انقلاب اسلامی :: بازداشت در مدرسه

بازداشت در مدرسه

04 مهر 1402

زندگی جدید ما در شمال کشور، به این شکل سپری می‌شد که یک شب پدر جواد شریفی برای دیدن پسرش از همدان به حسن کیف آمد. بعد از حال و احوال گفت: نگران بودم، آمدم از حال شما باخبر شوم و مطمئن شوم که اتفاقی برای شما نیفتاده است. پدر جواد خبر داد که چند نفر از دوستان ما را در همدان گرفته‌اند. نام دستگیرشده‌ها را پرسیدیم و فهمیدیم آنها با ما ارتباطی نداشتند و فعالیت مشترکی بین ما وجود نداشته است. به این خاطر تصور کردیم خطری ما را تهدید نمی‌کند. به پدر جواد گفتیم که مشکلی وجود ندارد و جای نگرانی نیست. بعد از چند روز او به همدان برگشت. ما فکر کردیم که در هر حال بد نیست برخی اقدامات احتیاطی را انجام دهیم. کتابهایمان را در چند کیسه پلاستیکی لابه‌لایه بسته‌بندی کردیم و به داخل باغ بزرگ ارتشبد نصیری بردیم که مقابل خانه ما بود. آن سال برف زیادی باریده بود و ما کتاب‌ها را زیر برف پنهان کردیم. نقشه ما هم این بود که اگر یکی از ما دو نفر دستگیر شد، نفر دیگر کتاب‌ها را از آنجا خارج کند. تعدادی از کتاب‌ها را هم جواد شریفی به آقای فلاح، معاون مدرسه سپرده بود. او آدم خوب و مطمئنی بود.

دو روز بعد از آنکه کتاب‌ها را مخفی کردیم، مصادف با 22 بهمن 52 بود، چند روزی هم از میهمانی شام آقای مدیر گذشته بود. صبح در مدرسه مشغول سیگار کشیدن و صحبت با خدمتگزار مدرسه بودم که او در بین صحبت‌هایش گفت: آقای تمسکی امروز چند نفر به مدرسه آمده بودند و از مدیر درباره شما تحقیق می‌کردند. شنیدن این خبر در کنار خبری که پدر جواد شریفی آورده بود؛ زنگ خطری جدی بود و مرا جداً نگران کرد.

همان روز حدود ساعت 11، من سر کلاس نقاشی بودم. بیتی از حافظ را روی تخته سیاه نوشته و از بچه‌ها خواسته بودم که درباره آن نقاشی کنند. آ‌ن بیت این بود:

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی، ره ز که پرسی، چه کنی، چون باشی؟

بچه‌ها مشغول نقاشی بودند که مدیر مدرسه مرا احضار کرد. من شعر حافظ را از روی تخته پاک کردم و به بچه‌ها گفتم که شکل یک ساعت رومیزی را نقاشی کنند. از بچه‌ها خداحافظی کردم و از کلاس بیرون رفتم. فهمیده بودم که باید خداحافظی کنم. با کنار هم قرار دادن خبرهای رسیده، می‌شد کم ‌و بیش وضعیت را پیش‌بینی کرد. مدیر مدرسه تا مرا دید گفت: آقای تمسکی کاری کرده‌ای؟ گفتم: نه... چه اری؟ گفت بیرون از مدرسه با شما کار دارند. از پنجره نگاه کردم، بیرون مدرسه، یک اتومبیل بنز، با چند سرنشین منتظر هستند. طبق قانون آنها حق نداشتند وارد مدرسه شوند. حیاط مدرسه دیوار نداشت و من می‌توانستم فرار کنم. من وارد حیاط شدم. یکی از آنها جلو آمد و گفت: آقا، کجا؟ بیا با شما کار داریم. گفتم: دستهایم را بشویم، خدمت می‌رسم. دستهایم را شستم، آنها دست من را گرفتند و سوار ماشین کردند. مدیر مدرسه هم وانمود می‌کرد که اجازه نمی‌دهد مرا ببرند. از مدرسه بیرون ‌آمد و خطاب به مأموران گفت: چرا او را می‌برید؟ او دبیر من است، او را کجا می‌برید؟ و... مأموران به من گفتند که می‌خواهند خانه مرا بازرسی کنند. گفتم: شما که هستید؟ از کجا آمده‌اید؟ کارت ساواک را نشانم دادند. به طرف خانه حرکت کردیم. وقتی وارد خانه شدیم، اولین حرف آنها این بود که: این چه جور خانه‌ای است؟ چرا فرش ندارد؟ گفتم: ما به‌طور موقت اینجا هستیم. تفتیش آغاز شد و وسایل و کتاب‌های ما را زیرورو کردند. هر چیز را که به نظرشان قابل استفاده در پرونده می‌آمد، برمی‌داشتند. عکس‌ها و شعر نوشته‌های زیادی داشتم که همه را بردند. چند کتاب از آقای مطهری و دکتر شریعتی هم هنوز در خانه داشتیم. فکر می‌کردیم بعضی از آنها مشکل خاصی ندارد و سیاسی نیست. کتاب فاطمه فاطمه است، ممنوع نبود. همین‌طور کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم آقای مطهری. اینها از نظر رژیم، کتب ضاله محسوب نمی‌شد. چندین کتاب را از بین کتاب‌ها برداشتند. جواد شریفی چون در مدرسه دیگری تدریس می‌کرد، از ماجرای دستگیری من بی‌خبر بود. کمی بعد خبر به گوش او رسیده بود. جواد بعدها برای من نقل کرد که وقتی وضعیت به هم ریخته خانه را دیده، خیلی ناراحت و مضطرب شده بود و نمی‌دانسته در آن شرایط باید چه کار کند. تصمیم می‌گیرد که منطقه کلاردشت را ترک کند. البته قبل از ترک منطقه، سراغ کتاب‌هایی که مخفی کرده بودیم، رفته آنها را به آقای فلاح تحویل می‌دهد. ظاهراً قبلاً به او اطلاع داده بود که مقداری کتاب داریم، او هم گفته بود: کتاب‌ها را به من بده تا آنها را به ساری ببرم. او اهل ساری بود.

به هر حال پس از پایان تفتیش منزل، همراه مأموران ساواک به نوشهر رفتیم و شب را همانجا ماندیم. به محض ورود به اداره شهربانی نوشهر به آنها گفتم که من نماز ظهر و عصر نخوانده‌ام. گفتند که جا نیست، همین‌جا بخوان. داخل اتاق روزنامه‌ای پهن کردم، اجازه دادند وضو گرفتم و نماز خواندم. در این مدت یعنی از زمان بازداشت تا رسیدن به تهران، مأموران برخورد بدی با من نکردند و اصلاً کاری با من نداشتند.

در حیاط شهربانی نوشهر، اتاقکی بود که شب مرا آنجا نگه داشتند. آن شب شامی در کار نبود. صبح روز بعد، افسری که اهل همدان بود، برای سرکشی آمد. وقتی فهمید من هم همدانی هستم، لطف کرد و نان و پنیری برای من آورد. حدود ساعت 8 صبح با ماشین به سمت تهران حرکت کردیم. در سیاه‌بیشه برای خوردن ناهار مقابل رستورانی توقف کردیم. ابتدا می‌خواستند با دستبند مرا داخل رستوران ببرند. اعتراض کردم که با این وضعیت چگونه می‌توان غذا خورد؟ به هر صورت راضی شدند که دست‌هایم را باز کنند. پس از ناهار دوباره به سمت تهران حرکت کردیم. حوالی ساعت 4 بعد از ظهر من را تحویل کمیته مشترک ضد خرابکاری دادند. من قبلاً درباره کمیته مطالبی شنیده بودم. حسین دیباج به من گفته بود که کمیته، شکنجه‌گاه است و آنجا چه اتفاقاتی می‌افتد. در طول مسیر من نمی‌دانستم که به کجا می‌روم. وقتی رسیدیم متوجه شدم کجا هستم و چه حوادثی در انتظار من است.

 

منبع: مصحفی، محمدمحسن، روزهای دشوار مبارزه: خاطرات علی تمسکی، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، 1395، ص 69 - 72.



 
تعداد بازدید: 187


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: