انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

گريه‌هاي شاهانه

گريه‌هاي شاهانه مردادماه سالمرگ شاهان سلسله پهلوي است. محمدرضا و پدرش هر دو در ماه مرداد مردند. هر دو در آفريقا و در قاهره و در مسجد زيدالرفاعي، جائي كه معمولاً اجساد پادشاهان و فراعنه مصر دفن هستند به خاك سپرده شدند. پيش از اين دو نفر، آخرين شاهان سلسله قاجار نيز در خارج از ايران مردند. محمدعلي شاه قاجار كه در 28 دي 1285 متعاقب مرگ پدرش مظفرالدين شاه تاجگذاري كرد در كشاكش جنبش مشروطه روز هفتم مهر 1288 از طريق بندر انزلي به روسيه گريخت و از آنجا راهي اروپا شد و در 16 فروردين 1303 به بيماري ديابت در 54 سالگي در پاريس درگذشت. 6 سال بعد فرزند او احمدشاه نيز در پاريس درگذشت. احمدشاه در 11 آبان 1302 در دوران نخست‌وزيري سردار سپه و در برابر اقتدار روزافزون وي، از بيم جان خود راهي اروپا شد و تا پايان عمر نتوانست به ايران بازگردد. رضاخان نيز در غياب وي زمينه بركناري او و انقراض سلسله قاجار را فراهم آورد و اين طرح را در 9 آبان 1304 عملي ساخت. احمدشاه 4 سال بعد در نهم اسفند 1308 در 32 سالگي به مرض كليه در پاريس جان خود را از دست داد. پس از احمدشاه، رضاشاه نيز در تبعيد مرد. او روز 25 شهريور 1320 متعاقب اشغال نظامي ايران توسط متفقين، به حالت تبعيد به بندرعباس برده شد. سپس در هشتم مهر كشتي انگليسي حامل وي ساحل ا يران را به قصد بندر بمبئي در هند ترك كرد. روز نهم مهر كشتي به بندر بمبئي و روز 18 مهر به جزيره موريس رسيد. رضاشاه چند ماهي در اين جزيره نگاهداشته شد. سپس روز 7 فروردين 1321 به بندر دوربان در آفريقاي جنوبي برده شد و 2 ماه بعد با قطار به ژوهانسبورگ انتقال داده شد و در نهايت روز 4 مرداد 1323 در اثر حمله قلبي در اين شهر جان باخت. 36 سال بعد، محمدرضا فرزند رضاشاه پهلوي نيز در تبعيد درگذشت. محمدرضا پس از 37 سال پادشاهي و ديكتاتوري روز 26 دي 1357 در بحبوحه انقلاب اسلامي از ايران گريخت و رهسپار شهر آسوان مصر شد. سپس روز دوم بهمن همان سال راهي مراكش شد و 67 روز در آن كشور ماند. روز 10 فروردين 1358 با هواپيماي اختصاصي شاه حسن مراكشي به باهاما برده شد، روز 20 خرداد اين سال با يك هواپيماي كرايه‌اي از باهاما به مكزيك رفت. در اين كشور بيماري سرطان وي تشديد شد و روز 30 مهر از مكزيك راهي بيمارستاني در نيويورك شد. در 24 آذر 1358 رهسپار پاناما شد و پس از 100 روز اقامت در اين كشور در سوم فروردين 1359 به قاهره بازگشت. روز 8 فروردين در بيمارستان معادي قاهره بستري شد، و در 5 مرداد اين سال درگذشت. ظاهراً تقدير اين بود كه پادشاهان زبون و وابسته به بيگانه، در خاك بيگانگان جان بسپارند تا نماد وابستگي و تعظيم و تكريمشان در مقابل بيگانگان بيش از پيش رخ نمايد و اين حلقه وابستگي تكميل گردد. از ديگر شباهتهاي شاهان ياد شده، گريه‌هاي آنان به هنگام از دست دادن تاج و تختشان است. محمدعلي شاه در شهريور 1288 زماني كه پس از 2 ماه پناه گرفتن در سفارت روسيه مجبور به خروج و تبعيد به خارج از كشور شد، احمدشاه در آبان 1304، متعاقب شنيدن خبر تصويب لايحه انقراض سلسله قاجار، رضاشاه در ارديبهشت 1321 در شهر دوربان در اوج بيماري و ترك اكثر بستگان، و محمدرضا پهلوي نيز در 26 دي 1357 به هنگام ترك ايران، گريستند. اين گريه‌ها و آن پناه‌گرفتن‌ها در دامان بيگانگان خصوصيت مشترك همه‌ شاهان تاريخ يكصد سال اخير ايران بوده است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45

نقد كتاب خاطرات پاليزبان

نقد كتاب خاطرات پاليزبان كتاب خاطرات پاليزبان در سال 1382 به زبان فارسي در لس‌آنجلس آمريكا و در شمارگان هزار نسخه به چاپ رسيد. برخلاف بسياري از كتاب‌هاي خاطرات كه سخنان شخص موردنظر ضبط و سپس پياده و تنظيم مي‌شود، بنابه آنچه در صفحه شناسنامه اين كتاب آمده، پاليزبان شخصاً مبادرت به نگارش خاطرات خويش كرده است. عزيز پاليزبان در مهرماه 1318 پس از فارغ‌التحصيلي از دانشكده افسري با درجه ستوان دومي، خدمت در ارتش را آغاز كرد. به دنبال ورود نيروهاي ارتش سرخ از شمال به خاك ايران در روز سوم شهريور 1320 و فرار فرماندهان و افسران ارتش رضاخاني، وي نيز كه در اطراف مهاباد خدمت مي‌كرد، ناچار فرار مي‌كند و پس از مدتي سرگرداني در كوهها و بيابانهاي منطقه سرانجام توسط نيروهاي روسي دستگير مي‌شود، اما پس از فرار از دست آنها، به كرمانشاه و نزد ايل خود مي‌رود. به دنبال صدور اطلاعيه ارتش مبني بر بازگشت افسران و درجه‌داران، مجدداً به ارتش باز مي‌گردد. پاليزبان در جريان دريگريهاي نيروهاي ارتش با عشاير كردستان و نيز ماجراي ورود ارتش به آذربايجان و كردستان پس از فروپاشي حكومت فرقه دموكرات در پي توافقهاي حاصله ميان ايران و شوروي، به همراهي اين نيروها به فعاليت مي‌پردازد. وي سپس به معاونت هنگ منصور كرمانشاه و فرماندهي هنگ اخير تبريز منصوب مي‌شود و در ادامه فعاليت در ارتش، رياست ستاد لشكر لرستان و پس از آن معاونت فرماندهي اين كشور را بر عهده مي‌گيرد. وي در سال 1336، با تصدي رياست سازمان ويژه اداره دوم كه پست كم اهميتي در اين اداره به شمار مي‌رفت، فعاليت خود را در اطلاعات ارتش آغاز مي‌كند و پس از آن عهده‌دار مسئوليت سازمان اطلاعات استراتژيكي اداره دوم مي‌گردد. پاليزبان در زمان رياست سپهبد كمال بر اداره دوم به عنوان معاون اين اداره منصوب مي‌شود و با بركناري سپهبد كمال از اين مسئوليت، وي رياست اداره دوم ارتش را بر عهده مي‌گيرد. سپهبد عزيز پاليزبان پس از فراغت از مسئو.ليتهاي نظامي و اطلاعاتي، به مسئوليتهاي فرهنگي و سياسي گمارده مي‌شود و در اين راستا عهده‌دار مسئوليتهايي مانند عضو هيأت مديره دانشگاه رازي كرمانشاه، معاونت نخست‌وزير، سناتور انتخابي استانهاي كرمانشاه، ايلام و كردستان و همچنين استانداري كرمانشاه مي‌گردد. به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي، پاليزبان با حمايت مالي غرب، اقدام به گردآوري نيروهاي ضدانقلاب در نواحي مرزي ايران و تركيه نمود و با تجهيز و تسليح آنها، تحركات مسلحانه‌اي را در اين نواحي و هماهنگ با اهداف و نقشه‌هاي دشمنان استقلال و آزادي ايران آغاز مي‌نمايد كه البته نتيجه‌اي جز شكست و بدنامي براي وي و حاميانش دربر نداشت. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، كتاب خاطرات پاليزبان را مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم اين نقد را مي‌خوانيم. خاطرات سپهبد عزيز پاليزبان به عنوان يكي از امراي ارتش شاهنشاهي و كسي كه سالها مسئوليت اداره دوم ارتش را در اوج قدرت و صلابت ظاهري آن برعهده داشته و نيز عهده‌دار مسئوليت‌هايي مانند عضويت هيأت مديره دانشگاه رازي كرمانشاه، معاونت نخست‌وزير، سناتور انتخابي استانهاي كرمانشاه، ايلام و كردستان و همچنين استانداري كرمانشاه بوده است، مي‌تواند دريچه قابل توجهي براي ورود به دنياي واقعيات آن هنگام و شناخت هر چه بيشتر ماهيت رژيم پهلوي در ابعاد گوناگون آن، به شمار آيد؛ زيرا در رژيم پهلوي يكي از حركتهايي كه به صورت جدي مد نظر قرار داشت، نمايش قدرت و شكوه و عظمت بود و به انحاي گوناگون سعي مي‌شد تا تصويري غيرواقعي از سلطنت پهلوي و دستاوردهاي آن در عرصه‌هاي گوناگون به افكار عمومي مردم ايران و همچنين ديگر ملتها ارائه شود. طبعاً ارتش عرصه‌اي بود كه شايد بيشترين حجم نمايشهاي رژيم پهلوي حول آن متمركز شده بود. در اين زمينه حتي تلاش مي‌شد تا هيبت افسران و بويژه امراي ارتش به نحوي نمايانده شود كه گويي هر يك از آنها نيروهاي زبده، كارآزموده و شجاعي‌اند كه سالها در ميادين رزم، دلاوري‌ها و هوشياري‌هاي چشمگير از خود نشان داده و موفق به طي مدارج عالي نظامي و كسب مدالها و نشانهاي رنگارنگ شده‌اند. براين اساس، يونيفورم‌ها و نشانها و حمايلهاي خاصي تدارك ديده شده بود كه يكي پس از ديگري به امراي ارتش اعطاء مي‌شد و چهره واقعي آنها را در پس انبوهي از پيرايه‌ها، پنهان مي‌داشت. سپهبد پاليزبان، همان‌گونه كه در عكس روي جلد كتاب خاطرات وي مشاهده مي‌شود، ازجمله امراي ارتش شاهنشاهي به شمار مي‌آمد كه انواع و اقسام اين‌گونه مدالها و نشانها را دريافت داشته و ديگر جايي براي قرار دادن نشان جديد بر سمت راست يونيفورم او ملاحظه نمي‌شد. طبيعتاً افسري كه توانسته است به اين درجه برسد و آن همه مدالهاي رنگارنگ به دست آورد، مهمتر آن كه سالها در پستهاي حساس اطلاعاتي ارتش انجام وظيفه كند و سپس به رياست ركن 2 ارتش نائل گردد و آنگاه در عرصه‌ سياسي و فرهنگي نيز مسئوليتهايي به وي واگذار شود، بايد از دانش گسترده نظامي و همچنين اطلاعات وسيع سياسي و قدرت تحليل بسيار بالايي برخوردار باشد. لذا كتاب خاطرات پاليزبان كه در واقع انعكاس دهنده افكار اوست، در اين زمينه مي‌تواند ما را به شناخت بهتري از او و در مقياس وسيع‌تر امراي ارتش شاهنشاهي و همچنين رژيم پهلوي برساند. به طور كلي، آنچه قبل از هر چيز در خاطرات پاليزبان جلب توجه مي‌كند، عدم انسجام و ناپيوستگي مطالب كتاب است؛ به طوري كه بعضاً حالت آزار دهنده‌اي در مخاطب ايجاد مي‌كند. انتظار خواننده از يك كتاب خاطرات آن است كه مطالب را بر مبناي ترتيب تاريخي يا دسته‌بندي موضوعي ببيند تا امكان پيگيري منسجم مطالب فراهم آيد، اما در اين كتاب نمي‌توان چنين ترتيب و انسجامي را سراغ گرفت. گاهي يك موضوع در چند جاي كتاب به انحاي گوناگون تكرار شده و گاهي نيز شاهد پرشهاي تاريخي در طرح موضوعات مختلف با فاصله شايد بيش از دو دهه هستيم. به عنوان نمونه ايشان در حالي كه مشغول بيان خاطرات خود از وضعيت ارتش ايران در خلال جنگ جهاني دوم است(ص162) ناگهان بدون هيچ‌گونه مقدمه‌اي به طرح گزارشي مي‌پردازد كه سالها بعد - قاعدتاً در زمان استانداري كرمانشاه- در مورد وضعيت قاچاق كالا در مرزهاي ايران و عراق به محمدرضا پهلوي داده است (ص163) وي البته در جايي از كتاب دليل اين گونه پراكنده‌گوييها را چنين بيان مي‌دارد: «سعي من بر اين بوده است كه اين روايات را مرتب با قيد تاريخ و وقوع مسائل به رشته تحرير درآورم، اما چون وقايع را يادداشت ننموده بودم و فقط در ذهنم داشتم ديدم اشتباهاتي رخ خواهد داد لذا تصميم گرفتم با قيد قرعه هر بار يكي از آنان را بيرون بكشم و به آگاهي شما خوانندگان برسانم.»(ص 65) اين در حالي است كه دستكم پس از اتمام بيان خاطرات با همين روش، اين امكان وجود داشت كه مطالب گردآمده، به صورتي منطقي تدوين شوند و ضمن حذف موضوعات تكراري، كتابي منقح و منسجم به خوانندگان عرضه شود. همچنين متن حاضر، نياز جدي به ويراستاري داشته كه متاسفانه در اين زمينه نيز اقدامي صورت نگرفته است. به هر حال اين كه چرا چنين كارهايي صورت نمي‌گيرد، خود به روحيات و توانمنديهاي فكري و ذهني اين امير بازنشسته ارتش شاهنشاهي باز مي‌گردد. خاطرات سپهبد پاليزبان را از جنبه ديگري نيز بايد مورد ملاحظه قرار داد و آن وجود پاره‌اي گزاره‌هاي كاملاً مغلوط در آن است تا جايي كه بعضاً شگفت‌آور مي‌نمايد. در اينجا به عنوان نمونه مواردي از اين اغلاط محتوايي بيان مي‌شود. وي موقعيت جغرافيايي جزيره انگليس را در درياي مديترانه بيان مي‌دارد: «اين است تفاوت خصائص نژادي و اخلاقي دو ملت؛ روسها با 260 ميليون جمعيت و وسعت سرزمين و داشتن ذخاير ملي هميشه گرسنه بودند و انگليسها با 31 ميليون جمعيت كه در يك جزيره كوچك درياي مديترانه زندگي مي‌كنند بر 350 ميليون جمعيت دنيا حكمراني مي‌نمودند و امپراطور قدرتمند جهان بودند.» (ص131) آراي آقايان بني‌صدر و سيدمحمد خاتمي در انتخابات رياست‌جمهوري به ترتيب سه ميليون و دو نيم ميليون ذكر مي‌گردد، در حالي كه مي‌دانيم آراي نامبردگان حدود 11 ميليون و 20 ميليون بود و اين آمار براي كسي كه درصدد نگارش تاريخ برآمده، به سادگي قابل دسترسي است. «خليل طهماسبي» را عامل تيراندازي به محمدرضا پهلوي در دانشگاه تهران(ص40) و «ناصر فخرآيي» را عامل ترور رزم آرا در مسجد شاه عنوان مي‌كند (ص319) حال آن كه قضيه كاملاً برعكس بود، ضمن آن كه نام صحيح عامل تيراندازي به محمدرضا در دانشگاه تهران «ناصر فخرآرايي» بود. از كشته شدن «رئيس سازمان برنامه اسبق كشور» يعني «ابوالحسن ابتهاج» در حادثه ساختگي سقوط اتومبيل وي به دره در جاده هراز و پيدا نشدن جنازه او سخن به ميان مي‌آورد، حال آن كه مي‌دانيم آقاي ابوالحسن ابتهاج در آستانه انقلاب به بهانه معالجه چشم از كشور خارج شد و بعدها به بيان خاطرات خود در آنجا پرداخت كه در سال 1371 در داخل كشور نيز به چاپ رسيد و فردي كه در حادثه مورد نظر پاليزبان كشته شد، «محمدعلي ابتهاج» بود كه هيچ‌گاه رياست سازمان برنامه و بودجه را برعهده نداشت. با اين همه، خاطرات سپهبد پاليزبان مي‌تواند دستمايه‌اي براي نگاه دوباره به تاريخ معاصر كشورمان از طريق كنكاش در اطلاعات و ادعاهاي وي باشد. پاليزبان از آنجا كه خدمت خود را در ارتش رضاخان از سال 1318 پس از فارغ‌التحصيلي از دانشكده افسري آغاز كرد (ص91) و اندكي بعد با هجوم ارتش متفقين به خاك ايران مواجه شد، شاهد از هم پاشيدگي ارتش به عنوان مهمترين دستاورد رضاخان براي كشور، بود؛ البته وي در خاطراتش سعي دارد چنين فضايي را ترسيم كند كه دستور مقاومت و دفاع از سوي رضاخان به امراي ارتش صادر شد و ارتش در جهت اجراي فرمان مزبور به حركت درآمد، اما از آنجا كه نيروي مقابل از قدرت فوق‌العاده‌اي برخوردار بود، امكان دفاع در برابر آن وجود نداشت: «در نيمه‌هاي شب سوم شهريور مطابق با جولاي 1941 روسها از شمال و انگليسيها از جنوب به ايران حمله‌ور شدند. ارتش ايران يك ارتش جوان بود كه به تدريج مي‌رفت تا كارآيي يك ارتش قابل قبول را به دست بياورد و رضاشاه فرمان حركت لشگرها را جهت دفاع صادر نمود. اگر اين ارتش موفق به دفاع نشد اولاً دشمنان خيلي قوي بودند و ثانياً نمي‌شود ايرادي به رضا شاه وارد آورد، زيرا آن مرد بزرگ وارث شاهان عياش و شرابخوار قاجار بود كه اصلاً ارتشي نداشتند.» (ص99) ترديدي نيست كه ارتشهاي متجاوز خارجي در شهريور 20، به نسبت ارتش ايران از توانمنديهاي به مراتب بالاتري برخوردار بودند، اما مسئله اينجاست كه اساساً روح جنگاوري و سلحشوري و دفاع از خاك ميهن در ميان فرماندهان اين ارتش و در رأس آنها، شخص رضاخان وجود نداشت، لذا به محض مواجهه با خطر، نخستين راهي كه به نظرشان مي‌رسيد، فرار و نجات دادن جان خود بود. در واقع تمامي ابهت و جذبه و قدرت‌مداري رضاخان از زماني كه توسط ژنرال آيرونسايد در سال 1299 براي انجام يك كودتا برگزيده شد، متكي به قدرت خارجي پشتيبان خود بود. اين بدان معنا نيست كه رضاخان براي دستيابي به قدرت هر چه بيشتر و سپس بسط تسلط حكومت مركزي به اقصي نقاط كشور، انگيزه شخصي نداشت بلكه نكته اصلي اينجاست كه چون اين انگيزه همسو و هماهنگ با اراده خارجي بود و از طرف آن نيز تجهيز و تقويت مي‌شد، مي‌توانست كارآمدي داشته باشد. به همين لحاظ رضاخان از روز سوم اسفند 1299به بعد براي ايجاد يك نيروي سركوبگر دست به كار مي‌شود و آن را در طول حدود 20 سال پس از آن در نقاط مختلف كشور به كار مي‌گيرد و خود تبديل به شخصيتي مي‌شود كه همواره از او به عنوان فردي پر ابهت ياد كرده‌اند. سپهبد پاليزبان نيز در خاطراتش، تصويري اين‌گونه از وي به دست مي‌دهد: «كم و بيش اين سلطه بي‌چون و چرا و اين مهابت را من در صورت اعليحضرت رضاشاه مشاهده كردم به نحوي كه ممكن نبود كسي بتواند قيافه شاهنشاه را ببيند و دچار وحشت نگردد.» (ص22) اما اين مهابت صرفاً در عرصه سركوبگري و ديكتاتوري داخلي ظهور و بروز داشت و به محض آن كه در برابر يك نيروي متجاوز قوي بيگانه قرار گرفت، فرو ريخت. ابهت، شجاعت و دليري زماني ريشه‌دار، ذاتي و واقعي است كه در هر زمان و هر شرايطي، همراه با فرد باشد. آنچه در تاريخ راجع به نوع تصميم‌گيري و رفتار رضاخان در مواجهه با قواي متجاوز خارجي به ثبت رسيده است، به هيچ وجه حكايت از واقعي بودن شجاعت و ابهت وي ندارد. حكايت مهندس جعفر شريف‌امامي از فرار سراسيمه رضاخان به محض شنيدن شايعه نادرست حركت قواي روس از قزوين به سمت تهران، ضعف شخصيت و جبن حاكم بر پادشاهي را كه در تحكم به زيردستان و سركوب مردم و تصاحب و غارت اموال آنها، از خود «مهابت» بسياري نشان مي‌داد، بخوبي نمايان مي‌سازد: « روزي موقع خروج ديدم كه سرگرد لئالي، معاون پليس راه‌آهن، در ايستگاه راه‌آهن يك گوشي تلفن به دست راست و گوشي تلفن ديگر را به دست چپ گرفته و مطالبي را (كه) از يك طرف شنيد به طرف ديگر بازگو مي‌كند. چند دقيقه ايستادم. ديدم مي‌گويد كه روس‌ها از قزوين به سمت تهران حركت كرده‌اند و ايستگاه بعد نيز مطلب را تأييد كرده و بدون (تحقيق) موضوع را به رئيس شهرباني با تلفن اطلاع مي‌دهد و او موضوع را به هيأت وزيران و از آن‌جا به دربار و به اعيحضرت خبر مي‌دهند كه روس‌ها به سمت تهران سرازير شده‌اند. ايشان (رضاشاه) دستور مي‌دهند كه فوراً اتومبيل‌ها را آماده كنند كه به طرف اصفهان حركت كنند... زودتر رفتم به منزل. ولي از آن‌جا به راه‌آهن تلفن كرده و خط قزوين را گرفتم. پس از بررسي و پرسش از ايستگاه‌ها، معلوم شد چند كاميون عمله كه بيل‌هاي خود را در دست داشتند به طرف تهران مي‌آمد‌ه‌اند و چون هوا تاريك بود، نمي‌شد درست تشخيص دهند. تصور كرده‌اند كه قواي شوروي است كه به طرف تهران مي‌آيد. لذا بلافاصله مطلب را به اعليحضرت گزارش (دادم تا) از حركت خودداري مي‌شود.(خاطرات مهندس جعفر شريف امامي، انتشارات سخن، تهران، 1380، صص52ـ53.) بديهي است هنگامي كه فرمانده كل اين ارتش، تنها در انديشه فرار و حفظ جان خود و استمرار بخشي به سلطنت در خانواده‌اش به هر قيمت باشد، بقيه فرماندهان و افسران نيز فارغ از هرگونه مسئوليت در قبال قواي متجاوز، فرار را بر قرار ترجيح مي‌دهند و هر يك به سويي روان مي‌شوند: «فقط دو افسر عالي‌رتبه با شرف باقي مانده و پست خود را ترك نكردند. يكي سرهنگ جلالي فرمانده هنگ سوار و ديگري سرهنگ دوم توپخانه احمد زنگنه بود. اين دو افسر شرافتمند كه... سرپرستي اين قواي شكست خورده را عهده‌دار شدند و عقب‌نشيني را به سوي اشنويه و مهاباد ادامه دادند.» (ص107) جالب آنكه فرار افسران عاليرتبه در حالي صورت مي‌گرفت كه از سوي دولت مركزي ايران، فرمان ترك مخاصمه صادر شده بود و بنابراين جنگي به معناي واقعي در ميان نبود. تنها كاري كه مي‌بايست اين فرماندهان انجام مي‌دادند، هدايت نيروها براي حضور در پادگانها و سرپرستي بر آنها بود تا از پراكندگي و سرگرداني‌شان در دشت‌ها و بيابان‌ها و مناطق گوناگون جلوگيري به عمل آيد، اما اين فرماندهان حتي حاضر به انجام وظيفه در اين حد هم نبودند و از خوف اين كه مبادا به دست قواي متجاوز دستگير و كشته شوند، نيروهاي تحت امر خود را رها كردند و بسرعت از معركه گريختند: «چند روزي گذشت، صبح هشتم شهريور فرمانده لشگر سرلشگر احمد معيني به جبهه آمد و افسران را احضار نمود و به سخنانش چنين ادامه داد: «برحسب فرمان شاهانه ترك مخاصمه آغاز شده است و واحدهاي تابعه لشگر بايد به طرف مهاباد و سردشت و بانه به سوي سقز عقب‌نشيني نمايند... ضمناً پاسگاه فرماندهي من نيز در اتاق افسر نگهبان هنگ پياده است و ستوان پاليزبان بخوبي مي‌تواند با من تماس بگيرد... من مفتون شخصيت برجسته و قيافه پرنور و قامت آراسته اين فرمانده بودم كه وقتي ظاهر مي‌شد زمين و زمان را تحت تأثير وجود بارز خويش قرار مي‌داد.» (ص105-104) اما اين فرمانده نيز فراري مي‌شود: «به عرض خوانندگان عزيز مي‌رسانم كه فرمانده لشگر برخلاف گفتار رسميش كه بيان نمود پاسگاه فرماندهي من در اتاق افسر نگهبان هنگ پياده است، اثري از او ديده نشد. وي درست پس از سخنراني‌اش در همان زمان به طور انفرادي از راه اشنويه، مهاباد و سردشت، بانه سقز به سوي سنندج فراري شده بود.» (ص106) درباره فرار فرماندهان بلندپايه ارتش به محض ورود قواي بيگانه به خاك ميهن در شهريور 20، در خاطرات شخصيتهاي سياسي و نظامي، مطالب بسياري آمده است. آنچه در خاطرات سپهبد پاليزبان جلب توجه مي‌كند، تصويري است كه وي از به هم ريختگي نظم و نظام دروني اين ارتش صرفاً بر اثر بمبارانهاي هوايي و قبل از اين كه قواي پياده بيگانه از راه برسد، به دست مي‌دهد. در واقع شنيدن خبر ورود قواي بيگانه و حضور چند هواپيما، چنان ترس و رعبي را بر ارتش رضاخان حاكم ساخت كه ديگر اثري از نظم و انتظام دروني آن به چشم نمي‌خورد: «روسها بمباران را قطع نمي‌كردند. منظورشان تخريب روحيه بود، اما واقعاً اوضاع بسيار اسف‌انگيز بود زيرا مشتي انسان كه عنوان سرباز داشتند گرسنه، بي‌دارو، بدون داشتن وسايل ضدهوايي با تعدادي اسلحه و مقاديري مهمات در صحراها و كوهستانها رها شده بودند و در مقابل قدرت فوق‌العاده دشمن دست و پا مي‌زدند. در مدت اين هشت روز يكي به ما نگفت كه وضع دشمن چيست، فقط در انتظار سرنوشت بسر مي‌برديم. بي‌غذا و بي‌دارو.» (ص102) وي همچنين در ادامه با لحني كنايه‌آميز، وضعيت اسفبار نيروهاي ايراني را اين‌گونه توصيف مي‌كند: «احسنت به خون پاك تو اي سرباز ايراني! يك نفر نگفت كه سربازخانه در چهار كيلومتري ماست و هنوز هم قواي زميني دشمن وارد عمل نشده چرا به ما يك نان خالي نمي‌دهند كه شكم خود را سير كنيم. آنها مي‌رفتند از ايرانيان نجيب‌تري از ده مجاور نان و غذا مي‌آوردند.» (ص102) جالب اينجاست كه علي‌رغم اين همه، سپهبد پاليزبان حاضر نيست كوچكترين انتقادي را متوجه رضاخان و عملكرد او در طول 20 سال گذشته در قبال ارتش بسازد: «اين جريانات اسفناك گو اين كه ايراد بود ولي اين ايراد شامل حال كسي نمي‌شد براي اين كه رضاشاه وقتي به شاهي رسيد در ايران ارتشي وجود نداشت. فقط تعدادي قزاق بود كه روسها تعليم داده بودند و تعدادي هم افسر بيسواد در رأس آنان قرار داشت.» (ص103) البته اين نحو سخن گفتن با ايهام توسط پاليزبان خود جاي تأمل دارد؛ چرا كه وقتي از «تعدادي افسر بيسواد» نام مي‌برد، قطعاً رضاخان ميرپنج نيز در رده همين افسران قرار مي‌گيرد. وي بلافاصله پس از آن به تشريح مساعي رضاخان براي تأسيس ارتش نوين ايران مي‌پردازد: «اين همت والاي رضاشاه بود كه ارتش منظم به وجود آورد و تحت هدايت و آموزش فرانسويان قرار داده و قانون نظام وظيفه را به تصويب مجلس رساند و ارتشي بسيار جوان كه فاقد وسايل مدرن آن روزي بود پايه‌گذاري كرد و اين ارتش مركب از هفت لشگر و يك لشگر گارد بود كه در مقابل صفر اقدامي خارق‌العاده بود. روحيه‌اي قوي داشت و با سرعت به سوي آموزش عالي و دستيابي به سلاحهاي سنگين و وسائط مكانيزه و نيروي هوايي و دريايي پيش مي‌رفت و در قليل مدتي تعدادي از اين سلاحها به عنوان نمونه آن هم نه از نوع خيلي عالي خريداري شد. ارتش جوان ايران سريع سركشان داخلي را كه در خوزستان و كردستان و آذربايجان و تركمنستان و لرستان بودند سرجاي خود نشاند و يك آرامش و امنيت بي‌نظير كه از دو قرن پيش تا آن موقع در ايران موجود نبود، پديد آورد.» (ص104) اگر واقعاً ارتشي كه سپهبد پاليزبان آن را چنين توصيف مي‌كند توسط رضاخان به وجود آمده بود، قاعدتاً در طول 20 سال كه عمده‌ترين مشغله ذهني وي رسيدگي به آن بود و از هر ميزان بودجه براي تجهيز آن نيز دريغ نمي‌شد، حداقل مي‌بايست به حدي از رشد تشكيلاتي برسد كه در يك شرايط نيمه جنگي، به نيروهاي خود در چهار كيلومتري پادگان، مقداري آب و نان برساند تا از گرسنگي در رنج و تعب قرار نگيرند. به عبارت ديگر، آن همه هزينه و انرژي و وقت، اگر واقعاً در مسير و روالي درست صرف شده بود، مي‌بايست به نوعي منشأ اثري مي‌شد. البته پاليزبان به اقدامات اين ارتش در مناطق مختلف كشور و در جهت سركوب حاكمان و خوانين و اشرار اشاره مي‌كند و آن را افتخاري براي رضاخان به شمار مي‌آورد، حال آن كه آنچه در اين راستا صورت گرفت نه از قدرت اراده و نيروي نظامي رضاخان، بلكه به واسطه طرحها و برنامه‌هايي بود كه انگليس براي ايران در شرايط جديد آن، تدارك ديده بود. به عنوان نمونه، اگر نيروهاي ارتش به فرماندهي سرتيپ فضل‌الله زاهدي قادر مي‌شوند به خوزستان بروند و شيخ خزعل را وادار به تسليم كنند (هرچند اين ماجرا در كليت خود قطعاً منافع ملي ايران را در پي داشت) نبايد فراموش كنيم كه زمينه اين موفقيت، پيش از آن با برداشته شدن دست حمايت انگليس از سر خزعل و قرار گرفتن آن بر سر رضاخان فراهم شده بود. به همين دليل نيز مقاومت چنداني از سوي انبوه نيروهاي شيخ خزعل در مقابل نيروهاي مركز صورت نمي‌گيرد. بنابراين در اين واقعه، صرف ورود نظاميان به خوزستان، ملاك مناسبي براي ارزيابي تواناييهاي تاكتيكي و رزمي و تداركاتي اين نيروها نيست و به اين منظور بايد از زواياي ديگري اين نيرو را مورد بررسي قرار داد. روايت احمد كسروي از ورود ارتش رضاخان به خوزستان و نحوه عملكرد آنها و بويژه فرماندهي عالي اين نيروها، مي‌تواند روشنگر مسائل داخلي ارتشي باشد كه از سوي عده‌اي به عنوان بزرگترين افتخار و دستاورد رضاخان براي ايران، انگاشته مي‌شود: «من خود در خوزستان بودم. با خزعل جنگي گرفت و دولت فيروز گرديد و سپاهيان به شهرهاي خوزستان درآمدند. افسران از روزي كه رسيدند دست ستم گشادند. هر يكي از راه ديگري به پول توزي و پول اندوزي پرداخت. سرتيپ فضل‌الله خان فرمانده ايشان در ناصري، با بودن عدليه، محكمه‌اي برپا كرد كه روزي هزار تومان كمابيش (به حساب امروز ده هزار تومان يا بيست هزار تومان) درآمد مي‌داشت. افسران ديگر در شوشتر و خرمشهر و دزفول پيروي از او نمودند. خزعل كه نافرماني با دولت كرده بود، اينان شب‌ها با پسران او دستگاه باده گساري و... در مي‌چيدند و با انگيزش آنها سران اينها را به زندان مي‌انداختند و تا پول‌هاي گزاف نمي‌گرفتند، رهاشان نمي‌كردند. اين افسران همچون وحشيان به ميان افتاده به هر كه مي‌رسيدند لگد مي‌زدند، هر كسي يك شام يا ناهار يا باده و قمار و زن توانستي داد هر كينه‌اي از دشمنان خود با دست اين افسران توانستي جست.» (عبدالله شهبازي، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم، جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، انتشارات اطلاعات، 1382، ص256، به نقل از كسروي، افسران ما، ص13-12) اين نمونه‌اي از رفتار گروهي مسلح است كه نام ارتش ملي را بر خويش نهاده‌اند و عناوين نظامي دارند حال آن كه هيچ نشانه‌اي از ارتش ملي و حامي ملت به همراه ندارند. شواهد تاريخي فراواني حاكي از آن است كه اين «ارتش» به هر جا وارد مي‌شد، اگرچه گروههاي حاكم و اشرار در آن منطقه را سركوب مي‌كرد، اما خود دست به بزرگترين و فجيع‌ترين شرارتها و چپاولگريها مي‌زد و در نهايت با برجاي گذاردن فضاي ترس و وحشت- و نه محبت و همبستگي- آن منطقه را ترك مي‌كرد؛ بنابراين اساس و شالوده ارتش رضاخان بر سركوب داخلي و تحكيم پايه‌هاي ديكتاتوري «شاه» بود و كمترين توانايي براي مقابله با تجاوزات خارجي نداشت، كما اين كه در شهريور 20 امتحان خود را در اين زمينه پس داد. نكته مهم در اين زمينه اين است كه يك ارتش براي مقابله با بيگانگان، قطعاً نيازمند پشتيباني‌هاي گوناگون ملت است و ارتش رضاخان به دليل اين كه پيوندي با مردم نداشت و از سوي آنها صرفاً به عنوان نيروي سركوب قلمداد مي‌شد، نمي‌توانست ذره‌اي چشم اميد به كمكها و حمايتهاي مردمي داشته باشد و بلكه هنگام تجاوز نيروهاي بيگانه، از جانب مردم خود نيز مطرود شمرده مي‌شد. خاطرات سپهبد پاليزبان در اين زمينه مطالب جالب توجهي در خود دارد. وي در بيان ماجراي صدور دستور ترك مخاصمه و دستور فرماندهي لشگر براي عقب‌نشيني نيروها به سوي سقز، به نقل از سرلشگر معيني مي‌گويد: «متأسفانه شهر خيلي شلوغ شده است و عده‌اي اوباش ريخته و منازل افسران و كارمندان ادارات را غارت مي‌نمايند، حتي به منزل من ريخته‌اند و مشغول چپاول هستند.» (ص104) براستي چرا در حالي كه كشور مورد تهاجم نيروهاي بيگانه قرار گرفته و شرايط به گونه‌اي است كه مردم بايد بيشترين حمايت را از نيروهاي مسلح و ارتش ملي خويش بكنند، رفتاري واژگونه دارند و منازل افسران ارتشي و مأموران دولتي را به منظور غارت مورد تهاجم قرار مي‌دهند يا زماني كه نيروهاي نظامي در كوهستانها و بيابانها سرگردان و آواره مي‌شوند، روستاييان به جاي پناه دادن به آنها و تأمين نيازهايشان، حتي حاضر نيستند به آنها براي سد جوع، نان بدهند؟ :«من و سرگروهبان شهواراني با سربازان چند هفته‌اي را با همين وضعيت گذرانديم. روستائيان حتي ديگر نمي‌خواستند به ما نان بدهند و ما متوسل به زور مي‌شديم.» (ص116) وي صحنه ديگري را به اين صورت ترسيم مي‌كند: «در اين گيرودار يك آبادي بزرگي كه در روي تپه‌اي قرار داشت و با شيب ملايم به دشت حاصلخيزي منتهي مي‌شد نمايان گرديد و من آرام رهسپار آنجا شدم. قبل از ورود به آبادي يك خرمنگاه وجود داشت كه فقط كاههاي آن باقي بود... ديدم دور تا دور يكي از تپه‌هاي كاه در حدود شصت الي هفتاد سر آدم بدون تنه كه همه نظر به راست كرده بودند... گفتم كيستيد؟ يكي از آنها گفت ما سربازيم و چون در آبادي اجازه اتراق به ما ندادند براي جلوگيري از سرماي شبانه زيركاه رفته‌ايم.» (ص120) براي درك بهتر اين قضيه كافي است به شرايط كشورمان در سال 59 و آغاز تهاجم سنگين لشگرهاي تا دندان مسلح شده بعثي به خاك ايران توجه كنيم. در اين زمان حجم عظيم نيروهاي متجاوز و پشتيباني‌هاي گسترده و بيدريغ از آنها، هيچ‌يك باعث نشد تا نيروهاي مسلح كشور و جوانان غيور ايراني از پيش روي دشمن فرار كنند بلكه با كمترين تجهيزات ممكن، در برابر متجاوزان صف‌آرايي و تا آخرين قطره خون خويش، مقاومت كردند. در اين حال، مردم نيز در اقصي نقاط كشور هر آنچه در توان داشتند براي كمك به نيروهاي مسلح و مدافع، تقديم داشتند، حتي اگر خود با كمبودهاي زيادي مواجه بودند. بنابراين آنچه را كه در شهريور 20 از جانب مردم و اهالي منطقه مورد بحث در اين خاطرات شاهد بوديم، گذشته از وجود پاره‌اي شرارتهاي محتمل، در واقع واكنشهاي مردم در برابر «ارتش رضاخاني» بود كه طبعاً حكايت از واقعيتهايي تلخ دارد. سپهبد پاليزبان در خاطراتش به جاي موشكافي و ريشه‌يابي اين نوع برخوردها، صرفاً انتقادات و گلايه‌هاي خود را متوجه اهالي و ساكنان آن منطقه ساخته و بعضاً با تأكيد بر وجود روحيه شرارت در بين برخي اقوام ساكن، چشم بر ظلمي كه طي سالهاي حاكميت رضاخان با استفاده از ابزار سركوب ارتش بر عامه مردم در تمامي نقاط كشور رفته بود، فرو بسته است. ايشان در بيان خاطراتش از ماجراي ورود ارتش به آذربايجان و كردستان و برچيدن بساط فرقه دموكرات از اين مناطق نيز، علي‌رغم اين كه خود در قشون كشي به آن مناطق حضور داشته است، هيچ‌گونه اشاره‌اي به ظلم و ستم نيروهاي نظامي پس از ورود به اين استانها در حق مردم عادي و بيگناه آنجا نمي‌كند و با ديده اغماض از مسائل تاريخي تلخي كه رژيم پهلوي در اين برهه از زمان آفريد، مي‌گذرد. در حقيقت بايد گفت رويه پهلوي اول و دوم آن بود كه هيچيك ارتش را در كنار مردم و متحد با آنها نمي‌خواستند بلكه از نگاه آنها، ارتش همواره در مقابل مردم و به عنوان ابزار سركوبي براي هرگونه حركتهاي مردمي ضدرژيم به حساب مي‌آمد. اين البته تنها وجه تشابه پهلوي اول و دوم نبود، بلكه برخلاف نظر پاليزبان كه سعي دارد تفاوتهايي را بين آن دو ترسيم كند، نقاط تشابه زيادي نيز بين پدر و پسر وجود داشته است. به عنوان نمونه سپهبد پاليزبان پس از بيان كشف توطئه سردار اسعد بختياري عليه رضاخان، خاطرنشان مي‌سازد: «رضاشاه در قبال اين‌گونه حوادث همان كاري را انجام مي‌داد كه ساير زمامداران دنيا انجام مي‌دادند، يعني توطئه‌گر را شناسايي و دستگير نموده تحويل سازمان قضايي مي‌داد و جزييات امر را بدون هيچ نوع دخل و تصرفي به آگاهي ملت مي‌رساند... ولي محمدرضا شاه پهلوي يك سرپوش روي وقايع مي‌گذاشت فقط سردسته توطئه‌گران را به وسيله فردوست به اتهامات واهي ديگر از صحنه خارج مي‌كرد. او بيم داشت سوژه به دست خبرنگاران خارجي بدهد مبادا عليه رژيم به قلمفرسايي بپردازند... رضاشاه بيمي از انتقاد ديگران نداشت...» (ص35-34) جاي تعجب است كه سپهبد پاليزبان در يك اظهار نظر كوتاه چطور مي‌تواند مرتكب چندين خطاي فاحش در نقل مسائل تاريخي شود. ما در اينجا از بيان مشروح سرگذشت شخصيتهايي مثل سيدحسن مدرس كه به فرمان رضاخان در غربت به شهادت رسيد يا فرخي يزدي كه لبانش به هم دوخته شد يا ميرزاده عشقي كه با كمال قساوت كشته شد و نيز دهها نفر ديگر كه بدون محاكمه يا طي محاكمه‌هاي فرمايشي و صرفاً به خواست و دستور رضاخان، به شهادت رسيدند، صرفنظر مي‌كنيم. اين وقايع خود حاكي از آن است كه اساساً رضاخان اجازه شكل‌گيري انتقاد را در جامعه نمي‌داد و حاكميت ديكتاتوري سخت و سنگين بر جامعه در زمان زمامداري وي به حدي آشكار و مكشوف است كه حتي موافقان و طرفداران او نيز پس از گذشت سالهاي سال قادر به پنهان كردن آن نيستند: «از حدود سال 1311 تا كناره‌گيري از سلطنت در شهريور 1320 خودكامه‌تر شد و حالت مطلق‌انديشي‌اش بيشتر بروز كرد. ديكتاتوري به تمام معنا شد. مشغله و وسواس فكري رضاشاه كه پسرش به تاج و تخت برسد و دودمانش ادامه يابد، رفته رفته ابعاد بيماري كژخيالي به خود گرفت ... تيمورتاش را در مهرماه 1312 در زندان كشتند. فيروز هم به اتهامات ساختگي مشابهي در ارديبهشت 1309 مجرم شناخته شده بود و در ديماه 1316 در زندان به قتل رسيد. با خودكشي داور در بهمن 1315، گروه كوچكي كه در موفقيتهاي سالهاي نخست سلطنت رضاشاه بسيار دخيل بودند همه از ميان رفتند، و ايران از پوياترين چهره‌هاي سياسي خود محروم شد... وزيران آلت ادارة او شدند و هيچ‌كدام جرأت نداشت صدا برآورد يا ابراز عقيده‌اي بكند» (سيروس غني، ايران؛برآمدن رضاخان،برافتادن قاجارها و نقش انگليسيها، انتشارات نيلوفر، تهران، 1381، ص423) اما براي اين كه مشخص شود رضاخان تا چه حد «جزئيات امر را بدون هيچ نوع دخل و تصرفي به آگاهي ملت مي‌رساند» كافي است اشاره‌اي به سرگذشت «عبدالحسين تيمورتاش» يعني نزديكترين و قدرتمندترين يار و همراه رضاخان در دهه اول زمامداري او داشته باشيم. همان‌گونه كه مي‌دانيم تيمورتاش از جمله رجال پرنفوذ اواخر دوران قاجاريه بود كه پس از طي مدارج ترقي، در جريان به قدرت رسيدن رضاخان كمك شاياني به وي كرد و پس از تصاحب كرسي پادشاهي توسط او، به سمت وزير دربار انتخاب شد. تيمورتاش در اين مقام از قدرت فوق‌العاده‌اي برخوردار گرديد و ضمناً يار صميمي رضاخان به شمار مي‌آمد تا جايي كه عده‌اي او را نفر دوم بعد از رضاخان عنوان كرده‌اند. اين كه او علي‌رغم برخورداري از چنين مقام و موقعيتي، چگونه جذب دستگاه جاسوسي اتحاد جماهير شوروي - كه در آن زمان «گ.پ.او» ناميده مي‌شد- گرديد، و اين ارتباط چگونه برملا گرديد، بحث جداگانه‌اي را مي‌طلبد، اما نحوه برخورد رضاخان با اين يار قديمي خود، مي‌تواند بيانگر نوع رفتار وي با ديگران باشد. تيمورتاش، نه به اتهام جاسوسي بلكه به جرم «ارتشاء» در سوم دي 1311 دستگير و در 4 تيرماه 1312 به همين جرم در يك دادگاه علني محاكمه و محكوم به 5 سال زندان شد. در اين حال، روسها كه از اصل قضيه مطلع بودند «كاراخان» قائم‌مقام كميسر امور خارجه شوروي را به تهران فرستادند تا ضمن مذاكره با رضاخان، خواستار آزادي تيمورتاش شود. از سوي ديگر، رضاخان كه از قصد و نيت ورود معاون وزير امور خارجه شوروي به كشور آگاه شده بود، دست به كار شد تا به اين قضيه آن گونه كه خود مي‌خواهد، فيصله دهد. به اين ترتيب هنگامي كه كاراخان در ملاقات با رضاخان درخواست دولت خويش را مطرح ساخت، چنين پاسخ شنيد كه «گويا حال مزاجي تيمور چندان خوب نيست و شايد مرده باشد، در صورتي كه زنده باشد، بسيار خوب، فكري در اين باب مي‌كنم.» (عبدالله شهبازي، ظهور و سقوط پهلوي، جلد دوم، ص26) و اتفاقاً تيمورتاش شب پيش از آن در زندان قصر مرده بود! جالب اينجاست كه يكي از دلايل هراس شديد رضاخان در شهريور 20 پس از شنيدن خبر حركت قواي شوروي به سمت تهران، به همين خاطر بود كه احساس مي‌كرد روسها درصدد انتقام‌گيري سختي از وي به خاطر ماجراي تيمورتاش هستند. بنابراين ملاحظه مي‌شود كه رضاخان نيز نه حامي طي شدن روال صحيح قضايي در مورد مخالفان يا «توطئه‌گران» بود، نه اساساً اجازه طرح انتقاد را مي‌داد، نه جامعه را در جريان اخبار و اطلاعات صحيح از قضايا مي‌گذاشت و نه در برخورد با مخالفان خويش، كوچكترين رحم و شفقتي را جايز مي‌دانست. كشف و خنثي‌سازي كودتاها مسئله ديگري است كه در خاطرات سپهبد پاليزبان به عنوان موضوع مشترك در دوران پهلوي اول و دوم، طرح گرديده است. به طور كلي از آنجا كه رژيم پهلوي، ريشه در متن مردم نداشت و خود با كودتا و به پشتوانه نيروهاي خارجي و با بهره‌گيري از ابزار سركوب، به قدرت رسيده بود بنابراين نوعي ترس و هراس دائمي و مستمر در وجود شخص شاه و درباريان از اين كه ديگراني يافت شوند و از طريق زد و بند با بيگانگان، بساط اين رژيم را برچينند، وجود داشت. اين شرايط عيني و ذهني، باعث مي‌شد تا با افزايش ضريب حساسيتها، هرگونه تحرك مشكوكي، ولو كوچك و مختصر با واكنشهاي جدي مواجه شود. همين وضعيت باعث شد تا شاه و درباريان و دولتمردان پهلوي به جاي آن كه به منظور تحكيم و تثبيت پايه‌هاي حاكميت خويش، سعي و تلاش خود را براي خدمت رساني واقعي به عموم ملت ايران در سرتاسر كشور به كار گيرند، صرفاً نگاهشان متمركز بر كشف تحريك و تحركات مشكوك باشد تا مبادا «دست خارجي» سلطنت و حكومت آنها را از ريشه به در آورد. از اين زاويه ديد، مردم محكوم به پذيرش حاكميت پهلوي بودند و ناراضيان نيز با دستگيري و شكنجه و زندان به سكوت وادار مي‌شدند؛ البته اعدام و قتل و حبسهاي طويل‌المدت نيز براي «عناصر خطرناك» در نظر گرفته شده بود. طرح كودتاهاي متعدد از جانب سپهبد پاليزبان نيز ريشه در همين نوع نگاهي دارد كه همواره در هراس از شكل‌گيري پيوندهايي بين عوامل داخلي و خارجي براي سامان دادن به يك كودتاست؛ بنابراين ايشان از ماجراهايي تحت عنوان كودتا ياد مي‌كند كه بيش از آن كه واقعيت داشته باشد، ناشي از توهمات است. از ميان چهار كودتايي كه پاليزبان در زمان محمدرضا پهلوي ياد مي‌كند، تنها اقدامات سرلشگر قرني را شايد بتوان در اين قالب‌ جاي داد كه البته آن نيز به دليل نوع نگاه قرني به مسائل و دارا بودن نگاه مثبت به آمريكا براي حمايت و پشتيباني از وي، از اساس داراي اشكالات جدي بود و همان‌گونه كه در عمل نيز مشاهده شد هيچ شانسي براي موفقيت نداشت. اما در مورد سپهبد حاجيعلي رزم‌آرا بايد گفت اگرچه وي يك فرد مقتدر نظامي به حساب مي‌آمد كه با ورود به عرصه سياست، جايگاه مهمي براي خود - بويژه با توجه به ضعف شخصيت و درايت محمدرضا- رقم زده بود، اما اطلاق عنوان كودتا بر فعاليتهاي وي، نمي‌تواند از دقت چنداني برخوردار باشد. البته اين نكته را نبايد فراموش كرد كه محمدرضا از همان ابتداي سلطنت همواره از شخصيتهايي كه قادر بودند براساس توانمنديهاي خود، جايگاه محكمي در سلسله مراتب حاكميت اشغال كنند، در هراس بود. چه بسا كه انگليسها و آمريكايي‌ها نيز با اطلاع از همين خوف و هراس «شاه»، در برهه‌هايي چنان زمينه‌هايي را فراهم مي‌آوردند كه هر چه بيشتر او به دامن آنها پناه برد كه حاصل آن تشديد سرسپردگي به بيگانگان بود. به عبارت ديگر، امروز مي‌توانيم با اطمينان نسبتاً بالايي بر اين نكته تأكيد كنيم كه رضاخان و محمدرضا، مهره‌هاي اصلي استعمار در ايران به شمار مي‌آمدند و لذا به هيچ وجه حاضر به جابجايي آنها با مهره‌هاي ديگر نبودند و آنچه بعضاً به عنوان يك تهديد يا حركت كودتايي شكل مي‌گرفت، تنها در حكم اهرم فشاري بود تا اين مهره‌ها ضمن پي بردن به ضعف پايه‌هاي حكومت خود، براي استمرار حاكميت و سلطنت خويش، بيش از پيش فرمانبرداري آنها را پذيرا باشند. ماجراي رزم‌آرا و سپس علي اميني را بايد در زمره اين مسائل دانست. البته روايت پاليزبان از آنچه ماجراي كودتاي رزم‌آرا مي‌خواند، همان گونه كه پيش از اين نيز اشاره شد با اشتباه فاحشي همراه است: «در دوره زمامداري رزم‌آرا با كمك برخي از روحانيون براي راندن شاه از صحنه سياست يك عنصر خائن را به نام خليل طهماسبي اغواء نمودند كه هنگام ورود شاه به دانشگاه جهت انجام مراسم فارغ‌التحصيلي تحت پوشش خبرنگار و عكاس در مقابل وي قرار گيرد. تروريست مذكور از سه متري به شاه تيراندازي كرد.» (ص40) واقعه‌اي كه پاليزبان به آن اشاره دارد در روز 15 بهمن 1327 روي داد كه فردي به نام ناصر فخرآرايي به شاه تيراندازي كرد. در اين ماجرا، بيش از هر شخص و گروه ديگري، دست سازمان نظامي حزب توده و بويژه شخص نورالدين كيانوري مشهود است. اگرچه كيانوري در خاطرات خود اين مسئله را تكذيب كرده است، اما برخي از اعضاي كميته مركزي حزب توده، از جمله دكتر فريدون كشاورز، بعدها در خاطرات خود به ضرس قاطع، سوء قصد به محمدرضا را تدارك ديده شده از سوي كيانوري و بدون هماهنگي با كميته مركزي عنوان كردند. (ر.ك. خاطرات سياسي دكتر فريدون كشاورز، به كوشش علي دهباشي، نشر آبي، تهران، 1379) اين نكته را نيز بايد متذكر شد كه اگرچه بعدها دخالت اشخاصي مانند آيت‌الله كاشاني، سپهبد رزم‌آرا و حتي علي‌رضا پهلوي- برادر تني محمدرضا- در اين واقعه مطرح شد، اما دلايل متقني بر اثبات اين ادعاها آورده نشد. از سوي ديگر، در خاطرات پاليزبان عامل ترور زرم‌آرا نيز به اشتباه «ناصر فخرآيي» ذكر شده است حال آن كه «خليل طهماسبي» از اعضاي فدائيان اسلام مبادرت به اين كار كرد و بدين ترتيب سد بزرگي را از راه ملي شدن صنعت نفت برداشت. به همين خاطر نيز نمايندگان مجلس هفدهم با تصويب طرحي، موجبات استخلاص وي را از زندان فراهم آوردند. البته بي‌ترديد محمدرضا پهلوي نيز از برداشته شدن چنين فردي از پيش روي خود، رضايت داشت. دكتر كريم سنجابي در خاطرات خود خاطرنشان مي‌سازد: «رزم‌آرا ظاهراً موفق شده بود كه يك قراردادي به دست بياورد كه بر مبناي 50-50 باشد... شاه در عين اين كه علاقمند بود كه اين قرارداد مورد تصويب مجلس قرار بگيرد اما از اين كه رزم‌آرا آن را انجام بدهد براي سلطنت خودش خوف داشت و رزم‌آرا هم در باطن امر توجه زيادي به شاه نداشت و نقشه‌هاي ديگري در سر مي‌پخت.» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، انتشارات صداي معاصر، تهران، 1381، ص113) تحليل سپهبد پاليزبان از كودتاي ارتشبد حجازي و ارتشبد آريانا نيز بسيار سست و بيشتر بر مبناي حدس و گمان است تا اسناد و واقعيات عيني. وي در پاسخ به شاه، تحليل خود را از ترور او به اين شرح انتقال مي‌دهد كه اگر در واقعه تيراندازي سربازي به نام شمس‌آبادي به شاه، محمدرضا كشته مي‌شد «بي‌درنگ ارتشبد حجازي به منظور استقرار امنيت و جلوگيري از بلوا در ستاد شروع به صدور دستورهاي پياپي مي‌كرد و نقل و انتقالات صورت مي‌گرفت و بعد بتدريج ارتش و مملكت را قبضه مي‌كرد.» (ص57) از ايشان كه سالها رياست ركن 2 ارتش را برعهده داشته و بايد از ذهني قوي در تحليل مسائل پيچيده برخوردار باشد مي‌پرسيم كه اگر فرض بگيريم تيمسار حجازي هيچ نقشي نيز در واقعه مزبور نداشت، آيا وي به عنوان رئيس ستاد مشترك و بالاترين مقام نظامي كشور، نمي‌بايست در صورت معدوم شدن محمدرضا در آن زمان، تدابير لازم را براي جلوگيري از بلوا در كشور و بويژه در ميان نظاميان به عمل آورد؟ بنابراين آنچه وي مبناي استدلال خود قرار مي‌دهد بسيار سطحي و ناپذيرفتني است مگر آن كه اسناد و براهين متقن ديگري، اين استدلال را ياري كنند. به هر حال با توجه به مسئوليتهاي امنيتي و اطلاعاتي پاليزبان، مي‌توان چنين پنداشت كه اگر سندي دال بر صحت اين تحليل وجود داشت حتماً به رؤيت وي رسيده بود و دستكم مي‌بايست در اين خاطرات اشاره‌اي به آنها مي‌شد. ضمناً ايشان كودتاي ارتشبد حجازي را طرح‌ريزي شده از سوي روسها قلمداد كرده است و از «پرويز نيكخواه» به عنوان عامل شوروي كه توانست سرباز شمس‌آبادي را ترغيب به ترور شاه كند، نام مي‌برد. گفتني است پرويز نيكخواه اگرچه پيش از آن با عضويت در حزب توده، به نوعي داراي وابستگيهاي به اتحاد جماهير شوروي بود، اما به دليل پيدا كردن گرايشهاي مائويستي در سال 1342 به همراه جمعي ديگر ازجمله مهدي خانبابا تهراني، بيژن حكمت، كورش لاشايي و محسن رضواني از حزب توده انشعاب كرد و با تشكيل سازمان انقلابي حزب توده ايران، در مسير برقراري ارتباط با چين قرار گرفتند.(ر.ك. دكتر مازيار بهروز، شورشيان آرمانخواه: ناكامي چپ در ايران، انتشارات ققنوس، تهران، 1380، ص90) وي مدتي را در چين ماند و سپس از طريق انگلستان با در سر داشتن نقشه ترور شاه عازم ايران شد كه البته پس از ناكامي در اين هدف، خود به يكي از عوامل سرسپرده رژيم پهلوي مبدل گرديد. بنابراين بايد گفت تحليل رياست اداره دوم ارتش شاهنشاهي درباره اين واقعه از بيخ و بن مغلوط است. روايت پاليزبان از كودتاي ارتشبد آريانا نيز تعجب برانگيز است. براستي چگونه كسي كه قصد كودتا دارد، دست به تحركاتي مي‌زند كه كاملاً قصد و نيت او را برملا مي‌سازد؟ ملاقات و گفتگو با صدام حسين در بغداد بدون برنامه‌ريزي قبلي، آغاز ناسازگاري صدام پس از اين ملاقات و سپس تحركات نظامي در سرتاسر مرز و سپس پيشنهاد حركت چند لشگر به طرف تهران به دليل امكان حمله قريب‌الوقوع عراق: «يك روز همه را به ستاد احضار كرد و ضمن تشريح حمله قريب‌الوقوع عراق به ايران گفت بايستي لشگرهاي خراسان و گيلان و فارس را به تهران احضار نماييم كه با لشگرهاي مركز و قزوين يك احتياط قوي در دسترسمان باشد.» (ص61) اين در حالي است كه حتي افراد فاقد اطلاعات وسيع نظامي نيز مي‌دانند كه اگر امكان حمله قريب‌الوقوع يك نيروي خارجي به خاك كشور وجود داشته باشد، نيروهاي نظامي را بايد در نزديكي مرزها مستقر كرد و نه در حوالي پايتخت. بنابراين اگر واقعاً آنچه سپهبد پاليزبان مي‌گويد صحت داشته باشد، جز اين نمي‌توان گفت كه يا ارتشبد آريانا خود فرد خرفت و ناداني بوده يا آن كه محمدرضا و اطرافيانش را واجد چنين ويژگيهايي مي‌دانسته است. البته ناگفته نماند كه از اوايل سال 1346 شايعاتي مبني بر اين كه ارتشبد آريانا خيال كودتا را در سر مي‌پروراند انتشار يافت و مرتباً به آن دامن زده شد تا سرانجام در ارديبهشت 1348 وي از رياست ستاد مشترك ارتش بركنار و ارتشبد فريدون جم جايگزين وي شد، اما اين شايعات بيشتر از سوي كساني ساخته و پرداخته مي‌شد كه از آريانا به دليل هرزگيهاي آشكار و بي‌حد و حصر و نيز بلندپروازيها و جاه طلبيهاي كودكانه‌اش خسته شده بودند و در پي راهي براي بركناري وي مي‌گشتند. جالب اينجاست كه حتي پس از بركناري وي از رياست ستاد مشترك ارتش نيز اين شايعات فروكش نكرد و بلكه احتمال اعدام وي نيز بر سر زبانها افتاد. به همين دليل ساواك نيز به فكر چاره‌اي براي خاتمه بخشيدن به اين‌گونه شايعات افتاد: «با توجه به پي نوشت تيمسار رياست معظم ساواك و اين كه موضوع تحت تعقيب قرار گرفتن و حتي اعدام ارتشبد آريانا در افواه عمومي شايع مي‌باشد، به نظر اين ساواك (ساواك تهران) اصلح است طي مراسمي از خدمات گذشته افسر مزبور تجليل و موضوع از طريق راديو و تلويزيون و نشريات به اطلاع همگان برسد تا بدينوسيله شايعات موجود خنثي گردد.» (عبدالله شهبازي، همان، ص429) واقعيت آن است كه آنچه بيش از همه در مورد ارتشبد آريانا، رئيس ستاد مشترك ارتش شاهنشاهي از سال 1344 الي 1348 مطرح است آن كه وي گوي سبقت را در هرزگي و عياشي و مشروبخواري از بسياري همرديفان خود ربوده بود و در اين زمينه سرآمد ديگران به شمار مي‌آمد. سپهبد پاليزبان چنين توصيفي را از «رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران» ارائه مي‌دهد: «او فردي سيگاري و مشروبخوار بود و در اين دو اعتياد افراط مي‌ورزيد و دائماً سيگار لاي انگشتش بود و از اول شب تا سحرگاهان ودكا را با بطري سر مي‌كشيد و حتي در مانورهاي شبانه هم از بالا كشيدن ودكا با بطري ابايي نداشت، وقتي صبح سر كار مي‌آمد پشت ميزش قرار مي‌گرفت بر اثر شب نخوابي و نوشيدن بطريهاي ودكا و شهوتراني و كشيدن سيگار قيافه‌اي خسته و ورم كرده و چشماني خونالود داشت. اين مواد مخدر تأثيرات مخرب خود را روي اعصاب و روان و مغز او گذاشته بود. لذا اكثر روزها به طرز شديدي عصباني مي‌شد و پشت ميزش مي‌غريد.» (ص60) البته بايد خاطرنشان ساخت كه اين‌گونه رفتارها و خلقيات در بين امراي ارتشي تا حد زيادي رواج داشت و نمونه‌هاي ديگري از اين قبيل مسائل را در همين كتاب خاطرات مي‌توانيم مشاهده كنيم: «يك روز يكي از اين مقامات عكسي را از سپهبد كيا (رئيس ركن 2 ارتش) به من نشان داد كه خود او كاملاً لخت و خوابيده بود و سرش را روي زانوي يك زن نيم لخت گذارده بود و بعد برخي مناظر ديگر...» (ص444) پاليزبان نمونه‌اي از فساد اخلاقي در ميان مسئولان ساواك را نيز بيان مي‌دارد: «تلفن زنگ زد، ارتشبد نصيري بود و اظهار داشت كه واقعه‌اي در شيراز رخ داده است و ما احتياج به كمك ارتش داريم كه مشكل را حل نمايد والا شورش بسيار ننگين و پر سر و صدايي در شيراز ايجاد مي‌گردد... گفت رئيس سازمان امنيت شيراز سرتيپ مهرداد است. او پسربچه‌اي را به منزل برده و به وي تجاوز نموده است و پسر بچه تاب مقاومت را از دست داده و با چاقوي ضامن‌دار خود شكم مهرداد را پاره و او را از پاي درآورده و بعد بدون شلوار و با تني خون‌آلود داخل خيابان مي‌شود و با فرياد ماجرا را براي عابرين تشريح مي‌نمايد.» (ص244) حتي جالب اينجاست كه پاليزبان، اگرچه «ارتشبد مين‌باشيان برادر پهلبد شوهر اشرف پهلوي» را به لحاظ نظامي فردي داراي توانمندي‌ها و تجربيات لازم معرفي مي‌كند، برخلاف بسياري ديگر كه آنها را ارتشبدهاي قلابي مي‌خواند، اما وي را نيز بشدت آلوده به مفاسد اخلاقي بر مي‌شمارد: «مين‌باشيان دانش نظامي داشت. ورزشكار بود. عمري را در حالت قهرماني فوتبال پشت سر گذاشته بود. بنابراين ايران بايد فقط يك ارتشبد داشته باشد و آنهم مين‌باشيان بود. متأسفانه شايع بود كه وي به ناموس كسي رحم نمي‌كند حتي زيردستان.» (ص376) بايد توجه داشت كه يكي از دلايل مهم اشاعه اين گونه اخلاقيات كثيف بويژه در بين امراي ارتش شاهنشاهي، فساد شديد حاكم بر خاندان سلطنتي ‌و علي‌الخصوص شخص محمدرضا به عنوان «بزرگ ارتشتاران» بود. درباره اين‌گونه صفات و ويژگيهاي شاه و نيز كارچاق‌كن‌هاي وي براي عياشي، تاكنون بسيار نوشته شده است و ما نيز در اينجا صرفاً به ذكر مواردي به نقل از «علي شهبازي» محافظ مخصوص شاه بسنده مي‌كنيم: « وقتي كه اعلم وارد دربار شد و تيمسار ارتشبد هدايت را از گردونه خارج كرد و به شاه نزديك شد، شروع به سرگرم‌كردن شاه در خارج از كاخ كرد تا اين كه وزير دربار شد. در وزارت دربار تشكيلاتي ويژه براي سرگرمي شاه درست كرده بود كه اعضاي آن سازمان عبارت بودند از خود اعلم، افسانه رام، سيروس پرتوي، امير متقي، ابوالفتح آتاباي، كامبيز آتاباي، هرمز قريب، سليماني (او اهل بيرجند و از نزديكان اسدالله اعلم بود كه به پشتيباني او نمايندة مردم بيرجند در مجلس شد. سپس از اين شغل استعفا داد و وارد دار و دستة اعلم در دربار گرديد و بساط عياشي و شهوت‌راني براي محمدرضا مهيا مي‌كرد عدة زيادي در اين باند فساد فعاليت‌ مي‌كردند، از جمله سيروس پرتوي كه از اسرائيل خانمهاي زيبا مي‌آورد كه اينها در واقع جاسوسه‌هايي بودند؛ افسانه اويسي كه در تهران فعاليت مي‌كرد؛ امير متقي كه دانشگاه شيراز را داشت؛ كامبيز آتاباي از انگليس خانم مي‌آورد؛ محمود خوانساري در سطح اروپا فعاليت مي‌كرد و مصطفي نامدار كه در اتريش سفير بود و از آنجا خانم مي‌فرستاد؛ حسين دانشور و خانم دولّو و... هم بودند. اما سليماني وظيفه‌اش اين بود كه اينها را با هم هماهنگ كند. محلهايي كه اسدالله اعلم براي عياشي‌هاي شاه در نظر گرفته بود اينها بودند: منزل خودش، منزل ابوالفتح محوي در فرمانيه، كاخ شهوند، كاخ فرح آباد، خجير، باغ ارم شيراز، منزل اعلم در بيرجند، جزيره كيش، باغ ملك‌آباد مشهد. به باند اعلم بايد كساني چون ايادي و دكتر رام و محمود منصف و هرمز قريب و خسرو اكمل را نيز افزود.»(خاطرات علي شهبازي؛ محافظ شاه، انتشارات اهل قلم، تهران، 1377، ص80) شهبازي در جاي ديگر پيرامون عملكرد اين باند فساد خاطرنشان مي‌سازد: «كارشان اين بود كه خانمهاي شوهردار و دختران بخت‌برگشته و يا همسران و دختران كساني را كه مي‌خواستند مقامي بگيرند، براي شاه بياورند. عده‌اي مأموريت داشتند كه در خارج از كشور در هنگام مسافرت براي او قبلاً همه چيز را آماده كنند.(همان، ص82) وي در نهايت چنين تحليلي را از عملكرد اسدالله علم به عنوان سردسته اين باند و نزديكترين فرد به شاه ارائه مي‌دهد: «خلاصه اعلم برنامه‌اي براي شاه درست كرده بود كه شاه تا شانه‌هايش در لجن فرو رفته بود و راه برگشت هم نداشت... گاهي اتفاق مي‌افتاد كه اعلم شاه را در يك روز با سه تا چهار زن روبه‌رو مي‌كرد... از روزي كه اعلم وزير دربار شد تا روزي كه رفت اين برنامه ادامه داشت و وقتي هم كه رفت،‌ كامبيز آتاباي، اميرمتقي و محوي برنامه را ادامه دادند.»(همان، ص84) در اين ميان بايد به اين نكته نيز توجه داشت كه عواملي دست اندركار تهيه عكس و فيلم از اين گونه رفتارهاي فساد آميز سران سياسي و نظامي كشور بودند و طبعاً در مواقع لزوم از آنها بهره لازم را مي‌گرفتند. هنگامي كه اين اقدام در مورد سپهبد كيا رئيس اداره دوم ارتش و نيز سپهبد كمال رئيس بعدي اداره دوم ارتش آن هم توسط يكي از واحدهاي تحت مسئوليت خود آنها صورت مي‌گيرد، مي‌توان دامنه فراگيري فساد و همچنين گستره اين كار را تا حدودي حدس زد: «كمال خود را افسري پخته مي‌انگاشت... اما از نظر جنس مخالف بسيار ضعيف بود. به هر حال در يك محل امن در آن خانه دربند وارد مي‌شوند غافل از اين كه تاج‌بخش مرئوس وي تمام اطاق را با دوربينهاي عكاسي و دستگاههاي ضبط صوت مجهز كرده است و لذا تمام آن دو ساعتي را كه با آن خانم خوشگل عيش نموده بود همه را عكس برداري مي‌نمايد. در يكي از روزها كه كمال رئيس بود و من معاون با هم به دفتر تاج‌بخش رفتيم. باز هم تاج‌بخش آن پوشه حاوي عكسها را به كمال نشان داد و شروع به پرخاش نسبت به سپهبد كمال نمود كه من گفتم تاج‌بخش بس است. و او را ساكت نمودم. البته كمال فكر مي‌كرد من نمي‌دانم كه در آن پوشه چه اسراري نهفته است. وقتي بيرون آمديم گفتم اگر من جاي شما بودم رئيس دژبان اداره دوم را احضار مي‌كردم و دست‌بند به دست او مي‌زدم. او گفت افسر وقيهي(وقيحي) است و گلاويز شدن با چنين عناصري به مصلحت نيست.» (ص445) اين ماجرا از چند جنبه قابل تأمل است. اولاً وقتي مي‌بينيم سپهبد كمال كه رياست اداره دوم ارتش را برعهده دارد و در واقع مسئول نظارت امنيتي و حفاظتي كل ارتش است، خود بسادگي تمام و براي ارضاي تمنيات پست شهواني، اين‌گونه در تور دسيسه چيني ديگران مي‌افتد، مي‌توان به ميزان استحكام و اتقان پايه‌هاي ارتش شاهنشاهي پي برد. ثانياً وقتي تله‌گذاري براي رئيس اداره دوم ارتش به اين سادگي صورت مي‌گيرد و براي وي پرونده سازي مي‌شود، طبعاً براي ديگران نيز اين گونه پرونده‌سازيها با سهولت تمام وجود داشته است. ثالثاً آيا مي‌توان پذيرفت يك افسر مرئوس بتواند با اين جرئت و جسارت دست به پرونده‌سازي عليه رئيس كل اداره دوم ارتش بزند و سپس بي‌محابا آن را در معرض ديد رئيس خود قرار دهد و بلكه با تندي و جسارت با وي رفتار كند؟ اين مسئله قطعاً پذيرفتني نيست و ترديدي در اين وجود ندارد كه فرماندهان اصلي ارتش شاهنشاهي، يعني مستشاران آمريكايي پشت اين قضيه بوده‌اند. در حقيقت انفعال مطلق سپهبد كمال در مقابل مرئوس، نه از بابت وقيح بودن آن افسر بوده است بلكه علت اصلي آن را بايد در اطلاع سپهبد كمال از ارتباطات تاج‌بخش با «ديگران» دانست. در غير اين صورت، رئيس اداره دوم ارتش به لحاظ سازماني از چنان قدرت و اختياراتي برخوردار بود كه بسادگي مي‌توانست به پيشنهاد معاون خود عمل كند و سرتيپ تاج‌بخش را با دستبند روانه زندان نمايد. شاهد و قرينه‌اي كه بر صحت اين ادعا مي‌توان آورد، ماجرايي است كه سپهبد پاليزبان از سفر به آمريكا در زمان رياست بر اداره دوم ارتش به دعوت همتاي آمريكايي خود، نقل مي‌كند. وي با اشاره به اين كه از بدو ورودش به آمريكا زير نظر دوربينهاي عكاسي و فيلمبرداري قرار داشته، به تلاش «دختر خانمي بسيار زيبا» كه به عنوان «اطاقدار» ايشان در هتل معرفي شده بود براي برقراري روابط با وي، اشاره مي‌كند: «دختر خانمي بسيار زيبا با قر كمر وارد شد و گفت من اطاقدار شما هستم، چه مشروبي و چه مجلاتي پشت سر شما بگذارم؟... گفت نيمه‌هاي شب نيايم كه ببينم خوب خوابيده‌‌ايد و يا به عللي خوابتان نبرده است؟ شايد مسكني لازم داشتيد؟» (ص451) مسلماً اين گونه ميهمان نوازيهاي آمريكاييها از مقامات سياسي و نظامي ايراني و ديگر كشورها، بي‌حكمت و دليل نبوده است. طبعاً آنها از اين اقدامات، چند منظور را دنبال مي‌كرده‌اند. نخست آن كه مقامات ايراني را هر چه بيشتر به فساد اخلاقي آلوده كنند. اساساً نفس آلودگي به اين گونه فسادها، خود زمينه‌هايي را در فرد به وجود مي‌آورد كه وي را مهياي گام نهادن در بسياري راههاي آلوده ديگر نيز مي‌سازد. دوم آن كه آمريكاييها به اين ترتيب قصد مجذوب ساختن عميق اين اشخاص را به خود داشتند. در واقع آنها انواع و اقسام خدمات و تسهيلات و امكانات را در اختيار ميهمانان خود قرار مي‌دادند تا از اين طريق بر ميزان محبوبيت و مطلوبيت ايالات متحده در دل اين ميهمانان- كه هر يك در كشور خود مي‌توانستند منشأ خدمات ويژه‌اي به آمريكا باشند- بيفزايند. منظور سوم آمريكاييها قطعاً تهيه عكس و فيلم و سند از اين ميهمانان در حالتهاي خاص بود تا بعداً به مثابه عامل فشاري بر آنها مورد استفاده قرار گيرد و چهارمين منظور آنها را بايد تخليه اطلاعاتي اين ميهمانان يا دزدي اسناد و مدارك از آنها در حين مراوده، به شمار آورد. امروز در اين نكته شكي نيست كه يكي از مؤثرترين ابزارهاي سازمانهاي جاسوسي غربي و شرقي براي تخليه اطلاعاتي هدفهاي مورد نظر و يا ربودن اسناد و مدارك مهم و سري از آنها يا سازمانهاي تحت مسئوليتشان، زنان بوده‌اند و هستند. شايد گوياترين مورد ايراني در اين زمينه، تيمورتاش باشد كه غافل از بازيهاي اينتليجنس سرويس، دل در گرو زيبايي و عشوه‌گري دختري آسوري نهاد و او را به عنوان منشي مخصوص خود برگزيد و در نهايت اين دختر كه به خلوت تيمورتاش راه يافته بود، با ربودن كيف حاوي اسناد محرمانه ارتباطات او و مقامات شوروي، موجبات به زندان افتادن قدرتمندترين شخصيت سياسي دوران رضاخان و كشته شدن وي را در حضيض ذلت فراهم آورد. البته جمع‌آوري اطلاعات درباره مقامات ايراني صرفاً در زمينه فسادهاي اخلاقي و رفتاري آنها نبود، بلكه عوامل سيا كليه مسائل اين مقامات و شخصيتها را تحت نظر داشتند و اطلاعات جامعي راجع به آنها گرد مي‌آوردند تا در صورت لزوم به نحو مقتضي مورد بهره‌برداري قرار دهند. از جمله مي‌توان به جمع‌آوري اطلاعات راجع به مسائل مالي و حسابهاي بانكي اين مقامات اشاره كرد. سپهبد پاليزبان به نكته مهمي در اين باره اشاره مي‌كند: «هنگامي كه افسر اطلاعات و رئيس اطلاعات اداره دوم بودم با يكي از افسران خارجي همكار به رستوران رفتيم. هنگام بيرون آمدن ديدم دستش را در بغلش برد و دفترچه‌‌اي را بيرون آورد. در اين دفترچه اسامي آن زمره از مقامات ايران اعم از لشگري و كشوري كه پولهاي هنگفتي در بانكهاي خارجي به حساب گذارده بودند با ذكر نام و نشان دقيق و نام كشور خارجي و اسم بانك وشماره حساب و مبلغ سپرده در آن ليستها قرار داشت به من نشان داد. البته ماجرا پرده از روي غارتها و زد و بندها و فسادهاي جاري مملكت برداشته بود. اسامي اشخاص و مشاغل حساس آنها دقيقا حكايت از آن داشت كه تهيه اين ليستها و وقوف بر اين چپاولها كاملاً دقيق است.»(ص446) به اين ترتيب ملاحظه مي‌شود كه آمريكا در تلاش بود تا تسلط همه جانبه‌اي بر تمامي شئونات مملكتي ما داشته باشد و حضور خود را در اين سرزمين جاودانه سازد، اما علي‌رغم تمامي تدابيري كه به كار بست، روند وقايع تاريخي، سمت و سويي ديگر در پيش گرفت. خاطرات سپهبد پاليزبان از اين جهت كه ريشه‌هاي زوال و اضمحلال رژيم پهلوي را مي‌توان به وضوح در آن مشاهده كرد نيز جالب توجه است و جالبتر از آن اين كه ايشان اگرچه دانسته يا نادانسته به اين ريشه‌ها اشاره مي‌كند و در واقع صغري و كبراي يك قضيه منطقي را در كنار يكديگر مي‌چيند، اما به هنگام استنتاج، گويي چشم بر تمامي واقعيتها فرو مي‌بندد و البته براساس انگيزه‌هاي مشخص، تحليلي سست و بي‌بنياد از دلايل و عوامل برافتادن رژيم پهلوي ارائه مي‌دهد. فساد مالي شديد و طماعي بيش از حد شخص محمدرضا، كه در رأس هرم قدرت نظام شاهنشاهي قرار داشت، مسئله‌اي است كه در اين خاطرات مورد اشاره قرار گرفته است و هرچند كه تلاش مي‌شود تا توجيهي براي تلطيف آن صورت گيرد، اما واقعيات خود را از پس اين مسئله بوضوح نشان مي‌دهند: «شاه به طور آشكار از خريد اسلحه و هواپيما و ناو جنگي و تانك و توپ و مهمات و تجهيزات ارتش كه ارتشبد طوفانيان خريداري مي‌كرد، پورسانتاژ مي‌گرفت و اين وجوهات در بانك مركزي به حساب مخصوص به نام محمدرضا پهلوي ريخته مي‌شد كه شاه مدعي بود مي‌خواهد با اين وجوه براي درجه‌داران خانه‌سازي كند.» (ص273) البته ساليان سال پورسانت خريد تسليحات از خارج به حساب محمدرضا ريخته شد و مبلغ عظيمي فراهم آمد كه تا زمان حضور خاندان پهلوي در ايران صرف عياشيها و خوشگذارانيهاي آنها مي‌شد و در آستانه انقلاب نيز به خارج كشور انتقال يافت تا به مصارف خاص خود برسد. در اين ميان خانه‌سازي براي درجه‌داران صرفاً بهانه و توجيهي براي پاك كردن «پولهاي كثيف» بيش نبود و طبعاً اگر اقداماتي در اين زمينه نيز صورت مي‌گرفت از طريق رديفهاي بودجه مصوب سالانه بود: «تعجب در اين است كه كليه اعضاء كلوپ پورسانتاژ تمام ثروت خويش را به خارج انتقال دادند و هنوز خميني وارد نشده بود كه تمام آنها و سايرين كه اسراري در سينه داشتند به خارج آمدند.» (ص276) طبعاً هنگامي كه شاه خود در نقش يك پورسانت بگير بزرگ ظاهر مي‌شود، ديگران نيز از خواهر و برادر گرفته تا رده‌هاي پايين‌تر، به اين امر اقدام مي‌ورزند و لذا فساد اقتصادي بزرگي در سراسر كشور به چشم مي‌خورد: «هيچ شركت يا كمپاني يا مؤسسه‌اي نمي‌توانست تشكيل شود يا به كار خود ادامه دهد مگر اين كه به يكي از قدرتمندان كه در رأس بودند متوسل گردد. يعني حداقل صدي پانزده از سود كارخانه متعلق به ارباب و بقيه براي صاحب آن. آنگاه به سهولت جواز تأسيس صادر و حتي براي مصرف محصولاتش نيز در تاسيسات ارتشي و دولتي همان ارباب اعمال نفوذ مي‌‌‌‌نمود. البته شاهنشاه هدفش خانه سازي براي درجه‌داران بود ولي مغرضين به شايعه پراكني پرداختند.»(ص275) بديهي است هنگامي كه شاه انحصار پورسانت خريدهاي تسليحاتي از خارج را در دست داشت و ديگران نيز به تبع او هر يك به نوعي درآمدهاي كلان ناسالمي را از صدور مجوزهاي گوناگون به خود اختصاص مي‌دادند، رشد بيرويه و فاقد توجيه فني، اقتصادي و استراتژيك خريدهاي كلان خارجي و نيز عقد قراردادهاي رنگارنگ در زمينه‌هاي مختلف با مؤسسات و بنگاههاي اقتصادي خارجي، نتيجه طبيعي اين روند بود. از طرفي مبناي اين گونه مراودات اقتصادي نيز به هيچ وجه كيفيت خدمات و كالاهاي طرف مقابل نبوده بلكه تنها شاخص مورد نظر، كميت و ميزان پورسانتي بود كه طرفهاي تجاري حاضر به پرداخت بودند. بويژه در مورد شاه، اين مسئله خود را به صورت بارزي نشان مي‌داد. مسلماً علاوه بر علاقه كودكانه شاه به تسليحات گوناگون، آنچه وي را براي خريد هر چه بيشتر و بيشتر تشويق و ترغيب مي‌كرد، افزوده شدن بر اندوخته‌هاي بانكي‌اش از طريق دريافت پورسانت‌هاي كلان بود. حال در كنار اين جريان گسترده و فاسد اگر نگاهي به اوضاع و شرايط اقتصادي عامه مردم در اقصي نقاط كشور انداخته شود، مي‌توان به نتايج جالب توجهي دست يافت. در اين زمينه عبدالمجيد مجيدي كه طي سالهاي 1351 الي 1356 رياست سازمان برنامه و بودجه را برعهده داشت، در خاطرات خود به واقعيتهاي درخور توجهي اشاره دارد: «در سالهايي كه در سازمان برنامه بودم، خيلي تو مردم مي‌رفتم و خيلي سعي مي‌كردم ... ببينم تقاضاي مردم چيست، به طرف اين تقاضاها بيشتر برويم و جواب اينها را بدهيم. اينها بيشتر تقاضاهايشان در حد ساخت و ايجاد يك قبرستان، ايجاد يك درمانگاه، ايجاد فرض كنيد فاضلاب، مدرسه و اين قبيل چيزها بود.» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، انتشارات گام نو، 1381، ص49) بايد به اين نكته توجه داشت كه طرح چنين درخواستهايي از سوي مردم براي برخورداري از ابتدايي‌ترين امكانات زندگي، مربوط به دوران قاجاريه نيست، بلكه در محدوده زماني 5 سال منتهي به پايان كار رژيم پهلوي است كه هر صبح و شام وعده عبور از دروازه تمدن بزرگ، از بلندگوهاي تبليغاتي‌اش پخش مي‌شد. اگر براستي شاه قصد به مصرف رساندن وجوه پورسانت را در جهت منافع عامه داشت، آيا بسادگي و تنها با صرف درصد ناچيزي از آن مبالغ، امكان برآورده ساختن حداقل نيازهاي مردم در گوشه و كنار كشور نبود؟ در كنار اين مسائل، گستردگي شبكه فراماسونري و باز بودن تمام مسيرها براي فعاليت اين شبكه، طبعاً آثار و تبعاتي در حوزه‌هاي فرهنگي، سياسي و اقتصادي به دنبال داشت كه به دليل تعارض با فرهنگ ملي و اسلامي و نيز منافع عمومي جامعه، باعث برانگيخته شدن اعتراضات و نارضايتي‌هاي فراواني گرديد. سپهبد پاليزبان شمايي از ميزان حضور و نفوذ فراماسونها را در ژريم وابسته پهلوي و براساس سياستهاي استعماري بيگانگان، به دست مي‌دهد: «فراماسونرها تمام پستها و مقامات كليدي را در دست داشتند. از شصت سناتور، پنجاه و سه نفر آنان فراماسون بودند كه شريف امامي در رأس يك لژ بود. در دربار و همچنين اكثر وزراء و استانداران و غيره فراماسون بودند.» (ص332) اگرچه ممكن است گفته شود در آن دوران عامه مردم با مسائلي مانند فراماسونري آشنايي نداشته و يا مصاديق آنها را در كشور نمي‌شناخته‌اند اما به هر حال، نتايج تصميمات و عملكردهاي شبكه فراماسونري طبعاً خود را در متن اجتماع نشان مي‌داد و از آنجا كه در تعارض كامل با خواست و اراده مردم بود، اعتراض آنها را برمي‌انگيخت. البته ناگفته نماند كه كم نبودند افراد پژوهشگر، آگاه و دلسوز در اقشار و اصناف مختلف كه بخوبي از اين‌گونه مسائل مطلع بوده و به طرق گوناگون جامعه را نيز در جريان قضايا قرار مي‌دادند. موضوع ديگري كه به نارضايتيهاي اجتماعي دامن مي‌زد، آن بود كه همزمان با تحكيم و تصلب ديكتاتوري پهلوي در كشور، اعضاي خاندان سلطنتي و درباريان و شركاي آنها با گستاخي بيشتري دست تطاول به اموال و دارائيهاي مردم مي‌گشودند و در اين زمينه هيچ مانع و رادعي را نيز سد راه خود نمي‌دانستند. در حقيقت بايد گفت فرو غلتيدن در نوعي غرور كاذب، باعث شده بود تا اعضاي هزار فاميل، چشم بر واقعيات اجتماعي فرو بندند و جز كسب منافع بيشتر از هر طريق ممكن، خيال ديگري را در سر نپرورانند. در خاطرات سپهبد پاليزبان با موردي برخورد مي‌كنيم كه عمق اين مسئله نشان مي‌دهد: «خواجه نوري با اشرف پهلوي شريك بود و به كليه مالكين اراضي شرق تهران پارس و حتي برخي صاحبان خانه‌ها ابلاغ نموده بودند كه املاك شما در طرح مجتمع ساختماني قرار گرفته است و قيمت ملك شما ارزيابي و پرداخت مي‌شود كه در فلان تاريخ بايد تخليه كنيد و برويد. معلوم نبود مطابق چه قانوني به اين اجحاف دست زده بودند. اين اراضي از شرق تهران پارس شروع مي‌شد منهاي قريه جواديه تا رأس گردنه جاجرود هزارها هكتار را در بر مي‌گرفت. و با تغيير زاويه خيابان عريضي كه ارباب رستم در فلكه چهارم احداث نموده بود منزل من كه متري هشت تومان آن را خريداري نموده بودم و چقدر سختيها و ناملايمات به علت عدم امنيت متحمل شده بودم، به اضافه اراضي قلعه و محل اصطبل من كه در يك كيلومتري بود همه با يك چشم به هم زدن بلعيده مي‌شد.»(ص470) مي‌توان تصور كرد هنگامي كه وابستگان به دربار و هزار فاميل، با فردي مانند پاليزبان كه خود از امراي ارتش به شمار مي‌رود و مسئوليت ركن 2 ارتش را نيز برعهده دارد، اين گونه رفتار مي‌كنند، نوع نگاه آنها به جامعه و عموم مردم چگونه بوده است و چه ظلمها و اجحافهايي كه در حق آنها روا نداشته‌اند. پاليزبان خود اعتراف صريحي در اين باره دارد: «خوب ملاحظه فرماييد، من يك سپهبد بودم طرز رفتار اين بود، واي به حال ديگران. البته قانون جنگل است.»(ص470) هرچند پاليزبان به لحاظ برخورداري از موقعيت خاص خود مي‌توانست در مقابل اين گونه اقدامات مقاومت كند اما مردم عادي براي دفاع از حقوق خود هيچگونه ابزار و تكيه‌گاهي نداشتند: «گفتم شما مأموريد و ما حرفي نداريم اما برو به آن وزير قرمساق پدرسوخته‌ات بگو پاليزبان گفته است كه اگر كسي درب منزل من بيايد و بخواهد اين آلونك را از دست من خارج كند با شليك مسلسل روبرو خواهد شد.»(ص 471) از سوي ديگر چنانچه نگاهي به بافت دستگاه حاكميت پهلوي بياندازيم، آشكارا مي‌توان دريافت كه در چنين دستگاهي، نه اراده برخورد با مفاسد اخلاقي، سياسي و اقتصادي مي‌تواند شكل بگيرد و نه اگر بر فرض هم اراده‌اي براي اين منظور به وجود آيد، قدرت و توان برخورد با مفاسد مزبور را خواهد داشت: «يكي از افراد شريف و متين و باوجدان كه در پيرامون شاه بود آقاي نصرت‌الله معينيان رئيس بازرسي شاهنشاهي بود... وظيفه‌اش اين بود كه جلو شلتاق برخي از دست‌اندركاران را بگيرد و فاسدين را شناسايي و به محاكم كيفري تحويل دهد. اما مگر مي‌توانست كار كند؟ زيرا فلان وزير از منصوبين هزار فاميل بود كه در تمام اماكن و محافل حساس حضور داشتند يا ديگري... از همه مهمتر، اصولاً بازرسي شاهنشاهي مفهومي ندارد زيرا طبق قانون اساسي شاه نبايد در كارها دخالت كند... اما ما نخست‌وزير ملي نداشتيم زيرا ملت حاكميت ملي نداشت و رأي نمي‌داد.» (ص261) گذشته از اين كه آقاي نصرت‌الله معينيان خود چگونه فردي بود و تا چه حد عزم مبارزه با مفاسد اقتصادي را داشت، همان‌گونه كه در اظهارات پاليزبان مشهود است، فساد به صورتي نهادينه شده در رژيم پهلوي درآمده بود و امكان مبارزه با آن وجود نداشت. اينك جاي آن است تا به ارزيابي ديدگاه سپهبد پاليزبان در مورد انقلاب اسلامي بپردازيم. ايشان انقلاب را نه يك حركت خودجوش و اصيل مردمي بلكه يك طرح و توطئه انگليسي به شمار مي‌آورد: «مسئله [انقلاب] را در گوادالوپ مطرح ساختند. در اينجا انگليسيها كه هميشه به منتظر چنين فرصتهايي هستند يك شاهكار عالي از خود نشان دادند. كالاهن نخست‌وزير انگليس به كارتر كه به عمق كارهاي شيطنت‌آميز سياسي وارد نبود القاء نمود ما خودمان شربت انقلاب را در گلوي جوانان ايراني مي‌ريزيم كه عطش آنها بخوابد و آن انقلاب مذهبي است كه براي دفاع از حملات متقابل روسها رده يكم را تشكيل دهند آنگاه از جبهه ملي چهره‌هاي محبوب و مورد دلخواه جوانان را براي اداره كشور انتخاب مي‌كنيم. اين پيشنهاد ايده‌آل آمريكا بود... و كارتر بسهولت فريب خورد زيرا فكر مي‌كرد كه زمام ايران به دست جبهه ملي خواهد افتاد. هنگامي كه كالاهن اين طرح را ارائه نمود زير لب نجوا مي‌كرد و كسي نشنيد. او گفت درست است كه شما در كشت و فروش بادام زميني تبحر كافي داريد ولي رقصيدن در جنگل سياست را نياموخته‌ايد.» (ص379) ايشان در فرازهاي ديگري از خاطرات خود، به بزرگنمايي نقش ارتشبد حسين فردوست در به وجود آوردن زمينه‌هاي بحران براي رژيم پهلوي مي‌پردازد: «متأسفانه محمدرضاشاه از ايرادات مفصلي كه حيطه كار او را محاصره نموده بودند بيمناك بود زيرا مهره‌ها را فردوست كه ابداً تجربه سياسي و اداري و نظامي نداشت مي‌چيد در نتيجه امور مملكت اكثراً در دست اشخاص لايق نبود، لذا ثمره فعاليتها، قابل قبول جهان آزاده و ملت ايران نبود. نتيجه‌اش نفرت فراگير بود.» (صص34-35) تنها مقايسه همين دو فراز از خاطرات سپهبد پاليزبان مي‌تواند بيانگر عدم انسجام تحليلي ايشان از انقلاب باشد. هنگامي كه رژيم پهلوي مورد نفرت فراگير و فزاينده جامعه قرار گرفت، شكل‌گيري يك حركت اصيل انقلابي و مردمي براي ابراز اين نفرت كاملاً طبيعي و بديهي بود. از طرفي ريشه‌هاي اين نفرت به مسائل بسيار متنوعي باز مي‌گشت كه سپهبد پاليزبان خود در جاي جاي خاطراتش به آنها اشاره كرده است. بنابراين منحصر كردن نابساماني‌ها و شكل گيري اعتراضات مردمي و آغاز نهضت اسلامي به نحوه عملكرد شخص فردوست، در تعارض با ديگر بخشهاي خاطرات است. براستي هنگامي كه شاه خود در رأس پورسانت بگيرها قرار دارد و از لحاظ فساد اخلاقي و رفتاري نيز گوي سبقت را از ديگران ربوده است، زماني كه فراماسونها و هزار فاميل در كشور قدرت بيسابقه‌اي يافته‌اند و هيچ دستگاه نظارتي و بازرسي اساساً قادر به مقابله با آنها نيست، در شرايطي كه آمريكاييها و ديگر متحدان غربي آنها بر همه شئونات مملكت تسلط يافته‌اند و به چپاولگري مشغولند و خلاصه آن كه جميع شرايط با مشاركت كليه اجزاي حاكميت پهلوي به صورتي درآمده است كه مردم نفرتي عميق و شديد از رژيم وابسته به بيگانگان پيدا كرده‌اند، ديگر چه جاي آن است كه ديگران شربت انقلاب را در گلوي مردم ايران بريزند؟ در اين ميان نبايد فراموش كرد كه نقش شخص محمدرضا در به وجود آوردن اين شرايط انكار ناپذير است. دستكم پاليزبان خود به اين قضيه معترف است كه اگرچه طبق قانون اساسي شاه حق دخالت در امور را نداشت، اما مداخلات عديده‌اي در مسائل مختلف مي‌كرد. از طرفي پس از شدت گيري روحيه ديكتاتوري در محمدرضا دوران پس از كودتاي 28 مرداد كه به تعبير سپهبد پاليزبان،«دست غيب از آستين بيرون آمد» (ص36) و او را رجعت داد و به ويژه با روي كار آمدن هويدا به عنوان نخست‌وزيري كه هيچ اراده‌اي از خود نداشت و تسليم محض در برابر محمدرضا بود (ر.ك. به عباس ميلاني، معماي هويدا، نشر آتيه، 1380) نكته‌اي نيست كه از ديد پژوهشگران تاريخ مخفي مانده باشد و به اين ترتيب نقش محمدرضا پهلوي را در كنار ديگر اجزاي حاكميت، در برانگيختن خشم و نفرت مردم عليه دستگاه ظالم حاكم نمي‌توان ناديده گرفت. نكته ديگري كه در خاطرات سپهبد پاليزبان جلب توجه مي‌كند، انتقاد شديد ايشان از مسئولان نظامي رژيم پهلوي در آخرين روزهاي عمر اين رژيم است، مبني بر اين كه چرا از شدت عمل نظامي عليه تظاهر كنندگان و اقدام به كشتار وسيع مردم براي فرونشاندن نهضت انقلابي آنها خودداري كردند. وي همچنين ضمن بيان مطالبي درباره جلسات و گفتگوهاي سران سياسي و نظامي رژيم در حال سقوط پهلوي براي دستگيري جمعي از فعالان انقلابي يا دست يازدن ارتش به كودتا، عدم توفيق در انجام اين اقدامات را نه به دليل گستردگي و عظمت حركت مردم و نيز رهبري داهيانه و هوشمندانه حضرت امام، بلكه برمبناي پاره‌اي ذهنيات و تصورات خويش تحليل مي‌كند و از جمله در اين باره مي‌گويد: «امكان كودتا را فردوست بكلي قطع نموده بود.» (ص399) اين در حالي است كه اقدام به كودتا در هفته‌هاي پاياني عمر رژيم پهلوي، يكي از گزينه‌هاي مطرح نزد آمريكاييها و عوامل داخلي آنها بود و عزيمت ژنرال هايزر به تهران نيز بر همين اساس صورت گرفت، اما نهضت اسلامي مردم از چنان عظمتي برخوردار شده بود كه امكان كودتا را منتفي مي‌ساخت. در پايان اين نوشتار گفتني است اگرچه سپهبد پاليزبان در سرتاسر اين كتاب براي ارائه چهره‌اي سالم و وطن‌دوست از خود تلاش وافري كرده است، اما تدبيري كه وي براي پيراستن چهره خود از وابستگي به غرب پس از فرار از كشور و جنگيدن با فرزندان و مدافعان اين آب و خاك به نمايندگي از دشمنان استقلال و آزادي ايران، ارائه مي‌دهد، جالبترين فراز در اين زمينه به حساب مي‌آيد: «من فكر مي‌كنم كه استعمارگر محيل درصدد برآيد مرا ترور نمايد تا عبرتي براي سايرين باشد و ديگر كسي جرأت نكند دست آنها را رو كند، اشكالي ندارد بگذار من و امثال من بروند و اين ملت به خود آيد. البته من هفت فرزند و بيست و هشت نوه دارم كه تعدادشان رو به تزايد است و اينها بر حسب وصيت من مأموريت دارند كه به عوض من حداقل ده نفر از كارمندان سفارتخانه‌هاي استعمارگر را به گلوله ببندند. اميدوارم كه ساير هموطنان غيرتمند نيز درصدد تلافي برآيند و بعد از من گروهي به نام انتقام جويان پاليزبان تا رهايي مطلق كشور تشكيل دهند.» (ص332) ترديدي در اين نيست كه حافظه تاريخي مردم ايران قويتر از آن است كه با طرح چنين مطالب سطحي و بي‌بنيادي بتوان بهُ آن خدشه‌اي وارد ساخت. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45

تاريخ، علم زندگي

تاريخ، علم زندگي اگر تعليم و تربيت با تمامي كليت و جامعيت خويش در نظر دارد يك نسل را براي زندگي در جامعه فرد آماده سازد، آموزش تاريخ چه نقشي در فراهم آمدن اين آمادگي خواهد داشت؟ به طور كلي آموختن براي زيستن، در چه جايي مستلزم بهره‌گيري از دانش تاريخ است؟ بدون آموزش تاريخ، چه نقصاني در كار خواهد بود و چرا تاريخ جزو درس‌هاي اصلي به شمار مي‌آيد؟ چرا فرهنگ عمومي جامعه مدام متذكر خاطره تاريخي خويش است؟ شكي نيست كه همان كاركردي را كه علومي چون بهداشت، فيزيك و شيمي در زندگي روزمره دارند، نمي‌توان از تاريخ و علوم مشابه آن انتظار داشت. هر يك از علوم با سطحي و جنبه‌اي خاص از زندگي انسان سر و كار دارند و هر يك بخشي از نيازهاي او را برآورده مي‌سازند. پرواضح است كه انسان به عنوان موجودي پيچيده و كامل، نيازهاي گوناگوني دارد و چنان خلق شده است كه مي‌تواند از اعلي عليين تا اسفل‌السافلين سير كند. در نتيجه تشخيص نيازهاي انسان در عرصه واقعيت منوط به ارزش‌هاي حاكم بر يك جامعه و نظام تعليم و تربيت و نيز فرهنگ عمومي آن است. در فرهنگ يك جامعه چه تعبيري از انسان وجود دارد و براي تربيت چه نوع انساني تلاش مي‌شود؟ بر همين اساس، نيازهاي انسان ايده‌آل آن جامعه براي زندگي و آماده شدن براي گام برداشتن به سوي آينده چيست؟ براي جامعه‌اي كه نيازهاي زيستي و خواستهاي مادي اصل و اساس، و خور و خواب و خشم و شهوت مبنا است. انسان موردنظر آن نيز همين است و تربيت و فرهنگ نيز بر همين اساس شكل مي‌گيرد. اما براي جامعه‌اي كه انسان ايده‌آل آن، انديشمندي، آزادي، فرزانگي، حقيقت‌جويي، معنويت... تعريف مي‌شود، ضرورت‌ها و نيازها از نوعي ديگر مي‌شوند. شكي نيست كه نيازهاي زيستي اجتناب‌ناپذيرند اما اگر آن را فقط گام اول از نيازها بدانيم نه تمامي آن، گام‌هاي بعدي انسان به عنوان موجودي متفكر داراي احساس، برخوردار از زيبايي‌شناسي و دوستدار زيبايي‌ها، متأثر از نوع‌دوستي، بهره‌مند شدن از حس مسئوليت... در اصل در حوزة معنويت و فرهنگ قرار مي‌گيرد. اين بعد تا آن اندازه از وسعت و گستردگي برخوردار است كه حتي مي‌‌تواند عرصه نيازهاي زيستي را معني كند و بدان جهت بخشد. رابطة تاريخ با زندگي انساني، آن هنگام به وجود مي‌آيد كه انديشه و عمل او از نيازها و ضروريات زيستي بالاتر باشد. اين سطح بالاتر كه از آن به فرهنگ تعبير مي‌شود، فصل مميزة انسان از حيوان است. به عبارت ديگر، آن هنگام كه موجودي به نام انسان مطرح است، تاريخ نيز براي او مطرح خواهد بود، زيرا متمايز شدن انسان از طبيعت به كمك انباشت تجربه و به كارگيري انديشه صورت مي‌گيرد. به همين جهت آغاز تمدن و فرهنگ بشري با دارا شدن توسط آن آغاز شده است. از آن پس تاكنون، تاريخ داشتن و به تاريخ پرداختن، يكي از معيارهاي سنجش فرهنگ هر جامعه است. بدين معني كه صرفاً جوامع مبتني و متكي به فرهنگ، به تاريخ بها مي‌دهند و اين از مشخصه‌هاي پيشرفت به شمار مي‌آيد، زيرا پيشرفت و اعتقاد به تكامل جامعه انساني، مستلزم حفظ ميراث‌هاي گذشته و توسعه و ترقي دادن براي رفتن به سوي آينده است. در جامعه‌اي كه تاريخ مورد توجه قرار نمي‌گيرد، اصولاً انديشه ترقي و تكامل هم امكان استقرار نمي‌يابد. بر همين اساس است كه شكل‌گيري و توسعه انديشه تاريخي در اروپاي قرون جديد، سنگ زيرين بسياري از ترقيات علمي و اقتصادي و تكنيكي دانسته مي‌شود. تأثير قاطع تحول انديشه تاريخي و به خصوص باور به تكامل تاريخ، از عوامل مهم پيشرفت اروپا در عرصه‌هاي اقتصادي و اجتماعي و صنعتي به شمار مي‌آيد. دو مقوله «فرهنگ» و «پيشرفت» در بنياد خويش متكي به دانش و معرفت تاريخي انسان بوده و هستند. اگر اين دو مقوله خود نظر به «آزادي» «افتخار» و «اقتدار» انسان دارند، باز هم اين تاريخ است كه بنيادهاي فكري و اخلاقي چنين ارزش‌هايي را به وجود مي‌آورد. زيرا پديده‌هايي چون آزادي و استقلال را طلب كردن يا در جست و جوي افتخار و اقتدار بودن در مقايسه‌اي كه ميان زمان‌هاي گذشته، حال و آينده صورت مي‌گيرد، فهميده مي‌شوند. ملاك اين مقايسه نيز ميزان پيشرفت يا عدم پيشرفت شرايط جامعه و نسل‌هايي است كه پي در پي مي‌آيند. اين سخن را بدين نحو مي‌توان بيان كرد كه اگر انساني خود را با انسان‌هاي هم‌عصر خويش بسنجد، فقط مي‌تواند موقعيت بهتر يا بدتر بودن خود را نسبت به ديگران بفهمد. اما اين نشانه‌اي از پيشرفت يا عدم پيشرفت نيست، بلكه چون نسلي با نسل قبل سنجيده شود مي‌توان گفت پيشرفتي بوده است يا خير. بدين ترتيب پيشرفت يا عدم پيشرفت (انحطاط)، اساساً موضوعي تاريخي است و فقط با تاريخ است كه چنين امري را مي‌توان دريافت. پرواضح است كه انسان موجودي است خواهان ترقي و تكامل و برهمين اساس است كه تاريخ نيز انسان را به سوي كمال مي‌خواند. اين كمال‌جويي كه سنگ زيرين بسياري از فعاليت‌هاي علمي، اقتصادي، اجتماعي، فردي، جمعي... انسان است با تاريخ‌خواني شكل مي‌گيرد و بس. بر اساس آنچه كه آمد تاريخ‌شناسي در واقع همان خودشناسي است. هر جامعه‌اي در آينه تاريخ مي‌تواند خود را ببيند و بسنجد. انسان و جامعه بدون آينه تاريخ، همان‌گونه كه گذشته و آينده‌اي ندارد، بود و نبود هر ارزش و انديشه و اختراع و اكتشاف و ترقي و نيز برايش يكسان خواهد بود. با تاريخ زيستن، انسان را تاريخي مي‌كند. بدان معنا كه هر كس را بر آن مي‌دارد كه گوهر انساني خويش را براي تلاش و ترقي به كار گيرد و بكوشد گامي از گذشتگان پيش‌تر نهد. بدون شناخت تاريخ تشخيص اين كه گامي به جلو برداشته‌ايم يا خير ممكن نيست. از آنجا كه تاريخ فقط امور مهم و باارزش را ثبت و ضبط مي‌كند و اين امور مهم و با ارزش در واقع چيزي جز همت‌هاي بلند انساني نيست، بنابراين تاريخ را مركب از همت‌هاي عاليه دانسته‌اند، لذا خواندن تاريخ به انسان يادآور مي‌شود كه چگونه از زندگي گذشتگان عبرت گيرد و تجارب آنان را توشه‌اي براي سعادت و خوشبختي خويش سازد. حجم فراوان كتب تاريخ در دورة تمدن اسلامي و نيز كثرت تاريخ‌نگاري در تمدن جديد غرب را ملاحظه نماييد. پيشرفت و ترقي در هر دوره‌اي با ميزان تاريخ‌داني مردم آن، رابطه مستقيم دارد. بدين نحو اين سخن را به سادگي مي‌توان بيان كرد كه تاريخ با زندگي انساني رابطه مستقيم و تنگاتنگ دارد، اما شناخت اين رابطه مستلزم اندكي دقت‌نظر و ژرف‌انديشي است. با سطحي‌نگري و عدم باور به توانايي‌هاي والاي انساني، نمي‌توان به درك واقعي از تاريخ رسيد. امروزه در همه جهان درس تاريخ به عنوان عاملي مهم در ايجاد انگيزه براي تعالي و ترقي و نيز گنجينه‌اي از تجربه نسل‌ها به نسل آينده عرضه مي‌شود. حتي به منظور انس بيشتر با تاريخ و بهره‌‌مندي هر چه بيشتر از آن از ابزارهاي گوناگون و روش‌هاي متنوع نيز استفاده مي‌شود. به منظور احساس غرور و دارا بودن روحيه عزت و سربلندي، تاريخ گذشتگان به جوانان و نوجوانان عرضه مي‌شود تا بدانند كه داراي چه سابقه‌اي، چه افتخاراتي و به طور كلي چه ميراثي هستند و اكنون وظيفه آنان چيست. حتي بعضي از مكاتب تاريخي كوشيده‌اند با تكيه بر تكامل ابزار و فنون و نهادهاي اجتماعي، تاريخ را با متن زندگي بيشتر پيوند دهند. براي آنان تاريخ صرفاً ساخته شده از همت‌هاي عاليه و انسان‌هاي پرآوازه نيست بلكه در هر شيئي و از جمله اشياي مورد استفاده همگان و در هر گوشه‌اي از جامعه كه عموم مردم با آن سر و كار دارند نيز مي‌توان تاريخ را ديد و پي برد كه تمدن و فرهنگ و به طور كلي همه اجزا و عناصر زندگي از اتومبيل تا حكومت تا لباس و غذا تاريخچه‌اي دارد و سيري طولاني براي رسيدن به شرايط كنوني طي كرده است. آنچه كه ما اكنون داريم، حاصل تلاش نسل‌هاي پي در پي و كوشش آنان براي بهبود زندگي و سپردن آن به نسل‌هاي بعد است. چنين اطلاعي بر تمامي ابعاد و زواياي زندگي (كه به اتكاي تاريخ صورت مي‌گيرد) آحاد و افراد جامعه را در وحدتي محكم و هماهنگي مؤثر قرار مي‌دهد و بدين ترتيب جامعه معني و مفهوم مي‌يابد. در سطحي بالاتر احساس يك ملت بودن و يك كشور داشتن و همبسته بودن سرنوشت خويش با ديگران و تلاش براي پيشرفت كشور و ملت، با مطالعه تاريخ حاصل مي‌شود. به نقل از: رشد آموزش تاريخ، سال چهارم – شماره 11 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 44

تاريخ معاصر ايران از زبان امام خميني

تاريخ معاصر ايران از زبان امام خميني مطالب زير حكايات تلخ و شيريني است كه از زبان امام خميني در رابطه با تحولات تاريخ معاصر ايران نقل شده و منشأ همه آنها مجموعه «صحيفه نور» است. گرچه تمامي اين مطالب در وقت خود طي 30 سال اخير در مطبوعات و رسانه‌هاي گروهي منعكس شده است ولي بازخواني آنها درس‌هاي عبرت‌آموزي را يادآوري مي‌كند كه در بستر تاريخ رويدادهاي كشورمان وجود دارد. * * * ما هستيم اين آقاياني كه مي‌گويند ما مملكت را مي‌خواهيم حفظ كنيم، ما چطور هستيم و كذا هستيم، شما يادتان نيست كه وقتي متفقين آمدند اين جا، چطور فرار كردند اين بيچاره‌ها از تهران تا به يزد. اگر يك آخوند پيدا كرديد فرار كرده باشد، يك آخوند... آن روز كه در بالاي تهران طياره‌ها راه افتاده بودند و مردم را مي‌ترساندند، من تهران بودم، خدا رحمت كند مرحوم شيخ حسين قمي را با ايشان در آن ميدان شاهپور ايستاده بوديم، ايشان سبيلش را چاق كرده بود با كمال طمأنينه كأنه خبري نيست، من هم مثل او (يك كم بدتر) كانه خبري نيست. اين بيچاره‌ها، اين نظاميهايي كه مي‌گويند اين قدر ما كذا هستيم و براي مملكت چه مي‌كنيم، اينها وقتي كه پاي منافع و پاي زورگويي‌ هست اينطورند. خدا نكند كه يك روزي يك ورقي برگردد، اول كسي كه فرار كند همين نشاندارها هستند ولي ما هستيم الحمدالله اين جا تا آخرش(1). * * * همه را خفه كنيد! اين سربازهاي بيچاره را از اطراف آورده بودند، به آنها نان نمي‌دادند. كالسكة اعليحضرت همايوني(2) از طرف حضرت عبدالعظيم مي‌رفت، اينها جمع شده بودند آنجا شكايت كنند. يكي هم سنگي زده بود. فرستاد اينها را (از قراري كه در تاريخ هست) آوردند و جمع كردند اينها را و گفت: اينها را خفه كنيد. عدة كثير اينها را خفه كردند تا يكي از طرف مستوفي‌الممالك، رفت فرياد كرد آخر اين چه كاري است، شفاعت كرد. يكي همچو مردمي بودند، يك همچو مستبدهايي بودند. آن محمدعلي ميرزايش را همه مي‌شناختند چه آدم، چه جانوري بوده است، و ديگرانش هم همين طور.(3) * * * علماء پرچمدار مبارزه با استبداد در اين صد و چند سال يكي از آنها قضية تنباكو بود كه همه مطلع هستيد. ميرزاي شيرازي بزرگ امر فرمود و علماء ايران، كه در رأسشان ميرزاي آشتياني بود در تهران، اجراء كردند اين مطلب را و دولت ساقط شدة ايران را زنده كردند. ساقط كرده بودند اينها براي يك مقدار كمي كه مي‌خواستند بروند تعيّش كنند و دوره‌گردي كنند. اينها فروخته بودند ايران را به خارجيها و ميرزاي شيرازي امر فرمود و ساير علماي ايران جانفشاني كردند و زجر كشيدند، زحمت كشيدند، قيام كردند، مردم را به قيام واداشتند تا اين كه لغو شد، اين نهضت از نجف شروع شد به دست علما، در ايران هم با دست علما ادامه پيدا كرد. در قضيه عراق اگر چنانچه اين مجاهدات علماي عراق نبود از دست مي‌رفت... قضيه عراق را ميرزاي شيرازي دوم، اين شخص عظيم‌الشأن، اين شخص بزرگ، اين شخص عالي مقام در علم و در عمل، اين نجات داد. او حكم جهاد داد و آن وقت هم تبعيت كردند عشاير از علما، مثل حالا نبود، تبعيت مي‌كردند، عشاير آمدند خدمت ايشان و ايشان حكم داد، حكم جهاد داد، جهاد كردند، كشته دادند، تا مستقل كردند عراق را، اگر نبود حالا ما اسير بوديم، حالا ما هم جزو مستعمرة انگلستان بوديم، آن هم با جديت علما واقع شد. اين علماي عراق را كه تبعيد كردند به ايران، براي مخالفتي بود كه با دستگاهها مي‌كردند مرحوم آسيدابوالحسن و مرحوم آقا نائيني و مرحوم شهرستاني و مرحوم خالصي، اينها را كه تبعيد كردند از عراق به ايران، براي اين بود كه اينها برخلاف آنها صحبت مي‌كردند، خلاف اين دستگاهها حرف مي‌زدند، از اين جهت تبعيد كردند و اينها را هم فرستادند به ايران كه ما خودمان ديگر اينها را شاهديم. در زمان اين مرد سياه‌كوهي، در زمان اين رضاخان قلدر نانجيب، يك قيام از علماي اصفهان بود، علماي اصفهان آمدند به قم و علماي بلاد هم از اطراف جمع شدند در قم و نهضت كردند. اين نهضت را شكستند، اينها زور كه نداشتند، آنها نهضت را شكستند، حالا با فريب يا با هر چي. يك نهضت، نهضت علماي خراسان بود، مرحوم آقازاده و مرحوم آسيديونس و ساير علماي آن وقت، همه را گرفتند آوردند در حبس، در تهران و من خودم مرحوم آقازاده (رضوان‌الله عليه) را، آميرزامحمود آقازاده (رضوان‌الله عليه) را ديدم كه يك جايي نشسته بود بدون عمامه، با اين كه تحت مراقبت بود، يك جايي نشسته بود و كسي هم حق نداشت پيش او برود. ايشان را بدون عمامه مي‌بردند توي خيابان به دادگستري و محاكمه مي‌كردند، آن وقت هيچ خبري از اين احزاب نبود، در اين قيامهايي كه اينها مي‌كردند از اين احزاب اصلاً خبري نبود، بودند اما مرده بودند. يك نهضت هم از آذربايجان شد، مرحوم آميرزاصادق آقا، مرحوم انگجي، اينها هم نهضت كردند، آنها را گرفتند بردند، مدتها در تبعيد بودند كه مرحوم آميرزا صادق آقا بعد از آن هم كه گفتند كه شما آزاديد، ديگر نرفت به آذربايجان؛ در صورتي كه آذربايجان او را خيلي گرامي مي‌داشتند، هيچ ديگر نرفت، در قم آمدند و تا آخر عمرشان در قم بودند و ما هم خدمتشان مي‌رسيديم. مرحوم مدرس (رحمت‌الله) – خوب – من ايشان را هم ديده بودم، اين هم يكي از اشخاصي بود كه در مقابل ظلم ايستاد، در مقابل ظلم آن مرد سياه‌كوهي،‌ آن رضاخان قلدر ايستاد و در مجلس بود. ايشان را به عنوان طراز اول، علما فرستادند به تهران و ايشان با گاري آمد تهران، از قراري كه آدم موثقي نقل مي‌كرد، ايشان يك گاري آن جا خريده بود و اسبش را شايد خودش مي‌راند تا آمد به تهران، آن جا هم يك خانه مختصري اجاره كرد و من منزل ايشان مكرر رفتم، خدمت ايشان مكرر رسيدم، ايشان به عنوان طراز اول آمد، لكن طراز اول كه اصلاً از اول مجلسش منتفي شد، بعد ايشان وكيل شد هر وقت هم كه ايشان وكيل مي‌خواست بشود، وكيل اول بود. ايشان در مقابل ظلم، تنها مي‌ايستاد و صحبت مي‌كرد و اشخاص ديگري از قبيل ملك‌الشعرا و ديگران همه به دنبال او بودند، او بود كه مي‌ايستاد و بر خلاف ظلم، بر خلاف تعديات آن شخص صحبت مي‌كرد. يك اولتيماتوم در همان وقت دولت روسيه فرستاد براي ايران و سربازانش هم تا قزوين آمدند و آنها از ايران (من حالا يادم نيست چه مي‌خواستند، در تاريخ هست) يك مطلبي را مي‌خواستند كه تقريباً اسارت ايران بود و مي‌گفتند بايد از مجلس بگذرد، آن را به مجلس بردند و همه اهل مجلس ماندند كه چه بايد بكنند، ساكت كه چه كنند، در يك مجلة خارجي نوشته است كه يك روحاني با دست لرزان آمد پشت تريبون ايستاد و گفت: «حالا كه ما بناست از بين برويم، چرا خودمان از بين ببريم خودمان را؟» رأي مخالف داد بقيه جرأت پيدا كردند و رأي مخالف دادند، رد كردند اولتيماتوم را، آنها هم هيچ غلطي نكردند. بناي سياسيون هم همين معناست كه يك چيزي را تشر مي‌زنند، ببينند طرف چه جوري است، اگر چنانچه طرف ايستاد مقابلشان، آنها عقب مي‌روند و اگر چنانچه نه، آن بيچاره عقب رفت اينها هم جلو مي‌آيند. حيوانات هم همين‌جورند، حيوانات هم همين خصوصيات را دارند كه اول مي‌آيند جلو ببينند اين چه آدمي است، اگر اين آدم ايستاد دستش را بلند كرد، فرار مي‌كنند؛ اگر اين فرار كرد دنبالش مي‌دوند، اين خوي حيواني است. آن هم باز يك روحاني بود كه در مقابل يك چنين قدرت بزرگ، يك چنين قدرت شوروي ايستاد و با آن دست لرزان گفت «حالا كه ما بناست از بين برويم، چرا خودمان، خودمان را از بين ببريم؟» رأي مخالف داد، ديگران هم جرأت كردند رأي مخالف دادند، اينها ايستادند، اين نهضت آخري هم كه منتهي شد به 15 خرداد و اين همه كشته دادند مردم، اين همه در صف اولش اهل علم بودند، علما بودند، تا حالا هم دنباله‌اش كشيده شده است، تا حالا هم، آن كه بيشتر هياهو مي‌‌كند باز اهل علم است، البته دانشگاهي هم حالا داخل است، آنها هم داخل‌اند، ساير مردم هم به تبعيت علما مي‌رفتند نه به تبعيت ديگران. علماي تهران را تقريباً اكثرشان را گرفتند حبس كردند، از خطبا، از علما گرفتند حبس كردند، چندين روز حبس بودند، زجر ديدند اينها.(4) جنايات شاهانه! هيچ يك از شما تمام اين قضايايي كه در اين 50 سال سلطنت غيرقانوني اين روسياه‌ها منعقد شده است، (نديده‌ايد) ما كه سنمان به كهولت رسيده است شاهد اين سياه‌بختي‌هاي مردم و اين جنايات و اين كتشارهايي كه اين قداره‌دارهاي غيرصالح انجام دادند بوديم، از اول كه آن كودتاي اول واقع شد و ما آن وقت در اراك بوديم، به حسب چيزهايي كه بعد از جنگ دوم شروع شد و در راديوهاي آن وقت اين مطلب را گفتند، مردم مي‌دانستند تا يك حدودي، لكن درست نه، تبليغات سوء نمي‌گذاشت درست بفهمند، لكن بعد از آن كه آن شخص را، آن آدم سياه‌رو را، رضاخان را از ايران بيرون كردند، در راديوهاي دهلي گفتند كه ما اين را آورديم سر كار و چون خيانت كرد حالا برديمش. انگليسيهاي جنايتكار، انگليسيهاي غيرصالح كه اسلحه در دستشان بود، رضاخان را اسلحه‌دار كردند و اين آدم ناشايستة بي‌اصل را با اسلحه آوردند و مسلط كردند بر مردم و جناياتي كه در اين مدت آن مرد سياه‌روي انجام داد نمي‌شود تشريح كرد، نمي‌توانيم تلخيهاي آن روزها را براي شما تشريح كنيم. اينها به طور اطمينان در تواريخ محفوظ است و ان‌شاءالله با انقراض اين دودمان سياه‌رو تاريخها بيرون مي‌آيد و نوشته‌ها بيرون مي‌آيد و انشاءالله شماها ببينيد و اگر ماها و شماها نديديم نسلهاي بعد خواهند ديد، اگر بتوانند تشريح كنند آن جناياتي كه آن مرد كرد، چه خونها ريخت، چقدر از علما را اسير كرد، چقدر به اسم اتحاد شكل به اين ملت بيچاره فشار آوردند و چقدر مظلومها را كتك زدند و چقدر علما را هتك حرمت كردند و چقدر عمامه‌ها را از سر اهل علم برداشتند. اين مرد بي‌صلاحيت وقتي كه تركيه رفت، آنجا ديد كه آتاتورك يك همچون كارها و همچون غلط‌هايي كرده است، از همان جا از قراري كه آن وقت مي‌گفتند، تلگراف كرده است به عمال خودش كه مردم را متحد‌الشكل كنيد. آن وقت منتهي به عذر اين كه اين زارعين از باب اين كه در آفتاب مي‌خواهند بروند كار بكنند، كلاه لبه‌دار داشته باشند تا اين كه توي آفتاب اذيت نشوند! لكن مطلب معلوم بود كه اينها نيست. وقتي هم كه از سفر آمد ديگر فشارها شروع شد. يك رشته از فشارهاي زياد دنبال همين اتحاد شكل بود. چقدرعلما را در اين قضايا اذيت كردند، تبعيد كردند، بعضي را كشتند و بهانه دومي كه باز به تقليد از آتاتورك بي‌صلاحيت، آتاتورك مسلح غيرصالح باز انجام داد، قضيه كشف حجاب، با آن فضاحت بود. خدا مي‌داند كه به اين ملت ايران چه گذشت در اين كشف حجاب. حجاب انسانيت را پاره كردند اينها. خدا مي داند كه چه مخدراتي را اينها هتك كردند و چه اشخاصي را هتك كردند. علما را وادار كردند با سرنيزه كه با زنهايشان – در مجالس جشن، يك همچو جشني كه با خون دل مردم با گريه تمام مي‌شد – شركت كنند. مردم ديگر هم به همين ترتيب، دسته دسته را دعوت مي‌كردند و الزام مي‌كردند كه با زنهايتان بايد جشن بگيريد. آزادي زن اين بود كه الزام مي‌كردند، اجبار مي‌كردند با سرنيزه و پليس، مردم محترم را، بازرگانهاي محترم را، علما را، اصناف را به اسم اين كه خودشان جشن گرفتند. در بعضي از جشنها (به اصطلاح خودشان) آن قدر گريه كردند مردم كه اينها از آن جشن شايد اگر حيايي داشتند پشيمان مي‌شدند. يك رشته هم جلوگيري از منابر و جلوگيري از روضه‌خواني و خطابه به هر عنوان. در تمام ايران شايد گاهي اتفاق افتاد كه در روز عاشورا يك مجلس نباشد. بعضي ازاشخاصي كه يك قدري مثلاً جرأت داشتند، نصف شب، آخر شب، سحر مجلس داشتند كه اول اذان تمام بشود. همه ايران را از اين فيض و از اين كه حتي ذكر مصيبتي بشود، ذكر حديثي بشود محروم كردند. اين جز اين است كه اسلحه در دست بي‌عقل بود؟ افاضل بايد اسلحه‌دار باشند. اگر اسلحه در دست ناصالح باشد، آن وقت اين مفاسد از آن پيدا مي‌شود. آن جنايات و كشتار عامي كه در مسجد گوهرشاد واقع شد، دنبال آن علماي خراسان را گرفتند آوردند به تهران حبس كردند، و بعضي‌شان را هم محاكمه كردند و بعضي‌شان را هم كشتند، براي اين كه اسلحه در دست بي‌عقل بود. علماي اصفهان، علماي آذربايجان، اينها به مجرد اين كه كلمه‌اي گفتند، يك نهضتي كردند، اينها را گرفتند و تبعيد كردند و بردند به جاهايي. علماي آذربايجان مدتها ظاهراً در سنقر بودند، مرحوم حاج ميرزا صادق آقا رحمته‌الله تا آخر هم نرفت تبريز.(5) خروس را هم در عزا سر مي‌برند و هم در عروسي در زمان رضاشاه وقتي كه كاپيتولاسيون به اصطلاح خودشان لغو شد (آن هم لغويتش حرف بود) چه بساطي درست كردند در تبليغات، كه بله ديگر اعليحضرت به آنجا رسيدند كه لغو كردند كاپيتولاسيون را، چه كردند و فلان. مدتها روزنامه‌ها و راديو بساط اين جشن را گرفتند كه اعليحضرت رضاشاه كاپيتولاسيون را لغو كرد. يك وقت آن طور هياهو كردند و جشن گرفتند. آن روزي كه اعليحضرت محمدرضاشاه خلف صدق اعليحضرت رضاشاه آمد كاپيتولاسيون را براي اينها درست كرد، باز همين بساط بلند شد كه اي چه خدمت بزرگي، چه خدمت بزرگي كردند. اين بيچاره مطبوعات، خوب اسير سازمان امنيت بودند بايد بنويسند، آنها ديكته كنند اينها بنويسند كه چه خدمت بزرگي، ديگر از اين خدمت بزرگتر نمي‌شد كه اعليحضرت كردند! چه كردند؟ اين كه او لغو كرد، ايشان اثبات كردند. در لغوش ما جشن بايد بگيريم در اثباتش هم بايد جشن بگيريم. وضع يك مملكتي اين طوري است كه مي‌گويند: خروس ميگويد كه من بيچاره را در عزاخانه سر مي‌برند، در عروسي‌خانه هم سر مي‌برند.(6) * * * عاقبت رضاخان ما شاهد مسائلي هستيم و شاهد پنجاه و چند سال، البته اگر شما آن زمان را يادتان نيست شايد در بين شما بعضيهايتان يادتان باشد، ولي من يادم هست. ما شاهد اين مأموريتهايي كه به اين خانواده دادند بوديم، كه از اولي كه رضاخان آمد به ايران و به توطئه انگلستان آمد و بعد هم كه رفت، راديوهايي كه آن وقتها دست انگليسيها بود اعلام كرد كه ما رضاخان را آورديم و چون به ما خيانت كرد او را برديم. آن روزي كه رضاخان رفت راديو دهلي اعلام كرد كه همين معنايي را كه ما او را آورديم لكن خيانت كرد و چون خيانت كرد از اين جهت او را برديم، او را بردند لكن چمدانهاي جواهرات ايران را كه در آن چند روزي كه ديد بايد برود جمع كرد و در چمدانها را بست، اينها را بردند در آن كشتي كه برايش مهيا كرده بودند در آن كشتي گذاشتند و بين راه، آن طوري كه يكي از صاحب‌منصبهايي كه همراه بوده است نقل كرده بود براي يكي از علماء و او براي من نقل كرد، گفته بود كه آن چمدانها را با رضاشاه در كشتي گذاشتند و راه انداختند، وسط دريا يك كشتي ديگري كه مخصوص حمل دواب بود، مخصوص حمل حيوانات بود، آوردند متصل كردند به اين كشتي و به رضاخان گفتند بيا اين جا. رفت آن جا، (البته مخصوص حمل دواب بود و خوب هم حمل كردند) پرسيد: چمدانها؟ گفتند بعد مي‌آيد. خودش را بردند به آن جزيره و چمدانهاي اين ملت را و ذخائر اين ملت را انگليسيها بردند. عين همين مطلب در زمان ما بود لكن در اين زمان كه همه‌تان يادتان هست، اين تحقق پيدا كرد كه اينها وقتي مأيوس شدند از اين كه ديگر نمي‌توانند مستقر باشند در اينجا، پولهاي اين ملت را از بانكهاي اين جا، مبالغي بسيار هنگفت، حيرت‌انگيز، هر يك از اينها قرض كردند و همان جواهرات و چيزهايي كه بايد ببرند، آن قدري كه مي‌توانستند از اينجا بردند.(7) * * * فريبكاري رضاخان از آن وقتي كه كودتا شد، كودتاي رضاشاه شد تا حالا ناظر قضايا بوده‌ام، كارهايشان گاهي به ظاهر خيلي فريبنده بود، لكن برخلاف مسير ملت بود. وقتي كه او آمد ابتدا شروع كرد به اظهار ديانت و اظهار چه و روضه‌خواني و سينه‌زني و گاهي ماه محرم در همه تكيه‌هايي كه در تهران بود مي‌رفت، مي‌گشت خودش، تا وقتي كه سوار مطلب شد، سلطه پيدا كرد. همين آدمي كه اين طور مجلس روضه داشت، آن طور سينه‌زن و ارتش مي‌آمد به سينه‌زني، كه من خودم دسته‌هاي ارتش را هم ديدم، همين آدم شروع كرد به ضد او عمل كردن. تا قبل از اين كه قدرت پيدا بكند خواست براي بازي دادن مردم آن طور امور را انجام داد، وقتي كه قدرت پيدا كرد، درست بر ضد آن كارهايي كه كرده بود شروع كرد به فعاليت. منجمله همين آدمي كه اين دستگاه روضه را داشت، طوري قدغن كرد دستگاه خطابه و وعظ و روضه و همه اينها را كه در تمام ايران شايد يك مجلس علني نبود اگر بود در خفا بود و در بعضي شهرها به صورت‌هاي مختلف و با اسمهاي مختلف(8) * * * سياست اگر به اين معناست مال شماست من ازحبس كه بنا بود بيايم، آمدند گفتند كه شما بياييد آن اتاق برويد. يك اتاق نسبتاً بزرگ و مجللي بود. ما رفتيم آن‌جا، ديديم كه آن رئيس سازمان آن كسي كه حالا كشتندش، حسن پاكروان آن جاست و مولوي.(9) ايشان شروع كرد صحبت كردن كه سياست يك امري است كه دروغ گفتن است، خدعه كردن است، فريب دادن است، از اين چيزها، الفاظ جور كرد و آخرش هم گفت پدرسوختگي است و اين را شما بگذاريد براي ما. من به او گفتم كه اين خوب مال شما هست، به اين معنا كه اگر سياست است خوب مال شماست. اين همين را برداشتند در روزنامه‌ها نوشتند كه ما تفاهم كرديم با فلاني در اين كه در سياست دخالت نكند و من هم وقتي آمدم بالاي منبر گفتم كه مطلب اين بود.(10) * * * مدرس و دعا به جان شاه!! مرحوم مدرس، خدا رحمتش كند، يك وقتي كه رضاخان رفته بود در يك جايي، در يك سفري و برگشته بود، ايشان گفته بود كه من به شما دعا كردم. رضاخان تعجب كرده بود كه خوب ايشان دشمن سرسخت من است چطور به من دعا كرد؟! گفته بود؛ نكته‌اش اين است كه اگر تو در اين سفر از بين مي‌رفتي، پولهاي ما از بين مي‌رفت، ما[من] براي حفظ پولهايمان به تو دعا كردم(!!) * * * درسهاي آموزنده از يك مثل نمي‌دانم اين مثل را شما شنيديد؟ مثلهايي كه در بين مردم هست آموزنده است. اين مثل را كه من شنيدم لابد بسياري از شما هم شنيديد. ميگويند كه يك آخوند و يك سيد و يك نفر هم از اشخاص متعارف رفته‌اند در يك باغي براي دزدي. صاحب باغ وقتي آمد ديد اينها سه نفرند و نمي‌تواند با سه نفر مقابله كند رو كرد به دونفرشان گفت كه خوب اين سيد اولاد پيغمبر حق دارد، ما بايد احترام از او بكنيم از اين جهت قدمش روي چشم، هر كاري كرده مال خودش بوده، اين آقاي شيخ هم خوب، عالم است، جليل‌القدر است، اسلام به او احترام گذاشته است، ما هم بايد به او احترام كنيم، خوب، اين آدم عامي چه مي‌گويد؟ آن دو نفر را با خودش موافق كرد، آن آدم عامي را گرفتند و بستند، زدند. بعد رو كرد به آن دو نفر گفت كه اين آقا اولاد پيغمبر است، اولاد پيغمبر عزيز است پيش ما، چطور تويي كه صورت روحاني داري،‌آخر روحاني كه دزدي نمي‌كند، چرا تو آمدي در اينجا؟ خودش با سيد دست به هم دادند و آن روحاني‌نما را زدند و بستند و انداختند آنجا. بعد رو كرد به سيد، گفت كه سيد اولاد پيغمبر! جدت به تو گفته است دزدي بكني؟ براي چه آمدي توي باغ مردم، گرفت، خودش ديگر زورش به او مي‌رسيد، آن را هم گرفت و انداخت. اين يك مثل است كه شايد واقعيت هم ندارد، اما مثل است، مثل خوبي است... اينها مي‌خواستند ارتش را منحل كنند(12)، اينها مي‌خواستند كه يك قوة بزرگي كه مي‌تواند كار انجام بدهد او را كنار بگذارند. بعدش بيايند سراغ روحانيين كه روحانيين نبايد اصلاً دخالت بكنند در امور سياسي، اينها بايد بروند تو مسجدها و دعا بخوانند و از اين كارها، نماز و دعا بخوانند، آنها را هم كنار بگذارند، بعد بيايند سراغ دولت و مردم.(13) * * * درس پدر پير يكي از مثلهاي ديگري كه در بين مردم هست بايد عرض بكنم. يك پدري كه مي‌خواست بميرد، چند تا پسر داشت. هفت، هشت تا پسر داشت. آنها را خواست. يك چوبهايي هم تهيه كرده بود. يكي از اين چوبها را داد گفت اين را بشكن، شكستن. بعد آن، 7، 8 تا چوب كه به عدد بچه‌هايش بود را پهلوي هم گذاشت گفت اينها را بشكن، هر چه زور زد نشكست. گفت، شما عددتان به عدد اين چوبهاست، اگر يكي يكي باشيد شكسته مي‌شويد. اگر دوتايتان يك طرف و چهارتايتان يك طرف باشد باز شكسته مي‌شويد. اگر همه‌تان با هم باشيد، مثل اين چوبها كه همه با هم باشند، هيچ‌كس نمي‌تواند بشكند شما را. اگر روحاني تنها باشد مي‌شكنندش. اگر ارتشي تنها باشد مي‌شكنندش. اگر مردم تنها باشند مي‌شكنند آنها را. آني كه آسيب بردار نيست آني است كه همه قوا با هم باشند.(14) * * * تحريم تنباكو، قدرت روحانيت اگر چنانچه در تاريخ اين صدساله اخير مطالعه كنيم، خواهيم ديد كه براي چه است كه توطئه‌كن‌ها از خارج و داخل، به ضد روحانيت قلم دست مي‌گيرند و به ضد روحانيت صحبت مي‌كنند و در روزنامه‌هايشان مي‌نويسند. اين منشأش چي هست؟ در قريب صد سال سابق ديدند كه يك پيرمردي در يكي از دهات عراق (سامره) وقتي كه ديد ايران در معرض فشار خارجيها هست و آن قرارداد ننگين را در آن زمان بسته بودند، اين پيرمرد كه در كنج يك ده بود، يك سطر نوشت و همه قواي خارج و داخل نتوانستند در مقابل اين سطر استقامت كنند. آن مرحوم ميرزاي بزرگ بود، رحمه‌الله، كه در سامره تحريم كرد تنباكو را، براي اين كه تقريباً ايران را در اسارت گرفته بودند به واسطه قرارداد تنباكو و ايشان يك سطر نوشت تنباكو حرام است. حتي بستگان خود آن جائر(15) هم ترتيب اثر دادند به آن فتوا و قليانها را شكستند و در بعضي جاها تنباكوهايي كه قيمت زياد داشت در ميدان آوردند و آتش زدند و شكست دادند آن قرارداد را و لغو شد قرارداد.(16) * * * من تاريخي براي شما بگويم كه گمان ندارم هيچ‌يك از شما در آن وقت بوده باشيد و آن مسائل را از نزديك لمس كرده باشيد. وقتي كه ارتش انگلستان و شوروي جنگ داشتند با آلمان و طرفدارهاي آنها، قبلاً به دستور آنها در ايران راهها را ساختند و خط آهن كشيدند براي اين كه تجهيزات آنها عبور كند از اينجا، و بعد در يك ساعتي از ارتش روسيه و ارتش انگلستان هجوم كردند به ايران، به مجرد اين كه در سرحد (سرحدهاي دور) اينها وارد شدند، وضع ارتش ايران به هم خورد. در سرحدات ادعا شده بود كه سه ساعت مقاومت كردند و بعد كه رضاشاه پرسيده بود چرا؟ (از قراري كه نقل كرده‌اند) چرا اين قدر كم مقاومت كرديد؟ گفته بودند اين كه گفتند سه ساعت يك دروغ بوده، ما همچو كه آمدند فرار كرديم. اين در سرحدات بود، من آن روز تهران بودم و در يك ميداني نزديك به خط آهن، آن جا بودم و ديدم كه سربازها در تهران از سربازخانه‌ها بيرون آمده‌اند و دارند فرار مي‌كنند. سربازها از سربازخانه‌ها بيرون آمده بودند و يكي دو نفرشان را من ديدم كه دنبال يك شتري كه يك باري به بارش بود مي‌گرديدند كه چيز ازش بيفتد بخورند. تقريباً تمام فرماندهان ارتش چمدانهاي خودشان را بستند و از تهران فرار كردند.(17) من خودم با اين چشمهايم ديدم كه يك اسبي كه مرده بود، يك عده ريختند سرش و گوشتش را بردند. من خودم اين را ديدم.(18) پي‌نويس‌ها: 1- صحيفة نور، ج 1، ص 78 (25/2/1343). 2- احتمالاً احمدشاه موردنظر است. 3- صحيفة نور، ج 1، ص 260 (10/10/1356). 4- صحيفة نور، ج 1، صص 259-262 (10/10/1356). 5- صحيفة نور، ج 1، صص 268 و 269 (19/10/1356). 6- صحيفة نور، ج 3، ص 129 (21/8/1357). 7- صحيفة نور، ج 6، ص 131، (19/2/1358). 8- صحيفة نور، ج 7، ص 4 (6/3/1358). 9- سرلشكر حسن پاكروان در اسفند 1339 به رياست ساواك رسيد و تا سال 1343 در اين سمت به رژيم ستم‌شاهي خدمت كرد و سپس جاي خود را به نصيري داد و به عنوان وزير اطلاعات وارد نخستين كابينه هويدا شد. او پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران دستگير و در تاريخ 22/1/1358 به اعدام محكوم گشت. سرتيپ مولوي رئيس ساواك استان مركزي در دستگيري حضرت امام(ره) و در به خاك و خون كشيدن قيام 15 خرداد 1342 در تهران نقش اساسي داشته است. 10- صحيفة نور، ج 9، ص 104 (22/6/1358). 11- صحيفة نور، ج 10، ص 42 (2/8/1358). 12- منافقين بودند كه پس از پيروزي انقلاب شعار انحلال ارتش را مي‌دادند. 13- صحيفة نور، ج 13، صص 168 و 169 (25/8/1359). 14- صحيفة نور، ج 13، ص 172 (25/8/1359). 15- ناصرالدين شاه قاجار. 16- صحيفة نور، ج 13، ص 175 (27/8/1359). 17- صحيفة نور، ج 17، ص 108 (28/9/1361). 18- صحيفة نور، ج 17، ص 100 (11/9/1361). به نقل از: 314 خاطره و حكايت از زبان حضرت امام خميني مؤسسه فرهنگي قدر ولايت منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 44

روايت سفير فرانسه از رقابت روس و انگليس در ايران

روايت سفير فرانسه از رقابت روس و انگليس در ايران «اوژن اوبن» سياستمدار و ديپلمات فرانسوي از نوامبر 1905 تا ژوئن 1907 سمت سفارت كشورش را در تهران بر عهده داشته و از جمله انقلاب مشروطيت ايران را از نزديك شاهد بوده است. كتاب «ايران امروز» حاصل تحقيقات وي درباره ايران طي مدت زماني است كه عهده‌دار سفارتخانه كشور خود در تهران بوده است. او طي اين مدت به شهرهاي مختلف ايران سفر كرد و وضعيت زندگي مردم را مشاهده نمود. مقاله زير بخشي از كتاب مذكور است كه درباره رقابت استعماري روس و انگليس در ايران و آثار و تبعات آن نوشته شده است. * * * سازش و قرارداد سي‌و يكم اوت 1907، كه به موجب آن، ايران به دو منطقة نفوذ انگليس و روس تقسيم شد، در مذاق ايرانيان حساس و ميهن‌پرست سخت تلخ و ناگوار آمد. البته حقوق بين‌المللي هنوز هم ايران را كشوري مستقل مي‌شناسد كه زير حمايت يا نظارت هيچ قدرت بيگانه ديگر نيست. اما موقعيت حساس جغرافيايي‌اش و هرج و مرج سياسي حاكم بر آن، اين سرزمين را از برخوردار بودن از امتياز استقلال و عدم وابستگي به قدرتهاي ديگر، عملاً بي‌بهره ساخته است. از آن لحظاتي كه خطوط روسها و انگليسيها در آسيا به هم نزديك‌تر شده است، خاورميانه به ميدان نبردهاي بي‌پاياني مبدل گرديده كه در اين ميدان، دو نيروي رقيب، راههاي حمله و عمليات دفاعي را معين مي‌كنند. در چنين شرايط استثنائي، خط‌مشي سياسي هر كشور، تركيب و آميزه‌اي از روشهاي خاصي است كه به تدريج توسط نظاميان طرح‌ريزي مي‌گردد. در شرايطي كه دولتهايي درحد واسط دو يا چند قدرت واقع شده‌اند، و به تنهايي توانايي آن را ندارند كه كشورهاي همساية خود را وادار سازند تا به بي‌طرفي و حق حاكميت آنها احترام بگذارند، ديگر استقلال و حق حاكميت در ميان نمي‌ماند تا كشورهاي متخاصم آن را به رسميت بشناسند. در چنين وضعي، تعيين و تثبيت مرزهاي ايران و تركيه، آسياي مركزي يا افغانستان، به تصميمات دولتهاي انگلستان و روسيه مربوط مي‌شود. افسران انگليسي و روسي در تحديد حدود عملاً مداخله مي‌كنند. ايران به سرزمين بلاتكليف و نامشخصي تبديل مي‌گردد كه در آن منافع دو كشور رقيب، دائماً در حال تداخل هستند و هر كدام نيز درصدد يافتن راههاي نفوذي جديد و بلند شدن روي دست حريف برمي‌آيد. رقابت انگليس و روس، موجب شده است كه در حكومت ايران، يك خط انگليسي و يك خط روسي، كه هر دو خوب جا افتاده‌اند، بر همة اعضا حاكم باشند، و هر دو جريان نيز تلاش مي‌كنند تا با استفاده از كوچكترين فرصت، وضعيت حكومت و امتيازات تازه‌اي را به سود خود به دست آورده و عليه رقيب قدمي فراتر بگذارند. حوادث آفريقاي جنوبي، روسها را يك قدم جلوتر انداخت جنگ روس و ژاپن(1) فرصت تعرض خوبي به نفع انگليس فراهم آورد. با وقوع انقلاب در ايران(2)، دولت انگلستان نقشه‌هايي براي شمال ايران طرح و سعي نمود با توجه به سازش اخيرش با روسها، موقعيت خود را در آن نواحي مستحكم‌تر كند. مرزهاي طولاني مشترك ميان روسيه و ايران و تسلط كشور مزبور بر درياي خزر، براي عمليات نفوذي روسها، پايگاه مناسبي به شمار مي‌روند. از لحاظ سوق‌الجيشي، تمامي استانهاي شمالي ايران، كه جزء بهترين ايالتهاي اين كشور محسوب مي‌شوند زير مهميز روسها واقع شده‌اند. عمليات نفوذي انگليسيها هم از جانب جنوب، و از طريق صحراهاي بلوچستان و سواحل متروك خليج فارس آغاز مي‌شود. اولين اقدام عملي روسيه، عبارت از ايجاد و تأمين راههاي نفوذي احتمالي نظامي بود. دولت روسيه، زير پوشش مشتركي كه توسط يك بانكدار يهودي از اهالي مسكو، به نام آقاي «لازار پولياكوف(3)» تشكيل شده بود، به احداث جادة شوسه‌اي از رشت تا قزوين و تهران، با تمديد راه قزوين تا همدان، اقدام كرده است. راه ديگري نيز از ارس تا تبريز كشيده‌اند كه خاكهاي دستي و گودالهايي كنار آن، در صورت نياز، موجبات نصب ميله‌هاي راه‌آهن و اتصال آن به شبكه خط‌آهن ماوراء قفقاز(4) را، كه تاكنون تا لب رودخانه رسيده است، فراهم آورده. راه ديگري نيز «عشق‌آباد» را در آن سوي خزر به مشهد، در خراسان متصل مي‌كند. ناگفته پيداست كه اداره و نگهداري هر سه اين راههاي شوسه كه در قلمرو ايران واقع شده‌اند، با نمايندگان روس است. دسته‌اي از قزاقان ايراني كه تحت نظارت افسران روسي تربيت و فرماندهي مي‌شوند، جلوداران نيروي ضربتي ارتش را در تهران تشكيل مي‌دهند. عده آنان، يك تيپ مركب از دو هزار سوار است كه به چهار هنگ و دو آتشبار توپخانه صحرايي قسمت مي‌شوند. افراد آنان از ميان طوايف شاهسون، كه در جنوب تهران استقرار دارند، انتخاب مي‌شوند. «قزاق»ها از لحاظ وضع ظاهري بسيار آراسته و علي و از نظر كارآئي، منضبط و به درد بخورند. ضمناً به وجود رؤسا و فرماندهان خويش سخت مي‌بالند. نفوذ مالي روسها از سال 1900 آغاز شد. دو فقره وام پي در پي، مجموعاً معادل سي و دو ميليون و نيم روبل براي ارضاي ولخرجيهاي مظفرالدين شاه و پر كردن جيب نوكران طمع‌كار وي، از روسيه اخذ گرديد و به عنوان وثيقه عوائد گمركات – به استثناي گمركات خليج فارس كه قبلاً در قبال وام ناچيزي به مبلغ پانصد هزار ليره از انگلستان در سال 1892، در گرو آنان قرار گرفته است، - به گروگان رفت. ضمناً دولت ايران اجباراً تعهدي سپرد كه به غير از روسيه، از هيچ كشور ديگري وام نگيرد و تا سال 1910 نيز در مورد احداث راه‌آهن اقدامي به عمل نياورد. از آن تاريخ به بعد، ميزان بدهيهاي ايران، از بابت پيش پرداختهاي كوتاه مدت بانكهاي انگليسي و روسي بسيار سنگين‌تر شده است. تا آن تاريخ، به موجب عهدنامه تركمان چاي، واردات ايران، الزاماً تابع شرايط تعرفه يكنواختي به ارزش 5 درصد به نسبت كالاهاي وارداتي بود. در سال 1901 روسها متعاقب وامهايي كه به ايران دادند، يك قرارداد تجارتي نيز به اين كشور تحميل نمودند كه حقوق ويژه‌اي در مفاد قرارداد گنجانده شد. به اين معنا كه از محصولات عادي بازرگانان روسي عوارض بسيار ناچيز، ولي از محصولات ديگر، عوارض سنگين‌تر اخذ گردد. شعبة مركزي بانك استقراضي، كه وابسته به بانك دولت روس است، در تهران و شعبات آن در شهرهاي عمدة شمالي و مركزي ايران دائر شده و آغاز به كار كرده است. ادارة گمركات نيز از نظر دورانديشي و احتياط، مصلحت را در اين ديد كه با نفوذ حاكم، رابطة دوستانه برقرار كند. روي اين اصل، مأموران بلژيكي، كه امور بهداشتي نيز بر عدة آنان محول شده بود، در مرزهايي كه با تجارت انگليسيها سر و كار داشتند، به جنگ و جدال پرداختند. ارمنيان و مسلمانان قفقازي مستقر در ايران، عاملان گسترش نفوذ روسها در اين كشور بودند و در نتيجه از اين طريق به رونق بازرگاني ايران كمك مي‌شد. به علت ممنوعيت ترانزيت از خاك روسيه، انحصاراً راههاي شمال به روي واردات روسي باز بود. در چنين شرايطي، جاده‌هاي جنوب بسيار طولاني، و حمل و نقل از آن طريق فوق‌العاده پرهيزنه بود. راه كاروان‌رو از طرابوزان تا تبريز، نمي‌توانست با راه‌آهن رقابت كند. دولت روسيه به اين امتيازات طبيعي، كاهش تعرفة حمل و نقل و امتياز پاداش متعلق به صادرات را هم اضافه كرد. بانك استقراضي كالاهايي را با وديعه خاصي دريافت نمود و به غير از بازرگانان خريدار محصولات روسي، از كسان ديگر، بيعانه‌اي نپذيرفت. يك چنين شيوة حساب شده‌اي، بسيار ثمربخش بود و بالاخره موجب گرديد دايرة فعاليت تجارتي روسها سال به سال گسترش بيشتري پيدا كند و همدان و اصفهان و سيستان را هم زير چتر داد و ستد خود بگيرند. پارچه‌هاي نخي و قند روسي با پارچه‌هاي هندي و قند فرانسه به رقابت برخاستند. نمايندگان وزارتخانه‌هاي امور خارجه، جنگ و دارايي روسيه، كه سه واحد اغلب ناهماهنگ هستند، آشكارا دست به دست هم دادند تا شاهد و نشان‌دهندة پيشرفت نفوذ ملي كشور خويش باشند. سازمان نفوذي انگلستان، البته بيش از روسها دست به كار شده بود. اداره‌هاي تلگراف، كه در سرتاسر ايران جاي پايي داشت، به عنوان تكيه‌گاه و مظهر نفوذ قدرت انگليس در ايران به شمار مي‌رفتند. در سال 1864 روي كابل خليج فارس، در نقطة اتصال خط كراچي به «فاو»، در مصب «شط‌العرب»(5)، خط بوشهر به تهران نيز دائر گرديد كه در مسير اروپا خط تركيه را مضاعف مي‌كرد. در سال 1870 شركت زيمنس، بعد از كسب توافق دو دولت آلمان و روس، خط مزبور را از طريق موسسه تلگراف هند – اروپا، در ميان ارس و تهران به شبكة بحري متصل نمود. شعبة ايراني تلگراف هند – ايران توسط ادارة تلگراف هندوستان، كه خط تهران تا مشهد نيز به آنها سپرده شده است، نظارت مي‌شود. مابين بوشهر و شيراز، توقفگاههايي ساخته شده، كه براي مسافران آن نواحي، نعمت غيرمترقبه‌اي است، مشروطة ايران، پيوند و ارتباط خود با شهرهاي مختف را، مديون خطوط تلگراف انگليسي است. مردم عادت كرده‌اند، در موارد لازم، دفتر تلگرافخانه‌ها را به اشغال خود درآورند و با هم ارتباط مستقيم برقرار كنند. در سال 1889، بانك شاهنشاهي ايران، كه به عنوان يك بانك دولتي، امتياز نشر اسكناس را داشت، تأسيس گرديد. اين شركت انگليسي، در سراسر ايران شعبه دارد. عمليات بانكي آن، منحصر به پذيرش پيش پرداختهاي دولت يا بازرگانان معتبر است. ضمناً براي رجال ايران حساب پس‌انداز باز مي‌كند و به اعتبار حمايت بريتانيا، نقدينه آنان را، در جايي محفوظ و مطمئن نگه مي‌دارد. ساير امور مالي يا صنعتي، كه چند بار به مرحلة آزمايش گذاشته شده بود، به ابتكار خود انگليسيها، ادامه پيدا نكرد. اما از ميان عملياتي كه آغاز شده بود، تنها كار راه‌سازي از سوي شركت لينچ، در درة كارون كه عبارت از ايجاد يك راه‌ آبي به منظور حمل و نقل كالاهاي تجارتي بود، به انجام رسيد. يك سرويس كشتيراني نيز از سوي همين شركت، در دو نهر پائين رودخانه، از محمره(6) تا اهواز، و ازاهواز تا شوشتر دائر است. از شهر اهواز تا اصفهان نيز، به گشودن راهي كاروان‌رو، كه از ميان كوههاي بختياري مي‌گذرد، از سوي آنان اقدام گرديده است. ضمناً نسبت به مرمت جادة شوسة از تهران به قم و سلطان آباد(7)، كه قرار است از طريق بروجرد و خرم‌آباد به جادة شوشتر متصل گردد، همت گماشته‌اند. در شيوة نفوذي انگليسيها، تلگراف، همان نقش را دارد كه راهها در شيوة نفوذي روسها دارند. اگر عمل كرد سيمها و دستگاههاي مخابراتي ضعيف باشد، معنايش اين است كه بايد حوزة عمليات انگليسيها را گسترش بيشتري داد. در برابر پايگاه‌هاي روسي، كه گام به گام و حساب شده و يك دست در شمال ايران و اخيراً در حوالي جنوب هم آثار نفوذ و رسوخ تدريجي‌شان، مشهود شده است، انگليسيها هم در هر شهري با تشكيلات كم و بيش مشابه هم، مانند استقرار بانك شاهنشاهي، ايجاد تلگرافخانه، تأسيس نمايندگيهاي تجارتخانه‌هاي بزرگ كه حمل و نقل ايران را دراختيار خود دارند، اعزام هيأتهاي مذهبي پروتستان، فعال‌تر از «پرسبيترين(8)»‌هاي آمريكايي در شمال و بي‌حال‌تر از «انگلي‌كان(9)»ها در جنوب، بالاخره به نحوي از انحاء در همه جا حاضر و ناظرند. اين نكته، نيازي به توضيح و تذكر ندارد كه اگر نفوذ روسها اختصاصاً در قسمت آذربايجان و ايالت‌هاي كرانة خزر و خراسان قوي است، در عوض هر چه به سوي جنوب ايران، نزديك‌تر مي‌شويم نيرو و نفوذ انگليسيها قوي‌تر و پردامنه‌تر احساس مي‌شود. خليج‌فارس به طور دربست در دست بريتانيا است و تقريباً انحصار كشتي‌راني در اين دريا را اختصاصاً در اختيار خود دارد. شركت «بريتيش اينديا(10)» خدمات پستي را به عهده دارد و انگلستان از طريق راههايي كه در زير به شرح آن مي‌پردازيم، با ايران داد و ستد مي‌كند: از طريق بندرعباس با كرمان و مشهد، از راه [بندر] لنگه با لارستان، از بوشهر و محمره [خرمشهر] با استانهاي مركزي؛ از طريق بصره با بغداد و مناطق غربي ايران. بوشهر در حقيقت مركز اصلي مؤسسات انگليسي درجنوب است: خانة نمايندة انگلستان در «سبزآباد»، ساختمانها و تأسيسات تلگراف، كشتي مراقب بندر، كه در لنگرگاه اين بندر كوچك لنگر انداخته است، و آثار ديگري از اين دست همه نشان دهندة قدرت و نفوذ انگليسيها در اين منطقه هستند. بوشهر تنها شهر ايران است كه در آن زبان انگليسي رواج دائمي دارد. بازرگانان ارمني و زرتشتي، كاركنان هندي، زمين‌داران بزرگ جنوب ايران، حتي گاهي بعضي از سران ايلها، تحت نفوذ انگليسيها هستند. پزشك مخصوص مقر نمايندة انگليس در كليه خدمات پزشكي خليج دخالت مي‌كند و مشاغل عمدة بهداشتي را به افسران بهداري هندي سپرده است. سيمهاي تلگراف به چند شعبه تقسيم شده، و تلگرافچيها، جزيزة «هنگام» واقع در قسمت ورودي تنگه هرمز را به اشغال خود درآورده‌اند تا از آن جزيره خطوط تلگرافي را به پايگاه بندرعباس متصل كنند. با همة اين مطالب، تجارت انگليس، در برابر تجارت روس، دائماً سير نزولي دارد. در سال 1889 لرد كرزن، معاملات انگلستان و هندوستان را با ايران هفتاد و پنج ميليون، ولي معاملات روسها را پنجاه ميليون [فرانك] تخمين زده بود. در سال 1902-1901، آماري كه توسط كاركنان بلژيكي اداره گمركات تهيه شد، صادرات انگليسي را معادل پنجاه و نه ميليون و صادرات روسي را نود و شش ميليون نشان مي‌دهد. در دورة عقد قرارداد روس و ايران، مطابق آمار، مجموع معاملات روسها بالغ بر حدود يكصد و هفت ميليون [فرانك] شده است، ولي ارزش معاملات انگليسيها از مبلغ هفتاد ميليون تجاوز نمي‌كرد. در شهرهاي مهم ايران، كشورهاي انگلستان و روسيه قنسولهايي گماشته‌اند كه در واقع عاملان نفوذ و مداخلة اين دو قدرت رقيب در امور داخلي ايران هستند. قنسولهاي روسي از ادارة كل قسمت آسيايي روسيه، و انگليسيها كه با عنوان قنسول در شهرهاي تبريز، اصفهان و شيراز به طور كلي در سرتاسر ايران مشغول فعاليت‌اند، از ادارة كل سياسي هندوستان دستور مي‌گيرند. اين مأموران معمولاً افراد دوست‌داشتني، مهمان‌نواز، جدي و تحصيل‌كرده‌اي هستند كه شئونات و حيثيت اروپائيان را در ميان ايرانيها خوب حفظ مي‌كنند. گاهي ممكن است رابطة دو مأمور هم‌پاية رقيب، با هم بسيار مؤدبانه و حتي كاملاً دوستانه باشد، اما دو موضع متفاوت آنان موجب مي‌گردد، اوضاع محلي را عليه همديگر بشورانند و دائماً در جنگي سرد و رواني به سر برند. نمايندگان رسمي روس يا انگليس در ايران غالباً مقام سرقنسولي دارند و براي حفظ و بالا بردن اهميت مقامشان، معمولاً اونيفورم نظامي مي‌پوشند و با اسكورتي مركب از قزاقان يا «سواران» هندي در خيابانها حركت مي‌كنند. با چنين تشريفاتي، ميان عده بي‌شمار بزرگان و عاليجنابان ايران، آنان هم به «عاليجناب» تازه از گرد راه رسيده‌اي مبدل مي‌شوند و به خوبي نيز از عهدة تقليد حركات و سكنات اعيان ايراني برمي‌آيند. هر دو نيروي استعمارگر، با انگيزة وطن‌پرستي، دائماً عليه هم بسيج مي‌شوند. اما ايران به اين منازعات مداوم دوجانبه سالهاست كه عادت كرده است و تعادل نسبي خود را نيز مديون برآيند عوامل نفوذي دو نيروي متقابل و تقريباً متعادل است. از شخص شاه گرفته تا هر كسي كه در اين كشور، سرش به كلاهش مي‌ارزد، زير علم روس و يا انگليس سينه مي‌زنند. قنسولهاي دو كشور نيز، كه معركه‌گردانان اصلي چنين نمايش غم‌انگيزي هستند، با به جان هم انداختن افراد و سران هر دو دسته، هر قدر كه بخواهند به سود كشور متبوع خود به حد نهايت بهره‌برداري مي‌كنند. در اين جنگ پنهاني، هر حيله و نيرنگي به منظور تضعيف يا خلع سلاح رقيب، مشروع محسوب مي‌شود. ممكن است براي رسيدن به هدف، سران دسته‌اي را از هستي ساقط كرد يا به مقام و موقعيت آنان آنچنان لطمه‌اي وارد آورد، كه قدرت حركت و فعاليتشان سلب گردد و ديگر ياراي سربلند كردن نداشته باشند. قنسولگري ذينفع، در مواقع لازم، پشت و پناه طرفدارانش خواهد بود كه جانشان در معرض تهديد يا خطر واقعي است. در حكومت اسلامي، كه مقررات كاپيتولاسيون و حقوق افراد مسيحي رعايت نمي‌شود، و در آن حكومت حفظ حقوق اروپائيان از لحاظ مقررات بين‌المللي، منحصراً متكي به مفاد يكي از موادي است كه در عهدنامة تركمان‌چاي گنجانيده شده، در چنين وضعي، پادگان كوچك روسي و يا هندي، به اتكاي دولتهاي متبوع خويش، تصميمات و حاكميت قنسولي را رأساً اعمال مي‌كنند. در تهران، دو نمايندگي كه دور آنها حصار مستحكمي كشيده شده است، كاركنان و عوامل بي‌حد و حصرشان را، به منظور جانبداري از اين يا آن دسته كه به جان هم انداخته‌اند، بسيج مي‌‌كنند. در استانها و شهرستانها هم، اين مأموريت به عهدة عاملان زرنگ و زبردستي گذاشته شده است. از اينجا است كه به تحريك و يا اشارت انگليسيها يا روسها، مقامات ايالتي در محيطي پرتلاطم و طوفاني و آكنده از آشوب و ناآرامي، دائماً دست و پا مي‌زنند. نفوذ يكي از رقيبان آنها را مي‌راند. نفوذ طرف مقابل همة مساعي خود را به كار مي‌اندازد تا مأموران دوست را محكم بر جايشان نگه دارد. اگر نقطة اتكا و حامي هميشگي، زورش براي حفظ مقامي، نارسا باشد، صاحب آن مقام موقتاً از صحنه خارج مي‌گردد. شلوغي و اغتشاشات ناشي از تحريك روسها، منحصراً به دست و با دخالت مستقيم قنسولهاي آنان ايجاد مي‌شود. اما انگليسيها براي اجراي نقشه‌هاي خود، علاوه بر دوز و كلك نمايندگان رسمي‌شان، از شور و حرارت مذهبي، از وجود مبلغان و كشيشان، و حتي از آمريكاييان پروتستان غيرسياسي نيز استفاده مي‌كنند. با چنين اشتغالات نامعقول، كار سياست و اعمال نفوذ اروپاييان در كشورهاي مشرق زمين، به فضاحت و مسخره‌بازي كشيده است، اما در ايران، فعاليت اين دو قدرت، و حدود مداخله‌شان از اين حرفها هم گذشته، و بايد گفت الحق بوي گند كثافت‌كاري آنان فضاي سرتاسر شهرها را فراگرفته است. رقابت و چشم و هم‌چشمي روس و انگليس در هيچ نقطة ايران، به اندازة راه سيستان شديد و چشمگير نيست. ايالت بزرگ خراسان يكي از ثروتمندترين استانهاي ايران است. اين ايالت در مرز افغانستان واقع شده و رؤساي طوائف در مناطق مختلف آن – كه اغلب سمت و مقام موروثي دارند – جمعيتي متشكل از فارس، ترك، عرب و بلوچ را اداره مي‌كنند. در انتهاي خراسان، واحة سيستان واقع شده است كه رود هيرمند، بعد از جذب آبهاي همة كوههاي افغانستان، وارد خاك اين منطقه مي‌شود و به هرز مي‌رود. موقعيت جغرافيايي و منابع غني سيستان، سراسر اين منطقه را به صورت پايگاه مناسب براي عملياتي عليه هندوستان و سواحل درياي عمان و حتي عليه خراسان و آسياي مركزي درآورده است. چه در طرح‌هاي تعرضي و چه در نقشه‌هاي تدافعي، در هر دو حالت، سيستان بزرگ‌ترين هدف و مركز رقابت انگليس و روس است. هر دو قدرت مجدانه تلاش مي‌كنند، پوست و پلاس عوامل نفوذي خويش را زودتر از قواي رقيب، در اين واحه پهن كنند. در حاليكه انگليسيها و هنديها، راه كاروان‌روي از خلال بلوچستان احداث كرده‌اند، و خط تلگرافي نيز كشيده‌اند كه از طريق كرمان و يزد امتداد يافته و به سيمهاي تلگراف هند و ايران در كاشان متصل مي‌گردد و علاوه بر آنها درصدد احداث خط راه‌آهني نيز برآمده‌اند كه ريل‌گذاري آن در ميان «كويته» و «نوشكي» به پايان رسيده است، روسها هم بي‌كار ننشسته‌اند، دست روي اداره كردن تلگراف آن قسمت از ايران گذاشته‌اند كه از مشهد به نصرت‌آباد كشيده شده است، همچنين در برابر تجارت و داد و ستد هنديها، از امتياز در دست گرفتن خدمات گمركي و بهداشتي برخوردارند و توانسته‌اند دامنة نفوذ تجارتي خود را تا سيستان وسعت بخشند. اهميت سوق‌الجيشي جاده خراسان تا سيستان، كه در جنب آن افغانستان را هم مورد تهديد قرار مي‌دهد، در خور آن بود كه حتي ناچيزترين ايستگاهها شاهد و ناظر منازعه روسها و انگليسيها باشند و در سرتاسر آن، قنسولان، افسران، پزشكان، قزاقان و «سواران» به جان هم بيفتند. سازش دو رقيب انگلستان و روسيه، با همة اين مسائل، از ايام قديم به صلح و ساخت و پاخت در آسيا عادت دارند. در طي سالهاي سراسر قرن اخير، به مجرد آنكه رقابت آنان به جاهاي باريك مي‌انجاميد، يا منجر به بروز حوادث ناجور و غيرمنتظره‌اي در منطقه مي‌شد، بدون درنگ هر دو قدرت با هم كنار مي‌آمدند تا با كمك همديگر آتش آشوب را خاموش كنند. اولين سازش سياست انگلستان و روسيه در مسئلة مربوط به ايران، در سال 1834 به وقوع پيوست(11) و هر دو كشور طي بيانيه‌اي ضمن قبول دوام سلطنت، تعهد نمودند تماميت ارضي و استقلال ايران را محترم بشمارند. بعد از آن بارها بيانيه‌هاي مشابه ديگري نيز صادر شد و يادداشتهايي در اين مورد مبادله گرديد. در ماههاي اول سال 1906، بحران‌هاي اقتصادي ايران و احتمال مرگ قريب‌الوقوع مظفرالدين شاه دوباره موجبات نزديكي انگليس و روس را فراهم آوردند ولي اين بار پيشرفت نفوذ بازرگاني و بغرنج بودن ساير مسائل ايجاب مي‌كرد كه به توافقهاي مشخص‌تر و كامل‌تر دست يابند. نظر به اينكه انگلستان دست پري داشت، مي‌خواست سياست خود را از قيد مراقبت ايران رها سازد. روسيه نيز كه درگير انقلاب داخلي‌اش بود، بدش نمي‌آمد وضع موجود قابل تحمل را تحكيم بخشد و هر امتيازي كه مي‌شد در آن وقت گرفت بگيرد و كسب بقيه امتيازات را به فرصت‌هاي مناسبي درآينده موكول نمايد. حفظ تماميت ارضي و استقلال ايران، اصل دروازه‌هاي باز، پوشش قرارداد 31 اوت 1907 قرار گرفت.(12) در تحديد حدود مناطق نفوذ، انگلستان به سهم كوچكتر سيستان و مكران، يعني دو ايالت ناچيز قناعت ورزيد. اما همين دو ايالت از ارزش و اهميت سوق‌الجيشي بسيار بالايي برخوردار بودند و امنيت هند و دسترسي به آبهاي درياي عمان را كاملاً‌ تضمين مي‌كردند. بقيه قسمتهاي جنوبي ايران، كه در آن، نفوذ انگلستان مسلط بود، خارج از منطقة نفوذ اين كشور اعلام گرديد. منطقه‌اي كه زير نفوذ روسيه شناخته شد، با اصفهان و يزد كه در فعل و انفعالات بعدي، تسري مناطق نفوذي به سرزمينهاي مزبور نيز مورد توجه است، جزء زيباترين استانهاي ايران به شمار مي‌روند، و در آن سوي مرزهايي قرار داشتند كه زير چتر تجارت روسها درآمده بودند. منطقة زير نفوذ روسها، شامل قصر شيرين نيز مي‌شود كه قرار است به طور قطع شبكه راه‌آهن ايران در آينده در آن نقطه به راه‌آهن بغداد بپيوندد. بالاخره اين دو قدرت دربارة اصل استقلال ايران محدوديتي قائل نيستند، مگر آنكه بخواهند «به منظور اجتناب از دخالت نيروي ثالث» يك نظارت مالي مستقر كنند، يعني در مواقعي كه احساس كنند، حكومت ايران درصدد گرفتن وام از بانكهاي آلمان است، از چنين اقدامي ممانعت به عمل آورند. تحول آرام و حركت روسيه به سوي آزادي، اوضاع سياسي ايران را نيز براي تحول و انقلاب مساعد مي‌گرداند. درباره انگلستان نيز بايد گفت ايجاد دولتهاي حدفاصل در مرزها، يكي از اصلهاي ثابت سياست اين كشور در مورد هندوستان است. چون سرزمين هند نياز به حائل قابل اطميناني دارد كه مانع از رسوخ انديشه‌ها و نفوذ نيروهاي زيانبخشي عليه تسلط حساس و شكنندة انگليسيها باشد. در بيابانهاي ايران، روي سواحل خليج فارس، در دره‌هاي دجله و فرات، حتي در قسمت‌هاي مركزي اروپا نيز، انگلستان مجبور است همواره به فكر حفظ و حراست نظم و آرامش در مستملكات آسيايي اش باشد. ايران با اغتنام از فرصت درصدد سودجويي از اشتغالات انگليسيها كه همة دار و ندار خود را در گرو سكون و آرامش در هند مي‌بينند، برآمده، من عمداً عبارت دار و ندار را به كار بردم و نگفتم كه توسعه و گسترشش را، چون اگر انگلستان و روسيه توانسته‌اند درباره ايران با هم به توافق و سازش برسند، لابد به اين جهت است كه هر دو در انتظار ظهور و تسري هرج و مرج و آشوب مورد دلخواه در داخل مرزهاي اين سرزمين هستند. بر كسي پوشيده نيست كه قيام ايران و اصلاحات اروپايي وارش، در قفقاز و هند نيز اثر خواهد گذاشت. از تفليس تا انتهاي خزر مردمي زندگي مي‌كنند كه همه ترك‌زبان و شيعي مذهب‌اند. هم ريشه و هم زبان با مردمي كه در شمال غربي ايران سكونت دارند. در شبه جزيره هند هم شيعيان، گروه عظيم و ارزنده‌اي را تشكيل مي‌دهند: فرهنگ ايراني، از چندين قرن پيش، در ميان بوميان آن سرزمين و طبقات تحصيل كرده‌شان، اثري عميق گذاشته است. در صورتي كه اصلاحات در ايران موفقيت‌آميز باشد، قفقاز و هند به پيروي از مردم ايران، در معرض انقلاب قرار خواهند گرفت. در هر حال، انقلاب ايران، بعد از توافق انگليس و روس، ظاهراً‌ آخرين فرصت اقدام را در اختيار مردم اين كشور قرار داده است. بي‌قيدي مردم و عدم استحكام مصالح ساختماني، موجب شده است كه همة كشورهاي مشرق زمين، ظاهر ويران و منظرة غم‌انگيز داشته باشند. اما در هيچ منطقه‌اي مانند فلات ايران، اين ويراني و غم‌انگيزي مناظر، چشمگير نيست: خانه‌ها در حال فروريختن، كوچه‌ها كثيف و متروك، كاشيهاي روبناي مسجدها و مقبره‌ها پوسيده و تبديل به گرد و خاك شده است. با اين وجود، در كنار اين خرابه‌ها، آثار فرهنگ غني و افتخارآفرين، توأم با نشانه‌هايي از هوش و ذوق تلطيف شده، احساسات ميهن‌پرستانه شديد، بالاتر از همة اينها، پديده‌اي منحصر به فرد در دنياي اسلام، يعني ملي‌گرايي آگاهانه و انسجام يافته‌اي، جاي جاي در همه نقاط مشاهده مي‌شود و اين مشاهدات از بذر بارآور آينده‌اي شكوفان نويد مي‌دهد. پي‌نويس‌ها: 1- جنگ روسيه و ژاپن در 1904 كه به شكست روسها انجاميد. 2- انقلاب مشروطيت. 3- M. Lazare Poliakoff. 4- اسم «ماوراء قفقاز» را كه اروپاييان مصطلح كرده‌اند، از نظر آنان صحيح است ولي از نظر ما ايرانيان درست‌تر آن است كه بگوييم اين سوي قفقاز. م. 5- اروند رود. 6- خرمشهر. 7- اراك. 8- Presbyterien. 9- Anglican. 10- British India. 11- در اين تاريخ، محمد ميرزا، فرزند عباس ميرزا نايب‌السلطنه، كه با تحميل روسها به وليعهدي انتخاب شده بود، با درگذشت فتحعلي شاه به سلطنت رسيد و مورد حمايت روسيه و انگلستان قرار گرفت. 12- منظور قرارداد شومي است كه در «سن پطرزبورگ» ميان انگليس و روس بسته شد و به موجب آن ايران را به سه منطقه نفوذ ميان خود قسمت كردند. اين قرارداد را ايزولسكي به نمايندگي دولت روسيه و سرآرثرنيكلسن به نمايندگي بريتانياي كبير امضا نمودند. م به نقل از: ايران امروز (1907-1906)، سفرنامه «اوژن اوبن» سفير فرانسه در ايران، ترجمه علي‌اصغر سعيدي، انتشارات زوار، 1362 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 44

چگونه به هويدا و علم سيلي زدم

چگونه به هويدا و علم سيلي زدم اظهارنظرها، بدگويي‌ها و افشاگريهاي سران رژيم شاه عليه يكديگر زماني كه منافع هر يك توسط ديگري در معرض خطر قرار مي‌گرفت شنيدني و خواندني است. آنچه كه ذيلاً از نظر خوانندگان گرامي مي‌گذرد اظهارنظر اردشير زاهدي داماد شاه و آخرين سفير وي در آمريكا عليه امير اسدالله علم و اميرعباس هويدا است. * * * يكي از دشمنان قسم خورده من كه هميشه با او كشمكش و جنگ و گريز و رقابت پنهان داشتم امير اسدالله علم يار غار شاهنشاه بود كه به واسطه بي‌شخصيتي ممتاز و منحصر به فردش مورد توجه اعليحضرت بود و شايد كمتر كسي بداند كه او نه وزير دربار شاهنشاهي بلكه وزير خلوت شاهنشاه بود و وظيفه‌اش جور كردن بساط عيش و عشرت براي اوقات فراغت اعليحضرت بود! تا موقعي كه من داماد اعليحضرت نشده بودم سعي و كوشش افرادي مانند اسدالله علم، حسين علاء(1) و تيمور بختيار(2) و امثال آنها اين بود كه هر طور هست پاي مرا از دربار قطع كنند. هر يك از اين افراد براي دشمني با من دلايل خاص خودشان را داشتند. مثلاً آقاي علم به اين فكر بود كه دختر پادشاه را براي يكي از اقوام نزديك خودش خواستگاري كند تا از طريق اين وصلت ارتباط او با شاه قوي‌تر شود و بر ميزان نفوذ او در دربار و حاكميت افزوده گردد. آقاي علم ذاتاً ناسازگار بود و چشم ديدن هر كس را نداشت. او به علت حسادت با هر كسي كه مورد توجه شاه قرار مي‌گرفت بي‌دليل و بيهوده از در دشمني و مخالفت برمي‌آمد، درست اخلاق زنها را داشت كه چشم ديدن هوو را ندارند! موقعي كه در سال 1336 كار ازدواج من با والاحضرت شهناز صورت جدي به خود گرفت علم وقاحت را به جايي رساند كه به شاهنشاه گفته بود اردشير زاهدي معتاد به مصرف مواد مخدر است! بنده داماد اعليحضرت شدم و به دستور ايشان به كار در وزارت امور خارجه پرداختم و در سال 1338 به اتفاق همسرم به ايالات متحده رفتم و در آنجا بود كه فهميدم اعليحضرت با انتصاب بنده به عنوان سفير ايران در آمريكا خواسته‌اند تا من از محيط سراسر رقابت تهران دور باشم. من قريب دو سال را در اروپا و آمريكا با وضعيتي كه يك سفير سيار دارد گذراندم و به رتق و فتق امور دانشجويان ايراني سرگرم بودم. در آن زمان پدرم كه از سال 1339 در سوئيس زندگي مي‌كرد گاه به ديدار ما مي‌آمد و يا ما به ديدار او در ژنو مي‌رفتيم. در تمام اين ملاقات‌ها والاحضرت شهناز حضور داشتند و صحبت‌هاي من و پدرم در مورد مسائل خانوادگي و يا حل و فصل امور مربوط به املاك ايشان در ايران و كلاً صحبت‌هاي غيرسياسي بود. اما بعداً از طريق يك منبع موثق مطلع شدم كه آقاي اسدالله علم به شاهنشاه گفته است اردشير در ملاقات‌هايي كه با پدرش در ژنو (سوئيس) داشته راههاي بازگشت پدرش به قدرت را بررسي كرده است! آن موقع علم رئيس املاك سلطنتي بود اما چون وسايل خوشگذراني شاهنشاه را فراهم مي‌آورد مورد توجه اعليحضرت بود، او هم از اين موقعيت استفاده كرده و ضمن نزديك كردن خود به شاهنشاه با پشت هم‌اندازي و دروغ و بدگويي از اين و آن مخالفان و رقباي خود را از صحنه خارج مي‌كرد و اين منتهاي نامردي بود. اصولاً در مورد اسدالله علم بايد بگويم كه او نمونه يك نامرد واقعي بود و به هيچ نشانه مردي و مردانگي پايبند نبود و حتي موقعي كه زنش به او گفته بود چرا اين همه دوست دختر مي‌گيرد و به او خيانت مي‌كند علم در پاسخ به او گفته بود تو هم آزاد هستي كه دوست پسر بگيري و خوش باشي! شما خاطرات او را كه بخوانيد مي‌بينيد خودش هم با وقاحت و بي‌شرمي اين مطالب را در ضمن خاطراتش آورده است! به هر حال موقعي كه به ايران بازگشتم در اولين برخورد كشيده محكمي زير گوشش نواختم كه صداي آن در همه دربار پيچيد و حتي انعكاس آن از ديوارهاي كاخ هم گذشت و همه مردم ايران به زودي مطلع شده و هنوز هم كه بيش از چهل سال از نواختن آن كشيده گذشته است رجال قديمي ايران از اثر آن صحبت مي‌كنند! بايد بگويم كه اسدالله علم به خون من تشنه بود اما زورش به من نمي‌رسيد. دعوا و نزاع و رويارويي من و او تا زمان مرگ وي ادامه داشت كه مهم‌ترين و پر سر و صداترين آن در سال 1348 اتفاق افتاد و آن موقعي بود كه اسدالله علم خبري مربوط به يكي از سفارتخانه‌هاي ما در خارج از كشور را بدون اطلاع من به عرض اعليحضرت رسانيده و وقتي من از اين مطلب مطلع شدم تلفن را برداشتم و به او زنگ زدم و مجموعه‌اي از فحش‌هاي آنتيك(!) را خطاب به خواهر و مادر و روح پدر و جد و آبادش نثار كردم. دعواي ديگر در جريان سفر رسمي اعليحضرت به پاكستان اتفاق افتاد و علم كه با من خصومت و رقابت داشت دستور داد تا نماينده وزارت دربار كه شاهنشاه را همراهي مي‌كرد به هنگام ديدار با رئيس‌جمهور پاكستان جلوتر از سفير قرار بگيرد. اين مطلب موجب عصبانيت من شد و نامه تندي به او نوشتم و در صدر نامه نوشتم كه اين عمل خيانت است و خائن مستحق اعدام است. تمام مشكل علم با من اين بود كه مي‌ترسيد من يك روز نخست‌وزير ايران بشوم. دشمني افرادي مانند علم و منوچهر اقبال و اميرعباس هويدا باعث شد شاه كم كم از من بترسد و دچار وحشت بي‌مورد بشود، در حالي كه من غلام ابدي شاهنشاه بودم و حاليه هم چاكر فرزندان ايشان هستم! من اگر مي‌كوشيدم در كنار اعليحضرت و نزديك به ايشان باشم فقط براي اين بود كه اطراف ايشان را عده‌اي بي‌شرف احاطه كرده بودند! اگر چه اعليحضرت همايوني بسيار عاقل و فهميده بودند اما تجربه نداشتند و يقيناً گول اين افراد بي‌شرف را مي‌خوردند و از همه مهم‌تر اين خطر هم وجود داشت كه حتي به جان شاه هم لطمه بزنند. من براي ثبت در تاريخ مي‌گويم كه اسدالله علم جاسوس و نوكر دستگاه اطلاعاتي انگلستان در ايران و بلكه در منطقه بود و همگان مي‌دانند كه علم تنها ايراني بود كه در قرن بيستم از ملكه انگلستان لقب اشرافي لرد Lord گرفت (قبلاً عنوان Sir گرفته بود) موقعي كه علم در سال 1356 درگذشت، ملكه انگلستان و دولت انگلستان اعلاميه رسمي دادند. اسدالله علم قبل از آن كه ايراني باشد انگليسي بود و تاريخ‌نگاران ايراني به جاي آنكه وقت خود را صرف تحقيق در مورد فحاشي اين يا آن رجل سياسي و تعداد معشوقه‌ها و نوع تفريحات شبانه وي كنند خوب است به مسائل پنهان تاريخ ايران بپردازند تا روشن شود كه خانواده اسدالله علم از سه نسل قبل نوكر انگلستان در منطقه بوده و حتي در تجزيه هرات و بلوچستان و حتي در تجزيه هندوستان هم مشاركت داشته‌اند و براي بيش از دويست سال امنيت مرزهاي مستعمرات انگلستان در شرق ايران به عهده آنان بوده است. خوب است با مراجعه به اسناد و مدارك روشن كنند كه اسدالله علم در جدايي بحرين از ايران چه نقشي داشته است؟ چرا هيچ‌كس سئوال نمي‌كند چگونه املاك علم و خانواده‌اش از تيغ اصلاحات ارضي ششم بهمن در امان ماند؟ املاك وسيع اسدالله علم كه مساحت آن بيشتر از چندين كشور اروپايي بود و از نيمه جنوبي استان خراسان تا سواحل خليج فارس و درياي عمان امتداد داشت چرا مشمول اصلاحات ارضي نشد؟ اسدالله علم با نفوذترين عامل انگلستان در منطقه بود و يادم هست موقعي كه اعليحضرت به انگلستان تشريف آوردند و بنده سفيركبير ايران در لندن بودم موقعي كه با ملكه اليزابت ملاقات كرديم ملكه به محض دست دادن با شاهنشاه قبل از هر چيز از ايشان پرسيدند: «حال دوست ما جناب علم چطور است؟» آنهايي كه كار سياسي كرده‌اند مي‌دانند من چه مي‌گويم و اين سئوال ملكه انگلستان چه معنايي دارد؟ خوب بنده به يك چنين آدمي فحش مي‌دادم و او را «ديوث» خطاب مي‌كردم آيا من چون فحش مي‌دادم آدم بدي بودم؟! خوشوقتم كه خاطرات سياسي اسدالله علم اكنون منتشر گرديده و در اختيار همگان قرار دارد. آقاي اسدالله علم مشروحاً ماجراهاي مربوط به قوّادي و پااندازي خود براي اعليحضرت را شرح داده و به آن هم افتخار كرده‌اند! همه كساني كه از دور و نزديك مرا مي‌شناخته و مي‌شناسند مي‌دانند كه اينجانب در اين امور بسيار متعصب هستم و اعليحضرت شخصاً چند بار به من فرمودند از زرنگي تو خوشم مي‌آيد كه رفيقه اشخاص را از دستشان درمي‌آوري ولي خودت به كسي پا نمي‌دهي! يك نكته ديگر اين بود كه بيش از نود درصد رجال عمده كشور و مديران مياني كشور و حتي فرماندهان نظامي (كه مطابق قانون حق عضويت در مجامع سياسي را نداشتند) عضو فراماسوني بودند و اعليحضرت نمي‌توانست و قادر نبود كه همه آنها را كنار بگذارد! بنده به عنوان يك نفر وارد در امور سياسي ايران (حداقل از سال 1330 شمسي كه 25 سال تمام در كنار پادشاه كشور بوده‌ام و از جزئيات مسائل پشت پرده آگاهي كامل دارم بايد بگويم انگليسي‌ها در ايران ريشه‌دار هستند و حداقل از چهارصد سال قبل (مطابق اسناد موجود) به تربيت كادرهاي سياسي در كشور ما دست زده‌اند. من از آن دسته آدم‌هاي بدبين نيستم كه همه چيز را زير سر انگليسي‌ها مي‌دانند اما بر اساس تجربيات طولاني در فعاليت‌هاي سياسي و دسترسي به اسناد سري و فوق محرمانه و معاشرت با عوامل انگليس در ايران مي‌خواهم عرض كنم كه در حكومت ايران افرادي بودند كه بيشتر از آنكه خود را ايراني بدانند انگليسي مي‌دانستند. سردسته اين افراد امير اسدالله علم بود كه از ملكه انگلستان لقب شواليه گرفته بود و لقب‌‌هاي تشريفاتي نظير لرد و سر و همه اينها را داشت. خانواده علم نسل اندر نسل خدمتگزار دولت بريتانيا بودند و وظيفه آنها حفظ امنيت جنوب خراسان و سيستان و بلوچستان (سرحدات هند انگليس – پاكستان امروزي) بود. * * * اميرعباس هويدا دو عيب بسيار بزرگ داشت. اول از همه اين كه فوق‌العاده جاه‌طلب و تا مرز ديوانگي شيفته قدرت و خودنمايي بود. دومين ويژگي ناپسند هويدا، حسودي او بود. هويدا فوق‌العاده حسود بود و مايل بود به تنهايي كانون توجه اعليحضرت باشد و اصلاً تحمل ديدن محبت اعليحضرت به ديگران را نداشت. او در طول سيزده سال حكومت منحوس و ايران‌برانداز خود به جاي پرداختن به امور مملكت و استفاده از موقعيت ممتاز و تاريخي افزايش نرخ نفت كه سود خارق‌العاده‌اي را نصيب ايران كرد، وقت و انرژي خود را صرف از ميدان به در بردن رقباي احتمالي خود مي‌كرد و در اين رهگذر تا آنجا پيش رفت كه حتي عطاءالله خسرواني دبيركل حزب ايران نوين و دوست قديمي‌اش را كه مورد توجه اعليحضرت قرار گرفته بود از صحنه سياسي كشور خارج و خانه نشين كرد. من هميشه معتقد بوده و هستم كه يك نفر بيمار جنسي كه نمي‌تواند به طور طبيعي و نرمال غرايز جنسي خود را ارضاء كند، نبايد اداره امور يك مملكت و يك ملت را به عهده بگيرد. علت اين مطلب كاملاً واضح است و نياز به توضيح من ندارد. همه دانشمندان و اطباي بيماري‌هاي روحي و رواني پس از تحقيقات طولاني به اين نتيجه رسيده‌اند كه اين‌گونه بيماران روحي و رواني ناخواسته تمايلات بيمارگونه خود را در تصميم‌گيريهاي روزمره خود تسري مي‌دهند. اكنون كه بيش از دو دهه از سقوط سلطنت پهلوي مي‌گذرد گروهي از محققين تاريخ سياسي و عده‌اي از نويسندگان و جمعي از سياستمداران حكومت سابق به اين نتيجه رسيده‌اند كه سوء مديريت و خلافكاري‌هاي هويدا و دار و دسته‌اش زير پاي رژيم را خالي كرد و مردم را رودرروي حكومت قرار داد. بنده هفت سال قبل از انقلاب يعني در تيرماه سال 1350 در جلسه‌اي كه خدمت شاه شرفياب بودم خدمت ايشان عرض كردم كه خيانت‌هاي آقاي هويدا دست كمي از مصدق ندارد و دولت هويدا براي كشور خطرناك است. شهبانو فرح در آن جلسه حضور داشتند و مي‌توانند شهادت بدهند.(3) اكنون مي‌خواهم براي نخستين بار پاسخ چند سئوال تاريخي را بدهم تا معلوم شود چرا هويدا از بهمن ماه سال 1343 تا مردادماه سال 1356 براي مدت 13 سال در رأس دولت ايران باقي ماند. مهم‌ترين عامل باقي ماندن هويدا در قدرت اين بود كه او به هيچ‌كدام از اعضاي خانواده پهلوي و ديبا «نه» نمي‌گفت. تا قبل از نخست‌وزيري هويدا اعضاي خانواده پهلوي و ديبا در گرفتن امكانات دولتي مشكل داشتند ولي هويدا به دفتر مخصوص شاه، دفتر مخصوص فرح، دفتر مخصوص ملكه مادر، دفتر مخصوص والاحضرت اشرف و سايرين هر چه مي‌خواستند مي‌داد. او براي گريز از قانون راه‌حل جالبي پيدا كرده بود. كساني كه در دولت كار كرده‌اند مي‌دانند كه نخست‌وزير و وزرا هر يك بودجه ويژه‌اي در اختيار دارند كه مي‌‌توانند بدون رسيد و بدون حساب و كتاب از آن استفاده كنند. ما حتي در اختيار سفراي خودمان در خارج از كشور هم اين پول را قرار مي‌داديم تا دست آنها در هزينه كردن باز باشد. اين بودجه مخصوص آن بود كه نخست‌وزير دستش باز باشد و اگر به مسافرت رفت و فرماندار و يا استاندار كسر بودجه داشتند و يا مردم يك منطقه نيازي خارج از برنامه داشتند به آنها كمك كند. البته در عمل نخست‌وزير و وزرا اين پول را متعلق به خود مي‌دانستند و آن را به جيب مي‌زدند. هويدا كه نخست‌وزير شد ميزان اين بودجه محرمانه را فوق‌العاده افزايش داد. شانس هويدا اين بود كه در زمان نخست‌وزيري‌اش قيمت نفت افزايش يافت و پول زيادي وارد خزانه مملكت ايران شد. اين پول زياد همه معايب دولت هويدا را پوشاند و هويدا با تزريق پول به افراد و روزنامه‌ها و منتقدان دهان آنها را مي‌بست و حتي حمايت آنها را هم مي‌خريد. هويدا هر فرد متنفذي از خانواده پهلوي و يا ديبا كه به او مراجعه مي‌كرد و چيزي مي‌‌خواست چند برابر ميزان درخواستي‌اش را به او مي‌پرداخت! او در برابر افراد خانواده پهلوي بسيار خاضع و خاشع بود و حتي دست فرزندان والاحضرت اشرف و والاحضرت شمس را هم مي‌بوسيد. در اينجا بايد بگويم يكي از لطمات بزرگي كه به حيثيت شاهنشاهي پهلوي وارد آمد دخالت افرادي از خانواده پهلوي در امور اقتصادي كشور و بعضاً سوء استفاده‌هاي مالي آنها بود. اعليحضرت از گذشته اموال شخصي خود و خانواده پهلوي را در بنياد پهلوي متمركز كرده بودند تا دارايي‌هاي شخصي آنها كار بكند و افراد خانواده پهلوي از سود آن منتفع گردند. افرادي مانند والاحضرت شمس پهلوي و يا شاهپور غلامرضا به بودجه دولت ناخنك مي‌زدند و از موقعيت خود سوءاستفاده مي‌كردند. هويدا در زمان نخست‌وزيري خود نه تنها با اين قبيل سوءاستفاده‌ها مبارزه نمي‌كرد و در برابرمطامع اين افراد نمي‌ايستاد بلكه كار غيرقانوني آنها را هم تسريع مي‌نمود! مسلم است يك چنين آدمي مورد توجه و محبت و علاقه افراد متنفذ و قدرتمند قرار مي‌گيرد! از همه بدتر اين كه مقامات عاليه دولتي و مناصب حساس مملكتي را به توصيه اين و آن به افراد بي‌لياقت واگذار مي‌نمود. متأسفانه شهبانو فرح و والاحضرت‌ها اشرف و شمس و ساير خواهران و برادران اعليحضرت جداً از هويدا حمايت مي‌كردند و هويدا با حقه‌بازي، مطبوعات و رجال قديمي و حتي مصدقي‌ها و توده‌اي‌ها را هم با خود همراه كرده و اعليحضرت كه مي‌ديد نداي مخالفي در ايران به گوش نمي‌رسد اين آرامش را به حساب موفقيت دولت هويدا مي‌گذاشت. در حالي كه حقيقت چيز ديگري بود. هويدا به وزارت اطلاعات دستور داده بود به مطبوعات طرفدار او پولهاي سخاوتمندانه‌اي از طريق آگهي‌هاي دولتي و سوبسيدهاي گوناگون داده شود و در مقابل مطبوعات مخالف او تعطيل شوند. بدين ترتيب مطبوعاتي كه از هويدا تعريف و تمجيد مي‌كردند باقي ماندند و به منظور گرفتن پول و امكانات بيشتر هر روز بيش از روز قبل از هويدا و دولت او تعريف و تمجيد مي‌كردند. هويدا همچنين رجال سياسي بازنشسته و مخالفان سابق و سياسيون جبهه ملي و ملي‌گراها و امثال آنها را وارد فعاليت‌هاي اقتصادي كرد و كساني كه تا قبل از دولت حسنعلي منصور عليه رژيم سلطنتي توطئه مي‌كردند زير چتر وزارت صنايع و معادن جمع شدند تا از كمك‌هاي سخاوتمندانه هويدا براي ايجاد كارخانجات صنعتي و مؤسسات اقتصادي بهره‌مند شوند! توده‌ايها و كمونيست‌هاي سابق را هم در مؤسسات دولتي و شبه دولتي گرد هم آورد و با حربه پول آنها را به كار گرفت. هدف هويدا اين بود كه تا زنده است بر مسند نخست‌وزيري باقي بماند. در پيگيري اين هدف هويدا امتيازات فراواني به دولت‌هاي عمده جهان مي‌داد كه من بعضي از اين امتيازات را مخالف منافع ملي ايران مي‌ديدم كه اوج آن درگيري من با اميرعباس هويدا بر سر مسئله استقلال بحرين از ايران بود. اگر به صورت جلسات هيأت دولت مراجعه شود همگان خواهند ديد كه من جداً در برابر نخست‌وزير ايستاده و با تجزيه بحرين از ايران مخالفت كرده بودم. حتي در مجلس شوراي ملي در روز قرائت گزارش نماينده سازمان ملل به گريه افتادم و همين گريه كردن من دستاويزي براي هويدا شد تا به اعليحضرت مراجعه كرده و مرا به مخالفت با منويات شاه مملكت متهم نمايد! بايد عرض كنم كه انتصاب هويدا به نخست‌وزيري اگر چه ظاهراً اتفاقي صورت گرفت اما هويدا نخست‌وزيري بود كه آمريكا، انگلستان و اسرائيل روي او توافق كرده بودند و به همين دليل اعليحضرت با آن كه چند بار كوشيد تا هويدا را كنار بگذارد و من يا اسدالله علم و يا هوشنگ انصاري را مأمور تشكيل كابينه نمايد، موفق نشد. اشكال بزرگ ديگر مسئله دين و مذهب هويدا بود. من چند بار شخصاً به اعليحضرت عرض كردم هيچ خوبيت ندارد در مملكت اسلامي و شيعه يك نفر بهايي نخست‌وزير باشد. بنده يك نفر متعصب مذهبي نيستم و چون در محيط آمريكا تحصيل و كار، زندگي كرده و با مباني دمكراسي و آزادي‌هاي فردي و شخصي آشنا هستم براي همه مردم حق انتخاب مذهب قائل هستم و معتقدم هركس آزاد است هر ديني را انتخاب كند و هيچ‌كس هم حق تحقير ديگران را به خاطر نوع دين آنها ندارد. اما در مملكتي كه همه مسلمان متعصب شيعه هستند نمي‌توان يك فرد بهايي را به نخست‌وزيري مسلمانان و رياست كابينه گمارد! من روزهاي حكومت پدرم را در سالهاي 1332 و 1333 را به ياد مي‌آورم كه طي آن نهضت وسيعي عليه بهائيان به راه افتاد و حتي عده‌اي به رهبري آقاي فلسفي واعظ مشهور مذهبي به معبد اصلي بهائيان موسوم به حظيره‌القدس حمله كرده و آن را ويران ساختند. متأسفانه اعليحضرت نه تنها از اين نصايح مشفقانه و دلسوزانه من استقبال نمي‌كردند بلكه مراجعات مكرر من به ايشان سبب بي‌مهري معظم له نسبت به چاكر گرديد و در اين شرايط ايشان هم جانب اميرعباس هويدا را گرفتند. در سال 1347 شرايطي به وجود آمد كه اعليحضرت تصميم گرفتند جلوي بلندپروازيهاي هويدا را بگيرند. ايشان در تابستان آن سال هنگامي كه در نوشهر بودند هويدا را خواستند و با او به تندي برخورد كرده و دستور دادند از بار حزبي كابينه بكاهد و بيشتر به فكر اقتصاد باشد. شاه فرمودند براي اين مملكت يك نفر آدم سياسي كه من باشم(!) كافي است و اگر شما نمي‌توانيد اين را بفهميد خوب است كنار برويد. موضوع اين است كه هويدا در مسافرت به آمريكا پايش را از گليمش بيشتر دراز كرده و مانند يك رئيس كشور عمل كرده بود، و شاه از اين مطلب ناراحت بود. من هميشه معتقد بوده و هستم كه هم اعراب فلسطين و هم كليميان فلسطين حق زندگي و داشتن كشور مستقل خود را دارند و عقيده برترم اين بوده و هست كه اعراب فلسطين و كليميان فلسطين بايد يك كشور فدراتيو تشكيل بدهند و داراي يك ميهن مشترك به صورت كنفدراسيون باشند. اما عقيده آقاي اميرعباس هويدا و بعضي از همفكرانش اين بود كه اعراب دشمن تاريخي ايران و ايرانيان هستند و در خاورميانه فقط سه كشور غير عرب ايران، تركيه و اسرائيل وجود دارند كه بايد بر عليه اعراب متحد شوند. هويدا اين فكر را در مخيله اعليحضرت جا انداخته بود و هر كجا مي‌نشست مي‌گفت اسلام دين اعراب است و ما بايد به فكر بازگشت به خويش باشيم و اديان باستاني خود را احياء كنيم! در دوران نخست‌وزيري هويدا آمد و شد اسرائيلي‌ها به ايران باب شد و ما هميشه از طرف دوستان عرب خود مانند پادشاه اردن هاشمي و پادشاه عربستان سعودي مورد انتقاد قرار مي‌گرفتيم و آنها نسبت به مسافرت محرمانه مقامات بلندپايه دولت اسرائيل به ايران گله‌مند بودند. در اين موقع كه از همه طرف تحت فشار قرار داشتم تنها اميدم اين بود كه والاحضرت شهناز دست از لجبازي برداشته و به خاطر فرزندمان هم كه شده است به ازدواج مجدد راضي شود. من پس از شنيدن اخبار و شايعات در مورد احتمال ازدواج قريب‌الوقوع والاحضرت شهناز با برادر پادشاه مراكش و اطلاع از اين امر كه شهبانوفرح براي اين ازدواج پادرمياني كرده است به سعدآباد مراجعه و نزد شهبانو فرح رفتم و از اين كم لطفي ايشان به سختي گلايه كردم. متأسفانه پاسخ شهبانو فرح غيرقابل تصور بود. ايشان كه در زمان دانشجويي و ورود به تهران براي حل مشكل گذرنامه و ارز دانشجويي به ملاقات من آمده و دست روي زانوانش گذاشته و ساكت و مؤدب در حضور من نشسته بود و تقاضاهايش را عنوان مي‌كرد، با لحني عصبي و ضمن به كار بردن الفاظ تند و غيرقابل تصور مرا به فساد اخلاقي متهم كرد و اظهار داشت كه وجود تو (زاهدي) عامل اصلي گرايش اعليحضرت به مجالس شبانه و معاشرت با زنان است. من با عصبانيت از حضور ايشان مرخص شدم و در جلوي در ورودي كاخ با هويدا كه براي ملاقات با اعليحضرت وارد كاخ مي‌شد مواجه گرديدم و چون از هويدا دل پري داشتم به محض ديدنش كشيده محكمي به گوش او نواختم. (به طوري كه پيپش از گوشه لبش افتاد!) هويدا پس از كتك خوردن به حضور اعليحضرت شرفياب شده و اجازة مرخص شدن از خدمت مي‌خواهد، و در توجيه اين تصميم مي‌گويد: «من نمي‌توانم رئيس دولتي باشم كه آقاي زاهدي در حضور ساير اعضاي كابينه به من فحش ناموسي مي‌دهد و كشيده به گوشم مي‌نوازد!» آن طور كه معينيان تعريف مي‌كرد شهبانو فرح در آن جلسه حضور داشته و از هويدا دفاع مي‌كند و به اعليحضرت توصيه مي‌كند تا مرا (زاهدي) امر به استعفا كند. بار ديگر در پيشگاه تاريخ شهادت مي‌دهم كه اگر حمايتهاي بي‌دريغ شهبانو فرح از هويدا نبود در سال 1347 اعليحضرت در صدد كنار گذاشتن هويدا بودند. پس از اين وقايع اعليحضرت چاكر را احضار و فرمودند: «چرا توي گوش هويدا زديد؟» مطالبي را عرض كردم. ايشان داستانهاي ضد و نقيضي را تعريف كردند و از جمله اظهار داشتند الآن در مصر جمال عبدالناصر سر كار است كه اساس كارش را دشمني با ايران گذاشته و با عراق هم مشكلات خطرناكي داريم و هويدا موفق شده است حمايت غرب از ايران در مواجهه احتمالي با مصر و عراق را فراهم آورد و هويدا خيلي مورد احترام و علاقه اسرائيلي‌ها است و اگر ما درگير جنگ با اعراب شويم اسرائيل به حمايت ما وارد جنگ خواهد شد و... داستانهايي كه اعليحضرت تعريف مي‌كردند براي من قابل فهم و قبول نبودند. معهذا با ادب تمام آنها را تا به آخر گوش كردم و در پايان عرض كردم حالا امر ملوكانه در مورد وضعيت حقير چيست؟ اعليحضرت فرمودند ما صلاح مي‌دانيم شما يك مدت از ايران دور باشيد و به امورات ما در خارج از كشور بپردازيد. ايشان با رفتن من به انگلستان مخالفت كردند و فرمودند در حال حاضر واشنگتن براي ما در درجه اول اهميت است و بهتر است شما به سفارت ايران در ايالات متحده برويد. بنده همزمان با تصدي سفارت ايران در آمريكا سفير آكروديته ايران در مكزيك و پرو و السالوادور بودم و به اين ترتيب مسئوليت بزرگي را به عهده گرفتم كه تا انقلاب اسلامي سال 1357 ادامه داشت. بنده در آمريكا هم از دشمني و عداوت هويدا در امان نبودم و به ويژه برادر او به نام فريدون هويدا كه نماينده دائمي ايران در سازمان ملل متحد بود اقدامات موازي با اقدامات سفارت ايران در واشنگتن انجام مي‌داد و بنده مجبور بودم انرژي و اوقات خود را صرف خنثي كردن اقدامات مخرب او نمايم. علت موفقيت هويدا و باقيماندن او در پست نخست‌وزيري براي مدت طولاني كه او را ركورد شكن همه نخست‌وزيران تاريخ ايران كرد اين بود كه در برابر اعليحضرت تسليم محض بود و اصلاً نمي‌توانست «نه» بگويد! او حتي موقعي كه قرار شد به زندان برود و اعليحضرت به او پيشنهاد كرد براي خوابيدن سر و صداها مدتي در زندان دژبان اقامت كند با خوشرويي اين امر را پذيرفت! من به خود هويدا و به وزراي اقتصادي او بارها هشدار دادم كه مواظب تورم Infletion باشند اما هويدا احمقانه ميگفت جيبم سنگينه، كمي پول مي‌خواد! هويدا درآمد نفتي عظيم مملكت را صرف امور تجملي كرد و اصلاح‌طلبي و تجددطلبي او سطحي و روبنايي بود. در تظاهر به مدرنيسم هيچكس مانند هويدا عمل نمي‌كرد. در اين شرايط فساد مالي اجتناب‌ناپذير بود. در خريدهاي كلان خارجي كه انجام مي‌شد بلااستثنا از خارجي‌ها پورسانت مي‌گرفتند. متأسفانه هويدا و اطرافيانش مي‌دزديدند و مردم اين دزدي‌ها را به حساب شاه مملكت مي‌گذاشتند و مي‌گفتند همه اينها از شاهه! وزراي فاسد كابينه ضعيف هويدا به منظور دريافت پورسانت به خريدهاي غيرضروري مي‌پرداختند. مثلاً در حاليكه بازار قند و شكر در كشور اشباع بود ده‌ها كشتي حامل شكر در آب‌هاي خليج فارس منتظر نوبت پهلوگيري در اسكله و تخليه بار خود بودند و گاهي اين نوبت انتظار دو سال طول مي‌كشيد و كشتي‌ها چندين برابر ارزش محموله خود دمورانژ (خسارت ديركرد تأخير) دريافت مي‌كردند. يا صدها كشتي حامل برنج آن قدر روي دريا باقي مي‌ماندند و موفق به تخليه نمي‌شدند كه برنج در گرماي 45 درجه خليج فارس فاسد مي‌شد و آن را به دريا مي‌ريختند! بزرگترين ضربات به پيكره رژيم شاهنشاهي را هويدا در طول سيزده سال زمامداري خود وارد آورد و مردم از اينكه مي‌ديدند هويدا دست بهائيان و يهوديان را در همه امور مملكت باز گذاشته ناراضي بودند و دنبال بهانه‌اي براي قيام مي‌گشتند كه اين بهانه را هم خود هويدا به دست آنها داد و با چاپ نامه عليه (آيت‌الله) خميني موجبات شورش عمومي را فراهم آورد! پي‌نويس‌ها: 1- حسين علاء قبل از كودتاي 28 مرداد وزير دربار بود. بعد از كودتا و متعاقب بركناري سپهبد فضل‌الله زاهدي از نخست‌وزيري در فروردين 1334 نخست‌وزير شد. دو سال بعد از نخست‌وزيري كناره گرفت و مجدداً وزير دربار شد. در 1342 از وزارت دربار بركنار و سناتور شد و در تير 1343 درگذشت. 2- تيمور بختيار اولين رئيس ساواك كه در 1340 پس از شكست در احراز مقام نخست‌وزيري مبارزه با دولت اميني را آغاز كرد، سپس به خارج از كشور تبعيد شد و در تبعيدگاه در صدد مبارزه با رژيم شاه برآمد و نهايتاً در مرداد 1349 در عراق توسط ساواك به قتل رسيد. 3- فرح پهلوي در كتاب خاطراتش تحت عنوان: «زندگي من» و يا «هزار و يك روز من» به اين مطلب اشاره كرده و گفته كه اردشير زاهدي هميشه با هويدا مخالف بود و او را براي رژيم خطرناك مي‌دانست. مادر فرح پهلوي (فريده ديبا) هم در كتاب مشهور و جسورانه‌اش به نام: «دخترم فرح» صحنه‌هايي از دعوا و رقابت‌هاي زاهدي و هويدا را تصوير كرده است. به نقل از: 25 سال در كنار پادشاه، خاطرات اردشير زاهدي، انتشارات عطائي، تهران، 1381 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 44

سندي چاپ نشده از دوران قاجار

سندي چاپ نشده از دوران قاجار احمد كتابي* چكيده عبدالغفارخان نجم‌الملك (نجم‌الدوله) (1255-1326 ه‍ ق) از دانشوران و فرهيختگان طراز اول عصر قاجار است كه حقي عظيم بر گردن فرهنگ ايران زمين دارد. اين بزرگ مرد دانشي، نه تنها در فراگيري علوم و معارف جديد و ارائه آنها به هموطنان خود پيشگام بوده بلكه در تصنيف و تصحيح و انتشار حدود پنجاه كتاب و رسالة علمي و نيز استخراج تقويم رسمي كشور و تطبيق سالهاي هجري قمري و ميلادي و انجام بعضي پژوهش‌هاي اجتماعي و اجراي بعضي خدمات عمراني نظير سدسازي و همچنين، طراحي و اجراي نخستين سرشماري جمعيت تهران و ترسيم نقشة دقيق و جامعي از اين شهر و بسياري شهرهاي ديگر و برخي زمينه‌هاي ديگر پيشگام بوده است.(1) از اين رو، جاي شگفتي نيست كه بعضي از تذكره‌نويسان عهد ناصري از وي، به عنوان «ذوالفنون» و نيز «نيوتن عصر و ارشميدس عهد»(2) ياد كرده‌اند. مقاله حاضر گزارشي است تحليلي از «دومين سفرنامه نجم‌الدوله به خوزستان»(3) كه در شرح دومين مسافرت نامبرده به منطقه مزبور، به منظور مرمت و بازسازي سد اهواز، نگاشته شده است. اين سفرنامه نه تنها شامل آگاهي‌هاي سودمند دربارة نقاط مسير رفت و بازگشت و محل اقامت نجم‌الدوله است، بلكه به منزلة آئينه تمام نمايي است از اوضاع و احوال اجتماعي، اقتصادي، سياسي و فرهنگي و آداب و رسوم مناطق طي شده كه در جاي جاي آن انتقادهايي دلسوزانه از نابساماني‌هاي موجود و رهنمودهايي سودمند و پيشنهادهايي كارساز در جهت اصلاح امور ارائه شده است. كليد واژه: عبدالغفارخان نجم‌الدوله، عربستان، خوزستان، سد اهواز، مظالم حاكمان، رشوه‌خواري، چپاول بيت‌المال، مداخلات انگليسي‌ها. سفرنامة نجم‌الدوله به خوزستان: تصويري گويا از ايران عهد ناصري چگونگي دستيابي به سفرنامه در اواخر مهرماه سال گذشته، روزي به منظور يافتن اسناد و عكس‌هايي از عبدالغفارخان نجم‌الدوله، جهت چاپ در كتاب سه اثر از نجم‌الدوله(4) به كتابخانة مركزي دانشگاه تهران رفته بودم. ضمن جست و جو در فهرست آثار خطي مضبوط در رايانه، از حسن اتفاق، چشمم بر عنوان سفرنامة دوم نجم‌‌الدوله به خوزستان متوقف شد. در نخستين وهله، گمان بردم كه اين سفرنامه، همان سفرنامة معروف نجم‌الدوله به خوزستان است كه سالها پيش، استاد گرانقدر دكتر محمد دبير سياقي به تصحيح و انتشار آن همت گمارده بودند؛ ولي پس از چند لحظه، متوجه عنوان نسخة خطي ديگري شدم كه عنوانش سفرنامه نجم‌الدوله به عربستان(5) بود و شمارة ثبتي متفاوت داشت. از كتابدار درخواست كردم كه متون خطي هر دو سفرنامه را در اختيارم گذارد. با اندك تأملي، دريافتم كه اين دو سفرنامه كاملاً متفاوتند: يكي شرح نخستين مسافرت نجم‌‌الدوله به خوزستان در سال 1299ه‍ ق است يعني همان متني كه استاد دبير سياقي تصحيح نموده و در سال 1341 به چاپ رسانده بودند و ديگري شرح دومين سفر نجم‌الدوله به خوزستان در هفت سال بعد (1306ه‍ ق). براي مزيد اطمينان، موضوع را با استاد دبير سياقي در ميان گذاردم. اتفاقاً ايشان هم، از وجود سفرنامة دوم نجم‌الدوله بي‌خبر بودند ولي از سر عنايت و بزرگواري، نگارنده را تشويق و تحريض كردند كه در صورت دستيابي به سفرنامة مزبور، حتماً در صدد تصحيح و انتشار آن برآيم. توصية بنده‌نوازانة استاد اشتياق مرا براي دسترسي به اين اثر، كه بعدها به ارزش والاي آن بيشتر و بيشتر پي بردم، دو چندان كرد. همان روز از مسئولان بخش خطي كتابخانة مزبور درخواست كردم نسخه‌اي از سفرنامة مزبور را در اختيارم بگذارند و پس از مدتي توانستم موافقت آنها را در اين خصوص جلب كنم. به محض دريافت نسخة سفرنامه، به كمك تني چند از همكاران، مشغول استنساخ آن شدم و سپس به قصد تصحيح، به قرائت آن پرداختم. چندي نگذشت كه دريافتم كار تصحيح سفرنامة مزبور به اين سادگي‌ها و زودي‌‌ها انجام پذير نيست؛ زيرا علاوه بر ناخوانا بودن بعضي كلمات و مبهم و نامفهوم بودن برخي جملات و تعبيرات و نيز دشواري‌هاي ناشي از اعداد مكتوب به خط سياق، ارائة توضيحاتي درباره اعلام و تهية نمايه‌هايي از آنها ضروري مي‌نمود كه اين همه با تجربة محدود نگارنده در زمينه تصحيح و كم صبري و تنگ حوصلگي وي مانعه‌الجمع بود. در اين ميان، عنايات و مراحم استاد دبير سياقي، ديگر بار، شامل حال و مددكار مصحح نوپاي سفرنامه گرديد و در پرتو دانش و تجربة بي‌كران و صبر و طاقت كم‌نظير ايشان، مشكلات و ابهامات موجود، طي جلسات متعددي كه در محضرشان برگزار شد، به تدريج برطرف و متن سفرنامه تقريباً آماده حروف‌چيني گرديد. آنگاه، تهيه و تدوين پي‌نوشت و نمايه‌ها آغاز شد كه آن هم، خوشبختانه، در زمان موردنظر به انجام رسيد. ويژگي‌هاي سفرنامه همان‌گونه كه پيش از اين اشاره شد، اين سفرنامه شرح دومين مسافرت عبدالغفار خان نجم‌الملك (نجم‌الدوله) به خوزستان است كه به دستور ناصرالدين شاه قاجار صورت گرفت و هدف اصلي آن بازسازي سد اهواز بوده است.(6) اين سفر در ششم ربيع‌الثاني (1306ه‍ ق) از تهران آغاز شده و از راه قم، اراك، بروجرد، خرم‌آباد و دزفول به خوزستان منتهي گرديده و سپس، در مسير بازگشت، از طريق بوشهر، كازرون، شيراز، آباده، اصفهان، كاشان و قم، در هشتم شوال همان سال، در تهران پايان يافته است. بدين ترتيب، مسافرت دوم، 6 ماه و دو روز طول كشيده كه در مقام مقايسه با مسافرت اول(7) كه هشت ماه و بيست روز زمان گرفته، كوتاه‌تر بوده است. از آنجا كه مسيرهاي رفت و برگشت نجم‌الدوله در اين سفر، از نقاط كوهستاني و گردنه‌هاي سخت و صعب‌العبور زاگرس و كتل‌هاي وحشتناك فاصل بين بوشهر و كازرون مي‌گذشته و با توجه به نزول برف‌هاي سنگين و سرما و يخبندان بسيار شديد در بخشي از مسير و نيز با ملاحظة وضع بسيار نامناسب راهها و وسايل حمل و نقل و نبود تسهيلات لازم در آن ايام، نجم‌الدوله، در خلال اين سفر، ناگزير، متحمل سختي‌هاي فراوان و مصيبت‌ها و خطرهاي سهمگيني شده كه شرح تفصيلي آنها در متن سفرنامه آمده است و در اينجا از دو مورد آنها ياد مي‌شود: ... چند روز علي‌الاتصال جمعي عملة پارو دار راه را [در حوالي زاغه از توابع خرم آباد] مي‌رفتند و مي‌كوبيدند و گاو انداخته(8) با وجود آن. ارتفاع برف از يك ذرع الي دو ذرع بود. قاطرهاي باردار، هر دو قدم مي‌افتادند و فرو مي‌رفتند. مصيبتي گذشت... مكرر در برف فرو رفتيم و افتاديم. هر كس مي‌افتاد، احدي ملتفت نمي‌شد. نوكر به آقا اعتنا نداشت چرا كه او خود گرفتار بود... [خلاصه] قيامتي بود! اميد نجات نداشتيم [مفاد آيه] يوم‌ يفرّ المرء من اخيه [و امّه و ابيه](9) محسوس و مجسم شد چشم‌ها و دست‌ها غالب معيوب شد. هزار مرتبه توسل جستيم به ارواح اولياء... (نسخة خطي سفرنامه، صص 12-13) و نيز ... خلاصه مدت دو ماه سفر ما طول كشيد از طهران الي دزفول و اقسام صدمات ديديم از يخ و برف و پرتگاه و خطر دزد و خطر غرق [در] آب و غيره و الحمدالله به سلامت گذشتيم... (همان، ص 30) مشخصات نسخه خطي و شيوة تصحيح به طوري كه قبلاً يادآوري شد، نسخه‌اي كه مبناي استنساخ سفرنامة حاضر قرار گرفته است، به كتابخانة مركزي دانشگاه تهران تعلق دارد و كاتب آن، به موجب فهرست آثار خطي كتابخانة مركزي و مركز اسناد دانشگاه تهران (جلد 17، ذيل شماره 9387 و نيز مجلة راهنماي كتاب 18: 866)، محمدعلي سديدالسلطنه، متخلص به كبابي است. اين نسخه، بنا به تصريح كاتب آن در انتهاي سفرنامه، از روي نسخه‌اي كه «در دستگاه نظام‌السلطنه بوده» نگاشته شده و «تسويد»(10) آن در هشتم محرم (1310ه‍ ق) پايان پذيرفته است. اين سفرنامه، چنانكه بايد و مي‌توان انتظار داشت، با شيوة نگارش و رسم‌الخط متداول در 120 سال پيش و به شكل گزارش وقايع و مشاهدات روزمره به زباني ساده و غيررسمي نگاشته شده به طوري كه بسياري از عبارات آن فاقد فعل است. به علاوه، در آن، از علامت‌هاي سجاوندي معمول امروز مطلقاً استفاده نشده است. مصحح، هنگام نسخه‌برداري، حتي‌المقدور كوشيده است ساختار اصلي و سبك و سياق سفرنامه را محفوظ و دست نخورده نگاه دارد ولي ناگزير، براي تسهيل قرائت متن و درك مفاد آن، تغييرات بسيار مختصري را كه عمدتاً به علامت‌گذاري مربوط و محدود بوده، اعمال كرده است. نظري به محتواي سفرنامه سفرنامة دوم نجم‌الدوله، همانند سفرنامه اول وي، حاوي ابتكارها و نوآوري‌هاي شايان تحسيني است كه در آثار مشابه كمتر به چشم مي‌خورد. ذهن وقاد و انديشه پوياي نجم‌الدوله، از نخستين لحظات اين مسافرت تا پايان آن، لحظه‌اي از تكاپو و تجسس عالمانه بازنايستاده و از كوچك‌ترين و جزيي‌ترين وقايع و مسايل صرف‌نظر نكرده است. سفرنامة مزبور، نه تنها شامل انواع اطلاعات سودمند درباره شهرها، قصبه‌ها و روستاهاي مسير رفت و برگشت نجم‌الدوله در سفر يادشده است بلكه به منزلة آيينه تمام‌نمايي است از اوضاع و احوال اجتماعي، سياسي، اقتصادي و آداب و سنن و ارزش‌هاي فرهنگي مناطق طي شده در اواسط سلطنت ناصرالدين شاه قاجار. در اينجا، فهرست گونه‌اي از موضوعات مورد بررسي در اين سفرنامه – صرف‌نظر از موضوع اصلي آن كه بازسازي سد اهواز است – ارائه مي‌شود. فهرست مختصر مندرجات - شهرها، قصبات و روستاهاي واقع در مسيرهاي رفت و برگشت: مشخصات جغرافيايي، وضع پستي و بلندي، شرايط اقليمي، اوقات شرعي، فواصل و مسافات، آثار باستاني و تاريخي و زيارتگاه‌ها، نوع و تعداد بناها، شمار اماكن عمومي (مساجد، حمام‌ها، دكان‌ها...)، چاپارخانه‌ها، كاروانسراها، پل‌هاي داير و مخروبه و هزينه‌هاي تعمير آنها و شخصيت‌هاي برجستة محلي. - وضعيت راه‌ها و حمل و نقل: راه‌هاي مالرو، بارانداز منزل‌ها، ناامني، باج‌گيري و قطع طريق، حيوانات مركوب و باركش. - ميزان جمعيت و تعداد خانوارها - عشاير مسير راه: طوايف و تيره‌هاي آنها، سركردگان و ريش سفيدان، مناطق ييلاق و قشلاق و ميزان نفوس يا خانوار هر كدام. - وضع كشاورزي: وسعت اراضي زير كشت يا قابل كشت، زراعت‌هاي معمول، فرآورده‌هاي زراعي و دامي، نحوة آبياري (اراضي فارياب و ديم زار)، رودها، كاريزها، چشمه‌ها، ضرورت ايجاد نهرها و كانال‌هاي فرعي، لزوم تشويق مردم به زراعت و نخل كاري با واگذاري زمين، جنگل‌ها و استفادة بي‌رويه از آنها براي تهيه سوخت و ذغال. - وضع تغذيه و بهداشت: نوع غذاها، آب مشروب، بيماري‌هاي بومي و مسري و انگل‌ها، ضعف بنيه و لاغري بسياري از مردم، عدم رعايت نظافت و بهداشت، نبود آبريزگاه در بسياري از نقاط روستايي و عشيره‌اي، جاري بودن فاضلاب‌ها و فضولات مبال‌ها در معابر عمومي، وجود فحشا در بعضي نقاط و تعداد روسپي‌ها. - اوضاع اقتصادي: مشاغل و حرفه‌هاي متداول، محصولات و مصنوعات محلي و بومي، صنايع دستي، نرخ ارزاق، بهاي اراضي و خانه‌ها، صادرات و واردات و گمرك و تأكيد بر ضرورت خريد كالاهاي ساخت كشور. - فرهنگ عامه: آداب و رسوم، باورها و مراسم. - چگونگي رفتار ديوانيان و حاكمان با مردم: ظلم و تعدي حكام، سنگيني ماليات‌ها، فساد مالي، رشوه‌خواري و حيف و ميل بيت‌المال. - وضعيت قواي نظامي: بنية ضعيف دفاعي، وضع نامطلوب نظاميان از نظر مواجب، لباس و اسلحه. - مداخلات بيگانگان: - به ويژه انگليسي‌ها – در شئون داخلي كشور. با توجه به گستردگي و گوناگوني شگفت‌انگيز اطلاعات گرد آمده در گزارش سفر دوم نجم‌الدوله به خوزستان و حوصله و دقت‌نظر و وسواس كم‌نظيري كه نويسنده در نقل ديده‌ها و شنيده‌هاي خود به كار برده است، جاي آن دارد كه با تأسي به استاد دبير سياقي – اين سفرنامه را نيز – نظير سفرنامة اول، با سفرنامة ناصرخسرو قابل قياس بدانيم. * * * در لابلاي اوراق اين سفرنامه گرانقدر و كم بديل، بارها به واقع‌نگري‌هايي محققانه، ملاحظاتي عالمانه و هشدارهايي دلسوزانه برمي‌خوريم كه جملگي از وجدان بيدار، انسان‌دوستي و وطن‌خواهي بي‌شايبه و احساس مسئوليت شايان تحسين نويسنده آن حكايت مي‌كند. در اينجا، مواردي از آنها را ذيل عنوان‌هاي چند، مي‌آوريم. باشد كه خوانندگان ارجمند – به ويژه آنان كه فرصت و يا حوصلة مطالعة تمام سفرنامه را ندارند – بتوانند بيشتر و بهتر، با انديشه‌هاي والا و شخصيت استثنايي نويسنده آن – كه به راستي از مفاخر مسلم علمي و ملي ماست – آشنا شوند و دريابند كه گرامي سرزمين ما، در طول تاريخ پرفراز و نشيب خود، چه رادمردان سترگي را در دامان خود پرورده است. اكنون اين شما و اين هم نمونه‌هايي از عواطف سرشار ميهن‌دوستانة نجم‌الدوله و ابراز نگراني‌هاي به موردش از آشفتگي و نابساماني‌هاي كشور و دغدغه‌هايي كه به حق، درباره حفظ استقلال و تماميت ارضي كشور، به دليل دخالت‌هاي بيگانگان، احساس مي‌كرده است. 1. ميراث فرهنگي گرانقدر ايران و ضرورت حفاظت از آن(11) دربارة عظمت تخت جمشيد ... در ساعت 5 به غروب [مانده] سوار شده رفتيم به تخت‌جمشيد. عجب بنايي است! حقير كه خود را قابل توصيف آن نمي‌داند... آن قدر عرض مي‌كند كه چنين عالي بنايي امروز در هيچ مملكتي، از آثار قديم، ‌باقي نيست. سزاوار اين است كه از هر گونه جواهر گرانبها عزيزترش بداريم. [متأسفانه] حال بي‌صاحب و بدون مستحفظ ساليان دراز است افتاده و فرنگي‌ها مي‌آيند و آنچه ممكن [باشد] و بتوانند، مي‌كنند و مي‌شكنند و مي‌برند و آنچه نتوانند از [فرط] حسادت و خبث ذات... دستي مي‌شكنند و مي‌ريزند؛ چنانچه بسياري از مجسمه‌[هاي] جمشيد و ساير[ين] را شكسته [و يا] حك(12) كرده‌اند... (همان، صص 159-160) معماري شگفت‌انگيز چهل ستون اصفهان ... امروز صبح... رفتيم... سقف شيرواني چهل ستون را تماشا كنيم و در حقيقت تعليم بگيريم. در طول 30 ذرع و عرض 20 ذرع شيرواني زده [و ستون‌هاي] حمال... به كار برده‌اند كه انسان و هر مهندس مبهوت مي‌شود. [راستي] چه مردم بزرگي داشته‌ايم! مهندسين و علماي فرنگي زيادي مي‌آيند[و] به تماشاي اين سقف همه مبهوت مي‌شوند. آثار صنعت قديم ما از روي چنين ابنيه معلوم مي‌شود... (همان، ص 181) بند امير و خدمات عضدالدوله ... حقيقتاً مرحوم عضدالدولة ديلمي كه از بزرگان روزگار بوده عجب مخارج گزافي نموده است براي سوار كردن آب به زمين‌هاي اطراف... 8 رشته سد ساخته‌اند هر كدام به فاصلة دو فرسخ از ديگري: اولي [داراي] 14 چشمه است و مابقي كوچك‌تر و اولي 22 طاحونه(13) و 22 قريه را مشروب مي‌كند و مجموع [آنها] 360 قريه را ... براي بناي سد اول زياد[ه] از يك صد هزار تومان مخارج شده! عجب همتي داشته! [چه] كارهاي عجيب نموده كه نمي‌توان در اينجا شرح داد... (همان، ص 158) 2- مظالم و تعديات بي‌شمار حاكمان و ديوانيان ظلم و ستم بي‌اندازة والي پشتكوه ... دو نفر از طايفة قلاوند كه والي پشتكوه غارت[‌شان] نموده و 23 نفر [از آنها را] اسير برده، از آن جمع گريخته [و] آمده‌اند به دادخواهي... حكايت مي‌كردند كه والي موازي(14) چهل هزار گوسفند و چهار هزار ماده گاو و سه هزار تومان نقد و شصت رأس ماديان و به قدر ده هزار تومان جل و پلاس از آنها غارت نموده... (همان، ص 28) ايجاد پادگان براي وصول ماليات! ... پنجاه نفر سرباز و يك عراده توپ آنجا ساخلو گذاشته‌اند براي وصول ماليات دشتستان از رعاياي برهنه در وسط مملكت... (همان، ص 135) به بيگاري گرفتن مردم ... چند نفر تفنگچي بي‌سر و پا(15) آنجا (= در ميان كتل سر راه بوشهر به شيراز) ديدم كه نان بلوط مي‌خوردند. خيلي پريشان بودند [و] گريه مي‌كردند از [شدت] ظلم بعضي مباشرين. مي‌گفتند كه ما سي نفر، ساكن قريه‌اي در اين نزديكي هستيم. هر نفر مردي ده تومان سري(16) مي‌گيرند و از الاغ پنجهزار(17) و ماهي هشت‌ هزار(18) مواجب داريم كه از بابت سالي ده تومان موضوع(19) مي‌شود. تتمه را دستي مي‌گيرند و تفنگچي‌گري مفت بايد بكنيم!... (همان، صص 140-141) از هستي ساقط كردن مالكان و زارعان ... [در دالكي از توابع برازجان] نخيلات زياد [است] كه از رودخانة شور مشروب مي‌شود. ماليات آنها ابتدا 1200 دينار بوده از قرار اصله[اي] ده شاهي، بعد افزوده شده [به] يك صاحب قران و بعد دو صاحب قران. آن وقت، رعيت، ديگر طاقت تحمل نداشته؛ تمام نخيلات آنها را تصرف كرده‌اند. عمال ديوان و از قرار مميزي اجاره مي‌دهند به رعيت و گاه خود مالك اجاره مي‌كند: يا جزيي نفعي عايد او مي‌شود و يا بايد [مبلغي] دستي هم بدهد و گاه رعيت ديگر اجاره مي‌كند و صاحب اصلي‌اش به كلي بي‌بهره و محروم مي‌ماند... (همان، صص 134-135). 3. رشوه‌‌خواري و حيف و ميل اموال عمومي سوءاستفاده و اخاذي در سربازخانه‌ها ... امروز يكي از صاحب‌‌منصبان افواج، محرمانه... مي‌گفت: غايب و متوفاي سرباز چندان نقلي نيست(20) عمدة مداخل راه‌هاي بي شمار دارد: اول تغيير و تبديل و عوض گرفتن سرباز [كه] هر نفري اقلاً چهار تومان تفاوت معامله است و تغيير صاحب منصب سيصد الي چهارصد تومان! و اذن دادن به سرباز به كاسبي هر ماه هر نفر دو تومان است [كه] نقد مي‌دهد به اضافة جيره و هكذا(21)... (همان، ص 98) چپاول بيت‌المال ... حضرت قلي بيك نامي در حكومت حضرت ظل‌السلطان، مبلغ هشتاد هزار تومان از ديوان گرفته براي بناي قورخانه و سربازخانه و غيره در خارك و بوشهر. پي ديوار، چينه با چند اطاق ساخته در بوشهر و مبلغ 18 هزارتومان به خرج دولت آورده و علي‌الحساب سربازخانه داير است. مذكور بود(22) كه جناب سعدالملك اين سربازخانه را از ديوان بخرند به مبلغ دو هزار تومان! ديگر هم(23) دستي بگيرند و در كنار چهار برج سربازخانه تازه‌اي بسازند... (همان، ص 107) و نيز در همين خصوص: ... ديگر، سربازخانة دولتي را [در بوشهر] ديدم كه به مبلغ هجده هزار تومان به خرج ديوان ساخته‌اند و تجار معتبر مثل حاج امين و حاجي علي‌اكبر گفتند كه مثل آن را ما به دو هزار تومان توانيم ساخت... (همان، ص 114) 4. در معرض فروش گذاردن سرزمين ايران قصد فروش خرمشهر به ثمن بخس ... ملك محمره را شنيدم از جناب نظام‌السلطنه كه دولت مي‌خواستند به مبلغ يكصد هزار تومان بفروشند به حاجي آقا محمد معين، نصف نقد و نصف نسيه! اين ملك را نظر به اينكه مفتاح(24) ايران است نمي‌توان ‌[برايش] قيمتي معين كرد؛ و با صرف‌نظر از اين نكته اقلاً ده كرور(25) قيمت دارد... (همان، ص 48) تلاش انگليسي‌ها براي خريد جزيره محله ... جزيره‌الخضر يا جزيره محله...؛ هر كدام بشود يا هر دو، [را] انگليسي‌ها بي‌اندازه طالبند و اين دو جزيره مفتاح اصلي عربستان است. تا حال دو سه مرتبه اقدام نموده‌اند در خصوص جزيره محله. حقير به حضور مبارك(26) حاضر بود در باغ دوشان‌‌تپه كه تلگرامي در اين خصوص از عربستان يا بوشهر رسيد كه به مبلغ سي هزار (تومان يا روپيه) حاجي آقا محمد معين يا ديگري خريداري مي‌كند. چاكر تفصيل(27) اين جزيره را عرض نمود و خيال مبارك را بازداشت از فروش. سابق هم اشاره به اين مطلب شده ممكن است به هزار لباس در آيند تا ببرند. بايد ملتفت بود كه از دست نرود!... (همان، ص 65) فروش رامهرمز ... امروز فرماني از طهران آمد براي فروش اراضي عربستان و در خصوص رامهرمز باز شنيده‌ام كه مي‌خواهند بخرند به قيمت نازلي... (همان، ص 104) 5. مداخلات آشكار و پنهان بيگانگان مطامع انگليس در خصوص خوزستان ... امروز احمدخان، سرتيپ جهاز(28)، آمده بود مي‌گفت كه كار عربستان از اين نقل‌ها گذشته: صاحب‌منصبان انگليس در جهاز صحبت مي‌كنند كه اهواز را چنين آباد مي‌كنيم! چنين و چنان خواهيم كرد! اگر روس‌ها بيايند چنين جنگ مي‌كنيم و به ما ايرانيان مي‌گفتند كه وقتي عربستان با ما باشد، براي شما بهتر مي‌شود! و از اين قبيل عبارات با كمال وجد و شور مي‌گفتند بدون هيچ احتياطي. در حقيقت، بعضي ما ايرانيان هم، آنها را مدد مي‌كنيم... (همان، ص 121) و نيز: ... آزاد كردن كارن(29) براي عبور كشتي‌هاي خارجه باعث نفوذ انگليسي‌ها شده و عنقريب بايد خانه را به اين مهمان‌هاي محترم پر زور واگذار و عقب كشيد!... (همان، ص 48) و نيز: ... دولت انگليس بدون اذن و اجازه از دولت تا حال سه مرتبه كشتي خود را از شاخه بهمنشير گذرانيده و از وقتي كه بناي اجازة دخول آنها [داده] شده در كارن تلگرام زدن از بصره را به سمت خود بوشهر و بمبئي من باب احتياط موقوف كرده‌اند كه مبادا مطالب مهمة پوليتيكية آنها به خارج نشر كند... (همان، ص 54) و نيز: ... حضرات انگليسي‌ها، آن طور كه چاكر فهميده، منظورشان تجارت نيست. اين كارها بهانه است. و با اين مستمسك مي‌خواهند عنقريب محمره(30) و بلكه اهواز را متصرف شوند... (همان، ص 81) و: ... در هر صورت حضرات(31) خيالات بلند دارند. بيچاره خفته‌اي كه بيداري در پي او باشد!... (همان، ص 73) اقتدار بي حد و حصر مأموران سياسي انگليس ... نمي‌دانم قونسول انگليس چرا بايد هميشه پنجاه نفر سرباز رشيد افغان و سوار داشته باشد و البته مبلغي هم فشنگ ذخيره دارد. نمي‌دانم به اذن و اجازة دولت است؟... (همان، ص 119) و نيز: ... در حقيقت، جلگة وسيع با صفاي ريشهر(32) را تبعة خارجه در تصرف دارند و ديناري هم از بابت ماليات به ديوان نمي‌دهند، بلكه زور هم مي‌گويند و سفارت(33) انگليس، كرنل راسل، در حقيقت حكومت دارد و حكومت ايران در جنب سفرا جرأت نفس كشيدن ندارد و با احدي جرأت جواب و سئوال ندارند كه فوراً يك بستگي به سفارتي پيدا مي‌كنند مثلاً پسرخانه همساية سقا يا رخت‌شور يا آب‌كش يا دايه يا آشپز فلان نوكر سفير است!... (همان، ص 108) و نيز: و غالب اهل بوشهر به اسم ماست فروش و بلم‌چي و سقا و غيره همبستگي دارند به سفارتي حتي تجار و كسبه... (همان، ص 109) اعمال نفوذ انگليسي‌ها از يك سو و اختلافات ايراني‌ها از سوي ديگر ... كار عربستان دو اشكال بزرگ به هم رسانيده: از يك طرف نفوذ انگليسي‌ها با آن استعداد كه فرصت به ما نمي‌دهند و عرصه را بر ما تنگ نموده‌اند... و از يك طرف عدم وفاق مأمورين ايران، خواه حكومت كل، خواه اجزاي او و خواه مأمورين موقتي (همان، صص 73-74) رخنة انگليسي‌ها در كشور به بهانة تلگراف ... انگليس‌ها، به بهانه تلگراف، عجب رخنه‌اي در ايران كرده‌اند و با رعايا و اراضي مربوط و مأنوس شده‌اند و حالا كه بناي استخراج معادن شد، اين قدر بريزند در ايران كه يك وقت ملتفت شويم تعداد نفوس انگليس‌ها معتبرو متمول و مسلح بيش از رعاياي گرسنه ايران است... (همان، ص 137) و نيز در همين خصوص: ... تمام مطالبي كه [به وسيله تلگراف] مابين طهران و اصفهان با بوشهر گفتگو مي‌شود، انگليس‌ها مي‌گيرند و رموز را حل كرده‌اند و قبل از آنكه به صاحب كار برسد صورت آن به لندن تلگرام شده. اين مطلب محقق است بر اولياي دولت. لازم است كه علاجي براي اين كار بكنند و الا چه تلگرامي و چه رمزي؟ (همان، ص 102) تلاش براي تطميع ايرانيان از راه رشوه ... طيلر صاحب(34) كه... به عنوان تجارت آمده است به محمره و اهواز در سه مجلس با حقير ملاقات نموده... اظهار نمود كه چون شما زحمت ما را متحمل شده‌ايد من بايد... [هدايايي! به شما] بدهم... تعارفات او زياد بود... حقير همه را رد نمود و مراتب را... در حضور... جمعي به نظام‌السلطنه اظهار نمود و گفت مقصودي از اين حرف ندارم جز آنكه ملتفت باشيد... كه منظور اينها بستن چشم و گوش ماست تا مقاصد خود را در عربستان صورت دهند و كمال خيانت به دولت و ملت است قبول كردن تعارف از اينها و بعد ناچار همراهي كردن با خيالاتشان... (همان، ص 80) 6. تأسف از عقب‌ماندگي خرمشهر نسبت به بصره ... حقيقت بصره وضعش نسبت به سال 96 [12] و 99 [12] كه حقير ديده بود، خيلي ترقي نموده: نخلستان‌‌ها زياد شده،‌ بر عدد بيوتات(35) و عمارات افزوده[شده]، كاروان‌‌سراها و بازارها زياد شده. خرماي بصره عجب مال‌التجارة معتبري شده. از ينگي‌دنيا(36) و فرنگستان تجار مخصوصاً مي‌آيند براي خريد. حيف از محمره كه با آن استعداد آب و خاك، خراب و ويران و لاينفع مانده!... (همان، ص 68) و نيز: ... از قرار تحقيق حالا هر سال يك كرور تومان [فقط] قيمت فروش خرماي حلاوي (حلاوه) آنجا [=نخلستان ام الحفيف بصره] است كه بر تمام خرماهاي بصره ترجيح دارد... [و حال آنكه] فروش تمام خرماهاي محمره را [فقط] سالي تا يكصد هزار تومان مي‌گويند... (همان، ص 71) و نيز در خصوص عدم پيشرفت سواحل متعلق به ايران: ... صبح شنبه 6 رجب[1306 ه‍ ق] حركت نموديم در شط‌العرب به سمت دريا تا مقابل فو. ساحل طرف عثماني(37) همه جا آباد و نخلستان بود جز به ندرت... ولي در سمت جزيره‌الخضر [متعلق به ايران] غالب سرحدات باير بود... (همان، ص 77) 7- جلاي وطن ايرانيان به عراق و امكان بازگرداندن آنان ... عمده مطالب [كدخدايان و ريش سفيدان طايفه] بيرانوند [كه به ديدن حقير آمده بودند]... اينكه: هزار خانوار آنها از بابت ظلم رفته‌اند خاك والي پشتكوه و خاك روم(38)... و اصل ماليات آنها دو هزار و سه تومان بوده و مظفرالملك دوازده هزار تومان مي‌گرفته و ضياءالدوله سه هزار و پانصد تومان گرفته و معادل همين مبلغ عباسقلي‌‌خان و لطفعلي‌خان سركردة آنها تعدي كرده و باعث فرار آنها شده... (همان، ص 25) و نيز: ... امروز... حاجي ملا رضا، شهبندر(39) قديم بصره، به اتفاق 25 نفر از تجار عجم و معارف(40) كسبه، از سادات و غير سادات، آمدند از بصره به ديدن [حقير] و از قرار مذكور، دو سه نفر از آنها، بيش، به رعيتي(41) ايراني باقي نيستند. مابقي از سوء سلوك شهبندرها به تدريج رعيتي عثماني را اختيار نموده‌‌اند و از قرار مذكور حالا قريب يكهزار نفر فلاح ايراني در نخلستان‌هاي بصره هستند... (همان، صص 91-90) و نيز: ... تمام تبعة ايراني، از تجار سكنة بصره و غيره، حاضرند براي آمدن در محمره و ساختن عمارات و آبادي و تجارت و غيره ولي تأمين مي‌خواهند... (همان، ص 69) 8- تشويق مصرف كالاهاي ساخت وطن ... [در كاشان انواع منسوجات] ... مثل روي فرشي مخمل، تشك مخمل، قاليچة مخمل، ... و اقسام قناويز(42) و خاقاني(43) و شمد و قدك(44) و دستمال چنان خوب مي‌سازند كه هيچ نسبت به مال فرنگي ندارد. با وجود آنها بر ما ايرانيان حرام مطلق [است] استعمال متاع فرنگي... (همان، ص 184) * * * سخن رفته رفته به درازا كشيد و نقل اقوال نجم‌الدوله هم، هر چند كه بسيار آموزنده و عبرت‌انگيز بود، مزيد بر علت شد. ضمن عرض پوزش، از خوانندگان ارجمند رفع ملال و آنان را به قرائت متن كامل سفرنامه كه اخيراً منتشر شده است، دعوت مي‌كنيم. پي‌نوشت‌ها: * استاد پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي. 1- براي كسب اطلاعات بيشتر درباره احوال و آثار عبدالغفار خان نجم‌الدوله – ناصر پاكدامن، «ميرزا عبدالغفار نجم‌الدوله و تشخيص نفوس دارالخلافه»، فرهنگ ايران زمين، جلد 20، چاپ دوم، 1354، صفحات 324-329 و نيز سيدمحمد دبير سياقي، نجم‌الدوله، دانشمندي جامع علوم و فنون قديم و جديد مندرج در، زندگي‌نامه و خدمات علمي و فرهنگي ميرزا عبدالغفار خان نجم‌الملك، انجمن آثار و مفاخر فرهنگي، 1383 (و نيز ساير مقالات مندرج در اين زندگي‌‌نامه) و نيز احمد كتابي، سه اثر از نجم‌الدوله، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1384 (بخش اول). 2- اعتماد‌السلطنه، محمدحسن بن علي، المآثر و الآثار، به كوشش ايرج افشار، انتشارات اساطير، 1363، به نقل از فرهنگ ايران زمين، جلد 20، پيشين، ص 95. 3- اين سفرنامه با تصحيح و تحشيه و تعليقات نگارنده در پائيز 1386 توسط انتشارات پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي منتشر شد. 4- اين كتاب كه حاوي 3 اثر از عبدالغفار خان نجم‌الدوله: رسالة تطبيقيه، رسالة تشخيص نفوس دارالخلافه و سفرنامه حج است، به مناسبت يكصدمين سالگرد درگذشت نامبرده، به همت پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي در زمستان 1384 خورشيدي منتشر شد. 5- جاي بسي تعجب و تأسف است كه نجم‌الدوله، به تبعيت معمول آن زمان، از تعبير نادرست «عربستان» به جاي «خوزستان» استفاده كرده است. 6- نجم‌الدوله، در سفرنامه دوم خود، انگيزه اصلي دو مسافرت خود به خوزستان را به شرح زير بيان كرده است: ... [حقير] طبعاً مايل به هيچ شغل غيرعلمي نيستم و اينكه دو سفر با كمال رغبت به سمت عربستان رفتم جداست، چون سد اهواز از بناهاي قديم بزرگ عالم بوده و امروز صحبت او در افواه تمام بزرگان دنيا پيچيده است. حقير به ملاحظة خدمت به دولت و آباداني مملكت و بقاي نام نيك سال‌هاي دراز در دنيا اقدام نمودم... (ص 153 نسخة خطي) 7- نخستين مسافرت نجم‌الدوله به خوزستان در سال (1299ه‍ ق) به فرمان ناصرالدين شاه قاجار – مطابق دستورالعمل چهارده اصلي صادره از طرف وي – براي بازديد سد قديمي اهواز، برآورد هزينة تجديد بنا، و بررسي آثار و توالي مترتب بر احياي آن صورت گرفته است. (براي آگاهي بيشتر – محمد دبير سياقي، سفرنامة خوزستان، حاج عبدالغفار نجم‌الملك، 1341، مقدمه). 8- با گاو لگدكوب مي‌كردند. 9- روزي كه مرد از برادرش و مادر و پدرش مي‌گريزد (آية 80 از سوره عبس، در توصيف روز قيامت). 10- تسويد: نوشتن، روي كاغذ آوردن. 11- عنوان‌ها از نگارنده است. 12- كنده‌كاري، خط‌كشي. 13- آسياب. 14- معادل، برابر. 15- با سر و وضع محقر و لباس نامناسب. 16- ماليات سرانه. 17- منظور پنج هزار دينار – معادل پنج ريال – است. 18- منظور هشت هزار دينار – معادل هشت ريال – است. 19- كسر، تفريق. 20- درآمد آن چندان اهميتي ندارد. 21- غيره. 22- گفته شد. 23- علاوه بر آن. 24- كليد. 25- «... نزد ايرانيان معادل پانصد هزار است» (يادداشت‌هاي قزويني 213-216 به نقل از فرهنگ معين). 26- مراد ناصرالدين شاه قاجار است. 27- مشخصات مفصل. 28- سرتيپ دريايي (جهاز = كشتي). 29- منظور رود كارون است. 30- خرمشهر. 31- مراد انگليسي‌هاست. 32- در نزديكي بوشهر. 33- منظور كنسول است. 34- صاحب: «عنواني كه در ممالك اطراف ايران به انگليسيان معنون و سپس به خارجيان داده‌اند». (فرهنگ معين). 35- جمع منتهي الجموع بيت: خانه‌‌ها. 36- تركيبي تركي – عربي است به معناي دنياي جديد (آمريكا) كه از طريق عثماني به كشور ما آمده است. (فرهنگ معين). 37- مراد عراق است كه در آن زمان جزء مستمسكات عثماني بود. 38- مراد عثماني – عراق – است. 39- رئيس‌التجار. 40- افراد مشهور، شخصيت‌هاي برجسته و شاخص. 41- تابعيت. 42- قسمي پارچه ساده ابريشمين كه غالباً سرخ رنگ است (فرهنگ معين). 43- معناي اين لغت در فرهنگ معين و لغت‌نامه دهخدا ذكر نشده است ولي با توجه به قراين موجود مي‌توان احتمال داد كه نوعي پارچه مرغوب باب دربار خاقان بوده است. 44- جامة كرباس رنگين، پارچة غيرابريشمي ملوّن. آينه ميراث دوره جديد، سال ششم، شماره دوم تابستان 1387 (پياپي 41) منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 44

تخريب حظيره‌القدس

تخريب حظيره‌القدس به نقل از: اسناد فعاليت بهائيان در دوره محمدرضا پهلوي مركز اسناد انقلاب اسلامي، ثريا شهسواري، پاييز 1387، صص 88-73 از فرازهاي مهم تحولات عصر پهلوي دوم تخريب حظيره‌القدس مركز اجتماع بهائيان در ارديبهشت 1334 بود. مقاله حاضر به اين رويداد و علت مشاركت رژيم شاه در اين حادثه مي‌پردازد: در حالي كه رژيم پهلوي به سوي تقويت بهائيت در ايران حركت مي‌كرد و بخش بزرگي از امكانات در اختيار بهائيان بود و دستشان به علت سفارش اربابان شاه در همة امور باز بود، در ميان ملت، متدينين به تحريكات عليه بهائيت دست زدند. عمده‌ترين مخالفان آنان در ميان مردم، علما و روحانيون بودند، كه با حركت منسجم و هماهنگ خود، همگام با مردم، فصل ديگري در تاريخ مبارزات خود گشودند. مخالفت‌هاي مردم و نيروهاي مذهبي عليه بهائيت، تا دهة 30 (1330ش) چندان گسترده نبود، زيرا بهاييان نيز فعاليت تبليغاتي خود را آشكار نمي‌كردند و همواره سعي مي‌كردند مخفيانه به تبليغ خود بپردازند. اما از اين زمان به بعد، به دليل توسعة تشكيلات سازمان‌هاي بهايي و گسترش آنان در صحنه‌هاي سياسي و اقتصادي، نه تنها تبليغات آنان آشكارا صورت گرفت، بلكه روز به روز بر تعداد آنان نيز افزوده شد. متعاقب اين جريان، اعتراضات و نارضايتي‌هاي مردم در نواحي مختلف كشور نيز افزايش يافت. گفتني است كه سير مبارزه با بهائيت را بايد از زمان پديد آمدن اين فرقه در ايران جستجو كرد. طي يك قرن آثار زيادي در رد آن پديد آمد و كتاب‌هاي زيادي در اين مورد نوشته شد، نمونة آن كتابچه «چهار شب جمعه» - حاصل چند مناظره بين يك مسلمان، (جلال دري) و يك بهايي است(1) – كه در سال 1313ش هم‌زمان با دستور دولت در تعطيلي مدارس بهائيان فراهم آمده بود. نمونة ديگر آن انجمني بود كه آيت‌الله سيد ابوالحسن طالقاني – پدر آيت‌الله محمود طالقاني – با پدر مهندس مهدي بازرگان براي مبارزه با بهائيان و مبلغان مسيحي ايجاد كرده بودند.(2) اما آنچه به بحث ما مربوط مي‌شود اوج گرفتن اين مبارزات از سال 1330ش به بعد است كه صورت سياسي نيز به خود مي‌گيرد؛ يعني مبارزه با بهائيت، به نوعي مبارزه با حكومت و اجزاي آن تلقي مي‌شد؛ چرا كه برخي از چهره‌هاي مهم و متنفذ دستگاه دولت، معروف به داشتن گرايش بهائي‌گري بودند. در چنين شرايطي دو گروه فعاليت خود را آغاز كردند، نخست حوزه‌هاي علميه كه در رأس آن روحانيون برجسته و واعظان مشهوري قرار داشتند كه طي دو دهه حكومت رضاخان واقعاً تضعيف شده بودند و با سكوت آنان چه ضررهاي مذهبي كه بر جامعه اسلام وارد نيامده بود. گروه دوم؛ برخي از متدينين روحاني و غيرروحاني مقيم تهران و شهرستانها بودند كه به صورت مستقل در قالب ايجاد تشكل‌هايي مختلف در مبارزه با بهائي‌گري تلاش خود را آغاز كردند. اعتراضات و مخالفت علما و روحانيون با بهايي‌ها زماني اوج گرفت كه از ولايت‌ها و شهرستان‌ها، مرتباً در خصوص فعاليت شديد بهائيان و اهانت‌هاي آنان به مقدسات اسلام، نامه‌هايي مي‌رسيد. در سال 1323ش در مجله آئين اسلام مطالبي در خصوص اينكه بهائي‌ها در زاهدان كتاب‌هاي اسلامي را مي‌سوزانند و به جاي آن كتب «قصص خارجي و كتب ضاله» را در انظار منتشر مي‌كنند،(3) چاپ شد و نيز نامه‌اي از سوي برخي شخصيت‌هاي شهر قم درج گرديد كه در آن آمده بود: «چون عده‌اي از بهائيان در قم، جداً، مشغول تبليغات و توهين به مذهب مقدس اسلام شده‌اند، اين عمل موجب بغض و نگراني شديد در روحية اهالي شده است و بديهي است كه اين موضوع مخالف با آرامش و باعث انقلاب در ميان مردم است».(4) همچنين شكايت‌هاي ديگر مبني بر اينكه فرماندار اينجا بهايي است،(5) يا رئيس فلان اداره بهايي است و چه فشارهايي بر مردم مسلمان وارد مي‌كند، مرتباً به گوش علما و روحانيون مركز مي‌رسيد. طرف خطاب شاكياني كه از شهرها مبادرت به فرستادن اين قبيل نامه‌‌ها و تلگراف‌ها مي‌كردند، مقامات دولتي، علما و روحانيون بودند كه درصدر آنان «آيت‌الله‌العظمي بروجردي» قرار داشت كه در اين زمان به عنوان مرجع تقليد جهان تشيع، رهبري جامعه اسلامي را بر عهده داشت. مرحوم حجت‌الاسلام فلسفي در خاطرات خود ميگويد: «سيل شكايات از بلاد مختلف درباره نفوذ بهايي‌ها به دست آيت‌الله بروجردي مي‌رسيد و ايشان در هر فرصت با دادن تذكراتي به دولتي‌ها مي‌كوشيدند تا از نفوذ آنان جلوگيري كنند.»(6) شدت فعاليت بهايي‌ها در نواحي مختلف كشور، اعتراض شديد آيت‌الله بروجردي و ساير علما را برانگيخت، منجمله عده‌اي از اهالي «اليگودرز» در سال 1329ش، در ارتباط با فعاليت بهايي‌ها در اين شهر، اهانت به مقدسات اسلامي و همدستي رؤسا و مديران ادارات دولتي با آنها، ابراز ناخشنودي و نگراني كردند و براي جلوگيري از خونريزي، تقاضاي اقدام عاجلي از ايشان نمودند.(7) آيت‌الله بروجردي، حجت‌الاسلام فلسفي را مأمور كرد تا در اين باره با نخست‌وزير (رزم آرا) ملاقات كرده و از وي بخواهد تا جلوي فعاليت اينها گرفته شود.(8) دكتر مهدي حائري يزدي علت مقابله شديد آيت‌الله بروجردي را با بهائيان چنين ذكر مي‌كند: «مسئلة بهايي‌ها تا آنجايي كه ايشان تشخيص مي‌داد، [اين بود] كه بهايي‌ها يك گروه ناراحت‌كننده و اخلال‌گر در ايران هستند. مسئله صرف اختلاف مذهبي نبود، اين طوري هم كه معروف بود، تا يك اندازه‌اي هم درست بود [اين بود] كه اين گروه يك نوع سر و سري با منابع خارجي دارند و بيشتر مجري منافع خارجي هستند تا منافع ملي، در اين طريق مرحوم آقاي بروجردي به هيچ‌وجه ترديدي از خود نشان نمي‌داد كه آنچه گروه بهائيت از دستش برمي‌آيد [جلوگيري كنند] از اذيت‌ها و كارهاي موذيانه‌اي كه بهايي‌ها دارند و دربارة مسلمان‌ها دريغ نمي‌كنند، يعني به طور مخفيانه افراد خودشان را وارد مقامات اداري مي‌كنند و مقامات را اشغال مي‌كنند، بعد هم مسلمان‌ها را ناراحت مي‌كنند، مي‌زنند، از بين مي‌برند، از اين كارها خيلي زياد مي‌كردند. حالا بگذريد از اينكه الآن صورت حق به جانبي به خودشان مي‌گيرند؛ كاري ندارم به وضع فعلي، ولي آن زمان اين شكل بود، واقعاً هر جا كه دستشان مي‌رسيد، [به] هر وسيله بود، هر مقامي بود، اشغال مي‌كردند، سعي مي‌كردند ديگران را از بين ببرند و يا وارد جمع خودشان بكنند و كارهايي كه آنها ميخواهند انجام بدهند... ولي ايشان [آيت‌الله بروجردي] از اين جريان و از اين ماجرا آگاه بود، به هر وسيله‌اي بود، جلوگيري مي‌كرد... ايشان خوب، بالاخره معتقد بود كه حق تصميم گرفتن در اين مسائل مذهبي حداقل با اوست».(9) آيت‌‌الله بروجردي بهايي‌ها را مخل امنيت كشور مي‌دانست و با آنها مبارزه مي‌كرد، دكتر حائري يزدي در اين مورد مي‌گويد: «مثلاً اگر بهايي‌ها در يك شهري رئيس يا صاحب‌منصب مي‌شدند، سعي مي‌كرد كه آنها را تبديل كند [يا] آنها را از بين ببرد، يا رسماً كار مي‌كرد، يا مثلاً‌ بيانيه صادر مي‌كرد، يا اعلاميه صادر مي‌كرد»(10) آيت‌الله بروجردي در آغاز اميدوار بودند كه با تذكر به دولت نسبت به خطري كه از سوي بهاييان متوجه دين و دولت و ملت است، مقامات دولتي را وادارند تا در خصوص آن مسئله رأساً قيام نموده و از نفوذ آنان در دستگاه‌هاي دولتي و خودسري و آشوب‌ها و بلواي آنان جلوگيري كنند، حتي در اين مورد به فضل‌الله زاهدي، نخست‌وزير وقت، نامه‌اي نوشته و درخواستهايي به اين شرح مطرح كرده بود: 1- از تبليغات مضره‌ فرقه بهايي كه بر خلاف دين مبين اسلام است، جلوگيري شود. 2- محافل و مراكز تبليغاتي آنها در هر نقطة مملكت كه مفتوح شده است، موقوف گردد. مستخدميني كه اقرار بر خلاف ادياني كه در قانون اساسي مصرح است بنمايند، پس از رسيدگي بر طبق قانون استخدام كشوري اخراج شوند و بالملازمه آنها هم مشمول اين دستور خواهند بود. ليكن عريضه‌اي كه حقير به اعليحضرت همايون عرض كرده بودم متضمن چاره‌جويي بود، براي جواب مسلمانان كه از غالب بلدان و قرا و عشاير از حقير مكرر خواسته بودند كه اين مواد در مجلس شوراي ملي مورد مذاكره شود و اگر قوانين سابقه، كافي در اجراي اين مواد است در مجلس تصريح شود و نمرة قوانين مذكوره معين گردد و اگر قوانين سابقه، در اجراي اين امور كافي نيست قوانيني وضع شود كه موجب اطمينان مردم شود به اينكه عمليات سابقه اين فرقه دوباره تكرار نمي‌شود و مرقومه جنابعالي حكايتي از اين معني نداشت و باز هم حقير متحيرم جوان مسلمان را چه بگويم. خواهش دارم در اين موضوع دولت با كمال دقت و رعايت مصالح مملكت و مآل‌انديشي، اين مشكل را حل نمايد و حقير را در مقابل عموم مسلمانان ايران، بلكه غير ايران كه مكاتيبي هم از آنها هست، مواجه با خطر قرار ندهند. مرجو آنكه خداوند، عز شأنه، ديانت مقدسه اسلام و استقلال مملكت ايران را از گزند حوادث و تهاجم معاندين، محفوظ و اعليحضرت همايوني و اولياي امور را در حفظ مصالح مملكت و تقويت ديانت مقدسه موفق و مؤيد فرمايد. والسلام عليكم و رحمت‌الله و بركاته».(11) اما پساز يك سلسله مكاتبات و پيام‌هاي شخصي براي نخست‌وزيران و ديگر مقامات دولتي، وقتي بي‌تفاوتي آنان را به مسئله احساس كردند و حتي همدردي و همدستي برخي از رؤساي بالاي ادارات دولتي را با بهائيان دريافتند، ديگر مذاكره با مقامات مملكتي را «لغو و بيهوده» دانستند. ايشان در نامه‌اي در 28 شهريور 1328ش به آقاي فلسفي نوشتند: «بسم‌الله الرحمن الرحيم به عرض مي‌رساند، مرقوم شريف واصل گرديد. جوابي كه داده‌اند دال بر اين است كه ايجاد نفوذ و تقويت اين فرقه از روي عمد و قصد است نه خطا و سهو و تظاهراتي كه نادراً از سوي دولت مشاهده مي‌شود، بر آنها، فقط و فقط تظاهر و اغفال است نه حقيقت و اين دستگاه يا آلت صرف و متحرك بدون اراده و اختيار است. يا به غلط، مصلحت مملكت را در تقويت و موافقت منويات اينها تشخيص داده، يا بعض چرخ‌هاي آن، مصلحت شخصيه‌ خود را بر مصلحت مملكت ترجيح مي‌دهد. به هر تقدير مذاكرات در اين موضوعات را لغو و بيهوده مي‌بينم، لذا ابداً در اين موضوعات و غير اين موضوعات مطلبي ندارم. والسلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته، تاريخ 6 شهر ذيحجه 1369ق، حسين الطباطبايي.»(12) شدت فعاليت بهايي‌ها و بي‌‌توجهي دولت و شاه نسبت به آنان، آيت‌الله بروجردي را نگران و متأثر ساخته بود، چون از جانب شاه و دولت اقدام جدي صورت نگرفت، ايشان شخصاً وارد عمل شدند: «در اين خصوص حجت‌‌الاسلام فلسفي را خواستند و ماجرا را گفتند.»(13) چنان كه مرحوم فلسفي خود در خاطراتش مي‌گويد: «وظيفة مذهبي حكم مي‌‌‌كرد در مقابل تبليغات اين فرقه بي‌تفاوت نباشم و علي‌رغم وابستگي آنها به دستگاه حاكم در منابر خود بر ضد آنها مبارزة تبليغي نمايم.»(14) در سال 1334ش قبل از ماه مبارك رمضان، آقاي فلسفي به حضور آيت‌الله بروجردي رسيدند و اجازه گرفتند عليه بهائيت بر منابر و حتي در سخنرانيهايي كه از راديو پخش مي‌شد، سخن بگويند. آيت‌الله بروجردي هم فرمودند: «اگر بگوييد خوب است، حالا كه مقامات گوش نمي‌كنند، اقلاً بهايي‌ها در برابر افكار عمومي كوبيده شوند.»(15) هم‌زمان با سخنراني‌هاي حجت‌‌الاسلام فلسفي در منابر عليه بهائيت، ديگر وعاظ و روحانيون نيز به مبارزه برخاستند. «از آنان نيز خواسته شد كه مسئلة مبارزه با بهائيت را از طريق منابر به مردم گوشزد كنند و آنها را از هرگونه ارتباط و مراوده و معامله و معاشرت با بهايي‌ها منع كنند.»(16) با شدت يافتن مبارزات، عده‌اي از روحانيون و وعاظ از محضر آيت‌الله بروجردي تقاضاي استفتاء نمودند و راجع به «معاشرت و معامله با بهائيان از قبيل آكل و شرب با آنها و مهماني كردن و به مهماني آنان رفتن و زن دادن به آنان و زن گرفتن از آنها و دخول در حمام‌هاي آنها و راه دادن آنها به حمام‌هاي مسلمين و خريد و فروش با آنها و كرايه و اجاره دادن املاك و وسائل نقليه از آنها و معالجه نزد آنها و اصلاح سر و صورت آنان و كار كردن براي آنها مجاناً و يا تحت هر يك از عناوين و معادلات شرعيه از قبيل جعاله و مزارعه و مساقات و شركت و صلح و نحو...» از ايشان جواب خواستند.(17) آن حضرت در مقابل تقاضاي مردم فتوايي بدين نحو صادر كردند: «لازم است مسلمين با اين فرقه معاشرت و مخالطه و معامله را ترك كنند. فقط از مسلمين تقاضا دارم آرامش را حفظ [كنند] و انتظام را از دست ندهند.»(18) متعاقب اين فتوائيه اعلاميه‌هاي متعددي از سوي اقشار مختلف مردم در پذيرفتن اجراي آن صادر شد.(19) من جمله عده‌اي از تجار و رؤساي اصناف نجف‌آباد اعلاميه‌اي راجع به ترك معاشرت و معامله با بهائيان صادر كردند و تصميم خود را در قطع هرگونه مراوده و معاشرت با بهائيان اعلام كردند.(20) سلسله سخنراني‌هاي حجت‌‌الاسلام فلسفي و وعاظ در منابر و پخش آن از راديو، موج عجيبي در مملكت ايجاد كرد. مردمي كه از دست آن فرقة ضاله، ستم ديده بودند به هيجان آمدند(21) و به مقابلة شديد پرداختند، مكان‌ها و مؤسسات آنها را مورد هجوم قرار دادند، حتي در برخي از روستاها افراد معدود بهائي ساكن در آنجا، بيرون رانده شدند و در برخي جاها ميان مسلمانان و بهائيان زد و خوردهاي شديدي روي داد.(22) همه جا صحبت از ضرورت سركوبي بهائي‌هاي وابسته به صهيونيسم و آمريكا بود و فضاي عجيبي در جامعه پديد آمده بود. در نتيجة اين فشارها، حكومت مركزي ناگزير به محدود كردن فعاليت بهائيان شد. به دستور شاه، پزشك مخصوص بهائي او، «سرلشكر عبدالكريم ايادي»، مدت كوتاهي ايران را ترك كرد و در ايتاليا اقامت گزيد.(23) در 6 ارديبهشت 1334 مقامات نظامي تهران سرتيپ تيمور بختيار فرماندار نظامي تهران و سرلشكر نادر باتمانقليچ، رئيس ستاد ارتش به تصرف و تخريب حظيره‌القدس، مركز تبليغات بهائيان كه در خيابان حافظ بود، ياري رسانيدند. حسين خطيبي كه فردي مطلع بود،(24) هدف از همكاري شاه و ارتش با علما را، تلاش آمريكايي‌ها براي «تصرف آرشيو» بهائيان و دسترسي به اسامي ايشان اعلام نمود.(25) در اين زمان آمريكايي‌‌ها از طريق سازماندهي شهرباني و ارتش (و بعدها ساواك) مشغول تحكيم نفوذ خود بودند و بي‌ميل نبودند كه قدرت و نفوذ سياسي و جاسوسي انگليسي‌ها و عمال آنها، از جمله بهايي‌ها را نيز محدود سازند.(26) به دنبال اين حادثه، حسين علاء – نخست‌وزير وقت كه براي معالجه به اروپا رفته بود – به شاه تلگراف زده و گفته بود كه در اروپا عكس‌العمل مبارزه با بهائيان خوب نيست، زيرا غربي‌ها اعتراض مي‌كنند و مي‌گويند در ايران آزادي نيست.(27) پس از اين تلگراف، شاه چندي از پيشوايان شيعه را به دربار فراخواند و به آنها گفت: «اكنون كه دستور دادم جلوي بهائي‌ها را بگيرند و مركزشان را خراب كنند، شما هم از اين پس سكوت كنيد تا به نام ايران در جهان توهين نشود.»(28) مخالفت تاكتيكي محمدرضا شاه را با بهائي‌ها نبايد به هيچ‌وجه جدي تلقي كرد، زيرا پس از فروكش كردن شور و احساسات مردم مسلمان، ارتباط شاه با بهائيان بيش از پيش گرديد. دكتر «ايادي» پس از نه ماه اقامت در ايتاليا به ايران بازگشت(29) و قدرتش در دستگاه دولتي و دربار و ارتش، بيشتر شد. حتي پس از اتمام ماه رمضان و پايان سخنراني‌هاي حجت‌‌الاسلام فلسفي و به دنبال آن، برچيده شدن اجتماعات مذهبي در تكايا و مساجد، حظيره‌القدس و ساير مراكز بهائيان در تهران و شهرستان‌‌ها، بار ديگر به بهائيان واگذار گرديد.(30) در برابر فشارها و تضييقاتي كه از سوي مردم مسلمان و گروه‌هاي مذهبي نسبت به رفتار بهائيان اعمال شد، بهائي‌ها و رهبران آنان به استمداد از دولت برآمدند. سرلشكر شعاع‌الله علائي، رئيس محفل ملي بهائيان، نامه‌اي به سرلشكر حسن علوي مقدم، رئيس كل شهرباني، نوشت و از او خواست جلوي اين قبيل مظالم و تعديات غيرقانوني گرفته شود.(31) علاوه بر سخنراني‌هاي فلسفي كه هر روز از راديو پخش مي‌شد، در شهرستان‌ها نيز علما و روحانيون، مردم را به مبارزه با بهائي‌گري تحريك مي‌‌كردند. آيت‌الله شيخ حسينعلي منتظري،(32) كه نماينده آيت‌الله بروجردي در اصفهان و نجف‌آباد بود، بنا به فتواي آيت‌الله بروجردي، از اهالي نجف‌آباد و اصفهان خواست: «از معامله و معاشرت و ارتباط با بهائي‌ها خودداري كنند، كسبه از فروش اجناس به بهائي‌ها به طور علني خودداري كنند...».(33) در اين زمان غير از آيت‌الله بروجردي، آيت‌الله كاشاني نيز به نوعي رهبري مذهبي – سياسي را در اختيار داشت و به شدت وارد فعاليت سياسي شده بود و در مخالفت با بهائيان علاوه بر همكاري با آيت‌الله بروجردي، با فدائيان اسلام نيز همكاري داشت.(34) در جريان ترور دكتر برجيس، يهودي بهائي شده، پس از دستگيري متهمان، اقدامات آيت‌الله بروجردي و آيت‌الله كاشاني، سبب شد آنان آزاد شوند.(35) ايشان در خصوص بهائيان كاشان كه تعدادشان زياد بودند و در مراكز و ادارات دولتي نيز شاغل بودند، اعلاميه‌اي صادر كرد «و به علما و روحانيون مقيم كاشان دستور داد عليه بهائي‌هاي محل، مخالفت شديد نموده و براي بركناري آنها از ادارات و اخراج آنان از كاشان، اقدام جدي به عمل آورند».(36) در اصفهان بهائي‌ها در شيراز، كرمان و همچنين يزد، زياد بودند. آنها متعاقب اين مبارزات، اجتماع كرده و خواستند باحركات تظاهرات آميز، به تهران روند و نسبت به اقدامات سخت‌گيرانه مسلمانان و فشارهاي آنان، به مقامات دولتي شكايت كنند.(37) اين اعمال با دستور وزارت كشور به شهرباني‌ها، مبني بر جلوگيري از هرگونه تظاهرات و اجتماع افراد بهائي، خاموش شد.(38) همچنين در آبادان بهائيان به مقابله برخاستند، در همين شهر، طبق گزارشي از ساواك، يك عدة 150 نفري از بهائيان به منظور برگزاري يك شب‌نشيني به مناسبت «عيد رضوان»(39) اقداماتي به عمل آورده و خيال داشتند در باغ باشگاه قايقراني برپا نمايند، حتي گفته بودند دولت هم موافقت كرده».(40) بهائيان شيوه‌شان اين بود كه با انتشار شايعه، افراد و مقامات ذي‌نفوذ دولتي را به خود منتسب كنند و از اين طريق آنان را وادار به آزاد گذاردن در دين و تبليغاتشان كنند. آنان مي‌گفتند شاهنشاه آريامهر يك بهائي واقعي است و در آينده نزديك دين بهاء را آزاد خواهد گذارد، ما نيز آشكارا به خواسته‌هاي خودمان خواهيم رسيد.(41) در شيراز شمار بهائيان زيادي بود كه علاوه بر فعاليت تبليغاتي، تشنجاتي در جنايات هولناك صهيونيست‌مآبانه، نسبت به مسلمانان وارد كردند. آنها زمين‌هاي زيادي در شيراز و مرودشت خريده بودند و قصد داشتند در شهرستان‌هاي استان فارس، هر جا كه جمعيت بهائيان صد نفر مي‌شد، حظيره‌القدس بسازند.(42) نخستين حظيره‌القدس كه بزرگ‌ترين حظيره‌القدس بهائيان شيراز بود، در قرية سعدي (محلة سعديه امروزي) ساخته شد.(43) آنان در مرودشت زميني به مساحت شش هزار متر، به همين منظور خريده بودند، همچنين اراضي دروازه قرآن (سفر بخير) از زمين‌هايي بود كه توسط بهاييان غصب شده بود.(44) چون بهائيان حق ثبت اراضي و املاك به نام بهائيت را نداشتند، اين گونه زمين‌ها را با نام شركت امنا يا نونهالان كه در دفتر شركت‌هاي داخل به ثبت رسيده بود، به ثبت مي‌رساندند.(45) بهائيان شيراز عموماً متعصب بودند، آنان سعي مي‌كردند با مسلمانان كمتر مراوده داشته باشند تا درگيري بين‌شان پديد نيايد. در جلسات خود طوري عمل مي‌‌كردند كه حتي‌الامكان به اطلاع مسلمانان نرسد. آنان حتي از فروش زمين به قيمت متعادل، به مسلمانان خودداري مي‌كردند و با حيله زمين‌هاي خود را به بهائيان مي‌فروختند،(46) يا از دولت مي‌خواستند اراضي آنان را از زمين‌هاي مسلمانان تفكيك كند.(47) بهائيان، شيراز را خاستگاه كيش خود مي‌دانستند،(48) منزل علي محمد باب در شيراز «بيت‌ مقدس» بهائي‌‌ها و زيارتگاه افراد وابسته به اين فرقه بود. آنان به منظور نوسازي و توسعة آن تعدادي از خانه‌ها و اراضي اطراف بيت را به زور از مسلمانان خريده بودند.(49) مي‌خواستند «بيت علي محمد باب» را طوري توسعه دهند كه نود و يك درب داشته باشد. طوري كه يكي از درب‌هاي آن، حدود ميدان مشير، ديگري ميدان شاهچراغ و درب ديگري حدود سه راه پهلوي واقع و به نام مدينة مباركه نامگذاري شود.(50) لذا براي اين منظور شروع به خريدن خانه‌هاي اطراف نمودند. آنها چهل باب خانه از اشخاص مختلف به زور خريده و اين منازل را با نام شركت امنا به ثبت رسانده بودند، اما هوشياري علما و گروه‌هاي مذهبي، مانع از اقدام صهيونيست مآبانة بهائيان شد و آنان به منظور كارشكني در اهداف و برنامه‌هاي بهائيان، تعدادي از خانه‌هاي اطراف «بيت» را كه تاكنون بهائيان موفق به خريد آنها نشده بودند، خريدند و مسجد ساختند. موكل اين زمين‌هاي خريداري شده آيت‌الله گلپايگاني بود.(51) مخالفت علما و گروه‌هاي مذهبي با بهائي‌گري تا 15 خرداد سال 1342 ادامه داشت، اما با سركوب نهضت پانزده خرداد، توسط رژيم پهلوي، علناً دست بهائيان در چنگ‌اندازي و غارت كشور باز شد. از اين زمان به بعد رهبري گروه‌هاي مذهبي – سياسي به عهده حضرت امام خميني كه با فوت حضرت آيت‌الله بروجردي به صورت فعال وارد صحنة سياست كشور شدند، گذاشته شد. ايشان خطر بهائي‌ها و همدستان آنان (اسرائيل) را براي اسلام و كشور جدي دانسته و به روحانيون درجه اول سفارش كردند تا مردم را از اين خطر آگاه نمايند. زماني كه در سال 1341ش دو هزار نفر از بهائيان ايران با عنايت و تخفيفات ويژه از طرف دولت براي شركت در كنفرانس بهائيت عازم لندن شدند، امام اعتراض خود را به دفعات اعلام داشتند: «... دو هزار نفر را با كمال احترام، با دادن [...] پانصد دلار ارز به هر يك، پانصد دلار مال از اين ملت مسلمان به بهائي داده‌اند، ارز داده‌اند، به هر يك دويست تومان تخفيف هواپيما، چه بكنند؟ برند [بروند] در جلسه‌اي كه بر ضد اسلام در لندن تشكيل شده است، شركت كنند».(52) در جاي ديگر با ذكر همين ماجرا از تخفيف بيست و پنج ميليون توماني شركت نفت به ثابت پاسال، بهائي معروف، سخن به ميان مي‌آورند و مي‌فرمايند: «اين وضع نفت ما، اين وضع ارز مملكت ما، اين وضع هواپيمايي ما، اين وضع وزير ما، اين وضع همة ما، سكوت كنيم باز؟ هيچ حرف نزنيم؟ حرف هم نزنيم، ناله هم نكنيم؟!...».(53) آن حضرت روحانيت را به اعتراض عليه سياستهاي شاه دعوت نموده، چنين مي‌گويند: «اين سكوت مرگبار اسباب مي‌شود كه زير چكمة اسرائيل به دست همين بهايي‌ها، اين مملكت ما، نواميس ما پايمال شود. واي برما، واي بر اين اسلام، واي بر اين مسلمين، اي علما ساكت ننشينيد».(54) در جاي ديگري ايشان ابعاد نفوذ و سلطة بهائيان را در ايران ذكر مي‌كنند و علما را به مبارزه عليه سلطة آنان فرا مي‌خوانند: «... اينجانب حسب وظيفه شرعيه به ملت ايران و مسلمين جهان اعلام خطر مي‌‌كنم، قرآن كريم و اسلام در معرض خطر است. استقلال مملكت و اقتصاد آن در معرض قبضة صهيونيست‌هاست كه در ايران به [صورت] حزب بهائي ظاهر شدند و مدتي نخواهد گذشت كه با اين سكوت مرگبار مسلمين، تمام اقتصاد اين مملكت را با تأييد عمال خود قبضه مي‌كنند و ملت مسلمان را از هستي در تمام شئون ساقط مي‌كنند. تلويزيون ايران پايگاه جاسوسي يهود است و دولت‌ها ناظر آن هستند و از آن [آن را] تأييد مي‌كنند. ملت مسلمان تا رفع اين خطرها نشود، سكوت نمي‌كند و اگر سكوت كند در پيشگاه خداوند قاهر، مسئول و در اين عالم محكوم به زوال است».(55) امام خميني بيش از هر شخص ديگري، به خيانت‌هاي بهائي‌ها در كشور و ارتباط آنان با اسرائيل آگاه بود. ايشان در سال 1343 در ديدار دانشجويان دانشگاه تهران با وي در قم، سخنراني ايراد نمودند كه بيش از هر چيز هم وضع روز را در ارتباط با حكوت نشان مي‌دهد و هم اهداف مبارزه را. ايشان فرمودند: «هدف، بزرگ‌تر از آزاد شدن عده‌اي است. هدف را بايد در نظر داشت، هدف اسلام است، استقلال مملكت است. طرد عمال اسرائيل [بهائيان] است، الآن تمام اقتصاد مملكت در دست اسرائيل است، عمال اسرائيل [بهائيان] اقتصاد ايران را قبضه نموده‌اند. اكثر كارخانجات در دست آنان اداره مي‌شود، تلويزيون، ارج،(56) پپسي كولا، ... بايد صف‌ها را فشرده كنيد، اينها عمال استعمار هستند، بايد ريشة استعمار را كند».(57) مبارزة مردم و روحانيت عليه بهائيان در سال‌هاي نخست‌وزيري «هويدا» افزايش يافت. بسياري از گزارش‌هاي ساواك دلالت بر همين مبارزات دارد. در ميان اين اسناد اعلاميه‌هايي در مخالفت با رژيم شاه و تصدي مناصب مهم دولتي نظير راديو و تلويزيون توسط بهائيان به چشم مي‌خورد. همچنين گزارش‌هايي در مورد مخالفت افراد بهايي با عضويت در حزب رستاخيز نيز آمده است، با اين عنوان كه ما از مشاركت در امور سياسي منع شده‌ايم.(58) برخي از اسناد دلالت بر اين دارند كه در جريان نهضت 15 خرداد در شهرهاي مختلف، علاوه بر برخي از اماكن مشروب‌فروشي كه متعلق به يهوديان بود، منازل و دكان‌هاي متعلق به بهائيان نيز مورد حمله مردم قرار گرفته است.(59) محفل ملي روحاني آنان، تشكيلات و تجمعات بيش از سه نفر را در اين زمان ممنوع اعلام كرده بود. علاوه بر مبارزات علما و روحانيون عليه بهائي‌گري، انجمن‌ها و تشكل‌هاي مستقل مذهبي نيز جريان ضدبهايي‌گري را به صورت جدي دنبال مي‌كردند كه در اين ميان جمعيت فدائيان اسلام و انجمن حجتيه از مهم‌ترين آنان بودند. پي‌نويس‌ها: 1- رسول جعفريان، جريان‌ها و جنبش‌هاي مذهبي – سياسي در ايران (1357-1320)، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشة اسلامي، چ دوم، 1381، ص 22. 2- شصت سال خدمت و مقاومت، خاطرات مهندس مهدي بازرگان، ج 1، تهران، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، 1375، ص 139. 3- مجلة آئين اسلام، سال 1، ش 11، (5/3/1323)، ص 3. 4- همان، سال اول، ش 13، (13/12/1323)، ص 7. 5- سند شماره 89 از مجموعة حاضر. 6- علي دواني، خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام فلسفي، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، چاپ چهارم، 1382، ص 188. 7- همان، اسناد شمارة 38 و 39. 8- علي دواني، پيشين، ص 197. 9- خاطرات دكتر مهدي حائري يزدي، به كوشش حبيب‌الله لاجوردي، تهران، نشر كتاب نادر، 1381، ص 45. 10- همان، ص 51 سند شمارة 21 از مجموعة حاضر. 11- مرجعيت در عرصة اجتماع و سياست، اسناد و گزارش‌هايي از آيات عظام، نائيني، اصفهاني، قمي، حائري و بروجردي، 1339-1292ش، تهران، نشر شيراز، 1379، صص 498-499. 12- دواني، پيشين، سند شماره 43. 13- رضا گلسرخي، خاطرات رضا گلسرخي، مجله ياد، شمارة 6، 1366-1365، صص 21 و 22 و 23. 14- علي دواني، پيشين، ص 200. 15- همان، ص 200. 16- سند شماره 23 از مجموعة حاضر. 17- سند شماره 20 از مجموعة حاضر. 18- همان. 19- سند شماره 22 از مجموعة حاضر. 20- سند شماره 21 از مجموعة حاضر. 21- اسناد شماره 17، 18 و 23 از مجموعة حاضر. 22- اسناد شماره 18 و 25 از مجموعة حاضر. 23- حسين فردوست، پيشين، ج 1، ص 203. 24- سرلشكر نادر باتمانقليچ از افسران مورد اعتماد آمريكايي بود به همين دليل پس از كودتاي 28 مرداد 1332 رئيس ستاد ارتش شد. 25- حسين خطيبي كه از جنجالي‌ترين اقدامات او قتل سرتيپ افشارطوس، رئيس شهرباني دولت دكتر محمد مصدق است، در سال‌هاي قبل از كودتاي 28 مرداد 1332، رهبري يك شبكة مخفي از نظاميان را ب عهده داشتند و با شخص شاه مرتبط بود. پس از كودتا، بسياري از عزل و نصب‌هاي مقامات نظامي از جمله انتصاب باتمانقليچ پس از رايزني با خطيبي انجام گرفت. (بنگريد به نامة مورخ 30/2/1334 حسين خطيبي به «دكتر مظفر بقايي» مجموعة اسناد خصوصي دكتر مظفر بقايي كرماني، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، به نقل از عبدالله شهبازي، جستاري در بهايي‌گري، پيشين، ص 10). 26- محمدحسن رجبي، زندگي‌نامه سياسي امام خميني، ج اول، تهران، مؤسسه فرهنگي قبله، چاپ چهارم، 1374، ص 161. 27- محمدمهدي اشتهاردي، رويارويي فلسفي به فرقة بهائيت، روزنامه رسالت، يكشنبه 5 دي ماه 1378، ص 6. 28- مئير عزري، خاطرات آخرين سفير اسرائيل در ايران، دفتر يكم، برگردان به فارسي، آبراهام خاخام، اورشليم، 2000م، ص 231. 29- حسين فردوست، پيشين، ج 1، ص 374. 30- ر.ك: سند شماره‌هاي 29000769، سازمان اسناد ملي تهران. (ساختمان حظيره‌القدس تا پيروزي انقلاب اسلامي در تصرف بهائيان بود و پس از پيروزي انقلاب اسلامي، در اختيار سازمان تبليغات اسلامي قرار گرفت. امروزه اين ساختمان مرمت و تزئين شده و به عنوان مركز حوزة هنري سازمان تبليغات اسلامي از آن استفاده مي‌شود.) 31- سند شمارة 25 از مجموعة حاضر. 32- شيخ حسينعلي منتظري حتي كتابي با عنوان «مناظره مسلمان و بهائي» در سال 1330ش چاپ كرد. 33- اسناد شمارة 24 و 25 از مجموعة حاضر. 34- سند شمارة 7 از مجموعه حاضر. 35- همان. 36- سند شماره 9 از مجموعة حاضر. 37- سند شماره 6 از مجموعة حاضر. 38- سند شماره 4 از مجموعة حاضر. 39- سالروز تولد علي محمد باب، كه مصادف با اول محرم‌الحرام است. 40- سند شماره 51 از مجموعه حاضر. 41- سند شمارة 52 از مجموعة حاضر. 42- سند شمارة 32 از مجموعة حاضر. 43- همان. 44- سند شماره 96 از مجموعة حاضر. 45- سند شماره 90 از مجموعة حاضر. 46- سند شمارة 95 از مجموعة حاضر. 47- سند شماره 65 از مجموعة حاضر. 48- علي‌محمد شيرازي پيشواي كيش بهائيت در سال 1235ق در شيراز متولد شد. 49- استاندار شيراز در اين زمان سرلشكر همت، بهايي بود و با بهائيان در اين مورد همكاري داشت. 50- سند شماره 129 از مجموعة حاضر. 51- همان. 52- امام خميني، صحيفه نور، ج 1، تهران، مدارك فرهنگي انقلاب اسلامي، 1361، ص 12؛ حاج عز‌الدين موسوي امام جمعة زنجان نيز در سخنراني‌هاي خود در مسجد سلطاني زنجان به اقدام دولت در ايجاد تسهيلات لازم براي بهايي‌هاي شركت‌‌كننده در كفرانس لندن، اعتراض كردند و اظهار نمودند: «هيأت حاكمه براي بهايياني كه در لندن اجتماع كرده‌اند تسهيلات لازم را فراهم نموده و بليط هواپيما كه تاكنون چهار هزار تومان مي‌باشد، براي بهايي‌ها دو هزار تومان فروخته‌اند». (ر.ك: سند شمارة 41 از مجموعة حاضر). 53- صحيفه نور، ج اول، ص 44. 54- همان، ص 12. 55- همان، صص 34-35. 56- كارخانه ارج مهم‌ترين كارخانه بهايي‌ها بود كه در سال 1315 توسط مهندس رحيم ارجمند و خواهرزاده‌اش حبيب ثابت پاسال تأسيس شد. اين كارخانه نخستين كارخانة يخچال‌سازي در ايران بود. 57- جلال‌الدين مدني، تاريخ سياسي معاصر ايران، تهران، دفتر انتشارات اسلامي، 1361، ص 40. 58- اسناد شماره 130 و 131 از مجموعة حاضر. 59- اسناد شمارة 47 و 153 از مجموعة حاضر. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 44

اصرار خانم و برادر خانم!

اصرار خانم و برادر خانم! حسين علاء(1) كه از فروردين 1334 پس از استعفاي اجباري سپهبد زاهدي تا فروردين 1336 نخست‌وزير بود، چون بيشتر روزگار جواني و عمر خود را در انگليس و فرانسه گذرانده بود با زد و بندها و به كار بستن نفوذ در كارها چندان آشنايي نداشت. انتخابات دوره نوزدهم مجلس شوراي ملي در زمان نخست‌وزيري او انجام شد. او در كار انتخابات برخلاف بيشتر نخست‌وزيران جز در دو مورد شخصاً دخالت نكرد و انتخابات زير نظر وزير كشور، امير اسدالله علم، و مأموران بلندپاية آن وزارتخانه انجام مي‌شد و از نفوذ و غرضهاي ويژه آنان بركنار نبود. ايران علاء، يگانه دختر علاء كه خانمي تحصيلكرده و متجدد و زبان‌دان و از تربيت اشراف‌زادگي برخوردار بود چهره‌اي زيبا و ظريف داشت. او در آغاز تأسيس «اصل چهار ترومن» در تهران نخستين منشي مستر وارن رئيس اصل چهار بود و نيز پيش از ازدواج شاه با دوشيزه ثريا اسفندياري (ملكه ثريا) كانديداي همسري شاه بود، در سال اول نخست‌وزيري علاء با اسكندر فيروز فرزند سرلشكر فيروز و نوة فرمانفرما ازدواج كرد و آييني نه چندان اشرافي براي جشن عروسي او از سوي علاء برپا شد كه بيشتر رجال كشور و بانوانشان در آن جشن شركت داشتند. علاء كه طبعي بذله‌گو داشت پس از عروسي ايران و اسكندر در نامه‌اي براي برادرش دكتر محمد علايي خبر عروسي ايران خانم را با يك ايهام بدين‌گونه يادآور شد: اسكندر، ايران را با خونريزي تصرف كرد! اين اسكندر اشراف‌زاده و جوان و كامران و جوياي نام و تازه از فرنگ آمده كه داماد نخست‌وزير هم شده بود، براي آن كه خود نيز يك عنوان معتبر اجتماعي داشته باشد، به فكر وكالت مجلس افتاد و به توصية مادر ايران خانم، فاطمة علاء، همسر علاء به وزير كشور و فرماندار همدان، به سادگي از صندوق انتخابات دورة نوزدهم مجلس شوراي ملي سر درآورد و اين چشم روشني بود كه خانم علاء به داماد خود داد. هنگامي كه در جلسه مجلس يكي از نمايندگان به او گفت: «شما كه خود را از دخالت و اعمال نفوذ در انتخابات دوره نوزدهم بركنار داشتيد چرا در انتخابات همدان مداخله نموديد و داماد خود را بر مردم همدان تحميل كرديد؟» علاء در پاسخ گفت: «از بس خانم به من اصرار كرد مجبور شدم».(2) علاء دريك مورد ديگر هم در انتخابات دوره نوزدهم نفوذ خود را به سود يدالله ابراهيمي نامزد نمايندگي كرمان به كار برد و به سفارش او رقيب سرسخت و بانفوذش دكتر مظفر بقايي از سوي كميسيون امنيت كرمان به زاهدان تبعيد شد. وقتي در اين باره هم به علاء اعتراض كردند گفت: برادر خانم «محسن قراگزلو»(3) از من خواهش كرد، ناچار شدم خواهش او را بپذيرم. پي‌نويس‌ها: 1- حسين علاء كه آخرين سمتش پست وزارت دربار بود، در سال 1343 درگذشت. 2- شاعري در همان هنگام اين رباعي را گفته بود: نه هيچ به شهر همدان داشته راه نه بوده زحال همداني آگاه اين تازه جوان كه از فرنگ آمده است چون شد كه وكيل همدان، شد آگاه! 3- محسن قراگزلو پسر ناصرالملك قراگزلو و برادر خانم علاء كه از رؤساي دربار بود، تشريفات را برعهده داشت و در سال 1358 درگذشت. به نقل از: سيري درخاطرات سياسي رجال ايران محمود حكيمي، نشر پيدايش منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 44

نتيجه يك شكايت

نتيجه يك شكايت بر اساس اسناد موجود، در رژيم شاه، ارتش از جاهايي بود كه حيف و ميل‌ها و سوءاستفاده‌هاي نجومي در آن فراوان بود. البته در ميان دست‌اندركاران ارتش بودند افرادي كه با سوءاستفاده سودجويان مخالفت مي‌كردند و پرواضح است كه مخالفتهاي آنها تبعاتي چون زندان و اخراج از ارتش را نيز، در پي داشت. سرهنگ لطيف بيگلري افسر ركن 4 ستاد فرماندهي نيروي زميني، نمونه‌اي از مخالفان بود. بيگلري پس از تحقيقات فراوان و اطمينان از ميليونها تومان سوءاستفاده و حيف و ميل توسط معاون وقت وزارت جنگ سرلشكر اسدالله صنيعي و بازرس ويژه آن وزارت سرلشكر علي شجاعي در ارسال گزارشي در ارديبهشت سال 1342 به محمدرضا پهلوي، وي را در جريان كار قرار مي‌دهد.(1) بيشتر سوءاستفاده افراد ياد شده در تصرف اراضي عباس آباد و ساختمان‌هاي احداث شده در مركز شهر و خريدهاي انجام شده از طريق دايره خريد و متفرقه بوده است. علاوه بر آن اطلاع داده شد كه سرلشكر صنيعي تبليغ بهائي‌گري نيز مي‌كرده است. پس از گذشت سه ماه ـ در 30 مرداد 1342 ـ وزير دربار شاهنشاهي در نامه‌اي به سرهنگ لطيف بيگلري به وي اطلاع مي‌دهد كه گزارش مشروح ايشان توسط شاه مورد مطالعه قرار گرفته و دستور داده تا ستاد بزرگ ارتشتاران و وزارت جنگ به اين گزارش رسيدگي كنند.(2) وليكن در پي دستور رسيدگي شاهانه، درجه سرلشكري صنيعي به سپهبدي و از پست معاونت به وزارت جنگ ارتقاء داده شد! بيگلري با مشاهده وضع موجود با ارسال گزارشهايي، حسنعلي منصور نخست‌وزير وقت را مطلع مي‌كند. ليكن از آن هم نتيجه‌اي نمي‌گيرد. در پي اين گزارش‌ها، رونوشت گزارش تاريخ 24 اسفند 1342 بيگلري به نخست‌وزير، به دست امام خميني(س) رسيد. كه طبق ادعاي ساواك شميرانات اين رونوشت توسط خود بيگلري به قم ارسال شده است. در گزارش ساواك تهران به رياست ساواك در ارتباط با عكس‌العمل امام مي‌خوانيم: «آقاي روغني پيامي از طرف آقاي خميني به آقاي دكتر صدر وزير كشور برده كه [وي] در تاريخ 1/2/43 در منزل شخصي معظم‌له [امام خميني] ملاقات خصوصي انجام داده است كه خلاصه آن مذاكرات به شرح زير بوده است. حال پيغام، نامه‌اي را كه سرهنگ بيگلري افسر ستاد نيروي زميني (مبني بر بهائي بودن آقايان وزير جنگ و وزير آب و برق) براي آقاي خميني فرستاد [فرستاده بود] عيناً از طرف آقاي خميني به وزير كشور داده و مي‌گويد آقاي خميني گفتند قرار بود جناب عالي درباره سپهبد صنيعي كه مي‌گويند بهائي است، بررسي بفرمائيد نمي‌دانم در اين باره چه اقدامي فرموده‌ايد. فعلاً هم طبق مندرجات اين نامه مجدداً به من مي‌گويند دو نفر از وزراي اين كابينه بهائي هستند. آقاي وزير كشور در جواب مي‌گويد از قول من به آقا سلام برسانيد و بگوئيد: اولاً انتظار نبود ملاقاتي كه با هم به طور محرمانه صورت داديم با نظر خاصي برملا كنيد و... به ايشان بفرماييد موضوع نبايستي حقيقت داشته باشد.» در 9 ارديبهشت 1343 دستور ارسال پرونده بيگلري از ساواك به ضداطلاعات ارتش داده شد و در آنجا گزارشي براي شاه تهيه شد: «افسر نامبرده «لطيف بيگلري» به موجب نامه‌هايي كه به مقامات مختلف اعم از لشكري و كشوري تقديم نموده است نسبتهايي به عده‌اي از امراي ارتش و اهانتهايي به آنان نموده كه مراتب از طريق اداره دوم ستاد بزرگ ارتشتاران به شرف عرض همايوني رسيد و اوامر مبارك ملوكانه[!] چنين شرف صدور يافته است: «مگر حق دارد يك افسر اين اعمال را انجام دهد نامبرده تسليم دادگاه نظامي شود.» كه بدين ترتيب پرونده امر با شماره 2539/342-12/2/43 از وزارت جنگ به اداره دادرسي ارتش ارسال و براي رسيدگي به اين شعبه ارجاع شده است. افسر موصوف احضار و مورد تحقيق قرار گرفت. ضمن تحقيقات معموله اعتراف به نوشته نامه‌هاي مورد بحث نموده و در مرحله بازپرسي نيز عين همان كلمات و جملات موهن را تكرار كرده است.» دادگاه، لطيف بيگلري را مجرم شناخت و وي را به هجده ماه زندان و اخراج از ارتش محكوم كرد. بيگلري بيش از هر كس مي‌دانست كه گزارشهايش صحيح است لذا در زندان و بعد از آن نيز با ارسال نامه به جاهاي مختلف به افشاگري خود ادامه داد. نامه‌هاي بيگلري حتي رياست ساواك را نيز كلافه كرد. ايشان (رئيس ساواك) در يكي از پي‌نوشت‌هاي خود در 28 دي 1346 نوشت: «اداره كل سوم تا كي بايد اين شخص به مكاتبات [خود] كه آبرو و حيثيت اشخاص را با هوچي‌گري و فحاشي مي‌ريزد، ادامه بدهد با نصيحت يا راهنمايي‌هاي ديگر كه او را قانع كند خاتمه داده شود.» سال به سال وضع معيشتي بيگلري سخت‌تر مي‌شود به گونه‌اي كه در 8 خرداد 1350 در يك صحبت خصوصي تهديد مي‌نمايد كه، در صورت عدم رسيدگي، بچه‌هايش را آتش خواهد زد. بيگلري در اين گفتگو اظهار مي‌دارد: «مشغول مبارزه با فاسدين و اشخاصي كه وي را به اين روز انداخته‌اند مي‌باشد و چند روز است كه عريضه به شاهنشاه آريامهر نوشته و چند نفر از امراي ارتش را نيز ملاقات نموده تا بلكه عريضه موردنظر را به حضور شاهنشاه تقديم كنند. چون آدم زنده بايد از حقوق خود دفاع نمايد من تا آخرين لحظه مبارزه خواهم كرد و اگر باز هم مثل سابق به عريضه من جواب ندهند اين دفعه بچه‌هايم را كه گرسنه هستند آتش خواهم زد. خودم را نيز از بين خواهم برد. و يا اين كه در سفارتخانه‌هاي آمريكا و يا انگليس متحصن خواهم شد تا تكليف مرا روشن كنند چون داراي هفت سر عائله بوده و در دو اتاق اجاره‌اي زندگي مي‌كنم. مدتي است كه صاحبخانه نيز اجاره‌اي از من نگرفته است من بايد درد دل و گرفتاري‌هاي خود را به عرض شاه برسانم براي اين كه من به اعتماد ايشان (شاه) مبارزه كرده‌ام و با تمام مدارك موجود دزدي نكرده‌ام.» جالب توجه اين كه نواب رئيس ساواك تهران در گزارشي به رياست ساواك در 20 آبان 1351، صريحاً صحت صحبتهاي بيگلري در مورد مبارزه ايشان با افراد سوءاستفاده كننده را تأييد و پيشنهاد حل مشكل معيشتي وي را مطرح كرده است. نواب در اين گزارش نوشته است: «سوابق موجود حاكي است كه مشاراليه از سال 42 شروع به تهيه و تقديم گزارشهايي به مقامات مختلف لشكري و كشوري در مورد سوءاستفاده بعضي از افراد نموده كه سرانجام منجر به اخراج وي از ارتش و چندين بار زنداني شدن مشاراليه شده است. لطيف بيگلري روي ناراحتي‌هايي كه در سالهاي گذشته براي وي به وجود آمده و در نتيجه درگيري با افراد سوءاستفاده كننده تمكن مالي و حقوق ماهيانه خود را از دست داده به نحوي كه در حال حاضر طبق محتويات پرونده از نظر گذراندن زندگي در وضع بسيار نامناسبي به سر مي‌برد و حتي كمك بعضي از عوامل مخالف را اجباراً قبول مي‌كند كه از جمله مي‌توان مهندس مهدي بازرگان را نام برد و بديهي است براي اين كه مساعدت افراد را جلب كند و خود را وجيه‌المله قلمداد كند، در بعضي موارد اعلاميه‌هاي پلي‌كپي شده تهيه و پخش مي‌كند با توجه به موارد معروضه پيشنهاد مي‌شود كه از طرف يكي از مقامات ساواك مشاراليه احضار و ضمن تحبيب از وي در صورتي كه امكان باشد شغلي به نامبرده ارجاع كه ضمن اين كه درگير كار مي‌شود از نظر گذران زندگي خود و عايله‌اش نيز محل درآمدي داشته باشد و به نظر مي‌رسد كه اين محبت و ارجاع شغل به وي در روحيه‌اش اثر خواهد گذاشت.» تلاش ساواك به نتيجه رسيد. طبق اظهار بيگلري در 10 مرداد 1357 خانواده وي ماهانه مبلغ چهل هزار ريال از ارتش مستمري دريافت مي‌دارند. اشتباه بزرگ لطيف بيگلري اعتماد بي‌جاي وي به شاه بود. سخنان پر از دروغ محمدرضا پهلوي وي را فريفته بود. لذا به نيت شاه‌دوستي و خدمت اقدام به تهيه گزارش عليه دزدي‌ها و خيانت‌هاي سپهبد صنيعي كرده بود، غافل از آن كه سرمنشأ تمام ظلم‌ها، بي‌عدالتي‌ها و فساد، زير سر شخص محمدرضا و خاندان وي مي‌باشد كه ساليان سال به همراه اربابان خارجي خود به ويژه آمريكا، سرمايه‌هاي كشور ايران را به تاراج مي‌بردند. يكي از نمونه‌هاي روشن آن، تشكيل بنياد پهلوي – امپراطوري تجارتي شاه و اطرافيان او – بود. متن نامه‌هاي سرهنگ لطيف بيگلري به اين شرح است: جناب آقاي حسنعلي منصور نخست‌وزير موضوع: ميليونها تومان سوءاستفاده در سازمان تعاوني مصرف كادر نيروهاي انتظامي (تداركات ارتش) وسيله تيمسار سپهبد اسدالله صنيعي وزير جنگ و مدير عامل اسبق سازمان مزبور و ساير مسئولان امر پيرو گزارش شماره 8-1/8/42 با نهايت احترام به استحضار مي‌رساند: قبل از عرض مطالب وظيفه خود مي‌دانم كه احراز مقام نخست‌وزيري را از صميم قلب تبريك عرض كرده و موفقيت آن جناب را در اجراي مقاصد و هدفها و منويات عاليه اعلي‌حضرت همايون شاهنشاه كه همانا تجديد مجدد عظمت كشور باستاني و تأمين سلامت و رفاه حال افراد اين مرز و بوم است، از پيشگاه خداوند متعال مسألت كنم. و اما اصل مطالب: در تاريخ 18/12/42 ضمن معرفي كابينه به مجلس شوراي ملي پس از تشريح برنامه دولت و توضيحات لازم در مورد چگونگي مبارزه با فساد و نادرستي، بياناتي ايراد فرمودند كه خلاصه آن چنين بود «به نامه‌هاي بي‌امضا اهميت نمي‌دهيم ولي در مورد اتهامات اشخاص اگر كسي باشد كه به شهامت مطالبي بنويسد و امضاء كند، قطعاً رسيدگي مي‌كنيم در صورتي كه صحت نداشته باشد به نام مفتري تحت تعقيب قرار مي‌دهيم.» با توجه به بيانات خود و با استحضار كامل از ماده 271 قانون مجازات عمومي اين جانب لازم دانستم كه به منظور رعايت مصالح عاليه كشور و در اجراي فرمايشات آن جناب به نام يك نفر ميهن‌پرست و شاه‌دوست واقعي مطالب زير را با امضاي صريح و روشن به عرض برسانم. باشد كه اين بار مورد توجه قرار گيرد «از تو به يك اشاره از ما به سر دويدن» بديهي است در صحت اثبات مطالب خود كه صرفاً براي خدمت‌گزاري است توقع هيچ‌گونه پاداش و اجري را نداشته و ندارم و نخواهم داشت ولي در صورتي كه توفيق اثبات حاصل نگردد با نهايت افتخار براي شديدترين مجازات آمادگي خواهم داشت. 1. موضوع اول كه بايد به عرض برسانم اين است كه آنچه اين جانب اطلاع دارم از وزرا كابينه آن جناب به طور قطع دو نفر «1. تيمسار سپهبد اسدالله صنيعي وزير جنگ 2. جناب آقاي مهندس روحاني وزير آب و برق» از بهائيان بسيار متعصب مي‌باشند. با صرف‌نظر از نوع چگونگي و فلسفه بهائي و بهائي‌گري كه در گزارش سه صفحه تقديمي در شماره 8-1/8/42 قبلاً مختصر معروض گرديد با توجه به اصل پنجاه و هشتم كه مي‌گويد هيچ‌كس نمي‌تواند به مقام وزارت برسد مگر اين كه مسلمان و ايراني‌‌الاصل و تبعه ايران باشد» وجود اين دو وزير بهائي در كابينه جناب عالي كه از يك خانواده اصيل و ايراني مي‌باشيد با روح قانون اساسي و مذهب مقدس اسلام منافات و مغايرت كلي دارد. در واقع با اين وضع... تاريخ ايران فصل... «حكومت بهائيان در ايران» خدمت در دولت آن جناب اضافه شده است. نظر جناب عالي كه قطعاً از اين جريان بي‌اطلاع بوده‌اند. در مقابل يك چنين عمل... باشد حال اگر غير از اين است كافي است كه وزراء معروضه، موضوع را به وسيله روزنامه. راديو. تلويزيون تكذيب فرمايند. 2. موضوع دوم اين است كه تيمسار سپهبد اسدالله صنيعي وزير جنگ علاوه بر بهائي بودن اساساً از عناصر بسيار نادرست و ناصالح و نيرنگ‌باز و... ارتش بود و فقط در سازمان تعاوني مصرف كادر نيروي انتظامي به دستياري عده ديگر ميليونها تومان سوءاستفاده كرده است. چون مدارك و دلايل و نحوه اين سوءاستفاده در گزارش 32 صفحه‌اي تقديمي شماره در 8-1/8/42 به طور مشروح تشريح شده است و بعداً نيز اطلاعات و مدارك لازم در اختيار گذارده خواهد شد لذا فعلاً ازتكرار آن خودداري مي‌شود «سوابق امر در دفتر محرمانه نخست‌وزيري موجود است و قطعاً به آنها مراجعه خواهند فرمود.» با عرض مراتب مختصر بالا و بدون توجه به اين كه تقديم اين گزارشها موجب ترقي سريع تيمسار معروضه شده است، چه پس از تقديم اولين گزارش در مهرماه 42 از درجه سرگردي به درجه سپهبدي ترفيع يافته‌اند و پس از تقديم گزارش ديگر به مقام كفالت وزارت جنگ ارتقاء يافتند و با تقديم گزارش شماره 8-1/8/42 به سوءاستفاده در دفتر محرمانه نخست‌وزيري به مقام رياست رسيدند و با اين ترتيب پيش‌بيني مي‌شود كه بعد از وصول اين گزارش هم زمينه احراز مقام نخست‌وزيري... گردد. مع‌هذا چون ايمان قطعي دارم كه تاكنون اعلي‌حضرت شهرياري از جريان امر استحضار حاصل نفرموده‌اند و به استحضار كامل از نيات مقدس... در مورد مبارزه... نادرست مخصوصاً با در نظر گرفتن اين كه در روز 17/12/42 نيز موقع معرفي كابينه جناب عالي خطاب به هيأت دولت فرمودند «... بايد بدانيد يك ثانيه تحمل كوچكترين عوامل فساد نخواهد شد...» و خود آن جناب نيز به شرحي كه در بالا عرض شد با تصميم قاطع... شده‌ايد لذا جريان امر بدين وسيله به استحضار مي‌رسد. استدعا دارم به تعهد خود وفا فرموده و برخلاف... سوء آن مورد توجه قرار داده و با رعايت مفاد گزارش 32 صفحه اقدام لازم معمول و شايعات و توهمات مضر ناشي از گزارشهاي تقديميه خاتمه دهند «صالح و طالح متاع خويش نمودند ـ تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.» با تقديم احترامات – سرهنگ لطيف بيگلري» پي‌نويس‌ها: 1. متن گزارش سرهنگ بيگلري به شاه. 2. پرونده انفرادي لطيف بيگلري. 3. نقاط نقطه‌چين مربوط به ناخواني متن سند است. به نقل از: اتفاقات تاريخي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي صص 102-96 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 44

درشكه‌هاي بدون اسب!

درشكه‌هاي بدون اسب! «ويليام ناكس دارسي» باني استخراج نفت در ايران مي‌باشد. آنچه باعث اقدام او در كسب امتياز نفت از حكومت قاجار شد، گزارشي بود كه دو زمين‌شناس فرانسوي به نامهاي «ژاك دو مورگان» و «ادوارد كوته» در اختيار او قرار دادند. اين دو نفر كه از مناطق جنوبي و غربي ايران ديدن كرده و گزارش مستندي در مورد وجود منابع عظيم نفتي در عمق اراضي اين منطقه تهيه كرده بودند در سال 1901 ميلادي به همراه يك ايراني ارمني به نام «آنتوان كتابچي» و با راهنمايي «سر درموندولف» وزيرمختار سابق بريتانيا به ويليام دارسي معرفي شدند تا امكان حفاري و استخراج نفت ايران را مورد بررسي قرار دهند. جلسه آنان در منزل ويليام دارسي در لندن تشكيل شد و در حاشيه آن گفت و گوي جالبي راجع به نفت ايران بين آنان صورت گرفت. ابتدا دو كاشف فرانسوي گزارش مكتوب خود را به ويليام دارسي تحويل دادند و گفتند كه اين گزارش حاصل سفر آنان به مناطقي از جنوب و جنوب غربي ايران و همچنين به اراضي ايلات بختياري است. آنان سپس متذكر شدند كه بر اساس مطالعاتشان منابع عظيمي از نفت درعمق زمين اين مناطق وجود دارد. يكي از ميهمانان فرانسوي بحثهاي حاشيه‌اي نيز مطرح كرد از جمله اينكه از پنجره منزل دارسي به بيرون نظر افكند و براي اولين بار اتومبيلي را مشاهده كرد. در آن زمان به تازگي اتومبيل در اروپا و آمريكا اختراع شده بود. ميهمانان فرانسوي كه گويا اين وسيله نقليه 4 چرخ را هنوز از نزديك به درستي نديده بودند، راجع به آن سئوال كردند. دارسي ضمن توضيح راجع به مختصات و فوايد اتومبيل، از جمله اين عبارت را گفت‌ «اين همان خاصيت درشكه را دارد ولي البته بدون اسب كار مي‌كند» ميهمانان فرانسوي گفتند اين درشكه بدون اسب كه ضمناً هم سر و صدا دارد و هم دودزاست هرگز نمي تواند جاي يك درشكه دواسبه را بگيرد» دارسي به آنان پاسخ داد «شما در اشتباه هستيد. من معتقدم كه در آينده اتومبيل خواهد توانست انقلابي در وسايل حمل و نقل به وجود آورد و ماشين‌هاي بدون اسب براي حمل بار و مسافرين به كار خواهد افتاد. زيرا اين طرح هم‌اكنون در آمريكا در شرف تكوين است و به زودي به ساير نقاط جهان سرايت خواهد كرد.» در اين هنگام «درموندولف» وزيرمختار سابق بريتانيا كه در جمع حضور داشت اظهارات دارسي را كامل كرد و گفت «آري، ولي نه بدون نفت. زيرا نفت نيروي محركه اتومبيل است» يكي از ميهمانان فرانسوي پرسيد «اگر قرار باشد دنيا انباشته از اين گونه درشكه‌هاي بدون اسب شود، نفتي كه بايد به مصرف سوخت آنها برسد از كجا به دست خواهد آمد؟» دارسي پاسخ داد «ما بايد نفت بيشتري را در زيرزمينها بيابيم و بهره‌برداري كنيم. نفت در همانجاهايي است كه شما نمونه‌اي از آن را در جنوب ايران يافتيد و گزارش آن را امروز براي من آورده‌ايد. ما بايد زمين‌ها را حفاري كنيم.» با استفاده از: نفت، سياست و كودتا در خاورميانه ترجمه: محمد رفيعي مهرآبادي نشر رسام منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 44

نقد كتاب كاش من هم يك يهودي بودم

نقد كتاب كاش من هم يك يهودي بودم كتاب «كاش من هم يك يهودي بودم» در 1998 در كانادا به چاپ رسيد. نويسنده در مقدمه‌اي ضمن معرفي خود به عنوان يك مسلمان توصيه‌هايي نيز به قوم يهود دارد: «اگر شما خواننده عزيز خود از قوم يهود هستي نيز، بايستي بهتر با موجوديت قوم خود آشنا شوي و براي نگهداري و پاسداري از آن بيش از پيش در خود احساس وظيفه كني زيرا هر چه به جلوتر مي‌رويم وظيفه انساني و اجتماعي شما در هر كشور كه هستيد سنگين‌ و سنگين‌تر مي‌شود. امروز هيچ مورد مهم اجتماعي در جهان وجود ندارد كه قوم شما در آن دخالت نداشته باشد، و يا به سرنوشت شما مربوط نشود. من پس از 15 سال تعمق و دگرانديشي نسبت به اسرائيل و قوم «يهود» به جايي رسيده‌ام كه بارها آرزو كردم كه كاش من هم يك يهودي بودم» كتاب داراي دو بخش و 117 صفحه است و در پايان آن نيز نويسنده هدف خود را بدين شرح عنوان مي‌كند: مي‌خواهم از اين گفتگوي خودماني در رابطه با قوم «يهود» و كشور اسرائيل نتيجه بگيرم كه: اينها يكي از قدرتمند‌ترين قوم‌هاي بشري هستند. يكي از كارآمدترين و هوشمندترين و با توجه به نسبت جمعيت يكي از ثروتمند‌ترين قوم‌ها هستند. يكي از قدرتمند‌ترين نيروهاي نظامي و امنيتي منطقه و به نسبت در جهان هستند. يكي از بانفوذترين گروههاي اجتماعي در سراسر جهان هستند. يكي از بزرگ‌ترين اداره‌كنندگان وسايل ارتباط جمعي و هنري و حقوقي در جهان هستند. يكي از با ايمان‌ترين قوم‌ها هستند. يكي از فعال‌ترين و با پشتكارترين و كاري‌ترين گروهها هستن، بنابراين دشمني كردن با آنها به هر دليل و بهانه‌اي كاري عبث و غيرمفيد مي‌باشد و در مقابل، شناخت صحيح آنها و سعي در جلب دوستي آنان بسيار مفيد و ارزنده و كارساز خواهد بود. در تمام منطقه، ايرانيان بيش از هر مليتي بايستي اين مسئله را درك كنند و سرمشق ديگران قرار گيرند. دهها عامل بسيار تعيين كننده در تأييد اين مسئله وجود دارد. اما حتي يك دليل كوچك هم براي دشمني كردن موجود نيست. جوانان و روشنفكران و دانشجويان و مسلمانان واقعي و زرتشتيان و بهائيان و مسيحيان ايران از راه دوستي با اسرائيل و قوم «يهود» بسيار موفق‌تر و خوشبخت‌تر خواهند شد و ملت مهمان‌نواز ايران نيز از زير اين فشار تبليغاتي بيهوده دشمني با اسرائيل نجات پيدا خواهد كرد و روي آسايش و خوشبختي را پس از سالها تحمل سختي و جنگ و خونريزي خواهد ديد. جايگاه جهاني ايران و اسرائيل در آينده بسيار نزديك در كنار يكديگر خواهد بود و هيچ نيرويي قدرت جلوگيري از اين امر بديهي را نخواهد داشت. «مطمئن هستم به زودي زيباترين ساختمان در بهترين نقطه تهران، به نام «سفارت اسرائيل» به وجود خواهد آمد.» نويسنده «كاش منهم يك يهودي بودم»، آقاي اشكان تشكري معرفي شده است. بر اساس آنچه در كتاب آمده، نويسنده مسلمان‌زاده‌اي معرفي شده كه مدتي ماركسيست و از طرفداران حزب توده بوده است. هر چند بعيد به نظر مي‌رسد فردي به طور عادي به لحاظ قومي خود را در مرتبه پايين‌تري از ديگر اقوام بپندارد و آرزوي تعلق به قوم برتري را مطرح سازد، با اين وجود در صورتي كه نام نويسنده اثر آن باشد كه روي جلد آمده است با توجه به اينكه آثار تبليغاتي ديگري نيز به همين نام به نفع اسرائيل منتشر خواهد شد، هويت وي تا حدي روشن است. در آخرين صفحه كتاب در اين زمينه مي‌خوانيم: «كتاب ديگري كه آماده چاپ است و به زبان انگليسي هم منتشر خواهد شد، كتابي است كه درباره زندگي يك هنرمند نوشته شد. اين داستان كه در آمريكا و اسرائيل اتفاق افتاده و قهرمانان آن آمريكايي هستند، بسيار لطيف و عاشقانه است و هر كسي در هر رشته هنري قرار دارد با آن نزديكي ويژه‌اي احساس خواهد كرد.» هر چند اين آثار از ارزش چنداني برخوردار نيست، اما نفس توسل صهيونيست‌ها به اين شيوه‌هاي نازل تبليغاتي تا حدودي وضعيت بحراني آنان را بر اهل تحقيق روشن مي‌سازد و اين كه آقاي اشكان تشكري وجود خارجي داشته باشد يا خير، در برداشت از اين اثر و آثار مشابه، تغييري ايجاد نخواهد كرد. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، در مقاله‌اي به نقد كتاب «كاش من هم يك يهودي بودم» پرداخته است. با هم اين نقد را مي‌خوانيم. «در دنياي امروز بسياري از كشورها با دين و مرام و مسلك مختلف پي برده‌اند كه در صورت آسيب ديدن كشور اسرائيل آنها نيز با فاجعه روبرو خواهند شد، بهمين خاطر و بخاطر حفظ خودشان سعي مي‌كنند گزندي به اسرائيل و قوم «يهود» نرسد. وقتي قدرتمندترين كشورهاي جهان چنين برداشت و دركي از وجود اسرائيل و قوم «يهود» دارند تكليف كشورهاي كوچك اقتصادي و صنعتي و نظامي كاملاً روشن ميشود.»(صص9-108) آيا اين فراز برجسته كتاب «كاش من هم يك يهودي بودم» مؤيد وجود باوري جدي ميان صهيونيست‌ها مبني بر شكست‌ناپذير بودن مهمترين كانون تجمع آنان يعني اسرائيل است؟ اين‌كه افسانه شكست ناپذير بودن اسرائيل در سالهاي اوليه تأسيس آن در سرزمين‌هاي اشغالي فلسطين، چگونه و به كمك چه عواملي ساخته و پرداخته شد بحثي است عليحده، اما ترجمان عبارت فوق آن است كه بقاي صهيونيست‌هاي حاكم شده بر فلسطين تأثيرات بسياري بر سرنوشت كشورهاي شاخص سرمايه‌داري يعني آمريكا و انگليس دارد. اگر بپذيريم كه موجوديت اين جماعت با عوامل خارجي در هم تنيده شده است در واقع اعتراف كرده‌ايم كه اسرائيل از يك سو هويت چندان مستقلي ندارد و از ديگر سو تاكنون به صورت گلخانه‌اي به حياتش ادامه داده است؛ بنابراين با اعتراف به اين‌كه «قدرتمندترين كشورهاي جهان» نمي‌گذارند گزندي متوجه صهيونيست‌ها شود، چگونه چنين سخن متعارضي مورد پذيرش واقع خواهد شد: «اين قدرت افسانه‌اي براحتي و سادگي بدست نيامده. قرنها سختي و درد و رنج ديده و ميليونها قرباني داده‌اند تا به ضرورت چنين قدرتي پي برده و با همياري يكايك افراد قوم «يهود» و رهبري صهيونيسم آنرا بوجود آورده و حفظ مي‌نمايند.» (ص108) براستي از كدام قدرت اقتصادي افسانه‌اي سخن به ميان مي‌آيد، در حالي كه اين به اصطلاح قدرت افسانه‌اي به ميلياردها دلار كمك سالانه آمريكا در كنار كمكهاي ساير كشورهاي غربي محتاج است؟ الي لوبل (ELI LOBEL) يهودي در مقدمه‌اي بلند بر كتاب «صهيونيسم در فلسطين» صبري جريس از حقوقدانان عرب تبعه اسرائيل - در مورد وضعيت اقتصادي و كمك‌هاي علني و رسمي غرب به اين كشور مي‌نويسد: «توليد ناخالص ملي اسرائيل را، طي سالهاي 1965-1949 تقريباً‌ برابر 24 ميليارد دلار تخمين زده‌اند. طي همين دوره كمكهاي مالي خارجي به اسرائيل برابر 6 ميليارد دلار، يعني 25 درصد توليد ناخالص ملي! بوده است. اين وضع روز بروز بدتر مي‌شود. طبق ارقامي كه در 19 فوريه 1969 در مجلس ملي اسرائيل فاش گرديد، كسر بودجه اين كشور براي سال 1968 در مقايسه مقام با سال 1967 تقريباً ‌97 درصد- يعني 222 ميليون دلار- افزايش يافته است و در سال 1969 حتي به 435 ميليون دلار بالغ خواهد گشت. كسر بودجه دولت اسرائيل در سال 1968 دو برابر گرديد و در سال 1969 بار ديگر به دو برابر افزايش خواهد يافت.»(صهيونيسم در فلسطين، صبري جريس، ترجمه منوچهر فكري ارشاد، انتشارات توس، آبان 1350، صص8-137) در كنار اين كمك‌هاي رسمي و علني، سازمان‌هاي مخفي صهيونيستي، هرساله از نقاط مختلف جهان مبالغ كلاني را به طرق مختلف گردآوري و به اسرائيل منتقل مي‌كنند. اين شيوه قاچاق پول البته لطماتي جدي به اقتصاد ملي كشورها مي‌زند كه خود بحث مستقلي را مي‌طلبد. همچنين دربارة كدام قدرت نظامي شكست‌ناپذير تبليغ مي‌شود در حالي‌ كه فلسطين اشغالي همواره سخت به كمك‌هاي تسليحاتي واشنگتن و لندن وابسته بوده است و هر ساله آخرين سلاح‌هاي استراتژيك، توسط اين كشورها در اختيار آن قرار مي‌گيرد؟ و در نهايت، از كدام قدرت سياسي بلامنازع صهيونيست‌ها دم زده مي‌شود در صورتي كه همه مسائل و مشكلات منطقه‌اي و بين‌المللي اين جماعت توسط آمريكا حل و فصل مي‌شود؟ واشنگتن علاوه بر استفاده مكرر از حق وتوي خود در شوراي امنيت به نفع اين شرورترين يهوديانِ قومي با فشار، تهديد و تطميع دولتها و نيز سازمان ملل، مصوبه مجمع عمومي اين سازمان را در مورد صهيونيسم تغيير داد. كاخ سفيد پس از تصويب قطعنامه 3379 در سال 1354، با استفاده از اهرمهاي سياسي و اقتصادي تلاش‌هاي مستمر و گسترده‌اي براي لغو يا تعديل آن به عمل آورد. اين قطعنامه ضمن برابر خواندن صهيونيسم با «ريشيزم» (نژادپرستي) تمامي كشورها را به مقابله با اين تمايلات نژادپرستانه دعوت نموده بود، اما در 10 دسامبر 1989 (19/9/68) دان كوئل - معاون رئيس‌جمهور وقت آمريكا - از دولت‌هاي جهان خواست تا با تلاش به منظور لغو قطعنامه مذكور به آمريكا بپيوندند. براساس همين برنامه، جرج ‌بوش پدر رئيس‌جمهور وقت آمريكا- در 23 سپتامبر 1991 (1/7/70ش) در چهل و ششمين اجلاس مجمع عمومي سازمان ملل گفت: «صهيونيسم سياست و خط مشي نيست؛ صهيونيسم عقيده يهود است براي زندگي در ارض موعود و حقوق مردم يهود بايد به رسميت شناخته شود.» همچنين لورنس ايگلبرگر- معاون وزارت خارجه آمريكا- در 16 دسامبر 1991 (25/9/70ش) به عنوان رئيس هيئت نمايندگي آمريكا در اجلاس مجمع عمومي سازمان ملل ضمن ارائه پيش‌نويس قطعنامه‌اي جديد كه متضمن لغو قطعنامه قبلي (برابري صهيونيسم با نژادپرستي) بود، گفت: «‌حكومتهاي آمريكا از زمان رياست‌جمهوري «جرالد فورد» تا «جيمي ‌كارتر» و «رونالد ريگان» و بالاخره «جرج بوش»، همواره درصدد لغو اين قطعنامه... بوده‌اند.» «داگلاس هرد»، وزير خارجه وقت انگليس، نيز در 23 سپتامبر 1991 (1/7/1370ش) به طور رسمي پشتيباني كشورش را از طرح آمريكا اعلام كرد. حتي وزير خارجه اتحاد جماهير شوروي طي سخناني در چهل و ششمين اجلاس مجمع عمومي، قطعنامه‌ برابري صهيونيسم با نژادپرستي را ميراث عصر يخبندان خواند. نماينده اسرائيل در سازمان ملل نيز بعد از به نتيجه رسيدن اين تلاش آمريكايي‌‌ها پشت تريبون مجمع عمومي قرار گرفت و در برابر چشمان نمايندگان 166 كشور عضو سازمان ملل، قطعنامه 3379 (برابري صهيونيسم با نژادپرستي ZIONISM ISRACISM) را پاره كرد و گفت: «سياهي شب به پايان رسيد».(ر.ك به پژوهة صهيونيست. صص 315-312. مؤسسه فرهنگي پژوهشي ضياء انديشه) بنابراين، اسرائيل به عنوان نماد برتري نژادي را بايد بحق طفل دردانه سرمايه‌داري دانست كه به لحاظ سياسي، اقتصادي، نظامي و ... كاملاً متكي به ياري‌هاي بيروني است. چنين پايگاهي با اين ميزان وابستگي كه مورد پذيرش تنظيم كنندگان كتاب نيز واقع شده چگونه به عنوان نماد قدرت صهيونيست‌ها معرفي و نشانه توانمندي و استعداد و... آنان قلمداد مي‌شود. نمي‌توان ناديده گرفت كه انتشار كتاب تبليغاتي «كاش منهم يك يهودي بودم» صرفنظر از هويت نويسنده و تهيه كنندگان آن- كه خود حديثي ديگر است- با علم به اين شرايط نگاشته شده است و اگر صهيونيست‌ها داراي موقعيتي ايده‌آل بودند نيازي به انتشار چنين آثاري نداشتند؛ لذا نفس توسل به چنين شيوه‌هايي به وضوح حكايت از بحران جدي و روزافزوني دارد كه صهيونيست‌ها در نيل به اهداف و تحقق برنامه‌هاي نژادپرستانه خويش با آن مواجهند. به عبارت ديگر، در پس تهديدها و تطميع‌هاي مكرر ملت‌ها و دولت‌هايي كه غاصبان فلسطين را به رسميت نشناخته‌اند، اهل نظر و تأمل مي‌تواند واقعيت‌هاي دور از دسترس و آن‌چه را در جامعه بسته اسرائيل مي‌گذرد، به خوبي درك كند. تكرار اين سخن در جاي جاي اثر مبني بر اين‌كه هيچ كس نمي‌تواند حاكميت صهيونيست‌ها را در خاورميانه متزلزل سازد، نمونه ديگري از ارعاب تبليغاتي است: «قدرت اسرائيل و اتحاد و اعتقاد اين قوم هم مثل گذشته نيست، بلكه ميليونها بار قدرتمندتر و آگاه‌تر و راسخ‌تر براي حفظ موجوديت خود ايستاده است.» (ص7) اين‌گونه اظهارات مبالغه‌آميز در واقع داراي ماهيتي عكس ظاهر خويش‌اند. زماني اين‌گونه قدرت‌نمايي‌ها ماهيت خود را بيشتر متجلي مي‌سازند كه بلافاصله بعد از هر تهديد با وعده‌هايي كه گويي مي‌خواهند با آن كودكي را بفريبند ملت‌ها را دعوت به تغيير مواضع خود نسبت به اسرائيل مي‌كنند: «شما دانشجوي عزيز از كجا مي‌دانيد كه اگر از حمايت بين‌المللي و امكانات بي‌حد اين قوم (يهود) بتوانيد بهره‌مند شويد نام آور بعدي و برنده جايزه نوبل نخواهيد بود؟»(ص31) اگر واقعاً موقعيت صهيونيست‌ها در اسرائيل آن‌گونه است كه در اين كتاب ترسيم مي‌شود، ديگر از مخالفت ملت‌هاي بي‌پناه و بي‌پشتيبان چرا بايد نگران باشند؟ چرا مدعيان يكي از بزرگترين قدرت‌هاي جهان بودن، در حالي كه رژيم‌هاي حاكم بر ملت‌ها در خاورميانه و جهان اسلام عمدتاً‌ دست نشاندگان آمريكا به حساب مي‌آيند باز هم خود را در انزوا مي‌بينند؟ اين احساس نگراني يا ناشي از خلاف واقع‌گويي است يا تعريف درست از قدرت نداشتن: «با تلاش و جانفشاني تك‌تك افراد اين قوم چه در اسرائيل چه در سراسر جهان، امروز اين كشور بصورت يك قدرت بزرگ منطقه‌اي درآمده و در جهان يكي از بزرگترين قدرتهاي تعيين كننده مي‌باشد.»(ص9) اما واقعيت چيز ديگري است. هرچند آمريكا توانست با اعمال قدرت، موضع‌ سازمان ملل را نسبت به صهيونيسم به عنوان نمادي از نژادپرستي و برتري قومي تغيير دهد، ولي ملت‌ها روز به روز از ماهيت اين پديده شوم و عواقب آن آگاه‌تر مي‌شوند و در برابر آن بيشتر صف‌آرايي مي‌كنند، به اين ترتيب آيا مي‌توان با وعده‌هاي سطحي، ملت‌ها را از اين شناختشان دور ساخت يا آنان را مجبور كرد تا در قرن بيست و يكم افراطي‌ترين پديده نژادپرستي را تحمل كنند؟ آثاري اين‌چنين قطعاً‌ قادر به ايجاد تغييري در روند رو به فزوني نفرت از تبعات غيرانساني تحميل پايگاه صهيونيستي در خاورميانه نخواهد بود. حتي تنظيم‌كنندگان كتاب «كاش منهم يك يهودي بودم» براي برون‌رفت از اين شرايط، آن چنان دچار اغراق‌گويي مي‌شوند كه بعضاً ناگزيرند از شتاب آن بكاهند: «فوراً نمي‌توانيد وارد جمع اين قوم شده و از امكانات آنان بهره‌برداري نمائيد. اما هر آغازي روزي به سرانجام خواهد رسيد.»(ص92) قبل از پرداختن به جزئيات اين موضوع و ساير موضوعاتي كه در اين اثر مطرح مي‌شود، شايسته است بر اين نكته تأكيد ورزيم كه در همه جوامع بشري از قرون گذشته تاكنون، كمتر نسبت به يهوديت به عنوان يك دين الهي (علي‌رغم همه تحريفات) مسئله‌اي وجود داشته و به گواه تاريخ، عمده تعارضات و درگيري‌ها ناشي از عملكردهاي غيراصولي يهوديتِ قومي بوده است. خصلت‌ها و ويژگي‌هاي يهوديت قومي همواره در طول تاريخ تقابلي جدي را بين آنان و ساير ملت‌ها و صاحبان ديگر اديان موجب مي‌شده كه بعضاً عواقب آن متوجه يهوديتِ ديني نيز شده است. اصولاً يهوديت قومي تعلقي به باورهاي الهي ندارد و تاكيد چنداني بر دين يهود نمي‌كند، بلكه بر قوميت پاي مي‌فشرد و برتري‌طلبي و استيلاي سياسي، اقتصادي، نظامي و... برساير ملت‌ها را پي مي‌گيرد؛ بنابراين ما در اين بحث با يهوديت قومي كه بستري براي پيدايش صهيونيسم فراهم ساخته مواجهيم، زيرا كتاب «كاش منهم يك يهودي بودم» صرفنظر از عنوان آن، به صراحت درباره صهيونيست‌ها تبليغ مي‌كند و يهوديت ديني در آن، محوريت يا موضوعيت ندارد: «پس از قرنها تلاش، قوم «يهود» به رهبري «صهيونيستها» بالاخره موفق شد كه در سرزمين آباء و اجدادي و در كنار اماكن تاريخي و مقدس خود و در وسعتي بسيار كوچك مجدداً حكومت خود را تشكيل دهد و كشور «اسرائيل» را بوجود بياورد.» (ص7) به صراحت از اين فراز برمي‌آيد، اين اثر مي‌خواهد اذهان را متوجه يهوديتي كند كه رهبري آن در يد صهيونيست‌هاست، در حالي‌كه بسياري از يهوديان جهان نه تنها با تمايلات صهيونيسم و سردمداران آن همراه نيستند بلكه علي‌رغم همه مخاطرات، با آن مقابله كرده‌اند. براي نمونه، گزارش محرمانه سفارت ايران از بغداد در تيرماه 1325 تحت عنوان «جمعيت مبارزه با صهيوني در عراق» اين تقابل را از ابتداي تحركات صهيونيسم در فلسطين به خوبي روشن مي‌سازد: «وزارت امور خارجه- در چند ماه پيش عده‌اي از جوانان يهود و مسلمان عراقي جمعيتي به نام (جمعيت مبارزه با صهيوني) تشكيل داده و روزنامه‌اي هم به نام (العصبه) منتشر مي‌نمودند. مرام اين جمعيت به طوري كه از نام آن هويدا است مبارزه برضد صهيوني مي‌باشد ولي رفته رفته و مخصوصاً پس از انتشار گزارش كميسيون مشترك انگليسي و آمريكايي در باب مهاجرت يهود به فلسطين، بر فعاليت و اجتماعات و نطق‌ها و مقالات جمعيت افزوده گرديده و در اين فعاليت پيوسته حملات شديدي به دولتهاي استعماري مي‌نمودند... گروهي از منتسبين به جمعيت نامبرده بامداد روز آدينه 7 تيرماه جاري بدون تحصيل اجازه از دولت اجتماع نموده، سپس به هيأت دسته‌جمعي و تظاهر در خيابانهاي بغداد حركت مي‌نمايند و در پيشاپيش خود پرچم‌هايي با عبارات (خواهان تخليه كامل هستيم) (مرده باد استعمار) (مطالبه آزادي جمعيت) (رهايي توقيف شدگان) (رفع توقيف از روزنامه العصبه) افراشته، با هورا و فرياد (مرده باد استعمار) از پل عبور كرده به خياباني كه به طرف سفارت كبراي انگليس مي‌رود سرازير مي‌شوند. در عرض راه افراد پليس درصدد متفرق كردن آنها برمي‌آيند ولي نظر به كمي عده پليس و فزوني جمعيت كه در حدود چهارصد نفر بودند متظاهرين خود را به ميدان جلوي سفارت كبراي مزبور مي‌رسانند. گارد مستحفظ سفارت جلوگيري كرده و عده ديگر پليس هم به كمك آنان رسيده و چون متظاهرين مقاومت نشان مي‌دهند پليس تيراندازي مي‌كند و در ضمن زد و خورد، به طوري كه اظهار مي‌شود چندين نفر مجروح مي‌شوند كه يكي از آنان به نام (شاوؤل طويق يهودي) بدرود [حيات] گفته و بقيه كه چهار نفر مسلمان‌اند تحت معالجه مي‌باشند... چون اين قضيه در بغداد موضوع بحث زياد قرار گرفته و شايد هم منجر به تظاهراتي از طرف احزاب ديگر به صورت اعتراض نسبت به بستن حزب العصبه و تيراندازي پليس بشود مراتب گزارش داده شد. [1074/102006ن] وزير مختار [امضاء محسن رئيس]» (اسناد مهاجرت يهوديان ايران به فلسطين، صص 93-92، سازمان اسناد ملي ايران) به گواه اين سند و ديگر اسناد مسلم، يكي از مخالفان جدي صهيونيسم از ابتداي پيدايش آن همان يهوديت ديني بوده است؛ زيرا يهوديت ديني هرگز حاضر نبوده ننگ نژادپرستي را به يهوديت پيوند زند؛ بنابراين ادعاي پذيرفته شدن رهبري صهيونيسم توسط تك‌تك يهوديان جهان يك جعل مسلم تاريخ بيش نيست. همچنين بررسي دقيق چگونگي مهاجرت برخي يهوديان به فلسطين اشغالي خود حديث تلخ ديگري است كه ادعاي اين كتاب را كاملاً نفي مي‌كند. براي نمونه، در مورد همين يهوديان عراق بايد گفت آن عده‌اي كه تن به مهاجرت دادند به دليل وحشتي بود كه جنايتكاران صهيونيست ايجاد كردند. الي لوبل يهودي در فرانسه در اين زمينه مي‌نويسد: «در بررسي يكي از هواخواهان سرسخت روش ‌خشن جهت تسريع جريان مهاجرت يهوديان از كشورهاي مبداء با اسرائيل، كه اغلب «صهيونيسم خشونت‌آميز» ناميده ميشود- خشونت‌آميز براي يهوديان- چنين مي‌خوانيم: «دولت اسرائيل برابر اين امر قرار گرفته بود كه به نجات 130 هزار يهودي بشتابد، تا ضمناً بدين وسيله تعداد اتباع يهود كشور را نيز افزايش دهد. جامعه يهوديت عراق در اين هنگام فاقد يك رهبري قدرتمند بود. رهبران يهوديان عراق دست بهيچ اقدامي نزدند: يا نميدانستند چكار بايد بكنند و يا آنكه نمي‌خواستند مسئوليت ابتكار عمل را بعهده بگيرند. يك نفر بايد دست به كار ميشد. او (بن‌گوريون) درست در لحظه مناسب اقدام نمود. تنها اقدامي مانند «ماجرائي ناگوار» مي‌توانست يهوديان عراق را به مهاجرت تشويق كند» (مندسS.Mendes، [عنوان مقاله] «مهاجرت از عراق و دولت اسرائيل»، نقل از روزنامه‌ ها ارتص). اين «ماجراي ناگوار» عبارت بود از يك رشته اقدامات تحريك‌آميز بدين شكل: در بغداد در برخي اماكن يهوديان- مانند كنيسه- بمب‌هائي منفجر كردند، اين انفجارات قرباني‌هائي بهمراه داشت و وحشتي شديد بين يهوديان پديد آورد، وحشتي كه آنها را تحريك به مهاجرت نمود. در اين هنگام بسياري از مأموران مخفي اسرائيل و مزدوران يهوديشان بازداشت شدند. دو نفر از خرابكاران اسرائيلي محكوم شده و اعدام گرديدند. مجله اسرائيلي «عالم هذه» (20 آوريل 1966) از جزئيات اين ماجراي ناگوار و تحريكات ضد يهودي در عراق پرده برداشته است.» (الي لوبل در مقدمه‌اي بر كتاب صهيونيسم در فلسطين، ترجمه منوچهر فكري ارشاد، انتشارات توس، تهران، آبان 1350، صص 3-132) اين يهودي مقيم فرانسه به نقل از منابع اسرائيلي ثابت مي‌كند كه چگونه صهيونيست‌ها با كشتار يهوديان آنها را وادار به ترك وطن مي‌كردند. البته داويد بن‌گوريون كه بعدها نخست‌وزير اسرائيل شد، صريحاً اعتراف مي‌كند كه از طريق عمّال خود در انفجار‌ها از جمله در يكي از كنيسه‌هاي يهوديان در بغداد (سال 1327ش-1948م) دست داشته است: «قصد دارم جوانان يهودي را براي دامن زدن به مبارزات آنتي سميتيك به كشورهايي كه سكنه يهودي نسبتاً زيادي دارند اعزام كنم. زيرا اين عمل خيلي مؤثرتر از نداي ميهن باستاني براي مهاجرت يهوديان به فلسطين است.» (اطلاعات سياسي، سخنراني‌ هارون يشايائي سردبير نشريه كليمي تموز و عضو جامعه روشنفكران ايران، در مجمع بررسي صهيونيسم در دانشگاه تهران، شماره 12،28/3/65) همچنين «لني برنر» يهودي ضمن اشاره به نقش ولاديمير ژابوتينسكي يكي از رهبران افراطي صهيونيسم كه سالها بعنوان «عضو هيأت اجرايي صهيونيسم» در نقاط مختلف جهان نقش بسزايي در وادار ساختن يهوديان به مهاجرت به فلسطين داشت مي‌نويسد: «اينكه چرا ژابوتينسكي به خصوص روز 18 ژانويه 1923 را براي كناره‌گيري از هيئت اجرايي صهيونيسم انتخاب كرد، مسئله‌اي است كه با يك نكته پراهميت ارتباط دارد... آن روز قرار بود كه ژابوتينسكي در مقابل يك كميسيون ويژه تحقيق حاضر شود تا درباره روابطش با سيمون پت‌ليورا (از عوامل قتل و غارت يهوديان در اوكراين و ايجاد وحشت در ميان آنها) توضيح دهد.» (مجموعه‌ يادداشتهاي روزانه هرتصل، جلد چهارم، به نقل از لني برنر، ص90) همچنين «استيون گرين»، محقق آمريكايي كه كتاب «جانبداري، روابط سري آمريكا و اسرائيل» را با استفاده از اسناد محرمانه آرشيو ملي آمريكا نوشته است علي‌رغم گرايش به رژيم اسرائيل، در زمينه فشارها و تهديدهاي حتي جاني صهيونيست‌ها عليه يهوديان مي‌نويسد: «ايرگون، سازمان نظامي تجديد نظر طلبان (صهيونيست) است. اين سازمان از صهيونيستهاي افراطي تشكيل شده است كه هيچگونه حقوقي براي اعراب فلسطين قائل نيستند. تاكتيكهاي بيرحمانه ايرگون براي جمع‌آوري پول و سربازگيري از ميان آوارگان يهودي، در بسياري از گزارشهاي اطلاعاتي حكومت آمريكا در آلمان منعكس شده است. در ژوئيه 1948 (يعني قريب يكماه پس از تاسيس اسرائيل)گروهي از آوارگان يهودي در «برلين» كه بتازگي از لهستان آمده بودند، به منظور اجتناب از ماموران سربازگيري ايرگون از منطقه آمريكا گريختند. در يكي از اردوگاهها، ماموران ايرگون، برخي از يهودياني را كه براي جنگيدن با اعراب فلسطين داوطلب نمي‌شدند، كتك زدند و برخي ديگر را به مرگ تهديد كردند. در ضمن دروازه‌هاي اصلي اردوگاه را بسته بودند تا مانع فرار يهوديان شوند.»(جانبداري، روابط سري آمريكا و اسرائيل، استيون گرين، ترجمه سهيل روحاني، ص56) اين محقق آمريكايي همچنين به نقل از گزارش اطلاعاتي هفتگي آمريكا در آلمان، مورخ 10 ژانويه 1948 در مورد تشنجات در اردوگاه‌ها مي‌نويسد: «تشنج و درگيري در اردوگاههاي آوارگان يهودي رو به افزايش است و به نواحي مختلف منطقه اشغالي آمريكا گسترش مي‌يابد. علت اين درگيريها، تلاش سازمان ايرگون براي بدست گرفتن كنترل اردوگاههاست... گروه كوچكي از مردان مصمم كه پايبند اصول اخلاقي نيستند، مي‌توانند با كنترل كردن پليس، اراده خود را بر مردم تحميل كنند، آنان اين كار را با تهديد، ايجاد وحشت، اعمال خشونت و كشتن مخالفان انجام مي‌دهند.»(همان، ص55) بنابراين پذيرش رهبري صهيونيست‌ها توسط تمامي يهوديان هرگز بر واقعيت‌هاي تاريخي منطبق نيست، حتي امروز نيز بسياري از علماي يهود، با انديشه‌هاي نژادپرستانه اين جماعت به شدت مخالفت مي‌كنند. تهيه كنندگان كتاب «كاش منهم يك يهودي بودم» در واقع قصد ترويج و تبليغ يهوديت را ندارند، بلكه به زعم خويش با پنهان كردن هنرمندي صهيونيست‌هاي شرور در پشت نقاب يك دين الهي به تطهير جنايات ضدبشري و ديني آنها مبادرت مي‌ورزند. به كارگيري اين ترفند، مؤيد ميزان گستردگي تنفر ملت‌ها از برتري‌طلبان قومي و نژادي است. برخلاف آن چه در چنين آثاري تبليغ مي‌شود، صهيونيست‌ها هرگز نگاه ديني به فلسطين ندارند و آن را سرزمين مقدس آباء و اجدادي خود نمي‌پندارند؛ زيرا كه اصولاً به هيچ گونه مقدساتي پايبند نيستند. بايد اذعان داشت اين گل سرسبد سرمايه‌داري جز به سود اقتصادي نمي‌انديشد و هر نوع باور ديني را مانع سودطلبي لجام گسيخته خود مي‌پندارد. به گواه استنادات تاريخي، سردمداران صهيونيسم قبل از اشغال فلسطين به تصرف مناطق ديگري از جهان براي ايجاد پايگاه مي‌انديشيدند و اين گواه بارزي بر اين حقيقت است كه جنبه‌هاي اعتقادي (ديني) مبناي تعرض به حقوق ديگران نبوده است. ابتدا بخشي از خاك آرژانتين براي تشكيل دولت صهيونيستي مورد بررسي و مطالعه قرار مي‌گيرد، سپس اوگاندا مورد توجه اين جماعت واقع مي‌شود، حتي در ابتداي روي كار آمدن رضاخان ادعاهايي در مورد بخش‌هايي از خاك ايران مطرح مي‌سازند و... اما در نهايت اين انگليسي‌ها هستند كه براي تضمين موفقيت برنامه‌هاي بلند مدت خود عليه مسلمانان، توجه نژادپرستان را به سوي قلب خاورميانه سوق مي‌دهند. اين جهت‌دهي ناشي از ارزيابي غرب سرمايه‌داري بود؛ زيرا بر اساس اين ارزيابي تنها فرهنگي كه مي‌تواند فرهنگ نظام سلطه را به چالش جدي بكشاند، فرهنگ اسلامي است. افرادي قبل از ساموئل هانتينگتون نيز به صراحت پيش‌بيني جنگ تمدن‌ها را در ارتباط با اسلام و غرب مطرح ساخته بودند. نگراني انگليسي‌ها از بازتوليد تمدن توسط جهان اسلام علت اصلي گسيل شرورترين به سوي نقطه كانوني كشورهاي اسلامي بود. به طور قطع و يقين لندن نمي‌توانست براي كنترل ملت‌هاي مسلمان به دست نشاندگاني همچون شيوخ خوشگذران عرب يا امثال پهلوي‌ها اتكا كند، بلكه نيازمند پايگاهي در دل خاورميانه بود كه تك‌تك اعضاي آن را نژادپرستان ضداسلام تشكيل دهند. براساس خط‌دهي سياستمداران انگليسي است كه هرتصل - تئوري‌پرداز برجسته صهيونيسم- در آستانه اشغال سرزمين فلسطين براي تاسيس اسرائيل، مي‌گويد: «ما بايد بخشي از برج و بارو و استحكامات اروپا عليه آسيا را تشكيل دهيم؛ يك برج ديده‌باني تمدن عليه وحشيگري بسازيم.» (ماكسيم رودينسون Maxim Rodinson ، اسرائيل و اعراب، انتشارات پنگوئن، آمريكا، سال 1968) شناخت دقيق علت گرد آوردن افراطي‌ترين نژادپرستان در سرزمين فلسطين كه پيوند عميقي با سرمايه‌داري غرب دارند (زيرا ميوه و ثمره فرهنگ برتري طلب غربي به حساب مي‌آيند) مي‌تواند كمك‌هاي بي‌دريغ مالي و تسليحاتي به اين پايگاه را قابل درك و فهم سازد. اينكه اين جماعت شرور بي‌پروا، از مأموريت خويش تحت عنوان «كنترل مسلمانان وحشي و بي‌تمدن» ياد كرده‌اند به اين ضرورت باز مي‌گردد كه امكاناتي متناسب با اين وظيفه از اروپا و آمريكا مطالبه نمايند. برخلاف آن چه در اين اثر در توصيف توانمندي‌هاي نژادپرستان مطرح شده كنترل خيزش‌هاي استقلال‌طلبانه در كشورهاي اسلامي به عنوان مهد تمدني در تعارض با فرهنگ غرب تنها مزيت صهيونيست‌ها به حساب مي‌آيد. اين مزيت نيز علي‌رغم به كارگيري غيرانساني‌ترين اعمال به شدت با ترديد مواجه شده است. نويسندگان «كاش منهم يك يهودي بودم» كه نادانسته با انتخاب اين عنوان توهيني آشكار به ساير اقوام و صاحبان اديان روامي‌دارند (زيرا چنين آرزويي صرفاً ناشي از پست‌انگاري غير يهود است) تصور مي‌كنند با تكرار روايت‌هاي تاريخي ساخته و پرداخته صهيونيست‌ها در مورد تاريخ كهن فلات ايران قادر خواهند بود شناخت مردم را از صهيونيست‌ها و چرايي تأسيس اسرائيل مخدوش سازند: «در زمان هخامنشيان در ايران، يك دوره سرنوشت ساز اين قوم بوسيله «كورش كبير» پادشاه ايران آغاز گشت و يادبود اين دوره تاريخي هنوز در اسرائيل موجود است. با وجود گذشت 2500 سال از آن واقعه هر فرد كليمي آموخته كه بايستي به باني اين دوره سرنوشت‌ساز احترام گذاشت... بهمين دليل تا وقوع انقلاب اسلامي در ايران، نظر اسرائيل و سران اين قوم به كشور ايران و ايرانيان به اسرائيل توأم با احترام و حس نزديكي بود» (ص5) در اين زمينه بايد گفت اولاً بفرض كه روابط يهوديان با اقوام ساكن در فلات ايران در دوره هخامنشيان حسنه بوده باشد اين امر چه ارتباطي به نگاه امروز ملت ايران به پايگاه اخير صهيونيست‌ها يعني اسرائيل دارد؟ ثانياً واقعيت‌ها تا آن حد كه در تورات انعكاس يافته نشان از آن دارد كه روابط اقوام ايراني با يهوديتِ قومي به هيچ وجه حسنه نبوده است. ثالثاً به دليل كارنامه بسيار تيره صهيونيست‌ها در دوران رژيم پهلوي هرگز ايرانيان به اين جماعت نژادپرست به ديده احترام نمي‌نگرند. براي روشن شدن اين واقعيت كه اشرافيت يهودي از تاريخ باستان تاكنون در ايران چه كارنامه‌اي از خود به ثبت رسانده است ضروري خواهد بود نگاهي هرچند گذرا به حوادث تلخ گذشته بيفكنيم. در اين كالبد شكافي تاريخ، هدف دامن زدن به تعارضات ديني نيست بلكه روشن شدن اين واقعيت است كه هر زمان اشرافيت يهود يعني همان يهوديت قومي مورد لطف ايرانيان قرار گرفته چه رفتاري از خود نشان داده است. همان‌گونه كه مي‌دانيم با ورود كورش به بابل، حكومت كلدانيان ساقط مي‌شود و يهوديان نگهداري شده در بابل اجازه مي‌يابند تا به اورشليم باز گردند، اما جمعي از اشرافيت يهود به جاي اين كه راه اورشليم را در پيش گيرند راهي شرق مي‌شوند و در جوار مركز حكومتي هخامنشيان سكني مي‌گزينند. طولي نمي‌كشد كه فتنه‌انگيزي‌هاي اين جماعت، حساسيت فرزندان كوروش (كمبوجيه و برديا) را به شدت برمي‌انگيزد و محدوديت‌هايي كه از اواخر حيات كورش آغاز گشته بود تشديد مي‌گردد. اشرافيت يهود اما با تحريك داريوش، به قتل اين دو برادر اقدام مي‌كند و سلطه خود را بر فلات ايران گسترش مي‌دهد. زياده خواهي اين جماعت، اقوام ايراني را به فغان مي‌آورد و اعتراضات به ويژه در دوران حكومت خشايارشا به اوج خود مي‌رسد. در اين حال، اشرافيت يهود با سبوعيت تمام به قتل عام مردم معترض مي‌پردازد: «و يهوديان در شهرهاي خود در همه ولايتهاي اخشورش پادشاه جمع شدند تا بر آناني كه قصد اذيت ايشان داشتند دست بيندازند و كسي با ايشان مقاومت ننمود زيرا كه ترس ايشان بر همه قومها مستولي شده بود، و جميع رؤساي ولايتها و اميران و واليان و عاملان پادشاه يهوديان را اعانت كردند زيرا كه ترس مردخاي بر ايشان مستولي شده بود... و يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر را به قتل رسانيده هلاك كردند... و پادشاه به استر ملكه گفت كه يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر و ده پسر هامان را كشته و هلاك كرده‌اند پس در ساير ولايتهاي پادشاه چه كرده‌اند. حال مسئول تو چيست كه به تو داده خواهد شد و ديگر چه درخواست داري كه برآورده خواهد گرديد. استر گفت اگر پادشاه را پسند آيد به يهودياني كه در شوشن ميباشند اجازت داده شود كه فردا نيز مثل فرمان امروز عمل نمايند و ده پسر هامان را بردار بياويزند... و ساير يهودياني كه در ولايتهاي پادشاه بودند جمع شده براي جانهاي خود مقاومت نمودند و چون هفتاد و هفت هزار نفر از مبغضان خويش را كشته بودند از دشمنان خود آرامي يافتند اما دست خود را به تاراج نگشادند... و آن روزها را در همه طبقات و قبايل و ولايتها و شهرها بياد آورند و نگاه دارند و اين روزهاي فوريم از ميان يهود منسوخ نشود و يادگاري آنها از ذريت ايشان نابود نگردد... تا اين دو روز فوريم را در زمان معين آنها فريضه قرار دهند چنانكه مردخاي يهودي و استر ملكه برايشان فريضه قرار دادند و ايشان آن را بر ذمه خود و ذريت خويش گرفتند بيادگاري ايام روزه و تضرع ايشان. پس سنن اين فوريم به فرمان استر فريضه شد و در كتاب مرقوم گرديد.» (تورات، كتاب استر، باب نهم) با وجود اينكه تورات سعي كرده ابعاد اين قتل عام را محدود و به نوعي دفاع از خود وانمود سازد (هرچند در يك تناقض‌گويي آشكار به ترس همگان از يهوديان اشاره مي‌كند) تاريخ‌نگاران صهيونيست در قرون اخير حتي در حد آن چه تورات به اين فاجعه تاريخي اشاره دارد نمي‌پردازند و تلاش وافري براي مكتوم نگه‌ داشتن آن دارند. آخرين رئيس شعبه موساد در ايران به طور پوشيده‌اي در كتاب خود در واكنش به قيام سراسري ملت ايران عليه سلطه اسرائيل آمريكا و انگليس بر ايران به اين حادثه تلخ در تاريخ باستان اشاره دارد: «اكنون ماه» آدار است كه به زودي زود ما را به موعد «پوريم» مي‌رساند، ماهي كه طبق روايات تاريخي، سرزمين باستاني ايران دستخوش گرفتاري‌ها شد و سرنوشت يهوديان در آن رقم زده شد. ماهي كه در آن «هامان» افراطي و متنفر از يهوديان برخاست (و بر كرسي صدارت در ايام خشايارشا تكيه زد- مترجم) و نيز همان ماهي كه يهوديان از يك خطر بزرگ نجات يافتند. آيا تاريخ تكرار مي‌شود؟ سرنوشت ما و سرنوشت جامعه بزرگ يهوديان كه قدمت تاريخي طولاني در اين سرزمين دارند چه خواهد شد؟» (شيطان بزرگ، شيطان كوچك، اليعرز تسفرير، ترجمه فرنوش رام، پاييز 1386 خ(2007م) لس‌آنجلس آمريكا، ص404) اين صهيونيست در فرازي ديگر از كتاب خود امام خميني(ره) را همان هامان مي‌خواند و به اعتراف خويش تلاش فراوان دارد تا از طريق كودتا و به قتل رساندن وي و كشتار گسترده، بار ديگر تاريخ را تكرار كند، اما باز هم در اين فراز آخرين رئيس‌ شعبه موساد در ايران هيچ‌گونه اشاره‌اي به قتل عام ملت ايران در تاريخ باستان نمي‌كند بلكه صرفاً‌ به كشتن هامان اشاره دارد:‌ «بيست و پنجم ژانويه، در تاريخ وعده داده شده براي بازگشت خميني، نيروهاي ارتش فرودگاه را محاصره كرده و در طول مسير فرود، تانك و تريلرهاي متعدد مستقر كرده‌اند. اما هامان بازگشت خود را دوباره به تعويق مي‌اندازد: «هامان، نخست‌وزير دربار خشايار شاه بود كه عليه او قيام كرد و درصد كشتن ملكه «استر» و عموي ملكه، «مردخاي» برآمد و قصد كشتار يهوديان را در سرزمين ايران داشت. اما ملكه و عمويش از نيت او به هنگام، آگاه شدند و «هامان» به سزاي نيت پليد خود رسيد (- روايت «استر و مردخاي» از كتاب مقدس تورات- جشن «پوريم» براي شكر‌گزاري نسبت به خنثي شدن توطئه «هامان» يكي از اعياد مهم يهوديان است. اين جشن يادآور پيوند ملت يهود با سرزمين ايران است؛ چرا كه «استر» و عمويش يهودي بودند- مترجم)»(همان، صص 5-294) آقاي اليعرز تسفرير و مترجم صهيونيست‌ خاطراتش هر دو به كشتار ايرانيان حتي در حدي كه تورات مطرح مي‌سازد اشاره‌اي نمي‌كنند و وقيحانه جشن اين كشتار را نشان پيوند ملت يهود با سرزمين ايران عنوان مي‌دارند. اين مامور عالي رتبه موساد در فرازي ديگر از خاطراتش اعتراف دارد كه صهيونيست‌ها بار ديگر قصد تكرار اعمال جنايتكارانه تاريخي خود را داشتند، اما خيزش سراسري بي‌سابقه ملت ايران خونريزان را مات كرد: «مگر سرلشگر ربيعي، فرمانده نيروي هوائي نگفته بود كه جنگنده‌هائي را به پرواز درخواهد آورد تا هواپيماي حامل خميني را منحرف كرده و در صورت لزوم سرنگون كنند؟ اما حال هواپيما فرود آمده بود و بزرگترين جشن ايرانيان كه در تاريخ مدرن خود حادثه‌اي به بزرگي آنرا به خاطر نداشتند، آغاز شده بود.»(همان، صص7-316) در اين فراز به صراحت اعتراف مي‌شود كه جشن بزرگ ايرانيان دقيقاً در نقطه مقابل جشن صهيونيست‌ها قرار داشته است. بزرگترين جشن ملت ايران كه تاريخ به خود نديده زماني آغاز مي‌شود كه رهبري قيام عليه سلطه اسرائيل و آمريكا و انگليس به سلامت از تبعيد به ميان مردم باز مي‌گردد. اما جشن صهيونيست‌ها و تكرار پوريم زماني بود كه مي‌توانستند هواپيماي امام خميني را سرنگون سازند و دست به قتل عامي چند ميليوني بزنند. حتي سال‌ها بعد از پيروزي ملت ايران، صهيونيست‌ها در تأسف آنند كه چرا نتوانستند چنين جنايتي را در كارنامه هولناك خود به ثبت برسانند: «نكته ديگري كه بايد آن را نيز بر زبان آورد، اين پرسش است كه بسياري از جمله من، در بررسي‌هاي پيرامون عبرت‌گيري از واقعه انقلاب ايران و ظهور خميني، از خود مي‌پرسيم؛ اين كه اگر هر عاملي، ايراني يا غربي، تلاش مي‌كرد كه روند تاريخ ايران را هنگامي كه هنوز احتمال آن وجود داشت تغيير دهد، چه مي‌شد؟ به عبارت ديگر، آيا لازم نبود كه خميني را «ساكت كرد» و او را از راه برداشت تا مانع از وقوع انقلاب شد؟ با گستاخي و شهامت روشن‌تري بنويسم؛ آيا ضروري نبود كه او را نابود كرد.»(همان، ص505) مقايسه امام خميني با هامان، خود به گونه‌اي اعتراف به اين واقعيت است كه در طول تاريخ، ايرانيان به كرات از سلطه‌ نژادپرستانه اشرافيت يهود به فغان آمده بودند، اما هر بار اعتراض منطقي و آرام ملت ايران با كشتار بي‌رحمانه مواجه شده است، متأسفانه سرمايه‌گذاري كلان صهيونيست‌ها در بخش تاريخ موجب شده است كه نه تنها بسياري از واقعيت‌هاي تلخ تاريخي در معرض قضاوت ملت‌ها قرار نگيرد، بلكه به عكس اين‌گونه الغاء گردد كه همواره يهوديان در معرض اذيت و آزار ساير اقوام و ملل بوده‌اند. هرچند خوشبختانه در سال‌هاي اخير حركت‌هاي پژوهشي مستقلي را شاهديم كه به كنكاش در يافته‌هاي تاريخي! صهيونيست‌ها مي‌پردازند، اما متأسفانه بايد گفت با اين وجود حتي دايره‌المعارف‌هايي كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران به چاپ رسيده‌اند جسارت آن را نداشته‌اند كه شأن نزول «پوريم» را دستكم آن گونه كه در تورات آمده است بيان دارند. با وجود اين‌گونه كم‌كاري‌ها در جهان اسلام براي كاستن از سلطه صهيونيست‌ها بر حوزه تبليغات، تاريخ و به طور كلي علوم انساني، تناقض‌گويي‌ها در آثار منتشر شده توسط عناصر مؤثر در پايگاه ‌نژاد پرستان بعضاً موجب افشاي برخي واقعيت‌ها مي‌شود. براي نمونه اگر در تاريخ باستان صرفاً هامان روياروي اشرافيت يهود قرار داشته است از چه رو تورات اذعان مي‌دارد كه علاوه بر كشته شدن هامان و فرزندانش به دست اين جماعت شرور، دستكم 77 هزار نفر از مردم نيز قتل عام مي‌شوند؟ اين واقعيت به اثبات مي‌رساند كه همچون قيام سراسري ملت ايران در سال 57، اقوام ايراني در دوران باستان نيز از زياده‌طلبي‌ها و برخوردهاي نژادپرستانه اشرافيت يهود عاصي شده و به جان آمده بودند. هرچند در مورد تاريخ باستان منابعي جز تورات و معدود آثاري متأثر از جهت‌دهي صهيونيست‌ها در دست نيست كه رفتار و سكنات يهود قومي را در آن ايام كاملاً روشن سازد، اما عملكرد صهيونيست‌ها در دوران اخير به خوبي قابل بررسي است. به اعتراف همگان بعد از روي كار آورده شدن پهلوي‌ها توسط انگليس در ايران، صهيونيست‌ها در اين مرز و بوم قدرت تاخت و تاز فوق‌العاده‌اي مي‌يابند و بر همه شئون ملت مسلط مي‌گردند. بايد ديد در طول 57 سال حكومت پهلوي اول و دوم، صهيونيست‌ها با مردم ايران چه كردند كه همگي هم‌صدا خواستار اخراج آنان از كشور شدند و حتي يكي از خواسته‌هاي اعتصاب‌كنندگان در شركت هواپيمايي ايران پايان دادن نوع حضور صهيونيست‌ها در ايران بود: «كاركنان خطوط هوايي ايران اير دست به اعتصاب سراسري زده و در بيانيه‌اي، تأكيد كرده بودند كه پايان اعتصاب آنها مشروط به آن است كه پروازهاي خطوط آمريكائي «پان آمريكن» و شركت اسرائيلي «العال» به تهران متوقف شود. ژنرال محققي رئيس هواپيمائي كل كشور ميان چكش و سندان گرفتار آمده بود. وظيفه او بود كه براي برقراري پروازهاي «ايران اير» تلاش كند و نيز از سوي ديگر موظف بود تامين امنيت تمامي پروازهاي شركت‌هاي خارجي را تقبل نمايد... لذا او از ما خواست كه بعنوان يك ژست شخصي در قبال وي، براي «چند روز»، و «به صورت موقت» پروازهاي «العال» را متوقف نمائيم.» (همان، ص264) چرايي چنين حساسيت گسترده حتي در ميان اين قشر به فعاليت صهيونيست‌ها در ايران، خود گوياي حجم تخلفات و اقدامات ضدايراني اين جماعت است، اما به منظور مستند ساختن گوشه‌اي از اعمال غيرانساني‌شان كه موجب برانگيختن ملت ايران شد ناگزير به تأمل در اين زمينه هستيم. منابع فراواني واقعيت‌ها را براي اهل نظر روشن مي‌سازند، اما براي جلوگيري از اين شبهه‌افكني كه مآخذ نسبت به صهيونيست‌ها موضع دارند در اين بخش تلاش مي‌شود صرفاً به منابع اين جماعت استناد شود. براي نمونه مي‌توان به سودطلبي فاجعه‌آميز اشرافيت يهود در دوران پهلوي اشاره كرد كه حتي به كودكان معصوم ايراني نيز ترحم نمي‌كنند. وارد كردن شيرخشك‌هاي تاريخ مصرف گذشته و فاسد ازجمله جنايات صهيونيست‌ها در اين زمينه بوده است. سفير اسرائيل در خاطرات خويش براي توجيه اعتراضات بسيار كمرنگ مطبوعات تحت كنترل ساواك در اين زمينه مي‌نويسد: «در دوره ديگري ستيز كيهان با يهوديان ايران و اسرائيل با چاپ نوشته‌هايي نادرست مبني بر اينكه يك بازرگان يهودي شيرخشك فاسد وارد كرده و بسياري از بچه‌هاي بيگناه كشور بيمار شده‌اند، بالا گرفت. به دنبال گسترش چنين گزارش نادرستي در رسانه‌اي پرتيراژ، سران انجمن كليميان در سفارت اسرائيل در ايران گردهم آمدند و درخواست چاره‌جوئي و واكنشي شايسته كردند. در پي رايزنيهائي پرجنجال بر آن شديم تا نخستين گام زورآزمايي را با درخواست پس گرفتن آبونمانها از روزنامه كيهان برداريم و با ندادن آگهيهاي بازرگاني به آن روزنامه تا دو سه ماه آينده نيروي خود را بيازمائيم. با همين شيوه كوشيديم به روزنامه اطلاعات كه رقيب سرسخت كيهان بود ميداني تازه بدهيم و نيازهاي خود را با اين روزنامه برآوريم. كم و بيش دو ماه گذشت تا روزي يكي از بازرگانان همكيشمان كه با ژاپنيها داد و ستدي گسترده داشت از سوي مصباح‌زاده پيامي برايمان آورد كه نامبرده مي‌خواهد ديداري با ما داشته باشد.» (كيست از شما از تمامي قوم او، يادنامه، مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، سال 2000 م، بيت‌المقدس (اورشليم)، جلد اول، ص179) توسل به حربه تحريم اقتصادي براي جلوگيري از انعكاس عملكرد غيرانساني صهيونيست‌ها در مطبوعات دوره پهلوي خود گوياترين دليل بر وجود مسائلي اينچنين بوده است، والا همگان بر اين واقعيت واقفند كه قدرت سياسي و اقتصادي صهيونيست‌ها در آن دوران به حدي بود كه اگر نشريه‌اي حقايقي را درباره فعاليت‌هاي آنان مي‌نوشت تحت فشار شديد قرار مي‌گرفت، چه رسد به اينكه موضوعي خلاف واقع را به آنها نسبت دهد. از اين گذشته، اگر خبررساني روزنامه كيهان، در مورد تخلفات سودجويان صهيونيست عاري از حقيقت بود، سفير اين كشور (آقاي مئير عزري) با طرح شكايت مي‌توانست به سهولت اين روزنامه را مورد پيگرد قرار دهد و از آن غرامت دريافت دارد؛ بنابراين توسل صهيونيست‌ها به اهرم‌هاي اقتصادي و ساواك، نشان از آن دارد كه هدف اصلي جلوگيري از راه‌يابي حقايق به جرايد بوده است. با وجود چنين درآمدهاي بادآورده است كه كتاب «كاش منهم يك يهودي بودم» مي‌نويسد: «با وقوع انقلاب اسلامي در ايران در سال 1979 اين قوم دوباره دچار يك حادثه گشت و خسارات فراواني را متحمل شد... وقتي انسان از رفتار اين قشر مذهبي شرمسار مي‌شود كه بداند، عده‌اي از افراد اين قوم با ثروت خود چه خدمات بزرگي به ايران كرده‌اند. آنها با وجوديكه مي‌توانستند ثروت خود را در هر گوشه ديگر جهان بكار اندازند. بخاطر اينكه خود را ايراني مي‌دانستند، آن ثروت و امكانات را در ايران بكار گرفتند و پايه‌گذار تمدن جديد در ايران شدند، شايد براي اولين بار در كشور ايران آنها برج ساختند.»(صص9-98) استدلال‌هاي اين كتاب در زمينه خدمات صهيونيست‌ها به ملت ايران آن‌چنان سطحي است كه براي همگان قابل درك است، اما بي‌مناسبت‌ نيست كه به خدمات آنان براي رساندن ايران به دروازه تمدن بزرگ! نظري افكنيم: «پس از سالها گفت و گوهاي كشدار، برنامه لوله‌كشي گاز در پهنه شهر تهران در تابستان 1960، پديدار شد. عيمانوئل راسين روز چهاردهم ژوئيه همان سال با يك شريك فرانسوي با نام دوريه به تهران آمد. همراه من با انتظام، بهبهانيان و چندتن ديگر از سران بنياد پهلوي ديدارهائي انجام داد. به دنبال همين ديدارها، سرانجام پيماني ميان وي با كمپاني‌ نفت ايران دستينه شد تا لوله‌كشي گاز در تهران آغاز گردد.»(كيست از شما از تمامي قوم او، يادنامه، مئير عزري، ترجمه ابراهيم حاخامي، سال 2000 م، بيت‌المقدس (اورشليم)، جلد دوم، صص6-165) براساس اعتراف سفير اسرائيل در دربار پهلوي، 19 سال قبل از پيروزي انقلاب اسلامي قرارداد لوله‌كشي گاز تهران با صهيونيست‌ها بسته مي‌شود و پول‌هاي كلاني از جيب ملت ايران به اين بهانه خارج مي‌گردد، اما هيچ اقدامي در اين زمينه صورت نمي‌گيرد، حتي در مناطق شمال شهر كه لوله‌كشي بسيار ساده‌تر از مناطق متراكم جنوب شهر بود هيچ گامي براي بهره‌مندي ملتي كه داراي دومين منابع عظيم گازي جهان است، از اين نعمت خدادادي برداشته نمي‌شود. آخرين رئيس شعبه موساد در تهران كه در خاطرات خود شرايط ماه‌هاي پاياني حكومت پهلوي را روايت مي‌كند در اين زمينه به ناگزير به مشكلات مردم ايران يعني نداشتن لوله‌كشي گاز اشاره دارد: «شركت‌هاي پخش گاز خانگي در شمار اولين اعتصابيون بودند. بهره‌گيري از نفوذ و ارتباطات شخصي هم فايده‌اي نداشت و كپسول‌هاي گاز خانگي رو به سوي خالي شدن مي‌رفت.»(شيطان بزرگ، شيطان كوچك، اليعزر تسفرير، ترجمه فرنوش رام، تير 1386 خ (2007م)، شركت كتاب، لس‌آنجلس آمريكا، 167) صهيونيست‌ها با آن كه در دوران پهلوي سخت به پشتيباني دولت ايران نيازمند بودند تا در منطقه از انزوا خارج شوند، اما تمامي هم و غم‌شان، چپاول ملت ايران بود و اين رويه حتي بعضاً با اعتراض دولتمردان وابسته آن ايام مواجه مي‌شد: «نماينده كمپاني‌ي‌ ورد به ايران آمد و همراه موسي كرمانيان به دفترم آمدند و گفتند كه يك كمپاني‌ي فرانسوي كه دستي در برخي جاها دارد توانسته پيشنهاد كمپاني‌ي ورد را پس بزند... دست به كار شدم و ريزه‌كاريهاي كار را با دوستان ايراني‌ام در ميان نهادم... كميسيوني ويژه در دفتر نخست‌وزيري (پنج تن از برجسته‌ترين كارشناسان) به بررسي كار پرداخت، گزارش بلندبالائي به نخست‌وزير داد و سرانجام كمپاني‌ي ورد شايسته‌ترين سازمان براي پياده كردن پروژه شناخته شد... سرانجام و در پايان برنامه، اميدهاي كمپاني‌ي ورد براي بهره‌برداري از دستگاههائي كه براي ساختن سد داريوش بزرگ به ايران برده بود و مي‌خواست در برنامه‌هاي آينده به كار بگيرد بر باد رفتند. دولت ايران دويست و پنجاه هزار دلار بابت زيان دير كرد برنامه، ماليات بر درآمد و بيمه كارگران از كمپاني درخواست نمود... درگيري ميان كمپاني ورد با دولت ايران از مرز ناسازگاري و گله‌مندي گذشت و به دادخواهي در دادگاه رسيد... به هر روي اين كمپاني به انگيزه گرفتاري‌هاي ديگري كه سر راهش سبز شد در سال 1971 از ميان رفت.» (كيست از شما از تمامي قوم او، يادنامه، مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، سال 2000 م، بيت‌المقدس (اورشليم)، جلد دوم، صص30-128) آن‌گونه كه سفير اسرائيل معترف است در واقع علت اينكه اين كمپاني نمي‌تواند از عهده وظايف خود در قبال پولي كه دريافت داشته بود برآيد آن بوده كه كمپاني وجود خارجي نداشته است. غارت ملت ايران آن‌چنان بر دهان صهيونيست‌ها شيرين آمده بود كه هر شرور اسرائيلي بدون داشتن توان فني و اقتصادي براي انجام پروژه‌هاي كلان پيش‌قدم مي‌شد و قراردادي مي‌بست و پول‌هاي هنگفتي به دست مي‌آورد و هيچ يك به تعهدات خود جامه عمل نمي‌پوشاندند يا حتي اجناس بي‌كيفيت كه خريداري در سطح جهان نداشت بر ملت ايران تحميل مي‌نمودند: «يكي از سرمايه‌گذاران اسرائيل يعقوب مريدور، بازرگان بزرگ بود كه به انگيزه پاره‌اي دشواريهاي جهاني، تانكرها و كشتيهايش چندي بي‌بهره مانده بودند. به درخواست سپير وزير دارايي اسرائيل در زمينه فروش آن كشتيها، داستان نامبرده را با كمپاني‌ي ملي‌ي نفت ايران پيش كشيدم... تا آنجا كه به ياد دارم دو فروند از كشتيهاي مريدور را ايرانيان خريدند و او توانست از گرفتاريهاي مالي برهد.» (همان، صص 5-154) سفارش ويژه محمدرضا پهلوي به همه سازمان‌هاي دولتي مبني بر اولويت‌دهي به شركت‌هاي صهيونيستي (علي‌القاعده به معني ناديده گرفتن همه قوانيني كه مي‌توانست حافظ منافع ملت ايران باشد) و ايجاد بستري براي غارت منابع مالي اين سرزمين، به صورتي بود كه حتي شگفتي سفير اسرائيل را نيز برمي‌انگيزد: «واكنش شاه براي ما شگفتي برانگيز بود، دستوري پنهاني از دربار به همه سازمانهاي دولتي و ملي داده شد تا در شرايط مساوي، كارها به شركتهاي اسرائيلي داده شود.» (همان، جلد اول، ص224) با چنين دستورالعمل مستقيمي مي‌توان حدس زد كه صهيونيست‌ها چه سرنوشتي را در عرصه اقتصادي براي ملت ايران رقم زدند. براي نمونه، صهيونيست‌هاي ايراني زماني كه اريه - نماينده يهوديان ايران در مجلس - را همراه خود نمي‌يابند با يك تلاش سازمان يافته وي را كنار مي‌گذارند و جمشيد كشفي را به جايش به مجلس گسيل مي‌دارند. حرفه كشفي به عنوان يك صهيونيست دو آتشه و اين‌كه در مدت كوتاهي از ميرزا بنويسي به نمايندگي مجلس مي‌رسد موضوع قابل مطالعه‌اي است: «با فرارسيدن بازيهاي انتخاباتي سال 1960 با ديدارهاي تازه‌اي با چندي از جوانان پرشور انجمن كليميان مانند موسي كرمانيان، يوسف كهن و ديگران توانستيم جمشيد كشفي را در برابر اريه بيارائيم. كشفي مردي با پشتكار و كوشا بود... چندي در كنار پستخانه تهران براي نيازمندان نامه مي‌نوشت و مي‌خواند...»(همان، جلد دوم ص224) سفير اسرائيل اذعان مي‌دارد كسي را كه به نامه‌نويسي در كنار پستخانه اشتغال داشته است به نمايندگي مجلس مي‌گمارند، اما همين فرد كه در كنار خيابان مي‌نشسته و براي بي‌سوادان نامه مي‌نوشته افتضاحي اقتصادي بار مي‌آورد كه صهيونيست‌ها از ترس رسوايي‌هاي بيشتر وي را كنار مي‌گذارند: «جمشيد كشفي نماينده ايرانيان يهودي در پارلمان در انجام برخي كارهاي بازرگاني با دشواريهائي روبرو شد كه برگزينندگانش برتر مي‌ديدند در بازيهاي انتخاباتي آينده كه در آغاز سالهاي دهه شصت انجام مي‌شد كس ديگر را به نمايندگي‌ي خويش برگزيند» (همان، جلد دوم، 2-241) يك ميرزا بنويس كنار خيابان در معاملات تجاري و بازرگاني كلان در مدت كمتر از چهارسال كدام دشواري‌ها را به بار مي‌آورد و هزينه اين دشواري‌ها يعني چپاول‌ها را چه كسي بايد پرداخت مي‌كرد؟ حال اين نمونه‌هاي اندك را كه به صورت مجمل در خاطرات سفير اسرائيل آمده كنار ادعاهاي تبليغاتي طرح شده در كتاب «كاش منهم يك يهودي بودم» قرار دهيم: «...كار كردن با «يهوديان چگونه است؟ باز هم بدون در نظر گرفتن استثناها، شما محال است كه در كار با آنها دچار انواع حقه‌بازيها و دزديها و شرارتها بشويد. البته بايستي بدانيد كه افراد اين قوم فوق‌العاده باهوش هستند و نبوغ زيادي در بدست آوردن سود و نتيجه مثبت از هركاري كه در آن هستند دارند. چون هميشه آنها راه بدست آوردن سود را زودتر پيدا مي‌كنند به شعبده بازي و حتي كلاهبرداري شبيه ميشود... شما اگر در محل كسب اينان به تحقيق بپردازيد محال است كه يك نمونه دزدي يا كلاهبرداري ببينيد... وقتي آنها اين استعداد شگرف را دارند در هر كاري سود ببرند، چه نيازي به دزدي و كلاهبرداري دارند؟» (صص18-17) حجم عظيم كلاهبرداري‌هاي صهيونيست‌ها از تجار ايراني و بازار تهران در دوران پهلوي به حدي است كه ما را از پرداختن به اين ادعاي تبليغاتي بي‌نياز مي‌كند و ميزان درست‌كاري اين جماعت! به گونه‌اي است كه سفير اسرائيل نيز مجبور مي‌شود به مواردي از آنها اشاره كند: «در يكي از روزهاي سال 1965 مرتضي مظفريان (يهودي‌الاصل) يكي از گوهرسازان و گوهرشناسان نامدار ايران به دفترم آمد و از دو برادر و همكار اسرائيلي گله‌هايي داشت كه پس از دو سال بده بستان درست و رو راست، سه ماه پيش با ميانجيگري‌ي وي گوهر و سيم و زري را به سه ميليون دلار از يك ايراني خريده و... پس از انجام بررسيهائي كوتاه دريافتم كه برادران نامبرده در اسرائيل نيز كلاههائي برداشته و در جابه‌جا كردن نشانيهاي خود دستي توانا دارند...».(كيست از شما از تمامي قوم او، يادنامه، مئيرعزري، ترجمه ابراهام حاخامي، سال 2000م، بيت‌المقدس (اورشليم) جلد دوم، ص149) يا در روايت ديگري از اين درست‌كاري! صهيونيست‌ها چنين سخن مي‌گويد: «روزي يكي از بازرگانان سرشناس تهران به دفتر آمد و پس از گزارش داستاني پرآب و تاب گفت: ...يك ميليون و دويست هزار تومان به او دادم تا جنس را براي من بخرد. چند ماهه كه غيبش زده، از اين در و اون در پرسيدم، شنيدم بار و بنديل را بسته و با زن و بچه به اسرائيل كوچ كرده«(همان، ص149) در خاطرات آخرين رئيس شعبه موساد در تهران نيز مواردي از اين دست يافت مي‌شود كه به جاي پرداخت حق ضايع شده ايراني‌ها با تمسك به قدرت سركوبگري ساواك، مالباخته‌ها را ساكت مي‌كنند: «شريك ايراني اين كمپاني [فارم كيميكاليم] گذرنامه‌هاي اين بيست اسرائيلي را ضبط كرده و استرداد آنها را مشروط بدان ساخته بود كه شريك اسرائيلي وي تمامي بدهي‌هاي خود را سريعاً بپردازد. شرائط ناگواري بود. در حاليكه اسرائيلي‌ها احساس مي‌كردند كه زمين زيرپايشان به لرزه درآمده و نبايد حتي يك روز بيشتر بمانند. طرف ايراني نيز به شرط خود اصرار مي‌ورزيد. وقتي از من درخواست كمك شد، تلاش كردم ساواك و وزارت خارجه تهران را به ميانجي‌گري وادار كنم تا اين آقاي محترم بفهمد كه از انسانيت و جوانمردي بدوراست كه جان بيست انسان را اين چنين به خطر بياندازد و آنرا موكول به رفع و رجوع اختلافات مالي كند... با چوب تهديد به اين كه طرف را از حيث قانوني مورد تعقيب قرار خواهد داد، موفق گرديد ماجرا را خاتمه دهد.» (شيطان بزرگ، شيطان كوچك، اليعرز تسفرير، ترجمه فرنوش رام، پائيز 1386/خ. شركت كتاب، لس‌آنجلس آمريكا، ص238) در حالي كه تا بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران، يك مورد هم از تعرض به اسرائيلي‌ها به ثبت نرسيده است، به اين بهانه كه اسرائيلي‌ها در معرض خطرند و بايد هرچه سريعتر ايران را ترك كنند بسياري از اموال ديگران را با خود از كشور خارج ساختند و لطمات جبران‌ناپذيري به اقتصاد ايران وارد كردند. با در نظر گرفتن ساير فعاليت‌هاي كثيف همچون قاچاق ارز از كشور توسط صهيونيست‌ها مي‌توانيم به ميزان خسارات وارده به اين مرز و بوم توسط اين جماعت، بهتر پي‌ببريم: «بروي ميز كارم يادداشتي ديدم كه نوشته بود ژنرال فولادي مقام بلند پايه ساواك به صورت بسيار اضطراري مي‌خواهد با من ملاقات كند. تصورم بر اين بود كه او مي‌خواهد مرا از يك خبر بسيار مهم و حياتي پيرامون اوضاع ايران آگاه كند، و لذا سريعاً به ديدار او شتافتم. ولي چه شنيدم! او مي‌خواست به سرعت جرج يهودي را كه دلال ارز بود برايش پيدا كنم و به ملاقاتش بفرستم... درخواست «فروتنانه» فولادي از جورج اين بوده كه اين مبلغ را از هر راهي كه خودش مي‌داند به يكي از حساب‌هاي بانكي او در خارج وازير نمايد.» (همان، ص223) آيا صهيونيست‌ها صرفاً به مشاغل شريفي چون قاچاق ارز! اشتغال داشته‌اند يا راه‌هاي پردرآمد ديگري كه آنها را يكروزه ثروتمند مي‌كند در دستور كارشان بوده است؟ متأسفانه بايد اذعان داشت اين جماعت شرور در دوران تسلط خود بر ايران از هيچ‌گونه خيانتي فروگذار نكردند كه از جمله آن‌ها، تاراج اشياي تاريخي و باستاني اين مرز و بوم بود: «چندي پس از اين يورشهاي سازمان يافته، روزنامه‌نگاران روي برخي از بازرگانان يهودي انگشت نهادند كه تكه‌هائي كه يادگار‌هاي باستاني ايرانيان را به موزه‌ها يا بازرگانان جهان فروخته‌اند و در اين گزافه سرائي از هيچ بددهني كوتاهي نكردند. پيرو بازديدي كه شاه از موزه‌هاي بريتانيا در لندن و متروپولتين در نيويورك انجام داد به پرسش گوشه‌دار روزنامه‌نگاري چنين پاسخ داد: «چه بدي دارد كه تكه‌هائي از هنر و فرهنگ باستانيمان نام ايران، تاريخ و جايگاه شكوهمند اين كشور را زينت‌بخش موزه‌هاي جهان كنند تا هر سال ميليونها مردم از سراسر دنيا با هنر و فرهنگ و تمدن ايران آشنا شوند؟ آنان بدينوسيله خواهند دانست چرا به گذشته خودمان پايبنديم». چيزي نگذشت كه پايگاه پدافندي بازرگانان عتيقه كار يهودي در كشور تا جايگاه سرفرازي و باليدن بالا رفت.» (كيست از شما از تمامي قوم او، يادنامه، مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، سال 2000م، بيت‌المقدس، اورشليم، جلد اول، صص6-225) البته همگان بر اين امر واقفند كه دفاع محمدرضا پهلوي از خيانت‌هاي صهيونيست‌ها به دليل وابستگي‌اش هيچ‌گونه تأثيري در تغيير ماهيت اينگونه اعمال نفع‌پرستانه ندارد. متأسفانه هنوز ميزان خساراتي كه اين خصلت زشت مال اندوزي در بعد تاريخي بر ملت ايران وارد آورده و موجب در ابهام فرو رفتن بسياري از برهه‌هاي گذشته اين سرزمين باستاني شده احصاء نگرديده است. آن‌چه مسلم است اين‌كه خسارات به ميزاني سنگين بود كه حتي مطبوعات تحت كنترل ساواك نيز بعضاً ناگزير بودند انتقاداتي را متوجه عملكرد صهيونيست‌ها نمايند. همچنين شخصيت‌هايي چون آيت‌الله خويي كه كمتر در اداره امور جامعه دخالت مي‌نمودند از عملكرد صهيونيست‌ها به فغان آمدند و لب به اعتراض گشودند: «در بيانيه آيت‌الله ابوالقاسم خوئي كه در پائيز 1962 به آگاهي‌ي مردم رسيد، شكوه‌هاي فراواني از دستگاههاي اداري‌ي كشور در چهل سال گذشته ديده مي‌شد، ولي به هيچ روي از شاه سخني به ميان نيامده بود. اين بيانيه بي‌آنكه نامي از اسرائيل ببرد به اين كشور تاخته و گفته بود: «چگونه ممكن است مملكت كوچكي كه براي ضديت با اسلام برپا شده، مملكت ما را به منطقه نفوذ خود تبديل كند؟ در بخشي از اين بيانيه چنين آمده بود: «يكي از عاملين همان مملكت كه پسر يك دوره‌گرد بوده و امروز به مقامات عاليه ارتقاء يافته در مملكت ما مشكل گشا شده و تبليغات و انتشارات ما را زير نظر گرفته، تلويزيون برپا كرده و كرور كرور بيت‌المال امت اسلام را به خارج منتقل مي‌كند». گويا مقصود آيت‌الله خوئي، ثابت پاسال بود»(همان، جلد يك، ص307) لطمات صهيونيست‌ها بر اين مرز و بوم محدود به اقتصاد نبود، بلكه در بعد نيروي انساني و محروم ساختن ملت ايران از شخصيت‌هاي برجسته خود مقوله‌اي بسيار فاجعه‌بارتر به حساب مي‌آيد. اسرائيلي‌ها بعد از تشكيل ساواك بي‌ترديد يكي از هدايت‌كنندگان اين نيروي مخفي سركوب و خفقان بودند. سفير اسرائيل به منظور رفع مسئوليت از جنايات ساواك مي‌نويسد: «شنيده بودم هركسي كه به ساواك پاي مينهد، بيرون آمدنش كار آساني نبود. يا بايد به همكاري با دستگاه پيمان مي‌بست يا اينكه بازجو بايد يقين پيدا مي‌كرد كه به خوبي او را تكانده و تخليه اطلاعاتي نموده است. همچنين شنيده بودم روزي ساواك يكصد وپنجاه تن از ناسازگاران با رژيم را سوار هليكوپتر كرده و در درياي نمك (مردابي شور نزديك قم) ريخته است!» (همان، جلد اول، ص82) جالب اينكه همين جناب سفير در جلد دوم كتاب خاطرات خويش ضمن فراموشي برائت جستن از جنايات ساواك، به آموزش افسران اين سازمان براي تخليه اطلاعاتي شخصيت‌هاي مبارز و مخالفان با استبداد و سلطه‌بيگانه اعتراف مي‌كند: «تعدادي از رؤساي ساواك از تعليمات سازمان سيا بخودشان و كارآموزان ناراضي و شاكي بودند، و بالاخره مقامات ساواك جملگي بر آن بودند كه... تخصص فني سازمان موساد بيشتر از هر سازمان اطلاعاتي ديگر كه بدان كمك به ايران متمايل باشد، براي آنها مفيدتر خواهد بود... بالنتيجه در سال 1958 يك «هيئت بازرگاني، در تهران شروع بكار كرد و تا ساليان بعد بعنوان پوششي براي كارهاي مخفيانه اسرائيل در ايران باقي ماند.» روابط كاري بين موساد و ساواك تا آنجا گسترش يافت كه تعداد جاسوسان و متخصصين ضدجاسوسي اسرائيل كه افراد ساواك را تعليم مي‌دادند از شمار مربيان آمريكايي زيادتر شد. همان وقت تعداد كثيري از كارآموزان ساواك به اسرائيل رفته و در اداره مركزي موساد در تل‌آويو در رشته‌هاي ارتباطات و مخابرات، جاسوسي، ضدجاسوسي و دخول عدواني تحت تعليم قرار گرفتند.» (توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل، دكتر سهراب سبحاني، ترجمه ع.م.شاپوريان، صص3-82) به همين دليل سفير اسرائيل در ايران معترف است صهيونيست‌ها در ايران عصر پهلوي از بهترين موقعيت برخوردار بودند: «در هيچ كشور اسلامي، يهوديان از آزادي و نفوذ در ايران عصر پهلوي برخوردار نبودند. زيرا در زمان شاه در اوج كاميابي، مانند ساير اقليتهاي مذهبي‌، داراي مدارس، كنيسه‌ها و مؤسسات اجتماعي خود بودند ولي اين وضع با عزيمت شاه از ايران در 16 ژانويه 1979 بكلي دگرگون شد.» (همان، ص296) اكنون بايد ديد حتي با چنين ابراز رضايتي از رژيم پهلوي، صهيونيستها چه عملكردي از خود بروز مي‌دهند. براي ارزيابي ميزان قدرداني صهيونيست‌ها از عامل گوش به فرماني چون محمدرضا شاه مناسب است چند نكته مورد تأمل قرار گيرد: 1- دامن زدن به اقدامات تجزيه‌طلبانه براي دست‌يابي به سود بيشتر. براي نمونه صهيونيست‌ها مسائلي را در كردستان ايران دنبال مي‌نمودند كه به هيچ وجه به نفع رژيم پهلوي نبود و صرفاً مصالح و منافع مادي صهيونيست‌ها در آن لحاظ مي‌شد كه طي آن متأسفانه برخي از كردها بازيچه تحركات غيرانساني مي‌شدند. سفير اسرائيل به منظور توجيه تحركات صهيونيست‌ها در كردستان تلاش مي‌كند به اين اقدامات جنبه دفاع از استقلال كردستان بدهد. در حالي ‌كه تاريخ گواه بر اين واقعيت است كه چند بار صهيونيست‌ها با برگه كردها بازي كردند و به بهاي قرباني شدن هزاران كرد به اهداف سياسي و اقتصادي خود نايل آمدند: «آرزوي آزادي و داشتن كشوري به نام كردستان، بي‌گمان بزرگترين خواسته هر كردي مي‌تواند باشد، ولي اين آرزو در فرود و فراز تلخ كشمكشها و دسته‌بنديها هرگز از خوابي خوش فراتر نرفته است. اين آرزوي بزرگ را مي‌توان به هم پيوستن تكه‌هاي سوا شده از سرزميني خواند كه ميان كشورهاي پنجگانه پيرامونش پاره پاره شده است... هرگاه يكي از دولتهائي كه بر تكه‌اي از كردستان بزرگ چيره شده رو به ناتواني مي‌نهد يا دچار تنشي مي‌شود، آرزوي كردهاي بومي بيدرنگ جاني تازه مي‌گيرد و با برپائي شورشها مي‌كوشند خواسته خود را با نام «خودمختاري» به ميدان بكشند هزاران هزار كرد جنگ‌جوي آزاديخواه جان خود را در اينگونه زد و خوردها از دست داده‌اند، ولي هنوز همه گره‌ها ناگشوده مانده‌اند.» (كسيت از شما از تمامي قوم او؛ يادنامه، سال 2000م، بيت‌المقدس (اورشليم)، جلد اول، ص315) صهيونيست‌ها كه با بازي با برگه كردها از پنج كشور امتياز مي‌گرفتند حتي توانستند با همين اهرم جايگاه صدام حسين را در نظام بعثي چپ حاكم شده بر عراق ارتقا بخشند. اما جالب است بدانيم در شرايطي كه ايران به اعتراف جناب سفير، بهشت صهيونيست‌ها ارزيابي مي‌شد آنان حتي دست از تحركات خود در اين زمينه عليه ايران نيز برنمي‌داشتند و تحركات فرصت‌طلبانه را بدون اطلاع محمدرضا پهلوي در كردستان پي مي‌گرفتند: «كسي را كه مرحاويا مينامم براي فراهم آوردن گزارشهائي از ميدانهاي زد و خورد كردها با عراقيها به راهنمائي‌ي بدرحان، از سوي ما به كردستان رفت تا زمينه‌هاي ديدار با ملامصطفي بارزاني را نيز برنامه‌ريزي كند. ولي شوربختانه رد پاي ناشيانه‌اي كه از خود برجاي گذاشت، هم ساواك و هم آنتن دستگاههاي امنيتي عراقيها را هوشيار نمود كه به هر روي پيش از پديداري‌ي رويدادهاي آشفته و گزند آفرين توانست تندرست به اسرائيل بازگردد.» (همان، جلد اول، ص318) البته ناسپاسي اين جماعت شرور در مورد رژيم پهلوي كه به ميزان غيرقابل تصوري خدوم آنان بود، به اين‌گونه موارد محدود نماند: «دولت سويس اعتراض كرد كه نيروي هوائي شاهنشاهي ايران سعي كرده است تعدادي سلاح كهنه از زمان جنگ دوم جهاني از طريق ژنو به يك كشور آفريقائي كه در ليست سياه سويس بوده بفروشد. ژنرال حسن طوفانيان، معاون وزارت جنگ و مشاور شاه در تدارك تجهيزات نظامي كه مي‌دانست هر ساز و برگي كه توسط صفوف مختلف ارتش شاهنشاهي خريداري يا فروخته مي‌شود بايد روي كاغذ ماركدار و به امضاي او باشد، موضوع را تحت بررسي قرار داد. پس از مشاهده گواهي خريد كه از جانب نيروي هوائي شاهنشاهي ايران بدولت سويس تسليم گرديده بود معلوم شد كه دستور روي كاغذ ماركدار نيروي هوايي صادر شده و گواهي جعلي است. بعداً كشف گرديد كه يكي از كارمندان هيئت نمايندگي اسرائيل در تهران كاغذ ماركدار را از دفتر ژنرال خاتمي دزديده و گواهي مزبور را روي آن نوشته است. ژنرال طوفانيان مئير عزري را از موضوع مطلع ساخت.» (توافق مصلحت آميز روابط ايران و اسرائيل، دكتر سهراب سبحاني، ترجمه ع.م. شاپوريان، ص188) بنابراين صهيونيست‌ها در كنار تحركات ضد ملي در ايران هر نوع دغل‌كاري و تخلف را نيز به نام ايراني‌ها انجام مي‌دادند. 2- مظلوم‌نمايي براي يهوديت قومي حتي در دوران پهلوي نيز به شدت دنبال مي‌شد. از آنجا كه تبليغات منفي خلاف واقع در مورد شرايط اين جماعت تنها ابزار مؤثر در ترغيب به ترك وطن و كوچاندن به اسرائيل به حساب مي‌آيد، حتي بهشت بودن دوران پهلوي‌ها براي صهيونيست‌ها نيز موجب توقف اين تبليغات منفي نمي‌شد. سفير اسرائيل در بازديد وزير كشاورزي پهلوي دوم از پايگاه صهيونيست‌ها در منطقه زماني كه با بازتاب آن‌چه كه به كوچندگان آموخته بود مواجه مي‌شود مجبور مي‌گردد واكنشي از خود نشان دهد كه قابل تأمل است. «براي استاد عدل (وزير كشاورزي) از زندگي همكيشان يهودي‌ام گفته بودم... پيرو خواسته وي بايد به ديدار چندتن از يهوديان ايراني تبار كشاورز در اسرائيل مي‌رفتيم... يك كُرد يهودي‌ي ساده كه در ايران فروشنده ابزار يدكي اتوموبيل بود، آنروز شنبه براي ما ميهمانان ايراني‌اش خوراك ايراني پخته بود و مي‌كوشيد به شيوه‌ ايراني از ما پذيرايي كند. همسر ميزبان بانوئي ساده و بي‌آلايش بود مي‌پنداشت همه ميهمانانش يهودي‌ي ايراني هستند و براي بازبيني و بررسي‌ي زندگي در اسرائيل به اين سرزمين آمده‌اند تا به روشني دريابند كه بايد ايران را پشت سرنهند يا همانجا بمانند. او مي‌كوشيد ما را به هر زباني كه شده به زندگي در اسرائيل و ساختن با پاره‌اي كاستيها خرسند كند. با شوري آتشين مي‌گفت: كشور غربا را رها كنيد و به خانه پدريتان بيائيد، كم به ما زور نگفته‌اند، كم به زن و بچه‌هايمان فشار نياورده‌اند، بيچاره پدرها و مادرهايمان در چه نكبتي مردند، همه مي‌گويند ما در ايران روزهاي خوشي داشته‌ايم و گلايه‌هايمان بيجاست!!... چهره برافروخته و چكه‌هاي سرد عرق روي پيشاني‌ي ميهمانان را در برابر اين گفته‌ها و داوريهاي تند مي‌ديدم، ولي نمي‌دانستم چه واكنشي در سر و دلشان برانگيخته بود، دانستم كه هر چه زودتر بايد آهنگ سخن را دگرگون مي‌كردم. بيمناك بودم كه مبادا اين ديدار غم‌انگيز لگدي بر پياله شيري باشد كه به دشواري دوشيده‌ام. ناچار به گوش عدل رساندم كه: بانوي ميزبان دچار گونه‌اي بيماري رواني‌ست، بنابراين ميهمانان نبايد گفته‌هاي نامبرده را به دل بگيرند.» (كيست از شما از تمامي قوم او، يادنامه، مئير عزري، جلد2، ص93) اين زن كه «ديوانه» خوانده مي‌شود به بازگويي‌ همان تبليغاتي مي‌پردازد كه صهيونيست‌ها قبل از ترك ايران به شيوه‌هاي مختلف به وي القا كرده بودند. اگر آشكار شدن القائات و خط تبليغاتي نژادپرستان براي ايجاد اختلاف بين اقوام و صاحبان اديان مختلف نشان از عدم تعادل رواني دارد، چرا زماني كه صهيونيست‌ها به همين خاطر مورد انتقاد صاحبان فكر و نظر قرار مي‌گيرند؛ آن را برنمي‌تابند؟ اين ميزان بدگويي از شرايط يهوديان در ايران دوران پهلوي ثابت مي‌كند كه مظلوميت تبليغ شده براي يهوديت قومي كاملاً هدفمند بوده است و بر اين اساس، تاريخ‌سازي اين جماعت مي‌بايست مورد بازنگري جدي قرار گيرد؛ زيرا برخلاف تبليغاتي كه براي واداشتن يهوديان ايراني به ترك ميهن صورت مي‌گرفت دستكم به گواه آنچه آقاي سفير اذعان مي‌دارد صهيونيست‌ها در ايران موقعيتي طلايي براي كسب ثروت‌هاي نجومي بادآورده و در خدمت گرفتن امكانات گسترده كشور داشته‌اند: «گشايشهاي تازه در بازار نفت ايران درآمدهاي مردم را در دورة كوتاهي بالاتر از دو برابر فزوني داد. يهوديان توانستند از اين پيشرفت به نيكي بهره‌مند گردند و با شايستگيهاي خويش به خواسته‌هايشان دست يابند. آنان اگر از ديدگاه مالي توانستند به راستي و يكباره از گذشتة خويش سوا شوند، به جهاني تازه پاي نهند، از شهرستانها به تهران بكوچند و خانه‌هائي زيبا براي خود بسازند، ولي از ديدگاه فرهنگي و وابستگيهاي ملي به سرزمين اسرائيل نتوانستند كارنامة چندان درخشاني به چنگ آورند. چنين شد كه در ساية زندگي‌ي نو و فروكش كردن پديدة يهودستيزي ميان مردم ايران، فرزندان بسياري از يهوديان در بهترين آموزشگاههاي كشور به آموزش سرگرم شدند و گرايشهاي صيونيستي يا دلتنگيهاي آزارندة سرزمين نياكاني كم و بيش از تب و تاب افتاد.(همان، جلد دوم، ص218) 3- آخرين نكته‌اي كه مي‌بايست در اين زمينه مورد مطالعه جدي قرار گيرد مسئله نفوذ يهوديت قومي به داخل ساير اديان به صورت سازمان يافته است. برخي يهوديان به بهانه تحت فشار بودن در جوامع مختلف به ظاهر تغيير دين داده و ماهيت واقعي خود را پنهان داشته‌اند. مسئله حائز اهميت در اين رابطه ارتباط گسترده اين عده با سرويس‌هاي اطلاعاتي صهيونيستي است. اگر مسئله تغيير دين ناشي از نگراني باشد بايد پس از رفع نگراني، مجدداً اين عده ماهيت اصلي خود را آشكار سازند، اما زماني كه اين افراد حتي در دوران پهلوي نيز يهودي بودن خود را پنهان مي‌كنند نشان از آن دارد كه اين تغيير ظاهر با اهداف ديگري صورت گرفته است. روايت سفير اسرائيل در اين زمينه تا حدي واقعيت را براي اهل نظر مشخص مي‌سازد: «با دو تن از دوستانم در انجمن شهر تهران رايزني كردم، يكي دكتر ا.ت. وكيل دادگستري و ديگري فرهنگ فرهي نويسنده و سرايندة تواناي دانشمندي كه به گرايشهاي چپ سربلند بود.. راهنمائيها و راهگشائيهاي ا.ت. و فرهي و سپس آشنائي‌ي آنها با يوسف كهن كه از وكلاي سرشناس دادگستري در ايران بود، نخستين ناهمواريها را از پيش پا برداشت. سرانجام يوسف كهن در تابستان 1972 به انجمن شهر تهران راه يافت... گفتني اينكه در همان دوره يكي از يهودياني كه سالها پيش پدرش زير فشار پيرامون و از سر ناچاري در شهر مشهد از كيش خويش دست شسته بود به انجمن شهر تهران راه يافت. چنين از دين برگشتگاني را در ايران «جديدالاسلام» ميخوانند. گويا م.ح.ط. پس از برگزيده شدن به نمايندگي‌ي انجمن شهر تهران از سوي بازرگانان پارچه در بازار، آشكارا ميكوشيد ريزه كاريهاي كيش تازه را به نيكي انجام دهد. مردم بازار تهران او را نمايندة راستين خويش ميشناختند.»(همان، جلد دوم، ص221) كمترين شناخت از بافت مذهبي بازار روشن مي‌سازد كه از چه رو يهوديان قومي خود را به گونه‌اي عرضه مي‌داشتند كه حتي بازاري‌هاي معتقد سنتي بازار آنان را نماينده خود بپندارند. كاركرد چنين عناصر نفوذي صرفاً ضربه زدن به ساير اديان خواهد بود. چنان‌چه اشاره شد، بحث در مورد زماني است كه سازمان اين نفوذي‌ها با چنين قومي كار خود را به پيش مي‌برد. در آن زمان نه تهديدي متوجه يهوديت قومي يا حتي يهوديت ديني بود و نه نگراني بابت آن‌كه موقعيت صهيونيست‌ها در ايران مورد مخاطره قرار گيرد؛ بنابراين پديده نفوذ دادن عناصر صهيونسيت به داخل سازمان پيروان ساير اديان به عنوان يك مقوله بسيار منفور بايد اهداف ديگري را پيگيري نمايد، از جمله آن‌كه برنامه با اهداف صهيونيست‌ها صورت گيرد، اما به نام ساير اقوام تمام شود. براي نمونه در فوريه 1915 كميته مركزي «حزب اتحاديه و ترقي» براي مذاكره پيرامون نقشه حل مسئله ارامنه ساكن تركيه تشكيل جلسه داد. در اين جلسه مخفي دكتر ناظم دبير كل حزب كه از يهوديان دونمه (در تركيه به يهوديان تغيير دين داده و دونمه مي‌گويند) بود گفت: «ما چرا اين انقلاب را انجام داديم؟ هدف ما چه بود؟ آيا بدين خاطر بود كه ماموران سلطان عبدالحميد را از اريكه به زير كشيم خود به جاي آنها بنشينيم؟ من نمي‌خواهم اين‌گونه فكر كنم... من زنده ماندن تركها- و فقط تركها- را در اين سرزمين و حاكميت مستقل آنها را آرزو مي‌كنم. بگذار عناصر غيرترك از هر مليت و ديني كه هستند نابود شوند. اين كشور را بايد از عناصر غيرترك پاك كرد.» سفير انگليس نيز قبل از جنايت در گزارش محرمانه‌اي به دولت متبوعش در تاريخ 29/5/1910 رسماً هدايت كنندگان اين درگيري‌هاي مذهبي و قومي را يهوديان اعلام مي‌كند: «الهام‌بخش تشكيل «كميته تركهاي جوان» در بندر «سالونيك» يهوديان بوده‌اند. «نهضت تركهاي جوان» يك حركت مشترك يهودي- تركي برضد ديگر عناصر امپراتوري يعني عربها، يونانيها، بلغارها و ارمنيها مي‌باشد.»(مجله آراكس شماره 65، ارديبهشت 73، ص4) همان‌گونه كه از اين گزارش مستفاد مي‌شود ترك‌هاي ناسيوناليست و مليت‌گرا كه از طريق دونمه‌ها هدايت مي‌شدند صرفاً با ارمني‌ها دشمني نورزيدند. صهيونيست‌ها برخلاف آن‌چه امروز از خود چهره‌اي طرفدار كردها ترسيم مي‌كنند در آن ايام ترك‌ها را به درگيري با كردها نيز تشويق مي‌نمودند. به عبارت ديگر، در دو سوي چنين غائله‌هايي در تاريخ معاصر، يهوديت قومي قرار داشته است. درك دقيق‌تر شرارت‌هاي اين جماعت و دامن زدن به ملي‌گرايي و نقش نفوذي‌هاي يهوديت قومي به ساير اديان بحث جامعي را طلب مي‌كند. به طور اجمالي بايد اذعان داشت ملي‌گرايي از جمله پان‌تركيسم (به عنوان عامل درگيري و اختلاف) كالايي بود كه در قرن نوزدهم به صورت حسابگرانه‌اي براي ممالك اسلامي به ارمغان آورده شد. ره‌آورد اين ناسوناليسم براي جهان اسلام، تفرقه و تجزيه، و براي اروپا، حذف بزرگترين دشمن جنوبي يعني امپراتوري مسلمين بود. برنارد لويس - خاورپژوه سرشناس- سه يهودي اروپايي را از كارگزاران اصلي ملي‌گرايي ترك مي‌داند. نخستين فرد از اين سه تن «آرمينوس وامبري» نام دارد. وي سال‌هاي زيادي را در سرزمين عثماني و آسياي مركزي گذراند و از دوستان نزديك و مشاوران سلطان به حساب مي‌آمد. وي براي دست‌يابي به اهداف‌ خود حمايت بسياري از افراد و گروه‌ها را جلب كرد. بدون ترديد روابط نزديك وامبري با سران ترك‌هاي جوان در تشويق آنان به پذيرش انديشه‌هاي پان‌تركيستي مؤثر بود. جالب اين‌كه وامبري قبل از حشر و نشر با ترك‌هاي جوان، با دشمن آنان، يعني شخص سلطان عبدالحميد نيز تماس نزديك برقرار ساخته بود، همچنين با وزارت خارجه انگليس و محافل صهيونيستي جهاني روابط ويژه و سروسري داشت. هم اوست كه در سال 1901 ترتيب ديدار «تئودر هرتسل» با سلطان عبدالمجيد را داد. دومين فرد «لئون كاهون» يهودي فرانسوي است. او نيز در ايجاد و گسترش ملي‌گرايي ترك سهم بسزايي داشت. وي در سال 1899 كتابي به نام «مقدمه‌اي بر تاريخ آسيا» نوشت و در آن از برتري تركان و برجستگي‌ نژادي آنان در طول تاريخ سخن راند. سومين فرد «آرتور لملي ديويد» يهودي انگليسي است كه با سفر به تركيه كتاب «بررسيهاي مقدماتي» را نوشت. وي در اين كتاب مي‌كوشد تا ثابت كند كه تركان، داراي نژادي برجسته‌اند و بر عرب‌ها و ساير ملل شرقي برتري دارند. به تعبير برنارد لويس «بدين سان تركان مليت خود را در غربيان يافتند و نوشتارهاي آنان را رو نويسي نمودند». (براي مطالعه بيشتر رجوع شود به كتاب ظهور تركيه نوين، ترجمه محسن علي‌سبحاني، تهران، 1372، ص35) بنابراين «جديدالاسلام»ها در ايران يا «دونمه»‌ها در تركيه و... تنها پديده‌ در يهوديت قومي است كه طي آن به بهانه تحت فشار بودن خود را با شرايط ظاهري اعتقادي ساير اديان وفق مي‌دهند و سپس منشأ فتنه‌ها به نام صاحبان همان اديان مي‌گردند. چنانچه اشاره شد، قتل‌عام ارامنه به نام مسلمانان ترك در تاريخ به ثبت رسيد، درحالي‌كه عامل اجرايي اين جنايت دونمه‌ها بودند و تئوري‌پردازهاي آن، نژادپرستان يهوديت قومي. اينكه جديدالاسلام‌ها در ايران چه برنامه‌هايي را دنبال كردند خود بايد موضوع يك تحقيق گسترده قرار گيرد، اما آن‌چه مسلم است اين جماعت دستكم در 57 سال حاكميت پهلوي‌ها هيچ بهانه‌اي براي پنهان كردن يهودي بودن خود نداشتند، هرچند قبل از آن هم داستان‌پردازي‌هاي اغراق‌آميز را در مورد شرايط بد آنان بايد به حساب هنرهاي تاريخ‌پردازي اين جماعت گذاشت، اما با اين پنهان‌كاري و رسيدن به موقعيت‌هاي ديندارانه! در ميان مسلمانان آن‌گونه كه حتي بازاري‌هاي متدين فريب آنان بخورند طبعاً زمينه‌هاي مناسبي براي آنان به منظور تحريف حقايق اسلام، دامن زدن به اختلافات شيعه و سني و... فراهم ساخته است. از جمله موضوعات ديگري كه كتاب «كاش منهم يك يهودي بودم» مطرح مي‌سازد اينكه ايرانيان مسلمان مسائلي را به يهوديان نسبت داده‌اند كه موجب وحشت جوانان از آنان شود: «در كودكي ما را از يهوديان مي‌ترساندند و اين شايعه را ميپراكندند كه: «يهوديان» بچه‌ها را مي‌دزدند و آنها را صليب مانند مي‌بندند و زير آنها آتش روشن مي‌كنند و روغن اين بچه‌ها را مي‌گيرند و به خارج ميفروشند! كسانيكه در حوزه‌هاي علميه قم يا نجف اين سناريو ابلهانه را مينوشتند و بچه‌هايي مثل مرا ميترساندند كه با شنيدن نام يك يهودي وحشت كنم...» (ص12) نويسنده يا نويسندگان اثر، عالمانه يا از روي ناآگاهي مسئله‌اي تاريخي را در مورد يهوديان قومي ناديده مي‌گيرند و سپس تلاش مي‌كنند آن را به ايرانيان نسبت دهند؛ يعني آنچه در مورد عيد فصح يا پسح يهوديان در اروپا مطرح شده و منشأ نزاع فراوان گشته به هيچ وجه ارتباطي با ايرانيان ندارد. بدون آنكه بخواهيم در مورد مسائلي كه در اروپا پيرامون كشتن پسران و استفاده از خون آنها مطرح شده قضاوتي كنيم، صرفاً به نقل مواردي از آن از «تاريخ تمدن» ويل دورانت مي‌پردازيم. لازم به يادآوري است كه نويسنده تاريخ تمدن خود تمايل مشهودي به يهوديت دارد، اما با اين وجود نتوانسته اين مسائل را ولو با جهت‌گيري منفي نقل نكند: «هنگامي كه جسد كودك سه ساله‌اي نزديك خانه يك نفر يهودي در شهر ترانت پيدا شد (1475م) برنارد ينوندا در داد كه يهوديان او را كشته‌اند. اسقف شهر تمام يهوديان را به زندان انداخت، و برخي از آنان زير شكنجه اقرار كردند كه پسر بچه را كشته‌اند تا خون او را به نيت اجراي مراسم عيد فصح بياشامند. در نتيجه كليه يهوديان ساكن ترانت را بر توده آتش سوزانيدند. جسد «سيمونه كوچولو» را حنوط كردند و به عنوان يكي از آثار مقدس در شهر گرداندند» (تاريخ تمدن، ويل دورانت، مترجمان فريدون بدره‌اي، سهيل آذري، پرويز مرزبان، جلد 6 اصلاح ديني، انتشارات علمي فرهنگي، چاپ هفتم، سال 1380، ص 852) ويل دورانت روايت ديگري را نيز در اين زمينه هرچند با جهت‌گيري منفي از ساير كشورهاي اروپايي نقل مي‌كند كه از آن جمله است: «در ميان كليه كشورهاي مسيحي تنها لهستان بود كه مانند ايتاليا نسبت به يهوديان مهمان‌نواز باقي ماند. در سالهاي 1098، 1146، و 1196 بسياري از يهوديان آلماني به لهستان مهاجرت كردند تا از دست صليبيون جان به در برند. اينان در لهستان بخوبي پذيرفته شدند و زندگيشان رونق گرفت، به طوري كه در حدود سال 1207 بعضي از آنها صاحب املاك وسيع شده بودند. در سال 1264 بولسلاف، ملقب به «بولسلاف با ايمان»، شاه لهستان، با صدور فرماني عموم يهوديان را از حقوق اجتماعي برخوردار كرد. پس از پايان يافتن واگيري طاعون، آلمانيهاي بيشتري به لهستان نقل مكان كردند و در آنجا مورد استقبال طبقة اشراف فرمانروا قرار گرفتند، زيرا ايشان وجود آن تازه واردان را چون مخمري كه موجب رشد و ترقي اقتصاد اجتماعيشان مي‌شود براي كشور خود لازم مي‌دانستند؛ بخصوص كه هنوز در لهستان طبقة متوسط مردم به وجود نيامده بود. كازيمير سوم، ملقب به «كازيمير كبير»، حقوق اجتماعي يهوديان لهستان را تثبيت كرد و توسعه داد؛ و مهيندوك و يتوفت همان حقوق و امتيازات را در مورد يهوديان ليتواني تضمين كرد؛ اما در سال 1407 كشيشي در شهر كراكو به جماعت شنوندگان خود خبر داد كه يهوديان پسري مسيحي را كشته و با ديدگاني كين‌خواه بر خون او خيره شده‌اند؛ همين اتهام قتل عامي به پا ساخت. كازيمير چهارم بار ديگر حقوق اجتماعي يهوديان را تاييد كرد و بر آزادي ايشان افزود (1447)، و چنين اعلام داشت: «ما آرزومنديم يهودياني را كه به خاطر منافع خودمان، و نيز به خاطر منافع خزانة شاهي، مورد حمايت و حراست خويش قرار داده‌ايم در دوران فرمانروايي پر خير و بركت ما به رفاه و امنيت زندگي كنند.» روحانيان به شاه اعتراض كردند؛ اولسنيكي، اسقف اعظم، او را به آتش جهنم تهديد كرد، و جوواني دي كاپيسترانو، كه به نمايندگي پاپ به لهستان آمده بود، در ميدان عمومي كراكو نطقهايي آتشين برضد او ايراد كرد. بعداً كه شاه در جنگ با بيگانگان شكست خورد، فرياد ملتش برخاست كه خداوند او را به گناه ياري كردن به كفار كيفر داده است. چون شاه براي جنگ بعدي خود نيازمند پشتيباني روحانيان بود، فرمان آزادي يهوديان را لغو كرد.»(همان، صص7-856) ساير منابع نيز روايت مشابه را در مورد عيد فصح يهوديان نقل كرده‌اند. همان‌گونه كه اشاره شد، بدون اين‌كه بخواهيم در مورد صحت و سقم اين روايات قضاوتي بكنيم بر اين تأكيد مي‌ورزيم كه هرگز منشأ طرح اين مسائل، مسلمانان نبوده‌اند و ريشه اين موضوعات را بايد در اروپا جست. يكي از ادعاهاي كاملاً خلاف واقع ديگر كتاب «كاش منهم يك يهودي بودم» عدم سوءاستفاده صهيونيست‌ها از تسلط خود بر رسانه‌ها به ويژه در سينماست: «با وجوديكه تعداد استوديوهاي فيلمبرداري در سطح جهان و بخصوص در آمريكا كه مربوط به افراد قوم يهود مي‌باشد و يا سرمايه آنها به گردش درآمده و جريان دارد فراوان است و آنها قدرت بي‌اندازه‌اي در ساختن فيلم‌هايي در جهت دوست يابي و يا بد نشان دادن دشمن دارند هرگز از اين صنعت بزرگ اجتماع بشري سواستفاده نكرده و شما هرگز فيلمي نديديد كه آنها از خود بخواهند تعريف يا تبليغ كنند يا دشمنان خود را دگرگون جلوه دهند.»(ص59) طرح كنندگان اين ادعاي بزرگ خلاف واقع بايد خوانندگان خود را كاملاً ناآگاه فرض كرده باشند. امروز صدها فيلم ضداسلامي ساخته صهيونيست‌ها در دسترس همگان است و صدها فيلم تبليغ براي يهوديت، ساخته همين بنگاه‌ها، توسط جامعه جهاني رؤيت شده كه بعضاً تنفر همگان را برانگيخته است. با اين وجود نويسندگان اين اثر مدعي‌اند كه هرگز صهيونيست‌ها از موقعيت خود در هاليوود و ساير كمپاني‌هاي فيلم سازي سوءاستفاده نكرده‌اند. به منظور مرور ذهني اهل نظر صرفاً به برخي آثار توليد شده توسط صهيونيست‌ها اشاره مي‌كنيم: «روزهاي پاياني دهه 70 قرن بيستم ميلادي، شاهد مناقشه‌اي بزرگ در مطبوعات و شبكه‌هاي تلويزيوني ايالات متحده آمريكا بر سر فيلم آمريكاي 79 از كارگردان مشهور آمريكايي «مارتين رايت» بود. فيلمي كه سلطه بي‌چون و چراي يهوديان بر ينگه دنيا را با گستاخي و جسارت تمام توجيه مي‌كرد و مورد تأكيد قرار مي‌داد. در اين فيلم سرمايه‌گذاري شده توسط صهيونيسم بين‌المللي، «ارفنگ راواچ» و «هريت فرانك جين» نويسندگان فيلمنامه، «مارتين رايت» كارگردان، «ديويد ساير»، تهيه كننده و «رن ليمبن» و «سالي فيلد» بازيگران فيلم همگي يهودي هستند. دو سال بعد (1981) كارگردان آمريكايي «هيوهد سون» فيلم «ارابه‌هاي آتش» را بر پرده مي‌آورد. در اين فيلم يك يهودي به دليل يهودي بودن، هميشه مورد آزار و اذيت ديگران قرار مي‌گيرد، اما او نابغه و برتر از ديگران است. به همين دليل پس از مدتي از سوي دانشگاه كمبريج به عنوان نماينده دانشجويان در المپياد برگزيده مي‌شود. اين نابغه ستم‌ديده كه نقش او را «بنيامين‌ هارولد» ايفا مي‌كند مايه سربلندي و افتخار كمبريج است تا آن جا كه رئيس دانشگاه در جمع دانشجويان مي‌گويد: «ثبات شخصيت و اراده قوي از ويژگي‌هاي اينهاست. به نظر من يهوديان ملت برگزيده خدا هستند!» اين فيلم پر از گوشه و كنايه‌هاي كتاب «كارگردان بزرگترين ستارگان» در مورد نبوغ و هوش سرشار يهوديان است. در اين كتاب كه توسط «نورمن ميلر» - كارگردان و نويسنده يهودي‌الاصل آمريكايي- نگاشته شده چنين آمده است: «يهوديان خلاق‌ترين و عاقل‌ترين موجودات بشر در ميان تمام ملل و نژادها‌ي كره زمين هستند و به نظر من علت اصلي تنفر ديگران نسبت به يهوديان همين است؛ چرا كه آنان احساسات پاك و خالصانه يهود را درك نمي‌كنند.» همچنين فيلم «كشتي‌هاي بلند» داستان جنگ ميان وايكينگ‌ها و مسلمانان بر سر تصاحب يك ناقوس طلايي است كه گرانبهاترين گنجينه جهان به شمار مي‌رود. فيلم «كشتي‌هاي بلند» هجويه‌اي است ملال‌آور عليه اسلام و مسلمانان كه در آن قساوت قلب و فساد اخلاقي و جنسي افراد به اصطلاح بي‌فرهنگ و غيرمتمدن، يعني اعراب و مسلمانان به نمايش درمي‌آيد. در صحنه‌هاي فيلم شاهديم كه فرمانده مسلمانان فردي است آدم‌كش و فاسد، اما وايكينگ‌ها افرادي هستند متعهد، با فرهنگ و بسيار با هوش كه موفق مي‌شوند ناقوس طلايي را به دست آورند. فيلم «ماه»، ارتباط يك دختر يهودي به نام «كاترينا» را با يك جوان مسلمان عرب به نام مصطفي نمايش مي‌دهد. كاترنيا پرورش يافته مكتب ژيتوهاي يهودي در نيويورك است. مصطفي يك جوان بيكاره ولگرد است كه از راه فروش مواد مخدر زندگي را مي‌گذراند. وقتي كارترنيا از او مشروب‌ طلب مي‌كند، مصطفي مي‌گويد: دين ما شراب را حرام كرده است اما جالب اين‌كه در همين ملاقات طي اقدامي غيرانساني تصميم به تجاوز به كاترنيا مي‌گيرد كه دختر پاك يهودي مقاومت مي‌كند و مانع مي‌شود. احمد رأفت بهجت - يكي از منتقدان مسلمان- درباره اين فيلم مي‌گويد: «فيلم، شخصيت مسلمانان را خبيث و پست نشان مي‌دهد و دين اسلام را تا حد امكان به باد استهزا مي‌گيرد. چطور مي‌شود كه يك دين شراب را حرام كند، ولي تجاوز به ناموس ديگران، دزدي و فروش مواد مخدر را حلال بداند؟ اين فيلم در واقع مي‌خواهد مسلمانان را عامل اصلي بدبختي و فساد انسان غربي معرفي كند.» اسپيلبرگ در فيلم ديگرش به نام «رهايي» صحنه‌هاي جدال خونين ميان حيوانات درنده و مردم يك شهر آرام را به تصوير مي‌كشد. وي درباره اين فيلم مي‌گويد: «مردم شهر آرام، مظلومان و مستضعفان زمين يعني يهوديان و حيوانات درنده، نازي‌ها و عرب‌هاي تروريست هستند كه مي‌خواهند آرامش يهوديان را برهم بزنند.» فيلم «فهرست شيندلر» يكي از جنجال‌برانگيزترين فيلم‌هاي سينمايي است كه در طول تاريخ پرفراز و نشيب سينما توسط يهوديان و با سرمايه آنان ساخته شد و در ميان جنجال تبليغاتي صهيونيسم بين‌الملل هفت جايزه اسكار را به خود اختصاص داد. پس از اكران فيلم فهرست شيندلر ساخته استيون اسپيلبرگ در سال 1994 كه سروصداي زيادي در عرصه سينماي جهان انداخت، تشكيل «كميته عالي سينما» با حضور رهبران صهيونيسم به منظور تهيه فيلم‌هاي تبليغاتي در دستور كار قرار گرفت. اين كميته كه رياست آن را عزر وايزمن - رئيس جمهور سابق اسرائيل- به عهده دارد مركب است از نخست‌وزير وقت شالوميت آلوني، وزير ارتباطات ديويد سلطان، سفير سابق اسرائيل در مصر، الياهو بن اليسار نماينده موساد، نمايندگان شركت‌هاي كانون واي‌ تي وي و استيون اسپيلبرگ. اين كميته در ابتدا دو وظيفه به عهده داشت: برنامه‌ريزي در جهت توليد فيلم‌هاي تبليغاتي، جذب و به خدمت گرفتن ستارگان بزرگ سينماي جهان. اما بعد از مدتي براي جلوگيري از اكران فيلم‌هاي مطرح عربي و اسلامي كه در آن از حقوق فلسطين دفاع شده مأموريت يافت و اين كه به هر وسيله ممكن اين آثار را از جشنواره‌هاي فيلم در سراسر جهان دور سازد. خريداري سهام شركت كانن توسط صهيونيست‌ها، اقداماتي را از سوي آنان به دنبال داشت كه بسيار تأسف‌بار است؛ پست‌ترين اقدام را مي‌توان آن‌چه در مورد هنرپيشه زن انگليسي -وسني رادگريف- است، خواند. پس از آن كه رادگريف در فيلم «آنجا» اسرائيل را رژيمي غاصب و اشغالگر توصيف كرد و ملت فلسطين را مورد تأييد و حمايت قرار داد، كانن به طور پنهاني وكيل وي را خريد و وادارش كرد تا قرارداد شركت با رادگريف را به گونه‌اي تنظيم كند كه بر اساس يكي از بندهاي آن او به بازي در فيلم‌هاي جنسي مجبور شود. به همين سبب پس از آن كه وسني به دسيسه رؤساي كانن پي برد، از اجراي مفاد قرارداد سر باز زد، اما بنا بر حكم دادگاه از بازي در تمام فيلم‌هاي سينمايي محروم شد. اين وضع ادامه داشت تا اين كه پنج سال بعد، دادگاه عالي آمريكا قرارداد رادگريف با شركت كانن را ملغي اعلام كرد و او توانست به سر كارش باز گردد. در اين ميان، فيلم‌ «دروغ‌هاي واقعي» كه بر پايه اصل خدشه‌ناپذير بودن قدرت قوم يهود و صهيونيسم بين‌الملل، و نيز نفرت از اعراب و مسلمانان ساخته شد، آن هم يك سال پس از انفجار مركز تجارت جهاني در نيويورك آمريكا، نمونه ديگري از اهداف صهيونيستي را دنبال مي‌كند كه البته خشم گسترده افكار عمومي آمريكاييان را در پي داشت. همچنين فيلم‌هاي بسياري در جشنواره فيلم برلن كه سنديكاي صهيونيسم بر تمام اركان و ساختارهاي آن نفوذي بي‌چون و چرا دارد، از جمله فيلمي به نام «سحر» كه تمدن عربي اسلامي را آماج كينه‌توزانه‌ترين و وقيحانه‌ترين حملات قرار مي‌دهد در همين راستا طراحي شده و مي‌شوند كه پرداختن به آنها از حوصله اين مقاله خارج است. در مورد آثار ضدايراني بحث فراوان است. براي نمونه كارگردان فيلم «بدون دخترم هرگز» -برايان گيلبرت- جام خود را از كينه و دشمني عليه اسلام، ايران و مسلمانان پر كرده است و كينه عميق خود و آمريكا و اسرائيل را نسبت به ايران به وضوح به نمايش مي‌گذارد. البته در زمينه ساخت اين فيلم كاملاً ضدايراني، آخرين رئيس شعبه موساد در تهران معترف است كه با هدايت وي و در اسرائيل اين اثر توليد شده است: «وضعيت تحميل شده بر زنان را به خوبي مي‌توان از لابلاي فيلم‌هاي بسياري كه خود ايراني‌ها در سال‌هاي اخير ساخته‌اند و در جهان به نمايش درآمده، مشاهده كرد. هم‌چنين فيلم‌ «بدون دختر هرگز» (با بازيگري «سالي فيلد» براساس داستان زندگي بتي محمودي، نمونه‌اي از سرنوشت زن در ايران را نشان مي‌دهد... تهيه كنندگان اين فيلم با من نيز درباره اماكني كه مي‌توان فيلمبرداري را در آنجا انجام داد- چرا كه سفر به ايران براي آنها در آن سالها به عنوان آمريكائي امكان‌پذير نبود- مشورت كردند). (شيطان بزرگ، شيطان كوچك، اليعرز تسفرير، ترجمه فرنوش رام، ص461) اعتراف اين مقام عالي‌رتبه موساد روشن مي‌سازد صهيونيست‌ها نه تنها همه توان رسانه‌اي خود را عليه ساير اديان و ملت‌ها به كار مي‌گيرند بلكه اين اقدامات غيرانساني مؤسسات فيلم‌سازي مستقيماً‌ توسط سازمان اطلاعاتي و امنيتي صهيونيست‌ها هدايت مي‌شود. فيلم «بدون دخترم هرگز» البته تنفر همه اقشار ايراني حتي مقيم خارج از كشور را عليه سازندگان آن برانگيخت؛ البته در آن زمان مشخص نبود كه صهيونيست‌ها مستقيماً در ساخت آن دخالت داشته‌اند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 44

تاريخ‌نگاري درباري

تاريخ‌نگاري درباري «تاريخنگاري» از مقوله‌هاي فرهنگي است، بنابراين تاريخنگاري درباري نيز خود بازتابي از فرهنگ و شيوه‌هاي تفكر و زندگي حاكم بر دربارها و محافل قدرت و سلطنت به شمار مي‌آيد؛ و رسالت آن نيز عبارتست از انجام دو عمل زير: 1. توجيه وضع موجود و مشروع نشان دادن آن در ساية توسل به تاريخ و بازگويي دلبخواه حوادث گذشته، به منظور تثبيت پايه‌هاي فكري و فرهنگي قدرت حاكم، با كشف و يا جعل ريشه‌هاي تاريخي و تبارنامه‌هاي فكري و سياسي و حتي نسبي براي اين قدرتها و رجال بزرگ آنها. 2. گزارش حوادث و رخدادهاي معاصر براي آيندگان، به گونة سانسور شده و يا آميخته به تحريف. مورخ درباري، با بيادگار گذاشتن چنين نوشته‌اي درباره تاريخ رژيم و جامعه معاصر خود، اذهان نسلهاي آينده را فريب مي‌دهد؛ و نوعي تقدس و يا خدمت شيفتگي دروغين براي سلاطين و حكام زمان خود مي‌تراشد؛ و فضايل و مكارم فراواني براي آنان مي‌بافد. مورخ درباري اين همه را با الهام از فرهنگ درباري به انجام مي‌رساند. بنابراين، براي تعريف هر چه دقيق‌تر تاريخ‌نگاري درباري، و تبيين و تحصيل مفهوم درست آن، بايد ابتدا «فرهنگ درباري» شناخته شود، در ساية آن، تعريف تاريخنگاري درباري نيز خود به خود حاصل خواهد شد. در ايران معاصر، به طور كلي چهار جريان فرهنگي نفوذ و رواج داشته و دارد: 1) «فرهنگ سنتي»: كه خود آميزه و معجوني از آداب و رسوم محلي، خرافات، ظواهر جزئي و ناچيزي از آداب زندگي و معاشرت اسلامي به طور قشري، بريده بريده و ناپيوسته مي‌باشد. اكثريت مسلمانان، تحت‌تأثير چنين فرهنگي بوده و هستند، لكن ناآگاهانه و به غلط آن را فرهنگ اسلامي پنداشته‌اند! برخي‌ها نيز آن را «فرهنگ ملي» مي‌‌نامند. 2) فرهنگ اسلامي»: منظور از آن، مجموعة انديشه‌ها و تفكراتي است كه داراي پيكره‌اي استوار و پيوسته همچون يك منظومه قدرتمند بوده و از تماميت اسلام برخاسته باشد؛ و توانا باشد تا اسلام را در ابعاد مختلف ببيند و نه در يك بعد ويژه و محدود. 3) «فرهنگ وارداتي»: منظور از آن مجموعه تفكرات، آداب و رسوم و ارزشهاي فكري و فرهنگي است كه به صورت مهاجم، از خارج مرزهاي جهان اسلام و آن سوي دنيا، به ميان مسلمانان وارد شده كه از خصوصيات آن، ناسازگاري ماهوي با فرهنگ اسلامي و ناسازگاري صوري و موقتي با فرهنگ سنتي مي‌باشد. اين فرهنگ، فرهنگ استعماري نيز ناميده مي‌شود. 4) «فرهنگ درباري»: منظور از فرهنگ درباري، مجموعه آداب و رسوم، سنن، مقاصد، معيارها و ارزشهايي است كه بر درون دربارها و شئون زندگي درباريان و وابستگان آنان ساري و جاري بوده باشد. در ايران معاصر، واقعيت چنين فرهنگي، كاملاً مختلط و ناخالص بوده است. فرهنگ درباري معاصر ايران آميزه‌اي از سه فرهنگ جداگانه «سنتي»، «وارداتي» و «درباري» بوده است. منظور از واژه «درباري» كه يكي از رئوس اين مثلث را تشكيل مي‌دهد، مجموعه فرهنگي به ارث رسيده از سلاطين و دربارهاي قديم ـ از ماقبل اسلام و عصر بني‌اميه تاكنون ـ مي‌باشد. اين سه عنصر اساسي تنها عناصر تشكيل‌دهنده فرهنگ درباري معاصر ايران مي‌باشند؛ و با تجزيه و تحليل و شناخت اينهاست كه مي‌توان تاريخنگاري درباري و مورخ درباري را شناخت. بدون شناخت همه جانبه فرهنگ درباري معاصر در ايران، مورخين درباري قابل شناسايي نمي‌باشند. اما با شناختن اين فرهنگ و تطبيق آن بر آثار و تأليفات تاريخي معاصر، مي‌توان مورخين و كتابهاي تاريخي درباري را به راحتي تشخيص داد. دربارهاي قاجار و پهلوي، به طور مستقيم و يا غيرمستقيم به مراكز قدرت خارجي وابسته بودند، و يا دست كم مي‌توان چنين گفت كه قدرت‌هاي استعماري بر شئون فردي، تصميمات و ارادة آنان، چيره بودند. لذا خواه ناخواه، مدافع و حافظ منافع آنان و مروج فرهنگ موردنظرشان بودند. به اصطلاح، «غربي كردن» شيوه‌ها و مظاهر زندگي فردي و اجتماعي در جهان اسلام از نوع آتاتوركي، امان‌الله خاني و رضاخاني آن، كاملاً نشانگر رسوخ فرهنگ وارداتي در تمام زواياي دربارها و مغزهاي درباريان مي‌باشد. روي همين اصل است كه به طور طبيعي مسئله «استقلال» و حساسيت داشتن نسبت به حضور و يا فعاليت بيگانگان در داخل كشور، از آن نوع كه حكام و سلاطين قديم داراي آن بودند، در كلام سلاطين جديد، خود به خود از بين مي‌رود و در نتيجه ارزشهاي فرهنگي وارداتي سلطه‌گران خارجي همسان و همپاية ارزشهاي فرهنگي سنتي، كه طبق مقتضاي سياست، دربارها ملزم به رعايت و حراست آن بودند، مي‌گردد. و زماني كه اين دو عنصر – فرهنگ وارداتي و فرهنگ سنتي – در كنار «تاج و تخت» و آداب و رسوم درباري به اصطلاح دو هزار و پانصد ساله قرار بگيرد، مجموعاً معجون و آميزه شگفت‌انگيز نويني را به نام «فرهنگ درباري معاصر» به وجود مي‌آورد؛ كه در درون چهارچوب گشاد آن، هم فرهنگ سنتي (اعم از خرافات و مذهب تحريف شده) هم فرهنگ وارداتي و تحميلي اربابان آزمند خارجي، و هم فرهنگ درباري – بومي و خالص باستاني و قديم – گرد هم آمده و به هم مي‌آميزند. شخص «شاه» تجسم كامل و تمام‌نماي اين فرهنگ مختلط و بي قواره بوده است. لذا مشاهده مي‌كنيم كه شخصي مانند ناصرالدين شاه، چگونه توانسته است مي‌خوارگي افراطي، استبداد دهشتناك، هرزه‌گرايي بي‌مرز، روشن‌فكرمآبي ملكم‌گونه و غربگرايانه را با تظاهر به شريعت‌گرايي، توسل و تعزيه در تكيه دولت و بالاخره سفرهاي زيارتي و مداحي امام حسين«ع» جمع كند! اجتماع متناقضاتي كه از عهدة هيچ هنرمند و هنرپيشة ديگري برنمي‌آيد و نيز با توجه به تعريف ياد شده از فرهنگ درباري است كه مي‌توان شخصي مانند محمدرضا پهلوي معدوم را، مورد روان‌شناسي قرار داد، و درباره رفتارهاي ضد و نقيض و ماليخوليايي او اظهارنظر كرد. او شخصي است كه در عين غرق بودن در خوشگذرانيهاي عجيب و غريب از نوع آمريكايي و غربي آن در تفريح‌گاههاي اروپا، و حضور در ميهمانيهاي مختلط و مبتذل، ادعاي دين‌باوري نموده و خود را از نظرشدگان امام زمان(عج) و حضرت ابوالفضل(ع) معرفي مي‌نمود.(1) شاه، شخصيت موهوم خود را نيز بر پايه اين فرهنگ مختلط و سه ضلعي و در همين راستا پديد آورده بود. لذا مورخين درباري معاصر و آثار و تأليفات تاريخي آنان را بايد با اين علامت بازشناسي كرد كه نوشته‌هاي آنان در مسير تأييد و تقويت سه ضلع فرهنگي ياد شده قرار داشته باشد. همانگونه كه زندگي درباري عيناً بازتاب و تبلور فرهنگ درباري است، تاريخنگاري درباري نيز بازتاب همان فرهنگ، در قالب ادبيات و نوشته‌هاي تاريخي و شرح حال مي‌باشد. مورخ درباري معاصر مي‌كوشد با الهام از مقاصد، منافع و ايده‌آلهاي ارباب و الگوي خود يعني شخص شاه و دربار او، تحقيقات تاريخي خود را، در سه ضلع ياد شدة مثلث فرهنگ درباري جهت بدهد. لذا تحت عنوان مردم‌شناسي، فولكور، فرهنگ ملي، آداب و رسوم سنتي و امثال اينها و به نام تحقيق تاريخي و باستان‌شناسي دست به احياء و انتشار خرافات مدفون در گذشته‌ها مي‌زند و سنن و مفاهيم مرده و ارتجاعي را نبش قبر مي‌كند. اهل قلمي، در مقام تبيين مفهوم تاريخ‌نگاري درباري چنين گفته است: «فلسفه تاريخنگاري درباري، انجام مأموريتهاست، و فلسفة تاريخنگاري مردمي، اداء رسالت‌ها، تاريخنگاري درباري در كجراهة توجيه و تزوير مي‌لولد، و تاريخنگاري مردمي در راستاي تحقيق مي‌پويد؛ تاريختگاري درباري بر حقايق حجاب مي‌كشد و تاريخنگاري مردمي از حقايق پرده برمي‌گيرد، ثمره تاريخنگاري درباري سرگرمي است و ثمرة تاريخنگاري مردمي آگاهي؛ تاريخنگاري درباري خواب‌آور است و تخديرگر، و تاريخنگاري مردمي آگاهي بخش و بيدارگر؛ مخاطب‌هاي تاريخنگاري درباري واپسگرايان بي‌خيالند و مخاطب‌هاي تاريخنگاري مردمي نيروهاي بالنده پيشتاز؛ فضاي رشد تاريخنگاري درباري فضاي سكوت و وحشت و اختناق است و فضاي رشد تاريخنگاري مردمي فضاي فرياد و آزادي و انقلاب؛ ادبيات تاريخنگاري درباري چاپلوسي و قهرمان‌پروري و بت سازي است و ادبيات تاريخنگاري مردمي صداقت و صراحت و انتقاد سازنده؛ تاريخنگاري درباري بيشتر با شيوة وقايع‌نگاري و گزارشگري سازگار است و تاريخنگاري مردمي بيشتر شيوة اجتهاد و تحليل را پذيراست؛ قلمداران تاريخنگاري درباري نوكرصفت‌هاي مزدور و جوپذير و بله قربان‌گويند و قلمداران تاريخنگاري مردمي آزادگان جوشكن و سازش‌ناپذير.»(2) پي‌نويس‌ها: 1. شاه در مصاحبه با «اوريانا فالاچي» دربارة به اصطلاح، الهاماتي كه به او شده است اينگونه سخن مي‌گويد: ‌«در كودكي دو بار به من الهام شده است. يك بار در پنج سالگي و بار دوم در شش سالگي. در نخستين بار من حضرت قائم را ديدم كه بنا بر مذهب ما غايب شده است تا روزي بازگردد و جهان را نجات دهد. در آن روز من دچار يك حادثه شدم و روي يك صخره افتادم. و اين او بود كه مرا نجات داد. او خود را در ميان من و صخره جا داد. من اين را مي‌دانم زيرا او را ديده‌ام، نه در رؤيا، در واقعيت، واقعيت مادي، مي‌فهميد؟ من او را ديدم، زيرا... آه مي‌ترسم منظورم را درك نكنيد. «مصاحبه با تاريخ»، ج 2/6، ترجمة پيروز ملكي. 2. «فصل‌نامه ياد»، شماره 6/8 (حرف اول) به قلم عبدالمجيد معاديخواه از انتشارات بنياد تاريخ انقلاب اسلامي. به نقل از: جريان‌شناسي تاريخ‌نگاريها در ايران معاصر ابوالفضل شكوري صص 92-81 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 43

شركت نفت انگليس و ايران چگونه تأسيس شد؟

شركت نفت انگليس و ايران چگونه تأسيس شد؟ سابقه توجه انگليسي‌ها به منابع و ذخاير نفتي ايران بسيار طولاني و به 36 سال قبل از كشف نفت در ايران مي‌رسد. در سال 1872 يك انگليسي به نام «بارون جوليوس دو رويتر» (كه خبرگزاري رويتر را به نام خود بنيان نهاد)(1) امتياز بهره‌برداري از نفت ايران را از ناصرالدين شاه قاجار به دست آورد.(2) اين امتياز در جريان نهضت تنباكو لغو شد. سپس در 1889 ناصرالدين شاه در جريان سومين سفر اروپايي خود امتياز بانك شاهنشاهي را به رويتر داد و بار ديگر حق استخراج نفت را نيز در آن گنجانيد. اما به واسطه تأخير در شروع عمليات و منقضي شدن مدت ضرب‌الاجل بخش نفتي امتياز رويتر در 1894 ملغي گرديد. در 1897 امتياز استخراج نفت ايران به كمپاني «رويال داچ شل»(3) پيشنهاد شد. اما اين شركت نيز از پذيرش امتياز سر باز زد چون شنيده بود كه شركت استاندارد اويل رقيب نيرومندش، تلاش بي‌سابقه‌اي را براي پايين آوردن بهاي نفت آغاز كرده و اين تلاش در كنار بهاي سنگيني كه دولت ايران به عنوان پيش پرداخت واگذاري امتياز مطالبه مي‌كرد، نفع چنداني براي «شل» نداشت. در 1899 دو كاشف فرانسوي به نام‌هاي «ژاك دو مورگان»(4) ـ باستان شناس و «ادوارد كوته»(5) ـ زمين‌شناس، در سفرهاي اكتشافي خود به جنوب ايران موفق شدند در منطقه كوهستاني ايل بختياري گزارشات مستندي درباره شواهد وجود منابع سرشار نفت در اين ناحيه تهيه كنند. اين دو نفر به كمك يك ارمني ايراني به نام «آنتوان كتابچي خان» كه ساكن پاريس و در گذشته رئيس گمرك تهران بود، شركتي را براي امكان بهره‌برداري از نفت ايران تأسيس كردند. شركت تصميم گرفت تا كتابچي‌خان را براي مذاكرات مقدماتي قبل از كسب امتياز به تهران بفرستد. كتابچي‌خان و ادوارد كوته به ديدار «هنري درموندولف» وزيرمختار سابق بريتانيا در تهران كه براي مرخصي به پاريس آمده بود، رفتند. آنان به هنري پيشنهاد كردند در ازاي معرفي يك متخصص ماجراجو و پرجرأت و جسارت كه اهل پي‌گيري پروژه حفاري و استخراج نفت ايران باشد، وجه قابل توجهي از طرف شركت به وي تعلق خواهد گرفت.(6) هنري پذيرفت و «ويليام نكس دارسي» را كه براي كوته و كتابچي‌خان ناشناخته بود، به آنان معرفي كرد. اين سه نفر براي ملاقات با دارسي رهسپار لندن شدند. دارسي آدم ثروتمندي بود. او دارايي هنگفت خود را از معادن طلاي «مون مورگان» در كوئينزلند استراليا به دست آورده بود(7) جالب اين است كه دارسي هرگز معدن طلاي مذكور را نديد و فقط ثروت خود را در اختيار «برادران مورگان» گذاشت تا آنان به كار حفاري معدن و استخراج طلا بپردازند. او از اين سرمايه‌گذاري ميليونها ليره سود خالص را نصيب خود ساخت و سپس به اتفاق همسرش به لندن آمد تا از مواهب اين سرمايه‌گذاري خوش اقبال بهره‌مند شوند. دارسي از طريق «هنري درموندولف» با دو ميهمان فرانسوي و يك ميهمان ايراني بر سر ميز شام در منزل خود در لندن آشنا شد. وي پيشنهاد آنان را پذيرفت و سپس در فوريه 1901 «آلفرد ماريوت»(8) منشي خود را به همراه يك زمين‌شناس به نام «بارلز» و كتابچي‌خان به تهران فرستاد تا گزارشهاي فني درباره امكان وجود نفت در منطقه‌اي كه دو باستان‌شناس فرانسوي مدعي وجود نفت در آن هستند، تهيه كنند. دارسي سپس از ماريوت خواست تا درباره گرفتن امتياز نفت با مقامات ايراني به مذاكره بپردازد. «آرتور هاردينگز» وزيرمختار جديد بريتانيا در تهران نيز جداگانه در جريان اين مأموريت قرار گرفت. ماريوت در مذاكره با امين‌السلطان صدراعظم مظفرالدين شاه 2 نكته اساسي را متوجه شد: 1. روسها نسبت به هرگونه واگذاري امتياز نفت از جانب دولت ايران به انگليس حساسيت دارند و عكس‌العمل نشان مي‌دهند. 2. مقامات قاجار را مي‌توان با پول به تلاش براي حل هر مشكلي راغب كرد. امين‌السلطان در ازاء دريافت 10 هزار ليره رشوه،(9) دست به كار شد. اين دو به اتفاق وزيرمختار جديد بريتانيا متن قرارداد را تنظيم كردند و سپس نسخه‌اي از آن را براي سفارت روسيه فرستادند و نهايتاً روسها موافقت خود را با انعقاد قرارداد نفتي ايران و انگليس اعلام كردند. مشروط بر اينكه اين قرارداد شامل 5 استان شمالي ايران كه مجاور مرزهاي جنوبي آنهاست نگردد. بدين ترتيب روز هفتم خرداد سال 1280/28 مه 1901 امتياز استخراج و بهره‌برداري و سپس لوله‌كشي نفت و قير در سراسر ايران به استثناي 5 استان آذربايجان، گيلان، مازندران، استرآباد (گرگان) و خراسان به مدت 60 سال به «ويليام نكس دارسي» انگليسي كه سرمايه‌گذار اصلي قرارداد بود، واگذار شد.(10) دارسي متعهد شد طي دو سال شركتي را براي بهره‌برداري از امتياز تأسيس كند و از عوايد حاصله تنها 16 درصد به عنوان حق‌الامتياز به دولت ايران بپردازد. علاوه بر اين 20 هزار ليره نيز نقداً و به اندازه همين مبلغ سهام شركت را به دولت ايران بپردازد. در قرارداد دارسي صاحب‌امتياز در تمام مدت قرارداد از پرداخت ماليات، عوارض و حقوق گمركي براي كليه اراضي، ماشين آلات، وسائل‌و مواد لازمي كه وارد مي‌كرد و جميع محصولات نفتي كه صادر مي‌كرد، معاف بود. دولت ايران اصرار داشت كه يك نماينده براي «تضمين منافع دولت شاهنشاهي» در شركتي كه بايد مجري كار باشد، از طرف شاه ايران حضور داشته باشد. با موافقت دولت ايران «كتابچي‌خان» به عنوان «نماينده دولت علّيه ايران» در شركت دارسي عضو شد. غافل از اينكه وي از كارگزاران و مدافعين حقوق دارسي در شركت بود!(11) در آغاز كار زمين‌شناسان دارسي به حفاري در نقاط نامناسب از جمله در شمال قصرشيرين پرداختند. گرماي بسيار شديد هوا در مناطق جنوب به ويژه در تابستان، باج‌خواهيها و مزاحمتهاي افراد مسلح قبايل محلي، آلودگي آبهاي آشاميدني و رواج امراض مختلف سبب كند بودن روند كارها شده بود. با اين حال پس از چندين مورد حفاري و در شرائطي كه هزينه زيادي صرف شده بود، ناگهان در پنجم خرداد 1287/26 مه 1908 از يكي از چاههاي حفر شده در منطقه مسجد سليمان و از عمق 1180 پائي، نفت فوران كرد و ارتفاع فوران تا بالاي دكل‌هاي ايجاد شده رسيد. 10 روز بعد چاه دوم در فاصله‌اي دورتر در همان منطقه به نفت رسيد و اين بدان معنا بود كه ميدان وسيعي از نفت در اعماق زمين كشف شده است.(12) اين كشف زماني به وقوع پيوست كه فرمانده نيروي دريايي بريتانيا موضوع تبديل سوخت نيروي دريايي امپراتوري انگلستان از زغال‌سنگ به نفت را مورد مطالعه قرار داده و بدين نتيجه رسيده بود كه ادامة سيادت دريايي آن دولت رابطة بسيار با داشتن نفت فراوان و ارزان دارد. براي تأمين اين منظور تسريع در بهره‌برداري از منابع نفتي جنوب ايران مورد توجه قرار گرفت. به همين منظور در فاصله كمتر از يك سال پس از كشف نفت، «شركت نفت انگليس و ايران» براي استفاده از امتياز دارسي تشكيل شد (25 فروردين 1288/14 آوريل 1909) و «لرد استراتكون» سياستمدار حزب محافظه‌كار انگليس(13) به رياست آن انتخاب شد و اين آغاز تسلط حكومت انگليس بر منابع نفتي ايران بود. نويسنده انگليسي كتاب «Persian Oil» در صفحة 19 كتاب خود درباره فوران اولين چاه نفت ايران چنين مي‌نويسد: «روز 26 ماه مه سال 1908 كه عمليات چاه‌كني به عمق 1180 پا رسيده بود، نفت فوران كرد و متجاوز از 50 پا از دستگاه حفاري بالا زد. به اين ترتيب صنعتي آغاز شد كه طي دو جنگ، نيروي دريايي انگلستان را نجات داد ولي براي ايرانيان زحمتي ايجاد كرد كه از مجموع مزاحمتهاي سياسي دولتهاي بزرگ بيشتر بود.»(14) دولت انگلستان به محض دستيابي دارسي به نفت، با تشكيل شركت نفت ايران و انگليس عملاً كلية مراحل استخراج و صدور اين ماده حياتي را در كشورمان به دست گرفت. انگليسي‌ها بلافاصله 56 درصد سهام شركت را خريداري كردند و سلطة خود را بر منابع نفتي ايران تحكيم كردند. شركت نفت انگليس و ايران در حقيقت ابزاري براي چنگ‌اندازي بريتانيا بر منابع نفتي ايران و دفتري براي تأمين سوخت نيروي دريايي ايران در جنگ جهاني بود. جنگي كه كمتر از 6 سال پس از كشف نفت ايران، در اروپا شعله‌ور شد. يك مورخ انگليسي به نام «پرونال»(15) در 1914 سال شروع جنگ جهاني اول درباره نفت ايران نوشت: «مايع سياهي كه راه خود را در فاصله 145 مايلي جزيره آبادان در ظلمت معادن پيدا مي‌كند يك روز ثابت خواهد كرد كه خون لازم براي وجود ما خواهد بود.»(16) كتاب «Persian Oil» تصوير روشني از ماهيت شركت نفت ايران و انگليس ارائه مي‌كند: «شركت نفت انگليس و ايران تجسم و خلاصه‌اي از دخالت بيگانگان بود. اين مؤسسه يكي از بزرگ‌ترين منابع ثروت ايران را در اختيار داشت و از آن بهره‌برداري مي‌كرد و در ازاي ميليونها پوند كه از كشور مي‌برد مبلغ ناچيزي به دولت مي‌داد، با چنان استقلالي رفتار مي‌كرد كه دولت ايران مشابه اين رفتار را از هيچ رئيس ايل و قبيله‌اي، هر قدر هم مقتدر بود تحمل نمي‌نمود. در طرز رفتار با ايرانيان از عالي و داني چنان نخوتي نشان مي‌داد كه براي نژادي كه بيش از هر وقت به عظمت گذشته خود فخر مي‌كرد و به آينده درخشان خود اعتماد داشت، قابل تحمل نبود.»(17) پس از اين موفقيت دولت انگليس يك هيأت ويژه به رياست «وايكانت داون» به دربار تهران فرستاد و يك مدال براي مظفرالدين شاه و يك مدال نيز براي علي‌اصغر خان امين‌السلطان صدراعظم قبلي وي با خود برد و به آنان تقديم كرد. سرمايه شركت نفت انگليس و ايران در آغاز كار دو ميليون ليره بود. شركت مذكور با برنامه‌اي وسيع به عمليات استخراج نفت در مسجد سليمان و نقاط ديگر خوزستان ادامه داد و نيز به ساختن تصفيه‌خانه آبادان و احداث خط لوله اقدام كرد. صدور نفت خام از سال 1911 آغاز گرديد و ميزان آن در سال 1914 به 350000 تن رسيد. در اين سال كه مصادف با آغاز جنگ جهانگير اول بود 51 درصد سهام شركت نفت انگليس و ايران به فرمانده نيروي دريايي بريتانيا واگذار شد(18) و دولت بريتانيا موافقت كرد كه مبلغ 2000000 ليره براي توسعة شركت اختصاص دهد. در سال 1919 ميزان محصول نفت ايران به 000/000/1 تن و در سال 1928 به 000/000/5 تن رسيد. در سال 1932 قرارداد جديدي بين دولت ايران و شركت نفت انگليس و ايران به امضا رسيد. محصول نفت جنوب ايران در سال 1946 بالغ بر 000/000/20 تن و در سال 1951 ـ كه صنعت نفت در ايران ملي گرديد ـ محصول آن از منابع نفتي جنوب حدود 000/000/32 تن بود كه 000/000/24 تن آن در پالايشگاه آبادان به محصولات نفتي تبديل مي‌شد. در سال اخير نفت ايران ملي شد و شركت نفت انگليس و ايران منحل گرديد و شركت ملي نفت ايران جايگزين آن شد. ويليام دارسي نيز ظاهراً سرخورده از چنگ‌اندازي دولت بر منابع نفتي ايران، احساس كرد از دور بازي كنار نهاده شده است. او در 1917 با تلخكامي درگذشت و هرگز از منطقه امتياز نفتي خود در ايران كه الگوي صنعت جهاني نفت را دگرگون كرد ديدار ننمود. پي‌نويس‌ها: 1. خبرگزاري انگليسي رويتر در اكتبر 1851 در لندن تأسيس شد. 2. اين امتياز در زمان كابينه ميرزا حسين خان سپهسالار منعقد شد. 3. Royal Dutch Shell. 4. Jacques de Morgan. 5. Edward Cotte. 6. نفت، سياست و كودتا در خاورميانه، لئوناردو ماسلي، مترجم: محمود رفيعي مهرآبادي، انتشارات رسام، ص 56. 7. دارسي كه متولد 1849 در انگلستان بود، در 17 سالگي به اتفاق پدرش به استراليا مهاجرت كرد. 8. Alfred Marriot. 9. پرداخت رشوه پس از آن صورت گرفت كه ماريوت موضوع حساسيت روسها را به نقل از امين‌‌السلطان به لندن مخابره كرد و مقامات انگليسي خواستار حل اين مشكل توسط دولت ايران در ازاء پرداخت رشوه شدند. نفت، سياست و كودتا، همان، ص 59. 10. در ماده اول از فصل اول قرارداد چنين آمده است «دولت اعليحضرت شاهنشاهي ايران به موجب اين امتيازنامه، اجازه مخصوصه به جهت تفتيش و تفحص و پيدا كردن و استخراج و بسط دادن و حاضر كردن براي تجارت و نقل و فروش محصولات ذيل كه عبارت از گاز طبيعي و نفت و قير و موم طبيعي مي‌باشد، در تمام وسعت ممالك ايران، در مدت شصت سال از تاريخ امروز اعطا مي‌نمايد» نفت، سياست و كودتا، همان، ص 61. 11. نفت، سياست و كودتا، همان، ص 62. 12. تاريخ اقتصادي ايران در دوره قاجار، چارلز عيسوي، مترجم: يعقوب آژند، نشر گستره، ص 497. 13. وي باني احداث راه‌آهن سراسري كاناداست، نفت، سياست، كودتا، همان، ص 73. 14. نفت، از آغاز تا به امروز، انتشارات وزارت نفت، بهمن 1361، ص 19. 15. L. Pronol. 16. سايت مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، مقاله «سرگذشت نفت ايران از فوران اولين چاه تا پيروزي انقلاب اسلامي». 17. نفت، از آغاز تا به امروز، همان. 18. فرهنگ معين، اعلام. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 43

ايران عصر پهلوي ارض موعود بهائيان

ايران عصر پهلوي ارض موعود بهائيان يكي از مظاهر اسلام‌زدايي در دوران حاكميت 50 ساله پهلوي‌ها، تقويت روزافزون مذاهب و اديان باطله اعم از اديان منسوخه يا مذاهب ساختگي و بي‌پايه بود. در اين دوران فرقه بهائيت رشد بي‌سابقه‌اي يافت. بهائيان در دوران حاكميت رضاشاه موفق شدند «محافل» و «بيت‌العدل» خود را دائر كنند. آنان فعاليتهاي خود را به ويژه در زمينه‌هاي فرهنگي تعقيب مي‌كردند. مدارس آنان شامل دبستان و متوسطه اعتبار خاصي داشت و تعداد زيادي از خانواده‌هاي روشنفكر و بانفوذ تهران فرزندان خود را در اين مدارس ثبت‌نام مي‌كردند. دختران ارشد رضاشاه و پسر ارشد او (شاه بعدي) آموزشهاي اوليه خود را در مدارس بهائيان تهران ديده بودند.(1) به گفته ارتشبد حسين فردوست «رضاشاه با بهائيت روابط حسنه داشت تا حدي كه اسدالله صنيعي را كه يك بهائي طراز اول بود، به آجوداني مخصوص وليعهد خود منصوب كرده بود.(2) فردوست مي‌نويسد: «در دوران محمدرضا، بهائيت در ايران توسعة عجيبي يافت و آنها بر مبناي انگيزه و نقاط ضعف، به شدت افراد را جذب مي‌كردند. چند مورد مطمئن به اطلاعم رسيد كه فرد مقروض بوده و سازمان بهائيت قروض او را پرداخته تا بهائي شد. زن نيز از وسايل مهم جلب افراد بود و ترتيبي مي‌دادند تا از طريق دختران بهائي به عنوان مبلغ عمل مي‌‌كردند. در دوراني كه بهائيت ايران قوي بود، در فرم‌هاي استخدام و غيره در مقابل مذهب صراحتاً «بهايي» مي‌نوشتند. ولي وقتي در موضع ضعف قرار مي‌گرفتند (مانند حركت مردم تهران و تخريب حظيره‌القدس) خود را «مسلمان» معرفي مي‌‌كردند! آنها در فرم‌هاي ارتش و نيروهاي انتظامي، خود را «مسلمان» معرفي مي‌‌كردند. سازمان‌هاي دولتي گاهي از ساواك سئوال مي‌كردند كه فلان فرد در تعرفه استخدامي يا تعرفة ساليانه، در مقابل مذهب خود را «بهائي» معرفي كرده، با او چه بايد كرد؟ ساواك جواب مي‌داد: اگر براي استخدام است، استخدام نشود مگر اينكه بنويسد مسلمان و آنهايي كه استخدام شده‌اند بايد در مقابل مذهب «مسلمان» بنويسند وگرنه بازنشسته شوند. اين پاسخ رسمي ساواك بود، ولي رعايت نمي‌شد و ساواك نيز حساسيتي نداشت. زماني منوچهر اقبال، مديرعامل شركت نفت، به طور كلي و براي تمام شركت نفت استعلام كرد كه در مقابل افرادي كه مذهب خود را «بهائي» مي‌نويسند چه بايد كرد؟ ساواك جواب مرسوم فوق را داد. اقبال پاسخ داد كه ممكن نيست چون تعداد بهائي‌ها در شركت نفت بسيار زياد است.»(3) سرهنگ محمدمهدي كتيبه در كتاب خاطرات خود مي‌نويسد: «شيراز يكي از مراكز عمدة فعاليت بهائيان بود، چون منزل سيدباب رهبر آن‌ها در شيراز بود و تقريباً حكم مكه را براي آن‌ها داشت. منزل دايي باب در خيابان احمدي شيراز را هم بهايي‌‌ها به عنوان زيارتگاهي بازسازي كرده بودند. يك بار كه شاه به شيراز آمده بود، سيدنورالدين حسيني از فرصت استفاده كرده، دستور داد به اين دو مركز بهائي حمله كنند. اين جريان گذشت و بعد، از تهران دستور دادند كه فعاليت بهايي‌ها كمي محدود شود. استاندار شيراز – سرلشكر همت – بهايي بود و تصميم داشت خانه دايي سيدباب را بازسازي كند. مردم متوجه شدند كه سيمان، گچ و ماسه در كنار اين ساختمان ريخته و آمادة تعمير ساختمان‌اند. آقاي سيدنورالدين حسيني به استاندار تلفن كرد و از او خواست تا مانع اين كار شود. آقاي نورالدين حسيني آدم بانفوذي بود و تمام شهر از ايشان حرف‌شنوي داشتند، اما استاندار در جواب ايشان گفت من دستور داده‌ام اين كار انجام شود. سيدنورالدين حسيني به استاندار گفت: از شما خواهش مي‌كنم شهر را به آشوب نكشيد و اين كار را نكنيد. استاندار بر دستور خود تأكيد كرد و سيدنورالدين حسيني پاسخ داد بسيار خوب، شما دستور داده‌ايد بسازند، من دستور مي‌دهم خراب كنند. آقاي سيدنورالدين حسيني كه ديده بود بنّا و كارگرها براي شروع كار آمده‌اند، در مدرسة خان به طلاب گفته بود: بلند شويد با هر وسيله‌اي كه داريد براي خراب كردن منزل دايي باب حركت كنيد. طلبه‌ها از داخل مدرسه راه افتادند. در سر راه بازار مسگرها كه همه از حزب برادران و مريد آقاي سيدنورالدين بودند بيل و كلنگ به دست گرفتند و براي تخريب ساختمان دايي باب حركت كردند. خوشبختانه همان وقت من با دوچرخه از آن جا رد مي‌شدم و در صحنه حاضر بودم. در خيابان احمدي مردم مشغول تخريب ساختمان شدند و پليس هم نتوانست مانع آنها شود.»(4) در ميان اسناد ساواك، دو سند وجود دارد كه يكي مربوط به تيرماه 1347 و ديگري مربوط به خرداد 1350 است. اين دو سند مربوط به دو مورد از جلسات رهبران بهائي در شهر شيراز است. يكي از اين دو سند بر حمايت گسترده رضاشاه از بهائيان و ديگري بر حمايت وسيع شاه از اين فرقه تأكيد دارد. سند سال 1347 شاه را «بهائي» و سند سال 1350، رضاشاه را «يك بهائي واقعي» خوانده است.(5) فردوست در كتاب خاطرات خود مي‌نويسد: «نفوذ اصلي بهائيت در دوران عبدالكريم ايادي بود. ايادي از خانواده طراز اول بهائيت بود. او به اين دليل نام فاميل «ايادي» داشت كه پدرش از «ايادي امرالله»، يعني چند نفر خواص اطراف «عباس افندي»، بود. ايادي با نفوذي كه نزد محمدرضا كسب كرد بهائي‌ها را به مقامات عالي رساند. او در رسانيدن اميرعباس هويدا (بهائي) به نخست‌وزيري نقش اصلي را داشت. در زمان هويدا ديگر كار بهائي‌ها تمام بود و مقامات عالي مملكت توسط آنها به راحتي اشغال مي‌شد. پدر هويدا نيز مانند پدر ايادي از خواص عباس افندي و گويا نويسنده مخصوص او بود. تنها يك بار موقعيت بهائيت به خطر افتاد و آن زماني بود كه فلسفي (واعظ معروف) حملات شديدي را عليه بهائيت شروع كرد و محمدرضا براي آرام كردن مردم دستور تخريب حضيره‌القدس، مركز مقدس بهائي‌ها در تهران را داد و دستور داد كه «ايادي» مدتي از ايران خارج شود. او نيز حدود 9 ماه به ايتاليا رفت و وقتي آب‌ها از آسياب افتاد، به ايران بازگشت. به طور كلي در دوران محمدرضا و نفوذ «ايادي» در دربار، بهائي‌هاي ايران بسيار ترقي كردند و ثروتمند شدند و آنها و «ايادي» در انحطاط اقتصاد مملكت تلاش كردند. به ياد دارم زماني (شايد حوالي سال 51 يا 52) ايادي، سرلشكر ضرغام را (كه مدتي وزير دارايي و مدتي هم مديرعامل بانك اصناف بود) به رياست اتكا (سازمان تداركاتي ارتش) منصوب كرد و سپس به او دستور داد كه كليه مايحتاج خود را از خارج وارد كند. ضرغام استنكاف كرد چون اين اجناس با قيمت ارزان‌تر در ايران قابل تهيه بود. ايادي او را از كار بركنار كرد و افسر ديگري را به اين سمت گمارد و او اجناس مورد لزوم اتكا را مستقيماً از خارج وارد مي‌نمود. بهائيان بدون اجازه عكا حق ندارند مشاغل سياسي را بپذيرند و تنها بايد تلاش كنند كه در فعاليت‌هاي تجاري و كشاورزي پيشرفت كنند. بر اساس همين اصل، روزي از سپهبد صنيعي پرسيدم چگونه شما شغل سياسي پذيرفته‌ايد؟ پاسخ داد: از عكا سئوال شده و اجازه داده‌اند كه در موارد استثنايي و مهم اين نوع مشاغل پذيرفته شود. در واقع، بهائيت جهاني اين تصور را داشت كه ايران همان ارض موعودي است كه بايد نصيب بهائيان شود و لذا براي تصرف مشاغل مهم سياسي در اين كشور منعي نداشتند. بهائي‌هايي كه من ديده‌ام واقعاً احساس ايرانيت نداشتند و اين كاملاً محسوس بود و طبعاً اين افراد جاسوس‌هاي بالفطره بودند. محمدرضا نه تنها نسبت به نفوذ بهائي‌ها حساسيت نداشت، بلكه خود او صراحتاً گفته بود كه افراد بهائي در مشاغل مهم و حساس مفيدند چون عليه او توطئه نمي‌كنند. اين نقل قول را از مقام موثقي شنيدم. بهائياني كه به مقامات حساس مي‌رسيدند از موقعيت خود براي ثروتمند شدن جامعة بهائيت استفاده مي‌كردند تا از اين طريق اقتصاد مملكت را به دست گيرند. بهائياني كه مي‌شناختم همه بسيار ثروتمند بودند. مانند نعيمي (پدرزن خسرواني كه از مقامات مهم بهائيت بود) و تژه كه زمين 5000 متري برّ خيابان آيزنهاور (نرسيده به پپسي كولا) را به جامعة بهائيت اهدا كرده بود و گاهي در آنجا جمع مي‌شدند. تژه را به علت اينكه نسبت سببي با سرهنگ قاسم پولاددژ (شوهر اول طلا) داشت، مي‌شناختم. آبادي حديقه (شرق اقدسيه) نيز متعلق به بهائي‌ها بود و بر خلاف سنت دهداري، كه اراضي جنوب يك ده تا ده بعدي متعلق به ده شمالي است، بهائي‌ها اراضي شمالي حديقه را تا قله كوه، ديواركشي و تصرف كرده بودند. آنها در اتوبان تهران – كرج (نرسيده به كرج، سمت راست) نيز اراضي وسيعي را تصرف كرده و گنبد آبي رنگي به پا كرده بودند. از اين نمونه‌ها زياد بود. به ياد دارم در حوالي سال 1354، شكايتي از دفتر مخصوص شاه (به رياست معينيان) به دستم رسيد مبني بر اينكه هژبر يزداني در سنگسر به مراتع چوپان‌ها تجاوز كرده و براي آنان مزاحمت ايجاد مي‌كند. محمدرضا دستور داده بود كه تحقيق و گزارش شود. دو افسر دفتر را به همراه عكاس ساواك به منطقه اعزام كردم. در مراجعت، گزارش آنان حاكي از اين بود كه اهالي ده مرزن‌آباد در ارتفاعات سنگسر همة بهائي‌ها هستند و رئيس آنها هژبر يزداني است و آنها همه مراتع ده مجاور را كه مسلمان‌نشين است، به زور تصرف كرده‌اند. مدارك مستند جمع‌آوري شد و آلبومي نيز تهيه و ضميمة گزارش شد و مستقيماً به اطلاع محمدرضا رسيد. فرداي آن روز سپهبد ايادي تلفن كرد و گفت شاه گزارش را به من نشان داده، گزارش سراپا مغرضانه است و به شاه هم گفتم و ايشان دستور داده كه مجدداً هيأت بي‌غرضي را اعزام داريد. پاسخ دادم گزارش هيأت مستند است و اعزام مجدد مفهومي ندارد و افزودم وقتي شاه مي‌خواهد يزداني به مناطق چراي ديگران تجاوز كند، من كه مدعي نيستم. به هر حال، يزداني به كار خود ادامه داد. يك سال بعد، متوجه شدم كه او در تهران معاملات بزرگ انجام مي‌دهد و هميشه دو مرد مسلح او را همراهي مي‌‌كنند. چند مورد از معاملات يزداني را شخصاً شنيدم. يك روز ابتهاج، مديرعامل بانك ايرانيان، به من تلفن كرد كه از اين پس در بانك ايرانيان سمتي ندارد و تمام سهام بانك و ساختمان و وسايل آن به هژبر يزداني فروخته شده است. يك روز هم سميعي، رئيس بانك توسعه كشاورزي، به من شكايت كرد كه فرد بي‌تربيتي با دو گارد مسلح به مسلسل، بدون اجازه وارد دفتر كارم شده و گفته نامش يزداني است و مي‌خواهد سهام بانك با ساختمان و وسايل به او واگذار شود. سميعي پاسخ داده كه اين امر منوط به اجازه وزارت كشاورزي و تصويب دولت است. يزداني با خشونت جواب داده كه «ترتيب آن را مي‌دهم». به هر حال، هژبر يزداني با حمايت ايادي به قدرتي تبديل شد و اراضي وسيعي را در باختران و مازندران و اصفهان و غيره در اختيار گرفت و براي من معلوم شد كه تمام اين وجوه متعلق به بهائيت است و اين معاملات را يزداني براي آنها ولي به نام خود انجام مي‌دهد. ايران بعد از آمريكا بيشترين تعداد بهائي‌ها را داشت. بهائي‌ها در آمريكا بسيار قوي هستند و مراكز متعددي از جمله در شيكاگو دارند.(6) پي‌نويس‌ها: 1. Banani. Op. cit. p. 96. 2. ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، فردوست، ج 1، ص 374. 3. همان، ص 376. 4. خاطرات سرهنگ محمدمهدي كتيبه، محمدرضا سرابندي، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1382، ص 35. 5. بدون شرح به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، صفحات 166 و 252. 6. ظهور و سقوط، همان، صص 376-374. با استفاده از: اسرائيل و بهائيت در سلطنت پهلوي دكتر غلامعلي رجائي مؤسسه نشر شهر منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 43

به خاطر چاپ تصوير چند زن چادري

به خاطر چاپ تصوير چند زن چادري در روز سي‌ام بهمن ماه سال 1355 هجري شمسي، در صفحه شهرستان‌هاي روزنامه اطلاعات، عكسي از مراسم پيشاهنگي در شهرستان شهرضا در استان اصفهان چاپ شد. در اين عكس مربيان پيشاهنگي، زناني چادري بودند كه در حال اداي سلام پيشاهنگي بودند. محمدرضا پهلوي با ديدن اين تصوير، برافروخته شد. او كه همواره در نشريات و مجلات گوناگون دستوري عصر خود، شاهد ترويج بي بند و باري با نوشتن داستان‌هاي مبتذل و چاپ تصاوير آن چناني بوده است، گوئي با ديدن چادر، زحمات كشف حجاب رضاخاني و تلاش‌هاي گستردة كابينة بهايي خود را، بر باد رفته مي‌بيند. در اين زمان، نصرت‌الله معينيان، رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي بود. او را فرا ‌خواند، و دستور پيگيري داد. معينيان، دستور ارباب را به صورت تلفني به دكتر حسين بنايي رئيس سازمان پيشاهنگي و منوچهر گنجي وزير آموزش و پرورش ابلاغ كرد. حاصل اين پي‌گيري اسنادي است كه به شرح زير در معرض ديد خوانندگان محترم، قرار مي‌گيرد. بجاست كه خوانندگان محترم به دستخط محمدرضا پهلوي در ذيل اسناد شماره 2 و 3 مبني بر: «بايد مسئولين حتماً تنبيه شوند» و «فرماندار هم معزول شود» توجه كافي داشته باشند. متن اين اسناد، چنين است: سند اول: شماره: 2156 تاريخ: 7/12/35 [55] جناب آقاي محسن مديريت كل آموزش و پرورش استان اصفهان احتراماً طبق دستور آن جناب روز چهارشنبه 4/12/35 به شهرستان شهرضا عزيمت و در مورد عكسي كه در روزنامه اطلاعات مورخ 30 بهمن چاپ شده بود تحقيق و بررسي و نتيجه به شرح زير به استحضار عالي مي‌رسد. 1. اصولاً در شهرستان شهرضا عموم بانوان در مجامع عمومي و خيابانها با چادر شركت مي‌نمايند؛ حتي در روز مذكور كه اينجانب در شهرضا بودم شوراي زنان شهرضا نيز با حضور خانم صانعي دبير شوراي زنان اصفهان در محل شورا تشكيل شده بود و با توجه به اينكه غير از آقاي فرماندار مرد ديگري در شورا نبود مع‌الوصف كليه شركت‌كنندگان با چادر در جلسه شركت داشتند. بديهي است اولياي امور در رفع اين نقيصه تلاش فراوان مي‌نمايند ولي ثمربخش نيست. 2. در روز مراسم تحليف مربيان پيشاهنگي شهرستان مذكور كه با حضور آقاي فرماندار و اعضاي شوراي پيشاهنگي و تعدادي مدعوين و رؤساي مدارس تشكيل شده بود، طبيعي است كه بانوان شركت‌كننده نيز عموماً با چادر شركت داشته‌اند. عكس شماره يك جهت استحضار تقديم مي‌گردد. 3. عكسي كه در اطلاعات چاپ شده بود در مراسم رسمي تحليف نبوده و مربيان پيشاهنگي زن شهرضا در آن روز با لباس پيشاهنگي بوده‌اند و عكسي نيز با اعضاي شوراي پيشاهنگي آن شهرستان برداشته‌اند عكس شماره 2 تقديم مي‌گردد. 4. در جلسه شوراي پيشاهنگي شهرستان شهرضا كه در تاريخ 3/12/35 به همين منظور تشكيل شده، مراتب اعتراض مسئول پيشاهنگي و مربيان زن شهرضا از چاپ اين عكس مطرح و آقاي سياره راهنماي پيشاهنگي شهرضا مشغول رسيدگي و پي‌گيري گرديده است و موضوع در بند 6 صورت‌جلسه قيد گرديده كه رونوشت صورت جلسه مذكور به همراه ايفاد مي‌گردد. 5. عكاس و خبرنگار روزنامه اطلاعات توسط جناب آقاي فرماندار احضار و از او توضيح خواسته شد كه علت ارسال اين خبر چه بوده است. در مورد خبر اظهار داشت خبري كه توسط نمايندگي به روزنامه داده شده در تهران تحريف شده و فتوكپي خبر ارسالي به همراه ارسال مي‌شود. درباره عكس نيز گفت نظر به اينكه يك قطعه عكس از يكي از كانونهاي حزبي به همين طريق به روزنامه فرستاده بودم آن را چاپ نمودند و مورد تشويق قرار گرفتم. لذا، تصور مي‌كردم ارسال اين عكس اشكالي ندارد. ضمناً رونوشت خبري كه توسط سازمان پيشاهنگي شهرضا به روزنامه داده شده است به همراه تقديم مي‌شود. 6. اعتراض شوراي پيشاهنگي نسبت به درج خبر و عكس طي نامه شماره 527-4/12/35 با دو قطعه عكس توسط جناب آقاي فرماندار به روزنامه اطلاعات فرستاده شد كه خبر مذكور را تصحيح نمايند. رونوشت اعتراض‌نامه همراه است. 7. آقاي صدرزاده رئيس آموزش و پرورش شهرضا روز مراسم تحليف در مأموريت مشهد بوده‌اند و در شهرضا حضور نداشته‌اند. 8. ضمناً عكس‌هاي شماره 3 و 4 و 5 و 6 و 7 از فعاليتهاي اين... به همراه تقديم مي‌گردد. با تقديم احترامات – شكرالله ورزنده رئيس سازمان ملي پيشاهنگي استان اصفهان (رونوشت برابر اصل است) رئيس دبيرخانه سازمان - اماني سند دوم: شماره: 406/م تاريخ: 5/12/2535 جناب آقاي معينيان رياست محترم دفتر مخصوص شاهنشاه آريامهر در تعقيب مذاكره تلفني جهت بررسي و پيگيري موضوع چاپ عكس نامزدان مربي پيشاهنگي با چادر اقدامات زيرين صورت گرفت: 1. با آقاي مديركل آموزش و پرورش استان اصفهان تلفني مذاكره شد و از ايشان خواسته شد كه موضوع را شخصاً تعقيب و چگونگي آن را گزارش دهند. 2. از رئيس پيشاهنگي استان نيز خواسته شد كه به شهرضا مسافرت كرده و بدواً از جريان امر به خوبي مطلع و ماوقع را گزارش دهند. 3. شرحي به استان نوشته شد كه مسئولين امر پيشاهنگي در شهرضا از فرماندار كه رياست شوراي پيشاهنگي شهرستان را عهده‌دار است و رئيس آموزش و پرورش كه نايب رئيس شوراي پيشاهنگي شهرستان شهرضا و اعضاي شورا ـ آقاي سياره رئيس پيشاهنگي مورد بازخواست قرار گيرند و هر كسي كه در اين امر مقصر واقعي تشخيص داده شد تنبيه گردد. 4. از عكاس و مخبر روزنامه نيز توضيح خواسته شده است كه چرا اين گونه عكسها را برداشته و گزارش نموده. 5. شرحي به كليه سازمانهاي پيشاهنگي كشور نوشته شد كه مسئولين پيشاهنگي وقتي ملبس به لباس مقدس پيشاهنگي هستند بايستي كاملاً ساده، بي‌آلايش و بدون هيچ‌گونه پوشش ديگري در مجامع ظاهر شوند و سعي مي‌شود كه از هر جهت نمونه خوبي از براي سايرين باشند. در خاتمه لازم است، ذهن جنابعالي را متوجه نكات زيرين بنمايد: به قرار اطلاع تشكيل كلاس مربيان دختران در شهرضا در اين سنوات اخير به علت تعصب مذهبي زياد تا به حال ميسر نمي‌شده است و اين اولين دفعه‌اي است كه به صورت دسته‌جمعي توانسته‌اند اين عده را جذب كلاس پيشاهنگي نمايند و شايد هم عوامل اجرايي انجام اين كار را براي خود موفقيتي محسوب كرده‌اند و از اين رو هم بود كه با وجودي كه فرماندار و رياست آموزش و پرورش و عده‌اي از اهالي شهر در اين جلسه بوده‌اند از برداشتن عكس جلوگيري ننموده‌اند ولي اينجانب اطمينان دارم كه طولي نخواهد كشيد كه اين خانمها با نهايت سربلندي و افتخار لباس پيشاهنگي را خواهند پوشيد و در مجامع و مجالس با لباس پيشاهنگي ظاهر خواهند شد. ضمناً هيچ‌كدام از خانمها خودشان در مورد ملبس شدن به لباس پيشاهنگي و سر برهنه وارد شدن در مجالس اعتراضي ندارند و اين مردهاي آنها هستند كه در اين مورد مقيد و سختگير مي‌باشند و مردسالاري را فقط به اين طريق در خانواده خودشان مي‌توانند اعمال كنند. متعاقباً نيز گزارش داده خواهد شد. ارادتمند حسين بنايي [دستخط شاه] بايد مسئولين حتماً تنبيه شوند. اوامر مطاع، كسب... دستورات لازم داده شد... سند سوم: شماره: 37763/دو تاريخ: 21/12/2535 سرور گرامي جناب آقاي نصرت‌الله معينيان رياست دفتر مخصوص شاهنشاهي احتراماً در خصوص عكسي كه از مراسم تحليف پيشاهنگي در شهرستان شهرضا در جرايد درج شده، ضمن اجراي دقيق اوامر مطاع مبارك ذات همايوني لزوماً به استحضار مي‌رساند. به منظور توسعه مكتب پيشاهنگي و تأمين مربي موردنياز از تاريخ شانزدهم تا پايان روز بيست و يكم بهمن ماه جاري كلاس كارآموزي با تصويب شوراي پيشاهنگي در شهرستان شهرضا برگزار و مراسم تحليف در پايان كلاس (روز 21 بهمن ماه) انجام مي‌شود. با اينكه در روز مزبور رئيس اداره آموزش و پرورش به منظور شركت در جلسات ماهانه رؤساي آموزش و پرورش استان، در اصفهان بوده است، معذلك از سمت خويش بركنار و آقاي عباس سياره مسئول پيشاهنگي شهرستان نيز از كار كنار گذاشته شد. ضمناً با بررسيهايي كه به عمل آمده مراسم مزبور با نظارت آقاي فرماندار كه سمت رئيس شوراي پيشاهنگي شهرستان را نيز دارند برگزار گرديده است. تمني دارد مراتب را به شرف عرض پيشگاه مبارك شاهانه برسانند و اوامر مطاع همايوني را امر به ابلاغ فرمايند. ارادتمند منوچهر گنجي وزير آموزش و پرورش [دستخط شاه] فرماندار هم معزول شود. دفتر ويژه اطلاعات اوامر مطاع ملوكانه به وزارت كشور ابلاغ شود. سند چهارم: شماره: 23412- الف تاريخ: 26/12/35 جناب آقاي نصرت‌الله معينيان رياست محترم دفتر مخصوص شاهنشاه آريامهر به ضميمه رونوشت گزارشي كه رئيس پيشاهنگي استان اصفهان پس از رسيدگي كامل به وضع مراسم تحليف مربيان پيشاهنگي دختران شهرضا داده است، حضورتان تقديم مي‌دارد تا به عرض مبارك شاهنشاه آريامهر برسانيد. ضمناً لازم است به عرض مباركشان برسد كه در گذشته سازمان پيشاهنگي هر فردي را با هر وضعي كه آموزش و پرورش و يا وزارت‌خانه ديگري به ما معرفي مي‌نمود، در دوره‌هاي آموزشي متناسب با مرحله مربوط خودش مي‌پذيرفت ولي كم كم در مراسم و در رژه‌ها و اردوها براي آنها محدوديت‌هايي قائل مي‌شديم كه مي‌فهميدند كه نمي‌توانند در پيشاهنگي فعاليت داشته باشند. مگر اين كه از مقررات و دستورات پيشاهنگي پيروي كنند و اگر در شروع كار مي‌خواستيم مقررات سخت خودمان را اعمال كنيم عده بسيار محدودي جذب فعاليتهاي ما مي‌شدند ولي اگر دستور مي‌فرمايند كه ما با شرايط سخت‌تري از شروع كار با آنها مواجه شويم اطاعت امر خواهد شد. ضمناً عكسهاي ديگري كه در همان مراسم برداشته شده است به عرض جنابعالي مي‌رسد. رئيس سازمان و معاون وزارت آموزش و پرورش حسين بنائي سند پنجم: شماره: 1-140/م تاريخ: 15/1/2536 جناب آقاي اميرقاسم معيني وزير كشور موضوع: عزل فرماندار شهرستان شهرضا حسب‌الامر مطاع مبارك ملوكانه فتوكپي شماره 37763 رد و مورخ 21/12/2535 وزارت آموزش و پرورش به پيوست ارسال مي‌شود. اوامر مطاع مبارك ملوكانه به اين شرح شرف صدور يافت: «فرماندار معزول شود» رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي رونوشت براي اطلاع جناب آقاي منوچهر گنجي وزير آموزش و پرورش ارسال مي‌شود. رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي سند ششم: شماره: 1-140/م تاريخ: 15/1/2536 جناب آقاي حسين بنائي معاون وزارت آموزش و پرورش و رئيس سازمان ملي پيشاهنگي ايران مراسم تحليف مربيان پيشاهنگي دختران شهرضا گزارش شماره 24312- الف مورخ 26/12/2535 و ضمائم آن از شرف عرض پيشگاه مبارك ملوكانه گذشت. شش قطعه عكس به پيوست بازگشت داده مي‌شود. رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي سند هفتم: شماره: 5494/10 ه‍ 2 تاريخ: 7/2/36 بيوك صدرزاده رئيس سابق آموزش و پرورش شهرضا بازگشت به: 282/324-25/1/36 در نيمه دوم بهمن ماه سال 2535 براي آقايان و خانمها مربيان پيشاهنگي شهرضا كلاسي تشكيل گرديده كه در پايان دوره و مراسم تحليف و اهدا دستمال گردن به مربيان، خانمهاي مربي با چادر اقدام به اداي احترام نموده بودند (سلام پيشاهنگي به سه انگشت در حين داشتن چادر به سر) اين مراسم با حضور فرماندار شهرضا آقاي حيدري و آقاي نعيم معاون آموزش و پرورش شهرضا انجام گرفته و خبرنگار عكاس روزنامه اطلاعات يا كيهان نيز از اين مراسم عكسي تهيه كه بر حسب تصادف عكس مزبور را شاهنشاه آريامهر ضمن مطالعه روزنامه ملاحظه مي‌نمايند و از وزير آموزش و پرورش در اين باره توضيح مي‌خواهند كه از طريق دفتر وزارت آموزش و پرورش از مديركل آموزش و پرورش استان، تعويض رئيس آموزش و پرورش شهرضا و مسئول پيشاهنگي خواسته مي‌شود و بر حسب دستور تلفني دفتر وزارت آموزش و پرورش آقاي صدرزاده از شهرضا به وسيله مديركل آموزش و پرورش استان احضار و به كار وي پايان داده مي‌شود و آقاي سياره رئيس پيشاهنگي شهرضا و همچنين آقاي حيدري فرماندار شهرضا از طريق استانداري تعويض مي‌شوند. توضيحاً اينكه آقاي بيوك صدرزاده 15 روز قبل از واقعه فوق به اين سمت منصوب گرديده بود و در مراسم مذكور حضور نداشته زيرا در آن تاريخ در اصفهان در سمينار متشكله رؤساي آموزش و پرورش استان شركت داشته است. مراتب جهت استحضار و اقدام مقتضي به عرض مي‌رسد. ضمناً عكس موضوع فوق در اصفهان اتفاق افتاد به اين نحو كه در مراسم نيايش روز 21 فروردين ماه براي اولين مرتبه در مسجد شاه اصفهان چند نفر خانم بدون حجاب در مسجد و مراسم نيايش شركت نمودند كه عكسي از اين مراسم در روزنامه‌ها چاپ كه يك نسخه عين روزنامه و عكس به پيوست تقديم مي‌گردد. رئيس سازمان اطلاعات و امنيت اصفهان- تقوي سند هشتم: شماره: 7423/م سرور گرامي جناب آقاي معينيان رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي به طوري كه استحضار دارند، در بهمن ماه سال 2535 شاهنشاهي يك دوره تعليماتي براي 66 نفر مربيان پيشاهنگي زن و مرد به مدت يك هفته زير نظر دو نفر از كارشناسان اعزامي سازمان پيشاهنگي اصفهان در شهرستان تشكيل مي‌گردد. در طول اين مدت مربيان مذكور و خانمها به تهيه عكسهاي متعدد من جمله يك عكس با چادر مبادرت مي‌ورزند، كه عكس مذكور در روزنامه اطلاعات درج مي‌شود و در نتيجه رئيس اداره آموزش و پرورش و مسئول پيشاهنگي شهرضا از كار بركنار مي‌گردند. ضمناً از طرف جناب آقاي وزير آموزش و پرورش طي گزارشي از طريق دفتر مخصوص شاهنشاهي به شرف عرض پيشگاه مبارك ملوكانه مي‌رسد كه آقاي بهرامعلي حيدري نبي فرماندار وقت، در جريان برگزاري دوره تعليماتي نظارت داشته است. اوامر مطاع مبارك ملوكانه شرف صدور مي‌يابد كه فرماندار هم معزول شود، بلافاصله اوامر مطاع مبارك همايوني به مرحله اجرا گذاشته مي‌شود. و نامبرده از تاريخ 20/1/2535 از كار بركنار مي‌شود. اينك نامبرده كه از كارمندان صديق و درستكار وزارت كشور مي‌باشد طي عريضه‌اي استدعاي عفو و بخشودگي نموده است. با توجه به اينكه در اين مورد با جناب آقاي وزير آموزش و پرورش هماهنگي به عمل آمده است، مستدعي است مراتب به شرف عرض پيشگاه مبارك اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر برسد تا در صورت استقرار اراده سنيه شاهانه نامبرده مورد عفو و بخشودگي ملوكانه قرار گيرد و به كار گمارده شود. ارادتمند اسدالله نصر اصفهاني وزير كشور تصويب استدعاي معروضه منوط به اراده سنيه ملوكانه است. [دستخط شاه] ويژه اطلاعات... (اگر عضو مفيدي باشد با اين درخواست موافقت مي‌شود). 21/6/ سند نهم: شماره: 1-140/م تاريخ: 21/6/2536 موضوع: استدعاي بخشودگي آقاي بهرامعلي حيدري نبي فرماندار سابق شهرستان شهرضا جناب آقاي اسدالله نصر اصفهاني وزير كشور گزارش شماره 7423/م مورخ 16/6/2536 از شرف عرض گذشت و اوامر مطاع مبارك ملوكانه به اين شرح شرف صدور يافت: «اگر عضو مفيدي باشد با اين درخواست موافقت مي‌شود» رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي مقابله شد 23/6 به نقل از: اتفاقات تاريخي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي صص 403-394 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 43

خاطرات مطبوعاتي

خاطرات مطبوعاتي ديدار سپهبد رزم آرا با دكتر فاطمي خاطره‌اي كه از دكتر فاطمي به ياد دارم، ديدار غيرمنتظره‌اي بود كه بامداد يك روز سپهبد رزم آرا از وي در خانه‌اش كرده بود. معمولاً دكتر فاطمي هر روز پيش از صرف صبحانه به نوشتن سرمقاله روزنامه مي‌پرداخت و پس از فراغت از نوشتن سرمقاله به خوردن ناشتايي مي‌پرداخت، چون هنوز ازدواج نكرده بود و تنها زندگي مي‌كرد، من غالباً هر بامداد به ديدارش مي‌رفتم و گاهي اوقات با هم صبحانه مي‌خورديم، يكي از روزها كه طبق معمول به آنجا رفته بودم و دكتر فاطمي مشغول نوشتن سرمقاله بود، خبر دادند كه رزم آرا براي ديدن شما آمده است و مي‌خواهد با شما ملاقات و صحبت كند، من مي‌دانستم دكتر فاطمي به هيچ‌وجه روابط دوستانه‌اي با رزم‌آرا ندارد، حتي يكي از مخالفان سرسخت اوست، از اين رو چنين درخواستي باعث تعجب ما گرديد، دكتر به من گفت: شما او را به اتاق پذيرايي راهنمايي كن تا من لباس پوشيده و حاضر شوم، من رزم‌آرا را به داخل خانه آوردم، رزم آرا در آن ايام سمت ستاد ارتش را به عهده داشت و در نهايت قدرت حكومت مي‌كرد. غالب روزنامه‌هاي مخالف به دستور وي توسط حكومت نظامي توقيف مي‌شد. هر چند رزم آرا توانسته بود بسياري از روزنامه‌ها را به حمايت خود جلب نمايد، اما از آنجا كه وي‌ مي‌دانست دكتر فاطمي اهل تهديد و تطميع نيست، تصميم گرفت در يك جلسه گفت و شنود خصوصي وي را راضي و قانع سازد تا دست از مخالفت با او بردارد. لحظه‌اي كه از ورود رزم‌آرا مي‌گذشت دكتر فاطمي وارد شد و پس از سلام و تعارف رزم‌آرا چنين سخن را آغاز كرد كه مي‌خواهد بدون حضور ديگري سخنش را بگويد، دكتر فاطمي كه پي برد هدف رزم‌آرا آن است كه من در آن جلسه حضور نداشته باشم، صريحاً چنين گفت: «ايشان پسرخاله من است و از هر حيث مورد اعتمادم است، به علاوه ما صحبت محرمانه با هم نداريم و صحبت ما مربوط به مسائل روز است، بنابراين حضور ايشان در اين جا هيچ اشكالي نخواهد داشت. اگر مطالبي داريد مي‌توانيد آن را آزادانه مطرح بفرمائيد.» پس از آن رزم‌آرا شروع به گله‌گزاري از دكتر فاطمي كرد و گفت: «شما چرا اين قدر در روزنامه‌تان به من حمله مي‌كنيد و گناه ديگران را به حساب من مي‌گذاريد و تصور مي‌كنيد توقيف روزنامه‌ها به دستور من انجام مي‌گيرد، من به هيچ وجه دخالتي در اين امور ندارم، زيرا توقيف روزنامه‌ها به دستور حكومت نظامي صورت مي‌گيرد، و من مطلقاً در كار حكومت نظامي دخالت نمي‌كنم، اين نكته را هم نپذيريد كه برخي از روزنامه‌ها مطالبي مي‌نويسند و انتقاداتي مي‌كنند كه كاملاً برخلاف حقيقت است و در شأن و مقام مطبوعات نيست، روزنامه‌ها بايد مردم را هدايت و راهنمايي كنند، نه اين كه مطالبي برخلاف واقع و نزاكت منتشر سازند، به نظر من روش برخي از مديران جرايد مخالف مصالح كشور است.» دكتر فاطمي به دنبال سكوت موقت، پس از شنيدن اين دفاعيات رزم‌آرا، چنين آغاز سخن كرد: «شما بايد بدانيد كه در سراسر جهان، روزنامه‌ها زبان مردم و منعكس‌كننده افكار عمومي هستند، اين مطبوعات آزادند كه خواسته‌هاي بر حق مردم را منتشر ساخته و به گوش هيأت حاكمه ب‌رسانند، اما در مقابل، شما مي‌خواهيد با توقيف روزنامه و سلب آزادي از ايشان، دهان مردم را ببنديد و نگذاريد صداي آنها در دنيا منعكس شود، مردم ما سال‌هاست كه در زير فشار هيأت حاكمه قرار گرفته و از احقاق حقوق حقة خود محرومند، آنها خواهان آزادي مطبوعات هستند تا بدان وسيله بتوانند خواسته‌هاي خود را در جامعه منعكس سازند، ديگر آنها زير بار اين همه تبعيض و نابساماني نمي‌روند و اين مطالبي كه روزنامه‌ها مي‌نويسند، چيزي جز خواسته‌هاي مردم نيست!» پس از سخنان دكتر فاطمي، رزم‌آرا به نرمي و خونسردي خاصي چنين پاسخ داد: «آقاي دكتر، من تصور مي‌كنم كه شما زياد روي مردم حساب مي‌كنيد، در صورتي كه اكثريت اين مردم فاقد فرهنگ سياسي هستند و از رموز سياست بي‌اطلاعند، آنها همواره تابع قدرت هستند، به همين دليل يك حكومت قوي لازم است كه آنها را اداره كند، چه اگر به مردم آزادي كامل داده شود، آنها به طور قطع از آزادي سوءاستفاده نموده و مملكت را دچار هرج و مرج و اغتشاش خواهند نمود، بنابراين شما موجب آن نشويد كه مملكت دچار بحران شود». در اين لحظه كه هنوز سخنان رزم آرا به پايان نرسيده بود، دكتر فاطمي در جوابش گفت: «تيمسار، خيال مي‌كنم، اختلاف اساسي من و روزنامه‌هاي آزاديخواه اين مملكت با شما و هيأت حاكمه بر سر همين نكته است كه شما براي اين مردم هيچ‌گونه ارزشي قائل نيستيد و فكر مي‌كنيد مردم به حقوق خود آگاه نيستند، در صورتي كه اين برخلاف حقيقت است و مردم ما كاملاً به حقوق خود واقف بوده و رشد سياسي كامل پيدا كرده‌اند، ديگر نمي‌توان آنها را اغفال نمود، مردم براي آزادي و استقلال و كشور خود اهميت و احترام بسياري قائلند، و حاضر نيستند زير بار حكومت زور بروند، آنها خواهان آزادي مطبوعات و آزادي انتخابات هستند و اگر روزنامه‌ها در اين باره مطالبي مي‌نويسند جز خواسته‌هاي اكثريت اين مردم نيست، زيرا ملت از دست هيأت حاكمه دلسرد و خسته و نااميد شده‌اند، من با خداي خود عهد كرده‌ام تا جان در بدن دارم با زبان و قلم با اين نوع حكومت‌ها و فساد مبارزه كرده و از خواسته‌هاي بر حق مردم ستمديده حمايت نمايم». رزم‌آرا پس از شنيدن اين دفاعيات تند و مستدل، سخت ناراحت شد، سپس با حالتي در هم برخاسته با خداحافظي سردي كه به عمل آورد از خانه دكتر فاطمي خارج شد و رفت. يادآوري مي‌شود رزم‌آرا در 16 اسفند 1329 توسط يك عضو جنبش فدائيان ترور شد و به هلاكت رسيد و فاطمي نيز در 19 آبان 1333 توسط حكومت نظامي زاهدي تيرباران شد * * * من نماينده منتخب مردم نيستم فرخي يزدي شاعر و غزل‌سراي ايراني معاصر رضاشاه و از مخالفين وي بود. او مؤسس و مدير روزنامه تندرو «طوفان» بوده و در مجلس هفتم (1309-1307) در رأس اقليت مخالفان رضاشاه قرار داشت و به همين دليل بارها توسط نمايندگان طرفدار رضاشاه مورد ضرب و جرح قرار گرفت. پس از پايان عمر مجلس هفتم نيز از بيم جان خود از كشور گريخت و رهسپار آلمان شد. چندي بعد تيمورتاش وزير دربار رضاشاه در سفر به اروپا، وي را در برلين ملاقات كرد و به او اطمينان داد كه پس از بازگشت به ايران امنيت جاني خواهد داشت. فرخي پس از بازگشت به ايران به بهانه‌اي دستگير شد و در زندان توسط پزشك احمدي با آمپول هوا به قتل رسيد. (25 مهر 1318) در زماني كه فرخي يزدي نماينده مجلس بود به دفعات از سوي طرفداران رضاشاه تهديد شد كه رويه انتقادي‌اش را عليه حكومت متوقف سازد ولي وي اعتنايي به تهديدات نكرد. علوي از نويسندگان روزنامه طوفان مي‌نويسد «يك روز فرخي از من خواهش كرد مقاله‌اي راجع به روزنامه‌نگاري بنويسم و در آن بنويسم كه فرخي افتخار مي‌كند كه روزنامه‌اش توقيف شود ولي قلم حق‌گويش آلوده نشود.» علوي در ادامه مي‌نويسد: «اين مقاله سر و صداي زيادي نمود مع‌هذا شهرباني به سراغ سانسور روزنامه‌اش نيامد زيرا هنوز وكيل مجلس بود اما برايش خط و نشان مي‌كشيدند كه به زودي ايام نمايندگي‌ات سپري مي‌شود. فرخي نه تنها از اين تهديدها نگران نشد بلكه يك روز از من خواهش كرد مقاله‌اي داير بر «اعتراف او به گناه» بنويسم و از ‌«پيشگاه ملت ايران» نسبت به اين اعتراف به گناه پوزش بخواهم. فرخي اصرار داشت بنويسم كه اي ملت ايران سال‌ها در راهت رنج كشيدم زبان ملت بودم و علاقه داشتم مرا به كعبه آمال ملي يعني مجلس شوراي ملي بفرستي تا از حقت دفاع نمايم ولي توانايي اين كار را نداشتي البته من به مجلس راه يافتم و فعلاً هم در آنجا هستم ولي اعتراف مي‌نمايم نماينده شما ملت ايران نيستم زيرا شما مردم ايران اختيار انتخاب مرا نداشتيد و من را دولت به ادعاي نمايندگي شما به مجلس فرستاد در اين صورت ديگر شما موكل من نيستيد و نمي‌توانيد توقع كاري به نفع خود از من داشته باشيد ولي من كه امروز به نام شما در آنجا هستم براي ثبت در تاريخ اعتراف مي‌نمايم. اولاً وكيل واقعي شما نيستم و ثانياً شما ملت ايران من و امثال مرا انتخاب نكرده‌ايد و از من و امثال من پشتيباني نمي‌نماييد كه ما بتوانيم به حفظ حقوق شما پردازيم. اين مقاله كه در چند ستون قطع بزرگ روزنامه طوفان چاپ شده بود چنان در تهران انعكاس يافت كه ديگر نه تنها دولت وقت بلكه رضاشاه را چنان عصباني نمود كه تيمورتاش هم ديگر نتوانست از او حمايت نمايد. به همين جهت روزنامه توفان توقيف گرديد و فرخي يزدي نيز چند ماه بعد كه مجلس شوراي ملي دوره‌اش منقضي شد به تحريك شهرباني به عنوان عدم پرداخت بدهي كاغذ فروش و طلبكارهاي چاپخانه و روزنامه‌اش به زندان افتاد و اين بازداشت اين قدر ادامه پيدا كرد كه يك روز او را در زندان شهرباني به دستور ديكتاتور وقت به قتل رسانيدند و اين راز پس از شهريور 1320 كه رضاشاه از ايران اخراج شد در جريان تشكيل پرونده‌هاي خفيه مأمورين شهرباني از قبيل پزشك احمدي و غيره كه متهم به قتل مدرس، سردار اسعد، نصرت‌الدوله و فرخي شدند مورد تصديق ديوان عالي جنايي تهران و ابرام رأي محكوميت مزبور كه در حقيقت محكوميت رژيم مي‌باشد در ديوان عالي كشور قرار گرفت. * * * علامت ضربدر! مطلب ترجمه شده‌اي همراه با عكس‌هاي متعدد كه از مجله «لايف» چاپ آمريكا بريده شده بود، به دفتر اميد ايران رسيد. مترجم اين مطالب مهندس عبدالرحيم گواهي بود كه از اداره پتروشيمي شيراز آن را به نشاني مجله پست كرده بود، او را نمي‌شناختيم و بار اول بود كه با اميد ايران همكاري مي‌كرد. مطلب را خوانديم كه بسيار جالب بود و از فساد و آلودگي جامعه آمريكا پرده برمي‌داشت. شرح عكسها را هم ترجمه كرده بود. عيب مطلب اين بود كه ناقص و مترجم در نامه خود نوشته بود كه دنباله مطلب را موقعي مي‌فرستند كه قسمت اول آن در مجله چاپ شود ـ درست به خاطر ندارم ـ يا به علت مشغله زياد نتوانسته همه را يك جا ترجمه كند و نوشته بود كه بعداً ترجمه ميكند و مي‌فرستد. مطلب را در مجله چاپ كرديم و قسمت بعدي آن هم رسيد و چاپ شد. پس از چاپ اين مطلب مأموران سانسور و عوامل ساواك به دفتر مجله و چاپخانه ريختند و به دنبال پيدا كردن عامل جرم، مدير و كاركنان مجله را به «ساواك» بردند. تا اينجا كسي از علت بگير و ببندها اطلاعي نداشت. در «ساواك» با اشاره به مجله‌اي كه در دست داشتند مي‌گفتند چرا عكس شاه را در باشگاه همجنس‌بازان آمريكا چاپ كرده‌ايد!؟ سئوال آنها اين مفهوم را مي‌رساند كه واقعاً شاه در سفر آمريكا به باشگاه همجنس‌بازان رفته و با آنها عكس گرفته و اميد ايران چنين عكسي را چاپ كرده. مدير، هر چه مجله را ورق مي‌زد، عكسي از شاه نمي‌ديد و به آنها اعتراض مي‌كرد: عكس كو؟! آنها صفحه‌اي از صفحاتي را كه مطلب همجنس‌بازان چاپ شده بود نشان دادند و گفتند: اين جاست! مدير در عكس دقيق شد. تابلويي بود كه بر ديوار سالن همجنس‌بازان آويخته بودند كه چهرة حدود دوازده نفري در آن نقاشي شده بود و چهره يكي از آنها با علامت ضربدر (×) كه بالاي سرش ديده مي‌شد، شبيه شاه بود. شرح عكس تابلو هم به اين مضمون بود: «در اين تابلو، چهره جمعي از همجنس‌بازان مشهور جهاني ديده مي‌شود». مدير هر چه بيشتر به اين تابلو چاپ شده در مجله‌اش نگاه مي‌كرد، بيشتر مطمئن مي‌شد كه خودش است!!! يعني شاه است و جاي انكار نداشت. تعجب مدير بيشتر در اين بود كه علامت (×) در آنجا چه مي‌كند؟! به دفتر مجله تلفن زد تا اصل مطلب و عكس‌هايي را كه عبدالرحيم گواهي فرستاد بود، به «ساواك» ببريم تا بدانند قضيه از چه قرار است. خيلي خونسرد و آرام به چاپخانه رفتيم و همه مطالب و عكس‌هاي مربوطه را به دفتر مجله برديم و از آنجا به ساواك برده تحويل مدير داديم. بازجوها اطراف ميز حلقه زدند و به تماشاي عكس موردنظر پرداختند. معلوم شد علامت (×) كذايي نه روي عكس، بلكه پشت عكس در پايان پاراگرافي كه مترجم تا آنجا ترجمه كرده بود قرارگرفته و چون كاغذ مجله «لايف» نازك بود، انعكاس (×) در روي عكس درست بالاي سر كسي قرار گرفته كه آنها فكر مي‌كردند شاه است – شايد هم بود! – مدير، آنها را شيرفهم كرد كه اين مطلب مجله لايف در دو نوبت ترجمه شده و مترجم آن براي اين كه بداند تا كجاي آن را ترجمه كرده و براي مجله فرستاده و از كجاي آن بايد ترجمه كند، آن (×) را در پايان آن پاراگراف گذاشته كه به خاطر نازكي كاغذ، در پشت صفحه، نقش بسته كه قانع نشدند و با دستگيري مترجم و تأييد نظر ما از طرف او ـ و اين كه اگر قضيه را كشدار كنند، گندِ بيشتري زده‌اند ـ بي سر و صدا قال قضيه را خواباندند ـ چون اين را مي‌دانستند كه اگر قضيه را دنبال مي‌كردند انعكاس آن بين مردم بيشتر مي‌شد و رسوايي ـ اين شباهت ناگزير ـ يا واقعيت پنهاني بيشتر آشكار مي‌گرديد. به هر حال از پايان ماجرا و كم و كيف آن چيزي به ياد ندارم. * * * خبرنگار يوناني! براي علي‌اصغر حكمت وزير خارجه در سفر به اروپا در فرودگاه لندن (هنگامي كه براي شركت در كنفرانس كشورهاي عضو پيمان بغداد رفته بود) واقعه‌اي رخ داد. جريان واقعه از اين قرار بود كه حكمت پس از پايين آمدن از هواپيما در فرودگاه يك نفر را ديد كه با قيافه يوناني در حالي كه مداد و كاغذ به دست دارد نزد وي مي‌آيد. وزير خارجه به زبان انگليسي شروع به صحبت با او كرد و پرسيد آيا شما خبرنگار هستيد؟ خيال مي‌كنم اهل يونان باشيد؟ اين طور نيست؟ وزير خارجه پس از اندكي مكث ديد كه طرف جوابي نمي‌دهد، ناگزير به فرانسه عين اين جملات را تكرار كرد، سرانجام آن شخص به فارسي گفت :جناب حكمت، من خبرنگار اداره تبليغات راديو هستم كه با شما از تهران سوار هواپيما شدم» اين داستان وقتي به گوش نخست‌وزير رسيد مدتي خنديد و در طول راه مرتباً از وزير امور خارجه مي‌پرسيد: خوب بالاخره آن خبرنگار يوناني كجا رفت؟ آيا ديگر از او خبري نشد؟ به نقل از: خاطرات مطبوعاتي سيدفريد قاسمي انتشارات «نشر آبي» منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 43

كمك‌هاي فرهنگي دكتر منوچهر اقبال!

كمك‌هاي فرهنگي دكتر منوچهر اقبال! در بهمن ماه 1347 براي دو هفته استراحت در هتل آبادان بسر مي‌بردم. در آن روزها يك هيأت بازرسي قضايي در آبادان به بازرسي سازمان‌هاي دولتي اشتغال داشت. رئيس اين هيأت، حجازي قاضي شريف دادگستري كه از دوستان من بود، نيز در همان هتل بسر مي‌برد و گاه با يكديگر برخورد و گفتگو داشتيم. يك شب در ميان گفتگوها از نتايج بازرسي از بخش اداري شركت نفت در آبادان سخن گفت و مديريت و نظم كارهاي تقي مصدقي رئيس مناطق نفت‌خيز آبادان را ستود، اما گفت: «چند رقم چند صد هزار توماني به حسن عرب كه در آبادان صاحب كاباره و عشرتكده بزرگي بود پرداخته است كه نتوانسته‌ام مجوز چنين پرداختي را از بودجه شركت نفت توجيه كنم و اين برايم معما شده است.» و چون تقي مصدقي از دوستان من بود از من خواست اين معما را براي او حل كنم. شب ديگر براي شام ميهمان مصدقي بودم. خانم مصدقي كه علاوه بر تحصيلات عالي، نقاشي زبردست بود، با قلمي سحرآميز ديوارهاي سالن پذيرايي را با نقش منظره‌هاي زيبا به صورت تابلوهاي دلپذير و بزرگ درآورده بود. پس از تماشاي اين منظره‌ها و صرف گفتگوهاي پراكنده، من فرصتي به دست آورده، سخنان حجازي را براي مصدقي بازگو كردم. مصدقي گفت: خواهش مي‌كنم فردا به دفتر من بياييد، آنجا در اين موضوع صحبت خواهيم كرد. فردا در ساعت 9 بامداد به دفتر مصدقي رفتم. پس از پذيرايي مختصر گفت: حجازي درست گفته است، چند رقم پول به حسن عرب پرداخت شده ولي به دستور مديرعامل شركت نفت بوده است. دكتر اقبال دوبار تلفني به من دستور پرداخت چند صد هزار تومان را به حسن عرب داد ولي من از او دستور كتبي خواستم و در هر مورد مطابق دستور كتبي دكتر اقبال عمل شده و دستورهاي كتبي دكتر اقبال در كشوي ميز من است. مصدقي سپس گفت: در بودجه شركت نفت كه به تصويب مجلس رسيده يك رقم بزرگ براي كمكهاي فرهنگي و اجتماعي در اختيار دكتر اقبال است و او از اين رقم مي‌تواند به هر كس كه بخواهد كمك كند. سپس افزود: آقاي حجازي هم مي‌تواند بيايد و يادداشتهاي دكتر اقبال را ببيند. من اين مطلب را روز ديگر براي حجازي گفتم. او هم شخصاً با مصدقي ديدار كرده و يادداشتهاي دكتر اقبال را ديده بود و در گزارش خود اين نكته را به بازرسي كل كشور نوشت، ولي بازرسي كل كشور نمي‌توانست كاري بكند؛ زيرا علاوه بر نفوذ و پايگاه محكم دكتر اقبال او بر پايه بودجه مصوب مجلس سالانه يك رقم شصت ميليون توماني به نام كمكهاي فرهنگي و اجتماعي در اختيار داشت و مي‌توانست از محل اين اعتبار به هر سازمان يا به هر شخصي كه بخواهد بخشش كند. اما اين بخششها بيشتر و هميشه بر پايه ملاحظات خاص يا توصية مقامات خاص انجام مي‌شد، نه روي استحقاق، چنانكه دويست و پنجاه هزار تومان به سرايندة گمنام شعرهاي سست و غلط و بي‌ارزش كتابي داد كه براي بيان حماسة شانزدهمين رئيس جمهور آمريكا (آبراهام لينكلن) سروده شده و با كمكهاي نامرئي سفارت آمريكا با زيباترين چاپ و كاغذ گلاسه و تصويرهاي رنگين و جلدسازي نفيس چاپ شده و مورد توجه سفارت آمريكا بود. با آنكه دكتر اقبال به يك خانم افغاني‌تبار خوش خط و خال و زبان‌باز كه يك موسسه تربيتي كوچك، ظاهراً براي تعليم چندين كودك و نوجوان معلول ذهني و در اصل به منظور سرمايه‌ اندوزي، تأسيس كرده و نام آمريكايي روي موسسه خود نهاده بود، دويست و پنجاه هزار تومان پرداخت كرد و نيز از محل اين اعتبار به كساني چون عباس شاهنده، اميراني، بيوك صابر و شعبان جعفري كمك مي‌رسانيد يا به چند سازمان فرهنگي كه نام او را روي تابلوي خود نوشته بودند ياري مي‌داد، گاهي هم به بيمارستانها و آموزشگاهها كمك مي‌شد. به بديع‌الزمان فروزانفر هم براي تأليف شرح مثنوي و به سلطان حسين تابنده براي مسافرت به چند كشور اروپا و به انجمن قلم كه زين‌العابدين رهنما رئيس آن بود نيز از محل اين اعتبار كمك مي‌رسانيد و از اين گونه كمكها كه هر يك به مناسبت خاصي انجام مي‌شد بسيار بود. يكي ديگر از حائم‌بخشيهاي اقبال تقسيم زمينهاي جنگل ساعي در بهترين نقطه شمال پايتخت بود. او هنگام زمامداري با گذراندن يك تصويب‌نامه نصف بيشتر زمينهاي آن جنگل را به مساحت چند صد هزار متر دستور تقسيم‌بندي داد و با همان ملاحظات خاص و توصيه مقامات خاص و يا تمايلات خاص از طريق وزارت دارايي با يكدهم قيمت در اختيار اشخاص موردنظر قرار داد. بديهي است اين خاتم‌بخشيها هميشه از اموال عمومي صورت مي‌گرفت، آن هم در موارد ويژه و با ملاحظات ويژه. به نقل از: سيري در خاطرات سياسي رجال ايران گردآورنده: محمود حكيمي نشر پيدايش منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 43

شكوائيه جنوبي‌ها از مداخلات انگليس

شكوائيه جنوبي‌ها از مداخلات انگليس تحولات سياسي خليج فارس و نواحي پس كرانه‌اي آن در سال‌هاي بحراني پس از جنگ جهاني اول از اهميت بسياري برخوردار است. اين تحولات منجر به نتايجي گرديد كه منشاء بسياري از رويدادهاي مهم منطقه به حساب مي‌آيند. طي اين ايام كشور ايران شرايط بسيار دشواري را تجربه مي‌كرد. اوضاع نابسامان داخلي، مداخلات قدرت‌هاي استعماري در امور مختلف، سرخوردگي نيروهاي اجتماعي از نتايج انقلاب مشروطيت، چند دستگي نيروهاي سياسي، تأثيرات اقتصادي ويران‌كننده پس از جنگ و عوامل ديگر موجب ضعف حكومت مركزي و تقويت بحران‌هاي داخلي گرديد. در اين شرايط «احمدشاه قاجار» و دولتمردان ايران امكان مقابله جدي و همه‌جانبه براي حل اين بحران‌ها را نداشتند. در بسياري از نقاط كشور شورش‌ها و قيام‌هاي محلي شكل گرفت و سررشتة امور عملاً از دست گردانندگان اداري كشور خارج شد. در اين اوضاع و احوال وضعيت خليج فارس و نواحي پس كرانه‌اي آن بيش از ديگر نقاط ايران دستخوش ناامني و بحران‌هاي محلي و منطقه‌اي گرديد. دخالت مستقيم انگلستان و كارگزاران آن در امور اقتصادي و سياسي خليج فارس عمده‌ترين مسئله اين ناحيه محسوب مي‌شد. قيام تنگستاني‌‌ها در جنوب مشكلات بسياري را براي كارگزاران استعماري به وجود آورده بود. ايلخاني قشقايي با نيروهايش جاده مهم شيراز به بوشهر را كنترل كرده و انگلستان امكان مقابله جدي با گسترش ناامني در اين مسير را نداشت. سواحل ايران حدفاصل بندر كنگان تا بندر لنگه در كنترل نيروهاي قبيله‌اي و رؤساي آنان بود. مردم در آتش جنگ‌ها و رقابت‌هاي بي‌پايان اين قبايل مي‌سوختند. والي فارس و كارگزار بوشهر حضور چنداني در اين بخش از سواحل ايران نداشتند. امن‌ترين نقاط خليج‌فارس در اين دوره بحراني سواحل بندر لنگه تا بندر عباس بود. اين منطقه تحت نظارت والي فارس و ضابطين محلي اداره مي‌شد و قوي‌ترين ارتباط با دولت مركزي را داشت. با اين همه، ناامني مسيرهاي تجاري بندر لنگه و بندرعباس به طرف شيراز و كرمان تأثير مخرب خود را بر اين مناطق بر جاي گذاشته بود. بندر لنگه و نواحي وابسته به آن دچار افول و ركود اقتصادي شديدي بودند. سيل مهاجرت تجار و كسبه از اين بندر به سمت سواحل جنوبي خليج فارس در اين دوره به طور چشمگيري افزايش يافت. بندر «دوبي» رقيب اصلي بنادر ايراني، از اين ايام به بعد روز به روز رونق بيشتري مي‌يافت. مهاجرت تجار ايراني به اين منطقه و حمايت گسترده كارگزاران انگليسي، عمده‌ترين عوامل رونق بندر «دوبي» محسوب مي‌شد. در اين وضعيت «بندرعباس» در ساية تلاش و فعاليت تجار و بازرگانان محلي به حيات اقتصادي خود ادامه مي‌داد. كارگزاران دولتي در اين شهر از حمايت مركز برخوردار نبودند. گردش اقتصادي اين بندر مهم به شدت وابسته به سرمايه‌گذاري تجار بومي بود. وضعيت سياسي و اقتصادي در سواحل حد فاصل ميناب تا بندر جاسك در شرايط بسيار نامطلوبي قرار داشت. اين ناحيه پهناور تحت سيطره و تسلط خوانين محلي و رؤساي طوايف بود. بندر چابهار و گواتر به دليل نزديكي با هند به شدت مورد توجه كارگزاران انگليس قرار داشت. كارگزاري بنادر خليج فارس كه مقر آن در بوشهر بود امكانات لازم و كافي براي كنترل امور در سواحل جنوب را نداشت. به طور كلي مي‌‌توان گفت كه امور اقتصادي و سياسي بنادر و سواحل خليج فارس در سال‌هاي پس از جنگ جهاني اول بدون نظارت و كنترل دقيق حكومت مركزي در حال از هم پاشيدگي كامل قرار داشت. احمدشاه قاجار و دولتمردان ايران در شرايط بحراني قرار گرفته بودند. در طول جنگ جهاني اول درگيري بين قواي متخاصم و قتل و غارت و شورش‌هاي داخلي باعث تلفات و صدمات بسيار شده بود كه اثرات آن بعد از جنگ تا مدت‌هاي مديد ادامه داشت. شورشها در نواحي مرزي امكان دخالت خارجي و تجزيه كشور را فراهم مي‌نمود. نمونه بارز اين شورش‌ها را مي‌توان شورش سميتقو و رابطه وي با عثماني‌ها، قيام ميرزا كوچك‌خان جنگلي و مداخلات بلشويك‌ها(1) در امور بخش‌هاي شمالي و قيام خياباني(2) و دخالت‌هاي روسيه در اين زمينه را نام برد. دسته ديگري از اغتشاشات مانند فتنه نايب حسين كاشي(3)، ماشاءالله خان(4) و يا درگيري عشايري بين قشقايي‌ها و بختياري‌ها(5) نيز بخش‌هاي مختلفي از كشور را در بر گفت و ناامني را تشديد نمود. علل شورش‌هاي داخلي بيش از هر چيز ضعف دولت مركزي چه از لحاظ نظامي و چه مالي بود. پس از بسته شدن مجلس سوم تا پايان جنگ اول هرگونه اقدام و عملي كه صورت مي‌پذيرفت مورد سوءظن شديد مردم قرار مي‌گرفت، مهاجرت برخي از سياستمداران به كرمانشاه، قرارداد 1919 و پيامدهاي آن و كودتاي سيدضياءالدين طباطبايي و رضاخان ميرپنج از جمله اين رويدادها هستند كه موجب تشديد بحران‌هاي داخلي شدند. در اين وضعيت مجلس چهارم افتتاح شد و كابينه‌ها يكي از پس ديگري روي كار آمدند. از مهم‌ترين موضوعاتي كه در دستور كار مجلس چهارم و دولت قرار گرفت مسئله ايجاد امنيت داخلي بود كه در پي شورش‌ها و قيام‌هاي منطقه‌اي مختلف ضروري به نظر مي‌رسيد. از اين رو هيأت دولت در زمان صدراعظمي مشيرالدوله بنا به پيشنهاد مجلس شوراي ملي زمينة ايجاد نيروي نظامي جديد را در ايران مورد بررسي قرار داد.(6) با انحلال پليس جنوب در فارس و بوشهر كه در 21 آذرماه 1300 برابر با 11 ربيع‌الآخر 1340 قمري به وقوع پيوست(7) تشكيل نيروي نظامي جديد بيش از پيش ضروري به نظر مي‌رسيد. طرح اولية مجلس و دولت ايجاد چهار نقطه شمال و جنوب و شرق و غرب جهت استقرار نيروهاي نظامي بود كه مركزيت جنوبي آن را اصفهان در نظر گرفته بودند(8) از آنجايي كه بخش عمده فعاليت‌هاي نيروهاي جنوبي در سواحل خليج فارس و مسيرهاي پس كرانه‌اي آن بود، هيأت دولت ابتدا طي حكمي در مردادماه 1300 خورشيدي «موقرالدوله» را از سمت حكومت بنادر عزل و «مشارالدوله» را به جاي او منصوب نمود(9) و در همان حال يمين‌الملك در سمت كارگزاري بنادر خليج فارس ابقا شد.(10) بر اساس ابلاغ هيأت دولت به وزارت جنگ آن وزارتخانه مأمور شد تا اطلاعات لازم را از اوضاع نظامي و سياسي گردآوري كند و در اختيار هيأت دولت قرار دهد. وزارت جنگ نيز در راستاي انجام اين مأموريت كارگزاري كل بنادر خليج فارس را مأمور كرد تا ظرف مدت كوتاهي كليه اطلاعات سياسي و نظامي لازم را از سواحل و بنادر مسكوني خليج فارس گردآوري و به مركز گزارش نمايد. در اين دستور، سواحل و بنادري مورد تحقيق واقع گرديد كه حداقل 40 خانوار به صورت دائم – و نه فصلي – در آن بندر و يا جزيره ساكن باشند. از اين رو اطلاعات اين گزارش را بايد خاص تنها بخشي از اراضي تحت حاكميت ايران عصر قاجار دانست. اين مأموريت با كشتي پرسپوليس و ظرف مدت پنج ماه به انجام رسيد. مجري اصلي اين مأموريت، اسدالله يمين اسفندياري ملقب به «يمين الملك»(11) يا «يمين‌الممالك»(12) بود. قديم‌ترين شرح حال از او در مجلة «سالنامه دنيا» به چاپ رسيده است كه در بخشي از آن آمده است:(13) «آقاي يمين اسفندياري در سال 1306 قمري در تهران متولد و پس از انجام تحصيلات ابتدايي براي ادامه تحصيل متوسطه داخل در مدرسه سن لويي شد. سپس به دارالفنون وارد و به اخذ ديپلم نائل گرديد. آنگاه داخل در خدمت وزارت خارجه شده و به عضويت ژنرال قونسولگري ايران در تفليس منصوب و پس از چندي اقامت در آنجا به ايران مراجعت و به عضويت ادارة عثماني و معاونت ادارة تذكره و بعداً رياست كل تذكره و رياست يكي از شعبات محاكمات وزارت خارجه و در موقع قتل صنيع‌الدوله وزير دارايي وقت براي رسيدگي به جريان قتل به عضويت محكمه رسيدگي به قتل تعيين و پس از آن معاونت حكومت سلطان‌آباد اراك را طي كرده و به كفالت آن اداره رسيد. چندي نگذشت كه رياست كميسيون تفكيك تابعيت ايران و عثماني در كردستان به ايشان واگذار آنگاه كارگزاري عراق، كارگزاري اصفهان، كارگزاري كل بنادر ايران و عثماني خليج فارس، حكومت كل بنادر خليج فارس را عهده‌دار شد...» «يمين‌الممالك» در زمان انجام اين مأموريت در سال 1301 خورشيدي به مدت سه سال سمت كارگزاري خليج‌فارس را داشته است.(14) او در سال 1338 قمري به اين سمت منصوب شد.(15) كارگزار بنادر خليج‌فارس پس از دريافت ابلاغ دولت مقدمات انجام اين سفر را فراهم نمود، «كشتي پرسپوليس» و ناخداي ايراني آن «كاپيتان عبدالرحمن» در طول اين مأموريت او را همراهي مي‌‌كردند. بنادر و جزايري كه در اين مأموريت پنج‌ماهه بازديد و گزارش‌هاي مبسوطي از آن ارائه گرديد به شرح زير است: بندر ديلم، جزيرة خارك، دلوار، لاور، ديّر، كنگان، تمبك، طاهري، عسلو، بستانو، شيو، مقام، جزيره شيخ شعيب، چيرو، جزيره قيس، چارك، مغو، بندرعباس، چاه‌بهار، گواتر، جاسك، سيريك، ميناب، جزيره هرموز، جزيره قشم، كوهستك، جزيره هنگام، كارگه، نمك‌دان، بندر لنگه، بندر كنگ. آنچه كه از متن صورتجلسات برمي‌آيد اين است كه پس از توقف كشتي پرسپوليس در لنگرگاه و يا فاصله ممكن از بنادر و جزاير، ورود كارگزار و هيأت همراه به كدخدا يا ضابط يا مدير گمرك و يا نمايندگان آن اطلاع داده مي‌شد و تشكيل جلسه معمولاً در كشتي پرسپوليس و با حضور كليه افراد انجام مي‌پذيرفت. در بعضي از موارد و از آن جمله در بندرعباس، بندر لنگه و ميناب جلسات به دليل حضور گسترده مردم و تجار در بندر تشكيل مي‌شد. جلسات با حضور كليه افراد مسئول دولتي و نماينده تجار و اقشار مختلف مردم برگزار مي‌گرديد. پرسش‌هايي كه از ضابطين و كدخدايان مي‌شد در همه صورتجلسات يكسان است اگرچه در بعضي موارد بنا به شرايط خاص سئوالات تكميلي به آن افزوده شده است. سئوالات كارگزار از ضابطين و كدخدايان در تمامي گزارش‌ها به شرح زير است: 1. اسم شما چيست؟ چند سال داريد و اهل كجا هستيد و از طرف كي مأموريت داريد؟ 2. تعداد خانوار محل ضابطي شما چه تعداد است و ابنيه دولتي در اينجا چيست؟ 3. ماليات ديواني در سال چه مبلغ است و به چه كسي مي‌پردازيد؟ عايدات گمركي ماهيانه از چه قرار است؟ 4. تجارت محل مأموريت شما با كجا است؟ فقط واردات داريد يا صادرات هم هست؟ 5. مسافت تا بوشهر چقدر است، تفنگچي داريد؟ تعداد آنان چقدر است و حقوق از كه مي‌گيرند، تعداد قواي دريايي اينجا چقدر است؟ 6. معادني در منطقه هست و مردم چه صنعتي دارند؟ 7. در جريان جنگ بين‌الملل اروپا(16) انگليسي‌ها يا آلماني‌‌ها يا از دول ديگر به اينجا آمده و توقف كرده و ساختماني ساخته‌اند يا نه؟ اگر چه در شرايط خاص سئوالات ديگري نيز مطرح شده است اما در مجموعه صورتجلسات موجود سئوالات فوق بيش از همه تكرار شده است. تمامي صورتجلسات به امضاي افراد حاضر در جلسه رسيده و در اغلب موارد پرسش شونده صحت پاسخ‌هاي خود را با امضاي مكرر در بخش انتهايي جواب‌ها تأييد مي‌كند. در سرصفحه تمامي صورتجلسات تاريخ و محل و نمره سند قيد شده است. اين اسناد در 31 نمره و 204 برگ تنظيم شده است. آقاي «يمين‌الممالك» كارگزار كل بنادر خليج فارس در بيشتر جلساتي كه با مردم و نمايندگان دولت برگزار كرده است طي يك سخنراني كوتاه هدف از مأموريت خود را بيان مي‌كرد كه متن سخنراني كم و بيش شبيه هم بوده است. از اين سخنراني‌‌ها مي‌‌توان دريافت كه هدف اصلي مأموريت او تهيه گزارش عمومي راجع به وضعيت بنادر و جزاير خليج فارس و تقديم آن به وزارت جنگ و يا هيأت دولت بوده است. اگر چه تمايل و خواست مجلس شوراي ملي و هيأت دولت در شكل‌گيري اين مأموريت مؤثر بوده است اما شواهدي در دست است كه نشان مي‌دهد شكايات عديده‌اي از بنادر و سواحل به مركز سرازير شده كه در اعزام اين هيأت تأثير داشته است: شكايت‌هاي متعدد مردم از ضابطين حكومتي، از بعضي كدخداها، از دخالتهاي بي‌حد و حصر قواي انگليسي و قتل و غارت مردم منطقه توسط آنان، از وضع بد اقتصادي و معيشتي، زمينه‌ساز انجام اين مأموريت بوده است. دلايل ذكر شده باعث انجام مأموريتي پنج‌ماهه با كشتي پرسپوليس به سرپرستي كارگزار كل بنادر و سواحل خليج‌فارس شد و كليه مذاكرات و گفتگوهاي انجام شده در اين مسافرت طولاني به ثبت رسيد. صورتجلسات حاوي جالب‌ترين اطلاعات از وضعيت سياسي و اقتصادي بنادر و جزاير خليج‌فارس است. اين اسناد كم‌نظير تصويري نسبتاً واقعي از شرايط و اوضاع مناطق مختلف خليج فارس به دست مي‌دهد. اهميت اصلي اين گزارش‌ها به جامعيت و چند جانبه بودن آن است. تاكنون دو گزارش رسمي مأموريت دولتي قاجار از خليج فارس منتشر شده است كه نخستين آن تأليف «محمدابراهيم كازروني» است كه طي سال‌هاي 1250 تا 1264 قمري به رشتة تحرير درآمده است(17) و ديگري يادداشت‌هاي يكي از ديوانيان عصر محمدشاه قاجار است كه در سال 1256 قمري به مدت يك سال در نواحي جنوب به مسافرت پرداخته و حاصل كارش گزارش نسبتاً مبسوطي از مناطق جغرافيايي جنوب و كرانه‌هاي خليج فارس است.(18) با انتشار اين مجموعه سومين گزارش از اين دست منتشر مي‌شود. گزارش‌هاي پيشين مبتني بر مشاهدات و برداشت‌هاي شخصي نويسندگان آن است و در بسياري موارد به دليل عدم آگاهي كامل از وضعيت اجتماعي جنوب تحليل‌ها و برداشت‌هاي نادرستي را به دنبال داشته است. در گزارش سوم اين كاستي‌ها به چشم نمي‌خورد. محتواي اسناد برگرفته از گفت و شنودهاي پويايي است كه بين مأمورين رسمي دولتي و طبقات مختلف اجتماعي صورت پذيرفته است. مزيت ديگر اين گزارش در ارائه دقيق وضعيت ماليات و گمركات جنوب و واكنش تجار در مقابل اعمال آن است. اهميت ديگر اين گزارش در ارائه مشخصات دقيق كارگزاران دولتي در بنادر و جزاير است كه در ديگر گزارشها ديده نشده است. پرداختن به آمار جمعيتي و تعداد اقليت‌هاي ديني نيز از امتيازات ديگر آن است. فعاليت‌هاي سياسي و نظامي انگليس و آلمان در جنگ جهاني اول نيز مورد توجه قرار گرفته است و بيش از همه، اين اسناد گوياي ميزان حضور واقعي دولت ايران در صحنه اقتصادي و سياسي و نظامي بنادر و سواحل خليج فارس است و از اين نظر منحصر به فرد است. انتشار اين مجموعه مي‌تواند خلاء موجود در منابع داخلي را تا حدودي بر طرف نمايد. توضيح اينكه در مطالعات و تحقيقات داخلي پيرامون مسايل خليج فارس رجوع به يادداشت‌ها و گزارش‌هاي مأمورين انگليسي و استفاده از منابع خارجي به عنوان امتيازي عمده مدنظر قرار گرفته است. در تحقيقات و پژوهش‌هاي داخلي يك سره از منابع و اسناد انگليسي استفاده مي‌شود. و در سال‌هاي اخير بسياري از اين گزارش‌ها ترجمه و در اختيار عموم قرار گرفته است. هر چند استفاده از اسناد و مدارك خارجي در يك تحقيق امري لازم و گاه ضروري به نظر مي‌رسد اما در اين مورد بايد به نكاتي چند توجه نمود كه از آن جمله‌اند: 1. ترجمه اسناد و مدارك و گزارش‌هاي خارجي در ايران معمولاً بدون شناخت صحيح از موقعيت اصلي نويسندگان و اشتباهات احتمالي آنان صورت مي‌پذيرد و متأسفانه مترجمين اين‌گونه آثار آگاهي چنداني از شرايط سياسي دوره و مورد مطالعه ندارند و اين‌گونه آثار بدون نقادي و سنجش دقيق روايات آن منتشر مي‌شود. بارزترين نمونه اين آثار ترجمه كتاب «خليج فارس» اثر سرآرنولد ويلسون است كه اطلاعات او بدون نقادي صحيح علمي و تاريخي به مدت چندين دهه در آثار نويسندگان ايراني مورد استفاده قرار گرفته است و از آن به عنوان منبع دست اول بررسي تاريخ خليج فارس ياد مي‌شود. با همه اهميتي كه اين اثر در بررسي تحولات خليج فارس دارد به خوبي مي‌توان يافت كه روحيه يكسونگرانه و استعماري نويسنده بر تمام فصول كتاب سايه انداخته و همين امر اصالت و اعتبار داده‌هاي او را مورد ترديد قرار مي‌دهد.(19) مهم‌ترين ويژگي اين اثر آلوده بودن اخبار و روايات آن به اغراض سياسي و گزينش‌هاي يكطرفه رويدادها و نگرش كاملاً استعماري به ماهيت حوادث در خليج فارس است. اين ويژگي در ديگر آثار نويسندگان انگليسي و از آن جمله «لوريمر» و «مايلز» كه از آنان به عنوان محققين تاريخ خليج فارس ياد شده است آشكارا به چشم مي‌خورد. 2. از آنجايي كه در جامعه علمي ايران استفاده از منابع و مدارك خارجي به عنوان يك امتياز برجسته مدنظر قرار مي‌گيرد محققين داخلي گرايش چنداني به استفاده از منابع داخلي نشان نمي‌دهند و همين امر كاستي‌هاي بي‌شماري را در اين گونه تحقيقات به بار آورده است. 3. دسترسي به اسناد و مدارك داخلي با توجه به موانع عديده و كمبود امكانات چندان ساده نيست. اين امر باعث افزايش گرايش محققين داخلي به استفاده از نوشته‌هاي بيگانگان شده است. انتشار اين اسناد مي‌تواند دستيابي محققين به مدارك آرشيوي داخلي را آسان‌تر نمايد. مراكز آرشيوي ايران طي يك دهه اخير به طور گسترده اقدام به چاپ و انتشار مدارك تاريخي خود نموده‌اند. اين امر چشم‌انداز روشني را براي عمق بخشيدن به تحقيقات داخلي به وجود آورده است و اميد است كه اين روند با شدت بيشتري ادامه يابد. انتشار اين مجموعه اين امكان را به محققين و پژوهشگران داخلي مي‌دهد كه وضعيت عمومي بنادر و جزاير خليج‌فارس را بررسي كنند و آن را در مقايسه با اسناد و مدارك خارجي ارزيابي نمايند. اهميت اصلي اين مجموعه در تنوع اخبار و اطلاعات مندرج در آن است كه شامل مسائل مختلف اقتصادي، سياسي و اجتماعي است. از طرف ديگر اطلاعات ثبت شده در آن از منابع گوناگون گرفته شده است. برخلاف گزارش‌هاي پيشين در مورد خليج فارس كه صرفاً شامل گزارش‌هاي رسمي يك مأمور اداري است اين اسناد حاوي نظرگاه‌هاي مختلف مأمورين اداري، تجار و كسبه و متنفذين محلي است و از اين نظر مجموعه‌اي پويا و فراگير است و براي تحقيقات اقتصادي – سياسي و اجتماعي منبعي كم‌نظير به شمار مي‌آيد. اين گزارش در آخرين سال‌هاي حكومت قاجار و در دوران انتقال قدرت به پهلوي تهيه و تنظيم شده است. با توجه به اينكه سيستم اداري و مالي ايران در دورة پهلوي اول به طور كامل دگرگون مي‌شود از اين رو اين اسناد را مي‌توان آخرين شواهد مستند از سيستم اداري و مالي دورة قاجار در سواحل ايران دانست. مهم‌ترين ويژگي حاكميت قاجار در اين دوره بحراني ضعف قدرت مركزي و از هم پاشيدگي سياسي است كه به خوبي در اين اسناد، خود را نشان مي‌هد. از مجموعه گزارش‌هايي كه از طريق گفت و گوي مأموران با مردم تهيه و تنظيم شد، براي مثال به نمونه‌اي از اظهارنظرهاي مردم كه حاكي از دخالتهاي انگليسي‌ها در امور داخلي ايران است اشاره مي‌كنيم. ذكر اين نكته ضروري است كه نابساماني و عدم نظارت دقيق حكومت‌گران در اين نواحي باعث شد تا كارگزاران انگليس در خليج فارس از اين موقعيت بهره‌مند شوند و نفوذ خود را در اين مناطق تحكيم بخشند. يكي ديگر از ويژگي‌هاي سياسي مناطق دسته اول نفوذ كارگزاران و عناصر انگليسي است كه با سوءاستفاده از موقعيت متزلزل دولت در اين نواحي انجام مي‌پذيرفت. در منطقه عسلويه كارگزاران انگليس با تهديد و ارعاب قصد خريد املاك و استقرار نيروهاي خود را داشتند.(20) در جزيره كيش و فرور بدون موافقت حكام محلي اقدام به نصب چراغ دريايي كرده(21) و در بندر چابهار مردم و خوانين محلي را علناً به ايجاد ناامني و اغتشاش تشويق مي‌نمودند و در همان بندر به رعاياي ايراني گذرنامه مستقلي داده و از پذيرش تابعيت ايران ممانعت به عمل مي‌آوردند.(22) نفوذ و دخالت‌هاي مستقيم و غيرمستقيم انگليس در خليج فارس، مشكلات فراواني را براي دولت ايران و حكام محلي به وجود مي‌آورد. آنان با سياست زيركانة خود مأمورين دولتي را با تهديد و تطميع و رشوه از انجام درست مأموريت بازمي‌داشتند و با ايجاد نفاق و دودستگي در ميان طوايف و اقوام گوناگون زمينة ايجاد ناامني را به وجود مي‌آوردند. اين اقدامات در مناطقي كه تحت حاكميت خوانين قرار داشت بيش از ديگر نقاط به چشم مي‌خورد. كارگزار دولت در شهرستان دلوار با كسي كه معلوم شد پدر شهيد رئيسعلي دلواري است گفت و گو انجام داده، محمدبن غلامحسين دلواري در زمينه مداخلات انگليسي‌ها گفت: «... در موقع جنگ اروپا، انگليسي‌ها آمدند اينجا با 5 كشتي جنگي و 10 هزار قشون و ادعاي خاك‌گيري نمودند. ما دفاع كرديم و روي وطن عزيزمان 50 كشته داديم ولي از آنها يك هزار نفر كشتيم و شكستشان داديم آنها به بوشهر فرار كردند و سركرده ما كه رئيسعلي خان دلواري پسر خودم بود را كشتند. روي 30 كشتي كه هر كدام 2 هزار تومان قيمت داشت نفت ريختند و آتش زدند و يكصد نخل را كندند و دو ولايت را با مال و منال دولتي به آتش كشيدند ولي نگذاشتيم كه ساختماني بنا كنند...» شيخ مذكورخان آل نصور، بزرگ بندر گاوبندي دراول برج ثور (ارديبهشت 1301 شمسي) به كارگزار دولت گفت: «... در جريان جنگ، انگليسي‌ها به اين بندر آمدند، جهازاتشان را هم وارد كردند. 17 روز، 17 شب ما را بمباران كردند. گلوله‌هاي توپشان خانه‌‌ها را خراب كرد، 7 نفر را كشت كه خودمان دفنشان كرديم. غير از خرابي چيزي در اينجا باقي نگذاشتند. علت جنگشان را نمي‌دانم ولي از قراري كه شيخ عبدالله را به بوشهر فرستادم در آنجا اظهار كرده‌‌اند كه ما وابسته به تنگستانيها هستيم و از قاتلين انگليسي‌ها حمايت كرده‌ايم. ولي دليل اصلي، وطن‌خواهي ماست. پيش از حمله آنها نماينده ويس قنسول انگليس مقيم لنگه تعارفات و انعاماتي از قبيل ساعت و دوربين و چيزهاي ديگر از جنس طلا و نقره براي مشايخ و خوانين هر محل داد و به من هم يك تفنگ داد ولي بنده از قبول آن تمرد كردم و نگرفتم و اين اسباب كينه او شد. اسباب جنگ بين بنده و جهازات جنگي انگليس شد. كلي تلفات از نفوس و اموال و خرابي‌ها به بنده و رعاياي بيچاره وارد كردند. من به نماينده انگليسي‌ها گفتم من نوكر ايرانم به چه حيث هديه دولت انگليس را قبول كنم. ايرانيت من اجازه نمي‌دهد كه از دولت غير چيزي بگيرم. براي اصلاحات اين حدود هم خدا را گواه مي‌گيرم كه با كسي غرضي ندارم جز اقتدار و شئونات ايران...» شيخ احمد عبيدلي، ضابط بندر چيرو در سوم برج ثور (سوم ارديبهشت) 1301 شمسي به مأمور كارگزار دولت گفت: «... انگليسي‌ها يك بار آمدند بندر چيرو قلعه ما را به توپ بستند، خانه‌هاي ما را خراب كردند و اموال ما را غارت كردند. دفعه دويم هم با جهازاتشان آمدند خودم را بيرون كردند و مالم را غارت كردند و شيخ ابراهيم حمادي را به جاي بنده گذاشتند...» روز 23 ماه رمضان (اول خرداد) سال 1301 شمسي دين محمدخان 30 ساله پسر مرحوم سردار عبدي خان به كارگزار دولت گفت: «در دوران جنگ، يك بار يك انگليسي، به نام ميجر كيز با 400 نفر سرباز و دو عراده توپ از راه كيش آمد. سردار بهرام‌خان به او گفت حق نداري بدون اجازه دولت ايران به اين خاك وارد شوي. او با جهازاتش به چابهار رفت. در آنجا از علي‌محمدخان، بزرگ بندر تقاضا كرد براي سركوبي بلوچ‌هاي سرحد همكاري كند. علي‌محمدخان جواب داد چون از دولت من اجازه نداري و مي‌خواهي با برادران اسلامي من بجنگي من حاضر به همراهي نيستم. و همراهي نكرد. ميجز كيز از سردار دوست‌محمدخان پرسيد كه چرا ديروز به استقبال من نيامدي؟ دوست‌محمدخان جواب داد من رعيت دولت انگليس نيستم كه شما را احترام كنم. سپس از دوست‌محمدخان خواست مقداري آرد و گندم به او بفروشد و وي گفت من آرد و گندم به شما نمي‌دهم. ميجر درخواست تحويل تعدادي فراري را مطرح كرد كه به منطقه دوست‌محمدخان آمده بودند. دوست‌محمدخان جواب داد اينها رعاياي دولت ايران هستند و بنده آنها را نمي‌دهم اگر قصد جنگ داري حاضرم خود را به كشتن دهم. ميجر هم موضوع را رها كرد و رفت. اما انگليسي‌ها سه عمارت براي صاحب‌منصبان و براي سربازان هندي ساخته‌اند. در دوران جنگ، 250 نظامي هند در ايران حضور داشتند ولي الآن تعدادشان حدود 50 است.» ميرزا بهرام 35 ساله اهل بندر گواتر در سواحل بلوچستان در دوم جوزا (خرداد) 1301 به كارگزار دولت گفت: «در زمان جنگ جاسوسان انگليس اينجا مي‌آمدند و گردش مي‌كردند و مي‌پرسيدند اينجا چطور هست و چطور نيست. با ما كه حرف مي‌زدند، به آنها مي‌گفتيم ما نوكر ايران هستيم نه انگليس. از انگليسي‌ها مواجب نمي‌گيريم. سالي سه چهار مرتبه مي‌آمدند.» ميرزا محمدتقي قشمي كارمند اداره گمرك در دهم برج اسد (ماه مرداد) 1301 به كارگزار دولت گفت: «در دوران جنگ همه جهازات جنگي و تجارتي انگليس در اينجا (جزيره قشم) رفت و آمد مي‌كردند و زغال سنگ از اينجا حمل مي‌كردند. آنها سال گذشته 100 نفر از محبوسين سياسي و غيرسياسي را كه از عراق گرفته بودند به اينجا منتقل كردند. همه قسم فرمانروايي را در اينجا دارند. يك جزيره به اين مهمي در دست آنهاست و محل توقف جهازات آنان شده است. آنها اين جزيره را به «پلتيكال استيشن» خود تبديل كرده‌اند.» برگرفته از كتاب: تحولات سياسي صفحات جنوبي ايران محمدباقر وثوقي، تهران، 1381 مركز اسناد و تاريخ ديپلماسي وزارت امور خارجه پي‌نويس‌ها: 1. ر.ك: نهضت جنگل، اسناد محرمانه و گزارش‌ها، به كوشش فتح‌الله كشاورز، تهران، 1371. 2. كسروي، تاريخ هجده ساله، صص 824-50. 3. ر.ك: نائبيان كاشان، به كوشش دكتر عبدالحسين نوائي، محمد بقائي، تهران، انتشارت مركز اسناد ملي ايران. 4. ر.ك: همان‌جا. 5. ر.ك: ايرجي، ناصر، ايل قشقايي در جنگ جهاني اول، تهران، نشر شيرازه. 6. مذاكرات مجلس شوراي ملي، دورة چهارم، ادارة روزنامه رسمي كشور شاهنشاهي ايران، 1330، ص 443. 7. گزارش‌هاي ساليانه كنسولگري انگليس در بوشهر، ترجمة كاوه بيات، كنگره بزرگداشت رئيس‌علي دلواري، بوشهر، 1373، ص 139. 8. ر.ك: اسناد نمرة 12، 14، 15. 9. گزارش‌هاي ساليانه...، همان، ص 138. 10. همان، ص 139. 11. ر.ك: عاقلي، باقر، شرح رجال سياسي و نظامي معاصر ايران، تهران، نشر گفتار، ص 1817. 12. ر.ك: قاسمي، ابوالفضل، اليگارشي يا خاندان‌هاي حكومت‌گر ايران، بي‌نا، بي‌تا، ص 72. 13. ر.ك: سالنامة دنيا، سال نخستين، ص 68. 14. ر.ك: اسناد نمره 12، 14، 15 و 17. 15. گزارش‌هاي كنسولگري انگليس در بوشهر، پيشين، ص 105. 16. مقصود جنگ جهاني اول است. 17. ر.ك: كازروني، محمدابراهيم، تاريخ بنادرو جزاير خليج فارس، به كوشش دكتر منوچهر ستوده، تهران، مؤسسه فرهنگي جهانگيري، 1367. 18. ر.ك: دو سفرنامه از جنوب ايران، به كوشش سيدعلي آل داود، تهران، انتشارات اميركبير. 19. نگارنده يكي از اين موارد را طي مقاله‌اي با عنوان «شاه اسماعيل و آلبوكرك» در مجلة تاريخ دانشكده ادبيات دانشگاه تهران نشان داده است. ر.ك: مجله تاريخ، شماره 2، گروه تاريخ دانشگاه تهران. 20. ر.ك: سند نمره 9. 21. ر.ك: سند نمرة 15. 22. ر.ك: سند نمرة 19. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 43

شغل‌هاي علم

شغل‌هاي علم در رژيم پهلوي دوم، توزيع مسئوليتها و مشاغل نيز مانند ساير جلوه‌هاي اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي، ناعادلانه بود. در حالي كه بسياري از تحصيلكردگان و نخبگان كشور، سالها در جستجوي كار بودند، متملقين حكومتي و از جمله درباريان در آن واحد تعداد زيادي شغل در اختيار داشتند به طوري كه از عهده انجام همه كارها و مسئوليتهاي خود برنمي‌آمدند. يكي از اين افراد كه تصريح كرده به دليل تعدد مسئوليتهايش به همه كارها نمي‌رسد اميراسدالله علم وزير دربار شاه بود. وي پس از اشاره به شغل‌هايش گفت اين مسئوليتها، از جمله كارهايي است كه حافظه‌اش براي بيان آنها ياري داده است. به عبارت ديگر احتمالاً وي صاحب شغل‌هاي ديگري نيز هست كه «حافظه‌»اش وي را ياري نداده است. در خاطرات اميراسدالله علم ذيل جمعه 10/9/1351 چنين مي‌خوانيم: ... بعضي ملاقات‌ها و كارهاي عقب‌افتاده داشتم، انجام دادم. من در اين جا زياد راجع به كارهاي عقب افتاده صحبت مي‌كنم. ممكن است خواننده بپرسد، چرا هميشه كار عقب افتاده دارم، بايد بگويم آن قدر كار و مشغله و مسئوليت دارم كه 24 ساعت هم برايم كم است. علاوه بر شرفيابي‌هاي هر روز صبح، كه بايد آمادگي آن را داشته باشم و به اين جهت همه روزه آخر شب در منزل كار مي‌كنم، و علاوه بر تشريفات مهماني‌هاي مستمر، من به طور رسمي، تا آنجا كه حافظه‌ام حكايت مي‌كند، اين كارها را دارم: 1. مسئول مستقيم آستان قدس رضوي؛ 2. مسئول مستقيم بازرسي دانشگاه‌ها از طرف شاهنشاه – كه يك كار بسيار بزرگ و پيچيده است؛ 3. رئيس هيأت امناي دانشگاه پهلوي؛ 4. رئيس هيأت امناي دانشگاه آريامهر؛ 5. رئيس هيأت امناي مدرسه عالي پارس؛ 6. رابط مخصوص شاهنشاه با سفراي خارجي – مطالبي كه با وزير خارجه نمي‌فرمايند؛ 7. رئيس هيأت امناي دانشگاه مشهد؛ 8. عضو لازم‌الحضور هيأت امناي دانشگاه تهران؛ 9. عضو لازم‌الحضور [هيأت امناي] دانشگاه تبريز؛ 10. رئيس انجمن سلطنتي بهبود نژاد اسب – كه خود هم به آن علاقه زياد دارم. رئيس عالي والاحضرت همايوني هستند؛ 11. رئيس انجمن سلطنتي خانه‌هاي فرهنگ روستايي. رئيس عالي والاحضرت همايوني هستند؛ 12. رئيس كميته پيش‌آهنگي؛ 13. رئيس كانون كار؛ 14. نايب رئيس سازمان شاهنشاهي خدمات اجتماعي – رئيس والاحضرت اشرف؛ 15. نايب رئيس انجمن شير و خورشيد سرخ – رئيس والاحضرت شمس؛ 16. رئيس انجمن حمايت مادران و نوزادان؛ 17. نايب رئيس كانون پرورش فكري كودكان – رياست عاليه، علياحضرت شهبانو؛ 18. مسئول مستقيم لژيون خدمتگزاران بشر. 19. مسئول مستقيم عمران كيش. 20. رئيس هيأت امناي بنياد پهلوي. 21. [نايب] رئيس [هيأت امناي] بنياد فرهنگ ايران – مؤسسه‌اي كه متون اصلي كتاب‌هاي مهم فارسي را تفحص، چاپ و منتشر مي‌كند... 22. علاوه بر اين، امور شخصي و مالي شاهنشاه را اداره مي‌كنم. 23. خود اداره وزارت دربار دردسر بزرگي است به خصوص با گرفتاري‌هايي كه شاهنشاه با علياحضرت ملكه پهلوي و خواهرها و برادرها و به طور كلي با اقوام و خويشاوندان دارند! هميشه هم بايد در دسترس شاهنشاه باشم. يعني هر جا هستم، بايد شاهنشاه بدانند، من كجا هستم و به من دسترسي داشته باشند. خلاصه آن قدر گرفتاري دارم كه هميشه كار عقب‌افتاده دارم و در اين گير و دار مراجعه تمام سفراي شاهنشاه و استانداران هم به من است. خلاصه شب و روز در حال بيداري بايد باشم و گمان نمي‌كنم كه چندان دوام بياورم. به خصوص كه استراحت فكري... هم ندارم و گرفتارم، گرفتار! يادداشتهاي علم انتشارات مازيار و معين ج 2، صص 398-396 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 43

ثروت‌اندوزي سرمايه‌داران يهودي ايران در اسرائيل

ثروت‌اندوزي سرمايه‌داران يهودي ايران در اسرائيل بي‌شك سرمايه‌داران يهودي كشورهاي مختلف جهان نقش مؤثري در تحكيم و تقويت بنيانهاي اقتصادي و سياسي رژيم صهيونيستي دارند. در 18 ارديبهشت 1349 ساواك در گزارشي به نقل از نمايندگي ايران در اسرائيل مي‌نويسد: عطف به رونوشت نامه 2535 مورخ 7/2/1349 راجع به انتقال سرمايه از ايران به اسرائيل به استحضار مي‌رساند كه صحت موضوع براي اين نمايندگي مورد ترديد نيست[...]. موضوع انتقال سرمايه از ايران به اسرائيل از لحاظ خبري [هم] به تواتر رسيده است. به طور كلي مي‌توان گفت: هيچ يهودي متمكن ايراني نيست كه لااقل يك آپارتمان در اسرائيلي خريداري نكرده باشد. البته اشخاصي هم مثل فاميل «اتحاديه» در اين جا چندين ساختمان خريداري كرده‌اند. يهوديان ايراني در حيفا، ناتانيا [هرتصليا، تل آويو] و اورشليم با مبالغ هنگفت مشغول سرمايه‌گذاري مي‌باشند. گفته مي‌شود تمام تجار فرش خيابان فردوسي تهران در اسرائيل خانه دارند. قسمت مهمي از سرمايه‌هاي [يهود] ايران در رشته هتل سازي در اسرائيل گذاشته مي‌شود. [...] مقامات جلب مهاجرت هفتصد نفر يهودي متمكن را به مرور به اين محل آورده‌اند و تشويق به سرمايه‌گذاري كرده‌اند. آژانس اسرائيل تاكنون 80000 يهودي [ايراني] را به اسرائيل مهاجرت داده است. ساواك همچنين در گزارشي به تاريخ هفتم ارديبهشت 2535 (1355) تحت عنوان «برادران القانيان» مي‌نويسد: آقاي حبيب القانيان رئيس انجمن كليميان تهران و سرمايه‌دار معروف يهودي در حال حاضر مشغول احداث ساختمان بزرگ چندين طبقه در بين راه هرتصليا و تل‌آويو در اسرائيل مي‌باشد. بلندي اين ساختمان سه برابر بلندي ساختمان آلومينيوم يا پلاسكو [در تهران] مي‌باشد. و در گزارش مورخ 29 دي 2535 (1355) مي‌خوانيم: داود القانيان برادر حبيب سرمايه‌دار معروف كليمي در حال حاضر در بين راه تل‌آويو و تيكوا 12 كيلومتري محل بورس جواهرات اسرائيل مشغول احداث ساختمان 33 طبقه مي‌باشد كه عنقريب آماده بهره‌برداري است. ساواك در گزارش مورخ 17/9/1350 تحت عنوان «سرمايه‌گذاري و انتقال سرمايه به اسرائيل» مي‌نويسد: آقاي ابراهيم راد (قرين) كه نام سابقش ميزراحي بوده، رئيس شركت سهامي كارتن ايران و نيز شركت برنت است. وي به وسيلة سندسازي چه شخصاً و چه به وسيله ايادي (مورد اطمينان) خويش ظاهراً به صورت قانوني و در حقيقت به صورت غيرمجاز از ايران ارز خارج مي‌كند. او هميشه با استفاده از ريزه‌كاريهاي امور تجارت يكي دو برابر سرمايه خويش اعتبار در اختيار دارد. مشاراليه به طرز محسوسي سعي دارد با پول و ثروتي كه در ايران عايدش مي‌گردد حتي‌الامكان سود حاصله را به اسرائيل منتقل نمايد[...]. نامبرده سكرتري دارد كه نامش خانم «زوزو باخاش» است كه تقريباً كليه امور محرمانة شركت را زير نظر دارد و در جنگ شش روزه اعراب و اسرائيل (1967م/1346ش] ابراهيم راد با كمك اين خانم به جمع‌آوري پول به نفع اسرائيل از ميان سرشناسان يهود ايران اقدام نمود. [...] شايع است كه ابراهيم راد با همكاري موشه دايان (وزير دفاع اسرائيل) اقدام به كار آپارتمان‌سازي در اسرائيل كرده است. نماينده وي در اسرائيل يك يهودي ايراني به نام نادر دادبخش است كه در اسرائيل مقيم است ولي در بانك‌هاي ايران حساب دارد. ابراهيم راد كليه معاملات را از حساب مزبور وكالتاً برداشت مي‌كند و با اين عمل، نامبرده حساب شخصي قابل‌توجه براي خودش ايجاد نمي‌كند. در حالي كه كليه اعتبارات بانكي نادر دادبخش عملاً به او تعلق دارد. البته بخشي از مكاتبات نامبرده با نام پيتر نيوتون انجام مي‌گيرد. در گزارش ساواك مورخ 15/2/1341 تحت عنوان ‌«بورس و دلالي زمين» ثروت‌اندوزي و انتقال سرمايه به اسرائيل» نيز چنين مي‌خوانيم: در تاريخ 18/10/1336 عده‌اي از سرمايه‌داران يهود [ايران] تبعة اسرائيل كه از خريد و فروش زمين از طريق بورس استفاده‌هاي شاياني برده‌اند، كليه وجوه نقدي خود را پس از تبديل به دلار به بانك‌هاي آمريكا منتقل كرده‌اند. از جمله كساني كه در خارج از ايران سرمايه دارد، سليمان همت اهل اصفهان مي‌باشد كه 2 ميليون دلار به يكي از بانك‌هاي آمريكا سپرده است. [... در اين گزارش با اشاره به بورس بازي و بازارگرمي سرمايه‌داران و شركت‌هاي يهودي در بخش زمين و مسكن و جمع‌آوري و غارت ثروت و پول از اين طريق مي‌افزايد:] در نتيجه اين بورس‌بازي‌ها و عدم توجه مسئولين امر، عده‌اي از مردم طبقه سه نسبت به گذشته وضع بدتري پيدا كرده ولي در عوض پول‌هاي آنها در دست يك عده معدودي كه اكثر آنها، همين يهودي‌ها هستند، جمع شده و پس از تبديل به دلار به بانك‌هاي خارجي منتقل مي‌گردد. در تاريخ 7/6/1337 بر اثر فعاليت نمايندگان اسرائيل قرار شد يهوديان ايراني مبلغ 50 ميليون دلار با سود بسيار كم به اسرائيل وام دهند و در تاريخ 17/6/1337 توانستند حدود 3 ميليون دلار وام از سرمايه‌داران يهود جمع‌آوري و تشريفات ارزي آن را پايان و به اسرائيل حواله دهند. به نقل از: سازمان‌هاي يهودي و صهيونيستي در ايران مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 43

نقد كتاب ميلاد زخم

نقد كتاب ميلاد زخم «ميلاد زخم، جنبش جنگل و جمهوري شوروي سوسياليستي ايران» عنوان كتابي است كه نخستين بار در سال 1371 توسط دانشگاه پيتسبورگ در آمريكا منتشر شد و پس از ترجمه آن توسط شهريار خواجيان، در سال 1386 از سوي نشر اختران در تيراژ دو هزار نسخه به چاپ رسيد. نويسنده در پيش‌گفتاري كه نگاشته است، ضمن اشاره به رويدادهاي سياسي روسيه در اوايل دهه 90 ميلادي در اثناي آماده‌سازي متن كتاب و فراهم آمدن شرايط براي دست‌يابي به اسناد موجود در بايگاني‌هاي كمينترن و حزب كمونيست ايران، خاطرنشان مي‌سازد: «با توجه به اين كه بررسي سريع اسناد نشان داد كه چارچوب كلي دست‌نويس و نيز نتيجه‌گيري‌هاي آن درست بوده است، تصميم گرفتم كه فقط يك بخش پاياني براي كتاب بنويسم كه خواننده از طريق آن بتواند اطلاعات بيشتري درباره جنبش جنگل و متحدان ناپايدار شوروي- كمونيست آن به دست آورد. تجزيه و تحليل مفصل‌تر اسناد تازه به دست آمده را در كتاب ديگرم درباره‌ي تاريخ حزب كمونيست ايران، «قربانيان ايمان: كمونيست‌هاي ايران و روسيه‌ي شوروي، 1940-1917» انجام خواهم داد.» خسرو شاكري در سال 1317 در تهران به دنيا آمد. تحصيلات متوسطه خود را در دبيرستان البرز به پايان رسانيد و سپس راهي آمريكا شد. ليسانس اقتصاد خود را از دانشگاه دولتي كاليفرنيا گرفت و سپس تحصيلاتش را در همين رشته در دانشگاه اينديانا تا اخذ مدرك فوق‌ ليسانس ادامه داد. آن‌گاه به فرانسه رفت و با تحصيل در دانشگاه سوربن، موفق به اخذ دكتراي تاريخ از اين دانشگاه گرديد. وي در معرفي خود مي‌نويسد: «من در يك خانواده مسلمان با يك گرايش شديد عرفاني و ديدگاه نوع دوستانه و پيشينه قومي گوناگون به دنيا آمدم. تا 17 سالگي در تهران زندگي كردم. آن‌گاه به آمريكا و سپس به اروپا رفتم و در فرانسه، انگليس، ايتاليا و آلمان به تحصيل پرداختم. شكيبايي روشنفكرانه غيرمعمول خانواده‌ام اين امكان را به من داد تا در يك دوره حساس- دبيرستان- درگير «سياست» شوم. پشتيبان دكتر مصدق شدم كه ميهن‌دوستي، شكيبايي و ارزش‌هاي دموكراتيك را به من آموخت. تربيت انسان‌مدارانه اوليه من در ايران، هم در خانه و هم در جامعه تحت تأثير رويكرد مصدق به سياست، در مرحله بعد و در اثر آموزش دموكراتيك غربي، كارآموزي و پالايش محققانه، خرد و روشنگري سوسياليستي، تقويت شد و به لحاظ كيفي قوام يافت.» شاكري در جريان شكل‌گيري سازمان كنفدراسيون دانشجويان ايراني در خارج كشور و حاكميت تفكر چپ بر آن، از جمله نيروهاي فعال اين سازمان و نيز جبهه ملي محسوب مي‌شد. او در سال 1339 در حالي كه سعي داشت به كوبا برود، در مكزيك بازداشت شد. سال بعد از آن، شاكري تماس‌هايي با مقامات مصري گرفت تا بتواند به توافقاتي براي راه‌اندازي يك ايستگاه راديويي در قاهره به منظور پخش برنامه‌هايي عليه رژيم پهلوي، دست يابد كه البته اين تلاش‌ها در نهايت به نتيجه‌اي نرسيد. در اواخر سال 1342، طي سفري به الجزاير با احمدبن بلا رئيس‌جمهوري وقت اين كشور ملاقات كرد و مذاكراتي براي دريافت كمك جهت مبارزه با رژيم شاه داشت. شاكري سال 1343 به نمايندگي از كنفدراسيون در گردهمايي‌هاي اتحاديه بين‌المللي دانشجويان كه در نيوزيلند و نيز بلغارستان برگزار گرديد، شركت كرد. وي در سال 1344 به عنوان يكي از اعضاي دبيرخانه كنفدراسيون، فعاليت‌هاي سياسي خود را ادامه داد و سپس به عنوان دبير بين‌المللي كنفدراسيون ملاقات‌هايي را با اوتانت - دبيركل وقت سازمان ملل- به منظور جلب حمايت‌هاي بين‌المللي از مبارزات دانشجويي عليه رژيم پهلوي داشت؛ در سال 1347 شاكري به عنوان دبير انتشارات كنفدراسيون مكاتباتي با حاج آقا مصطفي خميني داشت كه ضمن اعلام حمايت كنفدراسيون از امام خميني، تعدادي از نسخه‌هاي نشريه «16 آذر» را نيز ارسال كرد. فرزند امام در پاسخ با توجه به اعتقادات مذهبي ملت ايران، از محتواي نشريات ارسالي اظهار ناخرسندي كرد و خواستار توجه بيشتر گردانندگان آن به مسائل و موضوعات ديني گرديد. شاكري در سال 1351 نيز پس از اعدام تعدادي از اعضاي سازمان مجاهدين و چريك‌هاي فدايي خلق با كورت والدهايم - دبير كل وقت سازمان ملل- ملاقات كرد و اعتراض كنفدراسيون را به اين اقدامات به اطلاع وي رسانيد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، شاكري به تدريس تاريخ ايران و آسياي باختري در فرانسه مشغول بود و اينك استاد بازنشسته تاريخ مؤسسه تحقيقات عالي علوم اجتماعي پاريس است. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در مقاله‌اي به نقد و بررسي كتاب حاضر پرداخته است. در اين نقد مي‌‌خوانيم: «جنبش جنگل» در دوره و زماني آغاز گرديد و ادامه يافت كه ايران يكي از حساس‌ترين مقاطع تاريخ معاصر خويش را طي مي‌كرد. ميرزا يونس معروف به «ميرزا كوچك‌خان» در سال 1294 حركت انقلابي و ضداشغالگري بيگانه را آغاز كرد و سرانجام در آذر ماه 1300 جان بر سر اين راه گذارد. در طول قريب 7 سال استمرار اين حركت كه از آن در تاريخ معاصر تحت عنوان «جنبش جنگل» ياد مي‌شود، ايران تحولات بسياري را پشت سر گذارد و در اثناي آن، با شكست اين‌ جنبش و ديگر حركت‌هاي مذهبي و استقلال‌طلبانه، زمينه براي تحقق برنامه‌هاي انگليس در ايران فراهم ‌آمد. ورود ميرزا كوچك‌خان به عرصه سياست، به دوران پرفراز و نشيب مشروطه باز مي‌گشت. در آن هنگام ميرزا كه طلبه‌اي جوان بود فعالانه در جريان پي افكندن نظام مشروطه حاضر بود و پس از آغاز دوران استبداد صغير توسط محمدعلي شاه كه به دنبال بمباران مجلس از سوي قواي قزاق به فرماندهي لياخف روسي شكل گرفت، با پيوستن به قواي انقلابي گيلان، عازم تهران گرديد و در مبارزات براي فتح تهران و استقرار مجدد مشروطه، تلاشي جدي از خود به خرج داد. حضور در اين مبارزات، ميرزا را با مسائل نظامي آشنا ساخت و چه بسا بتوان تجربيات همين دوران را پايه فعاليت‌هاي مسلحانه وي در سال‌هاي بعدي به حساب آورد. ورود قواي روس به خاك ايران پس از بي‌اعتنايي مجلس دوم به اولتيماتوم روسيه براي اخراج شوستر از ايران در اواخر سال 1289 و جنايات بي‌شماري كه در تبريز و ديگر شهرهاي شمالي كشورمان انجام دادند، ماجراي ديگري بود كه بي‌ترديد تأثيري عميق بر روحيه ميرزا كوچك‌خان باقي گذارد و خسارات و مضرات ناشي از حضور قواي بيگانه در خاك ميهن را به روشني، آشكار ساخت. براساس اين تجربه بود كه پس از ورود ارتش روسيه به مناطق شمالي كشورمان در خلال جنگ جهاني اول، ميرزا كوچك‌خان وظيفه‌ سنگين ايستادگي در برابر اشغالگران و مبارزه‌اي جدي براي بيرون راندن آنها از خاك ميهن را بر دوش خويش احساس كرد. از اين مقطع است كه جنبش جنگل به زعامت ميرزا كوچك‌خان شكل مي‌گيرد و از آنجا كه هدف مقدسي را براي خود برگزيده بود، از حمايت و پشتيباني مردم منطقه كه رنج و مشقت ناشي از حضور نيروهاي اشغالگر را با تمام وجود احساس مي‌كردند، برخوردار مي‌گردد. بتدريج نيروهاي ميرزا رو به فزوني مي‌گذارند و نبردهاي ميان اين نيروها و ارتشيان روس، با شهامتي كه مدافعان وطن از خويش نشان مي‌دادند، عمدتاً‌ با پيروزي اين نيروها قرين مي‌گردد. اگر جنبش جنگل، محدود به مبارزه‌ ميان جمعي وطن‌دوست و غيرتمند با قواي نظامي اشغالگر بيگانه بود، تحليل و بررسي اين واقعه، كار چندان مشكلي به نظر نمي‌رسيد. در بسياري از كشورها، جبهه آزادي‌بخش در مقابل بيگانگان اشغالگر تشكيل شده و كثيري از آنها به موفقيت دست يافته‌اند. تاريخ‌نگاري بسياري از اين جنبش‌ها در واقع شرح عملكرد يك جريان مشخص و تك بعدي است كه البته چندان هم دشوار نيست. جنبش‌ جنگل نيز اگرچه در نوع خود يك حركت آزادي‌بخش به شمار مي‌رفت، اما زمانه و دوران اين جنبش مملو از تحولات پيچيده و غامض سياسي، فرهنگي و بين‌المللي است. گويي كشتي جنبش جنگل در ميان دريايي توفاني كه هر لحظه امواجي سهمگين بر بدنه آن مي‌كوبند و به اين سو و آن سويش مي‌كشانند، گرفتار آمده و در حالي كه نزاع‌ها و درگيري‌هاي ميان سرنشينان اين كشتي نيز هر لحظه بيش از پيش بالا مي‌گيرد، قصد دارد خود را به سر منزل مقصود برساند. بي‌ترديد آنان كه خواسته باشند، مسير حركت اين كشتي و آنچه را در آن گذشته است براي ديگران شرح دهند، كاري بس دشوار در پيش رو خواهند داشت. دكتر خسرو شاكري با نگارش كتاب «ميلاد زخم؛ جنبش جنگل و جمهوري شوروي سوسياليستي ايران» تلاش كرده است تا در جهت روشن ساختن مسائل اين برهه از تاريخ كشورمان گام بردارد. بهره‌گيري از منابع و مآخذ گوناگون توسط نويسنده محترم موجب گرديده است تا خوانندگان با متني درخور توجه از لحاظ اسنادي مواجه باشند، ضمن آن كه دكتر شاكري با پرداختن به مسائل و موضوعات گوناگوني كه در اين مقطع تاريخي، آثار و تبعات خود را بر جنبش جنگل و تحولات سياسي كشورمان ‌گذاردند، توصيف نسبتاً جامعي از اين دوران به خوانندگان كتاب عرضه مي‌دارد؛ اين در حالي است كه علي‌رغم وجود نكات و موضوعات بسيار درخور توجه در جنبش جنگل، آن‌گونه كه بايد تاكنون به اين مسئله پرداخته نشده، لذا ماهيت آن و چهره قهرمان اين جنبش؛ ميرزا كوچك‌خان، تا حد زيادي براي مردم كشورمان در محاق مانده و كمبود منابع جامع در اين زمينه حتي باعث گرديده است كه بسياري از علاقه‌مندان به موضوعات تاريخي نيز شناخت دقيقي از ميرزا و نهضت او نداشته باشند و سؤالات و ابهامات متعددي در اين زمينه برايشان حل ناشده باقي بماند. از سوي ديگر، با توجه به پيچيدگي‌ها و تنوع موضوعات داخلي و بين‌المللي در اين زمان، بررسي جنبش جنگل حاوي عبرت‌هاي تاريخي فراواني نيز مي‌تواند باشد. خوشبختانه دكتر شاكري با پرداختن به جنبه‌هاي مختلف اين جنبش و همچنين نقش قدرت‌هاي بزرگ و زدوبندهاي سياسي و اقتصادي ميان آنها، به خوبي توانسته است از پس تشريح آثار و عواقب اين‌گونه «معاملات كلان» بر سرنوشت جنبش‌ها و نهضت‌هاي آزادي‌بخش ملي و مذهبي برآيد. در اين چارچوب، به ويژه بايد از اميدهاي واهي به مكتب ماركسيسم و سردمداران نخستين انقلاب سوسياليستي در جهان كه به حاكميت اين مرام در كشور پهناور روسيه انجاميد، ياد كرد كه جنبش جنگل ناچار از پرداخت بهايي سنگين بدين خاطر شد. به طور كلي در بررسي جنبش جنگل، نخستين نكته مورد توجه پژوهشگران، شخصيت ميرزا كوچك‌خان است. در حقيقت اين شخصيت از ويژگي‌هايي برخوردار بود كه مي‌توانست به جذب اقشار مختلف مردم حول خويش بپردازد و آنها را در مسير پرمخاطره يك جنبش آزادي‌بخش مسلحانه عليه اشغالگران انگليسي و روسي به پيش ببرد. دكتر شاكري در كتاب خويش از اين شخصيت، تحت عنوان «رهبر فرهمند» ياد كرده است: «از آن‌جا كه تلاش براي اقدام جمعي انجمن‌ها، مجلس و حتي احزاب اروپايي مآب- شكست خورده بود، ايرانيان به استقبال يك رهبر فرهمند، شتافتند» (ص82) اين تحليل در كليت خود، صحيح است؛ به ويژه اشاره به ناكامي نهادهايي مانند انجمن‌ها، احزاب و حتي مجلس كه محور و مبناي نظام مشروطه به شمار مي‌آمد، كاملاً بجاست. در اين زمينه بايد گفت تشكيل انجمن‌ها و حزب‌هاي متعدد در دوران پس از استقرار مشروطه، اگرچه به ظاهر حركتي در جهت مشاركت هرچه بيشتر مردم در امور سياسي محسوب مي‌شد و فضاي جامعه از با آنچه در دوران استبداد پيش از مشروطه وجود داشت، بكلي متفاوت مي‌ساخت، اما اين‌گونه نهادها به هيچ وجه موجب نهادينه شدن نظام پارلمانتاريستي و دمكراسي در محيط آن زمان نشدند و بالعكس، بر هرج و مرج و تشنج در جامعه افزودند و زمينه استقرار مجدد ديكتاتوري و استبداد را فراهم آوردند. نخستين موج ديكتاتوري با به توپ بستن مجلس و برانداختن نظام مشروطه توسط محمدعلي شاه، تنها كمتر از دو سال از پي افكندن آن، كشور را در بر گرفت. البته شكي نيست كه سهم محمدعلي شاه و خوي وخصلت‌هاي فردي وي در خلق اين ماجرا را بايد در نظر داشت، اما آنچه از عملكرد انجمن‌ها، مطبوعات، احزاب و نيروهاي سياسي آتشين مزاج اين دوره در تاريخ ثبت است، سهم قابل توجهي از اين واقعه تأسف‌بار را نيز بر دوش آنها مي‌گذارد. اگر چنين سبكسري‌هايي صورت نمي‌گرفت، تا جايي كه نواميس شاه نيز از گزند تهاجمات قلمي در امان نماندند، چه بسا روند حوادث به گونه‌اي ديگر رقم مي‌خورد. گذشته از اين مسائل كه بايد به مثابه پوسته ظاهري مشروطه‌خواهي انجمني‌ها و حزبي‌ها به شمار آورد، خودباختگي اغلب سردمداران اين نهادها در مقابل فرهنگ و فلسفه غربي، هجومي سهمگين به مباني تفكر ديني را به انحاي گوناگون به نام روشنگري و روشنفكري در پي داشت. اگرچه واكنش يكدست و يكساني از سوي تمامي اقشار جامعه، به ويژه روحانيون بلندپايه كه نقش تعيين كننده‌اي در جهت‌گيري‌هاي اجتماعي داشتند، در مقابل اين حركت شكل نگرفت، اما همين تفرق و تشتت، فضا و شرايطي را دامن زد كه محمدعلي شاه توانست با به راه انداختن موج سركوب، بساط مشروطه را كه في‌نفسه مي‌توانست منافع مردم را در برداشته باشد، برچيند و استبداد را بر كشور حاكم سازد. بديهي است هرچند هجوم افكار غربي و تلاش براي زدودن فرهنگ ديني از كشور، مورد پذيرش جامعه نبود، اما در عين حال استبداد و ديكتاتوري قاجاري نيز به طريق اولي مورد نفرت مردم قرار داشت؛ لذا اين وضعيت تنها اندكي بيش از يك‌سال توانست دوام بياورد و با برافتادن بساط استبداد، مجدداً انجمن‌ها، محافل و گروه‌‌هاي سياسي و افراد و شخصيت‌هاي گوناگون، بساط خود را در جامعه گستردند و بي‌آن كه تجربه‌اي از گذشته آموخته باشند، مجدداً به همان روش و رويه پيشين خود روي آوردند؛ البته اين‌بار تندتر، بي‌محاباتر و جسورانه‌تر. در حالي كه پادشاهي نابالغ بر تخت نشسته و شيرازه امور به واسطه منفعت‌طلبي‌هاي شخصي درباريان و ناكارآمدي آنها از هم گسيخته شده بود و كشور هر روز بيش از پيش در بحران اقتصادي و اجتماعي فرو مي‌رفت، فعالان عرصه سياست كه به انحاي مختلف گردهم آمده بودند، فقط به اين دل‌خوش مي‌داشتند كه سخنراني‌ها و مقالات آتشين خود را بي‌وقفه ادامه دهند و حادثه‌اي پشت حادثه بيافرينند. طبيعتاً جامعه‌اي كه خود را در مشكلات گوناگون گرفتار و حقوق سياسي و اقتصادي خويش را به كلي زائل شده مي‌بيند، حق دارد از اين همه جار و جنجال‌هاي بي‌محتوا خسته شود و از انجمن‌ها و احزابي كه جز به منافع خويش نمي‌انديشند، سلب اعتماد نمايد. مردم گيلان از آنجا كه تشكيل دهنده يكي از سه سپاه اصلي براي فتح تهران به حساب مي‌آمدند و رنج و مرارت بيشتري در مبارزه با استبداد برخود هموار ساخته بودند، طبيعتاً نارضايتي دوچنداني در خود احساس مي‌كردند. اگرچه فرمانده سپاه آنها؛ محمدولي خان تنكابني معروف به «سپهدار اعظم» چندي پس از برافتادن استبداد محمدعلي شاهي توانست بر كرسي نخست‌وزيري تكيه زند و علاوه بر كسب شأن و منزلت سياسي بالا، املاك وسيع خويش را در شمال حفظ كند و همچنان در رديف بزرگترين ملاكين ايران باقي بماند، اما عموم گيلانيان از آن همه تلاش و كوشش، نه تنها حظ و بهره‌اي نبردند بلكه بي‌تدبيري‌ها و آشفتگي‌هاي ‌بعد از فتح تهران موجب شد تا آنان جزو اولين دسته از مردم ايران باشند كه با هجوم قواي روس به خاك كشورمان، مورد ظلم و ستم اشغالگران واقع گردند. اين بلايا و مصائب البته علاوه بر رنج و مشقاتي بود كه به واسطه حضور برخي حكام ظالم همچون آصف‌الدوله بر مردم اين خطه مي‌رفت و كم از ظلم و بيداد بيگانگان نداشت. همان‌گونه كه دكتر شاكري به درستي اشاره كرده است، انجمن‌هاي خلق‌الساعه در دوران مشروطه نه تنها در انجام آنچه عموم جامعه از آنها انتظار داشتند، شكست خوردند بلكه «از قضا صفرا فزودند» و موجبات نااميدي مطلق مردم را از خود فراهم آوردند. اما آيا اين به تنهايي مي‌تواند عاملي براي رويكرد گيلانيان به ميرزا كوچك‌خان شود و وي در ميان آنان به جايگاهي دست يابد كه از او به عنوان يك رهبر فرهمند ياد شود؟ آيا به صرف آن كه ميرزا، اسلحه به دست گرفت و شعار مبارزه براي آزادي و استقلال سر داد، جمعيت به دور او گرد آمدند؟ آيا در آن هنگام كم بودند شخصيت‌هاي اسلحه به دستي كه خود را منادي آزادي جامعه مي‌دانستند؟ بايد گفت انجمن‌هايي كه دكتر شاكري از آنها ياد مي‌كند، مركز تجمع اين‌گونه افراد و سردادن چنين شعارهايي بودند؛ بنابراين اگر ميرزا را به صرف اسلحه‌اي در دست و شعاري بر لب در نظر بگيريم، به واسطه پيشينه‌اي كه اين گونه افراد و انجمن‌ها از خود در ذهنيت مردم ايجاد كرده بودند، اتفاقاً مي‌بايست مورد خشم و بي‌اعتمادي مردم قرار مي‌گرفت، نه در كانون عواطف و حمايت‌هاي بي‌دريغ آنان. ميرزا چه چيزي را علاوه بر اسلحه و شعار در اختيار داشت كه در آن بحبوحه بي‌اعتمادي به اين دو عامل، موجب اعتماد مردم به او شد؟ در بخش ضمائم كتاب «ميلاد زخم» كه شرح مختصري از زندگاني برخي شخصيت‌هاي دوران مورد بحث در اين كتاب آمده است، درباره ميرزا مي‌خوانيم:«كوچك‌خان به مدارس محلي سنتي رفت و سپس در 14 يا 15 سالگي به تحصيل دروس مذهبي در مدرسه حاجي حسن در رشت پرداخت. بنابر گزارش‌ها، وي در 21 سالگي به خواندن دروس پيشرفته [مذهبي] در مدرسه محمديه‌ي مهر ادامه داد... وي در رشت در ميان طلبه‌هاي جوان فعال بود و گفته مي‌شود از جمله سازمان‌دهندگان انجمن طلاب بوده است.» (ص 534) بر اساس اين زندگي‌نامه و نيز تصوير صفحه 682 كتاب كه ميرزا را با عمامه نشان مي‌دهد مي‌توان دريافت وي دروس حوزوي را از عنفوان جواني با جديت دنبال مي‌كرده و اتفاقاً يكي از طلبه‌هاي بسيار فعال بوده است. قاعدتاً با توجه به آن‌كه دكتر شاكري در كتاب خود ميرزا را در زمان طلبگي به عنوان يك «طلبه فعال» و از جمله سازمان دهندگان انجمن طلاب معرفي مي‌كند، او بايد به عنوان يك روحاني در محل خود شناخته شده باشد. بنابراين هنگامي كه ميرزا در سال 1290 در مقابله با نيروهاي محمدعلي شاه مخلوع، دست به مقاومت مسلحانه مي‌زند يا با شروع جنگ جهاني اول و ورود ارتش روسيه به كشورمان، اسلحه به دست مي‌گيرد و به «بسيج مردم عليه متجاوزان خارجي و همدستان داخلي‌شان» (ص84) مبادرت مي‌ورزد، هرچند كه لباس روحانيت بر تن ندارد، اما همچنان شهرت روحاني بودن را با خود به همراه دارد و اهالي گيلان شخصيت متمايزي براي او قائل مي‌شوند. البته دكتر شاكري علي‌رغم آنچه در زندگي‌نامه ميرزا در بخش ضمائم كتاب مي‌نگارد، در همان نخستين فصل، سعي مي‌كند تا حد امكان وجهه روحاني ميرزا را كم‌رنگ نشان دهد: «اين كتاب نشان خواهد داد كه تاريخ جنگل تا پيش از ظهور جمهوري اسلامي تا چه حد اسطوره‌پردازي شده بود، و تا چه حد اسطوره‌هاي جديد جعل و ساخته مي‌شوند. همچنين استدلال‌ خواهد شد كه تنها شباهت كوچك‌خان به آيت‌الله خميني محدود به چند سالي مي‌شد كه ميرزا صرف خواندن الهيات كرده بود. وي هرگز يك ملاي تمام عيار نشد.» (ص38) اين درست است كه ميرزا را به لحاظ رتبه روحاني نمي‌توان با امام خميني مقايسه كرد اما اگر منظور نويسنده محترم از نحوه عبارت‌پردازي در اين جمله آن باشد كه وجهه روحانيتي ميرزا را به كلي ناديده بگيرد، آن‌گاه همان‌طور كه پيش از اين نيز اشاره شد، در تحليل و تعليل اين كه چرا و چگونه يك جوان حدود 35 ساله، در آن شرايط تبديل به يك «رهبر فرهمند» مي‌گردد، در خواهد ماند. البته ميرزا با ورود جدي به عرصه درگيري‌هاي نظامي با ارتش روسيه و در مراحل بعد با نيروهاي انگليسي و قزاق‌هاي تحت امر آنها، به صورت بارزي وجهه يك فرمانده چريكي را به خود گرفت، اما در ابتداي اين ماجرا نمي‌توان برخورداري از وجهه روحاني و ديني را در جلب و جذب اعتماد گيلانيان به وي ناديده گرفت و همين امر موجب شد تا در ميان آن همه انجمن‌ها و انجمني‌هاي مسلح و همچنين سردارها و ملاكين مشهور و ثروتمندي كه براي خود سپاهياني نيز تدارك ديده بودند، ميرزا كوچك‌خان در نقطه‌ ثقل حركتي خودجوش و مردمي قرار گيرد كه به يك جنبش بزرگ استقلال‌طلبانه بينجامد. اتفاقاً بايد گفت افول واقعي جنبش جنگل نيز از هنگامي آغاز مي‌شود كه ميرزا برمبناي برخي ضرورت‌هاي سياسي و نظامي دست به ائتلاف‌هايي غيرمنطبق بر موازين اسلامي مي‌زند. شايد بتوان تفاوت امام خميني به عنوان يك «ملاي تمام عيار» با ميرزا كوچك‌خان را از جمله در اين نكته دانست كه ايشان هرگز و تحت هيچ شرايطي، حاضر به ائتلاف با نيروهاي ضداسلامي نشد و هرگز چنين پيوندهايي را براي دست‌يابي به اهداف مقدس، جايز نمي‌دانست. رمز شكست بزرگترين قدرت‌ها در برابر نهضت امام خميني نيز در خلوص اسلامي اين نهضت نهفته بود. جنبش جنگل در طول حيات حدود 7 ساله خود، مراحل مختلفي را پشت سر گذارد و حركتي بود كه بر مبناي دفاع از خاك ميهن در برابر اشغالگران، آغاز شد و به تدريج گسترش يافت. البته بايد اين نكته مهم را در نظر داشت كه جنگ با متجاوزان در فرهنگ ايراني، آميخته با اعتقادات ديني است؛ لذا نمي‌توان آن را صرفاً از جنبه ملي مورد لحاظ قرار داد. اگر از گذشته‌هاي دور صرفنظر كنيم، در هيچ يك از جنگ‌هايي كه از ابتداي دوران قاجار با متجاوزان به خاك كشورمان صورت گرفته است، نمي‌توان نقش انگيزه‌هاي اسلامي را ناديده گرفت بلكه بايد گفت عقيده و ايمان ديني مهمترين عامل در دفاع از سرزمين محسوب مي‌شده است. بهترين نمونه در اين زمينه، جنگ 8 ساله با عراق است كه با آغاز تجاوز نيروهاي بعثي به خاك كشورمان آغاز گرديد و در شرايطي كه فشار نظامي دشمنان در حد نهايت بود، نيروهاي رزمنده ايراني به دليل برخورداري از اعتقادات عميق ديني، قادر به مقاومت سرسختانه‌اي در برابر اشغالگران شدند و نهايتاً موفق به عقب نشاندن آنها از خاك ميهن گرديدند. همين روحيه ديني دفاع از خاك ميهن موجب كسب پيروزي‌هاي چشمگير توسط نيروهاي جنگلي در ابتداي خيزش خود عليه متجاوزان روسي گرديد. نمونه‌اي از اين پيروزي‌ها در كتاب حاضر مورد اشاره واقع شده است: «پس از ورود نيروهاي تازه نفس روسي به بندر انزلي در ماههاي ارديبهشت و مرداد 1294 (مه و اوت 1915) قزاق‌ها به تشكيل يك نيروي ضربتي بزرگ، به تعداد 500 نفر و مجهز به سلاح سنگين، عليه جنگليان دست زدند. اما در كمين يك نيروي 61 نفره‌ي جنگلي به رهبري كوچك‌خان افتادند و شكست سنگيني بر آنان وارد آمد.» (ص86) در همان زمان كه در شمال كشور، نيروهاي كوچك‌خان جنگلي وارد جنگي نفس‌گير با متجاوزان روسي شده بودند، در مناطق جنوبي ايران نيز هنگامه‌اي در جهت دفاع از ميهن در برابر اشغالگران انگليسي برپا بود. بررسي نهضت مقاومت جنوب در اين زمان، در حقيقت قرينه‌اي است بر اين كه روح اسلام‌گرايي حاكم بر جامعه ايراني، در سراسر اين سرزمين به جنبش مقاومت عليه متجاوزان، انگيزه و نيرو مي‌بخشيد؛ لذا به هيچ وجه نمي‌توان در بررسي اين حركت‌ها و نهضت‌ها، اين عامل اساسي و تعيين كننده را ناديده گرفت. همان‌گونه كه مي‌دانيم؛ اگرچه با آغاز جنگ جهاني اول، ايران اعلام بيطرفي كرد، اما اين مسئله مورد توجه كشورهاي روس و انگليس قرار نگرفت و نيروهاي نظامي آنها از شمال و جنوب، وارد خاك كشورمان شدند. در اين حال علماي بزرگ شيعه مقيم عتبات اقدام به صدور فتاواي متعددي عليه متجاوزان كردند كه حركت‌هايي جدي را در پي داشت. حتي برخي از اين علما، خود وارد كارزار با نيروهاي انگليسي اشغالگر در عراق شدند كه از جمله بارزترين آنها شيخ‌الشريعه اصفهاني، سيدعلي داماد، سيدمصطفي مجتهد كاشاني و آيت‌الله خوانساري بودند. (حسين آباديان، ايران؛ از سقوط مشروطه تا كودتاي سوم اسفند، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1385، ص169) صدور فتواي ميرزا محمدتقي شيرازي معروف به «ميرزاي دوم شيرازي» عليه انگلستان كه منجر به حركتي انقلاب‌‌گونه در عراق عليه اين اشغالگران گرديد نيز از شهرت تاريخي بسزايي برخوردار است. با صدور فتاواي علما مبني بر ضرورت جهاد با متجاوزان، در جنوب كشورمان كه به اشغال نيروهاي انگليسي در آمده بود، شور و ولوله‌اي ميان مردم افتاد و درگيري با اشغالگران آغاز گرديد. اگر به متن تلگرافي كه صولت‌الدوله (اسماعيل) قشقايي در اين هنگام به مجلس ارسال داشته است، توجه نماييم، به خوبي مي‌توان نقش فتاواي علما را در برانگيختن حركت‌هاي استقلال‌طلبانه در آن مقطع مشاهده كرد: «ساحت مقدس مجلس دارالشوراي كبري شيدالله اركانه، البته اوضاع بوشهر و دشتستان را به خوبي مستحضر مي‌باشند. اول بهار كه شروع به اوضاع جنوب شد هيجان خلق و احكام حجج اسلام را به ملت و دولت عرض نموده و براي خود تكليف خواست، حكم و تأييد در حفظ بي‌طرفي فرمودند؛ با اين كه كمال اشكال را داشت به هر نحو بود اوامر دولت را به انجام رسانيده، حكم جهاد از عموم حجج اسلام رسيده و مردم همه در هيجان مي‌باشند كه امكان جلوگيري نيست، كابينه هم كه مدتهاست منحل شده است وكلاي محترم كه زمام ملت را در دست داشته حالا كه كابينه نيست البته زمام دولت و ملت را هر دو در دست دارند، استرحام مي‌نمايد كه جواب فوري و تكليف قطعي بنده را معين فرمايند والا رشته امور بالمره از كف خواهد رفت. اسماعيل قشقايي.» (همان، ص172) در چنين فضا و شرايطي كه در تلگراف صولت‌الدوله قشقايي به خوبي ترسيم و تشريح گرديده است، حركت بزرگي عليه انگليسي‌ها در جنوب به فرماندهي رئيسعلي دلواري شكل گرفت كه كدخداي دلوار بود. پس از اشغال بوشهر توسط نيروهاي انگليس، وي «به اتفاق شيخ حسين‌خان چاكوتاهي سالار اسلام، ضابط و كدخداي چاكوتاه و زائر خضرخان اميراسلام، ضابط و كدخداي اَهرَم برضد انگليس‌ها قيام كردند و تا سال1339 قمري مطابق با 1299 خورشيدي با آنان مشغول به جنگ و زد و خورد بودند.» (همان، ص174) بنابراين اگر نگاهي به سراسر كشور در زمان تجاوز نيروهاي متفقين بيندازيم، نقش اسلام و اعتقادات ديني را در شكل‌گيري قيام‌ها و حركت‌هاي آزادي‌بخش و برخوداري اين جنبش‌ها از پشتوانه وسيع مردمي، مي‌توان به وضوح مشاهده كرد. طبيعتاً در شكل‌گيري جنبش جنگل و رهبري فرهمند آن نيز بايد توجه كافي به اين عامل اساسي مبذول داشت تا بتوان به خوبي از عهده تحليل دوره‌هاي فراز و نشيب اين جنبش برآمد. به طور كلي دوران نخست جنبش جنگل يعني از آغاز تا وقوع انقلاب سوسياليستي در روسيه در مقايسه با دوره‌هاي بعدي، از سادگي و سهولت بيشتري براي فعالان اين جنبش برخوردار بود. اين البته بدان معنا نيست كه جنگلي‌ها در اين دوران كار سهل و ساده‌اي در پيش رو داشتند. نبرد با نظاميان مجهز روسي در حالي كه ميرزا و يارانش به شدت از لحاظ اسلحه و تجهيزات نظامي در مضيقه بودند، كاري بس دشوار و طاقت‌فرسا بود. در اين دوران نيروهاي جنگل مي‌بايست اسلحه خود را با زحمت فراوان و به صورت قاچاق تهيه كنند و يا با هجوم به پايگاه‌هاي نظامي روس‌ها به غنيمت گيرند. از طرفي تعداد انبوه نيروهاي اشغالگر روسي در مناطق شمالي كشور، تنگناها و مشقات فراواني را براي جنگلي‌ها به وجود مي‌آورد و در عين حال نبايد فراموش كرد كه برمبناي قرارداد 1915 منعقده ميان لندن و سن‌پترزبورگ، انگليسي‌ها هرگونه اقدام روس‌ها در نيمه شمالي كشور را به رسميت شناخته بودند؛ لذا روس‌ها بي‌دغدغه خاطر از دخالت‌ها و اعتراض‌هاي رقيب ديرينه، هر اقدامي را در اين منطقه براي خود جايز مي‌دانستند. بديهي است اين وضعيت، قدرت مانور بالايي را به اشغالگران روسي مي‌داد و نيروهاي ميرزا، تحت فشار بسياري قرار مي‌گرفتند. با اين همه بايد گفت در اين دوران از آنجا كه جنگلي‌ها با «يك» نيروي متجاوز مواجه بودند و مهمتر آن كه به دليل حفظ ماهيت اسلامي جنبش و اندك بودن ناخالصي‌ها، جامعه نگاه كاملاً مثبتي به آنها داشت، اين نيروها از انگيزه، اتحاد و قدرت چشمگيري براي مقابله با اشغالگران برخوردار بودند. البته در اين دوره اگرچه دستاوردهاي جنبش جنگل به نسبت آنچه در دوره‌هاي بعدي حاصل مي‌شود، مانند تشكيل جمهوري سوسياليستي در گيلان، به ظاهر كوچكتر و كم‌اهميت‌تر است، اما واقعيت آن است كه دستاوردهاي به ظاهر بزرگ بعدي، به دليل آغشته بودن به ناخالصي‌ها، بيش از آن كه موجب تحكيم و گسترش جنبش جنگل شوند، زمينه‌هاي اضمحلال و نابودي آن را فراهم آوردند. البته دكتر شاكري در جمع‌بندي اين مرحله از جنبش جنگل، همچنان از تأكيد بر ماهيت پررنگ اسلامي آن پرهيز دارد و اگرچه از ارتباط همدلانه مردم با جنگلي‌ها سخن به ميان مي‌آورد ولي اشاره‌اي به مبناي اين ارتباط نمي‌كند: «مرحله‌ي آغازين جنبش جنگل بيش از هر چيز نشان مي‌دهد كه چگونه قدرت ابتكار فردي به اشتياق «عطش فرهمندطلبي» مردم، پس از كوتاه زماني حمايت ايرانيان نوميد را به دست آورد. به دليل اين حمايت، جنگليان اطلاعات نظامي مهم، غذا، سرپناه و ديگر كمك‌هاي مردمي را كسب مي‌كردند.»(ص94) اگرچه سكوت نويسنده محترم در مورد انگيزه‌هاي اصلي اين حمايت‌هاي همدلانه مردمي از جنبش جنگل، تا حدي موجب در پرده ماندن اين انگيزه‌ها مي‌شود، اما هنگامي كه در اوج اين وحدت ميان جنبش و مردم، ميرزا در تيرماه سال 1296 (ژوئن 1917) و در پي سست شدن پايه‌هاي تزاريسم در روسيه، شهر رشت را به تصرف درمي‌آورد، نخستين اقدام فاتحان مركز گيلان به خوبي پرده از اين مسئله برمي‌دارد و واقعيت پيش روي خوانندگان قرار مي‌گيرد: «سقوط حكومت مطلقه‌ي روسيه حس اعتماد به نفس جديدي را مژده مي‌داد. اكنون، جنگليان پس از دو سال و اندي جنگ دشوار چريكي، آماده بودند تا ثمره‌ي تلاش‌هاي خود را برگيرند. از اين رو، دومين مرحله‌ي جنبش جنگل آغازشد كه به شكل‌گيري يك ساختار سياسي به نام اتحاد اسلام، دولتي نيمه‌رسمي با يك سازمان نظامي در مركز آن، و انتشار روزنامه‌ي جنگل انجاميد كه به گسترش ايدئولوژي و برنامه‌ي جنبش مي‌پرداخت.» (ص93) پي‌ريزي ساختار سياسي «اتحاد اسلام» به عنوان اولين اقدام ميرزا جهت برقراري حاكميت جنبش جنگل بر گيلان، حكايت از دلبستگي عميق او به مباني اسلامي دارد. بيشترين و پرشورترين احساسات مردمي هم در همين دوره به ميرزا ابراز مي‌گردد و در همين حال، اتحاد اسلام نيز توانمندي و كارآيي خود را در اداره امور جامعه به خوبي نشان مي‌دهد. در واقع ميرزا هنگامي زمام امور گيلان را به دست مي‌گرفت كه جنگ جهاني اول وارد دوره پاياني‌اش شده بود. در طول سال‌هاي جنگ نيروهاي روس و انگليس به دليل برخورداري از قدرت نظامي، به تاراج منابع اقتصادي ايران پرداختند و در اين چارچوب، جهت تهيه مواد غذايي براي لشكريان خود در ايران و حتي خارج از آن، بدون توجه به نيازهاي غذايي ملت ايران، به جمع‌آوري مايحتاج خود از سراسر كشور اقدام كردند. اين عملكرد ناشي از خوي و خصلت استعمارگرانه آنها، ايران را در آستانه يك بحران جدي غذايي قرار داد. نكته ديگري كه بايد به آن توجه كرد، حاكميت انگليسي‌ها بر منابع نفتي ايران و حداكثر بهره‌برداري از آنها به نفع لندن است. در شرايطي كه ايران به دليل زياده‌طلبي قدرت‌هاي استعماري اروپا، ناخواسته درگير مناقشات ميان آنها شده و آثار و عواقب مخرب جنگ، كشور را در معرض يك بحران جدي قرار داده بود، انگليسي‌ها از اين كه حتي حقوق ناچيز تعيين شده براي ايران را برمبناي قرارداد دارسي بپردازند، ابا مي‌كردند. از جمله شيوه‌هايي كه انگليسي‌ها براي عدم پرداخت حقوق حقه ايران به كار بستند، فروش نفت از سوي شركت نفت به نيروي دريايي انگليس بود. گفتني است در آن هنگام نيروي دريايي انگليس سوخت خود را از زغال سنگ به نفت تغيير داده بود؛ لذا به مقادير معتنابهي نفت احتياج داشت كه عمده آن را از منابع نفتي ايران دريافت مي‌كرد؛ بنابراين، توسعه سريع پالايشگاه آبادان در اين زمان و تبديل آن به بزرگترين پالايشگاه جهان، بي‌حكمت نبود. مصطفي فاتح درباره ترفندي كه انگليسي‌ها در اين زمينه به كار بستند، مي‌نويسد: «در سال 1914 مجلس مبعوثان قانوني وضع كرد و به دولت اجازه داد كه قسمتي از سهام شركت نفت ايران و انگليس را خريداري نمايد و متعاقب آن قراردادي بين دولت انگليس و شركت مزبور منعقد گرديد. به موجب اين قرارداد شركت نفت ايران و انگليس مقادير عمده نفت سوخت را به نيروي دريائي انگلستان به قيمت نازل مي‌فروخت و دولت انگليس دو نفر از مديران شركت را تعيين مي‌نمود كه عضو هيئت مديره شركت باشند. ضمناً دولت انگليس تعهد كرد كه در امور عادي بازرگاني شركت دخالتي ننمايد ولي مديراني كه از طرف دولت تعيين مي‌شوند حق دارند هر امري را كه مخالف با مصالح دولت باشد رد كنند و نظر آنها در اينگونه موارد پس از تصويب دولت قطعي است.» (مصطفي فاتح، 50 سال نفت ايران، تهران، نشر علم، 1384، ص264) به نوشته فاتح تاكنون سعي فراواني از سوي انگليسي‌ها براي مكتوم نگه داشتن ميزان واقعي سود آنها و ضرر ايراني‌ها در اين ماجرا شده است. يادآوري اين نكته خالي از فايده نيست كه طبق قرارداد دارسي، 16 درصد از سود خالص شركت نفت ايران و انگليس- كه متعلق به انگليسي‌ها بود و تنها نامي از ايران در عنوان اين شركت به چشم مي‌خورد- متعلق به ايران بود و لذا با فروش نفت به بهاي نازل به نيروي دريايي انگليس، سود شركت در تراز مالي آن كاهش مي‌يافت و سهم ايران نيز به تبع آن افت مي‌كرد. به هر حال انگليسي‌ها، طبق يك توافق ميان خود، اگرچه از سود ظاهري شركت نفت كاستند، اما در مجموع منافع هنگفتي را نصيب خويش ساختند. فاتح در اين زمينه خاطرنشان مي‌سازد اگرچه پنهان‌كاري‌هاي انگليسي اجازه مشخص شدن ميزان دقيق ضرر و زيان وارده به مردم ايران را ميسر نساخت، اما چرچيل در كتاب خود به نام «بحران جهاني» اين‌گونه بيان داشته است كه «در چهار سال جنگ اول، ادارات دولتي انگليس در اثر استفاده از مواد قرارداد با شركت نفت ايران و انگليس و خريد نفت به قيمت نازل‌تر از بازار 7500000 ليره نفع برده‌اند.» (همان، ص265) شانزده درصد از اين سود نامشروع انگليسي‌ها، بالغ بر يك ميليون و دويست هزار ليره مي‌شود كه چنانچه به ايران پرداخت مي‌گرديد، در آن شرايط بحراني مي‌توانست بسياري از مشكلات كشور را مرتفع سازد. البته اين نكته را نيز نبايد فراموش كرد كه از ابتداي استخراج و فروش نفت ايران توسط انگليسي‌ها، هيچ‌گاه يك ناظر ايراني در مركزيت شركت براي بررسي ميزان فروش و حساب‌هاي مربوطه وجود نداشت و تا پايان عمر شركت نيز انگليسي‌ها چنين اجازه‌اي را به ايراني‌ها ندادند. ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خود، نكته‌اي بس شنيدني در اين باره دارد: «موقعي كه در سال 1326 در لندن بودم به ملاقات «ويليام فريزر» رئيس هيئت مديره شركت نفت ايران و انگليس رفتم... ضمن مذاكراتي كه با فريزر داشتم از او پرسيدم چرا شركت نفت بعد از اين همه مدت كه در ايران مشغول كار است يك نفر از صاحب‌منصبان ارشد ايراني خود را به سمت مدير عامل شركت در ايران تعيين نمي‌كند؟ او در پاسخ گفت ايراني‌اي كه شايستگي اين مقام را داشته باشد در شركت وجود ندارد. من از شنيدن اين پاسخ بسيار ناراحت شدم و به فريزر گفتم اين اهانتي است كه شما به مردم ايران مي‌كنيد... نكته ديگري كه آن روز به فريزر تذكر دادم اين بود كه عده زيادي از ايرانيان نسبت به حسابهاي شركت نفت ايراد دارند و مي‌گويند معلوم نيست سهم دولت ايران (كه در آن زمان 20 درصد از منافع خالص بود) برپايه صحيحي حساب شده باشد و اضافه كردم كه بسيار بجا خواهد بود كه براي رفع اين ايراد و ايجاد اطمينان خاطر در مردم ايران، كه در مؤسسه شما شريك هستند، حسابها و دفاتر شركت را در اختيار دولت ايران بگذاريد. او در جواب اين جمله را ادا كرد: «مگر از روي نعش من رد شوند.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، دو جلد، تهران، انتشارات علمي، 1371، جلداول، ص174) پرواضح است وقتي در سال 1326، انگليسي‌ها هنوز اجازه كوچكترين مداخله يا حتي نظارتي را به ايران در امور شركت نفت نمي‌دادند، حدود 30 سال پيش از آن، يعني در سال 1296 به طريق اولي اين رويه خود را مجري مي‌داشتند. به هر حال مجموعه‌اي از مسائل، هنگامي كه ميرزا با برپايي تشكيلات اتحاد اسلام، حاكميت گيلان را به دست گرفت، كشور را در آستانه بحران جدي اقتصادي و غذايي قرار داده بود و چندي پس از آن، چهره وحشتناك و مهيب اين بحران آشكار گشت. فقر، گرسنگي و بيماري، سراسر كشور را در طول سال‌هاي 1296 و 1297 فرا گرفت. در ادبيات تاريخي كشورمان از اين بحران تحت عنوان «بحران نان» و «قحطي بزرگ» ياد شده است. گزارش‌هاي ثبت شده از وضعيت مردم در اين برهه، بسيار دلخراش و غمگينانه است. در اين دو سال، طبق خوشبينانه‌ترين آمارها، بيش از يك ميليون ايراني از فرط گرسنگي و آثار مترتب بر آن، جان باختند. بنا به گزارش‌هاي رسمي در تهران كه آن زمان 500 هزار نفر جمعيت داشت و به لحاظ پايتخت بودنش، به نسبت ديگر شهرهاي كشور از شرايط و امكانات بهتري برخوردار بود، «حداقل 186000 تن در اثر گرسنگي و بيماري‌هاي ناشي از آن در سال 1336 قمري بدرود حيات گفتند.» (حسين آباديان، ايران؛ از سقوط مشروطه تا كودتاي سوم اسفند، ص 267) در چنين اوضاع و احوالي كه بيش از يك سوم جمعيت پايتخت بر اثر گرسنگي جان مي‌دهند، تشكيلات اتحاد اسلام به رهبري ميرزاكوچك‌خان توانست با تدابير و اقدامات خود گيلان را از مواجهه شدن با اين بحران بزرگ مصون دارد: «در مقايسه با وضعيت دهشتناك حاكم بر ديگر نقاط ايران، در گيلان تحت نظارت كوچك‌خان، قحطي به گفته‌ي وزير مختار آمريكا، مهار شد. هيئت‌هاي مذهبي آمريكايي در رشت، پول امداد را پس فرستادند و «گفتند به دليل تدابير مؤثري كه اين ايلياتي‌ها [يعني، جنگليان] به كار گرفته‌اند، به كمك ما نيازي نبود.» يك سال و اندي بعد، موري سرپرست هيئت آمريكايي موفقيت جنگليان را ستود: در حالي كه ايرانيان ديگر در تهران، همدان، قزوين، زنجان، مشهد و ساير جاها «با ننگ تمام تقريباً هيچ كاري نكردند... [جنگليان] ماهانه 10 هزار دلار صرف مراقبت از پناهندگان قحطي‌زده‌اي مي‌كنند كه به رشت مي‌آيند، و مي‌كوشند كه آنان را در ميان دهكده‌هاي مجاور تقسيم كنند و اسكان دهند.» (ص80-79) اين موفقيت ميرزا حاصل عملكردهاي سنجيده او در دو حوزه بود؛ حوزه نخست جلوگيري از ظلم و ستم نيروهاي نظامي داخلي و خارجي در حق مردم بود كه البته چه بسا امكان ممانعت كامل از اين امر براي ميرزا وجود نداشت، اما به هر حال سعي بر اين بود كه حتي‌المقدور جلوي اين‌گونه اقدامات گرفته شود. حوزه ديگري كه ميرزا به فعاليت در آن پرداخت، جلوگيري از اجحاف محتكران و ملاكين به جامعه بود. ريشه اصلي بحران نان اگرچه در نقض بي‌طرفي ايران و ورود نيروهاي متخاصم به كشور و چپاول مواد غذايي موجود توسط آنان بود، اما بايد گفت پس از ظاهر شدن طليعه بحران، احتكار غلات توسط خوانين، تجار و ملاكين باعث تشديد آن گرديد. مقابله ميرزا با محتكران، در حد توان خويش، باعث شد تا آثار اين اقدام سودجويانه كه در سراسر كشور روزگار سياهي را براي مردم دامن زده بود و به ويژه دست حكام و ملاكين وابسته به دربار در آن مشاهده مي‌گرديد، در خطه شمال به حداقل برسد و مردم اين سامان، از شرايط به مراتب بهتري نسبت به ديگر مناطق برخوردار باشند. دومين مرحله جنبش جنگل كه از تيرماه 1296 با تصرف رشت و برپايي تشكيلات «اتحاد اسلام» آغاز شد و توانست گيلانيان را از دالان بحران نان به سلامت رد كند، در ادامه با سختي‌هاي فراواني مواجهه گرديد؛ چرا كه انگليسي‌ها چشم طمع به مناطق شمالي خالي از قواي رقيب ديرينه خود، دوختند. با پيروزي انقلاب اكتبر در روسيه تزاري، بلشويك‌هاي حاكم بر كرملين، ضمن بيرون كشيدن پاي كشور خود از جنگ جهاني، به نيروهاي نظامي روسي در ايران نيز دستور بازگشت دادند. اگرچه بخشي از اين نيروها به روسيه بازگشتند، اما به دليل مخالفت برخي از فرماندهان ارتشي و ضديت آنها با انقلاب بلشويكي، بخشي از اين نيروها كه اينك به صورت نيروي ضد انقلاب درآمده بودند به حضور خود در خاك ايران ادامه دادند و به علاوه، تعدادي از نيروهاي روسي ضد بلشويك مستقر در قفقاز به فرماندهي ژنرال دنيكين با در اختيار گرفتن ناوگان روسيه در درياي خزر به بندر انزلي آمدند و در آن نواحي مستقر شدند. اين نيروهاي نظامي روسي ضد انقلاب، براي انگليسي‌ها غنيمتي بس گرانبها به حساب مي‌آمدند؛ لذا نظاميان انگليسي در تقلا بودند تا هر چه زودتر تحت فرماندهي ژنرال دانسترويل به اين نيروها ملحق شوند و به اتفاق آنها منطقه قفقاز را كه بخصوص در باكو از ذخاير عظيم نفتي برخوردار بود، بر اساس آرزوي ديرينه‌شان، زير سلطه خود بگيرند. موضوع مهم ديگر آن كه در اين زمان، نيروي قزاق كه همواره به واسطه فرماندهان روسي خود، در واقع تحت كنترل روس‌ها قرار داشت، با سقوط رژيم تزاري روسيه و قطع ارتباط دولت بلشويكي با آن، در اختيار انگليسي‌ها قرار گرفت، به ويژه آن كه با وخامت اوضاع اقتصادي و عدم توان دولت ايران براي تأمين بودجه نيروي قزاق، انگليسي‌ها خود عهده‌دار اين مخارج شدند. بنابراين سلطه آنها بر اين نيرو، اگرچه هنوز يك افسر روس ضد انقلاب به نام استاروسلسكي فرماندهي آن را برعهده داشت، كامل گرديد. به اين ترتيب انگليسي‌ها كه تا قبل از انقلاب بلشويكي، هيچ‌گونه حضور نظامي در شمال ايران به عنوان منطقه نفوذ روسيه نداشتند، عرصه را خالي از رقيب يافتند و ظرف كمتر از يك‌سال با اعزام بخشي از نيروهاي خود در بين‌النهرين به ايران و مستقر كردن آنها در اطراف قزوين و همدان و ملحق ساختن نيروي قزاق ايراني به اين نيروها، يك واحد نظامي تحت عنوان «نيروهاي شمال ايران» يا «نورپرفورس» تشكيل دادند. اين نيرو در كنار خود، نظاميان روسي ضد انقلاب باقيمانده در ايران را نيز داشت كه مجموعاً يك ارتش پرقدرت را شكل مي‌دادند. در وضعيت جديد، ميرزا ناگهان خود را روياروي يك نيروي نظامي قابل توجه يافت كه قصد داشت تحت فرماندهي انگليسي‌ها براي تحقق اهداف استعماري بريتانيا، راهش را از مسير گيلان به سمت قفقاز باز كند. در اين شرايط، برآورد نيروي نظامي در اختيار ميرزا به اين شرح است: «از مدارك ناچيزي كه در اختيار ماست چنين برمي‌آيد كه شمار آنان هرگز چندان زياد نبود. تعداد آنان كه از شماري معدود در 1293(1914) فعاليت خود را آغاز كرده بودند، طي ساليان دچار نوسان شد، و شايد در زماني به يك هزار تن رسيد كه نخستين فارغ‌التحصيلان در تابستان 1296 (1917) از آموزشگاه نظامي گراب زرمخ آماده‌ي انجام وظيفه شدند. در يكي از برآوردهاي عوامل اطلاعاتي انگليس در ژوئيه 1918(تير- مرداد 1297) شمار آنان 1400 تخمين زده شد.» (ص108) ميرزا كه تا پيش از اين، در حال نبرد با اشغالگران روسي براي بيرون راندن آنها از خاك ايران بود، اينك در پيش‌رويش نيروهاي انگليسي را ديد كه قصد داشتند جاي خود را در اين مناطق باز كنند؛ هرچند بهانه ورود آنها به ايران، عزيمت از اين مسير براي كمك به نيروهاي سياسي و نظامي ضد بلشويسم در قفقاز عنوان شده بود. بنابراين علاوه بر اقدامات «اتحاد اسلام» در اداره امور گيلان، در وضعيت جديد با توجه به آمادگي نيروهاي انگليسي براي حركت به سمت شمال، ميرزا و يارانش در ادامه سياست مقاومت در برابر اشغالگران، روياروي نظاميان انگليسي و ديگر نيروهاي همراه آنها قرار گرفتند. اتخاذ اين سياست از آنجا نشئت مي‌گرفت كه ميرزا به هدف كلي انگليس در شرايط جديد واقف بود و دكتر شاكري نيز به روشني آن را بازگو كرده است: «بدگماني جنگليان بي‌پايه نبود. در 28 اسفند 1296 (18 مارس 1918)، آنان سروان اي.نوئل، يكي از افسران اطلاعاتي انگليسي، را نيز هنگام بازگشت از قفقاز، دستگير كردند. وي از سوي مارلينگ، وزير مختار در تهران، براي يك مأموريت اكتشافي به باكو فرستاده شده بود. به گزارش وي «اوضاع در باكو[وي] را ملزم مي‌كرد، ژنرال دانسترويل را در قزوين ببيند. مأموريت نوئل در ارتباط با جنگ شديد داخلي در منطقه‌ي باكو، اين گفته‌ي جنگليان را كاملاً ثابت مي‌كرد كه انگليسيان در پي گسترش نفوذ خود هم در شمال ايران و هم در قفقاز حضور داشتند.» (ص120) انگليس براي تثبيت موقعيت خود در شمال ايران، دلايل كافي در اختيار داشت. علاوه بر موقعيت استراتژيك اين منطقه در مقابل روسيه بلشويك، موضوع ديگري كه ذهن انگليسي‌ها را به شدت متوجه خود مي‌ساخت، ضرورت از بين بردن جنبش جنگل بود كه مي‌توانست به صورت مبنايي براي شكل‌گيري حركت‌هاي مشابه در ديگر مناطق ايران درآيد. اين در حالي بود كه امير مؤيد سوادكوهي نيز جنبشي را در مازندران تحت عنوان «اتحاد اسلام» به راه انداخته بود. فعاليت‌هاي شيخ محمدخياباني در تبريز عليه انگليسي‌ها هم تهديد ديگري بود كه آنها نمي‌توانستند بي‌تفاوت از كنارش بگذرند. اگر اين سه جنبش كه بايد گفت «جنبش جنگل»، هم به لحاظ موقعيت جغرافيايي و هم به لحاظ توان و استعداد سياسي و نظامي در مركزيت آن قرار داشت، با يكديگر متحد مي‌شدند مسلماً اوضاع و احوال در شمال ايران دچار يك انقلاب و دگرگوني گسترده مي‌شد كه زبانه‌هاي آن مي‌توانست تا تهران را در برگيرد. انگليسي‌ها كه توانمندي ميرزا را در اداره منطقه گيلان مشاهده كرده بودند، به يقين مي‌دانستند كه توانمندي او در اداره كشور به مراتب بيشتر از رجال صاحب نامي است كه يكي پس از ديگري بر كرسي نخست‌وزيري تكيه مي‌زدند و بي‌آن كه بتوانند مشكلي از مشكلات مملكت را مرتفع سازند، جاي خود را به نفر بعدي مي‌دادند. از نظر آنها در صورت قدرت‌يابي جنبش جنگل در شمال از طريق ائتلاف با حركت‌هاي استقلال‌طلبانه ديگر در اين خطه، ميرزا مسلماً مي‌توانست به عنوان يك كانديداي جدي نخست‌وزيري مطرح گردد. از طرفي نبايد فراموش كرد كه در همين زمان حركت‌هاي ضدانگليسي در جنوب كشور نيز جريان داشت كه مهمترين آنها، قيام تنگستاني‌ها بود، ضمن آن كه آوازه ميرزا به مناطق جنوبي ايران نيز كشيده شده و حتي در ميان علماي آن خطه، حمايت‌هايي را از جنبش جنگل دامن زده بود. به عنوان نمونه «شيخ مرتضي محلاتي در شيراز به دفاع از جنبش جنگل برخاست و عليه انگليسي‌ها، فتوي داد.» (حسين‌آباديان، ايران؛ از سقوط مشروطه تا كودتاي سوم اسفند، ص739) اين همه، به علاوه رويكرد ضدانگليسي ميرزا در طول دوران حاكميت بر گيلان، تصوير بسيار دهشتناكي را از گسترش قدرت وي و تبديل آن به يك قدرت در سطح ملي، در پيش‌روي انگليسي‌ها قرار مي‌داد. با توجه به اين بخش از كتاب حاضر، مي‌توانيم دلايل وحشت آنها را از توسعه قدرت ميرزا بهتر درك كنيم: «جنگليان براي تضعيف تلاش‌هاي سلطه‌جويانه انگليس در قفقاز، تدابيري اتخاذ كردند. علاوه بر افزايش تبليغات ضدانگليسي، به تحريم كالاهاي آنان و بانك شاهي ايران (IBP) كه در مالكيت انگليس بود، پرداختند. جنگليان «از مردم و بازرگانان خواستند اسكناس و سفته‌ي بانك شاهي را نپذيرند و به همه روابط تجاري خود با [اين] بانك پايان دهند.» در نتيجه، بازرگانان پول‌هاي خود را كه به صورت قران نقره بود، «از بيم شناخته شدن به طرفداري از انگليس»، از بانك انگليسي بيرون كشيدند، اين فرار نقدينگي، شعبه بانك شاهي دررشت را وادار كرد تا از دفتر تهران درخواست حواله‌ي «هرچه بيشتر» پول كند تا اين شعبه بتواند «همه ديون خود را در صورت لزوم» تأديه كند، در نخستين هفته‌ي نيمه دوم اسفند1296 (ماه مارس 1918)، شبه نظاميان جنگل حتي مدير شعبه، سرگرد آر.اس. اوكشات را كه وظيفه‌اش آشكارا فراتر از صرف مديريت بانك بود، دستگير كردند. بلافاصله پس از اين اقدام، كنسول مك‌لارن كه دفترش در رشت به كانوني براي اجراي برنامه‌هاي انگليس در منطقه تبديل شده بود، نيز دستگير شد زيرا به كاركنان تحت امرش دستور داده بود كه از پرداخت پول به مشتريان خودداري و بانك را تعطيل كنند.» (ص120) تسري اين افكار و روش‌ها به ديگر مناطق كشور، بي‌ترديد كابوس وحشتناكي براي انگليس به شمار مي‌آمد، به ويژه آن كه آنها با مشاهده خود در موقعيت پيروز جنگ، طرح‌هاي بلندمدتي براي سلطه كامل بر كل منطقه و از جمله بر ايران ‌داشتند. بنابراين جنبش جنگل از نظر آنها يك مانع و تهديد بزرگ و غيرقابل چشم‌پوشي به شمار مي‌رفت كه بي‌هيچ شبهه‌اي، مي‌بايست برچيده شود. البته آنها پيش از آغاز درگيري نظامي تلاش كردند تا از دو شيوه مرسوم خود براي دستيابي به سازش با ميرزا دست يابند: «نخست به عنوان رشوه، مبلغ نيم ميليون تومان به عنوان «حق عبور» نيروهاي انگليسي به جنگليان پيشنهاد شد كه كوچك‌خان با خشم آن را رد كرد. در تلاش ديگري براي خريدن وي، انگليسيان پيشنهاد كردند كه [در ازاي عبور نيروهايشان] حاكميت وي بر ايالت گيلان را به رسميت شناسند.» (ص124) مسلماً در صورتي كه ميرزا هر يك از اين دو پيشنهاد را مي‌پذيرفت، جنبش جنگل را به بدنامي ابدي مبتلا ساخته بود و از خود نيز چهره‌اي منفي در تاريخ كشورمان برجاي مي‌گذارد. در پي هوشياري ميرزا، انگليسي‌ها سرانجام تهاجم به نيروهاي جنگل را از 23 خرداد 1297 آغاز كردند و با وارد آوردن فشار سنگين نظامي، جنگلي‌ها را وادار به عقد قرارداد صلح در اواسط مرداد ماه همان سال ساختند. نكته جالب در اين هنگام آن است كه پس از آغاز تهاجم نظامي انگليسي‌ها، آنها در حالي كه با اعمال فشار نظامي سعي در برداشتن يكي از موانع مهم پيش روي خود داشتند، فشار سياسي بر احمدشاه را براي پذيرش نخست‌وزيري وثوق‌الدوله نيز آغاز كردند و سرانجام موفق به تحميل وي در 21 تيرماه 1297 گرديدند. به اين ترتيب در حالي كه علي‌رغم انعقاد قرارداد صلح ميان نيروهاي جنگل و انگليسي‌ها، مجدداً‌ درگيري‌هاي نظامي ميان آنها آغاز گرديد و ادامه يافت، تلاش‌هاي سياسي همراه با مفسده‌انگيزي‌هاي اقتصادي انگليسي‌ها براي زمينه‌سازي عقد قرارداد 1919 با دولت وثوق، در تهران دنبال شد. شكست نهايي نيروهاي جنگلي در فروردين ماه 1298، و عقب‌نشيني ميرزا به همراه اندك ياران باقي مانده‌اش به دل جنگل‌هاي گيلان، فضا و شرايط بهتري را براي انگليسي‌ها براي تحرك بيشتر در جبهه سياسي فراهم آورد و نهايتاً در روز 28 مرداد 1298، قرارداد معروف به 1919 با دولت وثوق به امضا رسيد. اگرچه جنبش جنگل در اين مرحله از انگليسي‌ها شكست نظامي خورد، اما در يك بررسي تاريخي، اين شكست به عنوان نقص و نقصاني براي جنبش جنگل محسوب نمي‌شود. ميرزا و يارانش دلاورانه و غيرتمندانه در مقابل نيروهاي متجاوز خارجي تا آنجا كه در توانشان بود، ايستادگي كردند و اين خود، فارغ از نتيجه نهايي نبرد، يك پيروزي و افتخار بزرگ براي آنها به حساب مي‌آيد. البته در اثناي اين دوره و در اوج فشار نظامي انگليسي‌ها، دو تن از ياران نزديك ميرزا، حاج احمد كسمايي و دكتر حشمت، به دليل احساس خستگي از جنگ و گريزهاي طولاني مدت و نااميدي از كسب پيروزي در اين كارزار، فريب وعده‌هاي فريبنده عوامل انگليس را خوردند و خود را تسليم متجاوزان كردند كه البته بهاي اين سادگي را با جان خويش پرداختند. طبيعتاً اين امكان وجود دارد كه ملامتي از سوي مردم اين سرزمين متوجه چنين افرادي باشد، اما شكست نظامي ميرزا، هرگز ملامتي را متوجه وي نساخته است؛ كما اين كه همرزمان ميرزا در جنوب كشور، رئيسعلي دلواري و يارانش، نيز علي‌رغم مجاهدت‌هاي دليرانه و وارد آوردن ضربات جدي بر نيروهاي متجاوز انگليسي، سرانجام بر حسب ظاهر مغلوب آنها شدند اما مردم ايران، آنها را از جمله قهرمانان اين آب و خاك محسوب مي‌دارند. اگر بخواهيم ايرادي را بر ميرزا در اين دوره وارد بدانيم بايد از پذيرش همكاري «احسان‌الله خان دوستدار» توسط وي ياد كنيم. هرچند تاريخ دقيق پيوستن احسان به ميرزا مشخص نيست، ولي اين اتفاق بايد در همين مقطع كه از آن به عنوان دومين مرحله جنبش جنگل ياد شد، افتاده باشد. احسان يك بهايي‌زاده ماجراجو بود كه پيش از پيوستن به جنبش جنگل، در كميته مجازات فعاليت مي‌كرد. اين كميته يك تشكل مخفي و مرموز به حساب مي‌آمد كه براي پيشبرد اهداف خود، با در پيش گرفتن اقدامات تروريستي، موجب به وجود آمدن فضاي رعب و وحشت و ناامني در جامعه شد. زمان تشكيل كميته مجازات، ذي‌قعده 1334 قمري ثبت شده كه مطابق با اواسط سال 1294 شمسي مي‌شود. ميرزا ابراهيم‌خان منشي‌زاده و اسدالله خان ابوالفتح‌زاده، دو شخصيت محوري و بنيانگذار اين كميته محسوب مي‌شوند. دكتر حسين آباديان كميته مجازات را اين‌گونه توصيف مي‌كند: «همان‌طور كه در دوره مشروطه تروريسم ابزار به فعليت رساندن اهداف سياسي احزابي مثل حزب دمكرات بود، اينك كميته مجازات ابزار اجرايي و نظامي محقق ساختن ديدگاه‌هاي گروه دمكرات‌هاي ضدتشكيلي يا محفل بحران‌سازان بود، كساني كه آرامش را منافي با حيات خود تلقي مي‌كردند. كميته مجازات به واقع نقطه تلاقي ماجراجوياني مثل منشي‌زاده، اوباشي مثل كريم دواتگر و سياستمداراني مثل مستشارالدوله و محتشم‌السلطنه اسفندياري بود، رهبر گروه دمكرات‌هاي ضد تشكيلي يعني سيد محمد كمره‌اي، به تصريح خودش، از اين گروه ماجراجو و خون‌ريز حمايت مي‌كرد.» (حسين آباديان، ايران؛ از سقوط مشروطه تا كودتاي سوم اسفند، ص338) آنچه مسلم است اين كه كميته مجازات ابزار دست يك طيف سياسي براي از ميان برداشتن مخالفان خود و نيز تشنج‌آفريني در جامعه و بحران‌سازي در زمينه‌هاي گوناگون بود و به همين لحاظ نيز نام نيكي از اين كميته در تاريخ سياسي ايران برجاي نمانده است. احسان با عضويت در اين محفل مخفي، در كليه اعمال آنها شركت داشت و حتي ترور فردي به نام منتخب‌الدوله را به وي نسبت مي‌دهند. دوران فعاليت كميته مجازات حدود دو سال به طول انجاميد و آن‌گاه كه اداره نظميه به طور جدي در پي دستگيري اعضاي اين كميته برآمد، احسان از تهران گريخت و پس از چندي، سر از شمال كشور در آورد و به جنگلي‌ها پيوست. پذيرش اين بهايي‌زاده ماجراجو و قدرت‌طلب از سوي ميرزا، اشتباه فاحشي بود كه در ادامه به ايجاد رخنه‌اي بزرگ در جنبش جنگل منتهي شد و تبعات منفي سياسي، اجتماعي و نظامي سنگيني براي اين جنبش اسلامي، ملي و مردمي به دنبال آورد. همان‌گونه كه اشاره شد، در پي جنگ‌هاي چند ماهه ميان جنبش جنگل و نيروهاي انگليسي در طول سال 1297، و به دنبال ورود متجاوزان به رشت در اوايل فروردين 1298 در حالي كه دو تن از ياران برجسته ميرزا خود را تسليم نيروهاي دولتي متحد با انگليسي‌ها كرده بودند، ميرزا به ناچار شهر رشت را ترك كرد و راهي جنگل‌هاي گيلان گرديد؛ به اين ترتيب عمر تشكيلات «اتحاد اسلام» نيز به پايان رسيد. از اين زمان به بعد، ارتباط ميرزا با بلشويك‌هاي انقلابي در قفقاز رو به گسترش مي‌گذارد؛ البته اين ارتباط همان‌گونه كه دكتر شاكري خاطرنشان ساخته است، از تابستان 1297 آغاز شده بود؛ اما در شرايط جديد كه وي، تفوق و تسلط انگليسي‌ها را نه تنها در گيلان، بلكه در قفقاز نيز مي‌ديد، ضرورت ارتباط منسجم‌تر به منظور مبارزه با دشمن مشترك را بيشتر احساس مي‌كرد. در واقع، همين مفهوم «دشمن مشترك» بود كه ميرزا را به مسيري سوق داد كه براي او و جنبش جنگل، خوش عاقبت نبود. انگليسي‌ها پس از تهاجم سنگين به شمال در اواسط تابستان 1297 و كنار زدن نيروهاي ميرزا، توانسته بودند به كمك نظاميان ضدبلشويك روسي، «كمون باكو» به رهبري شائوميان ارمني را كه متمايل به بلشويك‌ها بود، براندازند و دولت دست‌نشانده خود را توسط حزب «مساوات» در باكو تشكيل دهند. اين مسئله قاعدتاً زنگ خطري را براي بلشويك‌هاي حاكم بر مسكو و نيز كمونيست‌هاي قفقازي به صدا در آورده بود؛ لذا به طور جدي در پي ضربه‌ وارد آوردن بر انگليسي‌ها بودند. در چنين شرايطي، جنبش جنگل و نيروهاي آن مي‌توانستند براي حصول اين مقصود بسيار مفيد باشند. به همين دليل كميته لنكران با ارسال نامه‌اي به ميرزا- كه در دشمني وي با انگليسي‌ها نيز جاي ترديد نبود- خواستار تشديد فعاليت‌ها عليه اين دشمن مشترك شد. در بخشي از اين نامه آمده است: «... ما خوشوقتيم كه به ياري كارگران و دهقانان آذربايجان قيام كرده‌ايم تا جمهوري مستقل‌شان را رونق و تحكيم بخشند ولي خوشوقتي ما زائل مي‌شود وقتي كه مي‌بينيم ملت نجيب ايران زير چكمه بورژوازي انگلستان دست و پا مي‌زند. يگانه مردي كه در ايران به ضد بورژوازي انگلستان قيام كرد تو هستي رفيق كوچك‌خان! تو جنگ را عليه انگلستان اعلام كردي تا بتواني وطنت را از دست دزدان بريتاني نجات دهي. تمام ملت ستمديده ايران ديدگان اميدشان به تو دوخته شده و از توعلاج درد و آزاديشان را مي‌خواهند. ما از طرف دهقانان و كارگران آذربايجان به شما خطاب مي‌كنيم اي مرد توانا و اي رئيس ملت! ما حاضريم با نخستين دعوت به كمكتان بشتابيم تا سلطه انگلستان را محو كنيم. ملت ايران در صميميت و صداقت ما مي‌تواند مطمئن باشد. براي نمونه احترام و عنايت به آزادي ملت ايران نشان ر.س.ف.س.ر و يك قبضه رولور به شما تقديم مي‌داريم كه وسيله اين سلاح دست ماهر كوچك‌خان قلب دشمنان را بشكافد. كميته انقلابي لنكران» (ابراهيم فخرائي، سردار جنگل، تهران، سازمان چاپ و انتشارات جاويدان، چاپ نهم، 1357، ص227) اگر وضعيت ميرزا را در سال 1298 در نظر داشته باشيم و ضمناً به شور و احساسات نهفته در اين نامه كه حكايت از امكان به راه انداختن يك حركت منطقه‌اي پرقدرت عليه انگليسي‌ها دارد، توجه كافي مبذول داريم، خواهيم توانست علت نگاه مثبت او به اين پيشنهاد را درك كنيم، به ويژه آن كه ميرزا از وضعيت قفقاز آگاهي داشت و مطمئن بود در صورت برقراري اين ارتباط خواهد توانست از كمك‌ها و حمايت‌هاي بسياري جهت مقابله با دشمن مشترك برخوردار گردد. اما اگر با نگاه امروزي و پس از گذشت قريب به 9 دهه از آن دوران، اين تصميم رهبر جنبش جنگل را مورد ارزيابي قرار دهيم، بي‌آن كه خواسته باشيم قضاوت بي‌رحمانه‌اي در اين باره بكنيم، بايد گفت ميرزا با قبول همكاري با بلشويك‌ها، دومين اشتباه بزرگ خود را پس از پذيرش احسان، مرتكب شد. البته اين رويكرد وي به هيچ وجه به معناي تسليم شدن او در برابر برنامه‌ها، سياست‌ها و نظرات بلشويك‌ها نبود و همان‌گونه كه دكتر شاكري به خوبي در كتاب خويش نشان داده است، ميرزا بر سر اصول فكري و اعتقادي خويش پايمردي درخور تحسيني نشان داد. در واقع به همين خاطر هم بود كه ميرزا وارد يك سلسله درگيري‌ها و كشمكش‌هاي بي‌پايان با كمونيست‌هاي ايراني و روسي گرديد، به طوري كه برخلاف پيش‌بيني اوليه مبني بر بهره‌گيري از نيروي آنها، بخش اعظم توان و انرژي ميرزا و ياران وفادارش مصروف مقابله با تحركات نامطلوب اين مؤتلفان ماركسيست گرديد. پس از ارتباطات اوليه ميان جنبش جنگل و بلشويك‌هاي قفقاز، و در پي هجوم ارتش سرخ به اين منطقه و برانداختن حكومت مساوات در باكو و بيرون راندن نيروهاي انگليسي از منطقه، ناوگان دريايي شوروي در درياي خزر به فرماندهي ژنرال راسكولنيكوف به بهانه تعقيب نيروهاي ضد انقلاب روسي، در روز 29 ارديبهشت 1299 (مطابق با 18 مه 1920) خود را به بندر انزلي رسانيد و دو هزار نيروي ارتش سرخ در اين بندر ايراني پياده شدند. در اينجا دو روايت متضاد وجود دارد. دكتر شاكري در كتاب حاضر عنوان مي‌دارد كه ميرزا قبل از ورود نيروهاي شوروي از آمدن آنها مطلع بود: «در آستانه پياده شدن نيروهاي شوروي در 29 ارديبهشت 1299 (18مه 1920)، پيكي بلشويك به مقر جنگليان در اعماق جنگل‌هاي گيلان وارد شد و به كوچك‌خان اطلاع داد كه نيروهاي شوروي به زودي به آستارا در منتهي‌اليه شمال غربي ساحل درياي خزر وارد خواهند شد.» (ص233) همچنين نويسنده محترم بر اين اعتقاد است كه از اين واقعه چيزي به احسان گفته نشد و او از ورود نيروهاي ارتش سرخ بي‌اطلاع بود. در مقابل، دكتر شاپور رواساني، روايتي كاملاً معكوس را از اين ماجرا عنوان مي‌دارد. به نوشته ايشان، اين واقعه بدون اطلاع ميرزا صورت گرفت، در حالي كه احسان پيش از آن از ورود نيروهاي شوروي مطلع گرديده بود. (شاپور رواساني، اولين جمهوري شورائي ايران؛ نهضت جنگل، تهران، انتشارات چاپخش، چاپ سوم، ص191، به نقل از آبيش، جنبش انقلابي ملي در ايران در سال‌هاي 1919- 1917(خاطرات احسان‌الله‌خان) در مجله نووي وستك شماره29، ص100). اين روايت حكايت از آن دارد كه احسان با توجه به برخورداري از انديشه‌هاي چپ‌گرايانه از همان ابتدا ارتباطات مستقلي با نيروهاي خارج از جنبش برقرار كرده بود و همين ارتباطات موجب شد تا وي به اتكاي بلشويك‌ها، بتدريج جناح چپ جنبش جنگل را شكل دهد و با به دست‌گيري رهبري آن، جنبش را دچار يك تفرقه و شكاف عميق سازد. با پياده شدن نيروهاي ارتش سرخ در انزلي، اولين دور مذاكرات ميان ميرزا و راسكولنيكوف برگزار گرديد. گزارشي كه ابراهيم فخرائي از اين مذاكره مي‌دهد، بيانگر دقت نظر ميرزا بر حفظ مواضع اصولي خويش است: «ميرزا كه داراي افكار مذهبي بود و به همين جهت كمونيزم را با افكارش سازگار نمي‌ديد اصرار داشت كه تا مدتي بايستي از تبليغات مسلكي صرف‌نظر شود. مفهوم بياناتش تقريباً اين بود كه هر كس بايد آش خود را با قاشقي كه خود دارد ميل نمايد و مي‌خواست بگويد كه تمايلات ناسيوناليستي و عامل مذهب، بزرگترين عايق و مانع اشاعه كمونيزم در ايران است. او مي‌گفت چون ايراني‌ها متعصب‌اند و به دين و شعاير اسلامي علاقه دارند، قطع اين پيوند ديني باعث مي‌شود كه به انقلاب به نظر نامساعد بنگرند و چه بسا كه همين امر و مخالفت‌هايي كه به دنبالش به عمل آيد موجب شكست انقلاب شود.» (فخرائي، همان، ص243) به فاصله اندكي پس از ورود نيروهاي ارتش سرخ به بندر انزلي و پس از تشكيل حزب كمونيست ايران از درون كنگره حزب عدالت، «دولت جمهوري شوروي سوسياليستي ايران» در پانزدهم خرداد 1299 در منطقه گيلان به رياست ميرزا كوچك‌خان و عضويت مشترك اعضاي جنبش جنگل و حزب كمونيست ايران، پا به عرصه وجود گذارد و به اين ترتيب سومين مرحله از اين جنبش آغاز گرديد. اين براي دومين بار بود كه ميرزا بساط حاكميت خود را بر گيلان مي‌گسترانيد، اما اين حاكميت، تفاوتي اساسي با دفعه پيش داشت. بار نخست، ميرزا تحت عنوان «اتحاد اسلام»، زمام امور را در اين خطه به دست گرفت، اما اين بار نام و عنوان حكومت، برگرفته از مكتب و مرامي بيگانه با فرهنگ عمومي ايرانيان بود. اگر بار نخست، اطلاق «اسلام» بر تشكيلات سياسي جنبش جنگل موجبات اقبال گسترده مردم به اين ساختار سياسي را فراهم ‌آورد و آنها را نسبت به آينده خوشبين ‌ساخت، در اين مرحله، به چشم خوردن عناوين بلشويكي در نام رسمي حكومت و نيز حضور عناصر كمونيست در مصدر امور، نگراني‌هايي نه تنها در ميان اهالي گيلان، بلكه در بين عموم مردم ايران ايجاد كرد. اين واقعه اگرچه به ظاهر حكايت از قدرت‌گيري جنبش جنگل داشت، اما در واقع سرآغاز افول اين جنبش، همراه با مصائب و دشواري‌هاي فراوان براي ميرزا بود. اگر ميرزا تا قبل از اين، حواس و نيروي خود را براي مبارزه در يك جبهه با انگليسي‌ها متمركز مي‌ساخت، از اين پس چندين جبهه در مقابل او گشوده شد و كار براي او بسيار دشوار گرديد. نخستين جبهه از جانب احسان بود كه با عقايد چپ‌گرايانه خود، بخشي از نيروهاي جنگل را گرد خود جمع كرده بود و در وضعيت جديد به سبب حضور كمونيست‌ها در گيلان، بيش از هر زماني احساس قدرت مي‌كرد. در واقع، احسان در اين زمان بيش از آن كه عضو جنبش جنگل باشد، يار و همراه بلشويك‌ها بود و در همان مسير آنها گام برمي‌داشت. اين درست است كه ميرزا خود نيز نگاه مثبتي به انقلاب بلشويكي روسيه داشت و همان‌گونه كه در كتاب حاضر نيز آمده هنگام نطق در جمع مردم رشت از آن به عنوان «نور خيره كننده‌اي» كه در روسيه درخشيدن گرفته است، ياد مي‌كند (ص238) اما نبايد از خاطر برد كه علي‌رغم اين اظهارات، ميرزا در قرارداد خود با بلشويك‌ها در همان ابتداي كار، اصولي را تعبيه مي‌كند كه حكايت از سياسي بودن اين‌گونه سخنان دارد. در قرارداد مزبور، اولين اصل مورد تأكيد ميرزا، ممنوعيت تبليغات كمونيستي در گيلان بود. (ص237) بديهي است اگر ميرزا واقعاً انقلاب بلشويكي روسيه را به مثابه نوري خيره كننده مي‌دانست، نه تنها نمي‌بايست از تبليغ مرام كمونيستي جلوگيري به عمل نمي‌آورد، بلكه بايد بر افزايش حجم تبليغات در اين زمينه نيز تأكيد مي‌ورزيد. بنابراين موضع‌گيري مثبت ميرزا در قبال بلشويك‌ها، مسلماً داراي پشتوانه عقيدتي نبود، بلكه يك اقدام سياسي براي بهره‌گيري از شرايط، با حفظ استقلال جنبش جنگل به شمار مي‌آمد. بندهاي ديگر قرارداد في‌مابين ميرزا و بلشويك‌ها مبني بر عدم افزايش نيروهاي نظامي در گيلان يا دريافت اسلحه و تجهيزات نظامي از آنها در قبال پرداخت وجه، مستندات بيشتري را در مورد اصرار و تأكيد ميرزا بر حفظ استقلال خود در برابر بلشويك‌ها در دسترس قرار مي‌دهد. در اين زمينه، اشارات موجود در كتاب حاضر مي‌تواند روشنگر باشد: «احسان به خاطر مي‌آورد كه پس از گفتگو با رهبران شوروي در انزلي، كوچك‌خان به اين نتيجه رسيد كه بلشويك‌هاي روس «نه با هدف حمايت مشخص از جنگليان، بلكه فقط براي نابودي گاردهاي سفيدي كه در انزلي پناه گرفته بودند، و نيز برقراري رابطه با دولت ايران آمده‌اند.» اين شرح احسان با گفته‌ي صبوري، جنگلي ديگري از نزديكان كوچك‌خان، همخواني دارد. وي مي‌نويسد كه كوچك‌خان به او گفت، از آن‌جا كه شوروي‌ها در تعقيب انگليسيان آمده بودند و جنگليان نمي‌توانستند آنان را دور از خود نگاه دارند، «ضروري است با آنها دوست شويم تا شايد بتوانيم به هدف‌هاي خود دست يابيم. صبوري در آن زمان مي‌دانست كه معامله با بلشويك‌ها ديري نخواهد پاييد.» (ص246) البته واقعيات تاريخي حكايت از آن دارند كه ميرزا در اين زمينه دچار اشتباه محاسبه شد، زيرا در همان حال كه وي در انديشه بهره‌گيري از بلشويك‌ها به منظور دست‌يابي به اهداف خود بود، حاكمان كمونيست كرملين نيز درصدد حل مشكلات خود با انگليسي‌ها از طريق به كار گرفتن جنبش جنگل به مثابه يك ابزار فشار در اين زمينه بودند. حدود يك سال پيش از اين، حاكم بودن دولت مساوات بر باكو و حضور گسترده انگليسي‌ها در منطقه قفقاز، اين نكته را به بلشويك‌ها ثابت كرده بود كه با حريفي سخت قدرتمند روبرويند و بايد براي غلبه بر بحران در اين منطقه، از تمام امكانات موجود بهره‌گيرند. هجوم ارتش سرخ به قفقاز و برانداختن حكومتهاي متحد انگليس، تنها يك مرحله از عمليات بحران‌زدايي از منطقه به حساب مي‌آمد. مرحله ديگر اين عمليات، به كارگيري ابزارهاي فشار در ايران بود كه آن هنگام به منزله منطقه نفوذ انگليس محسوب مي‌شد. بلشويك‌ها با به راه انداختن جمهوري سوسياليستي شوروي ايران در گيلان، به امكاناتي دست يافتند كه دست آنها را براي معامله با انگليسي‌ها پر مي‌كرد. ميرزا اگرچه در اين ماجرا، منافع ملي ايرانيان را دنبال مي‌كرد، اما وارد صحنه‌اي شد كه بازيگردان اصلي آن بلشويك‌ها بودند. اين درست است كه آنها در هر صورت، با همراهي ميرزا يا بدون همراهي او، براي رسيدن به اهداف كلي خود، به شمال ايران لشكركشي مي‌كردند و سپس با انگليسي‌ها وارد معامله مي‌گرديدند، اما اشتباه محاسبه ميرزا تنها موجب سهولت كار آنها و دشواري شرايط براي جنبش جنگل گرديد. اگر تعبير ابراهيم فخرايي را به ياد داشته باشيم، هرچند ميرزا در همان ابتدا با بلشويك‌ها شرط كرد كه هركس با قاشق خود، آش خود را ميل نمايد، اما بايد گفت اقدام به ائتلاف با بلشويك‌ها موجب گرديد تا آنها، علاوه بر قاشق خود، با قاشق ميرزا نيز آش منافعشان را ميل نمايند. به هر حال واقعيت آن است كه اين‌گونه اقدامات ميرزا نه تنها نفعي به حال جنبش جنگل و مردم گيلان نداشت، بلكه جبهه ديگري را پيش روي او توسط حزب كمونيست ايران و رهبريت تندروي آن گشود كه البته دست در دست احسان داشت و به سرعت به يك نيروي واحد در مقابل ميرزا تبديل شدند و با همان سرعت، مفاد قرارداد في‌مابين را زير پا گذاردند. به اين ترتيب ميرزا چاره‌اي جز جدا كردن خط خود از آنها در پيش رو نيافت و تنها اندكي پس از يك ماه، يعني در 18 تير 1299، با گردآوري نيروهاي وفادار به خود، راه جنگل را در پيش گرفت. از اين پس درگيري‌ها و مناقشات ميان ميرزا و جبهه متحد «احسان- حزب كمونيست ايران»، به يكي از گرفتاري‌هاي بزرگ ميرزا تبديل مي‌شود كه علي‌رغم فراز و نشيب‌هاي موجود، هيچ‌گاه التيام نمي‌يابد. فراتر از اين جبهه، بايد از جبهه دولت و حزب كمونيست شوروي ياد كرد كه ذهن و فكر ميرزا را به خود مشغول داشته بود. وي به خوبي مي‌دانست كه اختيار حزب كمونيست ايران و مؤتلفان آن، كاملاً در دست مراكز قدرت آن سوي مرزهاي شمالي كشور است؛ بنابراين تلاش مي‌كرد تا مشكلات خود را با اينان از طريق مكاتبه و مذاكره حل كند. اگرچه ميرزا در ابتدا با خوشبيني نسبت به لنين و ديگر سردمداران نظام سوسياليستي شوروي، اقدام به مكاتبه با آنها نمود و حتي نمايندگاني را به آن سوي مرز فرستاد، اما بي‌پاسخ ماندن نامه‌ها و بي‌اعتنايي به درخواست‌هاي مطروحه از سوي نمايندگان اعزامي، به سرعت وي را به اين نتيجه رسانيد كه نه تنها نمي‌توان انتظار كمكي از آنان داشت بلكه مشكلات موجود نيز ريشه در باكو و مسكو دارد. نامه‌اي كه ميرزا در همان ابتداي تشكيل دولت ائتلافي خود با بلشويك‌ها براي لنين ارسال داشته و آن را در مقام «رئيس‌جمهور ج.ش.س.ا» امضا كرده است، صرفاً حاوي يك‌سري تعارفات دوستانه و اظهار اميدواري براي اتحاد در مقابل انگليس است: «از شما و تمام سوسياليست‌هاي انترناسيونال سوم تقاضا دارد به آزادي ما و همه ملل ضعيف و ستمديده‌ي ديگر از نوع ستمگران انگليسي و ايراني كمك نماييد. با در نظر گرفتن اتحاد برادرانه و وحدت كامل فكري‌اي كه از هم‌اكنون بين ما برقرار است، ما از ملت آزاد روسيه انتظار كمك داريم؛ كمكي كه ممكن است براي تحكيم جمهوري سوسياليستي شوروي ايران ضروري گردد.» (ص241) بديهي است لنين در پاسخ به اين نامه مي‌توانست يك‌سري شعارها و تعارفات مرسوم بنويسد و ارسال دارد، اما از همين مقدار هم دريغ ‌ورزيد. هنگامي كه در ابتداي كار و در حالي كه هنوز هيچ مشكلي ميان ميرزا و بلشويك‌ها بروز نكرده است، رهبران كرملين و حزب كمونيست‌ شوروي چنين برخورد سردي با وي دارند، بديهي است در مراحل بعدي نوع نگاه آنان به ميرزا به عنوان يك نيروي پايبند به اصول اسلامي و ملي، چه خواهد بود! دكتر شاكري با ارائه شرح جامع و مستندي از عملكردهاي كمونيست‌هاي حاكم بر شوروي، اين نكته را به اثبات مي‌رساند كه علي‌رغم شعارهاي انترناسيوناليستي، دغدغه لنين و همكاران او، حل مسائل خود با انگليس در وهله نخست و تنظيم روابط شوروي با ايران- كه در آن هنگام منطقه نفوذ انگليسي‌ها به شمار مي‌رفت- در وهله بعد بود. به همين دليل نيز پس از دست‌يابي به اين دو هدف، تقريباً مقارن با يكديگر در زمستان 1299، از نظر بلشويك‌هاي انقلابي، كار آنها در ايران خاتمه يافته بود و در مقابل مي‌توانستند از دخالت‌هاي انگليس در قفقاز نيز آسوده خاطر باشند: «نسخه نهايي مقدمه، وراي هرگونه ترديدي، نشان مي‌دهد كه شوروي‌ها، سرانجام، با گرفتن امتيازات مشابهي از انگليس، «حداكثر» امتيازاتي را كه طرف مذاكره‌شان، انگليس درخواست كرده بود و لنين به آن اشاره كرده بود، دادند. لذا امضاي قرارداد «مشروط به تحقق شرايط زير» شد: اين كه هر طرف از تعهد به انجام اقدامات خصمانه عليه طرف ديگر و ... از انجام هر نوع تبليغات رسمي مستقيم يا نامستقيم عليه نهادهاي تابع امپراتوري انگليس يا جمهوري روسيه‌ي شوروي خودداري كند، و به ويژه دولت شوروي از هر تلاش نظامي يا ديپلماتيك يا هر اقدام عملي يا تبليغاتي براي تشويق ملت هر كشوري در آسيا به هرگونه اقدام خصمانه عليه منافع شهروندان انگليسي يا امپراتوري انگليس، به ويژه در هند و در كشور مستقل افغانستان، امتناع ورزد. دولت انگليس نيز تعهد مشابه ويژه‌اي به دولت شوروي در ارتباط با كشورهايي مي‌دهد كه بخشي از امپراتوري سابق روسيه را تشكيل مي‌دادند و اكنون مستقل شده‌اند.»(ص344) در همان حال كه قرارداد همكاري ميان شوروي و انگليس مراحل نهايي خود را طي مي‌كرد، مذاكرات شوروي با دولت مركزي ايران نيز به انجام رسيد و جالب اين كه معاهده مودت ايران- شوروي در هفتم اسفندماه 1299 توسط سيدضياءالدين طباطبايي، مهره شناخته شده انگليسي‌ها، امضا شد. طبق يكي از بندهاي اين معاهده، طرفين متعهد مي‌شدند تا از شكل‌گيري يا حضور هر سازمان يا گروهي از افراد در هر يك از دو كشور متبوع، فارغ از نامي كه به آن شناخته مي‌شوند، و قصد دارند در عمليات خصمانه عليه ايران يا روسيه، يا عليه متحدان روسيه شركت كنند، جلوگيري كنند. (ص334) به اين ترتيب بلشويك‌ها با امضاي اين دو قرارداد، در واقع موفق شدند در دو جبهه اروپا و آسيا، با انگليسي‌ها به توافق دست يابند و در اين چارچوب، جنبش جنگل آماده قرباني گشتن در پاي اين قراردادها گرديد. بديهي است ميرزا در طول سال 1299، مي‌بايست تحركات دولت شوروي در عرصه روابط خارجي را زير نظر داشته باشد و در واقع آن را به مثابه جبهه‌اي بداند كه مي‌تواند ضرباتي را بر جنبش جنگل وارد آورد. البته دكتر شاكري در كتاب خود، ميرزا را به عدم اطلاع از برنامه‌هاي دولت شوروي و حتي ساده‌لوحي در قبال آن متهم مي‌سازد: «در مورد روسيه‌ي شوروي، فقدان دانش تحليلي آنان فاجعه بارتر از آب درآمد. به رغم بدگماني‌هاي كوچك‌خان، رهبران جنگلي ظاهراً اين فرض را پذيرفته بودند كه بدون توجه به آنچه احسان و برخي از متحدان كمونيست وي انجام داده بودند، بر روي حمايت مسكو حساب كنند. اين ساده‌لوحي و باور ايده‌آليستي مطلوبيت ذاتي شورش و انقلابيون مسكو، چشم آنان را بر اين حقيقت بست كه انقلابيون به قدرت رسيده به ندرت رفتاري متفاوت از ديگر سياستمداران دارند.» (ص455) اگرچه نمي‌توان مدعي شد كه ميرزا با توجه به شرايط و موقعيتي كه در آن بود و با عنايت به امكانات بسيار محدود و اندكي كه در اختيار داشت، از كليه طرح‌ها و برنامه‌هاي دولت شوروي در عرصه بين‌المللي آگاه بود، اما متهم كردن وي به ساده‌لوحي در اين زمينه نيز بي‌شك قضاوت بي‌رحمانه‌اي است. اگر برخي اظهارات و مكاتبات ميرزا با مقامات شوروي را مورد لحاظ قرار دهيم، متوجه اين حقيقت مي‌شويم كه او با دقت در پاره‌اي عملكردهاي بلشويك‌هاي روسي، عدم صداقت آنها را درك كرده و حتي در بعضي موارد فرياد اعتراض عليه آنان سر داده بود. به عنوان نمونه، پس از فراخوانده شدن ژنرال كاژانف - فرمانده نيروهاي ارتش سرخ در گيلان- كه افكار و عملكرد نسبتاً معقولانه و مثبتي نسبت به جنبش جنگل داشت و در عوض باقي ماندن پرنس آبوكف كه نقطه مقابل كاژانف بود، ميرزا علاوه بر نگارش نامه‌اي در اين باره به لنين، طي نامه‌اي به مديواني سخناني را خطاب به وي مي‌نويسد كه چه بسا به ضررش نيز تمام شده باشد: «... اگر اين اقدامات شما دوام پيدا كند ناچاريم به هر وسيله باشد به تمام احرار و سوسياليست‌هاي دنيا حالي كنيم كه وعده‌هاي شما همه‌اش پوچ و عاري از صحت و صداقتند. به نام سوسياليزم اعمالي را مرتكب شده‌ايد كه لايق قشون مستبد نيكلا و قشون سرمايه‌داري انگليس است. با يك فرقه آزادي طلب و يك جمعيت انقلابي كه مشقت‌هاي متوالي چندساله ديده و هنوز هم محصور دشمنان است، آيا اين نوع معامله مي‌كنند؟ ما غير از اين مسئله ساده كه گفتيم فعلاً عمليات شما در يك گوشه‌ ايران به جاي منفعت، مضرت مي‌بخشد و مقصود را عقب مي‌اندازد و بايد صبر كرد و تدريجاً عقيده را رسوخ داد آيا عنوان ديگري كرديم؟... هركس كه در امور داخلي‌مان مداخله كند ما او را در حكم انگليس و نيكلا و درباريان مرتجع ايران مي‌شناسيم. من آلت دست قوي‌تر از شما نشده‌ام چه رسد به شماها. ما به شرافت زيست كرده‌ايم و با شرافت مراحل انقلابي را طي كرده‌ايم و با شرافت خواهيم مرد.» (شاپور رواساني، اولين جمهوري شورائي ايران، نهضت جنگل، صص227-226) شايد همين اعتراضات صريح و شجاعانه ميرزا موجب گرديد تا بلشويك‌ها از دعوت وي به نخستين كنگره ملل شرق در باكو اجتناب ورزند و اين در حالي بود كه به نوشته دكتر شاكري، يك هيئت نمايندگي 20 نفره به رهبري روزنامه‌نگاران كمونيست، حسابي و ذره، به عنوان نمايندگان ايالات مختلف ايران، در پنجم شهريور 1299، انزلي را براي شركت در اين كنگره به مقصد باكو ترك كردند.(ص312) گذشته از زد و بندها و دودوزه‌بازيهاي دولت كمونيست شوروي كه مشكلات بي‌شماري را براي ميرزا به وجود مي‌آورد، اختلاف ديدگاه‌هاي ميان اعضاي رهبري حزب كمونيست شوروي و نيز حزب كمونيست ايران كه باعث رويكردهاي متفاوت آنها به مسئله انقلاب در ايران مي‌شد، از معضلات بزرگي بود كه پس از ائتلاف ميرزا با كمونيست‌ها، پيش روي او قرار گرفتند و حتي موجبات سردرگمي او را در ميان اين رويكردها فراهم ‌آوردند. اين تغيير و تحولات ايدئولوژيكي در ميان رهبران حزب كمونيست‌ شوروي و تأثيرپذيري حزب كمونيست ايران از اين مسائل و سپس آثار و عواقب آنها بر نحوه رفتار با جنبش جنگل، به خوبي در كتاب حاضر بيان گرديده است و به اين ترتيب، مي‌توان عمق مشكلي را كه ميرزا با آن مواجه بود دريافت. اما جبهه ديگري كه بايد از آن در دوران بعد از ائتلاف ميرزا با بلشويك‌ها ياد كرد، جبهه انگليسي‌هاست كه البته دولت مركزي ايران را نيز در كنار خود داشتند. پرواضح است كه اين جبهه پيش از اين ائتلاف نيز روياروي ميرزا وجود داشت و اتفاقاً در آن دوران، تنها جبهه‌اي بود كه جنبش جنگل به مبارزه با آن مي‌پرداخت، اما پس از ائتلاف، انگليسي‌ها به ابزار جديدي دست يافتند كه نقش بسيار مهمي در اين نبرد ايفا كرد. در اين دوران، انگليسي‌ها با مستمسك قرار دادن پيوند ميرزا با بلشويك‌ها، يك جنگ تبليغاتي و رواني گسترده عليه خطر بلشويسم و كمونيسم كه ميرزا و جنبش جنگل را نيز جزو آن محسوب مي‌داشتند، به راه انداختند. اين تبليغات شامل تمام مواردي مي‌شد كه مي‌توانست احساسات عمومي را عليه ميرزا برانگيزاند. جالب اين كه حتي مدت‌ها قبل از اين ائتلاف، متهم ساختن ميرزا به بلشويسم از سوي انگليسي‌ها و عوامل آنها در دستور كار قرار گرفته بود: «در 27 دي 1296، رعد به نقل از يك روزنامه‌ي بي‌نام قفقازي نوشت: «بايد متذكر شويم كه ميرزا كوچك‌خان در حال حاضر در رأس بلشويك‌هاي ايران قرار دارد و با اطمينان از قدرت و نيرويي كه دارد، واليان و ديگر [مقامات] را بدون اطلاع دولت مركزي بركنار و منصوب مي‌كند.» رعد متذكر شد كه در نتيجه‌ي هرج و مرج ناشي از حضور جنگليان، مردم خلخال «غارت شده» و «لخت و عريان»، به رشت گريختند.» (ص162) وقتي كه هيچ ارتباطي ميان ميرزا و بلشويك‌ها وجود ندارد، اين‌گونه تبليغات منفي توسط عوامل انگليس عليه وي به راه مي‌افتد، در زمان تشكيل يك دولت ائتلافي با آنها كه ديگر جاي خود دارد! از آنجا كه جامعه ايران از اعتقادات مذهبي عميقي برخوردار بود، محو دين و مذهب و متلاشي شدن خانواده‌ها و مطالبي از اين قبيل در جنگ رواني انگليسي‌ها عليه ميرزا به شدت مورد استفاده قرار مي‌گرفت و عواطف توده مردم عليه جنبش جنگل تحريك مي‌شد. از سوي ديگر با تأكيدي كه بر لغو مالكيت و اشتراكي شدن تمامي اموال صورت مي‌گرفت، ترس و رعب از تاراج اموال شخصي در دل طبقات مختلف و به ويژه اقشار پردرآمد انداخته مي‌شد. بنابراين بايد گفت انگليسي‌ها در جنگ رواني خود، براي برانگيختن احساسات منفي عليه ميرزا در هر قشر و طبقه‌اي، مواد لازم را تدارك ديده بودند. اين مسئله باعث شده بود تا به محض آن كه اخباري مبني بر پيشروي «بلشويكها» در مناطق شمالي به گوش مي‌خورد، ترس و وحشت، سراسر جامعه را فرا گيرد. در اين حال، اعمال و كردار احسان كه با رفتن ميرزا به جنگل، قدرت را در رشت به دست گرفته بود، به شدت موجبات بدبيني و هراس مردم اين شهر را فراهم مي‌آورد. همزمان با اين قضايا، پيشروي‌ها و عقب‌نشيني‌هاي حساب شده نيروهاي انگليسي و قزاق‌هاي تحت امر آنان در گيلان، شرايط را به گونه‌اي درآورد كه جمع كثيري از مردم رشت،‌ به صورت آوارگاني كه از زير بار ستم بلشويسم فرار كرده‌اند، عازم قزوين و تهران شدند و به اين ترتيب صحنه‌هايي آفريده شد كه كاملاً در چارچوب عمليات جنگ رواني انگليسي‌ها قرار داشت: «كمتر كسي بود كه نداند هنگامه رشت توسط چه دست‌هايي شكل گرفت و به آن نتيجه اسفناك ختم شد. درست زمان استعفاي مشيرالدوله از رياست وزرايي در تهران گفته مي‌شد آن هنگامه به دست دولتي‌ها اتفاق افتاد، اين انگليسي‌ها بودند كه بلشويك‌ها را وارد رشت كردند و خود به منجيل عقب‌نشيني نمودند... روزهاي بيستم تا بيست و دوم ذيحجه 1338 مردم رشت گروه گروه وارد تهران مي‌شدند، مردم از ديدن وضعيت آنان بيش از پيش متوحش شدند. رئيس بريگاد قزاق يعني استاروسلسكي خود روز بيست و دوم اين ماه وارد تهران شد. بعدها معلوم شد كه تخليه قواي انگليسي در رشت و عقب‌نشيني آنها براي اين بود كه «آنچه خواستند مضار بولشويكي را به مردم ايران به بيان و بنان بفهمانند، ممكن نشد. اين شيوه را زدند تا به حس و عيان ما بفهميم كه بد است.»(حسين آباديان، ايران؛ از سقوط مشروطه تا كودتاي سوم اسفند، صص712-711) در چنين اوضاع و شرايطي بود كه تلگرام‌هاي حاوي درخواست كمك به سوي تهران سرازير مي‌گشت و بر هيجانات عمومي مي‌افزود. دكتر شاكري در اين كتاب به برخي از اين تلگرام‌ها اشاراتي دارد: «تلگرام ديگري كه «به نام مردم قزوين» براي «حافظان اسلام و همه‌ي مردم تهران» فرستاده شد، از «فريادهاي دلخراش برادران و خواهرانمان در گيلان» داد سخن مي‌داد «كه در چنگ دسته‌اي وحشي، گرسنه و تهي دست از بلشويك‌ها» گرفتار شده بودند، كه «از گيلان هجوم آورده» و «سيرت، مذهب و حرمت» آنان را به خطر انداخته بودند.» (ص256) فارغ از اين كه متن اين تلگرام‌ها را انگليسي‌ها ديكته كرده باشند يا خير، بايد گفت مجموعه اين قضايا در چارچوب برنامه تبليغاتي انگليسي‌ها به كار مي‌آمد و از آنها بيشترين بهره‌برداري صورت مي‌گرفت. بديهي است كه با اين‌گونه اقدامات تبليغاتي و رواني انگليسي‌ها، بايد از به وجود آمدن جبهه ديگري در مقابل ميرزا پس از ائتلاف او با بلشويك‌ها سخن به ميان آوريم و آن فضاي منفي حاكم بر افكار عمومي در مورد جنبش جنگل است. اين بدان معنا نيست كه كليت مردم ايران، نسبت به ميرزا بدبين شده بودند. در واقع امكان ارزيابي دقيق افكار عمومي ايرانيان درباره ميرزا و جنبش جنگل وجود ندارد، اما اين مقدار مي‌توان گفت كه وقتي ميرزا در دور اول حاكميت خود بر گيلان، عنوان «اتحاد اسلام» را بر آن گذارد، راه را بر بسياري از تبليغات منفي عليه جنبش جنگل بست و مقالاتي همانند آنچه در رعد نگاشته مي‌شد و به آن اشاره رفت، امكان تأثيرگذاري چنداني بر افكار عمومي نداشتند، اما در اين مرحله، پيوند با بلشويك‌ها و برقراري «جمهوري سوسياليستي شوروي» در گيلان، زمينه را براي موفقيت عمليات رواني انگليسي‌ها عليه او و جنبش جنگل كاملاً مساعد ساخته بود و به ويژه با توجه به اقدامات حساب شده انگليسي‌ها از يك‌سو و عملكردهاي عنصر مرموز و ماجراجويي مانند احسان، به مراتب بر ميزان تأثيرگذاري اين‌گونه تبليغات منفي بر افكار عمومي، مي‌افزود. همان‌گونه كه مي‌دانيم، انگليسي‌ها سه دهه پس از اين وقايع، بار ديگر در دوران نهضت ملي شدن صنعت نفت از همين شيوه براي تخريب چهره دولت دكتر مصدق استفاده كردند و البته به موفقيت چشمگيري در اين زمينه نيز دست يافتند. (ر.ك. به: عمليات آژاكس؛ بررسي اسناد CIA درباره كودتاي 28 مرداد، ترجمه ابوالقاسم راه‌چمني، تهران، مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين‌المللي معاصر ايران، 1382) به هر حال، بايد گفت ائتلاف ميرزا با حزب كمونيست ايران، كه قاعدتاً از روي ناچاري و با هدف بهره‌گيري از توان و امكانات دولت انقلابي شوروي صورت گرفت، نه تنها مساعدتي به وي براي دست‌يابي به اهداف و آرمان‌هاي وطن دوستانه و استقلال‌‌طلبانه‌اش نكرد، بلكه مجموعه‌اي از مشكلات را در زمينه‌هاي گوناگون پيش روي او و جنبش جنگل قرار داد كه در نهايت موجبات ضعف و نابودي آن را فراهم آورد. كتاب «ميلاد زخم» با ارائه اسناد و مدارك فراوان توانسته است اين مسائل و مشكلات را همراه با انبوهي از اطلاعات تاريخي پيرامون اين برهه از تاريخ كشورمان، در اختيار خوانندگان گذارد و زمينه‌هاي زخم چركيني را كه با صعود پهلوي به اريكه قدرت و سلطنت بر چهره ايران وارد آمد، به خوبي تشريح نمايد. در عين حال، در اين كتاب مي‌توانيم چهره بزرگ مردي را نظاره كنيم كه اگرچه اشتباهاتي را نيز در كارنامه او مي‌توان ديد، اما دلاوري‌ها و شجاعت‌هاي مثال زدني او در دفاع از استقلال ايران زمين و مبارزه بي‌امان و خستگي‌ناپذيرش با متجاوزان و اشغالگران، و در نهايت شهادت غريبانه‌اش در مسير عزتمندي ملت ايران، نام او را براي هميشه در تاريخ اين سرزمين جاودانه ساخته است. اين نكته را نيز نمي‌توان ناگفته گذارد كه نويسنده با تشريح چگونگي تولد نخستين حزب رسمي كمونيست در ايران، و تجزيه و تحليل مستند اعمال و رفتار آن در ابتداي حضور در جامعه ايراني، به خوبي از عهده رونمايي از كارنامه سياه و خيانت‌بار اين حزب وابسته به بيگانه و ضربه‌اي كه در بدو پيدايش خود به يكي از پرقدرت‌ترين نهضت‌هاي حق‌طلبانه و مستقل كشورمان وارد آورد، برآمده است. از اين منظر نيز مي‌توان اميدوار بود مطالعه آن، آموزه‌هاي بزرگي براي خوانندگان در بر داشته باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 43

جايگاه درس تاريخ در فرهنگ عمومي جامعه

جايگاه درس تاريخ در فرهنگ عمومي جامعه فرهنگ عمومي، فضايي است همگاني كه همگان در آن انديشه و احساس مي‌كنند و با يكديگر در تعامل قرار مي‌گيرند. يكي از عناصر اساسي شكل دهنده اين فضاي عمومي، تاريخ است. از آنجا كه تاريخ ميراث مشترك يك ملت است و همگان نسبت بدان احساس پيوند و تعلق دارند، و در همان حال، تاريخ خود در شكل گيري فرهنگ مشترك جامعه نقش اساسي دارد، سهم و جايگاه آن در فرهنگ عمومي جامعه مهم و حائز اهميت است. درس تاريخ و كتاب درسي تاريخ، هر چند در تقويت تاريخ در فرهنگ عمومي جامعه سهم اساسي دارد، اما آن را نمي‌توان كافي دانست. با وجودي كه آموزش و پرورش روزبه‌روز گسترش بيشتري مي‌يابد و عدة بيشتري به نحوي منظم با تاريخ آشنا مي‌شوند، اما بايد توجه داشت كه درس تاريخ با محدوديت حجم و محتوا روبه‌روست و دوران تحصيل نيز فقط بخشي از زندگي هر انساني را شامل مي‌شود. اين در حالي است كه مردم يك جامعه نياز دارند، مدام با تاريخ كشور خويش آشنا شوند و نسبت به ‌آن آشنايي توأم با علاقه‌مندي كسب كنند. براي توسعة دانش و بينش تاريخي و مردم، دو عرصة سنتي و جديد هر دو مطرح هستند. در فرهنگ سنتي جامعة ما، گوسان‌ها، خنياگران، مداحان و نظاير آنها با نقالي، قصه‌خواني، شاهنامه‌خواني، روضه‌خواني، شبيه‌خواني يا پرده‌خواني در ميدان‌هاي عمومي، زورخانه‌ها و قهوه‌خانه‌ها، دانش تاريخي را به مردم منتقل مي‌كردند. در همان حال، نقش‌ها و تزئين‌هايي كه در بناها، لباس‌ها، كاشي‌ها، بسياري از ظرف‌ها و نظاير آن‌ها به كار مي‌رفتند، نوعي پيام تاريخي را انتقال مي‌دادند. حتي نامگذاري اشخاص و اماكن يا پديده‌هاي تاريخي و به طور كلي هر آنچه كه گوياي يك موجوديت تاريخي است نيز در اين راستا مؤثر بوده است. اعياد ملي و ديني و مناسبت‌ها و مراسم گوناگون، اعم از جشن و عزا نيز در تقويت نقش تاريخ در فرهنگ عمومي كاربرد داشته و دارند. در عرصه ارتباطات جديد نيز امكانات بسياري براي توسعه دانش تاريخي جامعه وجود دارد. راديو و تلويزيون و شبكه‌هاي رايانه‌اي و سينما، تئاتر و موسيقي، همگي ابزارهاي بسيار كارايي در بهره‌گيري از تاريخ هستند. وقايع تاريخي خود نيز همواره دستمايه نوشتن فيلمنامه بوده‌‌اند. بسياري از برنامه‌هاي چنين رسانه‌هايي محتواي تاريخي دارند. فقط لازم است همة آنها را از نظر كمي و كيفي ارتقا بخشيد و قضاوت‌هاي مستمر دربارة آنها را عملي‌تر ساخت. در كشور انگلستان، علاوه بر برنامه‌هاي تاريخي فراواني كه راديو و تلويزيون دارند، دو شبكه نيز به پخش فيلم‌ها، گزارش‌ها و مباحث تاريخي اختصاص دارد. در دنياي امروز، يكي از شيوه‌هاي مهم توسعة دانش و تفكر تاريخي، بهره‌گيري از ميراث فرهنگي، اعم از مادي و معنوي است. در همه جا نسبت به حفظ بافت قديم شهرها و حفظ ابعاد عمارات اقدام مي‌كنند و شرايطي را پديد مي‌آورند تا فضاي كالبدي شهر به طور عادي القاكننده و انتقال‌دهندة تاريخ گذشته به عموم مردم باشد. برپايي مجسمه‌ها، بناهاي يادبود، نصب لوحه‌ها و نظاير آن‌ها نيز به طور وسيعي مورد استفاده قرار مي‌گيرند. مطبوعات هم به دليل گستردگي كاربرد و همگاني شدن، در دنياي جديد نقش مهمي دارند. در همة نشريات، مطالب تاريخي بسياري ديده مي‌شوند. به علاوه، نشرياتي كه به طور خاص به تاريخ مي‌پردازند، بسيار متعدد و متنوع هستند. در كشور بريتانيا بيش از يك صد مجلة خاص تاريخي انتشار مي‌يابد، تعدادي از آنها مخصوص متخصصان تاريخ است اما تعداد زيادي نيز براي عموم مردم تهيه مي‌شود. چنين مجلاتي از نظر محتوا و كيفيت چاپ قابل توجهند و به نحوي جذاب تهيه مي‌شوند. با هر چه بيش‌تر عمومي ساختن دانش و بينش تاريخي، سطح فرهنگ عمومي جامعه را مي‌توان ارتقاي اساسي داد. تاريخ، چگونه يك ملت را مصونيت مي‌بخشد؟ همة ملت‌هاي جهان تاريخ خويش را پاس مي‌دارند و در حفظ و آموزش آن به آحاد افراد خويش سعي بليغ مي‌نمايند. در هيچ جاي جهان، كشوري را نمي‌توان يافت كه گذشتة خويش را نفي و انكار كند؛ حتي اگر نسبت به قسمت‌هايي از آن نقد و نظري داشته باشد. مثالي كه در ادامه مي‌آيد، شايد درستي اين سخن را به سادگي اثبات كند. در كشور مغولستان، چنگيزخان به عنوان قهرمان ملي و فرمانروايي عادل و خردمند تكريم مي‌شود و مغولان از او به عنوان چهرة بارز تاريخ خود نام مي‌برند. اين در حالي است كه در همه كشورهايي كه مغولان به آنها حمله‌ور شدند، چنگيز‌خان را فردي خونريز، ويرانگر و وحشت‌انگيز مي‌دانند. شايد در مورد هيچ چهره‌اي در تاريخ، به اندازة او اتفاق‌نظر منفي وجود نداشته باشد. ديگر كشورهاي جهان نيز هر يك به سهم خود مواريث ملي و تاريخي خويش را ارج مي‌نهند. صرف‌نظر از نكات مثبت و منفي كه ممكن است در تاريخ هر كشوري وجود داشته باشد، جاي اين پرسش اساسي باقي است كه ملت‌ها از تاريخ گذشته خود چه سودي مي‌برند كه چنين مجدانه بدان مي‌پردازند و حتي در مورد آن راه اغراق هم مي‌پيمايند. واقعيت ان است كه تاريخ، صرف‌نظر از هر بحث علمي و فلسفي و نظري، داراي اين كاركرد اساسي است كه انسان را در برابر مخاطراتي كه لاجرم پيش روي او قرار خواهند گرفت، مصونيت مي‌بخشد. همة ملت‌ها در مسير تاريخ خود با فراز و فرود، پيشرفت و عقب‌ماندگي، پيروزي و شكست، و... مواجه مي‌شوند و در واقع، خطر انحطاط اخلاقي، تجزية ارضي، گسستن وحدت ملي، زوال حاكميت ملي، حملة خارجي و... هيچ‌گاه به طور كامل براي كشورها از بين نمي‌رود. علاوه بر اين، نياز به متحد ساختن مردم، همدل كردن آنها، ايجاد باور عمومي به سنت‌ها، وضع و اجراي قوانين، و... از نيازهاي عمومي همة جوامع هستند. همة اين شرايط مثبت و منفي و سلبي و ايجابي در تاريخ ملت‌ها، صرفاً با ابزارهاي مادي و صنعتي و اقتصادي قابل پاسخگويي نيستند و لازم و ضروري است كه جهات فرهنگي و معنوي نيز به خدمت گرفته شوند. اين امر نيز در همان لحظه‌اي كه احساس نياز مي‌شود، قابل تحقق نيست؛ مگر آن كه از قبل آمادگي لازم در مورد آن كسب شود. همچنان كه دين، اخلاق و سنن در اين راستا كارايي بسيار دارند، تاريخ نيز نقش بسيار مهمي در آماده‌سازي ملت‌ها براي حفظ و بقاي جامعة خويش با تلاش براي ترقي و پيشرفت دارد. كساني كه با نگرش شتاب‌آلود و سطحي به تاريخ مي‌نگرند، نمي‌توانند نقش بنيادين آن را در حفظ وحدت ملي، استحكام حاكميت ملي و دفاع از منافع ملي درك كنند. درس تاريخ،‌در ظاهري آرام، صبور و شكيبا، در خلال داستان‌ها، اخبار، عكس‌ها، نقشه‌ها و... به نحوي مستمر و مؤثر در افراد جامعه آمادگي و مصونيت لازم را براي مقابله با بحران‌هايي كه ممكن است حيات و موجوديت يك ملت را تهديد كنند، پديد مي‌آورد. از آنجا كه حتي منتقدان درس و علم تاريخ نيز هيچ‌گاه نگفته‌اند كه درس تاريخ را بايد حذف كرد، مي‌توان اظهار داشت كه صرف تاريخ داشتن يك ملت، آن را مصون مي‌سازد و مانع از بروز بحران‌هاي هويتي و موجوديتي براي آن مي‌شود. در اين جا كاركرد تاريخ، شباهت تام و تمام به امنيت و سلامتي مي‌يابد كه تا وقتي هست، كسي متوجه حضور و اهميت آن نيست و با زائل شدن آن است كه ضرورت آن محسوس مي‌شود. معلم درس تاريخ بدون آن كه گرفتار روزمرگي شود و زندگي را در نيازهاي گذراي روزانه محصور سازد، در نگرش بلند و مآل‌انديشانه، موجبات استحكام شالوده‌هاي موجوديت و هويت ملت، ريشه‌دار شدن آن، اثبات موجوديت و حقانيت آن، و شكل‌گيري هويت و شخصيت آن را فراهم مي‌آورد. تأكيد تام و تمام بر وحدت يك ملت با بيان سرگذشت مشترك آنها، ايجاد هم‌دلي و هم‌دردي در ميانشان در خصوص وقايع ممكن مي‌گردد. تحكيم وحدت ملي با ملموس ساختن منافع عمومي و نشان دادن پيوسته بودن سرنوشت‌ آنها، همگي به وسيله تاريخ صورت مي‌گيرد. بدون درس تاريخ، اين موارد را چه درسي مي‌تواند انجام دهد؟ آيا تاكنون درباره نقش بنيادين و اساسي چنين اموري و نقش تاريخ در تكوين و تداوم آنها انديشيده‌ايد؟ هر ملتي در طول تاريخ خويش درباره آنچه كه بر او گذشته است، در خصوص بسياري از مسائل، قضاوتي يكسان و احساسي مشترك مي‌يابد. در نتيجه، با گذشت زمان صاحب فضاي فرهنگي واحدي مي‌شود كه در آن فضا تنفس مي‌كنند، مي‌انديشند، قضاوت مي‌كنند و آرمان‌ها و آرزوهاي خود را مي‌يابند. در اين ميان، به وجود آوردن وحدت ملي و تماميت ارضي، برقراري حاكميت ملي و اثبات موجوديت آن و حفظ هويت ملي، از اهم كاركردهايي است كه علم و درس تاريخ در تحقق آنها نقش كليدي، اساسي و زيربنايي دارد. با علم و درس تاريخ نمي‌توان از ديدگاه منفعت‌خواهي مادي، و زودگذر و آني برخورد كرد. نيز نمي‌توان در مورد پرداختن بدان با امساك و كوته نظري نگريست. اهميت و ضرورت تاريخ براي حيات هر ملت بدان‌گونه است كه براي آن، هرگونه هزينه، سرمايه، اهتمام و عنايتي صورت مي‌گيرد. زيرا با تاريخ است كه يك ملت مصونيت‌هاي لازم را براي حفظ خويش در بحران‌هاي هر عصر به دست مي‌آورد. بحران هويت، بحران ارزش‌ها، بحران فرهنگ‌ها، بحران جهاني شدن، بحران رسانه‌ها، بحران خرده فرهنگ‌ها و مانند آنها، با بهره‌گيري از تاريخ اگر مرتفع هم نشود، كاهشي اساسي مي‌يابد. به نقل از: رشد، آموزش تاريخ، دوره ششم، شماره 4 و دوره هفتم شماره 1 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 42

عمليات مداخله در طبس

عمليات مداخله در طبس اشغال لانه جاسوسي آمريكا در ايران، توسط «دانشجويان مسلمان پيرو خط امام» در 13 آبان 1358، واشنگتن را به چاره‌جويي و عكس‌العمل وادار كرد. دانيل كرين، نماينده كنگره آمريكا، در اين رابطه گفت: «من به كارتر اصرار كرده‌ام كه ناو هواپيمابر آمريكايي را به خليج فارس بفرستد تا نشان دهد عمو سام جدي است.»(1) جان كانالي، نامزد رياست جمهوري حزب جمهوري‌خواه، گفت: «اشغال سفارت بايد با عكس‌العمل شديد دولت آمريكا روبرو شود حتي اگر به تحريم نفتي ايران منجر شود. ما بايد هر چه زودتر تصميم بگيريم... واشنگتن نبايد اجازه دهد مورد مسخره و استهزاء قرار بگيرد.»(2) در پاسخ به اين تهديدهاي مكرر شيطان بزرگ كه بيانگر اهميت اين مرحله از انقلاب در شكست مطامع آمريكاي جهان‌خوار بود، امام خميني جمله تاريخي و معروف خود را بيان كردند: «آمريكا هيچ غلطي نمي‌تواند بكند.»(3) به هر روي، صرف‌نظر از تهديدها و جنگ رواني ـ تبليغاتي، درجمع بستة استراتژيست‌هاي «كاخ سفيد» واشنگتن مسائل پنهاني مي‌گذشت، كه چندي بعد نتيجة آن به صورت تجاوز طبس نمايان شد. برژينسكي، كه مهم‌ترين مغز متفكر دستگاه حكومتي آمريكا بود، چنانكه در كتاب خود به نام «قدرت و اصول اخلاقي» نوشته، از همان آغاز به عمليات نظامي عليه ايران مي‌انديشيد. اين فكر در جلسه مشاوران جيمي كارتر مورد تصويب قرار گرفت و عمليات اجرايي آن به برژينسكي سپرده شد. آمريكا، ابتدا آخرين شانس «آشتي» را آزمود و «در باغ سبز» نشان داد. برژينسكي، مشاور امنيتي كارتر، در اجراي اين «ژست آشتي» گفت: «كشور ايران با در نظر گرفتن موقعيت جغرافيايي و سياسي آن از بسياري جهات هميشه در معرض مخاطره است و به خاطر روابط نزديك دوستانه آمريكا بوده است كه ايران توانسته است استقلال و تماميت ارضي خود را حفظ كند.»(4) كارتر در نامه مورخه 26 مارس 1980 (فروردين 1359) خود خطاب به امام خميني چنين نوشت: «ما آماده پذيرش حقايق جديد كه مولود انقلاب ايران است مي‌باشيم. اين امر همچنان هدف و آرزوي ما است، زيرا من تصور مي‌كنم ما هدف واحدي را كه صلح جهان و برقراري عدالت براي همه ملل است تعقيب مي‌كنيم.»(5) كارتر در اين زمان مخفيانه مشغول مذاكرات پشت پرده با ابوالحسن بني‌صدر و صادق قطب‌زاده بود و شايد با رهنمود اين دو بود كه نامه فوق را مخفيانه براي امام ارسال داشت. شيطان بزرگ مي‌خواست تا گشايش «كانال محرمانه» با رهبري انقلاب را دستاويز طرح‌هاي آينده خود قرار دهد. امام امت با صلابت و ژرف‌انديشي عجيب خويش بلافاصله دستور انتشار اين نامه را دادند و نقشه كارتر نقش بر آب شد. انتشار نامه محرمانة كارتر يك افتضاح سياسي براي رئيس‌جمهور آمريكا بود و استراتژيست‌هاي واشنگتن اگر اين حادثه را دست‌ماية تجربه‌هاي آتي قرار مي‌دادند، بعدها رسوايي مك فارلين پيش نمي‌آمد. بلافاصله پس از انتشار نامه كارتر در تهران، كيسينجر اعلام داشت: «آمريكا به مقامات ايراني بايد بگويد مهماني تمام شد.»(6) بدين‌سان آمريكا هرگونه اميد به سازش با رهبري انقلاب را از دست داد و توطئه تجاوز نظامي در دستور روز قرار گرفت. عمليات تجاوز نظامي به دو بخش تقسيم شد: بخش اول حمله نظامي با نام «عمليات نجات» بود كه به ماجراي طبس معروف شد. برژينسكي، از طراحان اصلي تجاوز طبس و مسئول اجرايي آن، چنين مي‌نويسد: «طرح عمليات نجات، از نخستين روزهاي گروگان‌گيري تحت مطالعه بود و من روز 11 نوامبر (يك هفته پس از گروگان‌گيري) براي بررسي نقشه‌هاي عملياتي و مشكلات اين كار به پنتاگون رفتم. تصميم براي رهايي گروگان‌ها با توسل به زور در فاصله 3 هفته بين 21 مارس تا 11 آوريل 1980 (فروردين 1359) اتخاذ شد. روز شنبه 22 مارس، كارتر با مشاوران اصلي خود ونس، مانديل، براون، ترنر، جوردن، جونز، پاول و خود من جلسه‌اي در «كمپ ديويد» تشكيل داد... ژنرال جونز گزارشي از اقداماتي كه طي چند ماه گذشته براي تهيه مقدمات «نجات» به عمل آمده بود به رئيس‌جمهوري داد. كارتر دستور داد مقدمات اجرايي اين عمليات و ترتيب فرود آمدن هواپيماها و هليكوپترها در محل تعيين شده در داخل خاك ايران و سوخت‌‌گيري آنها براي بازگشتن داده شود...»(7) به اعتراف برژينسكي، تجاوز طبس خفيف‌ترين شكل عمليات نظامي بود كه در دستور كار آمريكا قرار داشت: «طرح عمليات نجات را من ابتدا به عنوان آخرين چاره يا يك اقدام اضطراري در صورت به خطر افتادن جان گروگان‌ها تعقيب مي‌كردم و به مؤثر بودن عمليات نظامي نظير محاصرة دريايي ايران يا تصرف جزيرة خارك و حملات هوايي به هدف‌هايي در داخل خاك ايران بيشتر اعتقاد داشتيم.»(8) بهانه تجاوز نظامي نجات گروگان‌ها بود، ولي همانطور كه برژينسكي اعتراف مي‌كند علت واقعي چيز ديگري بود: آمريكا قصد داشت ضربه شديدي را كه با اشغال لانه جاسوسي به ‌«حيثيت جهاني» و «مطامع» او وارد شده بود جبران كند. برژينسكي مي‌نويسد: «اگر اين كار با موفقيت انجام مي‌شد آمريكا يك بار ديگر زور بازوي خود را نشان مي‌داد. چيزي كه بيست سال است به آن احتياج دارد.»(9) «مايلز كاپلند» نيز كه از دست‌اندركاران سابق دستگاه اطلاعاتي آمريكا و همكار با «كرميت روزولت» در كودتاي 28 مرداد 1332 بوده، مي‌گويد كه هدف از تهاجم طبس، تنها آزادي گروگان‌ها نبوده بلكه كودتا براي سرنگوني رژيم ايران، هدف اصلي اين عمليات بوده است.(10) و: كارتر گفت كه «آبرو و حيثيت ملي ما به خطر افتاده» و افزود كه «سادات به من گفته كه اعتبار و موقعيت بين‌المللي ما به علت سستي در اين كار [اقدام نظامي عليه ايران انقلابي] لطمه شديدي خورده است.»(11) هاميلتون جوردن، رئيس «كاخ سفيد» در زمان كارتر، مي‌نويسد: «اين كار مي‌توانست موجب اتكاء و پشت‌گرمي جامعه جهاني باشد كه ترديدش نسبت به قدرت آمريكا هر دم رو به افزايش داشت.»(12) عمليات نجات گروگان‌ها قرار بود در شب بيست و پنجم آوريل 1980 (پنجم ارديبهشت ماه 1359) انجام گيرد. گروه نجات، متشكل از افراد تعليم يافته نيروي زميني و چتربازان نيروي دريايي بودند كه از بين اعضاي نخبه يك گروه داوطلب انتخاب شدند. اين گروه تحت نظارت سرهنگ «چارلز بك ويت» كه در جنگ ويتنام از شهرت ويژه‌اي برخوردار شده بودند، آموزشهاي لازم را ديده بودند. اين گروه كه در ميان آنان افسران رژيم شاه و افراد وابسته به ساواك نيز حضور فعال داشتند، قرار بود از طبس با هليكوپتر به سوي تهران حركت كرده و در استاديوم امجديه (شهيد شيرودي) فرود آيند و سپس با لباس مبدل، به سفارت آمريكا در تهران حمله كرده مبادرت به آزادسازي جاسوسان خود نمايند. آنگاه طبق نقشه، آنان را از همين طريق به طبس و از آنجا با هواپيما از ايران خارج نمايند. نيروهاي آمريكايي براي انجام اين عمليات خطرناك در ‌«فورت برگ» آمريكا آموزش نظامي ديده و در صحراهاي كاروليناي شمالي جايي كه از نظر شرايط زيست محيطي به طبس شباهت داشت انجام آن را تمرين كرده بودند. آنان سپس پيش از شروع عمليات ظاهراً به بهانه شركت در يك مانور نظامي مشترك با مصر و عربستان، به پايگاهي در مصر منتقل شدند. نيروهاي آمريكايي شامل 90 كماندو، 8 هليكوپتر و سه هواپيماي باربري هركولس سي 130 در ساعات شب پنجم ارديبهشت 1359 عمليات خود را با پرواز به سوي مرزهاي جنوبي ايران آغاز كردند. هواپيماها از پايگاه نظامي قاهره و هليكوپترها از عرشه ناو نيميتز كه در سواحل عمان مستقر شده بود به پرواز درآمدند.(13) افراد ايراني همراه گروه نيز كه در هواپيماها مستقر بودند پيش از آن مدتي تحت‌نظر سازمان «سيا» آموزش ديده بودند.(14) علاوه بر اين رئيس ستاد مشترك ارتش آمريكا نيز پيش از شروع عمليات به اسرائيل رفته و موضوع را به اطلاع همتاي اسرائيلي خود رسانده و از او رهنمودهايي نيز دريافت كرده بود.(15) به هنگام شروع عمليات طبس، مسير حوادث كشور نيز در آن هنگام، حكايت از وقوع يك توطئه داشت: روز هشتم آوريل 1980 (19 فروردين 1359)، تشنج مرزي بين ايران و عراق در جنوب از سر گرفته مي‌شود. روز 23 آوريل (سوم ارديبهشت) اوضاع كردستان مجدداً متشنج مي‌شود و زد و خوردها بالا مي‌گيرد. در شهرهاي سنندج، مريوان، كامياران، پاوه و سقز برخوردهاي شديد و خونباري به وقوع مي‌پيوندد و شمار كشته‌شدگان به صدها تن مي‌رسد. به نظر مي‌رسيد كه كشور در حال سقوط و نابودي است.(16) هواپيماهاي جنگنده آمريكايي چه در حين عمليات و چه بعد از عمليات در حال آمادگي كامل به سر مي‌بردند و جهت هرگونه تهديدي در ناوهاي هواپيمابر اتمي ‌«نيميتز» و «كورال سي» به حالت آماده‌باش كامل درآمده بودند. اطلاعات كسب شده توسط پروازهاي شناسايي آواكس‌هاي آمريكايي به اين دو ناو مخابره مي‌شد. به هر حال، اگر عمليات نجات گروگان‌ها با موفقيت صورت مي‌گرفت، هدف بعدي آنها بمباران پايگاه‌هاي هوايي در سرتاسر ايران بوده است.(17) «جوليتو كيه‌زا» نيز در كتاب خود به اين مطلب اشاره كرده و مي‌نويسد: «آمريكا واكنش احتمالي بخش‌هاي وفادار به انقلاب در داخل ارتش را نيز در نظر گرفته بود. پيش‌بيني شده بود كه در صورت هرگونه عكس‌العمل نيروهاي نظامي ايران، بلافاصله «كارتر» فرمان بمباران مناطق نظامي را صادر كند... يعني تمام پيش‌بيني‌ها براي يك جنگ تمام عيار انجام شده بود.»(18) آمريكا براي تجاوز طبس به همياري ارتجاع منطقه و عمال داخلي خود در ايران پشت‌گرم بود. برژينسكي مي‌نويسد: «در انجام اين عمليات ما از همكاري صميمانه يك كشور دوست و همكاري غيرمستقيم چند كشور ديگر منطقه كه از چگونگي اين عمليات و هدف آن اطلاع نداشتند برخوردار شديم. سادات همانطور كه انتظار داشتيم بي‌دريغ امكانات خود را در اختيار ما گذاشت. چند كشور ديگر هم در تدارك اين عمليات در داخل ايران با ما همكاري كردند.»(19) نام اين كشورها چيست؟ برژينسكي به دلايل سياسي ـ امنيتي پاسخ نمي‌دهد. ولي «دانشجويان مسلمان پيرو خط امام» به اين سئوال چنين پاسخ مي‌دهند: «كشورهاي مصر، عربستان سعودي، تركيه، عمان و پاكستان در اين عمليات امكانات خود را در اختيار امپرياليسم آمريكا قرار دادند.»(20) عمال داخلي آمريكا كه در اين عمليات مشاركت داشتند، كه بودند؟ اسنادي كه بعداً فاش شد، نقش صادق قطب‌زاده و بني‌صدر را در رأس اين نيروها روشن ساخت: ابوالحسن بني‌صدر پيش از انقلاب مدتي كارمند «مؤسسه تحقيقات اجتماعي» زيرنظر دكتر احسان نراقي و دكتر هوشنگ نهاوندي بود و در كنگره سازمان جهاني جوانان در حيفاي اسرائيل شركت جسته بود. او پيش از انقلاب با حقوق ماهيانه 1000 دلار و با نام مستعار ‌«اس. دي. لور ـ ا» با سازمان «سيا» همكاري مي‌كرد. مأمور «سيا» مي‌نويسد: «به من گفته شده بود كه دولت آمريكا به طور اعم و «سيا» به طور اخص در نظر دارند كه اگر امكاناتي موجود باشد، با افرادي كه مي‌توانند در انقلاب ايران نقشي داشته باشند تماس برقرار شود. لذا زماني كه امام در فرانسه بود، يك افسر بازنشسته «سيا» مأمور شد كه به فرانسه رفته و با آقاي بني‌صدر تماس برقرار نمايد... زمان اين ملاقات اوليه كمي قبل از مراجعت امام به تهران است كه در فرانسه برقرار شده بود... هدف نهايي ما به استخدام درآوردن بني‌صدر بود... در آخرين جلسه بني‌صدر موافقت نمود كه به عنوان مشاور اقتصادي قابل اطمينان اين كمپاني فعاليت نمايد و پيشنهاد حقوق ماهيانه 1000 دلار را پذيرفت.»(21) هم زمان با اشغال لانه جاسوسي، بني‌صدر در پست سرپرست وزارت خارجه جمهوري اسلامي دست به اقدامي زد كه در آن روز اعماق آن براي مردم پنهان بود و به ‌«احساسات تند» و «انقلابي» ايشان نسبت داده مي‌شد. 12 آذرماه 1358 روزنامه «كيهان» به درستي نوشت: «اولين عكس‌العمل بني‌صدر در زمان به دست گرفتن صدارت و در رابطه با گروگان‌گيري اعلام عدم پرداخت ديون ايران به بانك‌ها و شركت‌هاي خارجي بود. اين بيانيه كه از طرف يك مقام مسئول و يك اقتصاددان كه همه انظار جهت پياده كردن يك اقتصاد توحيدي بدو دوخته شده بود[!!] صورت مي‌گرفت آن چنان دست‌اندركاران سياست خارجي و داخلي را حيران نمود و نتيجة آن توقيف تمامي سپرده‌هاي ايران در بانك‌هاي خارجي بود. انگيزة اين مصاحبه و اعلام ضبط سپرده‌ها هنوز براي هيچ‌كس روشن نيست. وزير امور خارجه قبلي هم در هيچ‌يك از گزارشات خود سعي ننمود كه اين ابهام را براي مردم روشن كند...»(22) نقش بني‌صدر در تجاوز طبس نيز جالب توجه است: توسط فرماندهان نظامي كه بني‌صدر گماشته بود، تيمسار شادمهر، رئيس ستاد مشترك وقت و تيمسار باقري، فرمانده وقت نيروي هوايي، روز 5/2/1359 به پايگاه يكم شكاري (پايگاه مادر) دستور داده شد كه سريعاً توپ هاي 23 ميليمتري ضدهوايي، كه حريم ح فاظتي فرودگاه و پايگاه را تأمين مي‌كرد، جمع‌آوري شود. اين عمل در پايگاه‌هاي ديگر (مانند شيراز، ايستگاه رادار شرآباد مشهد و...) نيز انجام شد. باند فرودگاه تهران تا روز يكشنبه 7/2/1359 (روز تجاوز) بدون مراقبت بود. و بالاخره، پس از شكست رسواي تجاوز توسط يك عامل عجيب و محاسبه نشده، طوفان شن، توسط كارتر و هارولد براون، وزير جنگ آمريكا، اعلام شد كه اسناد طبقه‌بندي شده سري در صحنه عمليات به جاي مانده است. بلافاصله، به دستور مستقيم بني‌صدر، كه در ‌آن زمان فرماندهي كل قوا را به دست داشت، فانتوم‌هاي ايران هليكوپترهاي بي‌دفاع و در شن مانده را بمباران كردند! اسناد مهم و فوق محرمانه آمريكا نابود شد تا چهره عمال داخلي شيطان بزرگ و ابعاد اعلام نشدة اين تجاوز در پس پرده بماند. در اين حادثه برادر پاسدار، محمد منتظر قائم، فرمانده سپاه يزد، به شهادت رسيد. «چارلي بكويت» فرمانده عمليات نافرجام طبس در كتاب خود به نام «نيروي دلتا» در مورد شكست عمليات چنين مي‌نويسد:(23) نيروهاي نجات در خلال اقامت در مصر با آنچنان هجومي از سوي مگس‌ها مواجه مي‌گردند كه خواب را از آنها مي‌ربايد و اين امر موجب خسته و خواب‌آلود بودن نيروهاي عملياتي دلتا هنگام عمليات در طبس مي‌گردد. بكويت در اين ارتباط مي‌نويسد: «بيرون پايگاه مصر منظره‌اي دلگير و بي‌پايان در گرماي آسمان بي‌ابر محو مي‌شد. مگسها همه جا بودند و روي هر جنبنده‌اي و هر چيزي مي‌نشستند و همه سعي مي‌كردند بخوابند؛ اما با وجود هواي داغ و سوزان و يا هيجان ناشي از مأموريت، عده زيادي نتوانستند استراحت كنند. هجوم مگسها به حدي بود كه بكويت در مورد ترك مصر مي‌نويسد كسي از ترك مصر ناراحت نبود. مگسها و كثافت با پرواز توسط دو فروند سي 141 پشت سر گذارده شد. در مورد خواب‌آلودگي نيروهاي عملياتي دلتا در طبس، يعني زماني كه بايد همه در اوج بيداري باشند، بكويت در مورد يك عضو عمليات در داخل هواپيما سي 130 مي‌نويسد او لحظاتي قبل از برخورد هليكوپتر به آن (هواپيما) چرت مي‌زد. هنگام انفجار، وي چرتش پاره شد و به صفي از افراد كه در حال خروج از يكي از دريچه‌هاي هواپيما بودند پيوست. دود و آتش همه جا را فراگرفته بود. موتورها هنوز كار مي‌ كردند. موتور هليكوپتر هنوز كار مي‌كرد و همچنان بدنه هواپيما را مي‌شكافت و به داخل آن رخنه مي‌كرد و هواپيما را به شدت تكان مي‌داد. عضو مزبور ناگهان فكر كرده بود كه هنگام چرت زدن وي، هواپيماي سي 130 به پرواز درآمده است و اكنون وقت عمليات پرش با چتر است. وقتي نوبت او براي ترك هواپيما رسيد، به طور خودكار وضعيت پرش با چتر را به خود گرفت و اقدام به سقوط آزاد كرد و مثل تپه روي زمين پهن شد. بعد از آن، همقطارش از او پرسيده بود كه وقتي وي پريد، بدون چتر چكار مي‌خواست بكند؟ او جواب داده بود: «نمي‌دانم، من در آن لحظه فقط فكر مي‌كردم كه بايد بپرم.» گزارش هواشناسي در روز عمليات، مساعد بودن هوا را گزارش مي‌كرد و بكويت كه با هواپيما وارد ايران شده بود، در طبس شاهد هواي صاف بود به طوري كه مي‌نويسد «هوا خنك و صاف بود و ستاره‌ها به سادگي قابل رؤيت بودند. نور ماه براي ديدن افرادي كه سي چهل يارد دورتر ايستاده بودند، كافي بود. آنها منتظر هليكوپترها بودند كه بايد يك ربع بعد از ‌آنها وارد طبس مي‌شدند. ولي از آنها خبري نمي‌شود. آنها در حقيقت در مسير حركت از عمان به ايران دچار طوفان شن عظيمي شده بودند. قرار بود 8 هليكوپتر به طبس بيايند. ولي در نهايت فقط 6 هليكوپتر به طبس رسيدند و دو تاي آنها بر اثر شدت طوفان از ميانه راه به عمان بازگشته بودند.» بكويت در ارتباط با گفتگويش با اولين خلبان هليكوپتري كه وارد طبس شده بود، مي‌نويسد: «چيزهايي كه مي‌گفت به قدري تأثرآور بود كه اگر مي‌توانستيم، هليكوپترها را در بيابان مي‌گذاشتيم و با سي 130‌ها به خانه برمي‌گشتيم.» بكويت در رابطه با خلبان دومين هليكوپتر كه در طبس فرود آمده بود نوشته است «او از هليكوپتر دور شد، زياد و تند صحبت مي‌كرد و چيزهاي وحشتناكي مي‌گفت.» بكويت از قول او نقل مي‌كند كه «من نمي‌دانم چه كسي در سطح من كارها را اداره مي‌كند؛ اما اين قدر مي‌توانم بگويم كه براي لغو اين عمليات بايد همه چيز به دقت مدنظر قرار گيرد. نمي‌دانيد بر من چه گذشته است. با بدترين طوفان شني كه تاكنون ديده بودم مواجه شديم. بسيار دشوار بود. پيش خود فكر كردم مطمئن نيستم كه بتوانيم عمليات را انجام دهيم. واقعاً مطمئن نيستم كه بتوانيم آن را انجام دهيم. در حالي كه 8 هليكوپتر براي عمليات پيش‌بيني شده بود، فقط 6 هليكوپتر به طبس رسيده بودند و اين تعداد حداقل هليكوپترهاي موردنياز براي موفقيت در عمليات نجات گروگانها بود. اما يكي از هليكوپترها نيز اعلام مي‌كند كه قادر به ترك طبس نيست. مأموريت با 5 هليكوپتر ممكن نبود و بر اساس برنامه‌هاي از پيش تعيين شده در چنين صورتي چاره‌اي جز توقف عمليات نداشتند. آنها بايد اين هليكوپتر را جا مي‌گذاشتند و ايران را به سرعت ترك مي‌كردند. دستور لغو عمليات توسط كارتر صادر مي‌شود. طوفان شن كار خود را كرده و عمليات با شكست مواجه شده بود.» بكويت با تأكيد بر اينكه «وقتي براي گريه نداشتم» در ارتباط با حدثه بعدي مي‌نويسد: «در ميان تندباد، يكي از هليكوپترها را ديدم كه از زمين بلند شد و به سمت چپ كج شد و به آرامي به عقب خزيد. سپس صداي مهيبي بلند شد. صداي انفجار بمب نبود. صداي شكستن نبود، صداي چيزي بود كه با يك ضربه متلاشي شود. يك انفجار بنزين. گلوله آتشين آبي‌رنگ مثل بالون به هوا رفت. ظاهراً هليكوپتر سرگرد شافر به ئي‌ سي 130 كه در شمالي‌ترين قسمت ايستاده بود و عنصر آبي را تازه سوار كرده بود، برخورد كرد. ... شعله‌هاي آتش تا ارتفاع سيصد، چهارصد پايي مي‌رسيد. هوا مثل روز روشن بود... در ميان آتش، هليكوپتر را مي‌ديدم كه به سمت چپ هواپيما برخورد كرده است. موشكهاي ردي منفجر مي‌شدند. گردونه‌هاي آتش مانند چهارم ژوئيه در آسمان مي‌چرخيدند. مثل اين بود كه افراد درون گوي آتش حركت مي‌كردند. برژينسكي مي‌نويسد: «ساعت 10 و 20 دقيقه صبح روز 24 آوريل، ژنرال جونز به من اطلاع داد كه هواي منطقه مساعد بوده و هر هشت هليكوپتر در راه مأموريت خود هستند... اما در ساعت 4 و 45 دقيقه همه چيز ناگهان تغيير كرد و براون تلفني خبر داد كه يكي از هليكوپترها به علت اشكال فني در نتيجة طوفان شن نمي‌تواند در مأموريت شركت كند... يكي از هليكوپترها با يك هواپيماي «سي ـ 130» برخورد كرده و آتش گرفته و منجر به تلفاتي هم شده است...»(24) «كارتر با ناراحتي و غرغركنان زير لب گفت: لعنت بر...، لغنت بر...! كارتر حالت كسي را داشت كه كاردي در بدن او فرو كرده باشند. درد و رنج تمام وجود و چهرة او را فراگرفته بود... كارتر با چهره‌اي غمزده به من نگاه كرد و گفت: برنامه لغو شد و بعد سرش را بين دو دست گرفته و در حدود 5 ثانيه روي ميز خيره ماند. تأثر فوق‌العاده‌اي براي او و براي آمريكا به من دست داد. در آن روز غم‌انگيز با وجود ناراحتي و تأثر شديدي كه در چهره همه خوانده مي‌شد آرامش و سكون غريبي بر كاخ سفيد حكمفرما بود... نيازي نيست بگويم كه شكست عمليات نجات تلخ‌ترين شكست و دلشكستگي براي خود من در مدت چهار سال خدمت در كاخ سفيد بود.»(25) سايروس ونس، وزير خارجه آمريكا، مي‌نويسد: «همه ما گيج و پريشان شده بوديم.»(26) «باري روبين» كارشناس مسائل خاورميانه و عضو «مركز تحقيقات استراتژيك و امور بين‌الملل دانشگاه جرج تاون» آمريكا نيز مي‌گويد: «ماجراي طبس يك شكست دردناك براي كارتر و يك پيروزي بزرگ براي ايران بود؛ ونس استعفا داد و موقعيت بين‌المللي آمريكا به شدت تضعيف شد. راديوها و مطبوعات شوروي، آمريكا را متهم كردند كه قصد دست زدن به يك كودتاي نظامي را در تهران داشته و عمليات نجات گروگان‌ها پوشش و مقدمه‌اي براي كودتا بوده است.»(27) چارلي بكويت، فرمانده عمليات نافرجام طبس، در كتاب خود به نام «نيروي دلتا» در مورد احساسش هنگام بازگشت از طبس مي‌نويسد: در تمام طول راه بازگشت (از طبس) احساس پوچي و پژمردگي مي‌كردم. آه. آه. يأس بر وجودم سايه افكنده بود. گريه‌ام گرفت. اين موقعي بود كه نشستم و با تمام وجود گفتم: يا عيسي مسيح، تو مي‌داني كه چه گندي به بار آمده است. ما واقعاً باعث شرمساري كشور بزرگمان (آمريكا) شديم. خودم را بسيار حقير احساس مي‌كردم. نمي‌خواستم صحبت كنم، يا هيچ كار ديگري انجام دهيم؛ فقط احساس مي‌كردم كه ديگر آبرويي برايمان باقي نمانده بود.(28) كارتر در مورد لحظه ديدار با سرهنگ بكويت و گريه هر دو مي‌گويد: او با چشمان اشك‌آلود شروع به صحبت كرد و گفت: آقاي رئيس‌جمهور. من مي‌خواهم از طرف خود و اعضاي گروه دلتا به مناسبت عدم موفقيت در انجام اين مأموريت از شما و ملت آمريكا عذرخواهي كنم. من با شنيدن اين حرف به گريه افتادم.(29) هاميلتون جوردن رئيس كاركنان كاخ سفيد در كتاب خود به نام ‌«بحران» در رابطه با آنچه در لحظه دريافت خبر برخورد هليكوپتر و هواپيما در طبس در كاخ سفيد گذشت مي‌نويسد «كارتر گوشي را برداشت و گفت: «ديويد (جونز) چه خبر؟» ما حرفهاي جونز را نمي‌شنيديم. ولي حالت چهره كارتر و پريدگي رنگ او نشان مي‌داد كه خبرهاي بدي مي‌شنود. كارتر لحظه‌اي چشمانش را بست و در حاليكه به زحمت آب دهانش را قورت مي‌داد پرسيد «آيا كسي هم مرده است؟» همه ما به دهان او زل زده بوديم. چند ثانيه بعد گفت: «مي‌فهمم... مي‌فهمم» و گوشي تلفن را گذاشت. هيچ‌كس سئوال نكرد تا اينكه خود كارتر پس از چند ثانيه سكوت گفت: «مصيبت تازه‌اي پيش آمده. يكي از هليكوپترها به يك هواپيماي سي 130 خورده و آتش گرفته و احتمالاً چند نفري هم كشته شده‌اند. هاميلتون جوردن در ادامه مي‌نويسد: «تصور اينكه گروهي از داوطلبان نجات گروگانها، خود جان باخته و به خاك هلاكت افتاده‌اند، چون كابوسي بر فكر و روح من سنگيني مي‌‌كرد. از اطاق كابينه بيرون آمدم تا كمي در هواي آزاد قسمت جنوبي كاخ قدم بزنم و افكار خود را منظم كنم، ولي هواي خفه و مرطوب بيرون بيشتر ناراحتم كرد. با حال تهوع به داخل كاخ برگشتم و به دستشويي خصوصي رئيس‌جمهور رفتم.»(30) هاميلتون جوردن در نهايت مي‌نويسد: «هليكوپترها، هليكوپترهاي لعنتي! چيزي كه قرار است آمريكا بهترين سازنده‌اش باشد! بهترين وسيله مكانيكي ما چنين از آب درآمده است... براي من جاي تعجب بود و معني‌اش را نمي‌فهميدم...»(31) و تنها امام بود كه ‌«معني» اين حادثه را مي‌فهميد: «روي حساب قدرت‌هاي مادي، قدرت‌هاي آنها ميليون‌ها برابر شما بود. شما نبايد روي حساب دنيايي، نبايد شما غلبه كنيد. آنها بايد با يك يورش شما را از بين ببرند. لكن همه حسابهايي كه حسابگرها مي‌كردند، باطل شد. پيروزي موافق با هيچ حسابي نبود... اين حساب معنوي است نه حساب مادي.»(32) «يوسف مازندي» كه ساليان متمادي نمايندگي خبرگزاري آمريكايي «يونايتدپرس» را در ايران برعهده داشته است، در كتاب خود مي‌نويسد: «چند ماه پس از افتضاح دشت كوير ايران، عده‌اي از ايرانيان نظامي و غيرنظامي كه موفق شده بودند از كشور خود بگريزند و به هم‌ميهنان سرگردان خويش (در خارج) بپيوندند، به تدريج آغاز به سخن كردند... آنها مي‌‌گفتند در بيشتر عملياتي كه به واقعه صحراي طبس منتهي شده بود شركت داشتند... به گفته آنان، پياده شدن آمريكايي‌ها در طبس براي نجات گروگان‌ها نبود، بلكه براي انجام يك شورش بود. چون حمله نظامي آمريكا به ايران در آن زمان به صلاح نبود، مي‌بايست از درون كشور انفجاري رخ دهد. هواپيماهاي سي ـ 130 و هلي‌كوپترهاي آر. اچ. 53 براي تهيه مقدمات چنين انفجاري، در دشت كوير ايران بر زمين نشسته بودند. هدف، تحويل تسليحات فوق مدرن براي يك جنگ چريكي وسيع و سراسري به گروهي از افسران وفادار به شاه بود.»(33) وي در ادامه مطلب مي‌نويسد: «هواپيماها انباشته بود از اسلحه و وسايل بسيار مدرن نظامي تا بتواند «ضدانقلاب» را كه از دسترسي به آنها محروم مانده بود، تجهيز كند. پيروزي احتمالي افسران وفادار به شاه، كه با برخي از عشاير نيز روابطي در جهت سرنگوني رژيم جديد ايجاد كرده بودند، به ايالات متحده آمريكا اجازه مي‌داد بار ديگر كنترل ايستگاه‌هاي مراقبت و تجسس را كه در خاك ايران و به خصوص در مجاورت مرزهاي شوروي مستقر شده بود، در دست گيرد؛ موقعيت استراتژيك خليج فارس و تنگه هرمز را به سود آمريكا تقويت كند، صدور نفت را به نحو بي‌خطر ممكن سازد و به طور كلي منافع عمومي غرب را در برابر كمونيست‌ها محفوظ دارد.»(34) موضوع كمك به افسران ضدانقلاب، با دقت از سوي آمريكا مطالعه شد. اطلاعات وسيع از منابع مختلف اطلاعاتي و تجسسي مستقر در ايران اخذ گرديد و عوامل و هسته‌هاي مقاومت در ميان افسران و عشاير ايران مورد بررسي قرار گرفت. سرانجام از مجموعه اين تحقيقات، طرح انفجار از درون ايران تحت نام «پنجه عقاب» ترسيم شد و اجراي آن به تصويب «كارتر» رسيد كه بعداً جزئيات آن براي برخي از افسران ايراني دست‌ اندركار نقشه فاش گرديد.(35) در تمام مراحل عمليات ناموفق دلتا تنها 4 نفر در آمريكا از انجام آن باخبر بودند. اين 4 نفر عبارت بودند از: كارتر رئيس‌جمهور، هارولد براون وزير دفاع، هاميلتون جوردن مشاور كاخ سفيد و برژينسكي مشاور امنيت ملي. در داخل ايران نيز عوامل ناشناخته‌اي در جريان اين عمليات بوده و با آن همكاري داشته‌‌اند كه بمباران باقي مانده هليكوپترها و نابودي اسناد مهم به جاي مانده در آن، شناسايي اين افراد را مشكل ساخت. دخالت نظامي آمريكا در صحراي طبس كه پس از بلوكه كردن دارايي‌هاي ايران در بانكهاي آمريكا، تحريم اقتصادي ايران و اعلام قطع رابطه سياسي واشنگتن با جمهوري اسلامي ايران صورت گرفت، حلقه ديگري از اقدامات خصمانه كاخ سفيد عليه جمهوري اسلامي ايران در سالهاي پس از پيروزي انقلاب بود كه به لطف باريتعالي به شكست انجاميد. پس از اين حادثه گروگانهاي آمريكايي در چند دسته به نقاط مختلف كشور برده شدند تا امكان دسترسي به آنان از بين برود. پي‌نويس‌ها: 1. كيهان، 16/8/1358. 2. كيهان، 16/8/1358. 3. كيهان، 17/7/1358. 4. «صداي آمريكا»، نقل از: ك يهان، 12/9/1358. 5. غائله چهاردهم اسفند 1359، ص 371. 6. همان مأخذ، ص 372. 7. توطئه در ايران، ص 188. 8. همان مأخذ. 9. توطئه در ايران، ص 197. 10. مرضيه ساقيان. «تحريم ايران»، ماهنامه ديدگاه‌ها و تحليل‌ها، شماره 92، تيرماه 1374، صفحه 69. 11. توطئه در ايران، همان، ص 197. 12. هاميلتون جوردن، بحران، ترجمه دكتر حسين ابوترابيان، ص 257. 13. Chris Hedges. "Iran may be able to build an atomic bomb in 5 Years, U.S. and Israeli officials fear", New York Times, January 5,1995. و اين در حالي است كه دولت آمريكا و رژيم شاه در سال 1975 (1354) يك قرارداد بازرگاني پانزده ميليارد دلاري امضاء كردند و آمريكا در ضمن آن، با احداث هشت نيروگاه اتمي در ايران موافقت كرد. 14. بولتن هفته‌نامه، شماره 122، ص 17. 15. تلكس خبرگزاري جمهوري اسلامي، 7/12/1378. 16. Yossef Bodansky. "Target America, Terrorism in the U.S today", (New York: s.p. I Books, 1993), p4. 17. The Saddamization of Iran, op, cit, p 8. 18. «به دنبال بهانه‌اي براي جنگ با ايران»، ماهنامه ديدگاه‌ها و تحليل‌ها، شماره 71، مرداد 1372، ص 143. 19. توطئه در ايران، ص 191. 20. دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، نگرشي بر ماجراي طبس، ص 125. 21. غائله چهاردهم اسفند 1359، دادگستري جمهوري اسلامي ايران، ص 19. 22. كيهان، 12/9/1358. 23. برگرفته از نشاني اينترنتي: http://peyroverahbar.blogfa.com/cat-2.aspx 24. توطئه در ايران، ص 197 الي 200. 25. توطئه در ايران، ص 197 الي 200. 26. همان مأخذ، صص 93، 94. 27. يوسف كريمي، «جنگ رواني غرب عليه ايران»، مجله سياست دفاعي، سال اول، شماره 2، بهار 1372، ص 185. 28. برگرفته از پي‌نويس شماره 23. 29. همان. 30. همان. 31. هاميلتون جوردن، بحران، ص 208. 32. كلام امام، دفتر دهم، ص 208. 33. بيانيه اعلام موجوديت «سازمان حقوق بشر و آزادي‌هاي اساسي براي ايران»، پاريس، 30/8/1371. 34. «مقابله با جمهوري اسلامي ايران از طريق جنگ رواني و فعاليت‌هاي روشنفكرانه بايد اولين ارجحيت دولت آمريكا باشد»، روزنامه جمهوري اسلامي، 30/10/1374، به نقل از روزنامه واشنگتن تايمز، پانزدهم ژانويه 1996. Bruce Nelan. "Terror Diplomacy", Time, May 25, 1993. منابع: ـ بحران، هاميلتون جوردن، محمود مبنا، نشر نو. ـ روزشمار روابط ايران و آمريكا، بهروز طيراني، مركز اسناد و تاريخ ديپلماسي وزارت امور خارجه. ـ كودتاي نوژه، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي. ـ آمريكا و براندازي جمهوري اسلامي ايران، كامران غضنفري، انتشارات كيا. ـ ايران و آمريكا، حسن واعظي، انتشارات سروش. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 42

نفوذ بهائيت و صهيونيسم در عصر پهلوي دوم

نفوذ بهائيت و صهيونيسم در عصر پهلوي دوم حضور و نفوذ بهائي‌ها در مراكز مهم و حساس برنامه‌ريزي و سياستگزاري ايران در عصر پهلوي و نيز روابط گسترده و بسيار نزديك رژيم پهلوي با دولت اسرائيل؛ دولت و سلطنت را به حامي بي‌چون و چراي آنها تبديل كرده بود. از سوي ديگر، اين حضور و نفوذ، موجب شده بود تا آنها در بسياري از امور حساس در عرصه‌هاي گوناگون، در مسير برنامه‌ها و اهداف خود، نقش و دخالت خزنده و پنهان داشته باشند. گزارش رئيس شهرباني وقت قم درباره بخشي از سخنان حضرت امام خميني در اين باره خواندني است: «... اين قانوني(1) كه مي‌خواهند در مملكت شيوع بدهند در حزب آقاي علم طرح شده و آقاي علم بدانند كه مردم از پاي نمي‌نشينند تا لايحه لغو شود و پس از تشكيل مجلس نيز ساكت نخواهند نشست. مطبوعات را سانسور نموده‌اند و مي‌گويند آزادي هست [...] ما به گوش دنيا مي‌رسانيم. دولت خوب است وظيفه خود را بداند؛ ما را زيردست يك مشت كليمي كه خود را به صورت بهايي درآورده‌اند پايمال ننمايد.»(2) در گزارش طبقه‌بندي شده ساواك قم به مركز، بخشي از سخنراني مورخ 23 ارديبهشت 1342 حضرت امام به چشم مي‌خورد كه در آن به مواردي از همكاري دستگاه‌هاي رسمي كشور با بهايي‌ها و يهودي‌ها به صراحت اشاره شده است. طبق گزارش ساواك، امام در اين سخنراني خطاب به حاضران مي‌فرمايد: «دولت شما مي‌خواهد به دست بهايي‌ها و اسرائيلي‌ها شما را از بين ببرد. بدانيد كه دولت شما به دو هزار نفر بهايي، هر يك پانصد دلار كرايه طياره داده كه به لندن بروند، جمع شوند و عليه قرآن و پيغمبر شما تصميم بگيرند. دولت شما در يك معامله فروش روغن و مواد نفتي از شركت [ملي] نفت به «ثابت پاسال» بهايي(3) [يهودي تبار]، پنج ميليون تومان استفاده رسانده است كه با اين پول مخارج اعزام بهايي‌ها به لندن و تبليغات بهايي تأمين شود. از مالياتي كه دولت از شما مسلمانان مي‌گيرد، اين مخارج را مي‌كند و يهودي و اسرائيلي و بهايي را تقويت مي‌كند» در ادامه با تلاش دولت براي به رسميت شناختن كامل رژيم صهيونيستي، به طور علني و صريح چنين اشاره شده است: «اطلاع كامل دارم؛ مي‌خواهند كه برخلاف تمايل ملت مسلمان ايران و ساير ملل اسلامي و عرب، دولت اسرائيل را به رسميت بشناسند؛ ولي هنوز مثل اين كه جرأت نكرده‌اند و از شما وحشت دارند كه موضوع را رسماً اعلام كنند. دو سال قبل همين كار را كردند كه مورد اعتراض علما و مردم مسلمان قرار گرفت؛ فوري تكذيب كردند. حالا هم همين خيال را دارند.»(5) هشدارهاي پي‌در پي حضرت امام درباره خطر و تهديدي كه از ناحيه بهاييت و يهود براي مردم مسلمان ايران، منافع ملي و معتقدات اسلامي مردم به وجود آمده بود، نشان دهنده عمق، ابعاد و اهميت توطئة صهيونيست‌ها در ايران آن عصر است. آن چنان كه امام در ادامه همين سخنراني چنين هشدار مي‌دهند: «آقايان بدانند كه خطر امروز براي اسلام كمتر از خطر بني‌اميه نيست. دستگاه جبار با تمام قوا به اسرائيل و عمال آن‌ها (فرقه ضال و مضله) [بهائيت] همراهي مي‌كند. دستگاه تبليغات را به آنها سپرده و در دربار دست آنها باز است. در ارتش و فرهنگ و ساير وزارتخانه‌ها براي آنها جا باز نموده و شغل‌هاي حساسي به آنها داده‌اند. خطر اسرائيل و عمال آن را به مردم تذكر دهيد. در نوحه‌هاي سينه‌زني از مصيبت‌هاي وارده بر اسلام و مراكز فقه و ديانت و انصار شريعت يادآور شويد[...] سكوت در اين ايام تأييد دستگاه جبار و كمك به دشمنان اسلام است.»(6) تكاپوي فزاينده و پردامنه بهايي‌ها در سراسر كشور و آزادي عمل آنها در دستگاه پهلوي، موقعيت ممتازي براي اين فرقه ضاله در ايران به وجود آورده بود. آن چنان كه در محافل و مراكز اقتصادي و سياسي، به خصوص سياستگزاري و تصميم‌گيري نيز حضور و نفوذ اسرارآميزي داشتند. به اعتراف منابع يهودي و صهيونيستي، خانواده‌هاي فراواني در تهران، شيراز، همدان، كاشان و... بود كه در اصل يهودي بودند، اما در ظاهر به بهاييت گرويده و به مناصب و موقعيت‌هاي بسيار بالاي دولتي و اقتصادي دست پيدا كرده بودند. در منابع يهودي به نمونه‌هاي برجسته اين قبيل بهايي‌ها از جمله؛ اميرعباس هويدا، ثابت پاسال همداني يا حبيب‌الله ثابت، سرلشكر عبدالكريم ايادي، پزشك مخصوص محمدرضا و... اشاره و تصريح شده است: «پشتيباني‌هاي سازمان يافته و تشكيلاتي و گروهي آنها در ورود به دستگاه‌هاي دولتي و بالاكشيدن ديگر هم‌كيشان [بهايي]، راه را براي يارگيري‌هاي بيشتر باز مي‌كرد.»(7) سرلشكر ايادي نمونه‌اي مثال‌زدني در اين باره است. مئير عزري سفير وقت اسرائيل در ايران، درباره ميزان نفوذ و قدرت او مي‌نويسد: «سرلشكر ايادي پزشك ويژه محمدرضا بود و به چشم و گوش شاه مي‌ماند. ايادي به يهوديان مهري ناگسستني داشت و آنها را شايسته بي‌پيرايه‌ترين ياري‌ها مي‌دانست. افزون بر آن، ارزنده‌ترين و والاترين نيايشگاه بهائيان در اسرائيل بود و اين پديده روشن‌تر از آفتاب را ايادي نمي‌توانست ناديده بگيرد.»(8) البته بسياري از مردم مسلمان ايران، حتي عالمان، انديشمندان و روشنفكران در آن زمان درباره اين قبيل واقعيت‌هاي سياه و پنهان جامعه، آگاهي و اطلاعات كافي نداشتند. اما حضرت امام با نگاهي هوشمندانه، در همان دوران، اسرار حضور بهايي‌ها در دستگاه سلطنتي و پيوند آنها با كانون‌هاي يهودي و صهيونيستي را افشا مي‌كرد. پس از اين كه دولت علم طي تلگرافي خطاب به علماي قم، عقب‌نشيني خود را در قضيه لايحه انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي به طور فريب‌كارانه اعلام كرد، حضرت امام طي سخناني گفت: «... اين‌ها مي‌خواستند با تصويب لايحه انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي و الغاي شرط اسلام از رأي‌دهنده و انتخاب‌شونده، مقدرات مسلمين را به دست غيرمسلمانان، مانند يهودي‌هاي بهايي بسپارند. اگر استان‌هاي كشور به دست غيرمسلمانان بيفتد، چه بسا ممكن است از حلقوم خبيث آنان صدايي غير از قرآن شنيده شود و آن روز است كه خطرهاي بزرگي متوجه مي‌شود تمام حيثيات خواهد رفت؛ اقتصاديات، بازار، ذخاير مملكت. اي مؤمنين بيدار باشيد. اجانب به فكراز بين بردن ايران و كشور مسلمين افتاده‌اند. جز قرآن مانعي نمي‌بينند. عمّال خود را وادار كردند به هر حيله‌اي كه ممكن است قرآن را از بين ببرند. مردم را متوجه كنيد تا به دولت بگويند: ما حاضر نيستيم استان‌هاي اين كشور تحت تصرف بهايي نماهاي يهود درآيد.»(9) امام در موضع‌گيري ديگري، در پاسخ به استفتاء بازرگانان و اصناف قم مبني بر مصاحبه اسدالله علم نخست‌وزير وقت و نيز تلگراف او به علما در خصوص اصلاح و تغيير لايحه انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي اقدام و حركت علم را نوعي اغفال‌گري و فريب‌كاري دانستند و افزودند: «خطر بزرگي براي اسلام و استقلال و كيان مملكت به واسطه اين تصويب‌نامه، كه شايد به دست جاسوسان يهود و صهيونيست‌ها تهيه شده، براي نابودي استقلال و به هم زدن اقتصادي مملكت، به قوت خود به نظر دولت آقاي علم ـ باقي است. اينجانب، حسب وظيفه شرعيه، به ملت ايران و مسلمين جهان اعلام خطر مي‌كنم؛ قرآن كريم و اسلام در معرض خطر است. استقلال مملكت و اقتصاد آن در معرض قبضه صهيونيست‌هاست، كه در ايران به حزب بهايي ظاهر شده‌اند و مدتي نخواهد گذشت كه با اين سكوت مرگبار مسلمين، تمام اقتصاد اين مملكت را با تأييد عمال خود قبضه مي‌كنند و ملت مسلمان را از هستي در تمام شئون ساقط مي‌كنند. تلويزيون ايران پايگاه جاسوسي يهود است و دولت‌ها ناظر آن هستند و از آن تأييد مي‌كنند. ملت مسلمان تا رفع اين خطرها نشود، سكوت نمي‌كند و اگر كسي سكوت كند در پيشگاه خداوند قاهر مسئول و در اين عالم محكوم به زوال است.»(10) اعتراف منابع صهيونيستي به نفوذ شگفت‌انگيز بهايي‌ها و نمونه بارز آن يعني، عبدالكريم ايادي بهايي در مراكز و مؤسسات مختلف در دوران پهلوي و اشغال مشاغل و مناصب گوناگون به طور همزمان، از جمله، بهداري ارتش، بيمارستان‌هاي وابسته به مراكز نظامي، اداره خريد دارو و لوازم پزشكي براي يگان‌هاي ارتش، كميته خريد دارو از خارج، فروشگاه‌هاي زنجيره‌اي اتكا و...، و به علاوه، مساعدت بي‌چون و چرا و حساب شده او براي ورود يهودي‌ها و بهايي‌ها در مشاغل حساس و مهم،(11) پس از گذشت ده‌ها سال از آن دوران، هنوز، هم چنان شگفت‌آور است. مئيرعزري پس از اشاره به اختيارات گسترده بهايي‌ها، درباره نقش و قدرت عبدالكريم ايادي مي‌نويسد: «در يكي از ديدارهاي خانوادگي در كنار ايادي نشسته بودم و پيرامون همكاري‌هاي كارشناسان اسرائيلي تحت سرپرستي او گفت و گو مي‌كردم. چند روز پس از آن ديدار، ايادي كارشناسان ما را فراخواند و با آنها پيمان بست تا ميوه، مرغ و تخم‌مرغ [مورد نياز] ارتش ايران را فراهم كند و براي ارتش، مرغداري و دهكده‌هاي نمونه بسازد. هم‌چنين ايادي به بازرگانان و كارشناسان اسرائيلي ياري داد تا ميوه مورد نياز ارتش ايران را فراهم كنند.»(12) ارتشبد حسين فردوست در خاطرات خود، با اشاره به حضور گسترده بهايي‌ها، ايادي را بانفوذترين فرد دربار محمدرضا معرفي كرده و نوشته است كه او هشتاد شغل در سطوح عالي كشور براي خود درست كرده بود كه همه پول‌ساز بودند.(13) منابع موجود ضمن اعتراف به قدرت بهاييت در دوره پهلوي، ايادي را چهره‌اي مرموز و جاسوس بزرگ غرب و مطلع‌ترين منبع اطلاعاتي سرويس‌هاي آمريكا و انگليس دانسته‌اند. به طوري كه نخست‌وزيران، رؤساي ستاد ارتش و كليه مقامات مملكتي، اعم از وزير و نماينده مجلس و امثالهم دستورات او را كه نخست‌ به فرم خواهش بود و اگر اجرا نمي‌شد به فرم آمرانه، درمي‌آمد، اجرا مي‌كردند.(14) به اعتراف مئيرعزري: «كسي باور نمي‌‌كرد كه ايادي از شاه درخواستي بكند و پذيرفته نشود. شايد همين پيوند ايادي با شاه بود كه هرگاه سران كشور يا شاه به نكته دشواري برمي‌خوردند؛ دست به دامان ايادي مي‌شدند و او مي‌توانست گره‌گشايي كند.»(15) البته ماجراي سرلشكر ايادي كه به صورت بسيار گذرا به آن اشاره شد، تنها يك نمونه از حضور و نفوذ اسرارآميز سياسي، اطلاعاتي و اقتصادي بهايي‌ها در ايران عصر پهلوي است. اعتراف سفير وقت اسرائيل در ايران، درباره حضور مخفي و اسرارآميز بهايي‌ها در دستگاه‌هاي مختلف كشور، جذاب، تكان‌دهنده و خواندني است: «در سايه دوستي با [سرلشكر عبدالكريم] ايادي، با گروهي از سرشناسان كشور آشنا شدم كه هرگز باور نمي‌كردم پيرو كيش بهايي باشند. بسياري از آنها در باور خود چون سنگ خارا بودند ولي به خوبي مي‌دانستند چگونه در برابر ديگران خود را پنهان سازند. آنها همه دريافته بودند كه در برابر من [به عنوان يك يهودي و سفير اسرائيل] نيازي به پنهان‌كاري ندارند.»(16) در دوراني كه نهضت امام آغاز شد، يعني در همان سال 1341 و 1342ش، صرف‌نظر از برخي بهايي‌هاي مخفي و يا عناصر كاملاً مرتبط و متصل با كانون‌هاي صهيونيستي، كه به عنوان وزير در كابينه حضور فعال داشتند، وزيران بهايي يهودي‌تبار، چون اميرعباس هويدا نيز نقش ويژه‌اي ايفا مي‌كردند. البته اين بهايي بعدها به مقام نخست‌وزيري رسيد و حدود سيزده سال بالاترين قدرت و مقام اجرايي و رسمي كشور را پس از شاه عهده‌دار بود. نمونه ديگر حبيب‌الله ثابت معروف به ثابت پاسال، بهايي يهودي‌تبار بود كه در خدمت به آرمان بهاييت و صهيونيسم از هيچ تلاش اقتصادي و فرهنگي كوتاهي نكرد. ثابت پاسال اگر چه مشاغل رسمي در حد وكالت و وزارت بر عهده نداشت، اما به سبب ثروت بسيار هنگفت و بي‌حد و حصري كه اندوخته بود، در بسياري از مراكز و مؤسسات، ذي‌نفوذ بود و بر مراجع و مقامات سياستگذار و تصميم‌گير زمان خودش نفوذ و بلكه تسلط داشت. منابع موجود حكايت از آن دارند كه «بيش از 99 درصد اجناسي كه شركت‌هاي متعلق به ثابت پاسال به ايران وارد مي‌كردند، از پپسي كولا گرفته تا تلويزيون‌هاي «R.C.A» [و...] همگي ساخت آمريكا و متعلق به كارتل‌ها و تراست‌هايي بودند كه سهام آنها به يهودي‌هاي صهيونيست تعلق داشت. ايجاد كارخانه توليد پپسي كولا در سال 1334 و دستيابي به سود سرشار از قِبَل آن و علاوه بر آن، نمايندگي كمپاني «R.C.A» سازنده نخستين فرستنده تلويزيوني در ايران (1337ش) كه «طي 11 سال سلطه انحصاري حبيب ثابت بر تلويزيون ايران»، ميلياردها تومان سود در آن زمان از جيب مردم ايران، به كيسة كمپاني آمريكايي و ثابت پاسال بهايي يهودي تبار سرازير كرد» ايجاد كارخانه مونتاژ تلويزيون R.T.I، ايجاد بانك صنعت و معدن با همكاري تني چند از بهايي‌ها و صهيونيست‌ها و بهره‌گيري از وام‌هاي كلان بانكي و اعتبارات ويژه دولتي و خارجي، تنها گوشه‌اي از چپاول‌هاي بي‌حد و حصر اين شخص بود. زيرا آن گونه كه اسناد روايت مي‌كنند، حبيب ثابت معروف به ثابت پاسال 41 كارخانه عظيم صنعتي و ده‌ها شركت بزرگ تجاري را مالك بود. در وابستگي ثابت پاسال به كانو‌هاي قدرت صهيونيستي و رژيم غاصب اسرائيل، همين بس كه «پس از مرگ او يكي از خيابان‌هاي تل‌آويو را به نام او نامگذاري كردند.»(19) اين‌ها نمونه‌ها و مثال‌هايي از هزاران بهايي و فراماسون(20) فعال و ذي‌نفوذ در عرصه‌هاي مختلف سياسي و اقتصادي و فرهنگي دوره محمدرضا پهلوي بودند كه در سراسر كشور سيطره بي‌بديل داشتند. هوشياري و ذكاوت بي‌نظير حضرت امام در شناخت ماهيت و ابعاد نفوذ اين توطئه‌ گران و كانون‌هاي دسيسه‌گر و افشاي بي‌محاباي آنها با آن صراحت و قاطعيت، در دوران سيطره آنها بسيار قابل تأمل و تعمق است. به دنبال رويدادهاي مربوط به «انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي» در آذر ماه 1341ش، دو نفر از فرستادگان و نمايندگان اعزامي رژيم شاه به قم، به نام‌هاي حسين پرتو، رئيس شهرباني وقت قم و بديعي رئيس ساواك قم، در منزل امام حضور يافتند كه امام طي سخناني بسيار صريح، ضمن افشاي فسادگري‌هاي رژيم و اقدامات و برنامه‌هاي خيانت‌بار و توطئه‌گرانه دستگاه سلطنت و دولت افزودند: «... دستگاه تبليغاتي تلويزيون متعلق به يك دسته اقليت منفور است و گويا قرار است(21) در تمام كشور توسعه پيدا كند. صاحب آن، علاوه بر اين كه اقتصاد مملكت ما را در دست گرفته، [مثل] كارخانه پپسي كولا [كه] يك كانون جاسوسي است؛ در تلويزيون قصد دارند زنان سابق و امروزي را در 17 دي(22) نمايش بدهند و روز مزبور، زنان در مقابل عدم اجراي لايحة انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي تظاهراتي بنمايند. از همين حالا عده‌اي از اهالي تهران و شهرستان‌ها به ما مراجعه كرده‌اند كه اگر چنين عملي صورت بگيرد، ما هم در همان روز عكس‌العمل نشان خواهيم داد. خوب است آقايان به ادارات مركزي خود گزارش دهند كه مراسم روز 17 دي را بيش از آن چه كه هست جلوه ندهند و مردمي را كه اعصابشان تحريك شده، [به] وسيله دستگاه جاسوسي بهايي‌ها تهييج ننمايند. دستگاه بهاييت و كارخانه پپسي كولا دستگاه جاسوسي يهود فلسطين(23) است.»(24) پي‌نويس‌ها: 1. لايحه انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي. 2. گزارش حسين پرتو، رئيس شهرباني قم در تلگراف شماره 2023/5 مورخ 1341.9.2 به اداره كل اطلاعات كشور؛ سخنان حضرت امام در جمع بازاريان تهران در قم. صحيفه امام، 2 آذر 1341، ص 94. 3. حبيب‌الله ثابت معروف به ثابت پاسال، بهايي يهودي تبار، صاحب دهه‌ها كارخانه و شركت بزرگ در ايران آن زمان بود. 4. گزارش ساواك بر ورود گروهي از روحانيون شهرهاي مختلف به قم و منزل امام خميني و سخنراني آن حضرت، روز 23/2/1342، صحيفه امام، ج 1، ص 227. 5. همان، ص 228. 6. سخنراني امام، 28/2/1342، صحيفه امام، ج 1، ص 230. 7. مئير عزري، كيست از شما از تمامي قوم او (يادنامه)، دفتر يكم، برگردان ابراهيم حاخامي، 2000م، اورشليم [بيت‌المقدس]. 8. همان منبع. 9. سخنراني امام، 9 آذر 1341، در حضور جمعي از اهالي تهران، صحيفه امام، ج 1، صص 103ـ104. 10. پاسخ حضرت امام خميني به استفتاء بازرگانان و اصناف قم، آذر 1341، صحيفه امام، ج 1، صص 109ـ110. 11. مئير عزري، پيشين. 12. همان. 13. ارتشبد سابق حسين فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ج 1. 14. همان. 15. عزري، پيشين. 16. همان. 17. هويدا در كابينه سال‌هاي آخر دولت علم و نيز حسنعلي منصور وزير دارايي بود. 18. دفتر پژوهش‌هاي مؤسسه كيهان، معماران تباهي، ج سوم، 1377، ص 32. 19. ر.ك: همان منبع. 20. اين قبيل اشخاص، عمدتاً در لژهاي فراماسونري نيز عضويت داشتند، براي كسب اطلاعات بيشتر به منابع پيش گفته درباره فراماسونري مراجعه شود. 21. منظور فرقة بهاييت است و تلويزيون ثابت پاسال. 22. سالروز توطئه كشف حجاب رضاخاني در 17 دي 1314ش. 23. مقصود، مهاجمان يهودي اشغالگر سرزمين فلسطين است. 24. گزارش شماره 2186/5، مورخ 23/9/1341 شهرباني قم؛ سخنان امام، مورخ 20/9/1341ش، 13 رجب 1382ه‍ ، صحيفه امام، ج 1، ص 123. به نقل از: نسيم قدس شماره 6، اسفند 1387 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 42

دردسر فرح پهلوي!

دردسر فرح پهلوي! روزنامه ديلي اكسپرس در صفحه سوم شماره 11 دسامبر 1975 (21 آذر 1354) در گزارشي به بررسي مشكل خاندان سلطنتي از جمله فرح پهلوي در تهيه هديه براي جشن پانزدهمين سال تولد رضا پهلوي پرداخته است. اين روزنامه در گزارش خود تحت عنوان «پسري كه همه چيز دارد» چنين مي‌نويسد: مشكل چه چيز خريدن براي نزديكترين و عزيزترين افراد به عنوان هديه ايده‌آل انسان را به آشفتگي سوق مي‌دهد. اما بياييد در اين فصل شادي‌بخش درباره خانواده شاهزاده‌اي كه در هر جشن تولد و يا عيد با مشكل بزرگي روبروست بيانديشيم. ولايتعهد رضا پهلوي پانزده ساله پسر شاه ثروتمند ايران كسي است كه راضي نگاه‌داشتن وي كار مشكلي است. وي از هنگامي كه در گاهواره بود تاكنون هداياي زيادي دريافت داشته است. علياحضرت فرح مادر وليعهد ايران ابروان خود را در هم كشيده و با كشيدن آه گفت من نمي‌دانم ديگر چه هديه‌اي به او بدهم.» شهبانو دستهاي خود را به نشانه ناراحتي بالا برده و گفت به پسري كه همه چيز دارد چه مي‌توان هديه كرد؟ بديهي است انتخاب يك هديه صحيح براي جواني كه روزي شاهنشاه يا شاه شاهان و ظل‌الله و مركز عالم خواهد شد كار بس دشواري است. دادن هديه طلا و برليان به وزن خود او تلف كردن وقت است. زيرا شمش‌هاي طلا و ساير اشياء قيمتي در گاوصندوق‌هاي بانك به نام او گذارده شده است و نيازي به پول نقد هم ندارد. نوجوانان آرزوي كاخ براي خود مي‌نمايند ولي وليعهد رضا پهلوي كاخ شاهنشاهي دارد و اين كاخ مرمر در وسط كاخ نياوران، آنجايي كه والدينش زندگي‌ مي‌كنند واقع گرديده است. وي داراي يك سگ از نژاد اسپانيايي است كه هنگام ورود به كاخ از او استقبال مي‌نمايد و يك اطاق ناهارخوري با نور شمع دارد كه از دوستان خود در آن پذيرايي مي‌كند و آخرين مدل وسايل موسيقي استريو دارد كه موزيك‌هاي مدرن از آن پخش كند و در باغ كاخ يك استخر دارد و اين كاخ براي هر جوان تنها ايده‌آل محسوب مي‌گردد. صد سال قبل پسر شاه ايران براي خود در كاخ حرم تشكيل مي‌داد ولي در ايران مدرن امروزي ديگر اين طور نيست ولي با وجود اين ولايتعهد از داشتن دوستان مؤنث برخوردار است. وي در مدرسه‌اي مي‌رود كه دختر و پسر با هم هستند و دختران اين مدرسه جزء قشنگ‌ترين دختران ايران محسوب مي‌شوند. علياحضرت شهبانو شخصاً تحصيلات دوشيزگان را نظارت مي‌فرمايند. بنابراين كليه آنها از آنگونه تحصيلات برخوردارند كه براي ملكه بودن لازم است شايد احتمالاً يكي از دوشيزگان دوران تحصيل روزي عروس دربار شود. والاحضرت علاقه‌مند به داشتن اتومبيل شخصي هستند. علياحضرت فرمودند گرچه وي هنوز بسيار جوان است، در سيزدهمين جشن تولد خود از مادر بزرگ خود يك اتومبيل «مي‌ني» هديه گرفت. والاحضرت در باغ كاخ مثل قهرمان، اتومبيل‌راني مي‌فرمايند و گاهي از دوچرخه و موتورسيكلت استفاده مي‌كنند والاحضرت علاقه وافري به پرواز داشتند و در سن 14 سالگي تنها هدايت هواپيمايي را به عهده گرفتند. علياحضرت شب قبل از پرواز نگراني خود را ابراز داشتند و فرمودند من حتي براي آني نتوانستم بخوابم. وقتي والاحضرت با هواپيما از زمين بلند شد گوئي من مردم و تا هواپيما به زمين نشست زنده نشدم. موقعي كه والاحضرت براي مسافرت رسمي به مصر با هواپيما عازم آن كشور شدند شخصاً هواپيماي جت را به زمين نشاندند. والاحضرت علاقه وافري به فوتبال دارند و فرانك فارل مربي فوتبال به والاحضرت فن بازي فوتبال را تعليم مي‌دهد. والاحضرت اميدوارند تيم فوتبال ايران را در المپيك 1976 رهبري نمايند. والاحضرت در كليه ورزشها مهارت دارند و انواع وسايل اسكي و اسكي روي آب و وسايل شكار زير آب دارند كه مي‌توان با اين وسايل يك مغازه را كامل پر كرد. لندن، خبرگزاري پارس، 20 آذر منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 42

شكار شكارچي در شكارگاه

شكار شكارچي در شكارگاه تيمور بختيار اولين رئيس ساواك در 1293 در يكي از ايلات بختياري در اصفهان متولد شد، او مدارج نظامي را طي كرد و پس از كودتاي 28 مرداد 1332 فرماندار نظامي تهران شد. در اسفند 1335 به رياست سازمان جديدالتأسيس ساواك منصوب شد. از 1336 در كابينه‌هاي اقبال، شريف‌امامي و اميني، معاون نخست‌وزير و رئيس ساواك بود. وي كه همواره سوداي احراز قدرت مطلقه را در كشور داشت، در 1337 طي سفري به آمريكا به كرميت روزولت و آلن دالس رئيس سيا پيشنهاد كودتا در ايران و بركناري شاه را كرد. دالس پيشنهاد او را رد كرد و به وزير خارجه آمريكا نيز توصيه كرد كه در ملاقاتش با بختيار اجازه طرح چنين مسائلي را ندهد.(1) اين ديدگاه بعداً از سوي حسين علاء وزير دربار به اطلاع شاه رسيد. شاه نيز در اسفند 1339 تيمور بختيار را از رياست ساواك عزل كرد. بختيار در مرحله بعد عليه دكتر علي اميني كه در ارديبهشت 1340 به نخست‌وزيري رسيده بود و همچنين عليه اصلاحات ارضي شاه موضع گرفت. او در مهر 1340 بازنشسته شد و در بهمن آن سال از ايران اخراج گرديد. متعاقباً شاه دستور مصادره اموال و دارايي‌هاي تيمور بختيار را صادر كرد و همزمان تمامي رجال و شخصيتهاي طرفدار بختيار بازداشت شدند. تيمور بختيار ابتدا به رم و ژنو رفت و از آنجا راهي جنوب فرانسه شد. وي به محض خروج از كشور مبارزه عليه رژيم شاه را آغاز كرد. در تهران پرونده‌اي عليه بختيار در ساواك تشكيل شد و وي به قتل، غارت، فساد اخلاقي و شكنجه متهم گرديد. سپس با ورود بختيار به فرانسه، دادستان تهران به استناد قانون استرداد مجرمين از دادگستري پاريس خواستار تحويل بختيار شد. ولي بختيار تابعيت كشور عراق را پذيرفته بود و امكان تحويل او ميسر نبود. در عين حال دولت فرانسه به محمدرضا پهلوي قول داد تا موقعي كه تيمور بختيار در فرانسه حضور دارد، پليس مخفي فرانسه مراقب رفتار او خواهد بود و به ساواك گزارش روزانه خواهد داد و به قول خود عمل خواهد كرد.(2) مقامات رژيم بعث عراق پس از آنكه بختيار تابعيت عراقي را به دست آورده بود، وي را به بغداد دعوت كردند. بختيار مي‌خواست از طريق لبنان به عراق برود ولي در فرودگاه بيروت به اتهام حمل غيرمجاز اسلحه بازداشت شد. (16 ارديبهشت 1347) در اين هنگام دولت ايران با ارائه مدارك مجرميت بختيار از دولت لبنان خواستار تحويل بختيار شد. اما دولت لبنان بي‌توجه به اين درخواست، بختيار را پس از يك بازداشت كوتاه‌مدت، راهي عراق كرد. دولت ايران نيز در فروردين 1348 روابط خود را با لبنان قطع كرد. مواضع يكسان عراق و لبنان در برابر رژيم شاه را مي‌توان بازتابي از هم‌پيماني شاه با اسرائيل و تبعات آن در جهان عرب دانست.(3) تيمور بختيار به اين ترتيب در 27 ارديبهشت 1347 وارد عراق شد تا با استفاده از تيرگي روابط تهران بغداد، مبارزه‌اي را با حكومت شاه سازمان دهد. بختيار از عراق با رهبران حزب توده، حزب دمكرات كردستان، سازمان جاسوسي اتحاد جماهير شوروي (كا.گ.ب)، جبهه ملي، ناراضيان ارتش، فئودالها، مخالفين «اصلاحات ارضي» و هر گروهي كه به نوعي با رژيم شاه در تعارض بود، تماس گرفت و تلاش كرد تا تشكيلاتي فعال را عليه حكومت پهلوي در عراق ايجاد كند. طبق گزارشهاي روزمره ساواك، در بغداد بختيار از امكانات فراوان رژيم بعث برخوردار بود و يك گروهان براي حفاظت از جان وي اختصاص داده بودند. او با آنكه تلاش كرد تا همه ناراضيان ايراني را گرد هم آورد و از آنان يك «سازمان آزاديبخش» به وجود آورد با اين همه، نتوانست حمايت امام خميني را كه مقتدرترين و بانفوذترين رهبر مخالفين شاه بود، جلب كند. او يك بار به صورت ناشناس به همراه استاندار نجف به ديدار امام رفت ولي حتي اجازه صحبت حضوري با امام را نيز نيافت. از 31 شهريور 1348 كه تيمور بختيار در دادگاه عالي شماره يك دادرسي ارتش غياباً به اعدام محكوم شد، ساواك برنامه‌ريزي خود را براي ترور وي آغاز كرد. مؤثرترين بخش اين برنامه‌ريزي، تماس ساواك با يك ناراضي ارمني ارتش به نام مستعار «فرهنگ ماه نشان» بود. فرهنگ پيش از اين با درجه استوار يكمي بازخريد و از ارتش اخراج و به طور غيرقانوني از كشور خارج شده و در ژنو نزد بختيار رفته بود. خانواده بختيار در اين شهر به سر مي‌بردند و بختيار هر از چند گاهي نزد آنان مي‌رفت. فرهنگ توانسته بود اعتماد بختيار را جلب كند و حتي به عنوان يكي از محافظين خانواده‌اش استخدام شود. در چنين شرايطي ساواك با فرهنگ ارتباط برقرار كرد و از او خواست در ازاي واگذاري پنج امتياز به وي، بختيار را ترور كند اين پنج امتياز عبارت بودند(4): 1. خروج غيرقانوني او از مرز بخشوده شود. 2. پس از بازگشت به ايران با يك درجه ترفيع با درجه ستوان سومي داخل ارتش خواهد شد. 3. مبلغ 250 هزار تومان به او به عنوان پاداش خواهند پرداخت. 4. يك خانه سازماني تا زنده است در اختيارش خواهد بود. 5. از تاريخ بازخريد تا تاريخ مراجعت به ايران بدون احتساب مبلغي كه به عنوان بازخريد گرفته حقوق بازنشستگي او يك جا به او پرداخت خواهد شد. ضمناً براي نجات و سلامت او اطمينان كامل داده شد كه پس از عمليات ترور، وي را به سرعت از مهلكه نجات خواهند داد. فرهنگ در شرائطي كه از طرف بختيار مأمور حفظ جان خانواده‌اش بود، با اين پيشنهاد نهايتاً موافقت كرد. ولي اجراي طرح مستلزم حضور وي نزد بختيار بود و هر جابجايي بدون اطلاع بختيار سئوا‌ل‌برانگيز مي‌نمود و زمينه عكس‌العمل وي را فراهم مي‌كرد. اين مشكل در تيرماه 1349 برطرف شد و آن زماني بود كه بختيار با كشف قرائن و شواهدي احساس كرد كه امنيت خانواده‌اش در معرض تهديد ساواك قرار دارد. با اين حال او به فرهنگ هنوز سوءظن نداشت. در نتيجه وي را مأمور كرد كه خانواده‌اش را از ژنو به بغداد منتقل كند. اين مأموريت در تيرماه 1349 عملي شد. از اين زمان تا يك ماه هيچ زمينه‌اي براي اجراي طرح ترور وجود نداشت. اما در شانزدهم مرداد 1349 بختيار تصميم گرفت ظاهراً به اسم شكار و در اصل با هدف انجام بعضي اقدامات مرزي، به شكارگاهي حفاظت شده در ايالت دياله عراق برود. در اين سفر «فرهنگ ماه نشان»، عباسعلي شهرياري و اردشير قلي‌خاني به عنوان محافظان ايراني همراه با پنج محافظ عراقي، بختيار را همراهي كردند. فرهنگ به حدي به بختيار نزديك و مورد اعتمادش شده بود كه اغلب او را در اتومبيل خودش مي‌نشاند. پس از ورود به استان دياله در منطقه‌اي بيشه زار به نام «سعديه» در نزديكي مرز آنان از اتومبيل‌ها پياده شدند. چون هوا گرم بود قدري نوشابه نوشيدند و در سايه‌اي توقف كردند. در اين بين بختيار از عباسعلي شهرياري خواست با هم به گوشه‌اي بروند و گفت كه با وي كار دارد. در حالي كه آن دو در گوشه‌اي سرگرم صحبت بودند و محافظان مسلح عراقي نيز از دور مراقب آنان بودند، فرهنگ در فرصتي به دور از چشم قلي‌خاني به سوي بختيار از پشت آتش گشود. با اين تيراندازي محافظان عراقي فوراً عكس‌العمل نشان داده و به سوي فرهنگ و قلي‌خاني تيراندازي كردند. قلي‌خاني به تصور آنكه نقشه‌اي از جانب عراقيها عليه جان بختيار در جريان است همراه با فرهنگ به طرف آنان تيراندازي كردند. در اين زد و خورد يك سرگرد عراقي و نظامي ديگري كه متصدي بي‌سيم بود كشته شد. قلي‌خاني در فرصتي با استفاده با پوشش بيشه‌زار به طرف مرز ايران گريخت و شهرياري نيز بي‌خبر از آنچه به وقوع پيوسته بود، خبر تير خوردن بختيار را به فرهنگ داد و وي را از قصد خود براي فرار به سوي مرز مطلع كرد. در اين فرصت فرهنگ كه از ناحيه پا هدف گلوله قرار گرفته بود لنگ لنگان خود را در نقطه‌اي پنهان كرد. او پس از ساعتي توسط قواي جديد عراقي كه در صحنه حاضر شده بودند تحت تعقيب قرار گرفت و بازداشت شد. پيكر نيمه‌جان تيمور بختيار نيز به بيمارستان انتقال يافت. در پي اين حادثه باقي مانده محافظان، پيشخدمتها، نگهبان و آشپز بختيار توسط مقامات عراقي دستگير شدند تا احتمال رابطه آنها با ساواك را مورد بررسي قرار دهند. فرهنگ در زير شكنجه مأموراني عراقي به همه ارتباطهاي خود با ساواك اعتراف كرد. سپس وي به همراه 5 محافظ مسلح عراقي به اتهام خيانت در حفاظت از جان تيمور بختيار اعدام شدند. فردوست از قول پرويز ثابتي مديركل اداره سوم ساواك مدعي شد كه قاتل تيمور بختيار يك سرگرد سابق نيروي هوايي بود كه به او گفته شده بود اگر موفق به قتل تيمور بختيار شود او با پول گزاف به آمريكاي جنوبي اعزام خواهد شد. بر اساس اين ادعا، سرگرد موردنظر نيز اين وعده را پذيرفت و تيمور بختيار را در شكارگاه به رگبار بست و به سوي مرز ايران گريخت و ساواك هم به وعده خود وفا كرد و او را با پول وعده شده به آمريكاي جنوبي اعزام كرد.(5) به نظر مي‌رسد اين ادعا قرين حقيقت نباشد و شايد ابعاد حادثه در آن زمان كه ثابتي براي فردوست تشريح مي‌كرد روشن نبود. واقعيت اين است كه ضارب يك نظامي بازخريد شده ارتش به نام «اگلن ماطاوسيان» بوده كه اسم مستعار «فرهنگ» را بر خود نهاده بود. اين شخص پس از ترور بختيار توسط مأموران رژيم بعث بازداشت شد و پس از شكنجه فراوان تيرباران گرديد.(6) نكته ديگر اينكه پرويز ثابتي مدعي است ضارب از طريق شهرياري در جريان مأموريت ساواك قرار گرفته و عمليات را به انجام رسانده و شهرياري حلقه ارتباط فرهنگ با ساواك بوده و هر دو در ادعاي پرويز ثابتي از اعضاي پرنفوذ حزب توده بوده‌اند. از ابتداي اين درگيري، تيمسار نعمت‌الله نصيري اخبار آن را از طريق امير اسدالله علم و يا به طور خصوصي به اطلاع شاه مي‌رساند. علم در كتاب خود «يادداشتهاي علم» در خاطرات مربوط به روز 24 مرداد 1349 راجع به ترور تيمور بختيار چنين مي‌نويسد: «... ايادي ما در اطراف بختيار موفق شدند او را با تير بزنند. روزي كه در بغداد براي شكار به خارج از شهر رفته بودند كسي كه او خيال مي‌كرد از همه به او نزديك‌تر است و از ايادي ما بود او را زد. ولي متأسفانه اين مرد پوست‌كلفت هنوز نمرده است. من عقيده دارم كه خواست خداست براي اينكه بيشتر رنج و عذاب ببرد. بالاخره مي‌ميرد. اين آدم شقي خيلي مردم را اذيت كرد كه براي خودش مقام و پول به دست آورد. ولي از حق نبايد گذشت، مرد شجاع و نترسي است. گويا حسن‌البكر رئيس‌جمهور عراق تاكنون سه بار از او عيادت كرده است... او در خاطرات روز 31 مرداد 49 مي‌نويسد: «... خبر قطعي رسيده است كه بختيار مرده و عملش تمام شده است. نمي‌دانم تا چه حد بايد آن را بپذيرم. به عرض رساندم. شاهنشاه هم مردد بودند و باور نمي‌‌كردند» و در خاطرات روز دوم شهريور 49 چنين مي‌نويسد: «... صبح شرفياب شدم. عرض كردم قتل بختيار انعكاس عجيبي در مردم داشته است. عده زيادي كه از كشته شدن اين آدم شقي خوشحال هستند، يك عده ديگر هم از اين قدرت عجيب دستگاه شاهنشاه ماست‌ها را كسيه كرده‌ اند، حتي مي‌گويند آن دو نفر جواني كه هواپيماي ملي ما را ربودند، مأمور ساواك بودند كه خواستند رد گم كنند و آنها هم در قتل بختيار شركت كردند. شاهنشاه خنديدند. فرمودند، اين قسمت كه مهمل است ولي شما تأييد بكنيد! چه بهتر كه قدرت ما هم مثل قدرت سابق انگليس‌ها افسانه‌اي بشود...»(7) پس از مرگ تيمور بختيار همسر و دو فرزندش راهي سوئيس شدند و از هرگونه فعاليت سياسي خودداري كردند. «عباس سالور» كه در زمان مرگ بختيار استاندار خوزستان بود در خاطرات خود مي‌نويسد:(8) «تيمور بختيار در عراق با ارسال نامه‌هاي دوستانه و كمكهاي مالي به دوستان خود مي‌خواست برنامه‌هاي خود را در نواحي مرزي و داخلي كشور اجرا نمايد. از اين نظر ساواك مناطق مرزي را تحت كنترل داشت و از مراسلات و فعاليتهاي او و همكاران و طرفدارانش مطلع بود. در بسياري موارد پاسخ نامه‌ها به وسيله ساواك صورت مي‌گرفت. بختيار براي 19 نفر از كلانتران و بزرگان ايل بختياري نامه ارسال داشته و گاهي هم پول حواله كرده بود. به رؤساي ساواك شهرستانها و استانها كه تصور مي‌كرد نسبت به او وفادار هستند نامه مي‌نوشت، كه آنها عيناً نامه‌‌ها را به رؤساي خود مي‌‌دادند. از جمله به رئيس ساواك دزفول، سرهنگ افراسيابي، نامه‌اي نوشته بود كه او اين نامه را به تيمسار خاوري ـ رئيس ساواك خوزستان ـ داد. همچنين به رؤساي ساواك خوزستان، كهگيلويه و بويراحمد، سنندج، اصفهان، كرمانشاه، بوشهر، بندرعباس، رضائيه نامه‌هايي نوشت. به شيوخ خوزستان نيز نامه مي‌نوشت و گاهي پول مي‌فرستاد. از جمله به شيخ صدام برامك نامه نوشته بود، به همراه سي هزار تومان پول، كه با عشاير شوش و كارون اهواز تماس بگيرد. با مكي فيصلي كه دو دوره نماينده مجلس بود، با شيخ فيصل طرفي نيز مكاتبه نمود كه ساواك اطلاع داشت. احمد ـ س پي‌نويس‌‌ها: 1. دانشنامه جهان اسلام، دايره‌المعارف اسلامي، ج 2، ص 406. 2. فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ج 1، ص 420. 3. سپهبد تيمور بختيار به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، ج دوم، بختيار در لبنان، ص 11. 4 خسرو معتضد، سپهبد بختيار، تهران، انتشارات علمي، 1379. 5. فردوست، همان، ص 422. 6. تيمور بختيار به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، ج 3، بختيار در عراق، ص 414. رجوع كنيد به مقاله «تيمور بختيار» در سايت مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي. 7. يادداشتهاي امير اسدالله علم، انتشارات مازيار و معين، ج 2. 8. تاريخ معاصر ايران، سال 8، شماره 30، تابستان 1383، ص 129. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 42

فراماسون‌هاي دربار به روايت اردشير زاهدي

فراماسون‌هاي دربار به روايت اردشير زاهدي اردشير زاهدي معروف‌ترين سفير دربار پهلوي در آمريكا، در كتاب خاطرات خود به گوشه‌اي از مفاسد درباريان در قالب معرفي كلوپهاي فراماسونري در ايران قبل از انقلاب، اشاره كرده است. در كتاب زاهدي چنين مي‌خوانيم: يكي از وقايع عجيب، انتشار كتاب‌هاي افشاگرانه معروف به فراموشخانه (فراماسونري) در اوايل سال 1348 بود كه ايران را تكان داد و موجي از حيرت در محافل سياسي و اجتماعي آن روز كشور به وجود آورد و آخر هم ما نفهميديم كه اصل ماجرا چه بود! تا قبل از سال 1347 در ايران سه گروه عمدة فري‌ماسون (يا به اصطلاح متداول فراماسوني) فعاليت نيمه پنهان داشتند. سابقه كلوپ فري‌ماسوني در ايران به دوران صفويه و آمدن اوليه انگليسي‌ها به كشور بازمي‌گردد. اما شكل فعال آن در دوران قاجاريه قوام و دوام پيدا كرد و من موقعي كه وزير امور خارجه بودم سندي پيدا كردم كه نشان مي‌داد پادشاهان قاجاريه از ناصرالدين شاه به بعد عضو كلوپ فري‌ماسوني انگليسي بوده‌اند. در دوران سلطنت اعليحضرت محمدرضا شاه لژهاي فري‌ماسون منظم ايران به سه گروه عمده تقسيم مي‌شدند: 1. گروه لژهاي تابع فري ماسون بريتانياي كبير: (اين لژهاي فري‌ماسوني در محل انجمن رازي واقع در خيابان شاه‌رضا (خيابان انقلاب) جلسات خود را برگزار مي‌كردند و استاد اعظم آنها يك نفر انگليسي مرموز به نام «سر كريستوفر فراي» بود كه در تهران زندگي مي‌كرد و با اكثر رجال بلندپايه كشور دوستي و رفاقت صميمانه داشت. من بارها او را مي‌ديدم كه به كاخ سلطنتي مي‌آيد و بدون رعايت تشريفات به ديدن اعلي‌حضرت مي‌رود!) 2. گروه لژهاي تابعه تشكيلات فري‌ماسوني فرانسه: اين لژها جلسات خود را كاملاً سري و با رعايت كامل تشريفات در محل انجمن ابوعلي سينا در خيابان بهارستان پايين‌تر از دروازه شميران برگزار مي‌كردند و استاد اعظم آنها مدتها دكتر سعيد مالك و دكتر منوچهر اقبال بودند. متأسفانه در زمان استادي اعظم دكتر سعيد مالك كارهاي زشتي هم در اين كلوپ انجام مي‌شد و از جمله اعضاي جديد كه مي‌خواستند به عضويت لژ فراماسوني فرانسوي دربيايند بدون رعايت سن و سال و يا هر قيد و بندي بايد در جلسه‌اي با حضور شوراي عضوگيري حاضر شده و در ملأعام به شخصي كه توسط شورا به محل آورده شده بود (و او هم از اعضاي كلوپ بود) لواط بدهد! اين افتضاح را دكتر سعيد مالك پايه‌گذاري كرده بود و از آن لذت زيادي مي‌برد. رسوايي كلوپ فرانسوي به جايي رسيده بود كه در محافل و مجالس آن زمان براي تخفيف دادن اشخاص و يا سر به سر گذاشتن از آنها مي‌پرسيدند آيا شما عضو كلوپ لژ فرانسوي هستيد؟! و يا مي‌گفتند خوب است شما با اين سر و شكلي كه داريد يك سري به لژ فرانسوي بزنيد، مطمئناً مورد توجه قرار خواهيد گرفت! من اوايل اين حرف‌ها باورم نمي‌شد تا اينكه يك روز رو را سفت كردم و از آقاي ارنست پرون سوئيسي (كه او هم عضو لژ فرانسوي بود) در مورد اين شرط عجيب عضوگيري سئوال كردم. ارنست پرون كه خودش يك محفل همجنس‌بازي در ميان رجال و درباريان تشكيل داده بود مطلب را با آب و تاب فراوان برايم تعريف كرد، و معلوم بود از شرح اين اعمال قبيح لذت مي‌برد. هويدا، دكتر غلامرضا كيانپور، برادر هويدا (فريدون)، عبدالمجيد مجيدي، ارتشبد نعمت‌الله نصيري، محمدعلي قطبي (دايي شهبانو فرح)، ارنست پرون سوئيسي، ارتشبد قره‌باغي، حسنعلي منصور، جواد منصور، منصور روحاني، سپهبد خسرواني و بسياري از ديگر رجال سياسي و نظامي متأسفانه به اين اخلاق زشت جنسي مبتلا بودند (و يا بهتر بگويم بيمار جنسي بودند) و بويژه در زمان رياست سرلشكر پاكروان بر ساواك گزارشات مستندي در مورد اعمال خلاف اخلاق و خلاف عرف و غيرمعمولي آقايان تهيه و به عرض اعليحضرت مي‌رسيد. سرانجام اعليحضرت خسته شدند و به پاكروان دستور دادند ساواك به جاي آنكه وقت خودش را مصروف زندگي خصوصي رجال كند فقط به فكر كشف توطئه‌هاي احتمالي سياسي باشد. سرلشكر پاكروان مرد تحصيلكرده‌اي بود و از اين قبيل افراد خيلي تنفر داشت. من هم هميشه از مردي كه اخلاق زنها را داشته باشد و كارهاي خلاف طبيعت بشر بكند نفرت داشته‌ام. متأسفانه اطرافيان اعليحضرت يك چنين افرادي بودند و همين نامردها بودند كه با اعمال خلاف خود وجهه سلطنت پهلوي را خدشه‌دار و نهايتاً باعث شورش عمومي مردم شدند. اعتراض اعليحضرت به لواط دادن رجال در لژ ابن سينا (فرانسوي) كه باعث بروز شايعات زشت و خردكننده‌اي در جامعه گرديده بود موجب گرديد دكتر سعيد مالك، كرسي استادي اعظم را به دكتر منوچهر اقبال واگذار كند و دكتر اقبال اين شرط ناپسند را از روي متقاضيان عضويت در لژ فرانسوي برداشت! 3. لژهاي فري‌ماسوني تابعه آلمان: جلسات لژ آلمان در منزل شخصي به نام دكتر امير حكمت در قلهك انجام مي‌شد و كسي جز خودشان را به اين منزل راه نمي‌دادند و به همين خاطر از تصميمات و مذاكرات آنها كسي مطلع نمي‌شد. من شنيدم ساواك هم در نفوذ به محفل آنها درمانده شده بود. در سال 1347 يكي از دوستان صميمي و قديمي اعليحضرت رئيس‌جمهوري آمريكا شد و اين شخص كسي نبود مگر آقاي «ريچارد نيكسون» از حزب جمهوري‌خواه. آمريكايي‌‌ها فاقد هر نوع قيد و بندي هستند! نيكسون هم از اين قاعده مستثني نبود و در تهران با طبقات مختلف مردم رفت و آمد مي‌كرد و دوستان زيادي در جامعه ايراني داشت. او در تهران كه بود بعضي شب‌ها به هتل دربند در شمال تهران مي‌آمد و در كازينوي آن به بازي مي‌پرداخت. او با والاحضرت اشرف هم دوست صميمي بود و چون هتل دربند متعلق به والاحضرت اشرف بود و ايشان اكثراً براي سركشي به هتل مي‌آمدند گاهي به اتفاق آقاي ريچارد نيكسون ديده مي‌شدند. با قرار گرفتن ريچارد نيكسون در رأس رهبري جهان غرب حس اعتماد به نفس به مردم آمريكا و متحدان آن كه در دوران حكومت كندي و جانسون تا حدود زيادي خدشه‌دار گرديده بود بازگشت و اعليحضرت كه بالغ بر دويست ميليون دلار به انتخابات رياست جمهوري آمريكا (به پرزيدنت نيكسون) كمك كرده بودند تصميم به محدود كردن عوامل خارجي در كشور گرفتند. بنده به عنوان دوست نزديك شاهنشاه از يك سو و آقايان ارتشبد نعمت‌الله نصيري و ارتشبد حسين فردوست به ايشان مشورت داديم و عرض كرديم كه اكنون رياست جمهوري آمريكا در دست جمهوري‌خواهان است و نيكسون دوست خوب شاه ايران است و موقعيت مناسبي است تا اعليحضرت مراكز متعدد قدرت را منحل سازند. مذاكرات زيادي به عمل آمد و تصميمات زيادي گرفته شد كه مهم‌ترين آن سركوب باقيمانده مخالفان دهه 1330 و متمركز كردن كانون‌هاي فراماسونري بود. بدين ترتيب تصميم گرفته شد لژهاي پراكنده فراماسونري موجود در ايران در «لژ بزرگ ايران» ادغام شوند. براي نيل به اين هدف شريف امامي احضار شد و به او مأموريت داده شد تا «لژ بزرگ ايران» را تأسيس كند. شريف امامي فوراً فعاليت خود را آغاز كرد و با همكاري دكتر حسن امامي (امام جمعه تهران) و دكتر علي‌آبادي «لژ بزرگ ايران» را تشكيل داد. يادم هست كه پس از تشكيل «لژ بزرگ ايران» سه تن از استادان اعظم فراماسونري براي تقديس لژ ايران(!) به تهران وارد شدند. اين سه تن عبارت بودند از سر رينالد اوريوئينگ (استاد اعظم لژ بزرگ اسكاتلند) ارنست وان هك ‌(استاد اعظم لژ بزرگ فرانسه) و ورنر رومر (استاد اعظم لژهاي متحده آلمان) در ميان اين سه نفر سر رينالد (استاد اعظم اسكاتلندي) شخصيت مقدس‌تر و با اهميت‌تري بود و از اعليحضرت تقاضاي شرفيابي كرد اما اعليحضرت كه مايل بودند شخصاً در رأس اين لژ جديدالتأسيس قرار بگيرند و استادي اعظم لژ بزرگ ايران را عهده بگيرند سر رينالد را به حضور نپذيرفتند و اين عمل باعث آشفتگي زياد سر رينالد شد. در اين موقعيت حساس كه مقاومت‌هاي آشكار و پنهان در برابر تأسيس لژ بزرگ ايران به وجود آمده بود اتفاق عجيبي افتاد كه هرگز ريشه‌هاي آن تا امروز معلوم نشده است و من اكنون مي‌خواهم در پيشگاه تاريخ اين راز سر به مهر را باز كنم! يك نفر به نام «اسماعيل رائين» كه خبرنگار يكي از خبرگزاري‌هاي خارجي در تهران بود با همكاري يك مؤسسه مطبوعاتي تهران سه جلد كتاب قطور حاوي اطلاعات و عكس‌هايي در مورد لژهاي فراماسونري فعال در ايران همراه با اسامي كليه اعضاي اين لژها منتشر كرد. انتشار اين كتاب‌ها مانند يك بمب عظيم در جامعه آن روز ايران صدا كرد و هر كس ديگري را متهم به خيانت و انتشار اين اسامي مي‌كرد. با توجه به اينكه «اسماعيل رائين» خبرنگار يك شبكه خارجي در تهران و از ژورناليست‌هاي شناخته شده بود، معلوم بود كه با ساواك ارتباط دارد و در صورتي كه مورد اعتماد و مورد وثوق ساواك نبود به او اجازه كار خبري نمي‌دادند. بنابراين هر انسان كودن با كمترين بهره هوشي مي‌فهميد كه آن خبرنگار و اين مؤسسه انتشاراتي نمي‌توانسته‌اند به صلاحديد خود اين كار مخاطره‌آميز را انجام داده باشند. از همه مهم‌تر اينكه كليه آثار مطبوعه در ايران بايد از وزارت فرهنگ و هنر اجازه انتشار دريافت مي‌كرد و معلوم بود وزارت فرهنگ و هنر هرگز به كتابي كه در آن اسامي كليه مقامات بلندپايه و ميان پايه كشور همراه با اطلاعات شخصي آنها چاپ شده (و سمت آنها در لژهاي فراماسونري خارجي درج گرديده) اجازه انتشار نمي‌دادند، مگر آنكه پشت پرده دست فرد قدرتمندتري در كار باشد. آقاي شريف امامي آدم سالوس و حقه‌بازي بود. از آن حقه‌هاي روزگار! وقتي «لژ بزرگ ايران» تأسيس شد نظر اعليحضرت اين بود كه شخصاً مقام استادي اعظم را عهده‌دار شوند. اما هيأت مقدسان (!) فراماسونري كه در مهرماه سال 47 به ايران آمدند، تا لژ بزرگ ايران را تقديس كنند و به كار آن رسميت بخشند، به اشاره و با شيطنت و تحريك شريف امامي با استادي اعظم اعليحضرت مخالفت كردند و گفتند شخص براي رسيدن به استادي اعظم بايد مراحل طولاني و مدارج گوناگوني را طي كند و عبوديت خود به آرمان جهاني فراماسونري را به اثبات برساند تا به استادي اعظم برسد و هر كس به پشتوانه قدرت سياسي نمي‌تواند يك شبه استاد اعظم شود! اين برخورد براي اعليحضرت تكان‌دهنده بود. ايشان شخصاً به بنده فرمودند: «اردشير خان! پدر ما به منافع بريتانياي كبير خدمات ارزنده‌اي كرد و با ايجاد حكومت مقتدر پهلوي(!) جلوي حركت اتحاد شوروي به طرف هندوستان و خليج فارس را گرفت و كمونيست‌ها و انقلابيون را سركوب كرد. خود ما هم از اولين روزهاي سلطنت در جهت منافع حياتي انگلستان و متحدان آن حركت كرده‌ايم! اكنون آنها از استادي اعظم شريف امامي در برابر ما حمايت مي‌كنند و اين براي ما غيرقابل قبول است!» بنده (زاهدي) عرض كردم: «حقيقت اين است كه خاندان امثال شريف امامي و سرشاپور ريپورتر و يا اسدالله خان علم در خدمتگزاري به تاج و تخت انگلستان و منافع بريتانياي كبير سابقه چند صد ساله دارند و نمايندگان رسمي ملكه انگلستان در ايران هستند و انگلستان كه اكنون از نزديكي زياد ايران و ايالات متحده آمريكا ناراضي است با حمايت از شريف امامي در برابر اعليحضرت جهت تصدي‌گري استادي اعظم خواسته است نارضايتي خود را نشان دهد...» مطالب ديگري ميان بنده و اعليحضرت رد و بدل شد و طي روزهاي بعد اعليحضرت با بعضي معتمدان ديگر خود هم مشاوره كردند و ما ناگهان مواجه با انتشار كتاب 3 جلدي فراماسونري آقاي اسماعيل رائين شديم. (البته جلد چهارم اين كتاب هم زير چاپ بود كه با فشار لژهاي خارجي فراماسونري و اساتيد اعظم جهاني از انتشار آن جلوگيري به عمل ‌آمد.) من تا آن روز عصبانيت شريف امامي و جسارت او را نديده بودم! او هميشه آدم خاضع و خاشعي در برابر اعليحضرت بو و دست ايشان را مي‌بوسيد و از ابراز كلمات و جملات ذليلانه در اثبات عبوديت و سرسپردگي خود كم نمي‌گذاشت ولي پس از چاپ و انتشار سه جلد كتاب به هر كسي كه فكر مي‌كرد در انتشار اين كتاب افشاگرانه دست داشته است تلفن زده و او را به باد فحش و ناسزا گرفت تا ريشه اين اقدام را كه برخلاف منافع خود و بريتانياي كبير ارزيابي كرده بود پيدا كند! به من هم تلفن كرد و با تندي و خشونت گفت: «مسئله من و اعضاي فراماسونري در ميان نيست، انتشار اين كتاب اعلان جنگ با امپراطوري بريتانياي كبير مي‌باشد!» من از مطلب ابراز بي‌اطلاعي كردم و وقتي ديدم باور نمي‌كند سوگند خوردم و گفتم نه تنها از چگونگي موضوع بي‌خبر هستم، بلكه تا اين لحظه كتاب موصوف را هم نديده‌ام! شريف‌امامي كه مي‌كوشيد روابط گذشته‌اش را با پدرم و با من يادآوري كند و حس دوستي مرا تحريك نمايد اظهار داشت اين اطلاعات امروز بر عليه من و دوستانم منتشر شده است و چند وقت ديگر نوبت شما و پدرتان است! من به فوريت منظور او را درك كردم. شريف امامي مي‌گفت: «جمع‌آوري اين اطلاعات نمي‌تواند كار يك نفر مخبر خبرگزاري (رائين) باشد و آمريكايي‌ها براي ضربه زدن به انگليسي‌ها وارد عمل شده و اطلاعاتي را كه در مورد فراماسون‌ها داشته‌ اند به ساواك داده و ساواك هم آنها را منتشر كرده است.» بنده بدون اظهارنظر گفتم: «اگر شما چنين اطميناني داريد خوب است به ساواك مراجعه و تحقيق نمائيد.» شريف‌امامي با سپهبد نعمت‌الله نصيري روابط خوبي داشت و در بعضي امور تجاري و بازرگاني با هم شريك بودند. آنها به وسيله ايادي خود در شمال كشور زمين‌‌هاي مرغوب را در قطعات ده هكتاري و بيشتر تصاحب مي‌كردند و درخت‌هاي جنگلي را به توليد‌كنندگان زغال مي‌فروختند و وقتي اين درخت‌ها زغال و زمين از درخت پاك مي‌شد زمين‌ها را به مشتريان و سازندگان ويلاهاي مجلل شمال مي‌فروختند. نعمت‌الله نصيري طرح‌هاي بزرگي براي شمال كشور داشت و از جمله مي‌خواست با تله كابين تهران را به درياي مازندران وصل كند كه انقلاب اجازه نداد و او به جوخه اعدام سپرده شد. البته در زماني كه رئيس ساواك بود جزيره كيش را از اعليحضرت تحويل گرفت و در آنجا تأسيسات زيادي ساخت. در كيش نصيري با اسدالله علم و شريف امامي شريك بود. او در توجيه سرمايه‌گذاري در كيش كه با بودجه ساواك صورت مي‌گرفت مي‌گفت هدفش كشاندن شيوخ عيّاش و خوشگذران و بي‌بند و بار حاشيه جنوبي خليج فارس و امراي منطقه به كيش و نفوذ در آنها و تخليه اطلاعاتي آنها مي‌باشد. در شمال هم در منطقه نوشهر و چالوس فعال بود و يك برج در كنار درياي چالوس در دست احداث داشت كه با پيروزي انقلاب ناتمام ماند. در نوشهر هم سرگرم ساختن يك متل بزرگ در جنگل و اتصال آن با تله‌كابين به دريا بود. خلاصه او همه كاري مي‌كرد جز رسيدگي به وظايف قانوني‌اش. اداره ساواك در سالهاي پاياني به عهده پرويز ثابتي بود و نصيري تبديل به يك ماشين امضاء شده بود. خلاصه مطلب اينكه شريف امامي تلفن را برداشت و با مراكز قدرت تماس گرفت و به ملاقات عده‌اي رفت و سرانجام به اين نتيجه رسيد كه اين اطلاعات به وسيله «سي ـ اي ـ ا» و «ساواك» جمع‌آوري شده و مؤسسه انتشاراتي بدون اجازه ساواك جرأت چاپ اسامي بلندپايه‌ترين مقامات مملكت را در ليست فراماسون‌ها نداشته است! البته واضح است كه ساواك هم به ابتكار خود اين كار را نكرده و اگر هم تحت فشار آمريكايي‌ها (كه در آن موقع مستشاراني در ساواك داشتند) اين كار را كرده باشد قدر مسلم با اطلاع و اجازه اعليحضرت بوده است! البته اگرچه من چيزي به شريف امامي نگفتم اما حقيقت اين بود كه بعد از 28 مرداد سال 1332 انگليسي‌ها كه مجبور به واگذاري بعضي از امتيازات و قراردادهاي خود به آمريكا شده و به اجبار پاي پسرعموهاي آمريكايي خود را به ايران باز كرده بودند مي‌‌كوشيدند جبران مافات كرده و در همه سطوح مديريت كشور عوامل خود و طرفداران سياست انگلستان را بنشانند. آنها با فعال كردن انجمن‌هاي فراماسونري و گردآوري طرفداران سرسخت سياست انگلستان در ايران سرانجام در سالهاي 1345 به بعد تعادل موجود در عرصه سياسي ايران را به نفع خود بر هم زدند و در دولت و مجلس و حتي ارتش نسبت به آمريكايي‌ها موقعيت بهتري پيدا كردند. به طوري كه ناگهان ارتش تصميم به خريد يك هزار تانك چيفتن از انگلستان گرفت و دولت هم بودجه نجومي آن را تصويب كرد! قراردادهاي بزرگ يكي پس از ديگري با انگلستان بسته مي‌شد و انگليسي‌ها در اكثر مناقصه‌هاي دولتي ايران برنده مي‌شدند و شركت ملي نفت هم قراردادهاي جديد اكتشاف و استخراج نفت را با شركتهاي انگليسي منعقد مي‌ساخت. آمريكاييها كه از وجود شبكه در هم تنيده فراماسونري در ايران و تأسيس شعبات آن در سراسر كشور مطلع شده و مي‌ديدند عموم رجال عمده كشور عضو فراماسونري هستند و در موقع ورود به جرگة فراماسون‌ها سوگند وفاداري نسبت به منافع امپراطوري انگلستان ياد مي‌كنند دستگاه جاسوسي خود را به كار انداختند و اطلاعات كامل اين شبكه را جمع‌آوري و همراه با اسامي اعضاي آن به ساواك دادند تا منتشر نمايد! اعليحضرت با توجه به اينكه نمي‌خواستند خشم و عصبانيت لندن برانگيخته شود و تعادل موجود ميان سياست آمريكا و سياست انگلستان در ايران به نفع يكي از آنها بر هم بخورد با اين امر مخالفت كرده و راه‌حل ديگري را پيشنهاد كردند. اعليحضرت به آمريكايي‌ها گفتند بهترين راه‌حل اين است كه من (شاه مملكت) شخصاً كنترل فراماسون‌ها را در دست بگيرم و كم كم تعداد اعضاي متنفذ وابسته به سياست انگلستان را كاهش داده و طرفداران سياست آمريكا را وارد جمعيت كرده و تعادل ايجاد نمايم. آمريكايي‌ها اين پيشنهاد اعليحضرت را پسنديدند و به همين علت آن ماجراي ادغام لژهاي فراماسونري و تشكيل «لژ بزرگ ايران» پيش آمد و نظر اعليحضرت هم اين بود كه پس از ادغام لژها و تشكيل لژ بزرگ ايران معظم‌له(!) شخصاً به مقام استادي اعظم لژ بزرگ ايران برسند! اما پس از آنكه سه مقام مقدس فراماسونري جهاني (انگليسي) به ايران آمدند و ضمن مراسم ويژه‌اي لژ بزرگ ايران را تقديس(!) كرده و به كار آن رسميت بخشيدند با استادي اعظم اعليحضرت مخالفت كرده و شريف امامي را به استادي اعظم منصوب نمودند! متعاقب اين اتفاق نادر، شاه كه بسيار عصباني و ناراحت شده بود به ساواك دستور داد كليه اسامي فراماسون‌ها و اطلاعات مربوط به آنها را منتشر كند! شريف امامي كه رودست خورده بود پس از تحقيقات مختصري به اين نتيجه رسيد كه انتشار اين سه جلد كتاب افشاگرانه كه باعث رسوايي او و ساير طرفداران سياست انگلستان در ايران شده، با دخالت ساواك و دستور مستقيم شاه بوده است. شريف‌امامي هر هفته روزهاي سه‌شنبه ساعت 11:30 وقت شرفيابي داشت و سالهاي طولاني بود كه در اين روز به ديدار اعليحضرت مي‌آمد و ضمن گفتگو با معظم له(!) و عرض گزارشات لازم ناهار را هم با ايشان صرف مي‌نمود. آن روز شريف‌امامي براي نشان دادن نارضايتي خود اين برنامه را بر هم زد و خدمت اعليحضرت شرفياب نشد. آقاي معينيان كه مي‌ديد ساعت از 11:30 گذشته و شريف‌امامي نيامده به آقاي آبتين در مجلس سنا تلفن زده و علت را مي‌پرسد. آبتين طبق تعليمات شريف امامي به او مي‌گويد: «آقاي شريف امامي از انتشار كتاب‌هاي فراماسونري عصباني هستند و به همين خاطر صلاح ديدند به ديدار شاه نيايند!» من تا آن روز نديده بودم يك نفر از رجال، ولو بلندپايه‌ترين رجال، چنين بي‌حرمتي به اعليحضرت روا دارد. حتي در زمان حكومت دكتر محمد مصدق هم با آنكه روابط شاه و نخست‌وزير فوق‌العاده بحراني بود و حتي مصدق خواهر و مادر شاه مملكت را از كشور تبعيد كرده بود، اما احترام شاه را نگه مي‌داشت و هميشه مي‌گفت مطابق قانون اساسي ايشان شاه و مورد احترام هستند! اين جسارت از طرف شريف‌امامي بعيد بود. بدين ترتيب آمريكايي‌ها ضربه مهلكي به بدنه دستگاه سياست انگليسي در ايران وارد آوردند. شريف امامي از ناشر كتاب و نويسنده كتاب به دادگستري شكايت كرد اما عليرغم سمت بالاي مملكتي و نفوذ سياسي و قدرتي كه داشت و در خود دادگستري هم فراماسون‌ها اكثريت را داشتند نتوانست كاري از پيش ببرد و كتاب هر هفته ناياب و مجدداً تجديد چاپ مي‌شد. بدين ترتيب از شريف امامي و صدها رجال سياسي نامدار كشور هتك حرمت شد و آبروي آنها به كلي از بين رفت! پس از چند ماه كه شريف امامي با اعليحضرت قهر بود و به ديدار ايشان نمي‌آمد جناب آقاي عدل‌الملك دادگر از رجال سياسي قديمي ايران پا در مياني كرد و شريف امامي را نزد اعليحضرت آورد و از ايشان خواست تا بي‌ادبي شريف‌امامي را ناديده بگيرد و او را ببخشد. اين قهر و آشتي موجب شد تا پر‌ده‌ها و حرمت‌ها شكسته شود. همانطور كه قبلاً عرض كردم در كتاب فراماسونري اشاره شده بود كه اعضا موقع ورود به جرگة فراماسونري بايد تشريفاتي را بگذرانند كه از جمله آن دادن لواط است! بنابراين ما هر رجل سياسي و نظامي را كه مي‌ديديم و قبلاً اسم او را در ليست فراماسون‌ها و اعضاي اين جمعيت سري ديده بوديم بي‌ اختيار به ياد عمل مذمومي كه او انجام داده مي‌افتاديم و گاهي هم با ايما و اشاره او را مذمت مي‌كرديم! در بعضي از ميهماني‌ها و مجالس اعليحضرت به بنده امر مي‌فرمودند كه آ‌بروي فلان كس را ببر! بنده هم در حضور جمع از او سئوالاتي كرده و در مورد صحت شرط وارد شدن به فراماسونري با صداي بلند سئوال مي‌كردم و با عبارات بي‌پرده و الفاظ تند و روشن و آشكار از فرد موردنظر سئوالات خردكننده‌اي مي‌كردم و او را رسوا مي‌نمودم. بايد عرض كنم كه پس از انتشار كتاب‌ها و رسوايي رجال سياسي شاه قصد داشت به مرور همه رجالي را كه نامشان در ليست فراماسون‌ها آمده است از كار بركنار كند اما پس از مسافرت سال 1349 به اروپا و ملاقات با پادشاهان و نخست‌وزيران كشورهايي مانند سوئد، فنلاند، انگلستان و... كه خودشان هم عضو فراماسونري جهاني بودند تغيير رأي داده و در بازگشت به ايران از در دوستي و آشتي با فراماسون‌ها درآمدند و حتي در تيرماه سال 1349 زمين و پول در اختيار شريف امامي قرار دادند تا ساختمان آبرومندانه‌اي براي كلوپ فراماسونري ساخته شود. حقيقت محض اين بود كه بيش از نود درصد رجال عمده كشور و مديران مياني كشور و حتي فرماندهان نظامي (كه مطابق قانون حق عضويت در مجامع سياسي را نداشتند) عضو فراماسونري بودند و اعليحضرت نمي‌توانست و قادر نبود كه همه آنها را كنار بگذارد! بنده به عنوان يك نفر وارد در امور سياسي ايران (حداقل از سال 1330 شمسي كه 25 سال تمام در كنار پادشاه كشور بوده‌ام و از جزئيات مسائل پشت پرده آگاهي كامل دارم) بايد بگويم انگليسي‌ها در ايران ريشه‌دار هستند و حداقل از چهارصد سال قبل (مطابق اسناد موجود) به تربيت كادرهاي سياسي در كشور ما دست زده‌اند. من از آن دسته آدم‌هاي بدبين نيستم كه همه چيز را زير سر انگليسي‌ها مي‌‌دانند اما بر اساس تجربيات طولاني در فعاليت‌هاي سياسي و دسترسي به اسناد سري و فوق محرمانه و معاشرت با عوامل انگليس در ايران مي‌خواهم عرض كنم كه در حكومت ايران افرادي بودند كه بيشتر از آنكه خود را ايراني بدانند انگليسي مي‌دانستند. سردسته اين افراد اميراسدالله علم بود كه از ملكه انگلستان لقب شواليه گرفته بود و لقب‌هاي تشريفاتي نظير لرد و سر و همه اين‌ها را داشت. خانواده علم نسل اندر نسل خدمتگزار دولت بريتانيا بودند و وظيفه آنها حفظ امنيت جنوب خراسان و سيستان و بلوچستانم (سرحدات هند انگليس ـ پاكستان امروزي) بود. سرشاپور ريپورتر را هم كه همه مي‌شناسند و مي‌دانند مليت انگليسي داشت و پدرش (اردشير ريپورتر) معرف رضاشاه به انگليسي‌ها و در واقع پايه‌گذار سلطنت پهلوي‌ها بود. دكتر منوچهر اقبال هم نوكر انگليسي‌ها بود و به اين مطلب افتخار مي‌كرد. اگر بخواهم عوامل انگلستان را نام ببرم بايد تقريباً همه رجال دويست سال اخير را در اين ليست قرار بدهم. به نقل از: 25 سال در كنار پادشاه، خاطرات اردشير زاهدي تهران، 1381، انتشارات آشيانه كتاب صص 259ـ245 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 42

...
101
...