري كه كتابها و مقالات و مطالب خاصي به عنوان منابع مورد مطالعه قرار مي‌گرفت و ذهن و شخصيت اعضا در اين چارچوب معين و مشخص تكوين مي‌يافت. البته بايد گفت رهبران نخستين سازمان بر پايه نيازي كه به تقويت مباني فكري و عقيدتي اعضا احساس مي‌شد، چنين روش و رويه‌اي را بنيان نهادند. به گفته حسين روحاني، از نخستين اعضاي مركزيت سازمان، پس از جدا شدن حسين نيك‌بين (عبدي) در اوايل سال 47 از سازمان مجاهدين كه يكي از سه عضو بنيانگذار اين سازمان به شمار مي‌آمد، «نظر رهبري آن روز سازمان و بخصوص شخص محمد حنيف‌نژاد، اين بود كه عامل اصلي كناره‌گيري عبدي از سازمان و مبارزه و روي آوردن به يك زندگي عادي، همانا ضعف ايدئولوژيك او مي‌باشد» و لذا «در همين رابطه بود كه به پيشنهاد محمد حنيف‌نژاد، در سال 1347، گروهي تحت عنوان «گروه ايدئولوژي» مركب از خود وي و علي ميهن‌دوست و حسين روحاني تشكيل گرديد تا در سايه‌ي مطالعه و بحث جمعي، وظيفه‌ي تدوين مباحث و متون ايدئولوژي سازمان را عهده‌دار گردد.»(حسين احمدي روحاني، سازمان مجاهدين خلق ايران، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384، ص 28) تكرار اين نكته ضرورت دارد كه شايد نتوان به تشكيل چنين گروهي در درون سازمان با توجه به شرايط آن هنگام، خرده و اشكالي گرفت و چه بسا بايد آن را في‌نفسه اقدامي لازم و مفيد نيز به شمار آورد، اما از آنجا كه الزامات و مقتضيات سازماني تأثيرات خود را به مرور زمان‌ بر اين مسئله بار مي‌كند، به تدريج شاهد سوق يافتن روند جريانات دروني سازمان به سمت و سويي هستيم كه چندان مطلوب نيست و زمينه را براي بروز بسياري از خطاها و انحرافات بعدي مهيا مي‌سازد. در واقع اتفاقي كه در سازمان روي مي‌دهد آن است كه به تدريج برخي از اعضاي بلندپايه آن، علاوه بر موقعيت برتر سازماني داراي ويژگي و برجستگي فكري و ايدئولوژيك نيز مي‌گردند و اين مسئله در چارچوب روابط سازماني- آن هم سازماني كه روش مخفي را براي خود برگزيده و در حال ورود به فاز عمليات مسلحانه است - باعث مي‌شود تا همان‌گونه كه فرامين و دستورات عملياتي از بالا به پايين صادر مي‌گرديد، جريان فكر و انديشه نيز همين مسير را بپيمايد. البته پرواضح است كه ابتدا به دليل به وجود آمدن علقه‌هاي عاطفي و فكري ميان اعضاي پايين دست با رهبران سازمان، پذيرش فكر و انديشه ارائه شده از بالا، به هيچ‌‌وجه جنبه اجباري و تحميلي ندارد و كاملاً بر مبناي عشق و اقناع صورت مي‌پذيرد، اما حتي در اين شرايط نيز خواه‌ ناخواه محصور بودن در روابط سازماني موجب مي‌شود تا اعضا در حوزه انديشه نيز شكل و شمايلي سازماني بيابند و نوعي حالت پذيرش دروني ناخودآگاه بر آنها حاكم گردد. اتفاقاً اين مسئله‌اي است كه پس از دستگيري رهبران و كادرهاي سازمان مجاهدين در شهريور 1350 و در پي ريشه‌يابي علت‌هاي اين «ضربه»، مورد توجه نيروهاي سازمان قرار گرفت: «قبل از اين كه سعيد و موسي به اتاق يك بند بيايند، محمد بازرگاني و مجتبي آلادپوش فكرهايي كرده بودند و ريشه‌يابي ضربه شهريور سال 1350 را در غرور حنيف‌نژاد مي‌ديدند... محمد بازرگاني و مجتبي آلادپوش نيز روي تحليل‌شان اصرار مي‌ورزيدند و مي‌گفتند: «ما جايي براي اظهار نظر نداشتيم و تصميمات از بالا گرفته مي‌شد.» بعداً كه علي باكري به بند عمومي آمد... او مي‌گفت: «غروري در كار نبود، بلكه حنيف‌نژاد بسيار خاضع و افتاده بود. منتها روي مسئله‌اي كه همه ما بايستي فكر مي‌كرديم، او فكر بيشتري مي‌گذاشت و ما فكر نمي‌كرديم. وقتي به جلسه وارد مي‌شديم، مي‌ديديم يك سر و گردن از ما جلوتر است و نظرش عملاً بر ما مي‌چربد. نمي‌توان اسم اين را غرور گذاشت... بچه‌هاي دانشجو در برابر ما مثل موم بودند و برخورد فعالي نمي‌كردند. يك بار از چند نفرشان پرسيديم كه شما از كي تقليد مي‌كنيد؟ گفتند: از حنيف‌نژاد و سعيد محسن اما سعيد خودش قبول نداشت از او تقليد شود. پروسه متوقف شدن انتقاد چنين بود كه اين عده چون با كار وسيع ايدئولوژيك روبرو مي‌شدند، خود كم‌بين شده و فكر مي‌كردند كه همه مشكلات را سازمان مي‌داند.»(لطف‌الله ميثمي، آنان كه رفتند (جلد دوم خاطرات لطف‌الله ميثمي) تهران، انتشارات صمديه، 1382، صص 7-56) هنگامي كه در دوران اوليه حيات سازمان و در زمان رهبري شخصيت‌هايي چون محمد حنيف‌نژاد و سعيد محسن كه در صداقت و پاكي طينت آنها نمي‌توان ترديدي داشت، شاهد چنين وضعيتي هستيم، بديهي است كه پس از آنان، با تسلط خطوط فكري و جريان‌هاي سياسي منحرف بر سازمان، چه اوضاع و احوالي در سازمان به چشم مي‌خورد. از جمله بارزترين اين مقاطع در دوران قبل از پيروزي انقلاب، هنگامي است كه تقي شهرام در مركزيت سازمان جا مي‌گيرد و با توجه به تغيير ايدئولوژي‌اش از اسلام به ماركسيسم، تلاش مي‌كند تا سازمان را نيز دنبال خود به اين مسير بكشاند. وي در اواخر سال 1352 با نگارش جزوه‌اي تحت عنوان «جزوه سبز» ابتدا در لفافه، ايده‌ها و تفكرات ماركسيستي خود را به اعضا ارائه مي‌دهد و در سال 1364 نيز با تهيه و تدوين جزوه «تغيير مواضع ايدئولوژيك» رسماً ماركسيست شدن سازمان را اعلام مي‌دارد. البته اين درست است كه بخشي از اعضاي سازمان همزمان با شهرام به صورت داوطلبانه رو به ماركسيسم آورده بودند، اما اين را نيز نبايد ناديده گرفت كه اعلام ماركسيست شدن سازمان در واقع به مثابه يك دستور سازماني براي تمام اعضا بود تا عقايد پيشين خود را به كناري نهند و در يك «انقلاب ايدئولوژيك» ماركسسيم را به عنوان عقيده و تفكر جديد خويش بپذيرند. تخلف از اين دستور سازماني در يك سازمان مخفي با مشي مسلحانه، مجازاتي جز مرگ نداشت، كما اين كه مجيد شريف واقفي (عضو مركزيت سه نفره وقت سازمان در كنار تقي شهرام و بهرام آرام) و مرتضي صمديه لباف به دليل مقاومت در برابر آن، جان خويش را در اين راه گذاردند. البته در اين مقطع، سازمان براي آن عده از اعضاي معمولي‌اش كه همچنان بر عقايد اسلامي خويش پاي مي‌فشردند، شاخه‌اي مذهبي تشكيل داد تا در اين شاخه به فعاليت ادامه دهند، اما سير حوادث نشان داد كه تشكيل اين شاخه نيز جز يك تاكتيك براي عبور نيروهاي متدين از اين مرحله نبوده است. احمد احمد كه خود در اين مقطع از اعضاي سازمان بود و از تغيير ايدئولوژيك رهبران آن پيروي نمي‌كرد، پس از بيان شكل‌گيري اين شاخه، به ملاقاتش با يكي از اعضاي آن به نام «فرهاد صفا» اشاره مي‌كند و خاطر نشان مي‌سازد: «فرهاد گفت:«احمد! ما با اين اعلاميه ]تغيير ايدئولوژيك[ ضربه خورديم، هم از اينها]سازمان[ و هم از مسلمان‌ها. زيرا با اين وصف ديگر آنها به ما كمك نخواهند كرد، ولي ما بايد خودمان را حفظ كنيم. الان من، محسن طريقت و محمد اكبري قبول كرده‌ايم كه شاخه مذهبي را حفظ كنيم. البته مسئول تيم ما يك دختر خانم ماركسيست است» !) من دريافتم كه سازمان چه بلايي دارد سر آنها مي‌آورد. براي چند نفر جوان مسلمان مجرد، يك دختر جوان بي‌حجاب را مسئول قرار داده است تا به اين ترتيب به تدريج اساس منطق، فكر، عقيده و مذهب آنها را فرو بريزد»(خاطرات احمد احمد، به كوشش محسن كاظمي،‌ تهران، انتشارات سوره مهر، چاپ چهارم، 1383، ص 367) گفتني است غالب افراد حاضر در اين شاخه نيز به ماركسيسم پيوستند و در ايدئولوژي جديد سازمان مستحيل شدند. در اين حال، افرادي مانند احمد احمد كه همچنان بر موضع اسلامي خويش اصرار مي‌ورزيدند، با خطر مرگ مواجه بودند و سازمان حتي از اين كه آنها را به نوعي در تله ساواك گرفتار سازد، كوتاهي نمي‌كرد (همان، ص 356) و چه بسا برخي از اعضاي عادي را نيز رأساً از سر راه بر مي‌داشت: «پرويز و خسرو (علي و علي‌اصغر ميرزاجعفر علاف) كه با ما در يك خانه تيمي بودند، مواضعشان كاملاً با من منطبق بود... ايرج در جلسه‌اي ضمن تشريح وضعيت نا‌آرام پرويز گفت كه او خائن است و بايد كشته شود و به من پيشنهاد قتل او را داد.»(همان، ص 363) البته پس از امتناع احمد از ترور دوست مسلمان خويش، سازمان به بهانه خارج ساختن او از ايران، وي را سر به نيست ساخت.(همان، ص391) بنابراين در چارچوب روابط سازماني، پس از مدتي، فكر و انديشه حالتي كاملاً اجباري و دستوري به خود مي‌گيرد و شرايط به گونه‌اي درمي‌آيد كه اساساً كسي جرئت مخالفت به خود ندهد و حتي اگر پايبند اعتقادات اسلامي است، به دليل فضاي سنگين ايجاد شده، فرائض ديني خود را در خفا انجام دهد: «در خانه تيمي شيخ‌ هادي، سيد و اصغر ترديد‌هايي در احكام ديني داشتند و نماز نمي‌خواندند. من هم در زيرزمين منزل، دور از چشم كساني كه به نماز اعتقاد ندارند، نماز مي‌خواندم و در خلوت خود مناجات مي‌كردم.»(خاطرات مهندس لطف‌الله ميثمي، ج2، ص 434) نضج‌گيري و نهادينه شدن چنين روش‌ها و سنت‌هايي در سازمان مجاهدين باعث مي‌شود تا بعد از انقلاب هنگامي كه اين سازمان در اختيار مسعود رجوي قرار مي‌گيرد، زمينه بسيار مساعدي براي سلطه ايدئولوژيك بر اعضاي سازمان، در پيش‌روي وي قرار داشته باشد، به ويژه آن كه در اين هنگام با توجه به شرايط دوران اوليه پيروزي انقلاب و شعارهايي كه از سوي رهبريت سازمان سر داده مي‌شد، نيروهاي جوان و عموماً فاقد مطالعه و زيربناي فكري مستحكم بدنه اصلي سازمان را تشكيل مي‌دادند كه كار را براي رجوي در اين زمينه بسيار سهل و آسان مي‌ساخت. بر اين مسائل بايد غرور و تكبر مثال زدني رجوي را نيز افزود كه از سال‌ها‌ پيش زبانزد رهبران سازمان بود و خود وي نيز بعضاً ناگزير از اعتراف بدان شده بود: «در همين دوران بود كه شخصيت مسعود رجوي زير سؤال رفت. از هر طرف هم نقل قول‌هايي مي‌شد. حنيف‌نژاد گفته بود كه غرور مسعود بالاخره ضربه خواهد زد و اين را اعضاي شوراي مركزي شنيده بودند... مسعود كه در آن جمع‌ چهل نفره عرصه را بر خود تنگ ديد، گفت:«نمي‌دانم چرا بيشتر مشهدي‌ها مغرورند و من چهارمين مشهدي هستم كه مغرورم. اولي دكتر شريعتي، دومي جلال فارسي، سومي اميرپرويز پويان»... وقتي او مجبور مي‌شد كه غرورش را بشكند،‌ به دنده ديگري مي‌افتاد؛ گريه،‌ مظلوميت و خود كم‌بيني... نظير وقتي كه در زندان قصر در سال 1351در انتخابات رأي نياورد و احساس كرد جو اكثريت بچه‌ها عليه اوست.»(خاطرات مهندس لطف الله ميثمي، جلد 2، ص 76) به اين ترتيب مسعود بني‌صدر پس از پيوستن به سازمان مجاهدين در چارچوب سنت‌ها و روش‌هايي قرار مي‌گيرد كه از سالها پيش در اين سازمان نضج گرفته است و به ويژه پس از پيروزي انقلاب و شرايط جديد سازمان، با شدت بيشتري از سوي مسعود رجوي پي گرفته مي‌شود. در اين دوران، رهبريت سازمان با تشديد تضادهاي خود با نظام و گردآوري و سازمان‌دهي نيروهاي جوان در خانه‌هاي تيمي، افكار و ايده‌هاي عقيدتي و سياسي‌اش را در كمال سهولت به اذهان اين نيروهاي جوان و فاقد مطالعات و تجربيات سياسي منتقل ساخت؛ لذا همان‌گونه كه در دوران اوليه حيات سازمان، نيروهاي جوان و دانشجويي كه به آن مي‌پيوستند پس از چندي دچار خود كم‌بيني در مقابل رهبران مي‌شدند، در اين دوران نيز اين اتفاق با شدتي به مراتب بيشتر و عميق‌تر روي داد، زيرا در دوران اوليه، شخصيت‌هايي همچون حنيف‌نژاد از هوي و هوس قدرت‌طلبي بري بودند و حتي به خاطر خود كم‌بين شدن اعضاي جديد، دست به انتقاد از خود مي‌زدند، اما در دوران جديد، مسعود رجوي با توجه به غليان ويژگي‌هايي همچون غرور و قدرت‌طلبي در وي، اساساً در پي آن بود تا هر چه بيشتر نيروهاي پيوسته به سازمان را به عارضه خودكم‌بيني مبتلا سازد تا هيچ‌گونه مقاومتي در برابر افكار و ايده‌هاي او از خود نشان ندهند و آنها را همچون وحي مُنزل پذيرا باشند. البته ناگفته‌ نماند كه در اين زمينه، توانمندي قابل توجه رجوي را در سازماندهي نيروها و كنترل و هدايت آنها به نحوه دلخواه خويش، نبايد ناديده گرفت. اين توانمندي بعلاوه حس قدرت‌طلبي و برتري‌جويي كه به حد وفور در او وجود داشت باعث شده بود تا رجوي از همان دوران زندان همواره در پي تكيه ‌زدن بر مسند رهبري جمع باشد و به هيچ عنوان كنار گذارده شدن از چنين موقعيتي را قبول نكند: «بعد كه بهمن بازرگاني به جمع اضافه شد، آن دو با هم همكاري مي‌كردند، اما پس از اين كه عده بچه‌ها زياد شد و تقريباً همگي به زندان آمدند، مسعود تا اندازه‌اي زير سؤال رفت... كساني چون كاظم شفيعيها و فتح‌الله خامنه‌اي معتقد بودند كه رهبري بيرون زندان، ارتباطي با درون زندان ندارد و بايد در رهبري تجديد نظر شود. بچه‌ها ديگر رهبري ثابت را قبول نداشتند. بنابراين انتخاباتي برگزار شد و فتح‌الله ‌خامنه‌اي، كاظم شفيعيها و موسي خياباني براي نوبت اول براي مركزيت زندان انتخاب شدند و مسعود يك رأي آورد... پس از انتخابات، مسعود مي‌گفت: درست است كه اين سه نفر انتخاب شده‌اند، ولي نمي‌توانند از ما صرف‌نظر كنند. بالاخره مسايل امنيتي زندان، برنامه‌ريزي و... را بدون من چگونه مي‌توانند حل و فصل كنند.» (خاطرات لطف‌الله ميثمي، ج2، صص6-195) بر اساس چنين توانمندي‌ها و تمايلاتي، مسعود رجوي موفق شد در شرايط پس از انقلاب نه تنها نيروهاي عادي سازمان را در مقابل خويش به خودكم‌بيني مبتلا سازد، بلكه به سرعت تفوق و حاكميت خود را به ديگر اعضاي قديمي سازمان نيز تحميل كند و رهبريت بلامنازع سازمان را برعهده گيرد. به اين ترتيب سازمان مجاهدين به ابزاري در دستان رجوي تبديل شد تا آن را در جهت تمايلات قدرت‌طلبانه خويش به كار گيرد. همين وضعيت موجب گرديد تا عده‌اي از نيروهاي باسابقه سازمان ازجمله رضا رئيس‌طوسي و جمعي ديگر در اعتراض به قدرت‌طلبي و تكروي رجوي با انتشار اطلاعيه‌اي، روند جدايي از سازمان تحت قيمومت وي را در پيش گيرند. همچنين افرادي مانند مهندس لطف‌الله ميثمي نيز با توجه به شناختي كه از رجوي و افكار و تمايلاتش داشتند، همراهي با او را برنتافتند و مسير خود را جدا ساختند. اما اين همه موجب نشد تا رجوي دست از تعقيب راه و روش قدرت‌طلبانه خويش بردارد بلكه بايد گفت خروج هر عضو باسابقه از سازمان، در حقيقت يك مانع را از سر راه وي برمي‌داشت و آزادي عمل بيشتري به او مي‌داد. به همين لحاظ نيز در مراحل بعدي شاهد آنيم كه رجوي به انحاي گوناگون درصدد حذف نيروهاي قديمي سازمان كه اندكي با وي زاويه پيدا كرده‌اند برمي‌آيد. ورود مسعود بني‌صدر به تشكيلات سازمان مجاهدين در لندن و قرار گرفتن كامل در مناسبات و تعليمات سازماني، به سرعت او را به يك عنصر كاملاً مطيع، فرمانبردار و در عين حال سخت‌كوش تبديل مي‌سازد، به طوري كه گاهي رفتارهاي او و ديگر اعضاي سازمان، حيرت و تعجب خواننده را برمي‌انگيزد. البته ناگفته نماند كه وي در مراحل اوليه و در زماني كه هنوز احساس مي‌كرد مي‌تواند از استقلال رأي در برابر سازمان برخوردار باشد، دست به مقاومت‌هايي مقابل برخي تصميمات زد كه بلافاصله با رويه‌هاي موجود سازمان در قبال اين‌گونه رفتارها مواجه شد: «يك بار در زمان برگزاري تظاهرات در لندن، آشكارا به بسياري از اعضا و هواداران گفته شد كه با ما صحبت نكنند. دوستان قديمي پشتيباني خود را از من دريغ داشتند. يك تن كه ظاهراً از وضعيت من بي‌اطلاع بود، با لبخندي به سمت من آمد اما يكي از سازمان دهنده‌گان، راه را بر او بست. وي مرا نشان داد و گفت: «او خيانت كار است و نبايستي با او صحبت كرد». چنين چيزي تجربه‌يي بس غم‌انگيز و دشوار بود.»(ص186) در واقع نيروهاي پيوسته به سازمان از آنجا كه در همراهي با آن به تعارضي خونين با نظام كشانيده شده بودند، چنانچه چتر حمايتي سازمان از سرشان برداشته مي‌شد، به دليل مواجه شدن با مشكلات مالي و سياسي، به شدت احساس تنهايي و وحشت مي‌كردند. اين مسئله‌اي بود كه رجوي از آن اطلاع داشت و به خوبي نيز از آن بهره مي‌گرفت؛ بنابراين بايكوت افراد و برچسب‌زدن‌هاي تحقيرآميز روشي بود كه مي‌توانست نيروهاي سركش را به سرعت در مقابل رجوي مطيع سازد و آنها را تحت سلطه وي نگه دارد. البته اين به معناي كارآمدي مطلق اين روش نبود، اما به هر حال در مورد نيروهايي همتراز نويسنده - دستكم تا سال‌ها- از اثربخشي بسيار بالايي برخوردار بود. مسعود بني‌صدر در خاطرات خويش اين نكته بسيار مهم را نيز روشن مي‌سازد كه چگونه سازمان رجوي در طول زمان نيروها را از تمامي انديشه‌ها، علايق، وابستگي‌ها، خاطرات، پيوندهاي خانوادگي و حتي قدرت انديشيدن تهي و جاي آنها را با «مسعود و مريم» پر مي‌كند. شيوه‌اي كه سازمان در اين زمينه دنبال مي‌كرد، گردآوردن نيروها در خانه‌هاي تيمي و جدا ساختن آنها از خانواده‌ها و سپس پر كردن اوقات شبانه‌روز اعضا به هر ترتيب ممكن بود، به طوري كه كليه ارتباطات اين افراد كاملاً تحت كنترل و برنامه‌ريزي‌هاي سازماني قرار گيرد. اين روشي بود كه سازمان از همان ابتداي تشكيل پي گرفت، اما از آنجا كه در آن دوران رهبراني سليم‌النفس سكان هدايت اين تشكيلات را برعهده داشتند، آثار و عوارض اين روش آن‌گونه كه بايد نمايان نشدند. پس از دستگيري و به شهادت رسيدن آن رهبران و حاكميت نيروهاي تغيير ايدئولوژي داده بر سازمان، به تدريج مشخص شد كه اين خانه‌هاي تيمي و ضوابط سازماني حاكم بر آن مي‌تواند به ابزاري مناسب براي تحكيم حاكميت تفكرات انحرافي و الحادي بر اعضا تبديل شوند. احمد احمد كه در سال‌هاي قبل از انقلاب، خود و همسرش در يكي از اين خانه‌هاي تيمي حضور داشتند، خاطر نشان مي‌سازد پس از آن كه رهبران ماركسيست شده سازمان از تأثيرگذاري بر او به منظور دست كشيدن از اسلام و پذيرش ماركسيسم قطع اميد كردند، درصدد برآمدند تا ارتباط همسرش فاطمه فرتوك‌زاده با وي را به حداقل ممكن رسانند و از تأثيرگذاري احمد احمد بر وي كه تحت تأثير القائات ماركسيست‌ها واقع شده بود، جلوگيري به عمل آورند: «در اين خانه امن، برخي شبها، ايرج نيز نزد ما مي‌ماند. در هفته همسرم دو يا سه شب بيشتر به اين خانه نمي‌آمد و اگر هم مي‌آمد، ايرج نيز آن شب مي‌آمد تا مراقب باشد من با او بحث و تبادل نظر نكنم. سازمان از اين كه من نظر او را هم تغيير دهم هراس داشت.»(خاطرات احمد احمد، ص354) لطف‌الله ميثمي نيز به موردي با همين مضمون اشاره دارد: «سيد اعتماد نداشت كه من و فاطمه را تنها بگذارد. او تصور مي‌كرد كه فاطمه تحت تأثير نگاه ديني من به هستي و اجتماع قرار بگيرد...».(خاطرات مهندس لطف‌الله ميثمي، ج2، ص434) البته پس از پيروزي انقلاب و در شرايط محيطي خارجي از كشور، امكان اعمال چنين نظارت‌هايي در همان مقاطع اوليه وجود نداشت، اما سازمان با مشغول ساختن اعضا به وظايف سازماني تحت عنوان مبارزه با رژيم يا خدمت به ميهن يا تلاش براي آزادي و امثالهم، عملاً روابط خانوادگي آنها را تضعيف مي‌كرد و زمينه‌هاي فروپاشي آن را فراهم مي‌آورد: «ما به ندرت با هم صحبت مي‌كرديم و حتي در يك اتاق نبوديم. تصميم مشخص من اين بود: «اولويت دادن به انجام وظيفه در قبال ميهن. لذا او را ترك كردم تا هر تصميمي كه مي‌خواهد اتخاذ كند. نسبت به او محبت و توجه كمتري روا مي‌داشتم تا بداند كه با توسل به عشق من نسبت به خودش نمي‌تواند نظر مرا تغيير دهد.»(ص191) بديهي است اين‌گونه روحيه «سازمان زدگي» كه شخص را آماده مي‌ساخت تا همسر باردارش به همراه يك فرزند خردسال را در غربت بي‌آن كه هيچ پشتوانه‌اي در آنجا داشته باشد، ترك گويد، او را از آمادگي براي گسستن از تمامي پيوندهاي خانوادگي و عاطفي و عقيدتي‌اش نيز برخوردار مي‌ساخت و به عبارت بهتر، او را مهيا مي‌كرد تا به كلي از خود تهي و از «سازمان» پر شود. اين اتفاقي بود كه در سير خاطرات نويسنده به روشني مي‌توان ملاحظه كرد. نكته جالبي كه در همين‌جا بايد به آن اشاره كرد، واكنش همسر نويسنده به اين رفتار است. اگرچه از اين خاطرات چنين برمي‌آيد كه «آنا» از يك خانواده كاملاً غيرسياسي و حتي غيرمذهبي بود- به طوري كه تا پس از انقلاب و حتي تا مدتها در خارج كشور حجاب اسلامي را رعايت نمي‌كرد - اما بتدريج همين فرد كه خود را در آستانه رها شدن بدون پشتوانه در يك كشور خارجي مي‌يابد، سازمان را به عنوان پشتوانه خويش برمي‌گزيند و البته در چارچوب سياست‌ها و روش‌هاي ابداع شده توسط رجوي، تا آنجا پيش مي‌رود كه حتي در مقطعي از زمان گوي سبقت را از شوهرش نيز مي‌ربايد. مسلماً براي درك و فهم «انقلابات ايدئولوژيك» رجوي، بايد به چنين زمينه‌هايي توجه لازم را داشت. او از يك سو، انسان‌ها را تبديل به «ماشين‌هاي سازماني» كرده بود و از سوي ديگر با خراب كردن كليه پل‌هاي پشت سر آنها، هيچ راه ديگري را جز آنچه مورد نظر سازمان بود، در پيش رويشان قرار نمي‌داد. توصيف‌ حالات و رفتارهاي اعضاي سازمان در لندن توسط مسعود بني‌صدر هنگام شنيدن خبر ازدواج مسعود رجوي و مريم عضدانلو به عنوان نخستين گام از انقلاب ايدئولوژيك، بسيار گوياست:‌ «در 26 اسفند 1364 ما براي نشست با خواهر طاهره به اطاق شورا فراخوانده شديم... طاهره بلند شد ايستاد تا اطلاعيه‌يي را بخواند. فاضله معاون او نيز برخاست، اين علامت روشني بود كه ما نيز بايد تبعيت كنيم. ما هم برخاستيم و خبردار ايستاديم مانند سربازاني كه به مطلبي جدي گوش مي‌دهند. به نام خداوند بخشنده مهربان... ما دستوري ايدئولوژيكي و سازماني را پذيرفتيم كه اراده خدا و اراده‌ي انقلاب نوين مردم ايران بود... ما تصميم به ازدواج گرفتيم. امضاء مريم رجوي و مسعود رجوي». طاهره با صداي بلند گفت «مبارك باشد!» و شروع كرد به دست زدن. با سردرگمي ما هم دست زديم. سپس سكوت مرگ‌باري برقرار گرديد.»(صص6-225) اين مقطع از عمر سازمان مجاهدين را بايد يك نقطه عطف به حساب آورد، چراكه سكوت محض و اطاعت مطلق اعضا از بالاترين رده‌ها تا نيروهاي عادي در قبال تصميم رجوي براي ارتقا دادن جايگاه مريم قجرعضدانلو به سطحي هم‌رديف نفر اول سازمان- علي‌رغم اين‌كه هيچ‌گونه سابقه سازماني قابل توجهي نداشت- و سپس طلاق و ازدواج سازماني وي، براي رجوي اين نكته را ثابت گردانيد كه تلاش‌ها و ترفندهاي او در طول سال‌هاي گذشته به ثمر نشسته است و خواهد توانست با فراغ بال بر سازمان حكم براند. البته ناگفته‌ نماند كه چنانچه كسي به خود جرئت انتقاد از رجوي را مي‌داد با تندترين واكنش‌ها مواجه مي‌شد تا درس عبرتي براي ديگران گردد. اين مسئله به ويژه در مورد اعضاي قديمي و رده بالاي سازمان مصداق داشت تا از يك سو براي همترازان آنها هشدار و اخطاري به حساب آيد و از سوي ديگر نيروهاي عادي سازمان به اين نكته توجه كنند كه وقتي با قديمي‌ها چنين برخوردهايي صورت مي‌گيرد، آنها بايد به شدت مراقب رفتار و واكنش‌هاي خود در برابر تصميمات رجوي باشند. به عنوان نمونه «پرويز يعقوبي» از كادرهاي قديمي سازمان، پس از انتقاد از رجوي دچار چنين سرنوشتي گرديد. محمدحسين سبحاني در خاطرات خود برخورد سازمان رجوي با يعقوبي را چنين بيان داشته است: «آقاي پرويز يعقوبي از اعضاي اوليه سازمان مجاهدين مي‌باشد كه به دليل انحرافات سياسي و استراتژيكي مسعود رجوي، با او اختلاف پيدا كرد... يعقوبي در سال 1358 كانديداي سازمان براي انتخابات مجلس شوراي ملي بود. جالب است كه سازمان مجاهدين تا آن مقطع وي را «مجاهدي با كوله‌باري از سي‌سال تجربه انقلابي و مبارزاتي» معرفي مي‌كرد و يكي از مسئولين ارشد سازمان در فاز سياسي (1357تا 1360) محسوب مي‌شد. اما بعد از انتقاداتش به مسعود رجوي «خائن و مزدور و بريده» لقب گرفت.»(محمدحسين سبحاني، روزهاي تاريك بغداد، آلمان، انتشارات كانون آوا، 1383، ص111) به هر حال پس از اين مقطع است كه خوانندگان خاطرات مسعود بني‌صدر با مسائل و موضوعاتي مواجه مي‌گردند كه براستي حيرت‌انگيز است. بر مبناي آنچه در اين خاطرات آمده- و البته با خاطرات و مكتوبات ديگر اعضاي جدا شده از سازمان رجوي نيز كاملاً تأييد مي‌گردد- از اين پس «تقدس بخشيدن به شخصيت مسعود و مريم» از يك‌سو و «خرد كردن شخصيت اعضا» از سوي ديگر به صورت جدي در دستور كار سازمان قرار گرفت. توجه به اين نكته لازم است كه اگرچه تا پيش از اين نيز همواره تعريف و تمجيد فراواني از مسعود رجوي مي‌شد، اما از اين پس رجوي فاز جديدي از برنامه‌هاي خود را همراه با انقلابات ايدئولوژيك آغاز كرد كه هدف از آن القاي يك شخصيت مقدس و ماورايي از خود و مريم به اعضا بود. از سوي ديگر، اگرچه در برهه‌هاي قبل نيز تلاش سازمان بر اين بود تا اعضا را از تمامي علائق و خاطرات و حتي پيوندهاي عاطفي و خانوادگي خويش تهي سازد، اما در اين زمان رجوي تصميم گرفته بود شخصيت اعضا را چنان خرد كند كه نه تنها نزد ديگران احساس حقارت و بي‌شخصيتي كنند بلكه در درون خويش نيز خرد و شكسته شوند. به اين ترتيب در حالي كه مسعود و مريم قوس صعودي خود به سمت تقدس و الوهيت را طي مي‌كردند، مي‌بايست اعضا در قوس نزولي به حضيض ذلت و خواري و پوچي برسند. نويسنده در خاطراتش مشروحاً به بيان شيوه‌ها و روش‌هاي به كار گرفته شده براي نيل به اين اهداف پرداخته است. «انتقاد از خود» به صورت مكتوبات و گزارش‌هاي روزانه و همچنين در حضور جمع از جمله روش‌هاي بسيار مؤثر سازمان براي درهم شكستن شخصيت اعضا بود. بايد توجه داشت كه انتقاد از خود اگر به معناي رفع پاره‌اي اشكالات و نواقص و اشتباهات در تصميم‌گيري‌ها و اقدامات باشد مي‌تواند بسيار مفيد و سازنده هم باشد، اما منظور نظر سازمان از طراحي اين برنامه، عمدتاً بيان و افشاي ضعف‌هاي شخصيتي و اخلاقي و نيز گناهان و حتي مكنونات قلبي تك تك اعضا بود كه موجب مي‌شد تا فرد نزد ديگران و خويش درهم شكسته شود و فرو ريزد. از سوي ديگر همزمان و همراه با اين انتقاد از خود، انواع و اقسام توهين‌ها نيز از سوي مسئولان مربوطه و ديگر اعضا به فرد منتقد صورت مي‌گرفت تا روال تحقير اعضا به حد نهايت برسد: «يك شب پس از آن كه از پايگاه هواداران برگشتم به من گفته شد كه نشست ديگري نيز هست. اين نشست البته نشست شورا نبود ولي اولين گردهمايي عجيب و غريبي بود كه به نشست‌هاي «انقلاب ايدئولوژيك» معروف گرديد. وقتي وارد شدم ديدم آنا و شمار ديگري از خواهرها نيز حضور دارند. مردها به ترتيب در يك طرف اطاق و زن‌ها نيز در سمت ديگر، و خواهر طاهره در وسط نشسته بود. همه در حال گريه كردن بودند و يك عضو جوان شورا درباره روابط جنسي خود صحبت مي‌كرد. روابط جنسي براي ما يك تابوي بزرگ بود... من نمي‌توانستم آن‌چه را مي‌ديدم و مي‌شنيدم باور كنم... آن عضو جوان كه صحبت‌هايش تمام شد، يكي ديگر از اعضا از جايش پريد به سرعت به سمت او آمد و يك سيلي محكم به صورت او نواخت. وي هيچ واكنشي نشان نداد گرچه حالت بغض آلودش به كلي حاكي از اقرار به گناه بود. لبخند رضايت‌آميزي بر چهره طاهره نشست. به وي گفت بنشين و گزارش خودت را بنويس. طاهره سپس به من نگاه كرد و گفت: «چرا اين همه تعجب مي‌كني؟ فكر مي‌كني خودت بهتر از اين هستي؟ تو بدتري. شماها يكي از يكي بدتريد.» طاهره پرسيد آيا چيزي براي گفتن دارم. جواب دادم «همه آن‌چه را كه بايستي مي‌گفتم نوشته‌ام»... او گفت «آشغال! تو هيچي نگفتي. آنچه تو نوشتي بي‌ارزش و بچه‌گانه است... مي‌داني كه آنا هم انقلاب كرده و در انقلاب به مراتب از تو جلوتر رفته؟»(صص1-230) مسلماً براي كساني كه از بيرون به اين قضيه مي‌نگرند، بهترين و عاقلانه‌ترين تصميم آن به نظر مي‌رسد كه نويسنده بلافاصله از سازمان جدا شود و تن به چنين تحقيرها و ذلت‌هايي ندهد، اما حيرت‌انگيز اين كه نه تنها نويسنده چنين راهي را برنمي‌گزيند بلكه به التماس از «طاهره» مي‌خواهد تا او را از انجمن بيرون نيندازد.»(ص232) بعلاوه خوانندگان با تعقيب خاطرات متوجه اين نكته مي‌شوند كه وي تا چه حد تلاش مي‌كند تا با به خاطر آوردن ضعف‌ها و گناهان خويش و نگارش و بيان آنها، رضايت خاطر مسئولان سازمان را جلب كند و در «انقلاب ايدئولوژيك» نمره قبولي بگيرد. اين تلاش‌ها تا آنجا ادامه مي‌يابد كه وي مخفي‌ترين مسئله زندگي خويش را نيز به روي كاغذ مي‌آورد و به اين ترتيب آخرين بقاياي شخصيتش را نيز به آتش مي‌كشد: «خواهر طاهره با اطلاع از وضعيت رقت‌بار من، مرا به دفتر خود فراخواند و پرسيد چرا مانند ديگران انقلاب نمي‌كنم. جواب دادم گمان مي‌كني نمي‌خواهم؟ گريستم و عاجزانه گفتم ولي نمي‌دانم چگونه؟ او پوزخندي زد و گفت براي من متأثر است: ... تو حتماً ناگفته‌هايي داري كه تو را سنگ كرده، بي‌عاطفه و بي‌احساس ساخته. تو بايد آن‌ها را اعتراف كني و خود را رها سازي. وقتي تو به آن نقطه رسيدي، هيچ حائلي ميان تو و رهبري نخواهد ماند، آن‌گاه مي‌تواني انقلاب كني... سياه‌ترين و آزاردهنده‌ترين خاطره من- يا همان چيزي كه تناقض ناميده مي‌شد- عبارت بود از يك تجاوز جنسي در دوران كودكي. من هيچ‌گاه در اين باره با كسي صحبت نكرده و اين مسئله در ذهنم فرو مرده بود. اكنون اما اين خاطره از تمام اسرار زندگي سياسي‌ام جدا مي‌شد. ناگزير مي‌شدم اين مخفي‌ترين ناگفته‌ زندگي‌ام را به خاطر بياورم. اما چگونه مي‌توانستم درباره‌ي آن حرف بزنم و يا بنويسم؟ در فرهنگ ايراني و شايد در فرهنگ جهان، اين بدترين بي‌آبرويي و شايد بدترين ننگ محسوب مي‌شد. با فاش نمودن آن بر اعتبار، حيثيت و موقعيت من چه خواهد رفت. به خصوص در ميان دوستان، هم‌كاران و بدتر از همه همسر و فرزندانم؟ براي چند روز و شايد چند هفته اين سؤال مرا در خود فرو برد و همه چيز به فراموشي گرائيد. اين سؤال را مي‌خوردم، مي‌نوشيدم و كار مي‌كردم حتي در خواب. نگاه و حتي تفكر افراد نزديك به خود را مجسم مي‌كردم آن‌گاه كه اين مسئله را بشنوند. احساس شرمساري و درماندگي مي‌كردم. من در آستانه‌ي آزمون و ابتلايي قرار گرفته بودم... دل‌گرم شدم تا درباره ناگفته سياهم بنويسم. به ناگهان به جاي بي‌تحركي و سنگيني كوه‌وار احساس سبكي به من دست داد، زيبا و رها مانند پروانه‌هاي سرخوش پارك. نه محدوديتي، نه ترسي از آينده، نه عقده‌يي نسبت به گذشته، نه سئوالي و نه مشكلي. اين احساسات مانند هستي خودم واقعي بود و هركس كه مرا مي‌شناخت به روشني و وضوح آن‌ها را مي‌ديد. من انقلاب كرده بودم، انقلاب ايدئولوژيك.»(صص3-242) تنها بعد از ارائه اين اعتراف مكتوب است كه پس از مدتها اعمال فشار بر نويسنده، سرانجام در جلسه‌اي با حضور مهدي ابريشمچي انقلاب ايدئولوژيك وي به رسميت شناخته مي‌شود. تأمل در مسئله فوق، يك نكته بسيار مهم را روشن مي‌سازد. بي‌شك هيچ‌كس غير از نويسنده از «ناگفته‌ سياهي» كه در زندگي او وجود داشته، مطلع نبوده و لذا اصرار «طاهره» براي بيان مكنونات ذهني نويسنده، اشاره به موضوع و مسئله خاصي نداشته است. اما تا قبل از بيان اين ناگفته‌ سياه، هيچ‌يك از گفته‌ها و نوشته‌هاي نويسنده مورد قبول واقع نگرديده و انقلاب ايدئولوژيك وي به رسميت شناخته نشده بود. از سوي ديگر طبق آنچه مسعود بني‌صدر در خاطراتش نگاشته، باقي ماندن در وضعيت ماقبل انقلاب ايدئولوژيك و فشارهاي رواني، سياسي و سازماني كه در اين شرايط بر وي وارد مي آمده است، شرايط بسيار سخت و ناگواري براي او فراهم آورده بود كه تحمل آن غيرممكن بود. در واقع به خاطر رهايي از اين شرايط غيرقابل تحمل، وي رنج بيان اين ناگفته‌ سياه را برخود هموار مي‌سازد. اما سؤال اينجاست كه چرا به محض افشاي اين مسئله، مسئولان سازمان، انقلاب ايدئولوژيك او را به رسميت مي‌شناسند؟ پاسخ مي‌تواند اين باشد كه وي با بيان اين مسئله تمامي شخصيت و حيثيت خود را از بين برد و به عنصري تبديل گرديد كه مطلوب سازمان رجوي بود؛ بنابراين مسئولان سازمان در پي اخذ اعترافاتي از اعضا بودند كه آنها را به منتهي‌اليه ذلت و خواري نزد خود و دوستانشان برساند، ضمن اين كه گزارش‌هاي مزبور به عنوان ابزار فشاري نزد سازمان باقي مي‌ماند تا از آن عليه اعضايي كه قصد جدايي از آن را داشتند، بهره گرفته شود. سؤالي كه در اينجا مطرح مي‌شود اين است كه اگر در زندگي شخصي فردي، موردي وجود نداشت كه خواسته سازمان را تأمين كند، آن‌گاه تكليف او چه بود؟ پر واضح است كه چنين فردي به هر طريق ممكن مي‌بايست نظر سازمان را جلب كند و انقلاب ايدئولوژيك خود را به تأييد برساند. اين كار يا از طريق افشاي افكار و خيالات و به عبارات ديگر گناهان تخيلي و ذهني مي‌بايست صورت پذيرد يا با اعتراف به «گناه نكرده» و در واقع جعل گناه براي خويش. به هر حال سازمان به حدي فرد را تحت فشار قرار مي‌داد تا به آنچه از وي انتظار داشت برسد. مسعود بني‌صدر به موردي اشاره دارد كه مي‌تواند مصداقي در اين زمينه به شمار آيد: «همچنان تعداد اندكي انقلاب ناكرده مانده بود از جمله يكي از اعضاي عمده شورا به نام بهنام كه نوار ويدئويي تهيه مي‌كرد. وي ناگهان سرش را محكم به دوربين كوبيد. خون به همه جا فوران زد. بهنام براي انقلاب كردن تحت فشار سنگيني قرار داشت ولي نمي‌دانست چه بايد بكند، شايد هم مانند من دچار درماندگي شده بود. افراد پريدند كه او را متوقف كرده و به او كمك كنند. او در اين جلسه چيزي نگفت. كمي بعد متوجه شدم كه او «انقلاب» كرده است.»(ص250) هرچند كه نويسنده درباره جزئيات انقلاب نامبرده سكوت كرده، اما از آنچه پيش از اين بيان گرديده به خوبي مي‌توان دريافت كه محتواي آن چه بوده است. همزمان با وقايعي كه در اين روي سكه انقلاب ايدئولوژيك با هدف در هم شكستن و به ذلت كشاندن اعضا جريان داشت، در روي ديگر اين سكه شاهد تقدس بخشيدن و به مرز الوهيت رسانيدن مسعود و مريم هستيم. در واقع بايد گفت اين دو جريان، لازم و ملزوم يكديگرند. هرچه شخصيت اعضا بيشتر تحقير و خرد گردد، امكان بزرگنمايي مسعود و مريم نيز بيشتر فراهم مي‌آيد. به همين دليل مشاهده مي‌شود كه در هر مرحله از سلسله انقلاب‌هاي ايدئولوژيك طراحي شده توسط رجوي، از زاويه‌اي جديد شخصيت اعضا مورد تهاجم قرار مي‌گيرد و از سوي ديگر بلافاصله «مسعود و مريم» موقعيت جديدي براي خود احراز مي‌كنند. بايد گفت خاطرات مسعود بني‌صدر به خوبي توانسته است از پس بازگويي و ترسيم اين مسئله برآيد. رجوي ابتدا به «خضر» تشبيه مي‌شود كه با هوش و فراست ماورايي خويش، دست به كارها و اقداماتي فراتر از فهم و درك اعضا مي‌زند(ص240) طبيعي است بر اين اساس هنگامي كه وي تصميم به انتقال دادن پايگاه سازمان به عراق و پذيرش سلطه صدام حسين و همراهي با ارتش بعث در تهاجم به خاك ايران مي‌گيرد، نه تنها با اعتراض اعضا مواجه نمي‌شود، بلكه مورد تحسين و تشويق نيز واقع مي‌گردد. جالب اين كه رجوي در هر يك از اين‌گونه مقاطع حساس كه به هرحال خطر بروز بحث‌ها و اظهارنظرهاي مختلف پيرامون مسائل و اتفاقات آن دوران وجود دارد، فاز جديدي از انقلاب ايدئولوژيك را مطرح مي‌كند و ذهن اعضا را به كلي مشغول مي‌سازد: «پس از رفتن رجوي به عراق، طاهره فاز جديدي از انقلاب ايدئولوژيك را اعلام نمود كه به «فاز ضد بورژوازي» معروف گرديد.»(ص259) طبعاً با آغاز هر فاز جديد، مجدداً بحث انقلاب كرده‌ها و انقلاب نكرده‌ها به راه مي‌افتاد و تمامي اعضا مي‌بايست سعي و تلاش كنند تا به جمع انقلاب كرده‌ها بپيوندند. در واقع بر اساس اين ترفند رجوي، وي نه تنها خود را از معرض تهاجم اعضا دور نگه مي‌داشت بلكه دقيقاً سمت و سوي تهاجم را به طرف اعضا بازمي‌گرداند. به عبارت ديگر، در اين مقاطع، رجوي نيازي به پاسخگويي به اعضا نداشت- هرچند كه با زيركي جلسات توجيهي را برگزار مي‌كرد- بلكه اين اعضا بودند كه مي‌بايست خود را از اتهام ناتواني در نايل آمدن به فاز جديد انقلاب برهانند: «در تلاش براي يافتن تمايلات بورژوايي خودم، مانند ديگران درباره‌ي علايق، تنفرها، عادات و آرزوهايم مي‌نوشتم. در يكي از نشست‌هاي شورا، طاهره نسبت به اين نوشته‌ها واكنش نشان داد: پوشال ننويس! وابستگي‌هاي بورژوايي تو، پيچيده‌تر از اين چيزهاي ساده و آشكار است.»(ص261) درپي شكست مفتضحانه ارتش رجوي در عمليات مرصاد يا به تعبير سازمان مجاهدين «فروغ جاويدان» و وارد آمدن خسارات و تلفات سنگين به آن، مجدداً نشست‌هاي ايدئولوژيكي به راه افتاد و اين‌بار رجوي به مقام «باب امام زمان» نائل آمد: «اولين چيزي كه در بغداد از من خواسته شد انجام دهم، ديدن نوار ويديويي نشست ايدئولوژيكي «هيات اجرايي و اعضاي رده بالاي سازمان» بود. عنوان اين نشست «امام زمان» بود... در بحث امام زمان، اين انتظار مي‌رفت كه ما به اين جمع‌بندي برسيم كه هيچ حائلي ميان رجوي و امام زمان نيست، بلكه پرده حايل ميان ما و رجوي، و به طور مشخص امام زمان و خداست كه مانع مي‌شود او را به طور شفاف درك كنيم. اين «حايل» عبارت بود از ضعف ما. اگر آن را مي‌شناختيم، آن‌گاه مي‌توانستيم ببينيم كه چرا و چگونه در فروغ و در جاهاي ديگر شكست خورده‌ايم. مسعود و مريم هيچ شكي نداشتند كه پرده حائل در مورد همه ما، همسران ما بودند.»(ص337) در اين مرحله نيز به جاي آن كه رجوي پاسخگوي ساده‌انديشي‌ها و بلندپروازي‌هاي كودكانه‌اش در مقابل اعضا باشد، با چنين ترفندي خود را در مقام بابيت امام زمان قرار مي‌دهد و انگشت اتهام به سمت اعضا نشانه مي‌رود كه چرا به دليل ضعف‌هايشان نتوانسته‌اند به حقيقت وجودي «مسعود» پي ببرند و بدين لحاظ موجبات شكست در عمليات فروغ جاويدان را فراهم آورده‌اند. لذا از اين پس وظيفه اعضا آن مي‌شود كه اولاً به شناخت ضعف‌هاي خود همت گمارند و در صدد رفع آنها برآيند، ثانياً تلاش كنند تا رجوي را آن‌گونه كه شايسته اوست، ستايش نمايند! رجوي در مسير خود بزرگ‌بيني به اين حد نيز اكتفا نكرد و با طراحي مراحل جديدي از انقلاب ايدئولوژيك، برگ ديگري از اين دفتر را ورق زد. مسعود بني‌صدر تاريخ ورق خوردن اين برگ را فروردين ماه سال 1374 اعلام مي‌كند: «در فروردين ماه 1374 هم‌زمان با شروع سال نو ايراني من نيز براي شركت در نشست‌هاي انقلاب ايدئولوژيك فراخوانده شدم... در هر يك از اطاق‌هاي خانه، ويدئوهاي موعظه مريم در نشست‌هاي مختلف انقلاب ايدئولوژيك پخش مي‌شد. اين سخنراني‌ها دسته‌بندي شده بود و افراد بايستي آن‌ها را اطاق به اطاق، و به ترتيب گوش مي‌دادند و پيش مي‌رفتند. اطاق بزرگ ديگري جدا از ساير اطاق‌ها به كساني اختصاص داشت كه مي‌خواستند گزارش انقلاب خود را بنويسند... موضوع اين مرحله از انقلاب ايدئولوژيك عبارت بود از جنگ با فرديت... ايدئولوژي مجاهدين مي‌خواست كه آدمي اين «خود» محسوس را رها كند و آن را با عشق براي «خدا» از طريق رهبري تعويض نمايد. آدمي اگر تنها به عشق رهبر وابسته باشد، تمام اعتماد و اعتبار خود را از او مي‌گيرد... اين مرحله «طلاق خود» ناميده مي‌شد.»(صص1-470) به اين ترتيب رجوي يك بار ديگر دست به كار ارتقاي مقام خويش شد و خود را از بابيت امام زمان به بابيت پروردگار مفتخر ساخت! البته اين را بايد دانست كه اگرچه رجوي در سال 74 در چارچوب فازهاي بي‌انتهاي انقلاب ايدئولوژيك، رسماً خود را به جايگاه خدايگاني نزديك مي‌كند، اما از سال‌ها پيش از اين، برخي از نيروهاي رده‌بالاي سازمان كه سابقه فعاليت طولاني با وي را داشتند و خصلت‌ها و رفتارهاي گذشته و حال او را مورد تأمل قرار مي‌دادند، به روشني دريافته بودند كه رجوي به چيزي كمتر از دستيابي به مقام الوهيت در سازمان و تقديس شدن از جانب اعضا راضي نيست. اين مسئله به ويژه پس از آغاز انقلاب ايدئولوژيك در سال 1364، خود را نمايان ساخت و اعتراض‌هايي را برانگيخت. سعيد شاهسوندي از اعضاي مركزيت سازمان مجاهدين و كانديداي اين سازمان در شيراز براي نخستين دوره انتخابات مجلس شوراي اسلامي، با مشاهده يكه‌تازي‌هاي رجوي طي سالهاي پس از خروج از ايران و تملق‌گويي‌هاي افراطي درباره شخصيت وي، سرانجام در پنجم خرداد 1367 با نگارش نامه‌اي انتقادي به وي، پرده از جاه‌طلبي‌هاي غيرقابل تحمل وي برمي‌دارد: «يكي تو را تنها پاسخگو به خدا مي‌داند، ديگري از اولياء و انبياء و سومي مي‌گويد اطاقي كه در آن عكس تو نباشد، نماز ندارد. آن همه قرآن به سرگذاشتن‌ها در شبهاي احياء و همچون امامان و پيغمبران نام تو را بر زبان آوردن و «بمسعودٍ و بمريمٍ» گفتن‌ها، آن‌ همه پا بوسيدن‌ها، آن همه در گوش بچه‌هاي تازه به دنيا آمده نام تو را خواندن، براي چه است؟ و چه معني دارد؟»(سعيد شاهسوندي، اسناد مكاتبات مسعود رجوي و من، دفتر اول، هامبورگ، انتشارات بهار، سپتامبر 1996، ص37) شاهسوندي در ادامه با اشاره به تعريف‌هايي كه برخي از اعضاي مركزيت سازمان راجع به جايگاه رجوي ارائه مي‌دهند به صراحت اعلام مي‌دارد: «چرا تعارف كنيم؟ رك و صريح خدا و حداقل امام زمان شده‌اي»(همان، ص69) اگرچه مسعود رجوي در پاسخي كه به اين نامه داد، به نفي موارد مطروحه در آن پرداخت، اما زمان نشان داد كه قضاوت شاهسوندي در اين باره كاملاً صحيح بوده است. نكته جالب اينجاست كه در سازمان رجوي، همان طور كه پيمودن قوس صعودي توسط رهبر سازمان مستمر و ادامه‌دار است سقوط اعضا در مسير قوس نزولي نيز حد يقفي ندارد. مسعود بني‌صدر از جمله نيروهايي است كه پس از پيوستن به سازمان در سال 58، تمامي عمر و حتي زندگي خانوادگي خويش را در اين مسير گذارد. او در سازمان به مسئوليت‌ها و مقامات بالا و قابل توجهي نيز رسيد و در بسياري از كشورهاي اروپايي و آمريكا و نيز سازمان‌هاي بين‌المللي به عنوان نماينده سازمان شناخته مي‌شد. مسعود بني‌صدر در عمليات‌هاي نظامي سازمان عليه كشور خويش نيز شركت جست و در عمليات فروغ جاويدان به شدت زخمي گرديد. طبعاً چنين شخصي با توجه به اين كه حدود 20 سال مجدانه براي سازمان فعاليت كرده بايد مورد تكريم و احترام فراوان رهبران آن قرار گيرد، اما نه تنها چنين نمي‌شود بلكه در ادامه سلسله نشست‌هاي ايدئولوژيك در سال 74 كه تحت عنوان «ديگ» برگزار مي‌شد و مريم رجوي هدايت و مسئوليت آن را برعهده داشت، مجدداً مورد تحقيرها و اهانت‌هاي فراواني قرار مي‌گيرد و مجبور مي‌گردد تا همچنان سخت‌ترين و سخيف‌ترين انتقادها را به خود وارد سازد و خفت‌ و خواري خويش نزد سازمان و رهبري آن را به منتهي درجه ممكن برساند: «بيش از دو ماه بود كه من وارد پروسه انقلاب شده بودم. بيش از 10 جلسه در نشست دشوار «ديگ» شركت كرده و بيش از 500 صفحه گزارش درباره‌ي گذشته خود نوشته بودم، تمام اشتباهاتم را بيش از صد برابر بزرگ كرده و همه چيزهاي خوب مربوط به خود را بي‌اعتبار ساخته بودم. تنها چيزي كه مانده بود مورد انتقاد قرار دهم به دنيا آمدنم بود و اين كه پدر و مادرم مرا به اين دنيا آورده‌اند. با اين وصف سازمان راضي نبود.»(ص482) گذشته از انقلاب ايدئولوژيك و مراحل و فازهاي آن كه به خوبي توسط مسعود بني‌صدر تشريح و توصيف شده‌اند، موضوع ديگري كه در اين كتاب جلب توجه مي‌كند، عمليات‌ نظامي سازمان رجوي پس از استقرار در خاك عراق عليه ايران است. رجوي در سال 65 و در راستاي يكي از فازهاي انقلاب ايدئولوژيك، راهي عراق شد و با اين توجيه كه سازمان را به «جوار خاك ميهن» منتقل مي‌سازد تا از آنجا عمليات آزادسازي كشور را انجام دهد، همچون هميشه سعي كرد خود را از اين كه آماج سؤالات و انتقادات فراوان اعضا و ديگران قرار گيرد، خلاصي بخشد. همچنين در اين چارچوب به منظور پوشاندن قبح ادغام نيروهاي سازمان تحت عنوان «ارتش آزاديبخش» در ارتش بعثي صدام، چنان نمايانده شد كه اين نيروها استقلال خود را حفظ خواهند كرد و مستقلانه نيز به فتح كشور مبادرت خواهند ورزيد. البته اين ادعاها چنان بي‌پايه و اساس بودند كه مورد پذيرش هيچ‌كس قرار نگرفتند، هرچند كه اعضاي سازمان در قبال اين تصميم رجوي چاره‌اي جز سكوت و اطاعت نداشتند. البته سعيد شاهسوندي حدود دو سال پس از آن در نامه انتقادي خود به رجوي، مهر سكوت از لب برمي‌دارد: «در اين جا فقط اشاره‌اي به «عزيمت تاريخساز دوم» تو به «جوار خاك ميهن»!! مي‌كنم... نكته‌اي كه من نمي‌دانم اين است كه از كي تا حالا «بغداد و حومه»؛ «جوار خاك ميهن» شده؟ اگر واقعاً به كاري كه كرده‌ايم معتقديم و فكر مي‌كنيم تاريخ‌ساز است چرا صريح و روشن حقيقت را نمي‌گوييم. بغداد كه نوار مرزي نيست. دروغ تا كجا؟ دروغي كه هنوز هم به اشكال گوناگون ادامه دارد.»(سعيد شاهسوندي، همان، صص80-79) وي همچنين ادعاي استقلال «ارتش آزاديبخش،» را اين‌گونه به چالش مي‌كشد: «نقش و درجه تأثيرگذاري ارتش عراق در عمليات ما چقدر است؟ همه چيز بايد در ابهام باشد تا كاريكاتوريزم تكميل شود؟ آيا مردم، هواداران، نيروهاي سياسي متحد و حتي بچه‌هاي خود سازمان مي‌دانند كه نقش توپخانه و مخابرات ارتش عراق چقدر است؟ اين را نه بخاطر جذام حكومت عراق بلكه به خاطر معلوم شدن خط و خطوط بنيادي و استراتژيك خودمان، خط و خطوطي كه بايد به انقلاب مردم ايران منتهي شود، مي‌پرسم. آيا حقيقتاً بين «عمليات كماندويي» (گيريم بسيار پيشرفته و سازمان يافته) يا «عمليات مشترك مرزي» و يا عمليات يك ميني ارتش خصوصي با عمليات نظامي در راستاي قيام و انقلاب... تفاوت‌هايي وجود دارد يا نه؟»(همان، ص82) البته اينك با گذشت سالها از پايان جنگ و به دست آمدن اسناد و مدارك فراوان از روابط سازمان رجوي با حكومت صدام، كاملاً مشخص گرديده است كه رجوي، سازمان مجاهدين را به ابزاري در دست بعثي‌ها مبدل كرد و تا انتهاي مسير خيانت به كشور خويش، پيش رفت:‌ «يكي ديگر از دلايلي كه اجازه تماس تلفني اعضا و مسئولين سازمان با خانواده‌هايشان از طرف رهبري سازمان داده مي‌شد، جاسوسي و كسب اطلاعات براي رژيم صدام حسين از طريق خانواده‌ها بود... بدين ترتيب كه «استخبارات» عراق از طريق مهدي ابريشمچي «پرسش‌هاي اطلاعاتي» مورد نياز ارتش عراق را در مورد شناسايي محل پل‌ها، تأسيسات آب و برق، كارخانه‌ها و مراكز اقتصادي و نظامي ايران را به مسعود رجوي مي‌داد و سپس رهبري سازمان نيازهاي اطلاعاتي «استخبارات» عراق را به ستاد اطلاعات سازمان ارجاع مي‌داد. «ستاد اطلاعات» نيز بعد از كار اطلاعاتي بر روي سئوالات، اقدام به تهيه پاسخ‌هاي آن مي‌كرد.»(محمدحسين سبحاني، روزهاي تاريك بغداد، ص304) درباره ميزان توانمندي عملياتي ارتش رجوي نيز با مروري بر خاطرات مسعود بني‌صدر به خوبي مي‌توان دريافت كه كارآيي اين به اصطلاح «ارتش آزاديبخش» چيزي بيش از نمايش‌هاي تلويزيوني و تبليغاتي نبوده است، چرا كه در كليه اقدامات نظامي آن عليه ايران، ابتدا ارتش عراق با بهره‌گيري از انبوه تسليحات سبك و سنگين، وارد عمل مي‌شد و سپس نيروهاي سازمان صرفاً براي يك نمايش تلويزيوني براي مدتي كوتاه در مناطق تصرف شده، تجمع مي‌كردند. توصيف مسعود بني‌صدر از يک عمليات نظامي سازمان در منطقه جنوب كه خود نيز حضور داشت، واقعيت اين عمليات را آشكار مي‌سازد: «به هر كجا كه قرار بود برويم، پيشاپيش عراقي‌ها، واحدهاي ارتش يا پاسدارها را در آن جا تار و مار كرده بودند. اين به معني آن بود كه خطوط دفاعي واحدهاي رژيم باز است و ما مي‌توانيم تا قلب آن‌ها رخنه كنيم.»(ص302) اما براي اين كه به نحو بهتري معناي اين رخنه كردن و عمليات نظامي نيروهاي رجوي درك شود، فراز ديگري از خاطرات نويسنده از اين عمليات كه توان رزمي خود و همرزمانش را توصيف مي‌كند، مورد توجه قرار مي‌دهيم: «نزديك نيمه‌هاي شب، گردآمديم تا با پيام مريم عمليات را شروع كنيم. او با اين كلمات، فرمان آغاز عمليات را صادر كرد: «آتش، آتش، آتش» ما هر كدام به يك قبضه كلاشينكف مسلح بوديم. طي ساليان به ما يادآور مي‌شدند كه اولين سلاحي كه ما از سازمان دريافت مي‌كنيم، مقدس است، و ما آرزو مي‌كرديم كه به اين افتخار نائل شويم. در عين حال بايستي اقرار كنم كه وقتي اين زمان فرارسيد، من احساس غرور نكردم. برعكس پس از گرفتن اسلحه نسبت به آن احساس احمقانه‌اي داشتم، چون كه اغلب ما- از جمله خود من- نمي‌دانستيم كه چگونه بايستي آن را حمل كرد چه رسد به اين كه چگونه خشاب‌گذاري و يا با آن شليك كنيم.»(صص3-302) جالب اين كه نويسنده چندي بعد در عمليات فروغ جاويدان، با هدف تصرف كل سرزمين ايران! به فرماندهي يك گردان نيز منصوب مي‌شود، حال آن كه تا آن زمان حتي يك گلوله هم شليك نكرده بود: «در يك لحظه آرام‌تر به افشين نزديك شدم و گفتم: «ما مي‌خواهيم برويم عمليات و من بايستي يك گردان را فرماندهي كنم، در حالي كه حتي نمي‌دانم كه يك اسلحه گرم را چگونه بايستي گرفت و حمل و نقل كرد.» افشين خنديد و گفت «من گمان مي‌كردم كه تو حداقل يك گلوله در عمليات آفتاب شليك كرده‌يي!» او يك كلاشينكف برداشت و به من نشان داد كه چگونه خشاب‌گذاري و شليك‌ مي‌كنند. سپس گفت حالا نوبت توست، صداي اولين گلوله تقريباً‌ مرا گيج كرد.»(صص10-309) تصميم به انجام عمليات فروغ جاويدان با چنين نيروهايي كه با مقاديري تسليحات و امكانات اهدايي از سوي صدام حسين، تجهيز شده بودند، در واقع يكي از مهمترين شاخصه‌ها و ملاك‌ها براي ارزيابي ميزان فهم و درايت شخصي است كه به قول شاهسوندي خود را در جايگاه خدا و امام زمان قرار داده است. البته اين درست است كه پذيرش قطعنامه 598 توسط ايران موجب شد تا رجوي تحليل‌هايش را نقش بر آب ببيند و براي گريز از تنگناهاي پيش رو، به فكر راه حل و چاره بيفتد، اما آنچه بدين منظور از سوي او در دستور كار قرار گرفت، بي‌ترديد كمترين نشاني از عقل و تدبير در خود نداشت. رجوي در حالي تصميم به فتح ايران! مي‌گيرد كه رزمندگان غيور و شجاع كشورمان به مدت 8 سال در برابر عظيم‌ترين فشارهاي نظامي مقاومت كرده بودند. همچنين اگرچه در ماه‌هاي پاياني جنگ، ارتش عراق توانسته بود در برخي نقاط با بهره‌گيري وسيع از سلاح‌هاي شيميايي، گام‌هايي به پيش نهد، اما مردم ايران در طول اين دوران نشان داده بودند كه براي دفاع از دين و سرزمين خويش، آمادگي خلق حماسه‌هاي بزرگي را دارند و لذا در همان زمان ارتش مجهز عراق علي‌رغم فشارهاي بسيار سنگيني كه در منطقه جنوب و مرز شلمچه وارد مي‌ساخت، قادر نشده بود جز اندكي به درون خاك ايران پيشروي كند. در چنين شرايطي، ناگهان رجوي طرحي را ارائه مي‌دهد كه برمبناي آن قرار بود «ارتش آزاديبخش» دو سه روزه به تهران برسد و سپس «مسعود و مريم» در ميان استقبال پر شور مردم وارد پايتخت شوند!! بي‌ترديد تراوش چنين طرح و ايده‌اي جز از يك ذهن مبتلا به ماليخوليا و توهمات مفرط خودبزرگ‌بيني، ممكن نيست. بهترين مدرك و مرجعي كه مي‌تواند روشنگر اين مسئله باشد، متن مكتوب جلسه‌اي است كه در آستانه آغاز اين عمليات برگزار شد. در اين جلسه، رجوي چنان در پوسته سخت و ضخيم توهمات خويش گرفتار است كه هشدار جسورانه يك عضو زن عادي مبني بر غيرواقعي بودن تحليل رهبري سازمان از شرايط داخلي ايران، به هيچ وجه نمي‌تواند تأثيري بر وي بگذارد. مسعود بني‌صدر نيز در كتاب خويش به سخنان اين عضو عادي، اما رها از توهمات و تبليغات اشاره دارد و از كلام وي پيداست كه خود او نيز در دل با اين نظر موافقت داشته است.(ص312) به هرحال اگرچه متن جلسه مزبور اندكي مفصل است، اما از آنجا كه براي پي بردن به عمق بلاهت و حماقت ناشي از خودبزرگ¬بيني رجوي از يك‌سو و مفتضحانه بودن انقلابات ايدئولوژيك با هدف بركشيدن رجوي از جايگاه انساني به مقام خدايي از سوي ديگر، سندي بهتر از اين نمي‌توان يافت، جا دارد به مطالعه آن بپردازيم: «ساعت در حدود 11:30 شب بود كه مسعود و مريم وارد سالن شدند... رجوي شروع به سخن‌راني كرد. حدود نيم ساعت از شروع صحبتش گذشته بود كه ناگهان آن را قطع كرد و گفت: كارهاي بزرگ در پيش داريم. مگر ما نگفته بوديم كه «اول مهران، بعداً تهران»؟ {دست زدن حضار همراه با شعار «امروز مهران، فردا تهران»} در همين زمان دو نفر نقشه بزرگي از ايران را آوردند و در سمت چپ او، در كنار نقشه ديگري كه قبلاً وجود داشت، نصب كردند و رفتند. پس از ساكت شدن جمعيت، رجوي به جلوي نقشه رفت و جلسه بدين‌گونه ادامه يافت: رجوي: ديگر وقت آن رسيده است كه به ايران برويم. طرح عمليات بزرگي را كشيده‌ايم كه در نهايت منجر به فتح تهران و سقوط رژيم مي‌شود. (هوراي جمعيت) البته اين دفعه احتياج به ماكت و كالك منطقه‌اي نداشتيم چون اين بار قرار است به تهران برويم. {دست زدن حضار و شعار «امروز مهران، فردا تهران»} البته نام آن را با عنايت به نام پيامبر اسلام «فروغ جاويدان» نام گذارده‌ايم. (صلوات حضار) و عمليات را به اسم امام حسين (ع) آغاز خواهيم كرد. چون اين بار احتياج به ماكت نداشتيم گفتيم چه ضرورتي دارد؟ خود نقشه ايران را بياوريد! (با چوب دستي از سمت چپ نقشه قصر شيرين، باختران و تهران را نشان مي‌دهد) همانند شهاب بايد به تهران برويم. از لحظه‌ها حتي كوچك‌ترين لحظه‌ها بايد استفاده كرد، نبايد هيچ لحظه‌اي را از دست بدهيم زيرا در اين عمليات، لحظه‌ها تعيين كننده و سرنوشت سازند. اين عمليات بايد در عرض 2 يا 3 روز انجام شود چون فقط اگر عمليات با اين سرعت انجام شود، رژيم فرصت بسيج نيرو پيدا نخواهد كرد؛ چون اصلاً به فكرش هم نمي‌رسد كه ما بتوانيم در عرض اين مدت به تهران برسيم و احتمالا نمي‌تواند هيچ عكس‌العمل مؤثري انجام بدهد. البته در عمليات چلچراغ از شما خواستم كه سرعتتان در آن حد باشد. پس از عمليات چلچراغ با فرماندهان نشستيم و به جمع‌بندي و بررسي پرداختيم كه عمليات بعدي چه باشد؟ پس از بحث و بررسي‌هاي زياد ديديم در عمليات قبلي كه مهران بوده است و از مشكل‌ترين عمليات‌هاي مرزي بود، بعد از گرفتن ستاد لشكر مي‌توانستيم جلوتر برويم و هيچ نيرويي هم بر سر راهمان نبود. با توجه به اينكه هميشه در عمليات‌ها به صورت تصاعدي عمل كرده‌ايد، يعني وسعت هر عملياتتان از قبلي بيشتر بوده‌ است- آفتاب از پيرانشهر وسيع‌تر و مهران از آفتاب- حالا بايد اين عمليات هم نسبت به چلچراغ، تفاوت كيفي داشته باشد. بنابراين فكر كرديم كه عمليات بعدي- هر چه بايد باشد- حداقل اين است كه بايد يك مركز استان را بگيريم. در اين صورت مگر ما ديوانه‌ايم كه پس از گرفتن مركز استان، آن را ول كنيم و برگرديم؟! خوب، يا همان جا مي‌مانيم، يا به طرف تهران حركت مي‌كنيم. ولي باز در مقايسه با كار قبلي ديديم استان خيلي كم و كوچك است. (با لحن ظنزآلود) آخر شما ديگر بچه نيستيد كه برويد يك شهر را بگيريد! اگر بخواهيد وسيع‌تر از عمليات‌هاي قبلي عمل كنيد هيچ راهي غير از فتح تهران نداريد (دست زدن حضار و ابراز احساسات.) البته يك سري مي‌گفتند برويم اهواز را بگيريم و يك سري مي‌گفتند برويم كرمانشاه را بگيريم. ما نشستيم و فكر كرديم و ديديم بايد از طريق كرمانشاه برويم زيرا اولاً تا حدودي وضع و شرايط مسيري كه انتخاب كرده‌ايم نسبت به قبل مناسب‌تر و بهتر است، چون عراق تا قصرشيرين و سرپل ذهاب پيش رفته است و اين بار نياز به خط شكني نداريم و به راحتي مي‌توانيم تا كرمانشاه برويم. ثانياً نزديك‌ترين نقطه مرزي براي رسيدن به تهران، كرمانشاه است. از آن به بعد بر اساس تقسيمات انجام شده 48 ساعته به تهران خواهيم رسيد. البته روي لشكر 84 و 88 شناسايي انجام داده‌ايم اگر موقعيت سياسي مثل قبول قطع‌نامه 598 شوراي امنيت از طرف ايران پيش نمي‌آمد شايد فقط در همان جا (كرمانشاه) عمل مي‌كرديم ولي حالا ايران خيلي ضعيف شده است و ما يك راست مي‌رويم و تهران را مي‌گيريم. بايد بدانيد كه ما از قبل تصميم انجام اين عمليات بزرگ را داشتيم و مي‌خواستيم آن را ديرتر انجام دهيم اما پذيرش قطع‌نامه كار ما را تسريع كرد؛ يعني به دليل شرايط سياسي جديد مجبوريم يكي دو ماه آن را زودتر انجام دهيم. تصميمي كه ما گرفتيم تصميم بسيار حساس و مشكلي بود و ما چاره‌اي جز عمل نداريم و اگر الان اقدام نكنيم فرصت از دست خواهد رفت زيرا بعد از اينكه بين ايران و عراق صلح شود ما در اينجا قفل مي‌شويم و ديگر نمي‌توانيم كاري انجام بدهيم و از لحاظ سياسي، تبديل به فسيل مي‌شويم. پس بايستي آخرين تلاش خودمان را هم بكنيم و يك بار ديگر كل سازمان را به صحنه بفرستيم و مطمئن هستيم كه پيروزيم و از هم اكنون من اين پيروزي را به شما و خلق قهرمان ايران تبريك مي‌گويم. اما اگر ما به تحليل‌هايي كه در مورد رژيم داشته‌ايم معتقد هستيم زمان مناسبي براي ما به وجود آمده است. ما در تحليل از جنگ گفتيم كه رژيم در منتهاي ضعف حاضر به توقف جنگ مي‌شود و دليل قبول قطع‌نامه از طرف آنها هم همين است. ما نبايد اين فرصت تاريخي را از دست بدهيم. بايد حمله كنيم و كارش را يك سره كنيم. رژيم ديگر نيروي جنگي لازم را ندارد و نمي‌تواند نيروي جبهه را تأمين كند؛ مثلاً عراق در همين چند عملياتي كه كرده است به راحتي توانسته مناطقي را پس بگيرد و هر چه خواسته جلو رفته است. «فاو» را گرفته و جزاير مجنون و چند نقطه ديگر را با چند ساعت جنگ، باز پس گرفته است. ملت ديگر از جنگ خسته شده‌اند و همه مخالف جنگ هستند و كسي به جبهه نمي‌آيد. كساني كه در جبهه هستند افرادي هستند كه آنها را به زور از شهرها و روستاها دستگير كرده‌اند و به جبهه فرستاده‌اند و ميلي به جنگيدن ندارند. تمام لشكرها و نيروهاي رژيم در حملات عراق ضربه كاري خورده و پراكنده هستند و ياراي مقابله با ما را ندارند. پس هم از لحاظ نظامي تعادل خود را از دست داده‌ است و هم از لحاظ سياسي در انزواي بين‌المللي قرار دارد. البته در عمليات چلچراغ يك نفر به كمك شما آمد و آن حضرت علي (ع) بود كه به شما كمك كرد و اين بار هم حضرت محمد(ص) و امام حسين(ع) به كمك شما مي‌آيند و شما بايد به اندازه چندين نفر كار كنيد و سختي را تحمل كنيد. البته در اين چند روز كه اعلام آماده‌باش بود شما خيلي كار كرديد و كار يكي يا دو ماه را در 3 روز كرده‌ايد. از حالا بايد همگي آماده باشيد كه هر وقت گفتيم حركت مي‌كنيم آماده باشيد. شايد سازمان 25 سال پيش به وجود آمد تا در چنين روزي به چنين كاري دست بزند. ما از طرف قصرشيرين مي‌رويم. در آنجا لشگر 81 با عراق درگير است، لشكر 58 و لشكر 88 در سومار درگير هستند، لشكر 64 در پيرانشهر است و تنها امكان دارد لشكر 28 در راه به استقبال ما بيايد. {در اينجا رجوي فردي را از ميان جمعيت صدا مي‌زند و مي‌پرسد:}اگر لشكر سنندج بيايد چه كار مي‌كني؟ { آن فرد جواب داد:} نمي‌آيد. رجوي: نگو نمي‌آيد؛ بگو اگر آمد داغانش مي‌كنيم. {بلند مي‌شود و روي نقشه دنبال شهرها مي‌گردد.} كاري كه ما مي‌خواهيم انجام دهيم در حد توان و اشل يك ابرقدرت است؛ چون فقط يك ابرقدرت مي‌تواند كشوري را ظرف اين مدت تسخير كند؛ به طور مثال بغداد تا مرز ايران 180 كيلومتر فاصله دارد و در طول 8 سال جنگ، ايران ادعاي گرفتن آن را نكرده است؛ و همين طور عراق هم ادعاي گرفتن تهران را نكرده است اما ما مي‌خواهيم برويم تهران را بگيريم. (با طنز:) خوب، چه ميشه كرد ديگه! بعضي وقت‌ها اين طور پيش مياد ديگه! {دوباره به نقشه اشاره مي‌كند.} ما به ترتيب به قصرشيرين، سرپل ذهاب، اسلام آباد و بعد كرمانشاه مي‌رويم. بعد از آن همدان، قزوين، تاكستان، كرج و بالاخره تهران. (كف زدن حضار) ابتدا از محور قصرشيرين كه در دست عراق است وارد مي‌شويم و تا سرپل ذهاب مي‌رويم؛ البته از طريق جاده آسفالته. بعد كرند و اسلام آباد را توسط يك لشكر كه فرمانده آن احمد واقف {مهدي براعي} است. پس از فتح اسلام‌آباد، يك تيپ در كرند و دو تيپ در اسلام‌آباد، مستقر مي‌شوند، كه در ضمن راه ورودي شهر را نيز تحت كنترل مي‌گيرند. اسم عمليات اين محور را به نام «حنيف» نام‌گذاري كرده‌ايم. بعد از اسلام‌آباد به سمت كرمانشاه حركت مي‌كنيم، كه اسم اين عمليات «سعيد محسن» است و دو لشكر به مسئوليت صالح {ابراهيم ذاکري} در كرمانشاه عمل مي‌كنند. صالح، آماده‌اي؟ صالح: بله. رجوي: مسئولين همه آماده‌اند؟ صالح: بله. رجوي: شما قرار شد به كجا برويد؟ صالح: كرمانشاه. تقسيم‌بندي هم شده است كه تيپ‌ها بايد در كدام نقاط متمركز شوند. تيپ... به سراغ صدا و سيما مي‌رود، تيپ... به سراغ زندان ديزل‌آباد مي‌رود و زندانيان را آزاد مي‌كند و آنهايي را كه مي‌خواهند، مسلح مي‌كند، و تيپ... سپاه بعثت و قرارگاه نجف را مي‌گيرد و به همين ترتيب جعفر راه ورودي كرمانشاه، تيپ افسانه پادگان نزديك آن، و تيپ جليل {مهدي مددي} دروازه خروجي كرمانشاه را به اضافه هوانيروز دارند. البته مردم را مي‌فرستيم كه زندانيان ديزل‌آباد را آزاد كنند. رجوي: اول شهر را بگيرديد، بعد زندان را؛ چون تصرف شهر مهم‌تر است. ما در كرمانشاه اعلام جمهوري دموكراتيك اسلامي مي‌كنيم. اين تيپ‌ها در كرمانشاه مستقر مي‌شوند و 2 تيپ به سنندج و بقيه به سمت همدان حركت مي‌كنند. نام عمليات محور همدان را به نام «بديع زادگان» گذاشته‌ايم. محمود قائم¬شهر{محمود مهدوي}، آماده‌اي؟ محمود: بله. رجوي: مي‌داني بايد به كجا برويد و چه هدف‌هايي را در شهر در دست بگيريد؟ محمود: بله همدان. رجوي: بعد از آنكه به همدان رسيديد و مستقر شديد يكي از تيپ‌هاي زير نظر خودت را براي كمك به تهران بده. وقتي همدان و صدا و سيماي آن را گرفتيد صداي مجاهد را پخش كنيد و به مردم اعلام كنيد كه ما داريم مي‌آييم. محمود: باشد. رجوي: رادار همدان بايد منهدم شود تا هواپيما‌ها نتوانند درست كار كنند. از پايگاه نوژه هم ترسي نداشته باشيد؛ هر سه ساعت به سه ساعت دستور مي‌دهم هواپيما‌هاي عراقي بيايند و آنجا را بمباران كنند. پايگاه هوايي تبريز را هم با هواپيما هر سه ساعت به سه ساعت مورد هدف قرار خواهيم داد. نادر{حسن نظام¬الملکي}، از لحاظ پوشش هوايي چطوري؟ نادر: در دست ماست و مي‌توانيم كنترل كنيم. رجوي: اگر هواپيمايي بخواهد از نوژه بلند شود چه كار مي‌كنيد؟ نادر: مي‌زنيم. اگر چيزي بخواهد پرواز كند كلاً فرودگاه را مي‌زنيم. رجوي: كاملاً مطمئن هستيد؟ نادر: بله، مي‌توانيم. رجوي: علاوه بر آن ضد هوايي و موشك سام 7 هم كه داريم؟ نادر: بله داريم. رجوي: فتح‌الله{مهدي افتخاري}، تو مي‌روي قزوين و تاكستان را مي‌گيري. يكي از هدف‌ها علاوه بر مراكز سپاه، لشكر 16 قزوين است. پس از خلع سلاح تمام نيروهاي نظامي و انتظامي در آنجا مستقر مي‌شوي و وقتي مستقر شدي يكي از تيپ‌هاي خود را به كمك تهران بفرست چون در آنجا نياز هست. پس از آن 2 تيپ راهي تاكستان شده در آنجا مستقر مي‌شود و پشت سر آن منوچهر{فرهاد الفت} با يك لشكر، راهي كرج مي‌شود و آنجا را تصرف مي‌كند. البته نام عمليات محورهاي قزوين و تاكستان را به نام «سردار» نام گذارده‌ايم. پس از آن 4 لشكر و 2 تيپ تحت نام كلي «سيمرغ» و تحت فرماندهي محمود عطايي راهي تهران مي‌شوند، كه مهدي ابريشمچي هم معاون او در اين عمليات است. {محمود عطايي و مهدي ابريشمچي دست يكديگر را مي‌فشارند.} ضمناً اگر يادتان باشد در انقلاب ايدئولوژيك گفتم يك سيمرغ بود كه به كوه قاف رسيده و آن روز هم گفتم كه سيمرغ «مريم» بود. علت اينكه اين اسم «سيمرغ» را انتخاب كردم حرف همان روز است. (كف زدن حضار) مريم: (با اطوار:) چرا اين اسم را گذاشتي؟ رجوي: مي‌بخشيد كه بدون مشورت جناب‌عالي اين اسم را گذاشتم. در آنجا تيپ ليلا فرودگاه مهرآباد، تيپ... سلطنت آباد، تيپ فرهاد صدا و سيما، تيپ فرشيد زندان اوين، تيپ... مراكز سپاه، تيپ... نخست‌وزيري، تيپ... مجلس شورا، تيپ... ستاد ارتش و تيپ كاظم{حسين ابريشمچي} در جماران عمل مي‌كند.(هورا وكف زدن حضار.) هوانيروز عراق تا سرپل¬ذهاب به همراه ستون‌ها خواهد بود. از نظر هوايي ناراحت نباشيد چون هواپيماهاي عراقي پشتيبان ما هستند و تمام ماشين‌ها به صورت ستون حركت مي‌كنند. البته اين عمليات را دو عامل درجه يك تهديد مي‌كند؛ يكي اينكه از طرف رژيم خميني از طريق هواپيما مورد حمله و بمباران قرار بگيريم چون روي جاده همه به يك ستون حركت مي‌كنيم؛ ثانياً چون صف ماشين‌ها خيلي طولاني است اگر ماشين‌هايي خراب شوند و يا از دور خارج شوند نبايد به خاطر آن همه ستون متوقف شوند و بايستي آن را به سرعت از دور خارج كرد و از ماشين زاپاس استفاده كرد و يا كلاً آن را از دور خارج كرد و معطل آن نشد. در ضمن هيچ ماشيني حق سبقت گرفتن از جلويي را ندارد و همين‌طور حق عقب افتادن را هم ندارد. هر جا كه رسيديد سر راه جاده‌ها را باز كنيد. تيپ‌هاي مأمور در شهر، مأمور تأمين جاده‌هاي آن شهر مي‌باشند و هر تيپ با رسيدن به آن شهر وارد آن شده و بقيه ستون بلافاصله به حركت خود ادامه مي‌دهند. ضمناً اگر اسير شديد راجع به خط سير عمليات كه از كدام جاده و از كدام شهرهاست، چيزي نگوييد و بگوييد كه عمليات قرار بود تا همين جا باشد. (رو به محمود قائم شهر:) محمود، خوب فهميدي كه بايد به كجا بروي؟ يك دفعه به قائم شهر نروي! تو اول به همدان برو، كار و مسئوليت خودت را انجام بده، بعداً كه به تهران آمدي مازندران را به تو مي‌دهم. رو به قاسم{محمدعلي جابرزاده}: حيف كه مردم اصفهان بي‌بخارند والا يك تيپ را هم به تو مي‌دادم كه به اصفهان برويم.{محمود عطايي فرمانده محور تهران را صدا مي‌كند و او پاي ميكروفون مي‌آيد، از او پرسيد:} وضعيت چطور است؟ عطايي: خوب است. با نيروي هوايي و هوانيروز عراق هماهنگ شده است. ماشين‌ها آماده‌ است، مهمات بارگيري شده، و تيپ‌ها تا حدودي توجيه شده‌اند و تا رسيدن به شهرها بهداري هم آمادگي لازم را دارد و هيچ‌گونه نگراني وجود ندارد. در لابه‌لاي ستون، تعميركار سيار و فيلم‌بردار سيار هم در حال حركت هستند. رجوي: در اين عمليات مردم به حمايت از ما بر مي‌خيزند. كساني كه حاضرند با ما بيايند را از پادگان‌ها و مراكز سپاه مسلح كنيد و هر چه خواستند تا تهران بيايند آنها را با خودتان ببريد. در اين عمليات نيروهاي زيادي به ما كمك خواهند كرد. از طرفي درب زندان‌ها كه باز شود آنها هم با هم هستند و با ما خواهند آمد. نيروهاي زندان، بالقوه با ما هستند. البته هر جا رفتيد اگر مردم آنجا تسليم شدند كه كاري با آنها نداريد و اگر جنگيدند با آنها بجنگيد،‌ و هر جا رسيديد از مردم كمك بگيريد و كارها را به خود مردم بدهيد و از اين نترسيد كه مردم اسلحه‌دار مي‌شوند و چه خواهد شد. محمود، وقتي كه تهران را گرفتي در خيابان طالقاني به ساختمان بنياد علوي مي‌روي. در طبقه پنجم آنجا اتاقي است كه روزي اتاق من و اشرف و موسي بوده است. سلام من را به ساكنان آنجا مي‌رساني و اگر مردم آنجا بودند جاي ديگري را به آنها بده چون ما را بعد از انقلاب به زور از آنجا بيرون كردند. آن اتاق را براي من نگه‌دار تا وقتي كه به تهران آمدم در آنجا مستقر شوم. {رو به فريد:}{محمدعلي توحيدي}خوب، فريد، شما چه كار مي‌كنيد؟ در اولين روزي كه نيروها به مقصد رسيدند شما بايد 24 ساعته برنامه داشته باشيد و مسئله را به گوش همه ملت ايران برسانيد. كار و بارتان جفت و جور هست؟ برنامه‌تان تنظيم شده است؟ فريد: ما 24 ساعته برنامه خواهيم داشت. رجوي: براي ثبت در تاريخ مي‌خواهم هر كس با اين طرح موافق است دست بلند كند.{همه دست‌ها را بلند كردند. رجوي تك تك به همه نگاه كرد. رو به فيلم‌بردار و انتظامات:} شما چرا دستتان را بلند نمي‌كنيد؟ {آنها هم دستشان را بلند كردند. رو به حضار:} آيا ما ديوانه نيستيم كه مي‌خواهيم چنين كاري بكنيم؟ آيا به نظر شما چنين كاري شدني است و آيا احمقانه نيست؟ اگر كسي مخالفتي دارد بيايد و صحبت كند و كسي هم حق ندارد با او مخالفت كند. رجوي نشست و يك سيگار روشن كرد. در همين حين زني از ميان جمعيت بلند شد و دست خود را بلند كرد. همه حضار با تعجب به او نگاه مي‌كردند. رجوي: پشت ميكروفون بيا و حرف‌هاي خودت را بگو. زن: من مخالف نيستم، اما اينكه مي‌گوييد مردم با ما هستند فكر نمي‌كنم چنين باشد. من و شوهرم چند شب قبل از خارج آمده‌ايم و خود من 4 ماه است كه از ايران آمده‌ام. مردمي كه من ديده‌ام با آنچه كه شما مي‌گوييد تفاوت دارند. فكر نمي‌كنم آنها به ما كمك كنند. هيچ‌گونه جو سياسي نظير آنچه شما به آن اشاره مي‌كنيد در ايران به وجود نيامده است، چون خيلي‌ها در ايران هستند كه حتي راديو مجاهد را گوش نمي‌دهند و از مجاهدين هم به كلي بي‌خبرند. شما چطور انتظار داريد با اختناق شديدي كه وجود دارد چنين كساني در تهران بلند شوند و از ما حمايت كنند؟ رجوي: درست مي‌گويي و درست صحبت كردي ولي من الان تو را قانع مي‌كنم. اين نظر تو به 4 ماه پيش بر مي‌گردد و الان ايران خيلي فرق كرده است. از آن گذشته تا ما شهري را آزاد نكنيم مردم با ما نخواهند شد. ما روي نيروي خودمان حساب مي‌كنيم. مردم در وهله اول نخواهند آمد و حتي ممكن است از ما بترسند و همان‌طور كه گفتي بروند و درهايشان را ببندند؛ ولي وقتي كه رفتيم و در كرمانشاه مستقر شديم و مردم ديدند كه تعادل قوا به سمت ما مي‌چرخد يك قدم بيرون مي‌گذارند و ما در شهر مي‌گرديم و اعلام مي‌كنيم كه هستيم و آن وقت مردم جرأت مي‌كنند درها را باز كنند و بعد جلو آمده و از ما حمايت مي‌كنند و ما هم كارها را به دست مردم مي‌دهيم، ولي در ابتدا آنچه تو گفتي درست است. در آن موقع كه شما در ايران بوديد چقدر از مردم مخالف خميني بودند؟ زن:90 درصد. رجوي: اين 90 درصد اگر بفهمند مجاهدين به شهرشان آمده‌اند حتماً از آنها حمايت مي‌كنند و مردم وقتي كه ديدند سپاه و كميته ديگر نيست، حتماً نمي‌ترسند و وقتي كه اسلحه گرفتند خودشان همه كاره مي‌شوند و شما فقط آنها را راهنمايي مي‌كنيد. البته اگر در اين عمليات شكست هم بخوريم تأثيرش آن قدر هست كه باعث برپايي قيام توسط مردم شود، چون رژيم وضعيتي ندارد كه تا عيد دوام بياورد. ولي ما در وضعيتي مثل 30 خرداد قرار داريم و بايد به اين كار تن بدهيم. البته براي من تصميم‌گيري در اين مورد مشكل بود چون بهترين نيروها و نفراتي را كه در سال‌هاي زندان با هم بوديم به داخل صحنه مي‌فرستيم. ما در اين عمليات مي‌خواهيم تمام سازمان و تمام ارتش آزادي بخش را به ميدان جنگ ببريم. اين، خودش ريسك بالايي دارد، چون جنگ دو وجه دارد: يا شكست يا پيروزي. در صورتي كه شكست باشد موجوديت سازمان به خطر مي‌افتد.{يك نفر از ته سالن: خون اشرف مي‌جوشد، مسعود مي‌خروشد.} ما در قديم 3 يا 4 نفر را در ايران داشتيم كه آن عمليات‌ها را مي‌كردند كه سپاه و كميته‌ها هيچ‌ كاري نمي‌توانستند بكنند. اين ساسان{مهدي کتيرايي} كجاست؟ (رو به ساسان:) شما در سال 1360 در عمليات‌هاي تهران چه كار مي‌كرديد؟ ساسان: بالطبع با اين نيرويي كه داريم مي‌رويم و حتماً برايمان موفقيت‌آميز خواهد بود زيرا در سال 60 و 61 در تهران فقط 8 تا 10 تيم نظامي در سراسر تهران داشتيم كه نيروهاي كميته و پاسداران از دست ما در امان نبودند. مثلاً يك تيم 3 نفره ما اين طرف ميدان مصدق مي‌ايستاد، يك تيم آن طرف و سراسر مسير را به راحتي مي‌بستند و نيروهاي پاسدار و كميته هم كاري نمي‌توانستند بكنند و از ما مي‌خوردند. مريم: (رو به زن:) شما خيالتان راحت باشد. همه چيز آماده است و طرح‌ها دقيق مي‌باشد. شما ناراحت نباشيد. ما نبايد مردم را زياد هم دست كم بگيريم؛ چون كه در ميان خود ما هم عده زيادي از اسرا وجود دارند كه به ما پيوسته‌اند و اين نشان دهنده حمايت زيادي است كه در شهرها از ما خواهد شد. اسرا دستشان را بلند كنند! {حدود 400-500 نفر دست بلند مي‌كنند} ما در 30 خرداد از روي استيصال و ضعف با رژيم برخورد كرديم ولي امروز از موضع قدرت با او برخورد خواهيم كرد. البته دليل اين كه ما مي‌خواهيم اين قدر زود دست به اين عمليات بزنيم اين است كه رژيم در حال حاضر هم دچار بحران نيرويي شده و هم روحيه نيروهايش به دليل شكست‌هاي پياپي، ضعيف شده است. براي همين هم مي¬خواهد صلح صوري كند تا وقت پيدا كند و بسيج نيرو كند. به همين دليل ما بايد تا دير نشده‌ از اين فرصت استفاده كنيم و اين را عمليات انجام دهيم ولي قبلاً بين هر عمليات، يكي دو ماه براي كارهاي مقدماتي از جمله شناسايي و آماده كردن خودروها و ديگر وسايل و مانور وقت لازم داشتيم،‌ كه در حال حاضر موفق شديم همه كارها را در عرض همين مدت كوتاه بعد از عمليات چلچراغ انجام دهيم كه كار بسيار شاقي بود ولي با روحيه بالاي افراد ما و عنصر مجاهد بودن كه در همه بوده است اين كار در اين مدت كوتاه عملي شد وخيلي‌ها در اين مدت كوتاه، آموزش‌هاي پيچيده‌اي نظير كار با تانك را هم ياد گرفتند و آماده عمليات شدند. عده‌اي هم راجع به وضعيت بچه‌هاي كوچك سؤال كردند كه ما بچه‌ها را بعد از آنكه تهران فتح شد، سوار اتوبوس مي‌كنيم و به تهران مي‌آوريم. رجوي: از هر كس مي‌پرسم بلند شود و جواب بدهد. طاهره{ثريا شهري}، چه كار كردي؟ كارها رو به راه است؟ ديگر فشنگ كم نمي‌آوريد؟ كنسرو و آب ميوه به اندازه كافي داريم؟ طاهره: نه، اين دفعه خيلي زياد داريم و تقسيمات وسايل هم انجام شده است. مهمات به اندازه كافي و حتي بيشتر از آنچه مورد نياز است برداشته‌اند. هزار تفنگ اضافي رسيده است و تانك‌ها و خودروها هم اكثراً رسيده و بقيه هم تا فردا ظهر مي‌رسد. كنسرو هم به تعداد كافي تهيه شده كه حتي ممكن است زياد هم بيايد. رجوي: محمود{محمود عضدانلو}، وضعيت به لحاظ امكانات چطور است؟ كم و كسري نداريد؟ همه خودروهاي مورد نياز رسيده است؟ محمود: بله،‌ فقط مقدار كمي مانده، كه تا فردا ظهر تمام مي‌شود. رجوي: فاطمه{مسئول امداد}،‌ وضعيت درماني به لحاظ دارو و پزشك و آمبولانس همه آماده هستند يا نه؟ فاطمه: بله آماده است. رجوي: قرار بود براي حمل مجروحين هلي‌كوپتر بگيريد و داشته باشيد گرفته‌ايد؟ فاطمه: مسئله آن هم تا فردا حل خواهد شد. رجوي: دكتر حميد{حسن جزايري} را هم ببريد. كاظم{کاظم رجوي} هم آمده است. مسئله درماني اينجا مسئوليتش با كاظم باشد كه در اين زمينه چيزي كم نياوريد. ما در اين راه عاشورا گونه مي‌رويم اما اين بار با زماني كه در 30 خرداد 60 شروع كرديم فرق مي‌كند، چون در آن موقع چشم‌انداز پيروزي نداشتيم و عاشورا گونه شروع كرديم ولي اين بار چشم‌انداز پيروزي داريم كه خيلي ملموس است. البته همه افراد بايد بدانند كه مي‌خواهند چه كار كنند. ما كاري مي‌خواهيم بكنيم كه همه دنيا تعجب كنند و يك دفعه بفهمند كه ما در تهران هستيم و خميني ديگر وجود ندارد. مريم: درست است كه ما به خاطر وظيفه‌اي كه داريم عاشورا گونه وارد مي‌شويم ولي در اينكه ما حتماً پيروز مي‌شويم هيچ شكي نداريم. الان جبهه‌ها خالي شده و وقتي كه از جبهه آن طرف‌تر برويم كسي نيست كه جلوي ما را بگيرد و ما آن‌قدر مي‌خواهيم با سرعت پيش برويم كه هر كسي كه مجروح شد بايد خودش مسئله‌اش را حل كند كه باعث كندي ستون نشود. رجوي: اگر كس ديگري حرفي دارد بايد بگذارد در ميدان آزادي تهران بگويد و جمع‌بندي عمليات هم در هما‌ن‌ جا خواهد شد. طي چند روزي كه ما در اردوگاه قدم زده‌ايم شاهد بوده‌ايم كه بچه‌ها چقدر كار كرده‌اند. ديدم جيپي را نفربر كرده‌اند و تويوتايي را زرهي كرده‌اند، كه اينها همه نشان دهنده آمادگي ماست {با خنده:} روي جيپ‌هاي رزمي آرم ايران را زده‌اند كه ما خيلي خوشحال هستيم كه كشورمان سازنده شده است.{رو به يكي از فرماندهان:} كمر شكن‌ها را خالي كرده‌ايد؟ تانك‌هاي 6 چرخ آماده‌اند؟ فرمانده: بله. رجوي: تانك‌هاي 6 چرخ سرعتشان زياد است و هر سه تا از آنها كه وارد يك شهر شود همان رژه‌اش جو وحشت را حاكم مي‌كند. ما براي همين از اين تانك‌ها استفاده مي‌كنيم. مريم: در پايان مطلبي بود كه مي‌خواستم بگويم و آن اينكه از فرماندهان تيپ‌ها مي‌خواهم كه بعد از نشست، ساعتي به شما فرصت بدهند تا بچه‌ها همديگر را ببينند و از هم خداحافظي كنند. در اينجا نشست تمام شد و همه دست زدند و شعار دادند و نهايتاً سرودي پخش شد و افراد شروع به بيرون رفتن از سالن کردند.» (به نقل از: فصلنامه مطالعات جنگ ايران و عراق، صاحب امتياز: مرکز مطالعات و تحقيقات جنگ، سال پنجم، شماره هفدهم، تابستان1385، ص67 الي 73) طبق آنچه مسعود بني‌صدر نگاشته است حاصل اين طرح و نقشه احمقانه براي سازمان رجوي، 1304 نفر كشته، 1100 نفر زخمي و انهدام 612 دستگاه خودرو، 21 قبضه توپ، 72 دستگاه تانک و... بود.(ص321) ضمن آن که نويسنده معترف است: «عمليات فروغ، اميدهاي سياسي ما را از بين برد. بدتر اين كه اين عمليات براي من- و بعد متوجه شدم براي بسياري ديگر نيز- پايان ايدئولوژي، پايان باور اخلاقي، و پايان انتظار بود. مباني ارزشي‌ ما از آن پس هيچ معنايي نداشت و ما را تقويت نمي‌كرد. ما همگي براي هم نقش بازي مي‌كرديم و به يكديگر دل گرمي مي‌داديم.»(ص335) نكته‌اي كه شايسته است در بخش پاياني اين نوشتار مورد بررسي قرار گيرد، نتيجه‌اي است كه پس از حدود 20 سال صرف عمر در سازمان مجاهدين و تبعيت محض، نويسنده به آن دست مي‌يابد و آن پي بردن به «اصالت قدرت» براي رجوي و به كارگيري هر روش و وسيله‌اي براي حفظ موقعيت خويش نزد دولت‌هاي غربي است: «اولين و مهم‌ترين نكته اين كه فهميدم كسب حمايت‌هاي جديد در ميان ايراني‌ها، هيچ‌گاه از اهداف رهبري نبوده است. شايد به همين دليل نيز او هيچ‌گاه نگران از دست رفتن حمايت عمومي بعد از انقلاب ايدئولوژيك 1364، رفتن به عراق و نيز برخي ديگر از تصميمات و رويدادها نبود... براي رجوي تنها خود ارتش واقعي بود. هواداران خارج كشور نهايتاً ابزار بودند، ابزاري براي جمع‌آوري پول بيشتر و جلب حمايت‌هاي صوري و سطحي سياست مداران غربي، رجوي به خوبي مي‌دانست كه اگر ما هرچه بيشتر ليبرال‌منش و دموكرات نشويم، هرگز نخواهيم توانست به طور جدي آمريكايي‌ها و اروپايي‌ها را در كنار خود داشته باشيم.»(ص467) سرنوشت سازمان مجاهدين از اين زاويه نيز بسيار حيرت‌انگيز و عبرت‌آموز است. همان‌گونه كه مي‌دانيم مبناي تشكيل اين سازمان از سوي رهبران اوليه، مبارزه با حاكميت استعمار و امپرياليسم بر ايران بود و حتي در اين راه تعدادي از مستشاران آمريكايي به دست نيروهاي سازمان كشته شدند. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، مسعود رجوي قدرت‌طلبي‌هاي خود را در زير لايه‌اي از شعارها قرار داد، چراكه از نظر وي و همراهانش نه دولت موقت و نه شوراي انقلاب و نه دولتهاي بعدي، هيچ‌كدام به اندازه سازمان مجاهدين ماهيت امپرياليسم را نمي‌شناختند و قدرت برخورد با آن را نداشتند. بر اين اساس ظاهر امر آن بود كه قدرت مي‌بايست به سازمان انتقال يابد تا حق مبارزه با امپرياليسم ادا شود. اما در پي خروج رجوي از كشور، لايه‌هاي فريب وي به تدريج كنار رفت و واقعيات نهفته در زير آن عيان گرديد. البته نويسنده پس از 20 سال سرانجام موفق به مشاهده و درك اين واقعيات شده است هرچند سالها پيش از آن نيز امكان دستيابي به اين مسائل براي او و امثال او فراهم بوده و اتفاقاً خود در خاطراتش به آن اشاره دارد: «به منظور جلب حمايت‌هاي بين‌المللي، مجاهدين به تغيير ظاهر و نمود بيروني از جمله حالت‌ها، شعارها و حتي به ادبيات خود دست بردند. در نتيجه آن‌ها نسبت به باز تكرار مواضع گذشته به ويژه عليه غرب و آمريكا سخت احتياط مي‌كردند. آدمي، ديگر كمتر شعارهايي نظير «مرگ بر امپرياليسم» را از جانب آن‌ها مي‌ديد و مي‌شنيد.» (ص191) در طول اين سالها به يقين اين فرصت براي نويسنده فراهم بود تا به اين نكته بينديشد كه چرا و چگونه جلب حمايت‌ دولت‌هاي غربي، به اصلي‌ترين هدف سازمان تبديل شده و قرار گرفتن در كنار ارتش بعث و تهاجم به خاك ميهن و به شهادت رساندن مدافعان مرزهاي عزت و شرافت ملت ايران، چه نسبتي با شعارهاي اوليه سازمان دارد؟ البته اين درست است كه مسعود رجوي با طراحي ترفندهاي گوناگون تلاش مي‌كرد تا ذهن و جسم اعضاي سازمان را به هر طريق ممكن مشغول سازد، اما اين مسئله رافع مسئوليت آنها و از جمله نويسنده در پي بردن به حقايق نيست. سالها پيش از اين گفتگويي ميان يك زن و شوهر عضو سازمان در يكي از خانه‌هاي تيمي هنگامي كه سازمان در آتش تغيير ايدئولوژيك مي‌سوخت و تمام ذهن‌ها و افكار مشغول اهداف سازمان و مبارزه و «عمل» بود، درگرفت كه محتوايي بس آموزنده دارد. احمد احمد كه خود بر مواضع اسلامي پايداري مي‌كرد، اما همسرش را اسير افكار انحرافي ماركسيستي و «عمل‌گرايي» مفرط بر سازمان مي‌ديد، در خاطراتش نوشته است: «آنها با پيش كشيدن زمينه استقلال‌ فكري و شخصيتي فاطمه و نيز تئوري عدم وابستگي زن به شوهر با دلايل واهي پويايي در مبارزه و ادامه راه، حتي در صورت از بين رفتن همسر، سعي مي‌كردند تا ما را نسبت به هم بيگانه كنند. نظريه بيگانه‌سازي پس از اعلام‌ علني تغيير مواضع ايدئولوژيك شدت گرفت. سازمان كه مخالفت و رو در رويي مرا نسبت به خود احتمال مي‌داد، شروع به ايجاد شخصيت‌سازي كاذب براي فاطمه كرد. رهبران سازمان شخصيتي تو خالي براي فاطمه تراشيدند و به او القاء كردند كه مي‌تواند راهي سواي راه شوهرش برود... فاطمه مي‌گفت: «احمد، تو هم فكر كن! بالاخره راهي است كه آمده‌ايم و برگشتي در آن نيست. بايد مبارزه را تا آخرش رفت، حالا چه جوري و چطوري مهم نيست. مهم اين است كه با استكبار و امپرياليسم مبارزه كنيم.» و من جواب مي‌گفتم: «آخر فاطمه! اگر پاي اسلام در ميان نباشد، چه مرضي دارم كه با امپرياليسم بجنگم».(خاطرات احمد احمد، ص374) چرخش 180 درجه‌اي سازمان رجوي از سر دادن شعارهاي سوپر افراطي ضدامپرياليستي به دريوزگي حمايت امپرياليست‌ها، حاكي از آن است كه براي رجوي نه اسلام، نه ايران و نه حتي مبارزه، اصالت نداشته است، اصل اساسي مورد نظر وي «قدرت» بوده است و بس. لذا از نظر او دستيابي به قدرت اگر در حال و هواي اوايل انقلاب با شعارهاي ضدامپرياليستي ميسر شد كه شد و اگر نه با انداختن طوق بندگي امپرياليسم بايد به آن رسيد. مسعود بني‌صدر اگرچه در اثر خويش به دليل آن كه حدود 20 سال تحت تأثير شديدترين تبليغات منفي و كاذب سازمان عليه نظام بوده است، اتهامات بسياري را نيز متوجه نظام جمهوري اسلامي مي‌كند، اما بايد تكرار كرد كه كمتر اثري را مي‌توان يافت كه اين‌گونه به تشريح مسائل دروني سازمان و حالات و روحيات اعضاي آن پرداخته باشد و از اين نظر مطالعه آن به يقين درس‌ها و عبرت‌هاي فراواني براي خوانندگان در پي خواهد داشت. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 41

از انقلاب روسيه تا كودتاي رضاخان

از انقلاب روسيه تا كودتاي رضاخان انقلاب بلشويكي در روسيه و پس از آن، برافتادن قاجايه و برآمدن رضاخان در ايران، هر يك به نوبة‌ خود سبب دگرگونيهاي اساسي در روابط ميان دو كشور شد. روسية تزاري، دشمن اصلي استقلال و تماميت ارضي ايران، در مارس 1917/اسفند 1295 سقوط كرد و زمام امور به دست حكومت افتاد. سرنگوني دولت تزاري و تشكيل حكومت موقت، بارقة اميدي بر دل مليون و آزادي‌خواهان ايران تاباند و آنان را دلخوش كرد كه ديگر دوران تركتازيهاي روسيه تزاري به سر آمده است. از اين رو، در 12 فروردين 1296، 88 تن از نمايندگان سه دوره اول تا سوم مجلس شوراي ملي ايران، در تلگرافي به مجلس دوماي روسيه، پس از ابراز خشنودي از پيروزي «ملت بزرگ روس»، انقلاب روسيه را به «فروغ درخشاني» مانند كردند كه سرانجام جهان را فروزان خواهد كرد و واپسين تاريكيها را خواهد زدود.(1) از آن سو نيز پس از سقوط حكومت موقت، نظام بولشويكي روسيه به رهبري ولاديمير ايليچ اوليانف (لنين)، كه انقلاب در ايران را كليد انقلابي سراسري در مشرق زمين تلقي مي‌كرد، براي جلب دوستي همسايه خود ايران به پاخاست و در نخستين گام، شوراي كميسرهاي خلق(2) در 7 دسامبر 1917/15 آذر 1296 در پيامي به همه مسلمانان رنجبر ساكن در روسيه و كشورهاي مشرق زمين، ضمن ابراز نظر سياسي نظام جديد روسيه درباره ملتهاي شرق به ويژه ايرانيان، تركها، عربها و هندوها سياست تزاري را در ايران محكوم و معاهده 1907 را ملغي و اظهار كرد: ما رسماً اعلام مي‌كنيم، عهدنامه‌‌ها و توافقهاي پيشين روسيه و انگلستان كه بر اساس آن ايران را در ميان خود تقسيم كرده بودند، باطل و بي‌اعتبار است. در ادامه همين پيام خطاب به مردم ايران آمده است: اي ايرانيان به شمال قول مي‌دهيم، به محض پايان يافتن عمليات نظامي، سربازان ما از خاك كشور شما خارج خواهند شد تا شما بتوانيد آزادانه درباره سرنوشت آينده خود تصميم بگيريد. رفقا و برادران مسلمان، بگذاريد دست به دست هم بدهيم و با قدمهاي بلند و استوار به سوي هدف مشتركمان، كه همانا ايجاد صلحي عادلانه و پايدار در جهان است، به پيش برويم. پرچمهاي سرخ ما مبشر و منادي آزادي براي ملتهاي ستم‌ديدة جهان هستند و در هر كشوري كه به اهتزاز درآيند، آزادي و صلح و صفا را براي ملتهاي محكوم به ارمغان مي‌آورند.(3) اندكي پس از اعلام اين پيام، يعني در 14 ژانويه 1918/26 دي 1296، يادداشت بسيار دلگرم‌كننده لئون تروتسكي، كميسر ملي امور خارجة دولت شوروي، به اسدخان، شارژ دافر (كاردار) ايران، در پطروگراد (لنينگراد) تسليم شد. تروتسكي در اين يادداشت به نام دولت مبتوع خود افزون بر الغاي معاهدة 1907، همه قراردادهاي ميان ايران و روسيه تزاري را، كه آزادي و استقلال ايران را به نحوي محدود مي‌كرد، بي‌اعتبار دانست.(4) اسدخان نيز در پاسخ به يادداشت تروتسكي «در ژانويه 1918 اعلام كرد كه دولت متبوعة او نيز كلية معاهدات و قراردادهايي را كه از طرف دولت سابق روسيه به زور به دولت ايران تحميل شده و مخالف با استقلال و تماميت ارضي آن مملكت مي‌باشد باطل و از درجه اعتبار ساقط» مي‌داند. و در پايان‌‌نامة خود به نام دولت ايران اظهار كرد: «دولت ايران حاضر است با دولت جمهوري روسيه معاهدات و قراردادهاي جديد منعقد نمايد.»(5) پس از تبادل اين دو نامه ميان تروتسكي و اسدخان، نوشته‌هاي ديگري درباره حقوق ايران ميان سفارت ايران در مسكو و تروتسكي و پس از وي، گئورگي چيچرين مبادله شد كه در نتيجه، مواد شانزده‌گانه زير را «كميسرهاي خارجه دولت شوروي (تروتسكي و چيچرين) راجع به حقوق ايران تصديق» كردند: 1. فسخ و ابطال «جميع قرضهايي كه ايران به حكوت امپراتوري تزاري داشت.» 2. «روسيه از اين به بعد هرگز حق نخواهد داشت در واردات ايران، مانند عايدات گمركات و تلگراف و پست و ماليات و غيره مداخله نمايد.» 3. پس از خالي شدن «درياي خزر از كشتيهاي راهزن انگليس» اين دريا «براي كشتيراني آزاد در زير بيرق ايران» آماده و اعلام خواهد شد. 4. «حدود حكومت شوروي با ايران به موجب رضايت و ميل اهالي كه در خطوط سرحدات نشيمن دارند، معين خواهد شد.» 5. «جميع امتيازاتي كه پيش از اين چه به حكومت روسيه و چه به اشخاص سايره، از تبعه روس از طرف دولت ايران داده شده بود، فسخ شده، از درجه اعتبار ساقط است.» 6. «بانك استقراضي ايران با تمام اراضي و املاك متعلق به آن و تمامي شعبه‌هاي آن در ايران، ملك طلق ملت آزاد ايران» است. 7. «خط سيم تلگراف مشهد ـ سيستان و راه شوسة انزلي و تهران و همة راههاي شوسه كه قشون روس در مدت اقامت خود در ايران در زمان جنگ 1918ـ1914 ساخته است با جميع آلات و متعلقات آنها و ايضاً بناهاي بندرگاه در انزلي با جميع متعلقات آنها و... و همچنين راه‌آهن جلفا و تبريز و شعبه آن تا صوفيان با تمامي اشياء متعلقه به راه‌آهن و آلات و اسباب و ابنيه و عمارات و غيره، همچنين جميع پستخانه‌‌ها و... به تصرف و مالكيت مطلقة ايران و اهالي آزاد و مستقل» آن درمي‌آيد. 8. «اصول محاكمه در قنسول‌خانه‌ها كه سابق معمول بود بالتمام لغو و برطرف مي‌شود.» 9. هيئت ديني و روحاني كه در اروميه تأسيس شده بود محو و برطرف مي‌شود.» 10. «روسهايي كه در ايران ساكن هستند، هرگونه ماليات و رسومي كه از اهالي مملكت ايران گرفته مي‌شود به همان اندازه بايد بپردازند. در صورتي كه اين رسوم و ماليات از روي قانون وضع شده باشد و براي سد احتياجات ملت تحصيل شود.» 11. «حكومت روسيه حاضر است كه به اتفاق حكومت ايران مسئله حق تملك روسها بر اراضي ايران و طريقة اجاره كردن و پرداختن ماليات و غيره را معاينه نمايد و اين مسئله را با حفظ منافع اهالي ايران و روس حل و تسويه نمايد.» 12. «سرحد روس و ايران براي عبور و مرور مردم به آزادي و حمل و نقل مال‌التجاره باز مي‌شود و به ايران اختيار داده مي‌شود هرگونه مال‌التجاره را از هر كجا باشد به عنوان تزانزيت از روسيه عبور بدهد.» 13. «حكومت شوروية روسيه حاضر است كه به اتفاق حكومت ايران، تعرفه‌هاي كرايه مال‌التجاره‌ ايران [را] كه به توسط راه آهن و كشتي بخار و ساير وسايط حمل و نقل از ايران به روسيه آورده مي‌شود،‌ تعديل و اصلاح نمايد.» 14. «روسيه از هرگونه مداخله كردن به تشكيل قواي حربيه در ايران دست مي‌كشد.» 15. «حكومت روسيه در الغاي ادارات كارگزاري در ايران حرفي ندارد.» 16. «به ايران حق داده مي‌شود كه در تمامي شهرهاي روسيه شورويه و همچنين تركستان و ولايات ماوراي بحر خزر و در خاك بخارا و خيوه كه با ما متحد هستند، براي خود قنسول تعيين كند و نسبت به اختلافات سرحدي مذاكره» كند تا بر اساس آن «حقوق حقة‌ دولت ايران مسترد گردد.»(6) بدين قرار، انقلاب روسيه باعث شد طرح دو دولت استعمارگر روسيه تزاري و انگلستان براي تقسيم ايران، نقش بر آب و خواب شومشان بي‌اثر شود. در واقع، به گفته سيدحسن تقي‌زاده، انقلاب اكتبر روسيه بزرگ‌ترين رويداد تاريخي در 150 سال اخير براي ايران بود و بي‌ترديد اگر در واپسين ايام جنگ جهاني اول، آن انقلاب پيش نيامده بود، از ايران و تركيه به مثابة دو كشور مستقل اثري به جا نمي‌ماند.(7) بيهوده نبود كه مليون ايران، انقلاب بلشويكي را به فال نيك گرفتند و پنداشتند هنگام آن فرارسيده است كه همه نيروهاي بيگانه از خاك ايران رخت بربندند و مردم ايران بتوانند از آن پس آزادانه بنيادهاي سياسي و اجتماعي‌اي را كه آرزوي ايجاد آن در دل مشروطه‌‌خواهان شكفته شده بود، پي ريزند و آن را تكامل بخشند. البته تأثير آني انقلاب روسيه را مي‌توان در اقدامات ارهابي (تروريستي) و ضدانگليسي كميته مجازات مشاهده كرد كه تا حدودي اسباب سقوط دولت وثوق‌الدوله را در 29 مه 1917/8 خرداد 1296، فراهم كرد. همچنين سياست‌‌مداران هوادار انگليس نيز، به سبب خطر موجود، در پذيرفتن مقام و منصب مردد شدند، همچنين دولتهايي كه در ايام ميان اكتبر 1917، تا ظهور مجدد وثوق‌الدوله در صحنة سياسي در تير 1297/ژوئيه 1918، بر سر كار آمدند، سياستي ضدانگليسي را سرلوحة برنامه خود قرار دادند.(8) در همان اوان، در 8 ژوئيه 1918/17 تير 1297، رئيس كميسرهاي محلي بادكوبه در نامه‌اي به صمصام‌السلطنه، وزير امور خارجه ايران، خبر داد كه «از طرف كميسارياي امور خارجه قفقاز مأمور است كه با كمال احترام به استحضار برساند، براي استقرار مناسبات دوستانه و ايجاد روابط دايمي و صميمانه مابين دولتين جمهوري روسيه و ايران، كميسارياي ملي در ماه دكابر [دسامبر] ماضي نيكلازاخاروويچ براوين(9) را به سمت اگنت [نماينده] سياسي مقيم تهران انتخاب نموده و تعيين مشاراليه به اين مقام به آقاي اسدخان، شارژدافر [كاردار] ايران اطلاع داده شد و ضمناً متذكر نمود كه از تاريخ 22 نايابر [نوامبر] سال گذشته [30 آبان 1296] عموم مأمورين سياسي و قنسولگري كه از طرف دولت سابق معين شده بودند از مشاغل خود منفصل مي‌باشند و فقط براوين از جانب كميسارياي ملي امور خارجه سمت نمايندگي و اختيارات تام در ايران را خواهد داشت.»(10) از آن سو، اسدخان نيز با نگاهي واقع‌بينانه، در 22 ربيع‌الاول 1336/4 بهمن 1297، ضمن اعلام خبر ورود براوين به ايران، به دولت پيشنهاد كرد نظام بلشويكي روسيه را به رسميت بشناسد. او در نامه خود خاطرنشان كرد: «چون اين سفارت [سفارت ايران] مانند ساير سفارتها روابط با حكوت حاضر [روسيه] ندارد، فدوي در اين باب هيچ اقدامي را صلاح ندانسته [... ولي] به عقيده فدوي چون موقع دولت عليه [ايران] خيلي باريك است و سبك رفتار ساير دول بي‌طرف را نمي‌توان [د] به كلي سرمشق خود قرار بدهد ـ خاصه كه پروگرام حكومت حاضر به اندازه‌اي مفيد به حال ايران است كه نمي‌توان از آن صرف‌نظر نمود، پس صلاح است از پذيرايي نمايندة حكومت شوروي علناً امتناع نشود و مقتضي است، نماينده حكومت حاضر پذيرفته شود و اتر [وزيرمختار روسيه تزاري]‌ نيز به رسم نزاكت و ادب باشد.»(11) براوين، نخستين نماينده سياسي شوروي، در بهمن 1297 وارد تهران و با استقبال مليون رو به رشد و ارباب جرايد آزادي‌خواه وابسته به حزب دموكرات نيز پذيرايي شاياني از وي كردند.(12) با وجود اين، در آن هنگام، تقريباً هيچ يك از دولتهاي جهان حكومت بلشويكها را به رسميت نشناخته بود و دولت ايران نيز زير فشار انگلستان در وضعي نبود كه بتواند با نمايندة بلشويكها گفت و گو كند، به همين سبب، توصيه‌هاي اسدخان را وقعي ننهاد و براوين را نپذيرفت و به درخواست او هم توجه نكرد. براوين، در نامه‌اي به وزارت خارجه ايران در 7 رمضان 1336/27 خرداد 1297، خواهش كرده بود «كه دولت ايران بذل مساعدت فرموده، اجزا و كاركنان سفارت و قنسولگريهاي سابق روسيه را از خاك ايران تبعيد فرمايند.»(13) اما نه تنها درخواست براوين برآورده نشد، بلكه اتر نيز ساختمان سفارتخانه روسيه در تهران را به وي واگذار نكرد. فقط مستوفي‌الممالك، رئيس‌الوزرا، از مشاورالممالك انصاري، وزير امور خارجه، خواست براوين را در خانه خود بپذيرد و غيررسمي با وي مذاكره كند.(14) با اين همه، چون مأموريت براوين، به سبب كارشكنيهاي پيوسته سفارت انگلستان در تهران، با شكست كامل روبرو شد، حكومت شوروي وي را در آغاز تابستان 1918، از ايران فراخواند و به استپان شائوميان، رئيس حكومت بلشويكي باكو، مأموريت داد نماينده سياسي ديگري را به تهران بفرستد. شائوميان نيز كالوميتسف، افسر سابق ارتش، را برگزيد و به تهران فرستاد.(15) در اين حين، دولت وثوق‌الدوله، كه به سبب دخالتهاي سلط‌‌جويانه انگليسيها به برقراري رابطه با شوروي تمايلي نداشت، بدين بهانه كه كالوميتسف از باكو به تهران اعزام شده است، اعتبارنامة او را به رسميت نشناخت و از پذيرفتن وي سر باز زد. افسران روسي ارتش ايران نيز به تكاپو افتادند تا وي را دستگير كنند، اما كالوميتسف پس از آگاهي از تصميم افسران روسي از تهران گريخت و در تابستان 1919 با اعتبارنامه‌اي از مسكو به تهران بازگشت؛ ولي هنگام عبور از درياي خزر نيروهاي نظامي روس سفيد با پشتيباني نيروهاي اشغالگر انگليس در ايران او را دستگير و تيرباران كردند.(16) در 26 ژوئيه 1918/2 شهريور 1297، دولت صمصام‌السلطنه، به استناد اينكه بنياد كاپيتولاسيون، به موجب قرارداد تركمانچاي فقط با دولت تزاري بود و اكنون نيز اين دولت ديگر وجود ندارد، اعلام كرد از اين پس، قضاوت كنسولها پايان يافته است و تمام قراردادها و امتيازاتي كه بر اساس آن قرارداد به روسيه داده شده بود فسخ شد. سپس مضمون تصويب‌نامه دولت را طي بخشنامه‌اي به آگاهي سفارتخانه‌هاي خارجي مقيم تهران رساند و بر اجراي آن تأكيد كرد. اين تصويب‌‌نامه، كه به تصويب نامة برج اسد مشهور است، جنجالي بزرگ به پا كرد. سفارت انگليس از پذيرفتن آن سر برتافت و از دولت ايران خواست تا پايان جنگ، مرزهاي خود را براي جلوگيري از ورود جاسوسان دشمن حفظ كند و پليس جنوب را نيز به رسميت بشناسند. در مقابل وعده داد پس از اتمام جنگ، استقلال ايران را محترم مي‌شمارد و قرارداد 1907 را ملغي و به ايران كمك مالي مي‌‌كند. دولت ايران پاسخ داد: انگلستان با اعزام نيرو و اشغال خاك ايران مساعي اين دولت را در حفظ بي‌طرفي پايمال كرده است. پليس جنوب نيز نيرويي خارجي است و تهديدي براي استقلال ايران به شمار مي‌‌رود. پس چه بهتر انگلستان، ايران را به حال خود گذارد و خاك اين كشور را تخليه كند تا ايرانيان به اصلاحات داخلي بپردازند. اين پاسخ صريح و شجاعانه باعث شد صمصام‌السلطنه به ناچار رياست دولت را كنار نهد و در نتيجه، بار ديگر وثوق‌ الدوله كه لرد كرزن، وزير خارجه انگليس، وي را پشتيباني مي‌كرد در 7 اوت 1918/14 شهريور 1297، دولت جديد خود را تشكيل دهد تا نقشه‌هاي تازه انگليسيها براي ايران را به اجرا درآورد. در آن هنگام، انگلستان فاتح اصلي جنگ جهاني و نيرومندترين امپراتوري دنيا به شمار مي‌رفت و نيروهايش سراسر ايران، خاورميانه، قفقاز و تركستان را به تصرف درآورده بودند. سقوط دولت تزاري، بزرگ‌ترين رقيب انگلستان در مبارزات استعماري، نيز سبب شده بود تا نيرويي كه بتواند در برابر خواسته‌هاي دولت انگليس مقاومت كند، وجود نداشته باشد. در نتيجه، لرد كرزن، كه مظهر سياست استعماري انگليس بود، سوداي چيرگي كامل بر سراسر آسيا را در سر داشت. بدين منظور، انگليسيها نخست به تقويت جمهوريهاي ضدكمونيست قفقاز كمر همت بستند و با كمك ميسيون نظامي، ژنرال تامپسون، نيروهايي در كشورهاي سه‌گانه قفقاز مستقر كردند تا در مقابل يورش ارتش سرخ بتواند سدي دفاعي ايجاد كنند. همچنين با پادرمياني و راهنمايي انگليسيها، دولت جمهوري مساوات آذربايجان به برقراري روابط سياسي با دولتهاي خارجي اقدام كرد. دولت ايران در اوت 1919/مرداد 1298، دولت مزبور را به رسميت شناخت و در پاييز همان سال هيأتي را به رياست سيدضياءالدين طباطبايي، مدير روزنامه رعد، به باكو فرستاد تا زمينه انعقاد قرارداد مودت و همكاري بين دو كشور را فراهم كند تا پس از آن نوبت به گرجستان و ارمنستان برسد.(17) در مرحلة دوم، انگليسيها محرمانه با وثوق‌ الدوله گفت‌وگو كردند تا قراردادي، كه شباهت فراواني به قرارداد تحت‌الحمايگي داشت، منعقد كنند. اين قرارداد معروف به قرارداد 1919 در 9 اوت 1919/16 شهريور 1298، وثوق‌الدوله و سرپرسي سايكس، وزيرمختار انگلستان، امضا كردند و كاملاً محرمانه نگه داشته شد و بلافاصله پس از امضاي اين قرارداد، انگليسيها آن را اجرا كردند و پيش از آنكه قرارداد به تصويب مجلس برسد و مراحل قانوني خود را طي كند، مبلغ دو ميليون ليره با بهره صدي هفت در اختيار وثوق‌الدوله گذاشتند و هيأتي نظامي به رياست ژنرال ديكسون و هيأتي مالي به رياست سيدني آرميتاژ اسميت به تهران فرستادند تا ارتش و دارايي ايران را زير نفوذ خود قرار دهند. خبر انعقاد قرارداد 1919، از طريق منابع خارجي پراكنده شد و در پي آن طوفاني از خشم و غضب در ميان مليون ايراني برانگيخت و همه يك دل و يك زبان با آن مخالفت كردند. در اين حال، دولت شوروي، كه از اكتبر 1917 تا اوت 1919 به سبب درگيريهاي داخلي با همسايه خود ايران، سياست صبر و انتظار را در پيش گرفته بود و تلاش همه سويه‌اي به كار مي‌برد تا با ايران رابطه دوستي برقرار كند و در اين راه نيز از زمامداران ايران پاسخ مساعدي دريافت نمي‌كرد، پس از انتشار متن قرارداد 1919، اين صبر و انتظار را كنار گذاشت و يكباره موضع خويش را در قبال ايران تغيير داد. درست سه هفته پس از امضاي قرارداد 1919، در 30 اوت 1919/7 شهريور 1298، چيچرين، كميسر امور خارجه شوروي، در اعلاميه‌اي خطاب به كارگران و دهقانان ايران، پس از مرور روشهاي دولتهاي شوروي و بريتانيا در قبال استقلال ايران در دو سال گذشته، «پيمان ننگين انگليس و ايران» را كاغذ پاره‌اي خواند و تأكيد كرد كه دولت شوروي آن را به رسميت نمي‌شناسد و هيچ‌گاه براي آن اعتبار قانوني قايل نمي‌شود. سپس اعلاميه خود را با عبارات زير، كه وعده و وعيد را با هم دربر داشت، به پايان رساند: «زمان‌ رهايي شما نزديك است، ساعت حساب پس دادن سرمايه‌داري انگليس نزديك است و جنبش انقلابي وسيعي با قدرتي بيش از پيش در ميان توده‌هاي خود انگلستان گسترش مي‌يابد... مردم زحمتكش روسيه به سوي شما توده‌هاي ستم‌ديده ايران دست برادري دراز مي‌كنند. زود آن ساعتي فرا خواهد رسيد كه ما بتوانيم در عمل وظيفة مبارزه مشترك را به همراهي شما بر ضد راهزنان و ستمگران بزرگ و كوچك كه سرچشمة رنجهاي بي‌شمار شما هستند ادامه دهيم.»(18) علت مخافت شديد روسها با قرارداد 1919 اين بود كه آنان به درستي دريافته بودند، ايران به زودي پايگاه انگلستان خواهد شد كه انگليس از آن مي‌تواند بر ضد شوروي بهره‌برداري كند. اين بدان معنا نيز بود كه مسكو از آن پس نمي‌توانست از ايران همچون كانوني براي ترويج كمونيسم استفاده كند.(19) بدين سبب، دولت شوروي، پس از فراغت نسبي از مسائل دروني خود، به ويژه پس از سركوب جنبشهاي استقلال‌طلب يا خيزشهاي ضدانقلابي ماوراي قفقاز و ماوراي خزر و نيز سقوط جمهوري آذربايجان و برقراري حكومت شوروي در آن سامان،(20) در آوريل 1920، تشخيص داد ديگر زمان اقدام مؤثر در ايران فرا رسيده است. از اين رو، بر آن شد بقاياي ضدانقلاب را در بيرون از مرزهاي خود، يعني ايران، سركوب و خطر بالقوة نيروهاي انگليس را در درياي خزر دفع كند.(21) بدين منظور، در 18 مه 1920/28 ارديبهشت 1299، واحدهاي دريايي ارتش سرخ در بندر انزلي پياده شدند و شمال ايران را تسخير كردند. به دنبال آن، در 6 ژوئن /16 خرداد همان سال رهبران نهضت جنگل، جمهوري سوسياليستي گيلان را برقرار كردند. مسكو، كه با لشكركشي و حمايت از اين جمهوري تا اندازه‌اي موقعيت خود را در شمال ايران تثبيت كرده بود، فراخواني نيروهاي ارتش سرخ را منوط به عقب‌نشيني هم‌زمان نيروهاي انگليسي از سراسر ايران كرد. بروز چنين رويدادهايي ادامه زمامداري وثوق‌الدوله را ناممكن كرد و وي به ناچار در 3 تير 1299، از مقام خود كناره گرفت و از ايران خارج شد. دولت جديد را مشيرالدوله پيرنيا تشكيل داد و بي‌درنگ در 13 تير اعلام كرد لغو يا اجراي قرارداد 1919، به نظر مجلس شوراي ملي بستگي دارد. همچنين مشاورالممالك انصاري را «براي انجام مأموريت مخصوص» به مسكو فرستاد و خبر آن را در 12 آذر طي بخشنامه‌اي به مأموريت دولت ايران در خاك روسيه ابلاغ كرد.(22) مشاورالممالك مأموريت داشت طبق دستورالعمل مندرج در تلگراف رمز 4 ذيقعده 1338/30 تير 1299، درباره نُه موضوع با بلشويكها مستقيماً گفت‌وگو كند.(23) مذاكرات در مسكو همچنان ادامه داشت و نزديك بود به عقد قرارداد مودت ايران و شوروي بينجامد كه در ايران مقدمات كودتاي 3 اسفند 1299، فراهم شد. در همين اثنا، كاراخان، معاون وزارت امور خارجه شوروي، در نوامبر 1920/7 آذر 1299، طي يادداشتي خبر به كارگماري تئودور روتشتين را به رسميت سفير شوروي در تهران به دولت ايران ساند.(24) سپس يادداشتهايي بين ايران و شوروي براي تخليه نيروهاي شوروي از خاك ايران مبادله شد. به خصوص اينكه نيروهاي شوروي از سال 1918 به بعد، «علاوه بر اجحافات و تعدياتي كه در خاك ايران مرتكب شده بودند، در بعضي از نقاط و بلاد هم انبارهايي از غلات تهيه كرده و پيداست كه اين مسئله با وجود قحطي و خشك‌سالي و تنگي امر آذوقه تا چه اندازه به اهالي و مردم ايران صدمه وارد مي‌كرد.»(25) پس از كودتاي سوم اسفند و روي كار آمدن دولت سيدضياءالدين طباطبايي، روتشتين در مارس 1921/فروردين 1300، هنگام ورود به ايران در مرز توقيف و صدور ويزاي وي به خروج كامل سربازان شوروي از ايران مشروط شد.(26) افزون بر اين، در 18 ارديبهشت، سيدضياء در بخش‌نامه‌اي «به حكام ايالات و بنادر شمالي» اعلام كرد: «اگرچه دولت كمال ميل را به استقرار روابط دوستي و اقتصادي با دول قفقاز دارد، اما چون تا به حال هيچ نوع قراردادي با دول مزبور منعقد نگرديده و گيلان هنوز تخليه نشده و علايم دوستي از طرف آذربايجان ظاهر نشده، نبايد هيچ قسم مبادلة تجارتي و مراوده با مأمورين آنها به عمل آيد، لهذا لازم است فوراً قدغن كنيد به هيچ‌وجه نمايندگان تجارتي آنها را نپذيرفته و از معامله با مردم جلوگيري و هر قسم مبادلة مال‌التجاره را مانع شويد. بعد از اينكه قرارداد رسمي بين دولت جليله و دول مزبور منعقد و خاك ايران تخليه شد، دستورالعمل ثانوي داده خواهد شد.»(27) با اين همه، روتشتين در آوريل 1921/ فروردين 1300، بدون هيچ قيد و شرطي وارد ايران شد و مذاكرات خود را با دولت ايران آغاز كرد. با ورود روتشتين به ايران مرحله‌اي جديد و فعال در ديپلماسي شوروي شروع شد و بر اساس آن، دولت شوروي آمادگي خود را براي بيرون بردن نيروهايش از ايران اعلام كرد. بدين قرار، سرانجام در 17 شهريور 1300 واحدهاي دريايي ارتش سرخ، بندر انزلي را به قصد باكو ترك و گيلان را تخليه كردند. از آن سو، گفت‌و گوهاي مسكو نيز به نتيجه رسيد و سرانجام در 26 فوريه 1921/7 اسفند 1299، پيمان مودت ايران و شوروي امضا شد. اين پيمان نشان‌دهنده اهميت حياتي ايران در سياست خارجي شوروي بود. البته بيشتر مفاد اين پيمان تكرار اظهارات پيشين در لغو همه پيمانهاي گذشته منافي حقوق ملت ايران بود. در اين پيمان، فقط حقي ويژه به دولت شوروي داده شده بود و آن اين بود كه طبق ماده شش قرارداد اگر قدرت سومي با نيروي مسلح خود وارد خاك ايران مي‌شد، يا كانوني براي حمله به روسيه ايجاد مي‌كرد و دولت ايران نيز براي دفع آن خطر قدرت كافي نداشت، دولت شوروي محق بود براي دفاع از خود به ايران لشكركشي كند. اين ماده و ماده پنج قرارداد، كه محتوايي مشابه داشت، آشكارا بر ضد بريتانياي كبير تنظيم شده بود. با اين حال، به سبب ابهامات موجود در اين دو ماده، در همان هنگام، گفت و گوهايي ميان وزير امور خارجه ايران و روتشتين صورت گرفت و سرانجام با توضيحات روتشتين، نمايندگان مجلس شوراي ملي نيز متقاعد شدند و قرارداد در 23 قوس [آذر] 1300، به تصويب رسيد.(28) به هر حال، قرارداد 1921 به روابط دو كشور جلوه‌اي تازه بخشيد و به موجب آن دولت شوروي در يكي از نخستين اقداماتش در 1301، از طريق كاردار خود در ايران، در نامه‌اي به وزير امور خارجه ايران، پس از اشاره به اينكه «دولت روس نظر به مناسبات حسنه فيمابين دولتين و نظر به لزوم حفظ منافع تجارتي و دولتي خود، لازم مي‌داند كه سريعاً قنسولگريهاي خود را در اروميه و بندر بوشهر افتتاح نمايد»، درخواست كرد، دولت ايران «هر چه زودتر رضايت و به رسميت شناختن اين دو قنسولگري را صادر و به نمايندگي مختار ارسال» كند. همچنين «به ملاحظه لزوم تسوية دوستانه مسائل و قضاياي سرحدي نيز» تقاضاي اجازه «افتتاح اگنتگري قنسولگريهاي روسيه را در آستارا و دره‌گز» كرد كه البته «اولياي دولت عليه نيز موافقت خود را» با آن درخواستها اظهار كردند.(29) پس از عقد پيمان مودت، كه سيد حسن تقي‌زاده آن را «فرج عظيمي براي ايران»(30) دانسته است، دولت شوروي بر آن بود با گسترش روابط اقتصادي و تجاري خود، توان اقتصادي ايران را تحكيم كند و از اين راه وابستگيهاي شديد اقتصادي ايران به انگلستان را قطع و همسايه‌اي غيروابسته به انگليس براي خود دست و پا كند. بدين قرار، در پايان سال 1923/1302، دولت شوروي توجه خود را به برقراري روابط گسترده اقتصادي با ايران معطوف كرد. البته پيش از انقلاب روسيه، تجارت شمال ايران فقط در انحصار روسها بود و بازرگانان روسيه محصولات كشاورزي را از ايران خريداري و به روسيه صادر مي‌كردند و در مقابل قند، شكر، پارچه، چوب و... به ايران مي‌فروختند.(31) در 1920، كه تجارت خارجي در شوروي دولتي اعلام شد و روسها نيز مي‌كوشيدند بازرگاني با شمال ايران را مانند گذشته در دست خود نگه دارند، دشواريهايي براي تجار ايراني در رويارويي براي وضع جديد به وجود آمد كه براي مدتي مانع هر نوع داد و ستد شد. در واقع، امور بازرگاني شوروي از طريق سازمان تجاري دولتي، كه به دولت شوروي وابسته بود، صورت مي‌گرفت و اين شيوه محدوديتهاي فراواني براي بازرگانان آزاد كشورهاي شرقي، از جمله ايران، فراهم مي‌كرد. در اين حال، وقتي قرار شد بر اساس عهدنامه مودت، عهدنامه تجارتي جديدي ميان ايران و شوروي بسته شود، دولت ايران سيدحسن تقي‌زاده را به نمايندگي خود در مذاكرات مسكو برگزيد و او را در رأس هيأتي به مسكو فرستاد.(32) تقي‌زاده در 26 آوريل 1922/6 ارديبهشت 1301، وارد مسكو شد و از 15 ژوئن/25 خرداد، گفت‌و گوهاي خود را درباره عقد قرارداد تجارتي و سه عهدنامه كنسولي، پستي و تلگرافي آغاز كرد. در ابتدا «روسها مسئله آزادي تجارت را به كلي رد نمودند» و حتي هيأت ايراني را تهديد كردند كه «در صورت اصرار در اين باب» مذاكره را قطع خواهند كرد.(33) اما در ادامه گفت‌وگوها، درباره آزادي تجارت، گامهايي برداشته شد و روسها پذيرفتند «تجارت بعضي امتعه مهم را به كلي آزاد كنند» در 19 مهر 1301، تقي‌زاده در تلگرافي به تهران گزارش داد: «مسئله آزادي تجارت در مركز فرقه اشتراكي، پس از مباحثات زياد به خير ايران قبول شد و براي بعضي امتعه م هم آزادي تجارت داده شد.»(34) بر اين اساس، در نوامبر 1922/آبان 1301، دولت شوروي تصميم گرفت صورتي از كالاهايي كه از ايران به شوروي و از شوروي به ايران صادر مي‌شد تهيه كند و استثنائاً اجازه دهد تجارت ميان دو كشور از طريق بخش خصوصي صورت گيرد. در 22 فوريه 1923/2 اسفند 1301، دولت شوروي صورت تهيه شده از كالاهاي متبادله بين دو كشور را تأييد و تصويب كرد. سپس، در 27 مارس/6 فروردين، به مأموران گمركي خود در مرزها فرمان داد كه كالاهاي مندرج در اين صورت، بدون دريافت پروانه از مقامات سازمان تجارتي دولتي به شوروي وارد و از ‌آنجا صادر شود. تسهيلات فراهم شده سبب شد بازرگانان ايراني به هدف مطلوب خود برسند و در نتيجه، براي مدتي در تجارت خارجي ايران تعادلي مناسب به وجود آيد.(35) گفت‌وگو درباره عقد عهدنامة‌ تجارتي يك سال و نيم طول كشيد و سرانجام پس از رفع مشكلات فراوان، در متن عهدنامه موافقت حاصل شد. در اين ميان، چون «كابينه وزرا در تهران تغيير يافت و مشيرالدوله پيرنيا رئيس‌الوزرا شد و با امضاي عهدنامه موافقت نكرد»، تقي‌زاده نيز در اوت/مرداد، بي‌آنكه موفق شود قرارداد اصلي تجارتي را تصويب كند، از مسكو به برلن رفت. او فقط توانست دو موافقتنامه درباره مبادلات پستي و تلگرافي بين دو كشور، با كاراخان در ژوئيه 1923/تير 1302، امضا كند.(36) علت اصلي مخالفت مشيرالدوله با امضاي قرارداد تجارتي اين بود كه دولت شوروي مي‌خواست علاوه بر آزادي عمل در امور بازرگاني خود، اختيار تعيين بهاي كالاها نيز به نماينده بازرگاني آن كشور در تهران سپرده شود؛‌ اما در مقابل حاضر نبود مانند اين امتياز را براي ايران قائل شود. همچنين دولت شوروي از كالاهاي ايراني، كه از راه ترانزيتي شوروي به اروپا صادر مي‌شد، حق ترانزيت مي‌گرفت، ولي از كالاهاي وارد شده به ايران چيزي مطالبه نمي‌كرد و اين خود باعث زيان بازرگانان ايراني مي‌شد.(37) با وجود اين و به رغم امضا نشدن قرارداد رسمي تجارتي بين دو كشور، تجارت ايران و شوروي رونق فراوان پيدا كرده بود و شركتهاي مختلط روسي ـ ايراني همراه با بخش خصوصي ايران و بازرگانان آزاد، فعاليت زيادي را به انجام مي‌رساندند. بعضي از اين سازمانها و شركتهاي فعال عبارت بودند از: بانك ايران و شوروي با شعبه‌هاي خود در تبريز و رشت و انزلي، شركت بازرگاني ايران و شوروي، شركت بازرگاني توليد و صادرات ابريشم ايران، شركت بازرگاني پنبه ايران و شوروي، شركت حمل و نقل ايران و شوروي، شركت قند ايران و شوروي، شركت نفت ايران و آذربايجان و شركت نساجي ايران و شوروي. بدين سان، رونق تجارت ميان ايران و شوروي به آنجا رسيد كه در سال 1925/1304، ايران بزرگ‌ترين صادر‌كننده كالاهاي تجاري به شوروي در ميان كشورهاي آسيايي شد. تا جايي كه از يازده ميليون روبل مبادلات تجاري بين كشورهاي آسيايي و شوروي، 5/7 ميليون روبل آن به ايران اختصاص داشت. به طور كلي، روابط ايران و شوروي در سالهاي 1925ـ1917/1304ـ1296، سه دوره مشخص و متفاوت را پشت سر گذاشت. مرحله اول، كه از واپسين ماههاي سال 1917 آغاز شد و تا اوت 1919 طول كشيد، دورة آرامش پيش از طوفان ناميده مي‌شود. در اين دوره، روسها كوشيدند تا با همساية خود،‌ ايران، روابط سياسي برقرار كنند. در اين سالها، نظام جديد روسيه با تخطئه سياست روسيه تزاري درباره ايران و لغو قراردادها و معاهدات و امتيازات رژيم سابق، با حسن نيت در راه برقراري روابط سياسي و اقتصادي با ايران كوشيد، اما به سبب بي‌‌اعتنايي دولتهاي ايران و كارشكني انگليسيها از تلاشهاي خود نتيجه‌اي به دست نياورد. دورة از اوت 1919 تا فورية 1921، دوره‌اي آشفته و طوفاني در روابط دو كشور به شمار مي‌آيد كه با جنگ رواني و تبليغاتي و كوشش براي ترويج عقايد سوسياليستي و انقلابي و تجاوز نظامي به ايران توأم بود در آن ايام، دولتهاي ايران تلاشهاي دولت شوروي براي برقراري روابط مودت‌آميز در دوره اول را ناشي از ناتواني دولت شوروي مي‌‌دانستند و به همين سبب، روي خوشي به آن نشان نمي‌دادند، اما در دوره دوم، كه دولت شوروي از موضع قدرت با دولتهاي ايران روبه‌رو شد، به ناچار تمكين كرد و در نتيجه، دوره سوم همراه با عهدنامه مودت 1921 آغاز شد. در اين دوره، روابط سياسي ايران و شوروي مسير امن و آرام طي كرد و با آرامشي نسبي و بروز بحران‌هاي مهم سياسي ادامه يافت. بيرون رفتن نيروهاي انگليسي از ايران و اعمال قدرت حكومت مركزي ايران در سراسر كشور سبب شد تنشهاي نامطلوب سياسي ـ نظامي از ميان برداشته شود و دوره‌اي جديد در روابط دو كشور پيش آيد.(38) پي‌نويس‌ها: 1ـ براي آگاهي از متن كامل تلگراف و اسامي امضاكنندگان آن و نيز پاسخ زدزيانكو، رئيس دوما، نك: مورخ‌ الدوله سپهر، ايران در جنگ بزرگ، تهران،‌ انتشارات اديب، چ 2، 1362، صص 412ـ410؛ باقر عاقلي تلگراف رجال ايران به مجلس دوما را ن تيجه تلاش سيدضياءالدين طباطبايي مي‌داند كه به راهنمايي‌ها و همكاري محمد ساعد مراغه‌اي به انجام رسيد، براي آگاهي بيشتر نك: خاطرات سياسي محمدساعد مراغه‌اي، به كوشش باقر عاقلي، تهران، نشر نامك، 1373، ص 8. 2ـ از آغاز حكومت بلشويكي در روسيه تا آخر جنگ جهاني دوم، شورويها از به كار بردن كلمة وزير خودداري مي‌كردند؛ زيرا اين كلمه را عنواني ويژه دولتهاي سرمايه‌داري مي‌دانستند. براي همين به جاي وزير از اصطلاح «كميسر خلق» استفاده مي‌كردند و مثلاً به وزير خارجه مي‌گفتند: كميسر خلق براي امور خارجه» و نيز هيأت وزيران را «شوراي كميسرهاي خلق» مي‌ناميدند. در اواخر جنگ جهاني دوم، استالين براي نشان دادن اين نكته كه سران رژيم انقلابي روسيه ديگر آن تعصب سابق را بر ضد دولتهاي بورژوازي غرب ندارند، استعمال كلمات وزير و نخست‌وزير را آزاد كرد. براي آگاهي بيشتر نك: محمدجواد شيخ‌الاسلامي، سيماي احمدشاه قاجار، تهران، نشر گفتار، چ 2، 1372، ج 1، ص 102. 3ـ محمدجواد شيخ‌‌الاسلامي، پيشين، صص 102ـ100؛ قس: اي. اچ. كار، تاريخ روسيه شوروي (انقلاب بولشويكي)، ترجمه نجف دريابندري، تهران، زنده‌رود، 1371، ج 3، صص 287ـ286. 4ـ اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 33، پرونده 23، سال 1318؛ همچنين كارتن 16، پرونده 11، سال 1313. براي آگاهي از متن كامل يادداشت مزبور نك: مورخ‌الدوله سپهر، پيشين، صص 457ـ456. 5ـ اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 33، پرونده 23، سال 1318. 6ـ‌ همان، كارتن 15، پرونده 49، دستورالعمل وزارت امور خارجه ايران به مشاورالممالك انصاري در 17 ذيقعدة 1338/12 مرداد 1299. 7ـ محمدجواد شيخ‌الاسلامي، پيشين، ص 104. 8ـ در اين باره نك: علي‌اصغر زرگر، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در دوره رضاشاه: ترجمه كاوه بيات، تهران، انتشارات پروين، انتشارت معين، 1372، صص 48ـ47. 9ـ درباره تمهيدات ورود براوين به ايران نك: اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 2، پرونده 8، سال 1336ق. 10ـ همان. 11ـ همان، پرونده 2. 12ـ ملك‌الشعراي بهار، تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران، تهران، انتشارات اميركبير، چ 2، 1371، ج 1، ص 29. 13ـ اسناد و زارت امور خارجه، كارتن 2، پرونده 2، سال 1336ق. 14ـ براي آگاهي از مذاكرات براوين و انصاري نك: عبدالحسين انصاري، خاطرات عبدالحسين انصاري، ج 1، صص 230ـ229. 15ـ اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 2، پرونده 8، سال 1336ق. 16ـ اي. اچ. كار، پيشين، ص 295. 17ـ در اين باره نك: هيأت فوق‌العاده قفقازيه، به كوشش رضا آذري شهرضايي، تهران،‌ انتشارات وزارت امور خارجه، 1379؛ همچنين اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 15، پرونده 7، سال 1301ش، حاوي شش پرونده. 18ـ اي. اچ. كار، پيشين، صص 298ـ297. 19ـ در اين باره نك: محمدعلي (همايون) كاتوزيان، تضاد دولت و ملت، نظريه تاريخ و سياست در ايران، ترجمه عليرضا طيب، تهران، نشر ني، 1380، ص 344. 20ـ دولت ايران در 4 مه 1920 دولت آذربايجان شوروي را به رسميت شناخت و به اطلاع ساند دو ميسيون يكي به باكو و يكي به مسكو اعزام خواهد كرد، اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 16، پرونده 9. 21ـ ايرج ذوقي، تاريخ روابط سياسي ايران و قدرتهاي بزرگ، تهران، پاژنگ، 1368، صص 365ـ364. 22ـ اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 12، پرونده 15، سال 1336. 23ـ اسناد روابط ايران و روسيه از دوره ناصرالدين شاه تا سقوط قاجاريه، به كوشش فاطمه قاضيها، تهران، انتشارات وزارت امور خارجه، 1380، صص 346ـ344. 24ـ درباره آغاز و انجام مأموريت روتشتين در ايران نك: محمدجواد شيخ‌الاسلامي، افزايش نفوذ روس و انگليس در ايران عصر قاجار، تهران، انتشارات كيهان، 1369، صص 125ـ93. 25ـ اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 37، پرونده 4، سال 1336ق. 26ـ ژرژ لنچافسكي، غرب و شوروي در ايران سي سال رقابت (1948ـ1918)، ترجمه حورا ياوري، تهران، انتشارات ابن سينا، 1351، ص 87. 27ـ اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 2، پرونده 33، سال 1340ق. 28ـ همان، كارتن 33، پرونده 23؛ همچنين درباره تهديد مستتر در ماده 6 قرارداد و بيم دولت ايران در دورة پهلوي و درخواست وزارت خارجه جمهوري اسلامي ايران درباره تجديد نظر در اين قرارداد نك: فريدون زند فرد، ايان و جهاني پرتلاطم ـ خاطراتي از دوران خدمت در وزارت امور خارجه، تهران، شيرازه، 1379، صص 220ـ216. 29ـ همان، كارتن 2، پرونده 1. 30ـ سيدحسن تقي‌زاده، زندگي طوفاني (خاطرات سيدحسن تقي‌زاده)، به كوشش ايرج افشار، تهران، انتشارات علمي، چ 2، 1372، ص 189. 31ـ محمدعلي مجد (فطن‌السلطنه)، گذشت زمان، خاطرات محمدعلي مجد، بي‌جا، بي‌تا، ص 124. 32ـ سيدحسن تقي‌زاده، پيشين، صص 191ـ189. 33ـ اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 15، پرونده 7، سال 1301ش، «تلگراف رمز تقي‌زاده به تهران» (23 ذيحجة 1340/24 شهريور 1301). 34ـ همان. 35ـ ايرج ذوقي، پيشين، صص 389ـ388. 36ـ اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 44، پرونده 13، سال 1306ش. 37ـ عبدالرضا هوشنگ مهدوي، سياست خارجي ايران در دوره پهلوي، تهران، اميركبير، 1373، ص 17. 38ـ ايرج ذوقي، پيشين، صص 392ـ390. به نقل از: روابط ايران و شوروي در دوران رضاشاه مركز اسناد و تاريخ ديپلماسي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 40

صهيونيست‌ها بر سر سفره نفت ايران

صهيونيست‌ها بر سر سفره نفت ايران رژيم صهيونيستي، ايران عصر پهلوي را يك پايگاه عمده سياسي و اقتصادي براي تأمين منافع و استراتژي درازمدت خود مي‌دانست و رژيم محمدرضا پهلوي نيز عملاً از ابتدا در خدمت اين استراتژي بود. حكومت اسرائيل كمتر از دو سال پس از تأسيس، با اعلاميه‌ رسمي دولت ساعد مراغه‌اي در 23 اسفند 1328 به صورت «دو فاكتو» به رسميت شناخته شد. بهانه اين شناسايي رسيدگي به امور اتباع ايراني در اسرائيل بود. گفته مي‌شود اسرائيل شناسايي خود را با پرداخت رشوه قابل توجهي به ساعد بدست آورد و آمريكاييها وساطت اين ارتباط را برعهده داشتند. مذاكرات را از جانب اسرائيل يك آمريكايي رهبري مي‌كرد كه نامش هيچ‌گاه فاش نشد. وي با «موساد» همكاري داشت. او ضمناً يك تاجر ايراني را مي‌شناخت كه از دوستان ساعد بود. نخست‌وزير ايران از طريق اين شخص مطالبه مبلغ 4000 هزار دلار كرد تا موافقت هيأت وزيران و شاه را جلب كند و آنان را متقاعد سازد كه شناسايي اسرائيل به نفع منافع ايران است. اين مبلغ پرداخت شد و موضوع شناسايي در جلسه 14 اسفند 1328 هيئت وزيران به تصويب رسيد.1 اصرار صهيونيست‌ها به داشتن رابطه با رژيم شاه از يكسو تلاش براي بدست آوردن «پايگاه امن در خاورميانه» و از جانب ديگر چشم داشت به نفت و ديگر منابع و ذخائر اقتصادي ايران بوده است. اين انتظار از آغاز دهه 1330 شكل عملي به خود گرفت. حتي كابينه دكتر مصدق كه تحت‌‌تأثير فشار افكار عمومي مردم مجبور شد در تير ماه 1330 كنسولگري ايران در بيت‌المقدس را تعطيل كند نيز به طور پنهاني دادوستد بازرگاني و نفتي با رژيم صهيونيستي را ادامه داد. در 24 فروردين 1331 روزنامه جروزالم‌پست چاپ اسرائيل از نقش دولت ايران در انتقال يهوديان به تل‌آويو خبر داد، در سوم بهمن 1331 وزير امور اقتصادي و دارائي دولت مصدق از «شايسته بودن مبادلات بازرگاني با اسرائيل» سخن به ميان آورد، در 19 خرداد 1332 وزارت بازرگاني اردن نسبت به ترانزيت ‌كالاهاي اسرائيلي با مارك اروپايي از طريق ايران هشدار داد و در 27 خرداد 1332 يك روزنامه پر تيراژ فرانسه گزارشي از دادوستد اقتصادي ايران و اسرائيل از جمله مبادله نفت، منتشر كرد. 2 پس از كودتاي 28 مرداد 1332، همكاري رژيم شاه با اسرائيل جدي‌تر و گسترده‌تر شد. در پاييز 1333 دولت ايران در پي يك رشته ملاقات‌هاي محرمانه كه با مقامات صهيونيستي در لندن صورت گرفت با فروش نفت به اسرائيل موافقت كرد. بسته شدن موقتي كانال سوئز به دنبال حمله انگلستان و فرانسه و اسرائيل به مصر در 1335 همكاري نفتي تهران و تل‌آويو را گسترده‌تر كرد. مقامات رژيم صيهونيستي در تابستان 1336 قراردادي را با شركت ملي نفت ايران امضا كردند كه به موجب آن نفت ايران با بهاي بشكه‌اي 30/1 دلار به اسرائيل فروخته مي‌شد. در همين سال لوله نفتي هشت اينچي ميان بندر ايلات و «بئرشبع» احداث شد تا از اين طريق نفت ايران به وسيله كاميون‌هاي نفتكش به پالايشگاه حيفا حمل گردد. لوله مزبور كه طرف يكصد روز ساخته شد در آذر 1336 شروع به كار كرد اين لوله كه با هزينه بالغ بر 18 ميليون دلار تكميل شد، تا 1339 ميزان صادرات نفت ايران به اسرائيل را دو برابر كرد.3 در سال 1344 نيز طبق توافق طرفين، خط لولة ديگري با هزينة 110 ميليون دلار احداث شد كه نفت ايران را از ايلات به اشكلون و از آنجا به اروپا مي‌فرستاد. اين خط لولة 32 اينچي در 1969 (آذر 1348) تكميل شد و در فوريه 1970 (بهمن 1348)، به انتقال 10 ميليون تن نفت ايران پرداخت. بدين ترتيب شاه كه در 13 خرداد 1348 به‌طور علني و رسمي، حق موجوديت اسرائيل را به رسميت شناخته بود، خبر بهبود روابط خود با دولت يهود را با تأمين نفت اسرائيل عملي ساخت. براساس مندرجات اسناد لانه جاسوسي، يك ماه پس از شناسايي رسمي دولت اسرائيل از سوي ايران يعني در اسفند 1348 ايران تأمين‌كننده سه چهارم نفت مورد نياز اسرائيل يعني 170 هزار بشكه در روز بود.5 طبق همين اسناد در سال 1355 نيز رژيم شاه 75 درصد نفت مورد نياز اسرائيل را تأمين مي‌كرد.6 اين ميزان نفت صادراتي، در مقابل واردات كالاهاي اسرائيلي به تهران شامل مواد آرايشي، دارويي، سيمان و ماشين‌آلات صورت مي‌گرفت. براساس اسناد سرّي و محرمانه جاسوسي آمريكا، شركت ملي نفت ايران به‌طور منظم از طريق نفت‌كش‌هايي با پرچم «ليبريا» نفت را به بندر «ايلات» منتقل مي‌كرد.7 از اين گذشته تنها نفتي كه از طريق خط لوله ترانس ـ اسرائيل (تپلين) جاري و از طريق خليج عقبه به بندر مديترانه‌اي اشكلون (اشقلون) به سمت شمال در حركت بود از جانب ايران بود.»8 در شرايطي كه كشورهاي عرب مرتب به شاه فشار مي‌آوردند كه از فروش نفت به اسرائيل خودداري كند و از نفوذ خود در واشنگتن براي تعديل موضع اسرائيل در قبال جهان عرب استفاده نمايد، شاه همچنان به سياست‌هاي پيشين خود ادامه مي‌داد و تمايلي به استفاده از نفت به‌عنوان وسيله فشار به اسرائيل نداشت. هفته‌نامه آمريكايي «نيوزويك» در شماره هفته اول دي ماه سال 1354 از قول محمدرضا پهلوي نوشت كه وي تقاضاي سوريه براي قطع جريان نفت ايران به اسرائيل را رد كرده زيرا به هنري كيسينجر وزير خارجه آمريكا قول داده نفت مورد نياز اسرائيل را تأمين كند.9 پيش از اين در ماه مهر همان سال كيسينجر طي نطقي در كميته خارجي سناي آمريكا بدون مشورت با شاه، ايران را در فهرست چند كشوري قرار داد كه اسرائيل مي‌تواند همواره براي تأمين نياز نفتي خود به آن متكي باشد. وي در اين نطق تأكيد كرد كه در جريان تحريم نفتي اسرائيل و غرب توسط كشورهاي عربي، ايران تمامي نفت مورد نياز اسرائيل را تأمين كرد.10 بالاترين ميزان برخورداري صهيونيست‌ها از منابع نفتي ايران به حوادث پس از تحريم نفتي غرب باز مي‌گردد. پس از جنگ 21 روزه سال 1352 اعراب و رژيم صهيونيستي موضوع چهار برابر شدن بهاي نفت و قطع صادرات آن به سوي كشورهاي متحد اسرائيل، حكومت شاه خود را از تحريم غرب به دور نگاه داشت و نهايت كوشش خود را در جهت جبران ضرر و زيان اسرائيل مبذول داشت. حكومت شاه در مقابله‌اي نه چندان پنهان، تلاش كرد تا با افزايش بي‌سابقه توليد نفت به رويارويي با تصميمات اوپك برخيزد. در آن زمان اوپك طي دو اجلاس در مهر 1352 موضوع افزايش جهاني بهاي نفت خام را تصويب كرده بود. علاوه بر اين رژيم شاه با ايجاد يك خط هوايي ميان تهران و تل‌آويو جهت ارائه خدمات فني به هواپيما‌هاي اسرائيلي و سوخت‌رساني به جنگنده‌هاي اسرائيلي، در فرودگاه تهران، خدمت مؤثري به صهيونيست‌ها به عمل آورد؛ خدماتي كه توهيني آشكار به افكار عمومي ملت‌هاي مسلمان بود. در تابستان 1355 توافق ديگري بالغ بر 2/1 ميليارد دلار صورت گرفت كه براساس مبادلة نفت با اسلحه قرار داشت. در اين معاملات كه شامل طرح‌هايي نظير توليد موشك‌هاي زمين به زمين‌ داراي برد 450 كيلومتر حامل كلاهك‌هاي غير اتمي 350 پوندي نيز بود، ايران معادل 250 ميليون دلار نفت به‌عنوان پيش پرداخت به اسرائيل داد. 11 از 1336 كه اولين قرارداد عمده خريد نفت ايران ميان مقامات رژيم شاه و اسرائيل به امضا رسيد تا قرارداد نفتي نظامي سال 1355 هيأت‌هاي نفتي، نظامي، سياسي و اقتصادي متعددي از اسرائيل به تهران آمدند. افشاء سفر مقامات بلند‌پايه اسرائيلي و ملاقات آنها با سران و سردمداران حكومت شاهنشاهي ايران به همان اندازه كه براي رژيم پهلوي دردسر ساز بود، براي اسرائيل منفعت سياسي در پي‌داشت. بعد از سفر يك هيأت بلندپايه بازرگاني اسرائيلي به تهران در 1336 جهت انعقاد قرارداد نفتي، مهم‌ترين سفرهاي مقامات اقتصادي، نظامي، سياسي و نفت اسرائيلي به تهران عبارت بودند از:12 ـ اشكول وزير دارايي و معاون او در اسفند 1338 ـ سرلشكر بالا سكوف رئيس ستاد ارتش اسرائيل در دي ماه 1341 ـ ژنرال مايرآميت رئيس سازمان امنيت اسرائيل در 1343 ـ معاون دبيركل اتحاديه جهاني اسرائيل در 1345 ـ مك ليف رئيس كارخانه لوازم يدكي هواپيما و هلي‌كوپتر در 1353 ـ موشه‌بتان و «آورو بن دور» از مقامات شركت نفت اسرائيل در فرودين 1353 ـ ژوزف نحمياس نماينده شركت نفت اسرائيل در خرداد 1353 ـ «بن‌دور» و «نحمياس» از مقامات شركت نفت اسرائيل در تيروسپس مرداد 1353 ـ جان روچيلد يهودي، بانكدار در دي 1353 ـ ايگال آلون معاون نخست‌وزير اسرائيل در 1354 ـ رئيس سرويس اطلاعاتي اسرائيل در تير 1355 ـ دريابان باركائي نيروي دريايي اسرائيل در 1357 در اين سالها، همچنين شاهد سفر بعضي بلندپايگان رژيم شاه به اسرائيل بوديم. از جمله سفر جعفر شريف‌امامي رئيس وقت مجلس سنا (تير 1343) سفر ارتشبد نعمت‌الله نصيري رئيس ساواك (آبان 1354) سفر ژنرال طوفانيان معاون وزارت جنگ رژيم شاه (1355) و ... خدمات شاه به اسرائيل، به ويژه پس از جنگ 1352، هيچگاه از چشم محافل كنجكاو و ناظران سياسي دور نمانده بود. هر چند كه دستگاه تبليغاتي شاه هرگزارشي دال بر هم‌پيماني حكومت پهلوي با صهيونيست‌ها را كه در مطبوعات عربي يا اروپايي انتشار مي‌يافت به راحتي تكذيب مي‌كرد. روزنامه سياسي «زونتاگ» (SONNTAG) در دهم فروردين سال جاري (1378) در مقاله‌اي با‌عنوان «اسرائيل، مشتري سالهاي دراز نفت ايران» تصوير روشني از غارت نفت ايران توسط اسرائيل و همكاري شاه با اين غارتگري منتشر كرد. اين نشريه نوشت: اسرائيلي‌ها تا پيش از انقلاب ايران واردكننده عمده نفت ايران بودند. آنان براي انجام اين كار از روابط خود در داخل ايران استفاده مي‌كردند. براي دور زدن تحريم‌هاي منطقه‌اي، موافقت كرده بودند كه ابتدا نفت ايران به اروپا برود سپس از بنادر مهم اروپا مثل روتردام به اسرائيل حمل گردد. آنها اطلاعات مربوط به اين تجارت را از مديريت شركت Israel oil refineries Ltd دريافت مي‌كردند. كيفيت بالاي نفت خام ايران و همكاري شاه دليل اين تجارت بود. اسناد و بيمه‌نامه‌ها هم به‌گونه‌اي تنظيم مي‌شد كه گويي فروشنده نفت اروپائيها و خريدار آن اسرائيلي‌ها بودند. نفتي كه اين‌گونه تهيه مي‌شد، به بندر حيفا در اسرائيل برده مي‌شد. ولي واردكنند‌گان اسرائيل هيچ‌گاه منبع اصلي خريدهاي خود را فاش نمي‌كردند.13 صهيونيست‌ها در بحراني‌ترين شرايط حوزه همواره به حمايت آشكار و پنهان دولت‌هايي دلگرم بوده‌اند كه در دور و نزديك با سياست‌هاي منطقه‌ آنان همسويي و موافقت نشان مي‌داده‌اند. نگاهي به اسناد: وزارت امورخارجه تلگراف شماره 10489 مورخ 3/12/53 رسيده از سفارت شاهنشاهي در بيروت تاريخ ورود 4/12/53 تاريخ خروج 4/12/53 ورود 10 ساعت ورود 1030 وزارت امورخارجه مجله الي الامام ارگان جبهه خلق دمكراتيك (گروه حواتمه) مي‌نويسد: پانصد سرباز ايراني در اسرائيل تعليمات نظامي مي‌بينند و اين اقدام در مقابل تأمين نفت اسرائيل از طرف ايران است. الي‌الامام از مجله سوئيسي RAGNESS MILLINS نوشته است كه نفت ايران با نفت‌كش‌هاي حامل پرچم نروژ همه هفته به سوي اسرائيل سرازير مي‌شود و ايران تقاضاي مكرر كشورهاي عربي را داير بر عدم صدور نفت به اسرائيل ناديده گرفته است. روزنامه‌هاي اسرائيلي كه در هفته گذشته انتشار يافته‌اند نوشته‌اند كه اسرائيل يش از نيمي از نفت مورد نياز خود را از ايران تأمين مي‌كند. قدر تلگراف شماره 4785 مورخ 3/12/54 تاريخ ورود 20/12/54 تاريخ خروج 20/12/54 ساعت ورود 1800 ساعت خروج 1810 وزارت امورخارجه روزنامه الشعب زير عنوان يك نفتكش ايراني به طرف حيفا در حركت است مي‌نويسد: از راديو اسرائيل كه به زبان فرانسه پخش مي‌شد شنيديم كه گوينده با خوشحالي زايد‌الوصفي اعلام كرد اولين نفتكش اسرائيل با پرچم ايران به طرف حيفا در حركت است و در تاريخ اين نخستين باري است كه از طريق كانال سوئز به اسرائيل نفت حمل مي‌شود. الشعب اضافه مي‌كند ما به اين همبستگي عربي كه رژيم سادات روي آن تكيه و علاقه نشان مي‌دهد درود مي‌فرستيم و به دفتر تحريم اسرائيل هم تبريك مي‌گوييم اما اضافه مي‌داريم كه وجدان عربي امروز به ضربات تازيانه نياز دارد تا بناي خود را بازيابد و واقعيت حال و تلخ خود آگاهي پيدا كنند. شماره 4715 تاريخ: 16/10/1354 وزارت امورخارجه ـ اداره هشتم سياسي اغلب جرايد اسرائيل در دو روز گذشته به نقل از مجله امريكايي «نيوزويك» نوشته‌اند كه شاهنشاه ايران تقاضاي سوريه را براي قطع تحويل نفت به اسرائيل نپذيرفته و به حافظ اسد رئيس جمهوري آن كشور توضيح داده‌اند كه حاضر نيستند تحويل نفت به اسرائيل را قطع نمايند، زيرا به هنري كيسينجر قول داده‌اند كه اگر اسرائيل پيمان سازش جزيي با مصر را امضاء نمايد و ابورودس را پس دهد نفت مورد نياز اين كشور را تأمين خواهند كرد. شاهنشاه همچنين درخواست سازمان آزادي فلسطين را براي افتتاح دفتر آن سازمان در تهران رد كردند. عل هميشار در شماره مورخ 16/10/54 خود در اين باره تفسيري تحت‌عنوان نظريه شاهنشاه به چاپ رسانده است و طي آن با اشاره به تلاش كشورهاي مصر و عربستان سعودي و سوريه براي توسعه و استحكام خود با ايران مي‌نويسد. تلگراف شماره 3473 مورخ 12/7/54 بيروت تاريخ ورود: 13/7/54 ساعت ورود 18 ساعت خروج 10/18 جناب آقاي دكتر خلعت‌بري وزير امورخارجه مجله الدستور مي‌نويسد كيسينجر بدون مشورت با پادشاه ايران كشور ايران را در ليست كشورهايي قرار داده كه امريكا به منظور تأمين نفت براي اسرائيل از استفاده نفت آنها تضمين داده و تأكيد نموده كه اسرائيل مي‌تواند برآنها متكي باشد. در اين مورد وزير امورخارجه آمريكا به كميته خارجي سناي اين كشور گفته است كه به اسرائيل وعده داده است در قبال خروج از منطقه نقش ابوروديس نفت مورد نياز را از ايران تأمين كند. كيسينجر در اين باره گفته است كه در جريان تحريم نفتي اعراب در سالهاي 1973 ـ 1974 ايران تمامي نفت مورد نياز اسرائيل را تأمين كرد. قدر اداره روابط فرهنگي وزارت امور خارجه به قرار اطلاع واصله در مورد اسرائيل واقع در نزديكي دانشگاه عبري اورشليم در قسمت مربوط به ايران اخيراً يك محراب كاشي‌كاري متعلق به قرون هفدهم ميلادي كه در كف آن سنگ مرمر سياه به كار رفته است از ايران به اسرائيل منتقل شده است در همين موزه تعدادي مجسمه گوزن، بشقاب، سر شير، جام شراب به شكل سر گوساله و گوزن كه همه از طلاي ناب ساخته شده است نگهداري مي‌شود جام اخيرالذكر از آثار هخامنشي است و طبق توضيحي كه موزه برروي پايه فلزي جام داده است متعلق به پنج قرن قبل از ميلاد مسيح مي‌باشد اعداد كننده اين جام و ساير آثاري كه به آن اشاره شد يك تاجر يهودي عتيقه فروش مقيم پاريس به نام (رابينو) مي‌باشد و اشياء مزبور را به رسم امانت به موزه داده است و در مورد نحوه خروج اين اشياء از ايران اقلامي در دست نيست ولي مرتباً در چمدان‌هاي يهويادني كه به اسرائيل مي‌روند اشياء عتيقه ايراني بخصوص نسخ خطي كتب مختلف مخفي شده و بدون جلوگيري پليس وارد اسرائيل مي‌شود در اين باب قبلاً هم گزارشهايي از تأسيس موزه مزبور رسيده بود كه به موقع خود به اطلاع آن وزارت رسيده است. اينك مراتب جهت اطلاع انحصار مي‌گردد. پي‌نويس‌ها: 1ـ ويليام شوكراس، آخرين سفر شاه، نشر البرز، تهران 1369، ص 93 2ـ 15 خرداد، فصلنامه تخصصي در حوزه تاريخ‌پژوهي ايران معاصر، شماره 12، تابستان 1386 مبادله دولت مصدق، جبهه ملي و رژيم صهيونيستي 3ـ عبدالرضا هوشنگ مهدوي به سياست خارجي ايران در دوران پهلوي، تهران 1373، نشر البرز، ص 284. 4ـ شاه در اين روز اعلام مي‌كرد «روابط ما با اسرائيل عالي است و ما حق موجوديت اسرائيل را به رسميت مي‌شناسيم» روزنامه تايمز لندن پس از اين اظهارنظر از روابط ايران با اسرائيل به عنوان «اتحاد غير رسمي» و «محور تهران ـ اورشليم» ياد كرد. 5ـ اسناد لانه جاسوسي، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي، ج چهارم، كتاب 36، ص 446. 6ـ همان، ص 463 7ـ همان، ص 439 8ـ همان، ص 463 9ـ اسناد ساواك شماره 4715، مورخه 16/10/1354 10ـ سند ساواك، شماره 3473 مورخه 12/7/1354 11ـ سياست خارجي ايران، همان، ص 451 12ـ پژوه صهيونيت،‌ مركز مطالعات فلسطين، كتاب دوم، آبان 1381، ص 422 ـ 420. 13 ـ به آدرس اينترنتي http// aghaeiaze Wordpress.com/2008/29/iran-israel-1/ مراجعه شود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 40

بهاييت در خاورميانه

بهاييت در خاورميانه مقدمه موضوع مهدويت از جمله مطالبي است كه تقريباً تمام اديان و كلية فرق اسلامي به نحوي به آن قائل هستند، اما در اين ميان شيعيان اين مقام را منحصر به حضرت مهدي(ع) مي‌دانند. مسئله مهدويت در بينش اسلامي نقش كليدي دارد، چرا كه اعتقاد به يك منجي و مصلح ـ كه همه در انتظار او براي ساختن جامعه‌اي مبتني بر امنيت و عدالت به سر مي‌برند ـ و اميد به اينكه سرانجام روزي حق جاري مي‌شود و صالحان بر زمين حكومت مي‌كنند، عامل پويائي و حركت جوامع اسلامي است. آنچه شيعه را در حركت تاريخي كلان خويش، به رغم دريافت ضربات و لطمات بسيار از سوي دشمنان، از يأس و نوميدي مي‌رهاند و توان تحمل آن را بالا مي‌برد اعتقاد به فرج در آخرالزمان است. علاوه بر اين، خاتميت و مهدويت سد راه محكمي در مقابل دين‌سازي و دكان‌سازي مستقل به شمار مي‌رود. به همين دليل هم اين موضوع مستقيم و غيرمستقيم همواره در معرض چالش قرار داشته است. قدرت‌هاي حاكم بر جهان درصدد بوده و هستند تا با تشكيل مسلك و مذهبي جديد و به اصطلاح تكامل يافته در قرن بيستم با رنگ و بوي خردورزي و ايدئولوژي بر افكار توده مردم مسلط شوند و از نيروهاي آنان به سود خويش بهره‌برداري كنند. اما استعمار در مشرق زمين در برابر مقاومت «طرز فكر اسلامي» قرار داشته و به طرق گوناگون مي‌خواهد با تفكر اسلامي مبارزه كند. يكي از راههايي كه استعمار براي فتح اين دژ محكم در نظر گرفته، تلاش براي مذهب‌سازي بوده است. هدف آنها، چنان كه خود معترف‌اند، اين است كه در مقابل «مهدي»، مهدي ديگر بسازند و در برابر «قرآن»، قرآن ديگري عرضه كنند. از اين روست كه مي‌بينيم «گلادستون» نخست‌وزير وقت انگلستان در مجلس آن كشور، در برابر نمايندگان، قرآن را بالا مي‌برد و مي‌گويد: «تا وقتي اين كتاب بر افكار انسان‌هاي مشرق زمين حكومت مي‌كند نفوذ و حكومت ما بر اين كشورها امكان‌ناپذير و تحقق افكار ما غيرممكن خواهد بود.» بابيت زمينه بهاييت بيشتر مدعيان مهدويت كار خود را از ادعاي رابطه با امام عصر(عج) يا باب آن حضرت بودن (بابيگري) شروع كرده‌اند. يعني ابتدا ادعاي رابطه مستقيم با آن حضرت را پيش كشيده و سپس از اين مقام ترقي كرده و ادعاي امامت و مهدويت و بعداً رسالت و ربوبيت و الوهيت كرده‌اند. در نيمه دوم قرن 13 هجري چند نمونه از اين مدعيان در نقاط مختلف ممالك اسلامي با فواصل زماني كوتاهي نسبت به يكديگر پيدا شدند، از آن جمله دو نفر در آفريقا با اين ادعا قيام كردند و سپس دو نفر ديگر در آسيا در دو كشور اسلامي يعني ايران و پاكستان چنين ادعايي را مطرح كردند. اين دو نفر عليمحمد باب و غلام احمد قادياني نام داشتند. در سال 1260، يعني درست پس از، از دست دادن 17 شهر قفقاز و شكست ايرانيان در جنگ عليه روسيه و انعقاد عهدنامه‌هاي تركمان‌چاي و گلستان كه راه را براي ورود جاسوسان و ايادي روسيه تزاري آماده كرده بود، ناگهان شخصي به نام محمدعلي شيرازي ادعاي بابيت مي‌كند. سيدعلي محمد شيرازي از مدعيان بابيت (دروازه) امام زمان كه بعدها مدعي مهدويت شد در 1235 در شيراز به دنيا آمد. در كودكي به مكتب شيخ عابد رفت (از شاگردان احمد احسائي و سيدكاظم رشتي) و با افكار رؤساي شيخيه آشنا شد و بعدها كه به كربلا رفت در درس سيدكاظم رشتي حاضر شد در مدتي كه نزد او بود با مسائل عرفاني و تفسير آيات و احاديث و مسائل فقهي به روش شيخي آشنا شد و از آراي شيخ احمد احسائي آگاهي يافت. او گذشته از دلبستگي به انديشه‌هاي شيخي و باطني به «رياضت كشي» نيز مايل بود و هنگام اقامت در بوشهر در هواي گرم از سپيده‌دم تا طلوع آفتاب و از ظهر تا عصر بر بام خانه به ذكرگويي مشغول بود. پس از مرگ سيدكاظم به شيراز مراجعت نمود و در آن مكان خود را باب امام زمان معرفي كرد و اول كسي كه از دستگاه شيخيه دعوت او را اجابت كرد يكي از شاگردان سيدكاظم رشتي بود به نام ملاحسين بشرويه. وي هنگامي كه «ظاهراً» عازم مكه بود به ياران خود مي‌گويد برويد به مردم بگوييد باب موعود آشكار شده است. سپس به صورت ظاهر از خانه خدا برگشت و چون به بوشهر رسيد دستور داد تا در يكي از مساجد بوشهر عبارت «اشهد انَّ عليًّا قَبلَ نبيلٍ بابُ بقيه‌الله» را داخل اذان نمايند. كه يعني علي نبيل (به حساب جمل برابر با علي‌محمد) باب امام زمان است. اما چيزي نگذشت كه مورد تعقيب حكومت قرار گرفت و از بوشهر روانه شيراز شد و در آنجا در مجلسي كه از علماي شيراز براي بررسي عقايد وي تشكيل يافته بود درحضور امام جمعه كليه ادعاهاي خود را انكار كرد و بر اشخاصي كه او را بدان امتياز ممتاز دانستند لعنت فرستاد! بعد از اين واقعه و از طريق ارتباط با حاكم اصفهان منوچهر خان گرجي (روسي) بود كه توانست به اصفهان بگريزد و در آنجا دوباره ادعاي بابيت كند. لازم به ذكر است كه منوچهر خان گرجي، ارمني مذهب، جزء اسرايي بود كه آغا محمدخان قاجار او را از تفليس به ايران آورد و در دربار فتحعليشاه جزو مقربان درگاه شد.(1) در زمان محمدشاه قاجار، منوچهر خان گرجي، پس از بلواي بابيه در شيراز با علي‌محمد شيرازي به گرمي رفتار كرد و او را از شيراز به اصفهان آورد و با وي همراهي نمود. او براي پيشرفت آيين وي مساعدت بسياري كرد و تا زماني كه زنده بود در اصفهان از باب به نحوي پذيرايي كرد و در حفظ جان وي بسيار كوشيد. دولت وقت از منوچهر خان درخواست كرد كه علي‌ محمد را به تهران بفرستد. منوچهر خان نيز براي فرونشاندن سر و صدا، باب را با چند سرباز به طرف تهران فرستاد ولي همان شب مخفيانه او را به اصفهان بازگرداند و شش ماه در مقر فرماندهي خود نگاه داشت. بعد از مرگ حاكم اصفهان و روانه شدن باب به تبريز در سال 1266 به دستور اميركبير ـ به علت غائله‌هايي كه به پا كرده بود و در طي آن هزاران نفر از افراد بي‌گناه مسلمان كشته شده بودند ـ تيرباران شد و جسدش را در كنار خندق تبريز انداختند. مسئله مهم اينجاست كه صبح روز بعد دو نفر به نزديك خندق مي‌روند. اين دو نفر چه كساني هستند؟ تاريخ گواهي مي‌دهد كه يكي از آنها نقاش چيره‌دستي است كه بعد از رسيدن بلافاصله شروع به عكس‌برداري از جسد مي‌كند و ديگري سفير دولت روس تزاري، پرنس دالگوركي است! عباس افندي در كتاب مقاله شخصي سياح ضمن شرح اعدام علي‌محمد شيرازي و محمدعلي در تبريز مي‌نويسد: «بعد آن دو جسد را از ميدان به خارج شهر به كنار خندق منتقل نمودند و آن شب در كنار خندق ماند. روز ثاني «قونسول روس» به اتفاق حاضر شده و نعش آن دو جسد را به وضعي كه در كنار خندق افتاده بود برداشت.»(2) نكته ديگر اينكه طبق تصريح عبدالحسين آواره در كتاب كواكب‌الدرّيه في مآثر البهائيه پنهان كننده جسد علي‌محمد شيرازي نيز فردي به نام «احمد ميلاني بابي» بوده است كه او نيز از تحت‌الحمايگان دولت روسيه بود. بهائيت و نقش روسيه تزاري ميرزا حسينعلي نوري معروف به بهاءالله متولد 1233 در تهران در زمان ادعاي بابيت سيد علي‌محمد شيرازي جواني 28 ساله و ساكن تهران بود كه در پي تبليغ ملاحسين بشرويه‌اي معروف به باب‌الباب و نخستين پيرو باب به آيين بابي گرويد و از جمله فعالان و مروجان بابي شد. از اقدامات او در آن زمان به گفته منابع بهايي طراحي نقشة آزادي قره‌العين و نقش جدي او در واقعة بدشت بود. اين اجتماع بعد از دستگيري و تبعيد باب به قلعة چهريق براي رهايي او از زندان برپا شد. حسينعلي با توجه به توانايي مالي و فراهم كردن امكانات اقامت طرفداران باب جايگاهي معتبر نزد اجتماع‌كنندگان داشت. در همين اجتماع بود كه سخن از نسخ شريعت اسلام رفت و قره‌العين بدون حجاب وارد مجلس شد.(3) علاوه بر آن هر يك از گردانندگان لقبي جديد پيدا كردند. محمدعلي بارفروش به قدّوس، قره‌العين به طاهره، و ميرزا حسينعلي به بهاءالله ملقب شدند. پس از قتل باب بين ميرزا يحيي (صبح ازل) براي جانشيني باب و حسينعلي اختلاف افتاد. اما در هر حال، بنابر بيشتر منابع، بعد از اعدام باب، عموم بابيه به جانشيني ميرزا يحيي ـ كه باب او را ‌«من يَعدلُ اسمهُ اسم الوحيد» خطاب كرده بود ـ معتقد شدند اما در عمل ميرزا حسينعلي زمام كارها را در دست داشت. نقش فعال ميرزا حسينعلي در اقدامات بابيان و تصميم جدي اميركبير براي فرونشاندن قيام‌ها و شورش‌هاي آنها موجب شد كه وي از ميرزا حسينعلي بخواهد ايران را به قصد كربلا ترك كند. او در شعبان 1267 به كربلا رفت اما چند ماه بعد، پس از قتل اميركبير در ربيع‌الاول 1268 و صدارت يافتن ميرزا آقاخان نوري به دعوت و توصيه وي به تهران بازگشت. پس از آن بود كه حادثه تيراندازي دو تن از بابيان به ناصرالدين شاه پيش آمد كه در نظر حكومت مركزي قرائن و شواهد دال بر نقش ميرزا حسينعلي در اين سوءقصد بود. مأموران براي دستگيري ميرزا حسينعلي نوري به منزلش مي‌روند اما او را نمي‌يابند. پيگيري آغاز مي‌شود و خلاصه پس از تلاش بسيار به ناصرالدين شاه خبر مي‌دهند كه آقا به «سفارت روسيه» رفته و پناهنده شده است! شوقي در اين باره چنين مي‌گويد: «شاه از استماع اين خبر غرق تعجب و حيرت شده و معتمدين خويش را به سفارت فرستاد تا آن وجود مقدس را كه به دخالت در اين حادثه عظيم متهم داشته بودند تحويل گرفته فوراً نزد وي بياورند. سفير روس از تسليم حضرت بهاءالله به نمايندگان شاه امتناع ورزيد و از هيكل مبارك استدعا نمود كه به خانه صدراعظم تشريف ببرند. ضمناً از شخص وزير به طور صريح و رسمي خواستار گرديد وديعة پربهائي را كه دولت روس به وي مي‌سپارد در حفظ و حراست آن بكوشد.» خوب است بيشتر به اين جملات دقت كنيم: 1. پناهندگي به سفارت روس! 2. پرنس دالگوركي سفيير دولت روس 3. تعجب شاه از پناهندگي وي 4. امتناع سفير از تسليم ميرزا حسينعلي 5. رابطه وي با صدراعظم و نامه او 6. بهاءالله يا امانت دولت روس! آقاي ميرزا حسينعلي به زندان مي‌افتد و بيگانگان براي آزادي وي دست‌اندركار مي‌شوند تا جايي كه سفير روس پيغامي شديد به صدراعظم مي‌فرستد و از او مي‌خواهد كه با حضور نماينده سفارت روس و حكومت ايران تحقيقات كامل درباره حضرت بهاءالله به عمل آيد. همان طور كه مي‌دانيد طبق مفاد عهدنامه تركمانچاي دولت روسيه حق داشت با تبعة خود طبق مقررات كاپيتولاسيون رفتار كند و آقاي ميرزا حسينعلي نوري هم جزو تبعة كشور روس محسوب مي‌شد كه محاكمه‌اش مي‌بايست با حضور نماينده دولت روس انجام گيرد.(4) شوقي افندي در كتاب قرن بديع چنين مي‌گويد: «پس از ماجراي زنداني شدن بهاءالله و حمايت دالگوركي و تبعيد بهاءالله به بغداد و استانبول و ادرنه، از يك طرف وساطت و دخالت پرنس دالگوركي سفير روس در ايران كه به جميع وسايل در آزادي حضرت بهاءالله بكوشيد و در اثبات بي‌گناهي آن مظلوم آفاق سعي مشكور مبذول داشت از طرف ديگر اقرار و اعتراف رسمي ملاشيخ علي ترشيزي ملقب به عظيم كه در زندان حضور حاجب‌الدوله مترجم سفارت روس و نماينده حكومت، برائت حضرت بهاءالله را تأييد و به صراحت تام دخالت و شركت خويش را در حادثة رمي شاه اظهار نمود... سكون و آرامش نسبي كه پس از آن حبس شديد و اليم براي حضرت بهاءالله به دست آمد بي‌نهايت محدود و كوتاه بود زيرا هنوز آن حضرت بين عائله و بستگانش وارد نشده بود كه حكمي از طرف شاه مبني بر نفي و تبعيد آن وجود مقدس ابلاغ گرديد كه در ظرف يك ماه خاك ايران را ترك نمايند... سفير روس چون از فرمان سلطاني استحضار يافت و به مدلول دستور مطلع گرديد از ساحت انور استدعا نمود اجازه فرمايند آن حضرت را تحت حمايت و مراقبت دولت متبوع خويش وارد و وسائل انتقال ايشان را به خاك روس فراهم سازند... اين دعوت مورد قبول و موافقت حضرت بهاءالله واقع نگرديد و هيكل اطهر بنا به سابقة روحاني توجه به عراق و اقامت در بغداد را بر حركت به صوب ديگر ترجيح دادند.» ميرزا حيدر علي اصفهاني بهائي در كتاب بهجت‌الصدور مي‌نويسد «والقائم بامرالله (بهاء) را گرفتند و حبس كردند و به قدر يك كرور اموال و املاك و عمارتش را بردند و غارت نمودند و در ظاهر چون دولت بهية روس حمايت آن قائم بامرالله كه ملقب به بهاءالله است نمود نتوانستند شهيد نمايند به دارالاسلام بغداد نفي نمودند.» البته بعدها بهاءالله هم به خاطر اقدامات سفير الواحي نازل كرده و تشكرات خود را در كتاب مبين چنين بيان مي‌كند: «يا ملك الروس ان استمع نداءالله الملك القدوس ثم اقبل الي الفردوس المقر الذي فيه استقر من سمي بالاسماء الحسني بين ملاء الاعلي و في ملكوت الانشاء باسم‌الله البهي الابهي اياك ان يحجبك هويك عن التوجه الي وجه ربك الرحمن الرحيم، انا سمعنا ما ناديت به موليك في نجويك لذا هاج عرف عنايتي و ماج بحر رحمتي و اجبناك بالحق ان ربك لهو العليم الحكيم، قد نصرني احد سفرائك اذ كنت في السجن تحت السلاسل و الاغلال بذلك كتب الله لك مقاماً لم يحط به علم احد الا هو اياك ان تبدل هذا المقام العظيم.»(5) «اي پادشاه روس نداي خداوند ملك قدوس را بشنو (يعني ميرزا بهاء) و به سوي بهشت بشتاب،‌ آنجايي كه در آن ساكن شده است كسي كه در بين ملاء بالا به سماء حسني ناميده شده و در ملكوت انشاء به نام خداوند روشني روشني‌ها نام يافته است (يعني شهر عكا مسكن آخدا) مبادا اينك هواي نفست تو را از توجه به سوي خداوند بخشاينده مهربانت بازدارد. ما شنيديم آنچه را در پنهاني با مولاي خود گفتي و لذا نسيم عنايت و لطف من به هيجان آمد و درياي رحمتم به موج افتاد تو را به حق جواب داديم به درستي كه خداي تو دانا و حكيم است. به تحقيق يكي از سفيرانت مرا ياري كرد هنگامي كه در زندان اسير غل و زنجير بودم براي اين كار خداوند براي تو! مقامي را نوشته است كه علم هيچ‌كس بدان احاطه ندارد مبادا اين مقام را از دست دهي.» بهاءالله، پيامبر اين قوم، كه ادعاي خدايي هم مي‌كند خود در پي نصرت يكي از سفيران دولت روس است و در قبال اين ياري ابراز تشكر هم مي‌نمايد! بهاييان، حكومت عثماني و كشمكش انگلستان براي حمايت بهاءالله در هر صورت بهاييان به عراق تبعيد مي‌شوند و شيوة آنها در آنجا كه به گفته شوقي«دزديدن ملبوس و نقدينه و كفش و كلاه زوار عتبات عاليات و شادي و سرور در ايام محرم بود» ناصرالدين شاه را بر آن داشت كه به وزير امور خارجه خود دستور دهد كه فرماني به سفيركبير ايران در دربار عثماني صادر كند و او را موظف نمايد كه با اولياي حكومت وارد مذاكره شده و از جانب دولت متبوع از سلطان عبدالعزيز درخواست كند كه اقائم دائم حضرت عبدالبهاء در مركزي مانند بغداد را كه نزديك سرحدات ايران و در جوار زيارتگاه مهم شيعيان واقع است به نقطه ديگري كه از حدود ثغور ايران دورتر باشد منتقل سازند.» به هر حال دولت عثماني، پس از آگاهي از پيشنهادهاي وزارت امور خارجه ايران موافقت خود را جهت اخراج بابيان از عراق و اعزام آنها به استانبول و سپس «ادرنه» به اطلاع دولت ايران رسانيد. در همين ايام و با توجه به نياز مبرم دولت انگلستان به افراد فعال و جاسوس و همكار كه با نقشه‌هاي دولت بريتانيا، در خاك عثماني فعاليت داشته باشد به تصريح ‌«شوقي افندي» در كتاب قرن بديع، كلنل «سر آرنولد با روزكمبل» كه در آن اوان سمت جنرال قونسولي دولت انگلستان را در بغداد عهده‌دار بود چون علو مقامات حضرت بهاءالله را احساس نمود شرحي دوستانه به ساحت انور تقديم و به طوري كه هيكل اطهر بنفسه الاقدس شهادت داده قبول حمايت و تبعيد دولت متبوعة خويش را به محضر مبارك پيشنهاد نمود...» ولي حسينعلي ميرزا كه از حمايت روس‌ها برخوردار بود و از مأموران مخفي عثماني و قدرت عثماني ترس و واهمه داشت و صلاح بابيان را در اطاعت ظاهري از دولت عثماني مي‌دانست پيشنهاد ژنرال انگليسي را موقتاً رد و در باطن رابطة دوستانه خود را براي روزهاي مبادا، با مأمورين انگليسي برقرار ساخت. اين انتقال و اقامت در محل محدودي مانند ادرنه كه از فراخي معيشت و رفت و آمد دائمي و سر و سوقات‌هاي شهر بغداد نصيبي نداشت بهائيان را ناگزير مي‌ساخت در اقامتگاه محدودي به مبلغ ماهيانه معيني كه از طرف دولت عثماني به ايشان مي‌رسيد قناعت ورزند، اين پيش‌آمد ميان ياران و بستگان دو برادر (صبح ازل و بهاءالله) نفاق و دودستگي افكند و هر كدام آن ديگري را مسئول چنين تغيير وضع نامناسبي مي‌شمرد و اين امر به كشمكش و ناراحتي محلي ياري مي‌كرد لذا شهر ادرنه از فتنه و فساد جماعت بابي و بهائي در اضطراب و مردمانش از ادامه اقامت آنها معترض شدند. شوقي افندي مي‌نويسد: «مسائل مذكوره [يعني همان آشوب‌گري‌هاي بهاييان]، و همچنين احترامات فائقه‌اي كه قناسل خارجه مقيم اردنه نسبت به وجود مبارك مرعي مي‌داشتند، حكومت عثماني را در اتخاذ سياست قاهره و اجراي عقوبت شديده مصمم نمود...» در همين احوال به گفتة عبدالحسين آواره «نايب قنسول فرانسه كه سابقة دوستي با حضرت بهاءالله داشت محرمانه به حضور شتافت و به طوري كه مأمورين ندانند چه مقصد دارد يك ملاقات خصوصي در مدت نيم ساعت يا كمتر انجام داده...» شوقي افندي در اين خصوص تأييد مي‌كند كه «در اين حين بعضي از قناسل دول خارجه به محضر انوار مشرف و از ساحت اقدس استدعا نمودند كه اجازه فرمايند با حكومت متبوعه خود وارد مذاكره شوند. موجبات استخلاص هيكل مبارك (ميرزا حسينعلي) را فراهم سازند...» از آن سوي دولت عثماني پس از مدت مديدي اقامت بابيان در عراق و استانبول و ادرنه به روابط پنهاني بابيان با روس و انگليس و فرانسه پي برد و دست از حمايت آنها برداشت. لذا سلطان عبدالعزيز طي فرماني بابيان را به عكا و قبرس تبعيد كرد. با چنين زمينه‌هايي ميرزا حسينعلي مرد و عباس افندي امور بهائيان را به عهده گرفت و براي جلب رضايت عمال عثماني هرگونه تبليغي را ممنوع كرد و خود در لباس مسلماني به انجام مراسم مذهبي اسلام مشغول شد. در همين ايام بود كه حكومت روسيه تزاري با شورش‌هاي داخلي كمونيستي روبرو شد و ديگر نمي‌توانست مانند گذشته از بهائيان حمايت كند لذا عباس افندي براي اغفال هر چه بيشتر حكومت عثماني در چنين شرايطي دست به دعا برمي‌دارد و در لوحي خطاب به پادشاه عثماني چنين مي‌نويسد: «الهي الهي اسئلك بتوفيقاتك الصمدانيه و فيوضاتك الرحمانيه ان تؤيد الدوله العليه العثمانيه و الخلافه المحمديه علي التمكن في‌الارض! والاستقرار علي‌العرض... ع ع»(6) خدايا، پروردگارا تأييدات غيبي و توفيقات يكتايي و رحمت رحيمانه‌ات را درباره دولت بلندپايه عثماني و خلافت نبوي آرزومندم و مسئلت مي‌دارم كه قدرتش بر بسيط زمين مستقر شود و بر كيان عظمت پايدار گردد «عباس عبدالبها». عباس افندي در چندين مورد برخلاف شيوه زعماي خود شروع به مدح از دولت‌هاي عثماني و ايران مي‌نمايد و از اين طريق سعي مي‌كند كه منافع بهائيان را در فلسطين و ايران حفظ كند. ولي همين زعيم بهاييان چون نتيجه جنگ جهاني موافق سلطان عثماني نشد و فلسطين به دست انگليسي‌ها سقوط كرد و تجزيه عثماني آغاز شد يكباره همه مدح و ثناها و همكاري با مأمورين عثماني را كنار گذاشته و سلطان عثماني را به ظلم و ستمگري معرفي مي‌كند. حمايت مأمورين دولت انگلستان از بهاييت همان‌طور كه گفتيم زمينه دست‌‌اندازي انگلستان بر قبرس و فلسطين و از سوي ديگر بروز مقدمات جنگ جهاني، عباس افندي را واداشت تا به خاطر منافع بهائيان در فلسطين نقش جاسوس دوجانبه را ايفا كند. در ظاهر امر او مطيع و هواخواه و ثناگوي دولت عثماني بود و در پنهان خدمتگزار مأموران توسعه سياسي بريتانيا. عثماني‌ها پس از آنكه دقيقاً به نقش جاسوسي عباس افندي پي بردند به تصريح شوقي افندي در كتاب قرن بديع: «جمال پاشا فرمانده كل قواي عثماني تصميم گرفت عباس افندي را به جرم جاسوسي، اعدام كند» اما باز هم به گفته شوقي افندي در همان كتاب: «دولت انگلستان به حمايت جدي عباس افندي برخاست و «لرد بالفور» وزير امور خارجه وقت در همان روز وصول (خبر) دستور تلگرافي به جنرال النبي سالار سپاه انگليس در فلسطين صادر و تأكيد اكيد نمود كه به جميع قوا در حفظ و صيانت حضرت عبدالبهاء و عائله و دوستان آن حضرت بكوشد.» عباس افندي در طول مدت جنگ بين عثماني و دولت انگلستان هوادار انگليسي‌‌ها بود و در مناطق عكا و حيفا شناسايي‌هاي لازم و امكانات مناطق مختلفه سرزمين فلسطين را در اختيار آنان مي‌گذاشت و از سوي ديگر نيازمندي‌هاي قشون انگليس را مدنظر داشت. چنانكه به تصريح بلانفيلد در ص 201 كتاب خود پس از ذكر املاك و اموال ميرزا حسينعلي و فرزندانش و اينكه گندم محصول مهم اراضي مذكور بود در ص 210 مي‌نويسد مقدار زيادي از اين گندم‌ها در مخازن انبار شدند و وقتي قشون انگليسي وارد حيفا شد و از لحاظ آذوقه دچار مشكل شد عبدالبهاء به آنها گندم داد. پس از پيروزي قشون انگليس و تصاحب و تسلط بر فلسطين دولت انگلستان به پاس قدرداني از كوشش‌هاي عباس افندي نشان «نايت هود» را به او بخشيد و همچنين او را مفتخر به لقب «سر» نمود. عباس افندي بي‌آنكه به قبح چنين «بيگانه‌پرستي» توجهي داشته باشد ـ مفتخر از سرسپردگي خود به حكام انگليس و نشان و لقب «سرعباس افندي» ـ براي عظمت ژرژ پنجم و ادامه و تسلط بي‌زوال انگليسي دست به دعا برداشت و طي لوحي كه در كتاب مكاتيب مندرج است چنين مي‌گويد: «بارالها سراپردة عدالت در شرق و و غرب اين سرزمين مقدس برپا شده است...»(7) همچنين عباس افندي ضمن ايراد خطابه‌اي كه در كتاب مجموعه‌اي در خطابات عبدالبهاء مندرج است مستمعين انگليسي را مورد خطاب قرار داده، مي‌گويد: «و از ملت و دولت انگليس، راضي هستم... اين آمدن من اينجا سبب الفت بين ايران و انگليس است، ارتباط تام حاصل مي‌شود، نتيجه به درجه‌اي مي‌رسد كه به زودي از افراد ايران جان خود را براي انگليس فدا مي‌كنند، همين طور انگليس خود را براي ايران فدا نمايد.»(8) و اين در حالي كه عباس افندي هيچ ارتباطي با ملت و حكومت ايران نداشته و پس از تابعيت عثماني، تبعه انگليس بوده است. اين گونه سخن گفتن ناشي از اين است كه آنها سعي داشتند اكثريت بالاتفاق ملت ايران را بهائي معرفي كنند. وي تا سال 1300ش رهبري بهائيان را بر عهده داشت. او تلاش بسياري براي تبليغ و گسترش بهائيت به خرج داد و در 1328 به دعوت بهاييان آمريكا و اروپا از فلسطين به مصر و از آنجا به اروپا و بار ديگر به آمريكا رفت. اين سفر مرحله حساسي در ماهيت آيين بهايي محسوب مي‌شود. پيش از اين آيين بهايي بيشتر به عنوان يك انشعاب از اسلام محسوب مي‌شد اما شرايط تاريخي و فاصله گرفتن رهبران بهايي از ايران و عدم موفقيت در جلب نظر مخاطبان اوليه و نيز مهاجرت شماري از پيروان اين آيين به كشورهاي غربي و آشنايي رهبران بهايي با انديشه‌هاي جديد در دوره اقامت در بغداد و استانبول و عكا عملاً سمت و سوي اين آيين را تغيير داد. عبدالبهاء در سفر سه ساله خود آنچه را بهاييان به عنوان تعاليم دوازده‌‌گانه مي‌شناسند مدون كرد و تعاليم باب و بهاء را با آنچه در قرن 19 در غرب ـ خصوصاً تحت عناوين روشنگري و مدرنيسم و اومانيسم متداول بود ـ آشتي داد. برخوردهاي عبدالبهاء‌ با تفكر غربي به ويژه الهيات جديد مسيحي و نيز انديشه‌ها و آمال ترقي و تجديد در مغرب زمين موجب تعاليم جديد وي شد. پس از مرگ عباس افندي مأمورين سفارتخانه‌ها و كنسولگري‌هاي انگلستان در كشورهاي خاورميانه، با بهاييان اظهار همدردي و خود را در اين عزاي بهايي شريك دانستند. شوقي افندي در كتاب قرن بديع مي‌نويسد: «وزير مستعمرات حكومت اعلي‌حضرت پادشاه انگلستان، مستر وينستون چرچيل، به مجرد انتشار اين خبر پيام تلگرافي به مندوب سامي فلسطين سرهربرت ساموئل صادر و از معظم له تقاضا نموده مراتب همدردي و تسليت حكومت اعليحضرت پادشاه انگلستان را به جامعه بهايي ابلاغ نمايد.» عبدالحسين آواره در كتاب كواكب‌الدريه في مآثر البهائيه مي‌گويد: «در اين هنگام جمعيت مردم به جنازه فقيد (عبدالبهاء) روآوردند و مقدم بر همه سرهربرت ساموئيل بود، سركميسر عالي انگليس در فلسطين كه او را مندوب سامي گويند و با اجزاء و حواشي خود مخصوصاً براي تشييع حاضر شده بود.»(9) حمايت سياسي انگلستان از بهاييان، همچنان پس از مرگ عباس افندي ادامه داشت و شوقي افندي، ميراث‌خوار شبكه بهائيت توانست در جهت اهداف سياسي بريتانيا خاصه در آفريقا، آن هم با توجه به نقش اسلام در جنبش‌هاي ضداستعماري و شكست مسيحيت، خدماتي انجام دهد. انگلستان نيز با توجه به ارتباط ضمني عقايد بابيت و بهائيت با اسلام، نظر داشت تا با قدرت و پشتيباني دولت انگلستان و گرايش مردم آفريقايي در صورتي كه موافق مسيحيت نشوند، به بهائيت روي آورند و از اين طريق سلطه يك مذهب استعماري را در تحكيم اهداف استعماري گسترش بخشد. براي اين منظور، هماهنگي نقشه‌ها و تبادل‌نظر با دست‌اندركاران حفظ منافع سياسي و اقتصادي بريتانيا ضروري و تمركز همه كوشش‌ها در يك واحد مسئول آن هم «محفل بهائيان انگلستان» شد كاملاً الزامي مي‌نمود. انگليسي‌ها پس از مذاكره با شوقي افندي و توافق در انجام اين خدمت، كنفرانسي محرمانه از طرف محفل بهائيان انگلستان تشكيل دادند و شوقي افندي ضمن ارسال تلگرافي، با مشخص كردن مسئوليت‌هاي مورد توافق با مأمورين انگليسي، چنين نگاشت: «... حال وقت آن است كه جامعه متحد قوي‌البنيان به امر حضرت يزدان خود را آماده ميدان نموده پس از يك سال استراحت به خدمات تاريخي ديگري پردازند. اولين هدف نقشه دو ساله تحكيم بنيان محافل نوزده‌گانه‌اي است كه با تحمل زحمات در انگلستان و اسكاتلند و ايالت ولز و ايرلند شمالي و جنوبي تشكيل گشته است. دومين هدف نقشه آن است كه در سه اقليم تابعة كشور انگلستان واقع در مشرق و يا مغرب آفريقا مراكز اصليه تأسيس گردد. سومين هدف آن است كه كتب و آثار امريه توسط لجنه نشريات به زبان بومي آفريقا علاوه بر سه زباني كه در طي نقشة اول مورد اقدام واقع شده ترجمه و طبع و نشر گردد. موفقيت در اجراي نقشه موردنظر راه را براي اقدامات وسيع ديگري هموار مي‌سازد تا به وسيله تأسيس نظم اداري ملكوت موعود الهي در روي زمين استوار گردد. ... موفقيت دراجراي نقشه جديد جامعه بهاييان انگليس را در افتخارات جامعه بهاييان آمريكا سهيم و شريك خواهد ساخت.» كسب اقتدار تحت حمايت صهيونيسم انگلستان پس از تصرف فلسطين با تحصيل «قيموميت» فلسطين از جامعة ملل در سال‌هاي 1922ـ1923م. سلطه خود را بر آن ديار مستقر كرد. مقاومت مسلمانان عرب فلسطين در برابر ستم بريتانيا باعث شد كه آنها بيش از پيش بر صهيونيست‌ها تكيه كنند و از طرح «استعمار» آنان جانبداري نمايند. انگليسي‌ها با پي‌گيري تمام در وصول به هدف، يعني تأسيس اين «قدرت» در فلسطين مجاهده كردند و پس از چندي سرهربرت ساموئل كه از خانوده‌هاي معروف يهودي‌هاي انگليس بود به عنوان نخستين كمسير عالي فلسطين انتخاب شد. چنانچه گفتيم سرهربرت ساموئل نسبت به بهائيان و عباس افندي كه در ماجراي تصرف فلسطين، جاسوسي انگلستان را به عهده داشت توجهي خاص پيدا كرده بود. از همان تاريخ نيز ميان زعماي بهاييت و صهيونيست‌ها كه در جنب و جوش يهودي كردن سرزمين فلسطين بودند، حسن روابطي برقرار شده بود. هنگام پايان جنگ جهاني اول فقط پنجاه و پنج هزار يهودي در فلسطين وجود داشت. حكومت استعماري بنابر توافقي كه با صهيونيسم امضا كرده بود درهاي كشور را بر روي مهاجرين يهودي باز كرد و اين امور مورد اعتراض اعراب مسلمان قرار گرفت. اما بهاييان در اين حادثه به پشتيباني از «انگلستان ـ صهيونيسم» برخاسته و با هر نوع اعتراضي از جانب مسلمانان عرب مخالفت كردند. شوقي افندي در نامه‌اي رسمي به رئيس كميسيون (كميته‌اي كه مسئوليت پي‌گيري فلسطين را از جانب سازمان ملل به عهده داشت) راجع به قضية فلسطين نه تنها از حقوق مسلمانان عرب در سرزمين فلسطين هيچ‌گونه دفاعي نكرد و از آن همه آثار ظلم و تعدي استعمار اظهار تأسفي ننمود بلكه علناً موقعيت و علائق بهائيان و يهوديان را به سرزمين مذكور ريشه‌دارتر و مهم‌تر از توجه مسلمانان به «قدس» و سرزمين فلسطين خواند! آنچه شوقي در اين نامه به دستور حاميان انگليسي و صهيونيستي خود نوشته است صرفاً حفظ منافع بهايي و قبور علي‌محمد شيرازي و ميرزا حسينعلي و عباس افندي است. در آن نامه شوقي افندي به تاريخ مشترك بهاييان و يهوديان در آن سرزمين اشاره مي‌كند و مي‌گويد عده زيادي از پيروان آيين ما از اعقاب يهوديان و مسلمين بوده‌اند! سپس از مكان مقدس بهايي واقع در عكا و حيفا كه براي آن جامعه بسيار باارزش است ياد مي‌نمايد و مي‌گويد مطلبي كه براي ما اهميت دارد اين است كه هر كس حكومت حيفا و عكا را به دست مي‌گيرد به اين نكته واقف باشد كه در اين منطقه مركز اداري و روحاني يك آيين جهان‌آرا قرار دارد. و در انتها از اعضاي كميسيون مي‌خواهد كه در سفارش‌ها و توصيه‌هايي كه به سازمان ملل متحد درباره آينده فلسطين مي‌كنند به حفظ حقوق بهاييان نيز عنايت داشته باشند. علاقه بهاييان به روي كار آمدن يك حكومت صهيونيستي و به كار بردن لطايف‌الحيل [اينكه اعقاب ما از يهوديان و مسلمين هستند در حالي كه ده قرن از اعقاب ايشان همه مسلمان بوده‌‌اند] براي جلب حمايت يهوديان همگي از سياست‌هاي شوقي افندي بوده است. در جاي ديگر شوقي افندي رسماً و آشكارا در لوح نوروز 108 بديع، خطاب به بهائيان، نظريه بهائيت را در خصوص تشكيل كشور اسرائيل چنين اظهار داشته بود: «مصداق وعدة الهي به ابناء خليل و وارث كليم ظاهر و باهر و دولت اسرائيل در ارض اقدس مستقر...» بدين مدرك و سند رسمي بهائيان، تشكيل دولت اسرائيل از نظر بهائيت و بنا به تصريح شوقي افندي، يك وعدة الهي بوده است كه ميرزا حسينعلي و عباس افندي به آن يهوديان را بشارت داده بودند! نقش بهائيت در دربار پهلوي گزارش‌هاي پراكنده از اسناد حكومت رضاشاه نشان مي‌دهد كه بهاييان در بسياري از سازمان‌هاي دولت مانند ارتش، راه‌آهن، اداره دخانيات، اداره ثبت و آموزش و پرورش نفوذ كرده بسياري از مناصب مهم دولت را در دست داشتند. منافع مشترك بهاييان و رژيم پهلوي در اسلام‌ستيزي و مخالفت و دشمني رضاشاه با ساختار مذهبي جامعة ايران در واقع ميان آنها پيماني نانوشته برقرار ساخته بود. تا جايي كه ‌«رضاشاه شخصي را به عنوان آجودان مخصوص وليعهد انتخاب كرد به نام صنيعي. صنيعي در آن زمان سرگرد بود و از بهايي‌هاي طراز اول بود. او بعدها سپهبد شد و مدتي وزير جنگ و مدتي متصدي يك وزارتخانة ديگر بود.»(10) گسترة نفوذ بهائيان در نظام اداري رضاشاهي بعد از سقوط وي بيشتر آشكارشد. گستاخي بهائيان تبليغات گسترده، تأسيس پي در پي محفل يا مراكز ديني بهايي نشان از نفوذ و قدرت آنها مي‌داد. مبلغين بهايي آزادانه در شهرها و روستاها تردد مي‌‌كردند و علناً مردم مسلمان را به كيش بهاييت دعوت مي‌كردند. شايد علت نفوذ گسترده بهاييان در دربار پهلوي نفوذ و اقتدار انگليسي‌ها بود. انگليسي‌ها از زمان كودتا روي رضاخان و در خانه و محل كار او نفوذ كامل داشتند. چه در زندگي خصوصي و چه در وظايف مملكتي همواره ايادي انگليسي نفوذي ـ اگر چه غير مشهود ـ داشتند اما بعد از روي كار آمدن محمدرضا اين نفوذ ـ بنا بر شخصيت خاص محمدرضا و انفعال تام او ـ كاملاً مشهود و علني بود. مهره‌هايي چون سليمان بهبودي و سپس خانم ارفع كه سرپرستي محمدرضا را به عهده داشت همگي توسط انگليسي‌ها كاشته شده بودند.(11) گذشته از اين، سه عامل مهم در دستگاه محمدرضا حمايت از نقش مؤثر انگليسي‌ها داشت. از يك طرف ارنست پرون كه در دوران تحصيل محمدرضا در فرانسه به عنوان پيشكار او بود و بعدها همراه محمدرضا به ايران آمد. او به گفته ثريا مرموزترين فرد دربار بود؛ او مي‌گويد «در بيان اوضاع دربار سلطنتي ايران همين بس كه حتي من، به عنوان ملكه كشور و زن شاه نتوانستم از كار اين باغبان سابق سوئيسي و يار غار شاه سردربياورم». رفتار پرون با محمدرضا بسيار بي‌پروا، زننده و تحكم‌آميز بود و هرچه مي‌خواست بي‌چون و چرا انجام مي‌شد. از طرف ديگر نقش دستگاه فراماسونري بود كه خود پرون از بنيانگذاران آن به حساب مي‌آمد و بعدها شريف امامي از رؤساي آن شد. و نكته سوم نقش خاص بهائيان و شخصيت تيمسار دكتر عبدالكريم ايادي بود. او در دربار محمدرضا همان نقشي را به عهده گرفت كه پرون عهده‌دار بود با اين تفاوت كه او بسيار مؤدب بود و مانند پرون با خشونت رفتار نمي‌كرد. «پدر ايادي از رهبران مذهبي بهائي‌ها بود و اين سمت به ايادي به ارث رسيده بود. لذا بدون ترديد بايد گفت كه او از آغاز توسط سرويس انگليس نشان شده بود و واجد شرايط يك جاسوس طراز اول بود و لذا او را به دربار معرفي كردند. نقشي كه ايادي تا انقلاب براي غرب داشت مجموعه مهره‌هاي غرب روي هم نداشتند.»(12) ايادي آن قدر در دستگاه نفوذ داشت كه مي‌توان كتابي در اين باره نوشت كه «آيا ايادي بهايي بر ايران حكومت مي‌‌كرد يا محمدرضا پهلوي؟» او با نفوذترين فرد دربار بود به طوري كه در يك زمان تصدي 80 شغل را در دست داشت و در زمان او بهايي‌ها در مشاغل مهم دولتي قرار گرفتند و هيچ بهايي نبود كه بيكار باشد. در دوران قدرت ايادي تعداد بهايي‌هاي ايران به سه برابر رسيده بود! و همه چيز بنابر منافع بهايي‌گري دائماً در گردش بود. فردوست در خاطراتش درباره او چنين مي‌گويد: «ايادي جاسوس بزرگ غرب و مطلع‌ترين منبع اطلاعاتي سرويس‌هاي آمريكا و انگليس در دربار كشور بود و نفوذ او با نفوذ محمدرضا مساوي بود.» گذشته از صنيعي و ايادي، اميرعباس هويدا نيز در زمان صدارت تعلق خاصي به بهائيت داشت و ارتباط هويدا با فرقه بهائيت طي اسنادي در كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي به تفصيل بيان شده است اما در اين جا همين قدر بگوييم كه در زمان نخست‌وزيري هويدا نُه وزير بهايي به كابينه راه يافتند. بهاييان علاوه بر اشغال پست‌هاي حساس نظامي و سياسي بر بسياري از منافع اقتصادي نيز تسلط يافتند. «آنها نه تنها مورد حمايت رژيم شاه بودند بلكه به گفته سپهبد اسدالله صنيعي حتي رئيس‌جمهور آمريكا، جانسون، مرتب به احباي ايران تبريك مي‌گويد.»(13) پي‌نويس‌ها 1. بهائيان، ص 590. 2. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 735. 3. همان. 4. پرنس دالگوركي، ص 50. 5. همان، ص 65. 6. پرنس دالگوركي، ص 67. 7. بهائيان، ص 645. 8. همان، ص 647. 9. همان، ص 649. 10. ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 1، ص 56. 11. همان، ص 188. 12. همان، ص 201. 13. «بهائيت، رژيم پهلوي و مواضع علما»، فصلنامه مطالعات تاريخي. منابع 1. بهائيان، سيدمحمدباقر نجفي. 2. دانشنامه جهان اسلام. 3. راهنماي اديان زنده، جان. ر. هينلز، ترجمه دكتر عبدالرحيم گواهي. 4. پرنس دالگوركي، تاريخ و نقش سياسي رهبران بهايي، مرتضي. احمد. آ. 5. بيگانه پرورد. 6. «فصلنامه مطالعات تاريخي» منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 40

خاطرات سفير آمريكا از رضاشاه

خاطرات سفير آمريكا از رضاشاه در اواخر 1929، وزارت امورخارجه آمريكا، انتصاب «چارلز كالمرهارت»، وزير مختار آمريكا در آلباني را به‌عنوان وزيرمختار جديد اين كشور در تهران، اعلام نمود. «هارت» و خانواده‌اش در اوايل ژانويه 1930 وارد تهران شد و به مدت 4 سال، گزارشهاي بسيار سودمندي را در موضوعات سياسي و مالي تهيه كرد. «هارت» اولين ملاقات با شاه را به هنگام ارائه اعتبارنامه خود به‌ عنوان وزيرمختار آمريكا چنين توصيف مي‌كند: با اينكه اعلام شده بود اتومبيل‌ها در 6 فوريه خواهند آمد [تا مرا به حضور شاه ببرند]، اما شاه سه روز بعد، يكشنبه نهم، در كاخ گلستان مرا به حضور پذيرفت. تنها مشخصه غيرمعمول اين بود كه هر دو اتومبيل سلطنتي كه براي انتقال من و كارمندم به قصر فرستاده شده بود، ساخت آمريكا بودند. به غير از اين، در آن فضاي آكنده از حال و هواي قرون وسطايي و مبهم، نااميد و ناخشنود بودم. تشريفات با دقت انجام شد، اما شاه ظاهري مشوش و مضطرب از خود ارائه داد. او سخنان جوابيه‌اش را با لكنت قرائت كرد و با لبخندي تصنعي همچنان كه دستش را دراز مي‌كرد به من خوش‌آمد گفت. احتمالاً از آن بيم داشت كه من باسوءاستفاده از موقعيت پيش آمده مسأله راه‌آهن را پيش بكشم. از طرف ديگر پيشاپيش به من توصيه شده بود كه آمادگي لازم را داشته باشم تا در صورت طرح، اين امر به اولين معامله ما تبديل شود. اما هيچ‌يك رخ نداد. او آشكارا در مورد مطالبي كه مي‌گفت، نامطمئن نشان مي‌داد و معلوم بود كه حرفي براي گفتن ندارد و به سواد و هوش وزير دربارش تكيه دارد. اين وزير دربار در حضور ارباب خود، آن هارت وپورتي را ندارد كه در حضور ديگران. من براي رهايي از اين وضعيت اجازه خواستم تا معاون خود يعني آقاي «ميلارد» كسي كه انتصاب او به اين سمت، خوشحال‌كننده‌ترين انتخاب بود، را معرفي كنم. شاه پس از چند كلمه صحبت، مطابق پروتكل خداحافظي كرد و شتابان به سمت در رفت و آن را به سمت اتاق بزرگي گشود كه استقبال از ما در آنجا انجام شد. طبق تشريفات از برخي افراد تشكر كردم. قدري بي‌تكلف‌تر از اينكه مجبور باشم اتاق بزرگ را تعظيم‌كنان ترك كنم. هنگامي كه شاه با عجله آنجا را ترك كرد، تيمورتاش وزير، به دنبالش شتافت و خواست در را براي او باز كند؛ سپس حركت كرد تا رئيس‌اش را تا در بعدي همراهي كند. اما مانند موجي برگشت. به نظر مي‌رسيد به شدت طرد شده باشد. اين را بعداً سفير تركيه براي من توضيح داد كه چيزي بيش از بي‌ادبي مرسوم شده شاه نسبت به درباريان و ساير مقامات نيست. بعد از ملاقات يك پادشاه جديد، يا يك مقام ارشد ملي، متداول است تا گزارش نسبتاً مسرت‌بخشي از ماجرا ارائه گردد. امكان دارد [كه بعدها] تغيير عقيده دهم. اما [فعلاً] با اين عقيده راسخ از نزد رضاشاه بازگشتم كه مردي را ملاقات كردم كه با توحش فاصله‌اي نداشت. او با نوعي هوش وحشي و ذكاوتي بدوي برارتش تسلط پيدا كرد و از همين طريق به سلطنت رسيد. همه اين‌ها را براي اهداف و منافع شخصي خود به كار گرفت. لازم است بگويم كه اهداف و منافع او چندان به نفع كشور و ملتش نيست؛ بلكه براي تقديس و تمجيد و عظمت شخصي اوست. تحكيم پادشاهي او فقط يك چيز به دنبال داشت و آن هم املاك نامحدودي كه وي خريده يا مصادره كرده است. اين املاك در مناطقي واقعي است كه شاه انتظار دارد براثر كشيدن خط آهن به سرعت ترقي كند. بي‌فرهنگي و سطح پايين معلومات، او را از مطالبي كه چند روز پيش همكار آلماني‌ام مي‌گفت، مي‌شود فهميد. همتاي آلماني من هفت سال است كه در اينجاست. او درباره خصوصيات اخلاقي و رفتاري شاه مي‌گفت كه اگر شاه با اتومبيل به جايي برود و در راه چرخ اتومبيل پنچر بشود، [باتوجه به شخصيت بي‌فرهنگ شاه] هيچ تعجبي ندارد كه به سوي راننده هفت‌تير بكشد. «آ. دوبيوس» مدير كمپاني «اولن و شركا» تعريف مي‌كرد كه همين اخيراً شاه در سركشي‌ به راه‌آهن جنوب به نظرش رسيد كارگرها خوب كار نمي‌كنند به همين دليل دستور داد با شلاق به جانشان بيفتند و پس از آنكه چند كارگر آش‌و لاش شدند، اظهار رضايت كرد. خاطرات اداري و كاري من تا اين ساعت كه چندان خوب و خوش‌آيند نبوده است. پيش از ايران در آلباني بودم كه مي‌گفتند ذره‌اي از آسياست كه در اروپا ته‌نشين شده است؛ و به عقيده عده‌اي به همان اندازه تركيه «شرقي» محسوب مي‌شد. انتظارم اين بود كه ايران خيلي بهتر باشد. مجبورم بگويم «زوگ» پادشاه آلباني، بيش از يك قرن از شاه ايران جلوتر است و روستاييان آلباني‌ هم در مقايسه با روستاييان بدبخت ايران اشراف‌زاده محسوب مي‌شوند. در آلباني روستاييان در خانه‌هاي واقعي زندگي مي‌كنند؛ اما در ايران در آلونك‌هاي گلي خالي از اسباب و اثاثيه. البته محيط پيرامون من، همان اندازه كه انتظارش را داشتم جالب است؛ و از مأموريت فعلي خود راضي هستم. به نقل از Great Britain and Reza Shah اين كتاب از سوي مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي ترجمه شده و در دست چاپ و انتشار است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 40

منشي پرروي سفارت انگليس و اشياي عتيقه

منشي پرروي سفارت انگليس و اشياي عتيقه امروزه اكثر ايرانياني كه به تماشاي موزه‌هاي معروف دنيا مي‌روند، اشياي قديمي و قيمتي متعلق به ايران را در اين موزه‌ها مي‌بينند و بسياري از آنان از خود مي‌پرسند كه اين اشياي قديمي و گرانبها چگونه از ايران به خارج رفته است؟ حقيقت آن است كه طمعكاري و شهوت‌پولپرستي عده‌اي بي‌وطن و بي‌كفايتي مقامات مسؤول عصر قاجار و پهلوي سبب شد كه اشياي عتيقه و ارزشمندي كه از ثروتهاي ملي ميهن ماست، به خارج كشور برود و در موزه‌ها و يا خانه‌هاي بيگانگان و اجانب جاي گيرد. عبدالله بهرامي كه از كارمندان وزارت معارف در عصر قاجار بود، در كتاب «تاريخ اجتماعي و سياسي ايران» خاطره‌اي از موزه‌ ملي ايران در زمان وزارت مرتضي خان ممتازالملك، شانزدهمين وزير علوم و معارف (از يكشنبه سي‌ام ربيع‌الثاني 1334 تا دوازدهم شوال همان سال) نقل مي‌كند كه بسيار خواندني است و نشان م‌دهد كه مأموران انگليسي چگونه از احساس حقارت مقامات ايراني استفاده كرده و با چه سهولتي اشياي عتيقه و گرانبهاي متعلق به ملت ايران را صاحب مي‌شدند. اين داستان بدين‌گونه است: «... در آن زمان اغلب دلالها و اشخاصي كه معاملات كُتب و اشياي قديمي مي‌كردند، خودشان را به يك سفارتخانه وابسته نموده و در تحت حمايت يكي از اعضاي بانفوذ آن، خويش را از دست مأموران ايراني نجات مي‌دادند... خوب به خاطر دارم كه عده‌اي كليمي بدون اجازه در يك قسمتي از دهات ورامين شروع به حفاري نموده و ظروف قديميِ قبل از دورة اسلامي را پيدا كرده بودند. پس از اينكه مقداري از اشياء را از زير خاك بيرون آورده و توسط سفارتخانه‌ها به خارج فرستادند، ژاندامري محل ملتفت شده، جلوي عمليات آنها را گرفته و قسمتي از اشياي موجود را به ادارة نظميه آوردند. من هم يكي از عتيقه‌شناس‌هاي بازار را احضار كرده، آن اشياء را به او ارائه دادم و او نيز مقداري از اين اشياء را باهم جور نموده و يك دوري بزرگ كه تمام اطراف و حاشية آن با قلم طلا نقاشي شده بود و تصاوير اسب و سوار و حيوانات مختلف داشت و همچنين يك كاسة بزرگ را كه به همين تصاوير آراسته شده بود، از آن شكسته‌ها درست كرد و عقيدة او اين بود كه اين اشياء متعلق به دوره‌هاي قبل از اسلام بوده و از كشفيات قيمتي است كه نظاير آن كمتر ديده شده است... كليميها كه بدون اجازه مرتكب حفريات شده بودند، خود را تحت حمايت مستر چرچيل، منشي و مترجم شرقيِ سفارت انگليس قرار داده و ظاهراً قسمت عمدة كشفيات خود را قبلاً به خارج حمل كرده بودند. مستر چرچيل كه از اين قضيه استحضار به هم رسانيد به مسيو وستداهل سوئدي رئيس نظميه مراجعه كرد و مطالبه مي‌كرد كه اين بشقاب و كاسه را مستقيماً براي او بفرستند... و من مخالف اين كار بودم. بالاخره پس از مذاكرات زياد قرار براين شد كه چون امور و نظارت حفريات مربوط به وزارت معارف است، ما اين اشياء را با يك گزارش مبسوط، به آن وزارتخانه احاله دهيم. بنابراين آن كاسه و بشقاب با راپرت مفصل به وزارت معارف ارسال شد. مسترچرچيل از مطالبة آنها صرف‌نظر ننمود و مستقيماً با وزير معارف كه آن وقت مرحوم ممتازالملك بود، وارد مذاكره شد و مدعي بود كه اين اشياء متعلق به او بوده و ادارة نظميه اشتباهاً آنها را به وزارت معارف فرستاده است. چند روز بعد، از طرف دفتر وزارتي مراسله اي رسيد و مرا از طرف وزير ماليه براي اداي توضيحات به وزارت معارف احضار كردند. همان ساعتي كه من در اتاق وزير نشسته بودم و صحبت مي‌كردم، پيشخدمت درِ اتاق را باز كرد و اظهار داشت كه مستر چرچيل تشريف آوردند. معلوم شد كه وزير قبلاً وقت تعيين كرده و ضمناً مرا هم احضار نموده است كه در آنجا حضور داشته باشم. آقاي ممتازالملك كه وزير معارف بودند، با عجله از صندلي برخاسته، با آقاي چرچيل دست داده و تعارف كرد. چرچيل مرا خوب مي‌شناخت و در نظميه با من آشنايي پيدا كرده بود؛ اما چون مرا مانند سايرين مطيع خود نمي‌شناخت و به علت معلمي مدرسة آلماني به من سوءظن داشت، هميشه با برودت با من ملاقات مي‌كرد... خيلي دوستانه آقاي ممتازالملك راجع به مسايل مختلف صحبت كرد... وزير معارف اظهار داشت كه مستر چرچيل آمده‌اند موزة وزارت معارف را تماشا نمايند. در آن زمان آقاي ممتازالملك يك اتاق به اسم موزه تعيين كرده و اشياي مختصري از قبيل جلدهاي چرمي معروف به سوخته و يا دو سه عدد قلمدان و دو يا سه پارچه اشياي عتيقة زيرخاكي در آنجا نهاده بودند. ما هر سه از جا برخاسته به طرف اتاق موزة جديدالتأسيس روان شديم. توي جعبه، من اشياي زير خاكي را كه از نظميه فرستاده و تنها شيئ قيمتيِِ آنجا بود، مشاهده كردم. چرچيل يك نظر سطحي به آن اشياء افكنده و يكسر متوجه جعبه آينه شد و به ممتازالملك گفت كه اين دو قطعة شكسته (مقصودش كاسه و بشقاب ارسالي بود) مال من است كه نظميه آنها را توقيف كرده و اشتباهاً اينجا فرستاده است. ممتاز‌الملك گفت: اهميت ندارد، باز متعلق به خود شماست و ما آنها را ردّ مي‌نماييم. چرچيل از اين حرف خيلي خوشحال شد... و خواهش نمود كه امر فرمايند اين اشياء را در همان ساعت، در همان محل به او بدهند. وزير معارف فوراً بدون گرفتن رسيد امر نمود كه كاسه و بشقاب را در يك جعبة چوبيِ متعلق به دولت كه آن هم به نوبة خود بي‌قيمت نبود، گذاشته و به آقاي مترجم سفارت تسليم نمايند. من با كمال تعجب به اين وضعيت نگاه مي‌كردم؛ ولي در مقابل يك وزير مهم دولت نمي‌توانستم حرفي بزنم... چرچيل فوري رفت. من نيز اجازة مرخصي طلبيدم. وزير فرمودند: شما بمانيد يك چاي ديگر ميل كنيد... بعد رو به من كرد و گفت: مي‌فهمم براي چه اوقات شما اين‌طور تلخ شده... فكر مي‌كنيد كه من چرا بدون جهت اين كاسه و بشقاب قيمتي را به اين مرد اجنبي دادم و مي‌دانم كه اين اشياي قيمتي زير خاكي متعلق به دولت است و چرچيل هيچ‌گونه سِمتي در اين قضيه ندارد و مداخلة او هم مربوط به سفارت نيست؛ اما چه بايد كرد؟...» از : هزار و يك حكايت تاريخي، محمود حكيمي، انتشارات قلم، 1375، به نقل از: ماهنامة آموزش و پرورش، اسفند ماه 1349، ص 28. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 40

كابوس اوامر دربار

كابوس اوامر دربار   مينو صميمي منشي مخصوص فرح پهلوي در امور بين‌ا لمللي، در كتاب خاطرات خود تحت عنوان «پشت پرده تخت طاووس» موارد متعددي از سوءاستفاده‌هاي شاه و درباريان را افشاء كرده است. وي به سبب تسلط كامل به سه زبان فرانسه، آلماني و انگليسي به مدت 6 سال (از 1346 تا 1352) نقش مهمي در رتق و فتق امور مربوط به سفرهاي متعدد شاه و فرح به كشور سوئيس داشته و مسائل گوناگوني از آنچه طي اين سفرها رخ داده در كتابش آورده است.   خاطره‌هائي كه ذيلاً به آن اشاره مي‌شود، ‌چند نمونه از رويدادهائي است كه وي خود در آنها دخالت داشته است.   يكي از وظايف بسيار دشوارم در مواقع سفرشا ه به سوئيس ـ‌كه در موارد عديده حالت مسخره نيز به خود مي‌گرفت ـ دوندگي براي تأمين خواسته‌هاي عجيب و غريب شاه و ملكه بود. اين امر البته به وسواس بيمارگونه شخص سفير(1) نيز ارتباط پيدا مي‌كرد، كه دائم در هول و هراس بود تا مبادا كمترين تعللي در اجراي دستورات «شاهانه» صورت گيرد.   گاه كه ملكه فرح شخصاً يادداشت مي‌فرستاد و يا تلفن مي‌كرد، سفير سر از پا نمي‌شناخت تا آ‌نچه مورد نياز ملكه بود بسرعت تأمين كند. هر بار از سوي وزير دربار يا طبيب مخصوص شاه به وسيله تلفن يا ارسال يادداشت چيزي از سفير خواسته مي‌شد، او همه اعضاي سفارتخانه را بسيج مي‌كرد تا هر طور شده فوراً هر چه خواسته‌اند برايشان تهيه كنيم.   سفير از همان روز اول به من هشدار داده بود كه هيچ تعللي در راه اجراي دستورات شاه و ملكه و همراهانشان نمي‌بخشد، و بايد كاملاً چشم و گوشم باز باشد تا تمام نيازهايشان را در اسرع وقت تأمين كنم.   او بقدري از شاه و درباريان مي‌ترسيد كه گاه واقعاً دلم به حالش مي‌سوخت. ولي اين حالت نه فقط منحصر به شخص سفير، كه ديگر اعضاي سفارتخانه را هم شامل مي‌شد؛ و آنها نيز با احساس عجز و توأم با وحشت در مقابل شاه و درباريان، به گونه‌اي رفتار مي‌كردند كه گويي شاه چون خداوند‌گار است و بايد هم از او ترسيد و هم به فرامينش بي‌چون و چرا گردن نهاد.   براي آگاهي به ماجراهاي مضحكي كه گاه به خاطر وسواس و وحشت حاكم بر سفارتخانه در تأمين خواسته‌هاي شاه پديد مي‌آمد، بد نيست نمونه‌اي را نقل كنم:   يك روز بعد‌ازظهر در عين حال كه مشغول ترجمة مقاله مندرج در يك از روزنامه‌هاي آلماني زبان سوئيس بودم، گه‌گاه نگاهي نيز از پنجره به درختان صنوبر پوشيده از برف مي‌انداختم و آرزو مي‌كردم كاش از آن همه بار مسئوليت آسوده مي‌شدم تا بار ديگر آزادي را بدست آورم.   مقاله‌اي كه مشغول ترجمه‌اش بودم به مسايل ايران ارتباط پيدا مي‌كرد مي‌دانستم مضمون آن به مذاق مقامات كشور خوش نمي‌آيد، مردد بودم كه آيا واقعاً سفير ترجمة مقاله را به دست شاه در «سن‌موريتس» خواهد رساند يا نه؟ زيرا طبق تجربياتم در همان مدت كوتاه به اين نتيجه رسيده بودم كه سفير فقط مقالات حاوي تحسين و تمجيد از شاه را به وي ارائه مي‌دهد و هر چه مقالة انتقادآميز باشد در بايگاني سفارتخانه نگه مي‌دارد.   ضمن ترجمة مقاله، غرق در افكار خود بودم كه يك مرتبه ديدم سفير در مقابلم ايستاده و با صدايي كه از فرط عجله مي‌لرزد به من دستور مي‌دهد: «زودباش، هركاري داري زمين بگذار و آماده شو كه يك كار بسيار بسيار فوري پيش آمده است». و بلافاصله نيز ادامه داد : «هم‌اكنون خبر داده‌اند كه اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر به دليل عود بيماري اگزماي مزمن وجود مبارك، دچار خارش دست شده‌اند و نياز به يك پماد كورتيزون دارند، كه گويا براي رفع ناراحتي ايشان بسيار مؤثر است و بايد به سرعت تهيه شود»... از گفته‌هاي سفير چنين فهميدم كه يكي از همراهان شاه براي رفع خارش دست او كورتيزون را توصيه كرده و وزير دربار هم از سفارتخانه خواسته تا فوراً اين پماد خريداري و به «سن‌ موريتس» ارسال شود.   اولين فكري كه به ذهنم رسيد، رفتن به نزديك‌ترين داروخانه براي خريدن پماد كورتيزون بود. بلافاصله نيز با رانندة مخصوص سفير حركت كردم تا در اولين داروخانه پماد مورد نظر را تهيه كنم.   مدير داروخانه با شنيدن نام پماد كورتيزون سريِ تكان داد و گفت: «پمادي به اين نام نداريم». و آنگاه پس از جستجو در كتاب قطور راهنماي داروها توضيح داد:   «اصولاً‌ چون پمادي به اين نام در سوئيس ساخته نمي‌شود، يافتن آن در سراسر سوئيس محال است. ولي پمادهايي حاوي كورتيزون با نام‌هاي ديگر وجود دارد كه مي‌تواند به جايش مصرف شود».   وقتي به سفارتخانه برگشتم و گفتة مدير داروخانه را براي سفير نقل كردم، يك مرتبه جهنمي به پا شد و سفير با درشتي خطاب به من فرياد زد: «من نمي‌فهمم چطور شما حرف يك داروساز احمق و ابله سوئيسي را باور كرده‌ايد و دست خالي برگشته‌ايد. فوراً برويد و هر طور شده پماد كوتيزون را پيدا كنيد...».   چون مي‌دانستم سفير به دليل ترس از شاه، وسواس بيمارگونه‌اي براي اجراي دستورات او دارد، ترجيح دادم در مقابل شماتت او از خود عكس‌العملي نشان ندهم و باز هم به جستجو ادامه دهم و هر شده پماد مورد نياز شاه را پيدا كنم.   تمام آن روز بعدازظهر تا شب در شهرهاي مختلف سوئيس از اين داروخانه به آن داروخانه رفتم، و حتي در آن سوي مرز جستجوي داروخانه‌هاي داخل خاك آلمان را هم از قلم نيانداختم، تا شايد پماد كذايي را پيدا كنم؛ ولي از آن همه تكاپو هيچ نتيجه‌اي بدست نياوردم.   رانندة مخصوص سفير كه همه جا همراهم بود، با توجه به گرفتاريهايم در راه اجراي دستورات آن‌چناني، چون مي‌دانست اغلب حتي زندگي خصوصيم را نيز فداي انجام وظيفه مي‌كنم، خيلي نسبت به من دلسوزي مي‌كرد. ولي من طي مدتي كه با اتومبيل مناطق مختلف سوئيس را زير پا مي‌گذاشتم، هر جا با جواب منفي داروخانه‌اي روبرو مي‌شدم، به شدت حرص مي‌خوردم. و بيشتر هم از اين موضوع عصباني بودم كه چرا تبديل به يك عروسك بي‌اراده در دست مردي ديوانه شده‌ام و بيهوده بايد وقتم را براي يافتن پمادي با نام مخصوص تلف كنم كه احتمالاً يكي از درباريها آن را به عنوان داروي مؤثر براي درمان خارش دست شاه معرفي كرده است.   به هر داروخانه‌اي مي‌رسيدم، پيشاپيش مي‌دانستم چه جوابي خواهم گرفت. و اصولاً هم از همان اول معلوم بود كه هيچ نتيجه‌اي از آن همه دوندگي به بار نخواهد آمد. زيرا با آگاهي به دقت نظر سوئيسيها، اطمينان داشتم كه اگر مي‌شد پماد مورد نظر را در سوئيس يافت، مطمئناً اولين داروخانه مي‌توانست ترتيب كار را بدهد و ديگر هيچ لزومي به جستجو از داروخانه‌هاي ديگر نبود.   موقعي كه سرانجام در ساعت 6 بعدازظهر با دست خالي به سفارتخانه بازگشتم، مواجهه با سفيري كه از شدت ناراحتي رنگ به چهره نداشت، به من فهماند كه بيچاره در تمام مدت بعدازظهر از سوي وزير دربار ـ كه همراه شاه در سن‌موريتس به سر مي‌برد ـ تحت فشار قرار داشته تا هر چه زودتر پماد را پيدا كند و بفرستد.   سفير پس از آگاهي از نتيجة منفي مأموريتم، براي آنكه جاي هيچ چون و چرا باقي نماند، به من دستور داد:   ـ «همين الآن تلفني با رئيس ادارة گمرك سوئيس تماس بگيريد. شايد او بداند اين پماد را كجا مي‌شود تهيه كرد».   ـ «ولي قربان الآن مدتي است وقت اداري تمام شده و نمي‌توان كسي را در ادارة‌ گمرك پيدا كرد».   ـ «با اين حال تماس بگيريد».   موقعي كه تلفن كردم، كارمند كشيك گمرك گوشي را برداشت. ولي چون او نتوانست هيچ اطلاعاتي در مورد داروي مورد نظر بدهد، سفير آهسته در گوشم گفت : «از او شماره تلفن منزل رئيس اداره گمرك را بگير».   كارمند كشيك با شنيدن تقاضايم، قاطعانه جواب داد كه به هيچ‌وجه نمي‌تواند تلفن منزل رئيس را در اختيارم بگذارد. ولي من چون مي‌ديدم كه سفير عنقريب از شدت ناراحتي سكته خواهد كرد، با لحني ملتسمانه به كارمند كشيك گفتم: «خواهش مي‌كنم به من كمك كنيد. مسأله خيلي فوري و حياتي است. به مرگ و زندگي يك نفر ارتباط دارد...»   در حالي كه به خاطر اين دروغگويي، از خود احساس تنفر مي‌كردم، كارمند كشيك راضي شد تلفن مرا به رئيس گمرك بدهد، تا اگر او شخصاً تمايل داشت با من تماس بگيرد.   چند دقيقة بعد كه رئيس گمرك تلفن كرد، جريان را برايش شرح دادم و بخصوص تأكيد كردم كه سفارتخانه چشم به راه كمك او دوخته است. ولي رئيس گمرك كه لحن كلامش نشان مي‌داد با مردم‌آزاري ديپلمات‌هاي ايراني آشنايي كامل دارد، با بي‌تفاوتي گفت: «بايد تا فردا صبح صبر كنيد تا من به اداره بروم و در آنجا با نگاهي به پرونده داروها جواب شما را بدهم».   موقعي كه جواب رئيس گمرك را براي سفير ترجمه كردم، او دفعتاً گوشي را از دستم گرفت و با زبان فرانسه شكسته بسته آن‌قدر التماس و زاري كرد تا بالاخره توانست رئيس گمرك را راضي كند كه همان شب با اتومبيل سفارتخانه به دفتر كارش برود و در مورد امكان يافتن پماد كورتيزون در سوئيس به ما جواب قطعي بدهد.   حدود ساعت 9 شب بود كه رئيس گمرك از دفتر كارش به سفارتخانه تلفن كرد و گفت: «در سوئيس پمادي به نام كورتيزون ساخته نمي‌شود، ولي در آمريكا و انگليس مي‌توان پمادي به همين نام يافت». كه سفير نيز پس از شنيدن اين خبر بلافاصله با سفارتخانه‌هاي ايران در واشينگتن و لندن تماس گرفت و از آنها خواست تا در اسرع وقت پماد مورد نياز شاه را تهيه كنند و به سوئيس بفرستند.   در حالي كه مطمئن بودم اعضاي هر دو سفارتخانه نيز بلافاصله در تكاپوي يافتن پماد به هر سو روانه شده‌اند، سرانجام از لندن خبر دادند كه پماد كورتيزون در داروخانه‌هاي انگليس موجود است.   به اين ترتيب سلسله تلاش بيهوده در وضعيتي به پايان رسيد كه اصلاً نيازي به آن همه دوندگي نبود و در داروخانه‌هاي سوئيس نيز مي‌شد پماد حاوي كورتيزون را به راحتي يافت. ولي چون نام تجارتي دارو در سوئيس چيز ديگري بود، سفير جرأت نمي‌كرد پيشنهاد مرا بپذيرد و پمادي با همان فرمول ـ منتها با نام تجارتي ديگر ـ براي استفادة شاه بفرستد؟ چرا كه معتقد بود دستورات «شاهنشاه» بايد مو به مو اجرا شود و هرگز كسي حق ندارد كلمات او را به ميل خود تعبير كند.   بالاخره كابوس «پماد كورتيزون» موقعي به پايان رسيد كه يك هواپيماي اختصاصي از سوئيس به لندن رفت و با خود 20 لوله پماد كذايي را به زوريخ آورد. بعد هم اين پمادها در فرودگاه زوريخ به يك اتومبيل انتقال يافت و با سرعت به «سن موريتس» فرستاده شد تا براي درمان خارش دست شاه مورد استفاده قرار گيرد.   فعاليت‌هاي ما در سفارتخانه به گونه‌اي جريان داشت كه اغلب برايم ترديد برانگيز بود و نمي‌دانستم آيا واقعاً وظيفة كارمندان يك سفارتخانه همان است كه ما انجام مي‌دهيم، يا مسأله به طور كلي صورت ديگري دارد؟   وظايفي كه به عهدة من محول شده بود، در بسياري موارد چنان با روحيات و افكارم تضاد داشت كه حالت يك كار شاق و فرساينده را به خود مي‌گرفت و ناچار با اكراه در صدد اجرايش بر مي‌آمدم.   اقدامات سفارتخانه حتي با آنچه در مطبوعات ايران راجع به سيستم حاكم و روند سياست خارجي كشور انتشار مي‌يافت نيز كاملاً مغاير بود: مطالب مندرج در مطبوعات چاپ ايران اين طور نشان مي‌داد كه مأموران سياسي ايران در خارج، نمايندگان كشوري پيشرفته هستند كه رهبري «داهيانه» شاه آن را تا پايان قرن حاضر به سطح كشورهايي مثل فرانسه و سوئد خواهد رساند؛ و نيز روزي نبود كه ضمن طرح مسألة سرسپردگي مردم ايران به شاه در روزنامه‌ها، سخن از ديدگاههاي بديع شاه و مشاورانش در باب انقلاب اجتماعي به ميان نيايد. ولي آنچه ما در سفارتخانه انجام مي‌داديم، نه تنها ارتباطي به وظايف مأموران ديپلماتيك يك كشور «پيشرفته» و نمايندگان يك شاه «روشنفكر» نداشت، كه برعكس جز تلف كردن پول و هدر دادن نيروي كار انساني ثمر ديگري به بار نمي‌آورد.   آنچه در سفارتخانه انجام مي‌گرفت، يا به يك سلسله فعاليت مستمر براي تدارك سفر‌هاي پرخرج و ظاهر فريب شاه و گروه كثير همراهانش به سوئيس مربوط مي‌شد، و يا دوندگي براي تهيه وسايل گوناگون و گاه عجيب و غريبي بود كه دربار شاه پشت سرهم در طول سال به ما حواله مي‌داد... در فهرست وسايل مورد نياز در پايان كه دائم از تهران به دستمان مي‌رسيد، تقريباً هر چيزي به چيزي به چشم مي‌خورد: از اتومبيلهاي مرسدس بنز و فراري و مازراتي گرفته تا داروهاي اختصاصي، و از مبلمان استيل دانماركي گرفته تا ساعت و جواهرات ساخت سوئيس.   مثلاً يك بار سرپرست اصطبل سلطنتي در تهران از ما خواست برايش مقداري گياه «جين سينگ» كه شنيده بود براي تقويت قوة باء مؤثر است ـ تهيه كنيم، و ما هم البته اين گياه را به قيمت گزاف خريديم و برايش فرستاديم. ولي بعد از مدتي گويي كه اكثر درباريان از ضعف قوه جنسي در رنج باشند ـ از تهران سيل تقاضا براي «جين‌سينگ» به طرف سفارتخانه سرازير شد، و ما هم ناچار با صرف هزينه‌اي هنگفت مقدار زيادي از اين گياه را خريديم تا به تهران ارسال كنيم. ليكن اين بار به خاطر حجم زياد آن مجبور شديم در عوض استفاده از كيف‌هاي مخصوص پست‌ سياسي، محمولة «جين‌سينگ» را با هواپيماي باربري به تهران بفرستيم تا مورد استفاده مردان درباري قرار گيرد.   يكي از مهم‌ترين گرفتاريهاي ما اين بود كه مقامات دربار سلطنتي، سفارتخانة ايران در سوئيس را به چشم يك ماشين جادويي براي تأمين نيازهايشان مي‌نگريستند و توقع داشتند هر لحظه با فشردن دكمة اين ماشين فوراً به آنچه مي‌خواهند دست يابند. در اين ميان نيز چون سفير همة دستورات آنها را اول به من حواله مي‌داد، لذا به مرور عادت كرده بودم در منزل خود اكثراً نيمه شب‌ها با صداي زنگ تلفن بيدار شوم و سخنان سفير را در مورد تأمين خواسته‌هاي مضحك درباريان بشنوم. به همين جهت، اولاً آپارتماني در نزديكي سفارتخانه اجاره كرده بودم تا در صورت لزوم به سرعت براي اجرا دستورات آنچناني در سفارتخانه حاضر شوم و ثانياً براي كاستن از دردسرهاي خود، يك فهرست جامع شامل انواع آدرس و شماره تلفن تهيه كرده بودم كه بتوانم بدون معطلي و سردرگمي فوراً با محل‌هاي مورد نظر تماس بگيرم.   براي آنكه نمونه‌اي هم ارائه داده باشم، بد نيست در اينجا خاطره‌اي را نقل كنم كه توقعات مضحك شاه و دربايان را از سفارتخانة ايران در سوئيس به خوبي نشان مي‌دهد.   حوالي نيمه شب يكشنبه‌اي تلفنم منزلم زنگ زد و سفير ـ چنانكه گويي فاجعه‌اي رخ داده است ـ با عجله و لحني هيجان زده از من خواست فوراً قلم و كاغذ بردارم و آنچه مي‌گويد به دقت يادداشت كنم: «... هم‌اكنون از تهران خبر داده‌اند كه شاهنشاه آريامهر دچار دندان درد شده‌اند و دندانپزشك سوئيسي خود را احضار كرده‌اند. شما فوراً با اين دكتر تماس بگيريد و همين امشب نيز ترتيب سفرش را به تهران بدهيد... من اينجا پاي تلفن منتظر خبر شما نشسته‌ام، و فراموش نكنيد كه جناب وزير دربار هم امشب در تهران پاي تلفن منتظر اقدام ما نشسته‌اند».   گوشي تلفن را در حالي گذاشتم كه واقعاً نمي‌دانستم چطور مي‌توان در آن ساعت يكشنبه شب به دندانپزشك شاه دسترسي پيدا كرد، و تازه بعد هم او را شبانه به هواپيما نشاند و به تهران فرستاد؟   تعجبم بيشتر از شخص سفير بود كه از قرار معلوم سالها در اروپا اقامت داشت، ولي هنوز نمي‌دانست تهية بليط هواپيما در ساعات نيمه شب يكشنبه اصلاً براي هيچ‌كس مقدور نيست. و در عين حال كه درك نمي‌كردم او چطور نتوانسته وزير دربار را از قضيه آگاه كند و بفهماند كه تا صبح روز دوشنبه هيچ كاري از دستمان برنمي‌آيد، بيشتر از اين جهت حرص مي‌خوردم كه سفير واقعاً به چه دليل از آمادگي دندانپزشك سوئيسي براي سفر به تهران ـ در آن فرصت بسيار كوتاه اطمينان داشته است؟ ضمناً اين مسأله مطرح بود كه : آيا واقعاً‌در ايران نمي‌شد دندانپزشكي براي معالجة دندان درد شاه يافت؟ ... مسلماً مي‌شد، ولي وزارت دربار شاهنشاهي عادت داشت همواره لقمه را از پشت سر به دهان بگذارد.   رفتار سفير ـ كه به نظر آدم تحصيل‌كرده و فهميده‌اي مي‌آمد ـ آنقدر برايم حيرت‌انگيز بود كه نمي‌توانستم جز ترس فراوان او از شاه علت ديگري براي توجيه اقداماتش بيابم. ولي ضمناً اين سؤال هم دائم در ذهنم مطرح بود كه: آيا واقعاً شخص شاه آدم ترسناكي است، يا رفتار اطرافيانش او را به صورت «ايوان مخوف» در آورده است؟   بعدها موقعي كه وارد خدمت دربار شدم و در موارد عديده با شاه و اطرافيانش برخورد كردم، تازه توانستم پاسخ مناسبي براي سؤال خود بيابم و از اين حقيقت آگاه شوم كه: شاه موجود ترسناكي نبود؛ ولي طبعي بسيار خوشگذران و عياش داشت كه حتي از ارضاي كمترين هوس خود غفلت نمي‌كرد؛ و نيز فوق‌العاده از تملق‌گويي اطرافيان خود لذت مي‌برد. بنابراين چون همه درباريان و رجال كشور، سرنوشت خود را در ارتباط مستقيم با جلب رضايت شاه مي‌ديدند، طبعاً هدفي جز جلب رضايت شاه تعقيب نمي‌كردند؛ و براي اين كار نيز بدون لحظه‌اي غفلت در تملق‌گويي به شاه مي‌بايست دائم بكوشند تا وسايل خوشگذراني او را در از هر نظر فراهم سازند.   آن شب چون هيچ راهي براي گريز از تماس تلفني با دندانپزشك سوئيسي وجود نداشت، ناچار در حالي كه ساعت از 11 شب گذشته بود شماره تلفن منزل او را گرفتم. مدتي طولاني تلفن زنگ زد تا سرانجام يك زن خواب آلود گوشي را برداشت و با لحني شماتت‌آميز پرسيد:   ـ «شما كه هستيد؟»   ـ «من از سفارت ايران تلفن مي‌كنم و از اينكه مزاحم شده‌ام واقعاً عذر مي‌خواهم. چون كاري بسيار فوري پيش آمده كه بايد حتماً پيامي را به آقاي دكتر برسانم، لطفاً بفرماييد ايشان با من صحبت كنند».   ـ گفتي چه سفارتخانه‌اي؟»   ـ «سفارت ايران»   ـ «دامادم الان در مرخصي است. شما هم اگر پيغامي داريد به من بگوييد تا فردا صبح تلفني به او اطلاع بدهم».   ـ «چون مسأله بسيار حياتي است و من بايد همين امشب با آقاي دكتر صحبت كنم، بنابراين بهتر است شمارة تلفن محل اقامت او را به من بدهيد».   ـ «متأسفانه نمي‌توانم».   با آنكه خودداري او از دادن شماره تلفن دامادش كاملاً منطقي به نظر مي‌رسيد، ولي بيچاره نه خبر داشت كه بر من چه مي‌گذرد و نه مي‌دانست در آن موقع چه وضعيت بحراني بر دربار حاكم است.   چون مطمئن بودم سفير به دليل شتاب فراوان براي آگاهي به نتيجة اقدام من، تا آن لحظه بارها به من تلفن كرده و با شنيدن بوق اشغال به حال جنون افتاده؛ آن‌قدر به مادر زن دكتر التماس كردم تا سرانجام توانستم او را راضي كنم شماره تلفن دامادش را به من بدهد. و بعد هم علي‌رغم خواهش او، كه تا فردا صبح با دكتر تماس نگيرم، تا گوشي را گذاشت بلافاصله به محلي كه دندانپزشك شاه براي استراحت و مرخصي در آنجا به سر مي‌برد، زنگ زدم.   به محض اينكه دكتر خواب‌آلود گوشي را برداشت، با لحني بسيار محترمانه جريان دندان درد شاه را برايش شرح دادم و كوشيدم تا با روشي سياستمدارانه او را براي سفر فوري به تهران آماده كنم. ولي عصبانيت دكتر هر چه را رشته بودم پنبه كرد. او در حالي كه فرياد مي‌كشيد، خطاب به من گفت:   ـ «بس كنيد! هر چه از دست شما كشيده‌ام كافيست! آخر چرا شما حتي در موقع مرخصي هم دست از سرم بر‌نمي‌داريد و نمي‌گذاريد چندي آرامش داشته باشم... خانم محترم! لطفاً بدقت حرفهايم را گوش كنيد و بعد به اربابتان بگوييد كه حتي خدا هم باشد نمي‌تواند مرا از مرخصي به سر كار برگرداند... همين كه گفتم! خوب روشن شد؟...».   ـ «آقاي دكتر! خواهش مي‌كنم عصباني نشويد. باور بفرماييد احساس شما را كاملاً‌درك مي‌كنم و از اينكه ناراحتتان كرده‌ام جداً‌متأسفم. ولي ضمناً به اطلاعتان مي‌رسانم كه اگر به اين درخواست پاسخ مثبت بدهيد، دربار شاهنشاهي دستمزد كلاني به شما خواهد پرداخت... حالا هم لطفاً اجازه بدهيد بليط سفر با هواپيما به تهران را براي فردا تهيه كنم، و قول مي‌دهم بيش از يكي دو روز در ايران معطل نشويد».   ـ نه، امكان ندارد. ضمناً هم بدانيد كه فقط شاه ايران مريض من نيست و از اين‌گونه مشتريهاي سرشناس خيلي به من مراجعه مي‌كنند... حالا هم اگر لطفاً‌اجازه بدهيد، ميل دارم از مرخصي خود استفاده كنم و مدتي از دست همة آنها راحت باشم. بخصوص كه در اينجا با همسرم هستم و تصديق مي‌كنيد كه اگر بخواهم او را تنها بگذارم و عازم ايران شوم، كار درستي انجام نداده‌ام».   چون ديدم از شدت عصبانيت او كاسته شده و پس از شنيدن مطلب مربوط به «دستمزد كلان» ديگر تمايلي به فرياد زدن ندارد، بلافاصله در جوابش گفتم:   ـ اگر واقعاً مسأله فقط به نگراني شما از بابت تنها ماندن همسرتان مربوط به مي‌شود، من به سادگي مي‌توانم ترتيبي بدهم كه همسر خود را نيز در سفر به تهران همراه ببريد.»   و چون پس از گفتن اين حرف، مدتي سكوت برقرار شد، دوباره پرسيدم:   ـ «آقاي دكتر! هنوز گوشي دستتان است؟»   ـ «بله».   ـ «خوب چه فكر مي‌كنيد؟ آيا ضروري مي‌دانيد نظر همسرتان را هم جويا شويد؟»   ـ لطفاً يك دقيقه صبر كنيد» . و بعد صداي قدمهايش را شنيدم كه از تلفن دور مي‌شد.   در حال انتظار براي شنيدن جواب او، قضية مضحك اعزام دندانپزشك از سوئيس به تهران براي درمان دندان درد شاه را در ذهن خود حلاجي مي‌كردم، كه به فكر حال و روز خودم افتادم و قهراً در صدد يافتن پاسخي براي اين سؤال برآمدم كه: واقعاً تا چه زماني خواهم توانست در شغل مزخرف خود دوام بياورم؟ ... ولي موقعي كه دكتر به پاي تلفن برگشت و خبر داد كه همسرش راضي شده در سفر تهران همراه وي باشد، باتوجه به مؤثر بودن ترفندم، احساس كردم در شغل مزخرف خود خيلي بيش از حد انتظار پيشرفت داشته‌ام.   سفير از شنيدن خبر موفقيت من در جلب رضايت دندانپزشك سوئيسي براي سفر به تهران چنان خوشحال شد كه تصميم گرفت بلافاصله مطلب را تلفني به وزير دربار اطلاع دهد و ديگر منتظر تهيه بليط هواپيما و تعيين ساعت پرواز دندانپزشك نماند. به نظر من او آن‌قدر كه براي خوش خدمتي وسواس داشت، نگران دندان درد شاه نبود. ساعت 18 پس از دستور دربار براي اعزام دندانپزشك سوئيسي ما توانستيم او را به اتفاق همسرش سوار، بر جمبوجت «سوئيس اير» راهي تهران كنيم و آن‌طور كه بعداً فهميدم، دربار نيز براي جلب رضايت دندانپزشك امتيازاتي فوق تصور او برايش قائل شد. از جمله: دستمزد كلان؛ دو هفته سفر به اصفهان و شيراز و تخت جمشيد؛ پرداخت كلية مخارج اقامت او و همسرش در ايران؛ و دريافت يك تخته فرش ابريشمي گران‌قيمت به‌عنوان هديه از سوي شاه ... ولي با اين حال، دكتر لقمان ادهم ـ علي‌رغم تمام خوشخدمتي‌هايش ـ هرگز نتوانست به آرزوي خود برسد و مقام وزارت دربار شاه را از آن خود كند.   متعاقب انتصاب دكتر لقمان ادهم به سفارت ايران در سوئيس، اعضاء و كاركنان دربار تازه متوجه شدند رئيس تشريفات دربار در مقام جديد خود برايشان خيلي قابل استفاده است و به آساني مي‌تواند تمام نيازهايشان را ـ كه قبلاً با بهره‌گيري از موقعيت شخصي در داخل كشور تأمين مي‌كردند ـ از سوئيس تهيه و ارسال كند.   به دنبال آن نيز، نه تنها سيل بي‌پايان كالاها گرانقيمت از سوئيس به تهران سرازير شد، كه درباريان حتي به قاچاق ترياك و هروئين بين ايران و سوئيس روآوردند؛ و از هر طريقي امكان داشت ـ با كسب درآمدهاي غيرقانوني ـ به پر كردن جيب خود مشغول شدند.   پي‌نويس:   1ـ دكتر لقمان ادهم رئيس تشريفات دربار روز 25 دي 1346 سفير ايران در سوئيس شد.   به نقل از :   پشت پرده تخت‌طاووس   تأليف: مينو صميمي   ترجمه: دكتر حسين ابوترابيان   انتشارات اطلاعات، تهران 1370   منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 40

شعر سياسي در دوره پهلوي دوم

شعر سياسي در دوره پهلوي دوم ادبيات به‌عنوان يك پديده‌ي بشري در جامعه به وجود مي‌آيد و در آن رشد پيدا كرده، منتشر و متحول مي‌شود. اين پديده گرچه اغلب فرد را به صورت شخص منفرد مورد توجه قرار مي‌دهد، ولي در مجموع كاركردهاي اجتماعي مختلفي را ايفا مي‌كند. انتشار افكار، تعليم و تربيت، بيان كمبودها و نواقص اجتماعي و فردي و ثبت و ضبط حوادث تاريخي و اجتماعي به صورت خاص (ادبي) بخشي از كاركردهاي اجتماعي ادبيات است. از طرفي اين پديده‌ي اجتماعي همچون ديگر پديده‌ها و نهادهاي اجتماعي از تغيير و تحولات سياسي تأثير مي‌پذيرد، و اين تأثير رابطه‌ي متقابلي را بين اين دو برقرار مي سازد كه به رشد نوع خاصي از ادبيات با نام ادبيات سياسي كمك مي‌رساند. شعر سياسي، بخشي از ادبيات سياسي را تشكيل مي‌دهد. اين شعبه از ادبيات در قالب شعر، موضوعات سياسي را (كه اغلب مربوط به روابط قدرت و حاكميت در سطح جامعه است) طرح و نقد مي‌كند. اشعار سياسي انواع گوناگوني دارد، برخي به هجو و ذّم سياستمداران يا گروه سياسي مي‌پردازد، دسته‌اي حادثه‌ي مهم سياسي و اجتماعي را در قالب شعر بيان مي‌كند و بعضي نيز بيانگر انديشه‌هاي سياسي است. اشعار سياسي از هر نوع كه باشد، سخت متأثر از تحولات سياسي است. در دوره‌ي پهلوي دوم حوادثي همچون اشغال ايران به وسيله‌ي متفقين، كودتاي 28 مرداد 1332، قيام خونين 15 خرداد 1342 و حمله به پاسگاه سياهكل بيشترين تأثير را بر اشعار سياسي اين دوره داشت. اشغال ايران به وسيله‌ي متفقين، به بازتر شدن فضاي سياسي كمك كرد و شاعراني كه در دوره‌ي حكومت رضاخان در مورد مسايل سياسي مخفيانه شعر مي‌سرودند مجدداً وارد ميدان سياست شدند. در اين دوره فعاليت انجمن دوستي ايران ـ شوروي چشمگير بود اين انجمن موفق شد نظر مساعد بسياري از شعراي سياسي ايران را به سمت ديدگاه‌هاي چپ جلب كند. حوادث مربوط به ملي شدن صنعت نفت و كودتاي 28 مرداد، مفاهيم ميهن‌پرستانه و بيگانه‌ستيزي را مطرح كرد و قيام 15 خرداد، اسلام را در معادلات سياسي وارد كرد و سرانجام حادثه‌ي سياهكل، اشعار چريكي را در مركز توجه علاقه‌مندان به اشعار سياسي قرار داد. در دهه‌ي پنجاه با شروع راهپيمايي و تظاهرات خياباني، ديگر خوانندگان شعر، از پوشيده‌گويي و رمزگرايي غامض استقبال نمي‌كردند. از ميان تحولات اجتماعي، اجراي برنامه‌هاي توسعه و نوسازي با عناويني از قبيل انقلاب سفيد، انقلاب شاه و ملت و اصلاحات ارضي، همان‌گونه كه منجر به تغيير سبك و روش زندگي بسياري از مردم ايران شد، بر علايق و سليقه‌هاي مخاطبان شعر نيز تأثير گذاشت. رواج سبك زندگي غرب در ايران به ويژه در بخش‌هاي اعيان‌نشين شهرهاي بزرگ، سبك‌ها و مكاتب مختلف ادبي غربي را نيز گسترش داد. روي آوردن بسياري از نويسندگان به ترجمه‌ي آثاري غربي، و علي‌الخصوص نويسندگان روسي، انديشه‌هاي غربي را در سطح جامعه بسيار گسترده داد و باعث آشنايي شاعران و نويسندگان ايراني با آثار و انديشه‌هاي آنها شد. يكي از علل روي آوردن نويسندگان ايراني به ترجمه، اختناق حاكم بر جو سياسي جامعه بود. مترجم، حرف‌هايي را كه نمي‌توانست بزند، از زبان ديگران مي‌گفت. فعاليت‌هاي انجمن‌هاي دوستي و فرهنگي كشورهاي خارجي از جمله شوروي و آلمان در آشنايي شعراي ايراني با شاعران ديگر كشورها مؤثر بود. بعضاً اين انجمن‌ها مبلّغ افكار ادبي خاصي بودند و از شاعراني كه نوشته‌هايشان همسو و هم‌جهت با آنها بود حمايت مي‌كردند. تجليل انجمن دوستي ايران ـ شوروي در دهه‌ي بيست از اخوان ثالث بي دليل نبود. اين حمايت در دهه‌هاي بعد ادامه پيدا نكرد. چون اخوان به اشعار ملي‌گرايانه روي آورد. در اين دوره به موازات جريان‌هاي فكري عمده‌ي رايج در جامعه، شعراي سياسي نيز گرايش‌هاي چپ، اسلامي، ملي‌گرايانه يا سلطنت‌طلبانه داشتند. از اين چهار گروه سه گروه اول مخالف آن وضع بوده و اين مخالفت را به انحاي گوناگون در اشعارشان بيان مي‌كردند، اما گروه چهارم طرفدار حكومت سلطنتي و وضع موجود بود. در اين دوره برداشت اغلب شاعران از شعر عوض شده بود، شعر ديگر وسيله‌ي تفنّن و يا وسيلة ابراز درد دل‌هاي عاشقانه و فردي نبود، بلكه شعر زبان توده‌ها و سلاح رزم شاعر به حساب مي‌آمد. شعراي چپ به مسئلة عدالت اجتماعي، اختلافات طبقات، انقلاب و استعمار توجه داشتند. اشعار كارگري بخش مهمي از ادبيات را در ايران تشكيل مي‌داد. اين دسته از شاعران، حكومت پهلوي را مظهر استبداد و اختناق حاكم بر كشور مي‌دانستند و در نبود آزادي، از عظمت آزادي سخن مي‌گفتند. در سوگ رهبران چپ از جمله تقي اراني شعر مي‌سرودند، و از مبارزان آمريكاي لاتين و جنگ‌هاي چريكي آنها غافل نبودند. در مجموع، اين گروه از شاعران، با استفاده از مفاهيم ماركسيستي؛ نابرابري‌هاي اجتماعي، استبداد و اختناق را نكوهش مي‌نمودند و طبقات رنجبر و زحمتكش جامعه‌ي ايران را به مبارزه براي تغيير مناسبات اجتماعي و سياسي تشويق مي‌كردند. جريان ديگر شعر سياسي در اين دوره، اشعار ملي‌گرايان بود. اين دسته از شاعران، وطن، استقلال و پيشرفت آن را وجهه‌ي همت خود قرار داده بودند و به ايران باستان و شكوه و عظمت آن افتخار نموده، در بزرگذاشتش نغمه‌سرايي مي‌كردند؛ از بيگانگان، به ويژه آناني كه در طول تاريخ به ايران حمله كرده‌اند ـ ترك، تازي، يوناني و فرنگي احساس بيزاري مي‌نمودند و شاه را كه با سياست‌هاي خود ايران را به دست بيگانگان سپرده، نكوهش مي‌كردند. كودتاي 28 مرداد 1332 در خاطره‌ي اينان حضور دائمي داشت و از مصدق، رهبر مظلوم نهضت ملي‌ كراراً تجليل مي‌شد. بالاخره، اسلامگرايان گروه ديگري از شعراي مخالف وضع موجود بودند كه از سياست‌هاي حكومت در جهت غربگرايي و اسلام‌زدايي انتقاد مي‌كردند. قيام خونين 15 خرداد و قتل‌عام تظاهركنندگان در 17 شهريور؛ بيشتر مورد توجه اين دسته از شاعران بود. شاعران اسلامگرا حادثه‌ي كربلا و مفاهيم ظلم‌ستيزانة مذهب شيعه را در اشعار خود به كار مي‌بردند تا مخالفت خود را با حكومت «طاغوت» ابراز كنند. وضعيت مسلمانان مبارز در فلسطين و ديگر نقاط جهان اسلام از ديد اين شاعران پنهان نمي‌ماند. امام خميني (ره) رهبر انقلاب، بيشترين احساسات را در دل شاعران برانگيخته، به هنگام دوري ايشان از وطن، اشعاري در بزرگذاشتشان سروده مي‌شد. آخرين جريان شعر سياسي اين دوره، اشعار سلطنت‌طلبانه بود. شعراي سلطنت‌طلب از رضاخان به عنوان بنيانگذار ايران نوين ياد مي‌كردند و از او و ديگر اعضاي خاندان سلطنتي تمجيد و تعريف مي‌كردند. اينان شاه و نظام سلطنتي را عامل سعادت مردم ايران مي‌دانستند و اقدامات و اعمال شاه و حكومت را، بزرگنمايي مي‌كردند و بسيار مهم جلوه مي‌دادند. خدا، شاه و ميهن شعار اصلي اين گروه بود. تاريخ ايران باستان و پادشاهان بزرگ آن همچون كورش و داريوش، نمود بيشتري در اشعار اين گروه از شاعران داشت. اين دسته‌بندي مي‌تواند الگويي براي مطالعه انديشه‌هاي سياسي موجود در تاريخ معاصر ايران باشد و راهي نو در شناخت جريانهاي مختلف سياسي تاريخ كشورمان بگشايد. به نقل از شعر سياسي در دوره پهلوي دوم انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي تابستان 1381 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 40

نقد كتاب ‌«خاطرات و اسناد سپهبد رزم آرا»

نقد كتاب ‌«خاطرات و اسناد سپهبد رزم آرا» كتاب «خاطرات و اسناد سپهبد حاجعلي رزم آرا» عنوان اثري است كه توسط نشر شيرازه در سال 1382 چاپ و منتشر شده است. اين كتاب كه به كوشش آقايان كامبيز رزم‌آرا و كاوه بيات در 5 فصل تنظيم شده حاصل يادداشتهايي است كه سپهبد رزم‌آرا از خاطرات خود بر جاي گذارده است. علي‌رزم‌آرا در سال 1280خ. در تهران به دنيا آمد. بعد از سپري شدن دوران طفوليت، يك سال به مكتب‌خانه ملاباشي رفت و سپس تحصيلات ابتدايي را در مدرسه اقدسيه در پامنار و تا كلاس هفتم در مدرسه انتصاريه گذراند. در ادامه در مدرسه آليانس كه متعلق به صهيونيستها بود ثبت‌نام كرد، اما نتوانست از عهده درسهاي آنجا برآيد؛ لذا بعد از سه سال ناگزير به «مدرسه نظام» مشيرالدوله رفت و در سال 1299 همزمان با كودتاي رضاخان با درجه ستوان دومي از آنجا فارغ‌التحصيل گشت. در سال 1301 با درجه ستوان يكمي به آجوداني فوج پهلوي رسيد و سپس با درجه سرواني به فرانسه رفت و دو سال در مدرسه سن سير دوره ديد. در بازگشت به ايران در سال 1306 با درجه سرگردي فرمانده هنگ منصور و در سال 1311 با درجه سرهنگي فرمانده تيپ مستقل لرستان شد. وي در خرداد 1316 ضمن تدريس در دانشگاه جنگ به رياست دايره جغرافيايي ارتش منصوب گشت. در سال 1318 با عنوان سرتيپي به شوراي عالي جنگ راه يافت. بعد از سوم شهريور، فرماندهي لشكر يك به وي واگذار شد. مدت كوتاهي بعد با حفظ سمت، فرماندهي آمادگاه تعليماتي ارتش را نيز بر عهده گرفت. در سال 1322 رياست وي بر ستاد ارتش دو ماه بيشتر به طول نينجاميد. در اسفند 1322 بعد از مدت كوتاهي تصدي رياست دفتر نظامي محمدرضا، به فرماندهي دانشكده افسري منصوب شد. در سال 1323 به درجه سرلشكري نايل آمد و مجدداً به رياست ستاد ارتش رسيد. رزم‌آرا در خرداد 1324 از سوي شاه منتظرخدمت شد و تا چهارده ماه بعد كه از سوي دولت قوام دعوت به كار شد، در خانه تحت‌نظر بود. بعد از چند مأموريت به كردستان، در 11 تير 1325 براي چندمين بار به رياست ستاد مشترك ارتش رسيد و تا زمان نخست‌وزيري (پنجم تيرماه 1329) در اين سمت باقي ماند. رزم آرا روز 16 اسفند 1329 در مسجد سلطاني كشته شد. كتاب خاطرات رزم آراتوسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد و بررسي قرار گرفته است . با هم اين نقد را ميخوانيم : «خاطرات و اسناد سپهبد حاجعلي رزم‌آرا» كه چهار بخش كاملاً مجزا دارد (روايت خاطرات، يادداشت تدوينگر آقاي كاوه بيات، گزارش سفر به اروپا، اسناد و مدارك) در نگاه اول، به لحاظ حجم بخشهاي مختلف كتاب و اهميت آنها به هيچ وجه موزون به نظر نمي‌رسد. اين نقيصه با توقف روند خاطره‌نگاري صاحب اثر در سال 1324، بسيار پررنگ مي‌شود، به ويژه اينكه تدوينگر، كه مسئوليت روايتگري زندگي سياسي اين دوران پراهميت زندگي رزم‌آرا را تا مرگ وي به عهده گرفته، در صدد برنيامده تا با ارائه توضيحات ضروري و مورد نياز خواننده توازان لازم در حجم بخشهاي كتاب ايجاد كند. لذا از آنجا كه اين اثر مهمترين فراز از زندگي رزم‌آرا، يعني دوران نخست‌وزيري وي، را پوشش در خور نمي‌دهد نمي‌تواند در ابهام‌زدايي از چگونگي واگذاري مسئوليت تشكيل كابينه به فردي كه محمدرضا پهلوي به شدت نگران قدرت گرفتنش در ارتش بود و سپس چگونگي زمينه‌چيني‌ها براي حذف فيزيكي اين چهره سرشناس نظامي، كمترين تأثيري داشته باشد. بايد اذعان داشت برخلاف انتظار بحق خواننده، مطالعه اين كتاب به حل هيچ يك از ابهامات فراوان مقطع قبل از روي كار آمدن دولت دكتر مصدق و شكل‌گيري نهضت ملي شدن صنعت نفت كمكي نمي‌كند و خواننده اثر هنگام مطالعه فصل پنجم كتاب با عنوان «در راه سياست»، اين عدم سنخيت حجم فصل‌ها را با اهميت دوران مختلف زندگي رزم‌آرا اتفاقي نمي‌پندارد. اين فصل كه توسط تدوين كننده بر كتاب افزوده شده مي‌توانست محققانه و مبسوط، بسياري از پيچيدگي‌هاي اين دوران را روشن سازد، اما وي با عنايتي خاص متعرض فصل پاياني زندگي رزم‌آرا نشده و ترجيح داده با آوردن عبارتي كه بدان اشاره مي‌كنم انتظارات خوانندگان اثر را بي‌پاسخ گذارد: ‌«با انتصاب رزم‌آرا به نخست‌وزيري در تيرماه 1329 سرگذشتي كه اين مجموعه يادداشت‌ها و ملاحظات سعي در بيان آن داشت از چهارچوب محدود و مشخص «خاطرات و اسناد سپهبد حاجعلي رزم‌آرا» خارج شده، در عرصه‌اي از تحولات سياسي كشور تداوم يافت كه ابعاد كلي آن شناخته‌تر از آن است كه نيازي به شرح و توضيح بيشتر داشته باشد.» واقعيت آن است كه فعل و انفعالات بين سالهاي 24 تا 29 در ارتباط با رزم‌آرا نه تنها شناخته شده نيست، بلكه مي‌بايست آن را ايامي از تاريخ معاصر دانست كه پيچيدگي‌هاي بسيارش همچنان در هاله‌اي از ابهام باقي مانده است. آنچه نمي‌توان در آن ترديد داشت اينكه سپهبد رزم‌آرا در چارچوب رقابتها و تعاملات شكننده قدرت پرسابقه مسلط بر ايران و قدرت تازه به ميدان آمده بر مصدر نخست‌وزيري نشانده شد، زيرا نماينده اين دو قدرت، يعني محمدرضا پهلوي، بشدت به افزايش قدرت وي حساس بود و به درستي خوف آن داشت كه اين نظامي توانمند در مقطعي جايگزين وي شود. نبايد از نظر دور داشت در چند مقطع بعد از خارج ساختن رضاخان از كشور و به پادشاهي رساندن فرزند وي، بحث عدم كفايت اين پادشاه جوان در محافل سياسي به طور جدي مطرح شد، اما برخي معتقدند همين در خوف و رجا قرار دادن پهلوي دوم موجب مي‌شد كه وي هيچ‌گونه مقاومتي در برابر خواسته‌هاي بيگانگان از خود بروز ندهد. اين شيوه قدرت‌هاي مسلط، قرباني شدن افراد كارآمدتر از پادشاه منتخب بيگانه را در پي داشت. به اين ترتيب قوام‌السلطنه، رزم‌آرا، علي اميني و... بعد از قرار گرفتن در كانون بازي سياسي، منزوي يا كشته مي‌شدند. حذف فيزيكي رزم‌آرا هرچند برحسب ظاهر توسط معارضان قدرتهاي مسلط بر كشور صورت گرفت، اما اين سكه رويه ديگري نيز داشت كه به هر دليل، تنظيم كنندگان اين اثر مايل به عيان شدن آن نبوده‌اند. از جمله موضوعاتي كه مي‌تواند به علاقه‌مندان تاريخ در روشن شدن ابهامات كمك شايان نمايد درك چگونگي رقابت شديد قدرتهاي خارجي در ايران بعد از شهريور 1320 است. وحشت از پيروزي‌هاي پياپي هيتلر موجب رضايت لندن به حضور نظامي متفقين در ايران شد. همين امر زمينه به چالش كشيده شدن قدرت بلامنازع اين كشور در ايران را بعد از پايان جنگ جهاني دوم به ويژه از سوي آمريكا فراهم ساخت. روس‌ها نيز كه حاضر نبودند بدون دريافت امتياز نفت شمال (مشابه انگليسي‌ها در جنوب) به نفوذ رسمي و مداخلات خود در مناطق شمالي كشور پايان دهند با ترفند قوام‌السلطنه بدون دريافت امتيازي چشمگير و پايدار از صحنه رقابت كنار گذشته شدند. در اين ميان آمريكايي‌ها كه توانسته بودند بسياري از دولتمردان وابسته به غرب را از زير چتر تشكيلاتي انگليس خارج و به سوي خود جلب كنند حاضر نبودند سلطه لندن بر نفت ايران آن‌گونه كه در دوران پهلوي اول بود ادامه يابد. انگليسي‌ها نيز به سهولت حاضر نبودند به پذيرش شريكي تازه نفس و قدرتمندتر از خود در اين زمينه تن دهند. اين رقابت شديد از جمله در تلاش براي به روي كار آوردن سياستمداران بومي وابسته به هر يك از دو كشور تجلي مي‌يافت. كوتاهي عمر دولتهاي اين دوران نمادي از اين‌گونه درگيري‌هاي شديد پشت پرده به حساب مي‌آمد. حتي بعد از كودتاي 28 مرداد تا زماني كه انگليس به پذيرش برتري و سروري آمريكا تن نداد كارشكني عوامل آنان عليه يكديگر بروز مي‌يافت. براي نمونه، جعفر شريف‌امامي در خاطراتش شمه‌اي از اين رقابت‌ها را بطور غير مستقيم بازگو مي‌كند. كابينه وي كه سلطه انگليس را نمايندگي مي‌كرد در جريان تظاهرات معلمان به سردمداري منوچهر گنجي (از وابستگان به آمريكا) سقوط كرد: «صبح كه ساعت هفت پشت ميز كارم بودم، تلفن كردم به نصيري صبح زود آنجا نبود. بعد هفت و ربع و هفت و نيم شد و با او تماس گرفتم گفتم: «آمبولانس فرستاديد كه جنازه را ببرند؟» گفت «فرستاديم آمبولانس پيدا كنند و آمبولانس هنوز گير نيامده است.» از اين حرفها من تعجب كردم... از آنجا اطمينان پيدا كردم به اين كه يك دسيسه‌اي در كار است و من بيخود تقلا مي‌كنم. باري جمعيت از خيابان پهلوي راه افتاد به سمت شمال و در سه راه شاه مي‌رفت سمت مجلس موقعي كه مي‌رفتند علوي‌كيا به من تلفن كرد كه يك افسر خارجي سوار جيپ است و مي‌آيد با افرادي در جمعيت تماس مي‌گيرد. گفتم: «آن افسر را توقيف بكنيد». ح ل: يك افسر خارجي با لباس نظامي؟ ج ش: اين طور گفت: نمي‌دانم، بعد پرسيدم كه توقيف كرديد آن شخص را؟ گفت: «نه او رفت و نشد...».(خاطرات جعفر شريف‌امامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات سخن، سال 80، ص237) هرچند جناب نخست‌وزير به تابعيت افسر خارجي كه در سازمان دادن به تظاهرات ساقط كننده كابينه‌اش نقش داشته اشاره‌اي ندارد، اما براي كساني كه از رقابت شديد استعمارگر باسابقه و سهم‌خواه نورسيده در دو دهه بيست و سي مطلعند همين اشاره كفايت مي‌كند. اما در اين زمينه كه رزم‌آرا چگونه و توسط چه قدرتي بر شاه تحميل شد نظرات مختلفي در تاريخ به ثبت رسيده است. اصولاً بايد اذعان داشت قضاوت در اين مورد، ساده نيست و گذشت زمان نيز نتوانسته است چندان كمكي به روشن شدن زواياي تاريك اين موضوع بنمايد. دكتر سنجابي وي را تلويحاً فراماسوني وابسته به فرانسه خوانده است كه جذب لژ انگليس مي‌شود: «بالاخره در يك روز ناگهان منصور استعفا داد و بلافاصله رزم‌آرا به نخست‌وزيري رسيد و كابينه‌اش را تشكيل داد. نكته قابل توجه اين است كه در همين ايام هم فعاليت جديد فراماسونري در ايران صورت مي‌گرفت... علاوه بر تغييراتي كه در كادر فراماسونري در حال احتضار قديم دادند فراماسونري ايران را كه تا آن زمان وابسته به فراماسونري فرانسه بود به فراماسونري انگلستان وابسته كردند و در لوژ جديدي كه به نام همايون تشكيل دادند...».(خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات صداي معاصر، سال 81، ص112) البته اين اظهار آقاي سنجابي را نمي‌توان پذيرفت كه «فراماسونري ايران... تا آن زمان وابسته به فراماسونري فرانسه بود»؛ زيرا لژهاي مختلفي از دوران مشروطيت در ايران آغاز به كار كردند كه قدرتمند‌ترين آنها لژ وابسته به انگليس بود؛ به همين دليل نيز لژهاي ضعيف‌تر چون لژ آلمان و فرانسه بعدها برتري لژ انگليس را پذيرفتند. براي نمونه، جعفر شريف‌امامي كه به درجه استاد ارجمندي در لژ وابسته به آلمان رسيده بود بعدها توسط انگليسي‌ها جذب شد و در رأس لژ وابسته به انگليس قرار گرفت: «يكي از پديده‌هاي نوين فراماسونري در ايران پيدايش لژهاي تابع «تحاديه‌ لژهاي آلمان» در ايران است كه بعد از شش سال پذيرفتن «برتري و عبوديت و سروري» لژهاي انگليسي، استقلال خود را [از لژ آلمان] اعلام كردند و سازمان جديدي تحت عنوان «گراند لژ مستقل ايران تشكيل دادند».(فراموشخانه و فراماسونري در ايران، اسماعيل رائين، جلد سوم، ص506) نگاهي كه آقاي سنجابي تلويحاً در مورد رزم‌آرا دارد جبهه ملي به صراحت مطرح مي‌ساخت: «از ديدگاه جبهه ملي، رزم‌آرا عامل خارجي، يعني انگليس بود كه براي تأمين منافع اين كشور و شركت نفت انگليس و ايران بر سر كار آمده بود. اعتقاد جبهه ملي بر اين بود كه او آمده بود تا لايحه ساعد- گس (گس- گلشايان) كه منافع انگلستان را تأمين مي‌كرد به تصويب برساند.»(نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي، علي رهنما، انتشارات گام‌نو، چاپ اول، 1384، ص152) البته ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خويش به روايتي اشاره مي‌كند كه در آن آمريكايي‌ها نيز از نخست‌وزيري رزم‌آرا دفاع مي‌كردند: «سپس علا اينطور اظهارنظر مي‌كند كه تقصير خودمان است كه در تهران به اين قبيل اعضاي كوچك سفارت آمريكا رو مي‌دهيم و آنها را بزرگ و جسور مي‌كنيم و بعد شكايت داريم كه چرا در امور داخلي كشور فضولي مي‌نمايند... علا به ديدن (آيت‌الله) كاشاني مي‌رود. كاشاني مي‌گويد پسره‌اي به اسم دوئر نزد من آمده و با نهايت بيشرمي اظهار مي‌كند ما تصميم گرفته‌ايم رزم‌آرا را روي كار بياوريم و شما بايد از او پشتيباني كنيد. سيد از اين عمل گستاخانه به شدت گله مي‌كند و مي‌گويد اين وضع قابل تحمل نيست.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات پاكاپرينت، لندن، ص250) در ساير آثار نيز به تفاهم بين انگليس و آمريكا در مورد نخست‌وزيري رزم‌آرا اشاره مي‌شود. شايد همين وحدت نظر دو قدرت مسلط بر ايران نگراني بيشتر محمدرضا پهلوي را از وي موجب مي‌شود: «مصدق و جبهه ملي به رزم‌آرا چون ديكتاتوري بالقوه مي‌نگريستند... شايعه حمايت انگليس و آمريكا از رزم‌آرا، او را قوي‌تر و خطرناك‌تر جلوه داده بود».(نيروهاي مذهبي بر بستر نهضت ملي، علي رهنما، انتشارات گام‌نو، چاپ اول، 1384، ص150) بنابراين در وابستگي سياسي رزم‌آرا وحدت نظر وجود ندارد و برخي وي را متمايل به فرانسه دانسته‌اند كه در تداوم حيات سياسي‌اش به انگليسي‌ها رو مي‌كند، عده‌اي او را عنصري انگليسي و جماعتي ديگر وي را آمريكايي مي‌خوانند و... همين مسئله تأكيدي است بر اين نكته كه قضاوت در روابط بيروني اين افسر صاحب نام كار چندان ساده‌اي نيست. در اين ميان مسعود بهنود، وي را فردي مي‌خواند كه در برابر باند انگليسي ايستاده است: «مظفر فيروز، از طريق همسرش با هدايت‌ها مربوط بود و دو سرلشكري كه در ابتداي سال 24 به سرتيپي رسيدند (رزم‌آرا و عبدالله هدايت) از همين طريق با او مربوط بودند. آنها از با سواد‌ترين و كارآزموده‌ترين اميران ارتش به حساب مي‌آمدند و بزودي در مقابل باند انگليسي ارتش (به سركردگي ارفع) صف مي‌آراستند... خسرو روزبه و سرهنگ سيامك به سوي رزم‌آرا متمايل شدند و مظفر، رزم‌آرا را به «جناب اشرف» معرفي كرد.» (اين سه‌زن، مسعود بهنود انتشارات علم، ‌1374، ص357) ارتباط رزم‌آرا با مظفر فيروز علي‌القاعده ضد انگليسي بودن وي را زير سئوال مي‌برد، زيرا مظفر فيروز از جمله عناصر بشدت وابسته به لندن محسوب بود. همچنين ارتباط بسيار نزديك اشرف با رزم‌آرا حكايت مشابهي دارد؛ زيرا اشرف نيز عمدتاً عناصر وابسته به انگليس را گرد خود جمع مي‌كرد. روابط متنوع اشرف با رزم‌آرا را برخي اين‌گونه تحليل كرده‌اند كه چون محمدرضا پهلوي از اين افسر عاليرتبه ارتش نگران بود خواهرش را نزديكش كرد تا از جانب وي آرامش خاطر يابد. نامه‌هاي عاشقانه اشرف به رزم‌آرا را در همين وادي تفسير مي‌نمايند، اما به طور قطع اين نمي‌تواند همه ماجرا باشد. اشرف خود در اين زمينه مي‌نويسد: «پس از كشته شدن هژير، برادرم در ماه تير 1329 سپهبد حاج‌علي رزم‌آرا را به نخست‌وزيري منصوب كرد... براساس دوستي نزديكي كه با او داشتم، مي‌دانستم فساد ناپذير و وفادار است. خدمت مهم او در صحنه سياسي داخلي پاك كردن و روبراه كردن دستگاه اداري فاسد و غير كارآمد بود. كار مهم ديگر او، عادي كردن روابط ايران با كليه دولتهاي بزرگ بود.» (من و برادرم، اشرف پهلوي، انتشارات علم، سال 75، ص211) در سقم نظرات اشرف همان بس كه اگر رزم‌آرا قرار بود با فساد دستگاه اداري مبارزه كند مي‌بايست چون مصدق، همزاد محمدرضا پهلوي را از ايران اخراج كند؛ زيرا وي سرمنشأ عمده مفاسد در كشور به حساب مي‌آمد، امّا نرد عشق باختن رزم‌آرا با ام‌الفساد دوران چندان نشاني از مقابله با پلشتي‌ها ندارد. اشرف در فراز ديگري به مسائل ديگري در اين زمينه اشاره دارد: «البته تهران با پاريس بسيار تفاوت داشت. ما مجبور بوديم خيلي محتاطانه رفتار كنيم و فقط در مهمانيهاي بزرگ و اجتماعات خانوادگي كه شوهرم حضور نداشت، يكديگر را ملاقات كنيم و با هم درد دل كنيم. واقعيت اينست كه بيش از اندازه پشت سر من لاطائلات مي‌گفتند. مرا متهم مي‌كردند كه با هر سياستمداري كه كار كرده‌ام از نخست‌وزيران فقيد، هژير و رزم‌آرا گرفته تا ديگران سر و سري داشته‌ام.» (همان‌ص272) پيشرفتگي مناسبات اشرف با هژير و رزم‌آرا كه در نامه‌هاي انتشار يافته سركار عليه به رزم‌آرا مشخص است و همچنين در مطالبي كه جواد صدر رياست دفتر در دوران نخست‌وزيري هژير در اين زمينه مطرح مي‌سازد گوياتر از آن است كه نيازي به پرداختن به آن باشد؛ لذا برخي قتل محمد مسعود را توسط برخي توده‌اي‌هاي مرتبط با رزم‌آرا خدمت متقابلي از سوي وي به اشرف عنوان كرده‌اند: «قتل محمد مسعود به نفع دربار، شاه و اشرف بود. حزب توده در اين قتل نفعي نداشت و به همين جهت همه اين قتل را به دربار نسبت دادند. بعيد نيست كه رزم‌آرا به طريقي اين كار را به دست گروه مخفي كامبخش- كيانوري انجام داده باشد تا اين كار را به عنوان يك «خدمت» مهم خود به شاه و اشرف به حساب بگذارد و اطمينان آنان را جلب كند...» (خاطرات سياسي دكتر فريدون كشاورز، انتشارات آبي، چاپ دوم، سال 80 ، ص 234) آقاي فريدون كشاورز به عنوان يكي از عناصر برجسته حزب توده، ارتباطات رزم‌آرا را محدود به روزبه، كيانوري و مريم فيروز (همسر كيانوري) ندانسته و معتقد است برادر همسرش نيز در اين زمينه نقطه اتصال بوده است: «صادق هدايت براي روزنامه‌هاي حزب توده با امضا يا امضاي مستعار مقاله‌ها نوشت و يكي از معروفترين نوشته‌هاي او در روزنامه حزبي اگر حافظه‌ام خطا نكند «عنعنات ملي» است كه عليه سيدضياء‌الدين نوشته بود. از مذاكرات مفصلي كه من در طي سه هفته شبانه‌روز با صادق هدايت در تاشكند داشتم وجداناً استنباط من اين بود كه به اتحاد شوروي در آن زمان اعتقاد دارد كه دولتي آزاديخواه و مدافع كشورهاي ضعيف است... به نظر من صادق هدايت يكبار ديگر اميدوار شد كه مردم ايران از رژيم فاسد ديكتاتوري سلطنت آزاد خواهند شد و اين هنگامي بود كه همسر خواهر عزيزش سپهبد رزم‌آرا به نخست‌وزيري رسيد و او شايد به رزم‌آرا اعتقاد داشت كه مي‌خواهد به مردم ايران خدمت كند. صادق هدايت اين خواهر را بيش از همه دوست داشت و خواهر نيز به اين برادر بيش از همه علاقه داشت و به اين سبب دوستي هدايت و رزم‌آرا استحكام يافته بود. كسي از مذاكرات سپهبد رزم‌آرا و صادق هدايت اطلاعي ندارد. آنچه به نظر من مسلم است، پس از كشته شدن سپهبد به دستور دربار پهلوي نااميدي صادق هدايت به منتها درجه رسيد. بخصوص كه او كسي را از دست مي‌داد كه عزيزترين فرد نيز براي خواهرش و او بود. صادق هدايت تاب مقاومت در مقابل چنين ضربه‌اي نياورد و سي و چند روز پس از كشته شدن رزم‌آرا در تاريخ 19 فروردين 1330 در پاريس خودكشي كرد...» (همان، صص192-185) ارتباط رزم‌آرا با جناح نفوذي انگليس در حزب توده كه عده‌اي معتقدند برخي قتلهاي مورد نظر دربار از اين طريق صورت مي‌گرفت در اين حد متوقف نيست و ابهامات بسياري در اطراف آن وجود دارد: «در سومين ماه بهار، احمد دهقان نيز به سرنوشت محمد مسعود دچار شد. آيا اين همه كاري ديگر از گروه مخفي و تشكيلات نظامي حزب توده بود؟ مي‌گفتند دهقان كه از نزديكترين نزديكان رزم‌آرا بود با چاپ مقالاتي تند عليه شوروي، يكوف سفير فعال آنها در تهران را ناراحت مي‌كرد، و او يكي از كساني بود كه به رزم‌آرا اميد بسته بود. آيا دهقان قرباني شد تا رزم‌آرا به صدارت برسد؟» (اين سه‌زن، مسعود بهنود، انتشارات علم، 1374، ص379) و در فراز ديگري از همين كتاب در ارتباط با همكاري‌هاي متقابل سازمان نظامي حزب توده و رزم‌آرا مي‌خوانيم: «تا اين جا سازمان مخفي توانسته بود سر خود كارهايي بكند، چند ترور و نزديك شدن به رزم‌آرا از آن قبيل بود و همه اين‌ها بدون اطلاع و تصويب ديگر رهبران صورت گرفته بود كه به شدت با تك‌رويهاي كيانوري و روزبه و حركات خود سرانه مريم مخالف بودند و در هر فرصت به آنها پشت و پا مي‌زدند» (همان، ص386) رزم‌آرا كه توانسته بود دستكم به حسب ظاهر نظر آمريكا و انگليس را جلب كند و از طريق به خدمت گرفتن جريان پررمز و راز كيانوري و مريم فيروز در حزب توده، مسكو را نيز اميدوار سازد، يك‌بار ديگر نگراني جدي محمدرضا پهلوي را فراهم ساخت. بويژه شايعه توجه دو دولت غربي به عليرضا پهلوي بر شدت اين نگراني مي‌افزود. آيا ايجاد تشويش و اضطراب در پهلوي دوم بابت قدرت گرفتن رزم‌آرا، هدف آمريكا و انگليس بود تا او را به تبعيت محض وادارند و بيش از پيش در دام وابستگي گرفتار سازند يا برنامه‌اي براي كودتا وجود داشت؟ پاسخ اين سؤالها چندان روشن نيست، اما مي‌توان گفت با استفاده از اين شيوه يعني مطرح كردن افراد قوي‌تر از محمدرضا پهلوي، بيگانگان توانستند همواره وي را در خوف و رجاء نگه دارند، البته هر بار فردي از عناصر مورد اعتماد غرب قرباني مي‌شد. بنابراين به نخست‌وزيري رسيدن رزم‌آرا از يك سو نيروهاي جبهه ملي را به شدت نگران ساخت تا جايي كه رسماً در جلسه‌اي از رهبر فدائيان اسلام اعدام وي را درخواست نمودند و از سوي ديگر شاه را به تكاپو واداشت تا در چارچوب اقداماتي چند جانبه اين رقيب قدرتمند را از ميدان خارج كند. محمدرضا - پهلوي همان‌گونه كه رزم‌آرا در خاطراتش عنوان مي‌كند- از حضور او حتي در جايگاه رياست ستاد ارتش نيز چندان آسوده خاطر نبود، از اين رو براي مدتي وي را منتظر خدمت مي‌كند. بازگشت رزم‌آرا به ارتش بعد از به نخست‌وزيري رسيدن قوام ممكن شد. قوام نيز از نخست‌وزيراني بود كه قدرت ناديده گرفتن برخي نظرات محمدرضا را داشت. سپهبد پاليزبان در خاطرات خود به صراحت هدف از تبليغ وجود طرح كودتا را حمايت غرب از كساني كه در مظان كودتا قرار مي‌گرفتند نمي‌داند: «در زمان پادشاهي محمدرضا شاه تعداد چهار كودتا مي‌رفت كه صورت گيرد ولي هر كدام از آنها به صورت معجزه‌آسايي خنثي شدند كه عبارت بودند از كودتاي سپهبد حاجعلي رزم‌آرا نخست‌وزير وقت، كودتاي سرلشكر محمد ولي‌الله قره‌ني رئيس ركن دوم نيروي زميني، كودتاي ارتشبد حجازي رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران و كودتاي ارتشبد آريانا رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران. از اين چهار كودتا بي‌محتواترين آنها كودتاي سرلشكر قره‌ني بود. او مي‌خواست موافقت آمريكاييان را براي هموار كردن هدف خويش جلب نمايد اما ناشيانه عمل كرد. او اگر يك لحظه فكر مي‌كرد كه شاه در 28 مرداد كشور را ترك كرد و پس از دو روز مراجعت نمود و كدام دست غيب از آستين بيرون آمد و او را رجعت داد هيچگاه مرتكب چنين خبطي نمي‌شد اين بود كه خيلي صاف و ساده اهداف خويش را براي سرهنگ لاتاندريس كه اسم مستعار همان سرهنگ راجرز گو بلان بود روزمره بيان مي‌كرد و آنها هم كه شاه را شديداً تحت حمايت خود داشتند گزارشها را به شاه رساندند.» (خاطرات سپهبد پاليزبان، انتشارات نارانگستون، لس‌آنجلس، سال 2003 م، ص35) به اين ترتيب بايد اذعان داشت حاميان شاه از عناصر قويتر در ساختار رژيم پهلوي استفاده ابزاري مي‌كردند تا دست نشانده‌شان را به خود وابسته‌تر سازند و به وي ثابت كنند بدون برخورداري از چتر حمايتي آنان تا چه ميزان خطرات او را تهديد مي‌كند. همچنين بايد به اين نكته توجه داشت كه اگر محمدرضا پهلوي از منظر شخصيتهاي پرتوان ارتش و حتي سياستمداران وابسته به غرب فردي خوشگذران، نالايق و بي‌سواد بود، دقيقاً به همين دليل، همچون پدرش انتخاب شده بود؛ زيرا عناصري با اين ويژگيها به مراتب تابع‌تر و مطيع‌تر از ديگر وابستگان فكري و سياسي به غرب بودند. براي نمونه، دكتر مجتهدي - رئيس دبيرستان البرز و بنيانگذار دانشگاه شريف - در اين زمينه مي‌گويد: «شاه و اطرافيان نالايق (او) لياقت اين را نداشتند كه جوان‌هاي نازنين را جلب كنند... محمدرضا شاه نه، اين مهتر نبود (اشاره به كار كردن رضاخان در اصطبل چند سفارتخانه خارجي) اين عزيز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست كار نمي‌كرد. در درجه اول عَلَم جاسوس را وزير دربار و همه كاره خود كرده بود.» (خاطرات محمدعلي مجتهدي، طرح تاريخ شفاهي‌ هاروارد، نشر كتاب نادر، خرداد 80،‌صص 190-188) اين كه محمدرضا پهلوي هيچ‌گونه لياقتي براي اداره يك جامعه نداشت از سوي همه دست‌اندركاران داراي توان كارشناسي رژيم پهلوي به صراحت بيان شده است، اما متأسفانه همين كارشناسان به دليل وابستگي به غرب براي هر نوع تغييري به آمريكا و انگليس پناه مي‌بردند. اين قدرتها نيز كه براي دستيابي به منافع حداكثري فردي مناسبتر از محمدرضا پهلوي نمي‌توانستند پيدا كنند به سهولت افراد لايق‌تر از شاه را قرباني وي مي‌كردند. سرنوشت افرادي چون دكتر مجتهدي كه در مدت كوتاهي توانست دانشگاه آريامهر آن زمان را راه‌اندازي كند در چنين شرايطي بسيار تلخ بود و برخي انتقادات او موجب حذف كاملش از مناصب علمي و اجرايي شد: «(شاه) خودش را هم تو بغل آمريكايي‌‌ها انداخته بود. دستور آمريكايي را چشم بسته اجرا مي‌كرد- همان اصلاحات ارضي كه بزرگترين ضربه را به كشاورزي مملكت وارد كرد...» (همان،ص154) بنابراين به زعم همين كارشناسان فردي كه آشكارا اقتصاد و استقلال كشور را تخريب مي‌كرد ايده‌آل بيگانگان به حساب مي‌آمده است. سرنوشت افرادي چون رزم‌آرا كه تغيير را در چارچوب تعامل با همان دولي دنبال مي‌كردند كه محمدرضا مطلوبشان بود متفاوت از احمد آرامش‌ها رقم نخورد. احمد آرامش نيز به بي‌لياقتي محمدرضا معترض بود و با اتكا به انگليس در صدد تغييراتي در كشور برآمد، اما با وجود اينكه از سردمداران مديران وابسته به لندن بود و گروه ترقيخواه را رهبري مي‌كرد دولت انگليس وي را قرباني ديكتاتور منتخب خود نمود و اجازه داد محمدرضا به سهولت او را از سر راه بردارد. در مورد چگونگي قتل رزم‌آرا و ابهامات حول و حوش آن جعفر شريف‌امامي مي‌گويد: «حالا در اين جا هم اقوال مختلفي بود كه طهماسبي تيراندازي كرده است، ولي تيري كه به رزم‌آرا كارگر بوده تير ديگري بوده است كه معلوم نيست از چه ناحيه‌اي بوده است. به هر حال، يك قتل مرموزي بود. خيلي روشن نبود.» (خاطرات جعفر شريف‌امامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات سخن، ص135) مظفر بقايي در مورد چگونگي از ميان برداشته شدن رزم‌آرا مي‌گويد: «دلائلي كه مي‌گويم كه كار شاه بوده يكي اينكه رزم‌آرا دو تا (سه عدد) گلوله خورده بود. يك گلوله به شانه‌اش خورده بود يك گلوله درست به پشت كله‌اش خورده بود از وسط پيشاني‌اش آمده بود بيرون. طبيب قانوني محرمانه به آقاي زهري گفته بود كه اين گلوله‌ها از دو كالبير مختلف بوده... ترديدي براي من وجود ندارد كه خليل طهماسبي را پاراوان كرده بودند كه عمل او به اصطلاح علامت شروع عمل اين نگهبان باشد چون نگهبان اگر در مي‌آورد و مي‌زد كه خيلي درز قضيه باز بود. لاجوردي (مصاحبه كننده): اينكه آقاي علم اصرار كرده كه ايشان حتماً به اين مجلس ختم بيايد اين واقعيت دارد؟ بقايي: همين، بله، علم رفته بود به مسجد. علم مي‌آيد بيرون مي‌رود توي دفتر رزم‌آرا، رزم‌آرا نبوده منتظرش مي‌نشيند، مي‌گويد كه «شما تشريف بياوريد». مي‌گويد «نه حالا ديگر وقت گذشته» مي‌گويد كه «نه لازم است كه تشريف بياوريد و اينها.» (خاطرات دكتر مظفر بقايي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات علم، سال 82، صص8-137) البته نانوشته‌ نماند كه بقايي در اين هماهنگي، يعني عملكرد همزمان فدائيان اسلام و دربار، نمي‌تواند بي‌نقش باشد؛ زيرا وي هم با دربار ارتباط تنگاتنگ داشت و هم در جلسه‌اي متشكل از اعضاي جبهه ملي همچون حسين فاطمي، حاضر بود كه در آن رسماً از مرحوم نواب خواسته شد به حيات رزم‌آرا پايان داده شود. روايت دكتر مصدق از تماس يكي از نمايندگان وابسته به دربار با وي قبل از ترور رزم‌آرا حكايت از برنامه‌ريزي‌هاي همه جانبه محمدرضا پهلوي دارد: «يكي از نمايندگان كه چند روز قبل از كشته شدن رزم‌آرا نخست‌وزير بخانه من آمده بود و مرا از طرف شاهنشاه براي تصدي اين مقام دعوت كرده بود...».(خاطرات و تألمات دكتر مصدق، انتشارات علمي، 1365، ص178) گزارش رئيس اداره پزشكي قانوني نيز حكايت از مورد اصابت قرار گرفتن رزم‌آرا از دو زاويه مختلف دارد: «ضمناً بايستي متوجه بود كه از اين سه گلوله يك گلوله آن از طرف چپ از ناحيه خلفي گردن وارد جمجمه شده و از پيشاني خارج گرديده، و دو گلوله ديگر از طرف راست اصابت و از قسمت گوشه داخلي استخوان كتف وارد، و يكي از آنها از ناحيه گردن و ديگري از محوطه قفسه صدري از زير استخوان ترقوه بيرون رفته است و چون اثر سوختگي جلدي موجود نبوده بنابراين در فاصله بيش از يك متر اصابت صورت گرفته است. علت فوت متلاشي شدن مغز و پاره شدن قسمتي از ريه راست بود... رئيس اداره پزشكي قانوني- دكتر ميرسپاسي.» (اسرار قتل رزم‌آرا، محمد تركمان، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، سال 70، ص148) آيت‌الله كاشاني هم در بازجويي خود كه بعد از كودتاي 28 مرداد در تاريخ 27/10/1334 صورت گرفته به دخالت عوامل ديگر در اين زمينه اشاره دارد: «س- به نظر شما چه كسي مباشر قتل رزم‌آرا بود [؟] ج- من نمي‌دانم قاتل او چه كسي بود [،] ولي از قراريكه پرونده خليل حكايت مي‌كند او قاتل نبوده آن ... براي افتخار به ريش گرفته [امضاء] كاشاني» (همان، ص421) هرچند عملكرد همزمان دو جريان با دو خواستة كاملاً متعارض با يكديگر همچنان چگونگي حذف فيزيكي اين افسر ارشد ارتش شاهنشاهي را در هاله‌اي از ابهام نگاه داشته است، امّا در اين نكته هيچ‌گونه ترديدي باقي نيست كه قدرتهاي بيگانه مسلط بر ايران براي حفظ سلطنت پهلوي علاوه بر كشتار و شكنجه مخالفان استبداد و وابستگي (از طريق سازمان مخوف ساواك) در صورت رشد يكي از عناصر وابسته به دربار كه موجب نگراني محمدرضا فراهم مي‌شد، نه تنها اجازه حذف وي را مي‌دادند، بلكه اطلاعات لازم را نيز در اختيار ديكتاتور منتخب مي‌گذاردند. آگاه سازي مخاطب از طريق يك مقايسه ساده بين به اصطلاح صاحب‌منصبان قزاق در ارتش و افسران دوره ديده ازجمله نقاط قوت خاطرات رزم‌آراست. مورد توجه قرار گرفتن رضا شصت تير ميان نيروهاي قزاق پس از افتادن اداره نيروهاي قزاق به دست انگليسي‌ها در ايران موجب شد تا وي و دوستانش به سرعت روند رشد در سلسله مراتب اين نيرو را طي كنند بدون آنكه كمترين سوادي داشته باشند. از طرفي زماني كه رضاخان به عنوان پادشاه ايران منصوب شد همان دوستان دوره قزاقي را به عنوان امراي ارتش انتخاب كرد. آنچه رزم‌آرا در خاطراتش در اين زمينه بيان مي‌كند هرچند بسيار محدود است اما با اين وجود يادآور فجايعي است كه بر ملت ايران با انتخاب رضاخان رفته است: «محيط آن روز قزاقخانه بسيار ديدني بود چه افسران قزاق اكثراً بي‌سواد و بسيار عامي بودند... در موقع گرفتن حقوق، اين افسران عموماً با مهر ليست را مهر كرده زيرا سواد براي امضا كردن نداشتند و به همين مناسبت از باسوادي اين افسران [بريگاد] تعجب مي‌كردند... زندگاني كردن با افسران قزاق امري بسيار دشوار و پرمشقت بود چون من نه مشروبخور و نه مبتلا به ساير ابتلائات بودم. گذشته از حفظ خود از اعتياد با تمام جديت سعي در منصرف كردن رئيس خود داشتم.» (صص4-32) رزم‌آرا از آنجا كه هرچه واقعيتها را در مورد قزاق بيان كند به نوعي توصيف رضاخان تلقي مي‌شود به شدت خود را محدود ساخته است و از تشريح ابتلائات آنان سخني به ميان نمي‌آورد. اما مسعود بهنود پاره‌اي از مسائل رضاخان را اينگونه توصيف مي‌كند: «(رضا قزاق) دو سه باري مشمول عنايات فرمانفرما والي كرمانشاه قرار گرفته بود... به پيشهاد پالكونيك اوشاكف فرمانده روس قزاق كرمانشاه، و تصويب فرمانفرما، به عنوان افسر، فرمانده رسته پياده شد... اما قمه‌كشي قمار هر شبه و بدمستي از سرش دور نشد... تابستان همان سال در ركاب فرمانفرما به تهران رفت و در بازگشت دستور يافت كه زير نظر افسران روس كار با شصت تير بياموزد. لقب تازه‌اي به جاي «رضا قزاق» در انتظارش بود «رضا شصت‌تير». در اين زمان به امر فرمانفرما، فطن‌الدوله پيشكار شاهزاده، اتاقي در كنار هشتي خانه به او داده بود و هر شب سيني عرق و وافور او را مهيا مي‌كردند.» (اين سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، ص14) رزم‌آرا البته زماني كه از خود مي‌گويد و شرح مفاسدي كه در آن گرفتار بوده است را بيان مي‌كند خواننده اثر مي‌تواند به سهولت حدس بزند كه قزاقها چه موجوداتي بوده‌اند: «ماها برنامه‌ ثابتي حاصل كرده بوديم، صبح سر خدمت حاضر شده ساعت 10 الي 11 به بازار رفته و در آنجا گردش و خانم‌ها و رفقاي خود را ديده و تفريح كرده بعدازظهر باز به اداره مي‌آمديم. ساعت شش بعدازظهر خيابان لاله‌زار جولانگاه ما بود چه در آنجا باز همه را ديده اشارات و گفتارها رد و بدل مي‌شد و پس از مدتي گردش بالاخره با درشكه به يكي از باغات اطراف شهر رفته و بدين قسمت روز را به پايان رسانيده و روز جديد باز با همين اصول و طريقه و با همين وضعيت شروع مي‌شد. هيچ‌گاه براي من اميدي جهت نجات از اين ورطه هولناك جز يك ماموريت جديد نبود... بايستي گفت اين مسافرت مرا از يك بدبختي و مذلت بزرگي كه عاقبت آن نيستي و بدنامي كاملي بود نجات داد.» (ص5-43) البته مسافرت فرانسه نيز آقاي رزم‌آرا را به قول خودشان از اين منجلاب نجات نمي‌دهد: «پس از مراجعت از اروپا اصول جديدي براي زندگاني ما باز شده بود كه اين مرتبه به طريق ديگري شب و روز سرگرم عيش و عشرت بوده و جز اين سرگرمي و عشرت فكر ديگري نداشتم». (ص56) هرچند پاورقيهاي تدوين‌گر نشان مي‌دهد كه برخي مسائل خصوصي‌تر حذف شده است اما در همين حد خواننده مي‌تواند دريابد وقتي گرفتار منجلابي در اين حد، قزاقها برايشان قابل تحمل نبوده‌اند، ديگر قزاقها چگونه ارتش را اداره مي‌كرده و چه بر جوانان اين مرز و بوم مي‌رفته است. جواناني كه ناگزير بودند دو سال تن به خدمت نظام وظيفه تحت مديريت اين قزاقها بدهند. رزم‌آرا در اين زمينه به صراحت از حاكم شدن افرادي چون جعفرقلي آقا و كريم آقا بر سرنوشت ارتش، خود را متاسف نشان مي‌دهد: «در زمان رضاشاه تشخيص براي مأمورين لازم نبود چه تمام دستورات جزيي و كلي از طرف او داده مي‌شد و هر قدر مامور بي‌تصميم‌تر و مطيع‌تر بود شايد براي پيشرفت اسلوب آن روز بهتر و مفيدتر به نظر مي‌رسيد. اگر سربازي را براي فرماندهي لشكر مي‌گماردند همان نتيجه از وجود و عمل او حاصل مي‌شد كه يك شخص تحصيل كرده مجربي گمارده مي‌شد كما آن كه روي همين اصل اشخاصي مثل جعفر قلي‌آقا، كريم آقا و غيره كه شخصيت و اهميتي در اين كشور نداشتند بدون كوچكترين سابقه تحصيلات و اطلاعي، به سرلشكري و زمامداري امور كشور رسيده، و در حقيقت مرجع امور و كليه اوامر و دستورات بودند.» (صص9-138) رضاخان كه خود بعضاً از عملكرد اين افراد بي‌سواد به خشم مي‌آمد، ضمن فحاشي مطالبي به زبان مي‌آورد كه جايگاه قزاقها را روشن مي¬سازد: «يكمرتبه شاه عصباني شده گفت اين تقصير من است كه شماها را زير دست هر بقال و عطاري مي‌گذارم» (ص59) رزم‌آرا در فرازهاي مختلفي از خاطراتش به بكارگيري الفاظ ركيك از سوي رضاخان اشاره دارد. ديگر قزاقها نيز در ارتش به تبعيت از رضاخان آنچنان فرهنگ عمومي را تنزل بخشيده بودند كه براي هيچكس قابل تحمل نبود. عبدالرحيم جعفري كه در زمان رفتن به خدمت سربازي، به شاگردي در بازار مشغول بوده در اين زمينه مي‌گويد: «گروهبان گردان ما جز با ناسزاهاي آنچناني و سخنان زشت، زبان و دهنش با هيچ چيز ديگر آشنا نبود. جز كلمات ركيك چيزي در چنته و حافظه‌اش نداشت و همين سخنان زشت را براي همه ما خرج مي‌كرد:‌«مرتيكه پدرسوخته... مادر... آبجي...» اينها نمك كلام او بود. آدم گاه شك برش مي‌داشت و ناباورانه از خود مي‌پرسيد: «يعني اينها خانواده‌اي هم داشته‌اند؟ در دامن پدر و مادر بزرگ شده‌اند؟ سر سفره پدر و مادر غذا خورده‌اند؟... اصلاً از كجا آمده‌اند؟! (در جستجوي صبح، خاطرات عبدالرحيم جعفري، انتشارات روزبهان، سال 83، ص176) و در ادامه اين مطلب و در فرازي ديگر، رايج شدن اين فرهنگ توسط رضاخان به درستي مورد اشاره قرار مي‌گيرد. البته بايد اذعان داشت بسيار از نيروهاي قزاق چون رضاخان تحت تعليم و تربيت پدر و مادر نبوده و در خيابانها رشد كرده بودند: «يك بار نوبت حمام ما مصادف شد با نوبت حمام دانشجويان آموزشگاه خلباني ... گروهبان واحدشان جلوي چشم ما چند نفرشان را به باد كتك و فحش و ناسزا گرفت، چون در اتوبوس خنديده بودند، بلند بلند حرف زده بودند، درپياده شدن از اتوبوس فس فس كرده بودند! ما هاج و واج مانده بوديم و نگاه مي‌كرديم. فحشهايي كه اين گروهبان مي‌داد روي سرگروهبان ما را سفيد كرده بود؛ در چنته هيچ چارواداري نبود؛ بيچاره چاروادار! تا آن وقت چنان كلماتي به گوشم نخورده بود. دانش‌آموزان را چپ و راست، كشيده و لگد مي‌زد و با كلمات مادرت را ... خواهرت ... مادر... خواهر... مي‌نواخت. طفلك دانش‌آموزان، جلوي ما سربازها چقدر خجالت مي‌كشيدند. و من از ديدن خجالتي كه آنها مي‌كشيدند و شخصيتشان جلوي ما خرد و شكسته مي‌شد خجالت مي‌كشيدم... مي‌گفتند در تمام پادگانها و واحدهاي ارتش وضع همين است، حتي در دانشكده افسري مي‌گفتند حرف خوش خود شاه هم به امراي لشكر حواله دادن چكمه به فلان فلانشان است! خلاصه، مثل اينكه آسمان همه قسمتهاي ارتش به رنگ آسمان همين پادگان ما بود.» (همان، ص179) به طور قطع انگليس براي شكستن مقاومت ملت ايران در برابر سلطه بيگانه كه در نهضت دليران تنگستان، نهضت جنگل و ... آزموده بودند، به شيوه‌هاي مختلف توسل مي‌جستند از جمله حاكم ساختن جماعتي بر اين ملت بافرهنگ تا روحيه سلحشوري را در آنان در هم شكنند. البته نتيجه بخش بودن حاكم ساختن قزاقهايي چون رضاخان بر سرنوشت مردم را ما در شهريور 1320 به وضوح مشاهده كرديم. رزم‌آرا كه خود در اين ايام با مقاومت كردن در برابر ورود نيروهاي بيگانه به كشور در پوشش نظرات كارشناسانه موافق نبوده، از نتيجه تحقيرآميز متلاشي شدن ارتش در همان ساعات اوليه اعلام ورود نيروهاي روس و انگليس نه تنها چندان متاسف نيست بلكه به نوعي درصدد تبرئه آنان برمي‌آيد: «آلمان‌ها بدون ترديد راه‌هاي بسيار محرمانه و ارتباطات بسيار دقيقي با شخص رضاشاه حاصل نموده بودند كه براي مصالح خود، او را تشويق و براي نظر حقيقي خود او را حاضر مي‌نمودند. با اين رويه بود كه پيشنهادات انگليس و روس و آمريكا براي عبور قشون آنها از ايران مورد قبول واقع نشد و هر قدر اين دول خواستند با ملايمت و طرز مسالمت‌آميزي در اين راه موفق شوند، اقدامات آلمان‌ها عمل و منظور آنها را به كلي بي‌اثر گذارد. تا آنكه ناگزير از توسل به عمليات نظامي شده، پس از تمركز قوايي در مرزهاي شمال و غرب و تجاوز بسيار سريعي از خرمشهر تمام نقاط حساس كشور را مورد تجاوز قرار دادند.» (ص131) اين ادعاي آقاي رزم‌آرا هيچگونه بهره‌اي از حقيقت نبرده بلكه صرفاً با هدف موجه ساختن رفتار اشغالگران مطرح مي‌شود. حتي آثاري كه درصدد تبرئه غرب به نگارش درآمده‌اند روايتهايشان در اين زمينه بسيار متفاوت است: «بهانه رسمي دو قدرت براي تجاوز بي‌دليل به ايران حضور تعدادي اتباع آلماني بود كه در ايران كار مي‌كردند... روز پيش از حمله، رضاشاه كفيل وزارت خارجه را نزد وزير مختار انگليس در تهران سرريدر بولارد فرستاد و پيغام داد كه اتباع آلماني با سرعت بيشتري اخراج خواهند شد و بار ديگر تعهد سپرد كه «ايران هرچه متفقين بخواهند خواهد كرد» (ايران برآمدن رضاخان، نوشته سيروس غني، ترجمه حسن كامشاد، انتشارات نيلوفر، چاپ سوم، سال 1380، ص426) بنابراين رضاخان قبل از ورود نيروهاي متفقين به ايران يكبار ديگر به انگليسي¬ها اعلام داشته بود كه هرآنچه بخواهند انجام خواهد داد؛ لذا از چه رو آقاي رزم‌آرا بهانه‌هاي بيگانگان را براي اشغال ايران قابل قبول مي‌داند، نكته قابل توجهي است. اما در مورد چگونگي تسليم شدن ارتش قبل از هرگونه مقابله چشمگير، روايت آقاي رزم‌آرا تلاش برخي از كساني كه مي‌خواهند رضاخان را در اين تحقير تاريخي تبرئه كنند، ناكام مي‌گذارد: «قرار شد صورت مجلسي نوشته شود. فوري صورت مجلس نوشته شد كه چون عمليات مفيد و مؤثر نيست اجازه داده شود كه شوراي دفاع ملي تشكيل شود. فوري به عرض رسيد. قبول شد. كليه وزرا در باشگاه حاضر شده وضعيت براي آنها تشريح و تصميم گرفته شد كه فوري انجام دهند. بلافاصله با شاه مذاكره و امر عدم مقاومت صادر شد. پس از صدور اين امر بود كه اداره باقيمانده ارتش موجود هم به كلي از هم گسيخته شده، يك بي‌نظمي حاصل شد.» (صص7-136) به روايت رزم‌آرا رضاشاه در همان ساعات اوليه روز سوم شهريور 1320 با دريافت گزارشهاي ورود نيروهاي شوروي به ايران در صدد فرار از تهران برآمد: «... روز سوم شهريور ماه وقتي گزارشات را سرهنگ ارفع متصدي دفتر براي ملاحظه ايشان برده بودند ديده بود كه شاه ديوانه‌وار از قصر خارج، سوار اتومبيل شده، مدتي رفته باز برگشتند، دوان دوان شروع به رفتن نمود.» (ص136) رضاخان از سوم تا هفتم شهريور كه متفقين رسماً اعلام كردند فعلاً نيروهاي خود را به طرف تهران گسيل نخواهند داشت سه بار بلافاصله بعد از دريافت گزارشهاي غيرموثق در مورد نزديك شدن ارتشهاي متجاوز به تهران، اقدام به فرار نمود و بعد از مشخص شدن كذب بودن اخبار دريافتي از ميانه راه باز‌گشت. يعني ابتدا حتي تأمل نمي‌كرد كه به صحت و سقم گزارشهاي دريافتي وقوف يابد. سيف‌پور فاطمي در اين زمينه مي‌گويد: ‌«در آن موقع رضاشاه كه در اوج قدرت بود و مدت بيست سال تنها فرد و كسي بود كه بر كشور ايران حكومت كرده بود، يك مرتبه از خود ضعف و ناتواني نشان داد به طوري كه سه مرتبه خيال داشت از تهران فرار بكند.» (تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي ايران، مجموعه برنامه داستان انقلاب از راديو بي‌بي‌سي، به كوشش ع.باقي، ص76) شريف‌امامي نيز در خاطرات خود گوشه‌اي از عملكرد ارتش و فرمانده مدعي آن را بازگو مي‌كند كه چگونه بعد از دريافت گزارشي از شهرباني قزوين اقدام به فرار مي‌كند، اما بعد مشخص مي‌شود كاميونهايي را كه در تاريكي صبحگاهي كارگران ساختماني را به محل كارشان مي‌برده‌اند، ارتش شوروي تصور كرده و بيل¬هايشان را سلاح پنداشته‌اند. گزارش اصلاحي شريف‌امامي كه آن زمان در راه‌آهن اشتغال داشته موجب بازگشت رضاخان از ميانه راه مي‌شود. به طور كلي بايد گفت روايات مختلف در اين زمينه، وجود ارتشي را در آن ايام به تصوير مي‌كشد كه طي 16 سال پادشاهي رضاخان جز فساد (كه براي فردي چون رزم‌آرا نيز قابل تحمل نبوده است)، غارت اموال مردم و ... هنري نداشت. البته افسراني چون رزم‌آرا نيز كه مورخان بالاتفاق وي را بسيار لايق‌تر از پهلوي‌ها ارزيابي مي‌كنند در شكل‌گيري چنين ارتشي كه لياقت دفاع از كيان كشور را حتي براي ساعاتي نداشت، بي‌نقش نبودند. آورده شدن شرح بي‌‌بندوباريهاي افراطي رزم‌آرا به عنوان گل سرسبد چنين ارتشي، ما را بي‌نياز از ارائه توضيحات بيشتر مي‌نمايد. اما جالب است بدانيم كه همين ارتشيان در برخورد با ملت ايران به چه ميزان خشن و بي‌رحم ظاهر مي‌شدند و كمترين انسانيتي از خود بروز نمي‌دادند. براي نمونه، آقاي رزم‌آرا كه توصيه به ترك هرگونه مقاومت در برابر بيگانگان مي‌نموده است (ص134) در زمان كوچ اجباري عشاير پركوشش و كم‌توقع و بي‌دفاع چه جناياتي كه مرتكب نمي‌شود. اين در حالي بود كه عشاير ايران همواره در دوره پهلوي قشر توليد كننده‌اي بودند، اما ريالي از بودجه عمومي صرف آنان نمي‌شد؛ با اين وجود در رونق بخشي به اقتصاد اين مرز و بوم تأثير قابل ملاحظه‌اي داشته‌اند. نابود كردن عامدانه اين سرمايه ملي را بايد از زبان خود آقاي رزم‌آرا شنيد: «بعداً امر شد كه قسمتي از اين عشاير را من با قواي خود اسكورت كرده و به محل جديد آنها كوچ دهم. منظره كوچ اين عشاير موضوع بسيار قابل توجه و ديدني و در ضمن بسيار مضحك بود... بدين طريق عمل مي‌شد كه همه روزه صبح زود اول مردها را كه در حدود چهارصد نفر بودند كت بسته توسط يك گروهان حركت داده، سپس گله‌هاي آن‌ها را كه در حدود ده هزار حشم بود توسط گله چران‌هاي خود حركت كرده، زنها نيز پس از احشام به ميل و اراده خود سواره با لوازم خود حركت مي‌نمودند. اين عمل كوچ چون در فصل مناسب و مساعدي در نظر گرفته نشده بود لطمه‌ زيادي به اين طوايف زد... باري در اوائل چون احشام بسيار چاق و فربه بودند راه‌پيمايي به سرعت و خوبي انجام مي‌گرفت. ولي از بروجرد به طرف طهران از طريق اراك تدريجاً احشام لاغر شده تلفات زيادي به آنها وارد مي‌شد... عده بسياري از مهاجرين و راه گذرها هر يك گوسفند يا بز وامانده‌اي را در روي دوش داشته در حركت بودند. در هر توقفگاه عده زيادي از احشام تلف شده از بين مي‌رفت... تا بالاخره اين كوچ به قم رسيد. در آنجا هيئتي از طهران آمده چون اين هيئت از اخلاق و اطوار و سوابق اعمال اين مردم بي‌خبر بود بسيار متأثر و متألم شد...» (صص6-74) رزم‌آرا حتي حاضر نمي‌شود به دستور هيئت عاليرتبه، در بند شدگان را رها كند تا از مرگ و مير احشام جلوگيري كنند؛ لذا مأموريت را نيمه تمام رها مي‌كند و با هماهنگي كرمانشاه عشاير را تحويل مي‌دهد و به محل مأموريت خود باز مي‌گردد. اينچنين گردنكشان و زورگوياني به يكباره در برابر بيگانگان، زبون و حقير مي‌شدند و موجبات حقارت ملت را نيز فراهم مي‌آوردند. ارتشي كه رضاخان به كمك انگليس به وجود آورد داراي همين دو خصوصيت بود؛ جبار در برابر ملت ايران، بويژه سلحشوراني كه در جنوب كشور بارها در برابر سلطه انگليس به مقابله برخاسته بودند، و عاجز و ناتوان در برابر زورگوييهاي بيگانگان. حال آنكه مفهوم ارتش در ميان ملتها كاملاً متفاوت است. ارتش ملي نه تنها در مسائل داخلي كشور مداخله نمي‌كند، بلكه با تمام توان به دفاع از كيان كشور در برابر بيگانگان مي‌پردازد و هرگز حاضر نمي‌شود با تحمل حضور بيگانه در مرز و بومش موجب حقارت ملت خويش شود. اما ارتش رضاخاني از دو سو تحقير ملت ايران را موجب شد؛‌ از يك سو با تعدي به اموال و نواميس مردم كه شرح آن را مي‌توان از زبان برخي دست‌اندركاران رژيم پهلوي خواند: «ايل‌هاي قشقايي، بوير‌احمد، ممسني، عرب و باصري از معروف‌ترين و مهم‌ترين تيره‌ها و ايل‌هاي فارس به شمار مي‌رفتند. ماموران نظامي كه نظم و نسق آنان به عهده‌شان بود مردم بومي را بسيار در مضيقه قرار مي‌دادند. حتي شايع بود كه يكي از افسران آن زمان بنام سلطان عباس‌خان، مادران روستايي را وادار مي‌كرد كه شيرشان را بدوشند و او اين شيرها را در برابر سگ خود مي‌گذاشت، در حاليكه فرزندان آنان گرسنه بودند... در آن زمان، تاريخ همه اين ماجراها و رويدادها را پدرم به تهران گزارش مي‌داد اما متاسفانه كارگزاران توطئه‌گر نگذاشتند كه رضاشاه به ژرفاي رخداد پي ببرد» (گذرعمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا استاندار استانهاي فارس و خراسان، انتشارات كوير، سال 82، ص190) از سوي ديگر اين ارتش با كوتاهي در انجام وظيفه‌اش، يعني مقاومت در برابر هجوم ارتش بيگانه موجب تحقير ملت مي¬شد. در واقع چون اين عرصه، عرصه جانفشاني براي كشور بود، افسران ارتش رضاخاني مانند فرمانده‌شان در همان لحظات اول انتشار خبر ورود بيگانه به كشور، متواري مي‌شدند. براي آگاهي از پيامدهاي اين فرار از انجام وظيفه از سوي اين خوشگذرانان و تحقير ملت ايران، بهتر است رشته كلام به دست همسر رضاخان داده شود: «... به طوري كه تهران تبديل به يك شهر سرسام‌زده شد و شايعه قحطي، بمباران شهر و تجاوز سربازان آمريكايي و انگليسي به زنها و دخترها پس از رسيدن به تهران، چنان باعث پانيك شد كه نمونه آن را نمي‌توان در تاريخ به ياد آورد.» (ملكه پهلوي، خاطرات تاج‌الملوك، انتشارات نيما، نيوريك، سال 80، ص295) نجابت و مظلوميت اين ملت در آن زمان كه سربازانش حقيرانه در خيابانها سرگردان بودند گاهي موجب تأسف و تأثر افسران سنگدلي چون سرلشكر زاهدي نيز مي‌شده است: «شبي كه اعليحضرت رضاشاه قصد حركت داشت پدرم تصميم گرفت همراه ايشان برود. ... من با پدرم عازم مسافرت شدم پدرم يك اتومبيل لينكلن كنتيانتال داشت چند نفر از افسران مي‌خواستند با ما بيايند... از خيابان چراغ گاز(چراغ برق بعدي) كه مي‌گذشتيم برخورديم به سربازاني كه از سربازخانه‌ها مرخص‌ شده بودند و با وضع رقت‌باري، بدون لباس، اغلب با يك پيراهن و زير شلوار، توي خيابان سرگردان بودند. در آنجا من براي اولين بار گريه پدرم را ديدم. در حاليكه بغض گلويش را مي‌فشرد به يزدان‌پناه گفت حيف اين مردم، حيف از نجابت اين مردم... ببين چه مردم نجيبي هستند. هرجاي ديگر دنيا بود اينها مي‌ريختند مغازه‌ها را غارت مي‌كردند ولي اين بدبخت‌ها دارند پاي پياده، بدون هيچ مزاحمتي براي ديگران برمي¬گردند به خانه‌هايشان و به مال و ناموس كسي تجاوز نمي‌كنند.» (خاطرات اردشير زاهدي، ايبكس پابليشر، آمريكا، سال 2006 م، ص35) در آخرين فراز از اين نوشتار بر اين نكته تأكيد مي‌كنيم كه خاطرات سپهبد رزم‌آرا در روشن شدن ماهيت ارتشي كه انگليسي‌‌ها بعد از به روي كار آوردن رضاخان در ايران بنا گذاشتند، بسيار به مورخان كمك خواهد كرد، چرا كه نقش ارتش در اين دوران از جمله مسائل مهم تاريخ معاصر كشور به حساب مي‌آيد. برخي كوشيده‌اند ارتش رضاخاني را انسجام بخش ايراني معرفي كنند كه در دوران قاجار انگليسي‌ها سعي در ايجاد تفرق و تشتت در آن داشتند. اما آيا اين تلاش با واقعيتهاي تاريخي پيش روي ما همخواني دارد؟ آيا خوانين و وابستگان به انگليس در خوزستان، فارس و... كه در دوره قاجار از انگليس رسماً مستمري دريافت مي‌داشتند تا دولت مركزي را تضعيف كنند با ارتش رضاخاني مي‌جنگيدند؟ اگر جواب مثبت است كجا و چگونه و اگر پاسخ منفي است اين ارتش چه خدمتي به سامان‌ دهندگان خود ارائه كرد و كاركردش چه بود؟ زيرا زماني كه ملت ايران به ارتش به عنوان تشكيلاتي دفاعي نياز داشت، به دستور رضاخان سربازان اين‌گونه تحقيرآميز از پادگانها مرخص شدند. خاطرات رزم‌آرا بدون شك اگر تدوين متفاوتي مي‌يافت شايد نقش بيشتري در روشن شدن زواياي تاريخ ايفا مي‌كرد. آقاي كاوه بيات كوشيده است با ترميم روابط رزم‌آرا و محمدرضا پهلوي، نقش دربار را در حادثه مسجد سلطاني، كمرنگ سازد. همچنين از تقابل شديد جبهه ملي و رزم‌آرا سخني به ميان نيامده است. برخورد مستبدانه اين نخست‌وزير با اقليت مجلس و تهديد رسمي آنها و تحقير ملت ايران در پاسخ به درخواست اقليت مبني بر ملي شدن صنعت نفت، هرگز از صفحه تاريخ پاك نخواهد شد. رزم‌آرا براي اثبات ناتواني ملت ايران از اداره منابع نفتي خويش فرياد زد ملتي كه لياقت لولهنگ سازي ندارد چگونه مي‌تواند صنعت نفت را اداره كند. همچنين در بخش يادداشتهاي تدوين كننده اثر، خطاهاي تاريخي‌اي را شاهديم، از جمله: «سوءقصد موفق فدائيان اسلام به جان عبدالحسين هژير، نخست‌وزير كشور در آبان 1328» (ص195) كه بايد گفت هژير در آن زمان وزير دربار بود. اين‌گونه اشتباهات و تلاش براي ناديده گرفته شدن برخي مسائل مربوط به رزم‌آرا از اهميت اثر نمي‌كاهد و همچنان منبعي مفيد قلمداد خواهد شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 40

خاطرات مطبوعاتي

خاطرات مطبوعاتي اطلاعات نقل مي‌كنند محمد ساعد از نخست‌وزيران عصر پهلوي زماني در اروپا با عباس مسعودي مدير روزنامه اطلاعات ملاقات كرد و با خوشحالي به او گفت «شنيده‌ام كه روزنامه اطلاعات خيلي ترقي كرده و شعبات زيادي را دائر كرده است.» عباس مسعودي با خوشحالي پاسخ داد «شما از كجا به اين امر پي برديد؟» ساعد جواب داد: «من به هر اداره و وزارتخانه و مؤسسه و هتل كه مي‌روم، مي‌بينم يك تابلوي «اطلاعات» جلوي در ورودي نصب كرده‌اند...!» * * * آزادي در سال‌هاي 1322 و 23 كه حرارت آزاديخواهي و ارتجاع در غليان بود و هركس به نوعي تظاهر مي‌كرد و تازه زنده‌باد و مرده‌باد گفتن مد شده بود روزي عده‌اي از اعضاي حزب توده در جلوي مجلس اجتماع كرده و به حال دسته‌جمعي فرياد مي‌زدند زنده‌باد آزادي. آقاي كريم آزادي كه اولين مؤسس كارخانه حروف‌ريزي در ايران است و مدتي مدير چاپخانه مجلس بود بي‌خبر از همه جا به تصور اين كه خدماتش در چاپخانه آن قدر مؤثر و مفيد بوده كه به خارج منعكس شده و اكنون عده‌اي براي حق‌شناسي آمده‌اند، از بالكن چاپخانه رو به جمعيت ايستاد و كلاه خود را به حال احترام برداشت و با آن كه پي در پي تعظيم مي‌‌كرد و از مردم قدرشناسي مي‌نمود،‌ متعجب بود كه چرا، مردم بدون اعتنا به او، رد مي‌شوند و باز فرياد مي زنند: زنده باد آزادي! چندي بعد نيز «آزادي» هنگامي كه از خانه به چاپخانه مي‌آمد بين راه چشمش غفلتاً به روزنامه رهبر ارگان حزب توده افتاد كه با خط درشت در سرمقاله نوشته بودند مي‌خواهند با حيله‌اي مزورانه آزادي را خفه كنند! «آزادي» رنگ از رويش پريد و از همانجا به خانه رفت و به رئيس مجلس كه گويا طباطبايي بود تلفن كرد و گفت «بنا به نوشته روزنامه رهبر چون من تأمين جاني ندارم نمي‌توانم سر كار خود حاضر شوم... شما را به خدا به داد من برسيد!» دخالت سفارتخانه‌ها ... روزي نبود كه نمايندگان سفارتخانه مراجعه نكنند كه چرا فلان خبر منتشر نشده يا خبر مربوط به يك طرف (كشورهاي متخاصم در جنگ بين‌الملل دوم) يك سطر زيادتر از خبر طرف ديگر انتشار يافته و من مجبور بودم با ملايمت نشان دهم كه حداكثر دقت در حفظ بي‌طرفي رعايت شده است. بعضي از روزنامه‌‌فروشهاي دوره‌گرد با آب و تاب بعضي از اخبار پيروزي يك طرف را به آواي بلند اعلام مي‌كردند و در اثر شكايات سفارتخانه‌ها و رسيدگي بدين امر معلوم شد بعضي از عمال بيگانه در اين كار دست دارند لذا آيين‌نامه‌اي براي روزنامه‌فروشان به تصويب شوراي عالي انتشارات رساندم كه بر طبق آن همگي لباس متحدالشكل بر تن كردند و پروانه گرفتند و پلاك نمره‌دار به سينه زدند و تعهد كردند كه در خيابانها و كوچه‌ها فرياد نكنند و در صورت تخلف از كار آنها جلوگيري شود. * * * فرات شبي در جلسه انجمن فكاهي توفيق، بروبچه‌هاي نويسنده، سر به سر عباس فرات (از شعراي عصر پهلوي) مي‌گذاشتند تا اينكه بحث كشيده شد به رودخانه فرات و «نوري» نويسنده قديمي گفت «اطراف فرات هميشه پر از آشغال و كثافت است» و فرات بلافاصله در حالي كه به افرادي كه دور و برش جمع شده بودند، اشاره كرد و گفت «بله حالا هم همينطور است» همين آقاي عباس فرات روزي در تحريريه مجله توفيق، شعر مي‌خواند. يكي از دوستان وي به نام «اتفاق» چون از شعر خوشش نيامد، پرسيد «اين گند كار خودتان است» و فرات بلافاصله جواب داد «بله بر سبيل اتفاق!» سرمقاله مردي كه قيافه نامه‌رسان يا مستخدم را داشت، روزي به دفتر مجله خواندنيها مراجعه كرد و با يك اسكناس 20 توماني به ميز سردبير وقت مجله نزديك شد. 20 تومان را به سردبير كه ظاهراً در جريان امر بود داد و گفت «آقا گفتند سرمقاله تا ظهر حاضر شود كه بيايم و ببرم.» ظهر همين شخص آمد و پاكت محتوي مقاله را گرفت و برد... اما در حدود ساعت 4 بعد از ظهر، مجدداً با يك اسكناس 5 توماني وارد شد و در حالي كه اسكناس را تقديم سردبير مي‌‌كرد گفت «آقا فرمودند به اندازه 5 تومان ديگر بنويسيد چون در صفحه آرائي، كم آمده است» برگرفته از: خاطرات مطبوعاتي سيدفريد قاسمي نشر آبي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 40

همايش تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي

همايش تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، محورهاي اين همايش به اين شرح است: الف) مباحث نظري تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي: زمينه‌ها، چارچوب‌ها و مفاهيم نظري تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي؛ جريان‌شناسي تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي؛ تطورات تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي؛ جايگاه فلسفه، كلام، فقه و حديث، علوم سياسي، جامعه‌شناسي، اقتصاد و... در تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي؛ تاريخ‌نگاري انقلاب در پرتو رويكردها و روش‌هاي نوين تاريخ‌نگاري (تاريخ‌نگاري فرهنگي، تاريخ‌نگاري اقتصادي، روش‌هاي كمي و...)؛ ارزيابي دستاوردهاي تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي؛ آسيب‌شناسي تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي؛ ب) نقد و بررسي آثار منتشرشده تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي: مورخان ايراني داخل و خارج از کشور؛ مورخان مسلمان (خاورميانه عربي، آسيا و آفريقا)؛ مورخان اروپايي و آمريكايي؛ آثار مربوط به انقلاب اسلامي در رسانه‌هاي داخلي و خارجي؛ ج) مراکز و مؤسسات تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي داخل و خارج از کشور؛ د) منبع‌شناسي انقلاب اسلامي: اسناد، کتاب‌ها و پايان‌نامه‌ها؛ آثار غيرمکتوب در تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي (ديوارنوشته‌ها؛ عکس، اسلايد، طرح، فيلم، آثار هنري و...)؛ هـ) تاريخ شفاهي در انقلاب اسلامي: مراکز و مؤسسات تاريخ شفاهي داخل و خارج از کشور؛ نقد و بررسي تاريخ‌نگاري شفاهي؛ نقد و بررسي خاطرات رجال انقلاب اسلامي، رجال عصر پهلوي، رجال سياسي، و خاطرات مردمي؛ و) تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي و دفاع مقدس؛ ز) امام خميني (ره) و تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي؛ بينش تاريخي امام خميني (ره)؛ جايگاه امام خميني (ره) در تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي؛ بررسي مدخل «امام خميني (ره)» و «انقلاب اسلامي» در دايرةالمعارف‌هاي فارسي و خارجي (امريکانا، ايرانيکا، بريتانيکا، لاروس، جودائيکا، اسلامي ليدن)؛ شخصيت امام خميني (ره) در آثار محققان داخلي و خارجي؛ تبيين تئوري ولايت فقيه در تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي. درباره‌ي شرايط تهيه و تنظيم مقالات نيز در فراخوان اين‌گونه آمده است: آثار رسيده پيش از اين در جاي ديگر منتشر نشده باشند؛ حجم مقاله حداكثر پنج‌هزار واژه و در محيط Microsoft Word با قلم ميترا 14 (B-Mitra) تايپ شده باشد؛ چكيده حداكثر در 200 واژه و در صفحه جداگانه، كليدواژه‌ها؛ ارسال لوح فشرده (CD) مقاله همراه با متن مقاله الزامي است؛ و مقالات به هر دو زبان فارسي و انگليسي پذيرفته مي‌شود. همچنين مهلت ارسال خلاصه مقالات تا 20 اسفندماه و مهلت ارسال اصل مقالات تا 20 فروردين‌ماه سال آينده است. دبيرخانه همايش تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي در: تهران، خيابان انقلاب، خيابان فلسطين جنوبي، کوچه خواجه نصير، پلاک 10، طبقه پنجم واقع است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 39

اسلام‌ستيزي در عصر پهلوي

اسلام‌ستيزي در عصر پهلوي يكي از مظاهر اسلام زدايي دوره پهلوي، تقويت روزافزون فرقه‌هاي ضاله و باطله و آيين‌هاي ساختگي بي‌پايه مي‌باشد. تقويت كليمي‌ها از جهت اقتصادي در دوره محمدرضا به جايي رسيده بود كه مي‌‌‌توان گفت اقتصاد كشور را در قبضه قدرت كليمي‌ها قرار داده بود. حمايت‌هاي فراوان رژيم شاه از اين طايفه در ابعاد گوناگون، و روابط سياسي رژيم با دولت غاصب صهيونيستي مستقر در فلسطين اشغالي، عليرغم نفرت شديد ملت ايران از رژيم صهيونيستي گوشه‌اي از سياست اسلام‌زدايي‌هاي رژيم شاه را شكل مي‌داد. ويليام سوليوان سفير آمريكا در دربار شاه، در كتاب خاطرات خود، در خصوص روابط شاه مخلوع و رژيم غاصب فلسطين مي‌نويسد: «... مطلع‌ترين همكاران خارجي من در تهران، كه كمتر از همه به چشم مي‌خورد، نماينده سياسي اسرائيل در تهران بود. او يكي از ديپلمات‌هاي ارشد كشور خود به شمار مي‌رفت، در تهران عنوان سفارت نداشت. زيرا با وجود روابط صميمانه اسرائيل با حكومت شاه، چون ايران يك كشور اسلامي بود، شاه ترجيح مي‌داد روابط با اسرائيل در سطح غير رسمي باقي بماند. با وجود اين چون قريب هشتاد هزار يهودي در ايران زندگي مي‌كردند و جامعه يهوديان ايران در كليه رشته‌هاي تجارت و اقتصاد ايران رسوخ كرده بودند، ديپلمات‌هاي اسرائيلي در تهران به شبكه اطلاعاتي وسيعي در ايران دست داشتند كه نظير آن در اختيار هيچ كشوري نبود.» يكي از شيوه‌هاي ضديت رژيم پهلوي با اساس اسلام، مانورهايي بود كه روي كليات تعاليم زرتشت (پندار نيك، كردار نيك و گفتار نيك) در كتب منتسب به رژيم، حتي در سرهم بندي‌هايي تحت عنوان «مأموريت براي وطنم» و «انقلاب سفيد» به چشم مي‌خورد. اين تلاش مذبوحانه، زمينه را براي قلم به مزدهاي فرصت‌طلبي كه در جستجوي نان و نام، براي هر كلمه صادره از عالي‌ترين مقام سياسي كشور، وقت و نيروي بي‌ارزش خود را وقف مي‌‌كردند فراهم مي‌كرد و در نتيجه، كمتر هفته‌اي بود كه در مجله‌اي يا روزنامه‌اي، كليات مزبور، به عنوان سخنان وحي پيامبر پارسيان، به نحوي طرح نشود. كيست كه عاشق پندار و كردار و گفتار نيك نباشد؟ و در عين حال هر كسي، راه خود مي‌رود و همان را «نيك» مي‌داند، شخص او كه به اعتراف خودش و تأكيد تمام اسناد موجود، دست‌ نشاندة استعمار در شهريور 1320 و 28 مرداد 1332 بود، حكمراني خود را «نيك» مي‌پنداشت و ادامه آن را «كردار نيك» و حمايت لفظي از سلطنت خويش را «گفتار نيك» مي‌دانست. طرفداران او نيز، چنين مي‌پنداشتند و چنان مي‌كردند و مي‌گفتند. در حاليكه عموم انديشمندان حقيقت‌جوي، آن پندار و كردار و گفتار را پوششي براي اسلام‌زدايي رژيم مي‌دانستند. رژيم شاه در بخش معارضه و مبارزه با اساس اسلام، سعي داشت آئين اسلام را، يك دين «سامي» و به خصوص عربي جلوه داده، چنان «نمايد» كه گويي اين آئين، براي مردم جزيره‌العرب، با فرهنگي منحط و بسيار عقب مانده كه هيچ تناسبي با ملت پيشرفته‌اي مانند «ايرانيان» نداشته و ندارد، شكل گرفته است. اين تلقينات استعماري، در كتابهاي درسي رژيم گذشته و جزوات و كتب و مقالات جرايد و حتي در تبليغات رسانه‌هاي گروهي صوتي (راديو تلويزيون) قابل لمس بود. و نيز، كتابهايي كه در آن زمان به عنوان دفاع از اسلام، توسط علماي بزرگوار و پاسداران متعهد حريم مرزهاي اعتقادي جامعه تدوين و نوشته مي‌شد، بخش‌هاي معتنابهي از آن، در زمينه پاسخگويي به اين قبيل تلقينات و تبليغات بوده كه خود، گواه وجود تبليغات ضد اين مطالب، در سطح جامعه مي‌باشد. محمدرضا در پيگيري سياست اسلام‌زدايي، از تمام امكانات موجود، حتي روحانيون وابسته نيز مدد مي‌گرفت. تشكيل ‌«مؤسسه دارالترويج» در شهرستان قم و «سپاه دين» در كشور! مستقيماً زيرنظر رژيم و در تعقيب همين سياست بود. منظور شاه از «تمدن بزرگ» مسئله ارتقاء سطح زندگي مادي مردم ايران نبوده است و اين اصطلاح با يك مفهوم روانشناسي قوي همراه بود و آن اينكه: «ايرانيان بايد از راه و روش زندگي سنتي اسلامي زدوده شوند و در جهت تمدن اروپاي غربي گام بردارند.» نويسندگان آمريكايي كتاب «هزيمت...» آورده‌اند: «... شاه (محمدرضا) چنين مي‌نمود كه مجذوب آئين‌هاي ديني دوران پيش از اسلام است. در جمع نزديكان وي بسيارند كساني كه هيچ‌گاه وي را مسلماني ديندار ندانسته‌اند، بي‌گمان واقعيات بسياري بدبيني آنان را تأييد مي‌كند: رسم كردن گاهشماري ايران باستان؛ اشارات بيش از پيش آشكار به عصر كورش و سرانجام، جشنهاي عظيم سال 1971 (1350ش) در پرسپوليس، رويدادي كه بيش از هر رويداد ديگر خشم پيشوايان مذهبي را برانگيخت و شاه را به طور قطع، از انبوه مردم ديندار كشور جدا ساخت... تضاد ميان آراستگي خيره كننده پرسپوليس و فقر دهكده‌هاي همجوار چندان زننده بود كه هيچ‌كس نمي‌‌توانست آن را نديده گيرد.» محمدرضا در عين حال كه به صورت خفيف در موارد مقتضي، تظاهر به اسلام مي‌كرد، با احياي مذاهب منسوخه و باطله در قالب «برگزاري جشن‌هاي مذهبي اقوام پيش از اسلام، در كاخ سلطنتي و واگذاري مديريت جشن به همسر خود و پذيرايي از مدعوين، با شراب‌هاي سفارشي وارداتي از فرانسه، آن هم در ماه رمضان، دشمني خود را با اسلام نشان مي‌داد. او تاريخ مبدأ هجرت نبوي (ص) را كه نشانه دلبستگي ملت به اسلام بوده است، از رسميت حذف و به جاي آن، تاريخ شاهنشاهي قبل از اسلام را رسميت بخشيده و بدين ترتيب، كاري‌ترين ضربه را بر باقيماندة اسلام وارد كرد. طرح مستمر نام پادشاهان قبل از اسلام و برگزاري جشن‌هاي دو هزار و پانصد ساله در كنار قبر «كورش» هدفي جز اسلام زدايي از جامعه ايراني را تعقيب نمي‌كرد، و تقويت بهائيان و نصب فلان يهودي صهيونيست در رأس راديو – تلويزيون و تقويت اقتصادي آنان، انگيزه‌اي جز همان هدف شوم نداشت. دين‌ستيزي رژيم پهلوي مركز بررسي اسناد تاريخي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 39

شوراي سلطنت!

شوراي سلطنت! «شوراي سلطنت» يكي از آخرين تكيه‌گاههاي شاه براي جلوگيري از فروپاشي رژيم سلطنتي پس از خروج وي از كشور بود. در آن زمان اوجگيري انقلاب اسلامي كه سقوط رژيم سلطنتي را هدف قرار داده بود و همچنين عوامل فرعي‌تر از جمله عدم اعتماد شاه به شايستگي بختيار در حفظ رژيم سلطنتي و همچنين نگراني وي از بروز اختلاف ميان ارتش و بختيار، شاه را عميقاً به اين نتيجه رسانده بود كه متعاقب خروج او از كشور، اساس رژيم سلطنتي نيز با توجه به احساسات عمومي فروخواهد ريخت. از اين رو به عنوان آخرين بارقه اميد، تصميم گرفت شورايي را به وجود آورد تا بتواند از فروپاشي نظام سلطنتي جلوگيري به عمل آورد. در حقيقت فكر تشكيل «شوراي سلطنت» ناشي از نگراني جدي شاه از انقراض سلسله شاهنشاهي بود. اعضايي كه براي تشكيل اين شورا با موافقت شاه در نظر گرفته شدند عبارت بودند از: 1. شاپور بختيار نخست‌وزير 2. محمد سجادي رئيس مجلس سنا 3. جواد سعيد رئيس مجلس شوراي ملي 4. سيد جلال تهراني سناتور سابق 5. محمدعلي وارسته وزير دارايي اسبق 6. عبدالله انتظام رئيس هيأت مديره و مديرعامل شركت ملي نفت ايران 7. عليقلي اردلان وزير دربار شاهنشاهي 8. علي‌آبادي دادستان سابق 9. ارتشبد عباس قره‌باغي رئيس ستاد ارتش اين اسامي در روز شنبه 23 دي 1357 نهايي شدند و در همان روز از طرف دربار شاه دعوت نامه‌‌هايي براي تشكيل اولين جلسه شوراي سلطنت در ساعت 4 بعد از ظهر روز يكشنبه 24 دي 1357 در كاخ نياوران، جهت نامبردگان ارسال شد. شوراي سلطنت در حالي اولين جلسه خود را تشكيل مي‌داد كه امام خميني، بختيار و دولتش را كه دو هفته پيش تشكيل شده بود فاقد مشروعيت خوانده، رهبران كشورهاي غربي اميد خود را از آرامش ايران در صورت باقي ماندن شاه از دست داده و اين نااميدي را در گوادلوپ (14 دي) ابراز كرده بودند. بسياري از ژنرالهاي مورد اعتماد شاه از جمله اويسي، ازهاري و... از كشور گريخته بودند (14 تا 18 دي) و شوراي انقلاب به فرمان امام خميني تشكيل شده بود (22 دي) جلسه شوراي سلطنت نيز 2 روز پس از تأسيس شوراي انقلاب و 2 روز قبل از فرار شاه تشكيل گرديد. در فاصله پس از حضور اعضاي شوراي سلطنت تا زمان ورود شاه به جلسه بعضي از حضار خاطرات گذشته خود درباره خطاهاي رژيم شاه در برابر اراده مردم و از جمله واكنش وي در حوادث 15 خرداد 1342 در برابر مردم و سپس سابقه استمداد دربار از سران كشور براي تلاش در جهت جلوگيري از فروپاشي نظام سلطنت را بيان مي‌كردند. از جمله آقاي محمدعلي وارسته خاطره‌اي را نقل كرد كه بيان آن جالب است: «بعد از ظهر روز 16 خردادماه 1342 بود كه عده‌اي از رجال به دعوت تلفني آقاي علاء وزير دربار وقت در وزارت دربار گرد آمديم. بدواً مرحوم علاء اظهار نمود دو روز است مملكت دچار هرج و مرج شده و در شهرها ناامني ايجاد شده و مردم تظاهراتي عليه دولت و به نفع روحانيت مي‌نمايند. زد و خوردهاي شديدي بين مردم و نيروهاي انتظامي رخ داده كه متأسفانه عده‌اي كشته و تعدادي هم مجروح شده‌‌اند و اين وضع نمي‌تواند ادامه پيدا نمايد. امروز از آقايان دعوت كرده‌ام كه نظرات شما رجال قديمي مملكت كه مورد اعتماد مردم مي‌باشيد و سوابق طولاني در خدمت به كشور داريد را دريافت نموده و بررسي نماييم كه براي آرامش مردم چه بايد كرد؟ من اظهار كردم در قديم هر موقع كه مردم از روش‌ها ناراضي بودند و شكايات و اعتراضات زياد مي‌شد و يك چنين بحراني پيش مي‌آمد، دولت مستعفي مي‌گرديد و رجالي مانند مؤتمن‌الملك و مستوفي‌الممالك مصدر كار مي‌شدند و چون مردم به آنها اعتماد داشتند و مي‌دانستند كه اين اشخاص خدمتگزار مردم هستند آرام مي‌گرفتند و با خيال راحت به سر كار خود مي‌رفتند. لازم است در اين موقع حساس هم دولت مستعفي گشته كسي سر كار بيايد كه مورد نظر مردم باشد و دولت آينده هم از روحانيت دلجويي نمايد. مقتضي نبود كه اعليحضرت به قم رفته، در ميدان آن شهر اظهاراتي عليه روحانيت بنمايند. اين سخنراني اعليحضرت موجب كدورت روحانيت شده است. لازم است ترتيبي داده شود كه از روحانيت رفع كدورت شود. گويا پس از خاتمه جلسه، سپهبد يزدان‌پناه يا يكي ديگر از حاضرين شرفياب شده و اظهار نموده كه اعليحضرتا چه نشسته‌ايد كه در منزل خودتان عليه شما گفتگو مي‌نمايند و دولت تعيين مي‌كنند و شما اطلاعي نداريد. اعليحضرت پس از اطلاع از اين جريان اظهار نموده بودند كه اين رجال را بايد در توالت انداخته و سيفون را كشيد... بعدها مرحوم علاء از وزارت دربار معزول گرديد. همچنين انتظام از شركت نفت كنار گذاشته شد و من و سايرين هم مورد غضب بوديم تا به حال...»(1) بختيار آخرين عضو شوراي سلطنت بود كه وارد جلسه شد و پس از او شاه به جمع آنان پيوست. شاه در ابتداي سخن به فلسفه تشكيل شوراي سلطنت به عنوان حافظ نظام در غياب خودش اشاره كرد و سپس از رؤساي مجلسين شورا و سنا خواست تا كار رأي اعتماد به كابينه بختيار به سرعت انجام پذيرد. در اين رابطه سجادي رئيس سنا تصريح كرد كه فردا 25 دي رأي اعتماد به كابينه داده خواهد شد و جواد سعيد رئيس مجلس شورا نيز پس فردا 26 دي را براي رأي اعتماد تعيين كرد. سپس شاه گفت پس از كسب خبر رأي اعتماد مجلسين به دولت، سفر خود را آغاز خواهد كرد. در اين جلسه سيد جلال‌الدين تهراني به اتفاق آراء به رياست شوراي سلطنت و محمدعلي وارسته به نيابت شورا تعيين گرديدند. تهراني كه در 1275 در دوران قاجار متولد شده بود، تا اين تاريخ صاحب مشاغل وزارت، سفارت، سناتوري، استانداري و نايب‌التوليت آستان قدس رضوي بوده و از بقيه اعضاي شوراي سلطنت مسن‌تر بود. در پايان اين جلسه كه به منزله اعلام رسمي موجوديت شوراي سلطنت بود، ارتشبد قره‌باغي رئيس ستاد ارتش اعلام كرد در جلسه مزبور، قرار نشد سيد جلال تهراني از طرف شورا جهت ملاقات با آيت‌الله خميني به پاريس برود. تا اينكه بعداً نخست‌وزير گفت «آقاي سيد جلال تهراني به علت سابقه دوستي با آيت‌الله خميني، با عنوان رئيس شوراي سلطنت براي ملاقات با ايشان به پاريس مسافرت خواهد كرد.»(2) روز 25 دي يعني فرداي روزي كه جلسه رسميت يافتن شوراي سلطنت در نياوران تشكيل شده بود امام خميني در اعلاميه‌اي اين شورا را غيرقانوني خواندند. امام در اين اعلاميه كه در آستانه اربعين سالار شهيدان حضرت حسين بن علي(ع) و با هدف تشويق مردم براي شركت در راهپيمايي اين روز صادر كردند،(3) فرمودند: «به كساني كه در شوراي سلطنتي غيرقانوني به عنوان عضويت داخل شده‌‌اند اخطار مي‌كنم كه اين عمل، غيرقانوني و دخالت آنان در مقدرات كشور جرم است. بي‌درنگ از اين شورا كناره‌گيري كنند، و در صورت تخلف مسئول پيشامدها هستند.»(4) روز 26 دي همزمان با فرار شاه از كشور، امام خميني با انتشار اعلاميه‌اي بر لزوم برانداختن رژيم شاهنشاهي و استقرار حكومت جمهوري اسلامي تأكيد كردند.(5) روز 27 دي تعداد 12 نفر از نمايندگان مجلس شوراي ملي از سمت خود استعفا كردند. فرداي اين روز تعداد نمايندگان مستعفي مجلس به 20 نفر رسيد و امام خميني بر لزوم استعفاي وزيران كابينه تأكيد كردند. در همين روز (28 دي) سيد جلال تهراني طي مأموريتي از جانب شاپور بختيار و به عنوان «رئيس شوراي سلطنت» رهسپار پاريس شد تا پيرامون اوضاع و احوال ايران و برنامه‌هاي آتي شوراي سلطنت با امام خميني ملاقات كند. همزمان با اين سفر كارتر رئيس‌جمهور آمريكا ضمن اعلام حمايت رسمي كاخ سفيد از بختيار، از امام خميني خواست به بختيار فرصت موفقيت دهد. بختيار نيز تهديد كرد كه در صورت كنار رفتن من ارتش كودتا مي‌كند. روز 29 دي در پايان راهپيمايي تاريخي و باشكوه اربعين حسيني، قطعنامه‌اي قرائت شد كه در آن بر لزوم غيرقانوني شناختن سلطنت، خلع شاه، بركناري دولت بختيار، استعفاي وكلاي مجلسين و اعضاي شوراي سلطنت و برقراري نظام جمهوري اسلامي تأكيد شده بود. امام خميني اين راهپيمايي و همچنين دو راهپيمايي تاسوعا و عاشوراي حسيني را كه در روزهاي 19 و 20 آذر 1357 برگزار شد به مثابه همه پرسي در مورد تشكيل جمهوري اسلامي قلمداد كردند. در روز 30 دي سيد جلال تهراني در پاريس رسماً تقاضاي ملاقات با امام خميني نمود. امام دو شرط براي ملاقات با سيد جلال تهراني قائل شدند: 1. استعفا كردن از شوراي سلطنت 2. غيرقانوني اعلام كردن شوراي سلطنت سيد جلال تهراني با يك روز تأخير تسليم شرايط امام شد. وي روز اول بهمن 1357 استعفانامه خود را به اين شرح در پاريس انتشار داد: يكشنبه اول بهمن ماه 1357 هجري شمسي مطابق با 22 شهر صفرالمظفر 1399 هجري قمري- قبول رياست شوراي سلطنت ايران از طرف اينجانب فقط براي حفظ مصالح مملكت و امكان تأمين آ‌رامش احتمالي آن بود. ولي شوراي سلطنت به سبب مسافرت اينجانب به پاريس كه براي نيل به هدف اصلي بود تشكيل نگرديد. در اين فاصله اوضاع داخلي ايران سريعاً تغيير يافت به طوري كه براي احترام به افكار عمومي با توجه به فتواي حضرت آيت‌الله العظمي خميني دامت بركاته مبني بر غيرقانوني بودن آن شورا آن را غيرقانوني دانسته كناره‌گيري كرديم. از خداوند و اجداد طاهرين و ارواح مقدسه اولياء اسلامي مسئلت دارم كه مملكت و ملت مسلمان ايران را در ظل عنايات حضرت امام عصر عجل‌الله تعالي فرجه از هر گزندي مصون داشته و استقلال وطن عزيز ما را محفوظ فرمايند. محمد الحسيني سيد جلال‌الدين تهراني يك روز پس از اين استعفا، امام خميني در پاريس سيد جلال‌الدين تهراني را به حضور پذيرفتند. از جزئيات سخنان امام خميني در ديدار سيد جلال تهراني با ايشان اطلاع دقيقي در دست نيست ولي استعفاي تهراني خشم طرفداران شاه را برانگيخت. علي اميني نخست‌وزير اسبق مي‌نويسد: «سيد جلال وقتي كه آمد به پاريس، خميني هم پاريس بود. من هم پاريس بودم. به او تلفن كردم كه آقا تو كه رفتي پيش آقاي خميني، براي چي استعفا دادي؟ گفت [والا هيچي] باور كنيد از آن روز هرچه كه آمدند و به من گفتند كه به او تلفن كنم، گفتم من به او تلفن هم نمي‌كنم. مرد حسابي با آن قد دراز و با آن سابقه، شاه مي‌فرستد كه او را بياوريد. خوب تو مي‌روي استعفاي چي را بكني؟ كه چي بگيري از خميني؟»(7) عباس قره‌باغي رئيس ستاد ارتش نيز مي‌گويد «خبر استعفاي جلال تهراني را من از بختيار شنيدم... او هم موافق اين استعفا بود ... اختلاف ما با بختيار از همانجا شروع شد كه ايشان با يك وضع خاصي خودش را با وجود شوراي سلطنت فعال مايشاء مي‌‌دانست در صورتي كه شورا وجود داشت و ايشان آنجا در حقيقت شكست خورد...»(8) در واكنش به اظهارات مخالفين، سيد جلال‌الدين تهراني مخالفان استعفاي خود را «جاهل» خواند. وي اين اظهارات را در پايان دومين ملاقات خود با امام خميني كه روز چهارم بهمن 1357 صورت گرفت اعلام كرد. تهراني پس از دو بار ملاقات با امام خميني و با اطمينان از عدم امكان موفقيت رژيم سلطنتي در برابر اراده مردم، ديگر به تهران بازنگشت و به جنوب فرانسه رفت و به كار علمي مورد علاقه خود يعني مطالعه در تاريخچه نجوم پرداخت. او در 1366 در 91 سالگي در فرانسه درگذشت. با استعفاي سيد جلال تهراني، عمر شورايي كه يك هفته پيش از آن در حضور شاه شكل گرفته بود خاتمه يافت و تا بازگشت امام به تهران – 12 بهمن 57 – يكي دو جلسه بعدي شورا بدون سيد جلال تشكيل شد ولي عملاً به دليل اختلاف اعضا راه به جايي نبرد. پي‌نويس‌ها 1. اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد عباس قره‌باغي، نشر ني، ص 172. 2. همان، ص 174. 3. اربعين امام حسين روز جمعه 29 دي بود كه در اين روز سراسر ايران شاهد يكي از راهپيماييهاي باشكوه و تاريخي دوران انقلاب بود. 4. صحيفه امام خميني، ج 5، ص 479. 5. انقلاب اسلامي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، كتاب بيست و چهارم، ص 135. 6. به نقل از: روزشمار تاريخ ايران، از مشروطه تا انقلاب اسلامي، باقر عاقلي، نشر نامك. 7. انقلاب ايران به روايت راديو بي‌ بي سي، عبدالرضا هوشنگ مهدوي، طرح نو، صص 342-341. 8- انقلاب ايران، همان، صص 344-343. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 39

توصيه‌هاي اولين رئيس موساد به اولين رئيس ساواك

توصيه‌هاي اولين رئيس موساد به اولين رئيس ساواك در سند ساواك راجع به گزارش نشست مشترك اولين رؤساي موساد و ساواك چنين مي‌خوانيم: نخست‌وزيري سازمان اطلاعات و امنيت كشور س.ا.و.ا.ك موضوع: گزارش طبق تصميمات متخذه قبلي روز دوشنبه 24 مرداد جلسه كميته هم‌آهنگي رؤساي سازمانهاي اطلاعات ايران و اسرائيل با حضور سپهبد بختيار – آقايان هارل – كاروز- سرتيپ پاكروان – سرتيپ علوي كيا منعقد شد. آقاي هارل اظهارات زير را نمود: با توجه به موضع حساس دو كشور و شرايط بحراني جهان چنانچه در سياست عالي و در فعاليت بين‌المللي دو كشور هم‌آهنگي ايجاد شود و درباره هدفهاي كلي كه بين دو كشور مي‌باشد تبادل نظر – مشورت و توافق به عمل آيد بدون شك خواهيم توانست در صحنه بين‌المللي نقش مؤثري بازي كنيم و خطراتي كه توجه ما مي‌باشد رفع سازيم. در اينجا آقاي هارل تذكر داد كه وضع جهان و خاورميانه طوري است كه پشتيباني و حفظ منافع ايران از لحاظ اسرائيل جنبه حياتي دارد و هر عملي كه دولت اسرائيل به نفع ايران انجام مي‌دهد در حقيقت قدمي است كه به نفع خود اسرائيل برداشته شده است و بنابراين بايد تصريح كرد كه هر نوع كمك اسرائيل به ايران بدون توقع هيچ‌گونه عمل متقابلي از طرف دولت شاهنشاهي است و ما اكنون اصراري درباره مبادله نمايندگان سياسي بين دو كشور نداريم. البته دولت اسرائيل اميدوار است كه در آتيه اين منظور عملي بشود ولي موضوع مزبور فعلاً مطرح نيست. 1. هدفهاي كلي: آقاي هارل متذكر شد كه هدفهاي كلي كار در مرحله حاضر عبارت است از: - جلوگيري از هرگونه افزايش قدرت ناصر - دفع حمله تبليغاتي كه جمال عبدالناصر با تشريك مساعي روسها عليه ايران آغاز كرده است. در اين خصوص اقدام عمومي در فاش كردن ماهيت حقيقي عبدالناصر و سياست او لازم است. - تقويت ايران از نقطه نظر سياسي و اقتصادي تا مباني ثبات و پايداري ايران مستحكم‌تر شود. دولت اسرائيل حاضر است كه تمام امكانات خود را بدون هيچ‌گونه قيد و شرط و با تمام قدرت و با رعايت تمام شرايطي كه فعلاً بايد دولت ايران ملاحظه نمايد در اختيار ايران بگذارد. 2. نحوه همكاري: همكاري مي‌تواند در حيطه‌هاي زير به طور مؤثري صورت گيرد: 1- حيطه سياسي 2- حيطه تبليغاتي 3. حيطه اجتماعي: در حيطه سياسي، چنانچه در كشورهاي مهم دنيا بين نمايندگيهاي سياسي دو كشور طبق دستورات مركز تبادل نظر و مشورت به عمل آيد و براي حل مسائل جاري راه مشتركي آغاز شود زودتر و مؤثرتر به منظور خود نائل خواهيم شد و شايد بعضي مسائل كه به تنهايي قابل حل نبودند به آساني راه‌حل پيدا كنند. نمايندگيهاي دولت اسرائيل تمام تجربيات و معلومات خود را در اختيار نمايندگان ايران خواهند گذاشت. «لوبي»‌هاي موجود را به كار خواهيم برد و به نمايندگان ايراني در ادامه عمل «لوبي» راهنمايي خواهيم كرد. شرط موفقيت اين است كه نمايندگيهاي خارجي ايران كه به طور كلي ضعيف مي‌باشند به طور شايسته‌اي تقويت شوند و بايد به طور قطع براي اين منظور در سفارتخانه‌هاي مهم تعداد كارمندان ورزيده و شايسته افزايش يابد زيرا در وضع حاضر امكانات اغلب سفارتخانه‌ها به قدري محدود است كه قادر به ا نجام وظايف محوله نمي‌باشند. در حيطه تبليغاتي: با در نظر گرفتن حمله تبليغاتي بي‌سابقه‌اي كه عليه ايران جريان دارد بايد تمام وسايل را به كار برد تا از شدت اين حمله كاسته شود. براي اين منظور بايد آشنايي كامل با محيط مطبوعاتي كشورهاي مختلف داشت و با شخصيتهاي متنفذ اين محافل تماس نزديكي برقرار شود و در محيط هر كشور طبق مختصات رواني آن كشور عمل نمود تا به نتيجه برسيم – نمايندگان دولت اسرائيل در خارج در اين خصوص معلومات خيلي وسيعي دارند كه تماماً در اختيار نمايندگان ايراني گذاشته خواهد شد. ضمناً براي اعمال نفوذ در ساير رشته‌هاي تبليغاتي مانند راديو – تلويزيون و غيره ميتوان اقدامات مؤثري را در نظر گرفت. حيطه اجتماعي و روابط عمومي و اقتصادي: چنانچه با طرق عمل مناسب فعاليتهاي دامنه‌داري براي برقراري تماس با شخصيتهاي مؤثر در طبقات مختلف انجام شود مي‌‌توان از خيلي امكانات كه تا به حال دست نخورده مانده‌اند استفاده نموده به عبارت ديگر بايد سازمان‌هاي روابط عمومي مجهز و منظمي (كه تاكنون يا وجود داشته و يا به نحو غلطي اداره مي‌شد) تأسيس كرد. در اين مورد آقاي هارل گفت كه دولت اسرائيل از مؤسسات خصوصي موجود تجربه بدي دارد و به اين نتيجه رسيده كه آنها از مقتضيات و اوضاع حقيقي كشورهاي ما بيش از حد بي‌ا‌طلاع هستند و بالنتيجه نمي‌توانند عمل مفيدي انجام دهند و با در نظر گرفتن اين تجربه دولت اسرائيل تصميم گرفت كه عمل روابط عمومي را رأساً انجام دهد و تا به حال نتيجه رضايت‌بخشي حاصل شده است. اسرائيل نه فقط حاضر است دستگاه خود را در اختيار ايران بگذارد بلكه نمايندگيهاي ايراني را كمك خواهد كرد تا دستگاه مشابهي برپا كنند. وقتي دستگاه مؤثري ايجاد شد به خودي خود خيلي از مسائل تبليغاتي و اقتصادي راه حل مناسبي پيدا خواهد كرد. 3. پيشنهادات براي اقدامات اوليه: آقاي هارل پيشنهاد نمود هر چه زودتر بين وزراي امور خارجه دو كشور ملاقاتي به عمل آيد تا مسائل فوري همكاري و هم‌آهنگي مطرح گردد. چنانچه در آتيه نزديكي چنين ملاقاتي ميسر نباشد اجازه داده شود كه وزير امور خارجه اسرائيل نماينده تام‌الاختياري نزد آقاي آرام اعزام دارد تا مذاكرات لازم را به عمل آورند. سپس بايد به نمايندگيهاي سياسي دو كشور در نقاط مهم دنيا دستورات لازم صادر شود و به اين منظور پيشنهاد مي‌شود گروه كار كه از يك نفر ايراني و يك نفر اسرائيلي مركب خواهد بود تشكيل و به نقاط مورد نظر اعزام شوند تا در محل ترتيبات لازم همكاري دوجانبه را بدهند. * * * سپهبد بختيار در اينجا اظهار داشت پس از اينكه مطالب بالا به شرف عرض رسيد و مورد تصويب واقع شد ترتيب لازم براي همكاري دو كشور داده خواهد شد. در قسمت دوم مذاكرات ترتيبات همكاري بين مأمورين دو سرويس مورد مطالعه واقع شد و عملياتي كه تا به حال انجام گرفته مرور شد و اصلاحات لازم براي پيشرفت كار مطرح گرديد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 39

خاطره‌اي از فرهنگستان رضاشاهي

خاطره‌اي از فرهنگستان رضاشاهي هنگامي كه فرهنگستان ايران در عصر رضاشاه تازه شروع به كار كرده بود [تا به اصطلاح واژه‌هاي فارسي را جايگزين واژه‌هاي عربي بكند] معمولاً لغات نامأنوس و نتراشيده و نخراشيده «حسب‌الامري» بيرون مي‌داد. تقي‌زاده [سياستمدار معروف] مقاله مفصلي از برلن كه در آن زمان در آنجا سكونت داشت، در انتقاد از فرهنگستان و روش دولت به ايران فرستاد. اين مقاله به علت غفلت و عدم توجه اداره نگارش و وزارت فرهنگ در مجله تعليم و تربيت كه مجله رسمي فرهنگي بود، درج گرديد. مفهوم جملات بخشي از مقاله تقي‌زاده تلويحاً اين بود كه شاه احاطه به كلمات و لغات فارسي ندارد و به لفظ ساده چيزي نمي‌فهمد و فقط از لحاظ تشريفات، صورت تغيير كلمات را به عرض ايشان مي‌رسانند و او هم تصويب مي‌كند؛ پس آنهايي كه اين تغييرات را مي‌دهند به ادبيات فارسي خيانت كرده و مجرمند. اين مقاله مفصل و آبدار، آن هم در آن ايام، مثل توپ صدا كرد. شاه خشمگين شد. وزير فرهنگ وقت مورد بي‌مهري قرار گرفت؛ مدير مجله مبغوض گرديد و شهرباني فوراً شماره مجله مزبور را جمع‌آوري نمود. ولي به اين سادگيها آتش خشم و غضب شاه خاموشي نمي‌گرفت. از طرفي شكار هم از بلاجسته بود و دست شاه به او در برلن نمي‌رسيد. ناچار از در مهرباني و محبت داخل شد و خواست تقي‌زاده را بخواهند و به ايشان ابلاغ نمايند كه براي پست وزارت دارايي نامزد شده‌اند. تقي‌زاده كه زيرك‌تر و هوشيارتر از آن بود كه به اين زوديها خام شود، جواب تلگرام را به اين مضمون مخابره كرد كه: سلام بنده را به حضور اعليحضرت همايوني برسانيد و عرض كنيد كه كمال اشتياق را به زيارت وطن عزيز و خدمتگزاري اعليحضرت دارم؛ ولي افسوس كه كسالتي پيدا كرده‌ام به طوري كه اطباي اينجا مي‌گويند هواي قصر قجر (زندان معروف رضاشاه) به مزاج بنده نمي‌سازد! هر وقت كسالتم بهتر شود و مزاجم به هواي قصر قجر سازگار گردد، فوراً شرفياب خدمت خواهم شد. از: مجيد شيرازي خواندنيها، شماره دهم، سال هفتم، سه‌شنبه دوم مهر 1352، ص 16 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 39

يك بهائي با 80 شغل

يك بهائي با 80 شغل يكي از كساني كه در دربار محمدرضا پهلوي و در خصوصي‌ترين جنبه‌هاي زندگي او دخالت داشت يك ارتشي به نام تيمسار عبدالكريم ايادي بود. وي كه يك پزشك متوسط نيز بود با هدف معالجه امراض رواني محمدرضا و برادرش عليرضا پهلوي پايش به دربار باز شده بود. بهتر است ادامه ماجرا را از زبان ارتشبد حسين فردوست بشنويم: «عليرضا دچار مرض روحي شديد بود و احتياج به پزشكي داشت كه به طور مدام با او در تماس باشد تا ناراحتي‌هايش را تسكين دهد. در آن زمان عليرضا خواهان بهترين پزشك ارتش شد و چون ايادي در ارتش بود به عليرضا معرفي گرديد. ايادي در رشته خود يك پزشك متوسط بود و تخصصي در امراض رواني نداشت و نمي‌توانست عليرضا را معالجه كند. ولي حضور يك پزشك در زندگي عليرضا براي او تسكيني بود. پدر ايادي از رهبران مذهبي بهائي‌ها بود و اين سمت به ايادي به ارث رسيده بود. لذا بدون ترديد بايد گفت كه او از آغاز توسط سرويس انگليس نشان شده بود و واجد شرايط يك جاسوس طراز اول بود و لذا او را به دربار معرفي كردند. نقشي كه ايادي تا انقلاب براي غرب داشت، مجموع مهره‌هاي غرب روي هم نداشتند. تاريخ آشنايي محمدرضا با ايادي يادم نيست. احتمالاً در دوراني بود كه فوزيه قهر بود و يا كمي پس از طلاق او. به هر حال در آن زمان ايادي سرهنگ ارتش بود. روزي محمدرضا به شدت ابراز ترس از ميكرب مي‌كرد و من و عليرضا حضور داشتيم. عليرضا گفت، پزشكي را مي‌شناسد كه بي‌نظير است (و از محمدرضا اجازه خواست كه بيايد و او را معاينه كند. محمدرضا از شدت ترس بلافاصله استقبال كرد و اجازه داد و براي اولين بار ايادي، محمدرضا را معاينه كرد. از همان آغاز براي من مشخص شد كه اين فرد، كه دوره پزشكي را در فرانسه طي كرده، يك كلاش و حقه‌باز به تمام معناست. بايد اضافه كنم كه ايادي در فرانسه ابتدا دانشجوي دامپزشكي بوده و سپس پزشكي را به طور ناقص مي‌خواند؛ مي‌گويم به طور ناقص، زيرا 2 سال از دوره دامپزشكي او را به عنوان دوره مقدماتي پزشكي قبول كرده بودند. ولي همين فرد به نحوي محمدرضا را مسحور خود كرد كه قرار شد هفته‌اي 3 بار به محمدرضا مراجعه كند. ايادي تا مرگ عليرضا پزشك معالج او بود. چون عليرضا مرا خيلي دوست داشت و علاقمند بود كه به طور خصوصي با من صحبت كند، در اين صحبتها براي من روشن شد كه اين ايادي كلاش، در طول بيش از 10 سال كه پزشك عليرضا بوده فقط به او انواع ويتامين‌هاي جهان را داده و او نيز مصرف كرده است! جيب عليرضا هميشه مملو از انواع ويتامين‌ها بود، كه البته نه تنها مرض را معالجه نمي‌كرد بلكه امراض ديگري نيز، به خصوص امراض جلدي و لرزش برخي عضلات بدن، بر آن مي‌افزود. محمدرضا نيز دچار اين اعتياد به ايادي شد. ديدار او با ايادي از هفته‌اي 3 روز به هر روز تبديل شد و ديدار هر روزه به كليه ساعات فراغت كشيد. صبح‌ها، هنوز محمدرضا بيدار نشده، ايادي حاضر بود و شب‌ها تا وقت خواب در اتاق او مي‌ماند. زماني كه محمدرضا ازدواج مي‌كرد، اين عادت ترك نمي‌شد و ايادي با زن‌هاي محمدرضا هم خودماني مي‌شد. بدين ترتيب، ايادي با نفوذترين فرد دربارو به تدريج با نفوذترين فرد كشور شد. او براي خود حدود 80 شغل در سطح كشور درست كرده بود؛ مشاغلي كه همه مهم و پولساز بود! رئيس بهداري كل ارتش بود و در اين پست ساختمان بيمارستان‌هاي ارتش به امر او بود، وارد كردن وسايل اين بيمارستان‌ها به امر او بود، وارد كردن داروهاي لازم به امر او بود، دادن درجات پرسنل بهداري ارتش از گروهبان تا سپهبد به امر او بود و هيچ پزشك سرهنگي بدون امر ايادي سرتيپ نمي‌شد و هرگونه تخطي از اوامر او همراه با بركناري و مجازات بود. ايادي رئيس «اتكا» ارتش و نيروهاي انتظامي بود و در اين پست كليه نيازمنديها بايد به دستور او تهيه مي‌شد. هر چه اراده مي‌كرد، حتي اگر در كشور موجود بود، بايد براي ارتش از خارج، بويژه انگليس و آمريكا، وارد مي‌شد. تعيين سهميه و صدها كار ديگر و حتي تعيين رؤساي اتكاها و پرسنل آن با او بود. سازمان دارويي كشور نيز تماماً تحت امر ايادي بود، چه داروهايي و به كدام مقدار بايد تهيه شود، از كجا خريداري و به كدام فروشنده و به چه ميزان داده شود، چه داروهايي بايد و چه داروهايي نبايد وارد شود، همه و همه بنا بر مصالح بهايي‌گري دائماً در تغيير بود. شيلات جنوب در اختيار ايادي بود و تعيين اينكه به كدام كشورها و شركت‌ها اجازه صيادي داده شود و به كدام داده نشود در اختيار ايادي بود. در نتيجه سياست‌هاي او تا انقلاب، صيد ايران با بدوي‌ترين وسايل انجام مي‌شد. تعيين رئيس و پرسنل شيلات نيز با ايادي بود. من يك بار مشاغل او را كنترل كردم و به 80 رسيد. به محمدرضا گزارش كردم. محمدرضا در حضور من از او ايراد گرفت كه 80 شغل را براي چه مي‌خواهي؟ ايادي به شوخي جواب داد و گفت: ‌«مي‌خواهم مشاغلم را به 100 برسانم!» اين خود نمونه كوچكي است از شيوة حكومت محمدرضا! در دوران هويدا، ايادي تا توانست وزير بهايي وارد كابينه كرد و اين وزراء بدون اجازه او حق هيچ كاري نداشتند. من مي‌توانم ادعا كنم كه يك هزارم كارهاي ايادي را نمي‌دانم، ولي اگر پرونده‌هاي موجود ارتش و نيروهاي انتظامي و سازمان‌هاي دولتي بررسي شود موارد مستندي مشاهده مي‌گردد كه به نظر افسانه مي‌رسد و بر اين اساس مي‌توان كتابي نوشت كه: آيا ايادي بهائي بر ايران سلطنت مي‌كرد يا محمدرضا پهلوي؟! تمام ايرانيان ردة بالا، چه در ايران باشند و چه در خارج، خواهند پذيرفت كه سلطان واقعي ايران ايادي بود؛ حقيقتي كه پيش از انقلاب جرأت بيان آن را نداشتند. در زمان حاكميت ايادي بود كه بهائي‌ها در مشاغل مهم قرار گرفتند و در ايران بهائي بيكار وجود نداشت. در دوران قدرت ايادي تعداد بهائي‌هاي ايران به 3 برابر رسيد. بسياري از بهائي‌ها در مقابل گزينه مذهب مي‌نوشتند «مسلمان» و حال آن كه بهائي بودند. يك بارحركت مردم عليه بهائي‌ها اوج گرفت و سخنراني‌هاي فلسفي (واعظ مشهور) سبب شد كه حضيرة‌القدس – محل مقدس آنها در تهران – تخريب شود. در اثر اين حركت تعدادي از بهائي‌ها از ايران رفتند و ايادي نيز به دستور محمدرضا 9 ماه به ايتاليا رفت، ولي اين حركت دنبال نشد. ايادي مشهور به «راسپوتين ايران» بود و واقعاً چنين بود. هيچ زن زيبايي از زير دست او سالم در نمي‌رفت و البته در مقابل آنها را به مشاغل مهم مي‌رساند و يا پول گزاف مي‌داد. زماني كه همخوابگي نمي‌كرد با دست زن‌ها را نوازش مي‌داد. محل ملاقات او با زن‌ها در دربار و در مطبش بود. محل سوم ملاقات او با زن‌ها، منزل دكتر باستان (متخصص گوش و حلق و بيني) بود. مسلماً شدت عمل راسپوتين واقعي در رابطه با زن به پاي ايادي نمي‌رسيد و اعمال او قابل ذكر نيست. از زماني كه ايادي را شناختم، او با دكتر باستان رفيق صميمي بود و مطب و خانه‌شان نيز نزديك هم قرار داشت و 10 دقيقه راه پياده بود. اين دو هر شب با هم بودند و هر دو شديداً خانم‌باز بودند. زن‌ها را از مشتريان مطب و متفرقه دست‌چين مي‌كردند و با هم معاوضه مي‌نمودند. به تدريج كه ايادي مهم شد، مطبش بسيار شلوغ شد، كه اكثراً براي رفع گرفتاري و پول و شغل و يا ارائه اطلاعات و اخبار مراجعه مي‌كردند. 90% مشتريان او زن بودند. ايادي اكثر شبها، در ساعاتي كه نزد محمدرضا نبود، براي رفع تنهايي نزد دكتر باستان و خانواده او مي‌رفت. تصور مي‌كنم دكتر باستان بهائي نبود، ولي دين و مذهب حسابي نداشت. او خوب مي‌نوشت و حكايات سرگرم‌ كننده و شوخي زياد مي‌دانست. ايادي ازدواج نكرد و فرزند نداشت. خانه و مطبش پشت كلانتري يك تهران بود و خانه و مطب دكتر باستان در خيابان پاريس بود كه نزديك خانه ايادي است. بعدها ايادي و باستان باغي در شمال سلطنت‌آباد تهيه كردند كه بيش از 10 هزار متر مربع است. در آن باغ ساختماني يك طبقه ايجاد شد كه در آن دكتر باستان و زنش زندگي مي‌كردند و به اين ترتيب خانه دكتر باستان از مطبش جدا شد. دكتر باستان هيچ‌گاه وارد سياست نبود و سياست را نيز دوست نداشت. او مشاغل پرمسئوليت قبول نمي‌كرد تا بتواند راحت باشد. باستان پدر زن سپهبد يارمحمد صالح است و رابطه باعطوفتي با هم داشتند. دختر دكتر باستان از يارمحمد صالح يك پسر به نام جهانگير داشت، كه در آمريكا تحصيل نمود و دكتر اقتصاد شد. وي با پسرم شاهرخ رفيق بود. ايادي جاسوس بزرگ غرب و مطلع‌ترين منبع اطلاعاتي سرويس‌هاي آمريكا و انگليس در دربار و كشور بود و نفوذ او با نفوذ محمدرضا مساوي بود. نخست‌وزيران، به خصوص هويدا، رؤساي ستاد ارتش و كليه مقامات مهم مملكتي اعم از وزير و نماينده مجلس و امثالهم دستورات او را، كه نخست به فرم خواهش بود و اگر اجرا نمي‌شد به فرم امر، اجرا مي‌كردند. ايادي در كليه مسافرت‌هاي خارج همراه محمدرضا بود و طبيعي است كه مورد علاقه برخي كشورهاي ذينفع در رابطه با ايران بوده است. ايادي در سال 1357، كمي قبل از انقلاب، ايران را ترك كرد. به نقل از: ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، خاطرات ارتشبد سابق حسين فردوست، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ج اول، صص 204-201. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 39

شعر انقلاب

شعر انقلاب صبا به تهنيت پير مي‌فروش آمد كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد تنور لاله چنان برفروخت باد بهار كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع به شكر آنكه چو شد اهرمن، سروش آمد زمرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد چــه جــاي صحبت نامحرم است مجلس انس ســر پيــالــه بپـوشــان كــه خــرقه‌پـوش آمد زخانقاه به ميخانه مي‌رود حافظ مگر زمستي زهد ريا به هوش آمد شعر و شعار همزادند و اگر چه در شكل و قيافه يكسان نيستند كه از جنس همند. براي همين است كه: «هر شعر خوب حتماً شعار مي‌شود و هر شعار بي‌پيرايه‌اي، بي‌شك به شعر پهلو مي‌زند.» اشعاري كه در دوران انقلاب اسلامي،‌ توسط شاعراني كه نمي‌شناسيمشان، در راستاي حركت حضرت امام خميني(ره) سروده شد و سرنوشت آن به بايگاني سازمان اطلاعات و امنيت رژيم شاهنشاهي – ساواك – كشيد، به ميزاني روان و سليس است كه ضمن آنكه مي‌توان، مواضع اصلي انقلاب اسلامي را به روشني در آن ديد، تاريخ اين حركت عظيم را نيز مي‌توان در آن مرور كرد. شعرها شعار مبارزه بود و حماسي و بي‌پروا بر پيكر سردمداران رژيم شاه، شلاق مي‌زد، هر چند در بعضي مواقع، خود در زير شلاق‌هاي ستم و در محبس‌هاي تنگ و تاريك سروده مي‌شد و يا سرنوشت سراينده آن، به زندان و شكنجه ختم مي‌گرديد. حوزه اشعار دوران انقلاب اسلامي، كه در برخي موارد، سراينده آن را فاقد شناخت و وزن و قافيه و قواعد شعري نشان مي‌دهد، به گستره تاريخ شاهنشاهي است، كه هدف‌گيري اصلي آن، سرنگوني محمدرضا پهلوي با رهبري حضرت امام خميني(ره) مي‌باشد. هر چند اين حركت به اعتبار «من سمع منادياً ينادي ياللمسلمين و لم يجبهُ فليس بمسلم» از ظلم و جوري كه بر مسلمانان ساير بلاد هم مي‌رفت، غافل نبود. شاهد مثال اينكه، وقتي فرانسويان استعمارگر با شعار دمكراسي!؟ زنان و مردان مسلمان الجزايري را به خاك و خون مي‌كشيدند، فرياد هنر بلند مي‌شد كه: سلام ما به احرار جزاير خدا يار و مددكار جزاير از ايــن غـم ما همه هستيم يكســر بـه همـــدردي عـــزادار جـــزاير آنچه در اين نوشتار به آن خواهيم پرداخت، مروري است گذرا بر محتواي اشعار دوران انقلاب. بديهي است كه از درياي بيكران و خروشان امت اسلامي در طول سال‌ها مبارزه با رژيم ستمشاهي پهلوي، اين مقدار، جرعه‌اي بيش نيست. در فروردين ماه سال 1342 شمسي، مدرسه فيضيه قم، مورد حمله نظاميان شاه قرار گرفت، بازتاب اين وحشي‌گري، بر در و ديوار شهر مراغه، چنين بود: ما مسلمانيم و ايران در پناه مسلم است سرپرست دولت جابر فقط ايمان ندارد كشور ايران، گرفتار حكومتگراني بود كه در ظلم و ستم تالي بني‌ اميه بودند و براي رسيدن به هدف، هيچ نوع مخالفت و اعتراضي را برنمي‌تابيدند و به زنان و كودكان هم رحم نمي‌كردند. دستگيري حضرت امام خميني(ره) در چهاردهم خرداد 1342، حماسة 15 خرداد را به دنبال داشت كه نقطه عطف انقلاب اسلامي باشد. اين واقعه، پيروان راستين امام را در سراسر كشور، در طريق مبارزه مصمم‌تر كرد تا هراس نداشتن در ميدان مبارزه و آرزوي لقاءالله – كه همانا شهادت بود – را به رخ يزيديان زمان بكشند: عاشق حق هر كه باشد، باك از اين و آن ندارد زآنكه در دل، آرزو جز ديدن جانان ندارد مظهر عشق حسيني، آيت‌‌الله خميني آنكه در ميدان قدرش، شير نر جولان ندارد و همچنين: شاه را گو: مرجع تقليد را آزاد كن مسلمين دلخسته را، از اين الم دلشاد كن رهبـــران پيشـــواي ملت و زندان كجا خــويشتــن آمــاده بهـر كيفر ميعاد كن و يا اينكه بنده محبوب يزدان آيت‌الله خميني رهنماي اهل ايمان آيت‌الله خميني نيست باك از زجر و زندان وز جفا مردان حق را اشجع است از شــيــر غــرّان آيت‌الله خميــني وابستگي محمدرضا پهلوي به بيگانگان، روزبه‌روز آشكارتر مي‌شد و بر اهل نظر و خبر، معلوم بود كه او، ايران را به نفع آنان به سوي ويراني سوق مي‌دهد، هر چند شعار دينداري مي‌دهد و ادعا مي‌كند كه كمربسته حضرت عباس (ع) و امام رضا (ع) مي‌باشد: اي صبا بر گو به شاه خفته دل، بيدار شو مست قدرت گشته‌اي، تا كي، دمي هشيار باش ظلـم‌ها كــردي به ملــت تا به ســر حد جنون گـر نه‌اي مـأمـور دشمن، زيـن عمــل بيدار باش كشتار بي‌رحمانه‌اي كه در پانزدهم خرداد، به دست شاه، در شهرهاي مختلف كشور صورت گرفت، شهداي بسياري داشت، ولي تقدير چنين رقم خورد تا شهيد طيب حاج رضايي – كه روزگاري هم، دل در گرو سلطنت محمدرضا پهلوي داشت و از سابقه خوبي هم برخوردار نبود – به اخلاص عمل حرگونه‌اش، خورشيد شهيدان 15 خرداد شود تا امام خميني(ره) در مدح او بگويد: «طيب جوانمرد آزاده‌اي بود»: شهد شيرين شهادت، ريخت در كام تو طيب مهد اقليم سيادت، نقش دامان تو طيب با بزرگي در شهادت، خــويش را پرپر نمــودي ليك بــر ذلت نـدادي تـن، خـدا يـار تـو طيب نهضت 15 خرداد با كشتار سراسري، به ظاهر به خاموشي گراييد و متعاقب آن، قانون بردگي ملت ايران- موسوم به كاپيتولاسيون – در مجلسين شوراي ملي و سنا، تصويب شد. امام خميني(ره) فرياد اعتراض سر داد كه حاصل آن هم، دستگيري و تبعيد ايشان به تركيه و سپس نجف اشرف بود. حسنعلي منصور – كه عامل اين حركت بود – به مجازات اين هتك حرمت، به اعدام انقلابي محكوم شد و در اولين روز بهمن ماه 1343، در موقع ورود به مجلس شوراي ملي در ميدان بهارستان، با گلوله‌هاي شهيد محمد بخارايي، از پاي درآمد. حالات و رفتار نمايندگان مجلس شوراي ملي، پس از شنيدن خبر اين واقعه، در جاي خود جالب و درخور توجه است: برآمد بامدادان بانگ و آژير كه زد تيرافكني منصور را تير زپــا افــتاده با يـك تيــر نخجيــر گشــايـد پنجـــه چون صياد تقدير در آنجا پاي هر تدبير لنگ است كلوخ‌انداز را پاداش سنگ است فرمان اعزام روحانيون به سربازي، ترفند ديگري بود كه رژيم شاهنشاهي، با هدف خاموش كردن چراغ حوزه‌هاي علميه، براي رهايي از روشنگري‌هاي حضرت امام و يارانش تدارك كرد: باز مي‌خواهند از نو فتنه‌اي برپا كنند بر عليه ما دوباره نقشه‌اي اجرا كنند ز آن همه جلاد و از شلاق و زندانها بپرس تا شما را واقف از ايمان و صبر ما كنند پس ز ســربـازي كجا ترسند سربازان دين فــوق سـربازي بگو، اينها كجا پروا كنند نهضت 15 خرداد، شعلة فروزاني بود كه روشن نگاه داشتن آن، بر همگان فرض بود. فرضي كه از جانب رهبر انقلاب، بر دوش تمام مكلفين قرار داده شد و اولين سالگرد آن نيز، در بيت آن حضرت برگزار گرديد: نعش صدها و هزاران بدن از جور عدو كس ندانست كجا خاك سپرد آنان را مملــكت رو به فـنا، ملت آن بي سامان دســتي از غـيب رسد ملت بي‌سامان را در اين موقعيت، مردان با همت و غيرتمند، براي پايان دادن به اوضاع نكبت‌بار رژيم شاهنشاهي، در طريق آگاهي جامعه گام مي‌زدند و به ترويج انقلاب مي‌كوشيدند: به حفظ خويشتن اي قوم در سراسر ملك به حكم عقل، همي انقلاب بايد كرد ولي هجر امام، غمي بزرگ و جانكاه بود كه امت اسلام را مي‌آزرد. طبيعي بود كه اين غم، در حوزه‌هاي علميه ايران، كه پير مراد و مرشدي بزرگ را، در بين خود نداشتند، مضاعف بود و زماني كه غم هجران، با محدوديت بر زبان راندن نام او نيز همراه بود، جانكاه‌تر مي‌نمود: يــا ربّنــا فــارحـم بنـا اَيْنَ الخميني واحســرتـا مـن هجـره اَيْنَ الخمينــي نام خميني بردنش زجر است و زندان، سهل است و‌ آسان زندان چه باشد جان به قربان خميني اَيْنَ الخميني و يا اينكه: كجا رفتي اي شيرمرد زمانه كه نبود مرا باري از تو به شانه تعريض نسبت به كساني كه دين به دنيا داده و با رعايت ظواهر ديني، به زندگي خود مشغول بودند، نيز، بخشي از نيروي محركه انقلاب اسلامي را به خود معطوف مي‌كرد. آنان كساني بودند كه به تعبير امام راحل(ره): تمام همشّان، علفشان» بود: نم نمك بي‌خبري خوش به حالت خوش به حالت به خدا نه تو مكتب داري نه به آواي خبر دل داري نه غمي مي‌كشدت جنايات رژيم شاهنشاهي – كه در نوع خود بي‌نظير بود – تداعي كننده خاطره نمرودها و عمر و عاص‌ها بود. در همين راستا، تشبيه سردمداران رژيم به آنان، روشي ديگر براي تبيين ظلم‌ها و جنايات رژيم به شمار مي‌رفت. آناني كه با دين به ستيزه برخاسته بودند و با پيروي از روشنفكربازي‌هاي غربگرايانه، قصد حذف قرآن را داشتند: و بعد از ساعتي، آن روبهان با چهره‌هاي زشت خود كه گويي چهره «عاص» است و «نمرود» است به سوي من همي آيند و مكارانه مي‌گويند: برون افكن ز دستت چه چيز است آن!؟ خرافات است و ننگين است! و گويي تو نمي‌داني تو اكنون نسل امروزي و پيروزي برون افكن ز دستت! رابطه مستقيم رژيم پهلوي با غاصبان سرزمين فلسطين – اسرائيل – يكي از اهداف اصلي برخورد پيروان امام با محمدرضا پهلوي بود. اين حركت، خصوصاً در زماني كه اشغالگران قدس، آتش جنگ را عليه مسلمين برافروخته بودند، بيشتر و بيشتر مي‌شد: او كه از اين نوجوانان وطن هر دم براي پيشرفت دولت جبار اسرائيل به دست سازمان ارتش و امنيتش قربانيان تازه مي‌خواهد رضاخان قلدر و به تبع او محمدرضا پهلوي، با دست بيگانگان به قدرت رسيده و مجري دستورات آنان بودند. از همين رو، كشور روز به روز وابسته‌تر و اموال روزميني و زيرزميني آن، بيشتر دستخوش غارت و چپاول بود و براي آنكه كسي متوجه اين امر نشود،‌فرهنگ بي‌بند و بار غرب نيز، جوانان پاك اين مرز و بوم را نشانه رفته بود و يارگيري جبهه انقلاب، نيازمند آگاهي اين قشر عظيم بود: اي نوجوان! دلت ز چه تابان نيست از چيست تو را سلامت وجدان نيست آواز در اين خرابه چه مي‌خواني گنجي در اين سراچة ويران نيست ســوغــات غــرب بهــر شمــا بـالله جــز شهوت و جهالت و طغيان نيست و حرف اين بود كه: بپاخيزيد! با فرهنگ قرآن آشنا گرديد بپاخيزيد! بهر حق فدا گرديد با رزمندگان راه ايمان همصدا گرديد... كه تا در محيط بهتري باشيم... نمي‌خواهيم فرهنگي كه استعمار مي‌سازد روش‌هايش جنايت‌كار مي‌سازد هر صدايي كه به اعتراض برمي‌خاست، با حبس و شكنجه و گلوله پاسخ داده مي‌شد. ايران به زنداني بزرگ، مبدل شده بود، تا شاه و اطرافيانش در كاخ‌هاي آنچناني خود به عيش و عشرت مشغول باشند: افق امروز چرا سرخ‌تر است سينه‌اش خونين است بخراشد رُخ خون مي‌ريزد دامنش رنگين است يا رب اين منظره چيست؟ ديگر اين ايران نيست محبسي ويران است هر چه بر عمر رژيم شاهنشاهي، اضافه مي‌گرديد، حركت رو به اضمحلال او نيز، سريع‌تر مي‌شد و پيروان انقلاب اسلامي نيز، در تبعيت از رهبر انقلاب، منسجم‌تر مي‌شدند و همگان ديده در راه او داشتند: كنند ملت ايران در انتظار خميني سرشك چشم روانه به رخ نثار خميني دلا تو جام صبوري مزن به سنگ جدايي خزان هميشه نپايد، رسد بهار خميني آسمان كشور ايران، تيره و تار بود و در انتظار طلوع خورشيد خميني. اميد به پيروزي و بازگشت امام، قوت قلب رهروان راه او بود و در طريق مبارزه، آنان را مصمم‌تر و پيمانشان را مستحكم‌تر مي‌كرد: همه جا تيره و تار همه جا حيله و رنگ همه جا پاي شرف خورده به سنگ... من و پيمان شكني من و احساس شكست... من و تسليم به پستي هيهات درگذشت ناگهاني دكتر علي شريعتي – كه باسخنان آتشين و نوشته‌هاي شاعرانه خود، در نسل جوان، خصوصاً در دانشگاهها، توجه بسياري را به خود جلب كرده بود – در لندن، انگشت اتهام بسياري از آگاهان را متوجه رژيم پهلوي كرد، تا با ياد او بسرايند كه: بالهايت را شكستند، اما پروازت را هرگز دستانت را بستند، اما داستان را هرگز پاهايت را بريدند، اما راهت را هرگز لبــانت را دوخـتند، امــا پيامت را هرگز و چند ماه بعد، شهادت «اميد آينده اسلام» حضرت آيت‌الله حاج مصطفي خميني(ره)، در نجف اشرف، شعله‌هاي نهضت امام را فروزان‌تر كرد تا جنايات پنجاه ساله حكومت پهلوي، دستمايه شعري ديگر قرار گيرد: پنجاه سال سلطنت قتل و ظلم و زور پنجاه سال شاهي از عدل و داد دور پنجاه سال تهمت و تبعيد و حبس و بند پنجــاه ســال ظلــم به مخلوق مستمند فرارسيدن ماه عزاي حسيني(ع) – محرم‌الحرام – و تصادف آن با نوروز، موقع مناسب ديگري براي شوريدن به پايه‌هاي سست سلطنت پهلوي بود: عيد ما روزي بود كز شاه آثاري نباشد پهلوي بي‌حيا را كاخ و درباري نباشد زادة شــوم رضـاخــان با رژيــم قــلدرش بهـر پيشرفت يهودان، دست در كاري نباشد و همچنين، غم زندانياني كه در سياهچال‌هاي رژيم شاهنشاهي، در زير شكنجه بودند را خوردن و سرودن كه: روزي كه جوانان سلحشور به زندان تبعيد بود رهبر فرزانه ما، عيد نداريم در روز اسفناك‌ترين فاجعه‌هاي قم و تبريز كه محو نخواهد شد از خاطره‌ها، عيد نداريم در اين زمان، رودررويي با دشمن تا بن دندان مسلح، كه نيروهاي نظامي و تانك‌ها را به خيابان‌ها آورده بود، قدري دشوار مي‌نمود. اينك ديگر، روحيه شهادت جويي بود كه كارآمد بود و الحق كه پيروان امام، به خوبي از اين امتحان سربلند و سرافراز، بيرون آمدند. دين به دنيافروشان كه، مقابله با رژيم شاه را، «مشت بر سندان كوفتن» مي‌دانستند و داستان «مشت و درفش» را مطرح مي‌كردند، خواسته يا ناخواسته، به تحكيم رژيم پهلوي، نظر داشتند و در مقابل انقلاب اسلامي ايستاده بودند: دلم تنگ است و غمگين است و روحم خسته و بيزار دلم بيزار از اين سجاده‌بازي‌ها و از معني تهي ماندن از اين الله گفتن‌هاي بي‌حاصل... مسلمان نيست آنكو حق خود را مي‌دهد از كف و آن خوكي كه حق ديگران را مي‌خورد، او هم مسلمان نيست ره تقوي مگر در گريه و زاري است؟ با فرا رسيدن سال 1357 شمسي، طليعه‌هاي فتح و ظفر آشكارتر و رژيم پهلوي اميد ماندن را از دست داده بود و ياران امام نيز، با تلاش هر چه تمام‌تر، ايران را به ميدان مبارزه مبدل كرده و مژده فتح مي‌دادند: مژده آورد پيك حق از راه كه ظفر مي‌رسد به حزب‌الله وعده صبح از اين جهت دادست رهبــر مـــا خـــميني روح‌الله حكومت نظامي كارساز نيفتاد و كشتار وحشيانه مردم در ميدان ژاله – كه از همان روز ميدان شهدا ناميده شد – بر صحيفه حكومت وابسته محمدرضا پهلوي خط بطلان كشيد و از او چهره‌اي خونريز بر صفحات تاريخ باقي گذاشت: روز و شب، خونريزي و كشتار باشد كار شاه بر خلاف دين حق باشد همه كردار شاه پشــته مي‌ســازد زكشتــار جــوانان اين لعين گــوئيا پايان ندارد اين همه كشـتار شاه و ديگر اينكه: گرگ عصر بيست و يك از برج شهريور بود دست وي تا مرفق از خون شهيدان تر بود مي‌خورد انبار نفت و مي‌رود راه سقوط كارتر ارباب و او بر درگهش نوكر بود 17 شهريور، كابينه جعفر شريف امامي – استاد اعظم فراماسونري – با عنوان «آشتي ملي» را كه طرح فريب ديگري بود، با شكست مواجه كرد: كابينه جعفر كه شريف است و امام است انــدر نظــر خلـق به شكـل دگر آمد آشــفته مـكن زلف در اين عصــر كـه دنيا بـر وفـق مــراد كـچل و مـيل گـر آمـد در اين موقع، محمدرضا پهلوي كه قافيه را باخته بود، با لحني حزن‌آلود، از شنيدن صداي انقلاب مردم ايران، سخن گفت، تا مهر تأييدي بر زودرس بودن سرنگوني او باشد: گريه كن اي شاه خائن گريه كن گريه كن اي تخم شيطان گريه كن اي كه تا مرفق به خون آغشته‌اي اي كه يك عمر است آدم كشته‌اي گــريه بــر هــر درد بـي‌درمان دواست گــريـه‌هاي آريــامهــري ســزاســت در روز چهارم آبان – كه هر ساله به مناسبت روز تولد محمدرضا پهلوي، جشن‌هاي آنچناني برپا مي‌شد – دربار پهلوي سوت و كور بود و از آن ريخت و پاش‌ها و زرق و برق‌ها، خبري نبود. اين سكوت، نشانگر اتفاقات تازه‌اي بود و شاه رفتني شده بود: اگر اين سگ پدر احمق خونخوار نبود سر صدها نفر انسان به سر دار نبود اگر اين پست فرومايه كمي ايمان داشت روزگار مـن و تو همچون شب تار نبود موقع، موقع همبستگي بود و مي‌بايست بنا به فرمان امام (ره) ارتش و ملت با هم باشند نه بر هم. ارتشي‌هاي كه علي‌رغم ميل باطني خود به خيابانها آورده شده بودند، از اين ملت بودند و دل در گرو دين مبين اسلام داشتند: به ارتش دارم از ملت پيامي كه اي فرزند ملت!‌ اي نظامي! تو بايد كاملاً هشيار باشي بصيرت يافته، بيدار باشي از ارتش مي‌كند شاه استفاده كه خاموشش كند با طرح ساده ولي اي ارتشي اي مرد جانباز به سوي هموطن تيري مينداز چرا؟ چونكه تو هم از آن مايي ز همكيشان و همدينان مايي تــو هــم مانند ما مظلوم هستي زحـق خـويشتن مـحروم هستي ديگر كار تمام شده بود، ارتش به ملت پيوسته بود و مردم شريف و غيور ايران، فرمان عزل محمدرضا پهلوي را كه عمري در نوكري بيگانگان،‌ بر آنان تاخته بود، صادر كرده بودند: اي شه قلدر! شهنشاهي سزاوار تو نيست چونكه وجدان و شرافت هيچ در كار تو نيست نوكر بيگانگاني، شاه ايران نيستي بي‌لياقت! عقــل در مغــز سبكبــار تو نيســت همدلي و همبستگي مردم در پيروي از منويات حضرت امام خميني(ره)، به بار نشست و در روز 22 بهمن ماه 1357 – كه روز واقعه ما بود – صداي انقلاب اسلامي از راديو ايران پخش شد تا موج شادي و سرور، در سراسر كشور پراكنده گردد و حكومت اسلامي آغاز شود. به اميد آنكه قدردانش باشيم! از كتاب: «فرياد هنر» مركز بررسي اسناد تاريخي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 39

...
102
...