13 تیر 1402
فیضیه کانون تجمع طلاب بود، مخصوصاً که مناسبت 15 خرداد، انگیزه درست کرده بود که بعضیها در این تجمع طلاب [در سال 1350] شرکت کنند، ولی تصور نمیکردند، که یورشی به مدرسه صورت بگیرد و دستگیری پیش بیاید. در نتیجه ممکن است، که افرادی کمانگیزه یا بیانگیزه هم، در این جمع بودند، ولی طبیعتاً ما که دستگیر شدیم و آن سی و چند نفری که با ما بودند، از مقلدین دیگر مراجع و از وابستگان آقای شریعتمداری هم بودند. شاید انگیزه من، که همراهی با امام بود، برای بعضی از آنها وجود نداشت، اما به هر حال، آن روز به فیضیه رفتیم، واقعاً شلوغ بود و این از کثرت بازداشتشدگان حکایت میکرد. بازجویی از ما را آغاز کردند، پولتیکها و تاکتیکهای را اتخاذ نمودند، برای این که نفرات مؤثرتری را با تکنویسی من، دستگیر کنند، که اگر یاری پروردگار نبود، مثل بعضیها که سیل انقلابیون را پشت سر خودشان به ساواک کشاندند، ممکن بود، من هم در چنین شرایطی قرار بگیرم. در آغاز بازجوییها، شاید به دلیل اینکه تعداد بازداشتیها بسیار بالا بود و انعکاس زیادی هم داشت. مهمترین شکنجه آنها همان سلول انفرادی بود، امروز دیگر روشن است، که خود سلول انفرادی، یک شکنجه است. اینکه یک کسی را در یک اتاقی به مساحت یکونیم در دو متر و حتی کوچکتر بیندازند، در شرایطی که نه ملاقات دارد، نه امکانات دارد، نه نوری دارد، نه آسایش دارد، گاهی هم، مواردی از صدای ضجه دیگر زندانیها را از طریق بلندگوی بند پخش بکنند، به گونهای که لحظهای آرامش باقی نماند، خودش شکنجه بزرگی بود. ضمن اینکه برای یک طلبه جوان و احیاناً خالی از تجربیات انقلابی، خود بودن در سلول، بیشترین فشار بود. معمولاً کمیته مشترک ضدخرابکاری، محل اعترافگیریها و شکنجههای رژیم بود، که هنوز به آنجا نرسیده بود. بازجویی در حد کسب اطلاع از تظاهرات بود، کی شما را تحریک کرد، با چه کسی ارتباط داشتید، چرا تظاهرات کردید؟ اصلاً چرا در چنین روزی به فیضیه آمدید؟ از همین چیزها میپرسیدند....
بعد از مدتی، که در ساواک قم بودیم و نمیدانستیم کار به کجا میانجامد، ما را حرکت دادند، که معلوم شد، نقشهای برایمان کشیدهاند. نمیدانستیم به کجا میرویم، بیشترین نگرانی از انتقال به تهران بود، ولی رفته رفته، از زیر زبان مأمورین همراه شنیدیم که به سربازی میبردند. علیایحال وارد شیراز شدیم و در آنجا به ما اجازه دادند به زیارت شاه چراغ، حضرت احمدبنموسی(ع) برویم. اتوبوس همراه مأمورین مسلح، جلو درب حرم توقف کرد و ما مشرف شدیم، البته کاملاً در محاصره مأموران بودیم. یکی از آنها گفت: مراقب باشید، که به ما حق تیراندازی هم دادهاند. در زیارت این امامزاده بزرگوار، خود من آنچنان حالی پیدا کردم که اگر بگویم، تا امروز آن توسل و توجه، در زندگی من اثرگذار بوده است، مبالغه نکردهام. شاید نیم ساعت، یا سه ربعی که در آنجا بودیم، خیلی لذت بردم و در نتیجه مسیر پیش رو برایم روشن شد، یعنی آن نگرانی که داشتم، دیگر بعد از زیارت وجود نداشت. بعد از نماز و زیارتی که خیلی حال داد، و مرهمی بر دلهای شکسته بود، اتوبوس به راه افتاد و جیپهای اسکورت هم، پشت سر اتوبوس حرکت کردند. با روحیه بازتر و آرامش جدیتری، بقیه راه را طی کردیم، تا اینکه وارد پادگان کازرون شدیم. در آن اوج گرمای تابستان، طلبههایی که روزهایی، در بازداشتگاه بودهاند، الان باید در محیط سربازی وارد شوند. ما را به محوطه آوردند و به قول خودشان توجیه کردند، که شما سرباز هستید، لباسهایتان را در بیاورید، تحویل بدهید و این لباسهای سربازی را هم بپوشید، از فردا هم آموزش شروع میشود. البته کاری که کردند، این بود که ما را بین گروهانها، تقسیم کردند. من اگر یادم نرفته باشد، چهار نفر بودیم،که جعفر ابراهیمینژاد، طلبهای به نام ثابتی، که اهل کاشان بود، پسر بزرگ آیتالله بهجت و یک نفر دیگر، که الان نام او را نمیدانم، شاید سرابی و از طلبههای آذری بود، وارد جمعی گروهان یکم شدیم، که فرمانده این گروهان، ستوان یکمی به نام «نظری» بود، معروف به «جلاد»، یک افسر رکن دو، بسیار خشن. که اگر بگویم این فرمانده تمام تلاشش را گذاشته بود، روی ما چهار نفر، گزافهگویی نکردهام. غیر از آن ساعتهایی که آموزش بود و قبل از مراسم صبحگاه، نیم ساعت برنامه دویدن بود، که البته خیلی برای من خوب بود، چون علاقهمند به ورزش بودم. خیلی جالب است، که پادگان یک فرماندهی به نام تیمسار نکویی داشت، شاید 65 یا قریب 70 سال داشت. اما صبح جلوی 1600 نفر سرباز میدوید و همه میدویدند. اصل سربازی و فضای سربازخانه برایم جالب و دلنشین بود. ما هم به فضای آموزشی پادگان وارد شدیم و موقعیتی پیش آمد که بهطور طبیعی نه تنها قابل تحمل بلکه گوارا بود و خود این سرتیپ نکویی هم معلوم شد، آدم خوب و خوش باطنی است. در چندین مورد، برای طلبهها و تعدادی دانشجو که از دانشگاه پهلوی شیراز گرفته بودند و آقای توکلی، که الان نماینده مجلس است و جزو آنها بود، تیمسار براساس دستوری که از مقامات بالا داشت، چند بار، برای ما سخنرانی کرد. در یکی از سخنرانیها که در آمفیتئائر پادگان صورت گرفت، گفت: من دیشب با اعلیحضرت صبحت کردم. اعلیحضرت مقرر فرمودند که آقایان ریششان را بزنند. بعد با همان نگرش سطحی مذهبی که داشت، گفت: شما الحمدالله به قرآن آشنا هستید، خدا در قرآن میفرماید: «الخیر فی ما وقع» بعد ادامه داد که خدا در قرآن میفرماید: «کان الله عز و جل؛ الخیر فی ما وقع» آن هم در جمع یک مشت طلبه، شلیک خنده در سالن پیچید. من گفتم، تیمسار این قرآن نیست، حتی ممکن است حدیث هم نباشد، کلمهای است که توسط یک بزرگی در مقام رضا گفته شده است. این تذکر، یک مقدار به او برخورد و مخصوصاً خنده حاضران مانند هو کردن بود، که ایشان را عصبانی کرد و گفت؛ به هر حال؛ آقایان طبق امریه اعلیحضرت، باید ریششان را بزنند، از فردا ریشها را اصلاح کرده به میدان صبحگاه بیایید. خوب چه کار باید کرد، البته زدن ریش چیز مهمی نبود، مخصوصاً در آن شرایط، ولی چون مسئله مبارزه بود، ما با دوستانمان صحبت کردیم، مخصوصاً با آقای محمود صلواتی که یکی از عناصر مفید در دفتر آیتالله منتظری بود و بعد از پیروزی انقلاب کتاب ولایت فقیه آیتالله منتظری را ایشان ترجمه کرده است، طلبه با استعداد و خوش ذوقی بود و البته طلبههای با استعداد دیگری هم آن روز با ما بودند، مانند پسر بزرگ آیتالله بهجت، آقای سرابی، آقای فقیهی، طلبهای به نام آقای دستمالچی، و از دانشگاه پهلوی شیراز هم، آن روز عدهای را دستگیر کرده بودند، که آنها را هم داخل همان پادگان آوردند، که میگفتند؛ دانشجویان تعلیقی. به هر حال مقرر این بود، که آقایان ریش خودشان را بتراشند، حالا ریشتراشی از نظر فقهی چه حکمی دارد، بماند ولی به هر حال، چیزی نبود که آدم به خاطر آن خودش را به مخاصره بیفکند، ولی چون مبارزه بود، همان طوری که اعلیحضرت مقرر کرده بود، ریش را باید بزنند، ما هم مقرر کردیم، که نباید ریش را بزنیم و مقاومت شروع شد. روز اول، تذکری دادند، روز دوم تهدید کردند، روز سوم چهار تا چهار تا، ما را میبردند، میخواباندند و خشک خشک ریشمان را میتراشیدند یعنی بدون اینکه از آبی یا کفی استفاده کنند، که وقتی بلند میشدیم، صورت همه خون بود. کارشان را اینطوری شروع کردند. ظاهراً دست نکویی هم نبود، در واقع همه چیز، دست همان افسر رکن دوم بود. محیط نظام، چون و چرایی در آن وجود ندارد و طبق سلسله مراتب نظامی، باید بله قربان، گفته شود! البته این پروژه چندان دوام نیاورد، برای اینکه این چهرههای خونین، آن هم مقابل 1600 سرباز بسیار تحریککننده بود و چه طوفانی میتوانست به راه بیندازد. به هر حال، اگر یک جو عقل سیاسی در آنها وجود داشت، همان روز اول کافی بود، چرا که این عمل، یک استارت بود، برای اینکه همه سربازان پادگان، افسران، و درجهداران و کادر نظامی موجود در پادگان، که شناختی به مهمانان تازهوارد نداشتند، شناخت پیدا کنند به هر حال حرکت ناشیانه رکن دو، در پادگان موجب شد، همه بفهمند، که افراد تازهواردی که به پادگان آمدهاند، سربازیشان جنبه سیاسی دارد و در واقع نوعی تبعید و تنبیه سیاسی از طرف رژیم است، که نسبت به مخالفین اعمال میگردد. به همین جهت، چند روز بیشتر ادامه پیدا نکرد و بسیار تأثیر بیدارگرانهای در پادگان گذاشت، ولی به هر حال همان چند روزی که به امریه شاه عمل کردند، چقدر برای رژیم سخت و سنگین تمام شد. من در یک فرصتی که برای بعضی از سربازها پیش آمد، این آیه را مطرح کردم که: «یُخْرِبُونَ بُیُوتَهُمْ بِأَیْدِیهِمْ وَ أَیْدِی الْمُؤْمِنِین» خانههای خود را به دست خود و به دست مؤمنان ویران میکردند! یعنی واقعاً خودشان را خانه خراب کردند و شاید باور نداشتند، که چه اتفاقی ممکن است بیفتد. بهویژه اینکه، همان ستوان یکم نظری نمیدانم زنده است یا مرده، غیر از آن برنامههای روزانه آموزشی که داشت، درست ساعت 3 بعدازظهر، ما 4 نفر را از آسایشگاه بیرون میکشید، و قدم آهسته، کلاغپر و سینهخیز میبرد، آن هم زیر تیغ آفتاب. در ادامه راه نابخردانه خودشان، چون خودکامانه عمل میکردند.
منبع: حمیدزاده گیوی، اکبر، خطیب انقلابی: اندیشهها و خاطرات حجتالاسلام والمسلمین اکبر حمیدزاده گیوی، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی مؤسسه چاپ و نشر عروج، 1398، ص 116 - 120.
تعداد بازدید: 195