انقلاب اسلامی :: از حماسه برترید

از حماسه برترید

21 شهریور 1402

شهید اندرزگو پیش از ازدواج با من[1] فعالیت‌ها و مبارزات جدی خود را علیه رژیم شاه آغاز کرده و حتی با نام مستعار «ابوالحسن نحوی» به خواستگاریم آمدند، اما ازدواج ما هرگز روند و شدت این مبارزه را کاهش نداد. از این منزل به آن منزل و از این شهر به آن شهر رفتن، جزء لاینفک زندگی ما شد.

بخاطر دارم اولین بار یکسال پس از ازدواجمان بود که شهید اندرزگو به خانه آمده و گفتند: «باید از اینجا برویم.»

آن زمان در چیذر تهران ساکن بودیم. مهدی فرزند اولم 3 ماه داشت، او را برداشته و به قم رفتیم. دو ماه اول بدون اینکه وسایل زندگی همراهمان باشد در منزل طلبه‌ای از دوستان همسرم مهمان شدیم. منتظر بودیم که ساواک به خانه‌مان در چیذر بریزد، اما وقتی خبری نشد، از فرصت استفاده کرده و بعد از دو ماه سری به خانه زدیم، وسایل لازم را جمع کرده و دوباره به قم بازگشتیم. چندی بعد از آن بود که مأمورین ساواک به خانه چیذر حمله کرده و اثاث باقیمانده را غارت کرده و رفتند. بعد از آن متوجه شدیم که در قم نیز ردمان را یافته‌اند. بنابراین باید به جای دیگری می‌رفتیم.

مقصد بعدی مشهد بود. اما به دلیل ردیابی ساواک نتوانستیم مدت زیادی را در جوار حضرت رضا(ع) بمانیم. از مشهد با راهنمایی‌های آقای طبسی به شهرستان زابل رفته تا از طریق مرز افغانستان بتوانیم از کشور خارج شویم.

آن زمان 17 سال بیشتر نداشتم، با بچه‌ای کوچک در بغل و جنینی چند ماهه در شکم. ابتدا همسرم صلاح ندانست مرا با خود به طرف مرز ببرد. روزگار سختی بود. در آب و هوای خشک آن منطقه، در بین افرادی که زبانشان را هم درست نمی‌فهمیدم، با آن سن و سال کم و بدتر از همه غریب و تنها نزد خانواده‌ای بومی در زابل ساکن شدم و همسرم رفت تا پس از سنجیدن اوضاع باز گردد.

درست به خاطر ندارم چند روز یا چند هفته گذشت که «سید» به دنبالم آمد. چند نفر هم همراهشان بودند. مرا سوار اسب کردند تا به طرف افغانستان برویم. باردار بودم، حال خوشی نداشتم. نه وضعیت جسمانی مناسبی و نه شرایط روحی خوبی. همسرم هم برخلاف همیشه و آنچه که از ابتدای ازدواجمان از ایشان دیده بودم، آرامش نداشتند، دائماً ذکر می‌گفتند و دعا می‌کردند. براستی چه در پیش رو داشتیم...؟

روزها و شب‌هایی که در زابل و افغانستان بسر بردیم، سخت و پراضطراب بود... بعدها فهمیدیم چند نفری که ما را به افغانستان می‌بردند قصد جانمان را کرده بودند، اما دعاهای «سید» حافظ جانمان شد.

در افغانستان هم بعد از اینکه در یکی از روستاهای مرزی در طویله‌ای ساکن شدیم، باز هم می‌خواستند سروقتمان بیایند، اما نفس گرم «سید» و دعاهای او بار دیگر خطر را رفع کرد. معلوم شد که آنجا جای ماندن نیست. به اتفاق همسرم به زابل بازگشتیم، اما از آنجا به بعد نمی‌توانستم همراهش باشم. مرا نزد زن و شوهری در خانه‌ای ساکن کرد و رفت.

زن آن خانه مهربان و مؤمن بود، اما مرد می‌ترسید که مرا دستگیر کنند و در نتیجه خانه‌اش لو برود و به دردسر بیفتد. او با من رفتار خوبی نداشت. مثل یک زندانی بودم و او زندانبان. اجازه نداشتم از خانه بیرون بیایم و بعد از چند روزی حتی اجازه نمی‌داد به حیاط خانه سر بزنم. فقط برای دستشویی بچه آن هم چند بار محدود در روز از اتاق بیرون می‌آمدم. نگاهی به آسمان می‌انداختم و نفسی می‌کشیدم که البته جز فرو دادن هوایی گرم و خشک چیز دیگری نبود. شرایط جسمانی‌ام روز به روز بدتر می‌شد و فرزند کوچکم در اثر گرما و سوءتغذیه دچار اسهال خونی شده بود. اما مرد صاحبخانه حتی نمی‌گذاشت او را به دکتر ببرم.

روزها و شب‌های بسیار سختی را می‌گذراندم که بعد از خدا، تنها خانم فاطمه زهرا(س)، جد بچه‌هایم یار و شاهدم بود. آن قدر گریه کردم که دل زن صاحبخانه به رحم آمد و به شوهرش گفت: این بچه سید است، اولاد پیغمبر است، بترس و دکتری را خبر کن.

بالاخره بعد از چند روز آنها به بهانه اینکه بچه خودشان مریض است، دکتری آوردند، فرزندم را معاینه کرد و الحمدلله با داروهایی که داد حال بچه‌ام رو به بهبودی گذاشت تا اینکه شب آخری که در منزلشان بودم با یک شیشه قرص به خانه آمد و به زنش گفت: امشب باید جنازه این مادر و پسر را در همین خانه دفن کنم.

بعد به سراغم آمد و گفت: این شیشه قرص را بگیر. باید آن را بخوری. اما زنش خود را به میان انداخت. التماس می‌کرد و می‌گفت: خدا را خوش نمی‌آید، مرد! این زن بچه سید به شکم دارد، ما را به عذاب دچار نکن.

نمی‌دانم چه شد که لحظاتی بعد صاحبخانه پشیمان از اتاق بیرون رفت. همان شب مردی به در خانه آمد. مرا صدا زد و گفت: همسرتان مرا فرستاده، زود به همراهم بیایید.

او را نمی‌شناختم. نشانه‌ای هم از همسرم نداد. آیا باید اعتماد می‌کردم؟ از کجا باید می‌فهمیدم که مأمور ساواک نیست. لحظاتی فکر کردم. چاره‌ای نبود. در دل گفتم: یا فاطمه زهرا(س) من که قابل نیستم، به بچه‌های سید که ذریه تو هستند رحم کن و محافظمان باش.

دقایقی بعد دنبال آن مرد راه افتادم. او چهره‌اش را پوشانده بود و مدام به من می‌گفت: سرت را پایین بینداز و سریعتر بیا. دل توی دلم نبود. گاه نفس در قفسه سینه‌ام محبوس می‌شد و بیرون نمی‌آمد. عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته و زانوانم هرازگاهی خم می‌شد. خدایا خودت به من آرامش بخش...

به خانه‌ای رسیدیم که درون آن جمعیتی موج می‌زد. قدمی که جلو نهادم چشمم به همسرم افتاد. او را که در آن میان دیدم گویی همه اضطراب‌ها و دلهره‌ها پایان یافت...

همان شب دوباره با هم به طرف مشهد روانه شدیم. در راه به من گفتند: من اسلحه دارم، می‌توانی آن را بیاوری؟

دو تا کلت را طرف راست و دو تا کلت را طرف چپم گذاشتم و با پارچه‌ای دور شکمم را بستم. آن موقع 4 یا 5 ماهه حامله بودم. سوار اتوبوس شدیم، کمی که جلو رفتیم به پاسگاهی رسیدیم که بازرسی اتوبوس‌ها را بر عهده داشت. اتوبوس ایستاد. پرسیدم: حالا باید چه کنم؟ همسرم با خونسردی گفت: خیالت راحت باشد. با مادرم حضرت زهرا(س) راز و نیاز کرده‌ام، خود ایشان می‌دانند فقط وقتی خواستند ما را بازرسی کنند خودت را به دل درد بزن.

همان کار را کردم، ما را پیاده کردند. به سمت دفتر رئیس پاسگاه رفتیم. «سید» آن شب کت و شلوار نو و زیبایی پوشیده بود. خود را پزشک معرفی کرد و به رئیس پاسگاه گفت: برای خدمت به روستا آمده‌ام، ولی با زن جماعت نمی‌شود از خانه خارج شد! از وقتی راه افتادیم روزگار ما را سیاه کرده، هی حالش بهم می‌خورد.

خلاصه، نتیجه این شد که با آب خنک و چایی از ما پذیرایی کردند و بعد از بازرسی مسافران و اتوبوس دوباره سوار شدیم. این جریان در پاسگاه بعدی تکرار شد، اما به تدریج واقعاً حالم بد می‌شد. اسلحه‌ها سنگین بود و کم‌کم احساس درد شدیدی در ناحیه کمر و شکم به من دست داد. نزدیک مشهد که رسیدیم همسرم احساس کرد شرایط چندان امن نیست. به راننده گفت: ما همین جا پیاده می‌شویم. در تاریکی شب اسلحه‌ها را در بیابان دفن کردیم و به سوی مشهد به راه افتادیم.

سید در عملیاتی با موتور تصادف کرده و نمی‌توانستند سر قراری که داشتند حاضر شوند. به من گفتند: سریع به محل مورد نظر برو و تعدادی اعلامیه را تحویل بگیر.

فرزندم را در آغوش گرفته، چادرم را سر کردم و چادر نمازی هم در کیفم گذاشتم و به سر قرار رفتم. با چادر مشکی داخل کوچه شدم و بعد از گرفتن اعلامیه‌ها چادر رنگی را سر کرده و با آ‌ن از کوچه خارج شدم. مسیر بازگشتم را تغییر داده بودم و بدون این که پشت سرم را نگاه کنم به راهم ادامه داده تا به خانه رسیدم.

اما گاه رسیدگی به بچه‌ها و غربت و تنهایی از دادن و گرفتن اعلامیه و شرکت مستقیم در صحنه سخت‌تر بود.

 

منبع: ابتهاج شیرازی، فریبا، از حماسه برترید، تهران، دبیرخانه کنگره بررسی نقش زنان در دفاع و امنیت، 1376، ص 9 - 14.

 

 

[1]. کبری سیل‌سپور همسر و همرزم شهید سیدعلی اندرزگو.



 
تعداد بازدید: 180


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: