انقلاب اسلامی :: بنزین برای تهران ممنوع

بنزین برای تهران ممنوع

03 مرداد 1402

شب 12 بهمن ماه 57، با آن سرمای آباده و با ماشینی که بخاری هم نداشت، [به طرف تهران] راه افتادیم؛ آن هم با یک پیکان مدل 48 که در این چند روز بازدید نشده بود. از آباده خیلی زیاد دور نشده بودیم که ماشین پنچر کرد. توی آن سرما، پنچرگیری برای ما خیلی دشوار بود. خوشبختانه عقب ماشین، زاپاس داشتم. دستکش و بارانی پوشیدم و دست به کار شدم. در مجموعه ده، بیست دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که زاپاس را عوض کردم. وقتی آمدم سوار شدم، انگشتانم از هم باز نمی‌شد. به جمالی گفتم: «تو بشین پشت فرمون.» خودم هم صندلی عقب ماشین، پهلوی رفقا نشستم. کمی که حرکت کردیم، متوجه شدیم دوباره پنچر شد. وقتی نگه داشتیم، دیدم آن‌قدر روی پنچری حرکت کرده‌ایم که تایر از بین رفته. حالا دیگر زاپاسی هم نداشتیم. پیاده شدیم و گفتیم دیگه نمی‌توانیم برویم. حاجی حبیب‌اللهی گفت: «یکی از تایرها رو برداریم، بریم آباده. اونجا یک روحانی، به نام حاج شیخ عباس هست که با من آشناست. می‌ریم منزلش و می‌گیم جایی رو که آشنا داره، ‌بگه تا مغازه رو باز کنن و پنچرگیری کنیم.»

حاجی جابری همراه با حاجی حبیب‌اللهی، تایر را برداشتند و رفتند به سمت آباده. ما سه نفر دیگر هم، درون ماشین نشسته بودیم. هوا بسیار سرد بود و بخاری هم نداشتیم؛ با این وجود تحمل کردیم. خیلی طول نکشید که دیدیم، حاجی حبیب‌اللهی با حاج شیخ عباس و آقازاده‌اش آمدند و یک زاپاس نو آورده، گفتند: «شما با این برید. ما هر دو تایر شما رو اگه قابل پنچرگیری باشه، پنچرگیری می‌کنیم؛ اون یکی رو هم تایر و تیوپ نو میندازیم. موقع برگشت، بیایید و تحویل بگیرید.» خوشحال شدیم. حاجی جابری که همراه آنها نیامده بود، ‌از حاجی حبیب‌اللهی سراغش را گرفتم و پرسیدم: «چطور شده؟»

ـ «گفته که من سردم می‌شه و دیگه نمی‌تونم با این ماشین بیام تهران. می‌خوام برگردم جهرم.»

حاجی تقوایی هم گفت: «پس من هم، همراهش می‌رم.»

چون این‌ها تهران آشنا داشتند، صندوق عقب ماشین را پر از میوه و سوغات‌هایی که می‌خواستند ببرند،‌ کرده بودند؛ پنج نفر هم که خودمان بودیم. بنابراین این فشار و سنگینی‌ که به ماشین آورد، شاید دلیل پنچر شدنش بود. بالاخره، اینها همه وسایل را برداشتند و گذاشتند توی ماشین حاج شیخ عباس تا برگردند جهرم.

چون دیگه سه نفر شدیم و ماشین هم سبک، با سرعت به مسیرمان ادامه دادیم. انتظارمان این بود که قبل از ساعت یازده، یعنی زمان شروع حکومت نظامی،‌ از اصفهان رد بشویم؛ ولی با این معطلی‌هایی که داشتیم، هر چه تلاش کردیم، نشد. ساعت یازده به پلیس راه رسیدیم و دیگر نگذاشتند داخل شهر برویم. گفتند: «حکومت نظامیه؛ باید همین‌جا بمونید.» تا ساعت پنج صبح که حکومت نظامی تمام شد آنجا ماندیم. بعد حرکت کردیم و گفتیم تا شهر خلوت است، از آنجا بیرون برویم. با این قصد که حالا زودتر از شهر بیرون برویم، داخل اصفهان هم دیگر بنزین نزدیم. با خودمان گفتیم که اولین پمپ بنزین بیرون شهر، بنزین می‌زنیم. اولین پمپ بنزین که رسیدیم، بنزین نداشت. گفتم:‌ »چه کار کنیم؟ عقربه ماشین روی صفره!» مسئول پمپ بنزین گفت: «برید شاهین‌شهر بنزین بزنید. البته کمی از جاده دوره.» رفتیم شاهین‌شهر؛ آنجا هم گفتند: «بنزین داریم، ولی برق نداریم.» گفتم: «پناه بر خدا! حالا چه کار کنیم؟!» تصمیم گرفتیم همان‌جا بمانیم تا برق بیاید و بنزین بزنیم؛ اگر هم نرسیدیم، چاره‌ای نیست. یکدفعه یک پیکانی داشت رد می‌شد. دست بلند کردیم؛ نگه داشت. برایش توضیح دادیم که جریان این‌طور است و مقداری بنزین لازم داریم. گفت:‌ «ظرف و شلنگ دارید؟»

گفتم: «نه! ما هیچ چی نداریم؛ همین طوری اومدیم.»

رفتیم داخل پمپ بنزین که شاید یک ظرف و شلنگی بتوانیم بگیریم که آنها هم گفتند نداریم. راننده پیکان گفت که سر سوئیچت را باز کن. باز کردیم. کمی عقربه تکان خورد. گفت: «به اندازه اینکه تا سر جاده برسید، بنزین دارید. سر جاده اصلی، هرجا که بنزین تمام کردید، بایستید؛ اونجا ماشین زیاد عبور می‌کنه و می‌تونید از ماشین‌های عبوری بنزین بگیرید.»

راه افتادیم. از همان‌جا که حرکت کردیم، عقربه روی صفر بود تا رسیدیم به نزدیکی مورچه خورت. چهل و سه کیلومتر راه رفتیم، باز هم بنزین تمام نشد. حبیب‌اللهی مدام می‌گفت: «این معجزه هست،‌ دیگه ما داریم بدون بنزین حرکت می‌کنیم.»

رسیدیم مورچه خورت. قبل از اینکه وقت نماز شود، رفتیم بنزین بزنیم که مسئول پمپ بنزین آنجا گفت، بنزین ندارند. «لا اله الا الله! چه کار کنیم؟!» گفتیم حالا نمازی بخوانیم. نماز خواندیم و گفتم: «دیگه از اینجا نمی‌تونیم حرکت کنیم. باید باشیم تا وقتی که بنزین گیرمان بیاد.»

یه تانکری آمد و گوشه پمپ بنزین نگه داشت. راننده پیاده شد و کنار ماشینش ایستاد به نماز خواندن. حبیب‌اللهی گفت: «معلومه این متدینه. من برم ازش بپرسم که بنزین داره یا نه؟»

رفت و جریان را برایش توضیح داد و او هم گفت: «نه! من نفت سیاه دارم. این پمپ بنزینه، بنزین داره؛ دروغ می‌گه که بنزین نداریم. اگر هم پمپ‌شون بنزین نداشته با شه، بیست لیتری مخفی می‌کنه تا گرون‌تر بفروشه.»

گفتیم: «هر قیمتی بگه، ما حرفی نداریم.»

او رفت و کمی با مسئول پمپ بنزین صحبت کرد. مسئول پمپ بنزین هم از آنجا صدا زد و گفت: «بیایید داخل اتاق تا گرم شید.»

گفتیم ما گرما نمی‌خواهیم، بنزین می‌خواهیم؛ اما وقتی داخل رفتیم، گفت: «به خاطر همین، شما رو صدا کردم؛ چون عده‌ای ایستادن و بنزین می‌خوان. اگه مستقیماً به شما می‌گفتم که بیایید بنزین بزنید، همه می‌ریختن روی سرم. حالا برید کنار پمپ شماره یک بایستید تا براتون روشن کنم.» رفتیم آنجا ایستادیم. اول فکر کردیم که می‌خواهد بیست لیتری به ما بدهد. اما باک ماشین را برای‌مان پر کرد. مقداری پول، جلوی او گذاشتیم و گفتیم: «هر چی دلت می‌خواد، بردار.» گفت: «نه.» وهمان لیتری یک تومان را که آن موقع همان مقدار بود، حساب کرد.

گفتم: «آقا! شما که بنزین داری، چرا این‌قدر ما رو سرگردون می‌کنید!»

گفت: «از سازمان امنیت به همه پمپ بنزین‌های توی این مسیر،‌ بخش‌نامه محرمانه فرستادن و دستور دادن که اکیداً به هیچ یک از ماشین‌هایی که به طرف تهران می‌ره، بنزین نزنید. مأمور هم این دور و برهاست و ما هم می‌ترسیم. حالا شما سریع برید تا نفهمیدن که ما به شما بنزین دادیم.

 

منبع: آقای مهربان: خاطرات غلامعلی مهربان جهرمی، تدوین وحید کارگر جهرمی، شیراز، آسمان هشتم، 1392، ص 194 - 198.

 



 
تعداد بازدید: 170


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: