انقلاب اسلامی :: داستان: «اعدامی شماره بیست و پنج»

داستان: «اعدامی شماره بیست و پنج»

02 تیر 1392


تفنگ را با گیره آهنگری روی چهار پایه آهنی محکم کرده. نوک مگسک درست زیر دایره سیاه بزرگی افتاده که ده دوازده متر جلوتر روی یک تیر چوبی کشیده شده. یک بار دیگر به پشت تفنگ می رود تا از نشانه روی اش مطمئن شود. هیچ وقت برای نشانه رفتن اینقدر وسواس نداشت. همیشه با اولین نگاهش، تیر به وسط هدف می خوابید. یاد اولین روزهایی می افتد که با لباس سربازی ارتش، تیر اندازی با تفنگ ژ-3 را یاد می گرفت. "نوک مگسک، زیر نقطه سیاه". هنوز نگاه معنی دار فرمانده در اولین روز تیر اندازی توی خاطرش باقی مانده. همان نگاهی که با خوردن اولین تیر وسط سیبل، روی ایرج سنگینی کرد. از همانجا که نشسته، تمام محوطه چهاردیواری را می پاید. می داند که بیرون از اینجا خیلی ها دنبالش هستند. چون هم از ارتش فرار کرده و هم تفنگ دزدیده.

ایرج از جا بلند می شود و این بار جلوی چهارپایه زانو می زند. باید ریسمانها را هم چک کند. هر دو ریسمان به ماشه بسته شده اند. یکی از جلوی چهارپایه آویزان است و یکی از پشتش. ته ریسمانها را به دو تا سنگ ترازوی دو کیلویی وصل کرده و وزنه ها را از دو طرف چهارپایه آویزان کرده. این مساوی بودن وزنها باعث شده تا ماشه سر جای خودش ثابت بماند. نه به عقب کشیده شود و نه به جلو. محکم بودن ریسمانها، لبخند رضایتی گوشه لب ایرج می اندازند و پشت بندش آه بلند افسوس از گلویش بیرون می آید و سینه اش را خالی می کند. قفسه سینه اش را می مالد تا شاید دردش کمی آرام شود. اما سینه اش خیلی زخمی تر از آن است که با این مالش آرام شود. زخم هایی که به واسطه سرسپردگی هایش توی ارتش و گارد و زندان اوین به عمق سینه اش نشستند.

ایرج ریسمان جلوی تفنگ از وسط یک شمع بلند رد کرده، طوری که اگر شمع درست به نیمه برسد، ریسمان صد درصد پاره می شود. آنوقت است که سنگ جلوی چهارپایه به زمین می افتد، تعادل وزنه ها به هم می خورد، ماشه با سنگ پشتی به عقب کشیده می شود و "آتش".

نگاهی به ساعتش می اندازد. چهار و نیم صبح. تا طلوع آفتاب یک ساعت و نیم بیشتر باقی نمانده.

کمرش را راست می کند و سیگاری به لب می گیرد. دو شبی هست که خوابش نمی برد. یاد زندانی ها می افتد. همانها که شبهای قبل اعدامشان را می گذراندند. آنها هم شبهای آخر را نمی خوابیدند. از دلهره به خودشان می پیچیدند. گریه می کردند. دعا می خواندند. خیلی هاشان دوست داشتند که حداقل یک هم سلولی کنارشان باشد. فرق نمی کرد که غریبه باشد یا آشنا. از جنس خودشان که بود کفایت می کرد. یک نفر تا با او صحبتی، وصیتی، یا درد دل محرمانه ای بکنند و یا دست کم سر روی شانه هایش بگذارند و گریه ای بکنند تا کمی بار دلشان سبکتر شود. اما حیف که شبهای آخر باید سر روی دیوار سرد انفرادی می گذاشتند و چشم انتظار طلوع سرد آفتاب روز اعدام می ماندند.

به طرف ساک وسایلش می رود. می خواهد چند آیه ای از قرآن را بخواند. قرآن را که بیرون می کشد سجل شناسنامه اش هم بیرون می افتد. سجل را برمی دارد و چهارزانو می نشیند. نام: ایرج. نام خانوادگی: پاپی، فرزند حشمت. متولد 1326. محل تولد دورود.

دلش پر می زند به سمت دورود و بر می گردد به دوران کودکی اش. همان روزهایی که عمو حیدرش به او یاد می داد که چطور تفنگ به دست بگیرد. چقدر آرم روی لوله برنو برایش جذاب بود. نه سالش بود یا ده؟ درست توی خاطرش نیست. هرچه بود، آنقدر کوچک بود که تفنگ لنگر انداخت و او زمین خورد. آنروز چقدر عمو حیدر به او خندید. به پسر خودش همایون هم خندید. از آن روز به بعد، پسر عمو ها یک سال توی سینه کش تپه ها دویدند و آنطور که عموحیدر نسخه داده بود، از شاخه های گردو آویزان شدند تا بازوها و گرده هایشان قوام پیدا کرد و تفنگ توی دستهایشان سبک شد.

اولین روزهای ییلاق سال بعد بود که شروع به تمرین قلق گیری و تیر اندازی با تفنگ برنو کردند. آب برف ها، رودخانه سزار را به طغیان انداخته بود و دریاچه گهر پر شده بود از پرنده مهاجر. چقدر مزه اولین تیری که شلیک کرد شیرین بود. صدا توی کمر کش کوه پیچید و پرنده های خواب آلوده از ترس به هوا بلند شدند. چند صد متر جلوتر، آب آرام دریاچه به هوا پاشیده شد. هنوز لذت و خماری آن تیر توی تن ایرج لرزه می اندازد. از همان روز بود که صمیمی ترین همدم ایرج شد تفنگ و کارش به اینجا کشید که لرزان ایستاده. وسط چهاردیواری حیاط یک انباری متروک، نزدیک بهشت زهرای تهران.

ایرج روی زمین چمباتمه می زند و بی اختیار شروع می کند به خواندن ترانه محلی «تفنگ دردت وجونم»:

تفنگ حیفه که آهو بکشی آهو قشنگه
تفنگ حیفه بکشی کوک کوهی رنگارنگه
تفنگ بزه وه او دزد فراری
تفنگ جا گله کت سینه پلنگه
تفنگ دردت وه جونم
تفنگ بی تو نمونم.... (1)

به سمت تیر چوبی می رود که دو روز پیش توی زمین کاشته و پایه اش را با سیمان محکم کرده. با کف دست چند بار محکم به سینه تیر می کوبد. دو دستش را دور تیر قلاب می کند و زور می زند تا تکان تکانش بدهد. محکم بودن تیر چوبی، خنده تلخی روی لبهایش می نشاند. یاد تیرهایی می افتد که اوایل بهار، زیر سیاه چادرها علم می کردند. پانزده شانزده ساله که شد، دیگر می توانست تیرهای چوبی را به تنهایی جابه جا کند و سیاه چادر تابستان را توی سراشیبی علفزار علم کند. به نوجوانی خودش حسودیش شد. چه قد و بالایی به هم زده بود. همیشه موقع علم کردن سیاه چادرها عجله داشت. زود می خواست کار را تمام کند تا به همراه همایون تفنگ هایشان را بردارند و بزنند به دل کوه های نیمه برفی. عاشق شکار کبک بود. پرنده را توی هوا می زد. فشنگهایی که صبحها توی کیسه کمری اش می ریخت با کبکهایی که غروب روی کمرش ردیف کرده بود، مساوی بودند. حتی یکی دوبار با یک فشنگ دو تا شکار را زده بود و آمار کبک هایی که زده بود از فشنگهایش بیشتر شده بود.

برمی گردد و از ساک مسافرتی اش قرآن را برمی دارد. یک گوشه ای می نشیند تا برای خودش فاتحه و یاسین بخواند. اما جرات زمزمه حتی یک آیه از آن را هم ندارد. انگار که عین نجاست شده باشد، دیگر در خودش لیاقت قرآن به دست گرفتن را هم نمی بیند. با پس مانده صداهای ته گلو با خودش حرف می زند: " ههههی ایرج. تو دیگه ذاتت کثیف شده. کل دریاچه گهر رو هم خرجت کنن تمیز نمی شی که نمیشی" ایرج روی باد همین حرف می خوابد و به یک سال قبل بر می گردد. همان شب که پدربزرگش را دفن کردند و او به همراه عمو حیدر و همایون بالای مزارش تا صبح قرآن خواندند. تا همین یک سال پیش چقدر پاک بود. توی خاطراتش یاد دختر عمویش افسانه می افتد. آنشب چقدر چشمهای افسانه زیبا شده بودند. باورش نمی شد که گریه اینقدر یک دختر را زیبا می کند. چشمهای افسانه همیشه زیبا بودند. حتی همین هفته پیش که داشت به او التماس می کرد نگذارد همایون را تیر باران کنند.

ای کاش وارد ارتش نمی شد و کاش وسوسه کار و سکونت توی تهران را کسی پیش گوشش زمزمه نمی کرد. اگر به عقب بر می گشت، آنروز که فرمانده اش به خاطر مهارتش توی تیر اندازی، او را از صف بیرون کشید و به دفترش برد، ساکش را برمی داشت و به دهشان بر می گشت. کاش اینقدر احمق نبود و گول آن جیپ اختصاصی را نمی خورد که او را مستقیم به سمت زندان اوین برد. وقتی از درب زندان گذشت، دیگر همه چیز تمام شد و شکار به تله افتاد. زود درجه گروهبانی را به سر دوشش چسباندند و حقوقش را چند برابر کردند. وعده رتبه در ارتش و خانه در کوی گارد شاهنشاهی ایرج را مثل خمیر نرم کرد و از لای درب آهنین زندان فرستاد توی جوخه اعدام.

خشم و حرص با هم روی سر ایرج هوار می شوند. ایرج سرش را بین دستانش نگاه می دارد و صورتش را لای زانوهایش فرو می کند. اما باز هم طاقت نمی آورد و مثل کسی که بخواهد از زیر آوار فرار کند، از جایش کنده می شود. قرآن را به یک گوشه می گذارد و دور خودش می چرخد. از توی کتش کبریت را بیرون می کشد و شمع را روشن می کند. بعد از توی ساک یک دستبند آهنین بیرون می آورد و به سمت ستون خیز بر می دارد. دستها را از پشت دور ستون حلقه می کند و دستبند را دور مچهایش محکم می کند. کلید دستبند هم با یک تکان چند متر آنطرف تر می افتد. حالا اعدامی شماره بیست و پنج، ایرج پاپی، به اندازه نصف عمر یک شمع با مرگ فاصله دارد. این شمع که به نصفه برسد، یک گلوله 62/7 میلیمتری تمام تجملات و امکانات زندگی شهری را توی سیاهی گم و گور خواهد کرد. نقطه سیاه درست وسط سینه ایرج افتاده و اصابت تیر با قلبش ردخور ندارد.

اولین نفری که با تیر ایرج به زمین افتاد، یک قاتل روانی بود با پرونده قتل هفت هشت تا آدم بی گناه. هنوز رعشه دستهایش در آن صبح سرد را یادش هست. ایرج آخرین تقلایش برای فرار از این سرنوشت شوم را همان روز انجام داد.. هرکاری کرد، نتوانست شلیک کند. تفنگ را زمین گذاشت و به طرف درب ورودی برگشت. سرگروهبان خیلی سرش فریاد کشید، اما نتوانست جلوی ایرج را بگیرد. آن روز برایش یک هفته حبس انفرادی نوشتند، اما فرمانده اش این کار را نکرد. او را به دفترش برد و مثل روباه برایش سخنرانی کرد تا خامش کند. وقتی ایرج اعتراض کرد که نمی تواند آدم بکشد و این خلاف حکم خداست، فرمانده توجیهش کرد که:" قبل از من و تو، یک سری آدم عاقل و باسواد هستند که طبق حکم خدا و عدالت، حکم اعدام این آدمها را صادر می کنند و تو اگر کاری می کنی گناهی به گردنت نیست و فقط مجری حکمی. خیالت راحت باشه که هرکس پای این ستون بیاد، خونش حلاله و وجودش برای بقیه مردم خطرناکه. اگر تو نکشیش، جون یک نفر دیگه به خاطر این آدمها به خطر می افته"

شلیک اولش توی زندان، با تمام این رعشه ها به هدف خورد. بعد به ایرج ارتقاء درجه دادند و یک ماه اضافه حقوق برایش رد کردند. نفر دوم هم قاتل بود. مادر و خواهر و خواهر زاده اش را کشته بود. همینطور قاتلها و مواد فروشها آمدند جلوی ایرج به صف شدند و زمین خوردند تا اینکه به قول خودشان دست ایرج راه افتاد.

حالا ایرج می فهمد که چطور ذره ذره او را مسخ کردند و چطور هرچقدر جلوتر رفت عذاب وجدانهایش کمرنگتر شدند و کابوسهای شبانه اش کمتر. تا اینکه حال و هوای اعدامها عوض شد. متهم ها فرق کردند و قاتل و روانی جایشان را با لقب هایی مثل فدایی و اوباش و شورشی عوض کردند. شخصیتهای جدید با آدمهای قبلی خیلی فرق داشتند. صورتهایشان مثل آدمهای قبلی نه ترسناک بود و نه تنفربرانگیز. خیلی هاشان بدون چشم بند جلوی جوخه می ایستاندند. آدمهای جدید به جای فحش دادن و ادرار کردن و عربده و لیچار، یا شعار می دادند و یا قرآن می خواندند. اولین نفر از این آدمهای جدید که جلوی ایرج ایستاد، یک فدایی بود. چشم بند را نخواست. مستقیم توی صورت ایرج نگاه کرد و شروع کرد به زمزمه قرآن. ایرج خودش را توی موقعیت تازه ای گرفتار می دید. حرفهایی که فرمانده به او زده بود و چیزی که می دید، زمین تا آسمان با هم فرق داشتند. صدای سرگروهبان بلند شد: "دسته.. آماده" فکری به سرش زد. توی چشمهای اعدامی خیره شد و درست یکی دو انگشت فاصله از گوشش را هدف گرفت. "آتش". اعدامی به زمین افتاد. اما اینبار دیگر عذاب وجدانی نصیب ایرج نشد. او که به کسی شلیک نکرده بود. نوبت بعد که قرار بود جلوی اعدامیها بایستد، خودش را مسموم کرد و برای دفعه بعد هم چهار انگشت بالای کتف اعدامی را هدف گرفت. کم کم به فکر فرار از ارتش افتاد. باید زود این کار را می کرد. چون جسدها را چک می کردند و دیر یا زود به او شک می کردند. تمام وسایلش را جمع و جور کرد. آن چیزهایی که می خواست را توی یک ساک دستی کوچک ریخت. آخر جلوی نگهبانی کوی گارد همه چیز آدم را می گشتند و او باید طوری بیرون می زد که به او شک نکنند. برمی گشت به ده و هیچ چیزی از جوخه اعدام برای کسی نمی گفت. قرار بود همه چیز توی دل ایرج دفن شوند. اما اعدامی شماره بیست و چهار همه چیزش را بر باد داد.

یک چهارم شمع سوخت. ایرج خوب به شمع خیره می شود. دوست دارد این جرعه آخر روشنایی را با ولع بخورد. مشرق آسمان دارد شفق می شود. درست مثل لحظه های اعدام. بر می گردد و به شمع نگاه می کند. باز یاد چشمهای افسانه می افتد. چقدر معصومانه گریه می کردند. بخصوص بعد از ظهر آنروز که جلوی زندان اوین به آنها خیره شده بود. همانروزی که قبل از طلوع آفتابش ایرج را مقابل همایون گذاشته بودند.

ناخواسته به طرفش دوید. افسانه روی زمین چمباتمه زده بود و گریه رمقی برایش نگذاشته بود. وقتی که چشمش به ایرج با لباس فرم افتاد انگار فرشته نجاتش را دیده بود. توی آغوش ایرج تمام استخوانهای افسانه می لزیدند.:" ایرج به دادم برس فردا صبح همایونو اعدام می کنن". فردا صبح؟ چطور به او بگوید که همایون اعدام شده؟ یادش آمد که او هم مثل افسانه به رعشه افتاده بود. درست مثل نور همین شمعی که به ریسمان رسیده و دارد می لرزد.

چرا هیچ وقت به او لیست اعدامی ها را نداده بودند؟ همیشه اولین ملاقات او با اعدامیها، آخرین ملاقاتش بود. زندان اوین خشن ترین نظم دنیا را داشت. همیشه او از یک دهلیز وارد محوطه اعدام می شد و زندانیها از یک دهلیز دیگر می آمدند.

وقتی که چشمش به همایون افتاد، اسلحه از دستش به زمین خورد. هردو هاج و واج به هم نگاه کردند. هیچ کدامشان انتظار دیدن آن یکی را روبروی خود نداشت. تا ایرج خواست به خودش بیاید و بپرسد که آنجا کجا و همایون کجا، همایون ایرج را زیر رگبار حرفهایش گرفت:" هان ایرج ....اینهمه تیر اندازی کردی که به اینجا برسی؟ ارتش ارتش که می گفتی این بود؟ بیا بزن.. بیا برارت رو بزن ببینم چقدر هدف گیریت دقیقه. ایرج تو اینقدر بی وجدان نبودی؟ این شهر خراب شده چی به سرت آورده؟ خدایا یکی پیدا بشه بره به پدر پیرم بگه که پسرش رو کی کشته. تو از عقرب نامرد تری ایرج"

ایرج برگشت تا از دهلیز بیرون برود. اما سرهنگ فرمانده جلویش ایستاد:

- کجا؟ تو این اعدامی رو می شناسی؟

- فرمانده این پسر عمومه. من نمی تونم بکشمش. اصلا اینو برای چی آوردن اینجا.. این نه دزدی بلده.. نه آدمکشی

- برگرد سر جوخه ات. به توچه واسه چی آوردنش

- نمی تونم. می گم این پسر عمومه.. این آدم بیگناهه. کدوم نامردی براش حکم اعدام بریده؟

- گروهبان پاپی. حرفهای گنده تر از دهنت می زنی. اینی که رو بروت ایستاده هرکی باشه حکمش اعدامه. این شورشیه. خائنه. وطن فروشه

- خائن چیه فرمانده. این به کی خیانت کرده

- خفه شو پاپی. برگرد سر جات

اینجا بود که ایرج مثل پلنگ روی فرمانده هوار شد و محکم به کف حیاط کوبیدش.

چهار پنج تا سرباز روی سرش ریختند تا توانستند او را از فرمانده جدا کنند. به دستور سرهنگ، ایرج را آنقدر کتک زدند تا بی رمق شد و بعد کشان کشان تا روبروی همایون آوردند. جوخه را جلوی چشمهایش به صف کردند و بعد " آتش"

صدای شلیک تفنگ به در و دیوار چهار دیواری می خورد و بر می گردد. این بار به جای پرنده های مهاجر لب دریاچه، چند تا کلاغ با ترس و هیاهو به هوا بلند می شوند. ایرج یکی دوبار پلک می زند تا بفهمد دیگر نمی تواند نفس بکشد. هرچه خون توی قلبش حبس کرده، مثل زندانی های فراری، از سوراخ وسط قفسه سینه اش، به بیرون می جهد و روی زمین گل آلود می شود. چشمهایش سیاهی می روند و هیکلش کم کم از تیرک چوبی آویزان می شود. تیر آخر هم به خطا نمی رود و درست همانجا می خورد که ایرج اراده کرده.


پانویس:
1- تفنگ حیفه که آهو بکشی، آهو قشنگه
تفنگ حیفه بکشی کبک کوهی، رنگارنگه
تفنگ بزن به اون دزد فراری
تفنگ جا گلوله ات سینه پلنگه
تفنگ دردت به جونم
تفنگ بی تو نمونم




احمدرضا امیری سامانی - اسفند 1390




منبع: سایت ادب فارسی



 
تعداد بازدید: 1601


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: