انقلاب اسلامی :: خداوند صبر و ایثار مرا امتحان کرد

خداوند صبر و ایثار مرا امتحان کرد

11 مهر 1402

در لحظه‌های فعالیت حس می‌کردم که در صحنه کربلا هستم و همپای مولایم حسین(ع) می‌جنگم. خیلی وقت‌ها هم کارها با عنایت خود مولا امام حسین(ع) پیش می‌رفت. سال 54 به فرمان امام خمینی لبیک گفتم. من و بچه‌هایم در هر مجلس و راهپیمایی علیه رژیم شاه شرکت می‌کردیم و حال و هوای خاصی داشت. مجلس قرآن و روضه‌خوانی در منزلمان برپا می‌کردم و اعلامیه و اطلاعیه‌های مربوط به امام را در بسته‌های شکلات می‌گذاشتم و بین افراد پخش می‌کردم و پسرانم هم در بین مردها این کار را انجام می‌دادند. یادم است وقتی بچه بودم پدرم برایم قرآن می‌خواند و می‌گفت: خداوند در قرآن فرموده: اگر مردم در هر کاری متحد شوند، پیروز می‌شوند و من آن زمان فقط به حرف پدرم فکر می‌کردم و به بچه‌هایم می‌گفتم: اگر ما با هم متحد بشویم حتماً پیروز خواهیم شد. یک روز پسرم را فرستاده بودم خانه همسایه تا با بچه‌ها بازی کند و در ضمن به حرف‌های بزرگترها گوش بدهد و برایم خبر بیاورد؛ چون همسایه ما آن زمان از طرفداران رژیم شاه بود. همسایه هم که از کار من خبردار شده بود، پسرم را داخل اتاق زندانی می‌کند و به او می‌گوید: تو و مادرت توی این محله چه کار دارید؟ اگر یکبار دیگر به خانه ما بیایی تحویل مأموران شاه می‌دهمت پسر من که خیلی شیرین‌زبان بود، گفته بود مگر نشنیدی امام خمینی گفتند: «یاران من همین بچه‌های کوچکند و...»

بعضی وقت‌ها به قم می‌رفتم و اعلامیه می‌گرفتم روی بدنم می‌بستم تا کسی به من شک نکند. فعالیت ما همچنان ادامه داشت تا سال 56 که مأموران ساواک به کارهای من پی برده بودند. یک روز در صف نماز در مسجد تعدادی اعلامیه را در زیر سجاده‌ام گذاشتم، وقتی همه به سجده رفتند اعلامیه‌ها را در هوا پخش کردم. اما غافل از اینکه مأموران شاه تا مسجد مرا تعقیب کرده بودند. ولی آن روز هم نتوانستند مرا دستگیر کنند. تا اینکه روز بعد هنگام برگشت به خانه مرا دستگیر کردند و به سازمان ساواک تحویل دادند. از من بازجویی کردند. اما من هیچ حرفی نزدم. آنها هم شکنجه را شروع کردند، اما باز هم نتوانستند حرفی از من بکشند. مرا زندان بردند و آن‌قدر شکنجه‌ام کردند که یکی از کلیه‌هایم را از دست دادم و بچه شش ماهه‌ای که در شکم داشتم سقط شد. یکی از انگشتانم از کار افتاد. حالم خیلی وخیم بود، مجبور شدند مرا به بیمارستان ببرند. 40 روز در بیمارستان بستری بودم و تحت مراقبت شدید ساواک. بعد از 40 روز با عنایت خداوند و امام حسین(ع) و دوستان از بیمارستان فرار کردم و جایی پنهان شدم، اما دست از مبارزه بر نداشتم. با تغییر دادن قیافه به مساجد و جاهای دیگر می‌رفتم و کار خود را انجام می‌دادم. سال 57 به قم رفتم، اوج تظاهرات بود. دیگر رژیم شاه نمی‌توانست جلوی مردم را بگیرد و سرانجام امام به ایران آمد و ایران اسلامی پیروز شد، اما دشمنان اسلام نگذاشتند مردم مظلوم ایران که پس از سال‌ها پیروزی را به دست آورده بودند، راحت زندگی نمایند و جنگ 8 ساله را بر ما تحمیل کردند. با شروع جنگ فرزندانم را با قرآن بدرقه کردم و به جبهه فرستادم. گرچه مادر بودم و دوری عزیزانم را نمی‌توانستم تحمل کنم، اما برای حفظ اسلام و وطن، تمام دردها را تحمل می‌کردم. خودم هم در پشت جبهه فعالیت داشتم، لباس می‌دوختم و برای رزمندگان می‌فرستادم، به خانواده‌های شهدا و رزمندگان هم سرکشی می‌کردم اما نمی‌دانستم که روزی خودم هم جزء مادران شهدا خواهم شد. آن‌قدر صبر کردم، سال‌ها تلاش کردم تا پیروزی انقلاب و آمدن امام را دیدم، فرمان امام را لبیک گفتم و سرانجام فرزندانم، فرمان خدا را لبیک گفتند و مرا با دنیایی از درد و غم تنها گذاشتند. دوباره خداوند صبر، ایثار و مقاومت مرا در معرض امتحان قرار داد و من در تمام لحظات زندگیم شکرگزار خداوند هستم. اولین پسرم حمیدرضا در 16 سالگی به جبهه رفت و بعد از دو بار مجروح شدن در سن 18 سالگی به شهادت رسید.

پسرم علی در سال 62 جانباز شد و حسینم در سال 65 در سن 16 سالگی به شهادت رسید و پسر دیگرم ابوالحسن هم جانباز شد. خداوند را شکر می‌گویم که توانستم در راه انقلاب و وطن خدمت کوچکی بنمایم و فرزندانم را در راه اسلام تقدیم کنم. امیدوارم که خداوند این هدیه‌ها را از من قبول کند.

 

منبع: شاهدان حماسه (منظومه عشق، جلد سوم)، گردآوری کبری شاهی؛ فاطمه صالحی؛ اشرف سیف‌الدینی، کرمان، ودیعت، 1385، ص 33 - 35.



 
تعداد بازدید: 215


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: