انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

اولين كسي كه گفت «خليج عربي»

اولين كسي كه گفت «خليج عربي» درباره خليج فارس و نام آن، تاكنون آثار بسياري، چون كتاب و مقاله از ديدگاه‌هاي گوناگون نگاشته شده است و بيشتر كساني كه در مورد خليج فارس سخن گفته و نوشته‌اند، از بيگانگان، به ويژه انگليسي‌ها بوده‌اند، زيرا به لحاظ جايگاه ويژه‌اي كه در اين منطقه داشته‌اند، بيشتر كوشيده‌اند تا حقيقت پنهان ماند و نام ساختگي و نادرست را به جاي نام اصيل و درست خليج فارس، به كار برند. بيشتر مأموران انگليسي نيز در گزارش‌ها و سخنراني‌هاي خود، از واژه ساختگي و نادرست خليج به جاي خليج فارس، كه نام درست، باستاني، مستند و نگهداري شده در تاريخ است، استفاده كرده‌اند. به علاوه داستان تغيير نام خليج فارس در سال‌هاي اخير نيز از ترفندهاي همان بازي‌هاي پنهاني سياست بود، كه خوشبختانه مورد پذيرايي جهانيان قرار نگرفت. سر چارلز بلگريو، كه از سال 1926 تا 1957م، كارگزار انگلستان در خليج فارس بود، كتابي نوشت، كه در سال 1966م/1345ه‍ ش، چاپ و منتشر شد. وي در نوشته‌ها و پژوهش‌هاي خود، بيش‌تر از يادداشت‌هاي «سر فرانسيس ارسكين لاخ» كه يكي ديگر از كارگزاران و پيروان مكتب سياست شناخته شدة بيگانگان در خليج فارس بود، بهره برده است. لرد بلگريو، كه بيش از 30 سال، سياست استعماري انگلستان را در خليج فارس رهبري كرد و با ايران و ايراني نيز چندان خوب نبود، نخستين كسي بود، كه آشكارا واژه خليج عربي را به جاي نام درست و اصيل خليج فارس جعل كرد و آن را با زيركي ويژه‌اي به كار برد. در كتاب خود، مي‌نويسد: «خليج فارس، كه تازيان اينك آن را خليج عربي گويند...» و بدين ترتيب مي‌خواهد واژه ساخته شدة «خليج عربي» را در بين مردم و كشورهاي منطقه خليج فارس، به ويژه عرب‌ها، زبان‌زد سازد. پيش از استفادة او از اين نام نادرست، واژه خليج العربي، هرگز در نوشته‌هاي معتبر به چشم نمي‌خورد، مگر در موارد اندكي كه برخي از تاريخ و جغرافيانگاران از درياي سرخ به نام خليج‌العربي ياد كرده‌اند.(1) لرد بلگريو در اواخر فرمانروايي خويش بر كرانه‌هاي باختري خليج فارس، براي نخستين بار در مجلة صوت‌البحرين، از خليج فارس به نام خليج العربي ياد كرده، سپس با تلاش بسيار آن را گسترش داد. بلگريو، در دومين كتاب خود، به نام «به بحرين خوش آمديد» (1955م) از خليج فارس به نام درست و اصيلش ياد كرده است.(2) لازم به توضيح است، كه موضع تغيير نام خليج فارس، پيشينة درازتري داشته است، زيرا پيش از اقدام آشكار بلگريو، در جريان سياسي در ابعاد گوناگون در شرف تكوين بوده است، كه چگونگي آن، در پرونده‌اي زير عنوان تغيير نام خليج فارس، مربوط به سال 1937م/1346ه‍ ش، در وزارت امور خارجه انگلستان وجود دارد. با اين حال، بعضي از تاريخ‌نگاران، جغرافيانگاران، سياستمداران و مأموران كشورهاي بيگانه، در كتاب‌ها، مقاله‌ها و سخنراني‌هاي خود، از اين دريا بارها به نام خليج فارس ياد كرده‌اند، كه در زير به برخي از آنها اشاره مي‌شود: «بارون تاورنيه» معروف به ژان باپتيس، جهانگرد فرانسوي، كه در سدة 17م، چندين بار به ايران سفر كرده است، درباره دريانوردي در خليج فارس، مي‌نويسد: «دريانوردي در خليج‌ها خطرناك‌تر از درياهاي بزرگ است، به جهت اين كه در موقع انقلاب و تلاطم، امواج كوتاهترند و سريع‌تر رفت و آمد مي‌كنند، از اين رو كشتي نمي‌تواند عرض آب را بپيمايد و در خليج فارس خطر از ساير خليج‌ها بيشتر است، زيرا كه در چندين نقطه عمق دريا خيلي كم است و كشتي‌هاي كه داخل اين خليج مي‌شوند بايستي از هرموز[هرمز] يا بندرلنگه ملاحان بومي استخدام كنند تا بصره و همچنين از بصره تا هرموز[هرمز]...»(3) در كتاب تاريخ اقتصادي ايران (1780 الي 1960م) كه توسط چارلز عيسوي لبناني‌الاصل، ويراستاري شده است، نام درست خليج فارس ده‌ها بار تكرار گرديده و در صفحه 25 آن آمده است: «راه‌هاي ارتباطي ايران با دنياي خارج، با برقراري خطوط تلگرافي به اروپا و راه افتادن كشتي‌هاي تجاري در درياي مازندران و خليج فارس رو به بهبود گذاشت.»(4) لرد كرزن(5)، وزير امور خارجه انگلستان، به سال 1892م/1271ه‍ ش، در كتاب ايران و قضيه ايران خود، به خليج فارس اشاره كرده، مي‌نويسد: «از لحاظ من تفويض بندري به دولت روس در خليج فارس از ناحية هر دولتي كه باشد لطمه و اهانت ارادي نسبت به انگلستان و سبب اختلاف بي‌جهت وضع موجود و انگيزه‌اي غرض‌آلود در پيدايش جنگ و جدال خواهد بود.»(6) لرد لانس دان، وزير امور خارجه انگلستان در 5 مه 1903م/1282 ه‍ ش، در مجلس اعيان آن كشور، ضمن سخناني به نام درست و اصيل خليج فارس اشاره كرده است: «بدون هيچ‌گونه ترديد مي‌گويم، به وجود آمدن يك پايگاه دريايي يا يك بندر نظامي در خليج فارس به وسيله قدرت ديگر، از نظر من خطري بزرگ براي منافع بريتانيا است و اگر چنين وضعي پيش آيد، با تمام قوا و امكاناتي كه داريم با آن مقابله خواهم نمود.»(7) سرآرتور هاردينگ، وزيرمختار بريتانيا در ايران، كه روزگار مظفرالدين شاه قاجار از سال 1900 تا 1905م/1279-1284ه‍ ش، در ايران مي‌زيسته، در كتاب خاطرات خود، از درياي جنوب ايران به نام خليج فارس ياد كرده، مي‌نويسد: «مبلغي معادل دو ميليون و چهارصد هزار ليرة انگليسي (با بهرة 5%) به دولت ايران وام داده و عايدات كلية بنادر ايران غير از بندرهاي فارس و خليج فارس را به عنوان محل استهلاك وام، گرو برداشته بود.»(9) سر آرنولد ويلسن، پژوهشگر و ديپلمات انگليسي، در كتاب خليج فارس(1928م) خود، بارها از آب‌هاي جنوبي ايران به نام خليج فارس ياد كرده، مي‌گويد: «اهميت موقع خليج فارس از جهت دفاع و حفظ منافع هندوستان به خوبي از اين نكته استنباط مي‌شود كه كلية قونسول‌ها و مأموران سياسي نواحي مختلف آن، از طرف حكومت هندوستان تعيين مي‌گردد و قسمتي از نيروي دريايي هند هميشه در آب‌هاي آن مستقر است.»(10) سردنيس رايت، سفير پيشين انگلستان در ايران، كه در سال 1953م/1332ه‍ ش، براي بازگشايي سفارت بريتانيا، به ايران سفر كرده و در سال 1963م/1342 ه‍ ش به عنوان سفير كبير به ايران آمده و تا 1971م/1350ه‍ ش، در تهران بود، در كتاب ايرانيان در ميان انگليسي‌ها، بارها از درياي پارس به نام خليج فارس نام برده، مي‌نويسد: «براي خاطرْجمع ساختن شيخ خزعل به سرپرسي كاكس، نماينده سياسي مقيم بريتانيا در خليج فارس اجازه داده شد به اطلاع شيخ برساند كه دولت بريتانيا متعهد شده است استقلال ايران را محترم بشمارد و توضيح مي‌دهد كه تعهد موضوع قرارداد 1907م/1325ه‍ ق/ 1286ه‍ ش، به معني حفظ وضع موجود در كشور است كه از آن جمله است ادامة حالت خودمختاري كه آن جناب در حال حاضر از آن برخوردار هستند.»(11) ويليام راجرز، وزير امور خارجة پيشين آمريكا، در گزارش 26/3/1971م، خود در مورد سياست خارجي اين كشور از نام درست و اصيل اين دريا، يعني خليج فارس استفاده كرده، مي‌گويد: «ميزان سرمايه‌گذاري خصوصي آمريكا در نفت شبه جزيره عربستان و سواحل خليج فارس، از يك ميليارد و نيم دلار تجاوز نمي‌كند.»(12) آلكسي واسيلف، در كتاب مشعل‌هاي خليج فارس (1971-1977م) بارها به نام درست اين دريا، يعني خليج فارس اشاره كرده، مي‌نويسد: «در آغاز سال‌هاي پنجاهم، نخستين توفاني كه پس از گذشت 20 سال نافذتر شده است، حوزة خليج فارس را فراگرفت، در ماه مه 1951م، حكومت دكتر مصدق شركت نفت انگليس و ايران را ملي كرد. كار دكتر مصدق، اقدامي بود قاطع و مردانه كه حق حاكميت ملت ايران را بر ثروت‌هاي طبيعي خويش به وي بازگردانيد.»(13) فرد هاليدي، در كتاب مزدوران انگليسي، نيروي ضداغتشاش در خليج فارس (بين سال‌هاي 1977-1979م) از نام درست خليج فارس استفاده كرده، مي‌گويد: «هدف نظام يا نظم نويني كه در خليج فارس شكل مي‌گيرد، عملي ساختن تحولات و پايان دادن به تنش‌هايي است كه در اواخر سال‌هاي 1950م، شروع شده است.»(14) سر آنتوني پارسونز، آخرين سفير انگلستان در رژيم شاهنشاهي، در كتاب غرور و سقوط خود، از آب‌هاي جنوبي ايران، بارها به نام خليج فارس اشاره كرده، مي‌نويسد: «با خروج نيروهاي انگليسي از منطقه خليج فارس در 1971م، و سلب تعهدات انگلستان براي دفاع از اين منطقه، نيكسون تصميم گرفت اين خلأ را با تقويت ايران و ساير كشورهاي منطقه پر كند...»(15) برژينسكي، مشاور امنيتي كارتر، رئيس جمهور پيشين آمريكا، كه همواره خواهان اعمال سياستهاي خشونت‌آميزي دربارة ايران است، در كتاب Game Plan خود، از اين دريا به نام درست آن، يعني خليج فارس، ياد كرده است.(16) پي‌نويس‌ها: 1- مدني، سيداحمد، محاكمه خليج فارس نويسان، صص 15-14. 2- همان كتاب، ص 16. 3- تاورنيه، بارون، سفرنامة تاورنيه، صص 246-245. 4- عيسوي، چارلز. تاريخ اقتصادي ايران، ص 25. 5- Lord Kurzon. 6- كرزن، جرج. ايران و قضية ايران، جلد دوم، ص 555. 7- وادالا، ر. خليج فارس در عصر استعمار، ص 83. 8- هاردينگ، سر آرتور، خاطرات سياسي سرآرتور هاردينگ، ص 21. 9- ويلسن، سر آرنولد، خليج فارس، ص 10. 10- رايت، سردنيس، ايرانيان در ميان انگليسي‌ها، جلد دوم، ص 363. 11- لابروس، هانري، خليج فارس و كانال سوئز، ص 33. 12- واسيلف، الكسي. مشعل‌هاي خليج فارس، ص 21. 13- هاليدي، فرد، مزدوران انگليسي، ص 26. 14- پارسونز، سر آنتوني، غرور و سقوط، ص 80. 15- فتح‌الهي، جعفر. سوابق تاريخي و وجه تسمية خليج فارس، مجموعه مقالات سمينار مسايل بررسي خليج فارس...، ص 443. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 48 به نقل از: نام خليج فارس بر پايه اسناد تاريخي و نقشه‌هاي جغرافيايي، ايرج افشار سيستاني دفتر مطالعات سياسي و بين‌المللي، صص 114 تا 121

معاملات ملكي رضاشاهي!

معاملات ملكي رضاشاهي! نامه‌هاي زير شكوائيه‌هاي دردمندانه كساني است كه در سالهاي حكومت رضاخان، املاكشان توسط مأموران دولتي و به نفع شاه و دربار ضبط و تصرف شده است. نامه اول: نقل از روزنامه تجدد ايران، شماره 3246، يكشنبه 20 مهر 1320 با كمال احترام به عرض مي‌رسانم: در سال 1311 شمسي كارپرداز املاك اختصاصي اعليحضرت سابق در اشراف(بهشهر فعلي) حسب‌الدستور شاه سابق املاك موروثي اين بنده را ضبط و تصرف كردند و دو سال تمام محصول جنسي و نقدي املاك بنده را از مراتع و مزارع و جنگل (كه ساليانه در حدود چهل هزار تومان به حقير عايد مي‌داشت) ضبط و غصب نمودند. در مقدمة امر بنده به طهران آمده و به تصور و اميد احقاق حق خود و رفع تعدي مزبور و عرض عرايض تلگرافي و پستي مستقيماً به عنوان شخص اعليحضرت سابق مبادرت نمودم فقط در جواب آخرين عريضه تلگرافي شهري‌ام آقاي رئيس كابينه مخصوص (آقاي شكوه‌الملك) حقير را تلگرافاً (كه تلگراف مزبور موجود است) به كابينه خود احضار و شفاهاً بياناتي تهديدآميز از طرف اعليحضرت وقت به حقير ابلاغ فرمودند (كه در موقع لزوم آن جواب و اظهارات شفاهي آقاي شكوه‌الملك را به عرض خواهم رسانيد) پس از دو سال عجز و ناله (كه سواد اكثر عريضه‌هايم موجود است) و هزينه كردن سالي معادل چهل هزار تومان براي نجات از غصب و ضبط املاك موروثي حقير آقاي سرلشكر بوذرجمهري به بنده وعده استخلاص املاكم را به شرط اينكه دو هزار تومان به ايشان بپردازم دادند. بنده هم به واسطه بيچارگي اين پيشنهاد را پذيرفته و مبلغ يك هزار و صد تومان نقد و نهصد تومان سند به ايشان دادم كه پس از تسليم املاكم وجه مزبور را به ايشان بدهم ولي باز هم نتيجه حاصل نشد تا آنكه در 26 فروردين 1313 آقاي مجدالسلطان لطيفي و 4 نفر مأمور يقه سرخ درباري «كه سمت آنها را نمي‌دانم» بنده را از دربار به محضر رسمي شماره 11 كه تحت تصدي آقا شيخ عبدالحسين نجم‌آبادي و فعلاً شماره 3 است به امر آقاي سرلشكر بوذرجمهري بردند – دم درب محضر آقاي مجدالسلطان به بنده گفت شما را براي امضاء قباله فروش املاكتان كه در اين محضر نوشته شده و حاضر است آورده‌ايم در نظر داشته باشيد كه بي سر و صدا و بدون كلمه‌اي اعتراض بايد قباله را امضاء كنيد والا اين چهار نفر مأمور كه همراه شما هستند شما را به جايي خواهند برد كه ديگر روي اطفال خود را هم نبينيد پس از آن مرا وارد محضر نجم‌آبادي نموده بدين نحو وادار به امضاي قباله كه به هيچ‌وجه از مضمون آن جزئي اطلاعي نداشتم نمودند – پس از ختم امضاي سند و دفاتر محضر، آقاي مجدالسلطان به بنده اظهار نمود كه چون شش هزار تومان بابت وجه اين قباله بايد به شما داده شود فعلاً هزار تومان وجه را در اينجا دست گردان مي‌كنيم ولي پول را در دربار به شما خواهيم پرداخت. ده قطعه اسكناس يك هزار ريالي از جيب خود بيرون آورده و شش نوبت به بنده دادند و به بنده دستور دادند دوباره روي ميز بگذارم پس از انجام اين تشريفات يك قطعه از اسكناسهاي مزبور را برداشته و خرد نموده پنجاه تومان آن را به آقا شيخ عبدالحسين صاحب محضر به عنوان حق تحرير دادند – و از آنجا بنده را به منزل آقاي سرلشكر بوذرجمهري به عنوان اخذ مبلغ مزبور بردند آنجا كه رفتم آقاي سرلشكر بوذرجمهري پس از مطالبه و اخذ بنچاقهاي موجوده املاكم مبلغ پانصد و پنجاه تومان اسكناس به بنده داده و براي تتمه ششهزار تومان چنين اظهار داشتند: اولاً – مبلغ چهار هزار و چهارصد تومان بابت ماليات دو ساله ملك شما (كه محصول آن را قبل از قباله گرفتن از بنده به قسمي كه فوقاً عرض شده در حدود سالي چهل هزار تومان توسط كارپردازان درباري ضبط شده است) كه ماليه مطالب است به ماليه بايد بپردازيم. 2- هزار تومان بابت تتمه دو هزار تومان كه قرار بود به من داده باشيد محسوب مي‌شود گرچه من موفق به استرداد املاك شما نشدم ولي زحمت خود را كشيده‌ام چنانچه اين 6 هزار تومان را براي شما دست و پا كردم. 3- پنجاه تومان بابت حق محضر پرداخت شده است. بنده جواباً عرض كردم اولاً قيمت املاك بنده متجاوز از يك ميليون و نيم تومان است نه ششهزار تومان و ثانياً ماليات مورد مطالبه راجع به محصول دو ساله‌اي است كه به قسمي كه خاطر محترم مستحضر است توسط كارپردازان دربار ضبط گرديده و به بنده مربوط نيست و بنده براي يك شاهي امروز دراين شهر سرگردانم و در موضوع دو هزار تومان هم با اين بدبختي بلاسبب وجهتي كه برايم ايجد شده است طبق قولي كه داده بوديد املاك و عوايد ضبط شده‌ام را مسترد مي‌فرموديد حال كه به اين وضعيت درآمده است هزار و صد تومان سابق را نيز حقاً بايد مسترد فرمائيد خصوصاً با وضع پريشاني كه برايم ايجاد فرموده‌ايد و امروز براي چند ريال قيمت نسخه و نان ظهر اطفالم سرگردان و متحير مي‌باشم در جواب با كمال تندي و تشدد بنده را امر به سكوت و تهديد نموده و اظهار داشت كه چنانچه اين اظهارات را نوبت ديگر تكرار كنم پشيمان خواهم شد براي تأديب بنده اقدام مقتضي خواهد نمود. پس از آن بدون اعتنا به التماس بنده، به بنده امر خروج از منزل خود نمود. سه روز قبل كه براي مستحضر شدن از موضوع قباله مزبوره به دفتر رسمي شماره 3 مراجعه نمودم معلوم گرديد كه قباله و سند مزبور به شماره 6014 دفتر نماينده و 7020 دفتر سردفتر در تاريخ 29/2/13 به ثبت وارد و مبلغ آن هم شش هزار و چهارصد و پنجاه و دو تومان و پنج ريال است نه شش هزار تومان!! بدين كيفيت چهارصد و پنجاه و دو تومان و پنج ريال از اصل مبلغ اين قباله دستورالعملي را نيز با بنده محسوب نداشتند – و با اين كيفيت املاك آباء و اجدادي بنده را كه در حدود ساليانه چهل هزار تومان شخصاً از آن عايدي برمي‌داشتم و قيمت آن متجاوز از يك ميليون و نيم تومان بود قهراً و جبراً از تصرفم خارج و يك خاندان پانصد ساله ايراني را (كه در تمام ادوار زندگاني شخصي و اجتماعي خود جز اطاعت و خدمتگزاري به مملكت و خيرخواهي و مساعدت نسبت به هم‌وطنان خود عملي را مرتكب نشده‌اند) تباه و از هستي ساقط نمودند پس از چندي كه از تاريخ قباله مزبور مي‌گذشت از طرف شهرباني بنده را جلب و بالاخره نزد آقاي آيرم رئيس شهرباني وقت بردند. مشاراليه به بنده شخصاً اظهار نمود كه حسب‌الامر شاهانه شما ممنوع از مراجعت به مازندران مي‌باشيد عليهذا بايد كتباً متعهد و ملتزم شويد كه به مازندران معاودت نكني بنده جواباً عرض نمودم كه بنده خلافي نكرده‌ام كه مستوجب چنين مجازاتي باشم چه آنكه متجاوز از 150 سال است كه پدران من در مازندران متوطن و ممر معاش من و خانواده‌ام عايدات باقيمانده املاك من است كه در آنجا واقع است. الزام به عدم خروج از طهران براي بنده مثل حبس ابد و محكوميت به مرگ يك عائله بي‌گناه 70 نفري است. جواب دادند مگر املاك شما تمام خريداري نشده است عرض كردم املاك ميراثي مرا ضبط نمودند و فعلاً مختصري املاك خريداري شده بنده در آنجا كه سالي چهار هزار تومان عايدي آن يگانه ممر منحصر فعلي عائله و اطفالم است موجود است. در جواب ضمن اظهار تأسف از اين ابتلاء براي حقير به بنده فرمودند شهرباني مأمور است كه شما را به قبول و اجراء اين تعهد ملزم كند و چاره‌اي جز اطاعت نداريد – ورقه كه قبلاً به خط ديگري تنظيم شده بود جلو بنده گذارده و بنده را وادار به امضاء آن نمود. طولي نكشيد كه از كسان بنده در مازندران اطلاع رسيد كه املاك خريداري شده شخصي شما را نيز به ضميمه كليه املاك موروثي‌تان كارپرداز درباري اشرف (بهشهر حاليه) ضبط و عوايد آن را هم بردند به علاوه كسان و رعاياي شما را قهراً به دفتر رسمي محل برده و املاك شما را به نام آنها قباله خريداري تنظيم نمودند و هر چه جواب داديم كه ما مالك اين نقاط نيستيم تا اين قباله را امضاء كنيم مؤثر واقع نگرديده و پس از الزام به امضاء قباله‌هاي مزبور خواستيم وجوه آن را لااقل گرفته براي شما بفرستيم ما را به ضرب شلاق و تهديد به حبس و تبعيد از دفتر خارج نمودند. معلوم است از وصول چنين خبري چه حالي به يك فرد مظلوم بي‌پشت و پناه غارت شده دست مي‌دهد. هر چه فكر كردم فكرم به جايي نرسيد به قصد انتحار افتادم ولي فرمان وجداني و بار مسئوليت اداره عائله بي‌گناهم مرا از اين تصميم بازداشت و بالاخره با يأس كامل از نتيجه شكايتي كه به دربار مي‌نمايم چون هيچ مقامي به شكايت و تظلم بنده و امثال بنده اعتناء نمي‌نمود باز براي تشفي قلب و اينكه شايد اين رفتار از طرف كاركنان درباري خودسرانه بوده است و پس از اين همه ابتدا در فكر تفقدي افتاده و از مرگ و بي‌آبرويي خود و عائله‌ام رهايي يابيم لذا به آقاي شيباني رئيس املاك و آقاي سرلشكر بوذرجمهري مراجعه نمودم در جواب پس از عتاب‌هاي شديد بنده را تهديد به زندان نموده و از اطاق خارج كردند. بنده نيز در طول اين مدت جز آستانه حق مأمن و پناهي نيافتم و او يگانه شاهد و گواه است كه چه شبها و روزهايي بر ما ستمديدگان گذشته است. اكنون كه رايحة اجراء عدالت استشمام مي‌شود به خود اجازه داده كه بدين وسيله مختصري از شرح مصائب و مظالم وارد به خود را به اطلاع آن نمايندگان محترم رسانيده رفع بيدادگري‌هاي وارده بشود. قاسم عبدالملكي مازندراني روزنامه تجدد ايران: نامه فوق قسمتي از عريضه‌اي است كه توسط يكي از نمايندگان محترم به مجلس شوراي ملي داده شده و عين آن در دفتر ما ضبط گرديده است. واقعاً اين گونه حوادث به افسانه بيشتر شباهت دارد زيرا در ديوان بلخ بلكه در عصر چنگيز نيز اين گونه هيچ نظير نداشته است. * * * نامه دوم عيناً از روزنامه ستاره سرخ مورخ 27/7/20 نقل گرديده است. آقاي مدير روزنامه ستاره استدعا دارم به نام نوع‌پرستي اين شرح حال مختصر بنده را در آن روزنامه مرقوم بفرمائيد. قبلاً خدا و رسول و ائمه اطهار را به شهادت مي‌طلبم كه آنچه عرض مي‌كنم به قدر سر سوزن خلاف ندارد و چون روزنامه جا ندارد نمي‌توانم جزئيات را بنويسم. روز اول فروردين 1311 در ده خود ميچكار واقع در كلارستان با زن و بچه خود به شادي عيد نوروز مشغول بوديم. چند نفر مأمور آمده بنده را گرفتند هر چه خواستم بدانم براي چيست معلوم نشد. زن و بچه و بستگانم در حال وحشت و هراس بودند كه مرا به نوشهر بردند در آنجا ديدم 22 نفر ديگر هستند دوازده روز ما بيست و سه نفر را در يك اطاق كوچك انداخته بودند كه موقع خوابيدن مجبور بوديم همه از پهلو دراز بكشيم، بعد گفتند نفري سي تومان خرج راه تهيه كنيد و يك تاجري را معرفي كردند كه از او پول بگيريم و منزل خود را حواله بدهيم اين كار را كرديم. در اين 12 روز بلاهاي زيادي سر ما آوردند بعضي را پابند و دست بند زدند، مثل اين كه قاتل يا دزدهاي معروفي را دستگير كرده باشند ما هم نمي‌دانستيم تقصير ما چيست و براي چه ما را گرفته‌اند. روز سيزدهم ما را در دو دستگاه اتومبيل سيم‌دار باري كه هر كدام شش پاسبان هم داشت مثل مرغ روي هم ريخته به رشت آوردند و به زندان شهرباني تسليم كردند، يك اطاقي به ما 23 نفر دادند كه چند پله مي‌خورد و شبيه به دخمه بود كه در آن همديگر را به سختي مي‌توانستيم ببينيم، در رشت با هواي مرطوب، آن هم اطاق زير زمين ببينيد چه مي‌گذرد، اين اطاق مملو از ساس و شپش بود به طوري كه تا صبح هيچ‌كدام ما نمي‌خوابيديم. هر كدام چندين بار لباس‌هاي خود را كنده شپش‌ها را مي‌كشتيم از رطوبت اطاق، كفش خيس بود و در اين اطاق كثيف بدترين روزگار را داشتيم. رئيس شهرباني آن وقت آقاي سرهنگ سهيلي بود كه ما را مثل حيوانات فرض مي‌كرد. بعد از 5 روز مجدداً در همان اتومبيلهاي سيم‌دار ما را جا دادند و به تهران آوردند. از خشونت مأمورين هرچه بگويم كم گفته‌ام. جسارت است تا شريف آباد قزوين به ما اجازه خارج شدن از اتومبيل را ندادند و حوائج جسمي را با كمال سختي تحمل كرديم – جز فحش و كتك و تحقير چيز ديگري در بين نبود – از آن جا ما را يكسره به زندان قصر تحويل دادند. مرا همان شب به يك اطاق كوچكي بردند و چهار روز در آنجا بودم بي‌خبر از زن و بچه و پدر و كس و كار بعد از چهار روز به اطاقي بردند كه هفت نفر ديگر در آنجا زنداني بودند. محبوسين آنجا مي‌گفتند اين حبس مجرد براي ترساندن است. خلاصه بعد از بيرون آمدن از اطاق مجرد ديدم جمعي از آقايان علماء و ملاكين و خوانين تنكابن كلارستاق و كجور در آنجا هستند از قبيل آقاي ميرزاطاهر تنكابني، مرحوم منتظم‌الملك، مرحوم حسينقلي‌خان، مرحوم شيخ‌نورالدين، آقاي ساعدالممالك خلعت‌بري و آقاي اميرممتاز و عده زيادي از آقايان خلعت‌بري‌ها و ملاكين رودسر و لنگرود، آن وقت معلوم شد كه اين يك بلاي عمومي است ولي هيچ‌كس تقصير خود را نمي‌دانست و همه ترسيده بودند و انتظار روزهاي بدتري را داشتند. باري همه تا مدتي در زندان بوديم نه تحقيق كردند و نه رسيدگي در كار بود مي‌گفتم خدايا اگر ما مقصريم چرا تقصير ما را نمي‌گويند چيست اگر مقصر نيستيم پس چرا ما را به حبس انداخته‌اند. در اين ضمن هم حسينقلي خان نوه سپهسالار كه جزو اين دسته بود در زندان مرد پس از 3 ماه زنداني بودن يك روز رئيس زندان تك تك ماها را خواست و به هركس تكليف نمود در ظرف بيست و چهار ساعت صورت املاك و دارايي خود را بدهد در ضرب‌الاجل مزبور صورت‌ها تهيه شد و دو روز ديگر آقاي آيرم رئيس نظميه وقت آمدند و همه را جمع كرده گفتند خيلي بايد تشكر كنيد كه اعليحضرت از سر تقصير شما گذشتند چون نفسي از كسي برنيامد زيرا كسي تقصيري نكرده بود. با تغير گفت پس چرا تشكر و دعاگويي نمي‌كنيد عده‌اي از جمعيت با صداي بلند شروع كردند به دعاگويي و ثناخواني به شاه و خاندان سلطنتي. بعد آقاي آيرم گفت اشخاصي كه بين شما ملك ندارند چند نفر هستند بنده و مرحوم ابوالقاسم كديرسري و آقاي كاظم حق كيفي كه ملكي نداشتيم خود را بدون ملك معرفي كرديم از مرحوم ابوالقاسم پرسيد تو ملك داري گفت داشتم تقديم كردم. گفت به تو پول دادند؟ گفت مبلغي گرفته‌ام. گفت پدرسوخته كسي كه پول مي‌ گيرد و ملك مي‌فروشد تقديم نمي‌كند. بگو فروختم. او هم گفت فروختم قربان. از كاظم خان پرسيد تو چه ميگويي چون فهميد چگونه بايد حرف بزند گفت بنده از روي رضا و رغبت ملكم را فروختم و تا دينار آخر و تمام و كمال پول را هم نقداً گرفتم گفت تو چه مي‌گويي گفتم بنده ملكي ندارم و پدرم مالك است و به بنده مربوط نيست. همانجا امر داد كه ما سه نفر را كه ملكي نداشتيم از زندان مرخص كردند و ديگران هم پس از ترتيب قباله و انتقال بعداً مرخص شدند. آن وقت فهميدم كه استخلاص من به واسطه ملك نداشتن و حبس سايرين به تقصير ملك داشتن بود والا هيچ‌كس گناهي نداشت. بعد از بيرون آمدن از زندان اسم ما را ساحلي گذاشتند يك ليست سياهي در نظميه از اسامي ما بيچاره‌ها بود كه هيچ‌وقت كوچكترين تقصيري نكرده بوديم. عده‌اي را از تهران به شهرستانها تبعيد كردند، بنده هم حق خارج شدن از تهران را تا يك ماه قبل نداشتم، آخر شما را به خدا گناه من چه بود، حتي به زنها و بچه‌هاي ما هم رحم نكردند تمام آنها را از ملك خود كوچ دادند، زن من آن موقع مبتلا به حصبه بود مهلت ندادند كه مرضش خوب شود تا حركت كند، با همان حال مرض به تهران آمد و چند ساعت بعد از رسيدن مرد و بعد از چند روز هم بچه شيرخواره‌اش مرد. دو طفل ديگرم در تهران بي‌مادر و سرپرست ماندند. پدرم هم از غصه دق كرد و مرد، اين مختصري از شرح حال بنده بود. پدرم و بستگانش در كلارستاق شش فقره ده و مرتع و مزرع داشتند، پس از مدتي از دو نفر از بستگان ما كه حقي نداشتند نسبت به سهم و مال پدر من و سايرين معامله كنند آن همه ملك و مرتع را در هفتصد و بيست تومان قباله گرفتند و با آنكه معامله اجباري و در پائيز واقع شده بود ششصد تومان از پول قيمت معامله را از بابت محصول گذشته كسر نموده و يك صد و بيست تومان بقيه را دادند! قوم و خويش‌هاي من آن يكصد و بيست تومان را هم نزد خود متصديان املاك گذاشتند كه بابت مال‌الاجاره سال بعد محسوب شود و دخل و تصرفي به پول نكردند – خلاصه مال‌الاجاره سال اول ششصد تومان بود و سالي دويست تومان مرتباً زياد مي‌شد كار اهالي بدبخت هم اين بود كه تمام سال اين طرف و آن طرف جان بكنند و نتيجه زحمات خود را جمع نموده يك جا تحويل مأمورين املاك اختصاصي بدهند – اين را هم عرض كنم كه اين كارها در زمان رياست املاك آقاي نائب حسن خان حريري صورت گرفت كه فعلاً اسم خود را كوشان گذارده و مؤسسه دلالي در خيابان لاله‌زار دارد. اين آقا آمده بود به بستگان ما ميگفت يك ماديان گله سپهسالار از ده سال پيش در ميان گله شما مانده و بايد فعلاً يازده ماديان بدهيد هر چه گفتيم شما املاك سپهسالار را تازه از ورثه او گرفته‌ايد فرضاً هم يك مادياني از ده سال پيش در گله ما مانده نتايجش به شما مربوط نيست به خرج نرفت و تمام گله ماديان و حشم ما را هم به اين عنوان بردند. خلاصه اين است وضعيت ما كه ملك ما را به زور گرفتند، به بهانه ملك، مال ما را حبس كردند، زن و بچه و لانه و آشيانه و همه چيز ما بر باد رفت حالا آقايان گمان مي‌كنيد اگر بعد از ده سال صدمه و مصيبت املاك ما را به ما بدهند از ما رفع تعدي شده است، نه به خدا اين تعدي به هيچ‌ وقت رفع شدني نيست. عباس نادري منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 48 به نقل از: تاريخ بيست ساله ايران، حسين مكي، ج 6، صص 30-23

شمشير طلايي كه به سرقت رفت

شمشير طلايي كه به سرقت رفت پس از استعفاي رضاشاه در مجلس شوراي ملي درباره سرنوشت جواهرات سلطنتي برخي از نمايندگان سئوالاتي طرح كردند و منابع دولتي اظهار داشتند كه تصرفاتي در آن نشده است. حال آنكه بعداً طبق گزارش رسمي اداره بيوتات سلطنتي معلوم شد در چند نوبت به ويژه هنگام عروسي وليعهد بخشي از جواهرات سلطنتي كه به دربار فرستاده شده بود، به خزانه عودت داده نشده و مورد دستبرد قرار گرفته است. علاوه بر آن، در دوران سلطنت محمدرضا شاه نيز مردم مطلع شدند كه شمشير طلاي مرصع به گوهرها و سنگهاي گرانبها كه به منظور برگزاري مراسم و تشريفات تدفين رضاشاه به مصر ارسال شده بود، به ايران بازگشت داده نشده است و فاروق پادشاه مصر آن را ضبط نموده و هرچه از وي مطالبه كرده‌اند، از تحويل آن امتناع كرده است. اين قضيه مكتوم بود تا اينكه رژيم سلطنتي مصر واژگون گرديد. در اين موقع مجله «روزاليوسف» چاپ قاهره طي مقاله‌اي اين موضوع را برملا ساخت. مجله خواندنيها در شماره 102 سال 12 خود زير عنوان «چگونه ملك فاروق شمشير جواهرنشان رضاشاه را بالا كشيد» شرحي نگاشته كه عيناً ملاحظه مي‌فرمائيد: مجله «روزاليوسف» در شماره اخير خود (مرداد 1331) اين خبر را انتشار داده است: مقامات مسئول مصري اخيراً كه شروع به تصرف املاك و اموال و كاخهاي ملك فاروق، پادشاه سابق مصر كرده‌اند، با يك نامه رسمي از طرف وزارت دربار ايران مواجه گرديده‌اند كه تفصيلات يكي ديگر از ماجراهاي فاروق، پادشاه سابق مصر و از بين رفتن قطعه‌اي از جواهرات سلطنتي ايران را فاش مي‌سازد. جريان قضيه از اين قرار است در روزهاي جنگ جهانگير دوم، جسد رضاشاه براي دفن به مصر فرستاده شد، شاه در آن وقت خارج از كشورش در حال تبعيد وفات يافته بود و مصر و ايران نيز بر اثر ازدواج سلطنتي روابط كاملاً دوستانه داشتند. فاروق، پادشاه سابق مصر دستور داد كه براي به خاك سپردن شاه سابق ايران كليه شعائر و رسومي كه براي دفن سلاطين مصر به عمل مي‌آيد، مراعات شود. ايران نيز قبلاً موافقت خود را با دفن جسد شاه سابق در مقابر سلطنتي مصر اعلام داشته بود زيرا مقامات انگليسي با بازگشت دادن جسد شاه سابق به ايران مخالفت مي‌ورزيدند. از طرف دولت و دربار ايران يك هيأت ديپلماتيك فوق‌العاده براي شركت در تشييع جنازه شاه سابق به قاهره اعزام شد. جسد شاه آورده شد و در پيشاپيش آن شمشير طلايي مرصع به جواهرات گرانبها حمل مي‌گرديد. اين شمشير از طلاي كاملاً خالص بوده و جواهرات روي آن از احجار كريمه و كمياب بود. مراسم دفن خاتمه يافت و جسد رضاشاه مانند سلاطين مصر موميايي گرديد... هيأت عزا كه از طرف ايران به قاهره اعزام شده بود خود را براي مراجعت به ايران آماده ساختند و فقط در انتظار دريافت شمشير طلايي شاه بودند. ليكن انتظار اين هيأت به طول انجاميد و كسي براي آنها شمشير را باز نياورد. در اين وقت يكي از اعضاي اين ميسيون سراغ شمشير را از يكي از درباريان مصري كه در اين مراسم حضور داشت گرفت، مرد درباري دور و برخود را نگاهي كرده و گفت: «نمي‌دانم شمشير را كجا گذاشتند، ولي به هر حال، محفوظ است، يا اينجا... و يا آنجاست... حالا فردا مي‌بينم.» فردا گذشت، پس فردا هم به آن پيوست و از مدتي كه براي بازگشت ميسيون تعيين شده بود چند روزي سپري شد، ميسيون ايران مجدداً با دربار مصر تماس گرفت. از طرف دربار چند ساعت مهلت خواستند و پس از اين مدت، كارمندان دربار به اعضاي هيأت ايران پاسخ دادند: «مولاي ما اعليحضرت پادشاه، خودشان شمشير را در اتاق مخصوصشان نگه داشته‌اند. ما در اولين فرصت استفاده و ايشان را يادآوري خواهيم نمود كه شمشير را به سفارت ايران بازگردانند... زيرا اعليحضرت اكنون مشغول هستند!!». ميسيون اعزامي ايران به تهران بازگشت و ماجراي شمشير را براي شاه ايران، شوهر خواهر ملك فاروق بازگفتند... شاه ايران به كلي هاج و واج ماند و دستور داد نامه‌اي به دربار سلطنتي در مصر و نامه ديگري هم به سفارت ايران در قاهره نوشته و تقاضا كنند كه در ارسال شمشير براي شاه تسريع نمايند. شاه ايران دستور داد كه در اين نامه‌ها تأكيد شود او از نظر قيمتي بودن شمشير آن را مطالبه نمي‌كند، بلكه از اين جهت آن را مي‌خواهد كه يادگار پدرش مي‌باشد. دربار سلطنتي مصر جوابي به دربار ايران نداد، سفارت ايران در قاهره به كليه وسائل ممكنه ديپلماسي و غيرديپلماسي براي دريافت شمشير متشبث شد اما نتيجه‌اي نتوانست به دست آورد. چند ماه گذشت و شاه ايران را امور كشورش از ياد شمشير بيرون برد، در اين وقت بود كه تدريجاً روابط دربارهاي مصر و ايران رو به تيرگي گذاشت، با وجود اين سفارت ايران از هر فرصتي استفاده كرده و موضوع شمشير طلايي جواهرنشان را يادآور شده و آن را مطالبه مي‌نمود. سرانجام جنگ به پايان رسيد و تصميم گرفته شد كه جسد شاه سابق به ايران بازگشت داده شود. ميسيون رسمي دولت ايران يك بار ديگر در قاهره حضور يافتند. سفارت ايران براي دربار سلطنتي و مقامات مربوطه وزارت خارجه پيغام داد كه حتماً لازم است در موقع حمل جسد شاه سابق، طبق رسوم سلطنتي و درباري ايران، شمشير باشد... به آنها جواب داده شد كه البته، همين طور است و بايد از شمشير طلايي در اين مراسم استفاده كرد. اعضاي كميسيون نفسي به راحتي كشيدند. وقت تشييع جنازه فرا رسيد. ملك فاروق در اين مراسم حضور نيافت و از شمشير مرصع طلائي هم خبري نشد. سفير ايران در مصر سراغ شمشير را گرفت، به او جواب دادند كه دربار خيلي شمشير را جستجو كرده اما آن را پيدا نكرده‌اند و ملك فاروق هم اصولاً درباره اين شمشير اطلاعي ندارد... قضيه به همين جا ختم شد. تا اينكه در هفته گذشته پس از بركناري ملك فاروق وقتي كه اموال او از طرف دولت بازرسي و مصادره گرديد، دولت و دربار ايران مجدداً شروع به مطالبه شمشير طلائي و مرصع به جواهرات و سنگهاي قيمتي و كمياب را نمودند... مطالبه‌اي كه سودي نداشت. به نقل از: خواندني‌ها، سال 12 شماره 102 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 48

معرفي و نقد كتاب: ايران بين دو انقلاب از مشروطه تا انقلاب اسلامي

معرفي و نقد كتاب: ايران بين دو انقلاب از مشروطه تا انقلاب اسلامي كتاب «ايران بين دو انقلاب، از مشروطه تا انقلاب اسلامي» اثر «يرواند آبراهاميان» و ترجمه آقايان كاظم فيروزمند، حسن شمس‌آوري و محسن شانه‌چي براي اولين بار در سال 1377 به زبان انگليسي و توسط نشر مركز به چاپ رسيد. دربخش «اشاره مترجمان» كه تاريخ نگارش آن مشخص نيست، آمده است: «شايد در مواردي چنين به نظر مي‌رسد كه نويسنده در تحليل و نتيجه‌گيري خود متأثر از برخي رويكردها و گرايش‌هاي خاص سياسي است. ليكن مترجمان بر اين اعتقادند كه چنين شائبه‌اي در نگارش تاريخ از آنجا ناشي مي‌شود كه نويسنده به حق، همه رويدادها يا جنبش را صرفاً از ديدگاه «امر واقع» و سنديت تاريخي آن و نه لزوماً از جنبه ارزشي و عقيدتي آن بررسي كرده است و بديهي است كه چون هسته اصلي اين اثر پژوهشي مربوط به حزب توده و كل جنبش چپ در ايران بوده است، گرايش آن به جريان چپ ايران بيشتر باشد. نويسنده كتاب نيز در پيشگفتار بدون تاريخ و امضاي خود مي‌نويسد: «اين اثر در سال 1343 به منظور تحقيق در پايگاه‌هاي اجتماعي حزب توده، سازمان عمدة كمونيستي در ايران شروع شد. متن اوليه كه ناظر بر دورة كوتاهي بين تشكيل حزب در 1320 و سركوب شديد آن در 1332 بود، مي‌خواست به اين پرسش پاسخ دهد كه چرا سازماني آشكارا غيرمذهبي، راديكال و ماركسيستي در كشوري شيعه مذهب با سلطنت سنتي و حس مليت شديد توانست به صورت نهضتي توده‌اي درآيد.» وي همچنين در آخرين فراز از پيشگفتار در مقام تشكر از مراكزي برمي‌آيد كه به وي ياري دادند تا مقالات مستقل به نگارش درآمده در سالهاي مختلف را به صورت تحليلي جامع از نهضت مشروطه تا پيروزي انقلاب اسلامي درآورد: «همچنين از مؤسسات زير براي كمك مالي سپاسگزارم: مؤسسه پژوهش در تحولات بين‌المللي وابسته به دانشگاه كلمبيا براي كمك هزينة پژوهشي از 1346 تا 1348؛ دانشگاه نيويورك، به خاطر بورس سفر تابستاني در سالهاي 1351، 1353، 1355 و 1358؛ شوراي تحقيقات اجتماعي،‌براي بورس فوق دكترا در 1356، و كالج باروخ در دانشگاه نيويورك، به خاطر بورس ايام تعطيل براي اتمام كتاب، و سرانجام از مقام سرپرستي دفتر علياحضرت ملكه در بريتانيا براي اجازة نقل مطلب از اسناد منتشر نشده دفتر امور خارجه موجود در بايگاني كل و دفتر هند در لندن بديهي است هيچ يك از مؤسسات و افراد مذكور مسئول خطاها يا نظرات سياسي مندرج در كتاب نيستند.» يرواند آبراهاميان به سال 1320خ/1940م در تهران ديده به جهان گشود. وي تا سال 1330م/1950م دراين شهر به تحصيل پرداخت و سپس در 10 سالگي براي ادامه تحصيل راهي انگلستان شد. آبراهاميان در سال 1342خ/1963م از دانشگاه آكسفورد درجه كارشناسي ارشد گرفت و در سال 1348خ/1969م موفق به اخذ مدرك دكتري از دانشگاه كلمبيا گرديد. وي سپس مشغول تدريس تاريخ ايران در دانشگاه‌هاي پرينستون و آكسفورد شد و هم‌اكنون نيز استاد تاريخ عمومي، به ويژه تاريخ اروپاي جديد و جهان سوم، در كالج باروك دانشگاه نيويورك است. نويسنده كتاب ايران بين دو انقلاب از نوجواني به حزب توده گرايش پيدا كرد. هر چند برخي معتقدند وي گرايش‌هاي چپ‌گرايانة خود را همچنان حفظ كرده است اما در واقع همچون بسياري از چپ‌گرايان ايراني بعد از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي در گرايش‌هاي فكري خويش تجديدنظر اساسي نمود و به سوي مباني انديشه غرب متمايل شده است. مهم‌ترين اثر آبراهاميان كتاب «ايران بين دو انقلاب» است كه مجموعه‌اي از مقاله‌هاي وي به حساب مي‌آيد كه پيش از آن در نشريات مختلف به چاپ رسيده است. نويسنده اين اثر سال‌هاي دوران كهولت را در آمريكا سپري مي‌‌كند. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب «ايران بين دو انقلاب، از مشروطه تا انقلاب اسلامي» را مورد نقد و بررسي قرار داده كه با هم آن را مي‌خوانيم. تحولات سياسي و اجتماعي ايران از دوران مشروطه به بعد، از جمله مسائلي است كه توسط كثيري از پژوهشگران داخلي و خارجي، از زواياي گوناگون، مورد بررسي واقع شده است. در اين راستا يرواند آبراهاميان نيز در كتاب خويش تحت عنوان «ايران بين دو انقلاب؛ از مشروطه تا انقلاب اسلامي» به بررسي اين دوره از حيات سياسي و اجتماعي مردم ايران پرداخته است. وي در پيشگفتار كتاب، آن را چنين معرفي مي‌كند: «اثر حاضر به تحليل مباني اجتماعي سياست در ايران با تأكيد بر چگونگي تحول تدريجي شكل آن به واسطه توسعه اجتماعي- اقتصادي، از اوان انقلاب مشروطه در اواخر قرن سيزدهم تا پيروزي انقلاب اسلامي در بهمن 1357 پرداخته است.» البته اين كه نويسنده محترم تا چه حد توانسته است به تحليل تحولات سياسي و اجتماعي ايران در اين برهه بپردازد، مسئله‌اي است كه در يك نگاه نقادانه به كتاب حاضر، مي‌توان بدان پاسخ گفت. آبراهاميان كتاب خويش را در سه بخش كلي تحت عناوين: «زمينه تاريخي»، «سياست برخوردهاي اجتماعي» و «ايران معاصر» تدوين كرده است كه تلاش خواهيم كرد با مروري بر اين بخش‌ها، به بررسي محتواي آن‌ها بپردازيم. نويسنده محترم در نخستين بخش از اين كتاب، با نقب‌زدن به زيرساخت‌هاي جامعه ايران در قرن سيزدهم، تلاش مي‌كند تا مقدمه‌اي تحليلي براي پاسخ‌گويي به دلايل وقوع تحولات بعدي در اين جامعه فراهم آورد، اما در همين ابتدا، مشاهده برخي مطالب غيرمنطبق بر واقعيات تاريخي، خواننده را به تأمل وا مي‌دارد. آبراهاميان با اشاره به ادعاي سيدعلي محمد شيرازي مبني بر بابيت، از گرد آمدن بسياري پيروان پيشين شيخ احمد احسائي- بنيان‌گذار فرقه شيخيه- حول او سخن مي‌گويد و مي‌افزايد: «‍[او] از نياز به اصلاحات اجتماعي بويژه ريشه‌كن كردن فساد در طبقات بالاي اجتماع، پاكسازي روحانيون ناصالح، حمايت قانوني از تجار، مشروعيت ربا، و بهبود وضع زنان سخن راند.» (ص15) براي ارزيابي آن‌چه نويسنده بيان مي‌كند بايد به اين نكته توجه داشت كه در مذهب تشيع به عنوان فرهنگ حاكم بر قاطبه مردم ايران، انديشه مهدويت با اعتقادات قلبي‌ جامعه درهم آميخته است و ظهور مهدي موعود، آغاز اصلاحات اساسي و بنيادين در تمامي اركان و شئون جامعه خواهد بود؛ به‌گونه‌اي كه هيچ ظلم و جور و فسادي پس از آن به چشم نخواهد خورد. بنابراين، هنگامي كه سيدعلي محمدشيرازي خود را باب امام زمان و سپس منجي موعود معرفي كرد، آن بخش از توده مردم كه فريب اين ادعاي كذبش را خوردند، برمبناي تصور كلي خود از ظهور منجي، حركت وي را آغاز اصلاحاتي همه‌جانبه و عميق به حساب آوردند. اگر آقاي آبراهاميان مبناي نگارش مطالب خود درباره اين حركت را، تصورات و آرزوهاي عده‌اي از فريب‌خوردگان راه افتاده به دنبال مدعي مهدويت بگذارد، توصيفات وي را از جنبش بابيه مي‌توان پذيرفت، اما اگر نگاهي محققانه و عالمانه به آثار و مكتوبات برجاي مانده از اين مدعي كه بيانگر ماهيت مرام عرضه شده توسط وي است، مدنظر باشد، آن‌گاه بايد از نويسنده محترم پرسيد كه از كدام بخش از اين آثار و مكتوبات، چنان استنتاجي كرده است. به عبارت ديگر، آنان كه فريب باب را خورده بودند، چون وي را همان مهدي موعود و مصلح و منجي آخرالزمان، و از بين برنده تمام ظلم‌ها و ستم‌ها و انحرافات و پلشتي‌ها در تمامي زمينه‌هاي سياسي، اقتصادي، تصور مي‌كردند وارد درگيري‌هايي با حكومت مركزي شدند، به اين اميد كه به دوران وعده داده شده پس از ظهور منجي، دست يابند. اما چون باب از حقانيتي برخوردار نبود، صرفاً شورش‌هايي به وقوع پيوست كه فرجامي در پي نداشت و حركت جمعيت فريب خورده به صورت يك فرقه وابسته به انگليس و سپس آمريكا، ادامه يافت. حال اين سؤال مطرح است كه آقاي آبراهاميان به عنوان يك محقق- و نه يك معتقد به باب در همان زمان با تصورات خاص خود- با استناد به كدام بخش از مكتوبات باب، اين فرد و ادعاهاي وي را به عنوان منبع اصلاحات اجتماعي و سياسي معرفي مي‌نمايد؟ اين در حالي است كه تقليد ناشيانه باب از متون اصيل اسلامي مانند قرآن و نيز ادعيه، موجب گشته است تا حتي بخش‌هايي از مكتوبات برجاي مانده از وي، به دليل اغلاط فاحش در زمينه صرف و نحو فاقد معنا و مفهوم مشخص باشد. همچنين، علاقه اين مدعي دروغين به علوم غريبه و رمزآلود، موجب ورود انبوهي از عقايد و تفكرات فرقه‌هاي گوناگون مانند نقطويان به اين مسلك گرديده و آن را مشحون از خرافات گردانيده است. از طرفي با توجه به اين نكته كه سيدعلي محمد شيرازي خود را به سرعت به مرحله الوهيت و خدايي ارتقاي مقام داد و نيز اطرافيانش را به القابي چون قدوس، عظيم، ديان، حجت‌، اسم‌الله الاصدق و امثالهم ملقب ساخت، مي‌توان تصور كرد چنان چه اينان موفق به كسب قدرت مي‌شدند، به دليل تصوري كه از خود داشتند، نگاهشان به جامعه و توده مردم چگونه بود و چه رفتاري را در پيش مي‌گرفتند. حال اين كه چگونه با چنين افكار و عقايد و روحياتي، مي‌توان مدعي اصلاحات سياسي و اجتماعي توسط اين فرقه شد، سؤالي است كه آقاي ابراهاميان بايد به آن پاسخ دهد. نويسنده محترم در ادامه اين مبحث نيز نويسنده محترم در بيان وقايع تاريخي، دچار اشتباهاتي شده است: « جاي تعجب نيست كه پيام وي، هم خصومت دستگاه حاكم و هم حمايت ناراضياني از ميان كسبه و پيشه‌وران، روحانيان جزء، و حتي روستاييان را جلب كرد. حكومت در سال 1229 هراسان از رشد سريع جنبش- بويژه در كنارة خزر- باب را اعدام كرد و به تصفية خونين بابيها پرداخت. »(ص16) واقعيت آن است كه آن چه پس از حدود سه سال مدارا با باب و پيروانش موجب شد تا اميركبير تصميم به اعدام وي بگيرد، صرفاً پيام باب و گرويدن عده‌اي به او نبود- آن چه از جمله منقول برمي‌آيد- بلكه شورش‌هاي گسترده بابيان در آمل، قزوين، زنجان، و ني‌ريز فارس بود كه كشور را دستخوش بحران ساخت. بعد از اعدام باب نيز - كه در سال 1266 ه.ق صورت گرفت- آن چه موجب سركوب بابيان گرديد، اقدام آن ها به ترور ناصرالدين شاه در سال 1268 ه.ق به رهبري ملاعلي ترشيزي ملقب به «جناب عظيم» بود كه البته ناكام ماند، اما خشم حكومت را عليه بابيان برانگيخت. نكته ديگري كه بايد به آن اشاره كرد، ايجاد دودستگي در اين فرقه است. برخلاف آن چه آقاي آبراهاميان نگاشته است، سركوب بابيان را نمي‌توان عامل اصلي و بلافصل ايجاد اين انشعاب به شمار آورد، كما اين كه نظر نويسنده محترم درباره ميرزا حسينعلي بهاءالله به عنوان «جانشين برگزيده باب» (ص16) از واقعيت تاريخي برخوردار نيست. در حقيقت، باب مدتي قبل از اعدام خويش، ميرزا يحيي- برادر كوچكتر ميرزاحسينعلي را كه ملقب به «صبح ازل» بود- به جانشيني خود برگزيد و اصل اين مكتوب- يا به اصصلاح بابيان، «لوح» صادره- در يكي از منابع اين فرقه به نام «رساله قسمتي از الواح خط نقطه‌ي اولي و آقاسيدحسين كاتب» موجود است، ترجمه بخشي از اين «لوح» بدين شرح است: «اين كتاب از خداي مهيمن قيوم است به سوي خداي مهيمن قيوم، بگو همه آغازها از خداست. بگو بازگشت همه به خداست. اين كتابي است از علي قبل نبيل (علي قبل نبيل لقب سيدعلي محمد شيرازي است؛ زيرا به زعم وي محمد از نظر حروف ابجد معادل 92 و برابر عددي نبيل است و چون علي قبل از محمد است لذا مي‌توان گفت علي قبل نبيل) ذكر كرده است خداوند براي جهانيان، به سوي آن كس كه اسمش مطابق است با نام وحيد (از نظر حروف ابجد يحيي و وحيد هر دو برابر 28 مي‌باشند) بگو همه از نقطه بيان [كتاب باب] آغاز مي‌شوند، به درستي كه اي همنام وحيد، پس حافظ باشي برآنچه كه نازل شده در بيان و امر كن بر آن، به درستي كه تو در راه حق بزرگي هستي.» (به نقل از: سيدمحمدباقر نجفي، بهائيان، ص290-289) با صدور اين حكم جانشيني براي صبح ازل، ميرزا حسينعلي بهاءالله نيز ابتدا سر بر اطاعت برادر كوچكتر خود مي‌نهد و به عنوان پيشكار مشغول خدمت به وي مي‌گردد. اين وضعيت حتي تا بعد از تبعيد اين دو به بغداد نيز ادامه دارد، اما در آن جا يكي از مأموران سرويس اطلاعاتي انگليس به نام «هاتريا مانكچي» با بهاءالله ملاقات مي‌كند كه در پي آن، رفتارهاي وي دچار تغيير مي‌گردد و به سبب اعتراض برخي از اطرافيان صبح ازل، ناگزير راهي مناطق سليمانيه مي‌گردد؛ و دو سالي را در آن نواحي مي‌گذراند تا دوباره به وي اجازه بازگشت داده مي‌شود. وي مجدداً اظهار سرسپردگي به برادر كوچكتر و تبعيت از وي مي‌نمايد، اما پس از مدتي مجدداً ادعاهايش را از سرمي‌گيرد و هواداراني براي خود مي‌يابد كه درگيري و زد و خورد ميان آن‌ها و برادرش، سرانجام دو دستگي اين فرقه را به دنبال دارد. بهاءالله با اقامت در عكا، ارتباطات خود را با انگليس گسترش مي‌دهد و مسلك بهائيت را پايه‌گذاري مي‌نمايد كه در حقيقت چيزي جز يك ابزار در دست استعمار بريتانيا نبود. همين مختصر كافي است تا نقايص و اشتباهات نويسنده محترم را راجع به اين فرقه دريافت. نگاه آقاي آبراهاميان به تأثير غرب بر ايران و نيز نقش روشنفكران در سير تحولات كشورمان در اواخر قرن سيزدهم، از ديگر مسائلي است كه جاي تأمل دارد. وي مي‌نويسد:‌«تأثير غرب طي نيمه دوم قرن سيزدهم از دو طريق، جداگانه به رابطه سست دولت قاجار و جامعه ايران خلل وارد آورد. نخست، نفوذ غرب، بويژه، نفوذ اقتصادي‌اش بازار را تهديد كرد و از اين رهگذر بتدريج علائق تجاري مناطق پراكنده را واداشت تا در يك طبقه متوسط فرامنطقه‌اي كه براي نخستين بار به نارضايي مشترك خويش آگاه بود، فراهم آيند... دوم، تماس با غرب، بويژه تماس عقيدتي از طريق نهادهاي نوين آموزشي، مفاهيم جديد، آرزوهاي جديد، مشاغل جديد، و مآلاً طبقه متوسط شغلي جديدي موسوم به روشنفكران پديد آورد. جهان‌بيني اين روشنفكران داراي تحصيلات نوين با جهان‌بيني روشنفكران سابق درباري تفاوت اساسي داشت. آنان، نه به حق‌الهي پادشاهان كه به حقوق سلب ناشدني انسان معتقد بودند، نه از مزاياي استبداد سلطنتي و محافظه‌كاري سياسي، بلكه از اصول ليبراليسم، ناسيوناليسم و حتي سوسياليسم دفاع مي‌كردند.» (ص46) توضيحاتي كه در ادامه اين مطلب اضافه شده نيز عمدتاً شرح و بسط نكات مندرج در آن است؛ لذا جاي خالي برخي موضوعات مهم را پر نمي‌كند. برمبناي آن چه آقاي آبراهاميان نگاشته، نفوذ اقتصادي انگليس در ايران، روند و روالي طبيعي طي كرده است، ولو آن كه واكنش‌هايي را نيز در ميان طبقه متوسط ايجاد كرده باشد، اما اين تمام ماجرا نيست؛ غربي‌ها، به ويژه انگليسي‌ها، براي نفوذ اقتصادي در مشرق زمين و از جمله ايران، از كليه شيوه‌هاي ضدانساني و ضداخلاقي نيز بهره گرفتند. بنا به نظريه خانم «ابولغد» تا قبل از حضور اروپاييان در اين سوي كره زمين، هرچهار بازيگر اصلي تجارت در شرق (چيني‌ها، هنديان، ايرانيان و اعراب) حضور و نقش يكديگر را پس از قرن‌ها دادو ستد به رسميت شناخته بودند، اما «دريانوردان اروپايي كه بتدريج در نيمه دوم قرن پانزدهم با دور زدن آفريقا وارد آبهاي شرق مي‌شدند، با خود نظامي‌گري در دريا را نيز وارد اين آبها نمودند... قدرتهاي اروپايي از همان ابتداي حضور خود در شرق به قدرتهاي محلي با ديد خصم نگريسته و به آنان حمله‌ور شدند... در يك كلام، اگر از ديد تجار و دريانوردان هندي، چيني، عرب يا ايراني، فعالين يا بازيگران ديگر صحنه تجارت بين‌الملل، رقيب محسوب مي‌شدند، از ديد اروپاييان، ديگران رقيب به شمار نمي‌آمدند بلكه دشمن نظامي بودند... بنابراين بحث فقط اين نبود كه غربيان از قرن چهاردهم به تدريج وارد شرق شدند، بلكه نكته اساسي‌تر اين بود كه «بازيكنان» جديد با خود قوانين جديد نيز وارد ميدان مي‌كردند... قوانين جديد بازي عبارت بودند از ميليتاريزه كردن حمل و نقل دريايي از يكسو و سعي در تسلط بر ديگران و نهايتاً بيرون راندن آنان از صحنه از سوي ديگر.» (صادق زيباكلام، ماچگونه ما شديم، تهران، انتشارات روزنه، 1384، صفحات 328 الي 331) علاوه بر بهره‌گيري از تسليحات نظامي و آتشين در پيشبرد اهداف و مقاصد اقتصادي، اروپاييان، به ويژه انگليسي‌ها، از به‌كارگيري سلاح رشوه نيز غفلت نداشتند؛ البته بايد گفت كارآمدي اين سلاح براي آن ها از سلاح‌هاي آتشين به هيچ وجه كمتر نبود.0 آن ها با استفاده از همين سلاح توانستند در طول دوران قاجار و نيز دوران پهلوي، قراردادهاي استعماري فراواني با دولت ايران منعقد سازند و منافع ملي ايرانيان را به تاراج ببرند. آقاي آبراهاميان در كتاب خويش، تمايلي به ورود به اين مباحث نداشته و با مسكوت گذاردن آن ها، بخش مهمي از مسائل مربوط به نفوذ اقتصادي غرب در ايران را ناگفته باقي گذارده است. نگاه نويسنده محترم به جريان روشنفكري و روشنفكران نيز، بسيط، ناقص و يكجانبه است. به طور كلي، روشنفكران طيف وسيعي از نيروهاي تحصيل كرده و آشنا به علوم و موضوعات روز را شامل مي‌شوند كه از اواخر دوران فتحعلي شاه شروع به شكل‌گيري كردند، اما فارغ از يكايك مصاديق، جريان روشنفكري در كشور ما با بيماري خودباختگي و مرعوبيت در مقابل فرهنگ و تمدن غربي، متولد شد و به همين دليل ويژگي، كاركرد آن در راستاي منافع ملي ايرانيان قرار نداشت، به ويژه آن كه مصاديق بارزي از اين جريان، گذشته از بيماري ذاتي‌اش، مبتلا به مفاسد اقتصادي و رشوه‌گيري در قبال خوش‌خدمتي به انگليس يا ديگر كشورهاي غربي بودند. نمونه بارز آن، ميرزا ملكم‌خان ناظم‌الدوله است كه اتفاقاً مورد توجه آقاي آبراهاميان نيز واقع گرديده و به عنوان يكي از شاخصه‌هاي جريان روشنفكري در آن برهه، توضيحاتي پيرامون وي ارائه گرديده است. ملكم‌خان گرچه با انتشار روزنامه «قانون» و نگارش مقالاتي در مدح و ستايش استقرار قانون و نظم در كشور، نام خود را به عنوان يكي از نخستين طرفداران استقرار حكومت مبتني بر قانون در كشور به ثبت رسانيده، اما با مشاركت در انعقاد قرارداد رويتر كه چيزي جز فروختن وطن به بيگانگان در قبال اخذ مقداري رشوه نبوده، شخصيت واقعي‌اش را برملا ساخته است. اعتمادالسلطنه در كتاب خاطرات خود در اين باره مي‌نويسد: «پنجاه هزار ليره ميرزا حسين‌خان صدراعظم گرفته، همينطورها هم ميرزا ملكم‌خان، بيست هزار ليره حاجي محسن‌خان معين‌الملك، بيست هزار ليره منيرالدوله، مبلغي هم اقبال الملك، مبلغي هم مردم ديگر كه دست‌اندركار بوده‌اند، مختصر قريب دويست هزار ليره تعارف داده است و صدهزار ليره هم خرج كرده» (ابراهيم تيموري، عصر بي‌خبري يا 50 سال استبداد در ايران، تاريخ امتيازات در ايران، تهران، انتشارات اقبال، چاپ سوم، 1357، ص107) اين سخن البته بدان معنا نيست كه كليه كساني كه در زمره روشنفكران مي‌توان شمرد، همسان و همرنگ با ملكم‌خان بوده‌اند، كما اين كه جمله روحانيون نيز از سنخ ميرزاي شيرازي و ملاعلي كني و امثالهم نبوده‌اند، اما هنگامي كه آقاي آبراهاميان چنين توصيفي از روشنفكران به دست مي‌دهد كه «روشنفكران گاهي با شاه برضد روحانيت، گاهي با روحانيت بر ضد شاه، زماني با شاه بر ضد قدرتهاي استعماري متحد مي‌شدند» (ص57) بايد به ايشان خاطرنشان ساخت كه يك وجه از عملكردهاي روشنفكران را از قلم انداخته و آن اتحاد برخي از آنان با استعمار و نيز استبداد عليه ملت و كشور خويش است. روايت آبراهاميان از ماجراي گريبايدوف نيز حاوي نكته‌اي است كه جا دارد اشاره‌اي به آن صورت گيرد. وي پس از بيان اعزام گريبايدوف به عنوان سفير روسيه به تهران و رفتار ناشايست وي و همراهانش با مردم مي‌نويسد: «... به افرادش دستور داد براي «رها ساختن» مسيحيان سابق كه اكنون برده‌هاي مسلمانان بودند، واردخانه‌هاي مردم شوند. نتيجه اين اعمال، تعجب‌آور نبود. در حالي كه مجتهدي اعلام داشت مسلمانان موظف‌اند از برده‌هاي مسلمان محافظت كنند، جماعت عظيمي از بازار راه افتاد و در جلو اقامتگاه هيأت نمايندگي روسيه گرد آمد...» (ص66) اين روايت به لحاظ آن كه سخن از وظيفه مسلمانان مبني بر حفاظت از برده‌هاي خود در ماجراي منتهي به قتل گريبايدوف به ميان مي‌آورد، روايتي منحصر به فرد از واقعه مزبور به شمار مي‌آيد. همان‌گونه كه در منابع تاريخي گوناگون آمده است، گريبايدوف به عنوان وزير مختار روسيه به تهران فرستاده شد. وي يكي از اولويت‌هاي كاري خود را بازگرداندن اسيران جنگي و پناهندگان طبق مواد 13و14 و 15 عهدنامه تركمانچاي به روسيه قرار داد؛ لذا پس از ورود او به ايران، تعدادي از اين‌گونه افراد- اعم از مرد يا زن گرجي و ايرواني - به وي پناه بردند تا به موطن خويش بازگردند، اما ماجرايي كه به قتل وي منتهي شد - طبق آن چه سعيد نفيسي نگاشته است - مربوط به دو زن ارمني بود كه «همسر ايرانيان شده و از ايشان فرزند داشتند و در خانه الله‌يارخان آصف‌الدوله مي‌زيستند». نفيسي در كتاب خويش به اين نكته اشاره دارد كه حتي برخي از ديگر زنان گرجي كه همسر ايراني داشتند و از آنان صاحب فرزند بودند نيز، بازگشت به سرزمين خود را ترجيح دادند و به گريبايدوف پيوستند، اما در مورد اين دو زن مسئله فرق مي‌كرد؛ «گريبايدوف فرستاده بود ايشان را به زور از خانه شوهر بيرون آورده و به سفارت برده بودند.» (سعيد نفيسي، تاريخ اجتماعي و سياسي ايران در دوره معاصر، تهران، انتشارات اهورا، 1384، ص655) بنابراين در ماجراي مزبور اساساً‌بحث برده‌داري و محافظت از برده‌هاي مسلمانان مطرح نبود، بلكه دو زن مزبور، همسر قانوني و شرعي دو ايراني بودند كه خود تمايل به ادامه حضور در ايران نزد همسران خود داشتند. براين اساس دعوت ميرزا مسيح استرآبادي از مردم براي دفاع از نواميس مسلمانان بود و نه برده‌هاي آنان. كما اين كه در مورد زناني كه به ميل خود قصد بازگشت به گرجستان را داشتند، چنين ماجرايي روي نداد؛ لذا بايد گفت گريبايدوف – برخلاف آن‌چه آقاي آبراهاميان قصد القايش را دارد- مبارزه با برده‌داري،- بلكه به جرم تجاوز به حريم خانواده مسلمانان به قتل رسيد. تحليل نويسنده محترم از دوران ده ساله‌اي كه به كودتاي سوم اسفند 1299 و قدرت‌يابي رضاخان در كشور مي‌گردد نيز با كاستي‌هايي مواجه است. به طور كلي در اين برهه به دليل ضعف مفرط حكومت مركزي و فعاليت گروه‌ها و سازمان‌هاي مختلف، كشور درگير مسائل حاد سياسي مي‌گردد، و آثار و تبعات بين‌المللي و منطقه‌اي جنگ جهاني اول را نيز بر تحولات داخلي ايران بايد در نظر داشت. آقاي آبراهاميان اگرچه به مسائل متعددي در ارتباط با اين دوران اشاره دارد، اما در مجموع بايد گفت از پرداختن به نقش واقعي انگليس در شكل‌دهي به روند وقايع، به ويژه كودتاي رضاخان، حتي‌المقدور پرهيز كرده است. وي پس از تشريح وضعيت بحراني كشور در خلال سال‌هاي جنگ جهاني اول و پس از آن، ناگهان مي‌نويسد: «در ميانه بحران، كلنل (سرهنگ) رضاخان، افسر چهل و دوساله‌اي از يك خانواده گمنام نظامي و ترك‌زبان در مازندران كه مدارج نظامي را طي كرده و به فرماندهي بريگاد قزاق در قزوين رسيده بود، نيروي تقريباً سه هزار نفره خود را به سوي تهران حركت داد. پيش از حركت احتمالاً‌ با افسران انگليسي در قزوين مشورت كرد و از آنان براي افرادش مهمات، آذوقه و مواجب گرفت... رضاخان با كسب حمايت افسران ژاندارمري و مشاوران نظامي انگليسي، در شب سوم اسفند وارد تهران شد، شصت تني از رجال طراز اول را دستگير كرد، به شاه اطمينان داد كه كودتا براي نجات سلطنت از خطر انقلاب انجام مي‌گيرد، و درخواست كرد كه سيدضياء به نخست‌وزيري منصوب شود.» (ص106) آقاي آبراهاميان به گونه‌اي به اين نظامي پرداخته است كه گويا حداكثر نقش انگليسي‌ها در اين ماجرا، «احتمالاً» مشورت و اعطاي مقاديري مهمات و آذوقه به نيروهاي رضاخان و در نهايت اعلام حمايت از حركت وي به سمت تهران بوده است؛ به اين ترتيب نقش اصلي و محوري آن ها در برنامه‌ريزي براي انجام اين كودتا و به قدرت رساندن فردي سرسپرده كه مقدرات كشور را جهت تأمين منافع انگليس در دست بگيرد، در زير سكوتي سنگين پنهان مي‌ماند و خوانندگان كتاب، به ويژه جوانان، از وقوف بر بخش مهمي از تاريخ كشورشان محروم مي‌مانند. اما براي پي بردن به حقايق تاريخي در آن برهه، بايد به اين نكته توجه داشت كه ايران در آن هنگام از سه جنبه داراي اهميت اساسي براي انگليس بود: 1- همسايگي با هندوستان، كه بدين لحاظ مي‌توانست به عنوان سپر حفاظتي اين مستعمره گرانبها براي انگليسي‌ها عمل كند. همين مسئله در طول قريب به يك سده، به مهمترين عامل جهت تنظيم روابط انگليس با دولت ايران تبديل گرديده و رقابت سخت و سنگين آن با روسيه را بر حفظ و تحكيم موقعيت خود در ايران، موجب شده بود. 2- انعقاد قرارداد دارسي و كشف نفت در ايران، پارامتر مهم ديگري بود كه اهميت اين سرزمين را براي انگليسي‌ها دوچندان ساخت، به ويژه پس از تغيير سوخت ناوگان عظيم دريايي انگليس از زغال‌سنگ به نفت و توسعه پالايشگاه آبادان كه منابع هنگفت نفت تصفيه شده ايران را به ثمن بخس نصيب استعمارگران مي‌ساخت، حضور در اين منطقه براي انگليسي‌ها به حدي اهميت يافت كه حاضر شدند طي قرارداد 1915، منطقه بي‌طرف و حائل ميان مناطق نفوذ روس و انگليس را به روس‌ها واگذار كنند و در مقابل، تسلط آن ها بر بخش جنوبي سرزمين ايران، بيش از پيش تثبيت گردد. 3- اهميت ديگر ايران براي انگليس هنگامي رخ نمود كه در پي وقوع انقلاب سوسياليستي در روسيه، آن‌ها در صدد كشيدن يك ديوار آهنين به دور حكومت سوسياليستي برآمدند و ايران بخش مهمي از اين سد و ديوار را تشكيل مي‌داد. در همين حال، نكته بسيار مهم، خالي شدن سرزمين ايران از رقيب ديرينه انگليس بود؛ لذا استعمارگران با توجه به اهميت اين سرزمين براي خود و نيز وقوع شرايط جديد بين‌المللي، تصميم به تسلط همه‌جانبه بر كشور ما گرفتند. در اين چارچوب، ابتدا لرد كرزن - وزير امور خارجه انگليس - با تنظيم و تحميل قرارداد 1919 در صدد تحقق اين خواسته استعماري برآمد و همچون هميشه از ابزار رشوه و تطميع براي پيشبرد اهداف چپاولگرانه لندن بهره گرفته شد؛ البته مخالفت سيدحسن مدرس و ديگر نيروهاي پاي‌بند به منافع ملي كشور از تصويب اين قرارداد در مجلس و رسميت يافتن آن جلوگيري به عمل آورد. پذيرش اين شكست اگرچه براي كرزن، بسيار سخت و تحمل‌ناپذير بود و لجوجانه بر پيگيري قرارداد اصرار مي‌ورزيد، اما با تعويض سرپرسي كاكس- وزير مختار هم رأي كرزن- و انتصاب هرمان نورمن، طرح ديگري براي سلطه انگليس بر ايران از سوي ادوين مونتاگ- وزير امور هندوستان- و لرد چلمسفورد- نايب‌السلطنه هند- ريخته شد كه همان به قدرت رساندن يك ديكتاتور در ايران بود و در چارچوب همين طرح مسئله بركشيدن رضاخان در دستور كار دستگاه ديپلماسي و نظامي انگليس قرار گرفت. اين اقدام البته از جزئيات بسياري برخوردار است كه امكان بيانش در اين مقال نيست، لاجرم به گوشه‌هايي از آن اشاره مي‌شود. بدين منظور ابتدا بايد وضعيت نظامي انگليس را در ايران پس از صدور دستور دولت انقلابي شوروي مبني بر خروج نيروهاي نظامي روسيه از ايران، در نظر داشته باشيم. اين زمان، انگليسي‌ها علاوه بر نيروهايي كه در منطقه نفوذ خود در جنوب ايران داشتند، يك نيروي نظامي در شمال ايران- كه اينك از قواي روس‌ها خالي شده بود- نيز تشكيل دادند كه «نورپرفورس» ناميده مي‌شد. فرماندهي اين نيروها ابتدا با ژنرال دانسترويل بود كه بعد ژنرال آيرونسايد جانشين وي شد. از طرف ديگر، با خروج روس‌ها از ايران، قواي قزاق ايراني كه تا پيش از اين در اختيار روس‌ها بود، به دست انگليسي‌ها افتاد، هرچند فرماندهي آن همچنان با يك افسر روسي ضدبلشويك به نام استاروسلسكي بود. آقاي آبراهاميان در بخشي از مطالب خود درباره اين دوران مي‌نويسد: «ارتش سرخ مختصر نيرويي در انزلي پياده كرد تا هم فشار انگليس را كه به قفقاز اسلحه مي‌فرستاد، سد كند و هم جنگلي‌ها را در برابر حكومت طرفدار انگلستان در تهران تقويت نمايد.» (ص 103) بدين ترتيب وي تحركات انگليس را صرفاً محدود به ارسال اسلحه به قفقاز كرده است، حال آن كه مسئله بسيار فراتر از اين بود. انگليسي‌ها پس از تشكيل نورپرفورس، تلاش مي‌كنند تا راه خود را از طرف رشد و انزلي به سمت باكو و منطقه قفقاز باز كنند كه با مقاومت نيروهاي ميرزا كوچك‌خان- نه به دليل حمايت از دولت شوروي، بلكه به منظور صيانت از استقلال ملي ايران زمين و مقابله با قواي نظامي اشغالگر- مواجه مي‌شوند، اما سرانجام قواي نظامي انگليس به همراه نيروهاي قزاق در اواسط سال 1298 مقاومت نيروهاي جنگلي را مي‌شكنند و به سمت قفقاز حركت مي‌كنند، دولت سوسياليستي شائوميان در باكو را برمي‌اندازند و به جاي آن حكومت دست‌نشانده مساوات را مستقر مي‌سازند. اين در حالي بود كه آنها در تهران نيز تمام توان خود را بر تصويب و اجراي قرارداد 1919 گذارده بودند و طرحي بسيار بزرگ را براي منطقه‌اي‌ به وسعت ايران و قفقاز در سر مي‌پروراندند. دولت بلشويكي شوروي كه تحركات وسيع نظامي و سياسي انگليس را در قفقاز زير نظر داشت، سرانجام با اعزام ارتش سرخ، انگليسي‌ها را از اين منطقه بيرون كرد و دولت دست نشانده آن‌ها را نيز برچيد و سپس بخشي از نيروهاي خود را در ارديبهشت 1299 راهي بندر انزلي كرد. اين اقدام شوروي‌ها در واقع پيامي جدي به انگليسي‌ها بود كه پا را از محدوده خود يعني مرزهاي ايران فراتر نگذارند. البته همان‌طور كه آقاي آبراهاميان نيز بيان داشته، در اين زمان با تأسيس حزب كمونيست ايران در انزلي، ائتلافي بين آنها و نهضت جنگل صورت مي‌گيرد، اما با نگاهي به سير وقايع بعدي بايد گفت عدم پاي‌بندي نيروهاي حزب كمونيست به تعهدات خود و اقدامات قدرت‌طلبانه آنها مرتباً به تنش‌هاي جدي ميان اين دو گروه دامن مي‌زد و در نهايت پس از آغاز گفتگوها ميان دولت‌هاي شوروي و انگليس براي عقد توافقنامه اقتصادي و نيز اعزام مشاورالملك انصاري از سوي مشيرالدوله به مسكو براي مذاكره در مورد يك معاهده مودت، نهضت جنگل مورد بي‌مهري بلشويكها قرار گرفت و انواع توطئه‌ها عليه ميرزا كوچك‌خان نيز از سوي كمونيست‌ها تدارك ديده شد. (ر.ك.به: خسرو شاكري، ميلاد زخم؛ جنبش جنگل و جمهوري شوروي سوسياليستي ايران، ترجمه شهريار خواجيان، تهران، نشر اختران، 1386، فصل...) بنابراين برخلاف ادعاي آقاي آبراهاميان در كتاب خود مبني بر اين كه «در اواخر سال 1299 جمهوري شوروي سوسياليستي در رشت- با پشتيباني ارتش سرخ- آماده مي‌شد تا با حدود 1500 نفر نيروي چريكي‌اش متشكل از جنگلي‌ها، كردها، ارامنه و آذربايجانيها به سوي تهران حركت كند» (ص105)، بلشويك‌هاي حاكم بر مسكو نه تنها در انديشه هجوم به تهران و اشغال آن نبودند تا ارتش سرخ را به حمايت از چنين تهاجمي بگمارند، بلكه هرگونه اقدامي در اين زمينه را نيز كاملاً نفي مي‌كردند. اما نكته مهمي كه نويسنده محترم از بيان آن خودداري ورزيده، اين كه انگليسي‌ها در همان حال كه مذاكرات خود با فرستاده مسكو را در لندن ادامه مي‌دادند و نيز از گفتگوهاي ميان نماينده اعزامي ايران به مسكو با دولت بلشويكي اطلاع داشتند، با عقب‌نشيني‌هاي حساب شده خود از گيلان به فضاسازي در مورد خطر قريب‌الوقوع هجوم بلشويك‌هاي ايراني با حمايت ارتش سرخ به سمت پايتخت ادامه مي‌دادند و از اين طريق ترس و وحشت در دل سياستمداران و مردم مي‌پراكندند؛ چرا كه در اجراي طرح خود براي روي كار آوردن يك ديكتاتور، سخت به اين فضا نياز داشتند. در قالب چنين فضايي بود كه انگليسي‌ها فشار بر احمدشاه را براي تغيير استاروسلسكي آغاز كردند و سرانجام نورمن - وزير مختار- و آيرونسايد- فرمانده نيروهاي شمال- طي يك نامه مشترك، ضربه آخر را وارد ساختند: «ديگر اعتبار و كمكي در كار نخواهد بود مگر سرهنگ استاروسلسكي و افسرانش از لشكر قزاق كنار گذاشته شوند.» (خسرو شاكري، ميلاد زخم، ص353) در چنين شرايطي كه شاه خود را به شدت در معرض تهاجم بلشويك‌ها تصور مي‌كرد، سرانجام تسليم خواسته مقامات انگليسي شد و حكم به بركناري فرمانده مورد اعتمادش داد. بلافاصله پس از وي سرهنگ دوم اسمايس- افسر اطلاعاتي سفارت انگليس و نورپرفورس- نظارت بر نيروي قزاق را عهده‌دار مي‌شود و سردار همايون كه از لياقت و كفايتي برخوردار نبود اسماً به فرماندهي اين نيرو منصوب مي‌گردد. در اين حال، با فراهم آمدن شرايط، رضاخان ميرپنج كه پيش از اين توسط اردشيرجي ريپورتر شناسايي و به آيرونسايد معرفي شده است (ر.ك به: ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم: جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، مؤسسه‌ مطالعات و پژوهشهاي سياسي، تهران، انتشارات اطلاعات، 1370، ص160-143) آماده انجام كاري مي‌گردد كه انگليسي‌ها را به همان اهداف قرارداد شكست خورده 1919، البته از راهي ديگر، مي‌رساند. بنابراين، نه «احتمالاً» بلكه به يقين رضاخان با آيرونسايد در نزديكي قزوين ملاقات كرد و حتي بالاتر اين كه دقيقاً در چارچوب برنامه‌هاي آنها حركت كرد. به نوشته سيروس غني، «آيرونسايد به اسمايس دستور داد: «به همايون مرخصي بده تا برود به سركشي املاكش» و با اين تصميم اختيار كامل قزاقها به دست رضاخان افتاد.» (سيروس غني، ايران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگليسيها، ترجمه حسن كامشاد، تهران، انتشارات نيلوفر، چاپ سوم، 1380، ص172) از طرفي آيرونسايد نيز در خاطراتش از ديدار با رضاخان و آخرين توصيه‌هاي خود به وي سخن گفته است: «به او گفتم كه پيشنهاد كرده‌ام وي را آزاد بگذارند و از او خواستم به من قول دهد هنگام خروج اقدامي عليه من انجام ندهد. به او هشدار دادم اگر چنين كند، چاره‌اي نخواهم داشت جز آن كه او را باز دارم و به او حمله كنم... همچنين به او گفتم كه نه خود اقدام خشني براي بركناري شاه انجام دهد و نه اجازه آن را بدهد. وي در هر دوي اين موارد قول جدي داد كه مطابق خواست من عمل كند.» آقاي آبراهاميان با بيان اين كه سيدضياء «به عنوان اصلاح‌طلبي مستقل شهرت داشت»، انتصاب وي به نخست‌وزيري را نيز براساس درخواست رضاخان از احمدشاه عنوان مي‌دارد.(ص106) حال آن كه نخست‌وزيري وي نيز از سوي انگليس كه طراحي و هدايت كلي يك برنامه همه‌جانبه را برعهده داشت صورت گرفت: «نام سيدضياء ابتدا بر اثر طرفداري در بست و بي‌چون و چرايش از وثوق و قرارداد 1919 انگليس و ايران بر سر زبانها افتاد. پاداش حمايت او از وثوق مأموريتي در باكو در زمستان 1298 و شركت در كنفرانس قفقاز و آذربايجان به نمايندگي ايران و عقدپيماني بازرگاني بود... شش سال وفاداري بي‌دريغ به منافع بريتانيا در ايران او را با پاره‌اي از كارمندان سفارت انگليس آشنا ساخته بود.» (سيروس غني، همان، ص174) در واقع انگليسي‌ها خيلي پيش از آن كه رضاخان ميرپنج را مورد شناسايي قرار دهند، سيدضياءالدين طباطبايي را به خوبي مي‌شناختند و از آنجا كه در طرح كودتاي خود، به دو عنصر سياسي و نظامي نياز داشتند، سيدضياء را به عنوان عامل سياسي خود در اين برنامه در نظر گرفتند؛ لذا برخلاف آن‌چه آقاي آبراهاميان در كتابش به تصوير مي‌كشد، نخست‌وزيري سيدضياء نه به واسطه پيشنهاد رضاخان به عنوان يك شخصيت مستقل و مقتدر، بلكه به دليل خدمات مستمر وي به انگليسي‌ها تحقق يافت. امضاي پيمان مودت با شوروي از يك سو و لغو رسمي قرارداد 1919 با انگليس از سوي ديگر، دو اقدامي است كه نويسنده محترم براي نشان دادن استقلال عمل كودتاگران، به آن اشاره كرده است، اما بايد توجه داشت كه اقدام براي تدوين پيمان مودت ميان ايران و شوروي از زمان نخست‌وزيري مشيرالدوله در اواسط سال 1299 آغاز شده و در طول چندماه به مرحله نهايي خود رسيده بود. (ر.ك. به: خسرو شاكري، ميلاد زخم، فصل 13: مذاكرات سه‌گانه‌ي مسكو، لندن، تهران) اساساً امضاي اين پيمان در هفتم اسفندماه 1299 توسط سيدضياء، يعني تنها 4 روز پس از كودتا، خود گوياي اين واقعيت است كه تمامي كارها و مذاكرات لازم براي نهايي شدن اين پيمان صورت گرفته بود و نخست‌وزير كودتا، بي‌آن كه كوچكترين سهم و نقشي در طراحي و تكميل آن داشته باشد، صرفاً امضاي خود را بر پاي آن نهاد. اعلام فسخ قرارداد 1919 نيز در حقيقت مهر ابطال بر يك قرارداد از رده خارج بود و نه تنها هيچ نشاني از استقلال رأي دولت كودتايي نداشت، بلكه سرپوشي بر عملكرد واقعي اين دولت در جهت تحقق محتواي آن قرارداد بود كه طبعاً رضايت انگليسي‌ها را نيز به همراه داشت: «سيدضياء هرگز پنهان نداشته بود كه طرفدار پابرجاي سياست بريتانيا در ايران است و قصد دارد حمايت خود را پي‌گيرد. و لابد به نومن گفته بود كه نمي‌تواند جلو معاهده ايران و شوروي را بگيرد و براي آن كه نخست‌وزير مؤثري باشد نمي‌تواند قرارداد 1919 را بپذيرد... نرمن بعداً دليل آورد كه قرارداد چه تصويب بشود چه نشود، سيدضياء قصد دارد مفاد آن را به اجرا گذارد.» (سيروس غني، ايران برآمدن رضاخان برافتادن قاجارها و نقش انگليسي‌ها، ص177) آقاي ابراهاميان درباره نهضت جنگل در اين برهه نيز مسائلي را مطرح مي‌سازد كه از دقت كافي برخوردار نيست: « چريكهاي مذهبي به محض اين كه دريافتند شوروي اكنون طرفدار حكومت مركزي است و شايعاتي به گوششان خورد كه راديكالها قصد كشتن ميرزا كوچك‌خان را دارند، واكنش شديدي نشان دادند. آنان حيدرخان را كشتند، حزب كمونيست را غيرقانوني اعلام كردند، احسان‌الله‌خان را واداشتند همراه ارتش سرخ بگريزد، و با تلاش براي كشتن خالو قربان، رزمندگان كرد را به صلح با حكومت مركزي ترغيب كردند.(ص108) نويسنده محترم يقيناً به اين نكته توجه دارد كه پس از امضاي پيمان مودت در اسفند 1299، شوروي‌ها در پي بيرون رفتن نيروهاي نظامي انگليس اقدام به خارج كردن نيروهاي خود از ايران كردند و بنابراين، حزب كمونيست ايران و اعضاي آن، مهمترين پشتوانه خود را از دست دادند. در همين حال در ابتداي سال 1300 دو شخصيت از شوروي به ايران وارد شدند؛ يكي روتشتاين بود كه سمت سفارت شوروي‌ها را برعهده داشت و در صدد برقراري روابط دوستانه ميان دو دولت بود. ديگري حيدرخان عمواوغلي- دبير كل حزب كمونيست ايران - بود كه تجديد حيات دولت انقلابي سوسياليستي را در گيلان در سر مي‌پروراند؛ بنابراين در حالي كه دولت شوروي، ايجاد آرامش در روابط با تهران را دنبال مي‌كرد، اقدامات حيدرخان تأثيراتي دقيقاً معكوس بر اين روند مي‌گذاشت. مرداد سال 1330 با تلاش‌هاي حيدرخان براي تجديد ائتلاف با جنگلي‌ها، مجدداً تشكيل دولت جديد جمهوري شوروي ايران در گيلان اعلام گرديد، اما احسان‌الله‌خان به دليل حمله غيرمجاز به تنكابن، از اين دولت كنار گذاشته شد. (خسرو شاكري، ميلاد زخم، ص408) منزوي شدن وي- كه البته عنصري مشكوك و ماجراجو به شمار مي‌آمد- مسئله‌اي بود كه حيدرخان و حزب كمونيست‌ نيز در آن نقش داشتند و صرفاً بر عهده ميرزا كوچك‌خان قرار نداشت. عزيمت احسان‌الله‌خان به باكو نيز كاملاً در چارچوب سياست‌هاي روتشتاين و طبق هماهنگي با وي صورت گرفت، كما اين كه در زمينه پيوستن خالوقربان به نيروهاي دولتي نيز نبايد نقش سياست‌هاي كلان شوروي و توصيه‌هاي نماينده سياسي آن را ناديده گرفت: «احسان و خالوقربان بلافاصله با «پيشنهاد روتشتاين، وزير مختار شوروي، كه كلانتروف حامل آن بود، موافقت كردند... در 4و5 آبان، احسان در ديداري محرمانه با «كوپال»، افسر قزاق، به وي گفت كه «مجبور» بود به باكو برود. اما در حقيقت اين روتشتاين بود كه به تهران پيشنهاد كرده بود «مانع خروج انقلابيون از ايران نشود. به اين ترتيب، يك گروه از اينان انزلي را در 16 آبان ترك كردند و هرگز هم باز نگشتند... خالو قربان، برعكس، موافقت كرد كه به همراه افرادش تسليم وزير جنگ شود. وي اين تسليم را با «طرح قتل خود» توسط كوچك‌خان در ملاسرا مرتبط و موجه دانست.» (خسرو شاكري، ميلاد زخم، ص420) بديهي است آنچه خالوقربان در اين زمينه بيان داشته، چيزي جز يك توجيه ناموجه براي خيانت بزرگي كه انجام داد، نيست كما اين كه اگر چنين توجيهي پذيرفته باشد، خيلي پيش از آن، ميرزا كوچك‌خان كه هدف طرح ترور خالو قربان در تابستان 1299 قرار گرفت(همان، ص318) مي‌بايست خود را به قواي قزاق تسليم مي‌كرد. اما درباره ماجراي كشته شدن حيدرخان، بايد آن را از موضوعات مبهم اين دوران به شمار آورد. اين درست است كه هنگام حضور حيدرخان در ملاسرا در 6 مهر 1300 و در زمان مذاكره وي به همراه خالو قربان با ميرزا كوچك‌خان خانه محل مذاكرات به آتش كشيده شد و حيدرخان هدف تيراندازي قرار گرفت و سپس در حالي كه از سوي نيروهاي ميرزا دستگير شده و در خانه‌اي محبوس بود، كشته شد، اما به اين واقعيت بايد توجه داشت كه در آن هنگام، يعني زماني كه شوروي‌ها به دليل در پيش گرفتن سياست روابط حسنه با تهران، انقلابيون گيلان را تحت فشار قرار داده بودند و از طرف ديگر قواي قزاق نيز در آستانه هجومي سنگين به اين نيروها بود، كشتن حيدرخان – كه به هر حال نفوذي در ميان برخي نيروهاي انقلابي در گيلان داشت- نه تنها نفعي براي ميرزا نداشت بلكه چه بسا موجب تضعيف موقعيت وي در برابر قواي دولتي مي‌شد. در واقع كشتن حيدرخان تنها در صورتي مي‌توانست توجيه منطقي براي ميرزا داشته باشد كه وي قصد مصالحه با رضاخان را در سر داشت، اما از آنجا كه علي‌رغم زمينه‌هاي مناسبي كه بدين منظور فراهم آمد، ميرزا هرگز حاضر به معامله بر سر اعتقادات خويش و منافع ملي ايرانيان نشد، فرض مزبور به سرعت رنگ مي‌بازد. اما در اين ميان با دقت‌نظر در اوضاع سياسي آن هنگام مي‌توان اين نكته را دريافت كه شوروي‌ها از كشته شدن حيدرخان بسيار متنفع مي‌شدند، چرا كه يك عامل مخل روابط آن‌ها با تهران به شمار مي‌رفت. دكتر خسرو شاكري در كتاب خويش به نام «ميلاد زخم»، مسئله‌اي را در اين زمينه مطرح مي‌سازد كه جاي تأمل دارد: «در تابستان 1921 (1300)، لنين يك تروريست بلشويك با تجربه و مورد علاقه‌ي خود را به نام ترپتروسيان، كه نام مستعارش كامو بود، به عنوان «نماينده تجاري» روسيه‌ي شوروي در ايران منصوب كرد. اين انتصاب، در اوج تلاش‌هاي روتشتاين براي پايان دادن به جنبش انقلابي، حكايت از آن داشت كه يك طرح نابودي ديگر در شرف تكوين است. كامو به خاطر عمليات متهورانه‌ي موفق خود شناخته شده بود، و لنين هميشه وي را به سري‌ترين مأموريت‌هاي تروريستي اعزام مي‌كرد.» دكتر شاكري سپس با نگاهي به آن چه در واقعه ملاسرا روي داد، چنين نتيجه مي‌گيرد: «البته مهمترين عنصر اين معما اين است كه هر دو طرف درگير در واقعه‌ي ملاسرا ادعا مي‌كردند كه در زمان برگزاري جلسه‌اي در يك خانه مورد حمله قرار گرفته بودند. هر دو طرف متهم به توطئه عليه ديگري مي‌شدند. با توجه به شرح بلومكين و نيز «طرح روسيه» در ايجاد كميته‌ي آزادي‌بخش ايران، شرايط غيرعادي حضور كامو در ايران در آن زمان؛ خروج وي پس از مرگ كوچك‌خان، و پايان كار اسرارآميز خود او، منطقي است پرسيده شود كه آيا وي عملاً به ايران اعزام شده بود تا نقشه‌اي را مشابه آنچه به بلومكين داده شده بود به اجرا گذارد. اگر پاسخ مثبت باشد، توضيح آن ساده خواهد بود كه چرا هر دو طرف ديگري را به نابودي خود متهم مي‌كردند. آنان ناآگاه از طرح روسيه كه در بالا ذكر آن رفت، احتمالاً زيرآتش طرف سومي قرار گرفتند و جاداشت آقاي آبراهاميان نيز در اظهارنظر پيرامون اين مسئله، دقت بيشتري در جوانب امر ملحوظ مي‌داشتند. در كتاب «ايران بين دو انقلاب»، «پشتيباني چشمگير مردم كشور» به عنوان عامل دست‌يابي رضاخان به سلطنت عنوان شده است: «هرچند رضاخان قدرت خود را در اصل بر ارتش استوار ساخت، بدون پشتيباني چشمگير مردم كشور نمي‌توانست بدان‌گونه صلح‌آميز و قانوني بر تخت سلطنت جلوس كند. وي بدون اين حمايت مردمي، شايد مي‌توانست كودتاي نظامي ديگري صورت دهد اما نمي‌توانست تغيير سلسله سلطنتي را قانوني سازد.» (ص108) بي‌آن كه خواسته باشيم براي روشن شدن مسائل وارد جزئيات وقايع و حوادث آن دوران و نيز ساختار سياسي جامعه و نقش احزاب و گروه‌هاي سياسي و فرهنگي مختلف شويم و مداخلات بيگانگان را در امور داخلي ايران تشريح كنيم- كه بحث بسيار مفصلي خواهد بود- اين نكته را خاطرنشان مي‌سازيم كه ابتداي روي كار آمدن رضاخان پس از كودتاي سوم اسفند 1299، جامعه به طور اعم بر سر يك دوراهي قضاوت درباره او قرار گرفت. از يك سو نقش انگليس در اين كودتا از چشم مردم پنهان نبود، به ويژه آن كه سيدضياء‌الدين طباطبايي به عنوان يك «انگلوفيل رسوا» بلافاصله نخست‌وزيري را عهده‌دار شد و سكان دولت را به دست گرفت. در آن حال، البته رضاخان چهره‌اي ناشناخته و گمنام بود كه مردم و حتي غالب سياسيون نيز شناختي از وي نداشتند. اما به هر حال، قرار گرفتن وي در كنار سيدضياء و نيز مشاركت جدي‌اش در كودتايي كه انگليسي‌ها آن را تدارك ديده بودند، شك و ترديد جامعه را نسبت به اين شخصيت تازه به دوران رسيده، برمي‌انگيخت، اما از سوي ديگر، اقدامات اوليه‌اي كه پس از كودتا در جهت ايجاد آرامش و نيز استقرار نظم و امنيت در شهرها و مناطق مختلف صورت گرفت، با توجه به ناهنجاري‌ها و ناامني‌هاي گسترده‌اي كه پيش از آن در كشور به چشم مي‌خورد (فارغ از علل و عوامل آن) نقطه اميدي در دل مردم براي بهبود وضعيت كلي كشور ايجاد كرد. با گذشت زمان و قدرت‌يابي هرچه بيشتر رضاخان با تكيه بر قواي نظامي، بتدريج سياسيون روشن‌بين و آينده‌نگر مانند آيت‌الله مدرس و دكتر محمدمصدق، شناخت بهتري از ماهيت اين فرد و اهدافش پيدا كردند و به ويژه پس از نخست‌وزيري وي و سپس بلند كردن پرچم جمهوري‌خواهي، پاسخ بسياري از ترديدها راجع به وي براي اين شخصيت‌هاي مطرح سياسي و همچنين طيف‌هاي وسيعي از مردم روشن شد؛ بنابراين نخستين تقابل جدي با رضاخان در ماجراي جمهوري‌خواهي در اوايل سال 1303 شكل گرفت. همان‌گونه كه مي‌دانيم پس از سيلي خوردن مدرس از احياء‌السلطنه در جلسه علني مجلس در 27 اسفند 1302، عده بسيار زيادي در روز 30 اسفند در اعتراض به اين مسئله در محوطه مجلس حضور يافتند و در همان حال رضاخان و جمعي از نظاميانش به ضرب و شتم مردم پرداختند كه اتفاقاً همين مسئله موجب شد تا مؤتمن‌الملك - رئيس مجلس- رضاخان را تهديد به استيضاح نمايد. سؤال اينجاست كه اگر واقعاً رضاخان از حمايت و پشتيباني گسترده مردمي برخوردار بود چه نيازي به برخورد شخصي و نظامي با تجمع‌كنندگان در محوطه مجلس داشت؟ آيا با فراخوان حاميان خود از اقشار مختلف مردم، به نحو بهتري نمي‌توانست بر اين مسئله فائق آيد بدون آن‌كه تبعات سياسي منفي گسترده‌اي را براي خود فراهم آورد؟ نكته مهمتر اين كه چرا پس از عزيمت رضاخان از تهران و سكونت او به حالت قهر در رودهن، به جاي تظاهرات گسترده مردمي در حمايت از رئيس‌الوزرا و درخواست اقشار مختلف جامعه از او براي بازگشت به تهران، شاهد تحركات نظامي در حمايت از سردار سپه هستيم و ارسال سيل تلگراف‌هاي فرماندهان لشكرهاي مختلف به مجلس، فضاي رعب و وحشت را بر كشور مستولي مي‌سازد: «احمد آقاي اميرلشكر غرب و حسين آقا امير لشكر شرق واحدهاي نظامي خود را براي حمله به تهران آماده نمودند و به مجلس دو روز مهلت دادند تا رضايت سردار سپه را فراهم نمايند.» (دكتر جلال متيني، نگاهي به كارنامه سياسي دكتر محمد مصدق، لس‌آنجلس، نشر كتاب، 1384، ص57) آيا آقاي آبراهاميان مي‌تواند به اين سؤال پاسخ دهد كه در آن هنگام، چرا رضاخان به جاي اتكا به «پشتيباني چشمگير مردم كشور»، مستظهر به حمايت فرماندهان نظامي بود؟ البته بايد گفت كه اين تهديدات نظامي بسيار كارآمد بود، چرا كه بلافاصله جمعي از موجهين مجلس در روز 21 فروردين 1303 راهي رودهن مي‌شوند تا رضاخان را به تهران بازگردانند. در واقع از آنجا كه هنوز بيش از 15 سال از بمباران مجلس توسط لياخوف روسي و قزاقان تحت امر وي- كه رضاخان نيز در آن زمان يكي از آنان بود- نمي‌گذشت و خاطره تلخ آن از يادها نرفته بود، لذا مجلسيان نمي‌خواستند مجدداً زير آتش قواي قزاق، اين بار به فرماندهي رضاخان، قرار گيرند. اما گذشته از تمامي اين شواهد تاريخي، نقيض ادعاي آقاي آبراهاميان را مي‌توان از درون كتاب خودش يافت. او تنها چند صفحه پس از آن كه رضاخان را از «پشتيباني چشمگير مردم كشور» برخوردار مي‌شمارد، مي‌نويسد: «در بيست سال پيش از آن، از مجلس ملي اول تا پنجم، سياستمداران مستقل در شهرها فعاليت مي‌كردند و در روستاها اربابان رعاياي خود را به پاي صندوق رأي مي‌راندند. اما در شانزده سال بعد، از مجلس ملي ششم تا سيزدهم، نتيجه هر انتخابات و به اين ترتيب تركيب هر مجلس را شاه تعيين مي‌كرد.» (صص126-125) آيا خوانندگان فهيم اين كتاب از خود نمي‌پرسند چگونه است كه در طول دوران بعد از مشروطه كه كشور غالباً گرفتار بحران، آشفتگي، درگيري‌هاي داخلي و دولت‌هاي مستعجل و ناكارآمد بود، انتخابات مجلس كمابيش به صورت آزاد- با تمامي اشكالاتي كه بر آن وارد بود- برگزار مي‌شد، اما هنگامي كه رضاخان قدرت را به دست گرفت و علي‌الظاهر نظم و امنيت و ثبات بر كشور حاكم شده است، آزادي انتخابات به طور كامل منتفي مي‌گردد؟ آيا اين نشانه برخورداري رضاخان از «پشتيباني چشمگير مردم كشور» بود؟ به راستي اگر رضاخان حتي از پشتيباني نسبي جامعه نيز برخوردار بود، چه نيازي به سلب مطلق آزادي انتخابات داشت؟ اگر احزاب حامي رضاخان مانند حزب تجدد كه به نوشته آقاي آبراهاميان «با كمك رضاخان اكثريت را در مجلس ملي پنجم كسب كرد» (ص110) ريشه در متن جامعه داشتند و نماينده واقعي افكار عمومي بودند، ديگر چرا مي‌بايست نگراني از انتخابات آزاد وجود داشته باشد؟ آيا اين همه، حكايت از محبوبيت رضاشاه در جامعه داشت يا منفور بودن وي نزد افكار عمومي؟ متأسفانه بايد گفت نگاه جانبدارانه و يكسويه آقاي آبراهاميان به رضاخان موجب گرديده است كه عمداً يا سهواً بسياري از حقايق تاريخي در كتاب ايشان ناگفته ماند و اظهارنظرهاي صورت گرفته درباره مسائل و موضوعات مختلف اين دوران، به هيچ وجه از اتقان و استحكام لازم برخوردار نباشد. به عنوان نمونه، هنگامي كه ايشان از «شتاب دادن به عزيمت نيروهاي انگليسي از ايران» (ص119) توسط رضاخان پس از كودتاي سوم اسفند سخن مي‌گويد و بدين ترتيب چهره‌اي ضدانگليسي براي وي ترسيم مي‌نمايد، بايد انگشت تحير به دندان گزيد؛ كه چگونه ممكن است براي دست يابي به چنين منظوري، حقايق مسلم تاريخي را ناديده گرفت و خوانندگان را به مسيري كجراهه در تاريخ معاصر رهنمون گرديد؟ درست است كه نيروهاي نظامي انگليسي پس از كودتاي سوم اسفند به سرعت ايران را ترك كردند، اما مسئله اين نبود كه رضاخان با به دست‌گيري قدرت، آن ها را از ايران اخراج كرد، بلكه واقعيت اين بود كه انگليسي‌ها رضاخان را بر سر كار آوردند تا بتوانند نيروهاي نظامي خود را با خيالي آسوده به سرعت از ايران خارج سازند و در مناطقي كه به شدت به آنها نياز داشتند، به كار گيرند. همان‌گونه كه پيش از اين آمد، انگليسي‌ها اگرچه پس از انقلاب سوسياليستي در روسيه، به منطقه قفقاز حمله بردند و بخش‌هايي از آن را تحت كنترل خود درآوردند، اما با هجوم ارتش سرخ، نيروهاي نظامي خود را به پشت مرزهاي شوروي منتقل ساختند. از طرف ديگر، با انعقاد توافق‌نامه اقتصادي ميان دولتين شوروي و انگليس، به نوعي آتش‌بس ميان آنها برقرار گرديد و باب همكاري‌هاي ميان آن دو در حوزه اروپا باز شد. همچنين امضاي عهدنامه مودت ميان ايران و شوروي، اين اطمينان خاطر را براي انگليسي‌ها فراهم آورد كه ارتش سرخ پاي خود را اين سوي ارس نخواهد گذارد؛ به اين ترتيب بايد گفت انگليسي‌ها با توجه به معاهدات «لندن- مسكو» و «تهران- مسكو» به نوعي آتش‌بس همه‌جانبه با بلشويك‌ها در آن برهه دست يافتند. از طرفي در چنين شرايطي كه سال‌هاي اوليه پس از جنگ جهاني اول بود، انگليسي‌ها به دنبال درهم شكستن امپراتوري عثماني، روزهاي بسيار پركاري را در خاورميانه پشت سر مي‌گذاردند؛ چرا كه در حال پي‌ريزي شالوده جديد سياسي اين منطقه حساس براي دهه‌هاي بعد بودند؛ بنابراين آنها نياز مبرمي به بهره‌گيري از تمامي قواي نظامي خويش، از جمله نظاميان مستقر در ايران، در بين‌النهرين و خاورميانه داشتند؛ به همين دليل نيز پس از بركشيدن رضاخان- كه درباره آن سخن گفته شد- از آن جا كه احساس خطري از جانب بلشويك‌ها نمي‌كردند، نيروهاي نظامي خود را به سرعت سمت مناطق مزبور حركت دادند و سردار سپه و قزاقان تحت امر او را جانشين آنان ساختند. با توجه به اين حقايق، طبيعي است كه سخن گفتن از اخراج نيروهاي انگليسي توسط رضاخان را چيزي جز وارونه‌نويسي تاريخ نمي‌توان به شمار آورد. آقاي آبراهاميان در ادامه تلاش خود براي مستقل نشان دادن رضاشاه، از لغو كاپيتولاسيون توسط وي سخن به ميان آورده است: «مبارزه با نفوذ خارجي نيز بشدت جريان داشت. رضاشاه، كاپيتولاسيون (حق قضاوت كنسولي) قرن سيزدهم را كه اروپائيان را خارج از حوزه قضايي كشور قرار مي‌داد، ملغي ساخت. (ص131) در حالي كه آن چه در اين زمينه صورت گرفت در واقع مشابه همان كاري است كه در قبال قرارداد از رده خارج و بلااثر 1919 انجام شد. اصل ماجراي كاپيتولاسيون به قرارداد تركمانچاي باز مي‌گشت كه طبق آن، دولت قاجار اين حق را براي اتباع روس به رسميت شناخت. اگرچه برمبناي قرارداد دولتهاي كامله الوداد اين حق شامل حال اتباع ديگر كشورهاي اروپايي نيز شد، اما در مقام اجرا اين قانون بيشتر اتباع روسيه را مد نظر داشت كه براي حدود يك قرن با شدت تمام به آن عمل شد. نكته مهم آن كه پس از انقلاب سوسياليستي در روسيه و هنگام تدوين عهدنامه مودت ميان دو كشور در دوران قبل از كودتاي سوم اسفند، دولت انقلابي شوروي كليه امتيازهاي كسب شده از ايران در زمان تزارها را ملغي ساخت كه از جمله آن‌ها، همين حق قضاوت كنسولي يا كاپيتولاسيون بود؛ لذا با از ميان رفتن زمينه اصلي كاپيتولاسيون در ايران، در واقع اين موضوع، مختومه شد و آن‌چه رضاشاه در سال 1307 انجام داد چيزي جز نمايش تدفين كاپيتولاسيون در ايران، نبود. جالب آن كه اگرچه نويسنده محترم دست به بزرگ‌نمايي اقدام رضاشاه در زمينه لغو كاپيتولاسيون مي‌زند، اما هنگامي كه بحث انعقاد قرارداد نفتي 1312 به ميان مي‌آيد، تلاش دارد با تعبير كردن آن به «عدم توفيق» پهلوي اول در كاستن از نفوذ شديد شركت نفت ايران و انگليس (ص131) حتي‌المقدور از ابعاد فاجعه‌اي كه بدين ترتيب براي كشور روي داد و آثار منفي آن تا چند دهه بعد ادامه يافت، بكاهد. براساس آن‌چه در اين كتاب عنوان شده، ماجرا چنين تصور مي‌شود كه رضاشاه به راستي قصد كاهش نفوذ و سلطه خارجي بر كشور را داشت، اما تلاش مجدانه وي قرين توفيق نبود، حال آن‌كه اگر به سير حوادث نگريسته شود، واقعيت را به خوبي مي‌توان دريافت؛انگليسي‌ها در سال 1311 حق‌السهم ايران از نفت را ناگهان به يك چهارم ميزان سال قبل مي‌رسانند و به اين ترتيب زمينه اعتراض جدي دولت را به قرارداد دارسي فراهم مي‌آورند، در پي اين ماجرا رضاشاه در جلسه هيئت دولت در 6 آذر 1311، قرارداد دارسي به انضمام كليه مذاكرات انجام شده پيرامون آن با دولت انگليس را كه مي‌توانست در مراجع بين‌المللي مورد استناد قرار گيرد، ظاهراً از روي عصبانيت به درون بخاري مي‌اندازد و آن را مي‌سوزاند. دقيقاً در آستانه اين ماجرا، عبدالحسين تيمورتاش كه در حدود 6 سال پيش از اين سررشته مذاكرات درباره نفت با دولت انگليس را برعهده داشت، براساس اسنادي كه اينتليجنت سرويس به رضاشاه تحويل مي‌دهد، به جرم ارتباط با روس‌ها دستگير و زنداني مي‌گردد و برخلاف آنچه آقاي آبراهاميان نگاشته، نه به دليل «حمله قلبي» (ص138) بلكه به فرمان رضاشاه در زندان سر به نيست مي‌گردد. (ظهور و سقوط پهلوي، جلد دوم: جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، تهران، انتشارات اطلاعات، 1370، ص29-23) در پي اين ماجرا، مأموريت مذاكره با انگليسي‌ها درباره انعقاد قرارداد جديد به هيئتي متشكل از تقي‌زاده، فروغي، حسين علا و علي‌اكبر داور واگذار مي‌گردد كه برجسته‌ترين عناصر فراماسونري ايران در آن هنگام بودند. سرانجام نيز در مذاكره نهايي، هنگامي كه رضاشاه با شرط عنوان شده از سوي لرد كدمن- رئيس شركت نفت انگليس و ايران - مبني بر افزايش 32 ساله قرارداد دارسي مواجه مي‌شود، اگرچه خود را اندكي ناراحت نشان مي‌دهد، اما بي‌آن كه حتي براي تصميم‌گيري در اين باره تقاضاي يك روز فرصت اضافه كند يا به دليل عمق خسارتي كه بدين ترتيب بر ملت ايران وارد مي‌آمد، خواستار بازگشت به همان قرارداد دارسي گردد، في‌المجلس اين شرط را مي‌پذيرد و بر سلطه انگليس بر نفت ايران تا سال 1993 ميلادي (1372) مهر تأييد مي‌زند. (مصطفي فاتح، 50 سال نفت ايران، تهران، نشر علم، 1384، ص303- 298) از طرفي قرارداد منعقده علاوه بر افزايش مدت، اشكالات اساسي و مهم ديگري نيز داشت كه تنها به يك مورد اشاره مي‌شود؛ در فصل 14 قرارداد دارسي آمده بود: «بعد از انقضاء مدت معينه اين امتياز تمام اسباب و انبيه و ادوات موجوده شركت به جهت استخراج و انتفاع معادن متعلق به دولت عليه خواهد بود و شركت حق هيچگونه غرامت از اين بابت نخواهد داشت.» همان‌گونه كه پيداست طبق مفاد اين فصل در پايان مدت قرارداد، كليه دارايي‌هاي شركت - داخل و خارج كشور- بدون استثناء به ايران تعلق مي‌گرفت. اما انگليسي‌ها اين مسئله را در بند ب از ماده 20 قرارداد جديد در سال 1312، اين‌گونه نگاشتند: «در موقع ختم امتيازخواه اين ختم به واسطه انقضاء عادي مدت يا به هر نحو ديگري پيش آمد كرده باشد، تمام دارائي كمپاني در ايران به طور سالم و قابل استفاده بدون هيچ مخارج و قيدي متعلق به دولت ايران مي‌گردد.» بدين ترتيب تنها با گنجانيده شدن عبارت «در ايران» در قرارداد جديد، ايرانيان از بخش قابل توجهي از دارايي‌هاي شركت كه با منافع حاصل از غارت نفت ايران، در خارج از مرزهاي كشورمان تهيه و تدارك شده بود، محروم شدند و انگليسي‌ها راه را بر هرگونه ادعاي احتمالي در اين زمينه بستند (براي اطلاع بيشتر از زيان‌هايي كه در قالب قرارداد 1312 متوجه ملت ايران گرديد ر.ك.به: ابوالفضل‌لساني، طلاي سياه يا بلاي ايران، تهران، مؤسسه انتشارات اميركبير، 1357، فصل يازدهم، صص382-239). به هر حال، اين قرارداد به حدي مضرت‌بار بود كه حتي سيدحسن تقي‌زاده كه خود به عنوان وزير دارايي وقت آن را امضا كرده بود، پس از اعتراضاتي كه در مجلس پانزدهم به اين قرارداد، بي‌آن كه كلمه‌اي در دفاع از محتواي آن بر زبان آورد، صرفاً به بيان اين كه وي در ماجراي امضاي اين قرارداد صرفاً آلت فعل بوده است، بسنده كرد. حال، با توجه به اين مسائل آيا مي‌توان از امضاي چنين قراردادي، صرفاً به عنوان «عدم توفيق» در كاستن از نفوذ شديد شركت نفت ايران و انگليس ياد كرد يا بايد واژه‌اي مناسب‌تر براي بيان حاق‌مطلب به كار گرفت؟ اگرچه موارد متعدد ديگري نيز در اين بخش كتاب، شايسته تأمل و دقت است، اما تنها به ذكر دو نمونه ديگر بسنده مي‌شود؛ 1- صدور دستور قتل مدرس در سال 1316 توسط رضاشاه از مسلمات تاريخي اين دوران است و حتي عوامل اجرايي اين دستور نيز بعدها در اعترافات خود، به تشريح جزئيات نحوه به شهادت رساندن اين روحاني مبارز پرداختند، اما آقاي آبراهاميان مي‌نويسد:‌«مدرس كه از سال 1306 در انزواي اجباري به سر مي‌برد، به طور مشكوكي درگذشت.» (ص140) 2- نام بردن از محمدعلي فروغي به عنوان يك «قاضي مستقل‌انديش» و نيز درخواست نهاني او از متفقين پس از تهاجم به ايران در شهريور 20 براي كنار گذاردن رضاشاه مورد ديگري است كه بايد به آن اشاره كرد. (ص149) آقاي آبراهاميان پيش از اين از فروغي به عنوان «يكي از بنيانگذاران نخستين لژ رسمي فراماسونري در سال 1288 در تهران» ياد مي‌كند. (ص111) بنابراين در شهريور 20 حدود 32 سال از عضويت رسمي فروغي در لژ فراماسونري مي‌گذشت و وي در آن هنگام بزرگترين فراماسون ايراني محسوب مي‌شد؛ بنابراين پرواضح است كه آقاي آبراهاميان با نام بردن از وي به عنوان يك شخصيت مستقل‌انديش، در پي غسل تعميد فراماسونري و زدودن ننگ وابستگي از دامان اين شبكه برآمده است. از سوي ديگر، بركناري رضاشاه به هيچ‌وجه بنا به درخواست فروغي صورت نگرفت، بلكه قبل از هر مسئله ديگري به جبن و ترس ذاتي رضاشاه از بيگانگان بازمي‌گشت؛ بنابراين به محض ورود نيروهاي متفقين، وي خود را بركنار شده و بلكه دودمان خويش را برباد رفته مي‌ديد. اتفاقاً با شناختي كه رضاشاه از بزرگ فراماسون بودن فروغي و ارتباط ويژه او با انگليسي‌‌ها داشت، به اصرار از وي خواست تا با پذيرش نخست‌وزيري، در جهت جلب رضايت انگليس به ادامه سلطنت پهلوي، تلاش كند؛ و البته فروغي به دلايل معلوم توانست از عهده اين كار برآيد. به نظر مي‌رسد، ذكر اين موارد براي روشن ساختن نوع نگاه نويسنده محترم به دوره پهلوي اول، كافي باشد و طبيعي است نگارش تاريخ اين دوره تحت سيطره چنين نگرشي، از چه كمبودها و نواقصي، هم در بيان وقايع و هم در ارائه تحليل‌ها، برخوردار خواهد بود. آقاي آبراهاميان در بخش دوم كتاب تحت عنوان «سياست برخوردهاي اجتماعي»، آقاي آبراهاميان تحولات سياسي و اجتماعي كشور را از سال 20 تا 32 را به ويژه با توجه به ساخت طبقاتي جامعه و تأثيرات آن بر ساختار سياسي كشور مورد بحث و بررسي قرار داده است كه البته در اين ميان شكل‌گيري و فعاليت‌هاي حزب توده از موضوعات محوري در اين مبحث به شمار مي‌آيد. ارزيابي اين بخش از كتاب، اگرخواسته باشيم جزئي‌نگري كنيم و به كليه نكات ريز و بزرگ بپردازيم، حاصل كار را بسيار مفصل و مطول خواهد كرد؛ لذا فقط با ذكر نمونه‌هايي، نگاه را به سمت مسائل محوري معطوف خواهيم داشت: نويسنده محترم چنين مي‌نگارد: «شاه جديد براي آن كه مردم را مطمئن سازد كه ديكتاتوري دوباره برقرار نخواهد شد، همه زندانيان سياسي را بخشيد و بيش از 1250 نفر مخالف را در چند ماه پس از آن آزاد كرد.» (ص159) بديهي است براي خوانندگان فاقد آشنايي لازم با شرايط آن برهه، اين عبارت مي‌تواند القاء كننده آزادي زندانيان سياسي از موضع قدرت توسط محمدرضا باشد؛ البته جاي شكي نيست كه شخصيت پهلوي دوم در بدو سلطنتش با شخصيت و روحيات وي در دوران پس از كودتاي 32 به ويژه دهه 40 و 50، تفاوت بسياري دارد. اما به هر حال اين نكته نيز بايد روشن باشد كه آزادي زندانيان سياسي، اساساً موضوعي فارغ از اراده و خواست شاه جوان در آن هنگام بود؛ به عبارت ديگر، هنگامي كه محمدرضا خودش هنوز هيچ شأن و اعتباري در ساختار سياسي كشور نداشت، اراده او براي آزادي يا استمرار حبس اين زندانيان چه محلي از اعراب مي‌توانست داشته باشد؟! زماني كه سرتاسر نيمه شمالي كشور در اشغال ارتش سرخ شوروي بود، مگر محمدرضا مي‌توانست در مقابل آزادي نيروهاي سياسي وابسته به كمونيسم كه بخش اعظم زندانيان سياسي را تشكيل مي‌دادند، مقاومت كند؟ بنابراين رويدادهاي آن برهه نبايد به‌گونه‌اي كه خوانندگان را در درك واقعيت‌ها دچار مشكل كنند. همچنين نويسنده محترم درباره وضعيت ارتش در دوره بعد از شهريور20، از اقدامات محمدرضا براي بازسازي و تقويت ارتش سخن به ميان آورده است و اشاره‌اي نيز به امضاي «موافقتنامه‌اي با ايالات متحده براي تجديد سازمان، بازآموزي و تجهيز هرچه بيشتر نيروهاي مسلح» مي‌كند. (ص160) به طوري كه نقش و اهميت اين موافقت‌نامه در زمينه سلطه آمريكا بر ارتش ايران تا پايان دوره پهلوي به هيچ‌وجه مشخص نمي‌شود. اين در حالي است كه طبق قرارداد منعقده ميان ساعد - نخست‌وزير وقت- با لوي دريفوس سفير آمريكا در تهران- در آذرماه 1322، در حقيقت سنگ بناي مستشاري نظامي آمريكا در ايران نهاده شد و با توجه به اعطاي اختيارات گسترده به آن ها، ارتش ايران در اختيار آمريكا قرار گرفت. طبق ماده هشتم اين قرارداد، حتي به مستشاران نظامي آمريكا اين حق داده شد تا هرگاه تشخيص دهند مسئوليت اجراي هر يك از طرح‌هاي مصوب وزارت جنگ ايران را برعهده گيرند و كليه پرسنل نظامي ايران نيز ملزم به اطاعت از آنها بودند. البته اين قرارداد چند سال تمديد شد و آن‌گاه با امضاي قرارداد ميان محمود جم - وزير جنگ ايران- و جرج آلن - سفير آمريكا در تهران - در سال 1326، مبنايي در روابط نظامي ايران و آمريكا نهاده شد كه جز تحت‌الحمايگي، نام ديگري برآن نمي‌توان نهاد. به عبارتي، برمبناي اين قرارداد (كه تا پايان عمر رژيم پهلوي ادامه يافت) مهمترين امور ارتش ايران در اختيار مستشاران نظامي آمريكا قرار گرفت. حق بازرسي از كليه قسمت‌هاي ارتش ايران توسط مستشاران آمريكايي و الزام نظاميان ايراني به ارائه كليه مدارك و اسناد درخواستي آنان، ارشديت نظاميان آمريكايي بر همتايان ايراني، برخورداري از حق پيشنهاد ترفيع يا تنزل درجه نظاميان ايراني و نيز ارائه طرح‌هاي مختلف براي بخش‌هاي گوناگون ارتش، از جمله امتيازاتي بود كه در اين قرارداد براي هيئت مستشاري آمريكا در ايران در نظر گرفته شده بود. اما نكته جالب اين كه آمريكايي‌ها براي تثبيت تسلط خود بر ارتش شاه، حق انحصاري‌شان را در ماده 24 از اين قرارداد به ثبت رساندند: «تا مدتي كه اين قرارداد يا تمديد آن معتبر است، دولت ايران هيچگونه مأمورين هيچ دولت خارجي ديگر را براي انجام هيچ‌گونه وظايف مربوط به ارتش ايران استخدام نخواهد نمود، مگر با توافق نظر مشترك مابين دولتين كشورهاي متحد آمريكا و ايران.» (اسناد لانه جاسوسي آمريكا) همان‌طور كه آمد، به منظور پرهيز از مطول شدن اين مبحث،‌ ناگزير از اين دست موارد عبور مي‌كنيم و نگاه خود را به مسائل كلي‌تري معطوف مي‌داريم، البته بايد خاطرنشان ساخت تلاش نويسنده محترم در انعكاس مشاغل و وابستگي‌هاي سياسي و فرهنگي اعضاي فراكسيون‌هاي مجلس و نيز احزاب و گروه‌هاي سياسي فعال در جامعه، از جمله حزب توده، قابل تقدير است و كه كمتر در ديگر كتاب‌هاي مرتبط با مسائل اين دوره از تاريخ كشورمان به چشم مي‌خورد. آقاي آبراهاميان در اين بخش ضمن پرداختن به نحوه تشكيل احزاب سياسي گوناگون بعد از فرار رضاشاه، انتخابات مجلس چهاردهم را مورد توجه قرار مي‌دهد و به بررسي شكل‌گيري فراكسيون‌هاي مختلف در آن مي‌پردازد. وي در اين زمينه راجع به فراكسيون حزب توده مي‌نويسد: «هشت نماينده فراكسيون توده همگي‌ از روشنفكران جوان بودند... همه به جز فداكار نماينده اصفهان، از استانهاي شمالي انتخاب شده بودند اما نمايندگي خود را نه چندان به مقامات شوروي كه به هواداران اتحاديه‌هاي كارگري و مالكان طرفدار روسها مانند احمد قوام و ابوالقاسم اميني مديون بودند.» (صص182-181) اگرچه نمي‌توان نفوذ حزب توده و شوراهاي كارگري وابسته به آن را نه تنها در مناطق شمالي، بلكه در ديگر مناطق كشور نمي‌توان ناديده گرفت، اما در عين حال در بررسي مسائل سياسي آن دوران كه در ارتباط با اين حزب بود، چشم پوشي از نقش شوروي‌ها، به ويژه تا زماني كه نيروهاي نظامي آن ها مناطق شمالي ايران را در اشغال خود داشتند، منطبق بر حقايق تاريخي نيست. به نظر مي‌رسد كه آقاي آبراهاميان با مبنا قرار دادن ساخت طبقاتي جامعه براي تحليل وقايع و تحولات سياسي ايران در اين مقطع، برخي مواقع از اين حقايق به نفع چارچوب تحليلي خود، چشم‌پوشي مي‌كند. براي روشن شدن مسئله در اين زمينه، جا دارد به سخنان ايرج اسكندري- يكي از اعضاي حزب توده كه در دوره چهاردهم مجلس، از ساري انتخاب شد- رجوع نماييم. وي سخنان ابتدا انتخاب اعضاي حزب توده از مناطق شمالي را به «زور بازوي» خود اين افراد منتسب كرده است و بدين طريق قصد نفي دخالت شوروي‌ها به نفع آن‌ها را دارد، اما سرانجام در پاسخ به سؤالي كه اميرخسروي مطرح مي‌سازد، واقعيت را بيان مي‌دارد: «امير خسروي: آيا شوروي‌ها آنقدر قدرت داشتند كه هر كس را كه مي‌خواستند انتخاب بشود؟ اسكندري: بله!بله! در شمال بله! چون ارتش شوروي آنجا بود، كافي بود بهانه‌اي گرفته و يارو را بيرون كنند كه كلكش بكلي كنده شود. در مازندران شهميرزادي را كه در مقابل من كانديدا شده بود، بيرون كردند. به او گفته بودند: بايد بروي و ديگر حق نداري به مازندران بيايي... خوب! اينجوري كمك كردند.» (خاطرات ايرج اسكندري، دبير اول حزب توده ايران، 1357-1349، به كوشش خسرو امير خسروي و فريدون آذرنور، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، چاپ دوم، 1381، ص147) آيا به راستي كمك و دخالتي بالاتر از اين مي‌توان برشمرد كه شوروي‌ها رقيب كانديداي مورد نظر خود را از حوزه انتخاباتي اخراج و عرصه را براي انتخاب كانديداي حزب توده باز كنند؟ آقاي آبراهاميان همچنين هنگامي كه در صدد تشريح «پايگاههاي طبقاتي حزب توده» برمي‌آيد، نقش شوروي را در شكل‌گيري آن كمرنگ مي‌سازد و به نوعي پايه‌هاي حزب را مستقر بر برخي طبقات اجتماعي ايران قلمداد مي‌كند: «حزب توده در سال 1320 با توسل كلي به همة مردم صرف‌نظر از طبقه، به منظور اتحاد در جنبشي عمومي بر ضد ديكتاتوري رضاشاه آغاز شد اما در عرض سه سال بعد بتدريج رويكرد خود را محدود كرد؛ به طوري كه در پايان نخستين كنگره نه چندان از حقوق كلي مردم كه از محروميتهاي خاص كارگران، دهقانان، روشنفكران، معلمان و صنعتگران سخن مي‌گفت.» (ص295) همان‌گونه كه مي‌دانيم حزب توده در مهرماه 1320 پايه‌گذاري شد و اين زماني است كه رضاشاه از كشور خارج شده وفضايي به كلي متفاوت از قبيل برجامعه حاكم است؛ بنابراين سخن گفتن از جنبش ديكتاتوري رضاشاه در اين برهه، موجه نيست. در حقيقت در اين زمان، شوروي‌ها پس از غيبتي 20 ساله، در پي برپا ساختن پايگاه‌هاي سياسي خود در ايران بودند، اما در شرايط ويژه آن هنگام- اتفاق شوروي و انگليس در برابر آلمان هيتلري- گام نخست بدين منظور در قالب ائتلاف با برخي نيروهاي وابسته به انگليس از جمله مصطفي فاتح برداشته شد كه به اصطلاح به تشكيل يك جبهه ضدفاشيسم انجاميد. ايرج اسكندري در خاطرات خود در اين باره مي‌گويد: «ما مي‌خواستيم يك روزنامه ضدفاشيستي انتشار دهيم و انجام اين مقصود مستلزم تحصيل امتياز بود و ما آن را نداشتيم. پس از انتشار اعلاميه حزب و تشكيل كنفرانس، در اين حيص و بيص، مصطفي فاتح با ما تماسي پيدا كرد... در آن موقع ما ابا و امتناعي از ملاقات با آنها نداشتيم زيرا آنها جزء متفقين، و بنابراين از نيروهاي ضدفاشيستي بودند... [فاتح] گفت: اگر شما يعني حزب توده، حاضر شويد اتحادي بر ضد فاشيسم به وجود آوريد، من هم در آن شركت مي‌كنم و امتياز روزنامه را هم براي شما مي‌گيرم.» (خاطرات ايرج اسكندري، ص133) به گفته بزرگ علوي «اين زماني است كه در ميدان توپخانه اخبار راديو برلين را پخش مي‌كردند و پيشروي آلمان را پخش مي‌كردند و مردم هورا مي‌كشيدند و دست مي‌زدند... مردم طرفدار آلمانها بودند و مي‌خواستند آلمانها در جنگ پيروز شوند. در چنين شرايط وجو، روسها و انگليسيها و دولت علاقه‌مند بودند يك چنين روزنامه‌اي به وجود بياد.» (خاطرات بزرگ علوي، ص245) بنابراين از همان ابتدا، رويكرد حزب توده به مسائل سياسي داخلي برمبناي سياست‌هاي كلان شوروي شكل مي‌گرفت، و نه طبق اصول و مباني طبقاتي جامعه. علوي در بخش ديگري از خاطرات خود به نكته‌اي اشاره دارد كه با وضوح بيشتري اين مسئله را عيان مي‌سازد: «كامبخش در همان يكي دو ماه بعد از تأسيس حزب توده، غيبش زد... گفتند رفته است آنجا و قانع كرده كه او «پنجاه و سه نفر» را لو نداده. بعد از دو ماه آمد و ديديم كه كامبخش پيدايش شده و نه به عنوان يك توده‌اي عادي بلكه در يك كنفرانسي در خارج از حزب توده و در يكي از سالنهاي مدارس رفت و صبحت كرد و گفت: حزب من. تا اينكه حرف او به گوش من خورد، من لرزيدم. اين هنوز هيچي نشده ميگه حزب من. بعد شنيدم كه در كميته مركزي هم هست. به رادمنش گفتم: رادمنش اين چيه؟ او گفت: از من كاري برنيامد. گفتم: يعني چه از تو كاري برنيامد؟ گفت: كار دست آنهايي است كه بايد باشد. گفتم: يعني روسها. گفت: بله.» (همان، ص255) بيان اين مطالب، به معناي نفي رويكردهاي طبقاتي حزب توده نيست؛ چرا كه به هر حال طبق مرام كمونيستي اين حزب، آن‌گونه رويكردها كاملاً طبيعي است، اما نكته در اينجاست كه تمامي اين جهت‌گيري‌ها و رويكردها ذيل يك اصل مهم ديگر صورت مي‌گرفت و آن تبعيت از حزب برادر بزرگتر، يعني حزب كمونيست شوروي بود؛ بنابراين آن‌چه در عملكردهاي حزب توده، اصالت داشت، همين وابستگي صددرصدي به شوروي بود و بقيه مسائل، تابعي از اين وابستگي به شمار مي‌رفت. از اين رو غرق شدن در تحليل‌هاي طبقاتي، نبايد ما را از مشاهده متن و اصل ماجرا بازدارد و به سمت حواشي قضيه سوق دهد. شايد به خاطر همين كم‌توجهي به ماهيت حزب توده است كه آقاي آبراهاميان تصويري بزرگ‌نمايي شده از حزب توده، به ويژه اعضاي كادر مركزي آن در دوره بعد از كودتاي 28 مرداد، ارائه مي‌دهد: «طي يك سلسله بازداشتهاي جمعي از 1332 تا 1337 رژيم بيش از سه هزار نفر از اعضاي حزب را دستگير كرد... در سال 1338 از آن سازمان زيرزميني پرهيبت اثر كمي برجاي ماند اما همان طور كه سفارت آمريكا هشدار داد، هرچند حزب توده سازمان كارآمدي را از دست داده بود، سابقه ارزشمندي در شهامت و شهادت كسب كرده بود.» (ص294) در اين باره بايد گفت اگرچه تعدادي از اعضاي حزب توده اعدام و جمع بيشتري از آنان نيز به حبس‌هاي طويل‌المدت محكوم شدند، اما از آن‌جا كه اين همه، در مسير سرسپردگي به بيگانه به وقوع مي‌پيوست، و مردم ايران نيز به اين واقعيت آگاه بودند، هرگز نتوانست جايي در دل جامعه مسلمان باز كند و به عنوان الگو و سابقه ارزشمندي در حافظه تاريخي آن‌ها برجاي ماند، اما جاي وابستگي به اجانب و گام برداشتن در مسير تأمين منافع آنان طبيعي است هيچ‌گونه احساس تحسين و تقديري را برنمي‌انگيزد، هرچند كساني كه در اين مسير باطل گام برداشته باشند، رنج و تعب فراواني ديده و حتي جان باخته باشند. البته آقاي آبراهاميان در اين زمينه نكاتي را نيز ناگفته مي‌گذارد كه طبعاً بيان آن ها مي‌توانست به نزديك شدن تصوير ارائه شده توسط ايشان به حقيقت از حزب توده در دوران بعد از كودتا، كمك شاياني نمايد. ايشان بعد از ذكر اعدام تعدادي از اعضاي اين حزب، مي‌نويسد: «محكوميت بيش از دويست نفر، به رهبري يزدي، بهرامي و شرميني، از اعدام به حبس ابد تخفيف يافت.» (ص294) اين در حالي است كه اين سه بلافاصله پس از دستگيري، به نحو حيرت‌انگيزي دچار وادادگي شدند و كمال همكاري را با رژيم پهلوي كردند. به گفته بزرگ علوي، دكتر بهرامي كه هنگام دستگيري، دبير كل حزب در ايران بود، پس از دستگيري «آمد پشت راديو و به طور مفتضحي تمام تقصيرها را به عهده خودش گرفت و توصيه كرد [به اعضا حزب] كه هر چه داريد بگوييد و نفرت نامه بنويسيد.» (خاطرات بزرگ علوي، ص212) همچنين كيانوري نيز در خاطرات خود با اشاره به دستگيري دكتر بهرامي، خاطرنشان مي‌سازد كه وي «بلافاصله در ماشين، آدرس دو خانه‌اي را كه مي‌شناخت، داد.» (خاطرات نورالدين كيانوري، به كوشش مؤسسه تحقيقاتي و انتشاراتي ديدگاه، تهران، انتشارات اطلاعات، 1371، ص349) يعني دو خانه متعلق به دو عضو بلندپايه حزب، امان‌الله قريشي (مسئول كميته ايالتي تهران) و مهندس علوي، (عضو هيئت اجرائيه حزب در ايران) كه منجر به دستگيري نامبردگان و لو رفتن اشخاص و اسناد بسياري از اين طريق شد. دكتر بهرامي، يك سال پس از اين ماجرا، به دليل ابتلا به بيماري قند درگذشت. دكتر يزدي نيز نه تنها پس از دستگيري، راه كناره‌گيري از حزب را در پيش گرفت، بلكه به همكاري با ساواك رو آورد و حتي دو فرزند خود به نام حسين و فريدون را نيز در ارتباط با ساواك قرار داد كه همين مسئله در نهايت به لو رفتن برخي اسناد مهم حزب در آلمان شرقي انجاميد. به هر حال، دكتر يزدي به فاصله كوتاهي پس از دستگيري آزاد شد؛ البته كيانوري در خاطراتش درباره عفو و آزادي وي مي‌نويسد: «بعدها كه در خارج بوديم به پيشنهاد سرلشكر آزموده، شاه به دكتر يزدي عفو داد. در توضيحي كه سرلشكر آزموده در روزنامه اطلاعات بر اين عفو نوشته بود، آمده بود كه دكتر مرتضي يزدي به اين مناسبت عفو شد كه در موقع بسيار حساسي خدمت بزرگي به اعليحضرت و مملكت كرده است.» (خاطرات نورالدين كيانوري، ص299) نادر شرميني - مسئول شاخه جوانان حزب توده - كه تا پيش از كودتاي 28 مرداد از وي در اطلاعيه‌هاي شاخه جوانان به عنوان «فرزند طبقه كارگر ايران» ياد مي‌شد نيز به گفته كيانوري «پس از اين كه دستگير شد بلافاصله ضعف نشان داد و همه چيز را لو داد... بعد از انقلاب كه به ايران آمديم مطلع شديم كه شرميني با يك كارخانه شيشه همكاري دارد. آقاي مهندس شرميني چهل ميليون دلار پول دولتي كارخانه را به جيب زده و در آمريكا به حساب خودش ريخته بود.» (خاطرات نورالدين كيانوري، ص350) تحليل نويسنده محترم از نقش احمد قوام در حل بحران ايجاد شده توسط فرقه دموكرات آذربايجان نيازمند توضيحاتي است. همان‌گونه كه مي‌دانيم با اعلام موجوديت فرقه دموكرات آذربايجان در اواسط سال 1324 و اعلام حكومت فرقوي از 25 آذر اين سال كه تحت حمايت سياسي و نظامي شوروي قرار داشت، كشور با يك بحران مواجه گشت؛ چرا كه به دليل حضور نيروهاي ارتش سرخ در مناطق شمالي، احتمال تجزيه آذربايجان از ايران به شدت قوت گرفت. در اين حال نقش‌آفريني احمد قوام (كه از بهمن 1324 نخست‌وزيري را برعهده گرفت) در حل اين بحران، يكي از نقاط روشن كارنامه سياسي وي به شمار مي‌آيد، هرچند در اين كارنامه نقاط سياه متعددي را نيز مي‌توان يافت. احمد قوام با عزيمت به مسكو در بدو نخست‌وزيري و مذاكره درباره امتياز نفت شمال- كه شوروي از سال 1323 علاقه مفرطي به اخذ آن نشان داده بود- و سپس ادامه اين مذاكرات در تهران و امضاي توافق‌نامه‌اي با سادچيكف - سفير شوروي در ايران- براي واگذاري امتياز مزبور به شرط خروج نيروهاي ارتش سرخ، در واقع زمينه‌هاي رفع بحران را فراهم آورد. در اين حال، آقاي آبراهاميان ضمن تشريح چگونگي تشكيل حزب دموكرات قوام و نيز فراكسيون‌هاي مجلس پانزدهم شامل «حزب دموكرات» با هشتاد كرسي، سلطنت‌طلبان با نام «اتحاد ملي» با سي‌وپنج كرسي و گروه هوادار انگلستان تحت عنوان «فراكسيون ملي» با بيست و پنج كرسي (ص219-218) به گونه‌اي عدم تصويب قرارداد قوام- سادچيكف را در اين مجلس بازتاب مي‌دهد كه گويي قوام به راستي معتقد به تصويب و اجراي اين قرارداد بوده است و مخالفان وي در مجلس پانزدهم متشكل از سلطنت‌طلبان و طرفداران انگليس، از اين امر كه به ضرر منافع ملي ايران بود، جلوگيري به عمل آورده‌اند: « در مهرماه چون قوام پس از تأخير فراوان سرانجام پيشنهادهاي نفتي ايران و شوروي را به مجلس تقديم كرد، اكثريت وسيع دموكراتها به مخالفان پيوستند و پيشنهاد را رد كردند اما قوام براي بي‌اثر كردن آن ماهرانه دو تاكتيك را به كار بست. نخست، از پشتيباني علني موافقنامه سرباز زد و به اين وسيله از اين خطر اجتناب كرد كه رد آن به عنوان رأي عدم اعتماد به حكومت تلقي شود. دوم، به دنبال رد آن، به حمله به انگلستان پرداخت و بنابراين خط مشي «موازنة مثبت» را حفظ كرد. (ص221) اما در اين باره بايد دانست كه اولاً قوام هنگام مذاكره با مقامات شوروي در مسكو و نيز امضاي قرارداد با سادچيكف در تهران در فروردين 1325 به خوبي از قانون 11 آذر 1323 مصوب مجلس مبني بر «تحريم مذاكرات نفت» با كليه كشورها و نيز كمپاني‌هاي نفتي در صورت حضور نيروهاي نظامي خارجي در كشور، كاملاً مطلع بود، بنابراين طبيعي است كه به هنگام عقد قرارداد با توجه به غيرقانوني بودن مسلم آن، هيچ اميدي به تصويب بعدي‌اش در مجلس نداشت، اما در آن مقطع اين اقدام را براي اميدوار ساختن شوروي‌ها به كسب امتيازات مورد نظر خود در ايران و زمينه‌سازي براي خروج نيروهاي نظامي آنان از كشور، ضروري مي‌دانست اين نكته نيز بايد مورد توجه قرار گيرد كه هنگام انجام مذاكرات مزبور، ديگران نيز راجع به غيرقانوني بودن اين مذاكرات سكوت كرده بودند و اين خود حاكي از وقوف آن‌ها به حساسيت وضعيت كشور و طرح قوام براي عبور از اين بحران بود. ثانياً قرارداد مزبور در روز 29 مه 1326 توسط قوام در مجلس مطرح شد، يعني زماني كه حدود يك سال و نيم از خروج قواي نظامي شوروي از ايران گذشته، غائله فرقه دموكرات آذربايجان به كلي خاموش گرديده و فضا و شرايط بين‌المللي نيز به‌گونه‌اي بود كه احتمال تهاجم مجدد ارتش سرخ به ايران بسيار پايين و بلكه در حد صفر بود. در اين شرايط، قوام با اشاره به اقدامات خود در هنگام غائله فرقه دموكرات آذربايجان، خاطرنشان ساخت: «من ناچار بودم براي تخليه ايران و رهايي آذربايجان و جلوگيري از كشتارها اقداماتي كنم و خود را در آن اقدامات كاملاً مصاب مي‌دانم... آن ساعتي كه موافقتنامه را امضا كردم معتقد بودم به صلاح مملكت است و امروز هم معتقدم، اگر مجلس جرح و تعديلي لازم مي‌داند با دقت كافي در آن مطالعه كند.» (جلال متيني، كارنامه سياسي دكتر محمد مصدق، (صص182-181) فارغ‌ از اين كه اختلافات سياسي قوام با اعضاي حزب خود يعني حزب دموكرات چه بود و نيز چه رقابت‌ها و مسائلي ميان فراكسيون‌هاي مختلف مجلس و دولت وجود داشت، با توجه به اصل كلي غيرقانوني بودن قرارداد قوام- سادچيكف و همچنين اظهارات قوام در مجلس كه از يك‌سو بر اضطرار خود به امضاي آن قرارداد در شرايط بحراني و از سوي ديگر بر اختيار نمايندگان در جرح و تعديلش تأكيد مي‌كند، آيا جز اين انتظار مي‌رود كه مجلس به قرارداد مزبور رأي منفي دهد و آن را ملغي و بلااثر اعلام كند؟ در واقع بايد گفت قوام هيچ اصراري بر تصويب قرارداد- نه صرفاً بظاهر بلكه باطناً‌- نداشت و اگر مجلسيان، قطع نظر از وابستگي‌هاي سياسي و فراكسيوني خود، رأي ديگري جز ابطال آن داده بودند، به شدت زير علامت سؤال قرار مي‌گرفتند و مسلماً با واكنش تند جامعه مواجه مي‌گرديدند. بنابراين بايد گفت مهر ابطال بر قرارداد قوام- سادچيكف، نه توسط فراكسيون‌هاي وابسته به دربار و انگليس، بلكه به مقتضاي شرايط سياسي و اجتماعي روز، زده شد. آقاي ابراهاميان توضيحات نسبتاً مفصلي نيز راجع به فرقه دموكرات آذربايجان، شخصيت‌هاي مطرح در آن، درخواست‌ها و اقدامات اين فرقه و در نهايت سركوب و سرنگوني آن ارائه كرده است كه اگرچه اطلاعات تاريخي فراواني را در خلال آن مي‌توان مشاهده كرد، اما در عين حال ارائه توضيحاتي پيرامون برخي از اين مطالب ضرورت دارد. به عنوان نمونه، تعريف نويسنده محترم از برخي شخصيت‌هاي دخيل در اين فرقه با توصيفات برخي ديگر، و از جمله دكتر نصرت‌الله جهانشاه‌لو از آنان به كلي متفاوت است. آقاي آبراهاميان مي‌نويسد: «دانشيان، سازمان دهنده اصلي حزيب در سراب، ميانه و زنجان، سابقاً سوهان كار بود و بنابر سوابق موجود در سفارت انگليس «شجاعت و اراده‌اي استثنايي داشت.» او دهقان‌زاده‌اي بود كه به قفقاز مهاجرت كرده، در باكو- و به قول بعضيها در مدرسه نظام- درس خوانده و در بازگشت به ايران در سال 1316 زنداني شده بود.» (ص356) اما برخلاف چنين چهره شجاع، تحصيل كرده و انقلابي، جهانشاه‌لو كه خود زماني معاونت دولت پيشه‌وري را برعهده داشت و از نزديك با دانشيان در ارتباط بود، درباره او مي‌نويسد: «غلام يحيي دانشيان؛ او رسماً معاون وزير جنگ، آقاي كاويان بود، اما با وزارت جنگ كاري نداشت... او خود مي‌گفت اصلاً از سراب آذربايجان بود، اما در باكو در بخش صابونچي متولد و همانجا بزرگ شد. او به هيچ خط و زباني نمي‌تواند بنويسد و بخواند... در آستانه جنگ دوم جهاني كه روس‌ها بيگانگان را به دستاويز امنيتي از كشور اتحاد شوروي مي‌راندند، آقاي غلام يحيي نيز با ايرانيان مهاجر به آذربايجان ايران روانه شد و در بخش سراب سكني گزيد. همان‌طور كه از خود او شنيدم نخست در روستاهاي سراب، شيره (دوشاب) مي‌فروخت... در آغاز آذرماه 1324 با اسلحه‌اي كه روس‌ها توسط كاپيتن نوروزاف در اختيار او گذاشتند، شهر ميانه را از دست دولتيان گرفت... پس از انتقال من به تبريز او و فدائيان زير نظر فرماندهي‌اش روي آدم‌كشان و غارت‌گران تازي و مغول و غز را سپيد كردند.» (نصرت‌الله جهانشاه‌لو، ما و بيگانگان، تهران انتشارات ورجاوند، 1380، ص230-229) نويسنده محترم درباره محمد - بي‌ريا يكي ديگر از مسئولان فرقه دموكرات- مي‌نويسد: «بي‌ريا سرپرست اتحاديه‌هاي كارگري هوادار حزب توده در تبريز، سازمان دهنده‌اي توانا و شاعر آذري‌زبان ماهري بود. وي در سال 1297 در تبريز زاده شد. در دهه 1310 به شمال گريخته، در باكو ادبيات خوانده و همراه ارتش شوروي در شهريور 1320 به وطن بازگشته بود.» (ص356) حال آن كه آقاي جهانشاه‌لو چنين توصيفي از وي به دست مي‌دهد: «محمد بي‌ريا وزير فرهنگ؛ اين آقاي بي‌ريا پيش از اين كه حزب توده در آذربايجان تشكيل شود و پس از آن تا پيدايش فرقه دموكرات تصنيف‌هاي ساخته خود را در باغ ملي تبريز مي‌خواند و دنبك مي‌زد و مسئول بخشي از گردونه‌ها و چرخ‌ فلك‌ها بود... عمال روس او را در اتحاديه كارگران حزب توده سخت تقويت كردند تا جايي كه اتحاديه كارگران تبريز را قبضه كرد و از آن سازماني تمام عيار روسي ساخت... همه در و ديوار اتحاديه كارگران تبريز مزين به عكس‌هاي استالين و باقراف و ديگر رهبران حزب بلشويك بود.» (نصرت‌الله جهانشاه‌لو، همان، ص219) همچنين آقاي آبراهاميان از يورش ناگهاني ارتش به فرقه دموكرات آذربايجان سخن به ميان آورده است: «حكومت آذربايجان با اين مشكلات دست به گريبان بود كه ناگهان در 19 آذر ارتش شاهنشاهي از سه جناح به استان حمله‌ور شد.» (ص378) در حالي كه حمله مزبور به هيچ وجه ناگهاني و غيرمنتظره نبود، بلكه پس از مذاكرات قوام در مسكو و سپس عقد قرارداد قوام- سادچيكف در تهران و خارج شدن ارتش سرخ از آذربايجان در ارديبهشت 1325، چراغ قرمز براي فرقه دموكرات روشن شد: «آقاي سادچيكف آشكارا گفت كه ارتش ما اكنون سرگرم تخليه آذربايجان است، بي‌گمان وضع شما پس از اين بسيار دشوار خواهد شد، از اين رو بايد در مذاكرات با آقاي قوام‌السطنه و دولت او، حداقل مصونيتي براي خودتان دست و پا كنيد... دو روز پس از آن، باز شب هنگام آقاي سادچيكف ما را به سفارت دعوت كرد... تلگراف استالين را خطاب به پيشه‌وري به ما داد. مضمون تلگراف چنين بود: انقلاب فراز و نشيب دارد. اكنون بايد بدين نشيب تن در دهيد و خود را براي فراز آينده آماده كنيد.» (نصرت‌الله جهانشاه‌لو، همان، ص243-242) بنابراين در تحليل فرقه دموكرات آذربايجان بيش از هر عامل ديگري بايد به وابستگي صددرصدي آن به بيگانه توجه داشت. اين فرقه در واقع به مثابه ابزار فشاري بود كه شوروي‌ براي دست‌يابي به اهداف اقتصادي خود در ايران از آن بهره گرفت و پس از توفيق نسبي در تحقق اين اهداف- دستكم به تصور خودشان- آن را به سادگي وجه‌المصالحه قرار داد، بدين ترتيب شوروي‌ها كه در آذر 1324 حتي اجازه حركت يك گردان از ارتش شاهنشاهي را به طرف آذربايجان نداده بودند، در اين زمان از يك سو به خارج ساختن رهبران وابسته فرقه دموكرات از كشور پرداختند و از سوي ديگر چشم بر حركت ارتش به سمت آذربايجان فرو بستند. تحليل ارائه شده در اين كتاب پيرامون نهضت ملي شدن صنعت نفت و نقش شخصيت‌ها، احزاب و طبقات گوناگون در رويدادها و وقايع سياسي اين دوران نيز جاي بحث فراواني دارد. از جمله نكات مهم و اساسي كه در وهله نخست جلب توجه مي‌كند، اظهارنظرهاي نويسنده محترم در مورد ارتباط ميان طبقات و اقشار مختلف با شخصيت‌ها و احزاب گوناگون است. حتي اگر فرض اساسي ايشان را در مقدمه كتاب درباره «طبقات اجتماعي» در نظر داشته باشيم كه «پديده طبقه را نبايد صرفاً برحسب ارتباط آن با شيوه توليد (آن‌گونه كه ماركسيست‌هاي آييني اغلب معتقدند) بلكه برعكس در متن زمان تاريخي و اصطكاك اجتماعي آن با ديگر طبقات معاصر درك كرد.» (ص7) همچنان نوع بيان مطالب به‌گونه‌اي است كه تصويري مخدوش را به ذهن خوانندگان متبادر مي‌سازد: «فدائيان اسلام و گروه كاشاني، هم در تركيب اجتماعي و هم در التزام عقيدتي با هم تفاوت داشتند. در حالي كه دومي از پشتيباني چشمگير رده‌هاي بالاي طبقه متوسط سنتي در سراسر كشور برخوردار بود، اولي اعضاي معدود خود را عمدتاً از ميان جوانان شاغل در رده‌هاي پايين بازار تهران برمي‌گزيد.» (ص233-232) با توجه به اين كه نويسنده محترم اندكي پيش از اين مطلب، آيت‌الله كاشاني را به همراه «خاندان او، سه تاجر ثروتمند بازار، و واعظي به نام شمس‌الدين قنات‌آبادي»، رهبران «جامعه مجاهدين اسلام» مي‌خواند، مي‌توان پنداشت كه منظور ايشان از گروه كاشاني، همان جامعه مجاهدين اسلام است. حال آن‌ كه اين نظريه از مبنا داراي اشكال است؛ مجاهدين اسلام اگرچه داراي رابطه نزديكي با كاشاني بودند، اما جايگاه و موقعيت آنان به هيچ وجه منحصر به ارتباط با اين گروه نبود. هنگامي كه آيت‌الله كاشاني در 20 خرداد 1329 پس از حدود يك سال و نيم تبعيد، به كشور بازمي‌گردد، با چنان استقبالي از سوي مردم مواجه مي‌گردد كه اگر آن را بي‌نظير ندانيم، قطعاً كم‌نظير بوده است. بديهي است در چنين استقبال گسترده‌اي، تمامي آحاد و اقشار و طبقات جامعه مشاركت داشته‌اند و آن چه اين طيف گسترده را به يكديگر پيوند مي‌داد اشتراك دين و عقيده بود، بنابراين آيت‌الله كاشاني نه فقط از «پشتيباني چشمگير رده‌هاي بالاي طبقه متوسط سنتي»، بلكه از حمايت قاطبه مردم ايران از هر قشر و طبقه‌اي برخوردار بود و حتي زماني كه به واسطه اختلافات ميان كاشاني و مصدق، يكپارچگي ميان مردم تبديل به انشقاق و افتراق مي‌گردد، همچنان در ميان حاميان كاشاني و نيز طرفداران مصدق، تمامي اقشار و طبقات مشاهده مي‌شوند و چنين نيست كه اقشار سنتي به يك سو و اقشار متجدد به سوي ديگر روند. بر همين اساس، تحليل نويسنده محترم از جبهه ملي و طبقات و نيروهاي وابسته به آن نيز دقيق نيست: «جبهه ملي نماينده دو نيروي مختلف بود: طبقه متوسط سنتي- بازار- متشكل از بازرگانان كوچك، روحانيان، رؤساي اصناف؛ و طبقه متوسط جديد- روشنفكران- متشكل از متخصصان، كارمندان و دانشوران داراي تحصيلات جديد.» (233) همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود، به عنوان نمونه، جاي كارگران در اين تقسيم‌بندي، كاملاً خالي است و گويي نويسنده محترم، كارگران را يكسره در اختيار حزب توده قلمداد كرده است. همچنين طبقات و اقشار پايين دستي نيز در اين جا جايي ندارند. اين در حالي است كه جبهه ملي از بدو تشكيل آن در مهرماه 1328، به عنوان يك تشكل سياسي مدافع آزادي انتخابات و سپس حامي ملي شدن صنعت نفت، از حمايت گسترده اقشار مردم برخوردار بود كه در اين زمينه به ويژه نقش حمايتي آيت‌الله كاشاني از اين جبهه را نبايد ناديده گرفت؛ بنابراين، چنين دسته‌بندي‌هايي به دليل آن كه مبناي نظري و عيني دقيقي ندارند، نمي‌توانند تصوير روشني از وضعيت سياسي و اجتماعي آن دوران در پيش روي خوانندگان كتاب قرار دهند. البته اين‌گونه نگاه غيردقيق آقاي آبراهاميان، گاهي منجر به نگارش مطالبي مي‌گردد كه تعجب برانگيز است و تعبيري فراتر از «غيردقيق» را مي‌طلبد. ايشان درباره گروه اقليت در مجلس شانزدهم مي‌نويسد: «مصدق، حائري‌زاده، مكي، نريمان و شايگان از تهران، آزاد از سبزوار، بقايي از كرمان و صالح از كاشان انتخاب شدند. جمعي فقط هشت نفره از نمايندگان در مجلسي با يكصد و سي نماينده، بي‌اهميت به نظر مي‌رسيد اما چنان كه در ماههاي آتي ثابت شد، اين هشت نفر، با حمايت طبقات متوسط، نه تنها توانست مجلس را بلكه خود شاه و همه كشور را نيز به لرزه درآورد.» (ص234) كساني كه حتي آشنايي اندكي با تاريخ تحولات سياسي ايران دارند به خوبي مي‌دانند كه يك غايب بزرگ در فهرست اسامي ارائه شده وجود دارد و آن، آيت‌الله كاشاني است كه اتفاقاً انتخاب ايشان، يكي از مسائل بارز اين دوره به شمار مي‌رود؛ زيرا در اين زمان، كاشاني به حالت تبعيد در لبنان به سر مي‌برد و علي‌رغم اين، از سوي مردم تهران به نمايندگي مجلس انتخاب شد كه، اين انتخاب موجبات بازگشت ايشان به كشور را فراهم آورد و مراسم استقبال از وي به يك واقعه تاريخي مبدل گشت. از سوي ديگر، در آن هنگام همكاري و مودت ميان آيت‌الله كاشاني و دكتر مصدق، در اوج خود قرار داشت به صورتي كه مصدق پيام ايشان را در جلسه 28 خرداد 1329 شخصاً در صحن مجلس قرائت مي‌كرد؛ بنابراين اگرچه اين مطلب كاملاً درست است كه اقليت شكل گرفته در مجلس شانزدهم «نه تنها توانست مجلس را بلكه خود شاه و همه كشور را نيز به لرزه درآورد» اما چنانچه نام آيت‌الله كاشاني و شخصيت تأثيرگذار وي برجامعه را در اين برهه از زمان، از ياد ببريم، قطعاً در تحليل به لرزه درآمدن مجلس، شاه و همه كشور، به بيراهه رفته‌ايم. البته راز اين سكوت تعجب‌برانگيز راجع به نقش آيت‌الله كاشاني طي سال 1329 در تحولات سياسي منجر به ملي شدن صنعت نفت، هنگامي مشخص مي‌شود كه دريابيم به زعم نويسنده محترم، كاشاني در اوايل سال 1330 وارد ايران شده است: «جشن و سرور عمومي كه متعاقب مرگ رزم‌آرا در گرفت، نمايندگان مجلس را از ترس به تأكيد بر مصونيت پارلماني خود وا داشت. آنان با توسل به قانون اساسي در انتخاب جانشين حقي براي شاه قائل نشدند و پس از سه هفته جلسه سري به حسين علاء رأي دادند... علاء وزرايش را با مشورت مصدق انتخاب كرد و اميرعلائي از جبهه ملي را به كابينه آورد و به كاشاني اجازه داد به ايران بازگردد.» (ص239) چگونه ممكن است نويسنده‌اي اقدام به تجزيه و تحليل نهضت ملي و سهم شخصيت‌ها و طبقات و احزاب گوناگون در آن نمايد، اما از اين مسئله مطلع نباشد كه آيت‌الله‌ كاشاني در 20 خرداد 1329 و به دعوت علي منصور به ايران آمد (ر.ك به: علي رهنما، نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملي، تهران، انتشارات گام نو، 1384، ص135) سؤالي است كه پاسخ آن قطعاً حيرت‌انگيز خواهد بود، اما مهمتر آن كه نويسنده محترم پس از آگاهي يافتن از اين موضوع، و با توجه به نقش محوري آيت‌الله كاشاني در نهضت ملي، قطعاً بايد اقدام به بازنويسي مطالب نگاشته شده در اين بخش نمايد تا اشكالات اساسي آن مرتفع گردد؛ به عنوان نمونه، اين تحليل كه، آيت‌الله كاشاني در طول سال 1329 در خارج از ايران سكونت دارد و مصدق نه در ارتباط و همكاري با ايشان بلكه با حمايت حزب توده طرح ملي شدن نفت را به پيش مي‌برد: «جبهه ملي پيشنهادها را فروش مفت تلقي كرد و- با همصدايي حزب توده كه اكنون نيم مخفي بود- خواستار ملي كردن شركت نفت شد.» (ص237-236) آيا نيازمند بازنگري وقايع و بازنويسي حقايق نيست؟ بخش سوم از كتاب «ايران بين دو انقلاب» تحت عنوان «ايران معاصر» به تشريح رويدادهاي بعد از كودتاي 28 مرداد 32 و عوامل و دلايل بروز انقلاب اسلامي در سال 1357 اختصاص يافته است. آقاي آبراهاميان در اين بخش، گذشته از بيان مطالب فراواني پيرامون مسائل و رويدادهاي سياسي، اقتصادي، نظامي و اجتماعي - كه در جاي خود بايد مورد نقد و بررسي قرار گيرند- فرضيه اصلي‌اش را درباره علت فروپاشي رژيم پهلوي و وقوع انقلاب اسلامي چنين بيان مي‌دارد: «در توضيح علل بلندمدت انقلاب اسلامي، دو تحليل مختلف عنوان شده است. تحليل اول - كه هواداران رژيم پهلوي بدان معتقدند- مي‌گويد علت وقوع انقلاب آن بود كه نوسازي شاه براي ملتي سنت‌گرا و عقب‌مانده بسيار سريع و بسيار زياد بود. تحليل ديگر – كه مخالفان رژيم عنوان مي‌‌كنند- علت بروز انقلاب را در اين مي‌داند كه نوسازي شاه به قدر كافي سريع و گسترده نبود تا بر نقطة ضعف اساسي وي كه پادشاهي دست نشاندة سيا در عصر ناسيوناليسم، عدم تعهد و جمهوريخواهي بود، فائق آيد. در اين فصل از كتاب مي‌خواهيم بگوييم كه اين هر دو تحليل نادرست است يا بهتر بگوييم، هر دو نيمي درست و نيمي نادرست است؛ كه انقلاب بدان سبب روي داد كه شاه در سطح اجتماعي- اقتصادي نوسازي كرد و بدين‌گونه طبقة متوسط جديد و طبقة كارگر صنعتي را گسترش داد اما نتوانست در سطح ديگر يعني سطح سياسي دست به نوسازي زند؛ كوتاه سخن، انقلاب نه به دليل توسعة بيش از حد و نه به علت توسعه نيافتگي بلكه به سبب توسعة ناموزون رخ داد. (ص390-389) ما در اين جا بي‌آن كه خواسته باشيم «توسعه ناموزون» در دوران پهلوي دوم را نفي كنيم يا منكر نقش جدي اين عامل مهم در وقوع انقلاب اسلامي گرديم، بر اين نكته تأكيد مي‌ورزيم كه آن چه در فرضيه نويسنده محترم بيان گرديده، «تمام حقيقت» نيست، بلكه بخش مهمي از اين حقيقت، يعني تضاد فرهنگي و عقيدتي فزاينده ميان جامعه و حكومت، ناديده انگاشته شده يا دستكم به خوبي بيان نگرديده است. در واقع با نگاهي عميق و همه‌جانبه به جامعه ايران به عنوان يك جامعه عميقاً دين‌باور و مسلمان، متوجه اين نكته مهم خواهيم شد كه باورهاي ديني مردم نقش اصلي و اساسي را در عدم توازن ميان توسعه اقتصادي و توسعه سياسي رژيم پهلوي داشته است؛ به عبارت ديگر خواست و اراده سياسي ايرانيان كاملاً برخاسته و نشأت گرفته از باورها و اعتقادات ديني آنان بود كه البته در تضاد با سياست‌ها، رويه‌ها و رفتارهاي سياسي رژيم پهلوي قرار داشت؛ بنابراين شكاف ميان جامعه و حكومت، به صورت روزافزوني تعميق مي‌شد تا آن‌گاه كه به وقوع انقلاب اسلامي و حل اين مسئله به نفع جامعه انجاميد. نقطه كانوني اين تضاد را تأكيد مردم ايران بر ضرورت استقلال رأي و عمل دولت اسلامي در برابر اجانب، تشكيل مي‌داد. اين خواست ملي ايرانيان، دقيقاً مبتني بر اعتقادات اسلامي آنان بود؛ به عبارت ديگر، پيش از هر مسئله ديگر، از جمله مسائل اقتصادي، صنعتي، نظامي و امثالهم، مردم ايران براساس اصل قرآني نفي سلطه اجانب برمسلمانان- و طبعاً دولت اسلامي- وابستگي رژيم پهلوي به آمريكا، انگليس و اسرائيل را به هيچ‌وجه نمي‌توانستند تحمل كنند؛ لذا اعتراضات خود را متوجه اين وضعيت مي‌ساختند. البته سابقه اين امر به دهه‌هاي گذشته باز مي‌گشت و از دوران قاجار كه با اعطاي امتيازات گوناگون به انگليس و روسيه، زمينه‌هاي تسلط بيگانه بر شئون مختلف مملكت فراهم آمد، اعتراضات جامعه اسلامي به اين وضعيت آغاز شد و به تدريج اوج گرفت. بيگانگان نيز با روي كار آوردن رضاخان و قراردادن وي در مسير ضديت با اسلام از يك سو و ايجاد زمينه‌هاي وابستگي سياسي، فرهنگي، نظامي و اقتصادي به بيگانه از سوي ديگر، به مقابله با جنبش استقلال‌طلبي نهفته در ذات فرهنگ جامعه اسلامي ايران پرداختند. به اين ترتيب، تضاد ميان مردم و رژيم پهلوي، اگرچه به واسطه شرايط هر برهه، افت و خيز داشت، اما هيچ‌گاه خاموش نشد. در اين حال شاه، به دلايل معلوم، به جاي پرداختن به حل منطقي و اصولي اين تضاد، در صدد سركوب جامعه برآمد و كسب موفقيت‌هاي مقطعي، او و حاميانش را از آن‌چه در لايه‌هاي زيرين جامعه جريان داشت، غافل ساخت و اين غفلتي بود كه به بهاي جان رژيم پهلوي تمام شد. گذشته از عدم توجه و عنايت لازم از سوي آقاي آبراهاميان به ريشه و عامل اصلي تضاد مردم و حكومت كه در نهايت موجبات بروز وضعيت توسعه ناموزون را فراهم آورد، بسياري از وقايع تاريخي مندرج در اين بخش نيزبا واقعيات همخواني ندارد. به عنوان نمونه، نويسنده درباره رويكرد رژيم پهلوي به مذهب در دوران بعد از كودتاي 28 مرداد مي‌نويسد: «حكومت عهد كرد مذهب را محترم شمارد، و همواره حزب توده را «دشمن مالكيت خصوصي در اسلام» مي‌ناميد. رئيس حكومت نظامي تهران در سال 1334 گروهي مذهبي را به غارت مركز اصلي بهائيان ترغيب كرد.» (ص384) اين در حالي است كه به‌ويژه پس از كودتاي 28 مرداد و با تثبيت موقعيت شاه و استحكام سلطه آمريكا بر رژيم پهلوي، سياست كلان حمايت از بهائيت به عنوان يك ابزار دست استعمار براي اسلام‌زدايي از ايران، به طور جدي در دستور كار آنان قرار گرفت. بديهي است اين مسئله واكنش جدي مردم را در پي داشت و به ويژه پس از سخنراني‌هاي روشنگرانه حجت‌الاسلام فلسفي، وضعيت به‌گونه‌اي درآمد كه حاميان بهائيت براي فرونشاندن حساسيت‌هاي اجتماعي، به ظاهر مسئوليت تخريب «خطيره‌القدس» را برعهده گرفتند و ارتشبد باتمانقليچ با حضوري نمايشي در اين امر توانست هدايت و كنترل مردم را در دست گيرد و بدين ترتيب از ريشه‌كن شدن اين مركز وابسته به بيگانه جلوگيري به عمل آورد. براي روشن شدن عمق پيوند رژيم پهلوي با بهائيت درچارچوب سياست‌هاي كلان آمريكا، جا دارد به نامه آيت‌الله بروجردي به حجت‌الاسلام فلسفي در آن مقطع اشاره شود و بدين ترتيب ميزان اتقان آن‌چه در كتاب حاضر پيرامون اين موضوع آمده است نيز مشخص گردد: «نمي‌دانم اوضاع ايران به كجا منجر خواهد شد؟ مثل آن كه اولياء امور ايران در خواب عميقي فرو رفته‌اند كه هيچ صدايي هرچند مهيب باشد آنها را بيدار نمي‌كند. علي‌‌اي‌حال جنابعالي را لازم است مطلع كنم شايد بشود در موقعي، بعضي اولياء امور را بيدار كنيد و متنبه كنيد كه قضاياي اين فرقه، كوچك نيست. عاقبت امور ايران را از اين فرقه حقير خيلي وخيم مي‌بينم. به اندازه[اي] اينها در ادارات دولتي راه دارند و مسلط بر امور هستند كه دادگستري جرئت اين‌كه يك نفر از اينها را كه ثابت شده است قاتل بودن او در ابرقو پنج مسلمان بيگناه را مجازات نمايند [ندارند]... به هر تقدير اگر صلاح دانستيد از دربار وقت بخواهيد و مطالب را به عرض اعليحضرت همايوني برسانيد. اگرچه گمان ندارم اندك فائده‌[اي] مترتب شود. به كلي حقير از اصلاحات اين مملكت مأيوسم. والسلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته، 8 شوال 1373. حسين‌الطباطبايي» (خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام فلسفي، تهران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1376، ص190-189) پيوندهاي ميان رژيم پهلوي و رژيم صهيونيستي در ادامه اين روند روبه گسترش نهاد تا جايي كه در هشتم آبان 1340 هواپيماي حامل بن‌گوريون - نخست‌وزير وقت اسرائيل- كه از فضاي ايران مي‌گذشت، ظاهراً به خاطر نقص فني، در فرودگاه تهران به زمين نشست و علي اميني با وي در فرودگاه ملاقات كرد. پس از نخستين ديدار مقامات ايراني و اسرائيلي، در ارديبهشت سال 41 نيز تعدادي از كارشناسان اين رژيم راهي ايران شدند و بدين ترتيب باب توسعه روابط با رژيم صهيونيستي گشوده شد. اگرچه رژيم سعي بر پنهان نگه داشتن اين روابط داشت، اما به هر حال اخبار آن به صورت پراكنده به اطلاع جامعه مي‌رسيد و اين در حالي بود كه تهاجمات گسترده رژيم صهيونيستي به سرزمين‌هاي اسلامي و قتل عام مسلمانان توسط آن ها با شدت هرچه تمامتر در جريان بود. بديهي است در اين وضعيت خشم مردم ايران از حكومت شاه به اوج خود رسيد و در نهايت به همراه مجموعه‌اي از عوامل ديگر به ماجراي 15 خرداد 1342 منتهي گشت. توجه به سخنان امام خميني در روز 13 خرداد مبني بر ضرورت استقلال شاه در برابر آمريكا و اسرائيل و گام برنداشتن در جهت خواسته‌ها و دستورات آن‌ها حكايت از اين واقعيت مي‌كند كه نقطه تضاد اصلي جامعه با رژيم پهلوي را مسئله وابستگي شاه به اجانب (كه موجب پيروي او و حكومتش از سياست‌هاي اسلام ستيزانه آن‌ها در سطح منطقه و نيز داخل كشور مي‌شد)، تشكيل مي‌داد. البته شاه به ظاهر توانست با ابزار سركوب بر اين بحران فائق آيد و همين پيروزي ظاهري موجب گشت تا بر سرعت و عمق وابستگي رژيم پهلوي به بيگانه افزوده گردد و حسنعلي منصور، نخست‌وزير مطلوب آمريكا با برنامه‌هاي دراز مدتي در اين راستا، گام در صحنه گذارد كه البته اولين اقدام وي به بهاي جانش تمام شد. برخلاف آن‌چه آبراهاميان نگاشته، منصور نه به دليل امضاي قرارداد نفتي(ص403) بلكه به خاطر تلاش هاي بي دريغش در به تصويب رساندن لايحه كاپيتولاسيون- كه خدمتي بزرگ به آمريكا و اهانتي نابخشودني به ملت ايران محسوب مي‌شد- ترور شد. البته اين به معناي پايان بخشيدن به اين روال نبود؛ چرا كه با نخست‌وزيري هويدا، حركت در جهت ترويج بهائيت، تحكيم ارتباط با اسرائيل و اجراي سياست هاي آمريكا در زمينه‌هاي مختلف با شدت بيشتري ادامه يافت و شاه با اتكا به ساواك، جز به سركوب معترضان و خفه‌كردن صداها در گلوي جامعه نمي‌انديشيد و از سوي ديگر با تجهيز هرچه بيشتر ارتش، خود را بيش از هر زمان قدرتمند تصور مي‌كرد، كما اين كه آقاي آبراهاميان نيز به اين مسئله اشاره كرده است: «شاه نهاد ارتش را همچنان پشتيبان اصلي خود مي‌دانست. نفرات آن را از 200000 در سال 1342 به 410000 در سال 1356 افزايش داد.» (ص398) وي همچنين از هزينه‌هاي هنگفت براي تجهيز و توسعه ارتش در طول سال‌هاي 42 الي 56 سخن به ميان آورده است و در پايان اين مبحث خاطرنشان مي‌سازد: «ايران در سال 1356 بزرگترين نيروي دريايي را در خليج‌فارس، پيشرفته‌ترين نيروي هوايي را در خاورميانه، و پنجمين ارتش بزرگ جهان را داشت. شاه، گويي اين همه را كافي ندانسته، سفارش تسليحاتي ديگري به ارزش 12 ميليارد دلار داد كه قرار بود بين سالهاي 1357 و 1359 تحويل شود.»(ص399) در خلال اين توضيحات جاي دو نكته، خالي است؛ نخست آن كه ارتش شاهنشاهي اگرچه به هزينه مردم ايران توسعه مي‌يافت، اما در حقيقت در خدمت منافع آمريكا قرار داشت. آن‌چه موجب نارضايتي جامعه از هزينه‌هاي سرسام‌آور نظامي مي‌گرديد نيز همين نكته بود. به عبارت ديگر، اين درست است كه شاه با صرف بخش قابل توجهي از منابع مالي كشور، فشار زيادي بر مردم وارد مي‌ساخت، اما اگر جامعه اين هزينه‌ها را در جهت توسعه و تقويت يك نيروي نظامي ملي و در خدمت كشور مي‌ديد، حاضر به تحمل فشارها در اين زمينه بود، حال آن‌كه نه تنها ملت، بلكه خود شاه نيز به خوبي مي‌دانست كه تمامي اين هزينه‌ها، در جهت دفاع از منافع آمريكا و غرب قرار دارد. اسدالله علم وزير دربار شاه در يادداشت‌هاي روزانه خود اين موضوع را به انحاي مختلف بيان كرده است، از جمله: «29/6/1355- چند تلگراف خارجي و چند روزنامه خارجي منجمله نيويورك تايمز كه اين دفعه لااقل مقاله‌ي دفاع از فروش اسلحه به ايران را هم چاپ كرده، به عرض مبارك رساندم. عرض كردم، امان از حمق آمريكايي و جامعه آمريكايي! مردكه پدرسوخته پول مي‌گيرد، از منافع او دفاع مي‌شود، ما به اسلحه او متكي مي‌شويم و باز هم مخالفت دارد. اين چه جامعه ايست؟ يك جنگل مولا». (يادداشت‌هاي علم، به كوشش علينقي عاليخاني، تهران، انتشارات معين و مازيار، جلد ششم، 1387، ص260) نكته ديگر (كه در اين كتاب مسكوت مانده) راجع به خريدهاي نظامي شاه، سوءاستفاده آمريكايي‌ها از تسلط خود بر رژيم پهلوي و همچنين علاقه مفرط شاه به خريداري آخرين مدل تسليحات بود كه منجر به اخذ قيمت‌هاي غيرواقعي و حتي بعضاً تا سه برابر قيمت واقعي تجهيزات نظامي مي‌گرديد و اين ظلم مضاعفي بر مردم ايران بود. موارد متعددي را در اين زمينه مي‌توان در يادداشت‌هاي علم يافت كه تنها به يك نمونه اشاره مي‌شود: «15/6/1355- بعد عرض كردم، يك خبر خيلي خيلي محرمانه از منابع انگليسي‌ها شنيده‌ام كه به عرض مي‌رسانم. آن اين است كه منابع پنتاگون به كمپاني ژنرال ديناميك سازنده هواپيماي 16.F فشار آورده‌اند كه بايد قيمت‌ها را دو برابر براي ايران حساب بكني و بگويي كه حساب سابق ما اشتباه بوده، به علاوه انفلاسيون در قيمت‌ها تأثير گذاشته. چون ايران خيلي علاقه‌مند به اين هواپيماهاست، هر قيمتي بدهيد، مي‌خرد، شاهنشاه خيلي به فكر فرو رفتند بعد فرمودند، در دل خودم هم‌چنين شكي پيدا شده بود كه به تو گفتم از سفير آمريكا بپرس قيمت جمعي كه براي هواپيماها به كنگره گفته‌اند، براي 160 عدد يا براي 300 عدد است. اما ما از اين‌ها كاغذ داريم كه هر هواپيما را 5/6 ميليون دلار گفته‌اند، چطور حالا زيرش مي‌زنند و مي‌گويند هر هواپيما 18 ميليون دلار، از سه برابر هم بيشتر. عرض كردم، همين كاري است كه در مورد ناوشكن‌هاي spruance كردند كه قيمت يك دفعه از 280 ميليون دلار براي شش عدد به 600 ميليون دلار رسيد و ما هم خريديم. قطعاً در آنجا هم پنتاگون نظر داشته كه زودتر ته حساب پول‌هاي نفت را بكشد بالا.» (يادداشت‌هاي علم، جلد6، ص237-236) به اين ترتيب مردم ايران در ماجراي خريدهاي نظامي، «هم چوب را مي‌خوردند و هم پياز را» و البته در اين ميان شاهنشاه آريامهر هم مي‌توانست به اين تصورات دل‌خوش دارد كه با تكيه به ارتش براي هميشه بر ايران حكم خواهد راند. تشريح وضعيت مخالفان رژيم پهلوي در طول سال هاي 42 الي 57 بخش ديگري از كتاب «ايران بين دو انقلاب» را تشكيل مي‌دهد. آقاي آبراهاميان در قسمتي از مطالب اين بخش ضمن پرداختن به تفكرات و فعاليت هاي امام خميني در طول سال‌هاي پس از تبعيد از ايران، مي‌نويسد: «[آيت‌الله] خميني نه فقط در صدد ايجاد حكومت اسلامي بلكه حكومت روحانيون بودند.» (ص438) و نيز در جاي ديگر مي‌افزايد: «[آيت‌الله] خميني در درسهاي خود براي طلاب علوم ديني، از برپايي دولتي روحاني حمايت مي‌كردند اما در سخنرانيهاي عمومي خويش اين مضمون را مطرح نمي‌كردند و اصطلاح ولايت فقيه را به هيچ وجه به كار نمي‌بردند.» (ص441) اگر از بخش دوم اين مطالب شروع كنيم، بايد پرسيد منظور ايشان از «سخنرانيهاي عمومي» امام كه در آن ها اصطلاح «ولايت فقيه» را به كار نمي‌بردند، چيست؟ براي روشن شدن اين مسئله بايد يادآور شويم كه امام از تاريخ 1/11/1348 الي 20/11/1348 طي سيزده جلسه درس خود براي طلاب در نجف به بحث پيرامون مسئله ولايت فقيه پرداختند و در همين مباحث نيز با صراحت بيشتري درباره لزوم تشكيل حكومت اسلامي سخن گفتند. آن هنگام با توجه به موقعيت امام، سخنان ايشان در مورد سياست، حكومت يا برخي مسائل روز كه غالباً و بلكه عموماً در قالب دروس يا مطالبي قبل از شروع درس، ارائه مي‌گرديد، به سرعت تكثير مي شد و در اختيار مردم ايران و همچنين دانشجويان ايراني در اروپا و آمريكا و شبه قاره قرار مي‌گرفت؛ بنابراين اساساً دروس امام، در واقع همان سخنراني هاي عمومي ايشان بود؛ چرا كه جدا از مطالب خاص درسي، هرگونه بحث ديگري كه به حوزه سياست ارتباط مي‌يافت، بلافاصله در سطحي وسيع منتشر مي‌شد. سخنان امام درباره ولايت فقيه نيز نه تنها پرده‌پوشي نشد، بلكه به سرعت تدوين گرديد و به طرق مختلف انتشار يافت و همگان از نظريه امام درباره ضرورت تشكيل حكومت اسلامي و ولايت فقيه مطلع شدند، اتفاقاً همين اطلاع عمومي از اين نظريات بود كه اقبال گسترده جامعه به امام را در پي داشت. اما درباره اين سخن آقاي آبراهاميان كه امام در صدد ايجاد حكومت روحانيون بود؛ با توجه به آن چه از اين عبارت به ذهن خوانندگان متبادر مي‌شود، كافي است به يادآوريم كه امام پس از پيروزي انقلاب و در شرايطي که بهترين زمينه‌ها براي به دست‌گيري پست ها و مسئوليت‌هاي اجرايي عالي توسط روحانيون فراهم بود، به طور جدي با اين مسئله مخالفت كردند و حتي در اولين دوره انتخابات رياست‌جمهوري، از كانديداتوري روحانيون براي تصدي اين مسئوليت، ولو به قيمت پيروزي بني‌صدر، جلوگيري به عمل آوردند؛ بنابراين انتصاب چنين نظريه‌اي به امام، عاري از مستندات و شواهد تاريخي است. آقاي آبراهاميان همچنين در ادامه مطالب خود پيرامون حركت سياسي امام در دوران قبل از پيروزي انقلاب اظهار مي‌دارد: «[آيت‌الله] خميني كوشيدند همه گروههاي مخالف- جز «ماركسيستهاي ملحد» - را پشت سر خود گرد آورند در عين آن كه مراقب بودند به هيچ گروه خاصي زياد نزديك نشوند.» (ص442-441) تصويري كه از امام در اين جمله به دست داده مي‌شود با شخصيت واقعي ايشان و راه و رويه‌اي كه در مبارزه با رژيم پهلوي در پيش گرفتند، متفاوت است. اين درست است كه امام از ابتداي حضور فعال خود در عرصه سياست و اجتماع، همواره بر وحدت جامعه تأكيد داشتند و هر اقدام و حركتي را كه به سير مبارزه با اصل رژيم پهلوي و سرنگوني آن خدشه وارد مي‌ساخت برنمي‌تابيدند، اما بيان اين رويه به گونه اي كه گويي امام بسان يك رهبر حزبي و سياسي متعارف در تلاش براي گردآوردن نيروهاي سياسي حول خويش بودند، به‌شدت دور از واقعيت است. نگرش امام خميني به مبارزه سياسي به دليل عجين بودن با معارف اسلامي و عرفاني، به‌گونه‌اي بود كه در آن تلاش هاي متعارف احزاب و شخصيت‌هاي سياسي براي تجميع نيرو، جايي نداشت. در واقع شخصيت الهي - سياسي امام، بي‌نياز از هرگونه سخنان و رفتارهاي تصنعي سياسي، براي اقشار مردم مسلمان ايران بسيار جذاب بود و البته مواضع صريح و شجاعانه ايشان عليه شخص شاه و رژيم پهلوي نيز كه از عمق ايمان مذهبي اين شخصيت بزرگ‌ ديني نشأت مي‌گرفت، بسياري از شخصيت هاي سياسي را مجذوب ايشان مي‌ساخت. آقاي آبراهاميان همچنين با بيان اين كه به‌كارگيري اصطلاحات به كار رفته در سخنراني‌هاي دكتر شريعتي در حسينيه ارشاد مانند «مستضعفين»، «زباله‌دان تاريخ» و «مذهب افيون توده‌ها نيست» توسط امام موجب شد تا «بسياري از جوانان روشنفكر با شنيدن اين عبارات و بي‌خبر از درسهاي نجف بلافاصله نتيجه گرفتند كه [آيت‌الله] خميني با تفسير شريعتي از اسلام انقلابي موافق‌اند» (ص442) شخصيت امام نزد جوانان مسلمان انقلابي كشور را تابعي از شخصيت و آموزه‌هاي دكتر شريعتي قلمداد کرده است. البته جاي ترديد نيست كه دكتر شريعتي با ورود به عرصه گفتمان ديني و انقلابي در كشور، توانست موج قابل توجهي به ويژه ميان قشر جوان و دانشگاهي ايجاد نمايد، اما در همين زمان، شخصيت امام با توجه به موقعيت ديني و سابقه مبارزاتي ايشان به صورتي بود كه بخش قابل توجهي از اين موج را به خود جلب و جذب مي‌نمود. در واقع امام با توجه به موقعيت برجسته خود، نيازي به بهره‌گيري از ادبيات و اصطلاحات ديگران براي جذب جوانان نداشت- هرچند ممكن است احتمالاً‌ برخي از اين واژه‌ها و اصطلاحات را مورد استفاده قرار داده باشند - بلكه جوانان مسلمان انقلابي، آمال و آرزوهاي خود را در شخصيت جامع روحاني و مبارز امام مي‌يافتند و از اين رو مجذوب ايشان مي‌شدند. اظهارات آقاي آبراهاميان درباره چگونگي بركناري دكتر رادمنش از دبيركلي حزب توده نيز حاكي از عدم دقت در بيان مسائل تاريخي است: « صفايي فراهاني و آشتياني به لبنان گريختند، دو سال با الفتح بودند و به ياري رادمنش (دبير اول حزب توده و مسوول عمليات حزب در خاورميانه) به وطن بازگشتند تا به اشرف بپيوندند. هنگامي كه كميتة مركزي حزب توده از اين كمك بدون مجوز خبر يافت، رادمنش را بركنار كرد و ايرج اسكندري را به دبير اولي حزب برگزيد. اعضاي ديگر گروه اولية جزني شامل خود جزني و سوركي، تا فروردين 1354 در زندان ماندند و «در حين فرار» كشته شدند. (ص447) در اين باره بايد گفت، بركناري رادمنش از دبير اولي حزب توده ربطي به كمك بدون مجوز وي به دو تن از اعضاي سازمان فدائيان خلق براي بازگشت به كشور نداشت، بلكه نتيجه بي‌دقتي‌هاي وي بود كه موجب نفوذ عناصر وابسته به ساواك در حزب و وارد آمدن ضربات جبران ناپذيري به آن گرديده بود. نخستين مورد از اين نفوذ، به حضور فرزندان دكتر يزدي - عضو سابق كميته مركزي حزب - در كنار رادمنش در برلين شرقي بازمي‌گشت و دومين مورد كه باعث لو رفتن تعدادي از اعضاي حزب و آگاهي يافتن ساواك از تشكيلات حزب در داخل كشور و نيز برخي كشورهاي عربي از جمله عراق گرديد، انتصاب فردي به نام عباسعلي شهرياري به عنوان مسئول تشكيلات داخلي حزب بود كه در ارتباط تنگاتنگ با ساواك قرار داشت. اين موضوع در خاطرات ايرج اسكندري كه پس از بركناري رادمنش به دبير اولي حزب توده منصوب شد، به‌صراحت بيان گرديده است: «كيانوري وقت خواست تا بيايد و در هيئت سه نفري صحبت كند. او به مسكو رفته بود و در آنجا او را هم مطلع كرده بودند. به چه نحوي؟ نمي‌دانم. آمد و در جلسه گفت: رفقاي شوروي سلام رساندند و گفتند در مورد شهرياري دقت بكنيد، اين شخص جاسوس است، و به او سوءظن دارند... ترديدي كه رادمنش نسبت به تحقيقات آنها از خود نشان مي‌داد، به آنها برخورده بود... بالاخره كار به جايي رسيد كه آنها هم مثل اين كه فهماندند كه رادمنش بايد برود، يعني غلام را خواسته بودند... به او گفته بودند كه، خلاصه، شما از اين بابا پشتيباني نكنيد... غلام آمد در جلسه هيئت اجرائيه و قضيه شهرياري را مطرح كرد و گفت: اين وضع نمي‌تواند ادامه يابد؛ و بالاخره هم همان نقش را انجام داد و گفت: پيشنهاد مي‌كنم رفيق رادمنش كنار گذاشته شود و فعلاً رفيق ايرج جانشين رفيق رادمنش باشد.» (خاطرات ايرج اسكندري، دبير اول حزب توده ايران (1349-1357)، به كوشش خسرو اميرخسروي و فريدون آذرنور، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1381، ص356-354) ضمناً درباره كشته شدن جزني نيز بايد دانست كه وي نه «در حين فرار» بلكه به تلافي ترور سرتيپ زندي‌پور- رئيس كميته مشترك در اسفند 1354- همراه با 8 تن ديگر از اعضاي سازمان فدائيان و مجاهدين خلق در فروردين سال 54 در تپه‌هاي محوطه زندان اوين تيرباران گرديدند و البته رژيم پهلوي چنين وانمود كرد كه آنها در حين فرار كشته شده‌اند. مطالب نگاشته شده درباره نحوه دستگيري اعضاي سازمان مجاهدين در سال 50 نيز به كلي با واقعيت متفاوت است: «مجاهدين عمليات نظامي خود را در مرداد 1350 شروع كردند. نخستين عمليات براي مقابله با جشنهاي پرتجمل 2500 ساله شاهنشاهي طرح شد. پس از بمب‌گذاري در كارخانه صنايع الكتريكي تهران و سعي در ربودن يك هواپيماي ايران اير، نه تن از مجاهدين دستگير شدند. يكي از آنان در زير شكنجه اطلاعاتي داد كه به دستگيري شصت و شش عضو ديگر منجر شد.» (ص453) گفتني است سازمان مجاهدين خلق پس از حوالي سال 48 به فكر عمليات نظامي مي‌افتد كه بدين منظور از يك سو بعضي از نيروهاي خود را براي طي دوره آموزش‌ نظامي در اردوگاه هاي فلسطيني راهي لبنان و مصر مي‌نمايد و از سوي ديگر جمع‌آوري اسلحه را در دستور كار خود قرار مي‌دهد. ماجراي ربودن هواپيماي ايران اير، اساساً به قبل از سال 50 و مسائل مربوط به جشن‌هاي 2500 ساله باز مي‌گردد: «ماجراي ربودن هواپيما، توسط بچه‌هايي كه در دوبي زنداني شده بودند، نيز مربوط به همين دوران (زمستان 49) است. شش نفر از بچه‌ها در دوبي، در خيابان، راه مي‌رفتند. به آنها به عنوان دزد مشكوك مي‌شوند. آنها را به زندان مي‌برند و نگه مي‌دارند.» (خاطرات لطف‌الله ميثمي، از نهضت آزادي تا مجاهدين، تهران، انتشارات صمديه، 1378، ص372) پس از دستگيري اين 6 نفر، چون دولت دوبي تصميم به بازگرداندن آنها به ايران مي‌گيرد، سه تن ديگر از اعضاي سازمان، هواپيماي حامل آنها را بر فراز خليج‌فارس مي ربايند و آن را به بغداد مي‌برند. در آنجا، مقامات عراقي به اين افراد مشكوك مي‌شوند و آن‌ها را تحت شكنجه قرار مي‌دهند و سرانجام نيز اين عده با وساطت برخي مقامات فلسطيني، آزاد و راهي اردوگاه‌هاي فلسطيني براي طي دوره آموزش نظامي مي‌شوند. (براي اطلاع بيشتر ر.ك. به: محسن نجات حسيني، بر فراز خليج‌فارس...)؛ بنابراين مسئله دستگيري نه نفر اساساً در؛ ايران نبود تا كار به لو رفتن بقيه افراد از طريق شكنجه يكي از آن ها كشيده شود. دستگيري تعداد زيادي از اعضاي سازمان مجاهدين در اوايل شهريور سال 50 صورت گرفت كه در ادبيات سازماني از آن به عنوان «ضربه 50» ياد مي‌شود. اين ماجرا در ارتباط با كار جمع‌آوري و تدارك اسلحه اتفاق افتاد- و نه دستگيري 6 نفر از اعضاي آن- چرا كه سازمان بدين منظور با فردي به نام «الله مراد دلفاني» ارتباط برقرار كرده بود، غافل از اين كه وي با ساواك مرتبط است. بدين ترتيب دلفاني با جلب اعتماد برخي اعضاي سازمان مانند منصور بازرگان و ناصر صادق، امكان رديابي خانه‌هاي تيمي سازمان را براي ساواك فراهم مي‌آورد و در اوايل شهريورماه، با حمله به اين خانه‌هاي تيمي تعداد زيادي از اعضاي سازمان را دستگير مي‌كند. (خاطرات لطف‌الله ميثمي، جلد دوم: آنها كه رفتند، تهران انتشارات صمديه، 1382، ص67-65) حال مي‌توان تفاوت واقعيت را با آن چه آقاي آبراهاميان در اين باره در كتاب خويش نگاشته است، دريافت. اما ادامه نوشتار نويسنده محترم درباره فعاليت سازمان مجاهدين و ديگر سازمان هاي با خط مشي مسلحانه، به مراتب فاصله بيشتري با واقعيت مي‌يابد تا جايي كه بايد گفت وارد حوزه جعل تاريخ مي‌گردد: «جنبش چريكي، همانند سازمانهاي مخالفي كه پيش از آن به ميدان آمدند، نتوانست رژيم را براندازد اما تلاش اين جنبش يكسره بيهوده نبود، زيرا هنگامي كه موج انقلاب در اواخر سال 1356 برخاست، هرچهار سازمان چريكي- فداييان، فداييان منشعب طرفدار حزب توده، مجاهدين اسلامي و مجاهدين ماركسيست- توانستند از فرصت استفاده كنند. هرچهار سازمان، شبكة زيرزميني دست نخورده‌اي داشتند، به انبار كردن سلاح، جذب اعضاي جديد، و نشر بيانيه‌ها، جزوه‌ها و روزنامه‌هايي مشغول شدند. هر چهار سازمان، نه تنها از تجربة مبارزة مسلحانه، بلكه همچنين از ابهت قهرمانان انقلابي برخوردار بودند. و هر چهار سازمان كادر كافي- بويژه پس از آزادي بسياري از زندانيان سياسي در اواسط سال 1357- داشتند تا در آستانة سقوط رژيم، دست به عمل زنند. در واقع همين چهار سازمان چريكي بودند كه در 20 تا 22 بهمن 1357- تقريباً در هشتمين سالگرد حادثة سياهكل- تير خلاص را به مغز رژيم شليك كردند. (ص457) به اين ترتيب ايشان مدال اسقاط رژيم پهلوي را در «هشتمين سالگرد حادثه سياهكل»، بر سينه چهار سازمان چريكي مورد نظر خويش مي‌زند و در واقع پيروزي انقلاب در 22 بهمن 57 را در ادامه حادثه سياهكل و يكي از مراحل آن واقعه، قلمداد مي‌كند. براي روشن شدن ميزان صحت و سقم اين نتيجه‌گيري، ابتدا به بررسي گزاره‌هايي مي‌پردازيم كه در نهايت به چنين نتيجه‌اي منجر گرديده است. آقاي ابراهاميان ابتدا از چهار جنبش چريكي نام مي‌برد: «فداييان، فداييان منشعب طرفدار حزب توده، مجاهدين اسلامي و مجاهدين ماركسيست.» نكته بسيار جالب توجهي كه از اين تقسيم‌بندي جنبش چريكي به دست مي‌آيد، روشن شدن ميزان آگاهي آقاي آبراهاميان از گروه‌هاي چپ و سابقه تشكيل و فعاليت آن‌هاست. تمامي كساني كه اندك آگاهي از جنبش چپ در ايران دارند، بر اين نكته واقفند كه انشعاب در سازمان چريك هاي فدايي خلق مربوط به بعد از انقلاب است و نه قبل از آن. بنابراين در آستانه پيروزي انقلاب اساساً «فداييان منشعب طرفدار حزب توده» وجود خارجي ندارد. پس از پيروزي انقلاب و به دنبال غائله‌آفريني فداييان در تركمن صحرا و سپس مشاركت جدي آن ها در تشنجات كردستان و شكست در دست يابي به اهداف خود، انديشه پيروي از خط‌مشي حزب توده در بخشي از سردمداران اين سازمان تقويت مي‌شود و در نهايت به انشعاب اين سازمان به دو بخش «اقليت»- معتقد به ادامه روش هاي مسلحانه در قبال نظام جمهوري اسلامي- و «اكثريت»- پيرو خط مشي حزب توده و ضرورت كنارگذاري روشهاي مسلحانه- مي‌انجامد. از همين جا مي‌توان به نكته ديگري دست يافت؛ «فداييان منشعب طرفدار حزب توده» اساساً معتقد به حركت مسلحانه و چريكي نبودند و دقيقاً به همين خاطر نيز انشعاب كردند؛ بنابراين قرار دادن آن ها در زمره سازمان هاي تشكيل دهنده «جنبش چريكي» در كتاب حاضر- آن هم در دوران قبل از انقلاب- به اصطلاح معروف چيزي است شبيه «قوز بالاي قوز»! (براي اطلاع بيشتر از دلايل انشعاب در سازمان فدائيان پس از پيروزي انقلاب ر.ك. به: مازيار بهروز، شورشيان آرمانخواه: ناكامي چپ در ايران، ترجمه مهدي پرتوي، تهران، انتشارات ققنوس، 1380، و نيز: نقي حميديان، سفر با بال‌آهاي آرزو، شكل‌گيري جنبش چريكي فداييان خلق، انقلاب بهمن و سازمان فداييان اكثريت، استكهلم، بي‌نا، 2004 ميلادي) در مورد سازمان مجاهدين نيز گفتني است سال 54 يك بخش از اعضاي سازمان در زندان و بخش ديگر، بيرون زندان قرار دارند و تقي شهرام، بهرام آرام و مجيد شريف واقفي، اعضاي رهبريت بخش بيرون از زندان را تشكيل مي‌دهند، اما با اعلام تغيير ايدئولوژيك سازمان توسط تقي شهرام و بهرام آرام و ترور درون سازماني مجيد شريف واقفي به دليل ايستادگي بر مواضع اسلامي خويش، اين بخش توسط دو فرد ياد شده اداره و ارتباط آن نيز با بخش درون زندان قطع مي‌شود. در اين حال، بخش درون زندان تحت رهبري مسعود رجوي با سكوت در قبال اين تغيير ايدئولوژيك، در باتلاق نفاق فرو مي‌رود و البته به صورت مجزا از بخش بيرون از زندان درمي‌آيد؛ بنابراين از سال 54 به بعد، دستكم اين است كه بخش درون زندان يا به تعبير آقاي آبراهاميان، «مجاهدين اسلامي»، هيچ شبكه زيرزميني‌اي در بيرون از زندان ندارد كه معتقد به دست خورده بودن يا «دست نخورده بودن» آن باشيم؛ چرا كه از اين مقطع به بعد تا پيروزي انقلاب تمام اعضاي بيرون از زندان و خانه‌هاي تيمي در اختيار رهبران ماركسيست سازمان قرار دارد. از طرفي، بخش ماركسيست شده سازمان نيز اگرچه تا سال 1357 با همان نام سازمان مجاهدين به فعاليت خود ادامه مي‌دهد، اما اوايل مهرماه 1357 طي اطلاعيه‌اي كه بعدها به «اطلاعيه مهرماه» معروف شد نام خود را به «بخش منشعب از سازمان مجاهدين خلق ايران (م.ل)» (مخفف ماركسيست لنينيست) تغيير مي دهد و سرانجام در تاريخ 16 آذر 1357، تحت نام «سازمان پيكار در راه آزادي طبقه كارگر» اعلام موجوديت مي‌نمايد. (حسين احمدي روحاني، سازمان مجاهدين خلق، تهران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384، ص174 و 183) بنابراين در مقطع پيروزي انقلاب اسلامي، اساساً سازماني تحت عنوان مجاهدين ماركسيست نيز وجود خارجي نداشت. اما مهمتر از اين، وضعيت نيروها و «شبكه‌هاي زيرزميني» اين سازمان است كه برخلاف آن چه آقاي آبراهاميان نگاشته نه تنها دست نخورده باقي نمانده بود، بلكه به حالت اضمحلال و فروپاشي رسيده بود. شرح چگونگي ضربات متعدد وارده بر اين شبكه و خانه‌هاي تيمي و نيز اختلافات درون گروهي كه ناشي از قرار گرفتن سازمان در وضعيت بحراني بود و به نوبه خود بر شدت اين بحران و اضمحلال مي افزود، در اين مقال ميسر نيست، اما تنها به ذکريک نکته از حسين احمدي روحاني – از رهبران بخش ماركسيست شده سازمان مجاهدين و سپس سازمان پيكار در راه آزادي طبقه كارگر- بسنده مي‌شود كه مي‌تواند شكاف عميق ميان اظهارات آقاي آبراهاميان را با واقعيت تاريخي، نشان دهد؛ «آن چه که براي سازمان قابل تصور نبود، اين مسئله بود که جنبش اوج گيرنده توده ها بتواند به سرعت و در فاصله‌اي در حدود دو ماه از اين هنگام، طي يك قيام توده‌اي و همگاني و با تركيب خاصي از نمايشات سياسي و مبارزه مسلحانه، طومار هستي رژيم شاه را در هم نوردد؛‌ لذا تصادفي نبود كه سازمان علي‌رغم طرح مسأله مبارزه مسلحانه و ضرورت به كارگيري سلاح در مقابله با رژيم شاه، در طول اين دو ماه كه مردم پيروزمندانه به پيش مي‌تاختند و سنگرهاي سياسي و نظامي دشمن را يكي پس از ديگري فتح مي‌كردند، عملاً كوچكترين اقدامي در زمينه‌ سازماندهي كار نظامي نكرد.» (حسين احمدي روحاني، سازمان مجاهدين خلق، ص186) گروه هاي چپ و به ويژه فداييان خلق نيز كه از سال 49 خط مشي مسلحانه را در پيش گرفتند به تدريج از سوي رژيم پهلوي سركوب شدند و با كشته شدن حميد اشرف در سال 55، آخرين شعله‌هاي فعاليت هاي مسلحانه اين سازمان نيز فروكش كرد. شبكه‌هاي مخفي اين سازمان كاملاً از هم فرو پاشيد و عمده اعضاي آن در زندان قرار داشتند. اين ضربات به حدي عميق بود كه پس از آزادي اعضاي اين گروه از زندان در آبان و آذر 57 به هيچ‌وجه امكان بازسازي سريع شبكه مخفي و مسلحانه وجود نداشت. نقي حميديان از رهبران اين سازمان كه سال ها در زندان به سر برده است در بيان خاطرات خود، به نكاتي اشاره دارد كه براي روشن شدن مسائل مربوط به اين بخش از كتاب حاضر بسيار مفيد است: «انقلاب مطابق نقشه‌ها و تحليل‌ها و مرحله‌بندي‌هايمان كه آن همه انرژي و عمر و وقت صرف آن شد به وقوع نپيوست. ما مي‌كوشيديم پنجره‌هاي ورود انقلاب را به رويش بازگشاييم، اما انقلاب از در مخصوص به خودش وارد شد و بساط ظلم و ستم محمدرضا شاهي را براي هميشه برانداخت.» (نقي حميديان، سفر با بال‌هاي آرزو، ص166) وي در بخش ديگري از خاطراتش، وضعيت نيروهاي سازمان فداييان و نيز سازمان مجاهدين را اين‌گونه توصيف مي‌كند: «در پيش گرفتن استراتژي مبارزه مسلحانه با اميد به شكستن جو ترس و نوميدي در جامعه و برقراري پيوند با مردم و مردم با چريك‌ها و نهايتاً ايجاد انقلاب، راه به جايي نبرد. مبارزان مذهبي راديكالي نظير مجاهدين خلق با ضربات بيروني و به خصوص دروني چند سال قبل از انقلاب عملاً از كار افتاده بودند.» (همان، ص179) مازيار بهروز نيز بر مبناي همين واقعيت ها اساساً جنبش چريكي را در پيروزي انقلاب داراي نقشي نمي‌بيند: «انقلاب را نه مخالفان مسلح دهه 1350 رهبري مي‌كردند، نه سازمانهاي سياسي مورد حمايت شوروي، بخشي به خاطر اين كه ساواك اين نيروها را مهار كرده بود. انقلاب خصلتي خودانگيخته داشت و در زير رهبري اسلامگرايان تندرو به رهبري آيت‌الله خميني قرار گرفته بود.» (مازيار بهروز، شورشيان آرمانخواه، ص173) اين همه حاكي از آن است كه نيروهاي چپ معتقد به خط مشي مسلحانه، نه از توان لازم براي برقراري ارتباط تأثيرگذار بر متن جامعه برخوردار بودند و نه به دليل ضربات ساواك بر آن ها، امكان حركتي در خور توجه براي ضربه وارد آوردن بر رژيم پهلوي را داشتند، تا چه رسد به اين كه تيرخلاص را به آن شليك كنند. آن چه رژيم پهلوي را از پاي در آورد، امواج ميليوني مردم مسلمان ايران بود كه تا آخرين روزها به توصيه حضرت امام از دست بردن به اسلحه و راه انداختن جنگ مسلحانه و چريكي با نيروهاي نظامي رژيم خودداري ورزيدند و آن‌گاه كه رژيم در روزهاي 20 تا 22 بهمن، به زانو درآمد، جوانان مسلمان و انقلابي با در اختيار گرفتن اسلحه، تير خلاص را به آن شليك كردند. بر اين اساس بايد گفت آقاي آبراهاميان در نگارش اين بخش از كتاب بيش از آن كه به واقعيات تاريخي توجه داشته باشد، برمبناي تصورات و تخيلات خويش به تاريخ‌نويسي پرداخته است. اين رويه البته به همين جا خاتمه نمي‌يابد. ايشان در ادامه، با اشاره به روي كار آمدن كارتر در آمريكا و طرح شعار حقوق بشري وي، از اقدام نيروهاي روشنفكر و جبهه ملي و نهضت آزادي به نگارش نامه‌هايي انتقادآميز به شاه و هويدا، سخن به ميان مي‌آورد، هرچند بر اين نكته نيز تأكيد مي‌ورزد كه «در اين مراحل اوليه انقلاب هيچ يك از احزاب عمده مخالف علناً خواهان برقراري جمهوري يا جمهوري اسلامي نبودند. برعكس، همگي تأكيد داشتند كه هدف فوري آنها احياي قانون اساسي است كه مبناي مشروطه سلطنتي بود.» (ص466) ايشان برگزاري شب‌هاي شعر «به سازماندهي كانون نويسندگان در انجمن فرهنگي ايران وآلمان و دانشگاه آريامهر» را نقطه عطف شكل‌گيري حركت انقلاب اسلامي به شمار مي‌آورد: «بعدها، روزنامه‌نگاران در جستجوي جرقه انقلاب، مقاله روزنامه اطلاعات و پيامدهاي آن در قم را عنوان كردند، اما در واقع چگونگي آغاز انقلاب پيچيده‌تر از اين بود و نخستين جرقه را مي‌توان به پيشتر از آن، به جلسات شعرخواني و ناآراميهاي پيامد آن در دانشگاه آريامهر نسبت داد.»(ص467) حال اگر به سير حوادث توجه نماييم مي‌توانيم واقعيت را دريابيم. شاه با روي كار آمدن كارتر در پاييز 1355 و طرح شعار حقوق بشري وي تا حدي از فضاي اختناق حاكم بر جامعه كاست و امكان نگارش برخي نامه‌هاي انتقادي و نيز پاره‌اي از يادداشت‌هاي مطبوعاتي فراهم آمد و به تعبير آقاي آبراهاميان نقطه اوج آن نيز برگزاري شب شعر در انجمن فرهنگي ايران و‌آلمان بود. اين‌گونه اقدامات، بي‌ترديد تهديدي را متوجه رژيم سلطنتي نمي‌كرد و اتفاقاً طرح كارتر براي كاهش اختناق در ايران در كليت خود، اقدام هوشمندانه‌اي براي حفاظت از رژيم پهلوي به شمار مي‌رفت؛ چرا كه به نظر آن ها ادامه روند موجود، قطعاً انفجاري بزرگ را در پي داشت؛ بنابراين اقدام به نمايش فضاي باز سياسي در كشور در كليت خود به نفع رژيم پهلوي تمام مي شد و موجبات بقاي آن را فراهم مي‌آورد. در واقع رژيم پهلوي در وضعيتي نبود كه با نگارش تعدادي نامه‌ها و مقالات انتقادي يا برگزاري چند شب شعر و اين قبيل اقدامات، دچار بحران گردد؛ به ويژه آن كه اين‌گونه حركت ها كاملاً در چارچوب قانون اساسي مشروطه قرار داشت. آن چه اين معادلات را برهم زد و موجبات آشفتگي برنامه‌هاي كارتر را فراهم آورد، دو واقعه كاملاً پيش‌بيني نشده بود. فوت دكتر علي شريعتي در خرداد 56، ناگهان موجب طرح گسترده گفتمان اسلام انقلابي به ويژه در ميان نسل جوان و دانشگاهي، گرديد و فضاي فكري و رواني جامعه را تحت تأثير قرار داد، اما واقعه‌اي كه به برخاستن امواج عظيمي از احساسات مذهبي و شور انقلابي در كشور انجاميد، فوت حاج‌آقا مصطفي خميني در آبان‌ماه همين سال بود. در پي اين واقعه، مجالس ترحيم متعدد در سراسر كشور برگزار گرديد كه طبيعتاً به كانون هايي براي بزرگداشت مقام «حضرت آيت‌الله العظمي خميني» به عنوان يك مرجع تقليد بزرگ و يك شخصيت انقلابي و مبارز در برابر رژيم پهلوي تبديل شد؛ به اين ترتيب فضاي كشور تحت تأثير اين موج عظيم مذهبي- انقلابي قرار گرفت و البته رژيم پهلوي كه خود را كاملاً تحت حمايت آمريكا و داراي موقعيتي بسيار مستحكم تصور مي‌كرد، با چاپ مقاله‌اي توهين‌آميز نسبت به امام خميني، موجب شعله‌ور شدن آتشي شد كه سال ها زير خاكستر بود. تظاهرات و اعتراضاتي كه از 19 دي ماه 1356 از قم آغاز مي‌گردد و سپس دامنه آن به تدريج سراسر كشور را در برمي‌گيرد، بيش از هر عامل ديگري، ريشه در مسائل اعتقادي و فرهنگي دارد؛ به همين دليل نيز تمامي اقشار جامعه اسلامي كه در طول دو دهه پيش از آن شاهد سياست هاي اسلام‌ستيزي رژيم پهلوي از يك سو و وابستگي‌هاي همه‌جانبه و نفرت‌انگيز شاه به آمريكا و اسرائيل از سوي ديگر بودند، با هدف ريشه‌كني عامل اصلي اين وضعيت پاي در ميدان گذاردند. مقايسه شعارها و درخواست هاي اين طيف عظيم مردمي با آن چه از سوي گروه ها و شخصيت هاي روشنفكري در آن مقطع بيان مي‌گرديد، به خوبي گواه بر اين مدعاست كه ريشه و ماهيت حركت گسترده مردمي كه به انقلاب اسلامي انجاميد، نه در شب‌هاي شعر انجمن فرهنگي ايران و آلمان، بلكه در حركتي بود كه از ابتداي دهه 40 توسط امام خميني(ره) آغاز گرديد و سرانجام در سال 57 به نتيجه رسيد. آقاي آبراهاميان در ادامه تحليل وقايع و حوادثي كه از دي ماه 56 تا پيروزي انقلاب در 22 بهمن 57 به وقوع پيوست، نگاه خاص خويش را بر آن ها تحميل مي‌كند و بدين ترتيب در متن تاريخ دست مي‌برد. طبقه‌بندي شركت كنندگان در تظاهرات ضد رژيم پهلوي، از جمله مواردي است كه در اين زمينه بايد به آن اشاره كرد. براي مثال، ايشان تظاهرات صورت گرفته در فاصله خرداد الي آذر 1357 را تحت عنوان «اعتراض طبقه متوسط و كارگر» عنوان‌بندي مي‌كند و مي‌نويسد: « طي ناآراميهاي اوايل سال، غيبت كارگران روزمرد شهري سخت چشمگير بود. به استثناي مورد مهم تبريز، كه كارگران كارگاههاي كوچك شخصي به شورش پيوسته بودند، تظاهرات اغلب در اطراف دانشگاهها، بازارها و حوزه‌هاي علميه رخ مي‌داد و شركت‌كنندگان غالباً از طبقات متوسط سنتي و جديد بودند اما پس از خردادماه با ملحق شدن تدريجي تهيدستان، بويژه كارگران ساختماني و كارگران كارخانه‌ها، اين وضع كاملاً دگرگون شد. در واقع، ورود طبقه كارگر، پيروزي آتي انقلاب اسلامي را مسير ساخت.» (ص472-471) با دقت در اين شيوه «طبقه‌بندي» مردم ايران و به ويژه نحوه حضورشان در اعتراض عليه شاه، مي‌توان به عدم آگاهي نويسنده محترم از روحيات، پيوندها و در مجموع بافت اجتماعي ملت ايران پي برد. در عين حال ايشان به‌گونه‌اي با اعتماد به نفس راجع به تعداد و تعلق طبقاتي شركت كنندگان در تظاهرات در مقاطع زماني مختلف مي‌نويسد كه گويا در آن هنگام يك مؤسسه آمارگيري پيشرفته و بزرگ، دست‌اندركار بررسي علمي آماري تظاهركنندگان بوده و نتايج اين بررسي‌ها را به ثبت رسانده است و اينك نويسنده محترم با استناد به آن نتايج، چنين ادعاهايي را مطرح مي‌سازد. البته مي‌دانيم چنين آمار و نتايجي وجود ندارد؛ بنابراين احتمال ديگري مطرح مي‌شود و آن حضور نويسنده محترم در متن حوادث و مشاهده تظاهركنندگان از نزديك است كه اين نيز به دليل اقامت طولاني ايشان در خارج كشور، قابل پذيرش نيست. بنابراين جاي سؤال است كه آقاي آبراهاميان از كجا چنين بيان مي‌دارند كه تا خردادماه سال 57، «طبقات متوسط سنتي و جديد» كه تعدادشان حداكثر بالغ بر دهها هزار نفر بود در تظاهرات شركت داشتند و پس از اين، با آمدن «كارگران ساختماني و كارگران كارخانه‌ها» رقم تظاهركنندگان بالغ بر ميليون ها نفر شد؟! بي‌ترديد اگر ايشان با جامعه اسلامي ايران و فضاي حاكم بر كشور از دي ماه 56 به بعد آشنايي بيشتري داشتند، چنين تحليل‌هايي را درباره تظاهرات «مردم ايران» اعم از كارمند، كارگر، روحاني، دانشجو، بازاري و غيره در آن برهه، ارائه نمي‌دادند؛ بنابراين بايد گفت اين قبيل تحليل‌هاي نويسنده محترم و دسته‌بندي شركت كنندگان در تظاهرات، ناشي از ذهنيت شخصي ايشان است كه چه بسا نيز تحت تأثير شرايط موجود در ديگر كشورها با پيشينه‌ تاريخي و بافت اجتماعي متفاوت از ايران، قرار داشته است. به عنوان نمونه، هنگامي كه در انگستان، حزب كارگر اعلام تظاهرات مي‌كند اقشار شركت كننده در آن با شركت كنندگان در تظاهرات به دعوت حزب محافظه‌كار، متفاوتند؛ لذا مي‌توان پنداشت بر همين اساس آقاي آبراهاميان با تطبيق شرايط انگليس بر ايران، چنين طبقه‌بندي هايي را در مورد تظاهرات مردم مسلمان ايران در حمايت از امام خميني به عنوان يك شخصيت روحاني بزرگ و مبارز و اهداف ايشان نيز متصور شده و به رشته تحرير درآورده است. اين نكته را نيز بايد افزود كه گاهي اين‌گونه دسته‌بندي هاي جامعه در كتاب حاضر، حالتي طنز‌گونه به خود مي‌گيرد: « عامل دوم در ضعيف‌تر شدن شاه، اين نشانة آشكار بود كه افراد ارتش كه عموماً از افراد وظيفه تشكيل مي‌شد، ديگر مايل نبودند به هموطنان كارگر، دانشجو، مغازه‌دار، دستفروش و ساكنان محلات پايين شهر تيراندازي كنند. (ص483) برمبناي برهان خلف مي‌توان چنين نتيجه گرفت كه سربازان وظيفه براي شليك به هموطنان غير کارگر، دانشجو، مغازه‌دار، دستفروش و نيز ساكنان محلات بالاي شهر، مشكلي نداشتند. هرچند آقاي آبراهاميان بايد به اين سؤال نيز پاسخ دهد كه سربازان وظيفه در ميان انبوه جمعيت تظاهركننده چگونه قادر به تشخيص كارگران، دانشجويان، مغازه‌داران، دستفروشان و ساكنان محلات پايين شهر بودند تا از تيراندازي به آنها اجتناب ورزند! البته ممكن است نويسنده محترم بر اين اعتقاد باشد كه تظاهركنندگان جملگي يا عمدتاً از همين اقشار و طبقاتي بودند كه سربازان از تيراندازي به آنها پرهيز داشتند. به هر حال، بنا به دلايل مختلف بايد گفت اين‌گونه تقسيم‌بندي هاي نويسنده بيش از اين كه مبتني بر واقعيات عيني جامعه ايران باشد، ريشه در ذهنيت وي دارد. مطالبي نيز که نويسنده محترم درباره تظاهرات روز عيد فطر در سال 57 نگاشته به صورت قاطعي حکايت از تلاش وي براي تاريخ‌سازي برمبناي تمايلات خويش دارد: «شريف امامي در تدارک عيد فطر با سنجابي، بازرگان، فروهر و ديگر رهبران مخالفان به توافقي دست يافت. وي تظاهرات عيد فطر را آزاد اعلام کرد و قول داد که نظاميان را در خيابانهاي فرعي مستقر کند. رهبران مخالفان در عوض موافقت کردند که در مسير پيش‌بيني شده حرکت کنند، از دادن شعارهاي ضدشاه خودداري کنند، با افراد خود نظم جمعيت را برقرار کنند، و در روزهاي بعدي از تظاهرات بپرهيزند. مراسم عيد فطر که با 13 شهريور مصادف بود، طبق برنامه انجام گرفت. تقريباً در همه شهرها جمعيت زيادي در مراسم مربوط شرکت کردند. در تهران بيش از 100000 نفر از مساجد و حسينيه‌ها در ميدان شهياد [آزادي] گرد آمدند» (ص475) مهمترين نکته‌اي که در بدو اين مطلب جلب توجه مي‌کند، «رهبر تراشي» براي مردم و انقلاب است که نه تنها در اين کتاب، بلکه توسط بسياري از نويسندگان با انگيزه‌ها و مرام‌هاي سياسي مختلف صورت گرفته تا بدين طريق افراد ديگري نيز در کنار امام خميني قرار گيرند. از آنجا که تظاهرات روز عيد فطر با توجه به وسعت بي‌سابقه‌اش و تا آن هنگام، نقطه عطفي در روند شکل‌گيري انقلاب اسلامي به شمار مي‌آيد، آقاي آبراهاميان با مطرح كردن نام برخي شخصيت‌ها به عنوان «رهبران مخالفان» قصد دارد تا آن‌ها را به مثابه كادر رهبري انقلاب به خوانندگان خود معرفي نمايد، حال آن‌كه انقلاب اسلامي بنا به شواهد تاريخي متقن و مسلم، تنها و تنها يك رهبر داشت و آن امام خميني(ره) بود. اما نكته بعدي كه بايد به آن اشاره كرد، ادعاي توافق شخصيت‌ها با شريف‌امامي است. جالب آن كه آقاي آبراهاميان مفاد توافق را نيز اعلام مي‌دارد، اما بايد گفت چنين مذاكرات و توافقي هرگز صورت نگرفته و وجود خارجي ندارد، وگرنه بايد ايشان بتواند دستكم، اخبار انعكاس يافته در روزنامه‌هاي آن هنگام را به خوانندگان كتاب خويش ارائه دهد. البته اگر چنين استنادي ممكن نباشد- كما اين كه در متن كتاب نيز به هيچ منبعي اشاره نشده است- براي ايشان تنها يك راه ديگر باقي مي‌ماند و آن ادعاي حضور در آن مذاكرات است كه اين نيز به وضوح مردود است؛ بنابراين آقاي آبراهاميان بايد به اين سؤال پاسخ دهد كه منبع و مأخذ طرح توافق مزبور كه همراه با ريز مفاد آن در كتاب ايشان نگاشته شده است، چيست؟ واقعيت آن است كه در مورد تظاهرات روز عيد فطر، هيچ توافقي ميان شريف امامي، نه با سه شخصيت نامبرده و نه با هيچ فرد و گروه ديگري صورت نگرفته بود؛ چرا كه اين تظاهرات - به معنايي كه آقاي آبراهاميان مدعي است- اساساً از قبل برنامه‌ريزي شده نبود. منشأ اين تظاهرات برگزاري نماز عيد فطر به امامت حجت‌الاسلام دكتر مفتح در منطقه قيطريه در شمال تهران بود كه هزاران نفر از مردم آن منطقه در اين نماز شركت مي‌كنند و به دنبال سخنراني حجت‌الاسلام‌ دكتر باهنر- كه آقاي آبراهاميان حتي از ذكر نام اين دو شخصيت نيز خودداري مي‌ورزد- جمعيت حاضر به سمت جنوب شروع به راه پيمايي مي‌كنند. اتفاقاً در اين روز تندترين شعارهاي آن ايام سرداده مي‌شود و در مسير حركت با پيوستن گروه گروه مردم به اين راه پيمايي، وسعت آن به حد بي سابقه‌اي تا آن روز مي‌رسد. همچنين برخلاف نظر نويسنده محترم مبني بر اين كه «عيد فطر بي‌هيچ حادثه‌اي گذشت» (ص476) در برخي از شهرها از جمله قم، كرج، ايلام تجمعات و تظاهرات مردمي به درگيري كشيده شد و تعدادي از مردم شهيد و مجروح شدند. (براي اطلاع بيشتر ر.ك.به: روزشمار انقلاب اسلامي (جلد پنجم)، به كوشش واحد تدوين تاريخ انقلاب اسلامي، تهران، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1378، ص206-194) آقاي آبراهاميان در ادامه، همچنان تلاش مي‌كند تا نام شخصيت‌هاي مورد نظر خود را به عنوان رهبران مردم به ثبت برساند و بدين منظور حتي تا آنجا پيش مي‌رود كه واقعه 17 شهريور را ناشي از دستگيري تعدادي از اين افراد قلمداد مي‌كند: « شاه همچنين تظاهرات خياباني را ممنوع ساخت و دستور دستگيري سنجابي، بازرگان، فروهر، مانيان، لاهيجي، به آذين، متين‌دفتري و مقدم مراغه‌اي را صادر كرد. عواقب ناگزير اين امر صبح روز بعد، جمعه 17 شهريور، بروز كرد. شديدترين درگيري در جنوب تهران رخ داد كه اهالي محل به درست كردن سنگر و پرتاب كوكتل مولوتف به سوي كاميونهاي ارتشي پرداختند؛ و در ميدان ژاله واقع در قلب نواحي مسكوني بازاريان در شرق تهران، حدود پنج هزار نفر از مردم محل و اغلب دانشجو دست به تظاهرات نشسته زدند. (ص476) واقعه 17 شهريور يا جمعه سياه، در ادامه تظاهرات مستمري روي داد كه به ويژه از عيد فطر به بعد اوج گرفته بود. روز پنجشنبه 16 شهريور جمعيت عظيمي در تهران به تظاهرات پرداخت كه آقاي آبراهاميان تعداد آنها را بالغ بر نيم ميليون نفر عنوان مي‌دارد. (ص476) شعار اين جمعيت علاوه بر آن چه ايشان در كتاب خود نقل كرده است، تأكيد بر تجمع روز بعد در ميدان ژاله به خاطر بزرگداشت هفتمين روز شهادت كساني بود كه هفته پيش از آن در اين ميدان مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودند؛ البته آقاي آبراهاميان از ذكر اين شعار مردم، «فردا، 8 صبح، ميدان ژاله» خودداري مي‌ورزد؛ چرا كه در اين صورت، امكان ربط دادن تجمع روز 17 شهريور به دستگيري تني چند از شخصيت هاي سياسي، امكان‌پذير نخواهد بود. بدين ترتيب ايشان با درز گرفتن برخي مسائل، تجمع مردم در ميدان ژاله در روز 17 شهريور را به نوعي مي‌نگارد كه خوانندگان كتاب، اين تجمع را به دليل بازداشت تعدادي از «رهبران مخالفان» تصور كنند. البته نويسنده محترم از بيان اين مطلب نيز طفره مي‌رود كه دستگيري نامبردگان در اولين ساعات صبح روز 17 شهريور صورت مي‌گيرد، يعني همزمان با تجمع مردم در ميدان ژاله و بنابراين تظاهركنندگان اساساً هيچ‌گونه اطلاعي از اين دستگيري ها نداشتند، به علاوه آن كه مدت بازداشت اين افراد از يكي - دو ساعت نيز تجاوز نمي‌كند و جملگي آزاد مي‌شوند. دكتر سنجابي خود در اين باره مي‌گويد: «اعلام حكومت نظامي درست صبح روز جمعه صورت گرفت. ما هم در آن منزلي كه فراري و با خانم و بچه‌ها مخفي بوديم راديو را گرفتيم و اعلام حكومت نظامي را شنيديم... به منزل تلفن كرديم، خبري نبود. خانم با عروس من و سعيد- پسرم- كه نزد من بودند به آنجا رفتند و دخترم نزد من ماند. پس از چند دقيقه‌اي كه وارد منزل مي‌شوند ناگهان گروه كماندوهاي مسلسل به دست از ديوار عمارت بالا آمده و به منزل مي‌ريزند... عمارت را بالا و پايين و اين طرف و آن طرف را مي‌گردند و اثري از من پيدا نمي‌كنند... به طوري كه خانم حكايت كرد در حدود ساعت دو بعدازظهر بوده كه «واكي‌تاكي» آنها به صدا درمي آيد و آنها با تلفن به اداره خود مرتبط مي‌شوند و در جواب دستوري كه به آنها داده مي‌شود مي‌گويند بله قربان اطاعت مي‌شود... از آن پس رو به خانم مي‌كنند. خانم ببخشيد، سوءتفاهمي درباره جناب دكتر بوده و رفع شده، ما مرخص مي‌شويم و شما آزاد هستيد... مهندس بازرگان و داريوش فروهر و كسان ديگر را كه گرفته بودند همان ساعت آزاد مي‌كنند.» (روزشمار انقلاب اسلامي (جلد پنجم)، ص289-288، به نقل از: اميدها و نااميدي‌ها، خاطرات دكتر كريم‌ سنجابي، ص289-286) البته اين نحوه تحليل نويسنده محترم به ويژه درباره دكتر سنجابي در جاي جاي كتاب به چشم مي‌خورد و ايشان از هيچ تلاشي براي قرار دادن شخصيت مورد نظر در جايگاه دستكم برابر با امام خميني نزد مردم و نيز در روند رهبري انقلاب، فروگذار نكرده است: « در 21 آبان، بازارها، دانشگاهها و وزارتخانه‌ها كه تازه به كار افتاده بودند، مجدداً در اعتراض به دستگيري سنجابي پس از بازگشت از پاريس اعتصاب كردند و تا پيروزي انقلاب در حال اعتصاب ماندند. (ص481) آقاي آبراهاميان كه تقريباً كليه حركت ها، تظاهرات و اعتصابات مردمي را به نفع شخصيت‌ها و گروه‌هاي مورد نظر خويش، مصادره مطلوب كرده، در اين زمينه نيز رويه خود را پي گرفته است، اما از آن جا كه دچار افراط شده، سخن وي‌ گذشته از عدم تطابق بر واقعيت‌ تاريخي، از يك اشكال منطقي نيز برخوردار است؛ اگر اعتصابات مردمي در اعتراض به دستگيري دكتر سنجابي صورت گرفت، ادامه آن تا پيروزي انقلاب برچه مبنايي بود؟ توضيح اين كه دكتر سنجابي به گفته خودش حدود يك ماه به صورت محترمانه در يك خانه مسكوني تحت نظر قرار داشت و سپس آزاد شد. (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، طرح تاريخ شفاهي ايران در دانشگاه هاروارد، تهران، صداي معاصر، 1381، ص333) پس با توجه به آزادي دكتر سنجابي در حوالي 20 آذر، علت ادامه يافتن اين اعتصابات تا هنگام پيروزي انقلاب چه بوده است؟ در اين جا اشاره به اين فراز از كتاب حاضر نيز بي‌مناسبت نيست كه از دكتر سنجابي به عنوان يكي از «رهبران» راه‌پيمايي عظيم مردم تهران در تاسوعا و عاشورا نام برده شده است: «در تهران، راه‌پيمايي تاسوعا به رهبري طالقاني و سنجابي انجام شد و بيش از نيم ميليون نفر در آن شركت كردند. راه‌پيمايي عاشورا، باز به رهبري طالقاني و سنجابي، عظيم‌تر بود، هشت ساعت تمام طول كشيد، و نزديك به دو ميليون نفر در آن حضور داشتند.» (ص482) آقاي آبراهاميان در حالي چنين نقش و جايگاهي را براي دكتر سنجابي در راه‌پيمايي مزبور به ثبت مي‌رساند كه مشاراليه خودش چنين ادعايي را مطرح نكرده است: «من و فروهر هنوز زنداني بوديم كه آقاي طالقاني اعلام يك راهپيمايي عمومي كرد، به نظرم اگر اشتباه نكنم براي روز تاسوعا... بلي تاسوعا و عاشورا. به مجرد اعلام اين راهپيمايي يك روز يا دو روز قبل از تاسوعا ما را آزاد كردند. همان روز كه آزاد شدم مطبوعات و خبرنگاران خارجي به من مراجعه كردند كه شما در اين راهپيمايي شركت مي‌كنيد يا خير؟ گفتم ما شركت مي‌كنيم.» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، ص336) همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود دكتر سنجابي حداكثر نقشي كه براي خود در اين راهپيمايي قائل است، پيوستن به آن و شركت در تظاهراتي است كه پيش از آن توسط آيت‌الله طالقاني اعلام گرديده بود و البته اين عين واقعيت است. آقاي آبراهاميان درباره علت ناکامي رژيم پهلوي در مهار تظاهرات و اعتراضات مردمي، به طرح مسئله‌اي مي‌پردازد كه هدف و مقصود مردم (طيف عظيمي از شركت كنندگان در جريان انقلاب) را در چارچوب مسائل اقتصادي محصور مي‌نمايد.: «توسعه نيافتگي شديد سياسي به شاه امكان نداد كه به ناگهان تغيير روش دهد و اصلاحات نهادين را آغاز كند. دوم آن كه تغيير روش ناگهاني با ركود اقتصادي چنان نابهنگامي مصادف شد كه نتيجه‌اش انبوه كارگران بيكار و خشمگين بود. اينان نه تنها به سبب بيكاري، فقر و عدم امنيت اقتصادي، بلكه همچنين به علت پانزده سال خلف وعده خشمگين بودند. اول به آنان وعده زمين، سپس دستمزد مكفي در كشاورزي، و سرانجام زندگي آبرومندانه‌اي در شهرهاي رو به ترقي داده شده بود اما هيچ يك از اينها را به دست نياورده بودند. جاي شگفتي نيست كه آنان به اين نتيجه برسند كه با برانداختن رژيم چيزي به دست مي‌آورند و هيچ چيز از دست نمي‌دهند.» (ص477) معناي اين سخن نويسنده محترم آن است كه اگر به فرض رژيم پهلوي با بحران اقتصادي مواجه نمي‌شد و به وعده‌هاي اقتصادي خود به اين طبقه عمل مي‌كرد، علي‌رغم وابستگي سياسي به بيگانه و ضديت با اسلام، با چنين مخالفت هايي مواجه نمي‌شد. همان‌گونه كه پيش از اين به تفصيل بيان شد، اصل و ريشه اختلاف مردم ايران با رژيم پهلوي به حوزه فرهنگ ديني و به تبع آن فرهنگ سياسي جامعه بازمي‌گشت و براي مسائل اقتصادي، حداكثر مي‌توان نقشي حاشيه‌اي در شكل‌گيري قيام انقلابي مردم قائل بود. آقاي آبراهاميان يكي از دلايل تضعيف رژيم پهلوي را سلب اعتماد واشنگتن از شاه برمي‌شمارد: « عامل سوم تضعيف رژيم، سلب اعتماد واشينگتن از شاه بود. تا ماه آبان، حكومت كارتر از كوششهاي شاه براي باقي ماندن در قدرت آشكارا حمايت مي‌كرد. (ص484) اگر منظور نويسنده محترم از اين عبارت آن است كه از تاريخ ذكر شده، به ويژه پس از تظاهرات روزهاي تاسوعا و عاشورا، آمريكا از ادامه حكومت شخص شاه نااميد شد، اين نظر از صحت برخوردار است، اما از مجموع آن چه در اين فراز مي‌آيد چنين به نظر مي‌رسد كه مقصود نويسنده قطع اميد آمريكا از رژيم پهلوي و سپس شكل‌گيري مناسبات و بلكه معاملاتي ميان كاخ سفيد و امام خميني است: «بنا به گزارش فرانسه، شاه ممكن نبود بر سر كار بماند و غرب مي‌بايست با [آيت‌الله] خميني كار كند؛ زيرا او عميقاً ضدكمونيست و خصوصاً ضدشوروي است. [آيت‌الله] خميني به نوبه خود، شروع به مبارزه تبليغاتي بر ضد چپها كردند. اظهار داشتند كه حزب توده با شاه همكاري مي‌كرد، ماركسيستها را متهم كردند كه مي‌خواهند از پشت به مسلمانان خنجر بزنند، و شوروي را ابرقدرت حريص خواندند. همچنين گفتند با سقوط شاه، ايران همچنان به صدور نفت به غرب ادامه خواهد داد، با اردوگاه شرق متحد نخواهد شد، و مايل به برقراري روابط دوستانه با ايالات متحده خواهد بود.» (ص484) آقا‌ي آبراهاميان در اين تحليل با ورود به عرصه اتهام‌زني به امام خميني(ره) مبني بر اتخاذ مواضع مطلوب آمريكا براي جلب اعتماد كاخ سفيد، و نيز چشم فرو بستن بر بسياري از حقايق قصد دارد پيروزي انقلاب را حاصل نوعي توافق نانوشته آمريكا براي سقوط رژيم پهلوي قلمداد كند، اما بايد دانست كه آمريكا اگرچه از ادامه سلطنت محمدرضا پهلوي نااميد شده بود ولي هرگز سقوط رژيم پهلوي را نمي‌توانست تحمل كند؛ بنابراين درصدد بود تا با به‌كارگيري تمامي ابزارها و امكانات خود اين رژيم را كه مهمترين پايگاه كاخ سفيد در منطقه استراتژيك خليج‌فارس و بلكه خاورميانه محسوب مي‌شد، حفظ نمايد. جاي شگفتي است! آقاي آبراهاميان كه در خيل عظيم جمعيت تظاهركننده قادر به تشخيص طبقه كارگر از طبقه متوسط سنتي و طبقه جديد است و نيز ساكنان بالاي شهر تهران و پايين اين شهر را از يكديگر قابل تفكيك و تشخيص مي‌داند، چگونه از حضور ژنرال هايزر در ايران و مأموريت سرنوشت‌ساز وي براي نجات رژيم پهلوي در جهت استمرار منافع آمريكا در منطقه غفلت ورزيده و كوچكترين اشاره‌اي به وي نكرده است. اين در حالي است كه كتاب خاطرات دربارة مأموريت خطير نيز به چاپ رسيده است و در دسترس قرار دارد و نشان مي‌دهد كه اين ژنرال آمريكايي براي حفظ بقاي رژيم پهلوي حتي به قيمت كشته شدن هر تعداد انسان چه تلاش چشمگيري کرد: «براون مي‌خواست برآورد را از ميزان خونريزي در صورت وقوع كودتا بداند. گفتم به نظرم نسبتاً بالاست. اضافه كردم كه اين نكته را بايد براي آينده در نظر داشت. فدا كردن جان يك انسان تصميم بسيار سختي است، اما وقتي صحبت از يك جنگ مي‌شود بايد خسارات را با خسارتهاي ديگر مقايسه كنيم. شايد مرگ ده هزار تن بتواند جان يك ميليون را نجات دهد.» (روبرت ا... هايزر، مأموريت مخفي هايزر در تهران، ترجمه محمد حسين عادلي، تهران، مؤسه خدمات فرهنگي رسا، چاپ چهارم، 1376، ص237) همچنين فرازي از خاطرات ويليام سوليوان كه برژينسكي - مشاور امنيت ملي كارتر- روز 22 بهمن نظرش را درباره امكان انجام موفقيت‌آميز كودتا جويا شده است (خاطرات دو سفير، ترجمه محمود طلوعي، تهران، نشر علم، چاپ سوم، 1375، ص230-228) حكايت از اين واقعيت دارد كه كاخ سفيد نه تنها تا آبان ماه، بلكه تا آخرين دقايق حيات رژيم پهلوي در روز 22 بهمن 57 اعتقاد راسخ به حفاظت از اين رژيم داشته و لحظه‌اي در اصل اين مسئله شك و ترديدي به خود راه نداده است. نويسنده كتاب پيرامون موضع گيري دكتر سنجابي و جبهه ملي در قبال دولت بختيار نيز به‌گونه‌اي اظهار نظر كرده است كه فضايي غيرواقعي را به ذهن متبادر مي‌سازد: « سنجابي و فروهر، بختيار را از جبهة ملي اخراج كردند و تأكيد ورزيدند كه تا شاه خلع نشود، صلحي در بين نخواهد بود. در اين ميان، [آيت‌الله] خميني دعوت به اعتصاب و تظاهرات بيشتري كردند، اعلام داشتند هر حكومتي كه شاه تعيين كند غيرقانوني است، و هشدار دادند كه اطاعت از بختيار در حكم اطاعت از ارباب او يعني شيطان است. بديهي است كه نداي مبارزه‌جويانة [آيت‌الله] خميني و جبهة ملي در ميان مردم انعكاسي مطلوب يافت. (ص486) غيرواقعي بودن فضاي ايجاد شده توسط اين عبارات بدان لحاظ است كه خواننده تصور مي‌كند موضع گيري جبهه ملي و رهبران آن، با مواضع امام خميني در قبال رژيم پهلوي يكسان بوده و مردم در مخالفت خود با اين رژيم از «امام خميني و جبهه ملي» پيروي مي‌كردند. براي پي بردن به فضاي واقعي سياسي كشور در آن هنگام، بهتر است به خاطرات دكتر كريم سنجابي مراجعه شود كه در آن هنگام رياست جبهه ملي را برعهده داشت؛ به اين ترتيب مشخص مي‌گردد در حالي كه امام خميني از سال ها قبل بر ضرورت برچيده شدن كامل رژيم پهلوي و حتي نظام سلطنتي از كشور تأكيد مي‌ورزيد و به ويژه با اوج‌گيري قيام مردم ايران از دي‌ماه 56، قبول هرگونه قبول مسئوليتي در اين رژيم را حرام مي‌دانست، دكتر كريم سنجابي و جبهه ملي حتي براي پذيرش پست نخست‌وزيري شاه نيز تحت شرايطي اعلام آمادگي كردند و با استمرار سلطنت رژيم سلطنتي پهلوي مخالفتي نداشتند. اين چيزي نيست كه از خاطرات دكتر سنجابي «استنباط» شود، بلكه ايشان خود به صراحت اين موضوع را بازگو مي‌نمايد: «در آخر بيانم هم اين مطلب را اضافه مي‌كنم كه ما در طول اين مدت كه همراه دكتر مصدق و بعد از او در آن خط مبارزه كرديم در واقع ضد سلطنت نبوديم. ما طرفدار سلطنت مشروطه بوديم و نه خواهان استقرار جمهوريت.» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، ص417) بنابراين نوع و جنبش مخالفت دكتر سنجابي با دولت بختيار به كلي متفاوت با مخالفت امام خميني با آن دولت بود. اظهارات دكتر سنجابي، خود گوياي اين واقعيت است: «بختيار در حضور آن آقايان به من گفت: ديروز به همان كيفيت كه شما را دعوت كرده بودند به من خبر دادند كه خدمت اعليحضرت برسم... مرا خدمت اعليحضرت بردند و ايشان از من پرسيدند به چه كيفيت ممكن است كه حكومت جبهه ملي تشكيل بشود؟... من به ايشان گفتم: شرايطي كه بنده خدمتتان عرض مي‌كنم همانهاست كه در چندي پيش آقاي دكتر سنجابي خدمتتان گفته است. اعليضرت گفتند: مشكل عمده ايشان در آن موقع بودن من در ايران و مسافرت من به خارج بود و من با فكرهايي كه كرده‌ام، هم براي معالجاتي كه احتياج دارم و هم براي استراحت حاضر هستم كه به خارج بروم و اين محظور رفع شده است. ما همه خشنود شديم. من به ايشان گفتم و رفقا همه تأييد كردند كه پس مشكل ما از طرف شاه رفع شده است، بايد مشكل از طرف آقاي آيت‌الله خميني را رفع بكنيم... به ايشان گفتم: شما به وسيله همان واسطه بخواهيد كه شاه مرا امشب احضار بكند و شخصاً با من صحبت كند ايشان هم قبول كردند... حالا ما انتظار داريم كه شايد شب شاه را مجدداً ملاقات كنيم و فردا با آيت‌الله زنجاني به پاريس برويم.» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، ص344) بنابراين پرپيداست كه جبهه ملي هرچند پس از تك‌روي بختيار و پذيرش نخست‌وزيري شاه، وي را طرد كرد، اما در مجموع با استمرار رژيم سلطنتي مشروطه پهلوي مخالفتي نداشت. بنابراين در حالي كه وضوح اختلاف ماهوي ميان ديدگاه امام خميني با دكتر كريم سنجابي و جبهه ملي در مورد رژيم سلطنتي پهلوي مشهود است، معلوم نيست آقاي آبراهاميان چرا به مصداق «كاسه داغ‌تر از آش» تلاش دارد تا چهره‌اي ضدسلطنتي از جبهه ملي و رهبري آن ارائه دهد؟! همچنين ايشان درباره تشكيل شوراي انقلاب مطالبي مي‌نگارد كه حكايت از بي‌اطلاعي از روند قضايا دارد: « آيت‌الله] خميني در بازگشت به تهران اعلام داشتند كه تظاهرات تا كناره‌گيري بختيار ادامه خواهد يافت. ايشان همچنين بازرگان را مأمور تشكيل حكومت موقت كردند؛ كميته‌اي نزديك ميدان ژاله براي ايجاد هماهنگي بين كميته‌هاي متعدد محلي و انحلال كميته‌هاي ناموجه تشكيل دادند و مهمتر از همه، شوراي انقلاب را محرمانه برپا ساختند تا بي‌توجه به بختيار، مستقيماً با سران ارتش مذاكره كند. يك سالي نگذشت كه معلوم شد اعضاي اصلي اين شورا بني‌صدر- مشاور اصلي [آيت‌الله] خميني، از پاريس؛ بازرگان، يزدي و قطب‌زاده- سه سخنگوي بسيار متنفذ نهضت آزادي؛ و آيت‌الله بهشتي، آيت‌الله مطهري؛ حجت ‌الاسلام رفسنجاني و حجت ‌الاسلام محمدجواد باهنر- چهار شاگرد سابق [آيت‌الله] خميني، از قم، بوده‌اند. (ص488) اگر بخواهيم اشتباهات موجود در اين فراز را فهرست‌وار برشمريم بايد گفت تأكيد امام خميني، قبل و بعد از حضورشان در ايران بر برچيده شدن رژيم سلطنتي پهلوي بود؛ لذا ادامه تظاهرات را تا رسيدن به اين هدف، ضروري مي‌دانستند. مهندس بازرگان مسئول تشكيل دولت موقت شد و نه حكومت موقت. قبل از پيروزي انقلاب اساساً كميته‌ها شكل نگرفته بودند تا امام براي ايجاد هماهنگي بين آن ها و انحلال كميته‌هاي ناموجه اقدامي كنند. شوراي انقلاب مدت ها قبل از ورود امام به ايران طي سفري كه آيت‌الله مطهري به پاريس داشت، شكل گرفت. البته گفتني است نامه‌اي كه امام در تاريخ 14 آبان 1357 به شهيد بهشتي مي‌نگارند، نخستين سندي است كه در آن نشاني از تشكيل شوراي انقلاب به چشم مي‌خورد. (ر.ك. به: مجيد سائلي كرده، شوراي انقلاب اسلامي ايران، تهران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384، ص28-27) اما اعلام رسمي تشکيل شوراي انقلاب در روز 22 دي ماه با صدور اطلاعيه‌اي از سوي امام صورت مي‌گيرد که به «پيام امام خميني به ملت ايران درباره تشكيل شوراي انقلاب و احتمال كودتاي نظامي شاه» معروف است. (همان، ص 30) البته در اين اعلاميه هيچ اشاره‌اي به مذاكره با سران ارتش به عنوان وظيفه اين شورا نشده است. همچنين اعضاي اوليه شورا عبارت بودند از: آقايان مطهري، بهشتي، رفسنجاني، باهنر و موسوي اردبيلي، و اين هسته اوليه، مسئوليت انتخاب و پيشنهاد ديگر اعضاي شورا را به امام برعهده گرفتند. اين در حالي است كه آقاي آبراهاميان، در نگارش نام اعضاي اين شورا، رعايت حق‌ تقدم را لازم ندانسته است و به همين خاطر چه بسا اطلاعات نادرستي را به خوانندگان كتاب خويش منتقل مي‌سازد، كما اين كه در جعل عنوان «مشاور اصلي [آيت‌الله] خميني» براي بني‌صدر، چنين اتفاقي افتاده است. آقاي آبراهاميان، اشتباه‌نويسي خود درباره وقايع روزهاي پاياني عمر رژيم پهلوي را با نگارش اين جمله به اوج مي‌رساند: «در همان حال كه شوراي انقلاب مخفيانه با سران ارتش مذاكره مي‌كرد، سازمان‌هاي چريكي و حزب توده آخرين ضربه را بر پيكر رژيم وارد آوردند.» (ص488) پيش از اين درباره وضعيت سازمان هاي چريكي مورد ادعاي نويسنده محترم در آستانه پيروزي انقلاب، توضيحاتي داده شد و نيازي به تكرار آنها نيست. اما در اين فراز، جالب آن است كه حزب توده نيز در رديف يك سازمان چريكي مسلح با كادرهاي آموزش ديده قرار گرفته، آن هم به نوعي كه آخرين ضربات خردكننده را بر پيكر رژيم پهلوي وارد مي‌آورد. اين كه چنين تصويري از اين حزب در كتاب حاضر ترسيم مي‌شود، طبعاً نهايت لطف نويسنده محترم به حزب توده است، اما بايد دانست كه رهبران اين حزب، خود هرگز چنين تصويري از حزبشان ترسيم نكرده‌اند. آقايان ايرج اسكندري و نورالدين كيانوري كه دبير اولي اين حزب را برعهده داشته‌اند در بيان خاطرات خود، حتي اشاره‌اي كوچك هم به آن چه آقاي آبراهاميان به اين حزب نسبت مي‌دهد، ندارند. كيانوري در خاطرات خود مي‌گويد: «من شخصاً روز 28 ارديبهشت 1358 به تهران بازگشتم. همسرم مريم، كه عضو كميته مركزي بود، اوايل فروردين به ايران آمده و فعاليت‌هاي اوليه تشكيلات دمكراتيك زنان را آغاز كرده بود... همان‌طور كه گفته‌ام، در اوايل اسفندماه 1357 فرج‌الله ميزاني به تهران اعزام شد. او به كمك علي خاوري و آن اعضاي سازمان افسري حزب كه پس از 25 سال از زندان شاه آزاد شده بودند... سازماندهي تشكيلات حزب در ايران و تجديد انتشار روزنامه مردم را آغاز كرده بود.» (خاطرات نورالدين كيانوري، ص511) سخنان كيانوري حاكي از اين واقعيت است كه دستكم در آستانه پيروزي انقلاب، اساساً حزب توده هيچ تشكيلات و سازمان دهي خاصي در داخل كشور نداشته و پي‌ريزي تشكيلات حزب توده در دوران پس از پيروزي انقلاب صورت گرفته است. به اين ترتيب چگونه آقاي آبراهاميان حزب توده را به عنوان يكي از سازمان هايي كه آخرين ضربات را بر پيكر رژيم پهلوي وارد مي‌سازد مطرح كرده است، الله اعلم! در پايان بايد گفت كتاب «ايران بين‌ دو انقلاب» بيش از آن كه مبتني بر واقعيات سياسي، فرهنگي و اجتماعي ايران باشد، برمبناي ذهنيات و علائق سياسي و فرهنگي نويسنده محترم آن، آقاي آبراهاميان به رشته تحرير درآمده است؛ به طوري كه بسياري از وقايع و رويدادها و اخبار مندرج در اين كتاب تحت تأثير اين ذهنيات، از واقعيات تاريخي فاصله گرفته يا حتي به كلي تحريف شده‌اند. از سوي ديگر، تحليل‌هاي ارائه شده نيز به اجبار نويسنده، در قالب‌هاي تنگ طبقاتي ريخته و به خوانندگان عرضه شده است. لذا اين كتاب، بيش از آن‌كه واقعيات جامعه و حكومت ايران را در سال‌هاي ميان دو انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامي بازگو نمايد، تصويري مجازي و تخيلي از اين دوران پيش‌روي خوانندگان قرار مي‌دهد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 48

47تاريخ معاصر ايران به روايت امام خميني

47تاريخ معاصر ايران به روايت امام خميني ما بايد حساب اين مطلب را بكنيم كه آزادي اينها (شاه سابق) و اشخاصي كه الآن كه در مسير او هستند، مي‌خواهند چه است و زنها در غير زمان اين آدم چه نقشي داشتند و بعد از او چه نقشي و در زمان او چه. كسي كه تاريخ اين صد ساله را مطالعه كرده است، مي‌داند كه در جنبشهايي كه در ايران بوده است، جنبشهاي اصيلي كه در ايران بوده است قبل از اين دوره رژيم پهلوي، جنبش تنباكو يا جنبش مشروطيت، زنها همدوش با مردها فعاليت مي‌كردند، زنها در جامعه بودند و با مردها راجع به امور سياسي و امور اجتماعي و گرفتاريهاي مملكت خودشان فعاليت مي‌كردند. همان‌طوري كه مردها آن وقت قيام مي‌كردند و قيام كردند براي اين كه قضيه تنباكو را كه همه چيز ما را به باد داده بود جلوگيري از آن قرارداد بكنند، زنها هم آن وقت شريك بودند و در جنبش مشروطيت هم همان‌طور كه مردها فعاليت مي‌كردند، زنها هم فعاليت مي‌كردند. اين مال قبل از رژيم. بعد از سقوط اين و در حال سقوط و از نهضتي كه مسلمين كردند، ملت ما كردند، آنها را همه‌تان ملاحظه‌ كرديد كه زنها پيشقدم بودند، بلكه فعاليت زنها در اين باب ارزشش بيشتر از فعاليت مردها بود، براي اين كه همين خواهرها كه ريختند در خيابانها و در مقابل توپ و تانك تظاهر كردند و مشت گره كردند، اينها مردها را قدرتشان را دو چندان كرد. وقتي مردها ببينند كه خانمها آمدند در مقابل توپ و تانك، آنها بيشتر اقدام مي‌كنند و ما ديديم كه اين خواهرها در اين نهضت يك سهم بسيار بزرگ داشتند و در مسائل شركت مي‌كنند و آزادانه. اين مال آن زمان و اين زمان كه تفصيلش را شما مي‌دانيد و محتاجي به بيان نيست. خوب، در زمان اين رژيم كه فرياد مي‌كرد «آزاد زنان و آزاد مردان» چه فعاليتي زنها داشتند؟ فعاليتي كه ما از زنها مي‌ديديم اين بود كه چند تايشان جمع بشوند بروند، با آن وضع فضيح بروند سر قبر رضاخان، آن جا تشكر كنند از اين كه ما را آزاد كرديد، چه جور آزاد كرد؟ چه كرد؟ فكر اين نيستند كه چه آزادي اينها به آنها اعطا كردند و تا چه اندازه اينها مي‌خواستند زنها يا مردها آزاد باشند. بله، آنها يك آزادي را مي‌خواستند، حالا هم اين اشخاصي كه قلم دستشان است و بر ضد اسلام و بر ضد روحانيت چيز مي‌نويسند همين آزادي را مي‌خواهند. آن آزادي است كه ديكته شده است از غرب براي به فساد كشيدن جوانهاي ما. زن و مردشان را اينها مي‌خواهند كه آزاد باشند، زنها براي اين كه در مجالس آن طوري كه تشكيل مي‌دادند و داشتند، بروند آنجا و با آن وضع در حضور چشمهاي ناپاك مردها، آن وضع را درست كنند. اين نحو آزادي مي‌خواهند كه خواهرهاي ما را به فساد و تباهي بكشند و هم جوانهاي ما، مردهاي ما را به تباهي بكشند. اينها مي‌خواهند كه همة فحشاء آزاد باشد، در زمان ايشان كه آزادي زن بود، كدام زن توانست راجع به مسائل روز يك كلمه بگويد و كدام مرد توانست راجع به گرفتاريهايي كه ملت ما از دست اجانب از دست داخليها داشتند يك كلمه بنويسند؟ كدام مطبوعات ما آزاد بودند؟ كجا آزاد بودند؟ در اين پنجاه سال كه من شاهد قضايا بودم آزادي واقعي مفيد براي جامعه مسلوب بود، هيچ نداشتيم، يعني زنها آزاد نبودند كه راجع به مسائل جامعه فعاليت بكنند يا حرف بزنند راجع به گرفتاريهاي ملت، راجع به گرفتاريهاي ملت به دست شرق و غرب، هيچ آزادي نبود، راجع به گرفتاريهاي ملت از دست دولتهاي دست‌نشانده يك كلمه آزاد نبودند كه صحبت كنند. ما سه قطعه از زمان (داريم) كه بعضي از آن را شما (ديده‌ايد) و همه‌اش در تاريخ ثبت شده و مي‌شود، اين صد سال اخير سه قطعه دارد. از اول صد سال تا زمان مشروطه و بعد از مشروطه تا زمان رضاخان يك قطعه حساب بكنيم. وضع آن وقت و آزادي زنها در آن وقت و آزادي مردم در آن وقت با اين كه آن وقت هم حكومتش فاسد بود آن را حساب كنيم، يك قطعه هم از بعد از رفتن اين رژيم يا در حال شكست اين رژيم كه ديگر نمي‌توانست كاري بكند، تا حالا هم يك قطعه حساب بكنيم. يك قطعه هم در زمان رژيم، از زماني كه رضاخان كودتا كرد تا زماني كه رژيم از بين رفت، قدرتش از بين رفت. اين سه حال را ما ملاحظه مي‌كنيم و عرضه مي‌كنيم به اينهايي كه حالا هم براي آن رژيم اشك مي‌ريزند و با اسم آزادي و با اسم دموكراسي معارضه با اسلام و مسلمين مي‌كنند. ما عرضه مي‌كنيم اين سه قطعه از زمان را با اين كه قطعه سابقش هم كه در زمان قاجاريه بود و آنها، آن وقت هم مرضي اسلام نبود، لكن آن وقت قدرت مسلمين زيادتر بود و حكومت، آن قدرت و غلبه را بر روحانيون اسلام نداشت، ضعيف بود و قدرتش در مقابل روحانيون و در مقابل ملت، با آن زماني كه رضاخان آمد و قدرت به او دادند و قدرت پيدا كرد و سركوب كرد هم‌ روحانيون را و هم ساير ملت را تا وقتي كه اين آدم رو به ضعف رفت، اين هم يك قطعه‌اي از زمان، قطعه سومش را بعد از شكست اين رژيم و به شكست رفتن پسرش بود، اين آزادي بود، آزادي كه در سابق و حالا دارند يك آزادي است كه نافع براي كشور خودشان، براي اسلام، براي مسلمين، براي ملت خودشان است يعني اينها آزادند كه در اجتماعات داخل بشوند، داخل هم شدند و مي‌بينيد، آزادند كه در مصالح مملكت حرف بزنند، اشكال بكنند به دولت، اشكال بكنند به مقامات دولتي و غيردولتي، چنانچه كه ديديد الآن اشكال كردند. آزادند در اين مسائل اجتماعي، در اين مسائل اساسي كه مربوط به مصلحت كشور خودتان و ملت خودتان است، هيچ قيد و بندي در كار نيست، مي‌بينيد. شما يك جا بياوريد كه بخواهيد يك صحبتي بكنيد كه راجع به مصلحت مملكت است (نه توطئه باشد كه بعضي مي‌كردند) يك عملي بكنيد كه مربوط به مصالح خودتان و مصالح كشور است، و آمدند دستشان را گرفتند كنار زدند و سرنيزه آمده حكومت كرده، همچو چيزي پيدا نمي‌كني. سابق هم فعاليتي كه زنها داشتند، فعاليتي كه در هر گرفتاري كه حالا من دو تايش را از آن اسم بردم كه قضيه تنباكو و مشروطيت بيشتر از چيزهاي ديگر بود، لكن در همه گفتاريها زنها جلو مي‌افتادند و همراه با مردها و مسائلي كه مربوط به مملكت خودشان بود مي‌گفتند و فرياد مي‌زدند و انجام مي‌دادند مسائلشان را. شما هم ديديد كه در اين قضيه سوم كه شما حاضر قضيه بوديد و فاعل بوديد، فعال بوديد هيچ گرفتاري، جلوگيري در كار نبود كه شما را جلوگيري كنند از اين كه اجتماع نكنيد، جلوگيري كند – كه عرض مي‌كنم كه – بيرون نرويد، در بين مردم نرويد، فرياد نزنيد، مظالم را نگوييد. با همين فعاليت شما و آزادي شما بود كه اين پيروزي براي ملت ما نصيب شد.(1) * * * هياهوي استعمارگران اصل بناي استعمار از اول اين بوده است كه با هياهو كارش را پيش ببرد، با تشر كارش را پيش ببرد. مثلاً فرض كنيد يك مسئله‌اي در مجلس سابق واقع مي‌شد، در زماني كه مرحوم مدرس هم در آن مجلس بودند، يك قضيه‌اي واقع مي‌شد، آنها يك مسئله‌اي را مي‌خواستند از ايران، يك وقت مي‌آمدند اگر ايران يك سستي مي‌كرد، يك كشتي از انگلستان مي‌آمد در نزديك درياهاي ما، همين اسباب اين مي‌شد كه اينها عقب‌نشيني مي‌كردند. از اين رو روسيه يك وقتي اولتيماتومي داده بود و ارتش‌اش هم شروع كرده بود به آمدن... يك چيزي را از مجلس مي‌خواستند، هيچ‌كس جرأت نمي‌كرد صحبت كند. مرحوم مدرس رفت گفت: حالا كه ما بايد از بين برويم... چرا با دست خودمان از بين برويم، بگذار آنها از بين ببرند. اين را ديگران هم قبول كردند و رأي بر خلاف دادند و هيچي هم نشد. اينها هميشه بنايشان اين است كه با هياهو و جنجال يا خودشان يا به دست نوكرهايشان هياهو كنند، جنجال بكنند كه ما را عقب بنشانند.(2) * * * سير شيطنت‌ها ما وقتي كه در پاريس بوديم، يك نفر از آمريكا به عنوان يك تاجر آمد كه بعداً معلوم شد تاجر نيست، فاجر است و گفت: صلاح نيست كه به ايران برويد. يا دستة ديگري كه بعضي از آنها مردمي صالح و بعض‌شان فضول بودند، آمدند و گفتند كه: سلطنت و قانون اساسي را حفظ كنيد، شاه سلطنت كند نه حكومت. و از اين حرفها مي‌زدند، كه آنها هم اشتباه مي‌كردند. بعد هم كه شاه رفت، راجع به بختيار همين مسئله را پيش آوردند كه: بگذاريد بختيار و شوراي سلطنت باشد. بعد ديدند كه نشد. راجع به تأخير آمدن ما شروع به فعاليت كردند كه حالا صلاح نيست و ممكن است چه بشود. بعد هم كه به ايران آمديم و مسائل اشتداد پيدا كرد، مثلاً يكي از توطئه‌هاي آنان اين بود كه: اين ارتش طاغوتي بايد منحل شود و خودمان يك ارتش عليحده درست كنيم. و معلوم بود كه مي‌خواهند شيطنت بكنند كه اين نقشه هم از بين رفت و حالا شما مي‌بينيد كه ارتش متحول شده و به جز اشخاصي كه فاسد بوده و فرار كردند يا معدوم شدند، ديگران خدمت مي‌كنند كه اگر خداي نخواسته در آن وقت چنين مسئله‌اي پيش مي‌آمد، ما مواجه با شكست مي‌شديم.(3) * * * انوشيروان ظالم در زمان انوشيروان چهار طبقه يا پنج طبقه ممتاز بودند، يعني از هم ممتاز، علاوه بر خود دستگاه سلطنت با آن بساطي كه داشته است. يك دسته هم شاهزادگان بودند و درباريها، اينها يك طبقه عليحده ممتاز. يك دسته هم كساني بودند كه داراي اموال هستند و به قول آنها شريف‌زاده‌‌ها، آنها هم يك دسته ممتاز. يك دسته ديگر هم عبارت از آنهايي بودند كه سران ارتش و امثال اينها بودند، آنها هم ممتاز. دسته آخر كه نوع مردم بودند پيشه‌وران بودند، مي‌گفتند اينها بايد خدمت كنند و مال اينها صرف بشود در آن طبقات ديگر، اينها به نظام بروند، اينها جنگ بكنند، اينها كارها را انجام بدهند، آنها بخورند. اجازه نمي‌دادند كه اين طبقه پايين تحصيل كند، ممنوع بود. اين قصه در شاهنامه هم هست كه پيش او شكايت بردند كه، بوذرجمهر پيشش شكايت برد كه هزينه كم شده است و ارتش محتاج به معونه است و در بين اين طبقات پايين هستند اشخاصي كه مال داشته باشند. بعد رفتند و پيدا كردند يك نفري كه حالا مي‌گويند كفش‌گر بوده پيدا كردند و او گفت كه من مي‌دهم – به حسب نقل شاهنامه – من مي‌دهم لكن به شرط اين كه بچه من را اجازه بدهند درس بخواند. رفتند به او گفتند قبول نكرد. گفت نه، ما نه پولش را مي‌خواهيم، نه اجازه مي‌دهيم، براي اين كه اگر اجازه بدهيم كه يك آدم بيايد و درس بخواند، اين آدم بعداً مي‌خواهد دخالت كند در امور و اين نمي‌شود. اين عدالتي است كه انوشيروان داشته است! و در تاريخ ثبت است اين جناياتي كه اينها مي‌كردند و من گمان ندارم در تمام سلسله سلاطين حتي يك نفرشان آدم حسابي باشد، منتها تبليغات زياد بوده است. براي شاه‌عباس آن قدر تبليغ كردند با اين كه در صفويه شايد از شاه‌عباس بدتر آدم نبوده. در قاجاريه آن قدر از ناصرالدين شاه تعريف كردند و شاه شهيد و نمي‌دانم امثال ذلك، در صورتي كه يك ظالم غداري بود كه بدتر از ديگران شايد، آن تبليغات كه در آن وقت بود هميشه بوده است. عدالت‌گستري انوشيروان مثل صلح‌دوستي رئيس‌جمهور آمريكاست و مثل كمونيستي شوروي است.(4) * * * به ما چكار دارد! به ما آن طور دستهاي توطئه‌گر تزريق كردند كه ما ها هم باورمان آمده بود؛ تو چكار داري به اين كه چه مي‌گذرد، تو مشغول درست باش، تو مشغول فقهت باش، تو مشغول فلسفه‌ات باش،‌ تو مشغول عرفانت باش، چكار داري كه چه مي‌گذرد. در آن وقت، اوايلي كه اين مسائل پيش آمد، يكي از رفقاي ما كه بسيار خوب بود، بسيار مرد صالحي بود و اهل كار هم بود، لكن من وقتي يك قضيه را صحبت كردم كه در اين قضيه ما بايد تحقيق كنيم، گفت: به ما چكار دارد، حاصل امر سياسي است به ما چكار دارد. اين طور تزريق شده بود كه يك مرد عالم روشنفكر متوجه به مسائل، اين طور مي‌گويد كه به ما چكار دارد.(5) * * * سوغات فرهنگ غرب آنها هيچ‌وقت يك مطلبي كه براي ما فايده داشته باشد، هيچ‌وقت اين را به ما نمي‌دهند، آنها هر كاري بكنند يك كاري انجام مي‌دهند كه براي ما مفيد نباشد يا مضر باشد. اين بايد در فرهنگ توجه به آن داشته باشيد و كوشش بشود كه خودتان را پيدا كنيد. ما گم كرديم خودمان را، ما تمام مفاخر شرقي را كنار گذاشتيم و هي رفتيم سراغ مفاخر غرب. آن هم نه آني كه آنها دارند، آني كه به ما مي‌دهند. اگر آني كه آنها داشتند بسيار خوب بود، آنها در جهات طبيعي جلو هستند، اما آني كه به ما تحويل مي‌دهند. آن مستشاري كه مي‌آيد اين جا مي‌خواهد فرض كنيد فرهنگ ما را درست كند، اين نمي‌خواهد براي ما فرهنگ درست كند، اين مي‌خواهد يك فرهنگ غربي براي ما درست كند، كه در خدمت غرب باشد. آن مستشاري هم كه مي‌آيد يك نظامي مي‌خواهد درست كند كه در خدمت اسلام باشد؟! در خدمت مسلمين؟! در خدمت ملت باشد؟! آن مي‌خواهد يك چيزي درست بكند كه اگر همه چيز ما را هم بردند يا مؤيد باشد، يا كار نداشته باشد. هر چه از غرب براي ما مي‌آيد، يا از شرق براي ما مي‌آيد كه سوغات براي ما مي‌آورند آنهايي است كه ما را تباه كرده است و مي‌كند. * * * ماهيت ملي‌گراها! در زمان رضاخان كه من شاهد مسائل بودم طوري كرده بودند كه شاعرش، نويسنده‌اش، گوينده‌اش، همه بر ضد روحانيت بودند. آن شعرا و گويندگان خودشان بودند نه گويندگان مردم، شاعرش مي‌گفت، كه نمي‌خواهم شعرش را بخوانم، كه تا آخوند و قجر در اين مملكت هست اين ننگ را كشور به كجا خواهد برد، آخوند را ننگ مي‌دانستند، قجر هم كه با او دشمن بودند. يك جلسه‌اي درست كرده بودند اينها، من شنيدم همان وقتها يك مجلس نمايش دادند فتح اعراب را كه ايران را فتح كرده بود، در آن مجلس نمايش دادند و عربهايي كه مثلاً پابرهنه بودند و با آن وضعي كه بوده نمايش دادند و اين كه كاخهاي آن را از آنها گرفته‌اند در آنجا، دستمالها بيرون آمد براي گريه كه اسلام غلبه كرد بر اينها، الآن هم كه من و شما اين جا نشسته‌ايم همچو فكرهايي هست كه متأسفند از اين كه اسلام بر مليت غلبه كرده، اسلام را كاري با او ندارند، مخالف با او هستند. الآن هم در نويسنده‌هاي ما، در گوينده‌هاي ما و در روشنفكرهاي ما، در غربزده‌هاي ما، اين معني هست كه اسلام را نمي‌خواهند و آنها كه راست نمي‌گويند مليت را هم نمي‌خواهند، وقتي هم از مليت‌شان مي‌خواهند اسم ببرند، از همين شاه‌ها اسم مي‌برند، از همين شاه‌هايي كه همه‌شان را در تاريخ معلوم است كه چكاره بودند.(6) * * * ترس از مردم ارتش را طوري بار مي‌آوردند كه در مقابل ملت بايستند. ملت و ارتش در آن نظامها هميشه مقابل هم بودند، ارتش ايجاد رعب مي‌كرده در مردم و مردم تا آنجا كه مي‌توانستند كارشكني مي‌كردند. اگر يك نفر از اينها مي‌خواست عبور كند از يك خيابان، مثلاً محمدرضا وقتي كه مي‌خواست عبور كند از يك خياباني، قبل از اين كه عبور بكند، آن خيابان و خانه‌هاي آن خيابان و اطراف آن جا به توسط سازمان امنيت كنترل مي‌شد به طوري كه خانه‌هاي بعضي خالي مي‌شد و اگر هم گاهي يك زني در آن پيدا مي‌شد، در آن جا پاسداري مي‌كردند تا اين شخص بيايد و از آنجا عبور كند. اين براي اين است كه اين خوف را هميشه داشت كه مبادا ملت كه دشمن اوست او را ترور كند يا آسيبي به او برساند. ارتش و سازمان امنيت و ژاندارمري و شهرباني و تمام اينها در خدمت آن رژيم طاغوتي براي حفاظت خودش بود، افراد آنها را يك طور خاصي تربيت مي‌كرد كه با ملت به طور خشونت رفتار كند هميشه اين مطلب بوده است. اگر يك نظامي مي‌رفت توي بازار، دلش مي‌‌خواست كه به طور حكومت با مردم رفتار كند و هياهو راه بيندازد، مردم هم پشت به او مي‌كردند تنفر از او داشتند، از پاسبانها هم همين‌طور، از سازمان امنيت ديگر بدتر، براي اين كه اخيراً از همه بدتر بود. اين وضع رژيم طاغوتي و ارتشي كه در خدمت او باشد و ژاندارمري و ساير قواي انتظامي كه در خدمت او باشد. وضع را اين طوري درست كرده بودند كه همه حافظ شاه باشند و مردم را بترسانند كه مبادا يك وقت به فكر يك كسي بيفتد كه مخالفتي بكند.(7) پي‌نويس‌ها: 1- صحيفه نور، ج 9، صص 232-230 (8/7/1358). 2- صحيفه نور، ج 18، ص 254 (14/12/1362). 3- صحيفه نور، ج 19، ص 72 (6/8/1363). 4- صحيفه نور، ج 19، صص 247 و 248 (9/9/1364) 5- صحيفه نور، ج 20، ص 31 (2/6/1365). 6- صحيفه نور، ج 9، ص 158 و 159 (27/6/1358). 7- صحيفه نور، ج 9، ص 200 (4/7/1358). 8- صحيفه نور، ج 9، ص 218 (6/7/1358). منبع: 314 خاطره و حكايت از زبان امام خميني، مؤسسه فرهنگي قدر ولايت منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 47

آب، از چشمه گل‌آلود بود

آب، از چشمه گل‌آلود بود مقدمه: فريدون هويدا كه در چند سال آخر حكومت شاه، سفير وي در سازمان ملل بود در كتاب خاطرات خود تحت عنوان «سقوط شاه» گوشه‌هايي از مفاسد سياسي و اداري و اخلاقي و اجتماعي شاه و اطرافيانش را تشريح كرده است. اگر چه نويسنده به دليل آنكه برادرش اميرعباس هويدا سمت نخست‌وزيري حكومت شاه را بر عهده داشت تلاش مي‌كند تا وي را كه سهم بزرگي در اين گونه مفاسد داشته است تبرئه كند، ولي مع‌الوصف خاطرات وي مي‌تواند تصويري گويا هر چند ناقص از حكومت پهلوي دوم ارائه دهد. با هم بخشهايي از كتاب فريدون هويدا را مي‌خوانيم: فساد مالي طي پنجاه سال حكومت پهلوي هر دولتي در ايران سر كار آمد سرلوحه كار خود را «مبارزه با فساد» قرار داد. ولي فسادي كه بعد از افزايش قيمت نفت سال 1974 در ايران پديدار شد مسئله‌اي بود فراتر از همه آنها و جدا از تمام معيارهاي قابل قبول. به خاطر مي‌آورم كه ضمن ملاقات با برادرم در ماه اوت 1976 [مرداد 1355] از او پرسيدم: چرا تجار و صاحبان صنايع در ايران هيچ نوع كمك مالي به توسعه امور هنري و فرهنگي نمي‌كنند؟ و اميرعباس با لحني كه حكايت از خشم او داشت در جوابم گفت: «ما به پولشان احتياجي نداريم. آنها اگر مي‌خواهند كمك كنند فقط كافي است كه دست از دزدي بردارند...». با شنيدن اين پاسخ مسئله‌اي بسيار بديهي را مطرح كردم و از او پرسيدم: «اگر اين طور است، پس چرا آنها را به محاكمه نمي‌كشيد؟» كه برادرم ابتدا نگاهي حاكي از يأس و افسردگي به من انداخت و سپس گفت: «چرا فكر مي‌كني كه من آنها را به محاكمه نمي‌كشم؟ مگر كار ديگري جز محاكمه كردن آنها هم مي‌شود انجام داد؟... ولي چه فايده! چون آب از سرچشمه گل‌آلود است و اگر قصد مبارزه با اين مفسدين باشد بايد از بالا شروع كرد، و اول از همه شاه و خانواده‌اش و اطرافيانش را به محاكمه كشيد. هركار ديگري هم غير از اين اگر انجام شود بي‌نتيجه است و به هر حال وقتي شاه‌ماهي از تور گريخته، واقعاً مسخره است كه بچه‌ماهيها را از آب صيد كنيم...». فسادي كه درون دربار شاه وجود داشت حقيقتاً ابعاد وحشتناكي به خود گرفته بود. برادران و خواهران شاه به خاطر واسطگي براي عقد قرارداد بين دولت ايران و شركتهايي كه گاه خودشان نيز جزء سهامداران عمده آنها بودند، حق‌العملهاي كلاني به چنگ مي‌آوردند. ولي گرفتاري اصلي در اين قضيه فقط مسئله رشوه‌خواري يا دريافت حق كميسيون توسط خانواده سلطنت نبود، بلكه اقدامات آنها الگويي براي تقليد ديگران مي‌شد و به صورت منبعي درآمده بود كه جامعه را در هر سطحي به آلودگي مي‌كشانيد. سرازير شدن ثروتهاي هنگفت به جيب اين و آن در موقع عقد قراردادها، گاه مي‌شد كه رسواييهايي را نيز به دنبال مي‌آورد. چنانكه يك بار كميسيون تحقيق سناي آمريكا افشا كرد كه در جريان يكي از معاملات با كمپانيهاي آمريكايي عده زيادي، از جمله: شوهر خواهر شاه و فرمانده نيروي هوايي ايران [ارتشبد خاتمي]، به اتفاق پسر بزرگ والاحضرت اشرف [شهرام] رشوه هنگفتي دريافت كرده‌اند، و نيز در موقعي ديگر همه با خبر شدند كه دريادار «رمزي عطايي» فرمانده نيروي دريايي ضمن يك معامله تسليحاتي حدود سه ميليون دلار رشوه گرفته است. در سال 1977 يكي از معاونان وزارت بهداري به من گفت: طبيب خصوصي شاه [سپهبد ايادي] بدون آن كه هيچ نوع اختيار و مسئوليتي در امور دولت داشته باشد، به صورتي بسيار محرمانه از وي خواسته است تا تمام امور مربوط به واردات و توزيع دارو در كشور را به عهده‌اش محول كنيم. و يك بار هم كه شاه وزارت بهداري را مأمور تأسيس بانكي براي تأمين اعتبارات مورد نياز احداث بيمارستان در سراسر كشور كرده بود، بلافاصله مواجه با اعمال نفوذ اعضاي خانواده سلطنت شد، كه هر كدامشان قسمتي از كار را به عهده گرفتند و به ميل خود قراردادهاي مقاطعه‌كاري را با طرف موردنظرشان به امضا رساندند. در همان سال 1977 كه به دستور شاه قرار شد امر توزيع غذاي رايگان بين دانش‌آموزان تحت نظر ملكه مادر به اجرا درآيد، آن چنان سوءاستفاده‌هايي صورت گرفت كه يكي از دوستانم مي‌گفت: در يكي از شهرهاي ساحلي درياي خزر به چشم خود ديده كه كاميونهاي حاوي مواد غذايي براي مدارس آن شهر، محمولات خود را در بازار مي‌فروختند. در بهار سال 1976 شاه تصميم گرفت تا حدودي از گسترش شتاب‌آلود دامنه فساد بكاهد و به دنبال آن نيز براي چند تن از تجار بزرگ و صاحبان صنايع گرفتاريهايي به وجود آورد. ولي اين امر علي‌رغم محكوميت بعضي از آنها در دادگاه هيچ‌گاه نتوانست سوءظن مردم نسبت به عملكرد رژيم را تخفيف دهد. چون مردم سابقه كار را فراموش نكرده بودند و به ياد مي‌آوردند كه در سال 1971 [1350] متعاقب حادثه ترور ناموفق پادشاه مراكش، شاه (بنا به خواهش برادرم) تصميم گرفت به حساب و كتاب خانواده سلطنت برسد و در پي آن نيز يكي از برادرزاده‌هاي خود را به خارج از كشور تبعيد كرد. ولي اين اقدام بيش از چند ماهي ادامه نيافت و برادرزاده تبعيدي دوباره به ايران بازگشت و همان كار و كسب گذشته را از سر گرفت. پس از چندي به دستور برادرم يك كميسيون تحقيق تشكيل شد تا امر پرداختهاي غيرقانوني از سوي كمپانيهاي خارجي به مقامات سطح بالاي كشور را مورد بررسي قرار دهد، و چون در همان موقع عضو عاليرتبه‌اي از يك كمپاني خارجي – كه سوابق فراواني در رشوه دادن به مقامات ايراني داشت – وارد تهران شده بود، بلافاصله برايش برگ احضاريه فرستادند و براي آنكه نتواند از ايران بگريزد نامش را نيز در ليست افراد ممنوع‌الخروج قرار دادند. ولي اين شخص هم به برگ احضاريه‌ بي‌اعتنايي كرد، و هم توانست به آساني از ايران خارج شود. برادرم پس از تحقيق پي برد كه او را موقع خروج از كشور با اتومبيل مخصوص دربار تا پاي پلكان هواپيماي آماده پرواز رسانده بودند. گفتني است كه اعضاي خانواده سلطنت نيز براي خروج از كشور هيچ‌گاه از سد گمرك و مأمورين گذرنامه فرودگاه عبور نمي‌كردند. در مواردي مثل فساد و رشوه‌خواري مقامات مملكتي كه حساسيت جامعه نسبت به آن برانگيخته مي‌شود، طبيعي است كه افسانه و حقيقت نيز درهم مي‌آميزد و چون هر كس – چه از روي سوءنيت و چه حتي به خاطر سرگرمي – سعي مي‌كند شايعه‌اي بپروراند و نام عده‌اي را در ليست قرار دهد، لذا بعد از مدتي تشخيص بين افراد مقصرو بي‌گناه واقعاً مشكل مي‌شود. همين امر به نوبه خود شرايطي پديد مي‌آورد كه مسئله مبارزه با فساد ديگر نمي‌تواند به راحتي قابل پي‌گيري باشد. چنانكه خبرنگار لوموند نيز در شماره مورخ 3 اكتبر 1978 اين روزنامه با اشاره به جريان مبارزه با فساد در ايران نوشته بود: «اين كار تقريباً غيرممكن به نظر مي‌آيد چون پاي همه به نحوي در ميان است...» ولي به هر حال چون رشوه‌خواري بعضي از اعضاي خانواده سلطنت و مقامات عاليرتبه مملكت محرز بود، جامعه حق داشت كه صداقت شاه را نيز به ديده شك و ترديد بنگرد و حداقل وجود «بنياد پهلوي» را گواهي بر اين نظر خود بداند. چنانكه يكي از كارشناسان آمريكايي نيز در شماره ماه ژانويه 1979 مجله «نيروهاي مسلح» آمريكا (آرمد فورسز جورنال) اشاره كرده بود كه: «... بنياد پهلوي تبديل به يك وسيله قانوني براي افزودن به ثروت خانواده سلطنتي ايران شده است...» در اين ميان، چون شاه همواره سعي داشت مسئله را به نحوي توجيه كند، لذا گاه مي‌شد كه نظرهاي مضحك و عجيب و غريب هم اظهار مي‌كرد. در اينجا لازم مي‌دانم به گفتگويي كه شاه با «اوليويه وارن» (خبرنگار فرانسوي) داشته است نيز اشاره كنم. خبرنگار فرانسوي از شاه پرسيد: «گفته مي‌شود كه فساد بخشي از اطرافيان شما را هم در امان نگذاشته است.» و شاه در پاسخ او گفت: «...همه چيز ممكن است. ولي در اين مورد به خصوص بايد بگويم كه اين فساد نيست، بلكه مثل بقيه رفتار كردن است[!] يعني مثل كساني كه كاملاً حق كار كردن و معامله كردن را دارند، و به عبارت ديگر، اطرافيان من هم حق دارند در شرايط مشابه با ديگران – كه قانوناً كار مي‌كنند و دست به معامله مي‌زنند – براي امرار معاش خود فعاليت داشته باشند[!]...»(1) اختناق ساواك فقط اسماً وابسته به نخست‌وزيري بود، وگرنه مستقل كار مي‌كرد و دستورات خود را نيز مستقيماً از شاه مي‌گرفت. ساواك كه كليه فعاليتهايش كاملاً جنبه محرمانه و پنهاني داشت، تمام سعي خود را به كار مي‌گرفت تا محيطي آكنده از ترس به وجود آورد، و با اين كار چنان جو مسمومي بر تمامي جامعه – از صدر تا ذيل – حكمفرما كرده بود كه هيچ‌كس واقعاً جرأت نداشت در حضور ديگران سخني به زبان بياورد تا جايي كه اگر دوستانم هم مي‌خواستند مطلبي را با من در ميان بگذارند، معمولاً مرا به گوشه خلوتي در باغچه منزل مي‌بردند و در آنجا با صدايي آهسته حرف خود را مي‌زدند. چه بسا اتفاق مي‌افتاد كه به دنبال كسب اطلاع از بازداشت بعضي مخالفين رژيم توسط ساواك، به برادرم متوسل شدم و با وساطت او نزد شاه توانستم جان كساني را از مرگ نجات دهم(2) و نيز در زماني كه اقدامات سازمان عفو بين‌الملل و سازمانهاي جهاني ديگر به افشا شدن تعدد بازداشتهاي غيرقانوني و شكنجه‌گري در ايران منجر شد، توانستم از طريق برادرم با نمايندگان اين سازمانها ملاقات كنم و در پي آن نيز مقدمات ديدار فرستادگاني از سوي عفو بين‌الملل، صليب سرخ جهاني، و كميسيون بين‌المللي حقوقدانها را از زندانهاي ايران فراهم نمايم كه نتيجه گزارشهاي آنها نيز به تخفيف شكنجه و كاهش بازداشتهاي خودسرانه از سوي ساواك انجاميد. برقراري سانسور توسط ساواك تا بدان حد پيشرفت كرده بود كه گاه اتفاق مي‌افتاد جلوي انتشار كتابهايي را كه قبلاً بارها چاپ شده بود، مي‌گرفت. و گفتني است كه مثلاً از انتشار نمايشنامه‌هايي مثل «هملت» يا «مكبث» فقط به اين دليلي جلوگيري مي‌كرد كه در آنها شاه يا شاهزاده‌اي كشته مي‌شد! ساواك فيلمها را به ميل خود زير قيچي سانسور مي‌بردو حتي يك بار از نمايش فيلم ساخته يكي از دوستانم به نام «ابراهيم گلستان» كه داستان مرد تازه به ثروت رسيده‌اي را مطرح مي‌كرد و به نظر ساواك، مشاهده چنين ماجرايي مي‌توانست قضيه شاه بعد از بالا رفتن قيمت نفت را در ذهن بيننده تداعي كند، جلوگيري شد. در مورد ديگر نيز نويسنده‌اي فقط به اين بهانه چند روز به زندان ساواك افتاد كه چرا يكي از مخالفين رژيم عبارت مندرج در يكي از كتابهاي وي را در نامه خود نقل كرده است؟! سرانجام روزي فرا رسيد كه شاه به ظاهر دستور قطع شكنجه در زندانها را صادر كرد، ولي اين مسئله به صورتي نبود كه بتواند بدگماني عمومي را نسبت به وي كاهش دهد. به خصوص كه بعد از آن هم شاه طي مصاحبه‌اي با «مايك والاس» (كه روز 24 اكتبر 1976 از تلويزيونهاي آمريكا پخش شد) در پاسخ اين سئوال كه «اگر لزومي به شكنجه دادن احساس شد، آيا آن را به كار مي‌بريد؟» پاسخ داد: «... البته شكنجه با متدهاي قديمي مثل پيچاندن دست و يا كارهايي از اين قبيل را هرگز انجام نخواهيم داد. چون در حال حاضر روشهاي هوشمندانه‌تري براي وادار كردن زنداني به پاسخگويي وجود دارد...»! اعدام مخالفين رژيم معمولاً فقط موقعي اعلام مي‌شد كه عمل انجام گرفته بود و در مورد چريكهاي مخالف رژيم نيز كه شاه آنها را به جاي «زنداني سياسي» همواره «تروريست» مي‌ناميد، قانوني همانند قاچاقچيان مواد مخدر وضع كرده بود كه اجازه مي‌داد بدون معطلي اعدامشان كنند، و با جلوگيري از برگزاري مراسم عزاداري توسط خانواده آنهانيز سبب برانگيختن بغض و كينه فراواني عليه خود در بين مردم مي‌شد. بي‌رحمي شاه هر روز بيشتر افزايش مي‌يافت و رفتارش با مخالفين به صورتي درآمده بود كه اواخر سال 1976 يكي از همكارانم در وزارت خارجه ضمن ديدارش از من در نيويورك مي‌گفت: «شاه هر روز سنگدل‌تر مي‌شود». مواد مخدر يكي از مسائل حيرت‌انگيز براي مردم ايران، دخالتهاي دربار شاه در امور مربوط به مواد مخدر بود. به «محمودرضا» يكي از برادران شاه اجازه داده شده بود در امر كشت ترياك و فروش محصول آن فعاليت داشته باشد و آن طور كه مردم تهران نقل مي‌كردند، همه ساله محمودرضا به بهانه اينكه محصول ترياك خوب نبوده، مقدار زيادي از ترياكهاي به دست آمده را براي خود نگه مي‌داشت و بعداً آن را به قيمت هنگفت در بازار سياه به فروش مي‌رساند. مردم همچنين رسوايي سال 1972 [1351] توسط يكي از اطرافيان شاه به نام «اميرهوشنگ دولو» را كه در سوئيس اتفاق افتاد فراموش نمي‌كردند، و نيز مي‌دانستند كه شاه اين شخص را پس از دستگيري‌اش به خاطر قاچاق مواد مخدر در سوئيس با ضمانت خود از زندان بيرون آورد و يك سره به فرودگاه زوريخ برد، و از آنجا در حالي كه مأموران پليس ناظر فرار زنداني از كشورشان بودند – ولي به خاطر حضور شاه كاري از دستشان برنمي‌آمد – او را به هواپيماي آماده پرواز نشاند و از سوئيس خارج كرد. اين ماجرا گرچه در سوئيس و مطبوعات اروپايي انعكاسي وسيع يافت، ولي همان زمان به خاطر سانسور خبري ايران كسي در داخل كشور از ماوقع مطلع نشد، تا آنكه پس از مدتي جريان واقعه دهان به دهان به گوش همه رسيد و مردم را از اين مسئله حيرت‌زده كرد كه چطور قاچاقچي‌هاي خرده‌پاي بدبخت به دستور شاه تيرباران مي‌شوند، ولي همين شاه دوست خود را كه به جرم قاچاق مواد مخدر در سوئيس بازداشت شده از محاكمه و زندان مي‌رهاند؟! راجع به «اميرهوشنگ دولو» نيز گفتني است كه او تا چند ماه خود را از نظرها پنهان كرد. ولي بعد از آن بار ديگر در دربار آفتابي شد و كارهاي سابق خويش را از سر گرفت. در ميان اطرافيان خانواده سلطنت كم و بيش افراد ترياكي وجود داشتند، ولي چون ترياك كشيدن اين عده در دربار، بعضي اوقات سبب ناراحتي شاه مي‌شد، آنها ناچار برنامه خود را براي مدتي به جاي ديگر منتقل مي‌كردند، تا آنگاه كه خشم شاه فرونشيند و بتوانند دوباره بساط دود و دم خود را در دربار به راه بياندازند. فساد اخلاقي اكثر اعضاي خانواده سلطنت و مقامات سطح بالاي كشور به گونه‌اي زندگي مي‌كردند كه حداقل مي‌توان گفت روش آنها نه تناسبي با دستورات مذهب رسمي كشور داشت و نه قابل تطبيق با اصول اخلاقي بود. شاه به تحريك اميراسدالله علم (وزير دربار) و مفت‌خورهايي كه علم را در محاصره داشتند، دستور داد چند كازينوي قمار و تفريحگاه در ايران احداث شود. علت آن هم چنين توجيه شد كه: وجود اينگونه مراكز براي جلب شيوخ ثروتمند خليج [فارس] لازم است، و براي احداث آنها هم انگيزه‌هاي سياسي و اقتصادي بيشتر مدنظر قرار دارد. به دنبال اين دستور، انواع و اقسام قمارخانه در شهرهاي مختلف كشور ظاهر شد، كه در اكثر آنها نيز اعضاي خانواده شاه به نحوي مشاركت داشتند. پس از چندي، جزيره كيش هم با خرج مبالغي هنگفت و اختلاس از خزانه مملكت تبديل به تفريحگاهي شد كه ميلياردرها بتوانند از آن براي گذراندن دوره تعطيلات خود استفاده كنند، و چنين شايع بود كه شركت هواپيمايي ايرفرانس در پروازهايي كه با هواپيماي كنكورد به اين جزيره دارد هميشه تعدادي زنان برچين شده از سوي «مادام كلود» معروفه را از پاريس به كيش مي‌آورد. بهانه اصلي احداث تأسيسات پر خرج در جزيره كيش را «جلب توريست» تشكيل مي‌داد، ولي بعداً كه معلوم شد، هم مخارج اين كار از حد پيش‌بيني شده فراتر رفته، و هم اهداف موردنظر آن طور كه بايد تأمين نشده، اقداماتي انجام گرفت تا تأسيسات اين جزيره توسط شركت ملي نفت ايران و شركت هواپيمايي ملي ايران خريداري شود. يكي از آشنايان من كه درجلسات مربوط به مذاكره در باب چگونگي فروش تأسيسات كيش حاضر مي‌شد، بعداً ضمن صحبت خود اين نكته را هم با من در ميان گذاشت كه چون رئيس هواپيماي ملي درخواست كرد قبل از پرداخت پول بهتر است سودآوري اين سرمايه‌گذاري از سوي كارشناسان مورد ارزيابي قرار گيرد، پاسخي طعنه‌آميز و تحقيركننده از سوي شاه دريافت داشت. با توجه به اينكه اسلام، صرف الكل و قماربازي را تحريم كرده، طبيعي است كه دست زدن به اقداماتي نظير تأسيس قمارخانه و تفريحگاههايي مثل كيش مي‌توانست صدمات فراواني به وجهه شاه و خانواده سلطنتي در بين مردم ايران وارد آورد و در اين مورد شايعه‌اي نيز بر سر زبانها بود كه والاحضرت اشرف مبالغ هنگفتي را در يكي از كازينوهاي خارجي باخته است. بعضي‌ها هم مي‌گفتند كه والاحضرت شمس از اسلام روگردانده و به مذهب كاتوليك گرويده است. پايتخت ايران در حقيقت به دو شهر تقسيم شده بود. يكي در قسمت شمالي آن به صورت شهري ثروتمند كه ساكنانش در ويلاهاي لوكس به سبك اروپا زندگي مي‌كردند و پر بود از رستوران، ديسكوتك و كاباره، و ديگري در قسمت جنوبي پايتخت، با محلات فقيرنشين، كوچه‌هاي تنگ، هواي آلوده و ساكنان تهي‌دست. هجوم تنكيسينهاي خارجي – اعم از نظامي و غيرنظامي – به ايران، شهرهاي بزرگ كشور راهر چه بيشتر رو به سوي غربي شدن سوق مي‌داد و نفوذ فرهنگ غربي آثار خود را در كليه شئون اجتماعي ظاهر مي‌كرد. ميليونها دلار از سوي دولت فقط براي طراحي نقشه‌هاي «شهستان پهلوي» خرج شد كه بنا بود به صورت يك شهرك مدرن در قلب تهران با آسمانخراشهايي تا 60 طبقه بنا شود. ولي در جريان آن به قدري سوءاستفاده و اختلاس شد كه ناچار از اجرايش صرفنظر كردند. طي سمينار تجارت ايران و آمريكا، كه در ماه مه 1977 [خرداد 56] در نيويورك با شركت «ويليام سوليوان» (سفير آمريكا در تهران) برگزار شد، نتيجه گفتگوها به اينجا كشيد كه چون برنامه‌هاي تسليحاتي و صنعتي شاه از هرگونه زيربناي حمايت مردمي خالي است، لذا شانس بسيار كمي وجود دارد كه ايران بتواند از يك كشور داراي اقتصاد تك‌پايه‌اي[مبتني بر فروش نفت] به يك كشور صنعتي پيشرفته تبديل شود. و آن طور كه در روزنامه نيويورك تايمز، مورخ 30 مه 1977 [9 خرداد 56] آمده بود: در خاتمه اين سمينار نيز به «سوليوان» پيشنهاد شد كه بهتر است نتيجه سمينار را بدون پرده‌پوشي با شاه در ميان بگذارد، و اين كار را به هر بهايي شده – حتي اگر توسط شاه به عنوان «عنصر نامطلوب» هم شناخته شود – انجام دهد.(3) ولي همه اين مسائل در حالي بود كه مردم عادي ايران به خوبي شاهد زوال اقتصادي كشور بودند و با مشاهده قطع مكرر برق، كمبود مواد غذايي، و رشد بازار سياه احساس مي‌كردند كه دوران رشد اقتصادي سپري شده است. سيستم تك حزبي مسئله‌اي كه به مراتب بيش از وضع نابسامان اقتصاد كشور مسبب قيام دسته‌جمعي عليه رژيم شد، جلوگيري شاه از مشاركت مردم براي تصميم‌گيري در امور مملكت بود. چون هيچ بخشي از جامعه و امور زندگي مردم نبود كه تحت كنترل شاه قرار نداشته باشد، به همين جهت نظر افراد نيز هرگز در پيشبرد خواسته‌هايشان مؤثر واقع نمي‌شد. سايه شاه بر سراسر مملكت گسترده بود، و اين وضع جز برانگيختن حالت از خودبيگانگي در مردم نتيجه ديگري به بارنمي‌آورد. با مراجعه به يادداشتهايم مي‌بينم كه در تاريخ 9 فوريه 1975 [20 بهمن 1353] در اين مورد نوشته‌ام: «... بي‌اعتنايي و عدم اشتياق مردم به مشاركت در كارها تا بدان پايه رسيده كه ارتباط انديشه‌ها را از هم گسيخته و وضعي چنان ناراحت‌كننده به وجود آورده كه هيچ اشتياقي به ادامه خدمت در من برنمي‌انگيزد... همه كارهاي مملكت به نظر دروغين و تصنعي مي‌آيد. مردم به صورت اشباحي درآمده‌اند كه جلوي صحنه يك تئاتر غيرواقعي در هم مي‌لولند. تصوراتم بعد از اين كه دوان دوان خود را به وطن در حال پيشرفت! رسانده‌ام به سرعت رنگ باخته است و احساس مي‌‌كنم كه همه ما جز گروهي بازيگر يك نمايش مضحك و غم‌انگيز نيستيم...». انحلال كليه احزاب سياسي و خلق «رستاخيز» به عنوان تنها حزب سياسي كشور در سال 1975، آخرين پرده از اين نمايش حزن‌انگيز محسوب مي‌شد. گر چه بسياري از افراد معتقد بودند كه شاه با اين اقدام خود اشتباه فاحشي مرتكب شده، ولي روحيه تفوق‌طلبي شاه به هيچ‌كس اجازه نمي‌داد كه در مقابل تصميم او نظري ابراز كند. به تصور شاه، حزب رستاخيز مجرايي براي اظهارنظر و انتقادهاي عناصر ناراضي باز مي‌كرد تا آنها بتوانند در محيطي امن – و البته تحت نظر شاهانه – شنوندگاني براي سخنان خود بيابند، و همچنين معتقد بود كه اين حزب مي‌تواند به عنوان وسيله‌اي در جهت آموزش سياسي جامعه مورد استفاده قرار گيرد.(4) ولي حزب رستاخيز چون از بالا شكل گرفته بود، هرگز نمي‌توانست پايگاه مردمي داشته باشد و ايرانيها هم فقط به اين دليل كه به آنها دستور داده شده بود در حزب ثبت‌نام كنند دست به اين كار مي‌زدند. چون مي‌ترسيدند كه مبادا به عنوان مخالف رژيم انگشت‌نما شوند و به دردسر بيفتند.(5) موقعي كه در اين مورد دستورالعملي از سوي وزارت خارجه به دفتر نمايندگي ايران در سازمان ملل واصل شد، من هم با ارسال ورقه‌اي براي كليه كارمندان دفتر از آنها خواستم نام خود را به عنوان عضو حزب رستاخيز در آن بنويسند. و بايد بگويم كه گرچه همه اعضاي هيأت نمايندگي ورقه را امضا كردند، ولي كاملاً معلوم بود كه اين كار را با كراهت انجام داده‌‌اند. چون بعداً تك تك آنها مرا به طور خصوصي از بي‌ميلي خود براي ورود اجباري به حزب مطلع كردند. مسلماً اگر مسئله را از ديدگاه شاه بنگريم، او تصوري جز اين نداشت كه با تأسيس حزب رستاخيز يك دموكراسي هدايت شده را در كشور برقرار خواهد ساخت. ولي آيا وادار كردن مردم به حمايت اجباري و تصنعي از يك جريان سياسي – كه خواست آنها در پديد آوردنش دخالتي نداشته – مي‌توانست واقعاً ثمري هم به بار آورد؟ آنچه شاه به مردم ارائه مي‌داد صرفاً به بحث و مناظره پيرامون «انقلاب خودش» محدود مي‌شد و هرگز قصد آن را نداشت كه براي مسائل و مشكلات موجود مملكت در پي كسب نظر مردم باشد. يا در حقيقت، هدف شاه مشاركت مردم در امور كشور بود، ولي البته بدون حضور مردم! جمشيد آموزگار – كه دوبار به دبيركلي حزب رستاخيز برگزيده شد – در مصاحبه با روزنامه «وال استريت جورنال» (مورخ 4 نوامبر 1977) پس از اشاره به اينكه جمعيت 34 ميليوني فعلي ايران در عرض 35 يا 30 سال آينده به دو برابر خواهد رسيد، درباره علت وجودي حزب رستاخيز گفت: «... نظر شاهنشاه بر اين است كه چون در آينده هيچ‌كس به طور فردي قدرت حكومت بر حدود 60 ميليون جمعيت ايران را نخواهد داشت، لذا بايد مردم ياد بگيرند كه چگونه در امر حكومت مشاركت كنند...» و موقعي كه خبرنگار پرسيد: «پس چرا از همين حالا به مردم اجازه داده نمي‌شود تا در اين مسير گام بردارند؟» آموزگار پاسخ داد: «... فعلاً حدود 55 درصد مردم بيسوادند و اگر به اين گروه عظيم بيسوادان – كه تقريباً هيچ چيز راجع به امور حكومت نمي‌دانند – مسئوليتي داده شود، طبيعي است كه نتيجه كار چيزي جز از هم گسيختگي و هرج و مرج نخواهد بود...»(6) البته اين هم طبيعي بود كه شنيدن چنين سخنان اهانت‌آميزي از دهان نخبگان رژيم شاه خشم و نفرت مردم طبقه پايين را عليه كساني كه خود را برتر از آنان مي‌پنداشتند، به شدت برانگيزد. ولي فراتر از اين مسئله، توجه به گفته‌هاي شاه بود، كه بعد از قول و قرارهايش راجع به آزادي گفتار در داخل حزب «منحصر به فرد خود» ناگهان مطلب را به صورتي ديگر عنوان كرد و گفت: به هيچ‌وجه نبايد در حزب حرفهاي مخالفت‌آميز از كسي شنيده شود. و با اين ضد و نقيض‌گويي خود، تشكيلاتي را كه اصلاً پايگاهي در ميان مردم نداشت بيش از حد انتظار به ضعف كشاند. با چنين اوضاعي، تقريباً مي‌شود گفت: در هيچ بخشي از جامعه نبود كه نشانه‌هاي سركشي و ناآرامي در آن پديد نيامده باشد و كليه خارجيهايي نيز كه از ايران ديدن مي‌كردند، ضمن توجه به پيشرفتهاي مادي كشور، همواره از اين مسئله حيرت‌زده بودند كه چرا مردم ايران اين همه نسبت به اوضاع كشور و مشاركت در امور بي‌اعتنا و بي‌علاقه هستند. يكي از اشتباهات رژيم شاه غفلت از توجه به روشنفكران در زماني بود كه اين گروه هنوز آنچنان به خشم نيامده بودند و رژيم نيز بيشتر روحيه كج‌دارو مريز را در جامعه تشويق مي‌كرد. وزارت فرهنگ و هنر كه همواره در اختيار شوهرخواهر شاه [مهرداد پهلبد] قرار داشت، رفتاري با روشنفكران در پيش گرفت كه نتيجه‌اش جز خفه كردن انديشه‌هاي خلاق نبود و در فعاليتهاي فرهنگي دفتر مخصوص ملكه فرح نيز از روشنفكران به گونه‌اي استفاده مي‌شد كه ثمرات آن به هيچ‌وجه نمي‌توانست بر توده مردم اثري داشته باشد. ولي خفه كردن نويسندگان و اعمال سانسور به جاي هر چيز سبب تحريص بيشتر جامعه در مورد آثار آنان شد، و روشنفكران نخبه را نيز به مرور در جهتي سوق داد كه سرانجام در صف مخالفين رژيم جا گرفتند.(7) در سال 1977 كه موزه هنرهاي معاصر به كوشش شهبانو آغاز به كار كرد، يكي از منتقدين فرانسوي به نام «آندره فرميژيه» طي مقاله‌اي در روزنامه لوموند (مورخ 27 اكتبر 1977) هدف از تأسيس چنين موزه‌اي را كه جز اشاعه هنرهاي معاصر غربي در ايران نبود به باد انتقاد گرفت و نوشت: «... بهتر بود به جاي دنباله‌روي از غربيها – كه از آينده فرهنگ خود نوميد هستند و همه افتخاراتشان را در ارائه كارت پستال‌هاي آثار گذشته خلاصه كرده‌اند – بعضي كشورها به فكر بهره‌برداري از ميراث هنري خود مي‌افتادند و قبل از اقدام به تقليد از ديگران جستجو مي‌كردند تا ببينند خود براي ارائه آثار هنري چه در چنته دارند... البته شكي نيست كه اگر كشورهاي صادركننده نفت به صورت وارد كننده آثار هنري غرب درآيند، رونق فراواني به امور بعضي از گالريهاي اروپا خواهند داد و نقاشيهاي سبك غربي ايرانيان هم طبيعي است كه هرگز نمي‌تواند به پاي آنها برسد...» ناآراميهاي مذهبي يك روز در بهار سال 1971 [1350] موقعي كه در بازار يزد قدم مي‌زدم متوجه پوستر كوچكي شدم كه رويش نوشته بود: «ظهور امام زمان نزديك است». با ديدن آن زنگ خطر در گوشم صدا كرد. ولي مي‌دانستم شاه چنان در عالم بي‌خبري غرق است كه نه تنها هرگز به اين‌گونه نشانه‌هاي هشداردهنده توجهي ندارد، بلكه حتي سعي نمي‌كند مثل انورسادات به شكل صوري قدم به مسجدي بگذارد و در كنار مسلمانان به اداي نماز مشغول شود. مقامات روحاني نيز هيچ‌گاه با رژيم روابط صميمانه نداشتند و اين امر سابقه‌اش به دوران سلطنت پدر شاه مي‌رسيد. رضاشاه هيچ‌گاه به تشكيلات مذهبي كشور اعتنايي نداشت، و حتي يك بار كه با چكمه وارد حرم در قم شده بود، چون ملايي پر دل و جرأت از اين حركت او انتقاد كرد، بلافاصله با عصبانيت كشيده‌اي به صورتش نواخت.(8) محمدرضا شاه نيز اصولاً نفوذ رهبران مذهبي را خيلي دست كم مي‌گرفت و در اين باره ضمن مصاحبه‌اي كه با «اوليويه وارن» (خبرنگار فرانسوي) داشت، مطالبي گفت كه نشانه طرز فكرش راجع به آنها بود: خبرنگار: آيا شما هنور در مورد ملاها گرفتاري داريد؟ شاه: امروز فكر نمي‌كنم كه بتوان واقعاً از گرفتاري در مورد ملاها صحبت كرد. شايد آنها گهگاه زمزمه‌هايي داشته باشند، ولي مطمئناً اين كار هيچ اثر و عارضه‌اي براي ما ندارد. خبرنگار: در مورد آيت‌الله خميني كه در عراق به سر مي‌برد چطور؟ شاه: او را مخصوصاً به آنجا تبعيد كرده‌ايم. خبرنگار: فكر مي‌كنيد هيچ بخشي از جامعه روحانيت ايران پشت سر او نباشد؟ شاه: نه [!] در اينجا هيچ‌كس به او كاري ندارد، به جز «تروريستها»[!] و يا افراد به اصطلاح «ماركسيست اسلامي»[!] كه گاهي نام او را به زبان مي‌آورند. فقط همين! خبرنگار: صرفنظر از اين مسئله، آيا روابط شما با جامعه روحانيت شيعه در ايران خوب است؟ شاه: راستش را بخواهيد، از نظر كلي در اينجا جامعه روحانيت شيعه و سلسله مراتب مذهبي وجود ندارد[!] در اينجا فقط يك عده روحاني هستند، همين!... و روابط من با روحانيون واقعي بسيار خوب است[!] و شمار اين افراد هم در ايران بسيار زياد است. وانگهي، اين سنت كه ملاها دانش را به خود اختصاص مي‌دادند تا قدرت را در دست داشته باشند، حالا به كلي از بين رفته و ديگر جز خاطره‌اي از آن باقي نمانده است.(9) گرچه امروزه سخنان شاه به حد كافي حيرت‌انگيز به نظر مي‌رسد، ولي به اين حقيقت هم بايد توجه داشت كه همان زمان – علي‌رغم ادعاي شاه – محافل مذهبي در مساجد و مدارس انتقادهاي فراواني از رژيم مي‌كردند و (امام) خميني نيز از تبعيدگاه خود در نجف فعاليتي بي‌وقفه را براي آموزش مردم ادامه مي‌داد. ارتباط (امام) خميني با داخل كشور عمدتاً توسط طلابي برقرار مي‌شد كه محرمانه به ديدارش مي‌رفتند و در بازگشت به ايران نيز دستورات و اعلاميه‌هاي او را همراه مي‌آوردند تا در داخل كشور بين مردم توزيع كنند. جدا از حوزه‌هاي وابسته به روحانيت، اصولاً گرايشهاي اسلامي در ايران از اواسط دهه 1960 [1345 به بعد] روز به روز گسترش بيشتري مي‌يافت و در اين ميان نقش «علي شريعتي» استاد جامعه‌شناسي دانشگاه مشهد را نبايد فراموش كرد، كه توانسته بود به تفكرات شيعي رنگ و جلايي نو بدهد و با بهره‌گيري از آن در جهت اهداف انقلابي و مبارزات ضدامپرياليستي، موجي از مذهب‌گرايي در ميان دانشجويان سراسر كشور به وجود آورد. حقيقت اين است كه بعد از حوادث سال 1963 [15 خرداد 1342] اكثر كساني كه از رژيم ناراضي بودند متوجه اهميت حوزه‌هاي مذهبي شدند، و آنهايي كه قصد براندازي رژيم را در سر داشتند براي مشورت در كارها به سوي آيت‌الله‌ها رو آوردند. به همين جهت بود كه در سال 1967 [1346] تيمور بختيار به عراق رفت تا با (امام) خميني تماس بگيرد. او در جهت رسيدن به اين مقصود از كمك مقامات عراقي كه در آن زمان با شاه روابط خصمانه داشتند نيز برخوردار شد. ولي عوامل ساواك در عراق بعداً توانستند با ترور تيمور بختيار او را از ميان بردارند.(10) به هر حال اين نكته قابل كتمان نيست كه فقط به خاطر ادامه ناآراميهاي مذهبي بود كه ناقوس مرگ رژيم شاه نواخته شد، و در اين جريان هم مردم صرفاً با گرد آمدن تحت لواي تشيع توانستند قدرت را به دست آورند. و نيز تنها، اين مذهب بود كه توان كافي به مردم داد تا بتوانند مسير عادي زندگي را رها كرده، ماهها دست به اعتصاب بزنند و سختيهاي فراوان را تحمل كنند. ضمن پذيرفتن اهميت مذهب، بايد كثرت تعداد جوانان در ايران نيز جزء عوامل اصلي به حساب آورده شود، كه اين امر به نوبه خود مي‌تواند علت بالا گرفتن موج انقلاب در ماههاي پاييز و زمستان را به خوبي توجيه كند. طبق آمار سال 1977 [1356] نزديك به نيمي از جمعيت كشور را افراد كمتر از 16 سال تشكيل مي‌دادند و حدود دو سوم مردم نيز سني پايين‌تر از 30 سال داشتند. اين جوانان كه ستون فقرات تمام تظاهرات و راهپيماييها محسوب مي‌شدند، همان كساني بودند كه توانستند با دست خالي در مقابل قدرت نظامي مجهز رژيم ايستادگي كنند. توجه به آميخته‌اي كه از مذهب و نيروي جوانان در ايران به وجود آمده بود، سرّ اصلي سقوط شاه را مكشوف مي‌كند، و در اين ميان اگر كسي به اهميت نقش «شهادت» در مذهب شيعه نيز آگاهي داشته باشد، حتماً به خوبي مي‌داند كه در اين مذهب اگر كسي كشته شد قدرتش از كسي كه او را كشته به مراتب افزونتر خواهد شد. چنانكه «آندره گلوكمان» فيلسوف معاصر فرانسوي نيز در اين مورد طي مقاله‌اي در مجله «نوول ابسرواتور» (مورخ 11 ژوئن 1979 نوشته است: «... برخلاف باور عمومي، قدرت برتر از لوله تفنگ نمي‌آيد، بلكه اين قدرت به كسي تعلق دارد كه براي كشته شدن آماده باشد...». براي وقوف بيشتر به اين مسئله كافي است به روند گسترش انقلاب در ايران نظر كنيم، كه پس از حادثه ژانويه 1978 [19 دي 56 قم] چگونه هر بار به خاطر چهلم گروهي از كشته‌شدگان تظاهراتي برپا شد، و اين جريان آن قدر ادامه يافت تا سرانجام به صورت يك قيام همگاني عليه رژيم درآمد. پي‌نويس‌ها 1- با استفاده از متن ترجمه فارسي مصاحبه شاه با «اوليويه وارن» كه در كتابي تحت عنوان «شير و خورشيد» (مسلماً پس از تأييد مقامات سانسور آن زمان) به چاپ رسيده است (انتشارات اميركبير، 1356، صفحه 214) – م. 2- بنا به اعتراف قبلي نويسنده: وساطت هويدا براي رهايي مخالفين رژيم از بند ساواك عمدتاً شامل عناصر دست‌چپي مي‌شده است. 3- با توجه به اين امر بديهي كه آمريكا هرگز در كشورهاي تحت سلطه خويش توجهي به حمايت مردم از رژيمها ندارد و اصولاً هدفي را جز تك‌پايه كردن اقتصاد چنين رژيمهايي دنبال نمي‌كند، طبيعي است كه توصيه آن سمينار هم (اگر واقعيت داشته باشد) هرگز از مرحله حرف نمي‌توانسته فراتر رود و گواه اين مدعا نيز سفر شش ماه بعد جيمي كارتر به ايران است (10 دي 56) كه وي به جاي در ميان نهادن حقايق با شاه، بر عكس از اقداماتش ستايش فراوان كرد و براي دلگرمي هرچه بيشتر او، ايران را «جزيره ثبات» لقب داد – م. 4- شاه در مصاحبه‌اش با سردبير روزنامه كيهان گفته بود كه: آموزش سياسي، اجتماعي و فلسفي توسط حزب رستاخيز نبايد از چارچوب فلسفه «انقلاب سفيد» تجاوز كند. 5- به جز عده‌اي چاپلوس حرفه‌اي كه براي خودنمايي و تملق‌گويي در حزب رستاخيز گرد آمدند، بقيه اعضاي آن اكثراً از روي ناچاري در حزب ثبت‌نام كردند و اسامي افرادي نيز كه از اين كار به بهانه‌هاي گوناگون طفره مي‌رفتند، بدون موافقت آنها و خودسرانه توسط رؤسايشان در ليست اعضاي رستاخيز قرار گرفت – م. 6- اين گفته جمشيد آموزگار چقدر با طرز فكر «ناصرالملك» (وزير ماليه و صدراعظم و نايب‌السلطنه دوران قاجاريه) شباهت دارد كه او در بحبوحه قيام مردم براي مشروطه‌خواهي طي نامه‌اي خطاب به آقاي «سيدمحمد طباطبايي»، تشكيل عدالتخانه و مجلس را براي ملتي كه بيسواد است و «آدم» ندارد بسيار دانست، و «آزادي» را براي ايران به عنوان «مايه هرج و مرج و خرابي و ذلت و عدم امنيت و هزاران مفاسد ديگر» توصيف كرد. به عقيده «ناصرالملك»، «تقاضاي مجلس مبعوثان و اصرار در ايجاد قانون مساوات و دم زدن از حريت و عدالت در ايران» حكايت از فرو كردن ران شتر نيم پخته به دهان مريضي داشت كه «به واسطه طول مرض و نخوردن غذا، همه روده و احشاء و امعايش خشك شده باشد» (تاريخ مشروطه ايران، احمد كسروي، چاپ نهم، صفحه 91) – م. 7- البته اين گروه از «روشنفكران نخبه» در حالي كه به صف مخالفين پيوستند كه از راه و رسم مخالفت با رژيم فقط نيش زدن و يا شكايت به مجامع بين‌المللي را بلد بودند و بعد هم كه سياست حقوق بشر «كارتر» به راه افتاد، كاري اضافه بر سخنراني و اعلاميه‌پراكني در باب مزاياي حقوق بشر و لزوم اجراي قانون اساسي انجام ندادند – م. 8- ماجرا به اين شكل بود كه، رضاشاه مطابق معمول براي تظاهر به طرفداري از مذهب، خانواده خود را موقع تحويل سال 1306 شمسي به قم فرستاد. تاج‌الملوك (همسر وي و مادر محمدرضا) چون در حرم مطهر رعايت حجاب را نكرده بودند، يكي از روحانيون به نام «شيخ محمدتقي بافقي» به او تذكر داد كه حرمت اين مكان مقدس را نگهدارد. ولي ملكه اعتنا نكرد. شيخ در مقام اعتراض برآمد، و نتيجه آن شد كه ملكه با عصبانيت از حرم بيرون آمد و بلافاصله ماوقع را تلفني به رضاشاه اطلاع داد (حتماً با مقداري گزافه‌گويي). با شنيدن اين خبر، رضاشاه – كه هنوز بيش از يك سال و سه ماه از آغاز سلطنتش نگذشته بود – با عجله همراه يك فوج سرباز رو به قم نهاد، و در همان بدو ورود به صحن، ابتدا چند طلبه را با لگد مجروح كرد و پس از آن نيز با چكمه وارد حرم شد، و آن عالم مجاهد را يافت، او را با عصا كتك زد، تحت‌الحفظ به تهران فرستاد تا زنداني شود. وقوع اين ماجرا نقاب از چهره رضاشاه برداشت و به همگان نشان داد كه خصلت حقيقي او چيست و تا آن زمان هر چه ظاهراً به عنوان هواداري از مذهب انجام مي‌داده، جز دورويي و فريب نبوده است – م. 9- ترجمه مصاحبه با استفاده از متن فارسي آن، مندرج در كتاب «شير و خورشيد» (صفحات 159، 160 و 161) – م. 10- تيمور بختيار در عراق باحمايت مقامات بعثي كوشش فراواني به عمل آورد تا خود را به امام نزديك كند و از طريق تظاهر به جلب حمايت ايشان بتواند زمينه‌اي براي اهداف خويش در ايران فراهم سازد. ولي امام با آگاهي كاملي كه نسبت به طينت پليد تيمور بختيار داشتند، به هيچ‌وجه او را به منزل خود راه نمي‌دادند و حتي يك بار هم فرموده بودند: «... اگر بنا باشد روزي (تيمور) بختيار در ايران زمام امور را در دست بگيرد، وظيفه همه مسلمين است كه با او مبارزه كنند و از رسيدن او به قدرت جلوگيري نمايند...» تيمور بختيار فقط يك بار و آن هم بدون اطلاع قبلي و بدون معرفي خود در تاريخ 10 آذر 1348 توانسته بود جزء همراهان استاندار كربلا وارد منزل امام شود. ولي امام طي اين ديدار نه كلمه‌اي با بختيار سخن گفت و نه به سئوالات او جواب داد. پس از اين ماجرا هم امام به يكي از مسئولان دفتر خود فرمودند: «... براي آنكه ديگر چنين سوءاستفاده‌اي به عمل نيايد، در نظر دارم هر وقت استاندار كربلا تقاضاي ملاقات كرد، موافقت خود را مشروط بر اين كنم كه افراد غيرعراقي به همراه او نباشند...». روز 21 خرداد 1348 نيز كه حاج‌آقا مصطفي خميني توسط رئيس امنيت و فرماندار نجف به بغداد برده شد تا با احمد حسن‌البكر ملاقات كند، در آنجا تيمور بختيار را در كنار رئيس جمهور وقت عراق مشاهده كرد. ولي طي اين ملاقات هر چه حسن‌البكر خواست به فرزند امام بقبولاند كه با رژيم عراق و تيمور بختيار در مبارزه عليه شاه همكاري كند، ايشان زير بار نرفت. (مطالبي كه نقل شد كلاً از كتاب «نهضت امام خميني» جلد دوم، تأليف آقاي سيدحميد روحاني، صفحات 420، 429، 430 استخراج گرديده است). منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 47 به نقل از: سقوط شاه، فريدون هويدا، ترجمه: ج. ا. مهران، انتشارات اطلاعات، 1365، صص 110-89

اسناد خانه «مستر سدان»

اسناد خانه «مستر سدان» يكي از مسائل جنجال‌برانگيز دوران خلع يد از شركت سابق نفت، همين كشف اسناد است كه جمعي از روزنامه‌نگاران، نمايندگان، سناتورها، وزراء و مسئولين درجه اول كشور را متهم به خيانت به كشور ساخت. اسنادي فاش شد كه معلوم مي‌كرد دخالت شركت سابق در امور ايران تا به آن حد بوده است كه نخست‌وزيراني مثل رزم‌آرا و منصور كار خودشان را به شركت نفت ايران و انگليس گزارش مي‌دادند يا كسب تكليف مي‌نمودند. شركت براي بعضي روزنامه‌ها مقالاتي تهيه مي‌كرده و براي نشر آن پولهايي پرداخت مي‌نموده و تعدادي از اين روزنامه‌ها در وضع مخالف شركت و دولت انگليس هم ظاهراً بوده‌اند. بعضي از مأمورين ديگر دولتي نيز مثل شاهپور بختيار سخنراني‌‌هايشان در مجامع بين‌المللي از جانب همين شركت تهيه مي‌گرديده. اصولاً شركت نفت تنها يك مؤسسه اقتصادي نبوده بلكه ارگاني به صورت جاسوسي داشته و حربه‌اي در دست قدرتهاي استعماري براي سركوبي ملت ايران بوده است. در شرايطي كه ايران با وحدت و يكپارچگي كه تا آن تاريخ سابقه نداشت، نبردي حساس و حياتي در مقابل قدرتها و سياستهاي استعماري را انجام مي‌داد كشف قسمتي از محرمانه‌ترين اسناد شركت نفت انگليس در ايران و دست يافتن مقامات ايراني به اين اسناد تكان‌دهنده بود. اين امر نشان مي‌داد كه شركت سابق به صورت يك لانه جاسوسي بوده و انگليسيها از طريق دادن مستمري و رشوه و كمك خيريه مديران و نويسندگان جرايد را در اختيار مي‌گرفتند. نويسنده كتاب اسناد خانه سدان در اين مورد مي‌گويد: «اداره انتشارات و تبليغات شركت نفت انگليس در ايران واقع در پاساژ برليان در خيابان نادري تهران كه زير پوشش مطبوعاتي، انتشاراتي و تبليغاتي فعاليت مي‌كرد در حقيقت يك مركز مهم جمع‌آوري اسناد و پرونده‌سازي به سود سياست استعماري انگليس و عليه ايران بود. ماجراي كشف اسناد بدين ترتيب آغاز شد كه تني چند از ايرانيان و مقامات وابسته به دولت وقت اطلاع يافتند هر شب مقاديري اوراق و اسناد از اداره انتشارات و تبليغات شركت نفت از اين اداره خارج شده و به خانه‌اي واقع در كوچه ايرج در خيابان حافظ منتقل مي‌شود. همين خانه بود كه با كشف اسناد به خانه سدان معروف شد و در حال حاضر به جاي آن بيمارستان بزرگي احداث شده كه متعلق به شركت نفت ايران است. اين خانه محل سكونت رؤساي شركت نفت تهران بود و ساكنان آن عبارت بودند از «مستر نورتگرافت» نماينده ويژه شركت در تهران و همكار او «مستر سدان» ديپلمات انگليسي... اسناد و مدارك موردنظر انگليسيها از اداره انتشارات و تبليغات شركت نفت انگليس در ايران به اين خانه منتقل مي‌شد و در همين خانه بود كه قبل از كشف اسناد شروع به سوزاندن و معدوم ساختن آنها كردند ولي قسمتي نيم سوخته و يا سالم يه دست ايرانيان افتاد كه افشاي همانها بسياري از حقايق تكان‌دهنده و رسواگر را باعث شدند. در زمان خلع‌يد جمعي از روشنفكران تهران اجراي قانون ملي كردن صنايع نفت را وجهه همت قرار دادند «صادق هدايت» نويسنده معروف هم در بادي امر يكي از آنها بود و بعضي از كارمندان شركت نفت هم در خفا همكاري داشتند(1) و در اختيار گرفتن تأسيسات و تشكيلات شركت در تهران و به دست آوردن اسناد مربوط به اين گروه بود كه نام و عنوان آنها ‌«سازمان ملي نظارت خلع يد» بود. و روزنامه شاهد در آن روزها بلندگوي افشاگري همين گروه محسوب مي‌شد. اين اسناد به وسيله دادسراي تهران جمع‌آوري مي‌گرديد و داديار مأمور اين كار از اقدامات خود گزارش‌هايي به دادسرا مي‌داد. وي در يكي از گزارشها نوشت: «ضمن اوراق و اسناد بي شماري كه به دست آمده و حاكي از اين است كه شركت سابق در امور سياسي ايران دخالت مي‌نموده، سندي ديده شد كه به موجب آن آقاي «فيليپ استاكيل» رئيس سابق اداره اطلاعات مبادرت به سوزاندن و مخفي كردن مقداري از اسناد مهم شركت سابق نفت كرده است و چون از تاريخ تصويب قانون ملي شدن صنايع نفت در سراسر كشور ادارات و اسناد آن شركت هم دولتي شده است از بين بردن اسناد مزبور طبق قوانين مجازات عمومي جرم مي‌باشد». داديار در گزارش ديگري مي‌گويد: «... بسياري از روزنامه‌ها مقامات خود را توسط آقاي ابوالقاسم.. رابط مطبوعاتي شركت از اين اداره مي‌گرفتند و مقالات توهين‌آميز و تبليغات تحريك‌كننده براي تحقير رجال و سياستمداران ميهن‌پرست ايراني و انعطاف افكار عمومي از مسئله نفت به مسائل ديگر توسط اشخاصي از قبيل آقايان «علي جواهركلام» و «شاهرخ» صورت گرفته است. اسناد ديگري هم مبني بر رابطه بعضي از رجال و سناتورها با آقاي فيليپ استاكيل رئيس اداره مذكور در دست است كه مي‌رساند اقدامات سياسي و مطبوعاتي آنها از اين اداره انگليسي سرچشمه گرفته است». «ديوان‌بيگي سناتور در يادداشتهاي خود مي‌نويسد دكتر مصدق نخست‌وزير براي تشكيل جلسه‌اي در رسيدگي به اسنادي براي من ابلاغي صادر كرد همان روز جمعي از نمايندگان ماده واحده‌اي به مجلس دادند كه بايد اسناد در اختيار كميسيوني مركب از دادستان كل و شش نفر از نمايندگان مجلسين قرار گيرد و ظرف يك ماه موارد جرم را به محاكم و موارد ارتباط نامشروع در مجلس اعلام شود. دكتر مصدق غير از من «عدل‌الملك دادگر» و «دكتر حسابي» را از مجلس سنا و «دكتر طاهري يزدي» و «مخبر فرهمند» و «دكتر مظفر بقايي» را از مجلس شورا براي تشكيل كميسيون دعوت كرده بود. ديوان‌بيگي مي‌نويسد: من شايق به شركت در همچو كميسيوني نبودم زيرا اگر حقيقتاً به ثبوت مي‌رسيد بعضي از سناتورها يا رجال آشناي ديگر ارتباط نامشروع با شركت انگليسي نفت داشته‌اند از جهت تصديق جرم و اعلام اسامي آنها در پارلمان به محظور مي‌افتادم. ضمناً اسباب تعجب شد به چه مناسبت دكتر طاهري (كه انگلوفيلي او به اثبات رسيده بود و خودش هم انكار نمي‌كرد) براي رسيدگي به اعمال ايادي شركت نفت دعوت شده است شايد دكتر مصدق مي‌خواهد اشخاص مهم اطمينان پيدا كنند كه با وجود دكتر طاهري در كميسيون نسبت به آنها اعمال غرض نخواهد شد در هر حال رئيس مجلس سنا (تقي‌زاده) ضمن مذاكرات خصوصي مصلحتاً مرا از كناره‌گيري منصرف ساخت.»(2) ديوان‌بيگي مي‌نويسد: «... براي من اين مأموريت قطع‌نظر از تحقيق درباره ايرانياني كه با شركت انگليسي نفت رابطه نامشروع داشتند مفيد و مشغول كننده گرديد زيرا پس از يك مرور اجمالي به چند پرونده... بيش از آنچه مي‌دانستم آشكار شد كه شركت سابق نفت (طبق سياست تغييرناپذير دولت انگليس، بزرگترين شريك و سهام‌دار خود) نه تنها در خوزستان بلكه سراسر خاك ايران را ملك طلق خود دانسته و با فعاليت كم‌نظير براي استثمار كشور ما و تأمين منافع تا آينده دور با هر پشت ‌هم اندازي مبادرت ورزيده و پنجاه سال توسط زمامداران دست‌نشانده و ايرانيهاي سرسپرده در جزء و كل شئون مملكتي دخالت و اعمال نفوذ نموده است. در تمام اين مدت اداره اطلاعات شركت نفت ضمن مطالعه جريانات سياسيه و اجتماعي ايران از سابقه و لاحقه احزاب و عشاير و فرد فرد اشخاص متنفذ و صاحبنظر پرونده‌اي تنظيم نموده بود و درباره هر يك از آنان اظهار عقيده كرده بود تا كارگزاران انگليسي بتوانند در مواقع لزوم از آن پرونده‌ها استفاده نمايند». پي‌نويس‌ها: 1- دكتر بقايي كه در آن زمان گرداننده سازمان ملي نظارت بر خلع يد بود در اين مورد مي‌نويسد: «در دوران ملي شدن نفت دوستاني در شركت نفت سابق داشتم كه در مناطق نفتي پراكنده بودند و با من محرمانه تماس داشتند... در تهران به وسيله مرحوم صادق هدايت با يكي از كاركنان به نام اميرحسين پاكروان آشنا شدم و صادق هدايت به من گفت كه به او اعتماد فراوان دارد... خواستم او را محرمانه با من آشنا كند... در ميهماني شامي شش ساعت با هم صحبت كرديم... در سومين ملاقات با پاكروان، او به من اطلاع داد كه رؤساي انگليسي اداره انتشارات شركت نفت با كمك عده‌اي از ايرانيان هر روز به عناوين مختلف پرونده‌هاي حساس را از بايگاني‌هاي محرمانه خارج كرده و به خانه «سدان»... مي‌برند و پرونده‌هاي خيلي محرمانه و مهم هم به سفارت انگليس منتقل مي‌شود... وقتي از نقل و انتقالات مطلع شدم ابتدا با آقاي ناصر وثوقي قاضي دادگستري تماس گرفتم... و از او كمك خواستم... روز بعد اطراف خانه سدان مراقب گماشتيم... ساعت يازده قصد ورود به خانه را كرديم يك ساعت معطل كردند وقتي وارد شديم در همه بخاريها كاغذها و اسناد در حال سوختن بود... كنسول انگليس آمد گفت چرا وارد خانه سدان شديد. اوراق مكشوفه را به او نشان داديم... با تلفن به دكتر مصدق اطلاع دادم... دستور دادند مراقبت و دقت زيادي كنم شايد سندي كه به درد بخورد پيدا شود... گاوصندوق را مي‌خواستند ببرند... روز بعد جيب‌هاي آنها را گشتيم... كليد گاوصندوق درآمد چهار دفتر رمز در صندوق بود صورت مجلس كرديم...». توضيحات دكتر بقايي زياد است و بسياري از مسائل را افشا مي‌نمايد (مراجعه شود به كتاب اسناد خانه سدان، صص 61-77). 2- كتاب اسناد خانه سدان، يادداشت‌هاي ديوان‌بيگي، صص 45-46. تاريخ سياسي معاصر ايران، سيدجلال‌الدين مدني، ج 1، ص 398 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 47

چگونه نام سيدضياء از صندوق رأي بيرون آمد

چگونه نام سيدضياء از صندوق رأي بيرون آمد آنچه كه انتخابات دوره چهاردهم يزد را پرهياهو ساخت، بيرون آمدن نام سيدضياءالدين طباطبايي از صندوق يزد بود. هر چند كه انتخاب سيدضياء از يزد با اعمال نفوذ مستقيم دولت وقت و نيز عوامل انگليسي صورت گرفت اما انتخاب وي چندان هم بي‌مقدمه نبود. پدر سيدضياءالدين يعني آقاسيدعلي يزدي كه از آخوندهاي درباري عصر قاجار و در ابتدا يكي از مخالفان سرسخت مشروطه بود. بعد از جريان به توپ بسته شدن مجلس به تشويق سيدضياء كه در آن زمان جواني مشروطه‌خواه بود به خيل هواداران مشروطه پيوسته و بعد از پايان دوران استبداد صغير در سال 1288خ به هنگام انتخابات مجلس دوم به نمايندگي مردم يزد انتخاب شد اما از قبول نمايندگي و رفتن به مجلس امتناع كرد. (هاشم‌زاده محمديه، 1379، ص 105-104) ديگر آنكه در سال 1296خ و در جريان انتخابات مجلس چهارم اين بار خود سيدضياءالدين از يزد انتخاب شد. (شجيعي، 1344، ص 342) ولي به علت شرايط ناشي از جنگ جهاني اول افتتاح مجلس چهارم تا چهار سال بعد يعني تيرماه 1300خ به تعويق افتاد. در روز اول تير 1300 مجلس چهارم در شرايطي گشايش يافت كه حدود يك ماه قبل كابينه سيدضياء سقوط كرده و او روانه تبعيد شده بود. بنابراين، اعتبارنامه سيدضياء مسكوت ماند. (تشكري، 1377، ص 130) گفتني است پس از سقوط كابينه سياه در چهارم خرداد 1300 سيدضياء ابتدا به اروپا و بعد به فلسطين رفت. زمينه‌سازي براي بازگشت سيدضياء سيدضياء در مجموع بيست سال را به دور از تحولات ايران گذراند اما با وقوع جنگ جهاني دوم و به خطر افتادن منافع متفقين در ايران، دوباره ياد سيدضياء به عنوان كسي كه زماني حامي و بعد رقيب و دشمن رضاشاه شده بود، در اذهان زنده شد. در اوايل اوت 1941/مرداد 1320 طبق دستورالعمل دولت انگليس كلنل جان تيگ رئيس شعبه «اينتليجنس سرويس» در فلسطين با سيدضياء در مزرعه‌اش، در نزديكي غزه ملاقات كرد و با قول حمايت از نخست‌وزيري وي نظرش را براي بازگشت به ايران جلب كرد. (ذوقي، 1367، ص 92.) آدريان هولمن، كاردار سفارت انگليس در تهران در 30 ژوئن 1942/9 تير 1321 طي نامه‌اي خطاب به هاپكينسون، رئيس دفتر وزير كشور بريتانيا مقيم قاهره نوشت: «من احساس مي‌كنم كه ما بايد نزديك‌ترين تماس ممكن را در مورد مسئله سيدضياء با هم داشته باشيم، زيرا ممكن است كه او در آينده‌اي نزديك ارزش زيادي براي ما پيدا كند.» (همان، ص 93) در 24 سپتامبر 1942/2 مهر 1321 ‌آلن چارلز ترات، دبير قسمت شرقي سفارت و نيز رئيس سرويس اطلاعاتي انگليس (6-M1 ) در ايران براي مذاكره با سيدضياء و شنيدن نظرات وي تهران را به مقصد بيت‌المقدس ترك كرد. (همان، ص 94.) سر ريدر ويليام بولارد سفير كبير انگلستان در ايران پس از دريافت گزارش ترات درباره ملاقاتش با سيدضياء در 6 اكتبر 1942/14 مهر 1321 طي گزارشي به آنتوني ايدن، وزير امور خارجه انگلستان نوشت: «اين ملاقات براي مقصود ما بسيار مفيد و قابل استفاده بوده و باعث شده است تا درباره استفاده از وجود سيدضياء در صورتي كه موقعيت ايجاب نمايد تصميم روشن و قاطعي بگيريم.» (همان، ص 95.) بعد از وقايع شهريور 1320 علاوه بر انگليسي‌ها گروهي از رجال سياسي ايران هم به سيدضياء نامه نوشته و او را تشويق به بازگشت نمودند كه از آن ميان مظفر فيروز در آذر 1321 به غزه رفت و دو هفته مهمان سيدضياء بود، وي در آنجا با سيدضياء مصاحبه‌اي ترتيب داد. بعد از بازگشتش به تهران، مديران جرايد براي چاپ اين مصاحبه جنجالي به سوي او هجوم آوردند، اما مظفر فيروز به سفارش خود سيدضياء متن مصاحبه را در اختيار عباس خليلي، مدير «روزنامه اقدام» گذاشت چرا كه پيش از كودتاي سوم اسفند 1299خ عباس خليلي از همكاران سيدضياء در «روزنامه رعد» بود. (صفايي، 1371، ص 129) مصاحبه سيدضياء روز پنجشنبه 8 بهمن 1321 با تيراژي وسيع در روزنامه اقدام چاپ شد. بولارد در 14 فوريه 1943/25 بهمن 1321 طي گزارش خود به وزارت امور خارجه انگليس مي‌نويسد: «به نظرم مي‌رسد جنبشي به طرفداري از سيدضياء در حال قد برافراشتن است كه در آغاز قابل توجه نبود.» (بولارد، 1378، ص 248.) مبارزات انتخاباتي در يزد در اول تير 1322 فرمان انتخابات مجلس 14 توسط شاه صادر شد و بلافاصله بعد از اين بود كه گروه‌هاي مختلف وارد كارزار انتخاباتي شدند. در اين زمان سيدعلي‌اكبر موسوي‌زاده هم بعد از سالها دوري از تحولات سياسي يزد به ميدان آمد. موسوي‌زاده از اواخر دوره قاجار و در جريان انتخابات دوره چهارم (1296خ) به عنوان يكي از ليدرهاي آزاديخواهان در برابر جناح موسوم به مرتجعين كه سردسته آنها دكتر هادي طاهري و سيدكاظم جليلي‌ بودند، وارد رقابت‌هاي سياسي يزد شده بود. (تشكري، 1377، ص 128.) همكاري موسوي‌زاده با فرخي يزدي در انتشار روزنامه‌هاي «قيام»، «طوفان» و «پيكار» وي را در يزد به چهره‌اي وجيه‌المله تبديل ساخته بود. به ويژه كه از مرداد 1321 وي با بر عهده گرفتن رياست دادگاه محاكمه متهمان شهرباني دوره رضاشاه شهرت و محبوبيتي زايدالوصف يافته بود. تحت اين شرايط بود كه جمعيت آزاديخواهان يزد به وسيله محمد گلشن، از تجار مطرح و با محوريت شخص سيدعلي‌اكبر موسوي‌زاده (قاضي ارشد وزارت دادگستري و رئيس ديوان كيفر) دوباره احياء شد. (آرشيو شفاهي سازمان اسناد ملي يزد، مصاحبه با بمانعلي حُسني.) جمعيت آزاديخواهان يزد كه از همان ابتدا در مقابل گروه موسوم به مرتجعين يعني باند دكتر طاهري و جليلي (سردستگان انگلوفيلهاي مجلس شوراي ملي) صف‌آرايي كرده بود، با شعار آزادي و رفاه براي جامعه به ميدان آمد. (مجموعه اسناد يزد، ج 3، سند شماره 8.) روز چهارشنبه 8 تير 1322 رأس ساعت 7 بعد از ظهر در مسجد اميرچخماق، ميتينگي از طرف جمعيت آزاديخواهان برگزار شد و موسوي‌زاده با توجه به شرايط جديدي كه بر فضاي كشور حاكم شده بود، به سخنراني پرداخت و ضمن صحبت‌هاي خود به انتقاد از دولت پرداخت و نيز برنامه‌هاي خود را براي حضور در انتخابات بيان كرد. (همان) نيمه مرداد 1322 بود كه آگهي شروع انتخابات دوره 14 در يزد و توابع منتشر شد و سپس فرمانداري براي تشكيل انجمن نظارت بر انتخابات و تعيين اعضاي اصلي و علي‌البدل از طبقات شش‌گانه دعوت به عمل آورد. اما از آنجا كه اكثر دعوت‌شدگان جزء عوامل و بعضاً وابستگان و فاميل‌هاي نزديك دكتر طاهري و جليلي، وكلاي يزد بودند، اين اقدام فرمانداري با مخالفت موسوي‌زاده و هواداران وي روبه‌رو شد. در نتيجه فعاليت و پيگيري‌هاي جمعيت آزاديخواهان يزد كه گه‌گاه با مراجعه مستقيم به منزل بسياري از مدعوين فرمانداري همراه بود در روز موعد مقرر تنها عده كمي از مدعوين در فرمانداري حاضر شدند و در نتيجه فرمانداري مجبور شد مدتي بعد دوباره از همان مدعوين قبلي دعوت به عمل آورد و در نهايت در روز 29 مرداد انجمن نظارت تعيين و هيأت مديره انتخاب شد. (آرشيو سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران، سند شماره 1/109/44)- 290 از سويي عده‌اي از اهالي به نشانه اعتراض به دخالت‌هاي غيرقانوني احمد صدري (فرماندار) در تلگرافخانه تحصن كردند و طي تلگرافي عليه صدري اعلام جرم كرده و خواستار تعويض او شدند. كم كم مخالفت‌ها اوج گرفت و دسته‌هايي دو سه هزار نفري در سطح شهر به تظاهرات پرداخت. در نتيجه اين اقدامات بود كه عوامل و نزديكان دكتر طاهري و جليلي – كه چندي پيش به شدت فعال بودند – مرعوب شدند و تا حدودي جو عمومي به نفع موسوي‌زاده برگشت. در اين شرايط بود كه وزارت كشور فردي را به نام ساري اصلان به عنوان بازرس و براي رسيدگي به شكايات معترضان روانه يزد كرد. به هنگام ورود او به يزد، جمع معترضان – كه به وسيله جمعيت آزاديخواهان هدايت و سازماندهي مي‌شدند – چندين بار عليه دكتر طاهري و جليلي دست به تظاهرات زدند و خواستار تغيير اعضاي انجمن نظارت بر انتخابات شدند. در جريان اين تظاهرات عده‌اي هنگام عبور از نزديكي خانه فرماندار شعارهاي مرده‌باد فرماندار دست‌ نشانده قانون‌شكن و مرده باد وكلاي تحميلي يزد سر دادند. ساري اصلان كه قبلاً با توصيه‌هاي دكتر طاهري و جليلي روانه يزد شده بود، با مشاهده وضع موجود بناي اعتراض به اقدامات غيرقانوني و اعمال نفوذهاي صدري را نهاد و در آخرين روز حضورش در يزد، جلسه فرمانداري را به حالت قهر و اعتراض ترك كرد و روانه تهران شد. (مكي، 1322، ص 2) در 8 شهريور 1322 موسوي‌زاده كه در اين زمان در كانون توجهات مردم يزد بود و بي‌شك يكي از برندگان انتخابات به حساب مي‌آمد به اتهام حمايت از آلمان‌ها توسط نيروهاي انگليسي دستگير و به بازداشتگاه متفقين در اراك منتقل شد. بدين ترتيب، زمينه براي انتخاب سيدضياء فراهم آمد. (موسوي‌زاده، 1380، ج 2، ص 1191.) هم‌زمان با اين، سرتيپ قدر، فرمانده لشكر 9 اصفهان يكي از واحدهاي پياده اين لشكر را با تجهيزات كامل و به فرماندهي ستوان وجداني به بهانه تعقيب اشرار نائين و يزد با حكم مأموريت روانه اين ناحيه كرد. چند روز بعد، اين واحد ارتش براي حفظ انتظامات شهر و در اصل براي مقابله با گروه معترضان در اختيار فرمانداري يزد قرار گرفت (اسناد و ديدگاه‌ها، ص 59.) و اين علاوه بر گروهان پادگان يزد بود. با ورود نيروهاي ارتش به معركه، فرمانداري در صدد ارعاب و تهديد مخالفان برآمد، به نحوي كه عده‌اي از ايشان يزد را به سوي تهران ترك كردند. عده‌اي هم انتخابات را تحريم كردند و از سويي با توجه به وضع پيش آمده و نيز جريان دستگيري و بازداشت موسوي‌زاده – كه 22 ماه طول كشيد – اكثر سران جمعيت آزاديخواهان يزد به جز چندنفر معدود، همگي به سوي باند طاهري، جليلي و سيدضياء كه چند روز بعد وارد بازي شد، رفتند و با ايشان نه تنها سازش كه همراهي و همكاري هم كردند. (روزنامه رهبر يزد، ش 10، ص 7.) تحت اين شرايط بود كه از شنبه 2 مهر دادن تعرفه و اخذ رأي در حوزه‌هاي مركزي و فرعي آغاز شد و ظاهراً در همين روزها بود كه سيدضياء هم روانه كشور شد. در روز رأي‌گيري عده‌اي سرباز با مسلسل بر پشت‌بام مصلاي يزد (محل رأي‌گيري) مستقر شده و عده‌اي هم مسلح در اطراف حوزه رأي‌گيري پاس مي‌دادند و انتخابات در شرايط امنيتي و پليسي برگزار شد. (مكي، 1322، ص 2) علاوه بر اين، آراي يزد از 30 تا 50 ريال خريد و فروش شد. (روزنامه رهبر، ش 142، ص 2.) زماني كه سيدضياء در آستانه ورود به كشور بود، انتخابات يزد تمام شده بود و آرا در حال شمارش بود، كه البته طبق سنت نانوشته دوره‌هاي قبل، دكتر طاهري و سيدكاظم جليلي در صدر بودند و همچنين قاسم هراتي، تاجرو ملاك معروف يزدي به مدد و پشتوانة هزينه كردن مبلغ 2 ميليون ريال در رده سوم بود و مقدار زيادي از آراي وي نيز خوانده شده بود. (ميرحسيني، 1383، صص 25 و 26.) در اين هنگام بود كه سفارت انگليس در تهران دست به كار شد. چنان كه بولارد بعداً در 26 فوريه 1944/6 اسفند 1322 طي گزارشي به وزارت امور خارجه انگليس نوشت: «شيوه ما در طول انتخابات هرگز آن نبوده است كه با فهرستي از پيش‌ تعيين شده از نمايندگان، با دولت ايران روبه‌رو شويم، ولي ما هميشه از طريق نخست‌وزير و وزير كشور طرف مشورت قرار گرفته‌ايم و نظر خودمان را به آنها و كانديداهايي كه مايل‌اند حداكثر سعي خود را براي منافع ايران انجام دهند، گفته‌ايم. ما همچنين به مأموران كنسولگري‌هاي خودمان دستور داده‌ايم كه اهالي محلي را به حمايت از كانديداهاي مناسب مترقي و بيشتر محلي تشويق و ترغيب كنند.» (بولارد، 1378، ص 342.) در اين هنگام، سفارت انگليس به كنسولگري كرمان كه مركز فعاليت انگليسي‌ها در جنوب بود، دستور داد تا به كنسولگري يزد كه تابع كرمان بود، بگويد كه به نفع سيدضياء وارد عمل شوند. از سويي، تلگراف رمز وزارت كشور (دولت سهيلي) مبني بر بيرون آوردن نام سيدضياء از صندوق انتخابات به فرمانداري يزد رسيد. (ميرحسيني، 1383، ص 26.) سپس مقبول‌الرحمن، نايب كنسول انگليس در يزد به دنبال قاسم هراتي فرستاد و گفت چون سيدضياء تازه از فلسطين آمده و بناست به زودي نخست‌وزير شود، فعلاً لازم است كه پايگاه و جاپايي داشته باشد، و بدين ترتيب، او را راضي كرد كه اجازه بدهد سيدضياء در انتخابات سوم شود. ضمن اينكه مقبول‌الرحمن قول داد كه سيدضياء نمايندگي را قبول نمي‌كند و به محض آماده شدن شرايط براي نخست‌وزيري او از نمايندگي استعفا خواهد داد و بعد از اين قاسم هراتي كه چهارم شده، مي‌تواند به جاي سيدضياء وارد مجلس شود. بدين ترتيب، با جلب نظر قاسم هراتي رأيهاي او را به نام سيدضياء خواندند در نتيجه سيدضياء سوم و قاسم هراتي چهارم شد. (مصاحبه با حسين بشارت) و اما زماني كه اين جريانات در يزد در حال شكل‌گيري بود سيدضياء از طريق مرز كرمانشاهان و احتمالاً روز 4 يا 5 مهروارد كشور شد. سيدضياء به سفارش مظفر فيروز در طول زمان برگزاري انتخابات كرمانشاه – كه در آن هنگام تحت اشغال نيروهاي انگليسي بود – وارد اين منطقه شد تا هوادارانش كه توسط برخي از افراد خانواده بزرگ فرمانفرمائيان سازماندهي شده بودند، بتوانند ورود پيروزمندانه نخست‌وزير آينده كشور را جشن بگيرند. از تهران هم نصرالله و اسدالله رشيديان براي حمايت مالي و نيز محافظت و همراهي سيدضياء به كرمانشاه آمده بودند. منوچهر فرمانفرمائيان كه خود جزء سردستگان مستقبلين بود، مي‌گويد: «آن شب سر ميز شام (در منزل عليرضا خان اعتضادالسلطان دايي خود) سيدضياء را مردي بي‌نهايت جذب‌كننده و سخنراني چنان چيره‌دست يافتم كه با وجود لكنت زبان آشكارش، همه ما را واداشته بود به دقت به سخنانش گوش دهيم... هنوز دور ميز شام ننشسته بوديم كه در زدند. خدمتكار وارد شد و تلگرامي را آورد كه از نتايج انتخابات آن روز در يزد خبر مي‌داد. با وجود آنكه سيدضياء بيشتر از بيست سال بود كه به شهر خودش پانگذشته بود و حتي اصلاً در كشور حضور نداشت، در صدر فهرست نتايج انتخابات قرار گرفته بود.» (فرمانفرمائيان، 1377، صص 185-184) با توجه به اينكه شمارش آرا در يزد روز 9 مهر به پايان رسيد و با در نظر گرفتن خاطرات منوچهر فرمانفرمائيان، بايد گفت حتي پس از پايان شمارش آرا يعني در همان روزهاي 4 يا 5 مهر بود كه پيشاپيش خبر پيروزي سيدضياء را به وي دادند تا با خاطري مطمئن وارد تهران شود. چنان كه گفته شد: انتخابات يزد كه از 2 مهر با توزيع تعرفه آغاز شده بود، در 9 مهر با شمارش همه آرا پايان يافت كه در اين ميان از مجموع 27194 ورقه تعرفه توزيع شده، سيدكاظم جليلي با 25574 رأي اول، دكتر طاهري با 25356 رأي دوم و سيدضياءالدين طباطبايي با 21914 رأي سوم و البته قاسم هراتي هم چهارم شد. پس از پايان مدت قانوني ارائه شكايات، انجمن نظارت بر انتخابات شكايات واصله را كه تعداد آن هم كم نبود، قانوني ندانسته و ضمن تنظيم صورت‌مجلس و تأييد صحت جريان انتخابات اعتبارنامه‌هاي سه نفر منتخب را صادر كرد. (مذاكرات مجلس، مورخ 14/12/1322، ص 10.) بازتاب انتخابات يزد در مركز سيدضياء در روز 7 مهر 1322 در ميان استقبال پرشور عده‌اي از هوادارانش و نيز گروهي از رجال سياسي و رؤساي ادارات تهران كه وي را نخست‌وزير بعدي مي‌دانستند، وارد تهران شد. شمارش آرا تهران در 15 بهمن پايان يافت و دكتر محمد مصدق يكي از مخالفان سرسخت انگلستان و سيدضياء در صدر فهرست تهران جاي گرفت. در 6 اسفند مجلس گشايش يافت و پرونده انتخابات يزد براي بررسي به شعبه سوم مجلس رفت كه پس از رسيدگي، اين شعبه، شكايات واصله به روند انتخابات يزد را غيرقانوني دانسته و صحت آن را تأييد كرد. (مذاكرات مجلس، مورخ 14/12/1322، ص 13-11.) اعتبارنامه‌هاي دكتر طاهري و سيدكاظم جليلي در روز يكشنبه 14 اسفند 1322 مطرح و با اكثريت آرا تصويب شد. اما به هنگام طرح اعتبارنامه سيدضياء بود كه فراكسيون حزب توده و نيز دكتر مصدق مخالفت خود را با آن اعلام كردند. بدين ترتيب، طرح اعتبارنامه سيدضياء به جلسات بعد موكول شد. (همان، ص 13.) لازم به ذكر است پيش از اين، جمع كثيري از مخالفان سيدضياء به دكتر مصدق متوسل شده بودند؛ از جمله تعدادي از جوانان و دانشجويان يزدي مقيم تهران به نزد دكتر مصدق رفتند و ضمن شرح جريانات انتخابات يزد، مداركي را مبني بر تقلب و چگونگي بيرون آوردن نام سيدضياء از صندوق يزد و نيز شرحي از اجحافات وكلاي تحميلي يزد به وي ارائه دادند و خواستار مخالفت با اعتبارنامه سيدضياء شدند. (ميرحسيني، 1383، ص 26.) در طي اين مدت انگليسي‌ها به شدت نگران مخالفت با اعتبارنامه سيدضياء در مجلس بودند. بولارد در 21 ژانويه 1944/30 دي 1322 طي گزارشي مي‌نويسد: «اعتبارنامه نمايندگان به وسيله كل مجلس مورد بررسي قرار مي‌گيرد و اگر اين كار جدي گرفته مي‌شد، عده بسيار معدودي بر جاي مي‌ماند، ولي امر محتمل اين است كه آنها با يكديگر تباني مي‌كنند كه چيزي نگويند هر چند مي‌شنوم مقامات بيشتر نگران ردّ اعتبارنامه مردي (سيدضياء) هستند كه گفته مي‌شود هم درستكار است و هم لايق و نترس. مردي كه در ايران حكم سيمرغ و كيميا را دارد و احتمالاً موي دماغ جماعت راحت‌طلب قديمي خواهد شد.» (بولارد، 1378، ص 332). در مجلس شوراي ملي در جلسه سه‌شنبه 16 اسفند 1322 دكتر مصدق ابتدا از رادمنش و فداكار خواست شكايت خود را پس بگيرند تا مخالفت وي با سيدضياء به حزب توده نسبت داده نشود. مصدق ضمن نطق خود حقايقي را پيرامون وابستگي سيدضياء به انگلستان و نيز نقش غيرقابل انكار وي در كودتاي سوم اسفند 1299 بيان كرد. ادامه نطق مصدق به روز بعد موكول شد و او در ادامه صحبت‌هايش ضمن ذكر سابقه سيدضياء، صلاحيت او را براي نمايندگي مجلس رد كرد و او را جاده صاف‌كن ديكتاتوري عهد رضاخان دانست. بعد از پايان نطق دكتر مصدق، ابتدا نقابت و بعد خود سيدضياء در مقام پاسخ‌گويي برآمدند. پس از رأي‌گيري مخفي از 86 نفر عده حاضران، 57 نفر به اعتبارنامه سيدضياء رأي مثبت دادند و اعتبارنامه وي با اكثريت آرا تأييد شد. (مذاكرات مجلس، مورخ 17/12/1322، ص 85.) هر چند كه به ظاهر بحث نمايندگي سيدضياء در مجامع داخلي ايران پايان يافت، اما درگيري بين انگلستان و شوروي در اين مورد همچنان ادامه داشت. بولارد در 18 فوريه 1945/29 بهمن 1323 خطاب به سفيركبير شوروي در ايران كه سيدضياء را عامل بريتانيا مي‌دانست، نوشت: «در ايران كه ايراني نمي‌تواند آب بخورد بدون آنكه متهم نشود تحت نفوذ انگليس يا روس يا آمريكا يا قدرت خارجي ديگر عمل مي‌كند، اغلب گفته مي‌شود دولت انگلستان سيدضياء را به ايران آورد. از قضا اين اتهام نادرست است.» (بولارد، 1378، ص 379.) منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 47 به نقل از: پيام بهارستان/د 2، س 1، ش 1 و 2/ پائيز و زمستان 1387، ص 397 تا 404.

پژوهشي در تاريخ‌نگاري «آنال»

پژوهشي در تاريخ‌نگاري «آنال» مسئله پژوهش حاضر اين است كه چرا از ميان روش‌هاي تاريخ‌نگاري حاكم بر حوزه‌هاي علوم انساني در دو قرن پيش اروپا، مكتب آنال توانست جايگاهي استوار يافته و نزديك به يك قرن به عنوان روش مسلط تاريخ‌نگاري فرانسه شناخته شود؟ اين كه مكتب آنال از چه امكانات بالقوه‌اي كه پيش از آن در پژوهش‌هاي تاريخي غفلت شده بود، استفاده كرد و اين رويكرد چه تأثيري بر ميزان موفقيت آن داشت، پرسش‌هايي است كه در اين مقاله بدان پرداخته مي‌شود. فرضيه‌هاي اين تحقيق عبارت‌اند از: 1- رشد و گسترش علوم اجتماعي در كنار علوم طبيعي در قرن نوزدهم، به ويژه در فرانسه، نقش اساسي در پيدايش مكتب تاريخ‌نگاري آنال داشت. 2- شناخت ضرورت همگرايي ميان تاريخ با ساير رشته‌هاي علوم اجتماعي و حتي بعضي رشته‌هاي علوم طبيعي، عامل اصلي موفقيت پژوهش‌گران اين مكتب و گسترش آن در خارج از فرانسه و حتي اروپا بوده است. زمانه و زمينه پيدايش مكتب آنال واژه Annales از كلمه لاتيني Annus (سال) گرفته شده و به معناي شرح وقايع سالانه بدون تحليل و تفسير است و از اين رو، سابقه‌اي طولاني داشته و به مورخان و وقايع‌نگاران رومي مانند تاسيتوس مي‌رسد. معادل فارسي آن، «سالنامه» است.(1) در مقاله حاضر از واژه آنال به دليل اهميت و شهرتش با همين عنوان استفاده مي‌شود. نام اين مكتب مديون مجله‌اي است با عنوان آنال تاريخ‌ اقتصادي و اجتماعي(2) كه اولين شماره آن در پانزدهم ژانويه سال 1929 انتشار يافت. بنيان‌گذاران اين نشريه، لوسين فبور(3) و مارك بلوخ(4) بودند كه نقش مؤثري در آينده تاريخ‌نگاري و روش‌شناسي تاريخي در فرانسه قرن بيستم ايفا كردند. اين مجله علاوه بر دو مؤسس آن، يعني لوسين فبور و مارك بلوخ، اعضاي ديگري به عنوان هيأت تحريريه از رشته‌هاي ديگر داشت كه عبارت‌اند از: چهار مورخ، يك جامعه‌شناس، يك متخصص علوم سياسي، يك جغرافي‌دان و يك اقتصاد‌دان. چنين تركيبي خود نشان‌دهنده يكي از اهداف مجله، يعني لزوم توجه به نقش همه حوزه‌هاي پژوهش در نقد و نگارش روي داده‌هاي تاريخي بود. مجله آنال طي سال‌هاي جنگ جهاني دوم دچار تحولاتي شد. در مدت اشغال فرانسه و در دوره 1942-1945 نام مجله به جنگ تاريخ اجتماعي تغيير يافت، و به دليل شركت مؤسسان آن، به ويژه مارك بلوخ در گروه‌هاي مقاومت عليه نازي‌ها، مجله بدون نام آن‌ها منتشر شد. مارك بلوخ توسط ناز‌ي‌ها شكنجه و تيرباران شد و دو شماره از سال 1945م و پس از بيرون رفتن اشغالگران، به مارك بلوخ اختصاص يافت. وصيت‌نامه فكري وي نيز در همين دو شماره چاپ شد. در سال 1946م نام آنال بار ديگر تغيير يافت و به آنال، اقتصادها، جوامع و تمدن‌ها(5) تبديل شد. لوسين فبول طي دوران پس از جنگ، به ادامه راه پيشين همت گماشت و مسير تغيير و تحولات را در روش گروه، هموار ساخت. وي با تشكيل گروه تازه‌اي مركب از فرناند برودل، ژ. فريدمن، ش. مورازه و پ. لوليو، هم‌چنان سيطره گروه آنال را بر حوزه انديشه و تاريخ‌نگاري فرانسه حفظ كرد.(6) گروه آنال از دهه 1960م تغييرات و روش‌هاي گسترده‌تري وارد كار خود كردند، از جمله تحت پوشش قرار دادن تحليل‌هاي روان‌شناسي، انسان‌شناسي، رياضيات، نشانه‌شناسي، اسطوره‌شناسي تطبيقي، پارين گياه‌شناسي، اقليم‌شناسي و... در يك مجموعه‌اي فراگير، و همچنين مي‌توان توجه به شيوه‌هايي، نظير استفاده از كربن 14 در كشف نكات مبهم تاريخي را نام برد.(7) در اين دهه، نقش موثر فرناند برودل(8) كه بعد از مرگ فبور در 1956م مديريت نشريه را به عهده گرفته بود، سبب شد تا آنال در شمار معتبرترين نشريه‌هاي در حوزه تاريخ‌نگاري قرار گيرد. برودل مربوط به نسل دوم آنال بود؛ نسلي كه با چرخشي كميت‌گرا و با پژوهش در قلمرو پول و جمعيت، به تاريخي درازمدت(9) بر اساس تحليلي جدي از ساختارهاي اجتماعي گرايش داشت.(10) طي سه دهه پاياني قرن بيستم، نسل سوم آنال به صحنه آمد. ژاك لوگوف(11) و ايمانوئل له روي لادوري(12) را مي‌توان از سرآمدان اين نسل دانست كه به رويكرد انسان‌شناسانه در تاريخ پرداخته‌اند. اين نسل، موضوعات تازه‌اي از قبيل تاريخ آب و هوا، طفوليت، جنون، مرگ، رؤياها و... را وارد مطالعات تاريخي كرده است.(13) آخرين تغييري كه در نام مجله صورت گرفت، در سال 1994م بود. در اين سال، نشريه به نام آنال؛ تاريخ، علوم اجتماعي(14) تغيير يافت. مكتب آنال نتيجه تحولات قرن نوزدهم و ابتداي قرن بيستم در حوزه فرهنگ و علوم اجتماعي بود. پوزيتيويسم(15) قرن نوزدهم به حوزه تاريخ نيز سرايت كرده و به گونه‌اي روش مسلط تاريخ‌نگاري در فرانسه و اروپا شده بود. از نظر مورخان آنال، پوزيتيويست‌ها يا اثبات‌گرايان، مجذوب رشد و افزايش قدرت و دستگاه دولت شده، از اين رو تاريخ را در حد رواياتي از امور سياسي و ديپلماسي فروكاسته بودند.(16) از زماني كه آگوست كنت،(17) واضع اصطلاح پوزيتيويسم (اثبات‌گرايي)، اعلام داشت كه جامعه‌شناسي نيز همانند فيزيك بايد به قضايايي كه مستقيماً قابل آزمايش مي‌باشند توجه كند، اين حركت همواره رو به پيشروي بود.(18) به نظر مي‌رسد يكي از پيامدهاي جنبش اثبات‌گرايي، تلاش و پي‌گيري مداوم پژوهشگران اجتماعي براي اثبات علمي بودن حوزه مطالعاتي آن‌ها بود. بي‌جهت نيست كه در حوزه تاريخ نيز مورخان صرفاً به رديف كردن وقايع و رويدادها پرداخته و تفكر انتقادي و خلاق بر سنت تاريخ‌نگاري حاكم نشد. با اين حال، روش علمي از جهاتي به شكل‌گيري ديدگاه آنال نيز كمك كرد. بررسي اسناد و آرشيو‌ها كه به نوعي اثبات رويدادهاي تاريخي را در پي داشت و توجه مؤسسان آنال به روش‌هاي جامعه‌شناسي حاكم، به ويژه اميل دوركيم،(19) بيان‌گر اهميت و نقش روش علمي در نظر بنيان‌گذاران اين مكتب بود. در بررسي حوزه تاريخ‌نگاري فرانسه پيش از تأسيس آنال، سه تن از معروف‌ترين پژوهش‌گران فرانسوي، نقش اساسي بر عهده داشتند: نخست، اهميت و نقش اميل دوركيم كه به ويژه لوسين فبور احترام فراواني براي او قائل بود. پژوهش‌هاي عميق دوركيم در حوزه مطالعات دين، و روش دقيق، آزمايشي و تطبيقي در مورد وقايع تاريخي و جامع‌شناختي براي مورخان آنال، ميراث ارزشمندي بود. با اين حال، فبور نگران بود كه با پژوهش‌هاي كم‌نظير دوركيم، حوزه مطالعات تاريخي نيز در زير مجموعه بخشي از مكتب جامعه‌شناسي قرار گيرد. همچنين مارك بلوخ همواره دوركيم را يكي از استادان خود معرفي مي‌كرد و مي‌گفت: او به من آموخت كه براي فهم زمان خود بايد چشمانم را از آن بردارم و به گذشته بدوزم.(20) مجله سالنامه جامعه‌شناسي كه دوركيم آن را منتشر مي‌كرد، پرنفوذترين مجله در صحنه روشنفكري فرانسه بود و بر ضرورت ارتباط بين رشته‌هاي مختلف علوم انساني، به ويژه علوم اجتماعي، تاريخ و فلسفه تأكيد فراوان داشت. دومين كسي كه در تاريخ‌نگاري فرانسه اهميت اساسي داشت، هانري بر(21) بود. وي مديريت انتشار مجموعه‌اي چند جلدي به نام تطور بشر را به عهده داشت. در اين مجموعه، جامعه و فرهنگ، جايگاه اصلي و محوري داشته،‌ اما نويسندگان هر بخش، مجاز به انتخاب روش‌هاي خود بودند. با وجود اين، بيشتر مورخان اين مجموعه با روشي تحليلي، بر جنبه‌هاي مختلف هر دوران ويژه در يك كل فراگير، تأكيد مي‌كردند. «هانري بر» در سال 1900م مجله هم نهاد تاريخي را منتشر ساخت و در آن نشريه بر ساده‌انگاري ديدگاه پوزيتيويسم در حوزه تاريخ به شدت انتقاد كرد. هانري بر از همكارانش مي‌خواست كه با «مسئله روان‌شناختي ظريف [رسيدن به] تصويري روشن از نقش عامل فكري در تاريخ» دست و پنجه نرم كنند؛(22) موضوعي كه مورخان آنال بعدها با آن به شدت درگير شدند. سومين شخص تأثيرگذار بر روند تاريخ‌نگاري فرانسه، ژول ميشله(23) بود. ميشله (1798-1874م) از ديدگاه مؤسسان ‌آنال، مورخي به شمار مي‌رفت كه تاريخ را با تمام پيچيدگي‌هايش در نظر داشت. ميشله، مبتكر واژه (رنسانس) براي دوران پس از قرون وسطاي اروپاست كه جلد هشتم كتاب تاريخ فرانسه خود را به اين موضوع اختصاص داده و پس از آن، كاربرد كلمه رنسانس در ميان مورخان عموميت يافت.(24) وي به عنوان پژوهشگر برجسته تاريخ و تمدن فرانسه، در تاريخ‌نگاري خويش نه فقط به رويدادهاي پيرامون شاهان و دولتمردان، بلكه بيش از آن به تكاپوي مدام و آرام مردمان گذشته توجه وافر داشت و همه‌گونه شواهد تاريخي را شايسته كاوش تلقي كرده و وظيفه مورخ را فهم و تشريح بن مايه آنها مي‌دانست. ميشله نقش موثري در توجه مورخان آنان به جغرافيا ايفا كرد. مثالي كه وي در مورد اهميت جغرافيا براي تاريخ نقل مي‌كند اين است كه اگر محيط و جغرافيا در روش تاريخ‌نگاري مورد توجه قرار نگيرد، گويي همانند نقاشي‌هاي چيني است كه زمين در آن وجود ندارد و مردم نيز در تاريخ، روي هوا گام مي‌نهند.(25) در متن چنين تحولاتي بود كه مؤسسان نشريه ادواري آنال در سال 1929م ديدگاه مشترك خود را به جامعه فرهنگي فرانسه ارائه داده و طي سا ليان دراز در قرن بيستم در جهت تحقق آنها تلاش نمودند: 1. ضرورت مقابله با تاريخ‌‌نگاري روايي كه با پذيرش اصول پوزيتيويسم، خلاقيت و تفكر انتقادي را از مورخ گرفته است. 2. ضرورت مقابله با تاريخ سياسي و تقليل كار مورخان به ابزار شرح و توصيف اقدامات شاهان و دولتمردان. 3. ضرورت مقابله با تخصص‌گرايي افراطي در تاريخ كه مانع بهره‌گيري مورخان از ساير رشته‌هاي علوم اجتماعي و انساني شده است. 4. ضرورت غنا بخشيدن به تاريخ‌نگاري از طريق ايجاد ارتباط مورخ با حوزه‌هاي اقتصادي، جامعه‌شناسي، جمعيت‌شناسي، انسان‌شناسي، زبان‌شناسي و... 5. اهميت دادن به تدوين چارچوب نظري به عنوان نقطه شروع توليد شناخت تاريخي و به عنوان راهنماي گردآوري اطلاعات لازم و مناسب. 6. ضرورت حفظ رابطه متقابل بين نظريه و روش و تصحيح دائمي اين دو با شروع و ادامه فرايند پژوهش. 7. ضرورت حفظ عينيت در پژوهش‌هاي تاريخي و استفاده به جا از اسناد و مدارك، آن هم در حجمي خيره‌كننده، و بر اين اساس، مقابله با هر نوع دگماتيسم علمي و پرهيز از هرگونه تعميم ناروا بدون تجزيه و تحليل دقيق.(26) انتشار نشريه‌ ادواري آنال كه با اين برنامه در سال 1929م آغاز شده بود، طي ساليان دراز در سراسر قرن بيستم ادامه يافت. روش‌شناسي(27) مكتب آنال به طور كلي از نظر روش‌شناسي، دو شاخه مهم در حوزه علوم اجتماعي بر مكتب آنال تأثيرگذار بودند: نخست، ماركسيسم و نئوماركسيسم كه خود ريشه در ماترياليسم ديالكتيك آلمان داشته، و ديگري مردم‌شناسي ساختاري و جامعه‌شناسي كاركردي و نقش برجسته دوركيم كه تحت‌تأثير پوزيتيويسم فرانسه قرار داشت: تحت‌تأثير شاخه اول، متفكران مكتب آنال با تبعيت از اميل دوركيم و مكتب جامعه‌شناسي فرانسوي، ماهيت ارگانيك جامعه را كه بر اساس تمثيلي زيست‌شناختي به موجودي زنده تشبيه مي‌كند، پذيرفته و آن را به صورت مجموعه‌اي منسجم و يكتا با اجزاي به هم پيوسته و مرتبط بررسي كرده‌اند. بر اساس اين روش، وظيفه مورخ كشف واحدهاي قابل مقايسه براي آزمودن فرضيه‌هاست. هنگامي كه واحدهاي مطالعاتي قابل مقايسه، مشخص گرديد، آنها به عنوان كلي ارگانيك متشكل از اجزا در نظر گرفته شده و سپس بازسازي چنين «كلي» از طريق كنار هم گذاردن اجزاء صورت مي‌گيرد. بازسازي با توجه به شرايط حال يا زماني نزديك به دوران معاصر انجام مي‌شود و با روش «پس رونده» از حال به گذشته برده شده و مورد مقايسه قرار مي‌‌گيرد.(29) در آثار مارك بلوخ از جمله جامعه فئودالي(30) كه شاهكار وي شمرده مي‌شود، از اين روش استفاده شده است. تحت‌تأثير جامعه‌شناسي ساختاري، افراد و رويدادهاي تاريخي، نتايج يا پيامدهاي صوري و سطحي ساختارها و فرايندهاي زيربنايي‌تر و اساسي‌تري هستند كه تنها مي‌توان در دوران‌هاي متفاوت زماني به وجود آنها پي برد. مارك بلوخ نيز به تبعيت از دوركيم، استدلال مي‌كرد كه جامعه، نه افراد، نقطه شروع مطالعات مورخ است. فرناند برودل نيز در نقد تاريخ روايي معتقد بود كه رويدادها صرفاً بارقه‌اي بر همه حوادث به شمار مي‌آيند و اين كه مورخان به تمركز بر رويدادها تمايل فراوان دارند، تاريخ را به ويژه به نقل رويدادهاي سياسي تنزل داده‌اند، در حالي كه بايد به فهم بهتري از جهان دست يابيم. وي نيز مانند ديگر ساخت‌گرايان عقيده داشت كه معنا و مفهوم واقعي رويدادها، كردارهاي فردي و موضوعات به طور مجزا و ذاتي خود آنها نيست، بلكه در روابطي است كه ما بين آنها به دست مي‌آوريم. بنابراين، در جهان هيچ‌كس كاملاً در خود محصور نبوده و همه رفتارهاي فردي در واقعيات مركب و پيچيده، ريشه دارد.(31) كتاب معروف برودل مديترانه و جهان مديترانه‌اي در عصر فيليپ دوم(32) نمونه ديگري از توجه به ساختارها در نظر مورخان آنال است. دو سوم اين اثر پرحجم به ساختارهاي جغرافيايي، كشاورزي، اقتصادي و... حوزه مديترانه در قرن شانزدهم اختصاص دارد و كاملاً آگاهانه و عامدانه، حكايت‌ها و روايت‌هاي تاريخي در آن متروك مانده است.(33) همچنين مورخان آنال تحت‌تأثير روش پژوهش ماركسيستي قرار داشتند. در دهه‌هاي 1950 و 1960م نسلي از اين مورخان، به ويژه ايمانوئل له‌روي لادوري، ترتيب استاندارد سلسله مراتبي را پي گرفتند كه بر اساس آن، تحولات تاريخي به ترتيب اهميت و موقعيت در سه حوزه يا طبقه بررسي مي‌شد: در رديف نخست، عوامل اقتصادي و جمعيت شناختي، رديف دوم، ساختارهاي اجتماعي و در رديف سوم، پيشرفت‌هاي فكري، فرهنگي، مذهبي و سياسي. اين سه رديف، همانند طبقات يك ساختمان به طور عمومي قرار داشتند. از اين رو زيربناي اين روش پژوهش، عوامل اقتصادي و جمعيت‌شناختي بود. له روي لادوري معتقد است كه طي قرن چهاردهم تا هجدهم در اروپاي قاره‌اي به دليل آن كه جامعه در وضعيت اقتصادي – جمعيت‌شناختي سنتي خود محصور باقي ماند، بايد از تاريخ اين دوران به عنوان «تاريخ بي حركت» ياد كرد، زيرا مطلقاً‌ هيچ‌چيز در اين پنج قرن تغييري نكرد.(34) بر اساس اين الگو به راحتي از حركت‌هايي، نظير رنسانس، اصلاح ديني، عصر روشنگري و ظهور دولت مدرن، غفلت شد. اين پارادايم سه طبقه مكتب آنال(35) شباهت فراوان به الگوي زيربنا – روبناي ماركسيسم دارد. 1. تاريخ تام يا كامل روش تاريخ تام و كامل، اصلي‌ترين روش مكتب آنال است كه تقريباً تمام آثار مشهور مورخان اين مكتب بر اساس اين روش تدوين و تأليف شده است. منظور از تاريخ تام يا كامل، نه تاريخ كل جهان، بلكه به معناي ادغام همه انواع، روش‌ها و جنبه‌هاي تاريخ، يك تاريخ پيوسته (يعني بررسي پديده‌اي در گسترة زماني طولاني) و يك رهيافت ساختاري – كاركردي متمركز بر پيوستگي‌ها و نظام‌هاي جامعه است.(36) در اين روش، تلاش مورخ در جهت به چنگ آوردن كليت و يك‌پارچگي ضروري از هر دوره يا جامعه تاريخي است. بدين ترتيب، تاريخ هر دوره را مي‌توان با الهام از مفهوم افلاطوني، هم‌چون عالمي كوچك و البته يك پارچه از جهان بزرگ تلقي كرد.(37) براي رسيدن به يك تاريخ تام و كامل، بايد از ساير رشته‌ها در پژوهش‌هاي تاريخي بهره برد. از اين رو مورخان نسل اول آنال (فبور و بلوخ) در بررسي‌هاي تاريخي و برنامه‌اي كه براي حركت خود ارائه دادند، براي اين موضوع اهميت فراوان قائل بودند. هر دو به زبان‌شناسي، مردم‌شناسي و جامعه‌شناسي علاقه‌مند بودند. فبور به ويژه رويكرد امكان‌گرايانه(38) پدر مكتب جغرافياي فرانسه، يعني ويدال دلا بلاشه(39) را مدنظر داشت. اين رويكرد (بر امكانات و توان‌منديهايي كه محيط در اختيار انسان قرار مي‌داد، تأكيد مي‌ورزيد، نه بر موانع و محظورات آن».(40) در واقع، جغرافياسازي از تاريخ توسط دلابلاشه الهام‌بخش تاريخ سازي از جغرافيا توسط فبور گرديد.(41) بلوخ نيز همبستگي اجتماعي و نمايندگي جمعي و پيروي از روش‌هاي تطبيقي را كه از اميل دوركيم گرفته بود، وارد مطالعات تاريخي كرد. همچنين فرناندو برودل سرآمد مورخان نسل دوم آنان و نويسنده «مهم‌ترين اثر تاريخي قرن»،(42) يعني كتاب مديترانه و جهان مديترانه‌اي در عصر فيليپ دوم، مطالعات فراواني در جغرافيا و اقتصاد داشته و به «بازار مشترك علوم اجتماعي» معتقد بود. وي با اعتقاد به روش «ارگانيسم اجتماعي»، دو رشته تاريخ و جامعه‌شناسي را به واسطه اين كه هر دو سعي دارند تجربه انسان را به صورت يك كل ببينند، بسيار نزديك به يكديگر مي‌دانست. در ادامه اين توجه به تاريخ تام و كامل، «ايمانوئل له روي كادوري» نامدارترين مورخ نسل سوم، نشان داد كه چگونه اقليم‌شناسي مي‌تواند در خدمت تاريخ قرار گيرد. وي در كتاب دهقانان لانگدوك(43) ثابت كرد كه تا چه اندازه جغرافياي جانوري (جانور بوم‌شناسي)، هواشناسي و جغرافياي زيستي گياهان(44) مي‌توانند در مطالعات تاريخي، تأثيرگذار باشند.(45) تنها اثر مستقلي كه از مؤسسان آنال درباره روش‌شناسي اين مكتب بر جاي مانده، كتابي است ناقص و ناتمام از مارك بلوخ كه در جهان انگليسي زبان به پيشه مورخ(46) معروف شده است. اين كتاب، آميزه‌اي است ناتمام از مباحث فني درباره روش و برخي تأملات عمومي و روش‌هايي كه بلوخ در آثار خويش از آن‌ها استفاده كرده است. با اين حال، مرگ قهرمانانه و زودهنگام اين مورخ نام‌دار باعث شد كه وي نتواند به طور كامل آن را به انجام برساند. حتي نام اين كتاب نيز در ترجمه به انگليسي بر آن نهاده شد. پيشه مورخ در واقع، دفاعيه‌اي است بر روش «تاريخ تام و فراگير»؛ روشي كه مورخان بر اساس آن بايد به تمام جنبه‌ها و ابعاد مسائل و امور انساني و محيطي كه اين امور در آنها صورت وقوع مي‌يابند، بپردازند. تمثيلي كه بلوخ در اين زمينه به كار مي‌برد، اين چنين است: مورخ خوب مانند غول داستان پريان است؛ وي به خوبي مي‌داند هر جا كه بوي گوشت انسان به مشامش بخورد، لاشه‌اش هم در همان حوالي افتاده است.(47) بلوخ در اين اثر چنين استنباط مي‌كند كه مورخان بايد از مشغول ساختن خود به رهبران يا رويدادهاي بزرگ در تاريخ اجتناب ورزند. آنان بايد به همان اندازه به چوپانان و دهقانان بپردازند كه به سياستمداران؛ و از اين طريق، چشم‌انداز كل جامعه را در اثر خود بگنجانند. البته از نظر بلوخ در اين كتاب، مفهوم تاريخ تام و كامل معناي ديگري نيز داشت و آن، اعتقاد راسخ به ارتباط و پيوستگي حال با گذشته بود؛ يعني نتيجه‌گيري درباره گذشته بر اساس مشاهدات امروزي، چنان كه وي در كتاب ويژگي‌هاي اصلي تاريخ روستايي فرانسه به كار برده است. بلوخ در تاريخ روستايي فرانسه براي نخستين بار به اصطلاح خودش از «روش پسروي»!(48) در بررسي نواحي برون‌شهري اروپا استفاده كرد، زيرا معتقد بود در اين مورد نمي‌توان از اسلوب معمول رعايت ترتيب زماني بهره برد: او عقيده داشت كه تاريخ جوامع روستايي تا پيش از قرن هجدهم به صورت مكتوب ثبت نشده است و بنابراين در بررسي آن بايد از امروز – يا شايد از گذشته‌اي بسيار نزديك به امروز – آغاز كرد و كم كم عقب رفت تا به نخستين دوره‌ها رسيد. بلوخ مي‌گفت كه منطق برون شهري بسيار كند تغيير مي‌كند و ويژگي‌هاي برجسته آن، كمابيش همان است كه در قرون وسطا بوده است. به اين جهت، كار مورخ اين است كه بر پايه مشاهده مستقيم روزگار خودش وضع گذشته را به گمان و تقريب نتيجه بگيرد. آن چه او چگونگي اين كار را مي‌آموزد، تعمق در نام‌هاي مكان‌ها و قيافه مزارع و فرهنگ عاميانه و حتي عكس‌هاي هوايي است.(49) 2. روش تطبيقي(50) از ميان مورخان مكتب آنال، مارك بلوخ بيشترين آرا و آثار را درباره روش تطبيقي بر جاي نهاده است. در نامه‌اي كه وي به تاريخ 28 دسامبر 1933 براي ژيلسون نوشته، تأكيد مي‌كند كه روش او هم‌چنان روش تاريخ تطبيقي جوامع اروپايي است؛ يعني با شكستن حصارهاي ميان رشته‌‌ها و حوزه‌هاي تخصصي، مطالعه «انسان‌هاي معين در يك جامعه تاريخي معين» مي‌بايست جاي خود را به مطالعه «انسان در انواع و اشكال مختلف جامعه» واگذار كند. از نظر بلوخ، تصوير انسان در ترتيب زمان بايد جايگزين تصوير انسان در نقطه‌اي از زمان شود.(51) به طور كلي روند پژوهش تطبيقي (مقايسه‌اي) مارك بلوخ را مي‌توان در موارد زير خلاصه كرد: 1. پژوهش‌گر، حوزه يا ناحيه ويژه و موردنظر خود را از طريق كاوش و جست‌وجو با حوزه موازي (هم‌زمان) در ناحيه، كشور يا قاره‌اي ديگر يا فقط با همان ناحيه در يك زمان ديگر مقايسه مي‌كند. 2. از اين مقايسه، بينش و بصيرت تازه به دست آمده و پرسش‌هاي نو پديد مي‌آيند. 3. با پديد آمدن پرسش‌هاي نو، پژوهشگر بار ديگر به جست‌وجوي منابع تازه با جست‌وجوي تازه در منابع پيشين مي‌پردازد.(52) مارك بلوخ معتقد است كه تاريخ نمي‌تواند قابل فهم باشد مگر آن كه بتواند از عهده برقراري روابط تبييني بين پديده‌ها برآيد. بنابراين، روش تطبيقي اساساً ابزاري است براي عمل به مسائل مربوط به توصيف و تبيين. بلوخ بر اساس منطق آزمايش فرضيه‌ها روش تطبيقي را در اهداف، شرايط و جوامع متفاوت، تأييد مي‌كند. اگر مورخي ظهور پديدة A را در جامعه‌اي خاص، به وجود وضعيت B مربوط بداند، او مي‌تواند اين فرضيه را از طريق تلاش براي يافتن جوامع ديگري كه در آنجا A بدون B به ظهور رسيده، يا بر عكس، تحقيق و بررسي كند. اگر او هيچ وضعيتي كه فرضيه را نقض كند پيدا نكرد، اطمينانش در استواري آن فرضيه افزايش خواهد يافت. ميزان اعتماد و اطمينان مورخ، به مقدار و تنوع مقايسه‌هايي بستگي دارد كه انجام پذيرفته است. در صورتي كه او شرايطي متناقض با فرضيه بيابد، يا آن را كاملاً رد كرده يا دوباره به تدوين و تنسيق آن مي‌پردازد. مورخ تا جايي كه شواهد متناقض در مجموعه‌اي منسجم و مرتبط، تصحيح و تثبيت نشده، به كار خويش ادامه مي‌دهد و در نهايت، بار ديگر با روش مقايسه‌اي آن را آزمايش مي‌كند.(53) در اين روند، آزمايش – تدوين – آزمايش، مورخ تا زماني كه متقاعد نشده است به كار خويش ادامه مي‌دهد. روش مقايسه‌اي، اقتباسي است از منطق تجربي آزمايش براي پژوهش‌هايي كه در آن، تجربه عملي غيرممكن است. بلوخ در مقاله‌اي كه در مورد طلا در قرون وسطا نوشته، از روش مقايسه‌اي براي تعيين اين كه چرا فلورانس(54) و جنوا(55) نخستين مراكز در اروپاي قرون وسطا بودند كه به انتشار سكه‌هاي طلا اقدام كردند، بهره مي‌برد. مورخان پيش از بلوخ، پيشگامي اين دو شهر را به ثروت انبوه و رشد سريع اقتصادي آن‌ها مرتبط مي‌دانستند، اما بلوخ با بهره‌گيري از روش تطبيقي، استدلال مي‌كند كه اين تحليلي نامناسب و ناكافي است. بلوخ بر اين اعتقاد است كه شهر ونيز(56) به همان اندازه ثروت‌مند بود، اما حدود سه دهه بعد از فلورانس به ضرب سكه طلا مبادرت ورزيد. دليل واقعي پيشگامي فلورانس و جنوا توازن تجاري قابل قبول اين دو شهر با شرق بود. جنوا و فلورانس با صدور كالا، از جمله پارچه به لوان(57) (شرق طالع، اصطلاحي براي نواحي مجاور مديترانه شرقي) طلا دريافت مي‌كردند، در حالي كه تاجران ونيزي با آن كه روابط پرسودتري با لوان داشتند، اما اين روابط بيشتر شكل سنتي داشت، ضمن اين كه طلاي به دست آمده از شرق را در ايتاليا با نقره مبادله مي‌كردند. ونيز در انباشت طلا كوتاهي كرد و توانايي‌اش را در انتشار سكه‌هاي طلا از دست داد. بلوخ از روش تطبيقي و مقايسه‌اي براي تحليل نامناسب بودن فرضيه تبييني و توصيفي استفاده مي‌كند و سپس فرضيه‌اي نو تنظيم كرده و آن را هماهنگ و سازگار با شواهد تطبيقي‌اش پيش مي‌برد.(58) بلوخ هم‌چنين بر اساس روش تطبيقي، اين تحليل مورخان را كه متروك ماندن شيوه رهن زمين‌هاي اجاره‌اي در تشكيلات كليساي نورماندي(59) در پايان قرن دوازدهم، ناشي از تحريم‌هاي ديني در برابر رباخواري است، رد كرده و نشان مي‌دهد كه تشكيلات مذهبي زمين‌هاي خود را تا پايان قرن سيزدهم، در سرزمين‌هاي كم‌ارتفاع(60) (هلند، بلژيك و لوكزامبورگ) به صورت رهن و اجاره واگذار مي‌‌كرد.(61) بنابراين، روش تطبيقي، مورخ را قادر مي‌سازد تا اشتباهات و نواقصي را كه در مطالعات موردي و پژوهش‌هاي تاريخي يا جغرافيايي «واحد» ايجاد مي‌شود، رفع نكند، ضمن اين كه بلوخ از روش تطبيقي براي كشف بسياري از «يكتايي»هاي جوامع «متعدد» استفاده كرد. 3. مفهوم و تقسيم زمان در بررسي روش‌شناسي مكتب آنال، تقسيم‌بندي زمان از ديدگاه فرناند برودل يكي از ويژگي‌هاي مهم اين مكتب شناخته مي‌شود. به طور كلي برودل زمان را به سه سطح تاريخي تقسيم مي‌كند: 1. تاريخ درازمدت(62) يا ساختاري، كه تاريخي تقريباً ساكن است و ر وابط انسان با محيط را مطالعه مي‌كند. اين سطح از تاريخ، جريان بسيار كندي دارد و به گونه‌اي مي‌توان آن را «زمين تاريخ» يا «Geohistory» ناميد. در اين زمان به طور كلي بررسي و پژوهش، پيرامون تمدن‌ها، انسان‌ها و فناوري‌هاي پايدار جريان مي‌يابد. برودل، گويي در پاسخ به مفهوم چشم‌اندازگرايي(63) نيچه، از تاريخي سخن مي‌گويد كه در آن واحد از بسياري مواضع يا چشم‌اندازهاي مختلف نگاشته شده باشد و نه تاريخي كه از سر عمد يا غيرعمد، بر موضع يا چشم‌انداز واحدي مبتني شده باشد. افزون بر اين، تاريخ برودل، مانند تاريخ فوكو به جاي كوشش براي تميز درجات مختلف واقعيت – معمولاً در لحظه يا لحظه‌هاي معين – بر آن است تا چگونگي ساخته شدن الگوهاي عمل و رشته‌هاي گفتمان را دريابد و مي‌‌توان افزود الگوهاي طبيعت و نيز الگوهاي فعاليت انسان را بفهمد.(64) 2. تاريخ ميان مدت(65) يا تركيبي، كه به تاريخ اجتماعي، اقتصادي، گردش‌هاي جمعيتي و ناحيه‌ها، جوامع و ايدئولوژي‌ها مي‌پردازد. اين زمان، آهنگ آرامي دارد و به تحولات اجتماعي و اقتصادي وابسته است. 3. تاريخ كوتاه مدت(66) يا تاريخ رويدادها كه تاريخي سنتي و بر مبناي وقايع‌نگاري است و تغييرات تند و سريعي را كه در پي حوادث مختلف، به ويژه تحولات سياسي پديدار مي‌شود، منعكس مي‌كند. در اين تاريخ‌نگاري سنتي كه در قرن نوزدهم مشهور شد، نه تنها تاريخ به نوعي نقاشي يا عينيت‌دهي تبديل مي‌شود كه در آن بيننده حذف مي‌گردد، به طوري كه جايي براي انديشه تاريخ به عنوان بازسازي باقي نمي‌ماند، بل اين نگرش كه مسئله تاريخ در منظره، در خور زندگي است، غيرقابل دسترسي مي‌شود. براي برودل، بر عكس، تاريخ يك سويه وجود ندارد، همان‌گونه كه افراد انتزاعي وجود ندارند. براي او تاريخ، منظره گذرايي است كه هميشه در حركت است؛ شبكه‌اي از مسائل كه چنان به هم گره خورده‌اند كه هر يك به نوبه خود مي‌تواند صد جنبه مختلف و متناقض به خود بگيرد.(67) يكي از دشواري‌هاي مهم تاريخ كوتاه مدت، خطر تبديل شدن به نوعي وقايع‌نامه است، حال آن كه تاريخ درازمدت، سمت و سوي ساختاري دارد؛ يعني از چگونگي سازمان‌يابي رويدادهاي بسياري در دوره‌هاي زماني مختلف ناشي مي‌شود. پذيرش تاريخ درازمدت به معناي آمادگي تغيير هر چيز است،‌ از انديشيدن درباره سبك نوشتن و ارائه مطلب گرفته تا پذيرش زماني كه ممكن است آن قدر كند باشد كه شانه به شانه بي‌حركتي بسايد. اگر چه برودل اين نكته را چندان توضيح نمي‌دهد، اما پيداست كه از طرفدار برداشتي يك سره باز از تاريخ است. تاريخ چون نظامي باز كه در آن هر زير نظامي، تا آن جا كه قابل تميز باشد، وابسته به محيط خود است.(68) اين سه سطح زماني – چنان كه پس از اين بررسي خواهد شد – در بزرگترين اثر برودل در مورد مديترانه در عصر فيليپ دوم مبناي كار قرار گرفته است. تاريخ‌نگاري و تاريخ‌نگاران آنال مكتب آنال طي بيش از هفتاد سال فعاليت‌هاي پژوهشي خود، مورخان و دانشوران فراواني تربيت كرد و آثار كم‌نظيري بر جاي نهاد. بعضي از مورخان اين مكتب در شمار نامدارترين پژوهش‌گران تاريخي قرن بيستم محسوب مي‌شوند. در اين جا به طور اجمال مهم‌ترين آثارو شيوه تاريخ‌‌نگاري چند تن از معروف‌ترين اين مورخان، بررسي مي‌شود. نسل اول آنال دو مؤسس و نخستين گردانندگان نشريه آنال، يعني لوسين فبور و مارك بلوخ، نسل اول اين مكتب به شمار مي‌آيند. لوسين فبور در 22 ژوئيه سال 1878 در نانسي(69) به دنيا آمد. خانواده او از سنت روشنفكري بهره وافر داشت. پدرش استاد دانشكده ادبيات دانشگاه نانسي بود. فرناندو برودل كه بعد از فبور جانشين وي در نشريه آنال شد، سه امتياز استثنايي لوسين فبور را كه با بهره‌مندي از آنها وارد تاريخ‌پژوهي گرديد، چنين شمرده است: نخست، خانواده وي كه با آثار كلاسيك و فرهنگ ادبي انس فراوان داشتند؛ دوم، انبوه تحقيقات عالمانه نسبي از مورخان پيش از او كه وي را در مسير مطالعات آينده، ياري بخشيدند؛ سوم، تقارن ورود او به صحنه علمي و دانشگاهي فرانسه با «بهار» علوم اجتماعي كه فرصت بهره‌گيري از آن علوم را در اختيار وي نهاد.(70) لوسين فبور طي سال‌هاي 1898 و 1902م در گردهمايي‌هاي پژوهش‌گران فلسفه (هنري برگسون و لوسين لوي برول)، جغرافيا (پل ويدال دلابلاشه)، تاريخ هنر (اميل ميل)، منتقد ادبي (هنري برموند) و زبان‌شناسي (آنتوني ميلت) شركت مي‌كرد و شكل‌گيري ذهن «كل نگر» در مطالعات تاريخي وي، بسيار به اين مسئله مديون بود. در كنار آموختن‌ها، فبور به مطالعه عميق در آثار زيادي از مورخان و انديشمندان فلسفه سياسي، نظير ژول ميشله، ياكوب بوركهارت، فوستل دكلانژ، لوئي كراژو و ژان ژورس پرداخت. علاقه‌مندي وي به سرزمين مادري‌اش، فرانس كنته(71) – ناحيه‌اي در جنوب شرقي فرانسه نزديك به مركز سوئيس – و اهميتي كه وي براي جغرافيا قائل بود، باعث شد كه تز دكتراي خود را درباره اين ناحيه بنويسد. اين اثر پس از سالها تحقيق و پژوهش در سال 1911م منتشر شد. از اين مسير بود كه مقدمات نوشتن يكي از مهم‌ترين آثارش، يعني مقدمه‌اي جغرافيايي بر تاريخ فراهم گرديد.(72) فبور در اين اثر بر نكته‌اي بديع تأكيد مي‌كند: تأثير جغرافيا بر انسان‌ها هميشه از طريق ساختارها و ايده‌هاي اجتماعي قابل تشخيص يا شناسايي است. بر اين اساس، ممكن است رودخانه‌اي از نظر گروهي به عنوان يك مانع و از نظر گروهي ديگر به عنوان يك راه تجاري ارزشمند قلمداد شود. بدين‌گونه جامعه، نقش مهمي در شكل‌گيري ديدگاه‌هاي افراد از جهان پيرامون ايفا مي‌‌كند. فبور در مورد رودخانه راين(73) معتقد است كه آن چه مردم در مورد اين رودخانه تصور مي‌كنند به طور طبيعي دريافت نشده، بلكه نتيجه تجربه‌هاي انساني است. بنابراين يك «مرز» هنگامي وجود خارجي مي‌يابد كه شما خود را در جهاني متفاوت، در ميان مجموعه‌اي از ايده‌ها، احساسات و اشتياقات شگفت‌انگيز و نگران‌كننده براي بيگانه بيابيد. به عبارت ديگر، آن چه استحكام يك مرز را نشان مي‌دهد، نه پاسداران يا تشكيلات گمرك يا توپ‌هاي تنظيم شده پشت خاكريزها، بلكه احساسات، شور و اشتياق‌ها و نفرت‌هاي انساني است.(74) پس از انتشار كتاب مقدمه‌اي جغرافيايي بر تاريخ، فبور به مطالعه در مورد رنسانس و اصلاح ديني پرداخت؛ موضوعي كه مورخان بسياري در فرانسه تحقيقات گسترده‌اي درباره آن انجام داده بودند. فبور طي مقاله‌ها و سخنراني‌هايي مدعي شد كه اصطلاح رنسانس يا نوزايي كه به وسيله ژول ميشله ابداع شد، مورخان را از پيوستگي و روابط بين قرون وسطا و رنسانس، غافل نساخت. فبور معتقد بود كه به عنوان نمونه، ظهور بورژوازي را نمي‌توان صرفاً مشخصه عصر رنسانس تلقي كرد. هم‌چنين فبور ديدگاه سنتي را در مورد اصلاح ديني به عنوان يك شورش هدايت شده به وسيله لوتر در مقابل سوءاستفاده‌هاي كليساي كاتوليك، به چالش مي‌كشد. از نظر او نبايد تنها تاريخ نهادهاي كليسايي ويژه (كاتوليك) را درگير با اين موضوع كرد، بلكه همچنين ايده‌هاي مذهبي، احساسات، تمايلات و واكنش‌هاي مردم را نيز بايد گزارش داد. به اعتقاد فبور، اصلاح ديني به طور وسيعي به دليل جست و جوي بوژوازي براي يك كليساي «پاك»، خردمندانه و انساني و برادرانه بود كه در آن فضا رابطه بي‌واسطه و گفت و گوي مستقيم بين انسان و خدا امكان‌پذير باشد.(75) فبور در كتاب مارتين لوتر: يك سرنوشت، ادعا مي‌كند هنگامي كه لوتر با اراسموس، اصلاح‌طلب هلندي درافتاد، بخشي از بورژوازي از در مخالفت درآمده و ايده‌هاي وي را نپذيرفتند.(76) وي در اين كتاب تلاش كرده تا از طريق بررسي شخصيت مارتين لوتر، متن اجتماع محيط بر اين شخصيت و مختصات زمان او را دقيقاً بررسي كند؛ در واقع، بحث قديمي رابطه فرد و اجتماع از منظري تازه مورد توجه قرار گرفته و ابداعات آدمي و عمل انساني در ارتباط با ضروريات اجتماعي نگريسته شده‌‌اند.(77) هنگام جنگ جهاني دوم، او كه ديگر براي جنگيدن پير شده بود، بيشتر زمان جنگ را به باغباني و نويسندگي در كلبه ييلاقي‌اش در فرانس كنته گذراند. كتاب مسئلة بي‌ايماني در قرن شانزدهم: مذهب رابله، مهم‌ترين و بحث‌انگيزترين اثر وي در همين سال‌هاي جنگ (1942م) به نگارش درآمد. در اين كتاب، فبور به طرح ديدگاهي جديد در باب تاريخ انديشه‌ها و زندگي‌‌نامه‌ها پرداخته است. كتاب درباره شخصيت فرانسوا رابله،(78) نويسنده و متفكر قرن شانزدهم است. فكر نوشتن چنين كتابي نخست در سالهاي پيش از جنگ براي او حاصل شده بود؛ يعني پس از آن كه در نوشته‌هاي آبل لوفران(79) به اين ادعا برخورد كرد كه رابله، ملحد بوده است. چنين اتهامي به نظر فبور شگفت‌آور بود، زيرا مي‌دانست كه بي‌ايماني تمام عيار در فضاي فكري قرن شانزدهم اساساً قابل تصور نبوده است. هدف او به طور اخص، رفع شبهه درباره رابله و به طور اعم، تعيين حدود خوش‌باوري و شكاكيتي بود كه نظريات معاصران رابله محصور به مرزهاي آن مي‌شد.(80) در اين اثر، افكار رابله براي فبور اهميت چنداني نداشته، بلكه مهم رابطه تفكرات يك انسان و جو فكري و اعتقادي حاكم بر جامعه و زمان او بوده است. از نظر فبور اتهام بي‌ديني در قرن شانزدهم، مفهومي تحقيرآميز و توهين‌آميز براي همه كساني بوده كه به عقايد رسمي وقعي نمي‌نهادند و اساساً معناي لغوي آن موردنظر نبوده است. او ادعا مي‌كند كه ‌«الحاد» يك عبارت معمول دشنام يا نوعي زشتي و وقاحت بود كه به قصد تحريك و تنفر اهل ايمان به كار برده مي‌شد.(81) فبور و بلوخ، بزرگ‌ترين گناه مورخ را افتادن در دام نگرش به يك عصر از ديدگاه عصري ديگر مي‌دانستند. از اين رو فبور معتقد بود كه امكان نداشت مردم قرن شانزدهم كه در فضاي دين و متعلقات آن محصور و «فاقد هرگونه لوازم علمي براي توصيف عقلي از جهان»(82) بودند، به معنايي كه ما در قرن بيستم در نظر داريم، ملحد بوده باشند. مارك بلوخ، يكي ديگر از مورخان نسل اول آنال، همانند فبور از خانواده باسابقه دانشوري بود. پدرش گوستاو بلوخ، يكي از استادان مشهور تاريخ باستان به شمار مي‌رفت. از اين رو علاقه‌مندي به تاريخ را از انبوه كتاب‌هاي كه هميشه در كنارش بود، به دست آورد. هنگامي كه بلوخ به هيأت يك مورخ، در متن جامعه و فرهنگ فرانسه قرار گرفت، تاريخ‌نگاري فرانسه بر گردآوري «فاكت‌»هاي تاريخي تأكيد اساسي داشت. امور مشخص و تاريخ‌دار، مثل تغيير حكومت‌ها، انعقاد قراردادها و نبردها و... توجه مورخان را به خود جلب كرده بود. در واقع، بذر اين مدل تاريخ‌‌نگاري فرانسه را پوزيتيويسم افشانده بود. مرجع معتبر مارك بلوخ براي مقابله با اين نوع تاريخ‌‌نگاري تاريخ‌گرا، جامعه‌شناسي دوركيمي بود. بلوخ نيز مانند دوركيم هيچ شكافي ميان كار مورخ و جامعه‌شناس نمي‌ديد، چون هر دو درگير مطالعه انسان‌ها در جامعه بودند.(83) بنابراين، نخستين مطالعات بلوخ، بررسي و پژوهش درباره مقايسه تاريخ با علم بود. او اعتقاد داشت كه تاريخ و علم علاوه بر آن كه در شيوه‌‌هاي استنتاج تفاوت دارند، در طرز عمل پديده‌ها نيز با هم متفاوت‌اند. دانشمندان در علم با پديده ساده كه صرفاً از طريق ادراكشان دريافت مي‌شود، سر و كار دارند، اما در تاريخ، مورخان با پديده‌هاي رواني – اجتماعي سر و كار دارند كه هم از طريق ادراك خود و هم كارگزار تاريخي انتقال مي‌يابد. بنابراين، هزاران تفسير از رويدادهاي گذشته امكان‌پذير است.(84) بلوخ از همان ابتدا به عنوان متخصص قرون وسطا شناخته شد. طي مقاله‌هايي به روشن ساختن زواياي ناشناخته و اصلاح تحليل‌هاي نادرست از اين دوران مهم و طولاني در تاريخ اروپا همت گماشت. در يكي از مهم‌ترين آثار خود، تاريخ روستايي فرانسه، از روش «بازسازي تام و كامل زندگي اجتماعي در محدوده تاريخي مشخص» استفاده كرد. در اين كتاب، رابطه انسان و زمين به خوبي تجزيه و تحليل و نقش اين رابطه در فعاليت‌هاي كشاورزي و تنوع زندگي روستايي بررسي شده است. بلوخ در اين كتاب، روش پايه‌اي تاريخ‌نگاري را «روش مقايسه‌اي» معرفي مي‌كند.(85) استفاده وسيع از مدارك و نقشه‌ها از ويژگي‌هاي اين كتاب است. پيش از اين، دو روش تطبيقي را در مقاله «زمين و كار در اروپاي قرون وسطا» معرفي كرده بود. نخست، مقايسه پديده‌هاي جهاني در فرهنگ‌ها و جوامع متفاوت از نظر زمان و مكان، دوم، مطالعه موازي از جوامع هم‌جوارو هم‌زمان. بلوخ معتقد بود كه روش دوم، نتايج ارزشمند‌تر و دقيق‌تري به دست مي‌دهد.(86) ديدگاه بلوخ در مورد بررسي فئوداليسم اروپا حد وسط ديدگاهي است كه به يك سيستم يك پارچه فئودال طي قرن‌هاي دهم تا سيزدهم اعتقاد دارد و تفاوت‌هاي فراواني براي يك مكان در مقايسه با مكان ديگر قائل است. از نظر او فئوداليسم يك رژيم سلسله مراتبي و قراردادي مبتني بر علقه‌هاي دوجانبه وابستگي بود كه در اشكال كمابيش مشابه در سرتاسر اروپا و بخش‌هاي ديگر از جهان وجود داشت. اين سيستم اگر چه با ظهور شهرها و شهرك‌ها، اقتصاد پولي و پادشاهي‌هاي ملي، رو به ضعف نهاد، اما در مفهوم اقتصاد سياسي هم‌چنان باقي ماند.(87) آخرين اثري كه از بلوخ در زمان حياتش منتشر شد و يكي از مهم‌ترين آثار درباره قرون وسطا به شمار مي‌آيد، كتاب جامعه فئودال است. بلوخ در اين اثر، توصيفي استادانه از ساختار اجتماعي جامعه اروپاي غربي و مركزي بين قرن‌هاي نهم و سيزدهم ارائه مي‌دهد. او دو دوره فئوداليسم را از هم متمايز مي‌سازد: نخست، دوره‌اي كه مشخصه‌اش ناامني و تهديدهاي ناشي از هجوم مسلمانان و اسكانديناوي‌هاست كه در نتيجه، هيچ‌گونه ساختار اجتماعي متحدي در اين شرايط شكل نگرفته و علايق منطقه‌اي و الزامات نظامي معمول مي‌شود؛ يعني زمينه‌هاي قدرتمندي براي گسترش فئوداليسم به دست مي‌آيد. در دوره دوم، پيشرفت‌هاي اقتصادي و تجديد حيات روشنفكري آغاز مي‌شود. بلوخ نه تنها سيستم‌هاي فئودال «بومي» فرانسه، آلمان و ايتاليا را آزمايش مي‌كند، بلكه اينها را با سيستم‌هاي فئودال «تحميلي» نظير انگلستان و سرزمين‌هايي كه فئوداليسم در آنها مقبوليت نيافت، نظير اسكانديناوي، و سيستم‌هاي فئودال خارج از اروپا نظير ژاپن، مقايسه مي‌كند.(88) بلوخ در اين مطالعه گسترده، از دو روش استفاده مي‌كند: يكي روش مشاهده مستقيم كه به عقيده وي در نظام‌هاي فئودال هنوز آثار قدرت‌مند آن حفظ شده بود و پيش از اين در مطالعات ارضي و زراعي از عهده آن به خوبي برآمده بود. روش ديگر، استفاده از منابع وسيع و متنوع، از مدارك و اسناد گرفته تا اشعار حماسي و آثار كلامي و مذهبي است. با بررسي كتاب جامعه فئودال چنين به نظر مي‌رسد كه كاري بديع و بي‌سابقه انجام داده بود: تحقيقات شگفت‌انگيزي بود درباره اموري از قبيل اسامي جاي‌ها، دشواري‌هاي مواصلات زميني، تغييرها و ترديدها در مفهوم زمان، نقش حافظه جمعي در كژنمايي تصوير گذشته به اقتضاي نيازهاي كنوني و ايهام‌هاي ناشي از دو زباني بودن با سوادان در بحث از ترتيبات فئودالي.(89) كتاب جامعه فئودال در ابتدا با اقبال عمومي روبه‌رو نشد، دليل اصلي آن نيز زمان انتشار آن بود؛ يعني در ميانه جنگ جهاني دوم و بحران فراگير اروپا و به ويژه فرانسه. اما بعدها به عنوان يكي از عظيم‌ترين آثار تاريخي قرن شناخته شد. نسل دوم ‌آنال معروف‌ترين چهره نسل دوم آنال، فرناند برودل است كه در اداره نشريه، جانشين لوسين فبور شد. برودل چهره شاخصي در ميان انبوهي از مورخان قرن بيستم به شمار مي‌آيد. از آثار وي، يكي سرمايه‌داري و حيات مادي 1400-1800م و ديگري مديترانه و جهان مديترانه‌اي در عصر فيليپ دوم كه كتاب اخير رساله دكتراي او نيز بوده، از همه معروفترند. سرمايه‌داري و حيات مادي كتابي است حاكي از تمايل پايدار برودل به نگارش تاريخ جامع يا تام و تمام كه دو بعد مادي و فكري را به گستردگي در نظر گرفته است. برودل در اين اثر به طور جامع به تحولات اقتصادي و فكري طي چهار قرن 1400-1800م مي‌پردازد و تقريباً به همه صور زندگي توجه كافي مي‌كند. در بخش نخست، تحت عنوان «اهميت ارقام»، وضعيت جهان و پايان نظام زيست‌شناختي كهن را بررسي كرده است. او از فعاليت‌هاي پايه‌اي كشاورزي، توليد و مصرف غلات و اهلي كردن حيوانات سخن گفته و پس از آن به خانه، لباس و مد با همه جزئياتي كه از همه مدارك و اسناد موجود به دست آورده است، مي‌پردازد. بحث درباره گسترش تكنولوژي و منابع نيرو، مسائل حمل و نقل و كاربرد پول و ساير اشكال مبادله، از جمله مباحث ديگر كتاب است. كتاب با تجزيه و تحليل جايگاه شهرها و ارتباط آن با زندگي مادي در مناطق مختلف جهان پايان مي‌يابد.(90) مديترانه و جهان مديترانه‌اي، از سال 1929م مطالعه آن را آغاز كرد، اما در 1942م بود كه به صورت كتابي منسجم كه «يادگار باشكوه تاريخ‌نگاري قرن بيستم»(91) معرفي شده، انتشار يافت. در اين كتاب به خوبي تفكرگروه ‌آنال نمايان شده است. فيليپ دوم شخصيت محوري كتاب نيست، بلكه درياي مديترانه و سواحل آن به عنوان واحد مطالعاتي انتخاب و سپس محدوده زماني مطالعه (قرن شانزدهم) مشخص شده است. برودل با اين شيوه مي‌تواند اين واحد مطالعاتي را با واحدهاي مشابه، نظير اقيانوس هند، مقايسه كند. به طور كلي كتاب، بر اساس سه مقياس زمان، به سه بخش تقسيم مي‌شود: در بخش نخست، به «نقش محيط» جغرافيايي پرداخته و تاريخ روابط مردم با اين محيط يا به قول وي زمين – تاريخ(92) بررسي مي‌شود. اين تاريخي است كه در آن تغييرات به كندي صورت مي‌گيرد و به قول خود وي تقريباً يك تاريخ بي‌زمان است. داستان روابط انسان با موضوعات بي‌جان، اما اين روابط تا پايان كتاب حفظ مي‌شود. برودل در اين باره مي‌نويسد: من نمي‌توانستم خود را متقاعد كنم كه مانند بسياري از كتاب‌هاي تاريخي با معرفي جغرافيا و توضيحاتي از ذخاير معدني، الگوهاي كشاورزي و گياهان نمونه و... آغاز كنم و تا پايان كتاب هرگز به آنها توجهي نداشته باشم. مثل اين است كه رويش گل‌ها را در بهاران، ديگر انتظار نداشته باشيم.(93) برودل اين بخش را كه بر اساس «تاريخ درازمدت» و با تكيه بر محيط است، تحت عنوان «ساخت»ها مطرح مي‌سازد. بخش دوم كتاب درباره «مقدرات جمعي و گرايش‌هاي عمومي» يا تاريخي با تحولات سريع و كوتاه‌‌مدت است كه در آن به تاريخ ساختارهاي اجتماعي پرداخته و روندهاي اقتصادي و جمعيتي را بررسي كرده است. در واقع، تحولاتي كه در مقياس زماني «ميان مدت» روي مي‌دهند، موضوع اين بخش از كتاب است. بخش سوم كتاب به «تاريخ رويدادها» يا تاريخي با تحولات سريع و كوتاه‌مدت مربوط است. نگاهي به تاريخ سنتي همراه با توجه به سياست‌‌ها، آشوب‌ها و جنگ‌ها و تصاويري زنده از چهره‌هاي مطرح قرن شانزده، از جمله مباحث اين بخش است. به طور كلي برودل در كتاب مديترانه و... الگوي واقعي، تاريخ‌نگاري آنال را طرح‌ريزي مي‌كند. به همين دليل نه تنها افراد، بلكه حتي به رويدادهاي خاص نيز كمتر توجه مي‌كند. نسل سوم آنال مورخان نسل سوم، به تغييراتي در روش‌هاي پژوهش و تاريخ‌‌نگاري دست زدند. آنان از سويي شديداً بر فرانسه، و اغلب بر ناحيه‌اي خاص از فرانسه، متمركز شدند و از سوي ديگر، گرايش به نوعي «تاريخ علمي» را افزايش دادند. سرآمد مورخان نسل سوم، ايمانوئل له روي لادوري، يكي از تنها بازماندگان اين مكتب و از جمله پركارترين آنهاست. وي به عنوان ستاره متخصصان قرون وسطا در ميان اين نسل، نقش عمده‌اي در گسترش حوزه تاريخ داشته است. از 1970م او استاد جغرافيا و علوم اجتماعي در دانشگاه پاريس، و پس از فرناند برودل، استاد تاريخ تمدن جديد در كلژ دوفرانس شده است. شهرت لادوري به عنوان يك مورخ پس از آن تثبيت شد كه تز دكترايش تحت عنوان دهقانان لانگدوك(94) انتشار يافت. وي در اين كتاب با تكيه بر «تاريخ كميت‌پذير»، آمار و اطلاعاتي درباره ماليات، دستمزد، اجاره و ارقام سود فراهم آورده و از انديشمندان و پژوهشگراني، نظير فرانسوا سيمياند، ديويد ريكاردو، توماس مالتوس، زيگموند فرويد، ماكس وبر، لوي استراوس، ارنست لابروس، ميشل فوكو و فرناند برودل آگاهي‌هاي فراوان كسب كرد تا اين ادعاي خود را ثابت كند كه تاريخ ناحيه لانگدوك از اواخر قرن پانزدهم تا اوايل قرن هجدهم، تاريخي بي‌حركت و بدون تغييري بوده است.(95) له روي لادوري در دهقانان لانگدوك، تحت‌تأثير برودل بيش از دو چيز بر مقياس زمان «درازمدت» تأكيد دارد. البته در اين اثر و آثار بعدي‌اش، به نوعي به تركيب تاريخ «رويدادها» و «ساختارها» اعتقاد دارد. چنان كه در كتاب كارناوال در رومانس(96) بر قتل‌عام بيست نفر از كارگران فني و رهبرشان در شهرك رومانس هنگام كارناوال سال 1580 متمركز مي‌شود. وي در اين اثر به همه مدارك موجود عطف توجه مي‌كند. از ليست ماليات‌ها و مدارك مربوط به طاعون تا نظريه‌هاي مورخان و انديشمندان اجتماعي، نتيجه مي‌گيرد كه شورش در رومانس بازتاب نارضايتي‌هاي اجتماعي، سياسي و مذهبي اواخر قرن شانزدهم در جامعه روستايي فرانسه بوده است. محتواي اين كتاب، علاقه‌مندي له روي لادوري را به ارزش‌ها، نگرش‌ها، آداب و رسوم، اعتقادات و دين‌ورزي‌هاي عموم مردم نشان مي‌دهد.(97) علاقه له روي لادوري به زندگي روزانه مردم عادي، به ويژه گرفتاري‌هاي خاص زندگي روستايي در مهم‌ترين و محبوب‌ترين اثرش سرزمين گناه موعود(98) انعكاس يافته است. اين اثر، مبتني بر مدارك مربوط به بازپرسي و مجازات افراد متهم به كاتاريسم(99) از 1318-1355م مي‌باشد. كاتاريسم يكي از بدعت‌هاي ديني در جامعه مسيحي قرون وسطا بود كه تا قرن چهاردهم در مناطقي، نظير مونپليه برقرار مانده بود. بخش نخست اين كتاب، گزارشي است مربوط به فرهنگ مادي اين ناحيه: خانه‌ها، كاربست‌هاي كشاورزي، قدرت‌هاي كليسايي و عرفي و روابط با ديگر روستاها، در بخش دوم، نويسنده به دنياي ذهني روستاييان وارد شده و به موشكافي همه‌ جنبه‌هاي دروني آنها از قبيل روابط گروهي و عشق‌‌بازيهايشان، درك و فهم از زمان و مكان، پيري، مرگ، جنسيت، خدا، گناه، ازدواج، سرنوشت، رستگاري و.. مي‌پردازد. له‌روي لادوري خود ادعا مي‌كند كه اين تاريخ واقعي مردم عادي است.(100) يكي از شيوه‌هاي تاريخ‌نگاري له‌روي لادوري، روش موسوم به «تاريخ خرد»(101) است؛ يعني مورخ با تمركز پژوهش خود بر مطالعه يك خانواده، رويداد يا مكان جغرافيايي، اميدوار است تا نوري بر زواياي ساختارهاي فكري و مادي يك جامعه انساني بيفكند. له روي لادوري از اين روش، در كتاب كارناوال در رومانس و مقاله‌هاي بسياري ديگر استفاده مي‌كند. به عنوان نمونه، وي بر اساس اين روش (تاريخ خرد)، مصائب اقتصادي و اجتماعي نيمه دوم قرن هفدهم را ناشي از تغييرات آب و هوايي و شش سال باران خيز از 1646-1651م مي‌داند كه به عقيده وي از سر ناآگاهي به شورش‌هاي فروند(102) نسبت داده شده است.(103) لادوري در ميان مورخان آنال به نويسنده مقالات پرشمار شهرت يافته كه اين مقالات، موضوعات وسيعي را دربر مي‌گيرد، از جمله «اتحاد ميكروبي جهان» كه در مورد چگونگي شيوع بيماري طاعون از قرن چهاردهم تا هفدهم ميلادي است. همچنين مقاله‌هاي «كاربرد كامپيوترها در پژوهش تاريخي»، «الگوهاي غفلت و قصور در سربازان وظيفه فرانسوي قرن نوزدهم» و «كاربرد سحر و جادو در قرن شانزدهم براي درمان ضعف و سستي».(104) اين مورخ نسل سوم به گونه‌اي سخن‌گوي نوعي از «تاريخ علمي» به شمار مي‌آيد كه معتقد است كليد تغييرات در تاريخ، تغيير جهت‌ها در توازن بوم‌شناختي بين فرآورده‌هاي غذايي و جمعيت است؛ توازني كه لزوماً به واسطه مطالعات كميتي بلندمدت از بازده محصولات كشاورزي، تغييرات جمعيت‌شناختي و قيمت فرآورده‌هاي غذايي تعيين مي‌شود. اين نوع «تاريخ علمي» در واقع، تركيبي است از علاقه مكتب ديرپاي فرانسوي به جغرافياي تاريخي و جمعيت‌شناسي تاريخي كه با روش‌شناسي كميتي درآميخت و به همين دليل، لادوري به عنوان نماينده اين نگرش جديد در مكتب آنال صريحاً معتقد بود كه ‌«تاريخي كه كميت‌پذير نيست، نمي‌تواند ادعاي علمي بودن كند».(105) در نسل سوم آنال، تحول ديگري روي داد كه گرچه زمينه‌هاي قدرت‌مندي در نسل اول، به ويژه آثار مارك بلوخ داشت، اما به طور گسترده و منسجم در مقاله‌ها و كتاب‌هاي يكي از مورخان بزرگ اين نسل به ظهور رسيد. ژاك لوگوف،(106) تصور ذهنيت(107) را در روش تاريخ‌نگاري گسترش داد. وي معتقد است كه ذهنيت هر فرد تاريخي دقيقاً چيزي است كه او با ديگر انسان‌هاي هم‌دوره خود، در آن شريك و سهيم است.(108) از نظر لوگوف، تاريخ ذهنيات (روحيات)، مورخ را به مطالعه پديده‌هاي اساسي اطراف خود وادار مي‌كند. وي در مقاله «تاريخ روحيات» به مسئله جنگ‌هاي صليبي مي‌پردازد و ضمن اين كه مي‌پذيرد اين جنگ‌ها دلايلي، نظير رشد و ازدياد جمعيت، طمع‌ورزي شهرهاي تجاري ايتاليا و سياست پاپ براي اتحاد مسيحيت(عليه‌السلام) را داشته، ‌اما اساس اين حركت عظيم را چيز ديگري تلقي مي‌كند: در نظر مردم آن زمان، دستيابي به مزار حضرت مسيح در بيت‌المقدس، رسيدن به ملكوت بود و همين تصور، نيروي محركه اين نبرد گرديد. جنگ‌هاي صليبي بدون در نظر گرفتن روحيه ديني چه مفهومي مي‌توانند داشته باشند؟(109) لوگوف معتقد است كه مورخ در بررسي تاريخ روحيات، ناچار بايد به مردم‌شناسي نزديك شود و با استفاده از آن، راه به جامعه‌شناسي ببرد. وي كه نويسنده كتاب روشنفكران در قرون وسطي است، به بررسي حيات فرهنگي اين دوران پرداخته و به ويژه تحولات مربوط به دانشگاه‌ها و شورش‌هاي فكري، نظير جنبش اهالي بوهم به رهبران ژان هوس(110) را تجزيه و تحليل كرده است.(111) نفوذ و تأثير آنال مكتب آنال به عنوان يكي از پرنفوذترين مكاتب فكري – تاريخي اروپا در قرن بيستم، علاوه بر ارائه پژوهش‌هاي ارزشمند در حوزه تاريخ‌نگاري، مباحث و مناظره‌هاي فراواني در محافل فكري – فرهنگي ايجاد كرد. نقد و بررسي‌ها در اين زمينه به فرانسه محدود نبوده و نشريه آنال نيز طي دهه 1960م به عنوان يكي از بانفوذترين نشريه‌هاي دانشورانه كه به مطالعات تاريخي اختصاص داشته، در سطح جهان اعتبار فراوان به دست آورد. گرچه در آلمان و انگلستان، رويكرد آنال به تاريخ تا مدت‌ها با مقاومت و حتي بدفهمي روبه‌رو شد، اما اين نشريه تا حدودي توانست به تسخير حوزه‌هاي فكري دانشگاه‌هاي آمريكا مبادرت ورزد. اين در حالي است كه بسياري از دانش‌پژوهان آمريكايي، زبان فرانسوي نمي‌دانستند و مجبور بودند گلچيني از مقاله‌هاي آن را به انگليسي مطالعه كنند.(112) اهميت و نفوذ گسترده اين ديدگاه تاريخ‌نگاري، نخست،‌ناشي از محيط فكري – فرهنگي و آكادميك فرانسه در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، و ديگري همكاري و مشاركت گروهي از برجسته‌ترين مورخان در تداوم راهي بود كه با تأسيس نشريه‌اي تاريخي آغاز شده بود. ارائه فهرستي كوتاه از نام مورخان كافي است تا اهميت اين گروه را در تاريخ تاريخ‌نگاري قرن بيستم به خوبي روشن سازد. لوسين فبور، مارك بلوخ، ايمانوئل له روي لادوري و ژاك لوگوف چهره‌هاي برجسته‌اي هستند كه هركدام به تنهايي قادر به پيشگامي نسلي و هدايت مكتبي در حوزه انديشه و تاريخ بوده‌‌اند. نگاهي به آمار و مقالات منتشر شده موضوعات تاريخي طي دهه‌هاي نيمه دوم قرن بيستم و تعداد مورخان متخصص در دوره‌هاي مختلف تاريخي، نشان مي‌دهد كه فعاليت‌هاي گروه آنال در فرانسه تا چه ميزان موفقيت‌آميز بوده است. طبق آمار ارائه شده بين سال‌هاي 1960-1975م تعداد مورخان حرفه‌اي در فرانسه از 450 نفر به 1448 نفر افزايش يافت. انتشار فروش كتاب‌هاي دانشجويي با قطع شوميز رونق گرفته و كتاب‌‌ها و مقاله‌هاي دشوار و سنگين به همت له روي لادوري و پير ژوبر(113) به صورت خلاصه شده و ارزان در دسترس عموم قرار گرفت. طي يك نظرخواهي در 1977م بينندگان تلويزيون فرانسه، برنامه‌هاي تاريخي را محبو‌ب‌تر از ساير برنامه‌ها، حتي ورزشي و گوناگون دانستند.(114) يكي از دلايل گرايش دانش‌پژوهان فرانسوي به مكتب آنال پس از جنگ جهاني دوم، بحران جهاني ايدئولوژي‌ها و جنگ سرد ابرقدرت‌ها بود. با آغاز جنگ سرد به دليل نفوذ و گسترش جهاني انديشه و عمل استالينيسم از يك سو و انگلوساكسون از سوي ديگر، بسياري از فرانسوي‌ها كه نمي‌خواستند زير سلطه هيچ‌كدام از اين گرايش‌ها قرار گيرند، به سوي يك نيروي سوم روي آورده و حضور مكتب آنال را كانون مناسبي براي اين نگرش خود قلمداد مي‌كردند. در اوج آن سلطه‌پذيري‌هاي مكاتب فكري، آنال هم در برابر نفوذ انگلوساكسون مقاومت مي‌كرد و هم آشكارا از حزب كمونيست فرانسه فاصله داشت.(115) به نظر مي‌رسد مكتب آنال در آمريكا بيش از ساير كشورها راه خود را بازگشود. در اين كشور به دليل گسترش محافل فكري – فرهنگي، به ويژه پس از جنگ جهاني دوم، و همچنين عدم نفوذ «ناسيوناليسم فكري» كه در اروپا، به ويژه آلمان و انگلستان همواره قدرت‌مند جلوه مي‌كرد، استقبال از ديدگاه‌هاي مكتب آنال به نوعي سهل‌تر و پذيرش آن، منطقي‌تر مي‌نمود، چنان كه روش آنال در مورد «تاريخ تام و جامع»، ايده‌آلي براي مورخان فمينيست محسوب مي‌شد. آن‌ها به شناخت وضعيت زنان در درون يك محيط كامل تاريخي كه مكتب آنال روش‌هاي آن را فراهم ساخته بود، تمايل داشتند. اگر زنان نيمي از جامعه به شمار مي‌آيند، هيچ تاريخي بدون احتساب نقش و سهم آنها نمي‌توانست كامل شناخته شود.(116) به رغم آن كه تاريخ سنتي اهميتي به زنان نمي‌داد، مكتب آنال رويكردهاي نويني بر علاقه‌مندان به مسائل زنان گشود، و از آن جا كه گروه ‌آنال براي دنياي خصوصي و دروني اهميت زيادي قائل بودند، فمينيست‌ها فرصت يافتند تا جايگاه زنان را در تاريخ گذشته روشن سازند. نقد و ارزيابي اكنون در سال‌هاي نخستين قرن بيست و يكم بهتر مي‌توان نقاط مبهم و نارساي اين نحله تاريخي را مشخص كرد و به نقد و تحليل آثار و آراي مورخان آن پرداخت. با بررسي اجمالي آثار نويسندگان اين مكتب، به روشني مي‌توان دريافت كه قرون وسطا مهم‌ترين حوزه پژوهش آنها بوده و در تاريخ‌نگاري، بيشترين رويكرد را به آن دوره داشته‌اند، ضمن اين كه آنال نتوانسته نسخه قابل قبولي براي مناطق ديگر جهان ارائه دهد. شايد ويژگي‌هاي خاص تاريخي – جغرافيايي و مدارك موجود در آرشيوهاي كليسايي و دولتي اروپاي غربي و حوزه مديترانه، يكي از دلايل اين امر بوده باشد. از سوي ديگر، كنار نهادن تاريخ سياسي و تاريخ نظامي در آثار پژوهشگران آنال قابل اغماض نيست، به ويژه آن كه تحولات نظامي نقش بسيار تعيين‌كننده‌اي در سرنوشت اقوام و ملل اروپايي طي اواخر قرون وسطي و دوره رنسانس داشته‌اند و فروكاستن آنها به عوامل ديگر، برخلاف رويكرد كل‌گرايانه پيشگامان اين مكتب است. با اين حال شايد يكي از مهم‌ترين نقدها بر پژوهشگران آنال رويكرد ضدتاريخ رويدادها از سوي آنهاست. از آنجا كه نقش و تأثير بسياري از «عامل‌ها» در تاريخ از دل فهم رويدادها به دست مي‌آيد، ناديده گرفتن آن، به ويژه در آثار برودل، نقص مهمي براي اين مكتب به شمار مي‌آيد. در نهايت مي‌بايست به نقدي كه بر آثار نسل سوم آنال، به ويژه له روي لادوري وارد است، اشاره كرد و آن ويژگي كميت‌گرا و تكيه فراوان بر آمار و ارقام مي‌باشد كه به دليل تأكيد بر ساختارها، از نقش زمان و تحولات تاريخي در پژوهش‌هاي خويش غفلت كرده‌اند كه البته اين خود پيامد قطعي عدم توجه به رويدادها در تاريخ بوده است. با اين حال، مكتب آنال به دليل بهره‌گيري از رشته‌ها و شاخه‌هاي متنوع و متعدد فكري و علمي توانست با انتشار مجله‌اي پرنفوذ و پايدار، هدايت‌بخش عظيمي از تاريخ‌نگاران و دانشوران فرانسوي را به عهده داشته، در خارج از فرانسه نيز به عنوان يكي از نحله‌هاي فكري مطرح در محافل دانشگاهي شناخته شود. بعضي از آثار مورخان اين گروه در شمار ماندگارترين تجربه‌هاي تاريخ‌‌نگاري قرن بيستم قرار گرفته‌اند. منبع: نامه تاريخ‌پژوهان، سال چهارم، ش 16، زمستان 1387 پي‌نويس‌ها * دانشجوي دوره دكتري تاريخ دانشگاه تربيت مدرس. 1- هنري استيوارت هيوز، راه فروبسته، ص 17، زيرنويس مترجم. 2- Annales of Economic and Social History. 3- Lucian Febvre. 4- Mare Bloch. 5- Annales, Economics, Societies and Civilizations. 6- منصوره اتحاديه و حامد فولادوند، بينش و روش در تاريخ‌نگاري معاصر، ص 5. 7- Stuart Clark, The Annales School Critical Assessments. Vol 2. p. 19. 8- Femand Braudel. 9- Long Term. 10- Stuart Clark, The Annales School Critical Assessments. Vol 2. p. 19. 11- Jacques Le Goff. 12- E. La Roy Ladurie. 13- Stuart Clark, The Annales School Critical Assessments. Vol 2. p. 19. 14- Annales. History. Cocial Sciences. 15- Positivism. 16- Stuart Clark. The Annales School Critical Assessments. Vol 2. p. 19. 17- August Conte. 18- نيكلاس آبركرامبي و ديگران، فرهنگ جامعه‌شناسي، ص 293. 19- Emile Durkheim. 20- هيوز، همان، ص 22. 21- Henri Berr. 22- هيوز، همان، ص 23. 23- Jules Michelet. 24- Henry Lucas. The Renaissace and the Reformation. P. 208. 25- هيوز، همان، ص 20. 26- فرناندو برودل، سرمايه‌داري و حيات مادي 1400-1800م، مقدمه پرويز پيران، ص بيست و شش و بيست و هفت. 27- Methodology. 28- حسينعلي نوذري، فلسفه تاريخ، روش شناسي و تاريخ‌نگاري، بين صص 266-267. 29- برودل، همان، مقدمه پرويز پيران، ص 48. 30- Feudal Society. 31- Mamie Hughes Wamington, Fifty Kay Thinkers on History. P. 18. 32- The Mediterranean and The Mediterranean World in the Age of Philip II. 33- Geoffrey Robert. The History and Narrative Reader, p. 47. 34- Ibid. p. 284-285. 35- Clark, OP. cit, p. 35. 36- مايكل استنفورد، درآمدي بر فلسفه تاريخ، صص 50-51. 37- Clark, OP. cit, Vol 3, p. 21. 38- Possibilitistic. 39- Vidael Dela Blache. 40- حسينعلي نوذري، فلسفه تاريخ، روش‌شناسي و تاريخ‌نگاري، ص 431. 41- Clark, OP. cit, Vol 2, p. 106. 42- نوذري، همان، ص 431. 43- The Peasants of Languedoc. 44- Phytogeography. 45- Clark, OP. cit. Vol 1. p. 261. 46- Historians Craft. 47- نوذري، همان، ص 529. 48- Regressive Method. 49- هيوز، همان، ص 37. 50- Comparative Method. 51- Clark, OP. cit, Vol 4, p. 63. 52- Ibid, p. 67. 53- Ibid, p. 80-81. 54- Florence. 55- Genoa. 56- Venice. 57- Levant. 58- Clark, OP. cit, p. 81. 59- Normandy. 60- Low Country. 61- Clark, OP. cit, p. 82. 62- Long Term. 63- Perspectivism. 64- جان لچت، پنجاه متفكر بزرگ معاصر از ساختارگرايي تا پسامدرنيته، ص 144. 65- Medium Term. 66- Short Term. 67- جان لچت، همان، ص 144. 68- همان، ص 145. 69- Nancy. 70- هيوز، همان، صص 29-28. 71- France Comte. 72- Michael Bentley, Modern Historiography an Introduction. P. 108. 73- Rhine. 74- Wamington, OP. cit. p. 87. 75- Ibid. p. 88. 76- Ibid. p. 89. 77- برودل، همان، مقدمه پرويز پيران، ص بيست. 78- Rabelais. 79- Abel Lefrnc. 80- هيوز، همان، ص 41. 81- Warnington. OP, cit, p 89. 82- Clark, OP. cit. Vol 1. p 9. 83- Ibid. Vol 4. p. 111. 84- Warnington, OP. cit. p 9. 85- برودل، همان، مقدمه پرويز پيران، ص بيست و هفت. 86- Warnington. OP. cit. p 12. 87- Ibid. p. 11-12. 88- مارك بلوخ، جامعه فئودالي، ج 1، صص 462-461. 89- هيوز، همان، ص 39. 90- برودل، همان، صفحات مختلف. 91- Warnington. OP. cit. p. 17. 92- Geo- History. 93- Warnington. OP. cit. p. 19. 94- The Peasant of Languedoc. 95- Warnington. OP. cit. p 195. 96- Carnival in Romans. 97- Warnington. OP. cit. p. 197. 98- Montpellier: The Promised land of Error. 99- Catharism. 100- Warnington. OP. cit. p. 197. 101- Micro History. 102- Fronde. 103- شارل ساماران، روش‌هاي پژوهش در تاريخ، ج 1، ص 100. 104- Warnington. OP. cit. p. 199. 105- Roberts, OP. cit. p. 283. 106- Jacques le Goff. 107- Mentality. 108- Roger Chartier, Cultural History, p. 27. 109- منصوره اتحاديه، همان، ص 40. 110- Jean Huss. 111- ژاك لوگوف، روشنفكران در قرون وسطي، صص 172-171. 112- Michael Bentely, Companion to Historiography, p. 873. 113- Pierre Goubert. 114- Peter Lambert, Making History an Introduction to the History and Practices of a Discpline, p 85-86. 115- Clark, OP. cit, Vol 1, p. 102-103. 116- Ibid, Vol 2, p. 15-16 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 47

حكاياتي عبرت‌آموز از ستمهاي عصر قاجار

حكاياتي عبرت‌آموز از ستمهاي عصر قاجار بزنيد تا من برگردم يكي از نظاميان عصر قاجار و پهلوي كه مردي ظالم و ستمگر بود، جان‌محمدخان سرتيپ است كه ملك‌الشعراي بهار در كتاب خود «تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران» درباره ستمگريهاي او به مردم مطالب بسيار نوشته است. در يكي از داستانهاي بهار درباره جان‌محمدخان سرتيپ مي‌خوانيم: «درباره جناب سرتيپ روايات فراواني موجود است. از جمله، روزي يك تن نظامي تيره‌بخت مورد خشم سرتيپ قرار مي‌گيرد. سرتيپ امر مي‌كند او را ببندند و چوب بزنند. در اين حين او را پاي تلفن مي‌خواهند. وي به مباشر ضرب كه صفرعلي‌خان نامي بود مي‌گويد: «بزنيد تا من برگردم». و خود مي‌رود و از پاي تلفن او را به تلگرافخانه براي مخابرة حضوري يا نقطه‌اي مي‌خواهند و او به عجله به تلگرافخانه مي‌رود. از تلگرافخانه پس از يكي دو ساعت، مقارن ظهر بازگشته، به خانه مي‌رود و ناهار مي‌خورد و مي‌خواهد استراحت كند. تلفن مي‌كنند، مي‌رود پاي تلفن، مي‌پرسد: چه خبر است؟ صفرعلي‌خان مي‌گويد: حسب‌الامر نظامي را شلاق مي‌زنند. چه امر مي‌فرماييد؟ باز هم بزنند يا نزنند؟ سرتيپ مي‌پرسد: كدام نظامي؟ صفرعلي‌خان مي‌گويد: قربان، همان نظامي كه صبح فرموديد شلاق بزنند تا من بيايم. چون تشريف نياورديد هنوز شلاق مي‌زنند. سرتيپ مي‌پرسد؟ حالا نظامي در چه حال است؟ صفرعلي‌خان جواب مي‌‌دهد: قربان، او مدتي است مرده است؛ ما به جسدش شلاق مي‌زنيم. سرتيپ گفت: بس است، پدرسوخته‌ها!»(1) صدراعظم و شاكي «اعتمادالدوله صدراعظم آغامحمدخان قاجار در مدت قدرت خود تقريباً تمام ايالات و ولايات ايران را بين كسان خود تقسيم كرده بود. روزي شخصي به شكايت نزد او آمد و اظهار كرد: حاكم شيراز از اقوام شماست با من بدرفتاري مي‌كند. و آنگاه دلايل خود را ذكر نمود. اعتمادالدوله قانع شده، جواب داد: تو را به اصفهان مي‌فرستم. آن شخص گفت: اصفهان هم در اختيار پسر برادر شماست. اعتمادالدوله گفت: پس برو بروجرد. مرد گفت: آنجا هم يكي از اقوام شما حكومت مي‌كند. صدراعظم چند شهر ديگر را نام برد و آن شخص با ذكر نام حاكم، همان ايراد را تكرار كرد. سرانجام اعتمادالدوله متغير شده، گفت: به جهنم برو. مخاطب جواب داد: آنجا هم مرحوم پدرتان هست.»(2) * * * مجازاتهاي مختارالسلطنه «مختارالسلطنه يكي از حكام سرسخت و خشن دوره قاجار بود و تا مدتها خيابان مختاري و چهارراه مختاري در انتهاي خيابان اميريه به نام او نامگذاري شده و باقي بود. مختارالسلطنه براي كليه ارزاق تهران نرخ‌بندي كرده بود. روزي مردي كه كاسة كوچكي ماست در دست داشت وارد دارالحكومه شد و از ميرزا عباس نامي كه نسبت به او اجحاف كرده و ماست ترش و گرانتر از نرخ مقرر به او داده بود، شكايت كرد. مختارالسلطنه مقداري از آن ماست چشيد و چون آن را متعفن و ترشيده يافت، سخت غضبناك شد و دستور داد ميرزاعباس را فوراً به دارالحكومه بياورند. مأموران با شنيدن اين فرمان بيرون رفته و بقالي را كه به نام ميرزاعباس مي‌شناختند به دارالحكومه آوردند. اما اين بيچاره هيچ گناهي نداشت و فقط از نظر اسم و شغل با آن ميرزاعباس كه از او شكايت شده بود، وحدت داشت. ميرزاعباس را در حاليكه از وحشت و اضطراب مي‌لرزيد و بي‌خبر از همه چيز بود به درالحكومه آوردند. به محض آنكه آمدن وي را به مختارالسلطنه اطلاع دادند آتش غضب او زبانه كشيد و حكم كرد فوراً او را به سبزه‌ميدان ببرند و در آنجا مقدار زيادي ماست به او اماله كنند. ميرزاعباس بيچاره شروع به التماس كرد، ولي مأموران حتي اجازة حرف زدن به او نمي‌دادند. بيچاره را جلوي چشم هزاران نفر و با زور شلاق به خاك كشيدند و مقدار زيادي ماست به او اماله كردند. وقتي گزارش امر را به عرض حاكم وحشي و بي‌رحم تهران مختارالسلطنه رساندند، خنديد. وي انتظار داشت كه مرد شاكي كه با گردن كج در گوشه‌اي ايستاده بود از دارالحكومه بيرون برود؛ اما او از جايش تكان نمي‌خورد. مختارالسلطنه پرسيد: «ديگر چه مي‌خواهي؟ بقالي كه از او شكايت كردي به مجازات رسيد. ديگر چه مي‌خواهي؟» آن شخص گفت: من از اين ميرزاعباس شكايت نداشتم. كسي كه اين ماست بدبو و ترش را به قيمت گران به من فروخت ميرزاعباس ديگري است. مختارالسلطنه با خونسردي به زبان آذربايجاني گفت: فرقي نه‌وار! يا بو ميرزاعباس يا او ميرزاعباس! (فرقي نداره! چه اين ميرزاعباس، چه آن ميرزاعباس!»(3) * * * از مكافات عمل غافل مشو در عصر حكومت قاجار عده زيادي بي‌گناه به اتهام بابي بودن دستگير و مجازات مي‌شدند. اين بي‌گناهان اغلب كساني بودند كه به ظلم و ستم شاه و درباريان اعتراض و مردم را به قيام عليه آن حكومت جبار دعوت مي‌كردند. بسياري از مردم هم گير فراشان و مأموران حكومت مي‌افتادند و چون حاضر نمي‌شدند به آنان رشوه دهند، مأموران به آنها تهمت بابي بودن مي‌زدند. يكي از نويسندگان قديمي سالهاي پيش، از خاطرات جواني خويش مطلبي را نقل مي‌كند. او مي‌گو‌يد كه در جواني هنگام سفر به كرمان در قهوه‌خانه‌اي توقف مي‌كند و در آنجا پيرمرد بيماري را در سرداب مي‌بيند: او در انبار قهوه‌خانه در گوشه‌اي افتاده بود. قهوه‌چي از باب ترحم، هر چند گاه يك بار به زيرزمين مي‌رفت؛ مقداري نان و كوزه آبي جلوي او مي‌گذاشت و از انبار مي‌آمد، آنچنان كه گويي حيواني را غذا مي‌دهد. زخمهايي هولناك تمام سر و صورت و بدن مرد بيمار را فراگرفته و او را از صورت يك انسان خارج كرده بود. وضع او به قدري نفرت‌انگيز و در عين حال ترحم‌آور بود كه واقعاً مثل «مرگ براي او عروسي است» در مورد وي مصداق كامل پيدا مي‌كرد. هيچ‌كس او را نمي‌شناخت و از گذشته‌اش خبر نداشت. چند ماه بود كه در آن بيغوله افتاده بود و جان مي‌‌كند. من از روي كنجكاوي به نزد وي رفتم و از او خواستم سرگذشت خود را برايم بگويد. او با چشمان بي‌نور خود به من نگريست و آنگاه با صدايي كه گويي از اعماق چاهي بيرون مي‌آمد و انسان را به لرزه درمي‌آورد گفت: جوان بودم كه نزد عمويم كه يكي از فراشان شاهي بود، شاگرد فراش شدم. حسب‌المعمول مي‌بايستي مدتي بدون حقوق كار كنم تا پس از آشنايي به رموز كار، مواجب برايم معين كنند. در همان ماههاي اوليه محيط فاسد آنچنان مرا براي اخذ رشوه حريص كرد كه حدي نداشت؛ ولي كسي هنوز برايم تره خرد نمي‌كرد. يك روز ماه رمضان، نزديك افطار از يكي از كوچه‌هاي محله سنگلج مي‌گذشتم. پيرمردي را ديدم كه كاسه‌اي كوچك محتوي مقدار كمي روغن در يك دستش بود و در زير بغل ديگرش چند عدد هيمة خشك گرفته و به سوي خانه خود مي‌رفت. قيافة پيرمرد به قدري ساده و مظلوم به نظرم رسيد كه فكر كردم خواهم توانست به بهانه‌اي از او مبلغي رشوه دريافت كنم. جلو رفتم و گفتم: عمو، در اين محل دزدي شده و بايد هر كس را كه مظنون هستيم جلب كنيم و به فراشخانه ببريم. زود باش با من بيا! پيرمرد نگاهي به من كرد و گفت: فرزند، به من مظنون شده‌اي؟ گفتم: بلي، بيا برويم. او ديگر چيزي نگفت و با من به راه افتاد. من انتظار داشتم كه به عجز و لابه بيفتد و با پرداخت مبلغي رشوه از من تقاضاي كمك كند؛ ولي او بدون آنكه حرفي بزند با من راه افتاد. گفتم: اگر دو ريال بدهي آزادت مي‌كنم. گفت: من نه پول دارم و نه كاري كرده‌ام. مبلغ را به ده شاهي رسانيدم. اثر نكرد. ديدم بي‌فايده است، ولي رويم نمي‌شد او را همينطور ول كنم. مي‌خواستم خواهش كند تا آزادش كنم، ولي هيچ حرفي نزد. بالاخره به فراشخانه رسيديم و وارد حياط شديم. خودم هم دچار ترس شده بودم كه اگر پرسيدند او چه كار كرده چه بگويم. ناگهان ديدم جنب و جوش غيرعادي به چشم مي‌خورد. چشمم به ناصرالدين شاه افتاد كه از طرف مقابل مي‌آمد و عده‌اي فراش نيز اطرافش بودند. معلوم شد براي سركشي آمده است. مثل بيد مي‌لرزيدم. شاه جلوي من رسيد و نگاهي به من و پيرمرد كرد و گفت: پسر، اين مرد چه كار كرده است؟ در حاليكه زبانم گرفته بود گفتم: قربان، بابي است. شاه همانطور كه مي‌رفت گفت: طنابش بيندازيد! طنابش بيندازيد! هنوز حرف شاه تمام نشده بود كه دو سه نفر از فراشها جلو دويدند و طنابي به گردن پيرمرد انداختند و او را روي زمين كشيدند و به طرف چاهي كه وسط حيات فراشخانه بود بردند و او را كه ديگر خفه شده بود، به درون چاه انداختند و در چاه را گذاشتند و پي كار خود رفتند. هيچ‌كس به من حرفي نزد و سئوالي نكرد. ظرف چند دقيقه حيات خلوت شد و جز من كسي باقي نماند و ديدم كاسه روغن ريخته و چوبها و هيمه‌هاي او دور و بر چاه افتاده است. حالي به من دست داد كه گفتني نيست. پس از مدتي بيمار شدم و از آن موقع تا حال كه سي سال مي‌گذرد آوارة كوه و بيابانم. چند سال است كه اين زخمها تمام بدن مرا پر كرده و شب و روز آرزوي مرگ مي‌كنم، اما از مرگ خبري نيست. حرفهاي آن مرد تمام شد و شروع كرد به گريستن و من مبهوت و حيران از نزد او رفتم. آري، اين يكي از نتايج تهمت است؛ به خصوص كه با اغراض شخصي توأم باشد.»(4) * * * خان اناانزلنا، تو هم اناانزلنا؟ غرور و خودخواهي و ظلم و ستمي كه خوانين و مالكان بزرگ ايران بر كشاورزان و روستاييان روا داشتند در همه عصرها و تاريخ اين سرزمين شگفت‌آور است. اما اين ظلم و ستم در اواخر دورة قاجار دو صد چندان شد. دكتر رضواني درباره غرور و خودخواهي خانها قبل از انقلاب مشروطيت مي‌نويسد: «در آن روزها مردم به طبقات مختلفي از قبيل خان، ميرزا، بيگ، ملا، سيد و رعيت تقسيم مي‌شدند. عرف و عادت، به مرور زمان هر طبقه‌اي را ميان طبقات مختلف ممتازتر از همه طبقه اعيان يا خانها بودند كه خودشان يا پدرشان يا جدشان به يكي از م قامات دولتي و ديواني رسيده بودند. خانها از هر حيث خود را از رعيت بركنار مي‌گرفتند و طبقات غيرممتازه را در حريم قدرت خود راه نمي‌دادند. رعايا حق نداشتند به آنان تشبه جويند و از آنان در يكي از شئون زندگي تقليد كنند و در اين امر چنان پافشاري داشتند كه گاهي داستانهاي مضحكي روي مي‌داد: در شهرستان بيرجند – وطن نگارنده – دهي است به نام «خوسف». در آن روزها معمول يكي از خوانين خوسف آن بوده كه در نماز به جاي سوره قل هوالله، سوره قدر [يعني انا انزلنا] را تلاوت مي‌كرده. روزي يك فرد عادي، فارغ از قيد خاني و غافل از عادت خان، پهلوي خان به نماز ايستاده و پس از قرائت حمد، انا انزلنا را تلاوت مي‌كرد. خان چنان عصباني شد كه او را به باد دشنام و كتك گرفت و گفت: پدر سوخته...، خان انا انزلنا، تو هم انا انزلناه؟ تو همان قل هوالله آباء و اجدادي خود را بخوان.»(5) پي‌نويس‌ها: 1- ملك‌الشعراي بهار، تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران، ج 2، انتشارات اميركبير، تهران – 1363، ص 243. 2- خواندنيها، سال 24، شماره 6. 3- همان، 16 دي 1340، به نقل از مجله ترقي. 4- همان، شنبه 18 خرداد 1342، ص 23. 5- دكتر محمداسماعيل رضواني، انقلاب مشروطيت ايران، انتشارات ابن سينا، تهران – 1352. به نقل از: هزار و يك حكايت تاريخي محمود حكيمي، انتشارات قلم، ج 2 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 47

خاطره‌نويسي خونبار

خاطره‌نويسي خونبار از مشخص‌ترين رويدادهاي سال اول سلطنت رضاشاه، برخي اقدامات ستيزه‌جويانة داخلي در مخالفت با اقتدار وي بود. يكي از اقدامات خصمانة مربوط به روابط ايران و شوروي، شورش لهاك‌خان در اوايل بهار 1926/1305، در ايالت خراسان، در نواحي مرزي شوروي، بود. لهاك‌خان، افسر شورشي ارتش ايران ملقب به سالارجنگ، فرماندهي گروهي از نظاميان را به عهده گرفت كه در وهلة اول پادگان مراوه‌تپه را، در مرز ايران و شوروي، به تصرف خود درآوردند. نظاميان شورشي به سوي بجنورد پيشروي كردند و در آنجا نيروهاي محلي به آنان پيوستند. گزارش شده بود، عده‌اي از تركمنهاي خاك روسيه نيز همراه شورشيان بودند. همچنين شايع شد علاوه بر اينكه مدتها بود نظاميان شورشي حقوق و مواجب خود را دريافت نكرده بودند، كمكهاي مادي و تبليغات بولشويكي نيز در بروز اين شورش موثر بوده است. اين شورش تا بدان حد جدي بود كه شاه خود وارد ماجرا شد و به آن پايان داد.(1) چنان كه اشاره شد، نخستين واكنش در قبال شورش لهاك‌خان، انتساب آن به تحريك و توطئه روسها بود، به ويژه آن كه شورش، هم صبغة انقلابي داشت و هم در جوار مرزهاي شوروي شكل گرفته بود. در اين ميان، مقامات انگليسي نيز، كه از ديرباز تحولات اين خطه را از نظر اهداف درازمدت روسها زيرنظر داشتند، در آغاز دست آنان را در كار ديدند، ولي به زودي، با توجه به گزارشهايي كه از مدتها پيش در به هم ريختگي اوضاع نظامي و سياسي خراسان دريافت شده بود، واقعيت آشكار شد. به نوشتة ميجر فريزر، وابستة نظامي سفارت بريتانيا، هرچند نمي‌توان تبليغات آشوب‌طلبانة روسها يا نقش برخي از سازمانهاي كمونيستي محلي تركستان يا قفقاز را در اين شورش ناديده گرفت، ولي به رغم نظر مقامات نظامي ايران، كه روسها را مسئول بروز اين شورش مي‌دانستند، دليل اصلي آن را بايد در نارضايتي و تنفر نظاميان از افسران ارشد قشون جست و جو كرد. از سوي ديگر، به نظر مي‌رسد روسها نيز، همچون رقباي انگليسي خود، از بروز حوادثي مانند شورش لهاك‌خان، غافلگير شده بودند و واكنشهاي متعارضي از خود نشان مي‌دادند. اندكي پس از شورش پادگان مراوه‌تپه، آقابكف، افسر گ.پ.اُ (تشكيلات امنيتي شوروي)، دستور يافت براي ارزيابي گزارشهاي ضد و نقيضي كه درباره اين ماجرا به مسكو مي‌رسيد، وارد عمل شود. از خاطرات وي چنين برمي‌آيد كه برخي از مقامات محلي شوروي در عشق‌آباد، با تأكيد بر رنگ و بوي بولشويك‌مآبانة شورش، درخواست كرده بودند براي پشتيباني از آن كمكهايي صورت گيرد. به اعتقاد آنان، دولت شوروي با حمايت نكردن از اين قيام اشتباهي بزرگ مرتكب شد، زيرا افراد وابسته به اين جنبش، به كمكهاي دولت شوروي اميد زيادي داشتند و به سبب همين اهمال در رساندن كمك، دولت شوروي در نظر شورشيان خوار و خفيف و از وجهة آن كاسته شد؛ البته اين موضوع بازتاب ناگواري نيز در ميان همة ملل مشرق‌زمين برجا مي‌گذاشت. با اين حال، پيش از آنكه آقابكف بتواند بر اساس دستوراتي كه به او داده بودند، از اهداف لهاك‌خان، موقعيت و ميزان همراهي مردم منطقه با او و عدة دقيق نيروهاي زير فرمانش و بالاتر از همه نقش انگليسيها در اين شورش، گزارشي تهيه كند و به مسكو بفرستد، شورش نظاميان خراسان در هم شكست و مقامات مرزي روسيه ماندند با هفتصد تن از افراد لهاك‌خان كه تقاضاي پناهندگي كرده بودند. احتمالاً حتي اگر اين نهضت دوام بيشتري مي‌يافت و اين گزارش به مسكو مي‌رسيد، باز هم در عملكرد شوروي تغييري داده نمي‌شد، زيرا در آن ايام سياست خارجي شوروي حمايت از اقتدار پهلوي بود و از تشويق و تشجيع مخالفان دوري مي‌كرد. در خلال شورش نيز روسها نه تنها عملاً كمكي نكردند، بلكه به لحاظ نظري نيز در مباحثي كه در تفسير و تعبير اين حركت صورت گرفت، مخالفت كردند. پاستوخف، رئيس بخش خاورميانة كميسارياي امور خارجه شوروي، در مقاله‌اي كه در روزنامه ايزوستا (4 ژوئيه/13 تير) چاپ شد، پس از گزارش وقايع سلماس و مراوه‌تپه، دست انگليسيها را، كه در ميان واحدهاي شورشي شديداً فعاليت مي‌كردند و براي تحريك و تفتين شعارهايي چون «مرگ بر دولت و برقرار باد قدرت شوروي» مي‌دادند، در كار ديد. همچنين، در پي سفر تيمورتاش به مسكو، كه اندك زماني پس از سركوب نهايي شورش و در آستانة توافقهاي ايران و شوروي صورت گرفت، يورنيف، سفير شوروي در تهران، كه آن روزها در مسكو بود، در مصاحبه‌اي در ايران، پس از ابراز اميدواري و اطمينان از رفع اختلافهاي تجاري دو كشور، درباره شورش خراسان گفت: «شورشيان ايران كه از مرز گذشته و وارد خاك شوروي شده بودند، خلع سلاح شدند و در سربازخانه‌هايي ويژه در عشق‌آباد زيرنظر مي‌باشند». وي در خاتمه بار ديگر اطمينان داد كه روابط با ملل دوست همجوار شكل محكم و كاملاً روشني به خود خواهد گرفت و دشمنان ايران و اتحاد جماهير شوروي، موفق نخواهند شد تيرگي و كدورتي در اين رابطه ايجاد كنند، زيرا رشته‌هاي منافع حياتي، ايران و اتحاد جماهير شوروي را به هم مربوط و علاقه‌مند كرده است.(2) «سرگئي يوويچ آقابكف» از ارامنة تركستان، پس از خدمت در ارتش سرخ، از 1920 به سازمان چكا پيوست. پس از تبديل سازمان چكا به گ.پ.اُ، آقابكف نيز همچنان به كار خود در اين سازمان ادامه داد. او در مأموريتهاي مختلفي، به افغانستان و ايران و تركيه سفر كرد. آقابكف هنگامي كه در تركيه به انجام وظيفه اشتغال داشت، در ژانوية 1930 به فرانسه گريخت و در آغاز بخشي از خاطرات خود را در شماره‌هاي 26 تا 30 اكتبر 1930/4 تا 8 آبان 1309 روزنامه لوماتن چاپ پاريس، منتشر كرد. سپس در سال بعد همة يادداشتهاي خود را در كتابي به زبان فرانسوي منتشر كرد.(3) وزارت امور خارجه ايران نيز دو نسخه از اين كتاب را تهيه كرد و در اختيار سرتيپ آيرم، رئيس كل نظميه، گذاشت.(4) انتشار كتاب آقابكف، در مجامع رسمي ايران تأثير زيادي گذاشت و همه كساني كه به نحوي از آنان، در شرح مأموريتهاي آقابكف در ايران، ياد شده بود، تحت پيگرد قرار گرفتند و در نتيجه، در حدود 250 نفر در تهران، 130 نفر در خراسان و 50 نفر در آذربايجان دستگير شدند. پس از بازجويي از اين عده، همه به جز 32 نفر آزاد شدند كه از اين عده پس از محاكمه در دادگاههاي نظامي، 4 نفر اعدام و بقيه به زندانهاي كمتر از 15 سال محكوم شدند.(5) منبع: روابط ايران و شوروي در دوره رضاشاه، محمود طاهراحمدي، مركز اسناد و ديپلماسي، تابستان 1384، صص 42-34 پي‌نويس‌ها 1- درباره لهاك‌ خان نك: كاوه بيات، قيام نافرجام «شورش لهاك‌ خان سالار جنگ»، تهران، انتشارات پروين، 1375. 2- همان، صص 52-48. 3- درباره آقابكف ن.ك: ژرژ سرگئي يوويچ آقابكف، خاطرات آقابكف، ترجمة حسين ابوترابيان، تهران، انتشارات پيام، 1357، مقدمة مترجم، ص 3. 4- اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 20، پرونده 19، سال 1310، نامه نمرة 2792 سرتيپ آيرم به وزارت خارجه در 29 شهريور. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 47

نقد كتابكنكاش در بهايي‌ستيزي

نقد كتابكنكاش در بهايي‌ستيزي كتاب «كنكاش در بهائي‌ستيزي» نوشته آقاي سهراب نيكو صفت نخستين بار در خرداد 1385 توسط انتشارات پيام منتشر شد اما محل انتشار كتاب در شناسنامه قيد نگرديده است. اين كتاب در چهار بخش شامل جغرافياي جمعيتي بهائيان ايران، كانونهاي استعماري و بهائي‌گري، بهائي‌گري و سازمان‌هاي اطلاعاتي و تروريسم، و ماهيت بلواهاي ضدبهايي تهيه و تنظيم شده است. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، كتاب «كنكاش در بهايي‌ستيزي» را به نقد كشيده است. با هم اين نقد را مي‌خواهيم. * * * نويسنده كتاب «كنكاشي در بهائي ستيزي» كه در واقع پاسخي است به مقاله «جستارهائي از تاريخ بهائيگري در ايران» به قلم آقاي عبدالله شهبازي، در مقدمه اين كتاب با تأكيد بر اين كه «هدف ما از بحث و گفتگو با آقاي شهبازي و شهبازي‌ها فقط و فقط بازكردن روزنه‌اي به تاريخ گذشته اين جنبش است»(ص16) زمينه‌ مناسبي را براي بحث و بررسي پيرامون اين فرقه فراهم آورده است؛ لذا فارغ از فحواي مقاله آقاي شهبازي، مي‌توان درباره مسائل و مدعياتي كه در اين كتاب مطرح گرديده است، به بحث نشست. البته اين نكته را نيز بايد خاطرنشان ساخت كه آقاي سهراب نيكوصفت تلاش كرده تا وابستگي خود به بهائيت را آشكار نسازد و چنان بنماياند كه از موضع يك محقق بيطرف دست به قلم برده است، اما اين سعي و كوشش به هيچ رو منتج به نتيجه مورد نظر ايشان نگرديده و هر خواننده‌اي در آغاز مطالعه اين كتاب، قادر به تشخيص هويت بهايي نويسنده آن خواهد بود. آقاي نيكوصفت در اولين گام براي دفاع از بهائيت، از اين باب وارد مي‌شود كه «متأسفانه در جامعه ايران از زمان پيدايش جنبش بابيه و بعداً بهائيه تا به امروز يك بحث علمي و منطقي در شناخت تفكرات اين جنبش نشده است.» (ص9) و به اين ترتيب چنين وانمود مي‌سازد كه آنچه درباره اين مسلك بيان شده و واكنش‌هايي كه در قبال آن صورت گرفته، صرفاً از سر تعصبات كور و بي‌پايه و فاقد هرگونه مبناي علمي و منطقي و استدلالي بوده است. خوشبختانه اثبات نادرستي اين ادعا در عصر و زمانه ما به سادگي امكان‌پذير است؛ چرا كه فهرست كتب متعددي كه درباره اين مسلك به نگارش درآمده، به علاوه انبوهي از مقالات تحقيقي پيرامون آن، با يك جستجوي ساده در اينترنت قابل بازيابي است. به عنوان نمونه نام برخي از اين كتب محض اطلاع ايشان در اينجا آورده مي‌شود: «مفتاح باب‌الابواب» نوشته ميرزا محمدمهدي خان زعيم‌الدوله تبريزي، «فتنه باب» نوشته ميرزا اعتضاد‌السلطنه، «بهائيگري» نوشته احمد کسروي، «بهائيان» نوشته سيدمحمدباقر نجفي، «تاريخ جامع بهائيت (نوماسوني)» نوشته بهرام افراسيابي، «باب كيست و سخن او چيست؟» نوشته نورالدين چهاردهي، «كشف‌الحيل» نوشته عبدالحسين آيتي، «فلسفه نيكو» نوشته حسن نيكو، «خاطرات صبحي» نوشته فضل‌الله مهتدي صبحي كاتب مخصوص عباس افندي، «انشعاب در بهائيت پس از مرگ شوقي رباني» نوشته اسماعيل رائين، «بهائيت در ايران» نوشته سيدسعيد زاهدزاهداني و غيره. تعداد مقالات تحقيقي در اين باره نيز به وفور در نشريات مختلف درج گرديده است. بنابراين اين‌گونه نيست كه كنكاش و دقت‌نظر در شناخت ماهيت بابيه و بهائيه صورت نگرفته باشد بلكه بايد گفت اتفاقاً اين كاري است كه از همان بدو پيدايش اين مسلك صورت گرفت و نشان از آن دارد كه از ابتدا، بناي علماي اسلامي بر مواجهه منطقي و تحقيقي با مرام بابيه بوده است. همان‌گونه كه مي‌دانيم پس از طرح ادعاي سيدعلي‌محمد شيرازي در سال 1260ق. مبني بر بابيت امام زمان و سپس اوج‌گيري اين ادعاها به سوي امامت و نبوت و الوهيت، علماي شيعه در دو مرحله در اصفهان و تبريز به بحث و محاجه با وي پرداختند تا به كنه مدعاي وي واقف شوند و پس از آن كه در اين محاجات به واهي بودن سخنان اين طلبه جوان پي بردند تمام سعي خود را مبذول داشتند تا وي را به خطاها و اشتباهات و اوهامش واقف سازند. خوشبختانه شرح اين مذاكرات و مباحثات از سوي منابع بهايي و غيربهايي نقل گرديده است و با نگاهي بيطرفانه و محققانه به آنها مي‌توان به واقعيت پي برد. اينك براي روشن شدن مسئله، گزارشي را كه ناصرالدين‌ميرزا وليعهد از مجلس گفتگوي علماي تبريز با باب، براي پدرش محمدشاه قاجار ارسال داشته و در واقع يك گزارش رسمي به شمار مي‌آيد، از نظر مي‌گذرانيم تا ملاحظه شود كه از همان ابتداي طرح ادعاهاي مزبور، حساسيت و اهتمام لازم براي تحقيق و بررسي پيرامون آنها در ميان علماي اسلامي وجود داشته و در عين حال با توجه به وضوح واهي بودنشان، تلاش شده است تا اين طلبه جوان دست از اوهام خويش بردارد. متن كامل گزارش وليعهد به پدرش چنين است: «هوالله تعالي شأنه. قربان خاك پاي مباركت شوم. در بابِ باب كه فرمان قضا جريان صادر شده بود، كه علما طرفين را حاضر كرده با او گفتگو نمايند، حسب‌الحكم همايون محصل فرستاده با زنجير از اروميه آورده به كاظم‌خان سپرده، ورقه به جناب مجتهد نوشت كه آمده به ادله و براهين و قوانين دين مبين گفت و شنيد كنند. جناب مجتهد در جواب نوشتند كه از تقريرات جمعي معتمدين و ملاحظه تحريرات اين شخص بي‌دين، كفر او اظهر من‌الشمس و اوضح من‌الامس است. بعد از شهادت شهود، تكليف راعي مجدداً در گفت و شنيد نيست. لهذا جناب آخوند ملامحمد و ملامرتضي قلي را احظار نمود و در مجلس از نوكران اين غلام امير اصلان‌خان و ميرزا يحيي و كاظم‌خان نيز ايستادند. اول حاجي ملامحمود پرسيد كه: مسموع مي‌نمود كه تو مي‌گويي من نايب امام هستم و بابم و بعضي كلمات گفته‌اي كه دليل بر امام بودن، بلكه پيغمبري تست. گفت بلي حبيب من! قبله من! نايب امام هستم و باب هستم و آنچه گفته‌ام و شنيده‌ايد راست است. اطاعت من بر شما لازم است، به دليل «ادخلوالباب سجداً» ولكن اين كلمات را من نگفته‌ام، آنكه گفته است، گفته است. پرسيدند گوينده كيست؟ جواب داد: آنكه به كوه طور تجلي كرد. روا باشد اناالحق از درختي چرا نبود روا از نيكبختي؟ مني در ميان نيست. اينها را خدا گفته است. بنده به منزله شجره طور هستم. آن وقت در او خلق مي‌شد، الان در من خلق مي‌شود، و به خدا قسم كسي كه از صدر اسلام تاكنون انتظار او را مي‌كشيد، منم. آنكه چهل هزار علما منكر او خواهند شد منم. پرسيدند اين حديث در كدام كتاب است كه چهل هزار علما منكر خواهند گشت؟ گفت: اگر چهل هزار نباشد چهار هزار كه هست. ملامرتضي قلي گفت: بسيار خوب. تو از اين قرار صاحب‌الامري. اما در احاديث هست و ضروري مذهب است كه آن حضرت از مكه ظهور خواهند فرمود، و نقباي جن و انس با چهل و پنج هزار جنيان ايمان خواهند آورد، و مواريث انبياء از قبيل زره داود و نگين سليمان و يد بيضاء به آن جناب خواهند بود. كو عصاي موسي و كو يد بيضاء؟ جواب داد كه من مأذون به آوردن اينها نيستم. جناب آخوند ملامحمد گفت غلط كردي كه بدون اذن آمدي. بعد از آن پرسيدند كه از معجزات و كرامات چه داري؟ گفت: اعجاز من اين است كه براي عصاي خود آيه نازل مي‌كنم. و شروع كرد به خواندن اين فقره: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. سبحان‌الله القدوس السبوح‌الذي خلقت السموات و الارض كما خلق هذه العصا آيه من آياته.» اعراب كلمات را به قاعده نحو غلط خواند. تاء سموات را به فتح خواند. گفتند مكسور بخوان. آن‌گاه الارض را مكسور خواند. امير اصلان‌خان عرض كرد: اگر اين قبيل فقرات از جمله آيات باشد من هم توانم تلفيق كرد، و عرض كرد: «الحمدالله ‌الذي خلق العصا كما خلق الصباح و المساء». باب خجل شد. بعد از آن حاجي ملامحمود پرسيد كه در حديث وارد است كه مأمون از جناب رضا عليه‌السلام سئوال نمود كه دليل بر خلافت جد شما چيست؟ حضرت فرمود آية انفسنا. مأمون گفت «لولا نسائنا». حضرت فرمود «لولا ابنائنا». سئوال و جواب را تطبيق بكن و مقصود را بيان‌ نما. ساعتي تأمل نموده و جواب نگفت. بعد از اين مسائلي از فقه و ساير علوم پرسيدند. جواب گفتن نتوانست. حتي از مسائل بديهيه فقه از قبيل شك و سهو سئوال نمودند، ندانست و سر به زير افكند. باز از آن سخنهاي بي‌معني آغاز كرد كه «همان نورم كه به طور تجلي كرد زيرا كه در حديث است كه آن نور نور يكي از شيعيان بوده است.» اين غلام گفت از كجا آن شيعه تو بوده‌اي؟ شايد نور ملامرتضي قلي بوده باشد. بيشتر شرمگين شد و سر به زير افكند. چون مجلس گفتگو تمام شد، جناب شيخ‌الاسلام را احضار كرده، باب را چوب مضبوط زده، تنبيه معقول نموده، و توبه و بازگشت و از غلطهاي خود انابه و استغفار كرد و التزام پا به مهر سپرده كه ديگر اين غلطها نكند، و الان محبوس و مقيد است. منتظر حكم اعلي‌حضرت اقدس همايون شهرياري روح‌العالمين فداه است. امر امر همايون است.»(ر.ك: گفت و شنود سيدعلي‌محمد باب با روحانيون تبريز، تأليف ميرزا محمد مامقاني، به اهتمام حسن مرسلوند، تهران، نشر تاريخ ايران، 1374) اگرچه پس از اثبات كفرگويي و به اصطلاح «ارتداد» سيدعلي‌محمد شيرازي، امكان اعدام وي طبق برخي فتاواي شرعي وجود داشت اما علماي مناظره كننده با وي علي‌رغم مسجل بودن ياوه‌گويي‌هاي كفرآلود اين شخص، با مطرح ساختن «شبهه خبط دماغ» وي، سياست صبر و تحمل و گذشت را در پيش گرفتند تا شايد با دادن فرصت به باب، امكان تجديد نظر در پيمودن اين راه اشتباه و بي‌فرجام را براي او فراهم سازند. در اين مسير، حداكثر چند ضربه «چوب مضبوط» و «تنبيه معقول» نصيب مدعي امامت و نبوت شد كه بلافاصله به اظهار توبه و پشيماني و سپردن «التزام پا به مهر كه ديگر اين غلطها نكند» منتهي گرديد. به هر حال شواهد امر حاكي از آن است كه اگر آشوب‌ها و شورش‌هاي پيروان باب - كه وي را منجي موعود مي‌پنداشتند- صورت نمي‌گرفت و كشور با بحران مواجه نمي‌شد، علماي ديني هرگز اصراري بر اعدام وي نداشتند و به واسطه همان شبهه نقصان عقل و اختلال مشاعر، حداكثر، حبس او را كافي مي‌دانستند. اما هنگامي كه باب بر مبناي اوهام خويش به ارسال پيام‌هاي تحريك برانگيز به پيروانش ادامه داد و اتفاقاً دست‌هاي پنهان و توطئه‌گري نيز امكان انتقال اين پيام‌ها را فراهم آوردند و مناطق مختلفي از كشور درگير آشوب و بلوا گرديد، ميرزاتقي‌خان اميركبير كه سكان هدايت كشور را برعهده گرفته بود و در مسير انتظام بخشيدن به امور گام برمي‌داشت- و البته موفقيت‌هاي چشمگيري را به نسبت اوضاع و احوال روز كسب كرده بود- چاره‌اي جز كور كردن «چشم فتنه» در پيش روي خود نديد. بنابراين اگرچه اعدام باب بر مبناي فتواي ارتداد وي صورت گرفت، اما واقعيت آن است كه علت‌العلل اجراي اين حكم، فتنه‌انگيزي‌هاي بابيان و تلاش اميركبير براي فروخوابانيدن اين‌گونه مسائل بود، چنان‌كه فريدون آدميت نيز بر اين نكته تأكيد كرده است‌: «چون كار حواريان باب از دعوت ديني به شورش سياسي كشيد، پيكار دولت با بابيان امر طبيعي بود. اما دولت به عنوان دفاع از شريعت به جنگ بابيه نرفت، بلكه از اين نظر به برانداختن آن كمر بست كه بابيان موضع نظامي گرفتند، و به كشت و كشتار دست زده بودند. اين مقارن بود با مرگ محمدشاه، و آغاز سلطنت ناصرالدين شاه و روي كار آمدن ميرزا تقي‌خان... لاجرم عكس‌العمل دولت در برابر طغيان بابيان سياست قاهرانه امير بود. پس از يك سلسله جنگ‌هاي خونين كه در 1265 و سال بعد، ميان لشگريان دولت و هواداران باب درگرفت، همه سرجنبانان بابيه (بشرويه‌اي، بارفروشي، زنجاني و دارابي) در 1266 كشته شدند. در آن گيرودار، خون باب هم فداي ستيزه‌جويي اصحابش گشت.»(فريدون آدميت، اميركبير و ايران، تهران، انتشارات خوارزمي، چاپ هشتم، 1378، صص447-445) بنابراين اگر در نظر داشته باشيم كه باب در سال 1260 ق. ادعاي خود را عنوان نمود وسرانجام در 27 شعبان 1265 - و به روايت منابع بهائي در 28 شعبان 1266- در ميدان ارك تبريز، بنا به دلايلي كه بيان گرديد، اعدام شد، مدت5 يا 6 سال با وي به مدارا و نصيحت رفتار شد. اين مسئله از يك‌سو حاكي از آن است كه برخلاف آنچه پيروان مسلك‌هاي مختلف و از جمله بابيه سعي در ترويج آن دارند، مداراي قابل توجهي با فردي كه چنان ادعاهاي گزافي را مطرح نموده بود، شد و به اندازه كافي نيز تحقيق و تفحص درباره ميزان صحت و سقم اين مدعيات به عمل آمد. اما علاوه بر اين، نكته بسيار مهم ديگري را بايد در اين زمينه در نظر داشت كه با دقت بايسته در آن، چه بسا ديگر نيازي به بحث پيرامون باقي قضاياي منشعب از بابيه، نباشد. اين در حالي است كه پيروان بهائيت همواره سعي كرده‌اند با پل زدن از روي اين مسئله اساسي، بحث را به جاي ديگري منتقل كنند و به سخن‌سرايي درباره فروعات بپردازند. اين دقيقاً همان شيوه‌اي است كه در كتاب حاضر نيز شاهديم. مسئله اصلي كه بايد مورد بحث و بررسي دقيق قرار گيرد، حقانيت يا عدم حقانيت «بابيه» به عنوان اصل و ريشه مسلك بهائيت است. براي بررسي اين موضوع نيز بايد ديد كه آيا مي‌توان بابيه را با توجه به منطق دروني و ساختاري آن موجه دانست يا خير. بدين منظور بايد اين نكته را در نظر گرفت كه سيدعلي‌محمد شيرازي، مبناي طرح ادعاي خود را بر چه چيزي نهاد و آيا امروز كه به آن ادعا مي‌نگريم، مي‌توانيم آن را تصديق كنيم يا خير؟ اگر آن را تصديق كرديم، آن‌گاه مي‌توان پا به مرحله بعد گذارد و به بررسي بهائيت پرداخت اما اگر ريشه و اصل و بنيان بهائيت، باطل و ناموجه بود، ديگر چه جايي براي بحث پيرامون آن- به عنوان يك دين و آيين- باقي مي‌ماند؟ سيدعلي‌محمد شيرازي، همان‌گونه كه از عنوان و لقب معروف او يعني «باب» پيداست، مبناي ادعاي خود را بر بابيت امام زمان قرار داد و البته به فاصله كوتاهي پس از آن، خود را شخص امام زمان خواند. در نامه ناصرالدين‌ميرزا وليعهد به پدرش محمدشاه نيز ملاحظه كرديم كه باب در مناظره با علماي تبريز اظهار داشته بود: «به خدا قسم كسي كه از صدر اسلام تاكنون انتظار او را مي‌كشيد، منم.» بنابراين در يك نگاه كلي بايد گفت بي‌ترديد او خود را به عنوان «منجي موعود» در مذهب تشيع معرفي كرده بود. اساساً گرايش عده‌اي از مردم به وي نيز جز بر اين مبنا نبوده است. بي‌شك اگر اين فرد در همان ابتدا چنين ادعا مي‌كرد كه پيامبر جديدي است كه از طرف خداوند مبعوث گرديده و دين نويني آورده است، كمترين زمينه‌اي براي پذيرش مدعاي وي نزد دوستان و همراهانش نيز وجود نمي‌داشت، چه رسد به آن كه اينان امر تبليغ و ترويج او را نيز بر عهده گيرند. اما هنگامي كه او ادعاي نيابت ولي‌عصر و سپس تعيّن «منجي موعود» در خود را مطرح ساخت، براساس آموزه‌هايي كه در مكتب شيخيه وجود داشت، برخي دوستان وي- كه آنان نيز در كسوت طلبگي بودند- اين ادعا را قابل قبول دانستند و لذا به تبليغ آن نزد مردم عامي كه عموماً نارضايتي شديدي از اوضاع و شرايط موجود داشتند، پرداختند. طبعاً عده‌اي از مردم نيز با خوشحالي از ظهور منجي موعود و به سر آمدن دوران ظلم و جور و ستم، به هواداري از اين مدعي پرداختند تا طبق ايمان و اعتقاد خويش، جزو ياران «مهدي صاحب‌الزمان» باشند و به برپايي حكومت عدل و داد موعود آخرالزمان كمك كنند. البته بايد گفت كه مفهوم «منجي موعود» در اديان ديگر هم كاملاً پذيرفته شده است، اما نكته مهم اينجاست كه در تمامي اديان، فارغ از جزئيات و اختلافات، «پيروزي و ظفرمندي» منجي و شكست ظالمان و ستمگران و برپايي جهاني نو و پر از عدل و داد، يك اصل مسلم و خدشه‌ناپذير است. لازم به گفتن نيست كه در مذهب تشيع نيز اعتقاد راسخ به پيروزي قطعي و همه‌جانبه حضرت مهدي (عج) بر تمامي دشمنان و مخالفانش وجود دارد. همچنين اين نيز از قطعيات تشيع است كه حضرت مهدي(عج) شخصاً به اين پيروزي و ظفر دست خواهد يافت و او به راستي «منجي موعود» است نه آن كه خود، وعده ظهور منجي ديگري را بدهد. اگر در زمان طرح ادعاي منجي‌گري سيدعلي‌محمد شيرازي، عده‌اي گرد او جمع شدند و حتي مبادرت به جنگ‌ها و مبارزاتي نيز كردند، دقيقاً بر اساس اين‌گونه باورها و اعتقادات بوده است. ما در اين نوشتار، بي‌آنكه وارد جزئيات قضايا در طول سال‌هاي حيات باب پس از طرح ادعاي مذكور شويم، اين مسئله مهم را مورد توجه قرار مي‌دهيم كه اگر ادعاي وي از حقانيت برخوردار بود، حركت او قطعاً مي‌بايست قرين پيروزي و ظفر مي‌شد و حكومت عدل جهاني موعود، برپا مي‌گرديد. بنابراين اگر برخي معاصران باب و به ويژه عوام‌الناس تا حدي در تشخيص صحت و سقم ادعاي باب دچار شبهه يا اشتباه شدند، اينك ماهيت دروغين اين ادعا براي ما در زمان حاضر، اظهر من¬الشمس است. هنگامي كه اصل مسلم و قطعي در انديشه «منجي موعود» در تمامي اديان، شكست ناپذيري اوست، مشاهده شكست و اعدام باب، منهاي تمامي دلايل و براهين عقلي و سندي ديگر، بزرگترين و واضح‌ترين نشانه كذب بودن ادعاي وي به شمار مي‌آيد و ديگر جاي بحثي براي ساير قضايا باقي نمي‌گذارد. از طرفي اين شكست، دليلي است بر نقض ادعاي آقاي نيكوصفت كه در كتاب خويش از «رستاخيز» عظيم بابي در ايران سخن به ميان آورده و مدعي شده است: «رستاخيز بابي موفق مي‌شود در مدتي كمتر از پنج سال در بين كليه اقشار جامعه ايراني نفوذ كند.»(ص10) اگر واقعاً اين ادعا حقيقت داشت، آيا نمي‌بايست شاهد سرنگوني حكومت قاجار و برپايي دستگاه حاكمه بابيه در كشور باشيم؟ آنچه در آن مقطع روي داد، شورش‌هايي بود كه در برخي نقاط توسط عده‌اي از پيروان باب، به اميد برپايي حكومت منجي موعود شيعه، برپا شد و از آنجا كه فاقد حقانيت و اصالت بود، سركوب گرديد و به شكست انجاميد؛ لذا اين‌گونه بزرگ‌نمايي‌هاي بي‌مبنا، نمي‌تواند تغييري در واقعيات تاريخي به وجود آورد. كما اين كه وقتي اين نويسنده مدعي مي‌شود: «سيد باب اين رادمرد ايراني براي مردم عقل قائل بوده است و آنها را اشخاصي مي‌دانسته كه خود مي‌توانستند خوب و بد كار را تشخيص بدهند و احتياج به پيشوا و رهبر نداشتند»(ص12)، گويي چشم خود را بر كليه مسائل مطروحه در جنبش بابيه مي‌بندد و صرفاً به بيان پاره‌اي تصورات و اوهام خويش مي‌پردازد. سيدعلي‌محمد شيرازي نه تنها به نفي ضرورت رهبر و پيشوا براي مردم مبادرت نكرد بلكه خود را در جايگاه و مرتبتي قرار داد كه هيچ‌يك از علماي اصيل اسلامي، به خود اجازه نزديك شدن به آن مرتبت را نيز نمي‌دادند. از طرفي، وي در نخستين گام از حركت خويش، مبلغاني را از ميان يارانش برگزيد كه در ادبيات بابيه تحت عنوان «دعات باب» معروف و مشهور گشته‌اند و در همان ابتدا نيز هر يك از آنها را به القابي ملقب ساخت كه نشان از قداست بخشيدن به اين اشخاص داشت. بنابراين، مردم از همان اوان مطرح شدن بابيه، با اشخاص عادي و همطراز خود سر و كار نداشتند بلكه با كساني مواجه بودند كه يا خود را امام و پيامبر و بلكه خدا مي‌ناميدند يا منصوبان از جانب اين امام و پيامبر دروغين بودند كه القابي پرطمطراق را حمل مي‌كردند و در ميان هوادارانشان نيز تنها به همان عناوين شناخته و معروف شدند. در اينجا به برخي از اين اشخاص و القاب اشاره مي‌كنيم تا واقعيت‌ها مشخص شوند: سيدعلي‌محمد شيرازي: باب، نقطه اولي، حضرت اعلي‌. ميرزاحسينعلي نوري: بهاءالله. ميرزايحيي نوري: صبح ازل. ملاحسين بشرويي: اول من آمن. ملامحمدعلي زنجاني: حجت. ملامحمدعلي بارفروشي: قدوس. ملاعلي ترشيزي: عظيم. سيداسدالله خويي: ديان. ملامحمد قائني: نبيل اكبر. ملاصادق خراساني: اسم‌الله الاصدق. ميرزا آقامنير: اسم‌الله المنيب. حاجي محمد تقي: ايوب. ملازين‌العابدين: زين المقربين. ملامحمد زرندي: نبيل اعظم و قس‌علي هذا. تنها كافي است جو و فضاي مذهبي آن هنگام را به ويژه در ميان روستاييان- كه بخش اعظم پيروان باب از همين قشر بودند- در نظر داشته باشيم و معنا و مفهوم اين قبيل القاب را نيز در فرهنگ اسلامي مورد توجه قرار دهيم. در اين صورت بخوبي مي‌توان درك كرد كه باب، دانسته يا نادانسته، از چه شيوه كارآمدي براي تثبيت جايگاه خود و مبلغانش در ميان پيروان خويش بهره گرفته است. طبيعتاً مردمي كه در مقابل خود مثلاً «ملاعلي ترشيزي» را مي‌بينند، حداكثر او را به عنوان يك عالم ديني در نظر مي‌گيرند، اما هنگامي كه به آنها گفته شود ايشان «جناب عظيم» است، نوع نگاه به وي كاملاً متفاوت مي‌شود يا روستايياني كه با يك طلبه ساده به نام ملاصادق خراساني مواجه شوند، رفتاري كاملاً معمولي در مقابل وي خواهند داشت، اما هنگامي كه آنها «اسم‌الله الاصدق» را پيش روي خود داشته باشند، قاعدتاً برداشت و باور كاملاً متفاوتي از اين فرد در ذهن خود خواهند پرورانيد. بنابراين برخلاف اظهارنظر نويسنده، باب با به راه انداختن دستگاهي پر از القاب و عناوين تقدس‌آميز و در عين حال دروغين، به كلي فكر و ذهن پيروانش را در سيطره خويش گرفت و با سوءاستفاده از اعتقادات جامعه، اين پيروان را به مسير مطلوبش كشانيد. ناگفته نماند كه وي در اين راه، آموزه‌ها و عقايد خويش را با انواع و اقسام رمز و رموزات نيز در هم پيچيد تا بيش از پيش از قدرت تأثيرگذاري بر افكار عوام‌الناس برخوردار گردد. نويسنده كتاب «رسائل و رقائم گلپايگاني» كه خود از پيروان بهائيت است، در اين باره مي‌نويسد: «(باب) از براي هر يك از شهور (ماهها) و ايام سنويه اسمي كه غالباً از اسماءالله است معين كرده و هكذا از براي اسامي ايام اسبوع از قبيل سبت واحد و اثنين اسامي جديده وضع فرموده و هم باب را به نحو مدهشي عادتي بود كه در رسائل خود نام هر يك از اكابر اتباع خود را حين تحرير به اسمي از اسماءالله به عدد جمل فوراً تطبيق مي‌فرمود و در رأس مكتوب مرقوم مي‌داشت از قبيل اسم رب كه 202 است با محمدعلي و علي‌محمد و اسم ديان كه 65 است با اسد يعني آقا ميرزااسدالله خوئي و اسم وحيد را با يحيي كه مراد علامه وحيد جناب آقاسيديحيي دارابي بود و در اين مقام حضرت باب اعظم در يحيي دو يا اخذ فرموده‌اند براي امتياز از يحيي صبح ازل كه او را سه يا گرفته و به ازل كه عدد آن 38 است تطبيق فرموده‌اند و كذلك من هذا القليل كثيراً و از اين جهت هر يك از ايشان را اسم‌الله مي‌خواند و الي يومنا هذا اين لفظ كه در القاب اصحاب باب باقي مانده.» (روح‌الله مهرابخاني، رسائل و رقائم جناب ميرزاابوالفضائل گلپايگاني، بي‌م: مؤسسه ملي مطبوعات امري، 134 بديع، ص108) اگر خواسته باشيم راجع به اين‌گونه آموزه‌هاي باب سخن بگوييم مسلماً به درازا خواهد كشيد و از آنجا كه خوشبختانه تفصيل اين مطالب در كتب متعدد راجع به بابيه و بهائيت مضبوط است، به همين اشاره بسنده مي‌كنيم و از تكرار آنها اجتناب مي‌ورزيم. اما آنچه گفتني است اين كه نويسنده كتاب «كنكاشي در بهائي‌ستيزي» چگونه توانسته است با توجه به محتواي عقايد و مدعيات سيدعلي‌محمد شيرازي به خود اجازه دهد تا باب و بهاء را به عنوان افرادي معرفي نمايد كه «سعي در اين داشتند كه مردم بتوانند طناب اسارت فكري خود را از زير بار خرافات روحانيون كه به نام دين معرفي مي‌كردند بيرون بكشند و خود را از اوهام و خرافات آزاد سازند.»(ص15) آيا تعاليم روحانيت تشيع كه تلاش داشتند تا معارف و فرهنگ غني و اصيل اسلامي را به جامعه و نسل‌ها بعد منتقل سازند، آميخته با خرافات بود يا تعليمات و اعتقادات فردي كه چون معادل عددي نام خود «علي محمد» را مطابق با مقدار عددي «رب» مي‌ديد، احساس «خدايي» مي‌كرد؟ در اين زمينه شايسته است به آنچه مسيو نيكلا - منشي سفارت فرانسه - در كتاب خويش به نقل از باب نوشته است، مراجعه كنيم: «من آن نقطه هستم كه موجودات از آن وجود يافته و من همان وجه‌الله هستم كه مرگ و فنا ندارد و من آن نوري هستم كه هرگز خاموش نخواهد شد. هركس مرا بشناسد، كل عمل خير با اوست و هر كس مرا رد كند كل نقمت را در دنبال دارد. بدرستي كه موسي وقتي كه از خداوند خواست آنچه را خواست (خواست خدا را ببيند) خداوند نور يكي از مؤمنين را در روي كوه منعكس كرد و چنانچه حديث ناطق است (به خدا سوگند كه آن نور، نور من بود) آيا تو نمي‌بيني كه مقدار عددي حروفي كه نام مرا تركيب مي‌كند، معادل است با مقدار عددي حروف كلمه رب و آيا خدا در قرآن نگفته است: وقتي كه رب تو در روي كوه پرتو انداخت؟» (مسيونيكلا، مذاهب ملل متمدنه: تاريخ سيدعلي‌محمد معروف به باب، ترجمه ع، م.ف (پاريس، 1905) اصفهان، بي‌نا، 1322، صص397-396) به راحتي مي‌توان دريافت آييني كه مفهوم سازي در آن بر اساس بازي با حروف و كلمات و معادل عددي آنها صورت گيرد، قادر است چه طناب‌ها و زنجيرهاي ضخيمي از خرافات و اوهام را برگردن پيروانش بيندازد و آنها را تا به كدام ناكجاآباد بكشاند. نكته ديگري را كه بايد در همين جا متذكر شد و از متن فوق نيز به خوبي پيداست، نامعلوم بودن ادعاي اين طلبه شيخي مسلک درباره خود است، چرا كه از باب امام زمان بودن تا مقام ربوبيت، نوسان دارد. وي در ابتدا از آنجا كه شاگرد مكتب شيخيه بود و از نگاه اين مكتب، ظهور امام زمان نزديك مي‌نمود، خود را باب حضرت ولي‌عصر معرفي كرد كه مردم از طريق او مي‌توانند به امام دسترسي داشته باشند، اما پس از چندي مدعي شد كه وي همان است كه شيعيان هزار و چهارصد سال انتظارش را مي‌كشند و لذا خود را شخص امام زمان خواند. سپس مدعي شد كه وي پيامبري است كه دين جديدي به نام «بيان» آورده و در پي آن از مساوي بودن مقدار عددي اسم خود با رب، به اين نتيجه رسيد كه او خدا يا دستكم مظهر خداوند است كما اين‌كه از جمله در كتاب مسيو نيكلا اين مدعا به چشم مي‌خورد. اتفاقاً همين ادعاهاي عجيب و بي‌مبنا و در عين حال متغير و مذبذب بود كه علما را به اين نتيجه رسانيد كه وي دچار «خبط دماغ» است و لذا اعدام چنين فردي ضروري نيست. تمامي اين مسائل و به ويژه غور در محتواي مكتوبات باب مي‌تواند هر خواننده و محقق بيطرفي را به واهي بودن اين مسلك واقف سازد و طبعاً به طريق اولي به بطلان بهائيت به عنوان يكي از فروعات اين مسلك نيز پي ببرد. در واقع اگر باب در ادعاي خود صادق بود، مي‌بايست نتيجه ظهور وي، آن‌گونه كه در روايات اسلامي بيان گرديده نيز ظاهر مي‌شد، اما همان‌گونه كه آمد، عدم تحقق اين پيش‌بيني‌ها خود يكي از بزرگترين دلايل كذب اين ادعاها به شمار مي‌آيد. البته باب از آنجا كه دستكم در ضمير خويش به كذب بودن ادعاهايش واقف بود، براي گريز از اين بن‌بست افشاگرانه، مفهومي را تحت عنوان «من يُظهرالله» (كسي كه خداوند او را ظاهر خواهد كرد) به ميان آورد و در باب شانزدهم از واحد دوم از كتاب «بيان فارسي» خاطر نشان ‌ساخت: «وصيت مي‌كنم كل اهل بيان را كه اگر در حين ظهور من يظهر‌الله كل موفق به آن جنت عظيم و لقاي اكبر گرديد. طوبي لكم ثم طوبي لكم ثم طوبي لكم» جالب اين كه وي زمان ظهور من يظهره‌الله را نيز تعيين مي‌كند. وي در باب هفدهم از واحد دوم كتاب «بيان فارسي» مي‌نويسد: «اگر در عدد غياث ظاهر گردد و كل داخل شوند احدي در نار نمي‌ماند. و اگر الي مستغاث رسد و كل داخل شوند احدي در نار نمي‌ماند الا آن كه كل مبدل مي‌گردد به نور.» اين پيش‌بيني باب توسط دكتر سيدمحمدباقر نجفي در كتاب «بهائيان» بدين‌گونه توضيح داده شده است: «مطابق عدد ابجد كلمه «غياث»، ظهور من يظهره‌الله 1511 سال بعد از ظهور بيان مي‌باشد، و يا مطابق عدد «مستغاث»، 2001 سال پس از ظهور بيان خواهد بود. و مطابق باب 13 از واحد سوم از كتاب «بيان فارسي» علي‌محمد شيرازي در پيش خود موعد ظهور من يظهره‌الله را قريب دو هزار سال بعد از عصر خود فرض مي‌كرده است.»‌(سيدمحمد باقر نجفي، بهائيان، تهران، انتشارات طهوري، 1357، ص217) بنابراين علي‌محمد شيرازي كه خود در ابتدا مدعي بود همان منجي موعود است و به همين خاطر نيز جمعي از عوام كه از ظلم زمانه به تنگ آمده بودند، به وي گرويدند و دست به قيام‌ها و شورش‌هايي زدند تا طبق اعتقادات خويش به برپايي حكومت صالح و عادل آخرالزمان ياري رسانند، ناگهان ظهور منجي موعود را به دو هزار سال بعد موكول مي‌كند؛ لذا با توجه به اين بخش از تعليمات باب نيز هيچ مبنا و پايه‌اي براي مسلك بهائيت و جايگاه سردمدار آن يعني ميرزاحسينعلي بهاء نمي‌توان يافت. همچنين برمبناي بخش ديگر آموزه‌هاي وي که اقدام به تعيين وصي براي خود مي‌كند نيز جايگاهي را نمي‌توان براي ميرزاحسينعلي در نظر گرفت. در اين باره گفتني است باب اگرچه ظهور «من يظهره‌الله» را موكول به حدود دو هزار سال بعد كرده بود، اما حوالي سال 1265 ق. ناگهان اقدام به تعيين وصي براي خويش كرد و بابيان، اين وصي را همان «من يظهره‌الله» موعود خواندند. اين كه چگونه باب در يكجا زمان ظهور من يظهره‌الله را حدود دو هزار سال ديگر تعيين مي‌كند و در موضعي ديگر اقدام به تعيين شخص وصي يا «من يظهره‌الله» بلافاصله بعد از خود مي‌نمايد، البته در مرام و مسلك وي كه مشحون از تعارضات، ابهامات و حتي اشتباهات فاحش و حيرت‌آور دستوري و ادبي است، جاي هيچ‌گونه تعجبي ندارد. لذا ما نيز در اينجا از ورود به اين بحث خودداري مي‌كنيم، اما آنچه در اين زمينه مهم است آن كه باب، ميرزا يحيي صبح ازل را به وصايت خود برگزيد و نص مكتوب وي در اين زمينه عيناً در «رساله قسمتي از الواح خط نقطه‌ي اولي و آقاسيد حسين كاتب» موجود است:‌ «الله اكبر تكبيراً كبيراً، هذا كتاب من عندالله المهيمن القيوم، الي الله المهيمن القيوم، قل كل من الله مبدؤن، قل كل الي الله يعودون، هذا كتاب من علي قبل نبيل ذكرالله للعالمين الي من يعدل اسمه اسم الوحيد ذكرالله للعالمين قل كل من نقطه البيان ليبدؤن ان يا اسم الوحيد فاحفظ ما نزل في‌البيان وأمر به فانك لصراط حق عظيم.» (اين كتاب از خداي مهيمن قيوم است به سوي خداي مهيمن قيوم، بگو همه آغازها از خداست. بگو بازگشت همه به خدا است. اين كتابي است از علي قبل نبيل (علي قبل نبيل، لقب سيدعلي‌محمد شيرازي است زيرا به زعم ايشان محمد از نظر حروف ابجد 92 و برابر عددي نبيل است و چون علي قبل از محمد است لذا مي‌توان گفت علي قبل نبيل) ذكر كرده است خداوند براي جهانيان، به سوي آن كس كه اسمش مطابق است با نام وحيد (از نظر حروف ابجد يحيي و وحيد هر دو برابر 28 مي‌باشند) بگو همه از نقطه بيان آغاز مي‌شوند، به درستي كه اي همنام وحيد، پس حافظ باشي بر آنچه كه نازل شده در بيان و امر كن بر آن، به درستي كه تو در راه حق بزرگ هستي) (به نقل از: سيدمحمدباقر نجفي، بهائيان، صص290-289) در پي صدور اين «لوح» از سوي «حضرت نقطه اولي»، ميرزا حسينعلي نوري برادر ناتني بزرگتر ميرزا يحيي نيز كاملاً بدان گردن مي‌نهد و به عنوان «پيشكار صبح ازل» مشغول خدمت به وصي باب مي‌گردد. اين وضعيت ادامه دارد تا سال 1268ق. كه واقعه ترور ناصرالدين شاه توسط جمعي از بابيان روي مي‌دهد و منجر به دستگيري و اعدام عده‌اي و فرار و خروج عده‌اي ديگر از جمله صبح ازل و بهاءالله از ايران و اقامت در بغداد مي‌گردد. پس از آن است كه هواي رياست به ذهن ميرزاحسينعلي نفوذ مي‌كند و دست به اقداماتي مي‌زند كه موجبات اعتراض جمعي از اصحاب صبح ازل را فراهم مي‌آورد و باعث مي‌شود تا وي راهي منطقه سليمانيه شود و به مدت دو سال با لباس درويشي در آن مناطق آواره گردد. ميرزاآقاخان كرماني و شيخ احمد روحي در كتاب «هشت بهشت»، اين ماجرا را چنين نقل كرده‌اند: «كم‌كم بعض آثار تجدد و مساهله و خود فروشي و تكبّر در احوال بهاءالله مشهود گرديده، بعضي از قدماء امر، از قبيل ملامحمدجعفر نراقي و ملا رجبعلي قهير و حاجي سيدمحمداصفهاني و حاجي سيدجواد كربلائي و حاجي ميرزااحمد كاتب، و متولي باشي قمي، و حاجي ميرزامحمدرضا و غير هم از مشاهده‌ي اين احوال مضطرب گشته بهاءالله را تهديد نمودند و به درجه‌اي بر او سخت گرفتند كه وي قهر كرده از بغداد بيرون رفت و قريب دو سال در كوه‌هاي اطراف سليمانيه بسر برد و در اين مدت مقر وي معلوم بابيان بغداد نبود.»(ميرزاآقاخان كرماني و شيخ احمد روحي، هشت بهشت، تهران، انتشارات بابيان، به نقل از: سيدمحمد باقر نجفي، بهائيان، ص309) البته ممكن است بهائيان و از جمله آقاي نيكوصفت، استناد به نوشته‌هاي منسوبان صبح ازل، يعني دو داماد وي را پذيرا نباشند، اما ايشان اصل عزيمت ميرزاحسينعلي به آن نواحي را در هيئت يك درويش قبول دارند، چرا كه عباس افندي در «مقاله شخصي سياح» و شوقي افندي در كتاب «قرن بديع» به صراحت بدان اشاره كرده‌اند. نكته ديگري كه نمي‌تواند مورد قبول بهائيان نباشد، علت بازگشت ميرزاحسينعلي به بغداد است كه آنهم به امر و دستور و در واقع اعلام موافقت صبح ازل صورت گرفت. بهاءالله خود به صراحت در «ايقان» پس از شرح احوال خويش در بغداد و سليمانيه، مي‌نويسد: «قسم به خدا كه اين مهاجرتم را خيال مراجعت نبود و مسافرتم را اميد مواصلت نه و مقصود جز اين نبود كه محل اختلاف احباب نشوم و مصدر انقلاب اصحاب نگردم و سبب ضر احدي نشوم و علت حزن قلبي نگردم غير از آنچه ذكر شد خيالي نبود و امري منظور نه اگرچه هر نفسي محملي بست و به هواي خود خيالي نمود، باري تا آنكه از مصدر امر حكم رجوع صادر شد و لابد تسليم نمودم و راجع شدم.» همان‌گونه كه مي‌دانيم كتاب «ايقان» پس از بازگشت بهاءالله از سليمانيه به بغداد توسط وي در جهت شرح و تبيين و تحکيم ادعاها و تعليمات باب نگاشته مي¬شود و او طي حدود 4 سال پس از آن يعني تا حوالي 1278 ق. در همين مسير گام برمي¬دارد؛ لذا در همين كتاب مشاهده مي‌گردد كه وي اطاعت و تبعيت محض خود را از «مصدر امر» نيز اعلام مي‌دارد و او را به عنوان «من يظهره‌الله» به رسميت مي‌شناسد. بر اساس آنچه تاكنون بيان گرديد به خوبي مي‌توان واهي بودن مسلك بهائيت را دريافت؛ چرا كه اولاً بطلان ريشه و اساس آن يعني بابيه به وضوح مشخص است و ثانياً از يك نگاه دروني نيز نمي‌توان هيچ‌گونه حقانيتي را براي بهائيت قائل شد. اتفاقاً بهائيان و در رأس آنها شخص ميرزاحسينعلي چون به اين نكته واقف بود كه قادر به اثبات حقانيت خويش در چارچوب مسلك «بابيه» نيست، در صدد قطع پيوندش با اصل و ريشه اين ادعا برآمد تا خود و پيروانش را از يك تلاش و تقلاي سخت و نفسگير و در عين حال بي‌فرجام، رها سازد. بنابراين برخلاف آنچه آقاي نيكوصفت بارها در اين كتاب تكرار مي‌كند و تلاش دارد با بيان اين كه بهائيت «مدافع اسلام در برابر اديان گذشته» بوده(ص15) به نوعي تلائم و همسازي ميان اين مسلك با اسلام را به نمايش درآورد، بهائيت نه تنها هيچ ارتباط مثبت و مؤيدي با اسلام ندارد بلكه رهبريت اين مسلك، به قطع ارتباط آن با اصل و ريشه خود يعني بابيه نيز اقدام كرد. اتفاقاً آثار و تبعات اين اقدام، از نگاه بابيان دور نماند؛ چرا كه قطع ارتباط بهائيت با بابيه،‌ دقيقاً به مصداق اين ضرب‌المثل كه «يكي بر سر شاخ، بن مي‌بريد»، آن را به كلي بي‌هويت ‌ساخت و همچون برگي جدا شده از ساقه، در هوا معلق و سرگردان گردانيد. عزيه‌خانم، خواهر ميرزاحسينعلي بهاء كه بر مسلك بابيه باقي ماند و هرگز ادعاهاي بهاء را نپذيرفت، در پاسخ به نامه عباس افندي معروف به «رساله عمه»، اين اقدام برادر خويش را به نقد كشيده است: «و اما مطلب اول كه مدعي مي‌گويد كه من ناسخ بيان و احكام و شرايع بيانم و صاحب كتاب و شريعتم حالا از شما سئوال مي‌نمايم اگر شخص فلاح بصير با دانش بذري صحيح بدون نقص در مزرعه‌اي بيفشاند كه از محصول آن بهره ببرد و از ثمره‌ي آن فايده‌اي بردارد و آن بذر هنوز ريشه‌اي به زمين ندوانيده و سر از خاك برنياورده شاخ و برگي نكرده ازهار و اقمارش را كسي نديده و نچيده بلكه درست نشنيده و نفميده آن زمين را برگرداند و آن بذر را بكلي ضايع و باطل كند به حكم عقل سليم و دانش مستقيم يا بايد آن فلاح بي‌بصيرت باشد و يا آن بذر ناقص و بي‌مغز اگر در شمسيت نقطه‌ي اولي او را حرفي و اشكالي باشد كه آن حضرت كامل و بينه‌اش كافي و مكفي نبوده است به حكم عقل صريح چنين كلامي قابل استماع نيست سهل است به حكم صاحب بيان گوينده‌ي او را كافر مي‌دانيم...»(كتاب «تنبيه‌النائمين»، عزيه خانم، صفحه 98، از انتشارات بابيان، به نقل از: سيدمحمدباقر نجفي، بهائيان، ص448- 447) اينك با توجه به سابقه شكل‌گيري بهائيت، مي‌توان علل و عوامل قرار گرفتن آن را در دامان بيگانگان، به ويژه استعمار انگليس، دريافت. به همين دليل هم است كه بهائيان حاضر، تمايلي براي ورود به بحث‌هاي ريشه‌اي تاريخي و نيز محاجه‌هاي كلامي و عقلي پيرامون ماهيت اين مسلك ندارند و غالباً بحث را از نيمه آغاز مي‌كنند؛ بدين معنا كه بهائيت را به عنوان يك «دين» با ريشه‌هاي متقن الهي و تاريخي، مفروض مي‌گيرند و آن‌گاه به بحث در اين باره مي‌پردازند كه موضعگيري‌ها و عملكردهاي پيروان آن در طول دهه‌هاي گذشته چه بوده است. اما هنگامي كه مشخص شود اولاً بهائيت برمبناي مسلكي شكل گرفت كه خود آن از هيچ پايه و اساس اصولي و منطقي و الهي برخوردار نبود، ثانياً با سرقت عنوان «من يظهره‌اللهي» پايه‌گذاري شد و ثالثاً بلافاصله پس از مطرح شدن، ارتباطش را با اصل و اساس خويش بريد و لذا در يك حالت تعليق و بي‌هويتي تاريخي و عقيدتي قرار گرفت، به وضوح مي‌توان مشاهده كرد مسلكي كه هيچ‌گونه نقطه اتكايي ندارد لاجرم براي ادامه حيات، قرار گرفتن بيشتر در دامن بيگانگان قدرتمند را به عنوان جايگاهي كه بتواند در درون آن به نشو و نما بپردازد، تنها گزينه ممكن مي‌يابد. به اين ترتيب نوعي تعامل و روابط دوجانبه عميق ميان بهائيت و استعمارگران شكل گرفت، بدين صورت كه آنها امكان ادامه حيات اين فرقه و رهبرانش را فراهم آورند و در مقابل از خدمات و كاركردهاي دست¬اندرکاران بهائيت بهره‌مند گردند. البته ناگفته نماند كه حسينعلي ميرزا بهاء، در زمينه ابداع يك آيين عقيدتي تلاش‌هايي به عمل آورد و دست به كار صدور آيات و الواح مختلف گرديد، اما با دقت در محتواي گفته‌هاي بهاء مي‌توان به اين نكته تفطن يافت كه اين «آيات» نه تنها مشكلي از مشكلات وي نگشود بلكه خود افزون بر آنها شد. به عنوان نمونه، هنگامي كه وي مي‌گويد: «اسمع ما يوحي من شطرالبلاء علي بقعه المحنه و الابتلاء من سدره القضاء انه لااله الا اناالمسجون الفريد» يعني: «بشنو آنچه را كه وحي مي‌شود از مصدر بلاء بر زمين غم و اندوه از سدره قضا بر ما به اين كه نيست خدايي جز من زنداني يكتا» (كتاب «مبين» نوشته بهاءالله، چاپ 1308 ه.ق. ص286) طبيعتاً هر شنونده‌اي كه اندك بهره‌اي از عقل داشته باشد در پذيرش محتواي اين «وحي»! درمي‌ماند. به طور كلي آموزه‌هاي ميرزا حسينعلي بهاء مشحون از اين‌گونه «آيات و بينات» است به صورتي كه مخاطبان نمي‌توانند دريابند كه بالاخره وي خود را چه مي‌داند: بنده خدا؟ پيامبر؟ يا خود خدا؟ اين آشفته‌گويي البته ميراثي است كه وي از سلف خويش؛ باب به ارث برده بود و لذا به عنوان بارزترين وجه مشترك دو مسلك بابيه و بهائيه به شمار مي‌آيد. جالب اين كه گاهي همين آشفتگي‌ها و تناقضات در بيان و نوشتار بهاء، موجب طرح سؤالاتي از وي مي‌گرديد كه البته پاسخ‌هاي مشابهي را در پي داشت. به عنوان نمونه، هنگامي كه از وي پرسيده شد شما كه خود را خدا مي‌داني چرا بعضي مواقع مي‌گويي اي خدا، و در بعضي از نوشته‌هاي خويش از او استمداد مي‌طلبي؟ پاسخ داد: «يدعو ظاهري باطني و باطني ظاهري ليست في‌الملك سواي ولكن الناس في غفله مبين» يعني: باطن من ظاهر من را مي‌خواند و ظاهرم باطنم را، در جهان معبودي غير از من نيست لكن مردم در غفلت آشكارند.(همان، ص405) بديهي است اين قبيل «آيات و بينات» از آنجا كه فاقد جوهره حقانيت و عقلانيت بودند به هيچ وجه قادر به اقناع اندك مخاطبان بهاء نبودند و اين خود معضلي بود مضاف بر ديگر مشكلاتي كه ميرزاحسينعلي در آنها غوطه مي‌خورد. در اين حال، از آنجا كه مسائل و مشكلات ناشي از آوارگي بهاء و اطرافيانش در سرزمين عثماني به معضلي جدي براي آنها تبديل شده بود و از سويي دولت ايران نيز به دليل سابقه عملكرد بابيه و نيز رفتارهاي ناشايست و ضدمذهبي بهائيان، نگاهي كاملاً منفي به آنها داشت، ميرزاحسينعلي درصدد برآمد تا با ارسال نامه‌اي براي ناصرالدين شاه، بخت خود را براي التيام روابط با دولت ايران بيازمايد. آقاي نيكوصفت نيز در كتاب خود اشاره‌اي به اين نامه دارد و مي‌نويسد: «بهاءالله در نامه‌اي كه به ناصرالدين شاه از عكا مي‌نويسد ضمن محكوم دانستن سوءقصد به جان شاه تأكيد مي‌كند كه بهائيان ديگر به هيچ وجه گرد اعمال خشونت نمي‌گردند.»(ص150) البته نويسنده با ذكر برخي از عبارات مندرج در نامه مزبور سعي دارد چنين وانمود سازد كه اين نامه صرفاً بيانگر تغيير رويكرد از خشونت به صلح و صفاست. حتي اگر بپذيريم كه محتواي اين نامه محدود به همين مقدار است، نويسنده كتاب مي‌بايست توضيح دهد كه چگونه حركتي كه با ادعاي ظهور منجي موعود و مصلح جهاني و منهدم كننده اساس ظلم و جور آغاز شده و به همين دليل هم هيجاني در ميان برخي اقشار برانگيخته و حتي واقعه ترور ناصرالدين شاه نيز در همين چارچوب طراحي شده و به وقوع پيوسته بود، به آنجا مي‌رسد كه سردمدار بهائيت، وظيفه‌اي جز دعا و ثنا براي حاكمان- اعم از ايراني، روسي، عثماني و انگليسي- براي خود و پيروانش قائل نيست و نه تنها هيچ حساسيتي در قبال ظلم و ظالم ندارد بلكه اطاعت محض از هر ستمكار و استعمارگري را وظيفه و تكليف شرعي و غيرقابل تخطي بهائيان مي‌داند؟ در واقع اگر به همان سطر اول اين نامه توجه كنيم، متوجه مي‌شويم كه ارسال آن نه براي اطلاع‌رساني صرف به شاه ايران مبني بر تغيير رويه بهائيان از خشونت به صلح، بلكه براي اظهار عجز و بندگي در برابر سلطان صاحبقران بوده است. لذا نامه خود را اين‌گونه آغاز مي‌كند: «يا ملك¬الارض اسمع نداء هذاالمملوك...» تا بلكه بتواند نظر لطف ناصرالدين شاه را شامل حال خود و پيروانش گرداند. البته علي‌رغم چرب‌زباني بهاء در اين نامه، شاه قاجار اعتناي چنداني به آنها نمي‌كند و لذا براي بهاء و پيروان او اتكا به دول بيگانه و قدرتمند، به صورت يك اصل اساسي درمي‌آيد. جالب اين كه در اين راستا، ميزان قدرت و موقعيت «ملوک» در معادلات بين‌المللي ملاك مهمي براي بهائيان به شمار مي‌آمده است. هنگامي كه سلطان عثماني همچنان در قدرت است و بهائيان تحت حاكميت او قرار دارند، عباس افندي (عبدالبها) چنين مكتوبي را صادر مي‌كند: «(الهي الهي) اسألك بتأييداتك الغيبيه، و توفيقاتك الصمدانيه، و فيوضاتك الرحمانيه، ان تؤيد الدوله العليه العثمانيه، و الخلافه المحمديه علي التمكين في‌الارض و الاستقرار علي العرش، و ان تصون اقليمها عن الآفات، و تحفظ مركز خلافتها عن الملمات» (ر.ك به: «مكاتيب» نوشته عباس افندي، جلد دوم، ص312) و آن‌گاه كه استعمار انگليس توانست با شكست امپراتوري عثماني، به قدرت فائقه در منطقه خاورميانه تبديل شود، عبدالبها براي ادامه شوكت اين استعمارگران، دست به دعا برداشت: «اللهم ان سرداق العدل قد ضربت اطنابها علي هذه الارض المقدسه...» كه ترجمه متن كامل آن چنين است: «بارالها سراپرده عدالت در شرق و غرب اين سرزمين مقدس برپا شده است و من ترا شكر و سپاس مي‌‌گويم به خاطر ظهور اين حاكميت دادگر و دولت قدرتمند كه نيروي خود را در راه آسايش و رفاه رعاياي خويش مبذول داشته است. خدايا پادشاه بزرگ، جرج پنجم، پادشاه انگليس را به توفيقات رحمانيت مؤيد بدار و سايه بلندپايه او را بر اين سرزمين ارزشمند (فلسطين) پايدار بدار، با ياري و صيانت و حمايت خويش، كه همانا تويي مقتدر بلندمرتبه بزرگ و بخشنده. حيفا، 17 دسامبر 1918، ع ع [عباس عبدالبها]» (مكاتيب عباس افندي، جلد سوم، ص 347) البته گفتني است هرچند كه بهائيت در گامهاي نخستين خود، تحت حمايت روسها قرار گرفت (كما اين كه ميرزا حسينعلي بهاء، جان خويش را مرهون حمايت قاطع سفير روسيه تزاري بود) اما پس از حضور در سرزمين عثماني و اقامت در عكا، از آنجا كه تحولات جهاني حاكي از تفوق انگليس و اضمحلال عثماني بود، بهائيان به زعامت عبدالبهاء به سرعت نگاه خود را معطوف به استعمارگران بريتانيايي ساختند و حتي پيش از تصرف سرزمين‌هاي عثماني و از جمله فلسطين توسط انگليسي‌ها، باب همكاري‌هاي گسترده را با آنها گشودند. به همين دليل نيز، انگليسي‌ها پس از پيروزي، حمايت از بهائيت را به طور قاطع در دستور كار خويش قرار دادند و اين طبعاً از نگاه بهائيان و زعيم آنها نيز كمال مطلوب بود. اعطاي نشان «شهسوار طريقت امپراتوري بريتانيا» و عنوان «سر» توسط ژنرال آلن¬بي فرمانده ارشد نيروهاي انگليسي به عبدالبهاء نيز به همين مناسبت صورت گرفت. البته نويسنده كتاب در توجيه اين مسئله نگاشته است: «در ابتدا بايد بدانيم كه عباس افندي هيچگاه از اين لقب استفاده نكرده است و در هيچ نامه رسمي و غيررسمي اسمي از اين لقب نيست. علت واگذاري اين لقب به عباس افندي تهيه و انبار كردن به موقع گندم و نجات مردم از گرسنگي در جنگ بوده است و بدين علت و به علت بذل و بخششي كه داشته مورد احترام همه گروه‌هاي ساكن در حيفا بوده است.» (ص153) اين ادعا، البته همانند خود بهائيت، بديع و تازه است؛ چرا كه براي اثبات وابستگي بهائيت به انگليس تنها كافي است به الواح و آياتي كه توسط خود سران اين فرقه «نازل» شده و به يكي از آنها اشاره شد، مراجعه كرد. به راستي هنگامي كه عبدالبهاء از ظالم‌ترين و جنايتكارترين كشور استعماري كه صدها هزار انسان را به بردگي گرفته و هزاران تن ديگر را در مسير تفوق طلبي خويش كشته و به تصرف سرزمينها و اموال و منابع آنها پرداخته است، به عنوان يك «حاكميت دادگر» كه سراپرده عدالت آن در شرق و غرب خاورميانه گسترده شده، ياد مي‌كند و از خداوند بقا و شوكت آن را درخواست مي‌نمايد، چه تحليل و تفسيري از اين سخنان و رفتارها مي‌توان داشت؟ از طرفي چنانچه به منابع غيراسلامي نيز مراجعه شود، مشاهده مي‌گردد كه وابستگي بهائيت به استعمار انگليس به دليل وضوح آن، در اين منابع نيز مورد تأكيد قرار گرفته است. احمد كسروي كه در مرزبندي شديد او با اسلام شكي نيست، در كتاب خود تحت عنوان «بهائيگري» با اشاره به وابستگي بهائيان به قدرت‌هاي بيگانه از ابتداي شكل‌گيري، مي‌نويسد: «يكي از داستان‌هايي كه دستاويز به دست بدخواهان بهائيگري داده و راستي را داستان ننگ‌آوري مي‌باشد آن است كه پس از چيره‌ گرديدن انگليسيان به فلسطين، عبدالبهاء درخواست لقب «سر» (Sir) از آن دولت كرده و چون داده‌اند، روز رسيدن فرمان و نشان در عكا جشني برپا گردانيده و موزيك نوازيده‌اند و در همان بزم، پيكره‌اي برداشته‌اند. پيداست كه عبدالبهاء اين را شوند پيشرفت بهائيگري و نيرومندي بهائيان پنداشته و كرده، ولي راستي را جز مايه رسوايي نبوده است و جز به ناتواني بهائيان نتواند افزود.» (احمد كسروي، بهائيگري، تهران 1323، چاپخانه پيمان، ص90) البته به دليل مشهور و مسلم بودن اين قضيه و نيز ثبت لحظات جشن اعطاي نشان و عنوان به عبدالبهاء توسط «پيكره‌اي» كه برداشته شده است، بهائيان هيچ‌گاه قادر به كتمان اين مسئله نبوده‌ و نخواهند بود، اما نكته جالب در توجيه آقاي نيكوصفت راجع به اين مسئله- كه به تعبير كسروي «راستي را داستان ننگ‌اوري مي‌باشد»- آن است كه عبدالبهاء هيچ‌گاه از اين عنوان در مكاتبات خويش استفاده نكرده است. در واقع نويسنده كتاب، شركت عباس افندي در مراسم جشن اعطاي عنوان و پذيرش آن را كه حاكي از تمايل و رضايت قلبي وي بوده است، به بوته فراموشي سپرده و عدم امضاي مكاتيب را با عنوان «سر عبدالبهاء»، نشانه استقلال عباس افندي از انگلستان به شمار مي‌آورد؛ اين در حالي است كه آقاي نيكوصفت در حل اين مسئله براي اذهان پرسشگر، ابتدا بايد نظر خود را راجع به انگلستان در اوايل قرن بيستم به صراحت اعلام دارد. آيا وي اين كشور را استعمارگر مي‌داند يا خير؟ آيا حاكميت اين كشور را عادل و عدالت گستر به شمار مي‌آورد يا خير؟ البته وي طبعاً نمي‌تواند برخلاف نظر عبدالبهاء، انگلستان را كشوري استعمارگر و ظالم به حساب آورد، بنابراين بايد تلاش كند تا «عدالت پروري» حكومت انگلستان را در اين برهه از زمان به اثبات برساند، هرچند از فحواي كلام نويسنده چنين برمي‌آيد كه قادر به انجام اين وظيفه نيز نيست. در واقع هنگامي كه او به عدم استفاده عبدالبهاء از عنوان اهدايي انگليس اشاره مي‌كند، به نوعي در پي آن است كه ارتباط قلبي و عاطفي و سازماني ميان عباس افندي با انگلستان را پنهان كند و چه بسا اين لقب را يك «هديه تحميلي» و بلكه ناخوشايند براي عبدالبهاء وانمود سازد. اگرچنين است، شايسته بود آقاي نيكوصفت دلايل اين موضوع را نيز مي‌شكافت و از ماهيت پليد استعمار انگليس كه موجبات عدم تمايل قلبي عباس افندي را به آن وهدايايش فراهم آورده بود، سخن مي‌گفت. بديهي است كه ايشان قادر به انجام اين كار نيز نيست، چرا كه انبوه مكتوبات برجاي مانده از عباس افندي حكايت از شأن و جايگاه رفيع انگلستان در قلب و جان عبدالبهاء دارد؛ بنابراين ملاحظه مي‌گردد كه آقاي نيكوصفت در يك بن‌بست منطقي جدي گرفتار آمده است و از آنجا كه هيچ راه گريزي براي نجات خويش از اين موقعيت ندارد، بناچار مسئله را به اجمال برگزار مي‌كند و البته يك دليل انسان دوستانه نيز براي مفتخر شدن عباس افندي به دريافت عنوان «سر» مي‌تراشند كه آن نيز چيزي جز تحريف تاريخ و وارونه ساختن حقايق نيست. در حقيقت، عبدالبهاء نه به خاطر اعطاي گندم به مردم فقير و گرسنه در خلال جنگ، بلكه به دليل گشودن درب انبارهاي گندم خويش به روي سپاهيان انگليسي در آن موقعيت خطير، عمق وابستگي و تعلق خاطر خود را به دولت «عدالت‌گستر» بريتانيا به اثبات رسانيد و از اين بابت مستحق دريافت نشان و عنوان مزبور گرديد. موضوع ديگري كه جا دارد همين‌جا به آن اشاره شود، پيوندي است كه از همان دوران بسط ارتباط بهائيت با انگلستان، ميان اين مسلك و رهبرانش با صهيونيست‌ها به وجود مي‌آيد. خوشبختانه آقاي نيكوصفت منكر نگارش نامه عبدالبهاء به حبيب مؤيد در سال 1907 نيست و اصل نامه را قبول دارد. با مراجعه به «خاطرات حبيب» مي‌توان از متن اين نامه مطلع شد: «اينجا فلسطين است، اراضي مقدسه است. عن قريب قوم يهود به اين اراضي بازگشت خواهند نمود، سلطنت داوودي و حشمت سليماني خواهند يافت. اين از مواعيد صريحه الهيه است و شك و ترديد ندارد. قوم يهود عزيز مي‌شود... و تمامي اين اراضي باير، آباد و داير خواهد شد. تمام پراكندگان يهود جمع مي‌شوند و اين اراضي مركز صنايع و بدايع خواهد شد، آباد و پرجمعيت مي‌شود و ترديدي در آن نيست.» (خاطرات حبيب، ص20؛ نيز ر.ك: آهنگ بديع، سال 1330، ش3، ص53) اما آنچه آقاي نيكوصفت در قبال اين نامه و محتواي آن صورت مي‌دهد، مرتبط ساختن اظهار نظر عبدالبهاء با مندرجات تورات مبني بر سكونت قوم يهود در اورشليم است. (صص91-89) قاعدتاً ايشان به اين نكته توجه دارد كه حداقل دو هزار سال از تدوين تورات مي‌گذرد و در طول اين زمان طولاني، اين وعده‌ها در آن مندرج بوده است. ما در اين نوشتار بي‌آن كه وارد بحث‌هاي محتوايي راجع به اين‌گونه وعده‌ها در تورات و ميزان انطباق ادعاهاي صهيونيست‌ها با اين وعده‌ها شويم، تنها به ذكر اين سؤال مي‌پردازيم كه عبدالبهاء چگونه به خود جرئت داد تا علي‌رغم گذشت دو هزار سال از آن وعده‌ها، زمان تحقق آنها را «عن قريب» اعلام كند؟ چه چيزي باعث شد تا عبدالبهاء چنين احساس نكند كه چه بسا دو هزار سال ديگر نيز بگذرد و اين وعده تورات محقق نگردد؟ البته پاسخ بهائيان و از جمله آقاي نيكوصفت به اين‌گونه سؤالات مشخص است، چراكه از نظر آنها عباس افندي به عنوان پسر و بنده خداي بهائيان يعني ميرزاحسينعلي نوري، با آگاهي از عوالم هور و قليا و جابلسا و جابلقا، چنين حقايقي را دريافته، اما واقعيات عيني حاكي از آن است كه ايشان بدون نياز به ارتباط با عوالم مزبور موفق به اظهارنظري چنين قاطع گرديده است. در اين باره كافي است به برخي شواهد و قرائن توجه كنيم. همان‌گونه كه مي‌دانيم جنبش صهيونيسم كه از سابقه‌اي ديرينه برخوردار بود، در سال 1898 با تشكيل كنفرانس بازل به رهبريت هرتصل، رسماً اعلام موجوديت كرد و از آن پس در پي ايجاد دولت صهيونيستي برآمد. در اين حال پيوند مستحكمي ميان اين جنبش با برخي دولتهاي اروپايي و بويژه انگليس برقرار بود كه جاي پرداختن تفصيلي به آن در اين نوشتار نيست، بنابراين حركت صهيونيسم دستكم در دو چهره، كاملاً مشخص و مشهود است؛ يكي در حركت فعالان اين جنبش كه از طريق آژانس يهود صورت مي‌گرفت و ديگري از طريق تلاش‌ها و فعاليت‌هاي دولت انگليس كه به تعبير عباس افندي «عدالت گستر» بود و همواره مورد تكريم و ثناي وي قرار داشت. حال اگر به ملاقات «بن‌زوي» يكي از فعالان برجسته آژانس يهود - و بعدها اولين رئيس‌جمهور رژيم صهيونيستي- با عبدالبهاء در حوالي سال 1909 توجه كنيم (اخبار امري: نشريه رسمي محفل ملي بهائيان ايران، تير 1333، ش3 صص9-8) مي‌توان به ارتباطات رهبر بهائيان با سردمداران جنبش صهيونيسم در آن برهه پي برد و طبعاً در اين‌گونه ملاقات‌ها، پيرامون طرح گسترده صهيونيست‌ها براي اشغال سرزمين‌هاي اسلامي، سخن به ميان مي‌آمده است. قرينه ديگري كه جا دارد مورد تأمل قرار گيرد و حاكي از روابط عبدالبهاء با انگليسي‌هاست، تصميم جمال پاشا فرمانده كل قواي عثماني در منطقه فلسطين به كشتن عبدالبهاء به عنوان جاسوس بريتانيا و انهدام مركز آنها در حيفا است. خوشبختانه اصل اين ماجرا از سوي بهائيان قابل انكار نيست؛ چرا كه شوقي افندي در كتاب خود به نام «قرن بديع» به آن تصريح كرده است: «جمال پاشا (فرمانده كل قواي عثماني) تصميم گرفت عباس افندي را به جرم جاسوسي اعدام كند.» (شوقي افندي، قرن بديع، تهران، مؤسسه ملي مطبوعات امري، ج3، ص291) حال اگر اين مسئله را در كنار اعطاي نشان و عنوان «شواليه» و «سر» به عبدالبهاء در نظر بگيريم و الواح صادره از سوي ايشان را نيز كه سراسر مجيزگويي زعماي دولت فخيمه بريتانياي استعمارگر است، از ياد نبريم و همچنين فراموش نكنيم كه مقامات انگليسي اشغالگر فلسطين در مراسم تشييع جنازه عبدالبهاء با تشريفات كامل شركت جستند، آن گاه مي‌توان دريافت كه تصميم جمال پاشا به اعدام رهبر بهائيان از يك‌سو، و حمايت بيدريغ انگليس از وي و اعطاي عناوين عالي انگليسي به وي از سوي ديگر، چندان هم بي‌دليل نبوده و طرح ادعاي كمك‌ غذايي عباس افندي به مردم فلسطين در جريان جنگ جهاني اول بي‌مبناتر از آن است كه بتواند اذهان جستجوگر را قانع سازد. به هر تقدير، در پي تحكيم سلطه انگليس بر سرزمين فلسطين و صدور اعلاميه بالفور مبني بر حمايت از تشكيل دولت صهيونيستي در اين منطقه كه به عزيمت يهوديان اروپايي به اين سرزمين انجاميد، بهائيت و صهيونيسم به عنوان دو فرقه تحت حمايت استعمار، در كنار يكديگر قرار گرفتند و طبيعتاً پيوندي مستحكم ميان آنها به وجود آمد. خوشبختانه اسناد و مدارك ثبت شده در تاريخ و به ويژه در منابع خود بهائيان در اين زمينه به حدي است كه كار نفي پيوند بهائيت و صهيونيسم را بر نيكوصفت و ديگر هم¬مسلكان ايشان، بسيار مشكل و بلكه محال مي‌سازد. اگر آقاي نيكوصفت در سخنراني‌هاي عباس افندي در آمريكا دقت بيشتري به خرج مي‌داد، مشاهده مي‌كرد كه وي چگونه با شوق و ذوق برپايي حاكميت صهيونيسم در فلسطين را بشارت مي‌دهد. عبدالبهاء طي سخناني در منزل مستر مكنات بروكلين در هفدهم ژوئن 1912 در آمريكا، اظهار داشت: «مژده باد، مژده باد كه نور شمس حقيقت طلوع نمود. مژده‌ باد، مژده باد كه صهيون به رقص آمد. مژده باد، مژده باد كه اورشليم الهي از آسمان نازل شد. مژده باد، مژده باد كه بشارت الهي ظاهر گشت...» (خطابات عبدالبهاء ج2، ص153) اين‌گونه سخنان به همراه تعابير خاص آن در ادامه بشارت‌هاي عباس افندي كه نمونه‌اي از آنها در سال 1907 مورد اشاره قرار گرفت، جملگي نشان از اطلاع وي از حركت صهيونيست‌ها براي اشغال سرزمين فلسطين و برپايي حكومت در آن منطقه دارد. پس از آن نيز وي در پي اشغال سرزمين فلسطين توسط قواي انگليسي، براي موفقيت صهيونيست‌ها در استقرار حاكميت خويش بر اين منطقه، دست به دعا برداشت: «اسرائيل عن قريب جليل گردد و اين پريشاني به جمع مبدل شود. شمس حقيقت طلوع نمود و پرتو هدايت بر اسرائيل زد تا از راه‌هاي دور با نهايت سرور به ارض مقدس ورود يابند. اي پروردگار، وعده خويش آشكار كن و سلاله حضرت جليل را بزرگوار فرما...» (خاطرات حبيب، ج1، ص53، و نيز ر.ك: مائده آسماني، ج2، صص 231 و234) اگر چه عبدالبهاء خود زنده نماند تا تشكيل حكومت صهيونيستي را در فلسطين شاهد باشد، اما جانشين او، شوقي‌افندي ضمن اعلام سرور فراوان از تحقق پيشگويي‌هاي(!) عبدالبهاء، تشكيل دولت اسرائيل را «مصداق وعده الهي به ابناي خليل و وارث كليم» خواند. (شوقي افندي، توقيعات مباركه، تهران، مؤسسه ملي مطبوعات امري، بديع 125، ص290) گذشته از اين كه حقوق ساكنان و صاحبان اصلي سرزمين فلسطين از سوي سران بهائيت به طور كلي ناديده گرفته مي‌شود و از اشغال اين سرزمين توسط جمعي اروپائيان صهيونيست اظهار سرور و شادماني مي‌گردد، جا داشت آقاي نيكوصفت اين مسئله را براي خوانندگان مي‌شكافت كه چرا عبدالبهاء تا اين حد از پيوند خوردن صهيونيست‌ها با سرزمين فلسطين اظهار شادماني و سرور مي‌كند؟ توضيحاً اين كه اگر به تعليمات بهاء و عبدالبهاء توجه كنيم، ملاحظه مي‌شود كه يكي از اصول مورد تأكيد آنها، نفي «حب‌الوطن» و تأييد «حب‌العالم» بوده است. جمله معروف ميرزا حسينعلي بهاء كه يقيناً نيكوصفت آن را به خوبي مي‌داند اين است: «ليس الفخر لمن يحب‌الوطن بل الفخر لمن يحب‌العالم» بر همين مبناست كه عباس افندي نيز در يكي از سخنراني‌هاي خود در آمريكا اين مسئله را بدين‌گونه مورد تأكيد قرار مي‌دهد: «اصل، وطن قلوب است، انسان بايد در قلوب توطن كند نه در خاك. اين خاك مال هيچ‌كس نيست، از دست همه بيرون مي‌رود، اوهام است، لكن وطن حقيقي، قلوب است.» (خطابات عبدالبهاء، مؤسسه ملي مطبوعات امري، 127 بديع، ج2، ص111) ما در اينجا وارد اين بحث نمي‌شويم كه زعماي بهائيت اين‌گونه افكار و عقايد را در چه مقطع حساسي از تاريخ كشورمان و نيز منطقه خاورميانه بيان مي‌كردند و به طور كلي چه اهداف و نتايجي بر آنها مترتب بود. سؤال ما در اينجا آن است كه اگر ايده «جهان وطني» از سوي اين «خدا و خدازاده» (!) با چنين تصريح و تأكيدي مطرح مي‌شود، پس چگونه است كه به محض مطلع شدن از سياست استعماري اشغال سرزمين فلسطين توسط صهيونيست‌هاي اروپايي، اين‌گونه از حضور «سلاله جليل و وراث كليم» در «ارض موعود»، به وجد و ذوق مي‌آيند و براي تسريع در اين حضور و استحكام موقعيت آنها در اين خاك، دست به دعا برمي‌دارند؟ مگر نه آن كه «اين خاك مال هيچكس نيست»، پس چرا هنگامي كه نوبت به اشغال سرزمين‌هاي اسلامي توسط عوامل استعمار مي‌رسد، همه اين «سخنان گهربار» به فراموشي سپرده مي‌شود و وعده‌هاي تورات بر قلب آنها جلوه‌گر مي‌گردد و «رقص صهيون»، آرام و قرار را از آنها مي‌برد و پيوند صهيونيسم با يك قطعه خاك، قدر و منزلتي تقدس‌آميز به خود مي‌گيرد؟! نكته مهمتر آن كه اگر زعماي بهائيت به حقانيت ادعاي خود يعني ارائه يك دين جديد و برحق به بشريت، ايمان داشتند چه دليلي دارد كه از سيطره صهيونيسم بر فلسطين تا اين حد مسرور گردند؟ چه ارتباطي ميان صهيونيسم و بهائيت است كه اينچنين موجبات شادماني آنها را فراهم مي‌آورد؟ در واقع اگر رهبران بهائي از حاكميت بهائيت- ولو با حمايت و پشتيباني استعمارگران- بر سرزمين فلسطين به وجد مي‌آمدند، جاي تعجب نداشت و كاملاً قابل فهم بود. حتي اگر فرض كنيم كه يهوديان در اين سرزمين اقامت و حاكميت داشتند و آن‌گاه مسلمانان- ولو با حمايت استعمارگران- بر آنها پيروز مي‌شدند و اين جريان موجبات شادماني بهائيان را فراهم مي‌آورد، باز هم براساس منطق دروني اين مسلك، قابل فهم و پذيرش بود؛ چراكه طبق اعتقاد بهائيان، اين مسلك در انتهاي زنجيره اديان قرار داد؛ لذا بر اين مبنا، اگر يك يهودي، مسيحي شود، يك گام به بهائيت نزديكتر شده و اگر يك مسيحي به دين اسلام درآيد، گامي ديگر در اين راه برداشته شده و حتي اگر يك اهل سنت، مذهب تشيع اختيار كند، حركت ديگري در نزديك شدن به بهائيت صورت گرفته است. لذا در چارچوب اين منطق اگر استعمارگران انگليسي در جهت حمايت از غلبه مسلمانان بر يهوديان در اين سرزمين (طبق فرض فوق) قدم برداشته بودند، دعاي زعماي بهائيت به جان پادشاه انگليس و دولت «عدالت گستر» بريتانيا، قابل توجيه بود؛ زيرا منطقه را يك گام به بهائيت نزديكتر ساخته بود. با نگاهي به كتاب «كنكاشي در بهائي ستيزي» نيز مي‌توان اين منطق دروني را كاملاً مشاهده كرد: «... اگر يهودي بهائي شود بايد به ناچار اسلام را قبول كند و شما بايد از اين كارراضي باشيد زيرا قدمي به نفع شما برداشته شده است.» (ص88) بنابراين حال كه آقاي نيكوصفت نيز از نگاه خود به تقارن و نزديكي اسلام و بهائيت اذعان دارد شايسته است توضيح دهد كه چرا رهبران بهايي از حاكميت صهيونيسم بر سرزمين فلسطين كه در واقع نوعي «ارتجاع» و «حرکت وارونه تاريخي» به حساب مي‌آمد، تا اين حد اظهار شادماني كردند؟ حاصل آن كه وقتي عالي‌ترين مرجع معنوي يك مسلك براي حاكميت يافتن يك مسلك ديگر در جايي كه خود حضور دارد دست به دعا برداشته و از وجد در پوست خود نمي‌گنجد، نخستين و بديهي‌ترين نتيجه اين است كه گويي چندان اعتقادي به حقانيت مسلك خويش ندارد؛ زيرا در اين صورت، پيروزي و غلبه مسلك ديگر، مي‌بايست موجبات رنجش و دغدغه‌ خاطر وي را فراهم آورد و حداقل آن كه در قبال اين تحولات، لب فرو ‌بندد و سكوت ‌كند؛ به ويژه آن كه تبديل حاكميت اسلامي به صهيونيستي، در منطق دروني اين مسلك، دور شدن اوضاع و شرايط از وضعيت مطلوب بهائيت به شمار مي‌آمد. اما نتيجه‌ ديگري كه مي‌توان گرفت آن است كه اظهار شادماني رهبران بهايي را بايد بيرون از چارچوب محتواي عقيدتي اين مسلك مورد بررسي قرارداد و آن رويكردهاي سياسي و پيوندهاي ويژه ميان بهائيت و صهيونيسم است. مسلماً خارج از اين چارچوب، به هيچ نحو ديگري رفتارها، سخنان و عملكردهاي زعماي بهائيت قابل فهم و درك نخواهد بود. جالب آن كه اين عشق و محبت، كاملاً دو طرفه بود و صهيونيست‌ها نيز به همان ميزان به بهائيان عشق و ارادت مي‌ورزيدند. اگر اين روحيه لطيف و سرشار از «روح و ريحان» صهيونيست‌ها با بهائيان را در كنار رفتار سبعانه آنان با ساكنان اصلي سرزمين فلسطين در نظر بگيريم، به نتايج بسيار جالبتري نيز خواهيم رسيد. همان‌طور كه در تاريخ ثبت است، صهيونيست‌ها پس از تجمع در فلسطين و تشكيل كانونهاي قدرت، از سوي استعمارگران تسليح شدند و با تأسيس گروههاي تروريستي متعدد، خصلت خونريز و ددمنشانه خود را به نمايش گذاردند. قتل عام‌هاي گسترده مردم مسلمان در اين منطقه، اخراج آنان از خانه و كاشانه خويش، محاصره و سركوب فلسطينيان و خلاصه دست يازيدن به انواع و اقسام جنايت‌ها و ستمكاري‌ها، به راستي يكي از برگه‌هاي سياه تاريخ بشريت را در اين دوران رقم زد. پس از تشكيل دولت صهيونيستي در سال 1948 نيز اين‌گونه رفتارها و عملكردها با شدت بيشتري صورت گرفت و همچنان تا امروز ادامه دارد، اما همين ستم پيشگان و خونريزيان حرفه‌اي، در مواجهه با بهائيت، كمال مساعدت و همكاري را با آنها مبذول داشتند و حتي زمين‌هاي بسياري به آنها بخشيدند. اعطاي معافيت‌هاي مالياتي كامل به مراكز بهائيان از جمله تسهيلات ديگري بود كه در اختيار آنها گذارده شد و خلاصه آنكه تمامي زمينه‌ها و شرايط لازم براي رشد و توسعه بهائيت توسط رژيمي كه جز خونريزي و سبعيت در حق مسلمانان كاري انجام نداده بود، فراهم آمد. در اينجا تنها اشاره‌اي به «لوح نوروز 108 بديع» كه از سوي شوقي افندي، رهبر بهائيان بعد از عبدالبهاء، صادر شده است مي‌كنيم و علاقه‌مندان مي‌توانند براي اطلاع بيشتر از رفتار همراه با «روح و ريحان» صهيونيست‌ها با بهائيان، نه به منابع اسلامي، بلكه به همان منابع بهائيت مراجعه نمايند تا از عمق قضايا مطلع گردند. شوقي افندي در اين نامه كه پس از تشكيل رژيم صهيونيستي نگاشته شده خاطرنشان مي‌سازد: «مصداق وعده‌ي الهي به ابناء خليل و وراث كليم ظاهر و باهر و دولت اسرائيل در ارض اقدس مستقر و به روابط متينه به مركز بين‌المللي جامعه‌ي بهائي مرتبط و به استقلال و اصالت آئين الهي مقر و معترف و به ثبت عقد نامه‌ي بهائي و معافيت كافه موقوفات امريه در مرج عكا و جبل كرمل و لوازم ضروريه بناي بنيان مقام اعلي از رسوم [ماليات] دولت و اقرار به رسميت ايام تسعه‌ي متبركه محرمه موفق و مؤيد.» (توقيعات مباركه، حضرت ولي امرالله، (آپريل 1945-1952م.) تهران، مؤسسه‌ي ملي مطبوعات امري، 125 بديع، ص290) به اين ترتيب دو دست پرورده و تحت‌الحمايه استعمار انگليس در كنار يكديگر قرار گرفتند و مساعدت و همكاري با هم را جهت تحقق هدف مشترك يعني مبارزه با اسلام و تعضيف و انهدام مسلمانان به اوج رساندند. اينك جا دارد نگاه خود را به سومين عضو از اين مجموعه يعني رژيم پهلوي معطوف داريم و آن‌گاه همكاري دسته‌جمعي آنها را از نظر بگذرانيم. در همان برهه زماني كه استعمار انگليس با صدور اعلاميه بالفور، در حال به اجرا درآوردن طرح درازمدت خود در خاورميانه بود و در همان حالي كه دستورات اكيد از لندن براي ژنرال آلن‌بي‌ در مورد حفاظت از جان عبدالبهاء در مقابل تهديدات فرمانده سپاه عثماني ارسال مي‌گرديد، مأموران انگليسي در گوشه ديگري از اين منطقه استراتژيك، يعني ايران، به دنبال يافتن فرد مناسبي براي جايگزيني وي به جاي سلسله قاجاريه بودند. اردشير جي ريپورتر مأمور برجسته اطلاعاتي انگليس در ايران در خاطراتي كه از خود براي فرزندش برجاي نهاده است مي‌گويد: «در اكتبر سال 1917 بود كه حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا كرد و نخستين ديدار ما فرسنگ‌ها دور از پايتخت و در آبادي كوچكي در كنار جاده پيربازار بين رشت و طالش صورت گرفت. رضاخان در يكي از اسكادريل‌هاي قزاق خدمت مي‌كرد... از مدت‌ها قبل من جزئيات مربوط به كليه صاحبمنصبان ايراني واحدهاي قزاق را بررسي كرده و تعدادي از آنها را ملاقات نموده بودم... رضاخان سواد و تحصيلات آكادميك نداشت ولي كشورش را مي‌شناخت. ملاقات‌هاي بعدي من با رضاخان در نقاط مختلف و پس از متجاوز از يكسال بيشتر در قزوين و طهران صورت مي‌گرفت. پس از مدتي كه چندان دراز نبود حس اعتماد و دوستي دوجانبه‌اي بين ما برقرار شد. (به نقل از: ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم: جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، عبدالله شهبازي، تهران، انتشارات اطلاعات، چاپ دوم، 1370، ص148) سرانجام با كودتاي سوم اسفند 1299، انگليسي‌ها موفق به انجام بخش مهم ديگري از برنامه خود براي پي‌ريزي ساختار سياسي، اقتصادي و فرهنگي مطلوبشان در «خاورميانه بزرگ» مي‌شوند؛ البته با توجه به ريشه‌دار بودن فرهنگ اسلامي و شيعي در ايران و حضور شبكه وسيعي از روحانيون در كنار مردم، استعمار براي پيشبرد اهداف خويش در اين خطه با چالش‌هاي فراواني مواجه بود. اما از اين واقعيت نمي‌توان چشم‌پوشي كرد كه چپاولگران جهاني به راستي بهترين گزينه ممكن را براي اجراي طرحي كه در پيش داشتند، انتخاب كرده بودند. رضاخان به دليل برخورداري از دو ويژگي، يعني «بيسوادي» و «خوي و خصلت استبدادي و بيرحمي» توانست تا حد زيادي مسائل و مشكلات سر راه استعمارگران را مرتفع سازد يا دستكم آنها را براي مدتي زير فشار استبداد سنگين حاكميت خويش، از رمق بيندازد. البته از آنجا كه استعمار انگليس به فاصله نه چندان طولاني از خاتمه جنگ جهاني اول، درگير مسائل و مشكلاتي شد كه به ويژه با قدرت‌گيري حزب نازي در آلمان، در برابرش رخ نمودند، فرصت و فراغت لازم را براي تحقق كامل نقشه‌اش در منطقه خاورميانه نيافت و پس از چندي با ورود به جنگ جهاني دوم، به كلي درگير مسائل ناشي از رقابت‌هاي استعمارگران و چپاولگران با يكديگر، شد. در پايان اين دوره و همزمان با ظهور آمريكا به عنوان يك قدرت تازه نفس و هم‌خوي و خصلت با انگليس، طرح‌ها و برنامه‌هاي استعمارگر پير توسط جانشين خلف آن پيگيري شد. اعلام تأسيس دولت صهيونيستي در سال 1948 از جمله نخستين و بلندترين گامها در اين زمينه به شمار مي‌آمد. بدين ترتيب گذشته از پايه‌گذاري پايگاه استراتژيك امپرياليسم در قلب سرزمين‌هاي اسلامي، مأمني مطمئن و مناسب نيز براي بهائيت به وجود آمد تا با فراغ بال بتواند به وظايف خويش عمل كند. طبيعتاً اگرچه محل استقرار مركزيت بهائيت در سرزمين‌هاي اشغالي قرار داشت، اما محل اصلي انجام مأموريت اين فرقه در خاك ايران و با هدف تضعيف و زدودن دين اسلام از اين سرزمين، تعريف مي‌شد. به همين لحاظ با پايان يافتن جنگ جهاني دوم و تأسيس اسرائيل، موج جديدي از فعاليت بهائيت را در ايران شاهديم كه با هدف تصدي مناصب سياسي و كسب موقعيت‌هاي ويژه اقتصادي به عنوان پشتوانه تحركات عقيدتي و فرهنگي اين فرقه پي‌گرفته مي‌شود. در اين چارچوب تا قبل از كودتاي 28 مرداد 32 از آنجا كه محمدرضا از موقعيت و جايگاه مستحكمي برخوردار نبود، حركت بهائيت در داخل كشور همراه با حزم و احتياط زيادي بود تا مبادا واكنش‌هاي تند و غيرقابل پيش‌بيني به دنبال داشته باشد. البته اين بدان معنا نيست كه طراحان گسترش و تحكيم بهائيت در ايران، در اين مقطع زماني دست از هرگونه تلاشي در اين زمينه برداشته بودند. آيت‌الله¬العظمي بروجردي اگرچه در سال‌هاي بعد از 1332 به دليل بروز و نمود تحركات و فعاليت‌هاي بهائيان، اعتراضات جدي و پردامنه‌اي به اين امر ابراز داشت، اما پيش از اين مقطع نيز با مشاهده شرارت‌هاي آنها در برخي شهرستان‌ها، لب به اعتراض گشود و در اين راستا با اعزام حجت‌الاسلام والمسلمين فلسفي نزد دكتر محمد مصدق، نخست‌وزير وقت، خواستار اقدامات دولت در قبال اين فعاليت‌ها گرديد كه البته با پاسخ سرد و مأيوس كننده ايشان مواجه شد. (ر.ک به: خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام فلسفي، تهران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1376، ص133) پس از كودتاي 28 مرداد و حضور همه‌جانبه آمريكا در ايران، محمدرضا كه به اتكاي كاخ سفيد قدرت را در دست گرفته بود، راه ديكتاتوري را در پيش گرفت و با سركوب حركت‌هاي مذهبي و ملي، راه را براي توسعه و گسترش بهائيت باز كرد. در واقع پس از اين كودتا، استعمارگران پير و جوان در يك برنامه كلي و همه جانبه، اسلام زدايي از ايران را با جديت كامل دنبال مي‌كنند كه حمايت از بهائيت و توسعه نفوذ و فعاليت آنها در كشور، يكي از اجزاي مهم اين برنامه را تشكيل مي‌داد. اما در بدو ورود به اين مبحث لازم است يك ادعاي مكرر آقاي نيكوصفت را در كتابش، مورد تأمل قرار دهيم تا حقيقت مسئله روشن شود. وي در جاي‌جاي كتاب خويش، مدعي شده است: «كليه مدارك نشان مي‌دهد كه بهائيان هيچ‌گاه اعتقاد خود را كتمان نكرده‌اند و هميشه حتي با خطر از دست دادن جان و مال و مقام بر اعتقادات خود استوار مانده‌اند و حاضر به تقيه هم نبوده‌اند... مطابق اطلاع دقيقي كه ما از بهائيان بدست آورديم هرگاهي يك بهائي عضو تشكيلات بهائي اعتقاد خود را كتمان كند، از جامعه بهائيان اخراج مي‌شود.» (صص 19-18) اين كه ايشان با كدام مدارك و اطلاعات، چنين اظهارات قاطعي را بيان مي‌دارد، معلوم نيست، اما براي پي بردن به صحت و سقم آن- و نيز ديگر ادعاهاي وي- نگاهي به خاطرات «مئير عزري» كه در واقع اولين سفير اسرائيل در ايران محسوب مي‌شد و از سال 1337 الي 1352 اين مسئوليت را برعهده داشت، مي‌اندازيم. عزري كه خود يك يهودي ايراني‌الاصل است در اين خاطرات كه تحت عنوان «يادنامه» انتشار يافته است، به تشريح فعاليتهايش در طول حدود 16 سال حضورش در ايران مي‌پردازد. از خلال اين خاطرات به خوبي مي‌توان به روابط رژيم پهلوي با رژيم صهيونيستي پي برد و از گستردگي روابط عزري با مقامات و شخصيت‌هاي وابسته به آن رژيم آگاه شد. وي همچنين در بخش بيست و پنجم از خاطراتش تحت عنوان «بهائيها و اسرائيل»، به طور اختصاصي به تشريح وضعيت پيروان اين مسلك در ايران مي‌پردازد و در خلال آن به نكته‌اي اشاره دارد كه ملاك خوبي براي ارزيابي ادعاي نيكوصفت است: «در سايه دوستي با ايادي، با گروهي از سرشناسان كشور آشنا شدم كه هرگز باور نمي‌كردم پيرو كيش بهايي باشند. بسياري از آنها در باور خود چون سنگ خارا بودند، ولي به خوبي مي‌توانستند در برابر ديگران باور خود را پنهان نمايند. آنها همه دريافته بودند كه در برابر من نيازي به پنهانكاري ندارند.» (مئير عزري، يادنامه، ترجمه ابراهام حاخامي، ويراستار بزرگ اميد، بيت‌المقدس،‌2000م، دفتر اول، ص333) اين سخنان عزري به وضوح حاكي از آن است كه نه تنها بهائيان صاحب منصب در رژيم پهلوي اقدام به پنهان ساختن ماهيت واقعي خود مي‌كردند بلكه اين روش، يكي از اصول رفتاري آنها به شمار مي‌آمده است. البته مي‌توان دريافت كه اتخاذ اين روش، تاكتيكي بوده است كه آنها براي كاهش حساسيت‌هاي جامعه و تحكيم جايگاه خود به كار مي‌بسته‌اند و چنانچه فرصت مي‌يافتند و از موقعيت مطمئني برخوردار مي‌گشتند، ابايي از افشاي ماهيت واقعي خويش نداشتند. از طرفي آنچه موجب مي‌شد تا طرح و برنامه مخالفان اسلام، با مشكلات و موانعي مواجه شود، مقاومت و مخالفت‌ علماي بزرگ اسلامي و حساسيت مردم مسلمان در قبال گسترش نفوذ عوامل بيگانه در اركان مختلف كشور بود. مخالفت‌هاي جدي آيت‌الله بروجردي با بهائيت در سالهاي پس از كودتاي 28 مرداد، از اين رو بود كه طرح استعماري حاكميت بخشيدن به بهائيت در ايران از سرعت چشمگيري برخوردار شده بود و بيگانگان در پي آن بودند تا از اين طريق سلطه هميشگي خود را بر كشورمان تحميل و تضمين كنند. البته با بالا گرفتن حساسيت‌هاي مردمي، رژيم پهلوي خود رهبري و مسئوليت به اصطلاح تخريب «حظيره ‌القدس» را برعهده گرفت تا امكان كنترل و هدايت آن وجود داشته باشد و برخلاف آنچه آقاي نيكوصفت مدعي شده است، اين مركز بهائيت هرگز به معناي واقعي تخريب نشد بلكه تنها گنبد آن طي عملياتي كه تيمسار باتمانقليچ برعهده داشت، فرو ريخته شد تا اندكي از خشم مردم كاسته شود. اتفاقاً اين نقشه، كاملاً موفق از آب درآمد و با اجراي اين نمايش كه اجرا گرديد، مركز بهائيت از نابودي كامل، نجات داده شد. ناگفته نماند كه گرچه آيت‌الله بروجردي وظيفه خود را مقابله با اين فرقه وابسته به بيگانه مي‌ديد و به آن عمل مي‌كرد، اما با نگاهي به اوضاع و شرايط آن زمان، اين نكته را نيز درمي‌يافت كه اميد چنداني به مؤثر واقع شدن اين قبيل اقدامات نيست، كما اين كه ايشان در نامه خود به حجت‌الاسلام فلسفي، به صراحت يأس و نااميدي‌اش را از اصلاح امور خاطرنشان ساخت: «نمي‌دانم اوضاع ايران به كجا منجر خواهد شد؟ مثل آن كه اولياء امور ايران در خواب عميقي فرو رفته‌اند كه هيچ صدايي هرچند مهيب باشد آنها را بيدار نمي‌كند. علي اي حال جنابعالي را لازم است مطلع كنم شايد بشود در موقعي، بعضي اولياء امور را بيدار كنيد و متنبه كنيد كه قضاياي اين فرقه، كوچك نيست. عاقبت امور ايران را از اين فرقه حقير خيلي وخيم مي‌بينم. به اندازه[اي] اينها در ادارات دولتي راه دارند و مسلط بر امور هستند كه دادگستري جرئت اينكه يك نفر از اينها را كه ثابت شده است قاتل بودن او در ابرقوه پنج مسلمان بيگناه را، مجازات نمايند [ندارند]... به هر تقدير اگر صلاح دانستيد از دربار وقت بخواهيد و مطالب را به عرض اعليحضرت همايوني برسانيد. اگرچه گمان ندارم اندك فائده[اي] مترتب شود. به كلي حقير از اصلاحات اين مملكت مأيوسم. والسلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته، 8 شوال 1373. حسين الطباطبايي» (خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام فلسفي، صص 190-189) در حالي كه مرجعيت تامه شيعه تا اين حد از گسترش ابزارها و عوامل استعمار در كشور اسلامي نگران بود و «عاقبت امور ايران را از اين فرقه حقير، خيلي وخيم» پيش‌بيني مي‌كرد، اما همچنان از به كارگيري خشونت عليه افراد و وابستگان به اين فرقه اجتناب مي‌ورزيد. جالب اين‌كه نيكوصفت كه در پي ارائه تصويري مخدوش از علماي اسلامي است، حداكثر واكنشي را كه راجع به اين فرقه يافته و به اصطلاح به عنوان سندي عليه مرجعيت در كتاب خويش ارائه داده، چنين است: «در وقايع سال 1334 و سخنرانيهاي آقاي فلسفي بر ضد بهائيان آيت‌الله بروجردي فتوايي را بر عليه آنها صادر مي‌كند. «بسمه‌تعالي، لازم است مسلمين با اين فرقه معاشرت، مخالطه و معامله را ترك كنند.» (ص54) اين در حالي است که بي‌ترديد آقاي نيكوصفت و ديگر هم¬مسلكان وي به خوبي مي‌توانند تصور كنند كه اگر شخصيتي در مقام و موقعيت آيت‌الله¬العظمي بروجردي، در فتواي خويش فرامين و دستورات ديگري صادر كرده بود، بهائيان در چه وضعيتي قرار مي‌گرفتند. با در نظر داشتن اين مسئله است كه مي‌توان به بي‌پايه بودن يكي ديگر از ادعاهاي ايشان كه به انحاي گوناگون به تكرار آن در كتاب خود پرداخته است، پي برد: «علت مخالفت روحانيون با بهائيان نه از جنبه مذهبي بلكه به خاطر اعتقاد بهائيان به اين است كه انسان‌ها با استفاده از عقل خود مي‌توانند خوب را از بد تشخيص بدهند و احتياج به آقا بالاسر و رهبر و پيشوا ندارند. اگر اين تفكر مورد قبول جامعه باشد روحاني ديگر جائي ندارد و اين قابل فهم است كه روحانيون به خاطر حفظ مقام و منصب و ثروت خود با بهائيان سر جنگ داشته باشند و تا پاي نابودي آنها هم بايستند.» (ص71) در اين باره دو نكته را بايد متذكر شد؛ اول آن‌كه گذشته از طرح ادعاهاي خدايي و پيامبري و امثالهم از سوي رهبران بهائيت كه به مراتب جايگاهي بالاتر از «آقابالاسر و رهبر و پيشوا» به آنان ارزاني مي‌دارد، شايسته است نيكوصفت با در نظر داشتن آنچه بيان داشته، اين مسئله را روشن نمايد كه جايگاه و وظيفه «ولي‌امرالله»، «بيت‌العدل» و «محافل روحاني ملي و محلي» در فرقه بهائيت چيست؟ اگر بهائيان آن‌گونه كه ايشان بيان داشته و در دستورات رهبران اوليه اين مسلك نيز ظاهراً بر آن تأكيد شده، تابع محض قوانين و قواعد حاكميت محل سكونت خود هستند، بنابراين پرواضح است كه نيازي به قواعد و مقررات اداري جداگانه و اختصاصي نخواهند داشت. بر اين اساس طرح اين ادعا كه بيت‌العدل مسئول تنظيم مسائل اداري ميان بهائيان است، نمي‌تواند مقبول باشد. به هر حال توضيح پيروان بهائيت درباره شرح وظايف ولي‌امرالله، بيت‌العدل و محافل روحاني، مي‌تواند به روشن شدن دو مسئله كمك كند. نخست آن كه آيا ادعاي تبعيت بهائيان از حاكميت محل اقامت خويش و پرهيز آنها از ورود به مسائل سياسي، صحت دارد؟ ديگر آن كه آيا به راستي، آن‌گونه كه نيكوصفت مدعي است در بهائيت هيچ مرجع ديني براي پيروان اين مسلك وجود ندارد؟ اما در مورد اين سخن كه روحانيت شيعه به خاطر حفظ مقام و منصب و ثروت خويش با بهائيان سرجنگ داشته و لذا تا پاي نابودي آنها ايستاده است، همان‌طور كه گفته شد، اگر به راستي چنين بود، شخصيتي مانند آيت‌الله¬العظمي بروجردي، تنها با چرخش نوك قلم خويش و نگارش يكي دو سطر، مي‌توانست نابودي بهائيان را دستكم در خاك ايران، محقق سازد، اما نه ايشان و نه ديگر علماي بزرگ شيعه، هرگز در اين راه گام نگذاشتند و همان‌گونه كه از سند ارائه شده توسط نيكوصفت پيداست، حداكثر درخواست آنها از مردم، عدم معامله و معاشرت با پيروان اين مسلك بوده است. به هر حال از آنجا كه توسعه و تحكيم بهائيت در ايران، يكي از اصول سياست‌هاي سلطه‌جويانه آمريكا در سال‌هاي پس از كودتا بود، به محض رحلت آيت‌الله‌العظمي بروجردي، كاخ سفيد بر آن شد تا از طريق رژيم پهلوي يك گام اساسي و مهم در اين زمينه بردارد، چرا كه از نگاه آنان با فقدان اين شخصيت و فقدان شخصيتي همانند او، مي‌بايست از فرصت به دست‌آمده، حداكثر بهره‌برداري به عمل مي¬آمد. ارائه لايحه انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي و حذف قيد «سوگند به قرآن» و جايگزيني «سوگند به كتاب آسماني»- كه پس از چندي كتاب «اقدس» را نيز مي‌شد در اين چارچوب جاي داد- از جمله مهمترين و سرنوشت سازترين اقدامات در اين راستا بودند. مي‌توان تصور كرد حاميان بهائيت تا چه حد به توفيق برنامه‌هاي خود براي اسلام‌زدايي از ايران اميدوار بودند و طبعاً از اين بابت احساس شادماني و سرور مي‌كردند كه ناگهان صداي اعتراض علماي اسلامي و در رأس آنها «آيت‌الله¬العظمي روح‌الله خميني»، عيش آنها را منقص ساخت و با شكست طرح مزبور، دستكم اين نكته را به آنان فهمانيد كه بدين سادگي و سرعت، امكان تحقق آنچه در سر مي‌پرورانند، وجود ندارد. ما در اينجا از ورود به جزئيات مسائل و رويدادهاي تاريخي سال‌هاي نخستين دهه 40 كه سرانجام به تبعيد امام خميني(ره) از ايران در 13 آبان 1343 انجاميد، اجتناب مي‌ورزيم، اما يك نكته اساسي را بايد مورد تأمل قرار دهيم. امام خميني كه از دوران جواني علاوه بر تحصيل علوم ديني، مسائل و رويدادهاي سياسي ايران و منطقه را نيز همواره مدنظر داشتند، در همان هنگام كه آيت‌آلله بروجردي، خطر بهائيت را براي كشور مورد توجه قرار مي‌دادند، به اين نكته تفطن يافتند كه بهائيت، مسئله و مشكل اصلي نيست بلكه بايد با نگاهي همه‌جانبه، ريشه مشكلات را پيدا كرد و از بين برد. در واقع همين تفاوت ديدگاه هم بود كه باعث فاصله افتادن ميان ايشان و آيت‌الله بروجردي گرديد، هرچند كه امام در عين حال همواره رعايت شأن و جايگاه مرجعيت عامه زمان را برخود واجب مي‌دانستند. پس از رحلت آيت‌الله¬العظمي بروجردي، حضرت امام كه به فراست، طرح كلان استعمار براي ايران و منطقه را دريافته بودند، به جاي مشغوليت به يك جزء از اين طرح، تلاش خود را مصروف تبيين كليت آن براي مردم و روحانيت ساختند. اتفاقاً خشونتي هم كه توسط رژيم پهلوي عليه ايشان و اطرافيان و هوادارانشان اعمال مي‌شد، دقيقاً به همين خاطر بود كه امام خميني، قلب و هسته مركزي مشكل را هدف قرار داده بودند. اگر به موضعگيري‌ها و سخنراني‌هاي امام در اين برهه توجه كنيم، ملاحظه مي‌شود كه اساساً در آنها، بهائيت هيچ جايي ندارد؛ چرا كه از نظر امام اين فرقه چيزي بيش از يك طفيلي نبود. ايشان با وقوف بر طرح كلاني كه آمريكا در صدد اجراي آن در ايران بود، رژيم پهلوي را به مثابه قاعده مثلثي مي‌دانست كه دو ضلع ديگر يعني بهائيت و صهيونيسم بر آن سوار مي‌شدند؛ بنابراين همه همت ملت مسلمان ايران مي‌بايست مصروف برانداختن آن مي‌شد. بديهي است كه امام نقش آمريكا و انگليس را نيز در طراحي كليت اين مثلث شوم از نظر دور نمي‌داشتند و مكرراً به مردم آگاهي‌هاي لازم را درباره آنها مي‌دادند. در اين حال، با تبعيد امام خميني از ايران و سركوب هرگونه حركت اعتراضي و مخالف توسط دستگاه‌هاي پليسي و امنيتي، اين تصور كاذب نزد طراحان برنامه اسلام‌زدايي از ايران و منطقه شكل گرفت كه موانع اجرايي اين طرح برطرف شده است، لذا از اين پس شاهد اوج‌گيري فعاليت بهائيان در كشور و افزايش حضور آنان در مناصب و موقعيت‌هاي سياسي هستيم. البته آقاي نيكوصفت به صرف آن‌كه بسياري از اين افراد به صراحت اذعان به بهايي بودن خود نداشته‌اند و چه بسا برخي ظاهرسازي‌ها نيز براي ابراز مسلماني خويش كرده‌اند، به ضرس قاطع آنها را از جرگه بهائيت خارج مي‌سازد، اما همان‌گونه كه در خاطرات مئير عزري ملاحظه شد، بهائيان نفوذ يافته در دستگاه‌هاي دولتي، به شدت مراقب بودند تا هويت اصلي‌شان برملا نشود و اين البته قابل درك است؛ چرا كه حساسيت ويژه‌اي را در بين مردم مسلمان كشور برمي‌انگيخت. طبعاً‌ در آن زمان به هيچ‌وجه برانگيخته‌ شدن اين‌گونه حساسيت‌ها به نفع رژيم و حاميان آن نبود، بلكه بنابر آن بود تا بهائيت همچون نمي‌ كه به درون پايه‌هاي يك بنا نفوذ كرده است و به تدريج آن را سست مي‌كند، در تار و پود حاكميت سياسي و نيز شبكه اقتصادي و فرهنگي كشور رسوخ نمايد و گام به گام به هدف نهايي‌اش نزديك گردد. اميرعباس هويدا از جمله شخصيت‌هاي سياسي اين دوران است كه با حضور در تشکل نيمه مخفي «كانون مترقي» به عنوان مركزي براي رشد و ترقي نيروهاي وابسته به آمريكا، مدارج ترقي خود را طي كرد و پس از ترور حسنعلي منصور به دليل خيانت به كشور و مردمش از طريق ارائه لايحه كاپيتولاسيون به مجلس، به مدت 13 سال بر مسند نخست‌وزيري تكيه زد. هويدا هيچ‌گاه رسماً و علناً اظهار وابستگي به بهائيت نكرد؛ چرا كه اساساً‌ شرايط و زمينه آن وجود نداشت و بلكه چنين تصريحي، عين حماقت و بي‌تدبيري به حساب مي‌آمد. آقاي نيكوصفت تنها با استناد به همين مسئله، به كلي منكر وابستگي هويدا به بهائيت شده و بلكه در جهت اثبات مسلماني وي مي‌نويسد: «آقاي هويدا براي رفع اتهام بهائي بودن كمك‌هاي زيادي به مذهبي شدن جو جامعه ايران كرد. اگر به تعداد مساجد و امام‌زاده‌هاي تازه تأسيس و تعمير شده در دوران نخست‌وزيري هويدا توجه كنيد، اين مطلب كاملاً روشن مي‌شود. در دوران ايشان از استخدام بهائيان شديداً جلوگيري شد.» (ص18) اين كه نيكوصفت، نفس احداث مساجد و تعمير امام‌زاده‌ها را در يك كشور مسلمان كه مردمش از عميق‌ترين اعتقادات اسلامي برخوردارند، دليلي بر مسلماني هويدا مي‌گيرد، خود نكته‌اي بسيار جالب است. در واقع اگر هويدا به عنوان نمونه در كشور ايتاليا به نخست‌وزيري رسيده بود و آن‌گاه با استفاده از اختيارات خود، امكانات و تسهيلات ويژه‌اي را در اختيار مسلمانان آن كشور براي احداث مسجد و اماكن مذهبي قرار مي‌داد، بي‌ترديد استناد به اين مسئله براي اثبات مسلماني يا گرايش وي به اسلام يا حداقل عدم عداوت او با اين دين كاملاً قابل قبول بود، اما هنگامي كه در كشوري مانند ايران، اين مسئله مورد استناد قرار مي‌گيرد، جاي تعجب دارد. از سوي ديگر برخلاف نظر ايشان كه قصد دارد كليه اقدامات صورت گرفته در زمينه مسجدسازي و تعمير اماكن مذهبي را به دولت هويدا نسبت دهد، بخش اعظم اين امور با اقدامات و كمك‌هاي داوطلبانه مؤمنان و خيرين صورت مي‌گرفت كه البته با كارشكني‌هاي بسياري از سوي دولت نيز مواجه مي‌گرديد. از طرفي، اگر نيكوصفت به حجم و گستره اماكن فساد - اعم از مشروب‌فروشي‌ها، كاباره‌ها، خانه‌ها و محله‌هاي فساد- و رواج مجلات خارجي و داخلي مستهجن و انواع و اقسام اقداماتي كه هدفي جز ترويج فساد اخلاقي و بي‌بندوباري و در نهايت سست‌ كردن پايه‌هاي اعتقادي به ويژه طيف جوان كشور نداشت، توجه مي‌كرد، بعيد به نظر مي‌رسيد كه مي‌توانست به خود اجازه دهد تا هويدا را به عنوان مدافع و مروج اسلام در كشور معرفي نمايد. اما گذشته از اينها، با توجه به ريشه خانوادگي هويدا، حداقل آن است كه شكي در بهايي‌زاده بودن وي وجود ندارد. براي پي بردن به اين قضيه كافي است به منابع بهائيت رجوع كنيم تا شأن و جايگاه پدربزرگ و پدر هويدا را در دستگاه بهائيت دريابيم. «فاضل مازندراني» در اين باره مي‌نويسد: «... ديگر آقا محمدرضا قناد [پدربزرگ هويدا] سابق الوصف از مخلصين مستقيمين اصحاب آن حضرت شد تا وفات نمود. مدفنش در قبرستان عكا است و از پسرانش: ميرزا حبيب‌الله عين‌الملك [پدر هويدا] كه به پرتو تأييد و تربيت آن حضرت [عبدالبهاء] صاحب حسن خط و كمال شد و همي سعي كرده و كوشيد كه شبيه به رسم خط مبارك نوشت و در سنين اوليه نزد آن حضرت كاتب آثار و مباشر خدمات گرديد، بعداً شغل دولتي و مأموريت در وزارت خارجه ايران يافت...» (فاضل مازندراني، ظهور الحق، جلد8، قسمت دوم، ص1138) حبيب‌الله عين‌الملك، پدر هويدا، تا آنجا مورد نظر عباس افندي قرار داشت كه وي شخصاً طي نامه‌اي به «احباء» در تهران خواستار فراهم آوردن شغل و موقعيتي مناسب براي او مي‌شود: «... در خصوص جناب ميرزا حبيب‌الله اين سليل آقا رضاي جليل است. هر قسم باشد، همتي نمايند با ساير ياران كه بلكه ان‌شاءالله مسئوليتي از براي او مهيا گردد ولو در ساير ولايات يا خارج از مملكت، در نظر من اين مسئله اهميتي دارد نظر به محبتي كه به آقا رضا دارم.» (ر.ك به: دكتر عباس ميلاني، معماي هويدا، تهران، نشر اختران، چاپ دوم، 1380، ص52) براي شناخت خود اميرعباس هويدا كه در دامان چنين خانداني متولد شد و رشد كرد نيز صرفاً به همين نكته در كتاب «معماي هويدا» بسنده مي‌كنيم: «بحث امكان ايجاد يك دولت يهودي در بخشي از سرزمين فلسطين هم در آن زمان سخت رايج بود. هويدا از جمله اقليت كوچكي بود كه از ايجاد چنين دولتي طرفداري مي‌كرد... حتي حلقه‌ي دوستان نزديك هويدا در مدرسه هم براي خود نامي گزيده بودند كه طنين رمانتيسم تاريخي در آن موج مي‌زد. آنها خود را نخبگان روشنفكري مدرسه مي‌دانستند و نام «تمپلرها» را برگزيده بودند. انتخابشان سخت غريب بود چون تامپلرها سده‌ي دوازدهم، سلحشوراني پرآوازه بودند كه در جنگ‌هاي صليبي، عليه مسلمين مي‌جنگيدند. به گمان برخي از محققان، همين تامپلرها را بايد هسته‌ي اوليه فراماسونري دانست.» (همان، صفحات 65 و 68) با چنين تبار و تفكراتي كه براي هويدا به ثبت رسيده و در صحت آنها ترديدي وجود ندارد، بايد گفت تلاش آقاي نيكوصفت براي تصوير نمودن چهره‌اي طرفدار اسلام و ضد بهائيت براي وي، بيش از آن كه كاري تحقيقاتي در نظر آيد، به يك طنزپردازي شباهت مي‌يابد. جالب اين كه وقتي به خاطرات مئير عزري مراجعه مي‌كنيم، مشاهده مي‌شود كه اين سفير پرسابقه رژيم صهيونيستي در ايران، با دقت نظر بيشتري نسبت به نيكوصفت، درباره هويدا به اظهارنظر پرداخته است و حتي از به كارگيري واژه‌ها و كنايه‌هايي كه حكايت از بهايي بودن وي در عين پنهانكاري دارد، ابايي ندارد: «... بسيار شنيده شده بود كه هويدا و برخي از سران لشكري و كشوري در دولت به كيش بهايي پيوسته‌اند. هويدا بارها اين داستان را نادرست و ساختگي خوانده و براي اثبات گفته‌هايش به مكه رفت. در اين سفر هويدا مانند ديگران، همه كارهايي را كه كيش مداران در اين شهر انجام مي‌دهند، به نيكي انجام داد. ولي فراموش نكنيم كه چند تن از بستگانش در عكا و حيفا زندگي مي‌كردند و در بخشهاي پيشين گفتم، در دوره‌اي كه وزير دارايي بود، روزي از من خواست براي گشايش پاره‌اي دشواريهاي آنان در اسرائيل ياري‌اش بدهم.» (مئيرعزري، همان، ص332) در همين‌جا ذكر اين نكته نيز بي‌مناسبت نيست كه عده‌اي از صاحبنظران سياسي، استمرار حضور هويدا را در پست نخست‌وزيري به مدت 13 سال - در حالي كه متوسط عمر دوران نخست‌وزيري پس از مشروطه نزديك به يك سال است- ناشي از آن مي‌دانند كه وي به دليل اطاعت محض از شاه و بي‌شخصيتي كامل در برابر او، فرد مطلوب محمدرضا به شمار مي‌آمده است و با حضور او در اين مسئوليت، شاه قادر بود تا قانون اساسي مشروطه را به كلي زيرپا نهد و بساط ديكتاتوري و استبداد خود را بگستراند. اگرچه اين تحليل خالي از واقعيت‌هاي سياسي و تاريخي نيست، اما چنان‌چه به طرح كلان آمريكا براي ايران توجه داشته باشيم و تبار و تفكرات هويدا را نيز از ياد نبريم و به علاوه، شرايط بسيار مساعدي را كه در دوران نخست‌وزيري او براي توسعه و تقويت بهائيت در كشور فراهم آمد مد نظر قرار دهيم، مي‌توان براي توجيه دوران 13 ساله نخست‌وزيري هويدا، دلايل و قرائن ديگري نيز ارائه كنيم. همچنين براي اين‌كه بهتر بتوان به كنه قضيه پي برد، جا دارد به نكته بسيار مهمي كه ميلاني در كتابش به آن اشاره كرده است نيز توجه كافي نمود: «... از اوايل دهه‌ي پنجاه، رياست دفتر [سفارت] اسرائيل را لوبراني به عهده داشت و او روابط ويژه و نزديكي با هويدا پيدا كرده بود. نه تنها به بسياري از مهماني‌هاي شام هويدا دعوت داشت بلكه مرتب با او در دفتر نخست‌وزير هم ديدار و گفتگو مي‌كرد. از يك جنبه، لوبراني تنها استثناي قاعده‌اي بود كه هويدا خود در دوران صدارتش برقرار كرده بود. هر وقت سفيري از يكي از كشورهاي خارجي به ديدار هويدا مي‌آمد، او تأكيد داشت يكي از منشيانش در جلسه حضور داشته باشند. تنها استثنا لوبراني بود.» (عباس ميلاني، همان، صص407-406) در دوران نخست‌وزيري هويدا، برخلاف ادعاي نيكوصفت نه تنها از استخدام بهائيان شديداً جلوگيري به عمل نيامد، بلكه حضور آنها در مناصب دولتي و نيز لشكري اوج گرفت. فرخ‌رو پارسا وزير آموزش و پرورش كابينه هويدا، ناصر يگانه وزير مشاور، فرهاد نيكخواه معاون وزير اطلاعات و مشاور مطبوعاتي هويدا، پرويز ثابتي رئيس اداره كل سوم ساواك، منصور روحاني وزير آب و برق و نيز وزير كشاورزي، منوچهر شاهقلي وزير بهداري، ليلي اميرارجمند رئيس كتابخانه دانشگاه ملي و مشاور فرح ديبا و نيز مدير برنامه‌هاي آموزشي وليعهد از جمله بهائيان شاغل در رده‌هاي بالاي مديريتي كشور به شمار مي‌آمدند كه البته هيچ اصراري نيز بر جار زدن ماهيت خود در تريبون‌هاي عمومي نداشتند و بلكه تا فراهم آمدن شرايط و زمينه‌هاي لازم، پنهان داشتن آن را ضروري مي‌دانستند. در رده‌هاي پايين‌تر نيز بهائيان در حال نفوذ و تكثير بودند كه به ويژه بايد از حضور آنها در نهادها و مراكز فرهنگي مانند راديو و تلويزيون، سينما و نشريات ياد كرد. حبيب ثابت پاسال در چارچوب سياست‌هاي آمريكا و با حمايت همه‌جانبه آن، نخستين ايستگاه فرستنده تلويزيوني را در ايران با سرمايه‌گذاري شركت امناء- مركز موقوفات و فعاليت‌هاي اقتصادي بهائيان- پايه‌گذاري كرد كه از همان ابتدا به دليل اهميت اين رسانه در تأثيرگذاري بر فرهنگ و اعتقادات جامعه، حضور بهائيان در آن مورد توجه خاص قرار گرفت و پس از فروش اين ايستگاه تلويزيوني به دولت، طبعاً كاركنان آن نيز به سازمان دولتي راديو و تلويزيون انتقال يافتند. اينك كه ذكري از حبيب ثابت به ميان آمد، مناسب است به ذكر نكته‌اي درباره وي بپردازيم و خوانندگان محترم خود خواهند توانست از اين مجمل، حديث مفصل سرمايه‌اندوزي بهائيان در ايران را تحت حمايت‌هاي رژيم پهلوي و آمريكا، دريابند. آقاي نيكوصفت در كتاب خويش چنان نمايانده كه وي ثروت افسانه‌اي‌اش را مديون سعي و تلاش كاركنان بيكار شده حظيره ‌القدس پس از تعطيلي آن، است (ص30) و گويي قبل از اين زمان، چندان سرمايه‌اي نداشته است. همان‌گونه كه مي‌دانيم ماجراي حظيره ‌القدس در سال 1334 اتفاق افتاد، اما قبل از آن حبيب ثابت توانسته بود از طريق حمايت‌هاي مالي «شركت امناء» به موقعيت مالي بالايي دست يابد. شركت امناء در واقع يك بنياد مالي بود كه سران بهائيت براي هدايت و پشتيباني از اتباع خود به وجود آورده بودند و فعاليت آن در كشورهايي مانند ايران كه حساسيت اجتماعي به اين فرقه وجود داشت، حالتي نيمه پنهان داشت. نخستين نمونه از اين شركت در سال 1929 ميلادي مطابق با 1308 شمسي در پايتخت آمريكا تشكيل شد. (اسماعيل رائين، انشعاب در بهائيت؛ پس از شوقي رباني، تهران، مؤسسه تحقيقي رائين، ص299) به فاصله نه چندان طولاني از آن، شعبه ديگر اين شركت در ايران نيز شكل گرفت. حبيب ثابت كه از نخستين سال‌هاي جنگ جهاني دوم به آمريكا رفته بود، هنگام اقامت در اين كشور پيوندهاي مستحكمي با برخي شركت‌هاي آمريكايي به وجود آورد و پس از مراجعت به ايران در اوايل دهه 30، ضمن قرارگرفتن در رأس تشكيلات مالي بهائيت، به وارد كردن كالاهاي آمريكايي پرداخت كه از جمله مي‌توان راه‌اندازي كارخانه پپسي كولا و كارخانه لاستيك جنرال را مورد اشاره قرار داد. همچنين واردات انبوه لوازم آرايشي از آمريكا را نيز بايد به اين مجموعه افزود. از طرفي وي براي آن‌كه بتواند از مزاياي انحصاري فروش نوشابه بهره‌مند شود با اعمال نفوذ در دستگاههاي دولتي باعث شد تا ماشين‌آلات متعلق به يك سرمايه‌گذار ديگر در اين زمينه، به مدت دو سال در گمرك بلاتكليف باقي بماند و لذا بازار نوشابه گازدار كشور در اختيار او قرار گيرد. (مجله خواندنيها، شماره10، سال 26، 24/7/1344) به اين ترتيب كارخانه پپسي‌ كولا توانست در سالهاي اوليه فعاليت، به تصريح حبيب ثابت در خاطراتش، سالي حدود 40 ميليون صندوق فروش داشته باشد (مجله راه زندگي، شماره 435، 26/3/1368) كه طبعاً سود هنگفتي را نصيب بنياد مالي بهائيان مي‌ساخت. البته به دنبال اطلاع مردم از تعلق پپسي كولا به بهائيت، فروش اين نوشابه در سال‌هاي بعد با كاهش چشمگيري مواجه گرديد تا حدي كه كارخانه مزبور به كلي از رونق افتاد، اما همزمان اقدام ديگري كه به سرمايه‌ اندوزي كلان حبيب ثابت و شركت امناء انجاميد، واردات تلويزيونهاي R.C.A از آمريكا و معافيت آنها از عوارض گمركي، طبق مصوبه مجلسين شورا و سنا بود. (ر.ك. به: روزنامه كيهان، مورخ 8/12/1335) حبيب ثابت پس از راه‌اندازي ايستگاه تلويزيوني با مشاركت شركت R.C.A انحصار واردات تلويزيون‌هاي ساخت اين كمپاني را نيز به مدت 5 سال معاف از عوارض گمركي، از دولت كسب كرد. با توجه به بهاي 1500 توماني اين تلويزيون‌ها مي‌توان حدس زد كه در طول سال‌هاي فروش انحصاري آنها، چه سود سرسام‌آوري نصيب حبيب ثابت و بنياد مالي بهائيت شده است. پس از آن نيز، حبيب ثابت با همكاري شركت مزبور، اقدام به تأسيس يك كارخانه مونتاژ تلويزيون، اين بار با نام R.T.I كرد كه اين كارخانه نيز تحت عنوان حمايت از توليدات داخلي، سال‌ها معاف از ماليات و عوارض به فروش توليدات خود مشغول بود و همچنان بر حجم دارايي‌هاي ثابت و شركت امناء مي‌افزود؛ بنابراين ملاحظه مي‌شود كه تنها با توجه به همين موارد اندك، تحليل آقاي نيكوصفت از نحوه سرمايه‌اندوزي حبيب ثابت، تا چه حد مضحك و بي‌مبناست. نفوذ بهائيت در ارتش نيز مسئله‌اي است كه نبايد به سادگي از كنار آن گذشت؛ به ويژه آن كه برخي از آنان به بالاترين مراتب نظامي و سياسي دست يافتند. در رأس اين عده بايد از ارتشبد عبدالكريم ايادي نام برد كه در واقع سركرده بهائيان ايران به شمار مي‌آمد و سال‌ها مسئوليت رياست بهداري كل ارتش را بر عهده داشت و پزشك مخصوص شاه بود. به گفته ارتشبد حسين فردوست، ايادي يك پزشك متوسط بود كه به دليل نزديكي به محمدرضا، حدود 80 شغل براي خود دست و پا كرده بود، آنهم «مشاغلي كه همه مهم و پولساز بود!» (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد اول، خاطرات ارتشبد سابق حسين فردوست، ويراسته عبدالله شهبازي، تهران، انتشارات اطلاعات، چاپ نوزدهم، 1385، صص202-201) اما براي شناخت بهتر جايگاه ايادي، بهتر است نگاهي نيز به اظهارات مئير عزري درباره وي بيندازيم: «يكي ديگر از سرشناسان كيش بهايي، سرلشكر دكتر ايادي، پزشك ويژه شاه بود. ايادي افسري خوش‌نام بود و به چشم و گوش شاه مي‌مانست. او بهداري ارتش و بيمارستانها، اداره خريد دارو و ابزار پزشكي براي يگانهاي ارتش را سرپرستي مي‌كرد و با همه توان به هم كيشانش ياري مي‌داد... يكي از ويژگيهايي كه ايادي را نزد همه يگانه ساخته بود، وفاداري و سرسپردگي او به شاه بود. كسي باور نمي‌كرد او از شاه درخواستي بكند و پذيرفته نشود. شايد همين پيوند ايادي با شاه بود كه هرگاه سران كشور با شاه به نكته دشواري برمي‌خوردند، دست به دامن ايادي مي‌شدند و او مي‌توانست گره‌گشايي كند. ايادي به يهوديان مهري ناگسستني داشت وآنها را مردمي درد ديده و شايسته بي‌پيرايه‌ترين ياريها مي‌دانست.» (مئير عزري، همان، ص313) عزري در ادامه خاطرات خود به يكي از موارد «بي‌پيرايه‌ترين ياريها»ي ايادي به صهيونيست‌ها اشاره دارد: «... كنار ايادي نشسته بودم و پيرامون همكاريهاي كارشناسان اسرائيلي با زمينه‌هاي سرپرستي او، گفت و گو مي‌كردم. چند روز پس از همان ديدار بود كه ايادي كارشناسان ما را به ايران فرا خواند و با آنها پيمان بست تا ميوه، مرغ و تخم مرغ ارتش را فراهم كنند و براي ارتش مرغداري و دهكده‌هاي نمونه بسازند و ايادي به بازرگانان و كارشناسان اسرائيلي ياري داد تا ميوه ارتش ايران را فراهم آورند و براي يگانهاي گوناگون، مرغداري و دهكده‌هاي نمونه كشاورزي بسازند.» (همان)وضوح مسائل مطروحه در فوق، نياز به هرگونه توضيح اضافه‌اي را منتفي مي‌سازد. در زمينه نفوذ بهائيان به رده‌هاي بالاي نظامي، تنها يك مورد ديگر ذكر مي‌شود و آن انتصاب ارتشبد جعفر شفقت به رياست ستاد مشترك ارتش است. براي آن كه تأثيرات ناشي از قرار گرفتن اين فرد بهايي را در رأس ارتش شاهنشاهي متوجه شويم، گوشه‌اي از گزارش ساواك به تاريخ 6/6/42 را از نظر مي‌گذرانيم: «... انتساب و وابستگي نامبرده به فرقه بهايي تأييد گرديده و ضمناً مشاراليه از جمله افراد معدود و متنفذي است كه بهائيان ايران مانند دكتر ايادي پزشك مخصوص اعليحضرت همايوني به وجودش افتخار و مباهات مي‌كنند و به نفوذ و قدرتش اتكا دارند و عملاً هم ديده مي‌شود كه از همان بدو انتساب وي به رياست ستاد ارتش، افسران وابسته به اقليت مذهبي(!) بهايي در تظاهر به ديانت خويش بي‌پروايي بيشتري نشان مي‌دهند و اغلب از فرماندهان و افسران ارتش هم كه روي اصل شيوع و تواتر به وابستگي رئيس ستاد ارتش به فرقه بهايي اطلاع حاصل كرده‌اند، علي‌رغم گذشته‌ها ضمن نفرت و انزجار قلبي خويش از اين چنين انتصاب نابجايي، اجباراً از انتقاد و تنقيد نسبت به اين افسران خودداري مي‌نمايند...»(براي مشاهده اصل سند ر.ك به: فصلنامه مطالعات تاريخي، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي، سال اول، شماره سوم، تابستان 1383، ص321) پرواضح است كه با حضور اين‌گونه افسران ارشد بهايي در مناصب مهم ارتشي، شرايط مناسبي براي تبليغات پيروان اين فرقه در درون ارتش فراهم آمده بود و فراتر از آن، در دوره هويدا،‌ بهائيت با توجه به آن‌چه بيان گرديد، روز به روز امكانات بيشتري براي تبليغ و ترويج خود مي‌يافت. اما علي‌رغم تمام تلاش‌هايي كه آمريكا و رژيم پهلوي در تقويت وتحكيم پايه‌هاي بهائيت و صهيونيسم در ايران داشتند، در دستيابي به هدف خود ناكام ماندند و با وقوع انقلاب اسلامي، تمام رشته‌هاي آنها پنبه گشت. در اين حال، نكته‌اي كه نيكوصفت و امثال او بايد به آن توجه كنند اين است كه علي‌رغم تمامي نفرت نهفته در جامعه ايران نسبت به فرقه وابسته به استعمار بهائيت، در جريان انقلاب و دوران پس از پيروزي، هرگز اقدامي جهت سركوب يا انتقام‌گيري از پيروان اين فرقه به عمل نيامد. بنا به ادعاي آقاي نيكوصفت حدود 200 نفر از پيروان اين فرقه در دوران پس از انقلاب، كشته شده‌اند. طبعاً ما در اينجا در مقام صحه گذاردن بر اين رقم يا تكذيب آن نيستيم، اما آن‌چه به قطعيت مي‌توان ادعا كرد آن كه هرگز در دادگاه‌هاي انقلاب، هيچ حكمي عليه پيروان بهائيت به صرف بهايي بودن آنها صادر نشده، بلكه جرم‌ها و خيانت‌هاي افراد در اين دادگاه،‌ ملاك صدور رأي بوده است. در واقع اگر نيكوصفت،‌ وجدان خويش را بر كرسي انصاف بنشاند و قضاوت كند اذعان خواهد داشت كه چنانچه هدف و غرض مسئولان انقلاب بر سركوب بهائيان به صرف بهايي بودن آنان قرار داشت، به سهولت و سادگي تمام، اين كار امكان پذير بود و امروز عدد و رقمي كه مورد اشاره وي قرار مي گرفت، به مراتب بيش از اين تعداد بود، اما از آنجا كه حضرت امام مبارزه با رژيم پهلوي و ارباب آن آمريكا را به عنوان راه¬حل اساسي مسائل ايران و منطقه به حساب مي‌آورد و از سويي، اساساً شأن و جايگاهي براي بهائيت قائل نبود و آن را صرفاً زايده‌اي از زوايد استكبار به شمار مي‌آورد و نيز احتمالاً به خاطر ممانعت از بروز هرگونه رفتار خشونت آميز عليه پيروان اين فرقه كه چه‌بسا بسياري از آنها از سر ناآگاهي و غفلت يا نيازهاي مادي به دنبال آن افتاده بودند، در سخنراني‌ها و اعلاميه‌هاي خود در كوران انقلاب حتي كوچكترين اشاره‌اي نيز به اين فرقه ندارد. بنابراين شكي در اين نيست كه اگر هم بهائياني در دوران پس از انقلاب، محاكمه و مجازات شده باشند، رفتار با آنها دقيقاً مشابه رفتار با افراد مسلماني است كه آنها نيز مرتكب خيانت و جنايت شده بودند و به مجازات اعمال خود رسيدند و اين دقيقاً منطبق با همان اصلي است كه نيكوصفت، خود بر آن تأكيد مي‌ورزد: «هر خطا كاري بايد مجازات شود چه مسلمان، چه بهائي، چه يهودي و چه هر چيز ديگري»(ص29) پايان سخن آن كه در كتاب «كنكاشي در بهائي ستيزي» مطالبي راجع به وقايع و اتفاقات متعدد و متنوع تاريخي در حوزه بهائيت عنوان شده است كه در اين مقال از پرداختن به يكايك آنها صرفنظر گرديد و در عوض تلاش شد تا با باز شكافتن امهات نكات و مسائل تاريخي، به روشنگري درباره ماهيت عقيدتي و سياسي اين فرقه پرداخته شود. مسلماً خوانندگان محترم خود با توجه به اين نكات، مي‌توانند راجع به انبوهي از مدعيات نويسنده اين كتاب، قضاوت مناسب و محققانه¬اي داشته باشند. همچنين ناگفته نماند كه كتابهايي از اين دست، اگرچه في‌نفسه داراي ارزش تاريخي نيستند، اما دستكم يك وجه مثبت مي‌توان برايشان در نظر گرفت و آن اينكه بهانه‌اي براي بحث و تحقيق و روشنگري پيرامون برخي مسائل تاريخي به دست مي‌دهند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 47

درس‌هاي تاريخ معاصر به روايت امام خميني

درس‌هاي تاريخ معاصر به روايت امام خميني گزيده‌هاي زير گلچيني از اظهارات امام خميني(ره) در زمينه رويدادهاي تاريخ معاصر ايران و جهان است كه از صحيفه امام برگرفته شده است: * * * عاجز در برابر قدرتها و ظالم در مقابل ملت ... من شنيدم همين محمدرضا در اواخر سال جناياتش وقتي كه ايران قيام كرد و آن بساط را و آن نهضت را و انقلاب را به پا كردند و ديدند خارجيها كه نمي‌توانند اين را ديگر اين جا نگهدارند، ديگر اين عروسك به دردشان نمي‌خورد، گفتند (از بعضي اشخاص كه نقل كردند كه خود آنها بودند و حاضر قضيه بودند)، كه وقتي كه از طرف آمريكا به او آمدند و گفتند: كه شما بايد ديگر برويد، او همان طور كه نشسته بود يك قلم دستش بود، لرزيد و قلم از دستش افتاد. اين قدرعاجز بود، اما نسبت به ملت ديديد كه چه كرد(1) * * * وضع دوستي قدرتها اين قصه چرچيل را شايد شنيديد. چرچيل در جنگ عمومي رئيس انگلستان بود، شوروي هم همراه اينها بودند در جنگ با آلمان. آمريكا هم همراه اينها بود به مجرد اين كه هيتلر را شكست دادند، چرچيل گفت كه الآن وقتي است كه ما به شوروي بزنيم. شوروي كه با آنها دوستي داشت و با آنها مي‌خواست كه وارد بشود يعني جنگ آلمان را او برد، گفت الآن وقتش است. منتها مجلس انگلستان اجازه نداد اين را... وضع اينها اين طور است. همان دوستي را كه دارند آن روزي كه ببينند يك دوست ديگري بهتر از اين است و اين برايشان ديگر خوب نيست، اين را پرتش مي‌كنند دور يا اين را مي‌زنند به زمين، وضع اينها اين طوري است.(2) * * * شاخ دارد، عقل ندارد مرحوم مدرس رحمت‌الله عليه آن طوري كه من شنيدم ايشان گفتند كه: من از گاو مي‌ترسم، براي اين كه شاخ دارد و عقل ندارد. اين يك مسئله است، حالا فرضاً هم شيخ نگفته باشد اما مسئله است. گاو شاخ دارد و عقل ندارد، قدرت دارد عقل ندارد. اينهايي هم كه الآن در دنيا فساد راه مي‌اندازند از همان سنخ هستند كه شاخ دارند عقل ندارند، قدرت دارند انسانيت ندارد.(3) * * * شما برويد كنار، مردم آرام مي‌گيرند از آن طرف شوروي به عنوان اين كه صلح در افغانستان درست كند آمده است چندين سال است، قريب 5 سال است كه الآن دارد در افغانستان آتش به پا مي‌كند. از آن طرف هم آمريكا در هر نقطه‌اي كه دستش برسد، مي‌گويد ما براي صلح مي‌خواهيم برويم لكن فساد ايجاد مي‌كند. نمي‌دانم اين مثل را شما شنيديد؟ يك بچه، پسربچه كوچكي بود كه يك نفر آدم كريه‌المنظر كه صورتش جوري بود كه بچه‌ها از او مي‌ترسيدند، او را بغلش گفته بود و او از ترس همين آدم گريه مي‌كرد. مي‌ گفت نترس من اين جا هستم! يك كسي به او گفت كه آقا اين از تو مي‌ترسد، تو اين را بگذار زمين اين آرام مي‌شود. حالاً اينها، قدرتهاي بزرگ، آمده در افغانستان مي‌گويد نترسيد ما اينجاييم! در لبنان هم نترسيد ما اينجا هستيم. خوب اين مردم از شما مي‌ترسند، شما برويد كنار مردم آرام مي‌گيرند.(4) * * * دروغگويي راديوهاي بيگانه من دو روز پيش از اين كه راديو را گوش مي‌دادم، ديدم كه راديوي خارجي گفت كه خميني در حال مرگ است. من ياد قصه‌اي افتادم و آن اين كه يك نفر بود كه مي‌خواست اظهار قدرت و پهلواني بكند. در يك جلسه‌اي گفت كه من آنم كه چه كردم، چه كردم، كارهايش را شمرد و منجمله گفت من آنم كه فلان آدم، فلان پهلوان را در فلان جا كشتم و چه كردم. اتفاقاً آن آدم حاضر بود، گفت: كه آن كسي كه شما كشتيد حرفهاي شما را دارد مي‌شنود. من ياد اين افتادم كه آن كسي كه اين آقا گفته كه در حال مرگ است، حرفهاي ايشان را شنيده و به اين سبك مغزي خنديده است.(5) * * * عاقبت ائتلاف با منافقين متأثرم از اين كه با دست خودشان اينها گور خودشان را كندند، من نمي‌خواستم اين طور بشود. من حالا هم توبه را قبول مي‌كنم، اسلام قبول مي‌كند... حالا هم بروند توي راديو، بروند توي تلويزيون توبه كنند، بگويند تا حالا خطا كرديم، اشتباه كرديم مردم را دعوت به شورش(6) كرديم، غلط بوده، خلاف اسلام بوده، خلاف قوانين كشوري بوده، تأييد كرديم، ائتلاف كرديم با گروه منافق. من چندين بار به اين آقا گفتم.(7) آقا اين جمعيت تو را به باد فنا مي‌دهند و اين افرادي كه دور تو جمع شده‌اند، بعضي از اينها يك گرگهايي هستند كه تو را به باد فنا مي‌دهند. گوش نكرد، حالا هم دير نشده، آقاياني كه متدينند(8) اعلام كنند به اين كه اين دعوت به راهپيمايي، دعوت بر ضد اسلام است، چنانچه صريحش اين است و آن آقا هم بروند عذرخواهي كنند از ملت، بگويند ملتي كه به من رأي داد، من مطابق رأي آنها عمل نكردم، از حالا به بعد مي‌كنم.(9) * * * غرب زدگي من عكس مجسمة آتاترك را در تركيه، آن وقت كه در تبعيد بودم به آنجا، ديدم كه مجسمه او رو به غرب بود و دستش را بالا كرده بود و آنجا به من گفتند كه اين علامت اين است كه ما هرچه بايد انجام بدهيم بايد از غرب باشد. آتاترك كه يك مرد مثلاً روشني، يك مرد كذايي بوده. در كشور ما هم بعضي از روشنفكرها به اصطلاح گفته بودند كه ما بايد از سر تا قدم اروپايي و انگليسي باشيم تا بتوانيم ادامه حيات بدهيم. ما تا نفهميم كه خودمان هم يك شخصيتي داريم، مسلمان‌ها هم يك گروهي هستند و شخصيتي دارند و مي‌توانند خودشان هم كار انجام بدهند، تا نخواهيم يك كاري را، نمي‌توانيم و تا بيدار نشويم، نمي‌خواهيم.(10) * * * برخورد حكيمانه يك كسي به خواجه، خواجه‌نصيرالدين رضوان‌الله عليه، كاغذي مي‌گويند نوشته بود و در ضمن آن جسارت كرده بود به ايشان و اسم كلب روي ايشان گذاشته بود. ايشان جواب وقتي كه نوشته – از قراري كه نقل مي‌شود – مسائلي كه او اشكال داشت يك يكي به طور حكيمانه رفع كرده بودند تا رسيده بود به اين جايي كه به ايشان گفته بود تو سگ هستي. ايشان گفته بود كه نه، اوصاف و خواص و آثار من با اوصاف و خواص و آثار كلب دو تاست، كلب فلان صفت را دارد من آن صفت را ندارم، من فلان صفت را دارم او ندارد. حكيمانه اين طوري حل كرده بود قضيه را. خوب اگر خواجه هم يك كاغذ نوشته بود به اين كه نه، تو سگي و پدرت هم سگ است. فردا يك كاغذي دريافت مي‌كرد او سه تا چيز رويش گذاشته بود. وقتي ما بتوانيم با زبان نرم و نصيحت، با قول سالم بدون نيش، بدون اظهار غرض مردم را اصلاح كنيم، دوستان خودمان را زياد كنيم، براي خدا همين معنا باشد، خوب چه ادعايي است كه آدم با حكم خودش به ضد خودش عمل كند.(11) * * * به ملت مي‌گويم عزا بگيرند روزي كه براي كشف حجاب بود، مي‌خواستند (جشن بگيرند) در سالهاي آخر، من در قم بودم. شايد همان سال آخري بود كه 15 خرداد بعدش پيش آمد. من شنيدم كه زنها مي‌خواهند بروند سر قبر رضاشاه و راجع به همين قضيه كشف حجاب تظاهرات بكنند... رؤساي اداراتي كه در قم بودند پيش من آمدند، گفتم كه شما هر كدام به وزارتخانة خودتان اطلاع بدهيد كه اگر اين كار را بكنيد، من به ملت مي‌گويم كه عزا بگيرند براي روزي كه قتل‌عام كرديد در مسجد گوهرشاد، اينها اطلاع دادند و از اين منصرف شدند.(12) * * * ظلم‌هاي سلسله ستم‌شاهي اگر جوانها از اول اين سلسله پهلوي را ياد ندارند، لابد اين اواخر را مطلع هستند و ما كه از اول اطلاع داريم و شاهد قضايا بوديم و در قم بوديم و ديديم در اولي كه اينها آمدند روي كار و رضاخان آمد روي كار با اين مردم چه كرد، با همين ملت قم چه كرد. با بانوان ما چه كرد، با علماي ما چه كرد، با طلاب ما چه كرد. اينها قضايايي است كه اگر بخواهد كسي بنويسد بايد يك كتاب بنويسد. من گاهي كه مباحثه داشتم در مدرسه فيضيه و چند نفري بودند. يك روز يك نفر گفت: قبل از آفتاب اينها (زنان) بايد بروند در باغات براي اين كه مأمورين مي‌آيند دنبالشان و آنها را مي‌گيرند. قبل از آفتاب مي‌رفتند در باغات شهر و بعد آخرهاي شب برمي‌گشتند به محل، ما خودمان اگر يك جلسه خصوصي مي‌خواستيم داشته باشيم به طور متفرق و از كوچه‌ها، پس‌كوچه‌ها بايد برويم و چند نفر با هم مجتمع بشويم و درددل بكنيم. شما نمي‌دانيد كه با بانوان قم چه كردند اينها، يك رئيس نظميه بود كه نمي‌دانم حالا هست يا از بين رفته است كه اين، آن طور با بانوان عمل كرد كه از قراري كه گفتند يك روز دماغش خون آمده بود و نشسته بود خون دماغش داشت مي‌چكيد. چشمش افتاد به يك زني كه چادر دارد يا روسي دارد، اعتنا به خون نكرد و پريد به او.(13) * * * توطئه تجزيه كشورهاي اسلامي شايد بسياري، بعضي از شما يادتان بيايد جنگ بين‌المللي را، جنگ اول بين‌المللي را كه با مسلمين و با دولت عثماني چه كردند. دولت عثماني يكي از دولي بود كه اگر با شوروي طرف مي‌شد گاهي او را زمين مي‌زد، ساير دول حريف ميدان او نبودند. دولت عثماني يك دولت اسلامي بود كه سيطره‌اش گرفته بود تقريباً از شرق تا غرب را، آنها ديدند كه با اين دولت عثماني به اين قوي‌اي نمي‌شود چاره‌اي كرد، نمي‌شود ذخائر را برد. بعد از اين كه در اين جنگ با آن بساط غلبه پيدا كردند، تجزيه كردند دولت عثماني را به دولتهاي بسيار كوچك، براي هر يك از آنها هم اميري قرار دادند يا سلطاني قرار دادند يا رئيس جمهوري قرار دادند. آنها در قبضه مستعمره‌چي‌ها و ملت بيچاره در قبضه آنها، با اين وضع يك دولت عثماني با آن مرز را زمين زدند و دولتهاي اسلامي از خواب بيدار نشدند يا خودشان را به خواب زدند.(14) * * * دفاع از حقوق ايرانيان بعد از آن كه مصلحت و نظرخواهي خود را به صورت تلگراف به مقامات عراقي رسانيدم(15)، نه تنها جوابي ندادند بلكه با شدت عكس‌العمل نشان دادند. در اين صورت فكرم به اين منتهي شد كه وجودم ديگر در اين جا لزومي ندارد و لذا فردا تذكره‌ام را نزد مقامات رسمي مي‌فرستم و درخواست خروج كردم (گريه حضار)... در هر صورت ديگر براي من ناگوار بود كه در اينجا باشم در حالي كه دوستان من به اجباردارند مي‌روند و برادران ديني ما را با اين وضع دارند اخراج مي‌كنند، در صورتي كه شنيده‌ام زماني كه تصميم داشتند يهوديان مقيم عراق را اخراج كنند، به آنان شش ماه مهلت دادند و جلسه‌اي ترتيب دادند تا زير نظر هيأتي اموال آنها عادلانه به فروش برسد و وجه حاصله در اختيارشان قرار گيرد، ولي با شما آقايان و شيعه و ايرانيان اين طور رفتار كردند و در كشوري كه با مسلمين اين طور رفتار مي‌نمايند، با مجاورين قبور ائمه عليه‌السلام اين وضع معامله مي‌كنند، اقامت براي من دشوار است. پي‌نويس‌‌ها: 1- صحيفه نور، ج 18، ص 53 (11/5/1362). 2- صحيفه نور، ج 18، ص 109 (27/6/1362). 3- صحيفه نور، ج 18، ص 156 (15/8/1362). 4- صحيفه نور، ج 18، ص 175 (16/9/1362). 5- صحيفه نور، ج 16، صص 52 و 53 (13/2/1360). 6- دعوت جبهه ملي از مردم براي راه‌پيمايي بر عليه لايحه قصاص كه حكم ضروري اسلام است. 7- بني‌صدر رئيس جمهور وقت. 8- منظور افراد نهضت آزادي هستند. 9- صحيفه نور، ج 15، ص 19 (25/3/1360). 10- صحيفه نور، ج 13، ص 283 (29/10/1359). 11- صحيفه نور، ج 14، ص 22 (4/11/59). 12- صحيفه نور، ج 13، ص 70 (19/6/1359). 13- صحيفه نور، ج 5، ص 213 (8/1/1358). 14- صحيفه نور، ج 1، ص 87 (18/6/1343). 15- تلگراف حضرت امام(ره) به رئيس‌جمهور عراق در دفاع از حقوق ايرانيان مقيم عراق كه دستور اخراجشان صادر شده بود. منبع: حكايتهاي تلخ و شيرين مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 46

منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 46

تمسخر هنر و فرهنگ در ماه مبارك رمضان حكومت پهلوي نه مفهوم هنر و ارزشهاي فرهنگي و هنري را مي‌شناخت و نه براي ارزشهاي ديني و اعتقادي مردم ايران احترام قائل بود. به همين دليل با حربه هنر به مقابله با باورهاي مذهبي مردم مي‌پرداخت. آنتوني پارسونز آخرين سفير انگليس در ايران عصر پهلوي در كتاب خاطرات خود به مواردي از فعاليتهاي غيراخلاقي كه به نام فعاليتهاي فرهنگي و هنري صورت مي‌گرفت و تعمداً در ماه مبارك رمضان به اجرا درمي‌آمد، اشاره كرده است. يكي از اين رويدادها، برگزاري مجمعي تحت عنوان «كنگره زرتشتيان جهان» بود. پارسونز در مورد اين كنگره مي‌نويسد: «آيا او ‌(محمدرضا پهلوي) مي‌بايست به ملكه اجازه مي‌داد كه كنگره زرتشتيان جهان را در وسط ماه مبارك رمضان درتهران برپا كند و به مناسبت اين كنگره يك مجلس پذيرايي با شامپاين در كاخ سلطنتي ترتيب دهد. به نظر من و ديپلماتهاي كشورهاي عربي كه از حضور در مراسم پذيرايي به مناسبت كنگره زرتشتيان خوددداري كردند، اين قبيل اقدامات، افكار عمومي را جريحه‌دار مي‌ساخت و بر ميزان نارضايي توده‌هاي مذهبي و رهبران آنها مي‌افزود. شايد شاه يا ملكه اين كارها را نوعي شوك براي بيرون آوردن مردم از مدار تعصبات مذهبي تلقي مي‌كرد و شايد مي‌خواستند به خارجيان نشان دهند كه ايران از هر جهت به سوي مدرنيزه شدن مي‌رود و نه فقط در آينده يك قدرت سياسي و نظامي و صنعتي خواهد شد بلكه به يكي از مراكز عمده فرهنگي و هنري جهان تبديل خواهد شد ولي شاه مي‌بايست دورانديش‌تر بوده و درباره اين مسائل عميق‌تر مي‌انديشيد.»(1) اما مراسم جشن هنر شيراز كه وقيح‌ترين صحنه‌هايش در سال 1356 در ماه مبارك رمضان به وقوع پيوست، برنامه مستهجني بود كه رژيم پهلوي دوم در 10 سال پاياني عمر سياسي خود در شهر شيراز برگزار كرد. اين جشن از القائات فكري غرب بود كه در داخل كشور به نام فرح پهلوي برگزار شد. در نيمه اول سال 1346 و زماني كه دولت ايران خود را براي برگزاري جشن پرهزينه تاجگذاري شاه آماده مي‌كرد، برنامه جشن هنر شيراز در دستور كار قرار گرفت. در پي اين تصميم هيأت امنايي مركب از 30 نفر از مقامات بلندپايه كشور شامل نخست‌وزير، وزيران، چند استاندار و شهردار براي برگزاري اين جشن تعيين شد، و در نهايت نخستين جشن هنر شيراز در 20 شهريور 1346 آغاز و تا 30 همان ماه به كار خود ادامه داد. هدف از برگزاري اين جشن استحاله فرهنگي اسلامي مردم و باز كردن راه نفوذ فرهنگ غرب به داخل كشور بود. كساني كه به عنوان «هنرمند» از آمريكا و كشورهاي اروپايي براي شركت در جشن هنر شيراز به ايران دعوت شده بودند، شامل رقاصه‌ها، فاحشه‌ها، موسيقي‌دانان، خوانندگان و بازيگران فيلمهاي غيراخلاقي سينماهاي غربي بودند. به همين دليل اين برنامه‌ها نتوانست با مردم ايران ارتباط برقرار كند. زيرا با فرهنگ مردم هيچ‌گونه سنخيتي نداشت. اگر چه برنامه‌هاي اجرا شده در جشن هنر از ابتدا مستهجن و خلاف اخلاق عمومي بود اما اوج ابتذال در سال 1356 و در ماه مبارك رمضان صورت گرفت. در جشن هنر اين سال رژيم پهلوي ماهيت ضدديني خود را به عينه آشكار ساخت و اجازه اجراي نمايشي را داد كه سفير وقت انگليس در خاطراتش در كتاب غرور و سقوط، آن را به عنوان يكي از نخستين جرقه‌هاي انقلاب ايران توصيف كرد. اين نمايش، «خوك – بچه – آتش» نام داشت. آنتوني پارسونز (سفير انگليس) شرح ماجراي نمايش فوق را اين‌گونه بيان مي‌دارد: «جشن هنر سال 1356 شيراز، از نظر كثرت صحنه‌هاي اهانت‌آميز به ارزشهاي اخلاقي ايرانيان از جشن هنر پيشين فراتر رفته بود. به عنوان مثال يك باب مغازه را در يكي از خيابانهاي پر رفت و آمد شيراز اجاره كرده و ظاهراً مي‌خواستند برنامه خود را كاملاً طبيعي در كنار خيابان اجرا كنند، صحنه نمايش نيمي از داخل مغازه و نيمي در پياده‌رو مقابل آن بود. يكي از صحنه‌هايي كه در پياده‌رو اجرا مي‌شد، تجاوز به عنف بود كه به طور كامل (نه به طور نمايشي و وانمودسازي) به وسيله يك مرد (كاملاً عريان يا بدون شلوار درست به خاطر ندارم) با يك زن كه پيراهنش به وسيله مرد متجاوز چاك داده مي‌شود در مقابل چشم همه صورت گرفت. ولي موضوع به شيراز محدود نشد و توفان اعتراض كه عليه اين نمايش برخاست، به مطبوعات و تلويزيون هم رسيد. من به اين خاطر موضوع را با شاه در ميان گذاشته و به او گفتم اگر چنين نمايشي به طور مثال در شهر منچستر انگليس اجرا مي‌شد، كارگردان و هنرپيشگان آن جان سالم به در نمي‌بردند. شاه مدتي خنديد و چيزي نگفت.»(2) اولين اعتراض جدي توسط روحانيون مبارز شيراز از جمله: آيت‌الله دستغيب و شيخ‌بهاءالدين محلاتي صورت گرفت كه طي سخناني جشن هنر شيراز را محكومت و نسبت به اهانت به مقدسات ديني شديداً اعتراض نمودند. چنانچه ساواك نسبت به مسئله حساس و پيگيري آن را در دستور كار خود قرار داد. در گزارشي از ساواك در اين خصوص چنين آمده است: «برنامه جشن هنر شيراز – تاريخ 5/6/2536 – در يازدهمين جشن هنر شيراز نمايشنامه‌اي با عنوان «خوك – بچه – آتش» در مغازه‌اي واقع در خيابان فردوسي شيراز به اجرا درآمد كه اجراي آن مورد انتقاد و اعتراض روحانيون و متعصبين مذهبي آن شهرستان قرار گرفته و تقاضا نموده‌اند كه از سال آينده از اجراي جشن هنر در شيراز خودداري شود و تصميم گرفته‌اند كه از صبح روز جاري (5/6/2536) از حضور در مساجد و برقراري نماز جماعت خودداري نمايند. اما با اقدامات انجام شده از تصميم خود منصرف شده‌اند و وضعيت عادي است، ضمناً دو نفر از روحانيون اصفهان به اسامي روضاتي و رهبر ضمن تماس تلفني با سيدعبدالحسين دستغيب پشتيباني خود را از روحانيون شيراز اعلام نموده‌اند. ارزيابي خبر: خبر صحت دارد – گيرندگان: دفتر ويژه اطلاعات»(3) موج اعتراض به برنامه‌هاي جشن در اين سال بالا گرفت و در اكثر محافل رسمي و نيمه رسمي و مطبوعات انتقادات و اعتراضات قابل توجهي بروز كرد. با انتشار خبر برگزاري نمايش مذكور و رسيدن آن به نجف اشرف، حضرت امام خميني(ره) به شدت برآشفتند و موضع‌گيري بسيار تند و شديداللحني را نسبت به رژيم پهلوي اتخاذ كردند. ايشان طي سخنراني در مسجد شيخ انصاري نجف اشرف در 7/6/56 چنين فرمودند: «شما نمي‌دانيد كه اخيراً چه شده است. در شيراز عمل شد و در تهران مي‌گويند بناست عمل بشود و كسي حرف نمي‌زند! آقايان ايران هم حرف نمي‌زنند، من نمي‌دانم چرا حرف نمي‌زنند؟! اين همه فحشا دارد مي‌شود و اين ديگر آخرش است يا نمي‌دانم از اين آخرتر هم دارد! در بين تمام مردم جمعيت نشان دادند اعمال جنسي را! و [آقايان] نفسشان درنيامد. ديگر براي كجا گذاشتند؟ براي كي؟ چه وقت مي‌خواهند يك صحبتي بكنند؟ خوشمزه اين است كه خود سازمانها و خود دولت و خود مردكه كذا [شاه] همين معنا با رضايت آنهاست، بي‌اذن، آنها مگر امكان دارد يك همچو امري واقع بشود؟ يك همچو فحشايي واقع بشود خود آنها اين كار را مي‌كنند و بعد روزنامه‌نويس را وادار مي‌كنند كه انتقاد كند كه كار قبيحي بود، كار وقيحي بود حالا به گوش مردم برود، آنجا به چشم مردم بخورد، اينها همه به گوش مردم بخورد كه يك خرده آدم بشوند[و] آتشها اگر باشد خاموش بشود، فردا هم درتهران خداي نخواسته اين كار خواهد انجام گرفت و نه آخوندي و نه سياسي‌اي و نه دكتري و نه مهندسي و نه ديگري اعتراض نمي‌كند. اينها بايد اعتراض بشود، بايد گفته بشود. اگر ملتها همه با هم، ملت همه با هم، مطلبي را اعتراض كنند و احكام اسلام را بايستند و بگويند، امكان ندارد كه همچو قضايايي واقع بشود. از سستي ما و ضعف ما و استفاده از ضعف ما [مي‌گويند] اينها يك دسته‌اي هستند ضعيف و بيچاره! در صورتي كه شما قوه داريد، پشتوانه‌تان ملت است. ملت باز مسلمان است. اين ملت مسلمان علاقه دارد به اسلام، علاقه دارد به روحاني اسلام، ... اينها همه بايد دست به دست هم بدهند بايد اجتماع كنند، فقيهش با مهندسش، دكترش با محصلش، دانشگاهي با مدرسه‌ايش دست به دست هم بدهند تا بتوانند يك كاري انجام بدهند و بتوانند از زير اين بارهايي كه بر آنها تحميل مي‌شود، از زير اين بارها بيرون بروند و نمي‌كنند! من نمي‌دانم چرا! حالا اين قدري شروع شده است در ايران، يك مقداري شروع شده، يك فرصتي پيدا شده است و اميد است انشاءالله فرصتهاي خوبي پيش بيايد. انشاءالله خداوند تبارك و تعالي به همه شما توفيق بدهد و اسلام را تأييد كند و علماي اسلام را تأييد كند و محصلين را تأييد كند و مسلمين را تأييد كند.»(4) در همين رابطه روزنامه اطلاعات نيز در شماره 12 شهريور سال 1356 خود در زمينه‌ برنامه‌هاي جشن هنر شيراز نامه يكي از خوانندگان خود را چاپ كرد. در بخشي از اين نامه آمده بود: «در فلسفه وجودي و تأييد موجوديت جشن هنر شيراز كه حالا يازده ساله شده است حرفي ندارم، چرا كه حرف اين مقوله را به هنرشناسان بايد سپرد. پس بي‌هيچ كلامي از آن درمي‌گذريم. اما در حالي كه آرم جشن هنر اينجا و آنجا در شيراز به چشم مي‌خورد و شهر حافظ پيوندگاه هنر جهان شده است، در قسمتي از پياده‌رو خيابان فردوسي اين شهر شاهد آميزش كثيف جنسي چند به اصطلاح هنرمند بايد بود كه به وسيله جوجه‌ هنرمندان ايراني، طرفداري مي‌شوند و قداره‌كشيهاي وطني را اجير كرده‌اند تا اين زباله را به زور «دگنك» و «سون‌آپ» به خورد مردم بدهد! مردم ما، اين قبيل حركات شنيع و چندش‌آور را به عنوان هنر، نمي‌پذيرند. مردم مي‌خواهند ببينند كه آيا مي‌توانند بين خود و جشن هنر ارتباطي بيابند، پس به دنبال مسايلي در حركات و رفتار و گفتار هنرمندان آن سوي ديوارها و درياها هستند تا خود را در آن جستجو كنند. همان فلسفه‌اي كه به «جشن هنر» موجوديت بخشيد و به آن شكل داد. اما بسياري از آنچه كه در جشن هنر شيراز مي‌گذرد، از جمله نمايشنامه خوك، بچه، آتش و آربي آوانسيان، از فلسفه وجودي جشن دور افتاده است. اين چه تئاتري است كه بچه‌ها از ديدنش شرم دارند و دست بر ديده مي‌گذارند تا صحنه‌هاي كثيف آن را نبينند؟ اين چه تئاتري است كه زنان با ديدنش دشنام بر زبان مي‌رانند و بر باعث و باني‌اش نفريت مي‌فرستند و مردان براي قداره‌كِشَشْ خط و نشان هنرمندانه مي‌كشند؟ اين چه عقيده و مرامي است كه وقتي چيزي را مردم نپسنديدند، با يك كارد آخته بالاي سرشان روبه‌رو مي‌شوند كه نوك تيزش را روي حلقومشان قرار داده و آنها را مجبور مي‌كند كه بگويند، پسنديديم، خيلي هم خوب بود...»(5) پي‌نويس: 1- آنتوني پارسونز، غرور و سقوط، خاطرات سفير سابق انگليس در ايران، صص 48 و 49. 2- همان، ص 91. 3- جشن هنر شيراز به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، مقدمه. 4- صحيفه امام، ج 3، صص 229 تا 231. 5- روزشمار انقلاب اسلامي دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، ج 1، ص 511. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 46

استعمار ستيزي روحانيت شيعه در تاريخ معاصر ايران

استعمار ستيزي روحانيت شيعه در تاريخ معاصر ايران بدون شك هر انقلاب اجتماعي با تكيه بر عوامل و دلايل مختلفي به ثمر مي‌نشيند، كه از آن ميان، دلايل و شرايط تاريخي، جايگاه و اهميت ويژه‌اي در ايجاد و فرجام آن دارد. انقلابهاي معاصر جهان، عموماً بر بستر و رويكرد تاريخي به تلاش و تكاپو برخاسته و در شرايط مقتضي، از حيث سياسي و اقتصادي و باورهاي اعتقادي، به منصه ظهور رسيده‌اند. انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام خميني(س) در شرايطي طلوع كرد كه جامعه سياسي ايران، با عبور از گذرگاههاي حساس تاريخي و آكنده از تجربيات و مبارزات سياسي، رهبري جديد و توانمندي را انتظار مي‌كشيد. پذيرش اين رهبري و محتواي ايدئولوژيك انقلاب، امري دفعي و تصادفي نبود، بلكه انتخابي بود كه در فرآيند مبارزات ملت ايران در تاريخ دويست ساله معاصر و در بستر آزمون رهبران و شيوه‌هاي مختلف سياسي و مبارزاتي به دست آمد. حكومت قاجار كه در اوج ناتواني بلاد اسلامي در ايران پاگرفت، به دليل ماهيت قبيلگي و بي‌دانشي خود، همراه با تهاجم بي‌سابقة فرهنگي، سياسي و نظامي غرب به ايران موجبات فروپاشي كامل دولت حاكم بر كشور اسلامي ايران را فراهم ساخت. قاجارها در گردونة سياسي دو دولت روس و انگليس، دستاوردهاي عظيم تمدن و عزت اسلامي را به تاراج دادند و با بي‌رمقي كامل، سرزمينها و ذخاير فرهنگي – اقتصادي كشور را تسليم آن دو دولت كردند. روحانيت و علماي اسلام، بعد از يك دوره مبارزات فكري، و در پس غلبه اصوليون بر اخباريون روياروي با جرياني شدند كه اينك در قالب استعمار به استثمار و استحاله امت اسلام پرداخته بود. جنگهاي اول و دوم ايران و روس در عهد فتحعليشاه، اولين ميدان آزمون روحانيت شيعه بود كه با حضور و ظهور خيره‌كننده علما ميادين نبرد حيات زنده و پوياي آن را نويد مي‌داد، اما حكومت ناتوان و ضعيف قاجار، نه تنها از اين ظرفيت عظيم بهره نبرد، بلكه با كارشكني و تخطئه مبارزات علما، عملاً ضعيف شد و در نهايت شكست علما را آرزو داشت. در جنگ ايران و روس، علما با فتواي خود براي دفاع از حريم اسلام و مسلمين و سرزمين مقدس ايران به پا خاستند و مردم را در شرايط دشوار كمك نمودند، ولي حاكمان قاجار نتوانستند از اين نيروهاي الهي درست استفاده كنند. علما همزمان با رشد شتابنده ترقي و تجدد در غرب و هجوم برق آساي غربيها به قلمرو اسلامي از جمله ايران، بدون سلاح به دفاع گسترده خود ادامه مي‌دادند. هجوم انگليس به ايران در پوشش قراردادهاي استعماري رويتر، رژي، دارسي، وثوق‌الدوله و... نه تنها روحانيت را از تكاپوي مبارزات سياسي باز نداشت، بلكه در اقداماتي بي‌نظير و در مبارزاتي كه، بعدها به عنوان مبارزه منفي از آن نام برده مي‌شد، دشمنان غربي را در عمليات استعماري خود ناكام ساختند كه از آن ميان، مي‌توان به حماسه تاريخي و دوران‌ساز جنبش تنباكو، به رهبري مرجع بزرگ آيت‌الله ميرزاي شيرازي اشاره نمود. فتواي تحريم تنباكو، همچون سلاحي آهنين پيكر استعمار خشن انگليس را نشانه رفت و چنان او را مضطرب و برآشفته ساخت كه از آن پس مقوله روحانيت شيعه همواره به عنوان موضوع منابع اطلاعاتي و سياسي غربيان در مطالعات و اقدامات استراتژيك آنان به حساب مي‌آمد. طلوع نهضت مشروطيت با رهبري مراجع بزرگ نجف و ايران، آغاز حركت جديدي از روحانيت بود كه مشخصاً دولت و حكومت را به مبارزه مي‌خواند. علما در جمع‌بندي جديد، استبداد قاجار را مانع هرگونه تحول اساسي در ساختارهاي سياسي – اجتماعي جامعه دانسته و با آن به مبارزه برخاستند. اگر چه جمعي ديگر از علما بر اساس دل‌نگرانيهايي كه از مواضع غرب‌زده‌ها داشتند، مبارزه با حكومت را صلاح ندانسته و نتيجه آن را استيلاي غرب مي‌دانستند.(1) بدون شك دستاورد نهضت مشروطيت دستمايه‌اي عظيم و غني به عنوان پايه انقلاب اسلامي محسوب مي‌گردد. مشروطيت نقطه عطفي در برخورد آراي سياسي علما در ارتباط با رويكرد سياسي اسلام بود، اگر چه ناكامي مشروطيت بر اثر نفوذ روشنفكران غربگرا، باعث يأس و نااميدي روحانيت از روند تحولات سياسي گشت، مع‌ذلك جريان مبارزه با استبداد و استيلاي خارجي به قوت خود باقي ماند. جنگ جهاني اول و آثار و تبعات آن در ايران و عتبات عاليات، بار ديگر تحرك گسترده‌اي در بين جامعه روحانيت ايجاد نمود؛ علماي بزرگي همچون سيدمحمدكاظم يزدي(2)، ميرزامحمدتقي شيرازي(3)، شريعت اصفهاني(4) و شماري ديگر از علما، در صف اول مبارزه با متفقين حضوري چشمگير و موثر داشتند و به لحاظ ايدئولوژيك با روشن بيني خاصي براي در هم كوبيدن قدرت روس و انگليس، جواز همكاري با عثماني و آلمان و پيوستن به صفوف آنان را صادر نمودند. در ايران روحاني برجسته و روشنفكر، مرحوم مدرس(5) به عنوان حامي جبهه عثماني عليه متفين وارد كارزار شده بود. بدين ترتيب علما در خيزشي بي‌نظير و تاريخي، جبهه متحد و قدرتمند خود را در برابر غرب به نمايش گذاشتند. با فروكش كردن زبانه‌هاي آتش جنگ عالمگير و پيدايش تحولات جديد سياسي در اروپا، كودتاي رضاخان با كوشش و حمايت انگليس در ايران به وقوع پيوست و جامعه آشفته و متلاشي ايران آماده پذيرش چنين رويدادي بود. اين امر از ديد انگليسي‌ها مخفي نمانده بود و آنان چهار هدف را در سايه كودتا دنبال مي‌كردند: 1- مهار و سركوب قدرت مذهب و روحانيت اسلام خصوصاً شيعه. 2- جلوگيري از گسترش موج جديد كمونيسم كه از روسيه برخاسته بود. 3- چنگ‌اندازي به منابع اقتصادي ايران از طريق ايجاد يك دولت باثبات و آهنين. 4- مهار نهضتها و خيزشهاي اصيل اسلامي و مردمي در ايران (خياباني(6)، جنگلي(7)، تنگستانيها(8) و...) رضاخان با ظاهرسازي عوامفريبانه، در فاصله كودتا تا رسيدن به سلطنت (1304-1299) موفق شد با چهره‌اي مذهبي و طرفداري از علما، مقاومتهاي پنهان و آشكار آنان را خنثي نمايد و تنها مدرس بود كه از ابتدا، كودتا را مخالف قانون اساسي و شرع اسلام اعلام نمود. رضاخان با راندن احمدشاه قاجار به خارج و تصرف سلطنت به تحكيم پايه‌هاي قدرت خود پرداخت. وي از اين تاريخ تا سقوط حكومتش، با تغييرات اساسي در ديدگاه و اقدامات خود به مبارزه با مظاهر و شعائر مذهبي و روحانيت پرداخت. امام خميني به عنوان شاهدي هوشيار، تصاوير روشني را از آن دوران به دست داده است: «... در همين مدرسه فيضيه، نمي‌توانستند طلبه‌ها توي حجره‌هاي خودشان روز بمانند، آنها مجبور بودند كه قبل از آفتاب بروند باغات و آخر شب برگردند، براي اينكه اگر در مدرسه مي‌ماندند، پاسبانها مي‌ريختند در مدرسه و مي‌بردند آنها را خلع‌لباس مي‌كردند.»(9) در حالي كه انگليسيها، روند تثبيت قدرت رضاخان را تعقيب مي‌كردند، او به اتكا و پشتوانة آنان، در زدودن آثار و مظاهر مذهب، بي‌پروايي و بي‌تابي مي‌نمود. در آخرين حلقه از اقدامات ضدمذهبي، به كوبيدن مسجد گوهرشاد كه از مراكز مذهبي و مقدس در نزد شيعيان به حساب مي‌آمد، پرداخت. امام خميني(س) در اين باره مي‌گويد: «... در مسجد و معبد مسلمين كه مركز اقامه نماز بود، عبادت خدا بود، اينها ريختند و يك عده از مظلومين [را] كه براي دادخواهي آنجا مجتمع شده بودند، قتل‌عام كردند و از بين بردند.»(10) از آنجا كه بيست سال ديكتاتوري و حكومت ترور و وحشت، رويگرداني مردم از رژيم را به دنبال داشت، انگليسيها با ترفندي جديد، مهره خود را كه تاريخ مصرفش به اتمام رسيده بود، با شروع جنگ جهاني دوم در شهريور سال 1320 ه‍ ش از گردونه خارج كردند و با تبعيد وي به جنوب آفريقا، فرزند جوان او را بر مسند قدرت نشاندند. كشور ايران در دهه بيست شاهد تحولات پيچيدة سياسي بود. ظهور حزب توده و پشتيباني آن از طرف كشور قدرتمند شوروي، ادامه اشغال ايران توسط متفقين، و حضور ارتش سرخ در مناطق شمالي و خطه آذربايجان، طعم شيرين فرار و سقوط رضاخان را از ذائقه مردم بيرون برده بود. از همه مهمتر، تبليغات شديد ضدمذهبي و ضدروحاني دوره قبل موجب شده بود كه روحانيت در انزوا و انفعال بي‌مانندي قرار گيرد به طوري كه خلأ و فقدان رهبري توانمند مذهبي، از ويژگيهاي بارز اين دوران است. امام مي‌فرمايند: «... يك رأسي كه بتواند آنها را جمع كند نبود.» اگر چه حضور شخصيت روحاني و مبارزي همچون آيت‌الله كاشاني(11)، همچنان پيام‌آور صبغة مذهبي و روحاني مبارزات اين دوران است، اما از آنجا كه مسئله اصلي اين دوران، ملي شدن صنعت نفت بود و اين امر، همه جريانات سياسي را تحت‌الشعاع خود قرار داده بود، لذا جريانات سياسي – مذهبي، تنها در سايه ملي شدن صنعت نفت كر و فري داشتند، نه صبغه و مضمون و ماهيتي اسلامي.(12) امام در چند مورد به نقد و انتقاد از شيوة مبارزات آن دوران پرداخته و به غيرمذهبي بودن نهضت نفت اشاره داشته‌اند: «... در قضيه ملي كردن صنعت نفت هم، چون اسلامي نبود، ملي تنها بود، به اسلام كاري نداشتند و از اين جهت نتوانستند كاري انجام بدهند.»(13) تنها جرياني كه به نام اسلام مبارزه مي‌كرد، جريان فدائيان اسلام به رهبري روحاني جوان، شهيد نواب صفوي بود. شيوه‌هاي مبارزاتي اين گروه در بعضي موارد، مورد تأييد مرجعيت عام آن روزگار نبود و حتي بعضاً بر اثر مخالفت برخي از اعضاي گروه موجب انشقاق مي‌گرديد.(14) در چنين شرايطي و بر اثر ناتواني رهبران سياسي، كودتاي آمريكايي 28 مرداد به وقوع پيوست و با برگشت شاه به اريكه قدرت، به تدريج آمريكا جايگزين استعمار پير انگليس گرديد. اگر چه شبكه‌هاي نفوذ انگليسي، در قالب تشكيلات فراماسونري، در تار و پود رژيم پهلوي رخنه داشتند، اما اين آمريكاييها بودند كه با گسيل مستشاران نظامي و اقتصادي خود به ايران، زمام امور كشور را به دست گرفته بودند. در آغاز دهه چهل و پس از رحلت آيت‌الله بروجردي،(15) شاه تحت عنوان مدرنيزه كردن كشور، به جنگ تمام عيار با مباني و ارزشهاي ملي – اسلامي پرداخت. در حالي كه بيش از چهل سال از روي كار آمدن حكومت پهلوي مي‌گذشت و همه ظواهر نشان مي‌داد كه نهضت مذهبي از تكاپوي انقلابي و سياسي فروهشته بود، در چنين هنگامه‌اي نهضت عظيم مردم مسلمان ايران به رهبري روحانيت آغاز گرديد. امام خميني كه بيش از چهل سال متوالي با تيزبيني و آينده‌نگري، مسائل سياسي و اعتقادي جامعه ايران را تعقيب مي‌نمود و در حالي كه كوله‌باري از تجربيات مبارزات علماي گذشته و حوادث سياسي را بر دوش داشت، در يكي از حساس‌ترين شرايط تاريخي ايران و جهان اسلام، پا به عرصه مبارزات سياسي و اداره انقلاب اسلامي مردم ايران گذاشت. حادثه خونين پانزده خرداد، صداي خفته و نهفته ملت ايران را كه در زير چكمه‌هاي رضاخان و فزندش به ظاهر خاموش شده بود به گوش جهانيان رساند. اين صدا برآمده از فرهنگ مذهبي مردم و حاصل مبارزات ظلم‌ستيزي تاريخي آنان بود. از آن پس تئوريهاي ماديگرايانه غرب و شرق، در رابطه با افول مذهب، سست و بي‌پايه گرديد. تبعيد امام بعد از اعتراض متهورانة ايشان به تصويب قانون كاپيتولاسيون، نقطه عطف و آغاز مبارزات جديد ملت ايران بود. اين مبارزه مستمر و پايدار در كمتر از دو دهه به ثمر نشست و سرانجام بهمن خونين 57 نظام به ظاهر مقتدر و تا دندان مسلح ولي پوشالي رژيم پهلوي را در امواج خروشان خود فرو برد. بدين سان نظام ديني – سياسي اسلام كه دشمنان بر سر ناكامي آن ترانه‌ها سروده بودند و دوستان زيادي نوميدانه به آن باور رسيده بودند، بر ويرانه‌هاي حكومت طاغوتي شاهنشاهي و تفكر سكولاريستي و ماترياليستي سر برآورد و سروش زيبايي را كه خداوند متعال در قرآن مجيد وعده داده بود محقق گرداند: «و نريد ان نمن علي‌الذين استضعفوا في‌الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين.»(16) پي‌نويس‌ها: 1- مرحوم شيخ‌فضل‌الله نوري از چهره‌هاي بارز اين جريان بود كه ضمن طرفداري از «مشروطة مشروعه» خطر استيلاي غرب را گوشزد مي‌نمود. 2- آيت‌الله سيدمحمدكاظم طباطبايي يزدي (1247-1337 ه‍ ق ) از علما و مراجع بزرگ شيعه بوده است و كتاب ارزشمند عروه‌الوثقي از اوست. فرزند ايشان در جهاد عليه انگليس به شهادت رسيد. 3- ميرزامحمدتقي بن محب علي شيرازي (1338 ه‍ ق) پس از مرحوم سيدمحمدكاظم يزدي رياست شيعه را بر عهده گرفت و رهبري مبارزات شيعيان در عراق بر عليه انگلستان را عهده‌دار شد. 4- ملا فتح‌الله فرزند محمدجواد (1339 ه‍‍ ق) فقيه و حكيم بزرگ كه در اكثر علوم عقلي و نقلي صاحب نظر بود. از تأليفات اوست: حاشيه بر فصول، قاعده صدور در حكمت، قاعده لاضرر و... 5- آيت‌الله سيدحسن مدرس (1287ق – 1316 ه‍ ق) روحاني شجاع و مبارزي كه از طرف علماي نجف براي مجلس شوراي ملي برگزيده شد و سرانجام در راه مبارزه براي استقلال توسط رضاشاه به شهادت رسيد. 6- شيخ محمد خياباني نماينده مجلس دوره دوم بود و عليه قرارداد 1919 بين وثوق‌الدوله و انگليسي‌ها قيام نمود و توسط دولت مركزي در تبريز به شهادت رسيد. وي روزنامه ‌تجدد را اداره مي‌كرد. 7- يونس معروف به ميرزاكوچك‌خان در سال 1298ه‍ ق متولد شد و براي مبارزه با بيگانگان در سال 1334 ه‍ ق با تشكيل كميته‌اي به نام «اتحاد اسلام» نهضت جنگل را بنيان نهاد. ولي سرانجام اين نهضت سركوب شد و ميرزا يازدهم آذر سال 1300 ه ش به شهادت رسيد. 8- اين قيام از سال 1333ه‍ ق توسط تنگستانيها شروع شد و پس از شش سال جنگ با قواي انگليس و تقديم شهداي زياد از جمله رئيسعلي دلواري در سال 1339 قمري برابر با 1300 خورشيدي به پايان رسيد. 9- صحيفه نور، ج 6، ص 55. 10- صحيفه نور، ج 10، ص 179. 11- آيت‌الله سيدابوالقاسم كاشاني (1303-1380 ه‍ ق) از علماي مبارز و مجاهد كه در مبارزه با انگلستان در عراق و ملي شدن صنعت نفت در ايران نقش زيادي داشت. 12- صحيفه نور، ج 13 – ص 188، بر اساس درك همين ضرورت بود كه حضرت امام كوشيد روحانيت شيعه را تحت زعامت واحدي قرار دهد و تلاشهايي كه براي تثبيت مرجعيت آيت‌الله بروجردي صورت گرفت در پاسخ به اين نياز بود. 13- صحيفه نور، ج 12، ص 248. 14- رجوع شود به كتاب ناگفته‌ها اثر شهيد مهدي عراقي. 15- حضرت آيت‌الله حاج سيدحسين طباطبايي معروف به آيت‌الله بروجردي (1229-1380 ه‍ ق) زعيم حوزه علميه قم (بعد از آيت‌الله حائري) و بزرگ‌ترين مرجع تقليد شيعيان بعد از شهريور 1320 ه‍‍ ش بود. 16- سوره قصص/ 5. به نقل از: تاريخ معاصر ايران از ديدگاه امام خميني، مؤسسه چاپ و نشر عروج، بهار 1378، صص 15 تا 21 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 46

اشغال برنامه‌ريزي شده

اشغال برنامه‌ريزي شده ميرزاجوادخان عامري كه در آن موقع كفيل وزارت امور خارجه بود در مورد سوم شهريور و اطلاع از هجوم ارتش شوروي و انگليس طي يادداشتهاي خود در نوزدهمين سالنامه دنيا خاطرات خود را چنين نوشته است: «شاه از من مي‌خواست كه در شرفيابي‌ها تأخيري نكنم. من در تهران منزل داشتم و هر وقت احضار مي‌شدم مدتي طول مي‌كشيد تا به سعدآباد برسم و شاه از اين حيث گله داشت. سرانجام ناچار شدم خانه‌اي در شميران جستجو كنم و به اشاره شاه، باغ دولتشاهي را در نزديكي تجريش و سعدآباد براي اقامت مناسب يافتم و آن را اجاره كردم. بامداد سوم شهريور 1320 بود. تازه روشنايي خفيفي در گوشه افق پيدا شده بود كه تلفن منزل من زنگ كشيد و من كه روي مهتابي و در كنار تلفن خوابيدم بودم، به خيال آنكه از سعدآباد تلفن شده،‌ با عجله گوشي را برداشتم. از آن طرف سيم آقاي منصورالملك نخست‌وزير بود كه از من خواست همين الساعه به ملاقات ايشان بروم تا به اتفاق به محلي برويم. نگارنده (كفيل وزارت خارجه) آهسته گوشي را روي تلفن گذاشته و به فكر فرورفتم. هزار و يك سئوال مغز مرا احاطه كرده بود. اين وقت شب ديگر چه خبر مهمي رسيده و كجا بايد برويم... چرا اين قدر سربسته حرف زد؟... چرا؟ در اينكه خود آقاي منصورالملك تلفن مي‌كرد ترديد نبود. بالاخره برخاستم. لوازم ريش‌تراشي را فراهم كردم شروع به اصلاح صورت خود نمودم. هنوز نيمي از صورت خود را نتراشيده بودم كه اتومبيل آقاي منصور جلو ايوان توقف كرد و نخست‌وزير با قيافه درهم و ناراحت از آن پياده شد. طي چند لحظه گفتگو، نخست‌وزير جريان ملاقات خود را با سفراي روس و انگليس براي من كه كفيل وزارت امور خارجه بودم شرح داد و اضافه كرد كه بايد براي عرض گزارش خدمت اعليحضرت برويم. قدري فكر كردم و جواب دادم: بنده حاضرم ولي يك دقيقه اجازه بدهيد كه صورتم را اصلاح كنم. آقاي منصور با كمي ناراحتي گفت: دير مي‌شود، دير مي‌شود. همانطور كه مشغول تراشيدن ريش خود بودم اظهار داشتم: پس شما شخصاً شرفياب شويد. آقاي منصور جواب داد: خير بايد به اتفاق برويم! بالاخره قرار شد آقاي منصور به سعدآباد برود و تا وقتي اجازه شرفيابي بخواهد من نيز خود را به حضور شاه برسانم. آقاي منصور رفت و من هم با سرعت خود را مرتب كرده و چند دقيقه بعد در كاخ سعدآباد به وي پيوستم و هر دو بالاتفاق وارد اتاق اعليحضرت فقيد شديم. شاه به محض مشاهده نخست‌وزير و كفيل وزارت خارجه پرسيد: هان؛ بگوييد باز چه خبر است؟ آقاي منصور چند جمله به عرض رسانيد كه طبق اظهار سفراي روس و انگليس قشون متفقين بيطرفي ايران را نقض كرده و از مرزها گذشته‌اند. شاه به طرز فوق‌العاده محسوسي ناراحت شد. با مشت روي ميز آبنوس كوبيده و در حالي كه رنگ چهره‌اش تغيير كرده بود، فرياد زد: چرا، چرا؟ علت اين عمل غيرمترقبه چيست؟ ما كه با اينها همه جور به مسالمت رفتار كرده‌ايم. ديگر چه مي‌خواهند؟ بعد رو به من كرده و گفتند: برويد سفراي آنها را پيش من بياوريد. مي‌خواهم ببينم اين چه حركت ناشايسته‌ايست؟ از حضور شاه مرخص شديم. آقاي منصور رفت كه هيأت دولت را براي تشكيل جلسه فوق‌العاده خبر كند و من هم راه منزل خود را پيش گرفتم تا سفراي شوروي و انگليس را پيدا كرده به حضور شاه ببرم. چند بار به منزل «بولارد» و «اسميرنوف» تلفن كردم و هر بار جواب شنيدم كه سفرا خوابيده‌اند. بالاخره ساعت نه و نيم صبح موفق شدم كه با سفير شوروي صحبت كنم. سفير شوروي دعوت كفيل وزارت امور خارجه را پذيرفت و قرار شد همان وقت به ‌«باغ دولتشاهي» بيايد. «بولارد» نيز كه از منزل خود به وزارت امور خارجه رفته بود، در وزارت امور خارجه اطلاع يافت كه من منتظر او مي‌باشم و او نيز به طرف منزل شميران روانه شد. سفراي شوروي و انگليس به وسيله من مطلع شدند كه شاه در انتظار آنهاست و حاضر شدند كه به اتفاق به حضور شاه شرفياب شويم. يك لحظه بعد اتومبيل من در حالي كه بولارد و اسميرنوف در آن نشسته بودند از كاخ دولتشاهي خارج شد و راه سعدآباد را پيش گرفت. شاه با بي‌صبري منتظر سفراي روس و انگليس بود. وقتي اجازه شرفيابي خواستم و به اتفاق بولارد و اسميرنوف وارد اتاق كار اعليحضرت فقيد شديم شاه در كنار ميز تحرير خاتم‌كاري تكيه كرده بود و با اشاره دست، سفراي روس و انگليس و كفيل وزارت خارجه را دعوت كرد كه روي صندلي بنشينند. در وسط تالار سه صندلي آبنوس گذارده شده بود كه سفرا و وكيل وزارت خارجه روي آن جلوس نمودند و سكوت عميقي تالار را احاطه كرد. چند دقيقه به سكوت گذشت و بالاخره شاه خطاب به من فرمودند: از اينها بپرس چرا قشونشان بيطرفي ايران را نقض كرده است؟ به زبان فرانسه سئوال شاه را براي «سرريدر بولارد» ترجمه كردم و بولارد نيز مطلب را به زبان روسي براي اسميرنوف بيان نمود. دو سفير چند لحظه به هم خيره شدند و هر دو ساكت ماندند. اين سكوت شاه را برافروخته ساخت، با تغيّر گفت: اينكار هيچ علتي ندارد، تاكنون هرچه شما خواسته‌ايد، انجام داده‌ايم. گفتيد آلمانها را بيرون كنيد آنها را اخراج كرديم، حالا هم حاضريم ترتيبي بدهيم كه يك نفر آلماني در ايران باقي نماند، بالاخره من هم بايد تكليف خود را بفهمم و بدانم كه علت اين اقدام شما چيست. سپس در حالي كه قدري لحن خود را ملايم نمود، اضافه كرد: آخر دوستي بي‌جهت ممكن است اما دشمني بي‌جهت كه نمي‌شود... بگوئيد علت تعرض به مرزهاي ايران چيست؟ شما مي‌دانيد كه سربازهاي ايراني در فداكاري نظير ندارند. اين كار شما حتماً با مقاومت سربازان ما روبرو مي‌شود اين طريقه دوستي نيست. چرا نقض عهد مي‌كنيد؟... شاه با حرارت صحبت مي‌كرد ولي سفراي روس و انگليس نقش و نگار قاليها را تماشا مي‌نمودند. وقتي شاه به اظهارات خود خاتمه داد بولارد و اسميرنوف چند دقيقه‌اي نجوي كردند و بالاخره اسميرنوف رشته كلام را به دست گرفت و از مشكلات كار متفقين در ايران سخت گفت. بولارد هم حرفهاي همكارش را با اشاره سر تأييد مي‌كرد و در اين ميان اعليحضرت فقيد با قيافه متأثر به چهره آن دو خيره شده بود. بالاخره در حالي كه بولارد سعي داشت به شاه وانمود كند كه كار از كار گذشته و ديگر بحث در اين زمينه نتيجه‌اي نخواهد داشت، شاه از آنها قول گرفت كه ظرف كوتاه‌ترين فرصت با دولتهاي متبوع خود تماس گرفته و علت اقدام به نقض بي‌طرفي ايران را سئوال كنند. آن روز گذشت و شاه در انتظار آن بود كه پاسخ سفراي روس و انگليس از مسكو و لندن برسد تا علت حمله ناگهاني به مرزهاي بلادفاع ايران روشن شود... شاه، دولت و مجلس ايران منتظر بودند كه سفراي روس و انگليس علت حمله ناگهاني به خاك ايران را روشن سازند. اما سفراي روس و انگليس با وجود قول صريحي كه به شاه داده بودند از توضيح علت حمله به خاك ايران طفره مي‌رفتند. روز پنجم شهريورماه درست دو روز بعد از آنكه قواي متفقين از شمال و جنوب كشور ما را دستخوش تهاجم قرار داده بودند، اعليحضرت فقيد اينجانب را احضار كرد و به من تكليف نمود كه شخصاً با «اسميرنوف» سفيركبير شوروي وارد گفتگو شوم و علت حمله به خاك ايران را از زير زبان وي بيرون بكشم. چند روز پيش از اين، گزارش محرمانه‌اي به دولت ايران رسيده بود كه طرح حمله به خاك ايران در ابتداي امر از طرف وزارت خارجه انگلستان ريخته شده و روسها با اشكال حاضر به قبول و انجام آن شده‌اند. اين گزارش حاكي از اين بود كه روسها تا بيست روز قبل از سوم شهريور هنوز نمي‌دانسته‌اند كه بايد قشون آنها از مرزهاي شمالي ايران بگذرد و به طرف پايتخت ايران به حركت درآيد. روسها مي‌گفتند: در حالي كه قشون هيتلر قسمت اعظم اوكراين را در تصرف دارد و ارتش سرخ در چند جبهه مشغول مقابله با نيروي مهاجم آلمان مي‌باشد، حمله به خاك ايران با وجود قشون مجهزي كه در تحت امر و فرمان رضاشاه قرار دارد معقول به نظر نمي‌رسد. اما انگليسيها با اصرار و ابرام خاطر آنها را آسوده ساختند و اطمينان دادند كه با نقشه دقيقي قشون ايران را غافلگير خواهند نمود. وصول اين گزارش سبب شد كه اعليحضرت به من تكليف نمايد مستقيماً با سفير روس وارد مذاكره شوم شايد اين مذاكره به نقطه مطلوب منجر و چيزي از اسرار مكتومه دستگير دولت ايران گردد. صبح روز پنجم شهريور از «اسميرنوف» سفير شوروي وقت ملاقات خواسته شد و طبق قراري كه گذارده شد، نيم ساعت بعد اتومبيل وزارت خارجه در مقابل سفارت شوروي توقف كرد و به قصد ملاقات با ‌«اسميرنوف» به داخل سفارت پاي نهادم. اسميرنوف تا جلوي اتاق به استقبال ميهمان خود آمد و پس از انجام تعارفات معمولي به حميد سياح مديركل وقت وزارت خارجه كه به عنوان مترجم همراه من آمده بود اظهار داشت: من براي شنيدن مطالب آماده هستم. شروع به صحبت كردم، به روابط تاريخي ايران و روس، رفتار صميمانه‌اي كه بعد از انقلاب اكتبر شورويها نسبت به همسايگان خود پيش گرفته‌اند اشاره كرده و دست آخر گفتم: ما مي‌خواهيم كه شما علت حمله ناگهاني به خاك ايران را روشن نمائيد. زيرا وضع ما و شما چه از لحاظ تاريخي و چه از جنبه جغرافيايي ايجاب مي‌كند كه با هم روابط دوستانه داشته باشيم در حالي كه شما سربازان خود را واداشته‌ايد از شمال به مرزهاي بلادفاع ايران حمله كنند، خانه‌هاي مردم را گلوله‌باران كنند و امنيت شهرها را مختل سازند، در حالي كه ما گزارشي در دست داريم كه به موجب آن اين عمل شما از روي رضا و رغبت انجام نگرفته است. در تمام اين مدت «اسميرنوف» با انگشتهاي خود بازي مي‌كرد، وقتي صحبت من به پايان رسيد، آهسته گفت: چرا شما تاكنون شخصاً مرا ملاقات نكرديد تا در اين خصوص تصميمات بهتري اتخاذ كنيم؟ جواب دادم: من زبان روسي نمي‌دانم و اكثراً با آقاي «بولارد» سفير انگليس به زبان فرانسه صحبت مي‌كنم در حالي كه ايشان جواب قانع‌كننده‌اي به ما نداده‌اند يا جوابي نداشتند كه بدهند. «اسميرنوف» سري تكان داد و گفت: «من قسمت عمده مطالب شما را قبول مي‌كنم ولي ما هم از دولت شما گله‌هايي داريم كه...» بعد، شروع به گله‌گذاري نمود و قريب يك ساعت از سياست دولت ايران شكوه كرد تا آنجا كه بالاخره اظهار داشت: «به هر صورت من حاضرم كارها را طوري ترتيب دهم كه سربازان شوروي عمليات نظامي را در مرزهاي ايران متوقف سازند به شرط آن كه دولت ايران نيز تعهد كند كه اهالي، مزاحم سربازان و افراد منتسب به نيروي سرخ نشوند و از مهرباني و كمك نسبت به آ‌لمانها خودداري كنند. روي اين قول و قرار، با سفير شوروي خداحافظي كرده و يك سر به طرف باغ مسكوني خود حركت كردم. وقتي زير و روي مذاكرات خود را با سفير روس سنجيدم و اظهارات او را به دقت بررسي نمودم، به فكرم رسيد كه شايد مصلحت ايران در ترك سياست بي‌طرفي باشد. اعليحضرت در باغ قدم مي‌زد و هنگامي كه چشمش به نخست‌وزير افتاد، بي‌تأمل گفت: من عقيده دارم كه شما استعفا بدهيد. آقاي منصور كه در باطن از اين پيشنهاد راضي بود، سرش را خم كرد و گفت: الساعه به شهر مي‌روم و استعفاي دولت را تقديم مي‌كنم. آقاي منصور به شهر بازگشت و من نزد اعليحضرت ماندم. لحظه‌اي بحراني و اضطراب‌انگيز گذشت، شاه اخمهايش را در هم كشيده و روي چمنهاي سعدآباد قدم مي‌زد و شاخ و برگ شمشادهاي كنار باغچه را با دست نوازش مي‌كرد و حوادث دو روزه اخير مثل پرده سينما از خاطرش مي‌گذشت. بعد ناگهان ايستاد و به من كه دو قدم دورتر – كنار باغچه – ايستاده بودم گفت: منصور كه رفت، به نظر تو حالا چه كسي براي نخست‌وزيري مناسب است؟ من كه منتظر چنين سئوالي بودم آهسته گفتم: قربان به نظر مي‌رسد آقاي فروغي از همه شايسته‌تر باشد. شاه كه منتظر چنين جوابي نبود، حالت تعجبي روي چهره‌اش موج انداخت و با لحن تندي اظهار داشت: «خير، پيشنهاد خوبي نبود.» لحظه‌اي به سكوت گذشت و مجدداً اظهار كردم: «آهي و سهيلي هم شايسته هستند،‌اما انتخاب فروغي به نظر چاكر پسنديده‌تر است.» شاه كمي ناراحت به نظر مي‌رسيد. ميل نداشت ديگر از فروغي صحبتي شود و براي آنكه به اين بحث خاتمه دهد اظهار داشت: فروغي پير شده، قدرت كار كردن ندارد. حالا تو برو استعفاي دولت را به روزنامه‌ها بده تا من هم قدري فكر كنم. بعد كه برگشتي هيأت دولت را هم با خودت بياور. وزرا به انتظار اخباري كه از نقاط مختلف كشور مي‌رسيد در كاخ گلستان اجتماع كرده بودند و به طور خصوصي درباره حوادث و جريانات روز و سرنوشت ايران و طرز اشغال پايتخت گفتگو داشتند. چند دقيقه قبل اطلاع رسيده بود كه منصورالملك استعفا كرده و استعفاي او مورد قبول اعليحضرت قرار گرفته است. با استعفاي نخست‌وزير تكليف دولت هم معلوم بود. ولي وزرا در چنان وضع بحراني، تصميم گرفته بودند تا تعيين تكليف قطعي متفرق نشوند. در اين ميان من به جمع ايشان پيوستم و پس از مذاكرات مختصري قرار شد آقاي علي معتمدي كه آن روز معاونت نخست‌وزير را بر عهده داشت خبر استعفاي نخست‌وزير را در اختيار جرايد قرار دهد و ساير وزرا به اتفاق من به حضور اعليحضرت شاه شرفياب گرديدند. قبل از آنكه وزرا كاخ گلستان را ترك گويند، من جريان مذاكرات خود را با اعليحضرت درباره رئيس دولت جديد با ايشان در ميان نهادم و اظهار داشتم كه من آقايان فروغي، آهي و سهيلي را براي عهده‌دار شدن امور مملكت پيشنهاد كرده‌ام. مرحوم آهي كه عضو ارشد كابينه بود از رفقاي خود خواهش كرد كه دور او را قلم بگيرند و سهيلي نيز از قبول مسئوليت عذر خواست. بدين جهت متفقاً قرار گذاشتيم كه هنگام شرفيابي مرحوم فروغي را نامزد زمامداري نمائيم. ساعتي بعد وزرا در اتاقي كه جلسه هيأت وزيران در پيشگاه اعليحضرت تشكيل مي‌شد اجتماع كردند و اعليحضرت به محض ورود به اتاق و مواجهه با اعضاي دولت خطاب به مرحوم آهي گفت: «تو بايد كابينه را تشكيل بدهي.» مرحوم آهي طي چند جمله كوتاه شاه را متقاعد ساخت كه بهتر است كسي غير از اعضاي كابينه فعلي مأمور تشكيل كابينه شود. شاه پرسيد: به نظر شما چه كسي شايسته است؟ همه يكزبان گفتند: آقاي فروغي. شاه سري تكان داد و گفت: فروغي پير شده است. چرا وثوق‌الدوله را پيشنهاد نمي‌كنيد؟ عده‌اي گفتند وثوق‌الدوله در تهران نيست و بالاخره با مذاكرات زياد شاه قبول كرد كه فروغي را مأمور تشكيل كابينه نمايد و به يكي از وزرا مأموريت داد كه فروغي را به حضور ايشان احضار كند. آن روز، نصرالله انتظام رياست تشريفات وزارت دربار را بر عهده داشت و از ايشان خواهش شد كه مراتب را به مرحوم فروغي اطلاع دهد. انتظام به چند نقطه تلفن كرد و بالاخره فروغي را پيدا كرد. تازه معلوم شد كه اتومبيل ندارد و بدين جهت اتومبيل يكي از وزرا به دنبال ايشان رفت. نيم ساعت گذشت و در حالي كه وزرا مشغول گزارش وقايع روز بودند، درب تالار گشوده شد و مرحوم فروغي در حالي كه دستش را روي دست گذارده بود، در آستانه در ظاهر گرديد. ابتدا تعظيمي كرد و سپس همانجا در كنار در ايستاد. شاه زير چشم نگاهي به او كرد و در اين حال قطره اشكي كه دور چشمهاي فروغي حلقه زده بود از ديده تيزبين اعليحضرت پوشيده نماند. اين بود كه با حالت تأثر از جاي برخاست. در حالي كه به فروغي نزديك مي‌شد اظهار نمود: مي‌خواهم تشكيل كابينه را به عهده شما واگذار كنم. فروغي لحظه‌اي سكوت كرد و آنگاه با لحن آهسته گفت: «قربان، چاكر پير شده‌ام و بنيه كار كردن ندارم. مدتي است كه مريض هم شده‌ام و اگر اجازه فرمائيد از اين كار معذور باشم.» شاه پاسخ داد: بيا بنشين، اينها به تو كمك خواهند كرد. به هر تقدير، فروغي راضي شد و پس از مذاكرات طولاني و تذكراتي كه شاه داد هيأت دولت به اتفاق فروغي از كاخ سعدآباد خارج شدند و براي تشكيل كابينه يك راست به باغ دولتشاهي (منزل اينجانب) رفتند. دست بر قضا، آن شب برق تهران بر طبق اعلاميه وزارت كشور براي جلوگيري از خطر بمباران هوايي خاموش شده بود و بدين جهت به دنبال شمع فرستاديم و پس از آن كه دو شمع گچي فراهم شد، مرحوم فروغي و ديگران كنار آن نشستند و در پرتو لرزان و نيمه روشن شمع اعضاي كابينه را تعيين نمودند. * * * «بولارد» سفيركبير انگلستان يكي دو بار در ملاقاتهاي شفاهي خود از كثرت اتباع آلماني در ايران اظهار نگراني كرده بود. اين اظهار براي ما كه از جزئيات وضع آلمانيهاي مقيم ايران و فعاليتها، آمد و رفتها و اشتغالات مطلع بوديم تعجب‌آور بود. چطور مي‌شد با وجود مراقبت دقيقي كه دستگاههاي دول متفقين داشتند در كشوري بي‌طرف مثل ايران وجود معدودي اتباع آلمان باعث اضطراب شود؟ هر طور بود گزارش اين مذاكره به اطلاع اعليحضرت فقيد رسيد و ايشان هم گرچه متعجب بودند لكن به منظور رعايت احتياط و با توجه به حساسيت وضع، مطلب را مورد توجه كامل قرار دادند و فرمودند: ترتيبي داده شود كه رفع نگراني از سفير انگليس به عمل آيد. يك روز «بولارد» ضمن مطالب ديگري به من گفت: «ستون پنجم آلمان در ايران عليه متفقين فعاليت مي‌كند.» من با تعجب از «بولارد» تقاضا كردم كلمه «ستون پنجم» را تفسير كند و چون وي مثل اغلب اوقات جواب را به تبسمي برگزار كرد، گفتم: واژه «ستون پنجم» از جنگهاي داخلي اسپانيا يادگار مانده است. بدين معني كه وقتي مارشال فرانكو از چهار طرف «مادريد» را محاصره كرده بود و به عبارت نظامي در چهار ستون پايتخت اسپاني را در زنجير گرفته بود، طي نطقي وضعيت جنگ را تشريح كرد و گفت: چهار ستون از لشكر مادريد را در محاصره دارند و ستون پنجمي هم در داخل شهر به پيشرفت ما كمك مي‌كند كه عبارتست از ستون آزاديخواهان داخل شهر مادريد. بنابراين اطلاق چنين لغتي نسبت به اتباع آلمان در ايران در وضع حاضر به عقيدة ملت ايران كاملاً در حكم قياس مع‌الفارق است. زيرا كشور ما در موقعيتي قرار دارد كه سراسر مرزهاي شمالي آن تحت مراقبت دولت شوروي است و در شرق و غرب ما نيز كشورهاي عراق و افغانستان قرار دارند كه روابط دوستي آنها با دولت انگلستان اظهر من الشمس مي‌باشد ناحيه جنوبي هم كه خليج فارس و بحر عمان مي‌باشد، در حقيقت يكي از پايگاه‌هاي مهم نيروي دريايي انگليس و هند است. بنابراين اگر ستون پنجمي در داخل ايران وجود داشته باشد چيزي غير از اتباع آلماني است. سپس طبق آماري كه در دست بود به وي گفتم: اتباع آلمان در ايران بر سه دسته‌اند: يك دسته متخصصين و تكنسينهايي كه مشغول نصب پاره‌اي كارخانجات مي‌باشند و هروقت كارشان به اتمام رسيد حتي يك دقيقه هم در ايران نخواهند ماند. دسته دوم بازرگانان آلماني هستند كه شما از عده و نحوه فعاليت آنها كم و بيش اطلاع داريد و تصور مي‌كنم خطري از جانب اين دسته متوجه متفقين باشد. دسته سوم را كادر سياسي و اعضاي سفارت تشكيل مي‌دهد كه آنها هم مشخص و شناخته شده هستند. با وصف اين اگر دولتين انگلستان و روسيه روي اين موضوع مُصر باشند ما تعهد مي‌كنيم كه ظرف مدت بسيار كوتاهي وسايلي فراهم سازيم كه عده اتباع آلمان در ايران به مقدار خيلي محدود تقليل يابد. «بولارد» رفت و من به حضور اعليحضرت شرفياب شدم و موضوع را با معظم‌له در ميان نهادم. اعليحضرت با مذاكرات ما موافقت نمودند و گفتند برويد هر طور مصلحت مي‌دانيد اقدام كنيد به شرط آن كه قدمي از طريقه بيطرفي منحرف نشويد. ما در انجام اين منظور با سفارت آلمان وارد مذاكره شديم و به خاطر دارم كه «اتل» سفيركبير آلمان وقتي موضوع را شنيد اظهار داشت: «ما حاضر نيستيم به خاطر چند نفر اتباع آلمان كشور شما در خطر بيفتد» ما از اين اظهار سفير آلمان ممنون شديم و بالاخره صورت اسامي اتباع آلمان به طور دقيق تهيه شده و قرار گذاشتيم كه تقريباً دو ثلث آنها به چند دسته تقسيم و ظرف يكي دو هفته از خاك ايران خارج شوند. در اين ميان ناگاه حادثه سوم شهريور پيش آمد و ما در حالي كه مشغول تحقيق درباره علت تجاوز قواي متفقين به مرزهاي ايران بوديم با كمال تعجب دريافتيم كه سفراي روس و انگليس فعاليت اتباع آلماني را مستمسك و بهانه تجاوز به مرز ايران قرار مي‌دهند. آن روز گذشت و اين قضيه همچنان در پرده ابهام باقي بماند تا آنكه در 30 شهريور 1320 چرچيل نطق مهمي در پارلمان انگلستان ايراد كرد و گفت: «مهم‌ترين وظيفه ما رساندن كمك به نيروي نظامي اتحاد جماهير شوروي بود و براي اين منظور نزديكترين راه، يعني راه ايران، را انتخاب كرديم.» بعد كه خاطرات چرچيل از جنگ جهاني دوم انتشار يافت هدف از حمله متفقين به شرحي كه در زير براي خوانندگان شرح داده مي‌شود، فاش گرديد. تجربه جنگ جهاني اول در موقعي كه قشون هيتلر با سرعت شگفت‌آوري در داخل روسيه پيش مي‌رفت انگليسها را متوجه كرد كه اگر به قشون شوروي كمك نرسد امكان پيروزي براي متفقين يك رويايي طلايي بيش نيست. بدين منظور ناچار مي‌بايد راهي براي رساندن كمك انتخاب مي‌كردند و اين راه يكي از سه طريق زير بود. 1- راه آركانترسك [آرخانگلسك] 2- راه ولادي وستك 3- راه ايران راه اول شش ماه از سال دچار يخبندان بود و از اين جهت در همان لحظه اول دور آن را قلم گرفتند. در انتخاب راه دوم نيز علاوه بر ساير اشكالات، دو اشكال عمده وجود داشت. بدين معني كه محمولات مي‌بايستي يازده هزار كيلومتر در خشكي طي كند تا به مقصد برسد و علاوه بر اين انتخاب اين راه ژاپن را كه آن وقت با شوروي قرارداد عدم تجاوز داشت، نگران مي‌كرد. بدين سبب راه دوم هم بوسيده و كنار گذاشته شد. مي‌ماند طريق سوم يعني راه ايران يا به قول چرچيل «كوتاهترين و بهترين راه موجود.» اين راه اسهل طرق بود. زيرا كشتيهاي انگليسي و آمريكايي در دهانه خليج فارس محمولات را تحويل راه‌آهن سرتاسري ايران مي‌داد و راه‌آهن سرتاسري نيز اين محمولات را در كنار بحر خزر «يا به قول چرچيل درياي داخلي روسيه!» تخليه مي‌كرد و از آنجا يك راست با كشتي به دهانه «ولگا» حمل مي‌نمود. اين بود كه در 20 مرداد قرار يك ملاقات محرمانه بين روزولت و چرچيل گذارده شد و بلافاصله رئيس جمهور آمريكا و نخست‌وزير انگلستان در داخل يك ناو زيردريايي در زير آبهاي اقيانوس اطلس يكديگر را ملاقات كردند. در اين ملاقات مهم و سري كه حتي نقطه وقوع آن نيز فاش نشد، چرچيل و روزولت با حضور سران ستاد ارتشهاي دو كشور و متخصصين فني و نظامي نقشه جهان‌نما را پيش روي گذاشتند و براي اولين بار يكي از حاضرين روي كلمه «ايران» انگشت نهاد. بعدها معلوم شد كه در همان جلسه، در همان رزمناو زيردريايي بين سران دو كشور قرار اشغال ايران گذاشته شد و پس از آن كه هيأت وزيران انگلستان نيز بدان رأي دادند در بامداد سوم شهريور اين نقشه شوم به معرض اجرا گذارده شد. چرچيل در فصلي از خاطرات خود به اين راز تاريخي اشاره مي‌كند و مي‌نويسد: «روز پانزدهم ژوئيه 1941 (20 تير 1320) شوراي وزيران انگلستان با حضور رؤساي ستادهاي مشترك موضوع اقدام نظامي عليه ايران را مورد مطالعه قرار داد.» همان تصميمي كه در يك رزمناو و زيردريايي از طرف زمامداران آمريكا و انگليس اتخاذ شده بود. يك سند ديگر نيز در تأييد اين مطالب مي‌توانم بياورم و آن بند «دال» از يادداشتهاي دول انگليس و شوروي است كه در تاريخ هشتم شهريور به دولت ايران تسليم شد و طي آن صريحاً اظهار شده بود: «د – دولت ايران بايستي تعهد نمايد كه مانعي در راه حمل و نقل لوازمي كه شامل ادوات جنگي نيز خواهد شد و از وسط خاك ايران بين نيروهاي انگليس و شوروي به عمل خواهد آمد قرار نداده، بلكه تعهد نمايد وسايل تسهيل حمل و نقل اين قبيل لوازم را كه به وسيله راه يا خط‌آهن يا از طريق هوا حمل مي‌شوند فراهم سازند.» بدين ترتيب با اشغال ايران راه رساندن كمك به نيروهاي نظامي شوروي هموار شد و موفقيت قواي متفقين در جنگ جهاني دوم، از همان روز اشغال ايران تا حدي مسجل گرديد.» به نقل از: تاريخ بيست ساله ايران، حسين مكي، جلد هفتم، صص 149-133 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 46

سندي درباره استفاده از لباس‌هاي ايراني

سندي درباره استفاده از لباس‌هاي ايراني يكي از ديداري‌ترين و در عين حال زنده‌ترين نمونه‌هاي حيات فرهنگي يك جامعه، پوشاك و نوع لباس مردم آن جامعه است. آشنايي با تاريخ لباس و پوشاك ايرانيان نه تنها ما را با ظاهر مردماني كه در ادوار مختلف تاريخي زندگي مي‌كرده‌اند آشنا مي‌سازد بلكه درباره انواع سليقه‌ها، نوع دوخت و رنگ مدل‌هاي مختلف لباس، بافت انواع پارچه‌‌ها، صادرات و واردات و قيمت البسه و پوشاك، تأثيرگذاري و تقليد از لباس مردمان نواحي ديگر، اختصاص پوشاكي خاص به گروه يا طبقة اجتماعي و همچنين درباره چگونگي روند و تكامل انواع پوشش‌ها، اطلاعات مفيدي ارائه مي‌كند. پيشينه استعمال لباس‌هاي غربي به دوره فتحعليشاه به اصلاحات عباس ميرزا برمي‌گردد. عباس ميرزا به صرافت دريافت كه با ساختار سنتي نمي‌تواند به مقابله با روسها و انگليسيهاي مدرن بپردازد. بنابراين اصلاحاتي را در سطوح مختلف آغاز نمود، كه ايران را از خواب زمستاني فرورفته بيدار كند. از نخستين اقدامات وي ايجاد ارتش منظم و پوشيدن لباسهاي متحدالشكل سربازان ارتش بود كه اين پوشش سربازان، او را با واكنش‌‌هايي روبرو ساخت اينكه عباس‌ميرزا مي‌خواهد لباس كفار را به تن مؤمنان كند.(1) بديهي است كه چون ايران آن زمان صنعتي نبود، به ناچار و از روي اجبار پارچه اين اونيفورم‌ها از ممالك غربي تهيه مي‌شد. البته استفاده از البسه خارجي پيامدهاي گوناگوني داشت، در زمينه اقتصادي، كم كم صنايع داخلي از قبيل كارگاه‌هاي نساجي پارچه و شال و نمدمالي و عبابافي و... چون نمي‌توانستند با پارچه‌هاي رنگارنگ و فريبتنده غربي مقابله و رقابت كنند، دچار ركود شده و سرمايه‌هاي داخلي به جاي توليد مجبور به واردات شده و توليدكنندگان داخلي در معرض تهديد قرار گرفتند. در زمينه اجتماعي و فرهنگي نيز، باعث نفوذ فرهنگ غربي در جامعه شده و به تبع آن ايجاد شكاف در ميان طبقات اجتماعي را دامن زد. ادامه دهنده اين اصلاحات، اميركبير بود كه خود دست‌پرورده مكتب تبريز و دستگاه عباس‌ميرزا و قائم‌مقام فراهاني در آذربايجان محسوب مي‌شود. وي با تجربيات بسياري كه آموخته بود، در دوران صدارت خويش به عنوان اصلاح‌گر، دولت‌ساز، نماينده جهش بزرگ اجتماع در راه بيداري افكار...(2) دست به اصلاحات متعددي زد. او زماني به صدارت رسيد كه همه چيز و همه جاي مملكت را فساد و تباهي دربر گرفته بود. صنايع در ايران مانند كشورهاي پيشرفته آن روز نبود بلكه به صورت صنايع دستي به كارمي‌بردند. در اين وضعيت اميركبير براي نجات ايران دست به اصلاحات متعددي زد. از جمله ايجاد كارخانه‌هاي متعدد، تهيه اونيفورم به سبك نظام اتريشي براي سربازان از پارچه‌هاي وطني محصول ايران...(3) بود. او براي اقتباس صنعت نو اروپا، عده‌اي از استادكاران ايراني را انتخاب كرد و به پطرزبورگ فرستاد كه رشته‌هاي مختلف صنعت جديد را بياموزند. همچنين كارخانه‌هاي نخ‌ريسي در تهران، حريربافي در كاشان، چلواربافي در تهران و... تأسيس كرد. اميركبير به دليل غيرت وطني و تعصب ملي قصد داشت دست استعمارگران را از كشور كوتاه نمايد. به عقيده وي جاسوسي به نفع بيگانه و خدمت به بيگانگان به ضرر مملكت است.(4) او در نظر داشت با استفاده از صنايع كشور دست استعمارگران را كوتاه نمايد. به نظر نگارنده اميركبير معتقد بود ملت از نقطه‌نظر اقتصادي بايد به وظيفه وجداني خود عمل نموده و عموماً از البسه وطني استفاده نمايند. سياست ترقي اقتصادي امير بر پايه ايجاد صنعت جديد، پيشرفت كشاورزي و توسعه بازرگاني داخلي و خارجي بنا شده بود.(5) وي تلاش فراواني براي توسعه و تكميل صنايع دستي مبذول مي‌داشت به طور مثال قبل از امير، لباس سربازها را از ماهوت انگليسي تهيه مي‌كردند وليكن صدراعظم براي رشد و توسعه صنايع داخلي، فرمان تهيه لباس نظاميان از شال چوخاي پشمين مازندراني را صادر نمود. شال‌هاي دستي كرماني به تشويق او آنقدر عالي بافته مي‌شد كه وي در بافتن شال كرماني قدغن اكيد نمود كه خوب بافته شود و با شالهاي كشميري رقابت كند.(6) در اين زمان پارچه‌هاي وطني رواج بسيار يافت و به تشويق دولت توليد آن افزايش پيدا كرد. اميرنظام مقرر نمود كه لباس نظامي از اقمشه خود ايران دوخته شود... اين معني باعث رفاه رعيت و آباداني مملكت خواهد شد. پس از آن سفارش شد سالي پنجاه هزار دست لباس سربازي از قماش وطني آماده سازند.(7) ميرزاتقي‌خان معتقد بود اين خيانت به ملت و كشور است كه وسائلي كه امكان توليد در داخل كشور دارد از خارج وارد گردد. بر همين اساس بود كه اجازه نمي‌دادند براي صنعتي شدن كشور حتي يك روز هم سهل‌انگاري شود. اما متأسفانه بعد از اميركبير سياستمداران وابسته به سياست‌هاي استعماري روس و انگليس راه ديگري را در پيش گرفتند و قطار اصلاحات را متوقف نمودند و حتي علي‌رغم تلاش‌هاي فراوان، افرادي چون ميرزاحسين‌خان سپهسالار، ميرزاعلي‌خان امين‌الدوله در راه ترقي مملكت به علت كارشكني‌هاي مخالفان و دولت‌هاي روس و انگليس به ثمر نرسيد. با وقوع انقلاب مشروطه و قدرت يافتن روشنفكران، ترقي‌خواهان و استقلال‌طلبان بستر لازم براي اصلاحات فراهم گرديد. اساسي‌‌ترين دست‌آورد انقلاب، تشكيل مجلس شوراي ملي و تدوين قانون بود. بر همين اساس در سال 1301ش قانون استعمال البسه وطني در چهار ماده به تصويب مجلس شوراي ملي رسيد: جهت آشنايي با فضاي تصويب اين قانون شناخت اوضاع سياسي، اجتماعي... آن دوره زماني ضروري به نظر مي‌رسد. لازم به ذكر است كه اصل اين سند از مركز اسناد كتابخانة مجلس شوراي اسلامي جهت انجام پژوهش، در اختيار اينجانب قرار داده شده است. در بازنگري اوضاع سياسي، اجتماعي ايران پس از جنگ جهاني اول بين سالهاي 1300 تا 1302ش مي‌توان از بي‌ثباتي سياسي كشور و تغيير پي‌در پي كابينة دولت به رياست رجال سياسي وقت با گرايش‌ها و سليقه‌هاي گوناگون ياد كرد. فضاي عمومي ايران در اين دوره بسيار بحراني بود. نيروهاي انگليسي پس از انقلاب 1917م روسيه و متوقف شدن عمليات ارتش تزاري روس در مناطق شمالي ايران به طرف غرب و شمال غرب و سپس خراسان پيشروي كرده آنجا را به اشغال درآوردند و به حمايت از روسيه سفيد يعني نيروهاي ضدانقلاب پرداختند. همين امر باعث شد تا دولت شوروي اقدام به اشغال مناطق شمالي ايران نمايد. در همين زمان نيروهاي قشقايي در جنوب ايران نيز مشغول مبارزه با نيروهاي انگليسي بودند و روي هم رفته مناطق جنوبي ايران فاقد امنيت بود. در همين دوره، دولت شوروي اعلاميه‌اي مبني بر لغو امتيازات و قراردادهاي سياسي، اقتصادي، ... كه دولت تزار روس قبلاً با ايران منعقد ساخته بود صادر كرد. علاوه بر آن در همين سال 1300ش انتخابات مجلس چهارم در تهران آغاز شد. اما به دليل تقلب در برگزاري، انتخابات اين دوره طولاني شد. البته مطرح شدن قرارداد 1919م نيز مزيد بر علت شد. پس از اتمام جنگ جهاني اول و وقوع انقلاب 1917م روسيه و خارج شدن آن كشور از صحنه رقابت سياسي در ايران، دولت انگلستان براي جلوگيري از نفوذ كمونيسم در ايران درصدد ايجاد روابط گسترده با دولت ايران برآمد كه اين قرارداد به قرارداد 1919م موسوم شد. قرارداد يادشده كه به منظور اصلاحات اداري – نظامي و ... با ايران به امضاء رسيده بود، توسط عناصر ملي و آزاديخواه و برخي از كشورهاي اروپايي از جمله فرانسه مورد مخالفت قرار گرفت. همچنين تعدادي از نمايندگان مجلس چهارم كه رسماً گشايش نيافته بود، تشكيل جلسه دادند و قرارداد ياد شده را رد كردند تا اينكه مجلس چهارم در تيرماه 1300ش افتتاح و شروع به كار كرد. در بررسي صحنه اقتصادي ايران پس از جنگ، اقتصاد ويران ايران، به تدريج رو به ثبات گذاشت و تا اندازه‌اي نيز يكپارچگي خود را به دست آورد. خاتمه جنگ خود عامل ايجاد ثبات بود، در پي گسترش اقتدار دولت مركزي از 1300ش به بعد، دست كم جاده‌ها امن‌تر و در نتيجه هزينه حمل و نقل و خطر تجارت كاهش يافت.(8) در اين زمان بود كه احساس امنيت اقتصادي فزوني يافت و اين بهترين انگيزه براي رفرم و اصلاح اقتصادي و حمايت از توليد داخلي بود. روزنامه ايران مقاله تحت عنوان لزوم استعمال و ترويج امتعه وطني را اينگونه گوشزد عامه مي‌نمايد: اين مسئله هميشه مورد توجه و نظرها بوده و هر وقت كه به دفاتر و احصائيه‌هاي گمركي مراجعه مي‌كنيم، اهميت اين مسئله بيشتر مي‌شود. به هر حال بايد صنايع و كارهاي داخلي و ملي و وطني را بر صنايع خارجه ترجيح داد... ميليونها تومان كه براي خريد پارچه، حرير، ... غيرضروري از خاك‌ها و ثروت ملي به خارجه مي‌رود... بايد از امتعة خارجي خودداري و پارچه‌هاي ملي و وطني را طرف توجه قرار داد. از دولت خواسته شده ماليات سنگين بر مال‌التجارة لوكس مقرر نمايد تا به اين وسيله حتي‌المقدور از انتقال پول ملي به خارج جلوگيري شود... چه ضرورتي دارد كه همه، صدهزار تومان ثروت خود را به خارج فرستاده در مقابل پارچه و حرير... حتي‌المقدور استفاده از متاع ايراني...(9) در اين يادداشت، حس وطن پرستي و استفاده از امتعة وطني و حمايت از توليد داخلي سفارش شده و بدين وسيله در مقابل فشارهاي خارجي مقاومت كرده و الگوبرداري اقتصادي از ژاپن و هند كه از الگوهاي مشابه در ديگر نقاط جهان است پيروي مي‌كند. محتواي سند: مجلس شوراي ملي قانون استعمال البسه وطني ماده (1) – دولت مكلف است كليه لباسهايي كه براي مستخدمين لشكري و كشوري تهيه مي‌نمايد از مصنوعات و منسوجات ايران باشد. ماده (2) – عموم وزراء و نمايندگان مجلس شوراي ملي و معاونين در مدت احكام و قضاه عدليه و كليه مستخدميني كه مشمول قانون استخدام مي‌باشند و نيز مستخدميني كه از طرف دولت به ايشان لباس داده‌اند در موقع اشتغال به خدمت رسمي مكلفند البسه ظاهري خود را از مصنوعات ايران قرار دهند. ماده (3) جزاي متخلف از اين قانون در شش ماه اول از قرارهر يك روز تخلف كسر صد نيم 5% حقوق ماهانه و پس از آن كسر 1% حقوق ماهانه است. ماده (4) – اين قانون از اول برج ميزان يك هزار و سيصد و دو (1302) به موقع اجرا گذارده خواهد شد. اين قانون كه مشتمل بر چهار ماده است از جلسه 29 برج دلو سنه 1301 شمسي به تصويب مجلس شوراي ملي رسيد. رئيس مجلس شوراي ملي به نقل از: پيام بهارستان، دوره دوم، سال اول شماره 3، بهار 1388، صص 471-468 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 46

نامه جلال به امام خميني

نامه جلال به امام خميني شهريورماه هر سال، سالگشت رحلت جلال آل‌آحمد از نويسندگان برجسته تاريخ معاصر ايران است. همانكه «سيدحسين» نام دارد، شناسنامه‌اش وي را «سيدجلال‌الدين سادات آل‌احمد» مي‌نامد و به «جلال آل‌احمد» مشهور است. جلال در هفتم فروردين 1303 در محله سيدنصرالدين تهران به دنيا آمد. پدرش سيداحمد طالقاني روحاني بود و پس از اينكه جلال تحصيل در دبستان را به پايان رساند، او را مجبور كرد ترك تحصيل كند و در بازار مشغول كار شود. جلال نيز چنين كرد، اما دور از چشم پدر در كلاسهاي شبانه مدرسه دارالفنون درس خواند. در همين زمان به اصرار پدر براي تحصيل علوم ديني به نجف رفت اما زود به ايران بازگشت و از تحصيل علوم ديني منصرف شد. در سال 1322ش از دارالفنون ديپلم گرفت و براي ادامه تحصيل راهي دانش سراي عالي شد و جزوه‌اي با نام «عزاداريهاي نامشروع» ترجمه و منتشر كرد. او در سال 1323ش به عضويت «حزب توده ايران» درآمد و در فروردين سال 1324 اولين داستانش با نام «زيارت» در مجله «سخن» منتشر شد. چند ماه بعد هم مجموعه داستان «ديد و بازديد عيد» را به چاپ رساند. در سال 1325ش پس از پايان تحصيل در دانشسراي عالي، معلم شد. در حزب توده نيز زيرنظر «احسان طبري» (از سران اين حزب) ماهنامه ‌«مردم» را راه انداخت و شش ماه نيز مدير چاپخانه حزب توده- چاپخانه شعله‌ور – بود. در سال 1326ش او، تعدادي از اعضاي حزب توده به رهبري خليل ملكي از آن حزب كناره گرفتند. علت كناره‌گيري‌شان پيروي حزب توده از سياستهاي اتحاد جماهير شوروي و رهبر آن استالين بود. آنها سپس حزب ديگري به نام «حزب سوسياليست توده ايران» را راه انداختند كه دوام چنداني نياورد. جلال براي مدتي از سياست كناره گرفت و به تأليف و ترجمه پرداخت. آل‌احمد در سال 1329ش با «سيمين دانشور» نويسنده و استاد دانشگاه ازدواج كرد. در همين سال دوباره به عالم سياست بازگشت و ابتدا در «حزب زحمتكشان ملت ايران» به فعاليت پرداخت و با آغاز نهضت ملي و نخست‌وزير شدن دكتر محمد مصدق، حزب ديگري به همراه خليل ملكي، به نام نيروي سوم راه انداخت و نشريه‌هاي مختفي چون علم و زندگي، شاهد و نيروي سوم را اداره مي‌كرد. مجوعه داستان «زن زيادي» و ترجمه «دست‌هاي آلوده» اثر ژان پل سارتر را نيز در سال 1329ش منتشر كرد. بعد از وقوع كودتاي 28 مرداد 1332 و شكست نهضت ملي ايران، از نيروي سوم كناره گرفت. از اين پس آل‌احمد به سبب شكست‌هاي پي در پي سياسي، سكوت پيشه كرد. خود درباره اين دوره از زندگي‌اش ميگويد: «فرصتي بود براي به جد در خويش دقيق شدن و سفر به دور مملكت...» و حاصل آن كتابهايي است چون: «اورازان، تات‌‌نشينهاي بلوك زهرا، جزيره خارك (دُرّ يتيم خليج)، سرگذشت كندوها، مدير مدرسه و... در سال 1341ش او سردبير نشريه‌اي شد به نام «كيهان ماه». در شماره اول اين نشريه از آل‌احمد مقاله اي چاپ شد كه ساواك آن را سانسور كرد. اين مقاله در حقيقت فصل اول كتابي بود به نام «غربزدگي» كه در آن آل‌احمد به دنباله‌روي سياسي و اقتصادي از غرب انتقاد كرده بود. روي سخن در اين كتاب نظام شاهنشاهي بود كه از نظر آل‌احمد مملكت را به سمت مستعمره بودن مي‌برد و به مصرف‌كننده شركتهاي خارجي بدل مي‌كرد. سانسور نتوانست كاري كند و غربزدگي به صورت مخفي منتشر شد و مخالفان و موافقان بسياري يافت و تا سالها بعد عده بي شماري به ويژه نسل جوان كتاب را مطالعه و تحت تأثير آن قرار گرفتند. آل‌احمد در نيمه آخر سال 1341ش براي مطالعه در كار نشر كتابهاي درسي از طرف وزارت فرهنگ راهي اروپا شد. سال 1343ش نيز به شوروي رفت. سپس به حج مشرف شد. سفر وي به حج در فروردين 1343 و چند روز پس از آزادي امام خميني از زندان رژيم شاه صورت گرفت. جلال در 21 فروردين و 6 روز پس از آزادي امام خميني نامه‌اي از مكه مكرمه براي ايشان نوشت. متن نامه كه بعداً ساواك آن را در منزل امام خميني كشف كرد چنين است: مكه – روز شنبه 21 فروردين 1343/ 8 ذي‌حج 1383 آيت‌اللها وقتي خبر خوش آزادي آن حضرت تهران را به شادي واداشت منتظرالپرواز بودم به سمت بيت‌الله. اين است كه فرصت دست‌بوسي مجدد نشد. اما اينجا دو سه خبر اتفاق افتاده است و شنيده شده كه ديدم اگر آنها را وسيله‌اي كنم براي عرض سلامي – بد نيست. اول اينكه مردي شيعه جعفري را ديدم از اهالي الاحساء – جنوبي غربي خليج فارس – حوالي كويت و ظهران – مي‌گفت 80 درصد اهالي الاحساء و حنوف و قطيف شيعه‌اند و از اخبار آن واقعه مؤلمه 15 خرداد حسابي خبر داشت و مضطرب بود و از شنيدن خبر آزادي شما شاد شد. خواستم به اطلاعتان رسيده باشد كه اگر كسي از حضرات روحانيان آن سمت‌ها گسيل بشود هم جا دارد و هم محاسن فراوان. ديگر اينكه در بين شهر شايع است كه قرار بود آيت‌الله حكيم امسال مشرف شود ولي شرايطي داشته كه سعوديها دوتايش را پذيرفته‌اند و سومي را نه. دوتايي كه پذيرفته‌اند: داشتن محرابي براي شيعيان در بيت‌الله – تجديد بناي مقابر بقيع – و اما سوم كه نپذيرفته‌اند حق اظهار رأي و عمل در رؤيت هلال. به اين مناسبت حضرت ايشان خود نيامده‌اند و هيأتي را فرستاده‌اند. گويا به رياست پسر خود. خواستم اين دو خبر را داده باشم. ديگر اين كه گويا فقط دو سال است كه به شيعه در اين ولايت حق تدريس و تعليم داده‌اند. پيش از آن حق نداشته‌‌اند. ديگر اين كه «غربزدگي» را در تهران قصد تجديد چاپ كرده بودم با اصلاحات فراوان – زير چاپ جمعش كردند. و ناشر محترم متضرر شد. فداي سر شما. ديگر اين كه طرح ديگري در دست داشتم كه تمام شد و آمدم درباره نقش روشنفكران ميان روحانيت و سلطنت و توضيح اين كه چرا اين حضرات هميشه در آخرين دقايق طرف سلطنت را گرفته‌اند و نمي‌بايست. اگر عمري بود و برگشتيم تمامش خواهم كرد و به محضرتان خواهم فرستاد. علل تاريخي و روحي قضيه را گمان مي‌كنم نشان داده باشم. مقدماتش در «غرب‌زدگي» ناقص چاپ اول آمده. ديگر اين كه اميد دارم موفق باشيد. والسلام. جلال آل‌احمد همچنان كه آن بار در خدمتتان به عرض رساندم حقيرگوش به زنگ هر امر و فرماني است كه از دستش برآيد. ديده شد كه گاهي اعلاميه‌ها و نشرياتي به اسم و عنوان حضرات درمي‌آمد كه شايستگي و وقار نداشت. نشاني حقير را كه حضرت خود مي‌داند زير اينجا مي‌نويسم: تجريش- آخر كوچه فردوسي. اين نامه از مدارك مكشوفه از منزل خميني به دست آمده در پرونده جلال آل‌احمد بايگاني شود. 316 صالحي 23/12/46 جلال آل‌احمد در سال 1344ش به آمريكا مسافرت كرد. حاصل تمام اين مسافرتها سفرنامه‌هايي است كه از او بر جاي مانده. «خسي در ميقات» عنوان سفرنامه حج اوست و سفر روس، سفرنامه آ‌مريكا و سفر به ولايت عزرائيل ديگر سفرنامه‌هاي او هستند. «ارزيابي شتابزده»، «كرگدن» نوشته اوژن يونسكو، «عبور از خط» اثر ارنست يونگر و «نفرين زمين» آثار ديگر آل‌احمد هستند كه تا پيش از مرگ او در 18 شهريور 1348 منتشر شدند. در سال 1346ش وقتي حكومت پهلوي به سردمداري فرح ديبا، ملكه ايران، مي‌خواست كنگره نويسندگان راه بيندازد، آل‌احمد آشكارا در مقابل آن ايستاد و عده زيادي از نويسندگان را گرد خود جمع كرده و «كانون نويسندگان ايران» را بنيان گذاشت. آل‌احمد در ادبيات معاصر ايران نويسنده‌اي تأثيرگذار بود و آثارش همواره مورد اقبال مردم است. برخي معتقدند كه مرگ او در 46 سالگي مشكوك بود و به ظنّ آنها توسط ساواك به طرز مرموزي در اسالم گيلان به قتل رسيد. جنازه او در مسجد فيروزآبادي شهر ري به خاك سپرده شد. پاره‌اي از آثار جلال آل‌احمد بعد از مرگ او به چاپ رسيد. از او 32 كتاب (22 تأليف و ده ترجمه) بر جاي مانده است. از كتابهاي او خدمت و خيانت روشنفكران و غربزدگي جزو كتابهاي ممنوعه بود. درباره شخصيت، آثارو انديشه‌هايش نيز كتابها و مقاله‌هاي بسياري منتشر شده است. منابع: - بدون شرح به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي. - دايره‌المعارف انقلاب اسلامي، سوره مهر، وابسته به حوزه هنري. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 46

روايت دو خارجي از يك فاجعه

روايت دو خارجي از يك فاجعه سال پاياني حكومت پهلوي در حالي آغاز شد كه عليرغم اوج‌گيري اعتراضات مردمي، كمتر كسي باور مي‌كرد كه اين رژيم نتواند سال جاري را به پايان برساند. البته بودند كساني چون اميراسدالله علم – يار همراه محمدرضا پهلوي – كه در يادداشت‌هاي روزانه‌اش فروپاشي حكومت را پيش‌بيني كرده بود، اما هنوز زنگ خطر جدي در بين رجال پهلوي به صدا درنيامده بود. تابستان 1357ش دورة پرالتهابي آغاز شد كه به سقوط حكومت انجاميد. روز شانزدهم شهريور، به ويژه در تهران، اعتصاب سراسري به وقوع پيوست و همچنين به دعوت روحانيان تهراني در اين روز راهپيمايي بزرگ صورت گرفت. در مقدمه كتاب انقلاب اسلامي به روايت اسناد ساواك درباره وقايع نيمه دوم شهريور 1357 و به ويژه كشتار 17 شهريور همان سال آمده است: در اين حركت اجتماعي؛ همچون راهپيمائي بزرگ عيد فطر (13/6/1357) مردم بار ديگر نفي سلطنت و تغيير نظام حكومتي را خواستار شدند و نيز با گل و گلاب و نقل از نظامياني كه در خيابانها مستقر بودند استقبال كردند. اين شيوه از مخالفت كه با دفع حكومت و جذب ارتش همراه بود، هر چه زودتر مي‌بايد متوقف مي‌گرديد، چرا كه ادامه آن موجب تزلزل هرچه بيشتر پايه‌هاي حكومت مي‌شد. برپايي حكومت نظامي تنها چاره پيش رو بود. مقامات بلندپايه نظامي و امنيتي حكومت بيش از ديگر دولتمردان به ايجاد حكومت نظامي تأكيد داشتند. در واپسين ساعات روز شانزدهم شهريور اعلاميه برقراري حكومت نظامي در تهران و يازده شهر ديگر نوشته شد. با اين كه روحانيان تهران براي روز هفدهم شهريور تظاهرات و راهپيمايي پيش‌بيني نكرده بودند، اما مردم قرار تجمع اين روز را در ميدان ژاله گذاشتند. طعم تلخ اين حكومت ساعت 9 صبح به مردم حاضر در ميدان چشانده شد و با گشودن رگبار مسلسل‌ها تعداد قابل‌توجهي از مردم به شهادت رسيدند و بسياري زخمي شدند. از همان روز اين شايعه در سطح كشور پراكنده شد كه سربازان اسرائيلي دست به اين كشتار وحشيانه زده‌اند. مردم باور نمي‌كردند كه هموطنان نظامي‌شان اين چنين به روي آنها آتش بگشايند. حادثه 17 شهريور تأثير عميقي بر روند نهضت مردم ايران گذاشت؛ با اين كه ظاهراً سه هفته كشور را با آرامش نسبي رو به‌ رو كرد، ولي نه تنها توقفي در روند انقلاب ايجاد نشد، بلكه كينه عمومي از حكومت شاهنشاهي بيشتر گرديد؛ كينه‌اي كه سربسته باقي نماند – مانند آنچه پس از 15 خرداد 1342 روي داد – و همچنان تا سقوط سلطنت فوران كرد. كشور يك هفته دست به اعتصاب زد. تمامي بازارها و بيشتر اماكن كسب تا 25 شهريور به عنوان اعتراض به اين كشتار وحشيانه تعطيل بودند. حكومت نظامي تا واپسين روز دوام نظام شاهنشاهي پابرجا بود، اما عملاً كارآيي نداشت و هرگز نتوانست مقررات خشك خود را در شهرها تزريق كند. براي نمونه با اين كه اجتماع بيش از سه نفر در حكومت نظامي ممنوع بود، اما در بعضي از شهرها تظاهرات بزرگي روي مي‌داد و مأموران حكومت نظامي واكنشي از خود نشان نمي‌دادند.(1) اسناد به جاي مانده از دستگاه امنيتي پهلوي دوم نشان مي‌دهد كه سرآغاز راهپيمايي روز جمعه هفدهم شهريور 1357، راهپيمايي چند روز قبل (13/6/1357) عيد فطر بود. در سندي از ساواك ضمن اشاره به راهپيمايي عيد فطر، تظاهرات مجدد در منطقه قيطريه تهران در روز شانزدهم شهريور بررسي شده است. روزنامه اطلاعات نيز روز شانزدهم شهريور دربارة نظر مراجع تقليد راجع به راهپيمايي اين روز چنين آورده است: «به قرار اطلاع طي تماس‌هاي كه امروز رهبران دولتي با مراجع تقليد گرفتند مسئله عدم صدور اعلاميه براي راهپيمايي امروز تأييد شده است... اما از سوي ديگر زمزمه‌هايي كه از چند روز قبل و به خصوص از صبح ديروز در شهر شنيده مي‌شد حاكي از تعطيل عمومي و راهپيمايي امروز بود. به همين منظور فروشگاه‌هاي تهران ديروز شلوغ‌ترين روز خود را پشت سر نهادند. در كليه نانوايي‌ها و قصابي‌ها و سوپرماركت‌ها ازدحام غريبي وجود داشت و مردم آذوقه دو روزه خود را تهيه ديدند. اين حركت نشان‌دهنده اين بود كه خبر تعطيلي عمومي امروز و راهپيمائي كه قرار بوده است از مسجد قبا در قيطريه آغاز شود چندان هم صورت شايعه نداشته است. اما آنچه به تعطيل عمومي و راهپيمايي امروز كه به خاطر حرمت خون كشته‌شدگان روزهاي اخير صورت گرفت قوت مي‌داد اين بود كه از ديشب و از نخستين ساعات بامداد امروز مأموران گارد و شهرباني در ميادين مختلف و نقاط حساس شهر مستقر شدند و از سوي دستگاههاي انتظامي تداركات لازم براي جلوگيري از تظاهرات انجام گرفت.»(2) ضداطلاعات ژاندارمري هم در اين مورد به ساواك چنين گزارش مي‌دهد: خبر واصله حاكي است تظاهركنندگان خيابان كوروش كبير ‌[شريعتي] و سه راه تخت‌جمشيد [طالقاني] به وسيله نوشته، قرار ملاقات‌هاي بعدي خود را به شرح زير تعيين مي‌نمايند. 1. فردا صبح محل ملاقات منزل آقاي نوري واقع در آب سردار خيابان شهدا. 2. فردا شب محل ملاقات مسجد قبا. 3. سيار(3) سند ديگري از ساواك موضوع اعلام حكومت نظامي در تهران و 11 شهر كشور و اعلاميه دولت را دربارة آن بيان مي‌كند. اين سند قصد دارد چنين وانمود كند كه خويشتنداري مأموران نظامي از كشتار مردم جلوگيري كرده است. در عين حال اين سند نشان مي‌دهد كه علل نارضايتي مردم و خواست مشروع آنها از ديد مأموران حكومت پنهان نبوده است. نوشته‌هاي معتبر ديگري نشان مي‌دهد كه حكومت نظامي و مقابله با مردم با تأييد مستقيم شخص شاه به اجرا درآمده است. «طبق منابع موجود شوراي امنيت ملي متشكل از نخست‌وزير، وزير امور خارجه، رئيس ستاد ارتش، رئيس ساواك، رئيس شهرباني، فرمانده ژاندارمري و وزير كشور روز شانزدهم شهريور جلسه‌اي تشكيل مي‌دهد. در اين جلسه سپهبد مقدم رئيس وقت ساواك اظهار مي‌دارد كه طبق گزارش‌هاي رسيده تظاهرات پنج شنبه (16/6/57) روز جمعه هم ادامه خواهد داشت و اين كه ‌«قرار است فردا در مملكت آشوب به پا بكنند و مملكت را به هم بزنند. من مراتب را به عرض اعليحضرت رساندم كه به نظر من ضرورت دارد كه اعلام حكومت نظامي بشود.» (انقلاب اسلامي به روايت راديو بي بي سي، صص 228 و 229) شاه به مقدم دستور مي‌دهد مسئله را در شوراي امنيت بررسي كنند. رئيس اداره دوم و سوم ارتش هم كه در اين جلسه شركت كرده بودند به برقراري حكومت نظامي تأكيد مي‌كنند. پس از اين جلسه شريف امامي، نخست‌وزير شاه هيأت دولت را تشكيل مي‌دهد. اعضاي هيأت دولت قبل از نيمه شب دور هم جمع مي‌شوند و آنجا سپهبد مقدم و ارتشبد ازهاري رئيس ستاد نسبت به برقراري حكومت نظامي تأكيد مي‌كنند. هيأت دولت نيز به اين موضوع رأي مي‌دهد. شريف‌ امامي در آخرين مرحله برپايي حكومت نظامي را به نظر شاه مي‌رساند و تأييد نهايي را از او مي‌گيرد.»(4) در پي تصويب قانون حكومت نظامي و اعلام بي‌‌موقع و با تأخير آن، مردمي كه بسياري از آنان بدون اطلاع از مقرارت منع آمد و شد به محل راهپيمايي روز هفدهم شهريور آمده بودند، به خاك و خون كشيده شدند. گزارش ساواك درباره واقعه اين روز حاوي نكات بسياري است. نخستين بار ساعت شش صبح روز هفدهم، اعلاميه اجراي مقررات حكومت نظامي از راديو خوانده شد. بر اين اساس تنها تعداد اندكي از مردمي كه آماده راهپيمايي بودند از اين مقررات اطلاع داشتند و مقايسه شعارهاي مردم در حركت اوليه به سمت ميدان شهدا و پس از فاجعه، گوياي اين مطلب است. در ابتداي حركت به سوي ميدان شهدا، شعار بيشتر مردم «نصر من الله و فتح قريب بود» اين در حالي است كه پس از كشتار مردم، شعارهايي چون: «قتلگه پهلوي، ژاله تهران شده/ قتلگه پهلوي، تمام ايران شده» و «ارتش بگو جواب گل گلوله است؟» به گوش مي‌رسيد. يكي از خبرنگاران خارجي حاضر در ميدان شهدا، خبرنگار روزنامه فيگارو بود. مشاهدات وي به نقل از روزنامه كيهان چنين است: «ساعت هشت صبح ميدان ژاله، ارتش و نيروهاي زميني كاملاً در ميدان مستقر گشته‌اند و تمام راه‌هايي را كه به ميدان متصل مي‌شود بسته‌اند. ماسك‌هاي ضدگاز، كلاه كاسك‌ها، سرنيزه‌ها و تفنگ‌هاي نشانه رفته در پرتو نور خورشيد مي‌درخشيد. راهپيمايان و تظاهركنندگان كجا هستند؟ بله اينجا هستند. در ميدان و كوچه‌ها طوري موضع گرفته‌اند كه به سختي ديده مي‌شوند و در حالتي جدي و فريب دهنده اما كاملاً هوشيار و آگاه از ريسكي كه در پيش دارند، آن هم بدون كوچكترين سلاحي و تنها با دست خالي همراه با فريادها و پلاكاردهايي كه در دست دارند. در ساعت 15/8 از قسمت فرماندهي نظامي صدايي كه با بلندگو تقويت شده است چنين مي‌گويد: «حكومت نظامي است. به شما دستور داده مي‌شود كه متفرق شويد، ما را مجبور به تيراندازي نكنيد. جمعيت يك صدا پاسخ مي‌دهد: ما شاه نمي‌خواهيم، جمهوري اسلامي مي‌خواهيم، مرگ بر شاه جاني. 30/8 هيجان و اضطراب بيشتر شده و جمعيت فشرده‌تر مي‌گردد. فريادهاي شادي جمعيت حاكي از ورود آيت‌الله نوري است. وي با جرأت و شهامت به طرف نيروهاي امنيتي مي‌رود و پس از مختصري گفت و گو با يكي از افسران باز مي‌گردد و با اشاره سر از جمعيت مي‌خواهد تا به آهستگي روي زمين بنشينند و جمعيت نيز بدون كوچكترين واكنشي به دعوتي وي لبيك مي‌گويد. 15/9 از قسمت ديگر ميدان به يكباره صداي رگبار مسلسل‌ها شنيده مي‌شود. من بلافاصله خود را به روي زمين انداخته و به سختي به طرف پياده‌رو مي‌رسم؛ جايي كه سربازان رديف اول بدون وقفه شروع به تيراندازي به طرف ما نموده‌اند. تيراندازي مدت 30 ثانيه به طول انجاميد. تيراندازي به مردم بي‌دفاع و بي‌سلاح، چه كار آساني بود، چرا كه جنگ نبود، بلكه يك كشتار دسته‌جمعي بود. خياباني كه تا دقايقي قبل از انبوه جمعيت سياه مي‌زد، اكنون پر از اجساد، كفش‌هاي خونين، پلاكاردهاي پاره و زخمي‌هايي كه كشان كشان خود را به طرف زخمي ديگر مي‌رساندند. در آن طرف پياده‌رو و خيابان فريادها شديدتر و شديدتر مي‌گرديد. فريادي با درد و الم ناشي از كشتار بي‌رحمانه توأم با ذكر خدا و بيان اين جمله كه خدايا، خدايا تو آگاهي و مي‌بيني كه چه كردند.»(5) جان. دي. استمپل كه خود از مسئولين رده بالاي سفارت ايالات متحده آمريكا در ايران بود، بعدها كتابي منتشر كرد. وي در كتاب خود درباره واقعه ميدان شهدا مي‌نويسد: «بلادرنگ پس از آغاز برخورد در ميدان ژاله، مجروحين حادثه به سه بيمارستان واقع در ناحيه روانه شدند. منابع پزشكي كشته‌شدگان را بين 200 تا 400 نفر برآورد كردند. در ابتدا دولت مدعي شد كه مقتولين 58 نفر بوده‌اند اما در عرض يك هفته اين رقم به 122 نفر افزايش يافت كه به اين رقم بين 2000 تا 3000 زخمي نيز افزوده گرديد. در نيم روز 8 سپتامبر (17/6/57) رقم مقتولين اعلام شده از طرف مخالفين 400 تا 500 نفر بود، اما طي 24 ساعت تا حدود 1000 نفر بالا رفت... قبرستان بهشت زهرا تنها محل رسمي دفن مردگان در تهران به كنترل مخالفين درآمد و نيز تحركات قابل‌توجهي درباره ثبت ارقام قبول مقتولين از هر دو طرف به عمل آمد. پزشكاني كه مدت 36 ساعت كار كرده بودند عقيده داشتند كه رقم 300 تا 400 كشته و 3000 تا 4000 مجروح كه در بيمارستانها و مراكز درماني، درمان سرپايي شده‌اند برآوردي منطقي است.»(6) گفتني است اعتراض عليه حكومت در تهران، در روز هفده شهريور، تنها مختص ميدان شهدا نبود. اسناد ساواك نشان مي‌دهد كه تا پايان اين روز، زد و خوردهاي خياباني در ساير نقاط اين شهر وجود داشت. خاطرات مردمي گردآوري شده در دفتر ادبيات اسلامي درباره واقعة اين روز و گزارش سند شماره 3 ساواك، چنين است: «مردم به خاطر اين كه گاز اشك آور اثر نكند اول دو تا از اين ماشين‌هاي پست را آتش زدند، دو تا از اين ماشين وانت پيكان‌هاي پست را سوزاندند. بعد هجوم بردند به طرف راهنمايي و رانندگي و آنجا را آتش زدند و بعد اداره پست را. طرف‌هاي ظهر كوروش پيروزي را در چهارراه كوكاكولا آتش زدند...» در پي كشتار مردم در روز هفدهم شهريور كه «جمعه سياه» لقب گرفت؛ آيت‌الله العظمي سيدمحمدرضا گلپايگاني تلگرافي خطاب به جعفر شريف‌امامي نخست‌وزير ارسال كرده و به برخورد حكومت با مردم اعتراض نمود. همانطور كه در ابتداي مطلب آورديم، در پي واقعه ميدان شهدا شايعه حضور سربازان اسرائيلي در ايران قوت گرفت. در واقع مردم ايران نمي‌توانستند بپذيرند كه هموطن او در لباس ارتشي كه بايستي حامي مردم و كشور باشد، در مقابل خانواده‌اش ايستاده و به سوي او مسلسل بگشايد. ساواك نيز با جديت تمام در پي تكذيب اين شايعه بود. عليرغم اين كه راديو و تلويزيون نيز در سيطره كامل حكومت نظامي قرار داشت، اما نيروهاي طرفدار انقلاب به دنبال اعلام همدردي با مردم بودند. خبري از روزنامه آيندگان در اين باره جالب توجه است. اين روزنامه اعلام نمود كه بعد از ظهر روز 17/6/1357، شبكه دوم تلويزيون ملي ايران يك موزيك غم‌انگيز پخش كرد. يكي از مسئولان تلويزيون كه متوجه شد اين كار در اعتراض به كشتار مردم تهران در صبح همان روز در ميدان شهدا بود، بلافاصله دستور داد آن را قطع كنند و به جاي آن برنامه رنگارنگ را كه مجموعه نمايش‌هاي طنز همراه با رقص و ‌آواز بود، پخش كنند.(7) پس از فاجعه ميدان شهدا، تعدادي از نيروهاي حاضر در صحنه كه به نقل از فرمانده گردان 174 فرمانداري نظامي در اين واقعه فعاليت چشمگيري داشتند، تشويق شدند. به غير از اعتراضات مردمي، اعلاميه دو مرجع بزرگ قم مرحوم آيت‌الله العظمي سيدمحمدرضا گلپايگاني و مرحوم آيت‌الله العظمي سيدشهاب‌الدين مرعشي نجفي؛ همچنين اعلاميه مشترك اين دو مرجع به همراه آيت‌الله سيدمحمدكاظم شريعتمداري در اسناد ساواك منعكس است. يكي از مواردي كه در بحبوحه مبارزات مردمي در ماههاي آخر حكومت پهلوي به چشم مي‌خورد سكوت اكثر رسانه‌هاي غربي و يا همراهي تعدادي از آنها با حكومت پهلوي و تحريف اخبار مربوط به وقايع ايران است. فرماندار نظامي تهران هنگام وقوع فاجعه هفده شهريور ارتشبد غلامعلي اويسي بود. سندها گوياي سردرگمي فرماندار نظامي وقت و عجز وي از مقابله با مردم است. اين سردرگمي به نخست وزير وقت – جعفر شريف امامي – نيز سرايت كرده بود. وي كه خود عامل اصلي اعلام حكومت نظامي و كشتار مردم بود، در پايان سخنانش در مجلس شوراي ملي به «روان پاك درگذشتگان در وقايع اخير درود فرستاد.» شريف امامي هم به دنبال تبرئه خود بود، هم در پي فريب مردم و هم مانند كسي كه به بن‌بست رسيده بود به هر دري مي‌زد. يكي از موضوعاتي كه مردم شركت‌‌كننده در راهپيمايي روز هفده شهريور و بازماندگان شهيدان و مجروحان حادثه در پي آن بودند، اطلاع از نظر رهبر انقلاب حضرت امام خميني(ره) در اين باره بود. اعلاميه امام(ره) كه بلافاصله پس از اين واقعه در نجف منتشر شد و به سرعت اكثر مردم ايران از آن آگاهي يافتند، در واقع به حركت مردم مشروعيت بخشيد و مردم، شادمان از مهر تأييد مرجع و رهبرشان به مبارزه تا سرنگوني حكومت پهلوي ادامه دادند. پي‌نويس‌ها: 1- مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات؛ انقلاب اسلامي به روايت اسناد ساواك؛ كتاب يازدهم؛ تهران؛ 1381؛ صص ج و د. 2- روزنامه اطلاعات؛ 16/6/1357؛ ش 15705؛ ص 4. 3- مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات؛ همان؛ ص 8. 4- همان؛ ص 43. 5- كيهان؛ ش 13239؛ ص 18. 6- جان. دي. استمپل؛ درون انقلاب ايران؛ ترجمه منوچهر شجاعي؛ انتشارات رسا؛ ص 168. 7- آيندگان؛ ش 3228؛ ص 16. به نقل از: كالبدشكافي يك واقعه 17 شهريور 1357 مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، صص 51 تا 58 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 46

زد و خورد سفرا در مجلس رسمي!

زد و خورد سفرا در مجلس رسمي! «ميرزانصرالله خان مشيرالدوله نائيني» در تاريخ ايران به عنوان آخرين صدراعظم دوران استبداد و اولين رئيس‌الوزراي دوره مشروطه شناخته مي‌شود. وي كه پيش از احراز مسئوليت آخرين صدراعظم دوران استبداد، چند سالي وزير امورخارجه بود، در پاييز سال 1284 در كابينه عين‌الدوله در محل وزارت امور خارجه ميزبان سفرا و كارداران كشورهاي خارجي بود. در آن زمان «سر آرتور هاردينگ» وزيرمختار انگليس در ايران بود. وي كه در مجلس وزارت خارجه حضور داشت، جريان يك منازعه و زد و خورد فيزيكي ميان سفراي روسيه و بلژيك را از نزديك شاهد بود. «هاردينگ» در كتاب خاطرات خود راجع به اين حادثه چنين مي‌نويسد: ... وزيرمختار جديد روسيه ديپلماتي بود از نژاد روس و با ريش جوگندمي. احساسات ضدانگليسي‌اش خيلي قاطع‌تر و مصمم‌تر از اسلافش بود كه من آنها را مي‌شناختم. ولي هرگز پرده بر اين احساسات خصمانه نمي‌كشيد و علناً نشان مي‌داد كه از برقرار كردن رابطه دوستانه با وزيرمختار و اعضاي عاليرتبة سفارت انگليس اكراه دارد. اين طرز رفتار البته تا موقعي كه جنگ روس و ژاپن(1) ادامه داشت قابل درك بود. زيرا روسها جداً عقيده داشتند كه دولت ژاپن به اتكاي حمايت معنوي انگليس اين جنگ را آغاز كرده است و از اين حيث ما را مسئول مي‌دانستند و ظاهراً به همين دليل بود كه نه دعوت دوستانة مرا، كه خواهش كرده بودم شبي براي صرف شام به سفارت انگليس بيايد، پذيرفت و نه دعوتي متقابل از من كرد. حتي به اين هم قانع نشد، بلكه دامنة بي‌اعتنايي را به حدودي رساند كه حقيقتاً توهين‌آميز بود، به اين معني كه چندي بعد كه هر دو در سفارت اتريش ميهمان بوديم موقعي كه به حسب تصادف با من برخورد كرد با اينكه كاملاً از نام و نشانم خبر داشت عمداً خود را به اين بي‌اطلاعي زد و از ميزبان عاليرتبه اتريشي پرسيد: فلاني كيست؟ اما وخيم‌ترين اشتباه اين مرد، آن طرز رفتار عجيبش بود كه در شب ميهماني وزير خارجه ايران(2) كه به افتخار نمايندگان سياسي خارجه مقيم تهران ترتيب داده شده بود از خويشتن بروز داد. آن شب موقعي كه ضيافت به پايان رسيد و ميهمانان شروع به بازگشت به خانه‌هاي خود كردند اسكورت قزاقان روسي، كه علي‌الرسم جلو كالسكة وزيرمختار حركت مي‌كردند، سعي كردند از تمام كالسكه‌هاي ديگر پيش بيفتند و از قضا اولين كالسكه‌اي كه خواستند پشت سر بگذارند متعلق به وزيرمختار بلژيك «ميسيون زراشتفانس» بود. اما اين ديپلمات بلژيكي، مقدم السفرا بود و چون كالسكه‌اش به موجب مقررات بين‌المللي وين مي‌بايست جلوتر از كالسكة وزيرمختار روس حركت كند، اجازه نداد قزاقهاي سفارت روس حق مسلمش را پايمال كنند و پافشاري‌اش در اين زمينه منجر به حادثه‌اي بسيار بعيد و اسفناك شد كه به كلي با موازين و رفتار ديپلماتيك مغاير بود. به اين معني كه كالسكه‌چي‌هاي طرفين به هم حمله كردند و با يكديگر گلاويز شدند. اين حملات به تدريج به فحشهاي مستهجن كشيد و سرانجام دامنة زد و خورد وسعت يافت و به جايي رسيد كه وزراي مختار بلژيك و روسيه جلوي چشم آن همه ميهمان و مستخدم و تماشاچي به روي هم پريدند و با يكديگر گلاويز شدند و خلاصه وضعي به وجود آوردند كه خيلي احتمال مي‌رفت به يك «ماجراي شديد سياسي» ميان دولتين روسيه و بلژيك منجر شود. اما وزيرمختار بلژيك، نگذاشت قضيه به جاهاي بدتر بكشد و دستور داد راه را براي عبور كالسكة وزيرمختار روسيه باز كنند، ولي در ضمن با اخذ سند از شهود قضيه، كه رفتار توهين‌آميز وي را به چشم ديده بودند از مجراي حكومت متبوع خود شكايتي تسليم سن‌پترزبورگ كرد كه كالسكه‌چي مسيو اشتامر براي اينكه راه را براي عبور اربابش باز كند كالسكه او را به زور كنار زده و اعتنايي به اين مسئله نكرده كه سفارتين روسيه و بلژيك داراي حقوق و احترامات و شئون متساوي در خاك ايران هستند. بنابراين دولت متبوع وي، به استناد آيين‌نامه مربوط به طرز رفتار سفرا و نمايندگان سياسي خارجه، حق دارد رسماً از دولت روسيه بخواهد كه شخص وزير مختار را براي عذرخواهي به سفارت بلژيك بفرستند و توهيني را كه به نماينده سياسي پادشاه بلژيك در تهران شده است بدين وسيله جبران كنند. در عين حال، براي اين كه مسيو اشتامر در نظر همقطاران سياسي‌اش (ديپلمات‌هاي مقيم تهران) به كلي تحقير و سرافكنده نشود، شاكي (وزيرمختار بلژيك) رسماً اعلام داشت كه حاضر است وزيرمختار روسيه را هنگامي كه براي عذرخواهي به سفارت بلژيك مي‌آيد با فراك مشكي و كلاه رسمي، به شرطي كه آن را در دست گرفته باشد، به حضور بپذيرد و ديگر زياد در اين باره اصرار نكند كه مشاراليه طبق موازين بين‌المللي با لباس تمام رسمي مليله و كلاه مخصوص پر دار مراسم عذرخواهي را انجام دهد.(3) ميسيو اشتامر كه مدتها عادت كرده بود در برخورد با نمايندگان سياسي كشورهاي كوچكتر نخوت و تفرعن به خرج دهد در اين مورد ناچار شد غرور دهن‌سوز خود را بلع كند و براي انجام مراسم عذرخواهي شخصاً در سفارت بلژيك حضور يابد و گرچه ترتيبات پيشنهاد شده به وسيله وزيرمختار بلژيك، كه مخصوصاَ براي رعايت حال او در نظر گرفته شده بود، مسئله عذرخواهي را نسبتاً آسان كرد، ولي هر چه بود براي وزيرمختاري كه مدتها عادت كرده بود ميان نمايندگان سياسي خارجه كسي را بالاتر از خود قبول نداشته باشد. همين موضوع كه كلاه به دست به سفارت بلژيك برود و از وزيرمختار آن كشور عذرخواهي كند درسي بود به جا كه كاملاً سرخورده و سرافكنده‌اش كرد. پي‌نويس: 1- اين جنگ در 1904 بر سر اختلافات ارضي و توسعه‌طلبي دو كشور به وقوع پيوست. نتيجه جنگ شكست روسها و تسلط ژاپن بر نيمه جنوبي جزيره ساخالين بود. شبه جزيره كره نيز در پايان همين جنگ تحت‌الحمايه ژاپن شد. 2- ميرزانصرالله خان مشيرالدوله نائيني. 3- طبق آيين‌نامة تقدم و تأخر سفرا (مصوب كنگرة مشهور وين به سال 1815م) كه هنوز هم كم و بيش قوت و اعتبار بين‌المللي دارد، هر سفير يا وزيرمختاري كه دوره مأموريتش در كشوري بيش از ديگران طول كشيده باشد، حق دارد (و بايد) از تمام ديپلماتهايي كه هم‌رتبه‌اش هستند، ولي دورة مأموريتشان كمتر از اوست، جلوتر حركت كند. در آن تاريخ تنها ديپلمات خارجي كه عنوان سفيركبير در دربار ايران داشت شمس‌‌الدين بيگ سفير عثماني بود و بقيه نمايندگان سياسي خارجه بدون استثنا رتبه و مقام وزيرمختاري داشتند. از اين قرار، چون نمايندگان سياسي روسيه و بلژيك هر دو داراي درجة وزيرمختاري بودند، تقدم و تأخر آنها نسبت به يكديگر بستگي به طول مدت اقامتشان در ايران داشت. وزيرمختار روسيه، تازه‌ وارد ايران شده بود، در حالي كه وزيرمختار بلژيك سالها اين سمت را در دربار ايران داشت و بنابراين طبق ضوابط بين‌المللي حق داشت خود و كالسكه‌اش جلوتر از وزيرمختار، روسيه حركت كند. منبع: خاطرات سياسي «سر آرتور هاردينگ» وزيرمختار بريتانيا در تهران، ترجمه دكتر جواد شيخ‌الاسلامي، انتشارات كيهان، بهار 1370، صص 286 تا 289. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 46

خاطرات مطبوعاتي

خاطرات مطبوعاتي فحاش در ابتداي سلطنت رضاشاه سيدمحمد تدين رئيس مجلس بود كه روزنامه‌ها مرتباً و شديداً به وي فحش مي‌دادند اتفاقاً روزنامه‌اي جديد و تازه كار شروع به انتشار كرد و از همان شماره اول فحش‌هاي آبدار نثار تدين ‌كرد، تدين مي‌گفت هر چه فكر كردم كه با اين آقا از كجا خورده حساب به هم زدم اصولاً همچه اسمي به يادم نمي‌آمد تا اين كه در يك مجلس ميهماني اتفاقاً بر حسب تصادف با مدير آن روزنامه آشنا شدم، يعني يكي از دوستان بدون آنكه مرا معرفي نمايد او را به من معرفي كرد. من بدون سابقه پرسيدم راستي شما با تدين رئيس مجلس چه خصومتي داريد كه او را اين قدر از شماره اول فحش‌كاري كرديد؟ آن مرد با اعتقاد خاصي گفت: آقا نمي‌دانيد اين مرد از آن پدرسوخته‌هاست، پرسيدم: آخر شما از كجا خيانت و پدرسوختگي او را درك كرديد، آن شخص سر راجلوتر آورده و در گوشي گفت: آقا راستش را بخواهيد من مي‌خواستم روزنامه منتشر كنم، ديدم روزنامه‌ها براي تيراژ خود دسته‌جمعي به اين مرد فحش مي‌دهند من هم شروع كردم از همان شماره اول به فحش دادن... والا من اصلاً اين آقا را نمي‌شناسم كه كيست! تدين گفت اين حرف را چون شنيدم از كوره در رفتم و گفتم مرديكه پدرسوخته خودتي، فهميدي؟ من تدين هستم. * * * فشار مضاعف دوران سردبيري من در روزنامه اطلاعات دوران عجيبي بود. در آن موقع عطاءالله تدين معاون وزارت اطلاعات بود. گاهي كه به من مي‌گفت فلان مطلب را كار نكنيد! مي‌گفتم چشم، كار نمي‌كنيم. بعد «مژده بخش» را صدا مي‌كردم و آن خبر را حذف مي‌كرديم و چند صد شماره، چاپ مي‌كرديم چند نسخه مي‌داديم دست مأموران و ناظران اطلاعات تا با خود ببرند و بقيه را در خطوط توزيع، به خصوص شهرستانها پخش مي‌كرديم. يا مثلاً مي‌دانستيم كه خط 11، جزو خطوطي است كه روزنامه‌هاي وزارت اطلاعات را تأمين مي‌كند. ما فلان خبر را كه حساس بود در چند صد نسخه چاپ مي‌كرديم و همان چند صدتا را در همان خط توزيع مي‌كرديم. ولي به تدريج آنها دست مرا خواندند و فشارشان را مضاعف كردند. * * * انتظار من حروفچين روزنامه مهر ايران هستم. وضع سابق عجب خوب و راحت بود. تمام اخبار و مطالب و مقالاتي كه بايد در روزنامه چاپ شود صبح روز قبل يك جا به ما مي‌رسيد. حتي برنامه جشن‌ها و نطق‌ ناطقين و كف زدن حضار را قبلاً به ما تحويل مي‌دادند! حالا بايد صبح تا شب منتظر باشيم ببينيم آخرين اخبار شهر و كشور چيست...! * * * توقيف توفيق دو بار روزنامه توفيق به خاطر شعرهاي من توقيف شد، كه پس از مدتي جر و بحث و سر و كله زدن با مأمورين سانسور، اجازه انتشار يافت. شعر اول، موقعي بود كه دانشگاه تهران تصميم گرفت از هر دانشجو، 180 تومان شهريه بگيرد، كه اين تصميم به اعتراض و اعتصاب دانشجويان انجاميد و من اين شعر را سرودم: گفت با اوستاد، شاگردي كه مرا جان در آستين باشد همه گوشند، آن چه فرمايي ره اهل نجات اين باشد ليك بي‌پولم و تو آگاهي علم و ثروت كجا قرين باشد؟ گفت: «الفقر فخري» از آغاز آن كه ما را رسول دين باشد پس معافم بكن ز شهريه تا نه همچون مني غمين باشد پاسخش داد اوستاد، چنين كه به حق پاسخي متين باشد. گفت: قسطي بده تو شهريه علم با قسط همنشين باشد كه «اولوالعلم قائماً بالقسط» معني‌اش في‌الحقيقه اين باشد! كه اشاره به آيه شريفه قرآن مجيد: «صاحبان علم بر پايه قسط استوار باشند» و يا به عبارت ديگر «خدا علم را خرد خرد به علما مي‌‌دهد» بود و برداشت غلط مسئولان دانشگاه و سوءاستفاده آنان از آيه شريفه را مي‌رساند! حوالي سالهاي 1342 و 1343 يكي از بزرگ‌ترين سوءاستفاده‌هاي مالي تاريخ كشور در مورد ساختمان مجلس سابق سنا روي داد و طي آن، 28 ميليون تومان از بودجة 75 ميليون توماني احداث ساختمان مجلس، حيف و ميل شد، براي اين واقعه با اقتباس شعر معروف «فضل خداي را كه تواند شمار كرد» شعر زير را ساختم: خرج سناي را كه تواند شمار كرد يا كيست آن كه فكر يكي از هزار كرد گويي ز پاي تا به سرش آجر طلاست يا به جاي خاك ذره الماس كار كرد هر آفتابه را زاروپا خريد و بعد يك مستشار آمد و آن را سوار كرد هر گيره را خريد به سه ليره از فرنگ همچون مگس نشسته و صد را هزار كرد هر كس شنيد قصه اين دزدي كلان گفتا: مهندسش به خدا ‌«شاهكار»! كرد بعد از اين شعر به روزنامه‌ توفيق اطلاع دادند كه ديگر نبايد شعر مرا چاپ كنند، كه چون اين موضوع به ساير روزنامه‌ها خبر داده نشده بود، براي بر هم زدن نقشه آنها و نوعي دهن‌كجي به تصميم ممنوع‌القلم شدن من، شعري را كه سروده بودم به كمك برادران توفيق در روزنامه كيهان چاپ شد. مطلع شعر چنين بود: قلم را نسازيد از من جدا بدين يار ديرينه خو كرده‌ام كه با پاي اين پيك انديشه پوي سوي كشور عشق، رو كرده‌ام... * * * باد «مرده باد» و «زنده باد» رايج‌ترين شعار زمان شاه بود كه در مبارزات سياسي رونق و كاربرد فراوان داشت. زنده‌بادها را معمولاً عوامل و طرفداران رژيم نعره مي‌كشيدند و «مرده باد» را مخالفان شاه، فرياد مي‌زدند. پس از ماجراي ترور شاه در دانشگاه تهران كه مستمسكي براي سركوب حزب توده شد، عوامل رژيم با ايجاد جو اختناق شديد، به قلع و قمع مرده بادگوها پرداختند كه بگير و ببندها، طيف‌هاي مختلف سياسي و روشنفكران مخالف رژيم را دربر مي‌گرفت. از آن پس مخالفان رژيم براي بيان چنين شعاري به جاي حنجره‌ها، قلم‌ها را به كار بردند. هر روز صبح مردم تهران هنگام گذر از خيابانها، سينه ديوارها را مي‌ديدند كه پر بود از شعار مرده‌ باد... و شب‌نامه‌هايي در مخالفت با رژيم كه در كوچه‌ها و خيابانها فروريخته بودند. مأموران شهرباني هم در شهر پراكنده مي‌شدند تا پخش‌كنندگان شب‌‌نامه‌ها و شعارنويس‌ها را به جرم مخالفت با رژيم دستگير كنند. در تهران، يك مكانيك براي رونق كارش، براي نخستين بار دست به ابتكاري زده و با خط درشت روي ديوار بغل دكانش نوشته بود: «باد» كه رانندگان را به خود جلب كند. يكي از پاسبان‌هاي كم‌سواد محل كه به فكر بهانه‌اي براي آزار و اذيت اين مكانيك بو، يك روز هنگام گذر از مقابل دكان پنچرگيري چشمش به كلمه «باد» افتاد. دستهايش را به كمر چسباند و مكانيك را صدا زد: - مرد حسابي، اين چيه نوشتي روي ديوار؟ مكانيك تعجب كرد و گفت: خب نوشتم «باد»، مگه چه عيبي داره؟ پاسبان با نگاهي سرشار از تحقير و سوءظن، سراپاي روغني و سياه او را ورانداز كرد و گفت: خر خودتي، حتماً از نوشتن «باد» منظوري داشتي. منظورت يا زنده‌باد بود يا مرده باد. «زنده باد» كه به ريخت و قيافه‌ات نمياد. حتماً منظورت «مرده باد» هست. زودباش راه بيفت بريم شهرباني... * * * شكار موضوع شوخي موقر مدير روزنامه مهر ايران و سرمد شاعر مشهور در سفر پاكستان هنوز به خاطر عده‌اي از همراهان باقي مانده است. جريان واقعه اين است كه يك روز شاه ميل داشته به شكار پلنگ برود، بر حسب تصادف آن روز باران بي‌موقعي باريد، به طوري كه شكار پلنگ ممكن نبود و شاه از اين پيشامد سخت متأسف شدند. بر حسب تصادف صادق سرمد كه شاعري خوش قريحه بود به حضور رفته چون تكدر خاطر شاه را ديد در حالي كه به مجيد موقر اشاره مي‌كرد گفت قربان چون هوا بد است بهتر است به جاي شكار پلنگ همين جا شكار خري بفرماييد. مجيد موقر از اين سخن نتوانست جز خنده‌اي تلخ جواب بدهد بر حسب تصادف فردا در بازديد باغ وحش پاكستان، ميمون‌ها در يك قفس حركات جالب توجهي مي‌كردند. حركت عجيب يك ميمون كه صداهاي خاصي درمي‌آورد بيشتر مورد توجه شاه قرار گرفت، از موقر كه نزديك‌تر بود پرسيد، اين ميمون چه كار مي‌كند؟ موقر با همان سادگي به صادق سرمد اشاره نمود، قربان خيال مي‌كنم دارد شعر مي‌گويد! به نقل از: خاطرات مطبوعاتي نشر آبي، سيدفريد قاسمي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 46

انگليس از ديدگاه آيت‌الله كاشاني

انگليس از ديدگاه آيت‌الله كاشاني نوشته زير برگزيده‌اي از اظهارات آيت‌الله سيدابوالقاسم كاشاني در حوادث منجر به ملي شدن صنعت نفت و خلع يد از انگليس است: * * * مردم ايران ميل ندارند هيج دولت بيگانه‌اي يا عمال دولت اجنبي در كارهاي داخلي مملكت ما دخالت كنند ولي عمال انگليسي‌ها در انتخابات ما دخالت مي‌كنند من سياست انگلستان را هميشه براي ممالك اسلامي پرضرر ديده‌ام و از بس شاهد مشقات و رنجهايي بوده‌ام كه برادران مسلمان و هموطنان ايراني از سياست انگليس ديده‌‌اند حاضر نيستيم حتي با انگليسي‌ها روبرو شوم. (ايران، كوه آتشفشان، حسينين هيكل، ترجمه سيدمحمد اصفيايي، قسمت ضمايم كتاب، ص 184 به بعد) دولت انگليس در مدت پنجاه سال در امور ايران مداخلات ناروا كرده اين دولت به هيچ‌وجه خود را پايبند به استقلال و احترام به دولتها نمي‌نمايد. در سابق دولت روسيه تزاري با انگليسي‌ها همدست بود. در شمال ايران روسها و در جنوب ايران انگليسيها بودند و مظالم بي شماري مشتركاً نسبت به ملت رنجديده ايران مي‌كردند. پس از جنگ بين‌الملل اول يك بار ديگر ايران تحت نفوذ سياسي انگلستان قرار گرفت... من از سن 20 سالگي داراي افكار آزاديخواهانه بوده‌ام و از استعمار و ظلم و تعدي كه برخلاف حق خدادادي به جامعه بشري مي‌شود بيزار و متنفر بوده‌ام و ابراز مخالفت كرده‌ام. در بين‌النهرين عليه سياست تجاوزكارانه انگليسيها مبارزه كردم و براي نجات آن خطه از شر استعمار انگليس با ساير آزاديخواهان همكاري نمودم سپس به ايران آمدم و پس از 30 سال زحمت و مشقت متوالي به خواست خداوند متعال، ملت ايران را بيدار كردم و با همكاري ساير رهبران موفق به ريشه‌كن نمودن نفوذ سياسي انگلستان از اين مملكت شدم... شهرت من روي اصل مجاهدات و مبارزات شديد و متمادي من عليه سياست استعماري بريتانيا بوده است... ملتهاي جهان اعم از مسيحي و مسلمان بايستي دست به دست هم بدهند و مظالم دولتهاي استعماري را از هر ناحيه و به هر وسيله هر كس كه باشد برطرف كنند. تا زماني كه سياست استعماري در دنيا باقي است جنگهاي خانمانسوز و فناكننده جامعه بشري از دنيا محو و نابود نخواهد شد. اگر ريشه استعمار و استثمار از جهان بركنده شود قطعاً دنيا روي سعادت خواهد ديد و ملتها در رفاه و آسايش دائمي به سر خواهند برد (مجموعة مكتوبات، سخنرانيها و پيامهاي آيت‌الله كاشاني، ج دوم، صفحات 15 به بعد) دولت انگلستان سالهاست كه براي تسخير سياسي و اقتصادي كشورهاي خاورميانه يك مكتب استعمارو استثمار داشته است اگر روش سياسي انگلستان در ايران و ساير كشورهاي خاورميانه با تجاوز و تعدي و ظلم توأم نمي‌بود دولت آن كشور اين قدر مورد نفرت و كينه مردم خاورميانه و به خصوص ايرانيان نبود... در نتيجه سياست ظالمانة انگلستان طي سالهاي متمادي اگر امروز كسي به سياست آن كشور اظهار علاقه كند منفور و مبغوض مردم خواهد شد... پس از سقوط حكومت تزارها اتكاء تمام افراد و اشخاصي كه بر دوش مردم زحمتكش اين مملكت سوار شده و تعدي مي‌كرده‌اند فقط و فقط به انگلستان و سياست استعماري آن كشور مربوط مي‌شود. در طول تاريخ تمام عمال خائن در ايران چه در دستگاه دولت و چه خارج از دستگاه دولت متصل به يك رشته بوده‌اند و سران رشته هم در سفارت انگليس بوده‌اند. اگر انگليسي‌ها از خائنين ايران حمايت نمي‌‌كردند سالها بود مردم تمام آنها را نابود كرده بودند زيرا تعداد خائنين كم ولي حمايت انگلستان از آنها زياد بوده است... براي اينكه به ميزان عدم رضايت مردم ايران نسبت به سياست استعماري بريتانيا بهتر پي ببريد يادآوري مي‌كنم كه در اوايل جنگ جهاني دوم كه من در بازداشت انگليسي‌ها بودم و ارتش انگليسي و ساير متفقين در مملكت ما حضور داشتند مردم ايران مرا به نمايندگي خود در مجلس انتخاب كردند و اگر سوابق مبارزات من با سياست استعماري بريتانيا در نظر گرفته شود، انتخاب من به نمايندگي مردم تهران آن هم در چنان وضع و موقع دشواري در حقيقت يك رفراندوم براي سنجش ميزان عدم رضايت مردم ايران از سياست استعماري انگلستان است. (روزنامه اطلاعات 20 و 21 مرداد 1330) يكي از خوشبختي‌هاي ملت ايران آن است كه قطع معاملات با انگليسي‌ها بشود. اولاً ايران محاصره اقتصادي نمي‌شود و از تمام دنيا اجناس به نازل‌ترين قيمت در دسترس ايران قرار خواهد گرفت... دوران حكومت زور، ديگر سپري شده... اگر فشار اقتصادي بر ما وارد آورند، نه تنها در ايران معامله با آنها به كلي از بين مي‌رود، بلكه شايد تمام ممالك اسلامي را وادار كنيم با انگليسيها قطع معاملات كنند و يقين است كه خطر و ضرر اين كار براي انگليسي‌ها از حد و حساب خارج خواهد شد (مجموعه‌اي از مكتوبات، پيام‌ها، سخنراني‌هاي آيت‌الله كاشاني، جلد دوم، ص 21 الي 26، روزنامه اطلاعات، هفتم مهر 1330) به نقل از: تاريخ تحولات سياسي و روابط خارجي ايران، دكتر سيد جلال‌الدين مدني، دفتر انتشارات اسلامي، جلد اول منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45

مرگ پهلوي از زبان دامادش

مرگ پهلوي از زبان دامادش نوشته زير خاطرات اردشير زاهدي داماد محمدرضا پهلوي از روزهاي آوارگي منجر به مرگ اوست. * * * من 25 سال تمام به انحاي مختلف در كنار شاه بودم، من هم داماد شاه بودم و هم دوست صميمي او. شايد كمتر مورد مشابهي را بتوان يافت كه يك نفر داماد حتي پس از جدايي و طلاق از همسرش همچنان دوست صميمي پدر همسرش باقي بماند! شاه آدم باهوشي بود اما متأسفانه ضعف كارآكتر داشت و اصلاً به درد موقعيت‌هاي مشكل و مواقع اضطراري نمي‌خورد. او پادشاهي بود كه براي مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آنكه مشكلي پيش مي‌آمد خودش را مي‌باخت و سلسله اعصابش در هم مي‌ريخت. دوست ندارم اكنون كه او در اين دنيا نيست و نمي‌تواند پاسخگو باشد اين حرف‌ها را بزنم اما بايد بگويم كه در جريان حوادث 25 تا 28 مرداد ماه سال 32 هم خود را به كلي باخته بود و به همين خاطر از كشور خارج شد. هر وقت با هم تنها مي‌شديم مي‌گفت: «اگر مرا آزاد گذاشته بودند ترجيح مي‌دادم در آمريكا يك مزرعه بزرگ مي‌خريدم و كشاورزي مي‌‌‌كردم.» اشكال ديگر اعليحضرت اين بود كه به اطرافيانش اعتماد بي‌مورد داشت و حرف‌هاي دروغ اشخاص متملق و چاپلوس را مي‌پذيرفت. تقريباً ده روز قبل از رفتن (آيت‌الله) خميني به ايران آقاي پاكروان رئيس اسبق ساواك به من اطلاع داد كه شاه مي‌خواهد مملكت را ترك كند. او با اصرار از من مي‌خواست تا شاه را تشويق به ماندن در ايران كنم و مي‌گفت اگر شاه برود ارتش ماجراي 28 مرداد 32 را تكرار نخواهد كرد. من اين مطلب را به شاه گفتم و او گفت: «ارتش! ارتش ممكن نيست به من خيانت كند!» بعد كه در خارج شنيد قره‌باغي اعلاميه بي‌طرفي ارتش را امضاء كرده است فوق‌العاده عصباني شد و تا مدتي قره‌باغي را فحش مي‌داد. يك جمله شاه هرگز از يادم نمي‌‌رود. زماني كه در دنيا سرگردان شده بود و مي‌‌كوشيد براي عمل جراحي و معالجه به آمريكا بيايد و واشنگتن او را راه نمي‌داد در تماس تلفني به من گفت: «اردشير جان! در اين دنياي بزرگ آيا جايي براي پناه دادن من پيدا نمي‌شود؟!» محمدرضا شاه در سالهاي پايان سلطنت خود عميقاً‌ دچار افسردگي بود. چه كسي را در دنيا سراغ داريد كه از ابتلاي خود به بيماري كشنده سرطان مطلع باشد و داروهاي مخصوص بيماران سرطاني را مصرف كند و دچار افسردگي نشود؟ او در دو سال آخر حكومت خود به هيچ چيز علاقه و توجه نشان نمي‌داد و حتي خانم گيلدا آزاد (طلا) دوست دختر مورد علاقه‌اش را هم ترك كرده بود. مشكل ديگر اعليحضرت بها دادن زياد ايشان به زنان بود و به طور عجيبي از زنان حرف‌شنوي داشت. متأسفانه نفوذ شهبانو فرح روي ايشان و تصميمات زنانه‌اي كه شهبانو تحت‌تأثير دوستان و فاميل خود مي‌گرفتند بزرگترين لطمات را بر سلطنت شاه وارد آورد. وي تا آخرين روز حيات، رضا قطبي را لعن و نفرين مي‌كرد و مي‌گفت آن نطق كذايي را قطبي نوشت و به دست من داد تا بخوانم. اشاره ايشان به آن نطق معروف بود كه مردم اسم آنرا «غلط كردم» گذاشته بودند و شاه را به خاطر آن تحقير مي‌كردند. مدتي بعد كه در مراكش ميهمان سلطان حسن دوم بوديم،‌دريادار كمال‌الدين حبيب‌اللهي فرمانده نيروي دريايي شاهنشاهي كه موفق شده بود با كمك قاچاقچيان انسان از راه كوه‌هاي صعب‌العبور كردستان به عراق و از آنجا به تركيه بگريزد خود را به ما رساند و داستان‌هاي شگرفي را برايمان تعريف كرد. البته بايد بگويم اكثر فرماندهان ارتش افراد بي‌وجود و فاقد ابتكار و ذليل و زبوني بودند و تنها هنر آنها دزدي بود! پدرم (سپهبد زاهدي) مي‌گفت شاه عمد دارد كه افراد فاقد ابتكار و ذليل و زبون را اطراف خود جمع كند تا اين افراد قدرت كودتا و براندازي شاه را نداشته باشند. مثلاً‌ ارتشبد غلامرضا ازهاري كه رئيس ستاد ارتش بود شايد باورتان نشود اگر بگويم يك ترس عجيبي از گربه داشت و چون در كودكي گربه او را پنجه كشيده بود هميشه از گربه مي‌ترسيد! آن وقت سكان اداره مملكت در خطرناكترين و بحراني‌ترين شرايط را به دست اين آدم كه از گربه مي‌ترسيد – داده بودند! اين دريادار حبيب‌اللهي از آن دزدهاي روزگار بود و در ايامي كه فرمانده نيروي دريايي بود تا توانست دزدي كرد و پول‌ها را به خارج فرستاد و اكنون در آمريكا و انگلستان داراي اوضاع اقتصادي رشگ‌برانگيزي است. حبيب‌اللهي كه از تهران آمده بود و همه ما را مشتاق شنيدن اخبار و گزارشات دست اول مي‌ديد شروع به صحبت كرد. او هر چه بيشتر صحبت مي‌كرد ما در بهت زيادتري فرو مي‌رفتيم. دريادار حبيب‌اللهي گفت كه ارتشبد قره‌باغي با امان از انقلابيون با آنها سازش كرده و ارتش را به پادگان‌ها بازگردانده و پشت بختيار را خالي كرده است. اعليحضرت با شنيدن اين مطلب به زمين تف كرده و گفتند اين مردك مادر... خواهر... را من از روستاهاي اردبيل آوردم و ترقي دادم و به رياست ستاد رساندم، اما او به من خيانت كرد. خانم فريده ديبا كه معلوم بود از زمان ازدواج دخترش با شاه هميشه بغض خود را فرو داده و امكان اظهارنظر و يا مخالفت در حضور شاه را نداشته است، در جلو همه به اعليحضرت گفت: «شما فرمانده كل قوا بوديد و اگر صحبت از خيانت باشد شما خيانت كرده‌ايد كه افسران و درجه‌داران و قواي تحت امر خود را رها كرده و گريخته‌ايد. يك نفر فرمانده بايد آخرين نفري باشد كه عرصه را ترك مي‌كند. امثال قره‌باغي فهميده‌اند بازگشتي براي شما متصور نيست و در واقع خواسته‌اند جان خودشان را نجات بدهند!» اين اظهارات باعث رنجش اعليحضرت شد و اعليحضرت پس از چند دقيقه سكوت اظهار داشت:‌ «من صحنه را به ميل خودم ترك نكردم. آمريكايي‌ها و دوستان انگليسي‌ام به من گفتند كه خوب است شما در مواقع خونريزي در ايران نباشيد تا كشت و كشتارها به نام شما تمام نشود.» تازه اينجا بود كه همه فهميدند آمريكايي‌ها مي‌خواسته‌اند در غياب شاه ماجراي سال 1954 را در ايران تكرار كنند و با توسل به قواي ارتش مردم را شديداً سركوب نمايند. دريادار حبيب‌اللهي ادامه صحبت را در دست گرفت و در تأييد اعليحضرت گفت: «افسران عاليرتبه و وفادار مانند سپهبد بدره‌اي و سرلشكر نشاط قصد كودتاي خونيني را داشته‌اند اما قره‌باغي با برگرداندن ارتش به پادگان‌ها موقعيت آنها را تضعيف كرد و باعث شد گارد شاهنشاهي به تنهايي دست به كودتا بزند و در واقع خودكشي كند، به طوري كه مردم با سنگ و كوكتل مولوتوف و بطري‌هاي آتش‌زا و سلاح‌هايي كه از اسلحه‌خانه نيروي هوايي تهيه كرده بودند به قواي گارد جاويدان (سرلشكر نشاط) و گارد شاهنشاهي (سپهبد بدره‌اي) در خيابان تهران‌نو و ميدان شهناز حمله‌ور شده و ‌آنها را نابود كرده بودند. حبيب‌اللهي مدعي شد كه قره‌باغي با انقلابيون همكاري مي‌كرده و حتي خبر احتمال كودتا توسط گارد را به آنها اطلاع داده بود! او داستان‌هاي عجيبي هم در مورد همكاري ارتشبد، حسين فردوست با انقلابي‌ها تعريف كرد كه برايمان باورنكردني بود! حبيب‌اللهي كه در جلسات فرماندهان ارشد مشاركت فعال داشت ليست بلندبالايي از افسران ارشد را كه عليه اعليحضرت صحبت كرده و يا با كودتا مخالفت كرده و يا با انقلابيون تماس گرفته بودند ارائه كرد. او اطلاع داد كه سپهبد اميرحسين ربيعي فرمانده نيروي هوايي با تجهيز يك اسكادران بمب‌افكن قصد بمباران مقر (آيت‌الله) خميني و همكاران او را داشته اما چند نفر از افسران نيروي هوايي نقشه او را خنثي كرده بودند! يكي از حضار كه حرف‌هاي حبيب‌اللهي را با دقت گوش مي‌كرد با شنيدن اين مطلب از روي چاپلوسي گفت: «اين افراد بعدها چطور مي‌توانند بايستند و به روي اعليحضرت نگاه كنند!» خود شاه با شنيدن اين حرف چاپلوسانه پوزخندي زد كه ما معناي آن پوزخند را فهميديم. اولاً وضع جسماني شاه روز به روز تحليل مي‌رفت و اميدي به زنده ماندن ايشان براي حتي چند ماه آينده نبود و ثانياً اوضاع و احوال ايران نشان مي‌داد كه ديگر هيچ شانسي براي بازگشت سلطنت وجود ندارد. موقعي كه در مراكش بوديم حملات دولت جديد انقلابي ايران به سلطان حسن دوم شدت گرفت و او را به خاطر پناه دادن به شاه مورد حمله قرار مي‌داند و مراكش را تهديد به انتقام مي‌كردند. سلطان حسن دوم كه از دوران جواني با اعليحضرت دوست بود و بعضي سالها حتي دو سه بار به ايران مي‌آمد و ميهمان خانواده سلطنتي مي‌شد و در اداره بعضي سرمايه‌گذاريها با شاه شريك بود اين تهديدات را جدي گرفت و يك روز به ما اطلاع داد كه جان شاه در خطر است و برابر اطلاعات رسيده از سازمان جاسوسي فرانسه (متحد مراكش) يك گروه تروريستي براي كشتن شاه به مراكش اعزام شده‌اند. ما در آن موقع در «كاخ بهشت بزرگ» رباط كه اختصاص به ميهمانان عاليرتبه داشت اسكان داده شده بوديم. شاه با شنيدن اين مطلب گفت بايد هر چه زودتر از اين كشور برويم زيرا عرب‌ها ذاتاً افراد بي‌عاطفه‌اي هستند و ممكن است اين مردك (سلطان حسن دوم) حتي ما را دستگير و تحويل رژيم انقلابي بدهد! مراكش از جمله كشورهاي فقير عرب – آفريقايي است كه در دوران سلطنت شاه كمك‌هاي مالي و اقتصادي سخاوتمندانه‌اي از ايران دريافت مي‌كرد. حتي سلطان حسن دوم در جنگ با چريكهاي مخالف دولت مركزي (پوليساريو) از ايران كمك نظامي مي‌گرفت و مستشاران نظامي ايران براي اين منظور به مراكش رفته بودند. خود سلطان حسن با والاحضرت اشرف دوستي شخصي داشت و زماني از ايشان خواستگاري رسمي كرده بود. من به اعليحضرت عرض كردم كه وينستون چرچيل جمله معروفي دارد و مي‌گويد: «دنيا براي شكست خوردگان جايي ندارد!» شاه گفت: «منظورت اين است كه ما شكست خورده‌ايم؟!» عرض كردم: «اگر شكست نخورده‌ايم پس اينجا چه مي‌كنيم؟!» فرزندان شاه در آمريكا تحصيل و زندگي مي‌كردند و بيشتر سرمايه‌هاي اعليحضرت و خانواده پهلوي هم به بانك‌هاي آمريكايي سپرده شده بود. البته اعليحضرت سرمايه‌هاي قابل توجهي هم در بانك‌هاي اروپا و به ويژه سوئيس داشتند. اعليحضرت علاقه زيادي به رفتن به آمريكا نشان مي‌دادند و به اين ترتيب آمريكا را دچار بحران كرده بودند. اگر آمريكا شاه را مي‌پذيرفت روابطش با دولت جديد ايران بحراني مي‌شد و منافع حياتي او در ايران و منطقه به خطر مي‌افتاد و اگر شاه را نمي‌پذيرفت موجب نااميدي همه رهبران منطقه و دوستان آمريكا در جهان مي‌شد و آنها نسبت به وفاداري آمريكا دچار ترديد مي‌شدند و از خود مي‌پرسيدند كه آيا اين سرنوشت آينده ما نخواهد بود؟! اعليحضرت در خارج كه بوديم مرتب غصه مي‌خوردند كه چرا در سال 1342 كار را يكسره نكرد و طبق توصيه اسدالله علم (آيت‌الله) خميني را به جوخه اعدام نسپرد. ايشان مي‌گفت كه در مبارزه با روحانيون، هم پدرشان اشتباه كرد و هم خودش خطر آنها را دست گم گرفت! حقيقت اين بود كه در سال 1342 اعليحضرت بي‌ميل نبود كه كار (آيت‌‌الله) خميني را يكسره كند اما مطابق قانون اساسي نمي‌توانست يك مجتهد مسلم را به اعدام بسپارد و از طرفي روحانيون هم ممكن بود عليه دستگاه سلطنت اعلام جهاد كنند! اعليحضرت تا آخرين لحظات عمر حياتش هويدا را لعن و نفرين مي‌كرد و او را باعث و باني نابودي مملكت مي‌دانست. من در آن لحظات به اعليحضرت توصيه گذشته خودم را يادآوري كردم همان موقع كه آن نامه معروف عليه (آيت‌الله) خميني چاپ شد و باعث بروز اغتشاش در كشور گرديد من به اعليحضرت توصيه كردم فوراً هويدا را دستگير و به جرم نوشتن نامه محاكمه و مملكت را آرام كند! اما اعليحضرت به جاي قبول اين نصيحت و توصيه مشفقانه بنده را متهم به خصومت شخصي با هويدا كرد. زماني كه در پاناما بوديم شاه با ناراحتي ضمن يادآوري علل بروز انقلاب قبول كرد كه در برخورد با اغتشاشات روزهاي آغازين نهضت تعلل و كوتاهي كرده و فريب هويدا را خورده است. اعليحضرت تعريف كرد كه چطور وقتي از نعمت‌الله نصيري (رئيس ساواك) پيرامون شورش‌هاي تبريز توضيح مي‌خواسته، هويدا به كمك نصيري شتافته و براي آنكه بي‌كفايتي ساواك را توجيه كند گفته است شورشيان مشتي كمونيست و توده‌اي هستند كه از آن طرف مرزها آمده‌اند! اين دو نفر مدتها اين فكر را به مخيله شاه انداخته بودند كه كمونيست‌‌ها (توده‌اي‌ها) در پشت اين حوادث هستند! پس از وقوع تظاهرات و آشوب‌هاي تبريز شاه در يك مصاحبه اعلام كرد كه باورش نمي‌شود تبريزي‌ها اين كارها را كرده باشند و او معتقد است كه اين افراد همه از آن سوي مرز آمده بودند! من به شاه عرض كردم: قربان! تركيه هم‌پيمان ما در پيمان نظامي ناتو است و با ما قرارداد امنيتي دارد و اجازه نمي‌دهد حتي يك نفر به طور غيرقانوني از مرز آن كشور به ايران عبور كند. مرز اتحاد شوروي هم با وسايل راداري پيشرفته كنترل مي‌شود و حتي يك كلاغ هم نمي‌تواند از آن طرف مرز بپرد و وارد ايران شود. گفتن اين حرف كه شورشيان از آن طرف مرز آمده‌اند در شأن اعليحضرت نيست، و باعث مضحكه ايران در دنيا مي‌شود و جهانيان سئوال مي‌كنند اين چه مملكتي است كه صدها هزار نفر مي‌توانند از مرزهاي آن به طور غيرقانوني عبور كنند؟! اعليحضرت گزارش بلندبالايي را كه توسط ساواك تهيه شده بود نشانم داد و من ديدم كه ساواك ضمن اشاره به عضويت يك آذربايجاني در كادر رهبري اتحاد شوروي (پوليت بورو) نتيجه گرفته است كه حيدر علي‌اف كه اصالتاً متولد زنجان است اهداف ناسيوناليستي دارد و دنبال اتحاد دو آذربايجان مي‌باشد و به همين خاطر آشوب‌هاي تبريز را دامن زده است! خدمت شاه عرض كردم: «چطور تا قبل از انتشار نامه عليه (آيت‌الله) خميني اين مسائل نبود؟!» معلوم بود كه خود شاه هم به اين حرفها اعتقاد ندارد اما دنبال خودفريبي است و نمي‌خواهد باور كند كه پس از يك دوره نسبتاً طولاني آرامش و سكون مملكت به طرف ناامني و سقوط پيش مي‌‌رود. همه ساله به دستور اعليحضرت بودجه هنگفتي در اختيار ساواك قرار مي‌گرفت و ساواك هم براي آنكه نشان بدهد لايق دريافت اين بودجه عظيم است داستان‌‌هاي عجيب و غريب جاسوسي درست مي‌كرد و طي گزارشاتي به عرض شاه مي‌رساند. مثلاً گزارش مي‌كردند كه در فلان شب‌نشيني خصوصي در برلين صدراعظم آلمان از نزديكي بيش از حد ايران به انگلستان انتقاد كرده و گفته نمي‌داند چرا شاه ايران فرصت‌هاي اقتصادي به آلمان نمي‌‌دهد! يا متن گفتگوي رهبر حزب كارگر در جلسه خصوصي حزب را مي‌آوردند و به شاه مي‌دادند و متأسفانه اعليحضرت سئوال نمي‌كردند كه چگونه شما به اين مطالب دست يافته‌ايد؟! ساواك حتي يك بار مدعي شده بود كه در دفتر نخست‌وزير انگلستان شنود گذاشته است. اعليحضرت از اين مطلب خوششان مي‌آمد. اصولاً اعليحضرت از جواني به داستان‌هاي پليسي و خصوصاً داستان‌هاي شرلوك هلمز و مايك هامر علاقه وافري داشتند و ساواك هم با اطلاع از اين علاقه شاه براي ايشان داستان مي‌ساخت. آنها گاهي اوقات هم براي نشان دادن كارايي ساواك عده‌اي را مي‌گرفتند و متهم به كارهايي مي‌‌كردند كه اصلاً صحت نداشت. مثلاً يك گروه روشنفكري را كه شب شعر برگزار مي‌كرد و هر ماه در خانه يكي از شعرا و نويسندگان (بيشتر مطبوعاتي) دوره مي‌گذاشت و تمايلات چپي داشت گرفتند و براي آن كه كار خود را مهم جلوه بدهند اعلام كردند كه اين گروه قصد گروگانگيري و ربودن والاحضرت وليعهد و ساير فرزندان شاه را داشته‌اند. دو نفر از اعضاي اين گروه بعداً اعدام شدند. در نتيجه اين گزارشات بي‌اساس اعليحضرت به همه كس و همه چيز بدبين شده بودند و همه را به چشم جاسوس «سيا» و يا اينتليجنت سرويس و يا ك – گ – ب مي‌ديدند! اشكال ديگر ساواك (در زمان مديريت نصيري) اين بود كه با هويدا ساخته بودند و مطابق ميل نخست‌وزير گزارشات مثبت در مورد پيشرفت‌هاي همه جانبه و توسعه امور مملكت به شاه مي‌دادند و تصويري از خوشبختي و رفاه و سعادت مردم ايران را در پيش چشمان شاه مي‌گشودند. گويي در اين مملكت حتي يك ناراضي هم وجود ندارد. متأسفانه شاه اين مطلب را باور كرده بود و وقتي در جريان تأسيس حزب فراگير رستاخيز اعلام شد كه هر كس در اين مملكت ناراضي است مي‌تواند بيايد پاسپورت خود را بگيرد و برود، تنها يك نفر تقاضاي خروج از مملكت را داد و شاه با توجه به اين مطلب هميشه مي‌گفت: «در اين مملكت يك نفر ناراضي بود كه او هم پاسپورتش را گرفت و رفت!» ارتشبد نصيري (رئيس ساواك) به جاي پرداختن به وظايفش به يك ماشين امضاء تبديل شده بود و اداره ساواك با پرويز ثابتي بود. نصيري در شمال ايران و در كيش به ساختمان‌سازي سرگرم بود و فعاليت‌هاي اقتصادي مي‌كرد. اشكال ديگر او علاقه مفرطش به ارتباطات جنسي گسترده با زنان بود و اوقات خود را به اين امور مي‌پرداخت و از وظايف كاري‌اش بازمي‌ماند. بايد بگويم كه اصولاً انتخاب نصيري براي رياست ساواك كار درستي نبود و نصيري قابليت‌هاي لازم براي كارهاي امنيتي و اطلاعاتي را نداشت. او چون سالها در گارد شاهنشاهي خدمت كرده و در جريان حوادث 25 تا 28 مرداد سال 32 هم وفاداري خودش را به شاه نشان داده بود به اين پست رسيد و لياقت بيشتري از خود نشان نداد. شاه از او خوشش مي‌آمد چون نصيري خودش را سگ اعليحضرت مي‌ناميد. اينكه او خود را چاكر مي‌ناميد از روي احترام بود و «چاكر» در فرهنگ فارسي از گذشته‌هاي دور وجود داشته و براي عرض احترام و ارادت به كار مي‌رفته و اكنون هم به كار مي‌رود. اصولاً لفظ «چاكر» يك اصطلاح درباري بوده است. اما اينكه يك نفر خود را سگ بنامد براي ما قابل قبول نبود. من در طول زندگيم دو نفر را به كلي فاقد كارآكتر ديده‌ام. اولي همين ارتشبد نصيري بود كه خود را سگ شاهنشاه مي‌ناميد و دومي دكتر اقبال بود كه مي‌گفت غلام خانه‌زاد شاهنشاه است. جالب اينكه چندين بار ميان اسدالله علم و دكتر اقبال بر سر به كار بردن اين اصطلاح دعوا و درگيري شده بود و اقبال مي‌گفت او اصطلاح ‌«غلام خانه‌زاد» را ابداع كرده و علم مدعي بود كه قبل از وي پدرش هم غلام خانه‌زاد اعليحضرت رضاشاه و محمدرضاشاه بوده است! شاه دچار توهم بود و اين توهم را همين اطرافيان خائن و چاپلوس و متملق و دروغگو به ذهن او انداخته بودند. حتي در آمريكا هم مخالفان سياسي وجود دارند حتي در انگلستان هم زندانيان سياسي وجود دارند. چطور شاه باورش شده بود كه در ايران فقط يك ناراضي وجود داشته و او هم از كشور خارج شده است. هنوز براي من مبهم است! اعليحضرت فقط روزي متوجه پايان كار خود شد كه با هلي‌كوپتر از فراز تهران به تماشاي تظاهرات مردم پرداخت و شخصاً ديد كه ميليونها نفر در خيابانهاي تهران با مشت‌هاي گره كرده شعار «مرگ بر شاه» مي‌دهند! بعدها شهبانو فرح برايم تعريف كرد كه شاه بعد از بازگشت از آن بازديد هوايي دستور داد تمام افراد فاميل و نزديكان خانواده‌‌هاي پهلوي و ديبا به فوريت از كشور خارج شوند. همه كساني كه به نوعي وابسته به دو خانواده پهلوي و ديبا بودند به فوريت كشور را ترك كردند. افسران عاليرتبه ارتش و مديران بلندپايه مملكتي با كسب اجازه از شاه از مملكت خارج شدند و فقط شخص شاه و شهبانو تا روز نخست‌وزيري بختيار در كشور باقي ماندند. تنها كساني گير افتادند كه از نظر شاه در طول 13 سال گذشته به نوعي خيانت كرده و آشوب‌هاي مملكت ناشي از عملكرد اشتباه آنها بود. موقعي كه در پاناما بوديم اعليحضرت از اعدام بعضي سران رژيم شاهنشاهي توسط دادگاه انقلاب اظهار خوشوقتي مي‌كردند اما از اعدام سپهبد اميرحسين ربيعي فرمانده نيروي هوايي و سرتيپ خسروداد فرمانده هوانيروز ناراحت شدند. اعليحضرت اين دو نفر را زنداني نكرده بودند و آن دو فرصت كافي براي فرار از كشور را داشتند. ليكن دير جنبيدند و به دام افتادند. فرزند والاحضرت اشرف هم كه فرمانده يگان هاوركرافت نيروي دريايي در بندرعباس بود نتوانسته بود از كشور بگريزد. شاه به روان سپهبد ربيعي درود مي‌فرستاد و به ياد مي‌آورد كه در موقع خروج از ايران ربيعي و خسروداد خود را به روي پاهاي شاه انداخته و از او خواسته بودند تا چند ساعت ديگر در ايران بماند و به آنها اجازه بدهد تا مخالفان را بمباران هوايي كند! داستان عزيمت شاه از كشور و سرگرداني او در مصر، مراكش، پاناما، مكزيك، گرانادا و آمريكا بسيار تكان‌دهنده است. من يك جمله شاه را هرگز از ياد نمي‌برم. هنگامي كه آمريكايي‌‌ها به بهانه‌هاي مختلف مي‌كوشيدند تا از ورود وي به آمريكا جلوگيري كنند اظهار داشت: «اي كاش هرگز به دنيا نيامده بودم!» در آن روزهاي پايان عمرش همه نزديكانش نقاب از چهره كنار زدند و روي واقعي خود را به او نشان دادند. جعفر شريف امامي و محمدجعفر بهبهانيان و هوشنگ انصاري كه هر يك مقاديري از اموال شاه را در خارج كشور سرپرستي مي‌‌كردند هر يك به توان خود تا توانستند از اموال شاه دزديدند. در مصر شاه بهبهانيان را احضار كرد و او از سوئيس به آنجا آمد و شاه از او خواست تا اسناد مربوط به اموال غيرمنقول و منقول را به او برگرداند و به بانك‌هاي سوئيس اطلاع دهد كه از آن پس شاه شخصاً حساب‌هاي خود را سرپرستي خواهد كرد. شريف امامي را هم احضار كرد كه او نيامد و تلفني اطلاع داد كه آنچه مربوط به شاه بوده است را به حساب‌هاي ايشان منتقل كرده است. هوشنگ انصاري هم بي‌‌ادبي كرده و نيامد و گفت مشغله كاري‌اش اجازه مسافرت را به او نمي‌دهد. در آن روزهاي خروج از ايران عده‌اي همراه شاه و شهبانو بودند. من هم از آمريكا به آنها پيوسته بودم. مدتي قبل از سقوط رژيم عده‌اي از دانشجويان و مخالفان حرفه‌اي ايران (مقيم آمريكا) به سفارت ايران حمله كرده و آن را اشغال كردند و من به ناچار نتوانستم در سر كار خودم حاضر شوم. از آن پس اداره سفارت را جوان كم سن و سالي به نام روحاني در دست گرفت كه داماد ابراهيم يزدي وزير امور خارجه دولت بازرگان بود. (وقتي كه هنوز رسميت نداشت و يك دولت سايه در كنار دولت بختيار بود.) اما دولت آمريكا با اشغال‌كنندگان سفارت برخورد نكرد و حاكميت دولت جديد انقلابي و سفير خود خوانده آنها بر سفارت را پذيرفت. يكي از دوستان صميمي شهبانو هم در ايران جا مانده بود و علياحضرت بيم آن داشتند كه او به دست انقلابيون بيفتد و اعدام شود. اين فرد آقاي فريدون جوادي بود كه اعليحضرت از او متنفر بودند و هميشه بين ايشان و شهبانو بر سر اين شخص دعوا بود. شاه او را بچه خوشگل مي‌‌ناميد و هميشه به شهبانو مي‌گفت كه خوب است اين بچه‌ خوشگل‌ها را از دور خود دور كنيد(!) اما شهبانو اهميتي نمي‌داد و از فريدون جوادي حمايت مي‌كرد. واقعيت اين است كه از سال 1353 يا 54 به بعد كه اعليحضرت پاي دختر سرلشكر آزاد را به كاخ باز كرد شهبانو براي مقابله به مثل و انتقامجويي از شاه با افرادي مانند فريدون جوادي رفت و آمد مي‌كرد. متأسفانه اين فريدون جوادي موفق به فرار از ايران شد و به آمريكا آمد و در نيويورك موقعي كه شاه در بيمارستان بستري بود خودش را به شهبانو رساند و باعث عذاب و ناراحتي شاه در آن روزهاي آخر عمر گرديد. ماجراي فراري دادن فريدون جوادي از ايران هم بسيار جالب است و شهبانو فرح براي آنكه او را از ايران خارج كنند يك ميليون دلار به فرزند راننده شاه كه در لندن زندگي مي‌كرد و دوستاني در ايران داشت دستمزد پرداختند. موقعي كه در مصر بوديم يك شب در سر ميز شام خانم جهان سادات، همسر رئيس جمهوري مصر كه يك زن اصفهاني‌الاصل و بسيار خونگرم و مهربان بود از شاه سئوال كرد كه چرا در برابر مخالفان شدت عمل از خود نشان نداده و دچار بي‌ارادگي و انفعال و شكست شده است؟ شاه گفت كه بدش نمي‌آمده نهضت را متلاشي كند اما فرار سربازان از پادگان‌ها و حملة مسلحانه يك سرباز وظيفه به افسران گارد شاهنشاهي در سالن ناهارخوري اين فرصت را از او گرفت و معلوم بود كه در اين شرايط اگر دستور كشتار مخالفان را صادر مي‌كرد افسران و درجه‌داران و به ويژه سربازان تبعيت نمي‌كردند و چه بسا كه عليه خود وي اقدام كنند. سپس خانم جهان سادات از قاطعيت شوهرش و مردانگي او در كشتار مخالفان و به ويژه اعضاي اخوان‌المسلمين و مسلمانان بنيادگرا تعريف و تمجيد كرد كه در واقع تعرضي به شاه و ضعف او بود. پرزيدنت سادات كه تا آن موقع ساكت نشسته بود براي اينكه جو را عوض كند و موضوع صحبت را تغيير دهد مطلب تاريخي بسيار جالبي را به ياد شاه آورد و گفت كه شاه را براي اولين بار در مراسم خواستگاري ايشان از علياحضرت ملكه فوزيه ديده است. شاه كنجكاو شد و توضيح بيشتري خواست و پرزيدنت سادات گفت: «وقتي كه وليعهد جوان ايران (شاه بعدي) براي خواستگاري از پرنسس فوزيه به قاهره آمده بود او جزو كادر افسران تشريفات ارتش در مراسم استقبال از وليعهد ايران بوده است! محمدرضاشاه از اين يادآوري تاريخي خيلي خوشحال و مشعوف شد و متلك‌هاي چند لحظه قبل جهان سادات را فراموش كرد. بايد بگويم كه پرزيدنت سادات مرد وفاداري بود و عليرغم حملات شديد دولت انقلابي جديدالتأسيس شاه را پناه داد و از او در كاخ پذيرايي دولت پذيرايي گرمي كرد. براي نخستين بار در تاريخ مي‌خواهم به عنوان وزير خارجه اسبق ايران و مطلع‌ترين شخص عرض كنم كه عامل اصلي صلح اعراب و اسرائيل و به ويژه عامل اصلي امضاي قرارداد صلح ميان اسرائيل و مصر شخص شاه بود و لاغير! ايران در آن زمان يك ميليارد دلار به مصر كمك مالي بلاعوض داد تا با استفاده از آن كانال سوئز (تنها منبع درآمد ارزي مصر) را لايروبي و بازگشايي كند. در حدود همين مبلغ را هم به اسرائيل داديم و چون روابط خوبي با هر دو كشور داشتيم توانستيم آنها را به مذاكره و امضاي قرارداد صلح متقاعد كنيم. البته امضاي قرارداد بعدها انجام شد اما پايه‌گذار اين صلح شخص شاه ايران بود و تاريخ‌نگاران در آينده بايد به اين مطلب توجه كنند. موقعي كه در مصر بوديم شاه به ياد جلسات احضار ارواح والاحضرت اشرف در تهران افتاد و تصميم گرفت در مصر به احضار روح پدرش بپردازد و با او گفتگو كند. در تهران والاحضرت اشرف با استفاده از چند هيپنوتيزور و مديوم قوي و احضاركننده ارواح جلسات احضار ارواح را به طور مرتب برگزار مي‌كرد. آن موقع يك استوار در ارتش بود كه قدرت روحي خارق‌العاده‌اي داشت و احضار ارواح مي‌كرد. يك نفر نويسنده پا به سن هم در مؤسسه اطلاعات بود كه مطالب جالبي در مورد احضار ارواح مي‌نوشت و خودش هم استاد در اين فن بود. من گاهي در جلسات احضار ارواح حاضر مي‌شدم و هنوز هم تصورم اين است كه احضار روح در كار نيست، بلكه شخص هيپنوتيزور كه مدعي احضار ارواح است در واقع حاضرين در جلسه را به خواب مغناطيسي مي‌برد و وقتي آنها همه در خواب مغناطيسي هستند به آنها مي‌قبولاند كه در حال صحبت با روح موردنظرشان هستند. (تصور من اين است و شخصاً با آنكه در چندين جلسه احضار ارواح شركت كرده‌ام نسبت به اين مطلب بي‌‌اعتماد هستم!) به هر حال يك نفر احضاركننده ارواح پيدا كردند و آن چند شب كه در مصر بوديم بازي احضار ارواح برقرار بود و شاه كه به شدت بيمار بود و در اثر استفاده از داروهاي قوي ويژه بيماران سرطاني دچار توهمات ذهني شده بود ادعا مي‌كرد با رضاشاه و قوام‌السلطنه و محمدعلي فروغي تماس گرفته و آنها چه و چه به او گفته‌اند! حالا چطور يك نفر احضار كننده روح كه مصري بود و زبان فارسي نمي‌‌دانست ترتيب ملاقات شاه و گفتگوي او را با رضاشاه و رجال متوفي ايران داده بود براي ما هنوز لاينحل مانده است. در مصر كه بوديم ديويد راكفلر بانكدار معروف آمريكايي و يكي از چند نفر سرمايه‌دار بزرگ جهان و صاحب بانك معروف «چيس مانهتن» كه گفته مي‌شود دارايي او و خانواده‌اش (خانواده راكفلر) بيشتر از دارايي‌هاي دولت آمريكا است به ديدن شاه آمد. بايد بگويم در ميان دوستان آمريكايي شاه كه بعضي از آنها دوست صميمي من هم هستند هيچ‌كس را مانند آقاي هنري كيسينجر، فرانك سيناترا، ريچارد نيكسون و ديويد راكفلر باعاطفه و رفيق‌دوست و پايمرد نديدم! مطمئناً اگر پيگيري‌هاي ديويد راكفلر و نفوذ او نبود شاه را در پاناما تحويل داده بودند. فرانك سيناترا و نيكسون و كيسينجر مرتباً به شاه تلفن مي‌زدند و در آن شرايط بحراني كه شاه بيش از هميشه به دلداري و حمايت دوستان نياز داشت به او تقويت روحي مي‌دادند. هنري كيسينجر كه يك نفر يهودي آمريكايي و از مردان پرنفوذ صحنه سياسي آمريكا و وزير خارجه اسبق آمريكا بود شاه را به خاطر كمك‌هايش به اسرائيل هميشه مي‌ستود و معتقد بود آمريكا و اسرائيل بايد با همه توان از شاه حمايت كنند. بعدها كه در آمريكا بوديم آقاي راكفلر كه سالها معاون رئيس جمهوري آمريكا بود و از مسائل فوق محرمانه اطلاع كافي داشت به شاه گفت كه بايد فكر بازگشت سلطنت به ايران را به كلي فراموش كند زيرا منافع آمريكا با منافع شاه و سلطنت منافات دارد. او گفت كه تاكنون منافع ما ايجاب مي‌كرد از شاه و حكومت سلطنتي حمايت كنيم و اكنون منافع درازمدت ما حكم مي‌كند كه حمايت از شاه را كنار بگذاريم. من چون سالها در دستگاه ديپلماسي كار كرده بودم معناي حرف‌هاي راكفلر را بهتر مي‌فهميدم. راكفلر مي‌گفت برنامه درازمدت آمريكا انحلال اتحاد شوروي و تجزيه اين امپراطوري است. او گفت كه آمريكا به دنبال درگير كردن اتحاد شوروي با جهان اسلام است. در آن زمان هنوز نيروهاي شوروي وارد افغانستان نشده بودند. مدتي بعد كه شوروي وارد افغانستان شد راكفلر با يادآوري پيش‌بيني خود گفت كه شوروي اشتباه آمريكا در ويتنام را تكرار كرده و قوايش در افغانستان تحليل خواهد رفت. بدين ترتيب آمريكايي‌ها موفق شدند اتحاد شوروي را به جنگي ناخواسته بكشانند و سپس سازمان سيا و ساير نهادهاي مخفي و نظامي آمريكا با تجهيز مجاهدين افغاني شوروي را در مرداب افغانستان گير انداختند. راكفلر معتقد بود با ايجاد حكومت‌هاي بنيادگراي اسلامي در مرزهاي شوروي مي‌‌توان بنيادگرايان را به جان شوروي انداخت و پنجاه ميليون مسلمان اتحاد شوروي را با روس‌ها درگير كرد و نهايتاً شوروي را به تجزيه كشاند. در سالهاي بعد صحت حرف‌هاي آن روز راكفلر ثابت شد و اتحاد شوروي به 15 جمهوري مستقل تجزيه شد و حتي ناسيوناليست‌ها در داخل فدراسيون روسيه هم به جنگ‌هاي استقلال‌طلبانه روي آوردند. بايد بگويم كه اقتصاد شوروي مبتني بر فروش نفت بود. اتحاد شوروي در آن زمان بزرگ‌ترين صادركننده نفت جهان بود و با گران بودن بهاي نفت درآمد زيادي كسب مي‌كرد و اين دلارهاي نفتي را براي سرنگوني حكومت‌هاي طرفدار غرب هزينه مي‌نمود و روز به روز بر دامنه ميزان نفوذ خود مي‌افزود. بروز انقلاب در ايران سبب كاهش شديد قيمت نفت گرديد و كاهش قيمت نفت درآمد اتحاد شوروي را به يك پنجم كاهش داد و سرانجام باعث متلاشي شدن اقتصاد شوروي گرديد. فروپاشي اتحاد شوروي از عواقب انقلاب در ايران بود و كاهش قيمت نفت از بشكه‌اي 40 دلار به بشكه‌اي هفت دلار چنان ضربه مهلكي به اتحاد شوروي وارد آورد كه حتي از تأمين مخارج جنگ افغانستان و خريد گندم براي مردم خود بازماند. در مصر بيماري شاه شدت گرفت و پزشكان فرانسوي اطلاع دادند كه شاه مدت زيادي زنده نخواهد ماند زيرا علاوه بر مشكل پروستات، كبد و طحال ايشان هم بزرگ شده است. (سرطان پيشرفت كرده بود.) اگر چه اين مطالب را فقط به شهبانو گفتند و در حضور شاه طوري رفتار كردند تا از وخامت حال خود مطلع نگردد اما شاه كه آدم باهوشي بود به فراست دريافت كه روزهاي پايان عمرش فرا رسيده است. آن شب با آنكه پزشكان، محمدرضا را از نوشيدن مشروبات الكلي منع كرده بودند شاه كنياك موردعلاقه‌اش (كوري وايزر) را نوشيد و پس از چند بار پر و خالي شدن گيلاس ناگهان به گريه افتاد و همگان را منقلب ساخت. خانم ليلي ارجمند شروع به ماليدن شانه‌هاي شاه كرد و وقتي شاه قدري حالش جا آمد با ناراحتي گفت: «من درست حال فرماندهي را دارم كه سربازان خود را در ميدان جنگ تنها گذاشته و گريخته است! اگر مي‌دانستم كه مرگ اين قدر زود به سراغم مي‌آيد هرگز كشور را ترك نمي‌كردم و حتي اگر به قيمت كشته شدنم تمام مي‌شد در كشور باقي مي‌ماندم. سپس اضافه كرد كه اگر از كشور خارج نشده بودم و مقاومت مي‌‌كردم و حتي كشته مي‌شدم لااقل تاريخ درباره من طور ديگري قضاوت مي‌كرد! در روزهاي اوليه سقوط سلطنت و روي كار آمدن دولت انقلابي در ايران، فكر وجود ارتباط ميان آمريكا و دولتمردان جديد در تهران فكري ساده‌لوحانه و خام به نظر مي‌رسيد اما بعداً كه سفارت آمريكا اشغال شد و اسناد آن به دست تندروها افتاد معلوم شد كه آمريكا از دو دهه قبل با رهبران اپوزيسيون در تماس بوده است. اين اسناد به دنيا نشان داد كه آمريكا يك «رياكار» بزرگ است و در كشورهاي جهان سوم در حالي كه از دولت‌هاي همپيمان خود حمايت و پشتيباني مي‌كند در عين حال آلترناتيو آنها را هم پرورش مي‌دهد. بعدها عده‌اي از اين افراد مانند صادق قطب‌زاده كه وزير خارجه دولت انقلابي بود به جوخه اعدام سپرده شدند و بعضي‌‌ها هم نظير ابوالحسن بني‌صدر به خارج گريختند. (و اين از عجايب روزگار و بازي‌هاي نادر دنياي سياست است كه اولين رئيس‌جمهوري اسلامي حالا از مخالفين جدي نظام ديني و جمهوري اسلامي است و در پاريس به طور مرتب با شهبانو فرح ملاقات مي‌كند و براي سرنگوني جمهوري اسلامي طرح و برنامه مي‌دهد...) موقعي كه ايرانيان به سفارت آمريكا حمله كردند و ديپلمات‌هاي آمريكايي را به گروگان گرفتند صادق قطب‌زاده موفق شد به مقامات آمريكا بقبولاند تا شاه را دستگير و به ايران مسترد كند. موقعي كه در پاناما بوديم موضوع دستگيري شاه و استرداد او به ايران وارد مراحل جدي و خطرناكي شد و اگر آقاي راكفلر و كيسينجر به داد شاهنشاه نرسيده بودند، مانوئل نوريه‌گا شاه را به دستور كارتر تحويل ايران داده بود! «صادق قطب‌زاده» وزير امور خارجه ايران از زمان جواني و اقامت در آمريكا براي سازمان‌هاي «سي – آي – اي) و (اف – بي – آي) در ميان دانشجويان ايراني و اعراب مقيم آمريكا جاسوسي مي‌كرد. او از افراد بسيار مورد اعتماد آمريكا بود و يك مأمور چندجانبه محسوب مي‌شد. من او را خوب مي‌شناختم و مي‌دانستم كه اصلاً دانشجو نيست و آدم فرصت‌طلب و عنصر ويژه‌اي است كه براي پول كار مي‌كند. ما در آمريكا سفارتخانه معظمي داشتيم و سوابق ايرانيان مقيم آمريكا در آنجا نگهداري مي‌شد و به همين دليل من خوب مي‌دانستم كه خيلي از اين افراد كه حالا به عنوان انقلابي به ايران رفته‌اند و خودشان را در حكومت وارد كرده‌اند داراي مليت مضاعف آمريكايي هستند و به قول مقامات اطلاعاتي، نفوذي مي‌باشند. وقتي اين حرف‌ها را به شاه منتقل مي‌كردم نمي‌پذيرفتند اما بعد كه سفارت آمريكا در تهران توسط دانشجويان تندرو اشغال شد و آنها پرونده‌هاي سفارت را منتشر كردند بسياري از چهره‌هاي به ظاهر انقلابي را به واسطه ارتباط با دولت آمريكا و يا حتي جاسوسي براي آمريكا دستگير و تحويل زندان دادند و حتي معاون نخست‌وزير آنها هم بعداً مأمور آمريكا از كار درآمد. اين حرف‌ها را من نمي‌زنم كه بگوئيد حرف‌هاي يك مخالف است، بلكه اسنادي است كه در سفارت آمريكا به دست آمد و پس از انتشار منجر به دستگيري عده زيادي از دولتمردان جديد ايران گرديد. عده‌اي از آنها در ضمن محاكمات خود در دادگاه انقلاب جاسوسي طولاني مدت براي آمريكا اعتراف كردند. از روزي كه اعليحضرت و شهبانو و همراهان به مصر آمدند و من به آنها پيوستم هميشه پاي يك گيرنده راديويي نشسته و به اخباري كه از تهران مي‌رسيد گوش مي‌كرديم. شنيدن اين اخبار آخرين قواي جسمي و دماغي پادشاه را هم به تحليل مي‌برد و او اصلاً باورش نمي‌شد كه كلانتري‌ها و پادگان‌هاي نظامي و كاخ‌هاي سلطنتي توسط مردم اشغال شده است. واقعاً فكر مي‌كرد در رويا به سر مي‌برد. شهبانو كه بيشتر از ما متوجه روحيات شاه بود مي‌گفت: «محمدرضا توان عقلي و فكري خود را از دست داده است» بله اين عاقبت تأسف‌بار آن پادشاه بود و ما از اينكه شاه مملكت را در اين وضعيت ناگوار مي‌ديديم واقعاً رنج مي‌برديم؟! بدترين خبر براي شاه و براي ما اشغال سفارت آمريكا در روز 25 بهمن 1357 بود. حمله به سفارت در روز «سنت والنتين» كه عيد مذهبي آمريكائيان است صورت گرفت اين اولين حمله به سفارت آمريكا بود و اشغال‌كنندگان سفارت كه عده‌اي از نيروهاي چپ‌گرا بودند بعداً محل سفارت را تخليه كردند اما بعد از مدتي سفارت مجدداً و اين بار براي مدتي طولاني اشغال شد. ما در آن موقع از طريق تلفن با بعضي دوستان و آشنايان خود در تهران تماس داشتيم و اطلاع يافتيم كه در اين حمله ويليام سوليوان (سفير وقت آمريكا) و شاهپور بختيار (آخرين نخست‌وزير شاه) كه در محل سفارت مخفي بوده دستگير و به محل مدرسه‌اي در حوالي ميدان ژاله (كه مقر رهبران انقلاب بود) منتقل شده‌اند. حمله به يك سفارتخانه در عرف سياسي چه معنايي دارد؟ در اين شرايط كمترين عكس‌العمل قطع رابطه سياسي ميان دو كشور است، اما آقاي سايروس ونس وزير امور خارجه آمريكا اعلام كرد كه اشغال سفارت آمريكا موجب قطع روابط ايران و آمريكا نخواهد شد. اين طرز برخورد نشان مي‌داد كه آمريكا با دولت جديد ايران كه دولت موقت ناميده مي‌شد و مهندس بازرگان در رأس آن قرار داشت ارتباط حسنه‌اي دارد. اعليحضرت و همراهان با هواپيماي اختصاصي شهباز كه يك هواپيماي جت بوئينگ 747 بسيار مدرن و با تجملات شاهانه بود از كشور خارج شده بودند و با همين هواپيما به مصر و از مصر به مراكش و بالعكس رفت و آمد كردند. اما چون اين هواپيما در فهرست‌هاي بين‌المللي «ياتا» تحت مالكيت دولت ايران قرار داشت متوجه شديم كه ممكن است دولت ايران با تمسك به راههاي قانوني هواپيما و مسافران آن را توقيف كند. پس شاه دستور داد تا خلبان معزي و خدمه پرواز كه عموماً از نيروي هوايي بودند هواپيماي 25 ميليون دلاري را به ايران بازگردانند. سرهنگ معزي خلبان ورزيده‌اي بود و به اعليحضرت علاقه زيادي داشت. او شخصاً مايل بود نزد ما بماند اما به دستور شاه به ايران بازگشت و هواپيما را به مسئولان دولت جديد تحويل داد. او بعداً به سازمان چريكي مجاهدين خلق پيوست و به همكاري با مسعود رجوي و ابوالحسن بني‌صدر پرداخت. در آن موقع علياحضرت شهبانو خيلي به اعليحضرت انتقاد كردند كه چرا فكر چنين روزي را نكرده و هواپيما را به نام خود به ثبت نداده است! من از اين جوانمردي اعليحضرت و بازگرداندن هواپيما خيلي خوشم آمد و به سهم خود از ايشان تشكر كردم. در واقع اعليحضرت نيازي به گرفتن اين هواپيما نداشتند زيرا ايشان با دارايي‌هايي كه نزديك به 40 ميليارد دلار تخمين زده مي‌شد مي‌توانستند هر وقت مايل باشند يك فروند از نوع جديد آن را خريداري كنند. مشكل ديگر اعليحضرت در ايام خروج از ايران وجود اطرافياني بود كه اصلاً مراعات حال ايشان را نمي‌كردند و به شاه مملكت (!) به عنوان يك صندوقچه پول و «مادر خرج» نگاه مي‌كردند! اين اطرافيان در هتل‌‌هاي مصر و مراكش و مكزيك و پاناما و مراكز خوشگذراني هر غلطي مي‌خواستند مي‌كردند و صورتحساب اعمال قبيح خود را به حساب اعليحضرت مي‌گذاشتند. مثلاً آقاي كامبيز آتاباي روزي چند نوبت دختران جوان ماساژور را به سوئيت مجلل خود در هتل مأمونيه دعوت مي‌كرد و دستمزد آنها را به حساب شاه مي‌گذاشت. يا خانم اميرارجمند در قمار شبانه دويست هزاردلار باخته بود و حالا از شاه مي‌خواست تا آن را بپردازد. برخي از همراهان به قدري وقيح بودند كه دستمزدهاي كلان شب‌نشيني با زنان مخصوص بار هتل را هم به حساب مخارج شاه مي‌گذاشتند. كم كم اين صورتحساب‌ها فزوني گرفت و وقتي به هشتصد هزار دلار رسيد شاه همه را خواست و به آنها گفت: «ما به پيك‌نيك نيامده‌ايم و در اينجا پول زيادي نداريم و وزارت درباري هم وجود ندارد تا مخارج ما را بپردازد بنابراين هر كس قادر به تأمين مخارج خود نيست مي‌تواند همين الساعه ما را ترك كند! در اولين موقع عده‌اي به التماس و گدايي افتادند و حتي با تضرع و گريه از شاه مي‌خواستند تا پولي به آنها بدهد. البته همه آنها دروغ مي‌گفتند و قبلاً حساب‌هاي بانكي خود در اروپا و آمريكا را كاملاً پر و مملو از دلار و ارزهاي معتبر كرده بودند و همه آنها داراي خانه و آپارتمان و املاك باارزش در اروپا و آمريكا بودند اما با تضرع و حتي گريه مي‌خواستند كه شاه به آنها پولي بدهد و ادعا مي‌كردند كه حتي پول سفر به اروپا و آمريكا را هم ندارند. به هر حال آنها موفق شدند هر يك مبالغي از 20 تا 50 هزار دلار از شاه بگيرند و هر چه من به اعليحضرت عرض كردم كه اينها دروغ مي‌گويند و وضع مالي خوبي دارند، شاهنشاه(!) با جوانمردي قبول كردند كه پولي به آنها پرداخته شود. حتي كامبيز آتاباي كه قوم و خويش اعليحضرت بود هم موقعيت را براي تيغ زدن شاه مناسب ديد و گفت اگر چه نيازي به پول ندارد اما اگر شاه به او پولي بدهد اين پول براي او شگون خواهد داشت و خوشبختي به ارمغان خواهد آورد! اعليحضرت از اين چرت و پرت آتاباي خوشش آمد و صدهزار دلار به او داد. اصولاً اعليحضرت آتاباي را خيلي دوست داشت چون او خواهرزاده‌اش (پسر همدم‌السلطنه) بود. بعضي مسائل خانوادگي پهلوي از ديد تاريخ‌نگاران مخفي مانده است و كسي نمي‌داند كه اعليحضرت فقيد (رضاشاه) قبل از آنكه به تهران بيايد در همدان موقعي كه يك نفر قزاق ساده بود با يك زن همداني به نام صفيه ازدواج كرد و از او صاحب يك دختر و يك پسر شد كه اين دختر (همدم‌السلطنه) بعدها با آقاي ابوالفتح آتاباي ازدواج كرد و اين فرزند (كامبيز آتاباي) در واقع خواهرزاده شاه بود. باز داستان جالب ديگري كه هيچ‌كس نمي‌داند اين است كه اعليحضرت در فاصله طلاق دادن ملكه ثريا و ازدواج با ملكه فرح با يك خانم تهراني زندگي مي‌كرد و بدون ازدواج رسمي از ايشان صاحب يك دختر به نام «فوميكا» شد. اين دختر خانم كه اكنون در لس‌آنجلس زندگي مي‌كند پس از تولد به مادرش سپرده شد و اعليحضرت حاضر به اعطاي لقب شاهزادگي به او نشدند زيرا ازدواج ايشان رسمي نبود و اعلام آن سبب مشكلاتي مي‌شد. به همين خاطر اعليحضرت امكانات مالي گسترده‌اي به آن زن بخشيد و حقوق و مقرري ويژه‌اي نيز براي او و دخترش تعيين كردند تا به خارج از كشور برود و دور از ايران و دربار زندگي كند. همين شبكه تلويزيوني فارسي زبان معروف به پارس – تي – وي كه اكنون در لس آنجلس برنامه‌هاي جالبي (!) پخش مي‌كند متعلق به دختر شاه يعني خانم فوميكا پهلوي است! اين دختر كه يك سال از رضاجان(!) بزرگتر است و سال 1338 در تهران متولد شده است بسيار دختر مهربان و باعاطفه است و موقعي كه شاه و همراهانش در مراكش بودند به اتفاق مادرش به قصر جنان‌الكبير آمد و خود را به پاهاي پدرش انداخت و او را غرق بوسه كرد. شاه در آن حالت بحراني از ديدن اين دختر كه شباهت فوق‌العاده‌اي به پدرش دارد بسيار خوشحال شد و بعدها شنيدم كه نيم درصد از دارايي‌هاي خود را به او بخشيده است! با اخطار شاه كه ديگر پولي براي ولخرجي‌هاي اطرافيان ندارد بسياري از كساني كه از تهران با هواپيماي اختصاصي و همراه شاه به خارج آمده بودند اطراف ايشان را خالي كردند و سراغ سرنوشت خود رفتند و دور و بر شاه و شهبانو خلوت شد. موقعي كه سلطان حسن دوم پادشاه مراكش تحت فشارهاي دولت انقلابي ايران تصميم به اخراج محترمانه ما گرفت اعليحضرت از من خواستند تا به فكر يافتن پناهگاهي امن براي ايشان باشم. من فوراً به ديدار سفيركبير آمريكا در رباط رفتم و به سفير پاركر گفتم كه در اين شرايط بحراني آمريكا بايد به دوست وفاداري كه در طول 37 سال سلطنت خود هميشه حافظ منافع منطقه‌اي آمريكا بوده است بشتابد و او را به آمريكا راه دهد. اما سفير پاركر گفت كه هنوز يك هفته بيشتر از اشغال آمريكا در تهران نگذشته و اگر ما شاه را در آمريكا بپذيريم ممكن است منافع آمريكا در تهران و يا حتي سراسر منطقه به خطر بيفتد. من از شاه خواستم شخصاً به آقاي برژينسكي (كه در طول زمان سلطنت اعليحضرت بارها هداياي گرانبهايي از دربار ايران دريافت كرده بود و خود من در زمان تصدي سفارت ايران در آمريكا بارها براي او فرش و پسته و خاويار و صنايع دستي گرانبها فرستاده بودم) تلفن بزند. شاه اين پيشنهاد را نپذيرفت و به جاي آن به آقاي ديويد راكفلر تلفن كرد، ولي اين گفتگو مؤثر نبود و راكفلر با آنكه قول داد موضوع را پي‌گيري و شخصاً با پرزيدنت كارتر صحبت كند، به شاه گفت: «اين مردك روستايي مايل نيست شاه به آمريكا بيايد!» اعليحضرت پس از گذاشتن گوشي تلفن گفتند: «من تعجب ميكنم و علت دشمني كارتر را با خودم نمي‌فهمم!» البته اين دشمني دلايل زيادي داشت و يك دليل عمده آن اين بود كه اعليحضرت هميشه طرفدار متعصب جمهوريخواهان بودند و در انتخابات آمريكا به رقيب كارتر كمك‌هاي مالي وسيعي داده بودند. من به اعليحضرت پيشنهاد كردم به اردن هاشمي برويم كه در آنجا اعليحضرت ملك حسين حكومت مقتدرانه‌اي داشتند و روابطشان با اعليحضرت و خانواده پهلوي آنقدر صميمانه بود كه به واقع يكي از اعضاي خانواده پهلوي محسوب مي‌شد. اما علياحضرت شهبانو و مادرشان (خانم فريده ديبا) با اين مطلب مخالفت كردند و گفتند اردن يك كشور عربي عقب افتاده است و در آنجا امكانات درماني مناسبي براي معالجه شاه وجود ندارد. بدين ترتيب من مجدداً پاي تلفن رفتم و شروع به تلفن كردن و گفتگو با دوستانم نمودم. اول به آقاي ‌«ديويد آرون» تلفن كردم و ايشان كه عضو شوراي امنيت ملي بود به من گفتند كه در صورت ورود شاه به آمريكا ممكن است مجدداً به سفارت آمريكا حمله شود، و ديپلمات‌هاي آمريكايي به گروگان گرفته شوند. حمله اول به سفارت آمريكا و اشغال چند ساعته آن با كمك دولت انقلابي پايان يافته و حمله‌كنندگان سفارت را ترك كرده بودند. در تهران به اعضاي سفارت گفته شده بود كه اين حادثه بايد در واشنگتن جدي تلقي شود، زيرا در صورت ورود شاه به آمريكا ممكن است حادثه سفارت تكرار شود و اين بار دولت انقلابي نتواند جلوي مردم خشمگين را بگيرد. آقاي ديويد آرون گفت كه اگر شاه به آمريكا بيايد ممكن است در تهران اين سوءظن به وجود بيايد كه آمريكا مي‌خواهد مجدداً شاه را به قدرت برگرداند و اين براي منافع آمريكا خطرناك خواهد بود. پس از چند تلفن ديگر وقتي كاملاً نااميد شده بودم شهبانو فرح پيشنهاد كردند تا همگي راه سوئيس و ويلاي مجلل و باشكوه «سن موريتس» را در پيش بگيريم.» اعليحضرت هر سال در فصل زمستان براي تفريحات زمستاني و اسكي در دامنه‌هاي پر برف كوهستان‌هاي سر به فلك كشيده شمال عازم سوئيس مي‌شدند و به همين منظور ويلاي بزرگ و مجللي را در سن موريتس خريداري و مجهز كرده بودند. در مدت كوتاهي كه اعليحضرت براي اسكي در سوئيس اقامت داشتند دو هتل براي اسكان همراهان ايشان اجاره مي‌شد و دولت سوئيس يكي دو ميليون دلار درآمد به دست مي‌آورد. همچنين اعليحضرت و خانواده ايشان بخش اعظم ثروت خود را به بانك‌هاي سوئيس سپرده بودند و حالا انتظار داشتند سوئيس آنها را با آغوش باز بپذيرد. درآمد سوئيسي‌ها از راه دلالي اسلحه و هتل‌داري و توريسم است. در مورد سوئيسي‌ها يك مثل معروف وجود دارد و آن اينكه همه آنها در طول زندگي خود مدتي گارسون بوده‌اند و يا براي خارجي‌ها و توريست‌ها دلالي محبت كرده‌اند! معروف است كه مي‌گويند اگر يك نفر سر زده وارد پارلمان سوئيس بشود و صدا بزند: «آهاي گارسون!» همه بلااستثنا سر خود را برمي‌گردانند و مي‌گويند: «چه فرمايشي داشتيد؟!» رفتن به سورتا (سن موريتس) فكر خوبي بود و چون سوئيس كشور بي‌طرفي شناخته مي‌شد همه فكر كرديم سوئيس بي‌ترديد شاه و همراهانش را خواهد پذيرفت! من مأمور انجام مقدمات كار شدم. اما در همان لحظه شروع، يعني با اولين تلفن به وزير امور خارجه سوئيس نااميد شدم. سوئيسي‌ها گفتند كه از پذيرش پناهندگان سياسي و يا تبعيدي‌هاي تحت تعقيب معذورند و نمي‌خواهند با پذيرش شاه بي‌طرفي خود را نقض كنند و موجبات خشم و عصبانيت دولت ايران را فراهم بياورند. سوئيسي‌هاي تاجر مسلك نمي‌خواستند تأمين نفت كشورشان را به خاطر حمايت از پادشاه معزول ايران به خطر بيندازند. وقتي همگان از رفتن به سوئيس نااميد شديم خانم فريده ديبا (مادر شهبانو فرح) پيشنهاد انگلستان را مطرح كرد. انگلستان در طول سلطنت 37 ساله اعليحضرت از مواهب اقتصاد ايران بهره‌مند شده بود و علاوه بر برخورداري از نفت ايران يك فروشنده بزرگ اسلحه و محصولات صنعتي به ايران بود و در اواخر حكومت شاه شريك اول تجاري ايران محسوب مي‌شد. انگلستان در سال 1975 نيروهاي دريايي خود را از خليج فارس بيرون برده بود و حفظ امنيت خليج فارس را كه تا آن زمان هزينه زيادي براي لندن داشت به شاه سپرده بود. شاه هميشه با محبت و ابراز دوستي خود را متعهد به منافع انگلستان مي‌دانست و اين مطلب را متواضعانه به ملكه و رئيس دولت انگلستان ابراز مي‌‌داشت! اگر انگلستان شاه را نمي‌پذيرفت خود را در موقعيت بدي قرار مي‌داد و ساير هم‌پيمانان او در منطقه خليج فارس و خاورميانه به اين فكر مي‌افتادند كه انگلستان متحد غيرقابل اعتمادي است و مسلماً اگر آنها هم به سرنوشت شاه دچار شوند جايي در انگلستان نخواهند داشت. از سوي ديگر اعليحضرت همه امكانات قانوني ورود به انگلستان را داشتند. قبل از همه ايشان شهروند افتخاري انگلستان بودند و سالها قبل در سفر رسمي به انگلستان ملكه اين كشور اضافه بر اعطاي بالاترين نشان‌هاي ملي بريتانياي كبير به اعليحضرت، عنوان شهروند افتخاري را هم به ايشان داده بودند. همچنين اعليحضرت در جنوب لندن در منطقه معروف «استيل مانس» در ايالت ساري يك مزرعه و قصر بي‌نظير متعلق به دوره ويكتوريا را كه از قصرهاي تاريخي انگلستان بود و در يك محوطه 80 هكتاري قرار داشت خريداري كرده بودند (سند آن به نام وليعهد بود.) ما فكر رفتن به انگلستان را با اعليحضرت در ميان گذاشتيم و اعليحضرت با روشن‌بيني گفتند كه انگلستان او را راه نخواهد داد. با اين اوصاف من به دوستان خودم در وزارت خارجه انگلستان تلفن كردم و مطلب را بيان نمودم. همانطور كه اعليحضرت پيش‌بيني كرده بود انگليسي‌ها با خشم و تغير اين تقاضا را رد كردند و گفتند فقط مي‌توانند به همسر و فرزندان شاه رواديد ورود بدهند و در مورد خود شاه متأسفند! وقتي مطلب را به شاه گفتم ايشان فحش‌هاي زشتي به مسئولين انگليسي دادند و گفتند: «تقاضاي شما از انگلستان بي‌‌مورد بود زيرا اين پدرسوخته‌ها خودشان وسايل سقوط مرا فراهم آورده‌اند، حالا چطور انتظار داريد از من حمايت كنند؟ آنها كارشان تغيير پادشاهان است. محمدعلي شاه را آنها بردند، احمدشاه را آنها بردند، پدرم را آنها بردند و خود مرا هم آنها به اين وضعيت انداختند!» ما وقت زيادي نداشتيم و شاه درست حكم يهودي سرگردان را پيدا كرده بود كه در هيچ كجاي دنيا جايي براي اقامت او وجود نداشت. شاهزاده شمس در درياي مديترانه و شاهزاده اشرف در اقيانوس اطلس و والاگهر شهرام(!) در اقيانوس آرام جزاير اختصاصي داشتند و جزيره‌اي كه والاگهر شهرام (فرزند والاحضرت اشرف) در اقيانوس آرام خريداري كرده بود بسيار بزرگ و وسيع با چشم‌اندازهاي زيبا و يك قصر باشكوه و تعداد زيادي ويلاي مجهز و يك اسكلة نسبتاً بزرگ و تأسيسات رفاهي بود و او علاوه بر اين جزيره يك كشتي تفريحي هم داشت. در نهايت فكر كرديم به يكي از اين جزاير برويم، اما اين فكر سريعاً رد شد زيرا وضع جسمي و روحي اعليحضرت فوق‌العاده رو به وخامت مي‌رفت و ايشان قبل از هر چيز نياز به بستري شدن در يك بيمارستان مجهز را داشتند. من به عنوان آخرين شانس تصميم گرفتم به سفير سوليوان در تهران تلفن كنم و از او كمك بخواهم. شاه اين فكر را پسنديد. او گفت كه سوليوان در ملاقات‌هايش ضمن آنكه هميشه به او توصيه مي‌كرد تا كشور را ترك كند، اطمينان مي‌‌داد كه آمريكا او را خواهد پذيرفت. وقتي به سوليوان تلفن كردم و مطالبي در مورد بيماري و وضع نامطلوب روحي شاه بيان كردم سوليوان فاش ساخت كه مسئولان دولت جديد ايران به سفارت تأكيد كرده‌اند تا شاه را به آمريكا راه ندهند زيرا رفتن شاه به آمريكا بهانه‌اي به دست تندروها خواهد داد تا در روابط شكننده ايران و آمريكا اخلال كنند! سفير سوليوان گفت كه مي‌‌داند شاه نياز به خدمات درماني و عمل جراحي دارد اما در واشنگتن اين وحشت وجود دارد كه پذيرش شاه جان اتباع آمريكايي را در ايران به خطر بيندازد. سفير سوليوان اطلاعات جالبي را در اختيارم گذاشت و از جمله گفت دولت موقت ايران نگران هجوم تندروها به سفارت است و به همين خاطر آقاي دكتر يزدي وزير خارجه دولت موقت عده‌اي تفنگدار را به رهبري يك نفر قصاب سابق به نام ماشاءالله در داخل سفارت مستقر كرده و ايرانيان به طنز به اين گروه لقب كميته سفارت آمريكا را داده‌اند. سفير سوليوان گفت كه بايد شاه را تا چند روز ديگر در مراكش نگه داريد تا در اين مدت دولت موقت ايران موفق شود باقيمانده هزاران مستشار نظامي آمريكا و خانواده‌هايشان را از ايران خارج كند. بعد سفير سوليوان طبق قولي كه داده بود با مقامات وزارت خارجه آمريكا وارد گفتگو شد و از آنها خواست تا پس از خروج كامل مستشاران و تقليل تعداد كاركنان سفارت آمريكا و كاهش سطح روابط تا حد كاردار شاه را براي معالجه بپذيرند. ما بي‌صبرانه منتظر نتيجه اقدامات سفير سوليوان بوديم. اطلاع داشتيم كه سوليوان سفارت را به دست كاردار خود سپرده و از ايران به آمريكا رفته است. حقيقت اين است كه من در تماس تلفني با سوليوان به او فهماندم در صورتي كه تلاشهايش براي پذيرش شاه موفقيت‌آميز باشد مسلماً پاداش قابل توجهي دريافت خواهد كرد و همچنين به او گفتم كه مي‌تواند براي جلب رضايت مقامات متنفذ واشنگتن جهت پذيرش شاه به آنها قول رشوه بدهد و ما در اين راه حاضريم تا يك ميليون دلار بپردازيم! اين روش چاره‌ساز بود. اصولاً در آمريكا همه چيز بر محور پول مي‌چرخد و ارزش مطلق پول است. آمريكايي‌ها ملتي واحد نيستند، آنها مهاجراني از سراسر جهان هستند كه براي كسب پول به آمريكا سرازير شده‌اند و معلوم است كه در هر كشوري هدف فقط پول باشد همه به فكر منافع شخصي خودشان هستند و سخت‌ترين مشكلات و مسائل به كمك پول سريعاً حل مي‌شوند. ما همچنان منتظر نتيجه اقدامات در واشنگتن بوديم. محمدرضاشاه روزها تلفني با نلسون راكفلر و ديويد راكفلر گفتگو مي‌كرد و نلسون راكفلر (معاون اسبق رئيس‌جمهوري آمريكا) و ديويد راكفلر (بانكدار و سرمايه‌دار مشهور) به او قول مي‌دادند كه كارها در مسير موفقيت‌آميزي پيش مي‌روند. فرانك سيناترا خواننده معروف آمريكايي – دوست صميمي شاه نيز هر روز تلفن مي‌كرد و به او مي‌گفت دوستانش در آمريكا منتظر ورود وي هستند. ريچارد نيكسون و پرزيدنت جانسون و هنري كيسينجر هم از كساني بودند كه تقريباً هر روز تلفن مي‌كردند. به هر حال يك روز ضيافت به پايان رسيد و به قول معروف انگليسي كه مي‌گويد: «ميهمان نبايد آن قدر بماند تا صاحبخانه او را جارو كند!» يك روز صبح هنوز صبحانه‌امان را تمام نكرده بوديم كه رئيس تشريفات دربار ملك حسن دوم بدون اطلاع قبلي به اقامتگاه شاه آمد و در همان سر ميز صبحانه خطاب به شاه گفت: «اعليحضرت ملك حسن دوم از ميزان علاقه وافر شاه به خروج از مراكش(!) مطلع هستند و به همين خاطر هواپيماي اختصاصي خود را در اختيار جنابعالي گذاشته‌اند تا فردا صبح مراكش را ترك كنيد!» بعد هم بدون آنكه منتظر پاسخ شود با بي‌‌ادبي تمام و بدون خداحافظي سالن را ترك كرد و رفت! شاه فوراً به راكفلر تلفن كرد و مطلب را به او اطلاع داد. خوشبختانه راكفلر خبرهاي خوبي داشت و به شاه گفت كه جاي هيچ نگراني نيست و او (راكفلر) موفق شده است تا با دادن رشوه‌هاي كلان به مسئولان دولت باهاما آنها را به پذيرفتن شاه وادار نمايد! باهاما يك كشور جزيره‌اي (مجمع‌الجزاير) مركب از هفتصد جزيره كوچك است كه اكثراً غيرمسكوني و صخره‌اي هستند و بسياري از آنها در هنگام مد آب به زير اقيانوس مي‌روند. روز سيزدهم فروردين ماه سال 1358 به فرودگاه رباط رفتيم تا از آنجا به طرف باهاماسيتي پرواز كنيم. اقامتگاه شاه و همراهان در ناسو (مركز باهاماسيتي) بود كه به «جيمز كراسبي» ميلياردر آمريكايي تعلق داشت و راكفلر آن را براي اقامت شاه اجاره كرده بود. در فرودگاه ناسو يك جوان مؤدب و كارآزموده به نام «رابرت آرمائو» به استقبال ما آمد كه معلوم شد راكفلر او را براي ارائه خدمات به شاه استخدام كرده است. اين جوان از كاركنان صديق و نزديك راكفلر و متخصص روابط عمومي بود،‌اما اعليحضرت اعتقاد راسخ داشتند كه اين فرد از مأموران سي – آي – اي است و آمريكايي‌ها او را در كنارش قرار داده‌اند تا هر وقت بخواهند ماشه را بكشند و به زندگي وي خاتمه دهند. بايد بگويم كه شاه در اين روزها نسبت به همه چيز بدبين شده بود. در باهاما اعليحضرت كنستانتين پادشاه سابق يونان هم به ما پيوست. او پس از خلع از سلطنت (به دليل كودتاي سرهنگ‌ها) تحت حمايت شاه قرار داشت و در كارهاي تجاري و اقتصادي با شاه همكاري مي‌كرد. باهاما كه آمريكاييان آن را جزاير بهشت مي‌‌نامند مركز خوشگذراني جهان است و هيچ ممنوعيتي در اين كشور وجود ندارد. ثروتمندان از سراسر دنيا براي كامجويي از هر چيز ممنوع به اين كشور مي‌آيند، در باهاما قمارخانه‌ها و باشگاه‌هاي شبانه مجلل تا صبح كار مي‌كنند و مشتريان آنها شيوخ و شاهزادگان ثروتمند عرب و كلان سرمايه‌داران آمريكايي و اروپايي هستند. جيمز كراسبي كه ويلايش را به شاه اجاره داده بود مالك نيمي از مجلل‌ترين هتل‌ها و قمارخانه‌ها و عشرتكده‌هاي باهاما بود. راكفلرها (ديويد و نلسون) هم در اين جزاير سرمايه‌گذاري‌هاي زيادي كرده بودند. در باهاما سن فحشاء از همه دنيا پائين‌تر است و چون هيچ قانوني براي محدود كردن كامجويي توريست‌هاي پولدار وجود ندارد مردم فقير از ساير كشورهاي اطراف به اينجا مي‌آيند تا فرزندان خردسال خود را به كامجويان بفروشند. قاچاق انسان هم در اين جزيره رواج دارد و دختران خردسال از كشورهاي آمريكاي مركزي و حتي خاور دور به اين جزيره آورده مي‌شوند و پس از يك فصل توريستي جاي خود را به دختران جديد مي‌دهند. در باهاما گاه مشاهده مي‌شود كه يك شيخ عرب شصت – هفتاد ساله سرگرم عشق‌بازي با يك دختر بچه ده – دوازده ساله و حتي با سنين كمتر است. شاه از اين همه آزادي‌ها در باهاما به وجد آمد و قدري روحيه‌اش بهتر گرديد و سرانجام در آن شرايط سخت بيماري يك شب به من پيشنهاد كرد تا به اتفاق براي تجربه كردن باهاما با هم به يكي از هتل‌ها برويم. ترتيب اين كار را رابرت آرمائو داد و من و شاه موفق شديم شام را در خارج از اقامتگاه و در هتل ناسو به اتفاق دو دختر زيباروي كشور پرو كه به باهاما آمده بودند صرف كنيم! جزاير باهاما در نزديكي ايالت فلوريداي آمريكا قرار دارند و اين نزديكي به آمريكا سبب قوت قلب شاه مي‌شد. احساس نزديك بودن به آمريكا براي همه ما مطلوب بود و اميدوار بوديم كه به زودي شاه را به آمريكا ببريم و تحت معالجه قرار دهيم. در مصر و مراكش كه بوديم احساس بدي داشتيم و هنگامي كه در موقع ظهر و غروب آفتاب صداي الله اكبر مساجد در شهر طنين افكن مي‌شد اعليحضرت دچار اضطراب مي‌شدند و به ياد صداي الله اكبر گفتن مردم تهران مي‌افتادند و آشكارا چهره‌اشان منقلب مي‌گرديد. چند روزي كه در باهاما بوديم خيلي خوش گذشت و روزها كه شهبانو براي اسكي روي آب از اقامتگاه خارج مي‌شد چند دوشيزه باهامايي و آمريكايي (اهل ميامي) كه آرمائو استخدام كرده بود شاه را به حمام مي‌بردند و شستشو و ماساژ مي‌دادند. در باهاما بعضي دوستان شاه داراي سرمايه‌گذاري‌هايي بودند. پرزيدنت سوهارتو (رئيس‌جمهوري اندونزي) و پسرانش در باهاما تعداد زيادي فاحشه‌خانه و قمارخانه بزرگ داشتند. تعدادي از عشرتكده‌‌ها هم متعلق به شاهزاده موناكو و فرانك سيناترا و پرزيدنت نيكسون بود. غربيها خوشگذراني و تفريح را مذموم و بد نمي‌دانند و از عينك ما به فحشاء و روابط آزاد زن و مرد نگاه نمي‌كنند. من در آمريكا كه بودم مي‌ديدم بسياري از زنان آمريكايي چندين دوست پسر دارند و شوهر آنها هم اطلاع دارد و حرفي نمي‌زند! در حالي كه در ايران و كشورهاي اسلامي اگر يك زن بخواهد آزادي عمل جنسي داشته باشد ممكن است جانش را از دست بدهند و در بهترين شرايط، دادگاهي و مجازات خواهد شد! آن طور كه شاه برايم تعريف كرد تا قبل از انقلاب كوبا و روي كار آمدن فيدل كاسترو آمريكايي‌ها براي عيش و عشرت و تفريح به كوبا مي‌رفتند و كوبا فاحشه‌خانه بزرگ آمريكايي‌‌ها بود، اما پس از انقلاب كوبا كاسترو اين كشور را از درآمدهاي توريستي محروم كرد و با تعطيل قمارخانه‌ها و روسپي‌خانه‌ها صنعت توريسم كوبا را به نابودي كشاند و به همين خاطر سرمايه‌گذاران آمريكايي سرمايه‌هاي خود را به باهاما بردند و در آنجا به كار انداختند و موجب رونق اقتصادي باهاما شدند! باهاما ظاهراً كشوري مستقل است (در سال 1973 استقلال خود را اعلام كرد) اما قسمت اعظم اين سرزمين در تملك آمريكايي‌ها قرار دارد. به طور مثال آقاي جيمز كراسبي مالك يك چهارم كليه زمين‌هاي مرغوب و قابل سكونت باهاما است. كراسبي گاهي اوقات به ديدار محمدرضا مي‌آمد. او برايمان تعريف كرد كه در اين جزيره داراي 40 شركت توريستي و خدماتي، 17 هتل پنج ستاره و شش كازينو مي‌باشد. شب دوم يا سوم اقامتمان در باهاما بود كه سر «پيندلينگ» نخست‌وزير باهاما به ديدن شاه آمد. پس از رفتن نخست‌وزير اعليحضرت كه كمي روحيه‌شان بهتر شده بود به عنوان شوخي گفتند: «اين هم نخست‌وزير است، هويدا هم نخست‌وزير بود(!) نخست‌وزير باهاما دختران زيبا را اطراف خود جمع كرده است در حالي كه آقاي هويدا مردان گردن كلفت را دور خود گرد مي‌آورد!» همه از اين شوخي به خنده افتاديم. (اشاره شاه به سوءاخلاق جنسي هويدا بود) اما خانم فريده ديبا (مادر شهبانو) ناراحت شدند و گفتند اعليحضرت در حالي كه سگ‌هاي خود را با هواپيماي اختصاصي به خارج آورده‌اند نبايد اجازه مي‌دادند هويدا و سايرين در ايران بمانند و به دست انقلابيون بيفتند. در مدت اقامت در باهاما دعواي سختي ميان شاه و شهبانو پيش آمد و علت آن هم توجه زياد شهبانو به «رابرت آرمائو» بود. رابرت آرمائو كه جوان خوش قيافه و بلندبالايي بود شب‌ها شهبانو را به خارج از اقامتگاه مي‌برد تا ايشان را به نمايش‌هاي شبانه گوناگون ببرد و از اندوه و افسردگي نجات دهد. متأسفانه شاه كه بيمار بود اين محبت و لطف آرمائو را طور ديگري تفسير مي‌كرد. آرمائو 28 سال داشت و پرتغالي تبار بود. او از زماني كه راكفلر فرماندار نيويورك شد با او آشنا شده و به خدمت بنياد راكفلر درآمده بود. رابرت آرمائو فرد وفاداري بود و پس از مرگ شاه هم مدت دو سال تمام در كنار شهبانو و فرزندان شاه باقي ماند تا به اوضاع زندگي آنها در آمريكا و اروپا سر و سامان بدهد. بايد بگويم كه بدون اقامت آرمائو سلامت شاه و همه ما در معرض خطر قرار داشت. قاضي دادگاه انقلاب (آيت‌الله) خلخالي براي سر شاه و شهبانو جايزه تعيين كرده بود و حفظ جان ما در آن شرايط در باهاما (سرزميني كه در آن مافيا حاكم بود) از شاهكارهاي آرمائو محسوب مي‌گرديد. آرمائو يك سرباز سابق نيروي دريايي آمريكا به نام «مارك مرس» را استخدام كرده بود تا سايه به سايه شاه راه برود و به طور 24 ساعته همراه او باشد. «مارك مرس» از مأموران نابغه اف – بي – آي بود كه در گروهان ويژه پليس به نام «جان پاس‌ها» مأموريتش حفظ جان شخصيت‌هاي عمده سياسي بود. او تا پايان عمر اعليحضرت مثل يك دوقلوي به هم چسبيده همراه شاه بود و آن طور كه شنيدم قبلاً بادي‌گارد پرزيدنت نيكسون و پرزيدنت جانسون بوده است. «مارك مرس» علاوه بر سلاح بغلي يك مسلسل كوچك دستي از گردن ‌آويخته بود و دور كمرش هم يك قطار فشنگ داشت و در جيب‌هايش هم نارنجك و بعضي سلاح‌هاي كوچك را نگه مي‌داشت و آن طور كه خودش مي‌گفت: «يك زرادخانه متحرك بود!» رابرت آرمائو خيلي از قابليت‌هاي وي تعريف مي‌كرد و مي‌گفت او مي‌تواند به تنهايي يك لشكر را از پاي دربياورد! مارك مرس وقتي با آن بازوان ستبر و درهم پيچيده و آن هيكل قوي و چهارشانه و قدبلند در كنار شاه كه به علت بيماري بسيار لاغر و تكيده شده بود قرار مي‌گرفت مثل پدري به نظر مي‌رسيد كه با كودك خود راه مي‌رود. مارك مرس به قدري تنومند و شاه به قدري نحيف بود كه اگر خطري پيش مي‌آمد مارك مي‌توانست شاه را در بغل خود بگيرد و پنهان كند! مارك مرس خيلي مأموريت خود را جدي گرفته بود و حتي شب‌ها در پشت در اتاق محمدرضا شاه مي‌خوابيد و هركس ولو شهبانو مي‌خواست با شاه ملاقات كند بايد از سد مارك مرس مي‌گذشت! مارك مرس مأموري وظيفه‌شناس و بسيار با حس مسئوليت بود و نسبت به خانواده پهلوي چنان تعصب نشان مي‌داد كه وقتي در پاناما بوديم و فرزندان اعليحضرت براي ديدار خانواده به آنجا آمده بودند، يك سرباز پانامايي از شاهزاده فرحناز خواهش بي‌‌ادبانه‌اي كرده بود مارك مرس آن سرباز را حسابي كتك زد و باعث درگيري زيادي شد. زيرا مانوئل نوريه‌گا رئيس گارد ملي پاناما به اينكار اعتراض كرد و همه سربازان خود را از اطراف اقامتگاه شاه جمع‌آوري كرد و به شاه گفت كه اين سرباز حرف بدي نزده، بلكه مؤدبانه از دختر شما دعوت همخوابگي نموده است و اين امر در بعضي از كشورها معمول و مرسوم است! البته دستمزد چنين شخصي (مارك مرس) بسيار بالا بود و شاه و شهبانو علاوه بر دستمزد كلان مخارج او را هم مي‌پرداختند. تعداد همراهان اعليحضرت در باهاما مجموعاً 20 نفر بود و هزينه اقامت اين افراد در باهاما به شبي 10 هزار دلار مي‌رسيد. خانم فريده ديبا با اين افراد بسيارمخالف بود و مرتباً به اعليحضرت شكايت مي‌كرد كه چرا ما بايد اين افراد را نزد خود نگه داريم و مخارج آنها را بدهيم؟! در اين موقع ماجرايي پيش آمد كه موجب گرديد مخارج حفاظت از جان شاه افزايش پيدا كرد. هر اتفاقي كه روي مي‌داد مسئولان باهاما – كه عده‌اي مافيايي بودند – آن را بهانه قرار داده و از شاه تقاضاي پول مي‌كردند. در اطراف شاه علاوه بر «مارك مرس» چند بادي گارد ديگر آمريكايي هم بودند كه توسط آرمائو استخدام شده بودند. اما بعد از آنكه ياسر عرفات رهبر چريك‌هاي فلسطيني براي تبريك پيروزي انقلاب اسلامي و دريافت كمك‌هاي مالي به تهران رفت و با (آيت‌الله) خميني ملاقات كرد روزنامه‌هاي ايران نوشتند كه ياسر عرفات در مذاكرات تهران قول داده است تا عده‌اي را براي ترور شاه و خانواده‌اش به باهاما بفرستد! انتشار اين خبر موجب نگراني شاه شد و از نخست‌وزير باهاما تقاضاي كمك كرد. سر «پيندلينگ» فوراً 30 نفر از مأموران زبده پليس محلي باهاما را مسئول مراقبت از اطراف اقامتگاه شاه و همراهان ايشان كرد، ولي به آرمائو گفته بودند كه نمي‌توان اين عده را با يك شام و غذاي معمولي راضي نگه داشت، و بايد حقوق آنها را پرداخت! شاه يك روز با عصبانيت به سرهنگ نويسي و سرهنگ جهان‌بيني توپيد و به درستي به آنها گفت: «شما مسئول حفظ جان من هستيد، در حالي كه در اينجا بايد براي حفظ جان شماها هم پول بپردازم!» و بعد خواستار رفتن آنها از باهاما شد.» اعليحضرت يك روز متوجه شد كه مسئولان باهاما براي مدت كوتاه اقامت ما در باهاما و مخارج سربازان محافظ اقامتگاه و ساير خدمات يك ميليون دلار پول طلب مي‌كنند! معلوم بود كه شاه و همراهان ايشان به منبع درآمدي براي مجمع‌الجزاير باهاما تبديل شده‌اند و رهبران مافيايي باهاما قصد سركيسه كردن شاه را دارند. شاه كه از سركيسه شدن خود توسط مسئولان باهاما عصباني بود به آرمائو دستور داد تا عذر همه اطرافيان را بخواهد! آرمائو همانطور كه عادت همه آمريكاييان است و حتي با پدر و مادر خوشان هم تعارف ندارند به همه گفت كه فقط كساني مي‌‌توانند همراه شاه بمانند كه خودشان قادر به تأمين مخارجشان باشند! بدين ترتيب بقيه بازماندگان از سفر مراكش يعني لوسي پيرنيا و سرهنگ نويسي و سرهنگ جهان‌بيني هم ما را ترك كردند. به جاي كسانيكه از باهاما رفتند فرزندان شاه براي ديدن پدر و مادرشان از آمريكا به باهاما آمدند. فرزندان شاه (رضا، فرحناز، عليرضا و ليلا) در آمريكا تحصيل مي‌كردند. موقعي كه فرزندان شاه به باهاما آمدند پسر «پيندلينگ» نخست‌وزير باهاما اطلاع داد كه مجبور است اقدامات تأميني و حفاظتي را افزايش دهد و بر تعداد مأموران امنيتي بيفزايد. اين حرف به معناي آن بود كه نخست‌وزير باهاما خواب جديدي براي جيب شاه ديده است و شاه بايد پول بيشتري بپردازد. كم كم صورتحساب شاه از مرزيك يك ميليون دلار گذشت و شاه متوجه شد كه نمي‌تواند در باهاما بماند. مارك مرس كه فردي متخصص و آگاه بود به شاه اطلاع داد مقامات باهاما از وضع خوب مالي شاه مطلع هستند و ممكن است حتي با ترتيب دادن يك حادثه ساختگي گروگانگيري پول‌هاي هنگفت را مطالبه كنند و با مافياي باهاما بر سر تحويل دادن شاه به معامله بپردازد! ما در زمان اقامت در مصر و مراكش ميهمان رؤساي اين دو كشور بوديم و ديناري نمي‌پرداختيم اما در باهاما براي يك گيلاس آب خالي هم تقاضاي پول مي‌كردند. سر «پيندلينگ» يك كلاهبردار واقعي بود و معلوم بود اين پولها را با شركاي خود در دولت تقسيم مي‌كند. او يك روز شخصاً به اعليحضرت مراجعه كرد و گفت يك مشكل شخصي برايش پيش آمده و نياز به دويست هزار دلار پول نقد دارد و مطمئن است اعليحضرت اين پول را به او خواهد داد! اعليحضرت كه متوجه شده بود «پيندلينگ» قصد سركيسه كردن ايشان را دارد به نخست‌وزير باهاما گفت: «رفتار شما شبيه يك جنتلمن نيست!» و سر «پيندلينگ» هم با وقاحت و بي‌ادبي به اعليحضرت گفت: «شما هم كه افسران و نظاميان خود را با بي‌رحمي رها كرده و به خارج گريخته‌ايد يك جنتلمن نيستيد!» اين اتفاق موجب بروز كدورت در روابط اعليحضرت و نخست‌وزير باهاما گرديد و ديگر ماندن ما در باهاما به صلاح نبود. در اين ميان اخبار منتشر شده در مطبوعات بين‌المللي روز به روز شاه و شهبانو را بيشتر مضطرب مي‌كرد. از تهران خبر مي‌رسيد كه قاضي دادگاه انقلاب دستور ترور شاه، شهبانو، فرزندان شاه و والاحضرت اشرف را صادر كرده است. شاه و افراد خانواده‌اش در دادگاه انقلاب تهران غياباً به مرگ محكوم شده بودند و قاضي دادگاه از همه انقلابيون در سراسر جهان خواسته بود كه براي كشتن اين افراد اقدام كنند و در قبال كشتن هر يك از آنها يك ميليون دلار جايزه دريافت كنند! اين خبر شاه و شهبانو را به وحشت انداخت و شاه به درستي مي‌گفت: «هر يك از محافظين ما در واقع يك خطر بالقوه هستند و ممكن است به خاطر اين پول زياد ما را بكشند تا از قاضي دادگاه تهران جايزه بگيرند!» هر خبري كه منتشر مي‌شد ناراحت كننده بود. ژيسكاردستن رئيس‌جمهوري فرانسه كه از زمان شروع كارش در وزارت دارايي فرانسه با ايران مرتبط بود و از سفارت ايران در پاريس هديه مي‌گرفت و موقعي كه وزير دارايي فرانسه شد براي عقد قراردادهاي اقتصادي ميان تهران و پاريس چاپلوسي اعليحضرت را مي‌كرد و ساعت‌ها پشت در اتاق كار اعليحضرت مي‌ايستاد تا او را به داخل راه بدهند حالا در اظهارات جديدش به دولت انقلابي ايران تبريك مي‌گفت و شاه را محكوم و از همه بدتر متهم به زير پا گذاشتن حقوق مردم ايران مي‌كرد! رؤساي جمهوري و پادشاهان كشورهايي كه براي سالهاي طولاني جزو دوستان صميمي شاه بودند و از ايشان قاليچه‌هاي نفيس و خاويار درياي مازندران هديه مي‌گرفتند حالا در اظهارات رسمي شاه را محكوم كرده و مورد انتقاد قرار مي‌دادند. آري! حقيقت اين است كه دنياي سياست فوق‌العاده بي‌رحم است و بي‌رحمي خود را در روزهاي آخر سلطنت به شاه ايران نشان داد... آقاي هنري كيسينجر وزير امور خارجه سابق آمريكا از افراد وفاداري بود كه تقريباً هر روز به شاه در دو نوبت تلفن مي‌كرد. يك روز كه من در كنار اعليحضرت بودم و كيسينجر تلفن كرد شاه به او گفت: «اكنون متوجه شده‌ام كه آمريكايي‌ها مردمي ناسپاس و نامرد هستند. من تمام عمرم را در خدمت به ايالات متحده آمريكا گذراندم و اكنون آمريكا حتي اجازه نمي‌دهد در يكي از بيمارستان‌هاي آن كشور بستري شوم...» شاه به كيسينجر گفت: «من دير متوجه خوب و بد شدم. اي كاش مي‌شد تاريخ يك بار ديگر تكرار شود تا به جبران يك عمر دوستي با شما به دشمني با شما برخيزم!» او به كيسينجر گفت: «آمريكايي‌ها بايد تعصب در دوستي را از شوروي‌ها ياد بگيرند، كه چطور مسكو براي حمايت از دوستانش حتي دست به لشكركشي مي‌زند! هنري كيسينجر از اعضاي بلندپايه حزب جمهوري‌خواه آمريكا و وزير خارجه اسبق ايالات متحده از دوستان نزديك شاه و از مردان متنفذ آمريكا بود كه به ويژه تحت حمايت يهوديان بانفوذ آمريكا قرار داشت. كيسينجر در اين مكالمه تلفني قول داد تا راه ورود شاه به آمريكا را هموار كند. عمده ثروت و دارايي‌هاي اعليحضرت و اعضاي خانواده پهلوي در آمريكا بود و شاه مايل بود خودش هم به آمريكا برود تا بتواند از قدرت اقتصادي‌اش بهره‌برداري نمايد. شاه از برخورد آمريكايي‌ها مبهوت و گيج شده بود. طبق مقررات اداره مهاجرت آمريكا هر خارجي كه يك ميليون دلار سرمايه وارد آمريكا كند مي‌تواند بدون رواديد وارد آمريكا شود و در آنجا اجازه اقامت خارج از نوبت دريافت كند، در حالي كه اعليحضرت ميلياردها دلار دارايي منقول و غيرمنقول در آمريكا داشت و حالا ايشان را به آمريكا راه نمي‌دادند! اعليحضرت كه از برخورد آمريكا فوق‌العاده عصباني بود به كيسينجر گفت: «مسلماً سرنوشت من درس عبرتي براي رهبران ممالك خاورميانه و ساير كشورها خواهد بود كه منبعد به ايالات متحده دل نبندند و نسبت به حمايت آن كشور مطمئن نباشند.» اكنون آقاي هنري كيسينجر در استخدام آقاي هوشنگ انصاري است. اين هم از بازي‌هاي جالب روزگار است كه وزير امور اقتصاد و دارايي اسبق ايران اكنون به چنان ثروتي در آمريكا رسيده است كه مي‌تواند بانفوذترين سياستمدار دهه 80 آمريكا را به استخدام خود دربياورد! ما سالها بعد متوجه شديم كه راكفلر و كيسينجر و هوشنگ انصاري و عده‌اي از همكاران ديگر آنها در حالي كه به شاه قول مساعدت براي ورود به آمريكا را مي‌دادند در عين حال مي‌كوشيدند تا مسافرت شاه به آمريكا به تعويق بيفتد تا شاه مستأصل شده و اداره امور دارايي‌هاي فراوان خود در آمريكا را به تيمي متشكل از آقاي راكفلر(مالك چيس منهتن بانك نيويورك) و «مك لوي»، «هنري كيسينجر» و «جوزف ريد» بسپرد. متعاقب اين امر راه ورود شاه به آمريكا باز شد و شاه تصميم به خروج از باهاما گرفت. وقتي همه آماده خروج از فرودگاه ناسو بوديم متأسفانه خبر آمد كه باز در راه ورود ما به آمريكا مشكلاتي پيش آمده است به همين خاطر تصميم گرفتيم براي مدت كوتاهي به ويلاي اعليحضرت در «كوئر ناواكا» برويم. فشارهاي عصبي زيادي شاه را دچار معضل جديدي كرده بود كه همانا بزرگ شدن غدد لنفاوي در گردن ايشان بود. پس از ورود به ويلاي گل سرخ (كائرناواكا) در مكزيك شهبانو با پاريس تماس گرفتند و دكتر جراح معروف فرانسوي ژرژ فلاندرن را احضار كردند. دكرت فلاندرن و تيم جراحي او فوراً با يك فروند هواپيماي اختصاصي به مكزيكوسيتي آمدند و پرفسور فلاندرن از غدد گردن شاه نمونه‌برداري كرد و پس از آزمايشات پزشكي اظهار داشت بايد سريعاً شاه تحت عمل جراحي قرارگيرد و طحال وي برداشته شود. در مكزيك چند تن از دوستان آمريكايي ما به ديدن اعليحضرت آمدند كه اين ديدارها در بالا بردن سطح روحيه اعليحضرت خيلي مهم بود. آنها عبارت بودند از: هنري كيسينجر، ريچارد نيكسون، جرالد فورد، فرانك سيناترا، ديويد راكفلر، اليزابت تايلور و آن مارگرت. متأسفانه وضع جسماني اعليحضرت رو به وخامت بود و ايشان به وضوح هر روز لاغرتر و نحيف‌تر مي‌شدند، به طوري كه حتي استخوانهاي صورت و فك ايشان كاملاً از زير پوست مشهود بود. وضعيت مزاجي اعليحضرت هم خراب شده بود و در غذا خوردن مشكل پيدا كرده بود. اين شرايط ما را به فكر آن انداخت تا سريعاً جايي را براي بستري كردن شاه پيدا كنيم. هنري كيسينجر در مكزيكوسيتي به شاه پيشنهاد كرد تا براي رفتن به آمريكا پولي خرج كند. او به اعليحضرت گفت اگر چه كارتر با ورود شاه به آمريكا مخالف است اما مانديل معاون او را مي‌‌شود با پول خريد. چهار هفته از اقامت ما در كوئر ناواكا (ويلاي گل سرخ) گذشته بود كه مشكل جديدي هم بر مشكلات اعليحضرت افزوده شد. مكزيك و به ويژه در اطراف ويلاي (كوئرناواكا) مملو از پشه‌هاي ناقل مالاريا بود و شاه مبتلا به مالاريا شد! اين بار به پيشنهاد آقاي «رابرت آرمائو» پزشكي از دانشگاه كورنل نيويورك كه از معروفترين پزشكان جهان بود استخدام شد و براي معالجه شاه به مكزيك آمد. دكتر «بنجامين كين» كه پزشك افراد پولدار جهان بود در مكزيك شاه را ملاقات كرد و علاوه بر سرطان و مالاريا، زردي (يرقان) شاه را هم تشخيص داد و گفت «بروز اين زردي نشان‌دهنده پيشرفت سرطان در لوز‌المعده اعليحضرت است!» دكتر «بنجامين كين» پس از معايناتي كه انجام داد و بعد از مطالعه پرونده پزشكي شاه به صراحت دكتر ژرژ فلاندرن (فرانسوي) را كه از هشت سال قبل پزشك مخصوص شاه بود مسئول پيشرفت سرطان شاه و وخيم شدن حال او معرفي كرد! او گفت: «داروهايي كه پزشكان فرانسوي در طول هشت سال گذشته تجويز كرده‌اند باعث وخامت حال شاه شده است...» وي اضافه كرد: «شاه بايد همان هشت سال قبل مورد عمل جراحي قرار مي‌گرفت، در حالي كه براي او كورتيزون تجويز كرده‌اند كه واقعاً زيان‌آور است!» اين مطلب باعث درگيري و جنگ لفظي شاه و شهبانو شد و اعليحضرت در حضور همه شهبانو را متهم كرد كه از هشت سال قبل قصد كشتن او را داشته است! علت اين بود كه پزشكان فرانسوي را شهبانو استخدام كرده بود تا شاه را معالجه كنند! دكتر «بنجامين كين» در جلسه‌اي با حضور هنري كيسينجر و والتر مانديل (معاون كارتر) و ديويد راكفلر اظهار داشت كه وضع شاه فوق‌العاده بحراني است و سريعاً بايد تحت عمل جراحي قرار بگيرد و دولت آمريكا بايد براي رعايت مسائل انساني شاه را در آمريكا بپذيرد. او همچنين به بيمارستان مموريال نيويورك تلفن كرد و فوراً يك تيم مجهز پزشكي براي شروع معالجات باليني به مكزيكوسيتي آمدند. در دوراني كه در مكزيك بوديم پرزيدنت لوئيز پورتي يو (رئيس جمهور مكزيك) مرتباً به ديدارمان مي‌آمد و شاه را دلداري مي‌داد. پرزيدنت «پورتي يو» با شاه دوستي ديرينه داشت. پرزيدنت «پورتي يو» به شاه اطمينان داد كه دروازه‌هاي مكزيك هميشه به روي او باز خواهند بود. تا قبل از آمدن دكتر بنجانين كين به مكزيكوسيتي همه مقامات آمريكايي از پذيرش شاه امتناع مي‌كردند اما معلوم نشد چه اتفاقي افتاد و نفوذ كلام دكتر كين تا چه اندازه كارايي داشت كه دولت كارتر قبول كرد شاه براي معالجه روانه نيويورك شود. قبل از آنكه عازم نيويورك شويم يكي از دوستانمان اطلاع داد كه پرزيدنت كارتر از وزارت امور خارجه آمريكا خواسته است تا قبل از عزيمت شاه به اطلاع مقامات ايران برساند كه پذيرش شاه در آمريكا فقط به خاطر مسائل انسان‌‌دوستانه و انجام معالجات پزشكي است و پس از آن شاه از آمريكا خارج خواهد شد. اوايل خردادماه سال 1358 بود كه با يك فروند هواپيماي جت كه از شركت ايراني گلف استريم (متعلق به ميلياردر ايراني آقاي نمازي) كرايه كرده بوديم روانه نيويورك شديم. در آمريكا ايرانيان زيادي بودند كه دهها شركت كشتيراني، هواپيمايي و پالايشگاه‌هاي گاز و نفت را در مالكيت خود داشتند. موقعي كه شاه شنيد آقاي نمازي كه يك نفر شيرازي است جزو ميلياردرهاي طراز اول آمريكا به حساب مي‌رود و صاحب ده‌ها شركت بزرگ بين‌المللي و ده‌ها فروند هواپيما و كشتي است اظهار داشت اگر من در سال 1332 فريب آمريكايي‌ها را نخورده بودم و به تهران بازنمي‌گشتم و مثل آقاي نمازي دنبال تجارت مي‌رفتم اكنون پادشاه اقتصادي گمنامي بودم و هيچكس هم با من كاري نداشت. او درست مي‌گفت، در آمريكا افرادي هستند كه چند برابر شاه سعودي و پادشاه برونئي و يا امير كويت ثروت دارند و هيچ كس هم اسم آنها را نشنيده است. آنها در قصرهايي زندگي مي‌كنند كه كاخ سعدآباد و يا كاخ نياوران مثل سرايداري آنها مي‌باشد. در آمريكاي امروز اشخاصي هستند كه ثروت آنها از يكصد ميليارد دلار هم بيشتر است و يا در موارد استثنايي افرادي مانند صاحب كمپاني مايكروسافت هستند كه سالي يكصد ميليارد دلار درآمد دارند! حالا شما پاسخ بفرمائيد كه پادشاه واقعي چه كسي است؟ البته شاه آقاي نمازي را از گذشته دور مي‌شناخت. پدر اين آقاي نمازي با اعليحضرت رضاشاه دوست بود و در موقع تبعيد رضاشاه از ايران در سال 1320 از طريق كمپاني كشتيراني خود به پادشاه تبعيدي ايران كمك كرده بود و آقاي نمازي پسر هم در جريان وقايع سالهاي 1331 تا 1332 موقعي كه والاحضرت اشرف و علياحضرت ملكه پهلوي (تاج‌الملوك) و همراهانشان توسط مصدق به خارج تبعيد شده بودند و پول نداشتند به فرياد آنها رسيده و مخارجشان را در اروپا تأمين و تأديه كرده بود. ما در نيويورك در يك فرودگاه دورافتاده و متروك نظامي به نام پايگاه «لادرديل» فرود آمديم كه حالا از آن براي نشستن و برخاستن هواپيماهاي كشاورزي سمپاشي استفاده مي‌كنند. در فرودگاه يك مأمور گمرك و يك مأمور اداره كشاورزي آمريكا سراغمان آمدند تا مطمئن شوند كالاي قاچاق يا گل و گياه و نباتات ديگر همراه نداريم. برخورد ‌آنها بسيار زشت بود و حتي بلااستثنا ما را تفتيش بدني كردند. اعليحضرت كه از اين برخورد بسيار عصبي بود خطاب به آنها گفت: من شاه هستم كه يك سال قبل رئيس جمهور كارتر جلوي پايم فرش قرمز پهن مي‌كرد! ما را بر عكس انتظار به بيمارستان مموريال نيويورك نبردند بلكه به بيمارستان دانشگاه كورنل كه مخصوص تعليم و تربيت نوپزشكان و مبتديان است بردند. اين بيمارستان كه به مركز پزشكي كورنل معروف است از بيمارستانهاي درجه سوم نيويورك و بسيار كثيف و پرازدحام بود. شاه را به نام «ديويد نيوسام» در بيمارستان بستري كردند و در تمام پرونده‌هاي پزشكي نام ايشان ديويد نيوسام درج شده بود. من با آنكه 25 سال تمام در كنار پادشاه بودم تا آن لحظه اطلاع نداشتم كه اسم آمريكايي اعليحضرت و نام ايشان در گذرنامه آمريكايي ايشان ديويد نيوسام است! اتاق شاه در طبقه هفدهم بيمارستان بود و اتاقي هم در كنار آن براي شهبانو در نظر گرفته بودند. بر عكس آنچه در كتاب‌هاي مختلف نوشته شده است من فقط براي تقويت روحيه اعليحضرت همراه ايشان بودم و هيچ نقشي در پذيرش ايشان در آمريكا و بيمارستان نداشتم و همه كارها را ديويد راكفلر و كيسينجر و ريچارد نيكسون و ساير دوستان آمريكايي اعليحضرت انجام دادند. با آنكه تلاش زيادي شده بود تا ورود شاه به بيمارستان از چشم نمايندگان رسانه‌هاي همگاني پنهان بماند معهذا موضوع آشكار شد و مطبوعات و خبرنگاران ميكروفن به دست ايستگاه‌هاي راديو – تلويزيوني به بيمارستان سرازير شدند و موضوع را علني ساختند. پس از آن دانشجويان ايران مقيم آمريكا جلوي بيمارستان ريختند و تظاهرات كردند و فرياد مرگ بر شاه سر دادند. وقتي شاه از مطلب مطلع شد اظهار داشت به آنها بگوييد كه ديگر چيزي از شاه باقي نمانده و آنها به زودي به آرزوي خود خواهند رسيد و شاه خواهد مُرد! بايد بگويم در بيمارستان دانشگاه كورنل مديران بيمارستان و پزشكان و حتي پرستاران مانند كفتارو لاشخور به دور شاه ريختند و در حاليكه به شاه به چشم يك طعمه پولدار نگاه مي‌كردند هر يك كوشيدند تا از اين مريض در حال موت سودي نصيب خود سازند! اول از همه مدير بيمارستان مراجعه كرد و ضمن آرزوي بهبودي براي شاه اظهار داشت بيمارستان كورنل براي تجهيز بخش سرطان خود نياز به يك ميليون دلار كمك اعليحضرت دارد. معناي اين حرف اشكار بود و آنها براي شروع معالجات شاه يك ميليون دلار مي‌خواستند. اين يك باج‌گيري آشكار از پيرمردي در حال مرگ بود. شاه كه با مرگ دست و پنجه نرم مي‌كرد چاره‌اي جز پرداخت اين پول نداشت. تعدادي از پزشكان نظير دكتر «كولمن» هم كه براي شيمي درماني اطراف شاه جمع شده بودند به بهانه‌هاي مختلف اعليحضرت را تيغ مي‌زدند. هر چند دقيقه يك بار پزشك جديدي در حاليكه پرونده‌اي در زير بغل داشت وارد اتاق شاه مي‌شد و چند سئوال پزشكي از او مي‌كرد و دستي به سر و روي شاه مي‌كشيد و نبض او را مي‌گرفت و مي‌رفت. ما بعداً دليل مراجعه اين همه پزشك را فهميديم. هر يك از آنها براي معالجه چند دقيقه‌اي به شاه و احوالپرسي از او – كه اسم اين كار را ويزيت و معاينه مي‌گذاشتند – چند هزار دلار طلب مي‌كردند! به هر حال پزشكان پس از دهها مشاوره پزشكي – كه هر مشاوره براي شاه چند هزار دلار آب مي‌خورد – ايشان را به اتاق عمل بردند و در حاليكه همه آزمايشات و عكسبرداري‌هاي انجام شده نشان مي‌دادند كه طحال ايشان بزرگ شده و بايد برداشته شود كيسه صفراي شاه را درآوردند و جاي عمل را دوختند! در اين موقع خبر آوردند كه «فريدون جوادي» موفق به خروج از ايران شده و از طريق تركيه خود را به نيويورك رسانده است. «فريدون جوادي» كه از دوستان نزديك شهبانو بود به بيمارستان آمد و آمدن او سبب شد شهبانو از تنهايي و افسردگي خارج شوند. فريدون مانند يك خدمتگزار صديق در بيمارستان در جوار شاه و شهبانو باقي ماند و من كه مجبور بودم براي رسيدگي به امور شخصي خود به واشنگتن برگردم با اجازه اعليحضرت نيويورك را ترك كردم و ديگر ايشان را نديدم و اين آخرين ديدارما در زمان حيات شاه فقيد بود. اعليحضرت محمدرضا در ساعت نه صبح روز 5 مرداد 1359 درگذشت و من براي شركت در مراسم تشييع جنازه ايشان عازم قاهره شدم. در قاهره تشييع جنازه باشكوهي از جنازه ايشان به عمل آمد. پرزيدنت انورسادات حق دوستي و برادري را كاملاً به جا آورد. جسد شاه را در تابوتي كه روي يك عراده توپ قرار داده شده بود و با اسب كشيده مي‌شد، در يك فاصله پنج كيلومتري از بيمارستان قاهره تا مسجد الرفاعي حمل كردند. تابوت شاه در پرچم سه رنگ ايران پوشانده شده و مدال‌ها و نشان‌هاي شاه روي آن قرار داشتند. در پشت جنازه ريچارد نيكسون (رئيس جمهور اسبق آمريكا)، هنري كيسينجر (وزير امور خارجه اسبق آمريكا) كنستانتين پادشاه سابق يونان، والاحضرت اشرف و شهبانو فرح و بنده به اتفاق همسر سابقم والاحضرت شهناز و عده‌از از رجال بلندپايه آمريكايي، انگليسي و اسرائيلي حركت مي‌كرديم. پس از دفن شاه و پايان مراسم خاكسپاري چند روزي در كاخ قبه نزد شهبانو باقي مانديم و شهبانو در اين فرصت مطالبي را از روزهاي پاياني عمر شاه برايم تعريف كردند كه نشان مي‌داد بردن شاه به آمريكا همانا توطئه‌اي براي قتل ايشان بوده و پزشكان آمريكايي به جاي معالجه شاه مرگ او را تسريع كرده بودند. شهبانو برايم چنين تعريف كردند و من اين مطالب را چون خودم شاهد و ناظر نبوده‌ام از قول ايشان تعريف مي‌كنم: «... هنوز چند روز از عمل جراحي شاه نگذشته بود كه عكسبرداري‌ها نشان دادند پزشكان جراح در هنگام عمل شاه سنگ ريزه‌اي را در كيسه صفراي او جا گذاشته‌اند! هنگامي كه اين مطلب به اطلاع پروفسور كولمن رسانده شد او به جاي آنكه متأسف باشد، شروع به خنديدن كرد و گفت: هه... هه... هه...! به راستي چه مسخره و خنده‌آور است كه جراحان متوجه به جاماندن اين سنگ‌ريزه نشده‌اند!» من (فرح) فوراً به پاريس تلفن كردم و با پروفسور (فلاندرن) مشورت نمودم. دكتر ژرژ فلاندرن كه از جراحان برجسته فرانسوي و از دوستان ديرينه من و شاه بود گفت: «در عمل كيسه صفرا يك روش استاندارد وجود دارد كه جراح بايد ضمن عمل جراحي به كبد بيمار فشار بياورد تا معلوم شود آيا همة سنگ‌ها از كيسه صفرا خارج شده‌اند يا نه؟ چرا آنها اين كار را نكرده‌اند؟ از آنها بپرسيد چرا؟ و بعد هم به خاطر حفظ جان شاه فوراً او را از امريكا خارج كنيد زيرا اين علامت آن است كه مي‌خواهند او را در بيمارستان بكشند! در وضع بدي قرار گرفته بوديم. مدتها تلاش كرديم تا به آمريكا بياييم و حالا بايد شاه را برمي‌داشتيم و از آمريكا فرار مي‌كرديم! از يك طرف پزشكان فرانسوي همكاران آمريكايي خود را متهم مي‌كردند كه قصد كشتن شاه را دارند و عمداً سنگ‌ريزه را در كيسه صفراي شاه جا گذاشته‌اند، و از طرف ديگر پزشكان آمريكايي فرانسوي‌ها را متهم به تعلل در معالجه شاه كرده و آنها را مسئول پيشرفت سرطان مي‌دانستند. به هر حال پس از مشورت‌هاي زياد پزشكان نظر دادند كه عمل جراحي دوم روي محمدرضا براي بيرون آوردن سنگ‌ريزه باقي مانده به سبب ضعف جسماني شاه ممكن نيست و بهتر است يك متخصص كانادايي براي اشعه درماني و خرد كردن سنگ ريزه باقي مانده با روش پرتو درماني از «اوتاوا» احضار شود. آنها همچنين تصميم گرفتند تا غده سرطاني گردن شاه را برق بگذارند! در اين حال از تهران خبر رسيد كه دانشجويان تندرو به رهبري يك نفر از ملايان ضدآمريكايي وارد محوطة سفارت آمريكا شده و 66 نفر از ديپلمات‌ها را به زور اسلحه گروگان گرفته و خواستار استرداد شاه به ايران شده‌اند...» گروگان‌گيري 66 ديپلمات‌ آمريكايي در تهران احساسات آمريكايي‌ها را عليه شاه برانگيخت و افكار عمومي آمريكا خواستار اخراج شاه از آمريكا شدند. در اين موقع وزارت امور خارجه آمريكا از شاه خواست تا خاك آمريكا را ترك كند. شاه تصميم مي‌گيرد به مكزيك بازگردد اما پرزيدنت «لوئيز پورتي‌يو» عليرغم قول مردانه‌اي كه قبلاً داده بود حاضر به پذيرش مجدد شاه نشد و گفت ممكن است حادثة مشابهي براي ديپلمات‌هاي مكزيكي مقيم تهران روي بدهد و جان آنها به خطر بيفتد. چون هيچ كشوري مايل به پذيرش شاه نبود خود آمريكايي‌ها محلي را براي اقامت شاه پيدا كردند و او را به پاناما فرستادند كه يك پايگاه آمريكايي در درياي كارائيب بود. بعدها دخترم (والاحضرت مهناز) تعريف كرد كه در موقع انتقال پدربزرگش به پاناما او آن قدر لاغر شده بود كه لباس از فرط لاغري به تنش بند نمي‌شد و مرتباً شلوارش پائين مي‌آمد. به همين خاطر هنگامي كه «عمر توريخوس» حاكم كانادا كه قهرمان مشت‌زني سابق اين كشور بود چشمش به شاه افتاد گفت: «شاه، شاه كه مي‌گويند همين است؟ اينكه يك مشت پوست و استخوان است!» اقامت در پاناما به بهاي چندين ميليون دلار تمام شد و چون مقامات پاناما تصميم گرفته بودند در قبال دريافت پول ونفت شاه را تحويل ايران بدهند شاه مجدداً مجبور به رفتن به مصر شد و عاقبت در همين كشور درگذشت. شاه پس از رسيدن به قاهره در بيمارستان معادي قاهره تحت عمل جراحي قرار گرفت. موقعي كه پروفسور دوبيكي آمريكايي براي عمل جراحي شاه به قاهره آمده بود يكي از جراحان مصري اتاق عمل را ترك مي‌كند و مي‌گويد من سوگند خورده‌ام تا از جان بيماران محافظت كنم در حاليكه پروفسوردوبيكي عمداً لوله‌اي را داخل شكم شاه جا گذاشته است تا عفونت كند و شاه بميرد. دو روز پس از عمل جراحي حال شاه رو به وخامت گذاشت و شاه درگذشت. پزشكان مصري پس از مرگ شاه طي مصاحبه‌هايي گفتند اگر چه شاه به سرطان مبتلا شده و محكوم به مرگ بود اما، با معالجات درست مي‌توانست براي مدتي زنده بماند، ولي پزشكان آمريكايي مرگ او را جلو انداختند! و اين پايان زندگي سراسر ماجرا و هيجان پادشاه بود.سرنوشت اين طور مي‌خواست كه شاه در سرگرداني و تبعيد و با آن وضع ناگوار اين جهان را ترك كند... به نقل از: 25 سال در كنار پادشاه، خاطرات اردشير زاهدي انتشارات عطائي صص 390-339 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45

سندي كه لو رفت

سندي كه لو رفت در خرداد 1296 شمسي كنسول انگليس در شيراز در نامه‌اي محرمانه به «سر چالرز مارلينگ» وزيرمختار بريتانيا در تهران، ضمن تشريح وضعيت «پليس جنوب» و وفاداري «عبدالحسين ميرزا فرمانفرما» به انگليسي‌ها مي‌نويسد: «وقت آن رسيده است به وعده خود وفا كنيم و به فارس استقلال داخلي داده شود و امارت آن به فرمانفرما و پسران واگذارگردد.» اين نامه بعداً توسط سفارت آلمان در تهران كشف و منتشر شد و موج تازه‌اي از بدبيني و نفرت مردم ايران را نسبت به سياستهاي انگلستان دامن زد. ميرزا ابوالقاسم خان كحال‌زاده منشي سفارت آلمان در تهران كه در كشف اين نامه و انتشار آن نقش بسزايي داشت، در خاطرات خود چنين مي‌نويسد: از اواسط ماه شعبان 1336 قمري، مطابق خردادماه 1297 شمسي و ماه مه 1918 ميلادي، هر چند شب يك بار كه من از سفارت آلمان به مقصد منزل خارج مي‌شدم، در كوچه برلن به يكي از مستخدمان سفارت انگليس برمي‌خوردم كه با من در كمال ادب و نزاكت سلام و تعارف و گفتگو مي‌كرد و يكي دو بار از اخبار جنگ سئوالاتي كرد و از شارژدافر(3) آلمان احوال پرسيد. شبي به من گفت: آقاي منشي باشي، من يك ايراني وطن‌پرستم و بيست سال است در سفارت انگليس خدمت مي‌كنم و در جريان مشروطه و تحصن مشروطه‌طلبان در آنجا خدمتگزار ايرانيان بودم و انگليس را حامي مشروطه‌طلبان مي‌دانستم، اكنون كه انگليسيها با روسها متفق شده و اين مظالم را نسبت به ايرانيان روا داشته‌اند، آرزو دارم به سهم خود از اين بدرفتاري آنان انتقام بگيرم و تصميم دارم قسمتي از اسرار سفارت انگليس را به شما ‌(آلمانها) بدهم و قطع و يقين دارم كه شما هم سرّ مرا فاش نخواهيد كرد. من به حرفهاي او به دقت گوش مي‌دادم ولي مي‌ترسيدم با او سخني بگويم. مبادا دامي براي گرفتاري و آلودگي من گسترده باشند. سپس آن شخص گفت: فردا شب در همين ساعت (8 بعد از ظهر) شما در كوچه بايستيد تا من بيايم و نحوه كار خود را به شما نشان بدهم. روز بعد من تمام جريان را به آقاي زمر(4) شارژدافر آلمان گفتم. چون ايشان خيلي محتاط بودند به من سپردند به اطراف و جوانب خود متوجه باشم، مبادا چشم بسته در تاريكي شب به چاه يا دامي بيفتم. ضمناً وقتي نشانيهاي آن مستخدم را شرح دادم گفت: چندي قبل من هم چنين شخصي را نزديك سفارت انگليس ديدم كه به من مؤدبانه سلام و تعارف كرده است. در شب معهود ساعت هشت با كمال احتياط از سفارت آلمان خارج و به كوچه وارد شدم. اواسط كوچه آن شخص رسيد و دستمال بسته‌اي به من داد و گفت: خيلي مراقب باشيد و رفت. من فوراً به سفارت برگشتم و در داخل اطاق «زمر»،‌ دور از چشم پيشخدمت، بسته را باز كردم. مقداري زياد خرده كاغذ بود. به زحمت چند تا از آنها را پهلوي هم چسبانده و به «زمر» ارائه دادم. گفت كاغذها از اطاق اسكات مستشار سفارت انگليس است. يك قسمت كاغذها اخبار دست اول رويتر بود، قبل از اينكه از طرف اولياي سفارت سانسور شود. در آن موقع رسم چنين بود كه سفارت انگليس اخبار رويتر را با ماشين تحرير تهيه مي‌ كرد و براي سفارتخانه‌هاي طرفدار خود و وزارتخانه‌ها مي‌فرستاد. آلمانها چون در حال جنگ بودند، اخبار رويتر براي آنان فرستاده نمي‌شد و ما مجبور بوديم همه روزه يا به داروخانه شورين و يا به مغازه هلندي مراجعه كنيم و از آقايان پوناتي(5) و پرينس(6) اخبار رويتر را به دست بياوريم و مطالعه نمائيم. اوراقي كه از اطاق «اسكات» به وسيله آن شخص براي ما مي‌رسيد روي كاغذ بسيار نازك و به خط بسيار درشت و با مداد بود و نشان مي‌داد همان اوراقي است كه تلگرافچي هند و اروپا، پاي دستگاه تلگراف، به زبان انگليسي، مي‌گرفته و فوراً براي سفارت انگليس مي‌فرستاده است و در واقع مسوده(7) شده و پاكنويس نشده بود كه بعداً در سفارت سانسور و پاكنويس مي‌شد. گاهي كه متضمن خبر جالبي به نفع آلمانها بود من چند نسخه با خط خود نوشته و براي رجال طرفدار آلمانها مثل حكيم‌الملك – ممتاز‌الدوله – مستشارالدوله و حاجي محتشم‌السلطنه و غيره مي‌بردم و شخصاً به دستشان مي‌‌دادم. اين مستخدم سفارت انگليس يكي دو هفته مرتباً هر شب دستمال بسته‌اي از اين كاغذها به ما مي‌داد تا اينكه يك شب به من گفت امروز در اطاقهاي سفارت از فارس و شيراز خيلي گفتگو بود. هر چند من از مطالب چيزي نمي‌فهميدم ولي قطع دارم كه خبر مهمي از شيراز رسيده است. من مثل هميشه كاغذ بسته را به سفارت آلمان آوردم و آنچه گفته بود به آقاي «زمر» گفتم و تأكيد كردم كه بايد در بين كاغذپاره‌هاي امشب چيز مهمي باشد. آن شب، شب چهارشنبه 9 رمضان 1336 قمري مطابق 29 جوزا (خرداد) 1297 شمسي و مطابق 19 ژوئن 1918 ميلادي بود. من با دقت كامل خرده كاغذها را پهلوي هم مي‌چسباندم و آقاي ‌«زمر» هم فوراً مي‌خواند، در قسمت عمده چيزي به نظر نرسيد تا اينكه يك قطعه كاغذ به رنگ آبي آسماني، پيدا كرديم كه روي آن اسمي از فرمانفرما نوشته بود و چون رنگش از ساير كاغذها متمايز بود كليد كاغذ بزرگتري به اندازه 15 سانتيمتر در 20 سانتيمتر شد كه آقاي ‌«اسكات» به خط خود تلگراف رمزي را كشف و مسودة آن را پاره كرده در سبد ريخته بود. آقاي ‌«زمر» با خواندن اين كاغذ به من گفت: انگليسيها بزرگترين خيانت را نسبت به استقلال و تماميت ارضي ايران مرتكب مي‌شوند. اين رمز تلگراف ژنرال قنسول انگليس در شيراز به وزيرمختار انگليس و به اين شرح بود: «وقت آن رسيده است به وعده خود وفا كنيم و به فارس استقلال داخلي داده شود و امارت آن به فرمانفرما و پسران واگذار گردد.» به محض اطلاع از اين امر، من و «زمر» بسيار تعجب كرديم و او به من گفت: من اين ورقه را پاكنويس مي‌كنم و شما بايد آن را همين امشب به نظر اقاي معين‌الوزاره(7) برسانيد و كسب تكليف كنيد. من بي‌درنگ به منزل آقاي علاءالسلطنه پدر آقاي «معين‌الوزاره» عزيمت نمودم و ايشان مرا در اطاق دفترشان پذيرفتند. بعد از تعارفات و احوال‌پرسي، سئوال كردند خبر تازه چيست؟ بدون مقدمه كاغذ را به ايشان دادم. ايشان دو سه بار كاغذ را با حيرت فراوان خواندند و در حاليكه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت: انگليسيها مي‌خواهند فارس را هم مثل بحرين كنند. بعد از من پرسيد اين كاغذ چگونه به دست شما افتاد؟ من هم چون به ايشان كمال اطمينان را داشتم گفتم از ميان كاغذپاره‌هاي اطاق آقاي «اسكات» مستشار سفارت انگليس به دست ما افتاده است. ديگر سئوالي نكرد و گفت: خدا خواست كه اين كاغذ قبل از اقدام و شروع كار به دست ما افتاد و ما را بيدار كرد كه بدانيم چه نقشه شوم و خائنانه‌اي كشيده شده است. حالا من به شما مطلبي را ديكته مي‌‌كنم. بايد آن را به نام ابلاغية سفارت آلمان فردا منتشر نمائيد، آقاي «معين‌الوزاره» به من سفارش كرد كه بايد اين ابلاغيه بر كاغذ مارك‌دار سفارت امپراتوري آلمان نوشته و مهر و امضاء شود و همين امشب به آقاي سيدحسين اردبيلي مدير روزنامه ايران برسد. از قول من به ايشان سلام برسانيد و بگوئيد: بي‌هيچ تأمل در روزنامه فردا چاپ و منتشر كند. ضمناً چند صد نسخه از روزنامه‌ايران را هم خودتان بگيريد و نگاه‌داريد تا بعد از توقيف احتمالي روزنامه، به دربار و ساير مقامات صلاحيت‌دار و دوستان و آشنايان داده شود. در آن موقع، ساعت نزديك به نصف شب بود و من با درشكة شماره 14 كه سورچي آن غلامحسين خان نام داشت و در تمام رفت و آمدهاي محرمانة ما در شبها وسيله‌اي مطمئن به شمار مي‌رفت به سفارت آلمان آمدم. آقاي «زمر» تا آن وقت شب منتظر من بود. جريان را براي ايشان حكايت كردم و بي‌درنگ شرح زير به نام ابلاغية سفارت آلمان تهيه شد: ابلاغيه سفارت امپراتوري آلمان «در اين موقع كه دولت امپراتوري آلمان طبق مواد قرارداد (برست ‌لي توفسك)(9) استقلال و تماميت ايران را تضمين نموده، ژنرال قنسول انگليس از شيراز پيشنهاد كرده است كه موقع آن رسيده تحت رياست يا نيابت سلطنت «فرمانفرما و پسران» استقلال داخلي به فارس داده شود، به تاريخ بيستم ژوئن 1917- كفيل سفارت امپراتوري آلمان زمر». من در كمال احتياط، پاكت محتوي ابلاغيه و پاكت ديگري حاوي مقداري پول برداشته به طرف خيابان سعدي جنوبي رفتم. محل ادارة روزنامه ايران نزديك به انتهاي خيابان، سركوچه غفاري در بالاخانه‌اي بود وقتي به اطاق آقاي «سيدحسين اردبيلي» وارد شدم تعجب كرد كه در آن ساعت شب براي چه منظوري نزد ايشان رفته‌ام؟ من تا آن موقع آقاي «سيدحسين اردبيلي» را نديده بودم. بعد از معرفي خود و ابلاغ سلام و تعارفات آقاي «معين‌الوزاره» و آقاي «زمر» شارژدافر آلمان، ابلاغيه را به ايشان دادم. به حدي متأثر شد كه به گريه افتاد و گفت همين الآن اقدام مي‌كنم. بعد به اتفاق ايشان به چاپخانه‌اي كه در كوچه بين خيابان علاءالدوله(10) و لاله‌زار واقع بود رفتيم و قرار شد در سر ستون صفحة اول جاي مناسبي باز كنند و ابلاغيه را با خط درشت چاپ كنند من و آقاي «سيدحسين اردبيلي» تا صبح در چاپخانه مانديم و نگذاشتيم احدي از اعضاي چاپخانه از آنجا خارج شود و وقتي روزنامه چاپ شد نزديك طلوع آفتاب يك هزار نسخه روزنامه را شخصاً روي شانه گذاردم و به خانة خود كه نزديك آنجا بود (خيابان پست‌خانه) بردم و از روي پشت بام به آقاي «ميرزا احمدخان ديوسالار» كه يكي از آزادي‌خواهان و در آن موقع معاون كل نظميه بود (برادر آقاي سالار فاتح مشروطه‌‌خواه) دادم كه در منزل خود يا محل ديگري پنهان كند پس از انجام اين كار در همان ساعات اول روز به سفارت آلمان آمدم و جريان را به آقاي «زمر» اطلاع دادم. ساعت 7 يك باره فرياد روزنامه‌فروشان در شهر بلند شد كه فرياد مي‌زدند: «ابلاغيه سفارت آلمان استقلال... ايالت فارس» مردم در خريد روزنامه از يكديگر سبقت مي‌جستند. يك ساعت بعد پليس سوار و پياده و مأموران تأمينات (آگاهي) روزنامه‌‌هاي ايران را از گوشه و كنار جمع و توقيف كردند. بي‌درنگ تلفنها به كار افتاد و پيوسته به سفارت آلمان تلفن مي‌كردند و از آقاي «زمر» و من چگونگي امر را جويا مي‌شدند. من آن روز تا آخر شب در سفارت بودم. بعد از ظهر عده‌اي از دوستان و طرفداران ما نيز به سفارت آمدند و به ما تبريك گفتند كه چنين رازي را فاش و چنين خيانت بزرگي را برملا كرديم. وقتي آخر شب به منزل آمدم، گماشته‌ام گفت آقاي حكيم‌الملك(11) چند بار فرستاده و شما را خواسته است. خانه من با منزل آقاي «حكيم‌الملك» چند قدم بيشتر فاصله نداشت. فوراً نزد ايشان رفتم. گفتند: فلاني اين ابلاغيه چه بود؟ زيرا انگليسيها بي‌اندازه خشمگين شده‌اند و جداً درصدد تكذيب آن هستند. گفتم آنچه مسلم است اينكه سندي به دست آقاي «زمر» رسيد كه به من داد و طبق آن ابلاغيه‌اي تنظيم شد و شما به خوبي مي‌دانيد كه آقاي «زمر» ديپلمات بسيار محتاطي است و اگر صحت سند برايشان محرز نشده بود هرگز آن ابلاغيه را صادر نمي‌كرد. آقاي «حكيم‌الملك» گفتند اين ابلاغيه تمام اعضاي هيأت دولت را به خيانت بزرگي متوجه كرده است و همگي بر اين عقيده‌اند كه اگر اين خبر منتشر نمي‌شد مسلماً نقشه اجرا مي‌گشت و براي مملكت ايران مشكلات بزرگ به وجود مي‌آمد. (ابلاغيه نماينده جمهوري فدرالي شوروي انقلابي روسيه) روز بعد يعني پنجشنبه دهم رمضان 1336 مطابق 30 جوزا (خرداد) 1297 شمسي و 20 ژوئن 1918 ميلادي مسيو براوين(12) به نام اگنت ديپلماتيك جمهوري روسيه در ايران، اعلاميه‌اي به مضمون زير انتشار داد: «راجع به ابلاغية سفارت امپراتوري آلمان در خصوص اينكه مطابق نقشه‌جات انگلستان جنوب ايران در تحت رياست و نيابت سلطنت «فرمانفرما و پسران» صورت استقلال داخلي به خود بگيرد، دوستدار به نام جمهوري فدرالي شوراي انقلابي روسيه لامحاله توجه عامة ايرانيان را در اين موقع جلب و خاطر اهالي مملكت را به اين مسئله احاطه مي‌دهد. ملت انقلابي روسيه منتظر است كه برادر عزيز او ملت هم‌جوارش ايران حاضر شود كه استقلال و تماميت وطن خود را از فشار و تعديات كاپيتاليزم و امپرياليزم خارجه دفاع نمايد.» اين اطلاعيه در روزنامة ايران چاپ شد ولي البته اين بار روزنامة مزبور ديگر توقيف نشد. ما آن شماره‌هاي روزنامة ايران را كه ابلاغية سفارت آلمان در آن منتشر شده بود و قبلاً براي خود نگاهداشته بوديم براي تمام دوستان و آشنايان خود فرستاديم و شماره‌هايي هم كه در ادارة روزنامه ايران باقي مانده و پنهان كرده بودند به مبلغ گزافي فروش رفت. بعد كه آقاي «سيدحسين اردبيلي» را ملاقات كردم گفت همان روز صبح، بعد از رفتن شما از ادارة روزنامه چند صد شماره به خارج برده، پنهان كرديم و هر شماره به چهار تا پنج تومان فروش رفت. ابلاغيه سفارت انگليس در تاريخ جمعه يازدهم رمضان 1336 قمري، مطابق 31 جوزا (خرداد) 1297 شمسي و 21 ژوئن 1918 ميلادي ابلاغيه سفارت انگليس به شرح زير منتشر شد: «در خصوص خبر مندرج در جريدة ايران در طي ابلاغيه سفارت آلمان، مبني بر اينكه در خصوص استقلال داخلي فارس و جنوب ايران پيشنهادي به عمل آمده است، سفارت انگليس خبر مزبور را تكذيب مي‌كند و اظهار مي‌دارد كه از طرف قنسول انگليس در شيراز ابداً چنين پيشنهادي نشده است – سفارت انگليس 20 ژوئن 1918». اتفاقاً شبي كه ابلاغيه سفارت انگليس منتشر شده بود، به رسم معمول از سفارت آلمان بيرون آمده به كوچه برلن وارد شدم و به انتظار شخص معهود بودم. چون سه روز بود كه ديگر به ما سر نزده شايد ترسيده بود كسي دنبال او باشد. آن شب مهتاب بود، از دور ديدم مي‌آيد ولي پيوسته به عقب خود مي‌‌‌نگرد. وقتي به من رسيد گفت: آقاي منشي باشي ما خيلي در زحمت و سختي تحت كنترل قرار گرفته‌ايم. امروز باز توانستم يك دستمال از كاغذها را براي شما بياورم ولي بهتر است چند روز تعطيل كنيم مبادا مچ مرا بگيرند. من تشكر كردم و دستمال بسته را گرفتم و سخت دو طرفش را گره زدم و از ديوار سفارت به درون باغ انداختم و خود به سفارت برگشتم و بسته را از روي شاخه‌هاي درخت برداشتم و به دفتر رئيس خود آقاي «زمر» وارد و به چسباندن ريزه‌هاي كاغذ مشغول شدم. پس از آنكه چند ورق تهيه كردم و به ايشان دادم با خوشحالي فراوان گفت سند ديگري مكمل ابلاغيه پيدا كردم و راستي بايد به حمايت اولياي سفارت انگليس بسيار خنديد. «زمر» گفت: فلاني، به خاطر داري وقتي كلنل نيدرماير در تهران و در منزل تو پنهان بود، چرچيل مترجم سفارت انگليس گفته بود اگر سيب از درخت سفارت آلمان بيفتد ما در سفارت انگليس مطلع مي‌شويم، ما چقدر مراقبت كرديم كه در تمام اين مدت سه سال از عمليات من و شم و ملاقاتهاي محرمانة ما از اعزام قاصدها به جبهه عثماني و آلمان و حتي از كوچكترين كارهاي ما سرسوزني مطلع نشدند و نتوانستند مزاحم بشوند. اكنون كار خودشان به جايي رسيده كه مهم‌ترين و محرمانه‌ترين اسنادشان، بعد از ده تا دوازده ساعت روي ميز تحرير ماست. در نوشته جديد آقاي «اسكات» مستشار سفارت انگليس كه آن شب به دست ما رسيد، ابلاغيه جديدي در رد تكذيب سفارت انگليس تهيه شد و فوراً شبانه با آقاي «معين‌الوزاره» ملاقات كردم و به نظر ايشان رساندم. به عكس شب اول، از شدت خوشحالي قاه قاه خنديد و گفت مرحبا بر شما و آقاي «زمر» زيرا نقشه چيده شده از ناحيه انگليسيها را پاره پاره كرده به آب رودخانه كارون ريختيد و داغ امارت را بدل «فرمانفرما» و دولت انگلستان گذارديد. وي سپس از وطن‌پرستي و بي‌باكي آقاي «سيدحسين اردبيلي» مدير روزنامة ايران خيلي تعريف و تحسين كرد. از آنجا فوراً به ادارة روزنامة ايران رفتم و به آقاي «سيدحسين اردبيلي» از طرف شارژدافر آلمان تبريك گفتم و از محبتهاي ايشان تشكر كردم و ابلاغية جديد را به ايشان دادم. سيد از فرط خوشحالي در پوست نمي‌گنجيد و گفت الحمدلله روي ما سفيد شد زيرا من نمي‌دانستم با تكذيب به اين قرصي و محكمي كه سفارت انگليس كرده است ما چه خواهيم كرد. ابلاغيه سفارت آلمان را كه به شرح زير بود گرفت و روز يكشنبه 13 رمضان 1336 قمري مطابق 2 سرطان (تير) 1297 و 23 ژوئن 1918 انتشار داد. ابلاغيه دوم سفارت امپراتوري آلمان سفارت انگليس تكذيب موضوعي را كه سفارت امپراطوري آلمان اين چند روزه راجع به نيت و تصميم دولت اعليحضرت بريتانيا در اعلان استقلال داخلي جنوب ايران نشر و اشاعت داد حتم و واجب پنداشت. عليهذا سفارت امپراتوري آلمان با نهايت اجبار خود را ملزم ديد ذخيره‌اي را كه در اين قضيه تاكنون در نهاني محفوظ داشته بود بالمآل ابراز نموده براي ثبوت مطلب، ترجمة يادداشتي كه از آقاي «اسكات» مستشار سفارت انگليس به عنوان «سر والتر بارتلو» آتاشة(13) همين سفارتخانه رسيده براي استحضار خاطر عامه منتشر سازد: وزيرمختار از شما متمني است كه در دفترخانة خودتان به آقايان اهميت عدم اظهار و اختفاي پيشنهاد تلگراف صبح (كاف) را، اگر ديده‌اند، در خصوص «فرمانفرما» و اعلام استقلال جنوب ايران، بفهمانيد. اگر دشمنان ما از اين مسئله چيزي بشنوند اهميت وجهه را بدان استناد داده اظهار خواهند نمود كه زمينه تقسيم و تجزية ايران را تهيه مي‌كنند.» يادداشت مزبور كه خود ناطق قضيه است هرگونه شبهه را از اطراف حقيقت مندرجات ابلاغية اخير سفارت امپراتورري آلمان برطرف مي‌سازد و شك و ترديدي نيز در نيات و تصميمات دولت اعليحضرت بريتانيا نسبت به ايران باقي نمي‌گذارد. تهران 21 ژوئن 1918 كفيل سفارت امپراتوري آلمان – زمر اين ابلاغية دوم سفارت امپراتوري مثل بمب در تهران تركيد و تمام دستگاه سفارت انگليس به جنب و جوش افتادند و به وزارت امور خارجه شكايت كردند كه جاسوسان سفارت امپراتوري آلمان اطاقهاي دفتر سفارت انگليس را در اختيار خود گرفته‌‌اند و چندين نفر از پيشخدمت‌هاي خود را چه در سفارت و چه در دستگاه‌هاي نظامي به استنطاق كشيدند و به زحمت انداختند. همان روزي كه ابلاغيه اول صادر شد مستر كوپر رئيس تلگراف هند و اروپا را كه ژنرال قنسول افتخاري سوئد و مرد بسيار متدين و خوش‌ اخلاقي بود دستگير كردند و به بغداد فرستادند و تصور مي‌كردند كه ايشان تلگراف رمز قنسول انگليس مقيم شيراز را به ما داده و ما به مدد كليد و مفتاح رمز قنسول انگليس كه (واسموس)(14) در شيراز محرمانه به دست آورده و قبلاً براي ما فرستاده بود توانسته‌ايم رمز را به اين آساني كشف كنيم. ولي ابلاغيه دوم را كه منتشر كرديم به اعضاي سفارت خودشان مظنون شدند و چند نفر را دستگير و تحت تعقيب قرار دادند. روز دوشنبه 14 رمضان ساعت 9 بعد از ظهر، درب منزل مرا خيلي آهسته كوبيدند. نوكرم رفت و آمد و گفت مرد محترمي شما را مي‌خواهد ولي از طرز حرف زدنش مثل اين است كه ايراني نيست من فوراً رفتم ديدم كه مستر هاوارد قنسول انگليس است كه كراراً در راهروهاي وزارت خارجه او را ديده بودم و مي‌شناختم. بدون معطلي تقاضاي ورود به خانه كرد. از ترس اينكه مبادا دامي گسترده باشند رد كرد و عذر خواستم. گفت پس همين جا چند كلمه با شما سخن دارم. من از طرف دولت انگليس، نه از جانب خودم يا وزيرمختارانگليس، از شما خواهش مي‌كنم ما را راهنمايي كنيد بدانيم مسيو «زمر» اين اطلاعات را از كجا به دست آورده است؟ دولت انگليس هر چه شما بخواهيد در ازاء اين محبت به شما خواهد داد حتي همين الساعه ممكن است هديه كوچكي از طرف ما قبول كنيد و كيسه‌اي چرمي ارائه داد. گفتم اولاً من فقط در ترجمة ابلاغيه دخيل بوده‌ام و هيچ اطلاعي ندارم شارژ دافر آلمان اين خبر را چگونه به دست آورده. ثانياً قبول چيزي از ناحيه شما و يا قول و وعدة دولت انگليس براي من كه يك ايراني طرفدار استقلال و تماميت وطن عزيز خود مي‌باشم بزرگ‌ترين خيانت است و روسياهي بزرگي براي من و خانواده‌ام خواهد بود. سپس آقاي «هاوارد» دست مرا در دست خود گرفت و گفت: پس قول شرف شرف بدهيد كه اين مراجعة من به خانه شما نزد خودتان محفوظ خواهد ماند و به كسي بازگو نخواهيد كرد و سپس با گرمي دست مرا فشرد و رفت. من هم از اين مطلب به آقاي «زمر» اطلاعي ندادم و تا اين تاريخ كه اين يادداشت را مي‌نويسم جز من و آقاي «هاوارد» احدي از اين ماجرا خبر نداشت. سه شب بعد از اين واقعه، باز ساعت 9 بعد از ظهر درب منزل را به شدت كوبيدند. نوكرم به من اطلاع داد آقاي محترمي است مي‌گويد از دربار آمده است. وقتي به درب خانه رفتم ديدم آقاي حشمت‌الدوله پيش‌‌خدمت احمدشاه است. پس از ورود به خانه با محبت فوق‌العاده به من اظهار داشت فردا شب اول غروب با درشكه مي‌آيم تا به اتفاق به ديدن وزير دربار برويم. وزير دربار شاهزاده موثق‌الدوله (مغرور ميرزا) بود كه من تا به حال با ايشان روبرو نشده بودم. فقط مي‌دانستم كه منزل ايشان در كوچه پشت مسجد سپهسالار شماره 12 است. دو سه دفعه به اتفاق آقاي «زمر» شارژدافر آلمان به درب اين خانه رفته و كارت گذارده بوديم ولي صورتاً ايشان را مي‌شناختم كه از يك چشم قدري عليل بود. آقاي ‌«حشمت‌السلطنه» به من سفارش كرد كه اين مطلب بايد كاملاً محرمانه باشد و شما نبايد به كسي بازگوئيد، حتي به آقاي «زمر» هم خبر ندهيد. ولي پس از ملاقات اگر سفارشي يا پيغامي براي ايشان داده شد البته حسب‌ الوظيفه بايد بگوئيد. «حشمت‌السلطنه» بسيار خوش صورت و نيك سيرت بود و در اين سه سال كه من منشي سفارت امپراتوري آلمان بودم كراراً چه در دربار و چه در خارج ايشان را ملاقات مي‌كردم. اغلب اوقات اطلاعاتي بسيار مفيد به من مي‌داد. به وسيله من با آقاي «زمر» شارژدافر آلمان ارتباط داشت. زبان خارجه نمي‌دانست و در ملاقات اول كه به اتفاق من با آقاي ‌«زمر» به عمل آورد گفت با شارژدافر سابق آلمان نيز ارتباط داشت و يكي از دوستان بسيار نزديك ايشان بوده است. بنابراين ارتباط و آشنائي من با آقاي «حشمت‌السلطنه» سابقه قبلي داشت. شب بعد يعني شنبه 19 رمضان 1336 مطابق 8 سرطان (تير) 1297 و 29 ژوئن 1918 قدري زودتر از هر شب از سفارت به خانه آمدم آقاي «حشمت‌السلطنه» با گماشته و درشكة شخصي به منزل من آمد و به اتفاق او به قصر فرح‌آباد رفتيم. من لباس رسمي يعني كت و شلوار مشكي و كفش برقي داشتم و به محض ورود به فرح‌آباد به خدمت «شاهزاده شهاب‌الدوله» رسيدم و پس از قدري تعارفات معموله به طرف درب بزرگي حركت كرديم من تصور كردم به حضور وزير دربار مي‌رويم ولي «شاهزاده شهاب‌الدوله» به من گفت شما افتخار شرفيابي به حضور شاه را داريد و مراقب باشيد هر چه بيشتر تعظيم و تكريم نمائيد. طولي نكشيد كه مرا به حضور احمدشاه بردند اولين بار بود كه قصر مخصوص سلطنتي را كه بسيار مجلل و جالب و تماشائي و خيره‌كننده بود از نزديك مي‌ديدم. «شاهزاده شهاب‌الدوله» جلو و من پشت سر ايشان و آقاي ‌«حشمت‌الدوله» پشت سر من بود هر چند بار كه ‌«شاهزاده شهاب‌الدوله» تعظيم كرد من هم تعظيم كردم تا چند قدمي به جلو شاه رسيدم. عرض كردم ابوالقاسم خان منشي سفارت امپراتوري آلمان حاضر براي اصغاي اوامر شاهانه است. من بار ديگر تعظيم كردم و بي‌حركت ايستادم. شاه در صندلي راحتي بسيار بزرگ زيبايي از مخمل قرمز جلوس كرده بود. بسيار بسيار چاق بود. با چشماني بزرگ و زيبا و چهره‌اي گشاده و متبسم و لباس سرداري از پارچه سفيد. در اطراف قصر چندين صندلي راحتي و ميزهاي كوچك بود كه روي هر ميز يك چراغ گردسوز و چند لاله بلور قرار داشت. روي ميز شاه چند روزنامة خارجي ديده مي‌شد. آقايان پس از معرفي من به حضور شاه مراجعت كردند. شاه بدون تأمل پرسيد چند وقت است در سفارت آلمان مترجم هستيد؟ عرض كردم از همان ايام مهاجرت كه «پرنس رويس» از تهران رفت من به سمت ترجمان آقاي «زمر» شارژدافر آلمان منصوب شده و تمام اين مدت در سفارت امپراتوري آلمان مشغول خدمت مي‌باشم. بعد پرسيدند از چه خانواده‌اي هستيد؟ عرض كردم پدر و جد من از چندين سال قبل افتخار خدمتگزاري به دولت را داشته‌‌اند. پدرم دكتر حسين خان كحال رئيس كل اوقاف و جدم ميرپنج اسماعيل خان آجودان حضرت اقدس والا شاهزاده كامران ميرزا نايب‌السلطنه و پدر ايشان آقاي محمد كريم پيشخدمت محمدشاه غازي و پدر ايشان آقاي اسماعيل جواهرخان جواهردار خاقان مغفور بوده است. بعد سئوال كردند موضوع ابلاغية سفارت امپراتوري آلمان در موضوع تجزيه فارس چه بوده است؟ گفتم يكي از محارم سفارت امپراتوري انگلستان سندي به آقاي «زمر» شارژدافر آلمان داد و او هم شبانه ابلاغيه را تهيه كرد و براي ترجمه به من داد من هم فوراً ترجمه كرده نيمه شب به روزنامه ايران بردم و به اتفاق «سيدحسين اردبيلي» شبانه به چاپخانه رفتيم و ابلاغيه را در روزنامه چاپ كرديم. چندين صد شماره را من به منزل بردم و مخفي كردم زيرا قطع و يقين داشتم سفارت انگليس ساكت نمي‌نشيند و به توقيف روزنامه اقدام خواهد كرد. همانطور كه پيش بيني كرده بوديم روز بعد، روزنامة ايران يك ساعت پس از انتشار در تمام پايتخت توقيف و جمع‌آوري شد و همان شماره‌هايي كه من پنهان كرده بودم، به وسيله پست و پيشخدمت‌هاي سفارت آلمان براي دربار و تمام مراجع رسمي و خصوصي فرستاده شد. به عقيده آقاي «زمر»، كشف اين سند و انتشار آن در اين موقع كه آلمانها با روسها طبق معاهدة (برست لي توفسك) تماميت ارضي و استقلال ايران را تضمين كرده‌اند، بزرگ‌ترين خدمت به سلطنت و استقلال و تماميت ايران بوده و نقشه‌اي خائنانه را نقش بر آب كرده است. شاه پرسيدند اين سند به فارسي بود؟ گفتم خير عين سند انگليسي بود و چون آقاي «زمر» انگليسي خوب مي‌داند آن را خوانده به آلماني ترجمه كرد و به من داد و طبق آن سند ابلاغيه صادر شد. سپس پرسيدند شما شخصاً آورندة سند را ديديد؟ گفتم نه آن شخص با خود آقاي ‌«زمر» مربوط بود. بعد سئوال فرمودند كس ديگر هم از اين امر مطلع شد؟ گفتم خير تمام امور محرمانة سفارت را شخص آقاي «زمر» و بنده انجام و اداره مي‌نمائيم. گفتند شما فرانسه هم مي‌دانيد؟ عرض كردم به خوبي آلماني نمي‌دانم زيرا تمام تحصيلات من به زبان آلماني بوده است. پس از اين گفتگوها آقاي «شهاب‌الدوله» را به صداي بلند احضار و به ايشان فرمودند براي اين شخص فرمان نشاني صادر شود و سري به علامت خداحافظي تكان دادند. من تعظيم كرده از قصر خارج شدم. «شاهزاده شهاب‌الدوله» چند دقيقه حضور شاه ماند من و «حشمت‌السلطنه» به اتاق رئيس كل تشريفات رفتيم و «شهاب‌الدوله» هم به آنجا آمدند. آقايان ديگر از من ابداً پرسشي نكردند ولي از حرف آخر شاه فهميدند كه از سخنان من راضي بوده‌اند. «شهاب‌الدوله» سئوال كردند شما چه نشاني داريد؟ گفتم نشان درجه 4 وزارت خارجه. گفتند اقدام مي شود به شما نشان درجه 3 بدهند. سپس آقاي «حشمت‌السلطنه» مرا با درشكة دربار به شهر آوردند و به خانه رساندند. آقاي ‌«حشمت‌السلطنه» در راه به من گفتند اظهارات شما مورد پسند خاطر شاه شده بود كه امر فرمودند به شما نشان داده شود و گفت ما اطلاع داشتيم كه علت احضار شما چه بوده است. از چند روز به اين طرف كه مشت «فرمانفرما» باز و ابلاغية سفارت امپراتوري آلمان راجع به تجزية فارس منتشر شده پيوسته شاه مي‌گويد از اين جانب نگران است و اظهار تنفر و انزجار مي‌كنند و خيلي ميل داشتند بدانند ابلاغيه شما روي اطلاعات محرمانه بوده است كه به دست آورده‌ ايد يا اينكه سندي هم در دست داشته‌ايد. گفتم هر دو ابلاغيه مبتني بر سند كتبي بود كه در دست ما وجود داشت و به آنها اشاره شد به خصوص اگر سند دوم را ما فاش نكرده بوديم انگليسيها مي‌توانستند بگويند كه اين عمل سفارت يك نوع بازي سياسي است و منبع موثقي ندارد ولي سند دوم به خوبي فاش كرد كه سفارت امپراتوري آلمان اسناد مهمي در دست دارد. بعد آقاي «حشمت‌‌السلطنه» گفت دو شب قبل شخص مطلعي را كه تصور مي‌رفت در اين موضوع اطلاع دقيق داشته باشد به حضور شاه آورديم ولي ايشان نتوانستند اطلاعاتي كه شاه مي‌خواست بدهد و به كلي اظهار بي‌اطلاعي كرد. بعد ما به حضور شاه عرض كرديم كه مدتي است «ابوالقاسم خان» منشي آقاي «زمر» مي‌باشد و در تمام مجالس و محافل به اتفاق او رفت و آمد مي‌‌كند. ايشان مي‌توانند اطلاعاتي به عرض برسانند و به همين جهت دستور احضار دادند و خوشبختانه شما مطلب را روشن كرديد. دو هفته گذشت تا اينكه سفارت انگليس در تاريخ يكشنبه 27 رمضان 36 مطابق 16 سرطان (مرداد) 1297 برابر 8 ژوئيه 1918 ابلاغيه زير را كه در واقع تأييد صحت ابلاغية سفارت امپراتوري آلمان بود منتشر كرد و بر همه ثابت شد كه موضوع تلگراف قنسول انگليس از شيراز دائر به تجزيه جنوب ايران صحت داشته است. اينك مضمون ابلاغيه سفارت انگليس: «در شماره 260 جريده ايران مورخ 21 ژوئن 1918 ترجمه ابلاغيه سفارت انگليس مندرج بود چون ترجمه مزبور كه از طرف ادارة روزنامه شده كاملاً صحيح نبود لهذا در سفارت انگليس ترجمه شده و از اين قرار است: چون سفارت آلمان مأخذ اظهاراتي را كه به سفارت اعليحضرت پادشاه انگلستان نسبت داده شده بود كه مي‌خواهند در جنوب ايران حكومت مستقلي برپا نمايند مكشوف داشته‌اند لهذا سفارت اعليحضرت پادشاه انگلستان لازم مي‌داند كه به وسيله اظهار مختصري از چگونگي واقعه رفع اين جعليات بيهوده را بنمايد. چنين پيشنهادي در شيراز به قنسول اعليحضرت پادشاه انگلستان شده بود و در پيشنهاد مزبور «فرمانفرما» را براي حكومت آتية موهومي شخص مناسبي ديده بودند و قنسول مشاراليه معمولاً اين مطلب را به سفارت اطلاع داده بود چون اين مسئله مستقيماً با سياست دولت اعليحضرت پادشاه انگلستان كه كراراً اظهار داشته‌اند استقلال و مصونيت مملكت ايران را محترم مي‌شمارند مخالف بود بر حسب لزوم فوراً رد شد.» با اين اعلامية سفارت انگليس، موضوع تجزية ايران نقش بر آب شد و ديگر ابداً از آن سخن به ميان نيامد و موقعيتي بسيار بزرگ براي سفارت آلمان و شخص اينجانب فراهم شد و دو ماه بعد مستر مارلينگ سفير انگليس(15) رفت و سر پرسي كاكس(16) به جاي ايشان آمد. پي‌نويس‌ها: 1- نيروي مسلحي كه انگليسي‌ها با استفاده از اتباع هندي و انگليسي براي حفاظت از منافع خود در جنوب ايران به وجود آوردند. 2- والي فارس كه با انگليسي‌ها در تشكيل «پليس جنوب» همكاري نمود. او مدتي در دوران احمدشاه نخست‌وزير بود و در اواخر حكومت رضاشاه در آبان 1318 در سن 82 سالگي درگذشت. 3- كسي كه بيشترين نقش را در هر سفارتخانه در ارتباط با مردم برعهده دارد، كاردار 4- مسيو رودلف زمر از سال 1912 قبل از جنگ بين‌الملل اول دفتردار و در 1915 (موقع مهاجرت) كفيل سفارت و در سال 1918 شارژدافر سفارت امپراتوري آلمان بود و به مناسبت كارهايي فوق‌العاده مهم كه در ايران كرد ترقي شايان كرد و تا ژنرال قنسول پطروگراد ارتقاء مقام يافت. 5- مسيو پوناتي رئيس داروخانه شوربن در خيابان ناصرخسرو جنب مدرسه دارالفنون بود. 6- مسيو برينس رئيس مغازة بسيار بزرگ هلندي كه با مسيو دهوك قنسول هلند در ارتباط بود و اين هر دو با زمر شارژدافر آلمان ارتباط سياسي داشتند. 7- چرك‌نويس. 8- نام ديگر حسين علاء. 9- برست لي توفسك نام محلي در سرحد شوروي و لهستان است كه به مناسبت قرارداد متاركه جنگ بين روسيه و عثماني در تاريخ 1917 معروفيت بسيار پيدا كرد. طبق ماده 10 همين قرارداد بنا شد كلية قواي خارجه از خاك ايران خارج شوند. 10- خيابان فردوسي. 11- آقاي حكيم‌الملك در كابينه دوم صمصام‌ السلطنه پست وزارت ماليه را عهده‌دار بود. 12- مسيو براوين اولين نماينده دولت انقلابي روسيه بود كه به ايران آمد و با آقاي زمر شارژدافر آلمان ارتباط بسيار نزديك داشت. 13- كاردار 14- واسموس قنسول آلمان در شيراز بود كه در مدت جنگ بين‌الملل اول انگليسيها را در جنوب به ستوه آورد و به حدي شيرازيها او را دوست داشتند و از او حمايت مي‌كردند كه تمام نقشه‌هاي انگليسيها را در جنوب خنثي كرده بود. 15- «سر چارلز مارلينگ» از 18 اسفند 1294 به سمت وزيرمختار بريتانيا در ايران منصوب شد. 16- «سر پرسي كاكس» از 26 شهريور 1297 به سمت وزيرمختار بريتانيا در ايران منصوب شد. به نقل از: ديده‌ها و شنيده‌ها خاطرات ميرزا ابوالقاسم كحال زاده منشي سفارت امپراتوري آلمان در ايران، نشر فرهنگ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45

مشتي از خروار اختناق

مشتي از خروار اختناق ساواك مؤثرترين ابزار رژيم شاه براي ايجاد اختناق در كشور بود. اين سازمان به ويژه در دوراني كه نصيري رياست آن را به عهده داشت به جاي طرح نقشه‌هاي دقيق و اساسي براي مبارزه با خرابكاري و فعاليتهاي ضدرژيم، به يك رشته اعمال خشونت‌آميز و وحشيانه و ايجاد مزاحمت‌هاي بي‌مورد و نابجا براي طبقات مختلف مردم پرداخت. روش ساواك مبتني بر ارعاب بود، بازداشتهاي جمعي براي ساواك يك كار عادي به شمار مي‌آمد و اين تصور در اذهان عمومي نقش بسته بود كه ساواك در تمام شئون زندگي مردم، از سازمانهاي دولتي و دانشگاهها گرفته تا مؤسسات خصوصي و كارخانه‌ها و احزاب سياسي و سازمان‌هاي دانشجويي در خارج از كشور نفوذ كرده و در همه جا حاضر و ناظر است.(1) دوران سيزده ساله حكومت اميرعباس هويدا، يكي از ساكت‌ترين دوره‌هاي تاريخ معاصر ايران و اوج خودكامگي حكومتگران و رجال فاسد بود. استمرار حكومت هويدا فقط به دليل بالا رفتن قيمت نفت و افزايش چشمگير درآمد ارزي ايران، همچنين به سبب سركوب شديد ساواك ممكن گرديد. «ويليام سوليوان» سفيركبير آمريكا در تهران در اين مورد مي‌گويد: «ساواك همه را ساكت مي‌كرد... حتي مقامات بلندپايه مملكت به سبب وحشت از ساواك، هيچ اظهارنظر مستقلي نمي‌كردند. به نظر مي‌رسيد مسئولان دولتي ايران فقط براي اين خلق شده‌اند تا از رهبري‌هاي شاه به طور مرتب تعريف و تمجيد نمايند!»(2) شاه، كشور را به گونه قبرستان، فاقد هرگونه صداي انتقادي مي‌خواست. رسانه‌هاي كشور فاقد آزادي لازم براي درج نقطه‌نظرهاي مختلف بودند. شاه با تشكيل شكنجه‌گاه‌ها، سعي بر خفه كردن هر صداي مخالف داشت.(3) در حكومت وي زجر و شكنجه و اعدام روشنفكران، روحانيون و آزاديخواهان رواج داشته و قسمتي از بودجه مملكت صرف مخارج ساواك شده است.(4) اين دوره را در عين حال مي‌توان اوج قدرت مطلقه شاه ناميد. زيرا دولت مطيع و پارلمان فاقد اختيار و مطبوعات تحت فشار سانسور بودند. ساواك، پليس مخفي شاه، هرگونه حركت مخالفي را در نطفه خفه مي‌كرد و هيچ‌كس نه فقط جرأت مخالفت، بلكه جرأت كمترين انتقادي را هم از رژيم نداشت.(5) دولت، سياست فشار و اختناق را در پيش گرفته بود و در عين حال فاسد و نالايق بود، ولي آنچه بيشتر از هر چيز جلب توجه مي‌كرد ناتواني شاه در جلب حمايت افكار عمومي از سياست‌ها و برنامه‌هاي خود بود. اكثريت مردم با خشم و بدگماني يا بي‌تفاوتي از اين برنامه‌ها استقبال مي‌كردند. او به قدري در تحقق بخشيدن به برنامه‌هاي موردنظر خود شتابزده بود كه نمي‌توانست تأخيرهاي ناشي از بحث عمومي و اظهارنظر مردم و نمايندگان آنها را درباره اين برنامه‌ها تحمل كند. با گذشت زمان، شاه كه قدرت بيشتري يافته بود، نه فقط حاضر به تبديل روش خود در حكومت نشد، بلكه به نظرها و عقايد اطرافيان خود هم اعتنا نمي‌كرد. و پليس مخفي (سازمان امنيت) بيش از پيش فراگير شد و بر فشار و كنترل خود افزود.(6) بر اساس اطلاعاتي كه در اختيار داشتيم، درآمدهاي نفتي موجب بالا رفتن سطح زندگي مردم ايران شده بود، ولي سياست استبدادي و لجوجانة شاه در حكومت موجب ايجاد نارضايتي بين روشنفكران و قشرهاي ديگر جامعه شده و جريان مخالفي به وجود آورده بود كه براي استقرار دمكراسي در جامعه ايران مبارزه مي‌كرد. ساواك در نهايت خشونت و وحشيگري با مخالفان رفتار مي‌كرد و من مي‌دانستم كه حداقل 25000 زنداني سياسي در زندانهاي رژيم شاه مي‌پوسند (و شاه مي‌گفت تعداد آنها كمتر از 2500 است!)(7) اسناد زير كه بسيار خواندني و جذاب نيز مي‌باشد، مهر تأييدي است بر هر آنچه در خصوص اختناق در رژيم پهلوي، گفته و نوشته شده است. اميد است با مطالعه اين اسناد، ميراث گرانبهاي خميني كبير «قدس الله نفسه الزكيه» كه انقلاب خونرنگ اسلامي و به تبع آن آزادي است را پاس بداريم. متن اين سند خواندني، چنين است: سند اول: موضوع: سيد اسدالله موسوي مباركه‌اي فرزند سيدخليل به استحضار مي‌رساند: الف – مشخصات: سيد اسدالله شهرت موسوي مباركه‌اي فرزند سيدخليل متولد 1334 شماره شناسنامه 4449 صادره از اصفهان شغل كارمند روابط عمومي كارخانه ذوب آهن آريامهر ديپلم طبيعي داراي عيال و يك نفر اولاد ساكن اصفهان خيابان نشاط كوچه شيرواني‌ها پلاك 54. ب – نوع اتهام: اظهار مطالب اهانت‌آميز نسبت به مقامات عاليه مملكت. ج – گردش كار: نامبرده در حدود ساعت 17 روز 8/5/53 هنگامي كه از كارخانه عازم اصفهان بوده در ميني‌بوس در حضور آقايان قوام‌پور و ميرلوحي كارمندان روابط عمومي كارخانه اظهار داشته شاهنشاه آريامهر و علياحضرت شهبانو، آقاي نخست‌وزير و خبرنگاري با هواپيما مسافرت مي‌كردند. شاهنشاه آريامهر يك اسكنان صدتوماني خواستند از هواپيما پايين بيندازند و گفتند يك نفر از ملت من اين صد توماني را پيدا كرده و خوشحال مي‌شود. علياحضرت گفتند دو قطعه اسكناس 50 توماني بيندازيد تا دو نفر خوشحال شوند. آقاي نخست‌وزير گفتند 10 قطعه اسكناس 10 توماني بيندازيد تا 10 نفر بردارند و خوشحال شوند. بالاخره خبرنگار گفت شاهنشاها شما خودتان را از هواپيما پايين بيندازيد تا 32 ميليون نفر ملت ايران خوشحال شوند. اظهار مطلب فوق مورد تأييد قرار گرفته است. د – خلاصه اعترافات و بازجويي: در تحقيقات معموله مشاراليه اعتراف نمود چنين مطالبي را اظهار داشته ولي هيچ‌گونه قصد و غرضي نداشته و از گفته خود نادم و پشيمان است. نظريه: با توجه به اينكه مشاراليه اعتراف نموده، در صورت تصويب پرونده همراه متهم جهت هرگونه اقدام قانوني به دادسراي نظامي اصفهان ارسال و اعزام گردد. بازجو سند دوم: اداره دادرسي‌هاي مسلح شاهنشاهي براي رسيدگي به پرونده اتهامي غيرنظامي سيداسدالله موسوي مباركه‌اي فرزند خليل متولد 1334 داراي شماره شناسنامه 4449 صادره از بخش 6 اصفهان محل تولد مباركه مسلمان ايراني باسواد شغل كارمند ذوب آهن محل سكونت اصفهان خيابان نشاط كوچه شيرواني‌ها پلاك 54 محل كار ذوب‌آهن روابط عمومي داراي عيال و اولاد فاقد پيشينه و محكوميت كيفري بازداشت از تاريخ 7/6/53 تاكنون به علت عجز از توديع وجه‌الضمان كه به اتهام اهانت نسبت به رئيس مملكت تحت پيگرد قانوني قرار گرفته در تاريخ 21/10/53 جلسه دادرسي تشكيل كيفر خواست صادره حاكي است برابر محتويات پرونده متهم در تاريخ 8/5/53 هنگام بازگشت از كارخانه ذوب‌آهن به اصفهان در ميني‌بوس براي دو نفر از كارمندان روابط عمومي ذوب آهن (قوام‌پور و ميرلوحي) مطالبي اهانت‌آميز به عنوان لطيفه (جوك) بيان كه ضمن آن به رئيس مملكت اهانت مي‌كند پرونده امر بر اين مبنا تشكيل و پس از تحقيقات قرار منع پيگرد متهم را به علت عدم احراز قصد اهانت صادر مي‌نمايد كه مورد موافقت تيمسار دادستان ارتش واقع نشده و پرونده از مركز اعاده و مجدداً به بازپرسي مربوط برگشت داده مي‌شود و بازپرسي به ارشاد قضايي تيمسار دادستان ارتش تمكين نموده و در نتيجه منجر به صدور قرار مجرميت شماره 156-11/9/53 و كيفرخواست شماره 77-17/9/53 گرديده كه در آن عمل متهم را از درجه جنحه منطبق با ماده 81 قانون مجازات عمومي تشخيص و به استناد ماده مذكور تقاضاي كيفر گرديده است دادگاه عادي شماره 13 اصفهان برابر رأي شماره 87-7/10/53 به اتفاق آرا متهم را به استناد ماده 81 قانون مجازات عمومي به هفت ماه حبس جنحه‌اي با احتساب بازداشت قبلي محكوم نموده است پرونده در اثر اعتراض طرفين دعوي طي شماره 5/186/401-9/10/53 جهت تجديد رسيدگي به اين دادگاه ارجاع كه پس از انجام تشريفات قانوني و تشكيل يك جلسه مقدماتي و يك جلسه دادرسي و استماع دفاعيات وكيل مدافع و بيانات دادستان دادگاه و آخرين دفاع متهم و اعلام ختم جلسه دادرسي از طرف رياست دادگاه هيأت دادرسان در ساعت 1230 روز 21/10/53 در غياب اصحاب دعوي و منشي به شور پرداخته و پس از رعايت ماده 209 قانون دادرسي و كيفر ارتش در ساعت 1315 همان روز از شور خارج و به شرح زير مبادرت به صدور رأي مي‌نمايند. به نام نامي بندگان اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر بزرگ ارتشتاران. رأي شماره 92 مورخه 21/10/53 دادگاه تجديدنظر شماره 10 اصفهان هيأت دادرسان دادگاه تجديدنظر شماره 10 اداره دادرسي نيروهاي مسلح شاهنشاهي پس از بررسي محتويات پرونده مداقه در اوراق آن رأي شماره 87-7/10/53 دادگاه عادي شماره 13 اصفهان را كه برابر آن غيرنظامي سيداسدالله موسوي مباركه‌اي فرزند خليل به اتهام اهانت به رئيس مملكت به استناد ماده 81 قانون مجازات عمومي به مدت هفت ماه حبس جنحه‌اي به احتساب بازداشت قبلي (از تاريخ 6/7/53 تاكنون بازداشت مي‌باشد) محكوميت حاصل نموده است از لحاظ تشخيص مجرميت موجه و مدلل دانست كه با اكثريت 4 رأي در مقابل يك رأي آن را تأييد مي‌نمايد ولي از لحاظ تعيين كيفر ميزان مجازات را خفيف دانسته و مستنداً به ماده 233 قانون دادرسي و كيفر ارتش در اين قسمت آن را فسخ و با اكثريت چهار رأي در مقابل يك رأي غيرنظامي سيداسدالله موسوي مباركه‌اي فرزند سيدخليل را به اتهام اهانت به رئيس مملكت به استناد ماده 81 قانون مجازات عمومي به مدت يك سال حبس جنحه‌اي با احتساب بازداشت قبلي (متهم از تاريخ 6/7/53 تاكنون بازداشت مي‌باشد) محكوم مي‌نمايند رأي اقليت مربوط است به سرهنگ 2 قضايي جواد ميرزاپور كه چون اتهام منتسبه را فاقد عنصر معنوي جرم تشخيص مي‌دهد عقيده بر برائت وي دارد اين رأي غيرقطعي است و در محضر رسمي دادگاه و با حضور اصحاب دعوي قرائت و ابلاغ گرديد كه از تاريخ ابلاغ لغايت ده روز قابل فرجام‌خواهي مي‌باشد. رئيس دادگاه تجديدنظر شماره 10 اصفهان سرهنگ پياده محمود دهلوي. پي‌نويس‌ها: 1- خاطرات دو سفير، (غرور و سقوط)، ص 303. 2- زندگي و خاطرات هويدا، صفحات 266-265. 3- اهرمهاي سقوط شاه و پيروزي انقلاب اسلامي، ص 30. 4- معماران تمدن بزرگ، ص 153. 5- همان، ص 147. 6- خاطرات دو سفير (غرور و سقوط)، ص 274. 7- خاطرات دو سفير (انتخاب سخت)، ص 447. به نقل از: اتفاقات تاريخي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، صص 325-319 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45

مظفرالدين شاه به روايت خواهرش

مظفرالدين شاه به روايت خواهرش ناصرالدين شاه در سال 1277قمري، مظفرالدين ميرزا پسر خود را به رسم معمول قاجاريه، به تبريز فرستاد تا راه و رسم سلطنت را بياموزد و سال بعد او را رسماً وليعهد اعلام نمود. پيش از آن شاه چند بار وليعهد معين كرده بود و 3 نفر از وليعهدها در كودكي در گذشته بودند. مظفرالدين ميرزا چهارمين وليعهد ناصرالدين شاه بود. از همان تاريخ استقرار مظفرالدين ميرزا در تبريز، پدرش كوشيد كه بهترين افراد را براي تعليم و تربيت وي در امور سياسي انتخاب كند. ولي مظفرالدين ميرزا كودن‌تر از آن بود كه بتواند چيزي ياد بگيرد و روي پاي خود بايستد و در آذربايجان به عنوان وليعهد حكومت كرد و در اين مدت، مشتي اراذل و اوباش و كلاش، به تدريج چون حشرات‌الارض كه به نور چراغ جمع آيند دور او را گرفتند و او را به عنوان «شاه آينده» دوره كردند و به نويد آن كه روزي سلطنت به وي رسد، از او قول گرفتند كه اگر روزي شاه بشود آنان را سخت گرامي دارد و خلاصه محروميت سي، چهل ساله آنان را جبران كند. چنين بود كه وقتي ناصرالدين شاه به تير غيب از پاي درآمد، مظفرالدين شاه با نوكران به تهران روي آوردند و جماعتي كه نزديك به چهل سال به اميد تحصيل مال و منال و كسب جاه و مقام در انتظار سلطنت مظفرالدين شاه نشسته بودند، دست به غارت گشودند و همه خزائن و نفايس ناصري را به چپاول بردند و همه مناصب را به خود اختصاص دادند و تا توانستند درباريان قديم را كه به راه و رسم كارها آشنا بودند كنار گذاشتند و خود جاي آنان را گرفتند. دربار سلطنتي پر شد از افراد فرومايه و بي‌شخصيتي كه «به نحوي» مورد توجه وليعهد در تبريز قرار گرفته بودند، من جمله جمعي از دلقكان و نامردان و بي‌ريشاني كه با جناب وليعهد در تبريز روابط نزديكي داشتند و به حكم همان روابط صميمانه متوقع مناصب والا بودند. ده سال اين مرد بر كشور ما حكومت كرد ولي تاريخ ده ساله سلطنت وي، هيچ امر مهمي را نشان نمي‌دهد. چنان كه اگر داستان مشروطيت پيش نيامده بود، كسي متوجه آمدن و بودن و رفتن او نمي‌شد، گويي مصداق واقعي اين بيت بود كه: آمد شدن تو اندرين عالم چيست آمد مگسي پديد و ناپيدا شد در آن سالهاي حساس اواخر قرن نوزدهم و سالهاي پرآشوب دهه اول قرن بيستم، يعني سالهاي معروف به صلح مسلح و دسته‌بنديهاي سياسي اروپا، ظهور آلمان تازه‌نفس و پرخاشجو و رقابت او با روس و انگليس و تغيير سياست رقابت‌آميز روس و انگليس با يكديگر كه به قرارداد 1907 انجاميد، مظفرالدين شاه در ايران سلطنت مي‌‌كرد. ملك‌المورخين از قول او در يادداشتهاي خود مي‌نويسد كه: «در پنجم رمضان‌المبارك 1322، مظفرالدين شاه قاجار براي پيشخدمتهاي خود نقل مي‌كرده كه من سه چيز را در دنيا دوست مي‌دارم و ساير چيزهاي عالم پوچ است، خوردن، شكار كردن و جماع كردن».(1) لابد امثال اين سخنان را پيشينيان و نياكان ما شنيده بودند كه معتقد بودند كلام‌الملوك ملوك‌الكلام! واقعاً اگر اين بزرگان قوم و مسندنشينان مقام سلطنت نبودند، چه كسي چنين سخنان ارزنده و پرمغزي را براي آيندگان و بازماندگان به يادگار مي‌گذاشت!! مظفرالدين شاه هيچ‌گونه مباني فكري و فرهنگي نداشت. درسي اگر خوانده بود در حد خواندن بود و توقيع نوشتن و در صدر نامه‌ها دستور دادن. بيش از اين نخوانده بود و هرگز هم بيش از اين آرزوي سواد و علم نكرد، برخلاف پدرش كه گاه فرانسه مي‌خواند و گاه آلماني و گاه به مقتضاي سياست روسي. باري مخبرالسلطنه هدايت مي‌نويسد كه يك دايره‌المعارف آلماني، ناصرالدين شاه را صفر بزرگ خوانده بود و مظفرالدين شاه را صفر كوچك(2). درباره پدرش ممكن است كه جاي سخني باشد، ولي درباره وي اين نكته بسيار درست و كاملاً مطابق با واقع است. اين پادشاه سه سفر به اروپا رفت و در اين كار نگاه به دست «شاه بابا» كرد. در نتيجه نه تنها از اين سفرها اثر اجتماعي و صنعتي و اقتصادي حاصل نيامد، رفتار كودكانه شاه و همراهانش موجب رسوائي و سرشكستگي فراوان گرديد. مظفرالدين شاه، در سفر فرنگ دسته گلهاي فراوان به آب داد و همراهانش، رسوائيها به بار آوردند. شرحي كه مهماندار فرانسوي وي درباره او نوشته هم مضحك است هم شرم‌آور.(3) به يك قسمت از نوشته او توجه فرمائيد: واقعه‌اي كه شايد بيش از همه موجب تفريح خاطر ما شد، پيشامدي بود كه موقع تماشاي تجارب مربوط به فلز راديوم رخ داد. به اين معني كه من در حين صحبت، روزي از كشف بزرگي كه به دست مسيو كوري(4) انجام يافته سخني به ميان آوردم و گفتم كه اين اكتشاف ممكن است اساس بسياري از علوم را زير و رو كند. شاه فوق‌العاده به اين صحبت من علاقه نشان داد و مايل شد كه اين فلز قيمتي اسرارآميز را ببيند. به مسيو كوري خبر داديم. با اين كه بسيار گرفتار بود، حاضر شد كه روزي به مهمانخانه اليزه پالاس بيايد و چون براي ظهور و جلوه خواص مخصوص راديوم، لازم بود كه عمليات در فضاي تاريكي صورت گيرد، من با هزار زحمت شاه را راضي كردم كه به زير زمين تاريك مهمانخانه كه به خصوص براي اين كار مهيا شده بود بيايد. شاه و همه همراهان او قبل از شروع عمليات، به اين اطاق زيرزميني آمدند. مسيو كوري در را بست. و برق را خاموش كرد و قطعه راديوم را كه همراه داشت روي ميز گذاشت. ناگهان فرياد وحشتي شبيه به نعره گاو و يا فرياد كسي كه سر او را ببرند بلند شد و پشت سر آن، فريادهاي زياد ديگري از همان قبيل ضجه، اطاق را پر كرد. همگي ما وحشت كرديم. دويديم چراغها را روشن كرديم، ديديم كه شاه در ميان ايرانياني كه همه زانو بر زمين زده بودند دستها را محكم به گردن صدراعظم انداخته، در حالي كه چشمانش از ترس دارد از كاسه بيرون مي‌آيد ناله مي‌كند و مي‌گويد از اينجا بيرون برويم. همين كه تاريكي به روشنائي تبديل يافت، حالت وحشت شاه تخفيف پيدا كرد و چون دانست كه با اين حركت مسيو كوري را از خود نااميد ساخته، خواست به او «نشان» بدهد. اما دانشمند مزبور كه از اينگونه تظاهرات بيزار و بي‌نياز بود از قبول آن امتناع ورزيد. درجه وحشت ذاتي مظفرالدين شاه از تاريكي و تنهايي بدان پايه شديد بود كه شبها بايستي اطاق او پر از روشنائي و سر و صدا باشد. به همين ملاحظه، هر شب هنگامي كه شاه مي‌خوابيد و مژه بر هم مي‌گذاشت، يك عده از همراهان او در اطراف بستر مي‌نشستند و چهل چراغها را روشن مي‌كردند و حكايات روزانه خود را براي همديگر نقل مي‌نمودند و چند تن از جوانان درباري دو به دو، نوبت به نوبت، دست و پاي او را، به رغبت و با نظم تمام، آرام آرام مشت مي‌زدند. شاه به اين ترتيب تصور مي‌كرد كه مي‌تواند جلو مرگ را اگر بي‌لطفي كند و بخواهد در حين خواب به سر وقت او بيايد بگيرد. امر بسيار عجيب اين كه شاه، با وجود اين همه مشت مال و روشنايي و سر و صدا به خواب مي‌رفت و ناراحت نمي‌شد.(5) اكنون اجازه بدهيد از سفرنامه خود مظفرالدين شاه نقل كنيم. زيرا از نوشته‌هاي پائولي مستندتر است و شيرين‌تر: «روز چهارشنبه شانزدهم جمادي‌الاولي (سال 1317) صبح به عادت هر روزه رفتيم آب خورده، راه زيادي رفتيم و آمديم منزل. ناهار صرف شد. جناب اشرف صدراعظم هم در سر ناهار بودند. بعد از ناهار پرنس مترنيخ و پسرش از براي تشكر اين كه به آنها «نشان» داده بوديم شرفياب شدند. بعد مرخص شده، رفتند. ساعت نه بعد از ظهر سوار شده رفتيم به تيراندازي. در آنجا مؤيدالسلطنه يك توپ ماكسيم حاضر بوده پيشكش كرد. چند نفر از آن انداختند. در دوازده تير كه مي‌اندخت گير مي‌كرد. علت آن را سئوال كرديم، بعد درست كردند و تمام تير آن به يك نقطه مي‌خورد. خيلي خوب توپي است. خيال داريم ده عراده از اين قسم توپ ابتياع نماييم كه به ايران حمل كنند. بعد چند تير تفنگ انداختيم. چاي صرف شد. چهار قبضه تفنگ هم خريديدم. چون وقت داشتيم سوار كالسكه شده رفتيم تا نزديك راه‌آهن. اميربهادر جنگ و ناصرالسلطنه و امين حضرت و ناصر خاقان در ركاب بودند. رئيس پليس اينجا با چند شكارچي ديگر كبك زيادي زده بودند و در صحرا گردش مي‌كردند. ما هم به طمع شكار كبك از كالسكه پياده و از مصدق‌الملك جويا شديم كه تفنگ ساچمه سربي همراه داري عرض كرد خير. در صورتي كه وقت حركت خودمان به او فرموده بوديم لازم نيست و چون موقع شكار بود، بي‌اختيار خلقمان تنگ شد. بعد تفنگ رئيس را گرفته و مقدار زيادي با شكارچيها پياده رفتيم. دو تا توله خوب هم همراه مي‌گشت. دو تا بچه‌هاي آنها را خواستيم. فرستادند. اتفاقاً هرچه گشتيم كبكي نپريد مگر يك خرگوشي از دور فرار كرد و خيلي دور بود. تيري انداختيم...»(6) و باز: «... ديروز وزير دربار يك نفر يهودي پيدا كرده بود كه دو شاخ مرال دارد. مي‌خواهد از او بخرد. او را به حضور آورد. قيمت آنها را پرسيديم. گفت صد و پنجاه منات بخريد اما ديگر مشتري مثل شما گير نمي‌آيد. خوب است چيزي علاوه به من داده از من بخريد. در صورتي كه پنجاه منات زيادتر نمي‌ارزيد، ما دويست منات به او داديم. وقتي دويست منات را ديد نزديك بود از شدت خوشحالي ديوانه شود. با حضور اميرال حاكم پنجاه دفعه تعظيم كرد و به خاك افتاد و زمين را بوسيد و معلوم شد جنس يهودي در تمام دنيا يكي است...»(7) «... روز شنبه نهم، آن شخصه‌اي(8) كه گاهي از او ذكري نموده و حدس زديم كه آواز دارد تا اين حد كه آمده خواند ولي آواز فرنگي مي‌خواند. اين ده روزه ارسلان خان ناصر همايون و مسيو لمر از روي نوت(9)، آواز ايراني و شعر فارسي را به او آموخته بودند و در آنجا ايرانيهاي خدام ما و چند نفر از فرنگيها بودند. ناصر همايون پيانو زد و دختر مغنيه شروع كرد به خواندن. آواز ايراني را به قدري خوب خواند كه ما تعجب كرديم. شعر فارسي را هم در كمال خوبي مي‌خواند.»(10) بيهوده است اگر بخواهيم بر اين سخنان ملوكانه انتقادي كنيم. البته اين سفرنامه‌هاي مظفري از سفرنامه‌هاي ناصري چندان سست‌تر و بي‌محتواتر نيست. اين پدر و پسر گويي تعمد يا تعهد داشتند كه يك كلمه حرف حسابي كه به درد اهل تاريخ بخورد و روشنگر مطالبي در سياست داخلي و خارجي باشد ننويسند. در سراسر سفرنامه‌هاي اين دو، براي نمونه، حتي يك مطلب درباره مسائل سياسي و مذاكرات ديپلماتيك و صحبتهاي خصوصي شاه ايران با مهمانان و ميزبانان خارجي نيامده. چنين است كه مي‌گوييم تعمدي يا تعهدي در بين بوده كه ناصرالدين شاه و ولد خلفش مظفرالدين شاه يك كلمه از مذاكرات سياسي را بروز ندهند و اسرار دولتي را در سينه نگهدارند و به دل خاك تيره سپارند. مظفرالدين شاه هر چه مي‌ديد – غالباً هم اشياء كم ارزش و كودك پسند – به شهادت پائولي مهماندار، دستش را بلند مي‌كرد و با اشاره بدان، با زبان فرانسه شكسته بسته‌اي مي‌گفت «ژولاشت» يعني من آن را مي‌خرم. بگذاريم خواهرش در اين باره سخن گويد كه عندليب آشفته‌تر مي‌گويد اين افسانه را: تاج‌السلطنه دختر ناصرالدين شاه و خواهر قبله عالم مظفرالدين شاه است. وي دختر نسبتاً درس‌خوانده‌اي بود كه نمي‌خواست در قفسهاي تنگ محدوديتهاي سنت و عرف و تشريفات و مقتضيات زمان زندگي كند و در جستجوي حقوق فردي و آزاديهاي انتخاب شوهر و دوست و حصول اختيارات در زندگي شخصي، با خانواده شوهر درگير شد. او از شوهر خويش كه اعيان‌زاده‌اي لوس و هرزه و بي‌بند و بار بود طلاق گرفت و تنها زيست. آنچه موردنظر ماست، خاطرات و يادداشتهاي اوست كه از درك و هوش و حسن تشخيص و استدلال وي حكايت مي‌كند، هر چند كه جاي جاي بوي فرنگي‌مآبي مي‌دهد و شيوه بيان وي به گونه‌اي است كه گويي يك زن فرانسوي به فارسي مي‌نويسد: «در اين ايام، صحبت مسافرت برادرم به فرنگستان بود و مشغول مذاكره استقراضي بودند. به سرعت تمام پول مملكت و ذخيره‌هاي پدر را از پول و جواهر، برادرم به مصرف رسانيده و در مدت يك سال، تمام نوكرها و اجزاي لات او داراي پارك و عمارت و پولهاي گزاف شده بودند و اين بدبخت، مال ملت بيچاره را در ميان ده دوازه نفري تقسيم كرده بود. بالاخره با اقدامات مجدانه و بي‌غرضانه و خالصانه و صميمانه اتابك اعظم يك وجه گزافي از خارجه قرض و مسافرت فرنگ تهيه شد و اين‌جا، اين اتابك اعظم، شخص اول مملكت، ايران‌پرستي و صداقت خود را به درجه اكمل به مورد بروز و ظهور گذاشت. يك مبلغ گزافي از اين استقراض فايده برد و مابقي را هم سايرين نوش‌جان كردند!»(11) «در اين مسافرت قصه‌هاي عجيب نقل مي‌كنند. از آن جمله خريد درختهاي قوي هيكل است كه به مبلغ زياد ابتياع كرده و با زحمت فوق‌العاده و كرايه زياد، مي‌فرستند و تمام به سرحد نرسيده، خشك مي‌شوند. باز لوله‌هاي آهني است كه به وفور مجسمه‌هاي بزرگ، اسبابهاي بي‌ربط كه تمام در فرح‌آباد عاطل و باطل افتاده است. مخارج گزافي براي ياري و عمل كردن حسام‌السلطنه و صديق‌الدوله و هرزگيها و مخارج گزاف سوئيت.(12) بالاخره پس از اين كه ميليونها به مصرف رسيد، خيلي به طور احمقانه مراجعت كردند و از تمام اين مسافرت، حاصل و نتيجه‌اي كه براي ايرانيان به دست آمد مبالغي گزاف قرض، بدون اين كه در عوض يك قبضه تفنگ يا يك دانه فشنگ براي استقلال و نگاهداري اين ملت بيچاره آورده باشد، يا يك كارخانه يا يك اسباب مفيدي براي ترقي و تسهيل زراعت يا فلاحت يا ساير چيرهاي ديگر».(13) تاج‌السلطنه درباره سفر دوم برادر خود نيز اظهارنظر مي‌كند: «دوباره قضيه استقراض پيش آمده، مجدداً مسافرت كرد. از اين سفر فقط چيزي كه مفيد بود چند قسم اسلحه بود كه به پيشنهاد ممتازالسلطنه سفير مقيم در پاريس ابتياع شده بود و يك سفرنامه كه از قلم معظم خود اين برادر عزيز بود. يكي از جمله‌هايش اين است: امروز كه روز پنجشنبه است صبح رفتيم آب خورديم. پس از آن آمده قدري گردش كرديم. چون يك قدري از آب ما مانده بود، دوباره رفته خورديم. پس از آن آمده در يك قهوه‌خانه نشسته جايي خورديم. بعد از آن پياده به منزل آمديم. فخرالملك و وزير دربار آنجا بودند. قدري گوش فخرالملك را كشيده سر به سر وزير دربار گذاشتيم. پس از آن وزير دربار تلگرافي به ما داد كه در آن تفصيل عمل كردن بواسير آقاي صديق‌الدوله بود و خيلي خوشحال شديم. ناهار خورده استراحت كرديم. چون شب جمعه بود، آقا سيدحسين روضه خواند ما هم گريه كرديم. نماز اذا زلزلت(14) خوانده خوابيديم.»(15) درباره مسافرت سوم هم باز تاج‌السلطنه با طنزي تلخ و كوبنده و طعن و هزلي گزنده مي‌نويسد: «از اين مسافرتهاي شاه قصه‌هاي قشنگي شيوع پيدا كرد. از جمله اميربهادر كه رئيس كشيك‌خانه و جزو «سوئيت» شاه بود، روزي در لگن، در زير تخت «رنگ و حنا» درست كرده و به ريش و سبيل خود مي‌بندد. همين قسم شب را با رنگ و حنا مي‌خوابد و تمام ملافه[ملحفه] تخت‌خواب را آلوده مي‌كند. صبح برخاسته مي‌رود يكي از حوضهاي بزرگ بناي شست و شو را مي‌گذارد. فوراً مستحفظين آنجا جمع شده، حوض را خالي كرده، دوباره آب مي‌اندازند.»(16) «قهوه‌چي شخصي داشته است. قليان مي‌كشيده ترشي سير همراه خودش برده بود. سر ميزهاي رسمي مي‌خورده است و در هر مهمانخانه‌اي كه مي‌رفته است، ناچار تمام اتاقهاي جنب اطاق شخصي او را دود داده و ساير سوئيت‌ها هم همين قسمها مفتضح ليكن قدري كمتر»(17) يادمان رفت اين قسمت را هم باز از خاطرات تاج‌السلطنه نقل كنيم كه با شوخي و خنده‌اي ظاهري ولي با تأثر شديد باطني مي‌نويسد: «در اين وقتي كه هر كس به فكر خود بود و به هر قسمي بود قطعه مملكت را ويران مي‌نمودند، برادر تاجدار من هم مشغول كار خويش بود. شبانه خودش را صرف حركات بيهوده مي‌نمود و در خواب غفلت عميق غرق بود. از جمله گردي از انگلستان با خود آورده بود كه به قدر بال مگسي اگر در بدن كسي يا رختخواب كسي مي‌ريختند تا صبح نمي‌خوابيد و مجبور بود اتصال بدن خودش را بخاراند. دو من از اين گرد آورده و اتصال در رختخواب عمله خلوت(18) مي‌ريخت، آنها به حركت آمده، حركات مضحك مي‌كردند و او مي‌خنديد. مسافرت اروپايي برادر من شبيه به مسافرت پطركبير است و همان نتايجي كه او برد، اين برعكس برد.»(19) پي‌نويس‌ها: 1- يادداشتهاي ملك‌المورخين، ص 92 2- گزارش ايران (نشر نقره، تهران، 1362)، ص 132. 3- شخصي به نام كزاويه پائولي (Xavier Paoli) كه از جانب دولت فرانسه مهماندار سلاطيني بوده كه رسماً از فرانسه ديدن مي‌كردند كتابي نوشته به نام Leurs Majestes (اعليحضرتها). قسمت مربوط به مظفرالدين شاه را مرحوم عباس اقبال آشتياني از اين كتاب ترجمه و در شماره اول سال اول مجله يادگار چاپ كرده. 4- Curie. 5- مجله يادگار سال اول، شماره اول، مقاله «مظفرالدين شاه در پاريس»، ترجمه شادروان عباس اقبال آشتياني از كتاب «اعلي‌حضرتها» نوشته پائولي، ص 24. 6- سفرنامه فرنگستان (سفر اول، انتشارات شرق، تهران، 1363، چاپ افست، ص 193، 194. 7- همان، ص 69. 8- شخصه (شخص+ ه تأنيث) از كلمات متداول عصر قاجاري بود به معناي زن! بنابراين «آن شخصه» يعني آن زن. 9- Note الفباي بين‌المللي موسيقي. 10- سفرنامه، ص 100. 11- منظور اتابك علي‌اصغرخان امين‌السلطان است كه با وام گرفتن از روس‌ها مخارج مسافرت مظفرالدين شاه را فراهم آورد. 12- Suite كلمه‌اي از زبان فرانسه به معناي همراهان و ملتزمين ركاب، دنباله‌روان. 13- خاطرات تاج‌السلطنه (نشر تاريخ، تهران، 1361)، ص 87. 14- منظور آيه «اذا زلزلت الارض زلزالها و اخرجت الارض اثقالها» است كه آيه‌هاي 1 و 2 است از سوره شريفه زلزال. 15- خاطرات، همان، ص 89. 16- همان، ص 94. 17- همان، ص 93. 18- عمله به معناي كارمندان و كارگران و عمله خلوت يعني آن دسته از كارمندان دربار كه متصدي مشاغل و خدماتي در اندرون شاه بودند. 19- منظور سفر پطركبير است به اروپا كه به صورت ناشناس صورت گرفت و پطر كه با ذهني پويا و چشماني دقيق و موي‌شكاف پيشرفتهاي علمي و صنعتي اروپا را ديده بود، در بازگشت به روسيه از طريق استخدام مستشاران فني و صنعتي كوشيد تا مردم روسيه را با اين پيشرفتها آشنا كند و در حقيقت روسيه جديد را بنيان نهد. تاج‌السلطنه مي‌خواهد بگويد هر قدر سفر پطر به اروپا براي مردم روسيه دانش و صنعت جديد به ارمغان آورد و روسيه را به مراحل پيشرفت رساند، سفر مظفرالدين شاه نقطه مقابل او بود. برگرفته از مقدمه كتاب: «يادداشتهاي ملك‌المورخين و مرآت‌الوقايع مظفري» نوشته عبدالحسين خان سپهر، انتشارات زرين، پاييز 1368 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45

مأموريت وزيرمختار انگليس در ايران

مأموريت وزيرمختار انگليس در ايران مقاله حاضر، خاطرات «سرهيو كنچبال هاجسن» Sir Hugh Knatchball Hugessen وزيرمختار انگليس در ايران است. او در آذر 1314 از محل مأموريت قبلي خود (جمهوري لاتويا – بالتيك) از راه زميني به تهران آمد و در دي ماه همين سال به عنوان مرخصي به انگليس رفت و ديگر هرگز بازنگشت. نوشته زير مشاهدات او از ايران و ملاقاتهايش با رضاشاه است. با هم مي‌خوانيم: چند ماه قبل از حركت از ريگا(1) به من گفته بودند مأموريتم به بلگراد(2) مسلم شده است. نقشه عمارت سفارتخانه آنجا را بررسي و حتي اطاقهاي خواب خود و خانواده‌ام را تعيين كردم. در ژوئن 1934/خرداد 1313 كه در لندن بودم ناگهان ورق برگشت و قرار شد به تهران بروم. معلومات من درباره ايران منحصر بود به معاهده انگليس و ايران دورة كرزن(3) كه هرگز تحقق نيافته بود. قدري مضطرب شدم و تبريك دوستان به هيچ‌وجه از اضطرابم نكاست. مخصوصاً كه بعضي هم اشاره مي‌كردند كه ايران گور شهرت و نيكنامي نمايندگان و سفراي خارجه است. فصل پاييز بود. چند هفته به وزارت خارجه رفتم تا اطلاعاتي در باب مأموريت آتي خويش به دست آورم. در نوامبر / آبان – آذر از راه ريگا به طرف تهران حركت كردم تا با دوستان خداحافظي كنم. همسرم از لندن مستقيم رفته بود. در بلگراد به هم رسيديم، مدتي اندك در استانبول با سر پرسي لورن [سفير انگليس در تركيه] و همسرش، در بغداد با سر فرلسيس هومفري [سفير انگليس در بغداد] و همسرش به سر برديم. در آن اوان بين بغداد و ايران خط هوايي برقرار نبود. با قطار شب به خانقين رفتيم. اتومبيل سفارت در اينجا به انتظار ما بود. من هميشه دلم مي‌خواست بر بالاي كاغذهاي سفارت علاوه بر نشانه‌هاي معمول عبارت «از ايستگاه خانقين تا تهران پانصد ميل مسافت است» بيفزايم. اواخر سال بود و طي طريق به ميزان برف جاده بستگي داشت. از اين جهت خوشبخت بوديم كه روز اول اتومبيل ما را به كرمانشاه رسانيد. در منزل قونسول «كرستافرهيز» فرود آمديم. صبح از گردنة اسدآباد گذشتيم و به همدان رسيديم. در اينجا رئيس بانك شاهي «ايرتون» و خانمش از ما پذيرايي كردند. از همدان به تهران راه دور است و بايد از گردنة آوج و جلگه و كوچه‌هاي زشت و كثيف قزوين گذشت و قريب به نود ميل ديگر اراضي مسطحي كه از جانب شمال به كوه‌هاي البرز نزديك است طي كرد. هر چند سپيده‌دم از همدان حركت كرديم پاسي از شب گذشته بود كه به تهران وارد شديم. چركين و خسته بوديم. مخصوصاً كه بعد از غروب آفتاب نه مي‌دانستيم كجا هستيم و نه چه مقدار ديگر بايد در راه باشيم. در تاريكي شب دائم پيش خود فكر مي‌كرديم كه كم كم وارد خيابانها يا باغهاي عمومي مي‌شويم. از دور قطار قطار چراغهاي كوچك اما پرنور به نظرمان مي‌آمد و گمان مي‌برديم چراغهاي خيابانهاي شهر است. چون نزديك‌تر شديم فهميديم چنين چيزي نبود و فقط نور چراغهاي جلوي اتومبيل‌ها بوده كه به چشمان گوسفند گله مي‌زده و برمي‌گشته است. به هر حال عاقبت سالم وارد شديم. اعضاي سفارت همه به انتظار ما نشسته بودند، از تأخيرمان چندان ناراحت نشده بودند چه اينگونه پيش‌آمدها برايشان تازگي نداشت. هنگام انتظار سگ ويكتور مالت براي خوشمزگي و مشغوليات پاي ‌«آلن ترات» منشي سفارت را گزيده بود. رفقا از ترس اينكه مبادا با ما كه غريب هم هستيم چنين شوخي بكند به دقت مواظب بودند و هر يك به نوبت قلادة او را مي‌كشيدند. ورود در شب آن هم به محلي ناشناخته مزه دارد. در ساعات آخر مسافرت چيزهاي ناديده بسيار ديديم و متحير بوديم كه روز چه خواهيم ديد. صبح كه از پنجره عمارت نگاه مي‌كردم چشمم به باغي بزرگ و حوضهاي جلوي عمارت به اشكال مختلف و پياده‌روهاي دراز مفروش به سنگريزه و چمن و چنارهاي كهن و مقداري بوتة گل افتاد. از پشت ديوار سفارت هم سر و صداي آمد و رفت مردم به گوشم مي‌رسيد. زمستان بود و نمي‌دانستم در بهار سراسر باغ از شكوفه‌هاي درخت ارغوان و بادام و گل يخ درخشيدن خواهد گرفت. باغ چهارده درخت ارغوان داشت و يكي از آنها كه بسيار كهن بود و تنه‌اي ستبر داشت در بهار از سر تا پا غرق گل مي‌شد. پس از آن نوبت به گل اقاقياي پيچ كه سراسر هشتاد يارد طول بهار خواب را مي‌گرفت مي‌رسيد. در ريگا هم باغي داشتم به وسعت پنجاه يارد مربع كه هيچ نباتي به جز آنچه در برابر برف مي‌توانست مقاومت كند نمي‌رويد. سرماي زمستان تهران شديد است اما حرارت آفتاب هم قوي است و برف، زود و به موقع آب مي‌شود. عمارت سفارت كه در 1870 بنا شده است وضعي مخصوص دارد. در مقام مقايسه مانند قطار بزرگي است كه راهرو طويل آن از يك سر به سر ديگر ممتد است و اطاقها همه در يك سمت راهرو بنا شده است. اطاق دفتر و پذيرايي، ناهارخوري و تالار و اطاقهاي ديگر همه در همان طبقه است و قسمت اعظم عمارت به گمان اينكه ايران كشور گرمسير است به شكل بناي يك طبقه ساخته شده است. به اين جهت در تابستان نمي‌توان در اين بنا بند شد. در زمستان عمارت بي‌اندازه سرد است و تا موقع حركت ما از اين شهر از كار گذاشتن دستگاه حرارت مركزي خبري نبود. شايد به همين علت سرما و گرماي شديد مجبور شده‌اند چند اطاق قابل سكونت براي سفير و خانواده‌اش بسازند. نتيجه اينكه دَرِ اطاقهاي بزرگ فقط در مواقع پذيرايي و مهماني باز مي‌شدو مقداري اثاثيه قبلاً از اطاقهاي ديگر به آنها نقل مي‌گشت تا چنين وانمود كنند كه اينها هم هميشه به كار است. اما موضوع به اينجا ختم نمي‌شد. چه مي‌بايست از صبح زود آتش فراوان برافروزند و چندين بخاري نفتي هم گرداگرد تالار بگذارند تا مدعوين يخ نبندند. پس از صرف غذا همه دور اين بخاري‌هاي كريه منظر جمع مي‌شديم. اين كيفيت خاص عمارت سفارت ما نبود و گمان ميكنم همه سفارتخانه‌ها به درد ما مبتلا بودند. بدبخت مهماناني كه نزديك توده‌هاي انبوه آتش زغال سنگ قرار مي‌گرفتند. اينها از گرما مي‌پختند و دوستان روبرويشان از سرما مي‌لرزيدند. در تابستان اعضاي سفارتخانه‌ها و بيشتر جمعيت تهران به شميران يا يكي ديگر از نقاط ييلاقي دامنه البرز كه نسيم فرح‌بخش از قله به دامنه‌اش وزان است پناه مي‌برند. مقر تابستاني ما در قلهك است و نيم ساعت به پايتخت فاصله و هوايش با هواي آن اختلاف فاحش دارد. اين محل كم كم منزل و مأواي اعضاي سفارت خواهد شد. وسعتش زياد و چند دستگاه عمارت با باغچه‌هاي متعدد در آنجا درست شده است. درخت فراوان و استخر شنا و آب جاري هم دارد. آب تهران و قصبات و دهات از قنات است و از دامنه‌هاي كوه مي‌آيد. زندگي در قلهك آنچنان لذت دارد كه بعضي در عالم خواب و خيال مي‌بينند، تابستان در بهارخواب مي‌توان خوابيد. من صبحهاي زودي را كه تازه آفتاب بر تيغ كوه تيغ مي‌كشيد و كم كم سراسر باغ را هم به نور خويش غرقه مي‌كرد هرگز فراموش نمي‌كنم. اوقات ما بدين ترتيب مي‌گذشت. كار مختصر تا ميان روز، شنا در آب سرد استخر، نوشيدن مقداري شراب سفيد، خوردن ناهار، خواب مختصر اجباري براي فرار از گرماي شديد بعد از ظهر، صرف چاي عصر، تنيس بازي، خوردن شام، از اين زندگي چه بهتر؟ گاهي هم مشغول طرح باغچه‌بندي مي‌شدم. هر سفيري سليقه خاص داشته و به ميل خويش در باغچه‌بندي طرحي مي‌ريخته. زماني به گردشهاي كوتاه و دراز به دامنه كوهها و نقاط خوش آب و هواي ديگر مي‌رفتيم. در مواقع عادي ايام تابستان بدين منوال مي‌گذشت اما مواردي هم پيش ميآمد كه مجبور مي‌شدم در گرماي طاقت‌فرسا به پايتخت بروم و به اعضاي فرسوده و وارفته كه به حكم ضرورت در سفارت مانده بود سري بزنم و دستورهايي بدهم. هنگامي كه وارد شديم تهران به درد تجدد گرفتار بود. خيابانها را گشاد مي‌‌كردند. يك جا درخت مي‌كندند و جاي ديگر درخت مي‌‌‌نشاندند، تير چراغ برق مي‌افراشتند، ايستگاه مي‌ساختند. براي توسعه خيابان مقداري از زمينهاي سفارت را گرفته بودند و زمان ورود من به تهران باز مقداري از جانب دَرِ ورودي مي‌خواستند. اين اصلاحات لازم مي‌نمود اما افسوس كه درختهاي تنومند سايه‌دار كه هم باعث زيبايي و هم موجب انبساط بود از ميان رفت. با همه شور نوخواهي بسا چيزهاي كهنه بجا ماند. بيشتر دروازه‌هاي قديم از بين رفت و فقط چند باب دست نخورده، دروازة خراسان از آن جمله بود. درختهاي خياباني را كه به قصر گلستان مي‌رسيد به حال خود گذاشتند. نو و كهنه دوش به دوش هم مي‌رفت. قطار الاغ با بار ميوه يا آجيل كه در شب چراغي يا شمعي هم بر آن پرتو مي‌افكند در حركت بود. بسا اوقات سر چهارراه‌هاي خيابانهاي تازه به نور چراغ جلو اتومبيل. رشته دراز شتر هم مي‌ديديم. چادر هنوز رايج بود و زنها چشمان خود را از زير پيچه‌ها نشان مي‌دادند. مردها هم در زير ‌«كلاه پهلوي» كه بي‌مشابهت به كلاههاي نظاميان فرانسه نبود منتها لبة درازي داشت رنج مي‌بردند. پس از من گويا كلاه پهلوي منسوخ شد و كلاه اروپايي كه يقيناً راحت‌تر است باب گشت. رشته كوه البرز چون ديواري عظيم در شمال شهر گسترده است. نزديك‌ترين قله آن توچال است كه قريب به سيزده هزار پاي ارتفاع دارد و در تابستان بالا رفتن از آن از دامنه جنوبي با همه دشواري‌هايي كه دارد خالي از تفريح نيست. چه خوب است كه چند شيشه آب جو از پيش بفرستند تا در زير برفي كه در نقاط سايه‌دار هنوز آب نشده پنهان كنند و موقع ورود سر كشند. دماوند سرور رشته البرز، يعني همان كوه مخروطي شكل كه هجده هزار پا بلندي دارد و در هواي صاف پس از آنكه تاريكي همه جا را فرا گرفت هنوز قله‌اش آفتابي است، قدري دورتر قرار گرفته است. اين كوه‌ها از لاي درختان چنار باغ سفارت خوب پيداست. هنگام غروب پس از رگباري شديد اشعة آفتاب كه بر روي كوه زردرنگ و بر تنه‌هاي نمناك درختان باغ سرخ است منظره‌اي بديع دارد. روز اول دسامبر 1934 / دهم آذر 1313 اعتبارنامة خود را به شاهنشاه پهلوي تقديم كردم. آداب اين امر در همه ممالك تقريباً يكسان است منتها در بعضي رسم است نطقي مختصر هم مبادله مي‌شود و در بعضي ديگر نه، ايران به رسم دوم عمل مي‌كرد. عضوي از وزارت خارجه ايران به نام «قدس» سواره مرا به قصر گلستان كه تخت طاوس از جمله ذخائر آن است برد. پس از اندك توقف در تالاري آينه‌كاري به حضور اعليحضرت رسيدم. البته عكس رضاشاه را فراوان ديده بودم چه ديوار هر دكاني به يك قطعه تمثال مبارك مزين بود. پيش از همه عظمت جثه‌اش چشمم را گرفت. روي هم رفته يك سر و گردن از هموطنان خويش بلندتر مي‌نمود. ظاهرش به نظر زمخت و ناهموار مي‌آمد و به جاي علائم ظرافت و لطافت آثار زحمت و ارادة محكم بر وجناتش نمايان بود. لباس نظامي ساده خاكي در برداشت. آقاي باقر كاظمي وزير امور خارجه حاضر بود. اعتبارنامه را عرضه داشتم و او هم به حسب معمول ناخوانده به وزير داد. پيام شفاهي مبني بر ابراز حسن نيت از جانب پادشاه خويش گذاردم سپس به گفتگو پرداختيم و آقاي كاظمي هم سخنان طرفين را ترجمه مي‌كرد. شاه از حال پادشاه و ملكه و خانواده سلطنتي جويا شد. بعد از آن سخن از موضوعات ديگر به ميان آمد. تازه نمايشگاه كالاي ايران تأسيس يافته بود و من تصميم گرفته بودم قبل از آنكه به حضور شاه برسم آن را ببينم و ديدم. در اين موقع از نمايشگاه تعريف و عرض كردم شنيده‌ام نمايشگاه مدتي برقرار مي‌ماند و بعد هم زود زود تجديد مي‌شود. شاه فرمود «بلي مخصوصاً قسمت ماهيها». با اين شوخي چشمانش درخشيد و تبسمي سراسر چهره‌اش را گرفت. اين تبسم شيرين و پرمعني بود. با وصفي كه از او شنيده بودم انتظار خوش‌رويي نداشتم. در موارد ديگر به عنوان تماشاچي بي‌طرف عكس اين حال را هم ديدم. اما در آن تبسم معنايي بيش از حد معمول خواندم و چون مي‌دانستم كه كسي بي‌اجازة او آب نمي‌خورد و هيچ امري بي‌مداخلة او صورت نمي‌گيرد موقع را غنيمت شمردم و عرض كردم استدعا اينكه اجازه فرماينده هر وقت ضرورتي ايجاب كند شرفياب شوم. فرمود «هميشه حاضرم». جواب باعث تسلي خاطرم شد. سپس از من خواست كه همراهانم را معرفي كنم. شش تن كه در اطاق مجاور بودند به حضور آمدند. گروهي بودند همه بلندبالا. پس از معرفي عرض كردم اين هيأت مردماني خوش قيافه هستند. شاه دقيقه‌اي به آنها خيره شد سپس به قهقهه تمام خنديد و چپ گرد كرد و رفت. دوستان بعدها به من گفتند تا آن زمان كسي نتوانسته بود شاه را بخنداند. مردم خنده و تبسم او را هرگز نمي‌ديدند. اكثر وزيرانش وقتي مي‌خنديدند خندة آنها زود به آه و اشك بدل مي‌شد. در نظر آنها پهلوي رعب و وحشت مجسم بود، داستاني در تهران شنيدم كه هنوز هم نمي‌توانم باور كنم. اجمال آن اينكه در ميان گفتگويي با نخست‌وزير كار بدانجا كشيد كه وي به عجله از حضور او بيرون دويد و از يازده كرت گل باغ قصر به يك خيز گذشت تا از لگد شاهانه و امپراطورانه در امان بماند. اگر اين قصه راست باشد ذكر آن به عنوان نمونه بيجا نيست چه در بسياري موارد «پا» كارها كرده است. قيافه‌اش واقعاً رعب‌آور بود و اعمالش را هم از قيافه‌اش مي‌توان قياس كرد. يكي دو روز پس از ورود من هشت رئيس ايل كه چهار تن از آنها بختياري بودند در زندان قصر قاجار تيرباران شدند. شاه افسار مردم را محكم ميكشيد و به قساوت تمام سلطنت مي‌كرد. از مال مردم ثروت به قياس فراهم آورد. زير بار مالياتهاي سنگين پشت رعاياي خويش را دو تا كرد و ملت را به چنان درويشي كشاند كه از حد وصف بيرون است. اما گويا جز اين هم چاره هم نداشته است. سلسله فاسد قاجار چنان اوضاع كشور را مشوش ساخته بود كه بي زور سرپنجه سر و صورت يافتنش محال مي‌نمود. پهلوي تعدي كرد، بي‌حسابي و بيدادگري و شايد مجبور بوده است اما جاي هيچ انكار نيست كشوري را كه قرنها از دست ايلات و بي‌رحمي آنها مي‌ناليد به حمايت خويش گرفت. راهزني را از بن برانداخت و جاده‌ها را امن كرد. اين كاري بود سترگ و در ايران به لطف و مدارا و مردمي پيش نمي‌رفت. در مواقع مختلف من و خانواده‌ام با اتومبيل سواري تمام مسافت بين تبريز و بوشهر و نقاط ديگر ايران غربي را پيموديم و به كوچترين مانع برنخورديم. دوبار به اتفاق دو دخترم و چند دوشيزه كه از انگليس به ديدن آنها آمده بودند براي فرار از گرما شب از تهران به اصفهان رفتيم و كمي پيش از آنكه ايران را يك باره ترك گوييم باز با همسرم از اهواز به خرم‌آباد لرستان و از راه قم به تهران سفر مي‌كردم. اصلاً گمان خطر به ذهنمان نگذشت. امنيه راه‌ها را خوب امن نگهداشته بود. با تمام معايبي كه داشت دلم به حال اين مرد مردم گريز گوشه‌گير كه موقع و مقام و هيبتش او را از معاشرت با هموطنان دور مي‌داشت مي‌سوخت. بي‌سوادي و بي‌اطلاعي از عالم خارج و كشورهاي ديگر مزيد بر علت بود. خيالات بالابلند در سر مي‌پروراند كه بعضي از آنها در ترازوي عقل اروپايي كم سنگ مي‌نمود. گرامي‌ترين آرزويش ايجاد سپاه منظم بود و در آن اوقات اين آرزوها پربيجا نبود. آرزوي ديگر كشيدن خط آهن سرتاسري بود و مي‌خواست از اين راه محصولات ايران را به خليج فارس برساند و امر تجارت را از قيد و بند روسها يكسره نجات بخشد. در راه اين راه آهن مالياتهاي خانه برانداز بر مردم بست. از دول خارج هيچ وام نگرفت. به دلش مي‌زد كه كشورش را به پايه كشورهاي اروپا برساند. موفقيت كمال آتاتورك را مي‌ستود و بدان رشك مي‌برد. به نقص خويش واقف بود و در يكي از جلسات شرفيابي گفت «از ترس فرق فاحشي كه بين ايران و اروپا وجود دارد هرگز در صدد ديدار آن برنيامده‌ام.» به خارجيان مخصوصاً طبقه سياستمدار بدگمان بود و نسبت به آنان تنگ‌نظر بود. من چون سمت نمايندگي فوق‌العاده و وزيرمختاري داشتم به طريق اولي نمي‌توانستم آسان بار بيابم. در عرف سياسيون فقط سفيركبير كه نماينده شخص اول مملكت است هر وقت بخواهد مي‌تواند تقاضاي تعيين وقت ملاقات كند و اگر پذيرفته نگردد كار به دلتنگي مي‌كشد. وزيرمختار فقط هنگام ورود براي تقديم اعتبارنامه حق شرفيابي دارد. رتبه من نسبت به همكاران ديگر مانند سفيركبير روسيه و تركيه و افغانستان پايين‌تر بود. خدا را شكر كه اخيراً اين محظور بر طرف شده و مقام وزيرمختاري به درجة سفيركبيري ارتقاء يافته است. در موقع انتصابم روابط بين بريتانيا و ايران صورتي نامطلوب و متزلزل داشت. معاهدة كرزن در مردم تأثير بد بخشيده بود. همه پيمان 1907 را به رخ ما مي‌‌كشيدند كه قصد تقسيم يا محو استقلال ايران را داشته‌ايم. قيام رضاشاه(4) و مركزيتي كه به دنبال آن آمد چنان حس قوميت ايرانيان را جنباند كه لغزشي كوچك را دليل بر هتك حيثيت محسوب مي‌داشتند و گمان مي‌كردند كه ما هنوز به «افكار استعماري قرن 19» پاي‌بنديم و حاضر نيستيم كه ايرانيان را همطراز خويش بدانيم. موضوع ايران قدري پيچيدگي داشت. اين كشور نه تنها مورد توجه وزارت خارجه بود بلكه به واسطه قرب جوار وزارت هندوستان هم به امور آن اظهار علاقه مي‌كرد و وزارت درياداري نيز به خليج فارس نگران بود. توفيق نظريه‌هاي اين سه وزارت آسان نبود. مدتي پس از لغو معاهدة كرزن قدمي در راه بهبود روابط برداشته نشد ولي عاقبت سعي كردم تا مذاكرات در امور كلي صورت بگييرد. هفت سال قبل از مأموريت من دو بار گفتگوهايي شده بود اما همه بي‌نتيجه. هنگام ورود من اوضاع به تجديد مذاكرات مساعد نبود اگر چه در ژانويه 1935 نخست‌وزير وقت(5) در اين باب پيشنهادي به من كرد. در اين اوقات چنان مصلحت ديدم كه چند مسئله كوچك را كه باعث زحمت طرفين شده بود فيصله بخشم. سپس آهسته آهسته راه را براي مذاكره در باب مسائل هموار سازم. آنچه مسلم است اينكه ما به هيچ‌وجه به خيال تحميلات جديد به ايرانيان نبوديم و سعي داشتيم عملي از ما سر نزند كه مناعت طبع آنان را برنجاند. در اين مدت براي دور ساختن «افكار قرن 19» قدمهايي برداشته بوديم و درصدد برآمديم از اقداماتي كه به اجبار براي حفظ مصالح خويش مي‌كرديم دست برداريم. پادگان خود را از جنوب ايران بيرون برديم، دفاتر پستي را منحل كرديم، از سواران و ركابيان هندي كه در خدمت سفارت و قونسولگري بودند صرف‌نظر نموديم، تلگرافخانة هند و اروپايي را تحويل داديم، حق داوري قونسولها را باطل ساختيم، روابط مستقيم با ايلات را هم متروك داشتيم. ايران در مسير شرق و غرب واقع است و خليج فارس هم در اين مسير اهميتي بسزا دارد. علاوه بر اينها از آغاز قرن بيستم علاقة ما نسبت به نفت جنوب رو به فزوني نهاد و به اين جهت امنيت و انضباط در جنوب از اهم مسائل به حساب مي‌آمد. در دوره‌هايي كه قدرت مركزي وجود نداشت و ايران در آتش هرج و مرج و دسائس خارجيان(6) مي‌سوخت – ايرانيان خود هيچ‌يك از دو نظر را نمي‌توانستند تأمين كنند و ناچار ما مي‌بايست انجام آنها را تعهد كنيم.(7) همين كه ايران صاحب حكومتي مقتدر شد و معلوم گشت كه از عهدة كار برمي‌آيد بريتانيا علتي نمي‌ديد كه زمام ا مور را به ايرانيان نسپارد. روي كار آمدن رضاشاه اين وضع مطلوب مرغوب را پيش آورد. تا مدتي كه اطمينان داشتيم از ضعف حكومت مركزي منافع و مصالح ما به خطر نمي‌افتد كارها را به دست ايرانيان داديم. پيروي از اين سياست بود كه قبل از حركت از لندن تصميم گرفته شد پايگاه‌هاي دريايي «هنگام» و «باسعيدو» تخليه و به ايران تحويل گردد. در دوم ماه آوريل ترتيبات اين كار داده شد و رسماً موضوع را به دولت ايران اطلاع دادم. اين بزرگ‌ترين قدمي بود كه در راه تحسين روابط بين ايران و انگليس در دوره كوتاه وزيرمختاري من برداشته شد. بقيه اوقات به حل مسائل جزئي ديگر و رفع اختلاف بين ايران و عراق بر سر شط‌العرب مصروف گشت. براي مذاكرات در تابستان انجمني در تهران تشكيل شد و چون كار به بن‌بست رسيد رضاشاه شخصاً مداخله و مشكل را حل كرد. به حكم مجاورت مسائلي بين هند و ايران وجود داشت اما ايرانيان از كيفيت حكومت انگليس درهندوستان در اشتباه بودند و همچنان كه ما را متهم مي‌كردند كه به آنها به استحقار مي‌نگريم ايرانيان هم نسبت به هنديها بي‌اعتنايي نظر مي‌كردند و ‌آنان را قومي ذليل و زبون و اسير حكومت ظالمانة انگليس مي‌دانستند. پس از ورود به تهران صلاح ديدم كه به هندوستان بروم و با نايب‌السلطنه و دستگاه حكومت در باب ايران صحبت كنم و بكوشم كه نظر حكومت لندن و دهلي را در باب ايران به يكديگر نزديك بسازم. سفر در دسامبر 1935 / آذر 1314 صورت گرفت و كمي قبل از حركت خبر شدم كه آقاي كاظمي وزيري خارجه خيال دارد به كابل برود و از راه كراچي به ايران بازگردد. به لرد ويلينگتن نايب‌السلطنه پيشنهاد كردم كه او را به دهلي دعوت كند. پذيرفت. به اتفاق همسر و دختر ارشد و عموزاده‌ام پيرسن با اتومبيل از تهران حركت كرديم و از راه اصفهان و شيراز به بوشهر رفتيم. در بين راه يك شب در پرس پوليس(8) مانديم و به تماشاي قصور داريوش و خشايارشا و قبول پادشاهان ايران پرداختيم. هيچ‌چيز به از اين آثار تاريخ كهن و پرحادثه كشور ايران را بهتر نمايان نمي‌سازد. در محلي كه وقتي حرمخانة داريوش بوده و اكنون براي هيأت ديرينه‌شناسان آمريكايي منزلي راحت و مناسب شده، يك روز مانديم. در بوشهر به خانه فول(9) مأمور سياسي انگليس مقيم بوشهر وارد شديم. من و همسرم در فورية گذشته كه با كشتي به گشت خليج فارس بوديم و تا مسقط رفتيم و كويت و بحرين و جزيره تنب و هنگام و بندر باسعيدو را ديديم و يك روز تمام هم در شبه جزيره مسندام در زير صخره‌هاي عظيم آفتاب سوخته بسر برديم، در اين سفر از شيوخ بحرين و كويت و سلطان مسقط ديدار كرديم و به تفاوت فاحش بين دو سمت ايران و عرب نشين خليج پي برديم. مردم ناحيه عرب‌نشين بي چون و چرا فعال‌تر، مرفه‌تر و به واسطة وجود خطوط ارتباط هوايي از عالم خارج باخبرتر بودند اندك مدت پس از ورود ما به دهلي آقاي كاظمي هم به سراي نايب‌السلطنه وارد و به جلال تمام از او پذيرايي شد. پس از بازگشت به درياي عمان و خليج فارس به محمره(10) رسيديم و به خانة ‌قونسول رفتيم. روز بعد با يكي از كشتيهاي شركت نفت انگليس و ايران بر روي كارون رو به اهواز رانديم. چون رودخانه پيچ و خم زياد دارد مدتي طول كشيد تا به اهواز رسيديم. يك شب در كشتي خوابيديم: صبح هنوز مسافتي نپيموده بوديم كه عمارات پالايشگاه آبادان را رو به مسير كشتي در طرف راست ديديم. چند ساعت عمارات به همان فاصله ماند منتها گاهي راست، گاهي چپ، زماني عقب و موقعي هم در جلو روي كشتي نمايان مي‌شد. مدت زماني به هر طرف گشتيم. جز اين عمارات چيزي قابل ديدن نديديم. يكي از جالب‌ترين مراحل سفر باقي مانده بود. خط آهن تازه كشيده از اهواز تا صالح‌آباد چهار ساعته مي‌رفت. به قطار سوار شديم. در صالح آباد اتومبيل سفارت انتظار ما را مي‌كشيد. در راه دو شب توقف كرديم. يك شب در خرم‌آباد در آسايشخانه شركت نفت به سر برديم. مزة اين سفر يكي منظره كوه‌ها و صخره‌هاي عظيم بود و ديگر كوچ كردن ايل لر از ييلاق به قشلاق. تمام مدت روز زنها با موهايي چون زغال سياه و مردان بلندقد و گاو و گوسفند دم‌ريز از جلو ما گذشتند. دختراني را ديدم كه بره‌هاي شيرخوار به بغل گرفته پياده دنبال كاروان مي‌رفتند. در اين سفر هم به هيچ‌ محظوري برنخورديم و جاده هم بسيار صاف و هموار بود. اندكي پيش از عيد ميلاد مسيح به تهران بازآمديم و چون قرار بود كه اوايل سال 1936/زمستان 1314 به مرخصي به انگلستان برويم به تهيه ساز و برگ سفر پرداختيم. حركت از تهران با اتومبيل به هر مقصد خالي از زحمت نيست مخصوصاً در فصل زمستان. مي‌بايست اتومبيل را سپس از نو سوار كنيم. نفر يدكي زنجير براي جلوگيري از لغزيدن چرخ و هر چيزي ديگر كه هنگام پيش‌آمدي وجودش ضروري مي‌نمود آماده بسازيم. راننده ما «پاركز» كه مردي بسيار پرطاقت بود در برابر پيش‌آمدي ناگوار ايستادگي مي‌كرد. مي‌ديدم مهماناني را از تهران به خانقين كه پانصد ميل فاصله داشت برد و بي‌معطلي در ظرف يك شبانه‌روز سر راه به تهران بازگشت. در زمستان خطر برف راه‌ها را از نظر نبايد دور داشت. دولت ايران صدها كارگر آماده داشت تا در موقع جاده‌ها را پاك كنند اما اگر مسافري در ميان برف گير مي‌كرد بايد سه روز يا بيشتر در راه يا محلي ناباب به سر برد تا راه باز شود من و همسرم در بيشتر سفرها خوش اقبال بوديم اما اين بار در گردنة اسعدآباد از بين ديوارهاي برف به بلندي 15 تا 20 پا گذشتيم. حركت از تهران به واسطه ناخوشي و مرگ پادشاه [انگليس] كمي عقب افتاد. مانند همه انگليسيها ساعت به ساعت به اخبار راجع به حال مزاجي او گوش مي‌داديم و چون از مرگش باخبر شديم در غم و اندوه فرو رفتيم. در ايران مانديم و مجلس ترحيم به پا كرديم. اعضاي دولت، همكاران سياسي، افراد جامعة انگليسي همه به اين مجلس آمدند. چند روز قبل از حركت به حضور شاه باريافتيم. اين چهارمين بار بود. سابقاً به علتي خاص از قبيل تقديم اعتبارنامه يا معرفي شخصي مانند فرماندة كل نيروي دريايي جزاير هند شرقي تقاضاي شرفيابي كرده بودم اكنون راجع به بعض مسائل مهم مي‌خواستم مذاكره كنم و بنابراين استدعاي ملاقات خصوصي كردم. خوشحال شدم كه خواهشم پذيرفته شد. عصر روي پيش از شرفيابي در حضور يكي از اعضاي ايراني سفارت به تمرين پرداختم، او را موقتاً شاه ساختم و آنچه بنا بود روز بعد به فارسي بگويم به او گفتم. معلوم شد جمله‌ها را خوب ملكة خويش كرده بودم. اما از حيث لباس اقبال چندان ياوري نكرد. از قرار معلوم لباس مخصوص شرفيابي عبارت بود از كت دُم پرستويي، شلوار راه راه، پيراهن سفيد آهاردار و كفش برقي. هر چند از اين ترتيبات بي‌خبر بودم معذلك به جامه‌دارم سفارش كرده بودم كه همين‌گونه لوازم را تهيه كند. شب پيش مجلس مهماني در سفارتخانه منعقد و جامه‌دار از كثرت كار وارفته بود. صبح همه چيز به هم ريخته و درهم برهم مي‌نمود. ناچار شدم جامه‌داري جديد به خدمت بگيرم. همينكه خواستم كفش را به پا كنم هر تكمه‌اش به جانبي جستن كرد. ناگزير كفش سياه معمولي پوشيدم. علاوه بر اين چنان در مطالبي كه بايد به فارسي بگويم مستغرق بودم كه به جاي پيراهن سفيد پيراهن آبي رنگي كه جامه‌دار به غفلت برايم گذارده بود به تن كردم. يقين دارم شاه ملتفت جزئيات لباس نشد. چنين اتفاق افتاد كه در مصلحتي اختلاف عقيده ظاهر شد و حقيقت امر اينكه موضوعي را سه بار هر بار به عبارتي ديگر تكرار كردم و جواب رد شنيدم و فقط وقتي دست برداشتم كه شاه به عتاب گفت «يك بار جواب دادم.» بعد فهميدم مبتلا به درد دندان بوده و به اين جهت بي‌حوصلگي به خرج داده است. وزير خارجه اندكي دلخور شد كه چرا مستقيم با شاه گفتگوي سياسي كردم. عصر همان روز به وزارت خارجه احضار شدم. آقاي سهيلي معاون و دوست بسيار صميمي از جانب وزير گله كرد كه در پوشيدن لباس چرا رعايت آداب را نكرده بودم. چند روز بعد به اتفاق همسرم به جانب انگليس روانه شدم و هيچ نمي‌دانستيم كه ديگر به ايران برنمي‌گرديم. مدت اقامت را در ايران هرگز از ياد نخواهم برد. اين دوره مأموريتم يكي از شيرين‌ترين و مطبوع‌ترين ادوار زندگيم محسوب مي‌گردد. پي‌نويس‌ها: 1- پايتخت لتوني از جمهوريهاي بالتيك. 2- پايتخت يوگسلاوي. 3- لرد كرزن وزير خارجه انگليس. 4- مقصود كودتاي سوم اسفند 1299 است. 5- محمود جم. 6- جز انگليس و روس كدام خارجي ديگر. 7- اين عبارت توجيهي بر دخالت مستقيم انگليس در كودتاي رضاخان بود. 8- تخت‌جمشيد شيراز. 9- FOWI. به قلم: سرهيو كنچبال هاجسن (وزيرمختار انگليس در ايران) ترجمه: ع. م. عامري منبع: ماهنامه يغما، سال 5 شماره 5، مرداد 1331 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45

شاه بين دو فرار!

شاه بين دو فرار! سرنوشت نظام سياسي ايران پس از انقلاب مشروطه با پريشانيهاي بسياري رقم خورد و در فاصله كوتاهي به تغيير خاندان سلطنت و برقراري حكومت استبداد پهلوي انجاميد. مردم ايران هنوز طعم حكومت مشروطه را نچشيده بودند كه ناخواسته درگير مشكلات و عوارض جنگ جهاني شدند. فقر عمومي، ناامني گسترده، مداخلات بيگانگان، تهديد استقلال و تماميت ارضي كشور، اختلاف و دودستگي نخبگان سياسي، تحولات جهاني و زمينه‌هاي نابساماني داخلي، سرانجام قدرت را از احمدشاه قاجار گرفت و به دست رضاخان ميرپنج سپرد. رضاخان نه‌تنها نظام مشروطه سلطنتي را استحكام و قوام نبخشيد، بلكه بي‌سابقه‌ترين ديكتاتوري تاريخ ايران را عملي ساخت. پس از اشغال ايران در شهريور1320، حكومت رضاخاني نيز به پايان رسيد و پسر ارشد او ــ البته پس از رضايت اشغالگران ــ بر تخت پادشاهي تكيه زد. حكومت محمدرضا، از سال1320 تا1357، كه يك دوره طولاني سي‌وهفت‌ساله را شامل مي‌شود، در نوسانات و التهابات بسياري غوطه‌ور گشت. هرچند در ابتداي سلطنت او تاحدودي فضاي باز سياسي در كشور ايجاد شد و فراكسيونهاي متعدد مجلس و احزاب گوناگون در سطح جامعه پديد آمدند اما هرچه پايه‌هاي قدرت او بيشتر تثبيت مي‌يافت، فضاي باز سياسي نيز تنگ‌تر مي‌شد. جز آيت‌الله كاشاني(ره) و دكتر مصدق، معارض عمده‌اي براي محمدرضا شاه وجود نداشت و او بيست‌سال اول حكومت خود را با ملايمت سپري كرد اما از سالهاي1340 به بعد، هم شاه در رويه حكومتي خود گستاختر و مستبدتر شده بود و هم مخالفان او جدي‌تر در عرصه سياست نمود و حضور يافتند. گروهها و جريانات سياسي بسياري هر روز بيش‌ازپيش در تشكلهاي ساختارمند گوناگون ظهور مي‌كردند، كه طيفي از مذهبي تا ماركسيستي را شامل مي‌شد؛ اما دشمن عمده و سرسخت و خستگي‌ناپذير شاه كسي نبود جز امام‌خميني(ره)، بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران، كه سرانجام حكومت پادشاهي را در ايران منقرض و جمهوري اسلامي را برپا ساخت. در مقاله حاضر رويدادهاي سياسي عمده در دوران پهلوي دوم و بازيگران دوران حكومت سي‌وهفت‌ساله او مورد مطالعه و بازگويي تاريخي قرار گرفته است. با استعفاي رضاخان در شهريور1320، محمدرضا، وليعهد بيست‌‌ساله، بر طبق قولي كه متفقين جنگ جهاني دوم به فروغي داده‌بودند، به سلطنت رسيد. شاه جديد در شرايطي كه كشور توسط قواي نظامي بيگانه اشغال شده‌بود، در مجلس دوازدهم سوگنديادنمود. ملت پس از بيست‌سال ديكتاتوري طعم آزادي را مي‌چشيد؛ اما شرايط به‌‌گونه‌اي بود كه مردم ايران سقوط ديكتاتوري را ضمن آثار شوم جنگ و حضور قواي نظامي بيگانه تجربه‌مي‌كردند. مردم فرياد انتقام از عاملان فجايع دوره گذشته را سردادند. به آنان قول‌داده‌شد حقوقهاي ضايع‌شده جبران‌خواهد گرديد و همچنين وعده محاكمه جنايتكاران، استرداد املاك غصب‌شده و نيز رعايت قانون اساسي داده‌شد و بدين‌سان فضاي پرتلاطم كشور را براي پذيرش سلطنت جديد مهياساختند. زمامداران جديد گرچه خود را دلسوز ملت نشان‌مي‌دادند، درواقع همان دست‌نشاندگان سياست انگليس بودند؛ چنان‌كه با امضاي پيمان سه‌جانبه‌اي كه به امضاي اسميرنوف سفير شوروي، بولارد وزير مختار انگليس و علي سهيلي وزير خارجه ايران رسيد، اين زمامداران عملا به متفقين جنگ پيوستند و با اين تعامل خود، باعث‌شدند اشغالگران كشور، دوست، هم‌پيمان و متحد كشور معرفي‌شوند. در مقابل، روس و انگليس متعهدشدند استقلال و تماميت ارضي ايران را محترم‌بدارند. فروغي كه در اين بين نقش واسطه را برعهده‌داشت، پس از انجام ماموريت استعفاداد و با نخست‌وزيري وداع‌نمود و در هيجدهم اسفند1320 علي سهيلي جاي او را گرفت. قحطي و گرسنگي، شيوع انواع بيماريها ــ از جمله تيفوس ــ و ناامني، مردم را به‌ستوه‌آورده‌بود. ارتش شاهنشاهي، علي‌رغم تمهيداتي كه رضاخان براي آن تدارك‌ديده‌بود، فروريخت. دولت اجازه‌يافت اسكناس منتشركند؛ اما آن را در اختيار متفقين قرار داد تا به ‌جاي غارت آشكار مايحتاج مردم، هرچه را كه مي‌خواهند با پرداخت پول دراختيارگيرند. محافظت راهها و وسايل نقليه را اشغالگران متفق به‌عهده‌گرفتند. تنها راه خشكي كه شوروي را به متفقين غربي‌ پيوند‌مي‌داد، ايران بود؛ اما استالين و مولوتف از حضور ارتش سرخ در ايران منظور ديگري نيز داشتند و آن راه‌يابي به اقيانوس هند بود. آزادي نسبي‌ كه به‌وجودآمده‌بود، شكل‌گيري احزاب متعددي را درپي‌داشت. شوروي، با بهر‌ه‌گيري از اين وضعيت، حزب توده را راه‌اندازي‌كرد. هيات حاكمه نيز، به‌نوبه خود، از آنجاكه مطيع انگليس بود، احزابي را براي مقابله با حزب توده به‌راه‌انداخت. مختاري و پزشك‌احمدي تحت‌محاكمه‌قرارگرفتند و در جريان محاكمه آنان اسرار دوران ديكتاتوري فاش مي‌شد. قوام، پس از بيست‌سال بركناري از سياست، دوباره به زمامداري رسيد تا نفوذ امريكا را نيز همچون انگليس پايدار سازد. بار ديگر ميلسپو و هياتهاي مستشاري نظامي و مالي وارد ايران شدند. اما انگليس از اين سياست ناخشنود بود؛ تاآنكه در اين رقابت، بار ديگر سهيلي بركرسي صدارت نشست و او بود كه در بيست‌ودوم‌شهريور1322 به آلمان اعلان‌جنگ‌داد تا قطعا و رسما در رديف فاتحان جنگ (متفقين) و نيز جزو امضاكنندگان اعلاميه ملل متحد قرارگيرد. در آذر1323، كنفرانس تهران با شركت استالين، روزولت و چرچيل تصميمات مهمي را در مورد جنگ اتخاذ‌كرد و ايران پل پيروزي ناميده‌شد. انتخابات مجلس چهاردهم در محيطي برگزارشد كه احزاب با يكديگر مبارزه‌اي بي‌سابقه به راه انداخته بودند و اين در حالي بود كه قواي بيگانه در كشور حضورداشتند و در انتخابات اعمال‌نفوذ‌مي‌كردند. مردم تهران آيت‌الله كاشاني را كه در بازداشت متجاوزان انگليسي بود، به نمايندگي انتخاب‌كردند تا بدين‌وسيله موجبات آزادي وي فراهم‌شود، اما او همچنان تا پايان دوره مجلس در بازداشت آنان باقي‌ماند و مجلس شورا نيز، با تمام هياهويي كه داشت، عكس‌العملي نشان‌نداد. مجلس چهاردهم محل برخورد سياستهاي مختلف و افشاگري سوابق برخي از منتخبان بود و اعتراض به اعتبارنامه نمايندگان مدنظر، وسيله مناسبي براي اين هدف بود؛ چنانكه اعتبارنامه پيشه‌وري ردشد و اعتبارنامه سيدضياءالدين نيز از سوي دكتر مصدق مورداعتراض‌قرارگرفت. مصدق بدين‌وسيله سعي‌داشت وابستگي وي و سلطنت رضاخان به نيروي خارجي را برملاسازد. مصدق، به اتفاق جمعي از نمايندگان، اختيارات ميلسپو را لغو و او را از ايران اخراج‌ نمودند. آنان همچنين اعطاي هرگونه امتياز به بيگانگان را در دوران اشغال كشور ممنوع اعلام كردند. ساعد در هشتم فروردين1323 جانشين سهيلي شد. رضاشاه كه به تبعيد محكوم‌شده‌بود، در مرداد همين سال در ژوهانسبورگ درگذشت. اما اوضاع كشور به‌گونه‌اي بود كه شاه جديد توانايي تجليل از پدرش را نداشت. زمامداراني كه وابسته بودند، پس از چند ماه صدارت مجبوربه‌استعفا‌مي‌شدند. سهام‌السلطان بيات، حكيم‌الملك و صدرالاشراف از جمله حكومتگران ديگري بودند كه دولتهاي كوتاه‌مدتي را در زمان دوساله مجلس چهاردهم تشكيل‌دادند. با شكست آلمان و تسليم اين كشور، منشور ملل متحد تهيه‌گرديد. ايران از جمله پنجاه كشور اولية امضاكنندة منشور محسوب مي‌گرديد. دولت بيات از چهارم آذر1323 تا دوازدهم ارديبهشت1324 ‌زمامدار بود و به دنبال او يك ماه نيز حكيم‌الملك رياست دولت را برعهده‌داشت. مساله تخليه ايران از قواي بيگانه در كنفرانس پوتسدام در هفدهم ژوئيه1945/مرداد1324 مطرح‌شد. استالين و چرچيل موافقت‌كردند كه ايران را بلافاصله تخليه‌نمايند. پس از بمباران اتمي هيروشيما و ناكازاكي و تسليم بي‌قيدوشرط ژاپن، ايران مجددا طي يادداشتي خواهان خروج قواي بيگانه شد. وزراي خارجه سه كشور اشغالگر توافق‌كردند تا دوازدهم اسفند1324 خاك ايران را تخليه‌كنند. درهمين‌زمان، پيشه‌وري كه به مجلس راه‌نيافته‌بود و از طريق روزنامه «آژير» هيات حاكمه را موردحمله‌قرارمي‌داد، در پناه قواي شوروي و نيروي مسلحي كه تدارك‌ديده‌بود، آذربايجان را دراختيارگرفت. دولت مركزي كه به‌‌تازگي و به رياست صدرالاشراف معرفي‌شده‌بود، در مقابل شورش آذربايجان اقدامي‌نكرد. دولت بعدي كه باز هم به رياست حكيمي (حكيم‌الملك) شكل‌يافته‌بود، اقدام شوروي را در حمايت از فرقه دموكرات مورداعتراض‌قرارداد و از انگليس و امريكا درخواست‌حمايت‌نمود. در سي‌ام آبان1324 ارتش سرخ از رسيدن قواي دولت مركزي به آذربايجان ممانعت‌ ‌كرد. شهرهاي آذربايجان در اشغال فرقه دموكرات قرارگرفته‌بود. انگليس و امريكا كه حضور شوروي در ايران را به زيان خود مي‌ديدند، با نگراني تمام در برابر شوروي عكس‌العمل‌نشان‌دادند. درهمين‌احوال، حزب كومله كردستان در بهمن‌ماه سال1324 تاسيس دولت جمهوري كردستان به رياست قاضي محمد را اعلام‌كرد. سه‌ماه‌بعد، در سوم ارديبهشت1325 حكومتهاي خودمختار آذربايجان و كردستان در پناه ارتش سرخ قرارداد موافقت و اتحاد منعقدنمودند. اندكي‌پس‌ازآن، در خوزستان و فارس نيز گروههايي تحت حمايت انگلستان سربه‌شورش‌برداشتند تا به‌نوعي با سياست شوروي در آذربايجان و كردستان عملا مقابله‌كرده‌باشند. در اولين اجلاس مجمع عمومي سازمان ملل، شكايت دولت ايران عليه اتحاد شوروي طبق ماده سي‌وپنجم منشور ملل متحد به شوراي امنيت ارائه‌شد و يپمينسكي، نماينده شوروي، اتهامات وارده از جانب ايران را ردكرد. مساله آذربايجان ايران، اولين موضوعي بود كه در دستور كار سازمان ملل نوبنياد قرارمي‌گرفت و لذا توجه افكار عمومي، مطبوعات و نمايندگان كليه دول را به خود جلب‌نمود. شوروي كه خود مدعي طرفداري از آزادي ملل بود، نمي‌خواست كه به عنوان اولين متجاوز در سازمان ملل مطرح‌شود. قوام‌السلطنه از اين وضعيت بهره برد و با توافقهاي پشت پرده قدرتهاي بزرگ و تمكين شاه بي‌اطلاع، بار ديگر قوام در ششم‌بهمن‌ماه1324، با اتخاذ ظاهري دوستانه در قبال احزاب چپ و شوروي، به منصب صدارت رسيد؛ اما باطنا هوادار غرب بود. وي با ادعاي دوستي با اتحاد شوروي، مذاكره مستقيم با استالين و مولوتف را تقاضاكرد و با هواپيمايي كه از شوروي فرستاده‌شد، فورا به مسكو رفت. پيشنهادات اوليه استالين سنگين بود. لذا قوام فقط قول بهره‌برداري مشترك از نفت شمال را داد كه به امضاي قرارداد معروف به قوام ــ سادچيكف انجاميد. امريكا و انگليس نمي‌خواستند كه چنين قراردادي هرگز به مورد اجرا درآيد. به‌همين‌خاطر، شوراي امنيت طرفين را به مذاكره دعوت كرد. اما غرب طبعا مايل نبود كه ايران منافعي را براي شوروي لحاظ‌كند. در راستاي تحقق اين نيت بود كه امريكا شوروي را به بهانه ادامه اشغال شمال ايران موردتهديدقرارداد. شوروي با ملاحظه تهديد امريكا و نيز به اميد دست‌يازي به نفت شمال و همچنين متوقف‌ماندن شكايت ايران در سازمان ملل، پذيرفت كه خاك ايران را ترك كند تا بدين‌شكل با امريكا نيز مقابله‌نكرده‌باشد. با خروج شوروي از ايران، دولتهاي خودمختار آذربايجان و كردستان بدون‌پشتيبان‌ماندند و با شروع حمله ارتش ايران در آذر1325، خطر تجزيه كشور ازبين‌رفت. قدرت مركزي با حمايت غرب تثبيت‌شد و كردستان نيز در اسفند1325، پس از شكست جمهوري كردستان و اعدام سران آن، دوباره به دامان كشور بازگشت. انتخابات مجلس پانزدهم در زمان قدرت حزب دموكرات قوام انجام‌گرفت و اكثريت نمايندگان از اين حزب انتخاب‌شدند. اما همين مجلس در بيست‌ونهم مهرماه سال1326 موافقتنامه قوام ــ سادچيكف را باطل اعلام‌نمود و نيز دولت را به استيفاي حقوق ملت از شركت نفت انگليس و ايران مكلف‌ساخت. اين تصميم باعث عصبانيت شوروي، مسرت امريكا و نگراني انگليس گرديد و آثاري را به‌دنبال‌داشت. قوام در اوج قدرت و برخلاف‌انتظار، به وسيله همان مجلس كه ساخته خود او بود، كنارگذاشته‌شد. در سالهاي1326 تا1330 كابينه‌هاي حكيمي (حكيم‌الملك)، هژير، ساعد، منصور، رزم‌آرا و علاء، با هدف استحكام دربار و مقابله با نهضتي كه خواهان حاكميت و تامين منافع ملت بود، بر سركارآمدند اما هيچ‌كدام در جايگاهي نبودند كه حقوق ملت ايران را تثبيت‌كنند و ايران را از طمع قدرتهاي بيگانه محفوظ‌دارند. واقعه پانزدهم بهمن1327 و تيراندازي به شاه در دانشگاه تهران، براي دست‌نشاندگان استعمار انگليس فرصتي فراهم‌آورد تا براي اجراي مقاصد خود و برقراري يك ديكتاتوري جديد دست‌به‌كار‌شوند. آنان ابتدا در تهران حكومت نظامي اعلام‌كردند و سپس حزب توده را كه تبليغات گسترده‌اي را در راستاي تمايلات همسايه شمالي به‌راه‌‌انداخته‌بود، غيرقانوني اعلام‌كرده، اعضاي فعال و كارگزاران آن را تاروماركردند. آنان همچنين آيت‌الله كاشاني را كه مخالف هرگونه نفوذ بيگانه و مدافع حقوق ملت بود، دستگير و در قلعه فلك‌الافلاك بازداشت‌كردند؛ اما وقتي بازداشت او نيز چاره نكرد، وي را به لبنان تبعيد‌نمودند. به‌اين‌ترتيب، راه براي تشكيل مجلس مؤسسان و پاره‌اي تغييرات در قانون‌اساسي بازشد و در‌نتيجه شاه قدرت انحلال يك يا هر دو مجلس را پيدا كرد و بدين‌سان قدرت دربار در برابر ملت افزايش يافت و ازاين‌پس بود كه مجلس سنا نيز، كه نيمي از اعضاي آن را شاه منصوب‌مي‌كرد، شكل‌گرفت. در دورة نخست‌وزيري ساعد، پس از مذاكرات مفصل ميان نمايندگان انگلستان و ايران (گس ــ گلشائيان)، قراردادي الحاقي به قرارداد1933(1312) ايران و انگليس ضميمه‌شد تا براي مدتي طولاني مردم را از تقاضاي ملي‌شدن نفت منصرف‌سازد. ساعد قرارداد الحاقي را در پايان دوره پانزدهم به مجلس برد و انتظار داشت با تصويب آن، انگلستان همچون ساليان گذشته، بدون رقيب و با تجويز مجلس ايران، بر نفت مسلط‌باشد، اما اقليت برجسته آن روز مجلس مقاومت شاياني كرد و در نتيجه قرارداد مذكور به‌تصويب‌ نرسيد. مذاكرات انجام‌شده در مجلس پيرامون اين قرارداد الحاقي، باعث‌شد مردم آگاه‌شوند و ماهيت استعماري قرارداد افشاگرديد. در برابر افشاگريها و مبارزات مردم، دولت ساعد هم نتوانست دوام‌آورد و به ناچار استعفاكرد. پس از او، علي منصور عهده‌دار نخست‌وزيري شد. از جمله تقاضاهاي مردم، بازگشت كاشاني از تبعيد بود و دولت در وضعيتي نبود كه در برابر اين خواسته مقاومت‌كند. آيت‌الله كاشاني در ميان استقبال بي‌سابقه مردم به كشور بازگشت و از همان لحظه ورود، مبارزه عليه هيات حاكم وابسته و استعمار انگليس را با شدتي‌بيش‌ازپيش ادامه داد. قرارداد الحاقي، ديگر از جانب هيچ مجلسي قابل تصويب نبود. مجلس شانزدهم در يك انتخابات جنجالي، كه احزاب گوناگوني آراء مردم را در ميان خود تقسيم كرده بودند، شكل‌گرفت؛ درحالي‌كه اقليت مجلس پانزدهم اينك در راس قرارگرفته‌بودند. رزم آرا، رئيس ستاد ارتش كه پله‌هاي ترقي را باسرعت طي‌كرده‌بود، براي ايفاي نقش مهمي به صحنه سياست آمد و با اخذ فرمان نخست‌وزيري و راي‌اعتماد از مجلس، خواهان تصويب قرارداد الحاقي شد. اين قرارداد به كميسيون مخصوصي كه رياست آن را مصدق بر عهده داشت واگذارشد. آيت‌الله كاشاني كه در اين تاريخ پيشاپيش از پشتوانة حمايت و تاييد عامة مردم برخوردار بود، خواهان ملي‌شدن صنعت نفت و رد كامل قرارداد الحاقي گرديد. ديگر علماي كشور و مراجع تقليد نيز از ملي‌شدن نفت حمايت‌كردند و شعار ملي‌شدن فراگير‌شد. انگلستان براي مقابله با اين نهضت، ابتدا مساله دول مستقل عربي جديد در منطقة خليج‌فارس را مطرح كرد كه خوزستان ايران را نيز شامل‌مي‌شد. علاوه بر اين، دولت بريتانيا براي درمضيقه‌قراردادن ايران از لحاظ اقتصادي، دو شعبة بانك انگليس در ايران را تعطيل كرد و خواهان استرداد يك ميليون ليره وديعة بانك و استرداد وامهاي پرداختي به بازرگانان ايران شد. همچنين كمپاني نفت انگليس صدوپنجاه ميليون تومان پول خود را از گردش اقتصادي ايران خارج‌ساخت. همراه با اين اقدامات، رزم‌آرا نيز اعلام‌كرد كه ايران عملا توانايي اداره نفت را ندارد و اينچنين، در راستاي مقابله با نهضت و خاموش‌كردن اين مبارزات گام‌برداشت. با ترور رزم‌آرا به وسيله خليل طهماسبي (عضو فدائيان اسلام) نهضت ملي قدرت‌گرفت و پايه نفوذ بيگانگان متزلزل‌‌شد و قرارداد گس ــ گلشائيان كه رزم‌آرا آخرين مدافع آن بود، مردوداعلام‌گرديد. در آخرين روزهاي سال1329، اصل ملي‌شدن صنعت نفت در سراسر كشور از تصويب مجلس گذشت و پس از سقوط دولت دوماهه علاء، دكتر محمد مصدق مامور اجراي اصل ملي‌شدن نفت گرديد. طي يكسال‌ونيم دوره اول زمامداري مصدق، ميان ملت، سران نهضت و دولت هماهنگي كامل وجودداشت و لذا همه ترفندهاي انگليس بي‌اثرشد؛ به‌گونه‌اي كه تهديد نظامي با طرح مساله جهاد، محاصره اقتصادي با انتشار اوراق قرضه ملي و كمكهاي مردمي و نيز شكايت به شوراي امنيت و ديوان لاهه عليه ايران با ارائه دفاعيه مناسب از سوي ايران باشكست‌مواجه‌شد. براي رفع مشكل، مساله هياتهاي جاكسن و استوكس و نيز وساطتهاي امريكا پيش آمد، اما توافق حاصل‌نگرديد؛ زيرا انگلستان جز به الغاي ملي‌شدن صنعت نفت رضايت‌نمي‌داد. دكتر مصدق پس از تشكيل مجلس هفدهم، به هنگام معرفي كابينه جديد، بر سر وزير جنگ با شاه به‌توافق‌نرسيد و بدون اطلاع سران نهضت و از جمله آيت‌الله كاشاني استعفاداد و قوام‌السلطنه، ديكتاتورمآبانه و با صدور اعلاميه‌اي تهديدآميز عليه مخالفان خود مبني بر محكوم‌به‌مرگ‌كردن آنان به شيوه دادگاههاي صحرايي، در راس دولت قرارگرفت؛ اما با پيروزي بزرگ قيام سي‌ام‌تير1331 به رهبري آيت‌الله كاشاني، حكومت چهارروزه او ساقط‌گرديد و بار ديگر مصدق از منزل به كاخ نخست‌وزيري بازگشت. قطع رابطه سياسي ايران با انگليس را مي‌توان آخرين اقدام صورت گرفته در اين دوره دانست. با وجود پيروزي پرافتخار قيام سي‌ام تير، مرحلة دوم نخست‌وزيري مصدق با شكستهاي پي‌در‌پي توام‌بود. حوادث روزها و ماههاي پس از قيام، تاسف‌انگيز و عبرت‌آميز بود؛ بدين‌معناكه عاملان سابق سياست انگليس، به همراهي مصدق، رهبران اصلي نهضت را يكي‌پس‌ازديگري از صحنه خارج‌ساختند و اشخاص مشكوك و باسابقة فراماسونري پستهاي كليدي را دردست‌گرفتند. مصدق اختيار قانونگذاري را از مجلس گرفت و اختلاف ميان مصدق و اقليت مجلس، كه غالبا همان اقليت دوره پانزدهم بودند، افزايش‌يافت. مصدق كار را بدانجا رساند كه با وجود داشتن اكثريت در مجلس، با اعلام رفراندوم مجلس را منحل‌كرد. شاه، طي توطئه‌اي كه از قبل تدارك‌ديده‌شده‌بود، فرمان عزل مصدق را صادركرد. امريكا و انگليس و عوامل آنها با حوادثي كه از بيست‌وپنجم تا بيست‌وهشتم مرداد1332 شكل گرفت، نهضت را با شكست مواجه‌ساختند. گرچه آيت‌الله كاشاني، علي‌رغم جو موجود، در بيست‌وهفتم مرداد طي نامه‌اي مصدق را از وقوع كودتايي كه توسط زاهدي در جريان بود آگاه‌ساخت و راه چاره را نيز اعلام‌نمود، متاسفانه مصدق حاضر‌به‌همكاري‌نشد. فرداي آن روز (بيست‌وهشتم مرداد) سرلشكر زاهدي با حمايت مستقيم دولت امريكا و تلاش سازمان سيا و همراهي همه‌جانبه انگليس، با هزينه‌اي اندك و به‌آساني حكومت را به عنوان قيام ملت تصاحب كرد و سپس در جايگاه نخست‌وزير كودتا قرار گرفت. شاه كه از كشور فراركرده‌بود، به خانه بازگشت و دولت امريكا كه در كودتا نقش اصلي را داشت، با‌وجود‌آن‌كه سلطه بريتانيا هنوز هم كارايي خود را ازدست‌نداده‌بود، براي‌نخستين‌بار فعالانه در صحنه سياسي ايران ظاهر گرديد و كم‌كم به جاي استعمارگر ريشه‌دار سابق، گرداننده امور شد. امريكا ضمن بهره‌مندي از وضعيت حاصله در نتيجه استيلاي سابق انگليس، رو‌شهاي جديدي را در سلطه‌گري و سركوب تحركات مردمي در پيش‌گرفت و دولت زاهدي نيز با حمايت امريكا و حكومت نظامي تيمور بختيار، از تمام مبارزان نهضت ملي انتقام‌گرفت. در محيط خفقان، حبس، تبعيد، شكنجه و تعطيل مطبوعات، نفت ايران كه به پشتوانه آن‌همه مبارزاتي كه تمام جهان را تحت‌ تاثير قرارداد، ملي شده‌بود، پس از يك‌سال مقدمه‌چيني، طي قرارداد كنسرسيوم اميني ــ پيج، تسليم كارتلهاي نفتي شد و امريكا نيز به سهمي برابر با انگليس ‌دست‌يافت. در همان محيط سلب‌آزادي‌شده در اثر تسلط امريكا، انتخابات مجلس دوره هيجدهم برگزار گرديد. گرچه در اين انتخابات نيز مبارزان فداكاريها كردند و امكان انجام انتخابات را در برخي نقاط به خيانتكاران ندادند، مع‌الوصف مجلس شكل‌گرفت و قراردادي را تصويب‌كرد كه با اصل ملي‌شدن صنعت نفت مغايرت داشت و بدين‌وسيله كوشش چند‌ساله مردم ايران را به‌باد‌داد. پس از آن، بازهم غارتگري نفت شروع‌شد و حتي سير صعودي يافت. تقريبا دوسالي از اين ماجرا مي‌گذشت كه حسين علاء ــ كه وزير دربار شاه بود ــ در سال1334 به جاي زاهدي بر مسند نخست‌وزيري نشست. درهمين‌زمان، پيمان بغداد براي مقابله با نهضت جمال عبدالناصر، رئيس‌جمهوري مصر، و تكميل حلقه محاصره عليه شوروي در خاورميانه شكل‌گرفته‌بود و سرپرستي آن را در درجة اول انگليس برعهده داشت و لازم بود ايران نيز به آن بپيوندد. فدائيان اسلام در راستاي اهداف خود تصميم‌گرفتند حسين علاء را در مسير اعزام به بغداد براي پيوستن به اين پيمان، ازميان‌بردارند؛ اما ضارب در هدف‌گيري موفق‌نشد. پس از اين واقعه، اعضاي فدائيان اسلام دستگير و همگي براساس حكم دادگاه نظامي تيرباران‌شدند. شهادت آنان نشان‌داد كه نه‌تنها مبارزة ملت خاموش نشده، بلكه همچنان سرسختانه ادامه‌دارد. ايران به خاطر موقعيت حساس جغرافيايي خود، براي غرب حائز اهميت بود و شوروي نمي‌توانست از اين وضع‌ پيش‌آمده راضي باشد؛ ضمن آن‌كه حزب توده نيز كه وابسته آن بود، درهم‌كوبيده‌شد و بسياري از اعضاي مخفي آن شناسايي و اعدام‌شدند. همزمان‌با‌اين‌وقايع، ضربات سهمگيني نيز به حقوق ملت ايران واردمي‌شد. در همين زمان بود كه اتحاد شوروي تصميم‌گرفت يازده تُن طلاي ايران را كه از زمان جنگ جهاني دوم به ايران مقروض‌بود و از تسليم آن در دوران ملي‌شدن نفت و محاصرة ايران مضايقه‌كرده‌بود به دولت زاهدي پرداخت‌نمايد. از سال1336 تا1339 دكتر اقبال در راس دولت قرارداشت. سازمان اطلاعات و امنيت كشور (ساواك) تشكيل‌شد تا از شكل‌گيري شرايطي كه به اعلام حكومت نظامي نياز باشد جلوگيري‌كند. احزاب و مطبوعات، كه قبلا به حال تعطيل درآمده‌بودند، بيشتر تحت سانسور و نظارت قرارگرفتند. شاه كه از داشتن وليعهد محروم‌بود، با ازدواج سوم به اين آرزو دست‌يافت و در اين راه تبليغات بسيار و شادمانيهاي فراوان صورت‌گرفت. درهمين‌زمان، رژيم سلطنتي عراق در تيرماه سال1337 سقوط‌كرد و حكومت متمايل‌به‌چپ عبدالكريم قاسم تاسيس‌شد. اين امر، دستگاه سلطنت ايران را نيز متزلزل‌كرد. با خروج عراق از پيمان بغداد، اين پيمان به پيمان سنتو (پيمان مركزي) تبديل‌گرديد. فساد هيات حاكم به‌ويژه در زمينه امور مالي، دستگاه اداري ناكارآمد، تورم و نيز اوضاع بد اقتصادي، عدم رضايت عمومي را گسترش‌ مي‌داد. سلب آزادي از منتقدان حكومت، اقدامات غيرانساني ماموران امنيتي در شكل مراقبتها، محدوديتها، تفتيش منازل، دستگيري عناصر ناراضي حق‌طلب و نيز محيط نامساعد داخلي، در خارج از كشور انعكاس گسترده‌اي يافته‌بود. ازسوي‌ديگر، انتخاب كندي به رياست‌جمهوري امريكا در هفدهم آبان1339 و اعلام عدم‌حمايت از سلطنتهاي فاسد و پوسيده‌، براي شاه ايران در حكم يك ضربه بود كه به مخالفان او مجال ابراز وجود مي‌داد. انتخابات دوره بيستم مجلس و مبارزه ساختگي و نمايش دو حزب مليون و مردم، چنان افتضاح و رسوايي‌ به‌بارآورد ‌كه اقبال را ناگزيركرد كه استعفادهد و در پنجم شهريور1339 از ايران خارج‌شود. شاه به اميد كسب وجهه و نيز براي تظاهر به آزاديخواهي و حمايت از مردم، عدم رضايت خود را از انتخابات اعلام‌نمود و درنتيجه انتخابات ابطال‌شد. شريف امامي، فراماسونر معروف، با ظاهري ملي و به ‌خاطر سابقه مخالفت با قرارداد كنسرسيوم نفت، مامور ترميم بحران و خرابيهاي گذشته شد و خود را به روحانيت نزديك‌ساخت و از اجداد خود نام‌برد و تلاش گسترده‌اي كرد تا رضايت مردم را جلب‌كند. اما انتخاباتي كه او برگزاركرد نيز بهتر از انتخابات قبل نبود؛ چراكه در نهايت كساني انتخاب‌شدند كه با مردم و برگزيده ملت نبودند. پرواضح است كه چنين انتخاباتي فاقد اعتبار بود. در سال1340، براي محافل داخل و خارج كشور ثابت شد كه روحانيت از يك پايگاه محكم مردمي‌ برخوردار مي‌باشد كه سالها بدان توجه‌نشده‌است. آيت‌الله بروجردي، مرجع جهان تشيع، در فروردين همين سال(1340) درگذشت. تجليلي كه از ايشان در سراسر كشور به‌عمل‌آمد و ماهها ادامه‌داشت، نمايانگر عظمت و قدرت مرجعيت و روحانيت بود. درگذشت آيت‌الله كاشاني نيز ــ كه آن‌همه سابقه مبارزات طولاني عليه متجاوزان بيگانه و هيات حاكمه داشت ــ در اسفند همان سال مردم را يك‌بارديگر به هيجان آورد؛ كه به‌نوبه‌خود، نموداري از عظمت پيشوايان مبارز روحاني بود و نشان‌مي‌داد كه آنان تا‌چه‌حد در ميان توده‌هاي مردم نفوذ دارند و اگر بنا باشد تحولي در كشور صورت‌پذيرد از پايگاه روحانيت امكان‌پذير خواهد‌بود. در فضاي آزادي نسبي‌ كه هيات حاكم ايران، تحت نفوذ امريكا به رياست‌جمهوري كندي، بالاجبار به آن تن‌داده‌بود، ساواك قدري ملايم‌ شد و امريكا، براي علاج بحران و آتشي كه در زير خاكستر بود و هر لحظه امكان‌داشت كه شعله‌ورشود، نخست‌وزيري علي اميني را لازم‌دانست و شاه اين پيشنهاد را درنهايت‌اكراه پذيرفت؛ چون اميني را بدان خاطر كه از خاندان قاجار و در كار خود ورزيده‌بود براي سلطنت خود خطرناك مي‌دانست. اميني براي فريب مردم و برافراشتن پرچم اصلاحات دروغين، مجلس بي‌اعتبار و ساخته دست دولت شريف امامي را منحل‌كرد و به عنوان مبارزه با فساد، محاكماتي را به‌راه‌انداخت و چند تن از نزديكان شاه و امراي ارتش را به اتهام تجاوز به حقوق و تصاحب اموال عمومي بازداشت‌نمود و همچنين اصلاحات ارضي را مطرح‌ساخت. اين اقدامات او، علاوه‌براين‌كه مطلوب شاه نبود، از جانب شاه محمل خطراتي نيز محسوب‌مي‌شد. در فروردين1341 شاه در مسافرت به‌ امريكا، با دادن تعهد مبني بر وابستگي كامل، رضايت واشنگتن را جلب‌كرد تا اقدامات به‌اصطلاح مردمي اميني را خود او ادامه‌دهد، بي‌آنكه به اميني نيازي باشد. بنابراين، پس از بازگشت از اين سفر، طرفداران او با راهنمايي امريكا شرايطي را در كشور پيش‌آوردند كه اميني ناچار از استعفا شد. علي اميني در بيست‌وهفتم تيرماه سال1341، ضمن تصريح به كوتاهي امريكا در ياري‌رساندن به وي و ابراز نگراني از اين بابت، استعفا داد. پس از كناره‌گيري اميني، اسدالله علم مامور به تشكيل كابينه شد. دولت علم، به‌يك‌معنا، دولت شخص شاه بود؛ چرا كه علم خود را نوكر و چاكر و خانزاد شاه مي‌دانست و بدون خواست شاه اراده‌اي براي خود قائل نبود. علم كه مي‌خواست اصلاحات اميني را ادامه‌دهد، با مجموع وزرايش بهتر ديدند كه براي جلب رضايت امريكا، محدوديتهايي را كه قانون اساسي و عرف جامعه به تاثير از اسلام و روحانيت براي آنان ايجادمي‌كرد و آنان را از اتخاذ پاره‌اي تصميمات محروم‌مي‌داشت از ميان بردارند. دولت، مصوبه جديدي را در خصوص شرايط اعضاي انجمنهاي ايالتي به‌تصويب‌رساند كه با موازين اسلامي تطبيق‌نداشت و هدف از آن، گذشتن از سد روحانيت بود. مبارزه‌اي با محوريت آيت‌الله روح‌الله خميني(ره) از قم شروع شد و گسترش‌يافت و طي دو ماه به پيروزي دست‌يافت. دولت با تمام سرسختي كه نشان‌داد، مجبورشد ضمن پذيرش شكست، عقب‌نشيني‌كند. اما اندكي‌بعد، باز هم در راستاي همان هدف، هيات حاكمه با پيشوايي شخص شاه تصويب لوايح شش‌گانه انقلاب سفيد از طريق رفراندوم را پيش‌كشيد تا علما و روحانيت نتوانند به نفوذ و قدرت مردمي متوسل‌شوند؛ غافل‌ازآنكه، با اقدامات تصنعي نمي‌توان وضع ملت را تغييرداد. اين بار نيز مخالفت علما و مراجع و خصوصا آيت‌الله خميني كه زعامت مبارزه را عهده‌دار بودند، به اعتراضات سامان‌داد. اعلاميه علما و آيت‌الله خميني درخصوص تحريم رفراندوم در سراسر كشور منتشرشد و دولت را به موضع‌گيري خصمانه وادارساخت. بسياري از روحانيون، علماي مذهبي، طلاب، دانشجويان و مردم، در جريان مخالفت با اين رفراندوم زنداني و تبعيدشدند و شاه با رفتن به قم و ايراد سخنراني براي گروهي كه از تهران اعزام‌شده‌بودند، خود را عملا روياروي روحانيت قرارداد و با اعمال خشونت و قدرت، سرانجام رفراندوم نمايشي به‌اجرادرآمد. در فروردين1342، در پي يورش به مدارس علميه فيضيه قم و طالبية تبريز، گروهي از طلاب و جوانان مذهبي و مبارز كشته و مجروح‌شدند. اين مساله، در عاشوراي همان سال با سخنراني و حملة شديداللحن آيت‌الله خميني(ره) به شاه و دستگاه حاكمه، ناآراميهايي را موجب‌شد كه به دستگيري ايشان انجاميد و متعاقب آن قيام تاريخي پانزدهم خرداد1342 در اعتراض به بازداشت رهبر مذهبي نهضت شكل‌گرفت. اسدالله علم پس از انتخابات مجلس بيست‌ويكم، كرسي صدارت را رهاكرد و حسنعلي منصور جانشين او شد. منصور از پيش با حمايت ايالات متحده تعدادي از اشراف‌زادگان تحصيل‌كرده امريكا را در كانوني تحت عنوان «كانون مترقي» گرد هم آورده‌بود و منتظر بود تا كرسي نخست‌وزيري را تصاحب‌كند. كانون مذكور بعدا به حزب ايران نوين تغيير نام يافت. در آبان‌ماه سال1343 آيت‌الله خميني درمخالفت با كاپيتولاسيون جديد كه به نفع امريكا طراحي‌شده‌بود، سخنراني كوبنده‌‌اي عليه شاه، امريكا و اسرائيل ايرادكرد كه به تبعيد ايشان به تركيه انجاميد و به‌دنبال‌آن منصور به وسيله مبارزان اسلامي هياتهاي مؤتلفه، در اول بهمن آن سال به‌قتل‌رسيد. بلافاصله هويدا كه در آن زمان وزير دارايي كابينه بود، به جاي دوست مقتول خود نخست‌وزير شد. در فروردين1344 شاه از يك حمله مسلحانه در كاخ مرمر جان سالم به‌دربرد و اين اقدام نشان‌داد كه در شرايط پيش‌آمده، وي حتي در كاخ سلطنتي نيز در امان نيست و نيروهاي خودجوش اسلامي هرلحظه ممكن‌است در بين مخاطبان او حضورداشته‌باشند. هويدا با سيزده سال نخست‌وزيري، طولاني‌ترين دوره نخست‌وزيري از مشروطه تا پايان حكومت پهلوي را به خود اختصاص‌داد. اين در حالي بود كه گروههاي مسلح مختلفي راه مبارزه را درپيش‌گرفته‌بودند و درمقابل، سازمان امنيت نيز محيط وحشت و خفقان بي‌سابقه‌اي را ايجادكرده‌بود. آخرين تغيير در قانون اساسي در سال1346 صورت‌گرفت كه مادر وليعهد را نايب‌السلطنه اعلام‌ مي‌كرد؛ بدين‌معناكه وي پس از شاه، طي مراسم تاج‌گذاري رسماً صاحب تاج شود. در سال1349.ش بحرين كه استان چهاردهم كشور بود و سالها سياست انگليس ادارة مالي آن را عملاً به وسيلة حاكمان محلي انجام‌مي‌داد، ظاهراً به ابتكار شاه اما تحت فشار انگليس، با پيشنهاد مشترك انگليس و ايران و مداخلة شوراي امنيت و از طريق نظرخواهي غيرواقعي نماينده سازمان ملل، از پيكرة كشور جداشد و تجزيه و استقلال بحرين در مجلس ايران به‌تصويب‌رسيد. البته جزاير سه‌گانه تنب‌بزرگ، تنب‌كوچك و ابوموسي، كه هميشه متعلق به ايران بوده‌اند، عليرغم دستيابي بحرين به استقلال، پس از يك نمايش نظامي همچنان در حاكميت ايران باقي‌ماند. اعتراض ايرانيان به جدايي بحرين با خشونت پاسخ‌داده‌شد و افرادي تحت تعقيب و بازداشت قرارگرفتند. در سالهاي1350تا1354 كه دورة مجلس بيست‌وسوم بود، دادگاههاي نظامي شديدا درگير پرونده‌هاي مخالفان حكومت بودند و رسيدگي به اقدامات مسلحانه عليه دولت را دادگاههاي ارتش برعهده‌داشتند. در اين دوره بود كه گروههاي مختلفي با اهداف مبارزاتي تشكيل‌شدند. برخوردها، تعقيبها و محاكماتي صورت‌گرفت. ساواك به‌سرعت با كمك سازمانهاي سياسي امريكا و موساد اسرائيل تقويت‌شد و به انواع وسايل و ابزار شكنجه و روشهاي جاسوسي و اطلاعاتي مجهزگرديد و زندانيان سياسي تحت شكنجه و آزار بيشتر قرارگرفتند. شعار اصلي حكومت در زمينة فرهنگي، اسلام‌زدايي و جايگزين‌كردن فرهنگ شاهنشاهي بود؛ كه محتواي آن را غرب‌گرايي به تقليد از اربابان امريكايي و اروپايي، فرهنگ قبل از اسلام و ترويج بي‌بندوباري تشكيل‌مي‌داد. اشاعه فساد و ايجاد مراكزي با نام كاخ جوانان در سراسر كشور، كاباره‌ها، ارائه فيلمهاي مبتذل، قمارخانه‌ها و مراكز فساد، همگي طبق يك برنامة حساب‌شده‌ توسعه‌مي‌يافت. رژيم، از اين راه مي‌خواست نيروي انديشه جوانان كشور را در منجلاب فساد و شهوت نابودسازد تا نتوانند به سرنوشت كشور و ملت بينديشند. درآمد حاصل از نفت در سال1352 افزايش‌يافت و اعلام‌شد كه ايران حاكميت بر نفت خود را به‌دست‌آورده‌است. در‌همين‌زمان، در افغانستان طي كودتايي عليه ظاهرشاه، حكومت جمهوري اعلام‌شد كه براي شاه ايران، پس از سقوط سلطنت در عراق، هشدار ديگري بود. به دنبال چهارمين جنگ اعراب و اسرائيل و اعلام تحريم نفتي غرب از جانب اعراب، بهاي هر بشكه نفت تا چهاربرابر افزايش‌يافت؛ به‌گونه‌اي‌كه خرج‌كردن اين‌همه پول براي رژيم شاه به يك مساله تبديل‌شد و لذا شاه سخاوتمندانه به بسياري از كشورها وام يا كمك بلاعوض داد و به خريد تسليحات انبوه مدرن اقدام‌‌‌كرد تا به عنوان يك كشور قدرتمند وابسته، نقش ژاندارم منطقه را به خود اختصاص‌دهد. در راستاي ايفاي اين نقش، ارتش ايران، در پيروي از سياست امريكا، مبارزان مخالف سلطان عمان را در جبهه ظفار سركوب‌كرد. همچنين اختلافات مرزي ايران و عراق شدت‌يافت و تا برخورد مسلحانه پيش‌رفت؛ تااين‌كه سرانجام در اسفند1353، با وساطت الجزاير، شاه و صدام با يكديگر ملاقات‌كردند و صلح برقرارشد و مرز ثابت و دائمي دو كشور مشخص‌گرديد. شاه كه در دهة پنجاه، بيش‌ازهرزمان‌ديگر، خود را در موضع مستحكم و مسلط بر اوضاع مي‌ديد، از بازي دموكراتيك‌مآبانة دو حزب مليون و مردم كه هيچ عضوي هم نداشتند و فقط براي آن‌كه كشور را دوحزبي نشان‌دهند نمايش‌مي‌دادند، خسته‌شده‌بود. او احساس‌مي‌كرد كه بايد صاحب قدرت مطلقه باشد؛ لذا در يك مانور سياسي جديد، احزاب كشور و از جمله دو حزب خودساخته را منحل‌كرد و از تاسيس حزب جديدي خبرداد كه تمام اتباع كشور بايد عضو آن مي‌شدند و آن حزب رستاخيز بود. شاه كه گويا جنون قدرت پيداكرده‌بود، به‌يكباره مبدا تاريخ را كه بر مبناي روز هجرت پيامبر (ص) از مكه به مدينه بود عوض‌كرد. گويا مشاورانش به او فهمانده‌بودند كه سلطنت، خود بايد مبدا تاريخ داشته‌باشد. به‌همين‌علت، تاريخي را براي جلوس اولين شاه در تاريخ ايران جعل‌نمودند تا سلطنت او با يك عدد تاريخي به‌يادماندني تطبيق‌كند. اين اقدامات شرايطي را فراهم‌كرد كه تقابل مردم با رژيم وضع آشتي‌ناپذيري پيداكرد. شاه ازاين‌پس و حتي از سالهاي قبل، به بسياري از كشورها مسافرت‌مي‌كرد و يا خود، سران و زمامداران ممالك مختلف را به ميهمانيهاي مجلل و پرهزينه‌اي دعوت‌مي‌كرد كه در تاريخ شاهان قبلي سابقه نداشت و اين امر هزينه سنگيني را بر كشور تحميل‌مي‌نمود. در انتخابات رياست‌جمهوري امريكا در سال1355.ش/1976.م، برخلاف انتظار شاه، جيمي كارتر پيروزشد كه شعار انتخاباتي او، رعايت حقوق بشر بود. اين تحول در سياست امريكا، شاه را مجبور كرد كه فضاي باز سياسي اعلام‌كند، فضاي بازي كه عليرغم تمام تمهيدات داخلي و خارجي، ديگر هرگز فرصت بستن آن را پيدانكرد. ازسوي‌ديگر، حملات سازمانهاي مختلف بين‌المللي به رژيم شاه و سابقه خشونتهاي اين رژيم، براي شاه خوشايند نبود. تحريكات و تحركات مبارزان شدت گرفته و چهره ظالمانه و خشن رژيم شاه و دولت هويدا و سازمان امنيت براي كشورهاي مختلف ــ از بزرگ و كوچك ــ افشاشده‌بود؛ بنابراين براي نجات شاه بايد عده‌اي قرباني مي‌شدند. هويدا اولين قرباني‌اي بود كه مجبورشد در پانزدهم مرداد1356 استعفا كند. جمشيد آموزگار، پس از سالها انتظار، در بدترين شرايط فرمان نخست‌وزيري يافت و هويدا در سمت وزير دربار قرارگرفت. اما اين اقدام به‌تنهايي نمي‌توانست در جهت آرام‌سازي اوضاع موثر باشد و لذا براي فريب مردم، هويدا از وزارت دربار به زندان قصر منتقل گرديد. تصنعي بودن اين اقدام فريبكارانه به‌حدي آشكار بود ‌كه همچنان با حفظ تشريفات براي هويدا انجام‌مي‌شد. تظاهرات و اعتصابات در داخل كشور روندي روبه‌تزايد يافت. شاه به‌گمان‌اين‌كه مي‌تواند همچون سفر پيشين خود در زمان كندي، به دست‌آوردهايي نائل‌شود، براي جلب نظر كارتر در بيست‌وسوم آبان1356به امريكا رفت؛ اما در مراسم استقبال، به خاطر استفاده از گاز اشك‌آور در متفرق‌كردن تظاهركنندگان ايراني مخالف شاه كه در برابر كاخ سفيد اجتماع‌كرده‌بودند، تصوير شاه با چشماني اشك‌آلود به نمايش گذاشته شد. در سال1356 فعاليتهاي مبارزاتي آيت‌الله خميني، عليرغم تبعيد، در نجف همچنان ادامه داشت و در داخل كشور نيز تدابير سازمان امنيت ديگر كارساز نبود. درگذشت مشكوك حاج‌سيدمصطفي خميني در نجف، عكس‌العمل گسترده‌اي را در ايران درپي‌داشت. انتشار مقاله روزنامه اطلاعات در هفدهم دي1356 عليه امام، موج تظاهرات خونيني را در قم به‌راه‌انداخت و همچنين در مراسم چهلم، در تبريز و ديگر شهرها به حركتهاي پرخروشي دامن‌زد كه تا پايان‌بخشيدن به عمر رژيم تداوم‌يافت. امام(ره) از نجف پيغام دادند كه هدف نهضت دستيابي به انقلاب مي‌باشد و لذا بغداد از سوي ايران تحت فشار قرارگرفت. وزير خارجه وقت، فورا براي چاره‌جويي به نزد حسن‌البكر و صدام شتافت. درباريان و خانواده سلطنتي داراييهاي خود را به خارج منتقل كردند. ديگر اميد آنان به ماندن در ايران ضعيف‌شده‌بود. نوروز1357، از جانب رهبر عزاي عمومي اعلام‌شد. زندانيان سياسي اعتصاب غذا كردند. پيامهاي امام به‌سرعت در سراسر كشور پخش‌مي‌شد. اعتصاب در صنايع نفت و عدم توليد و توزيع آن، دولت را فلج‌كرد. كم‌كم شعار مرگ بر شاه، به يك شعار عمومي تبديل‌گرديد. در اصفهان و ده شهر ديگر حكومت نظامي اعلام‌شد. مردم در اول رمضان، فرياد الله‌اكبر را بر فراز بامها سردادند. سوليوان و پارسونر، سفراي امريكا و انگليس، با مراكز خود و با دربار شاه در تماس روزانه بودند. شاه انتظار حمايت جدي، به‌ويژه از امريكا داشت. فاجعه سينما ركس آبادان تير خلاصي بر كابينه آموزگار بود (در‌ اين فاجعه، چهارصد تماشاچي در آتش سوختند). شريف امامي با شعار دولت آشتي‌ ملي از مجلس راي‌اعتماد گرفت، درحالي‌كه خود، سيزده سال در راس مجلس سنا و از اركان هيات‌حاكمه بود. تمام تدابير او در فريب رهبر و مردم فايده نكرد و سرانجام، تظاهرات گسترده و ميليوني و سپس برقراري حكومت نظامي ناگهاني و كشتار هفدهم شهريور ميدان ژاله او را به استعفا مجبوركرد. كشتار هفدهم شهريور در صحنه بين‌المللي انعكاس بسيار نامطلوبي براي رژيم داشت. شاه از اين‌كه امريكا او را رها كرده، به وحشت افتاد و همين امر، روحيه‌اش را سخت تضعيف‌كرده‌بود. شاه هراسان، به‌تصور‌اين‌كه شايد بتواند با روي‌كارآوردن نظاميان در عرصه حكومت، بحران را خاتمه‌دهد، اعلام‌كرد كه «صداي انقلاب را شنيده و مي‌خواهد جبران مافات كند» و دولت نظامي ازهاري را با هدف انجام وظيفه تا برقراري امنيت، در چهاردهم آبان1357روي‌كارآورد. با استقرار رهبري انقلاب در نوفل لوشاتو پاريس، تحركات نهضت ابعاد جهاني پيداكرد. اعتصابات، تظاهرات و برخوردهاي مردم با دولت نظامي تشديدشد و به راديو و تلويزيون نيز سرايت‌كرد. فرار نظاميان از پادگانها آغازشد. باقيمانده حاميان شاه به او تشكيل يك دولت مردمي و فرماندهان نظامي طرح يك كودتا و قتل‌عام را به او پيشنهاد كردند. اما بيماري شاه كه پنهان‌نگهداشته‌شده‌بود، در اين ايام مزيد بر علت شده و هرگونه تصميم‌گيري را براي او ترديدآميز و دشوار مي‌ساخت؛ تااين‌كه سرانجام از بين رهبران جبهة ملي سابق، شاپور بختيار را مناسب تشخيص داده، او را براي تشكيل دولت نامزدكرد. بختيار در مقابل طوفاني از خون و آتش كه مردم در آن غوطه‌ور‌بودند، در هفدهم دي1357 اعلام‌زمامداري‌كرد و از مجلس راي‌اعتماد گرفت. شوراي سلطنت تشكيل‌شد تا شاه به بقاي سلطنت خود اطمينان‌پيداكند. وي در بيست‌وششم دي با چشمان گريان براي هميشه از كشور خارج‌شد و مردم با شادي بسيار خروج او را جشن‌گرفتند. شوراي انقلاب توسط امام ــ در حالي‌كه در خارج بودند ــ پايه‌گذاري‌شد و رهبري، كه همه جريانات را از دور هدايت‌مي‌كرد، براي بازگشت به كشور مهياشد. حاميان خارجي بختيار تلاش‌مي‌كردند اين بازگشت را به‌تاخيراندازند. فرودگاه بسته‌شد تا اين بازگشت صورت نگيرد اما با ارادة عمومي و اجتماعات ميليوني، امام‌خميني در دوازدهم بهمن‌ماه سال1357 به كشور بازگشت. استقبال بزرگ تاريخ انجام‌گرفت و هيچ راهي جز سقوط سلطنت و تشكيل حكومت اسلامي باقي‌نماند. مدرسة رفاه، محل اقامت رهبر، نقطه توجه سراسر جهان قرارگرفت. مهندس بازرگان از جانب امام به نخست‌وزيري موقت منصوب‌شد. بختيار همچنان براي حفظ سلطنت تلاش‌مي‌كرد و تنها نقطه اميد او ارتش بود كه بدنه آن نيز به سوي انقلاب متمايل‌بود. در بيست‌ويكم بهمن، همافران نيروي هوايي در مقابل گارد شاهنشاهي قرارگرفتند. رژيم به منظور نابودي نهضت، از ساعت چهار بعدازظهر حكومت نظامي اعلام‌كرد تا به عنوان آخرين علاج، ضربه لازم را بر انقلاب وارد‌سازد. اما پيام سرنوشت‌ساز امام كه با قاطعيت خاصي به مردم ابلاغ‌شد و مي‌گفت كه اعتنانكنيد، در خيابانها باقي‌بمانيد، توطئه را بلااثركرد و كودتا ناممكن‌شد. اينچنين بود كه سرانجام نهضت اسلامي مردم به رهبري امام‌خميني در روز بيست‌ودوم بهمن1357 به پيروزي رسيد و2500 سال شاهنشاهي در كشور به تاريخ سپرده شد. پي‌نوشت‌ها ــ «نظر به اين‌كه من همه قواي خود را در اين چندساله مصروف امور كشور كرده و ناتوان شده‌ام، حس مي‌كنم كه اينك وقت آن رسيده است كه يك قوه و بنيه جوان‌تري به كارهاي كشور كه مراقبت دائم لازم دارد بپردازد كه اسباب سعادت ملت را فراهم‌آورد. بنابراين امور سلطنت را به وليعهد و جانشين خود تفويض كرده و از كار كناره‌نمودم. از امروز كه روز بيست‌وپنجم شهريور1320 است مجموعه ملت، از كشوري و لشكري، وليعهد و جانشين قانوني مرا به سلطنت بشناسند و آنچه از پيروي مصالح كشور نسبت به من مي‌كردند نسبت به ايشان منظور دارند. كاخ مرمرــ تهران ــ 25 شهريور1320 رضا پهلوي.» متن استعفا طوري تنظيم شده كه گويا هيچ اتفاق غيرمعمولي نبوده و صرفاً قرارگرفتن ارادة شاه بر سلطنت وليعهد باعث‌شده‌است كه وي استعفادهد. ــ در شهريور1320، نيروهاي شوروي پس از بيست‌‌سال مجددا وارد خاك ايران شدند. تجاوز آنها به سوي مركز ايران حتي از سال1300 هم وسيع‌تر و سريع‌تر بود. آنها پس از عبور از كوههاي البرز، در قزوين با نيروهاي انگليسي كه از سمت جنوب پيش‌مي‌آمدند ارتباط برقرار‌كردند. محافظت راهها و وسايل نقليه از طرف نيروهاي متفقين به‌عهده‌گرفته‌شد؛ چون تنها راه خشكي كه شوروي را به متفقين غرب مربوط مي‌ساخت، راه ايران بود (راه مورماسك راه دريايي بود كه مخصوصا در زمستان غيرقابل‌استفاده بود). باوجوداين، استالين و مولوتف از دخول ارتش سرخ به ايران مقاصد مستمر ديگري نيز داشتند كه از جمله رسيدن به خليج‌فارس و درياي عمان بود و اين نظر را با تشكيل جمهوري خودمختار آذربايجان و كردستان با كمك كمونيستهاي ايران گام‌به‌گام پيش‌مي‌بردند. حزب توده باهمين‌هدف در مهر1320 رسما موجوديت خود را اعلام‌داشت. پايه‌گذاران اين حزب بقاياي كمونيستهاي ايران بودند كه افكار كمونيستي را رواج‌مي‌دادند و دين اسلام را بزرگترين مانع خود مي‌دانستند. قانون مجازات مقدمين عليه امنيت كشور مصوب خرداد1310 براي مقابله با همين گروه تصويب‌گرديد و در شهريور1320، حدود صد نفر از كمونيستها در زندان و يا تبعيد به‌سرمي‌بردند كه با فرمان عفو آزادشدند و اولين جلسه هيات مؤسس حزب توده، در مهر1320 در منزل سليمان‌ميرزا اسكندري تشكيل‌شد. علي‌اوف، كاردار سفارت شوروي كه فارسي را به‌خوبي صحبت‌مي‌كرد، در اين جلسه حاضرشد و هم او بود كه توصيه و استدلال كرد كه با توجه به شرايط ايران، به جاي عنوان «حزب كمونيست» نامي معتدل انتخاب‌نمايند كه در نهايت نام حزب توده انتخاب گرديد. (رك. به تاريخ فعاليت كمونيستها در ايران) ــ تمام تلاش فروغي، نخست‌وزير، و همكارانش بر اين بود كه نظام سلطنت با سقوط رضاخان از هم نپاشد. زندانيان زندان قصر با شنيدن خبر استعفا دست‌به‌شورش برداشتند و تصميم‌داشتند با كشتن نگهبانان و زندان‌بانان فراركنند. نگهبانان با شليك هوايي آنان را از فرار بازداشتند اما در راهروهاي زندان قصر خون جاري بود. آنهايي كه سالها زجر و شكنجه و سياه‌چال را تحمل‌كرده‌بودند، نمي‌توانستند بپذيرند كه عليرغم سقوط ديكتاتور، همچنان در حبس باشند. چهار تن در زندان به‌قتل‌رسيدند و بالاخره در زندان گشوده‌شد و به توصيه فروغي فوراً عفو عمومي اعلام‌گرديد. درهمين‌احوال، هزاران شكايت و اعلام جرم به وزارت دادگستري رسيد. فرزندان و بازماندگان اشخاصي كه به دست رضاخان كشته‌شده‌بودند مورد مرحمت شاه جوان جديد قرارگرفتند. برخي از اين افراد سرشناس عبارت‌بودنداز مظفر و ديگر فرزندان نصرت‌الدوله، فرزندان تيمورتاش (منوچهر، مهرپور، هوشنگ و ايراندخت)، سهراب فرزند سردار اسعد، محمدحسين و ناصر و خسرو فرزندان صولت‌الدوله، بازماندگان مدرس، عبدالحسين ديبا، محمدولي اسدي، اقبال‌السلطنه ماكويي، سردار معزز بجنوردي، شيخ خزعل و ... . خانواده‌هاي همه مشاهيري كه به‌قتل‌رسيده‌بودند، به ابتكار فروغي پيام مهر و محبت از شاه جديد دريافت‌كردند. كساني‌كه در خارج از كشور بودند، از سوي فروغي به كشور دعوت‌شدند؛ چون: حكيم‌الملك، تقي‌زاده، تجدد، عدل‌الملك، دادگر، رهنما و دبير اعظم بهرامي. همچنين از تمامي كساني كه انزوا و خاموشي پيشه‌كرده‌بودند، از جمله از دكتر مصدق، قوام‌السلطنه، موتمن‌الملك، ملك‌الشعرا و سليمان ميرزا، براي فعاليت سياسي دعوت به‌ عمل آمد. ‌علاوه بر اين، فروغي براي ايجاد آرامش بيشتر، از يك شوراي مشورتي متشكل از تمام بزرگان و رجال قاجار كه زنده‌مانده‌بودند، براي دلجويي به كاخ سلطنتي دعوت‌كرد. مع‌الوصف، چه در مجلس و چه در خارج از مجلس، شكايات عليه رضاخان فراوان بود؛ به‌طوري‌كه گويا مملكت به‌حركت‌درآمده‌بود. هزاران تلگراف و عريضه و شكايت و اعلام جرم به مجلس سرازيرشد. مفاسد بيست ساله بيش از پيش برملا‌شد. زدوخورد دائمي مردم گرسنه با پاسبانان و ماموران دولت، نشان از ناآرامي داشت. كارهاي دولتي فلج شده بود. انبارهاي خالي از برنج و گندم خبر از قحطي و گرسنگي مي‌داد. متفقين مشغول خريد گندم بودند و با اين كار خود قحطي را هرچه‌بيشتر تشديدمي‌كردند و خزانه خالي و غارت شده‌بود. ــ سهيلي، فرزند غلامعلي تبريزي، موصوف به گوش‌بريده، از رجال موردپسند رضاشاه بود. وي از بابت اطاعت و نوكري و علاقمندي به فرهنگ غرب و ارتباط با رجال انگليس مورد رضايت بود. سهيلي با اشغالگران كه عنوان متفقين را پيداكرده‌بودند يك قرارداد مالي بست كه اولين ضربه را بر ارزش پول كشور واردكرد و ارزش يك ليره طلا را از68 ريال به155 ريال رساند. دولت تعهدكرد كه متفقين به‌هرميزان ريال براي خريد اجناس نياز داشته باشند در اختيار آنان گذاشته‌خواهدشد تا پس از جنگ مسترددارند. اين‌ مساله باعث شد كه بر حجم پول در جريان افزوده‌شود. هفتصد ميليون لير اسكناس انتشاريافت كه درواقع، ترفندي بود كه ملت ايران را مشمول پرداخت مخارج جنگي متفقين در ايران مي‌كرد. سهيلي مژده‌(!)داد كه امريكا ايران را مشمول قانون وام و اجاره شناخته‌است؛ در حالي‌كه اين مساله، به معني نوعي وابستگي به امريكا بود. كشورهايي مشمول قانون وام و اجاره مي‌شدند كه در تقسيم‌بندي آن زمان در سهم ابرقدرت امريكا قرارمي‌گرفتند. محاكمة نمايشي عوامل شكنجه و سلب آزادي دوران ديكتاتوري در جريان بود كه داوطلب سرسختي براي نخست‌وزيري قدم به صحنه گذاشت و دولت سهيلي سقوط‌كرد. سهيلي هفده سال بعد، يعني در 1337 كه سفير ايران در لندن بود، درگذشت. انگليسيها خدمتگزار خود را همچون يك مرد انگليسي تشييع كردند. ــ قوام‌السلطنه كه قبلاً در سالهاي1300 و1301 نخست‌وزير شده بود و در تمام دوران رضاشاه بركناربود، اينك در هيجدهم مرداد1321 با حالتي طلبكارانه در پي اظهار تمايل مجلس براي تحرك‌دادن به اوضاع نابسامان به صحنه آمد. قوام علاقمند بود امريكا را هم به صحنه سياسي ايران واردسازد. وي براي تشكيل كابينه تمام رجال علاقمند به امريكا را جمع‌كرد. همچنين ميلسپو را براي بار ديگر دعوت‌كرد و تمام امور مالي و اقتصادي كشور را به او سپرد. ميلسپو با يك تيم نظامي وارد ايران شد و علاوه بر امور مالي، ژاندارمري، شهرباني و ثبت راهها و مرزها را نيز به‌‌عهده‌گرفت. قوام، بدون اعتنا به شاه جوان، ابتكارات خود را كه به نفع شاه هم نبود به‌جريان‌مي‌گذاشت. درعين‌حال، رجال قديمي هواخواه‌ انگليس در دربار تمركزپيداكرده‌بودند و درواقع اتحادي ميان دربار و سفارت انگليس شكل‌گرفته‌بود كه رقيب دولت محسوب‌مي‌شد. قوام براي مقابله با اين هسته، از مجلس اختيارات ويژه را درخواست‌كرد. اما اين تقاضاي او، تمايل به ديكتاتوري محسوب‌شد. غائله هفدهم آذر1321 عليه قوام شكل‌گرفت و خانه قوام غارت‌شد. روزنامه اطلاعات در اين جريان نقش‌داشت و لذا قوام تمام روزنامه‌هاي كشور را توقيف‌كرد. همچنين قوام زمينه حضور مستقل سربازان امريكايي را در كشور فراهم‌نمود، درحالي‌كه امريكاييها قبل‌ازآن، به عنوان مهمان انگليسيها وارد كشور شده‌بودند. زمامداري قوام تا بهمن1321 ادامه‌يافت. ــ با شكست قوام، مجددا سهيلي فراخوانده شد و اين به معني پيروزي دربار در صحنه سياست بود. نزديك‌شدن تاريخ انتخابات مجلس چهاردهم، سقوط قوام را تسريع‌كرد. هر كدام از قدرتهاي خارجي‌ حاضر در ايران مايل‌بودند در مجلس آينده صاحب نفوذ و قدرت باشند و سهيلي صحنه انتخابات را براي انگلستان مطلوب‌ساخت. اين در شرايطي بود كه ايران هنوز در اشغال قواي سه دولت بود. ارتش انگليس در اراك براي خود زندان تاسيس‌كرده‌بود و ارتش شوروي نيز در رشت ساختمان بزرگي را به منظور زندان دراختيارگرفته‌بود و در آستانه انتخابات دورة چهاردهم، جمع بسياري از رجال ايراني به اتهام ارتباط با آلمان در زندانهاي اراك يا رشت زنداني‌شدند و بعضي از كانديداها نيز كه مطلوب اين دو قدرت نبودند با همين اتهام به زندان رفتند. انتخابات پردسيسه دوره چهاردهم، به كارگرداني سهيلي و تدين انجام‌پذيرفت. اين‌بار، دولت سهيلي، بيش از يك سال، يعني تا هفتم فروردين1323 دوام‌پيداكرد. سهيلي در شهريور1322 رسما به دول محور اعلان‌جنگ‌داد و طي اعلاميه‌اي مقررات زمان جنگ را بر كشور حاكم‌ساخت. حفظ و ثبت راهها، راه‌آهن، خطوط تلگراف و تلفن به ارتش سپرده‌شد و نخست‌وزير تهديدكرد كه هرنوع تحريك يا عمل به تعطيل يا خرابكاري در كارخانجات دولتي و ملي و معادن و ساير منابع اقتصادي مشمول مقررات زمان جنگ خواهدبود. علاوه بر اين از روزنامه‌ها و احزاب خواست كه از مخالفت با متفقين و اهانت به مقامات رسمي آنان كه با ايران روابط دوستانه دارند (همان اشغالگران) بپرهيزند. سهيلي در انتخابات از روشهاي ديكتاتوري رضاخان استفاده‌كرد و وزراي خارجه انگليس و امريكا كه در زمان او از تهران ديدن‌كردند، از اقدامات او به نفع متفقين اظهار خوشوقتي نمودند و او را موردتشويق‌قراردادند! در انتخابات تحت امر سهيلي، هشت نماينده از حزب توده به مجلس راه‌يافتند كه تمامي آنان از شهرهاي شمالي تحت اشغال شوروي بودند. ــ سران متفقين در آذر1322 در تهران جمع‌شدند و شاه توانست هركدام از آنان را به مدت چند دقيقه ملاقات‌كند. روزولت در صندلي چرخدار در پارك اتابك اقامت‌داشت و استالين نيز در همان پارك محافظت‌مي‌شد و چرچيل در سفارت انگليس هفتاد‌سالگي‌ خود را جشن‌گرفته‌بود. در ملاقات با روزولت، حسين علاء و در ملاقات با استالين، ساعد شاه را همراهي‌مي‌كرد و ازآن‌ميان، فقط استالين بود كه فرداي آن روز به بازديد شاه رفت. ــ رك، سيد جلال‌الدين مدني، تاريخ سياسي معاصر ايران، ج1 ــ پيشه‌وري يكي از افراد گروه پنجاه‌وسه نفري بود كه در آبان1317 به دنبال پناهندگي آتابكف، رئيس گ ــ پ ــ او، به غرب و سقوط تيمورتاش، به زندان افتاده‌بودند و به زندانهاي طولاني‌مدت محكوم‌شده‌بودند. وي نيز پس از سقوط رضاشاه مانند ديگر زندانيان سياسي از زندان قصر آزادشد. او قبلا در جمهوري سرخ گيلان وزير كشور شده‌بود و به‌همين‌دليل اعتبارنامه او در مجلس چهاردهم ردشد. وي پس از رد اعتبارنامه‌اش، به تبريز بازگشت و از آن‌جا به آن سوي مرز، يعني به روسها پناه‌برد. وي با رئيس‌جمهور آذربايجان شوروي بر سر آذربايجان ايران به توافقاتي رسيد و لذا مترصدبود تا در زمان مناسب مقاصد خود را در آذربايجان به‌اجرادرآورد، تا‌اين‌كه در زمان دولت بيات، به دستور استالين سعي‌كرد آذربايجان را از ايران جداسازد. ــ جنگ جهاني دوم، در اين زمان مراحل پاياني را طي‌مي‌كرد. ايران تحت اشغال قواي سه كشور بود اما نام اشغالگران به متفقين تغيير‌يافته‌بود. ايران به دليل موقعيت جغرافيايي و منافع نفتي‌ براي هر سه كشور از اهميت حياتي برخورداربود. انگلستان باتمام‌نيرو تلاش مي‌كرد تا ايران را از چنگ اين دو رقيب به‌دوربدارد. دولت قوام از ميلسپو و ژنرال ريدلي دعوت نموده و سپس اقتصاد، ژاندارمري و ارتش ايران را به آنان سپرد؛ به اين شرط كه به نفت كاري نداشته باشند. سهيلي توانست تا پايان سال1322 دولت خود را حفظ كند و گمان مي‌كرد مجلس را به‌گونه‌اي تشكيل‌داده كه خواهدتوانست پس از استعفاي سنتي و قانوني دوباره به نخست‌وزيري برسد، اما پس از استعفا متوجه‌شد كه شانس انتخاب مجدد را ندارد. نارضايي عمومي، فقر، قحطي، گراني، حضور سربازان بيگانه در كشور و ناامني گسترده همه را به‌ستوه‌آورده‌بود. سه كشور متفق روسيه و انگليس و امريكا بر سر جانشيني ساعد اتفاق‌نظرداشتند. ساعد از ابتداي1323 تا آبان آن سال، به مدت هشت‌ماه نخست‌وزير بود. وي در شرايطي استعفاداد كه تمام نمايندگان، غير از يك نفر كه عضو حزب توده بود، با او موافق‌بودند. علت استعفاي او، همان‌گونه كه سيدضياءالدين در همان تاريخ افشانمود، فشار شديد از سوي اتحاد شوروي بود؛ به‌گونه‌اي كه جز استعفا چاره‌اي‌نداشت. شوروي دريافته‌بود كه وي برخلاف نمايشهاي ابتدايي‌اش، عنصري ضدشوروي است. ــ سهام‌السلطان بيات كه از مالكين بزرگ به حساب مي‌آمد و ده دوره پيوسته نماينده مجلس و اغلب نيز نايب‌رئيس مجلس بود، در داخل و خارج كشور هيچ دشمني نداشت. به دنبال رد پيشنهاد روسها از سوي ساعد، پيشنهاد نخست‌وزيري به دكتر مصدق داده‌شد. اما چون مصدق اين سمت را نپذيرفت، سهام‌السلطان بيات كه خواهرزاده ‌او بود براي اين سمت انتخاب‌شد. وي در روز اول صدارت با كافتارادزه، نماينده استالين، كه هنوز در تهران بود، ديداركرد و از وضعي كه پيش‌آمده‌بود (رد پيشنهاد شوروي در خصوص امتياز نفت) ابراز‌تاسف‌نموده و درصدد برآمد پيشنهاد اعطاي امتياز را به مشاركت تبديل‌نمايد اما كافتارادزه نپذيرفت. دراين‌زمان، مصدق در مجلس در مخالفت با برنامه دولت سخن‌مي‌گفت و موافقت خود را به تصويب يك پيشنهاد موكول‌نمود مبني‌برآن‌كه دولت حق نداشته باشد در خصوص امتياز نفت در دوران اشغال و جنگ كشور با هيچ كشوري مذاكره‌كند؛ كه اين پيشنهاد در مجلس تصويب‌شد. ــ بهار و تابستان1324، دنيا در وضع تازه‌اي قرارداشت. پس از شش‌سال جنگ و ميليونها تلفات، به‌تدريج آرامش حاكم‌مي‌شد. بسياري از كشورها و مردم جهان باورنمي‌كردند كه جنگ روزي به‌پايان‌برسد. در ايران مردم نگران تصميمات متفقين بودند كه آيا از ايران خارج خواهندشد يا نه. در چنين اوضاع و احوالي، حكيم‌الملك، از اعضاي پايدار فراماسونري، با تمايل آشكار به انگلستان و با نظر به آن‌كه سابقة بدنامي در كارنامة خود نداشت، مامور تشكيل كابينه شد. وي اصالتا آذربايجاني بود و تصور مي‌شد كه خواهد‌توانست به غائله آذربايجان خاتمه‌بدهد؛ اما پشتوانة مردمي او به اندازه‌اي نبود كه از پس چنين امر مهمي برآيد. بنابراين در اين دوران حساس به كسي نياز بود كه حمايت‌ كامل يك ملت بيدار را به همراه داشته‌باشد و چنين امري را هيچ كدام از دول فاتح نمي‌خواستند. حكيم‌الملك پس از يك ماه كه مجلس به برنامة او راي‌نداد، كنار رفت و صدرالاشراف قدم‌به‌صحنه‌گذاشت. ــ محسن صدر(صدرالاشراف) كه از رجال كهنسال قاجار و پهلوي بود از جانب دربار مناسب تشخيص‌داده‌شد. وي سابقة قضاوت داشت و لذا عده‌اي به خاطر شركت در محاكمات باغشاه دوره محمدعليشاه به او لقب جلاد باغشاه داده‌بودند. وي در زماني از مجلس راي‌اعتماد‌مي‌گرفت كه در انگليس اتلي جانشين چرچيل و در امريكا ترومن جانشين روزولت شده‌بودند؛ هيروشيما و ناكازاكي با بمب اتم نابود‌شده‌بود؛ صحنه جهان به لحاظ آرايش مردان سياسي وضع جديدي پيداكرده‌بود، بدين‌صورت‌كه در صف بازندگان جنگ ديگر اثري از موسوليني و هيتلر نبود اما استالين همچنان در شوروي بر سر قدرت بود و به‌همين‌خاطر ماجراي آذربايجان همچنان مشكل پيچيده‌اي مي‌نمود، چون فرقه دموكرات در آذربايجان وضع خود را از حزب توده كه در سراسر كشور پايگاه داشت جداكرد و پيشه‌وري طي تلگرافي به وزراي خارجه دول پيروز خواهان آزادي براي ملت ايران و خودمختاري براي آذربايجان شد. اين شرايط باعث‌شد كه صدر پس از پنج‌ماه مقاومت سرانجام به استعفا رضايت‌داد تا مجددا حكيم‌الملك صحنه را آزمايش‌كند. ــ اين بار حكيم‌الملك از هفتم آبان تا سي‌ام دي‌ماه1324 كرسي صدارت را مطابق درخواست دربار عهده‌دارشد. مردم انگليس با كنارگذاشتن چرچيل و حزب او نشان‌دادند كه گرچه‌ خواهان نابودي هيتلر در جنگ بودند اما هيچ علاقه‌اي نداشتند كه اين كار با طلبيدن كمك از ايالات متحده و پذيرش سلطه امريكا ــ كه چرچيل مسئول آن بود ــ انجام شود. درواقع، مردم انگليس نمي‌خواستند قبول‌كنند كه امريكا قدرت پيداكرده و سالم از جنگ به‌درآمده و وضعيت به‌گونه‌اي است كه انگليس براي حفظ خود مجبور است از آن پيروي‌كند. دربار ايران با حمايت انگليس حكيم‌الملك را پس از آزمودن وي، به صحنه آورد و در همان زمان قوايي را براي سركوبي ياغيان آذربايجان اعزام‌نمود كه از جانب نيروي شوروي در شريف‌آباد قزوين متوقف‌گرديد. تكليف حكمران اين بود كه از امريكا و انگليس استمدادبگيرد تا شوروي را متقاعدسازند كشور را ترك‌كند و از دولت‌سازي در شمال ايران خودداري‌نمايد كه سرانجام قضيه به سازمان ملل كشيده‌شد. ماهنامه زمانه ش 29 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45

قحطي بزرگ و اعتراف ژنرالهاي انگليسي

قحطي بزرگ و اعتراف ژنرالهاي انگليسي در جريان جنگ اول جهاني، ايران بيطرف به اندازه يك كشور در حال جنگ خسارت و خرابي تحمل كرد. ضايعه‌اي كه نتيجه مستقيم هجوم نيروهاي بيگانه به كشورمان بود. علاوه بر خسارات و خرابيها، قحطي گسترده و گرسنگي و شيوع مرگبار انواع بيماريها، ره‌آورد ديگر حضور بيگانگان در داخل ايران بود. اخبار و گزارشهاي مربوط به اين قحطي در روزنامه‌هاي آن زمان و كتابهاي تاريخي كه به حوادث آن دوره پرداخته‌اند و خاطرات بعضي از رجال و دست‌اندركاران از جمله خاطرات بعضي صاحب‌منصبان انگليسي كه در آن دوره در ايران حضور داشتند و از نزديك شاهد ماجرا بودند، تا حدودي منعكس شده است. در سالهاي جنگ اول جهاني كه ايران قرباني قحطي شد، بخش اعظم كشور تحت اشغال نظاميان انگليسي بود. ولي انگليسي‌ها نه تنها هيچ اقدامي براي مبارزه با قحطي و كمك به مردم ايران نكردند، بلكه عملكرد آنها اوضاع را وخيم‌تر كرد و سبب مرگ ميليونها نفر از ايرانيان شد. درست در زماني كه مردم ايران به دليل قحطي نابود مي‌شدند، ارتش بريتانيا مشغول خريد مقادير عظيمي غله و مواد غذايي از بازار ايران بود و با اين كار خود هم افزايش شديد قيمت مواد غذايي را سبب مي‌شد و هم مردم ايران را از اين مواد محروم مي‌كرد. جالب‌تر اين كه انگليسي‌ها مانع واردات مواد غذايي از آمريكا، هند و بين‌النهرين به ايران شدند. به علاوه، در زمان چنين قحطي عظيمي، انگليسي‌ها از پرداخت پول درآمدهاي نفتي ايران استنكاف مي‌كردند. ژنرال دنسترويل(1) فرمانده نيروهاي انگليسي در شمال و غرب ايران در 1918 درباره قحطي در ايران چنين مي‌نويسد: «نشانه‌هاي قحطي را در همان آغاز سفرم به ايران در ژانويه با ديدن اجساد و افراد در حال مرگ در جاده‌ها، شاهد بوديم. از روستاهاي نيمه ويران با ساكنان گرسنه عبور كرديم. اما هرچه گذشت اوضاع از بد به بدتر تغيير يافت و روشن بود كه اين مصيبت تا فصل برداشت بعدي، يعني تا حدود شش ماه بعد، افزايش مي‌يابد.» دنسترويل قحطي هولناك در همدان را اين‌گونه ترسيم مي‌كند: «شواهد قحطي هولناك بود. هر كس كه قدمي در شهر مي‌زد با آزاردهنده‌ترين مناظر روبرو مي‌شد. كسي نمي‌تواند اين صحنه‌ها را تاب بياورد. مردم مي‌ميرند و كسي نيست كه كمكي كند. گاه جسد آدمها آن قدر كنار جاده‌ها – بي آنكه كسي نگاهي به آنها بيندازد – مي‌ماند، تا آنكه از بيم لطمه به ديگران، ديگر چاره‌اي جز دفن آنها نباشد. در خيابان اصلي شهر از كنار جسد پسرك حدوداً نه ساله‌اي عبور كردم كه روشن بود در همان روز مرده بود؛ صورتش ميان گل و لاي پنهان شده بود و مردم از دو سويش به شكلي عادي عبور مي‌كردند، گويي او هم يكي از موانع عادي سر راه است». او از «بي‌تفاوتي غيرعادي» مردم همدان مي‌گويد و افشا مي‌كند كه «از جمعيت 000/50 نفري شهر، دست كم 30% در آستانه قحطي قرار داشتند و براي درصد بزرگي از آنها مرگ ناگزير بود.» دنسترويل مدعي بود كه «ثروتمندان همدان، سود كلاني از فروش غله به انگليسي‌ها نصيبشان شده بود، اما ميل نداشتند به برادران ديني فقير خود كمك كنند تا زنده بمانند.» در اين زمان انگليسي‌ها در پي خريدهاي كلان غله و ديگر مواد غذايي در سراسر ايران بودند. اما به ذهن دنسترويل نمي‌رسد كه انگليسي‌ها به قيمت گرسنه ماندن مردم ايران، غله ايران را مي‌خريدند. او با خيالي آسوده به بحث درباره كيفيت غذاي سربازان انگليسي و ساخت نانوايي جديد به منظور تأمين نان تصفيه شده به جاي «نان زمخت سنگك» مي‌پردازد. از خوش اقبالي انگليسي‌ها، روس‌ها تجهيزات لازم براي توليد نان سفيد اروپايي را بر جا گذاشته بودند. دنسترويل به ذكر صحنه‌اي از يك ماجراي نان سنگك مي‌پردازد كه به قول وي «گله تماشاگران گرسنه به سوي پسركي هجوم مي‌آوردند و آنچنان ازدحام مي‌كنند كه پسرك زير دست و پاي گرسنگان تا پاي مرگ مي‌رود.» دنسترويل چنين مي‌نويسد: «وحشيانه! اين‌گونه مي‌شود گفت. اما چرا بدگويي وحشي‌ها را كنيم؟» در 18 مي 1918 ژنرال دنسترويل از قزوين به همدان سفر كرده و به توصيف زمين‌هايي مي‌پردازد كه با فرشي از گل‌هاي زيباي بهاري و لاشه‌هاي قربانيان قحطي پوشانده شده بودند: «زيباترين گل‌ها، آنهايي بود كه بر بام گذر سلطان بلاغ بودند؛ درست در نقطه‌اي كه ما لاشه هفت قرباني نگون‌بخت قحطي را يافتيم. از اين دسته لاشه‌ها جاي جاي طول جاده قزوين همدان را پوشانده‌اند.» ژنرال دنسترويل درباره اقدام انگليس در خريد غله در ايران مي‌نويسد: «در اثر خريدهاي ما قيمت غله بالاتر رفت و هر افزايش جزئي به معناي مرگ بسياري از افراد بود» وي در تاريخ 5 مي 1918 از همدان مي‌نويسد: «قحطي در اين جا اسفناك است... ما محصول را 40 تومان مي‌خريم و اميدواريم مقداري هم كمتر از اين تهيه كنيم. چند مورد آدمخواري در شهر رخ داده است. هر روز بسياري مي‌ميرند و بسياري نيز در حال كمك‌رساني مرده‌اند. اكنون كه برف‌ها آب شده و بهار آغاز شده است، مردم مي‌روند بيرون و مثل گاو در مراتع مي‌چرند». بسياري از اين مردم نگون‌بخت در حال چريدن در مراتع مرده‌اند. در مي 1918، دنسترويل ميان قزوين و همدان سفر مي‌كند و به تحسين زيبايي گل‌هاي وحشي مي‌پردازد: «زيباترين گل‌ها، آنهايي بودند كه در بالاي جاده سلطان بلاغ بودند، درست در نقطه‌اي كه اجساد هفت قرباني نگون‌بخت قحطي را پيدا كرديم. در فواصل مختلف جاده قزوين – همدان، از اين اجساد زياد افتاده بود.» دولت ايران تلاش مي‌كرد جلوي خريد منابع غذايي توسط انگليسي‌ها را بگيرد. دنسترويل مي‌نويسد: ‌«من نه تنها مي‌خواستم نيازهاي خود را تأمين كنم، بلكه قصد داشتم مقداري هم براي نيروهايي كه بايد سرانجام اين جاده را طي مي‌كردند، ذخيره كنم. اما اوضاع قحطي دست و پاي مرا بسته بود. از سوي ديگر با مقاومت مقامهاي محلي روبرو بوديم كه از دولت تهران فرمان گرفته بودند تا مانع از دسترسي انگليسي‌ها به هرگونه منبع غذايي شوند.» دنسترويل افشا مي‌كند كه «انگليسي‌ها مخفيانه تمام مخابرات ميان حكومت تهران و حاكمان ولايات در غرب ايران را شنود مي‌كرده‌اند. دولت ايران فرمان داده بود كه تمام مقاطعه‌كاران غله كه به انگليسي‌ها غله مي‌فروختند بايد دستگير شوند. دستور اجرا شده بود؛ اما بلافاصله دنسترويل دولت بخت برگشته ايران را براي رهايي آنها تحت فشار قرار داده بود.» دنسترويل درباره قحطي گيلان اطلاعات روشني ارائه كرده است. وي با اشاره به حضور انگليسي‌ها در باكو چنين مي‌نويسد: بهترين شيوه براي منافع ما اين است كه از هر جايي كه مي‌شود، آذوقه و محصول را خريداري كنيم. ايران آشكارترين منبع آذوقه باكو بود. به زودي مردم گيلان از منابع غذايي خود مانند برنج، هندوانه و حتي خاويار محروم شدند.» در 24 اوت دنسترويل از باكو به گيلان بازمي‌گردد و دلايل بازگشت خود را چنين توضيح مي‌دهد: «خواباندن نهائي غائله كوچك‌خان، چنگ انداختن بر هر چيزي كه به دستم برسد براي تقويت نيروها و انجام هماهنگي براي تأمين برنج از منطقه گيلان. ژنرال «سر پرسي سايكس» نيز كه فرماندهي نيروهاي انگليسي در جنوب ايران را در فاصله سالهاي 1916 تا 1919 بر عهده داشت از جمله شاهدان عيني قحطي در ايران بوده است. سر پرسي سايكس در زمينه تبعات جنگ در شيراز چنين مي‌نويسد: «... همه به يك اندازه مغلوب حمله هولناك آنفولانزاي سال 1918 بودند كه به نظر مي‌رسيد وخيم‌ترين شكل آن بوده است. در آغاز درنيافتيم كه بيماري قرار است يك پنجم جمعيت را قتل‌عام كند. شيراز 10 هزار نفر از جمعيت 50 هزار نفري خود را از دست داده بود. مردم افتان و خيزان خود را به مسجدها مي‌رساندند تا در آنجا بميرند.» سايكس اضافه مي‌كند «ميزان شيوع بيماري واگيردار آنفولانزا در ميان نيروهاي انگليسي تنها 2 درصد ولي در ميان مردم شيراز بيش از 18 درصد بود.» پي‌نويس‌ها: 1- «ليونل چارلز دنسترويل» (1946-1865) از امراي ارتش انگلستان است كه فرماندهي دنسترفورس در ايران را بر عهده داشت. اين نيرو براي جلوگيري از يورش احتمالي عثماني و آلمان از طريق خاك ايران به هندوستان در ايران مستقر گرديد. 2- «سر پرسي سايكس» (1867-1945) فرمانده نظاميان انگليسي مستقر در جنوب ايران موسوم به «پليس جنوب» بود. او اين سمت را بين سالهاي 1916 تا 1918 عهده‌دار بود. سايكس مسلط به زبان فارسي و صاحب آثار و تأليفاتي چون ده هزار مايل در ايران، تاريخ كرمان، تاريخ مختصر ايران، كشاورزي در خراسان و صحاري آسياي مركزي مي‌باشد. به نقل از: قحطي بزرگ محمدقلي مجد، ترجمه محمد كريمي، بهار 1387 مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 45

...
100
...