06 تیر 1402
عصمت نیکچهره: خرداد 1356 دخترم به دنیا آمد. فعالیتهای انقلابی شدت گرفته بود و دامنه آن به خیابانها کشیده شده بود؛ مردم برای شهدای قم، تبریز و یزد بزرگداشت میگرفتند. چهلم مردم تبریز نوزاد تازه به دنیا آمدهام را در آغوش گرفتم و در مراسم شرکت کردم. شبها نوار کاستهایی را که احمد به خانه میآورد گوش میکردم و یادداشت برمیداشتم.
خواهرم فاطمه که هفت سال از من کوچکتر بود، با برادرشوهر کوچکم قاسم ازدواج کرد و من و خواهرم جاری شدیم. خانههایمان به هم چسبیده بود؛ دیوار مشترک حیاط خانهمان دری چوبی داشت که از آنجا رفتوآمد میکردیم و دائم از حال هم خبردار بودیم.
احمد دستگاه چاپی به خانه آورده بود، من و فاطمه اعلامیهها را چاپ و در جایی امن پنهان میکردیم تا احمد در فرصت مناسب آنها را از خانه بیرون ببرد و در شهر پخش کنند. برای اینکه شهربانی شک نکند، من و فاطمه نیمهشب بچهها را بغل میکردیم و همراه احمد و قاسم با ماشین برای پخش اعلامیه در خیابان راه میافتادیم. مردها کلیشه عکس امام را درست کرده بودند و با رنگهای قرمز و سیاه عکس ایشان را روی دیوارها میکشیدم. تمام مدت از ترس اینکه مأموران ساواک از راه برسند، تنم میلرزید، چون شنیده بودم که در زندانهای ساواک چه بلایی بر سر مبارزان سیاسی میآورند و همیشه ما را از آنها ترسانده بودند. در نزدیکی خانه عمویم یک ساواکی زندگی میکرد. مادرم میگفت: «حتی به در خونهاش هم نگاه نکنید، اینها چشم و گوش شاهن.» مرور این فکرها رعب و وحشت عجیبی در دلم میانداخت.
منبع: ما هم بودیم: انقلاب اسلامی به روایت زنان هرمزگان، مؤلف انسیه بهبودی، تهران، سوره مهر، 1399، ص 120 - 121.
تعداد بازدید: 173