انقلاب اسلامی :: تأسیس نمازخانه در دانشگاه شیراز

تأسیس نمازخانه در دانشگاه شیراز

21 تیر 1400

در دانشگاه ظهرها جایی نبود که نماز بخوانیم، هر کس در گوشه‌ای راهرویی، حیاطی، روی چمنی می‌ایستاد و نمازش را می‌خواند و یا عموماً نمی‌خواندند یا نمازشان قضا می‌شد. به بچه‌‌ها گفتم که با مسئولان صحبت کنیم تا برای نماز خواندن به ما جایی بدهند. کار خیلی خطرناکی بود؛ یعنی اگر با مسئولان صحبت می‌کردیم، آنها دیگر می‌دانستند ما جزء گروه مذهبی هستیم. من این خطر را به جان پذیرفتم و سراغ رئیس دانشکده‌ ادبیات یا معاونش رفتم و گفتم: «جایی به ما بدهید تا در آنجا نماز بخوانیم.» با فشار، زور و بعد از کلی رفت ‌و آمد جایی را که دور از محل کلاس‌ها و یکی سیستم اداری کوچک در آن بود ولی حالت متروکه داشت را اشغال کردیم تا آن را نمازخانه کنیم. برای تجهیز آن زیلو، مُهر، سنگ تیمم و امثالهم می‌خواستیم و چون ما به زور آنجا را گرفته بودیم، خودمان باید این وسایل را فراهم می‌کردیم. با بچه‌ها صحبت کردیم. هر کسی بر حسب وسعش کمک کند تا آنجا را تجهیز کنیم. به یکی از دانشجوها به نام بهار بهارستانی که جزء بچه‌های مذهبی بود و خیلی در فعالیت‌ها وارد نمی‌شد، گفتم: برو یک سنگ تیمم بخر و او این کار را انجام داد. بعد که آنجا را راه انداختیم، گفتیم: برای امام جماعت چه کار کنیم؟ با دوستان و آشنایانمان صحبت کردیم، آنها گفتند که خودتان باید نماز جماعت را بخوانید. اگر روحانی در محیط دانشگاهی وارد می‌شد، او را مسخره می‌کردند. روحانی‌ها حتی جرأت نمی‌کردند که از اطراف دانشگاه عبور کنند چون دخترها هو می‌کشیدند و پسرها مسخره می‌کردند. خیلی محیط بدی بود و امکان اینکه یک روحانی بتواند اینجا حاضر بشود، وجود نداشت. همه پذیرفتند که یکی از بچه‌ها نماز جماعت را بخواند و مرا به عنوان امام جماعت انتخاب کردند. کار خطرناکی بود، برای اینکه دیگر نمی‌شد انکار کرد که من نماز جماعت را نخواندم، من پذیرفتم که نماز جماعت را بخوانم. بعد به دنبال مأموم می‌گشتیم که بیایند در مسجد نماز بخوانند. انجام این کار نیز خیلی خطرناک بود، بعضی از دوستان مذهبی گفتند که چون شما آنجا را به زور اشغال کرده‌اید، غصبی است و نماز خواندن در آن قبول نیست و ما در آنجا نماز نمی‌خوانیم. ما می‌دانستیم که اینها از ترس و وحشت رژیم نمی‌آمدند. بعضی‌ها می‌گفتند که اگر آنجا بیاییم،‌ شناخته می‌شویم و ما را می‌گیرند و به زندان می‌برند و شکنجه می‌کنند. آن زمان رضا کاشانی، احمد توکلی، احمد جلالی، مهندس اکبر صابری، حسین اولیاء، حسین تفرشی‌ها و احمد شادبختی آمدند و کم‌کم بچه‌ها ترس‌شان ریخت. حدود 30 الی 40 نفر ظهرها می‌آمدند و پشت سرم نماز می‌خواندند. یک روز بین دو نماز،‌کسی که پشت سرم بود گفت که فرتوک‌زاده ساواکی‌ها پشت سرت دارند نماز می‌خوانند. برگشتم و دیدم یکی از ساواکی‌های معروف و شناخته‌شده، پشت سرم در صف ایستاده تا نماز جماعت بخواند. با من سلام علیک کرد که اگر یک زمانی به ساواک رفتم، انکار نکنم که اینجا نماز جماعت می‌خواندم. بعضی از دانشجوهای نظامی مثلاً بورسیه‌ ارتش نیز برای نماز جماعت می‌آمدند. بالاخره با تلاش و همت بچه‌های مذهبی این نمازخانه در دانشکده ایجاد شد.

 

منبع: تب و تاب: خاطرات دکتر محمدرضا فرتوک‌زاده، تدوین: سمیرا عظیمی گلوجه، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1394، ص 51 و 52.



 
تعداد بازدید: 640


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: