انقلاب اسلامی :: خاطراتی از حکومت نظامی

خاطراتی از حکومت نظامی

16 خرداد 1402

در جریان شروع حکومت نظامی در سال 57 که شیراز هم از جمله شهرهایی بود که حکومت نظامی در آن به اجرا درآمد، واحد نظامی‌ که در این شهر توان شرکت در روند اجرای حکومت نظامی را داشت، تیپ مستقل چترباز شیراز بود.

با شروع حکومت نظامی و با شروع گشت‌زنی ارتش در شهر، با عنایت به آموزش دیده نبودن نیروهای شرکت‌کننده در این مأموریت، رفته‌رفته آن افکار خشک نظامی و انضباط ظاهری نظامیان کادر و سربازان وظیفه، روز‌ها با دیدن تظاهرات مردم و شنیدن شعارهای انقلابی و شب‌ها با کنترل رفت‌وآمد مردم در سطح شهر، تبدیل به آگاهی‌های مؤثر شد و قاعده‌مندی و ابهت ارتش روزبه‌روز به تقلیل می‌رفت.

اعلامیه‌های امام که به‌وفور در سربازخانه پخش شد، تحول جدیدی به وجود آمد و آرام‌آرام پیام‌های امام و اعلامیه‌ها بین پرسنل کادر نیز زمزمه می‌شد.

من و تعدادی سرباز و درجه‌دار در محوطه دروازه کازرون و گاهی فلکه‌ ستاد، مسئول اجرای حکومت نظامی بودیم. تعدادی از سربازان وظیفه که اهل جهرم بودند، به من اعتماد کردند و یک شب علنی اظهار کردند که امشب تعدادی اعلامیه داریم و می‌خواهیم با اجازه شما در سطح سربازخانه پخش کنیم. من هم با سنجیدن اوضاع و احوال و به‌ دور از اطلاع سلسله‌مراتب یگان، دو بسته از اعلامیه‌های مزبور را که حاوی سخنرانی امام عزیز بود، در خودرویی که برای ما از پادگان غذا آورده بود، جاسازی و وارد پادگان ارتش سوم کردم. سه نفر سرباز در تاریکی شب تمام اعلامیه‌ها را در اطراف و اکناف سربازخانه پخش کردند و همراه هم به محل پست خود برگشتیم.

بچه‌های شجاعی بودند و من آن شب را تا صبح نخوابیدم: هم به‌خاطر مأموریت و هم دلهره داشتم که فردا اگر ضد اطلاعات متوجه شود و به سربازان فشار آورد آورد و همه‌چیز برملا شود، چه خواهد شد؟ فردای آن شبی که در شهر مأمور بودیم، پست‌ها تعویض می‌شد و یگان دیگری پست‌های شهری را تحویل می‌گرفتند و یگان ما برای استراحت به پادگان آن می‌رفت. ساعت 8:30 صبح که وارد پادگان شدیم. تمام عناصر اطلاعاتی ارتش مشغول جمع‌آوری اعلامیه‌ها و تعدادی هم به‌دنبال پخش‌کننده‌ اعلامیه‌ها بودند. یگان به یگان افرادی را که شب قبل در سربازخانه رفت‌وآمد داشتند، بازجویی می‌کردند. جالب بود که دژبان، اسمی از گروه ما که در همان شب دو مرتبه در سربازخانه تردد داشتیم، در دفتر ورود و خروج ثبت نکرده بود.

در این‌میان، یکی از افسران ضد اطلاعات با درجه سروانی مرا احضار کرد و در دفتر یگان خودمان با من به گفت‌وگو نشست. اگر روان‌شناس خوبی بود، به یقین از حال و وضع من باید چیزهایی می‌فهمید! اما خلاف انتظار، از من خواست درباره موضوع پخش اعلامیه به او کمک کنم که پخش‌کنندگان اعلامیه‌ها را شناسایی کنیم. مرا به گرمی پذیرفت و اظهار کرد که فرمانده ضد اطلاعات بنام سرگرد نورایی سفارش کرده که از جنابعالی کمک بگیرم. افکارم این برخورد را نمی‌پذیرفت. به‌نظر می‌آمد که برایم دانه می‌پاشد. قول همکاری به او دادم که مسبب را حتی‌الامکان شناسایی کنم.

پس‌از این جلسه، ایشان رفت و من آن روز و شب در افکار خودم غوطه‌ور بودم. نمی‌توانستم حرکات و گفتار سروان ضد اطلاعات را تجزیه‌وتحلیل کنم. از طرفی می‌گفتم که بین این‌همه افسر و درجه‌دار شرکت‌کننده در آن مأموریت، چرا تنها سراغ مرا گرفته و با من تماس داشته است؟! از طرف دیگر من هیچ آشنایی‌ با فرمانده ضد اطلاعات که خواسته بود من به سروان کمک کنم، نداشتم! از اینها گذشته، پیش خود می‌گفتم اگر قضیه برای ضد اطلاعات محرز شده بود، مرا رها نمی‌کردند!

بعد از یک شبانه‌روز فکر و فکر و فکر نتیجه‌ای نگرفتم تا بالاخره موضوع یادم آمد و کمی آرام شدم: سال 56 که برای تعدادی از پرسنل یگان، درس‌های جنگ‌های نامنظم را تدریس می‌کردم، ضمن گفته‌ها و بیان نمونه‌های بارز و موفق جنگ‌ها نامنظم، عملکرد چریک‌های فلسطین و موفقیت آنان در برخورد با ارتش اسرائیل را سر کلاس یادآوری کرده و از فلسطینیان به‌عنوان چریک‌های موفق نام‌برده بودم.

خبرچین‌های ضد اطلاعات موضوع را به گوش آنان رسانده بودند و یک روز از طرف فرمانده ضد اطلاعات که انسان متین و باشخصیتی بود، به ضد اطلاعات تیپ 55 هوابرد احضار شدم. من که آن زمان، ستوان جوانی بودم، تا به ساختمان ضد اطلاعات برسم، افکارم به هر دری می‌زد. نمی‌توانستم بفهمم که چرا مرا احضار کرده‌اند.

پس‌از ورود به ساختمان ضد اطلاعات، حدود پنج دقیقه معطل شدم و سپس به داخل اتاق فرمانده احضار شدم. با ورود من سرگرد... از جا بلند شد و دست داد. البته باید بگویم خیلی مرسوم نبود که یک افسر ارشد با یک ستوان دست بدهد.

تعارف کرد بنشینم. سفارش چای داد و شروع کرد از اطراف و اکناف صحبت کردن: اهل کجا هستی، کی به هوا برد منتقل شدی، در گردان چه خبر و بالاخره با جواب‌های صحیح و درست بنده مواجه شد. در نهایت سؤال کرد: «پیش خودت نگفتی چرا به ضد اطلاعات دعوت‌شده‌ا‌ی؟» واقعاً فکر نمی‌کردم که کاری ضد امنیتی انجام داده باشم. پس‌از مقداری تأنی و خیلی باوقار و عادی، ضمن گفت‌وگو، اظهار کرد: «شما یه افسر جوونی. من هم توی جوونی به خیلی مسائل می‌پرداختم. گویا جنابعالی توی فلان تاریخ، سر کلاس خیلی از فلسطینی‌ها تعریف کردی و اسرائیلی‌ها را اشغالگر و متجاوز و نژادپرست قلمداد کردی و از مردم فلسطینی به‌عنوان مردمانی شجاع و مسلمان اسم برد‌ی. اینها مسائل سیاسیه. شما سر کلاس‌هات نباید وارد امور سیاسی بشی. فقط موارد نظامی را آموزش بده. مگه ما خودمون توی عمان و جنگ با کمونیست‌های جدایی‌طلب ظفار، کم نمونه‌های بارزی داریم که قابل آموزش باشن؟!» فرمانده حتی تعهدی هم از من نگرفت و با احترام مرا مرخص کرد. با یادآوری این خاطره، به خود قبولاندم که شاید فرمانده ضد اطلاعات با برداشتی که من از شخصیت او داشتم، به سروان گفته باشد که در شناسایی عامل پخش اعلامیه‌ها از فلانی کمک بگیرید. به هر صورت، موضوع به‌خوبی و خوشی پایان یافت.

 

منبع: یوسفی، محمدرضا، برف و آفتاب: خاطرات افسر اطلاعاتی از حکومت نظامی شاه تا چهار زبر کرمانشاه، قم، نشر شهید کاظمی، 1400، ص 11 - 15.



 
تعداد بازدید: 167


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: