انقلاب اسلامی :: ماجرای خاکسپاری دکتر شریعتی در لندن

ماجرای خاکسپاری دکتر شریعتی در لندن

25 بهمن 1400

آن زمان من در بوخوم [شهری در غرب آلمان] بودم. آقای نواب از اشتوتگارت تماس گرفت و قضیه [فوت دکتر شریعتی] را خبر داد. خوب، خیلی برای ما شوک‌آور بود. آقای نواب گفت باید زود برویم لندن برای اینکه زمزمه‌های وجود دارد. موضوع از این قرار بود که ساواک و ارگان‌های تبلیغاتی رژیم، مرگ دکتر شریعتی را با آب و تاب در روزنامه‌ها عنوان کرده بودند و تلویحاً گفته بودند جنازه قرار است به تهران بیاید و تشییع جنازه رسمی خواهد شد. ما اعتقادمان این بود که با توجه به تأثیر عمیقی که دکتر شریعتی بر روی قشر جوان و دانشگاهی گذاشته و به دلیل نگرانی از روشنگری مذهبی و سیاسی و عقیدتی او، ساواک قصد دارد او را به عنوان یک عنصر وابسته به نظام پهلوی قلمداد کند. وقتی آمدیم لندن گفته شد که سفارت ایران با سردخانه پزشکی قانونی تماس گرفته مبنی بر این که این فرد یک تبعه ایران است و در انگلستان متعلقینی ندارد، بنابراین جنازه باید در اختیار سفارت ایران به عنوان متولی این‌گونه موارد قرار بگیرد که به تهران منتقل شود.

آن روز ظهر ناهار منزل پسر آقای میناچی بودیم که من جریان تشکیل حسینیه ارشاد در تبعید و قول و قرار آقای صدر با دکتر شریعتی را تعریف کردم. آقای میناچی اشک در چشمانش جمع شد و با حالت دلسوزانه‌ای گفت: فکر نمی‌کنی که یک حکمت الهی و یک مشیتی بوده که خدا سرانجام حیات جسمانی دکتر را این طوری به پایان رساند؟ من گفتم: خوب، ما بر اساس مبانی اعتقادیمان معتقدیم که هیچ چیزی بدون حکمت نیست، حتماً یک خیری در این هست، ممکن است منشاء اثر شود و جنب‌و‌جوش تازه‌ای و خون تازه‌ای در رگ‌های جنبش بوجود آورد، همان‌طور که خود شریعتی می‌گوید حیات علی(ع) بعد از مماتش آغاز شد و خود او هم که شیفته حضرت علی(ع) بوده است، ان‌شاءالله حیاتش بعد از مماتش آغاز گردد. با این تفاوت که دیگر آماج نامردی‌ها قرار نخواهد گرفت و اندیشه‌اش روز به روز گسترده‌تر شده و جوانان بیشتری را به درون کالبد انقلاب خواهد کشاند، همان‌گونه‌ای که خودش آرزو می‌کرد هر خانه‌ای حسینیه‌ای و هر قلبی ارشادی خواهد شد. مخالفین او دیگر چه چیز برای درافتادن و ایجاد جنگ زرگری و انحراف در راه و اهداف او نخواهند داشت، لذا یاد علی و آثار اوست که از این پس جولان خواهد داد و همین‌طور هم شد.

شب ما دور هم نشسته بودیم و گفت‌وگو می‌کردیم چگونه دسیسه سفارت ایران را خنثی کنیم و در صدد چاره‌جویی بودیم. آقای حبیبی ناگهان به ذهنش رسید که از احسان پسر دکتر شریعتی ـ که آن موقع در آمریکا بود ـ بپرسیم چند سالش است؟ آقای میناچی ـ اول با تهران تماس گرفت و شماره تلفن احسان را پیدا کرد و بعد با او تماس گرفت. جالب بود که فردای آن روز احسان هجده سالش تمام می‌شد، لذا به او گفتند که تلگرافی بزند به پزشکی قانونی و بگوید جنازه پدرش را تحویل کسی ندهند تا خودش بیاید و تحویل بگیرد. تلگراف که رسید کپی آن را دادیم به دو وکیل که بروند علیه سفارت وارد کار شوند. در این مدت واقعاً دل تو دل ما نبود، خیلی دلهره و نگرانی داشتیم.

مسئله بعدی این بود که او را کجا به خاک بسپاریم. مسلم بود که به هیچ‌وجه جنازه را به ایران نیاوریم چون دست ما در ایران بسته بود و رژیم هم به دنبال بهره‌برداری خودش بود. یک گزینه حرم حضرت امیر(ع) در نجف بود. تماسی با آقای دعایی گرفتیم. ایشان اطلاع دادند که مقامات بعثی نمی‌گذارند. بنی‌صدر تلف کرد و گفت من به آقای سیدموسی اصفهانی می‌گویم با بعثی‌ها صحبت کند و آنها را راضی کند، ولی ما دیگر منتظر نشدیم، گفتیم گزینه بعدی سوریه است. من با آقای صدر تماس گرفتم ایشان گفت شما هیچ نگرانی نداشته باشید من ترتیب کار را خواهم داد. تضمین آقای صدر خیلی ارزش داشت. قرار شد تدارک انتقال جنازه را بدهیم، در عین حال می‌خواستیم یک بهره‌برداری سیاسی هم بکنیم، لذا اعلام یک تشییع جنازه در لندن کردیم. برای این کار اتحادیه انجمن‌های اسلامی تمام نیروهای خود را در سراسر اروپا بسیج کرد. آن موقع یک موضوعی که دست ما را در سفر به کشورهای اروپایی باز گذاشته بود، قراردادهایی بود که دولت ایران با کشورهای اروپایی داشت مبنی بر لغو رویداد ویزا برای مسافرت، البته برای اتباع دو طرف بود. به جز تعداد کثیری از اعضای انجمن‌های اسلامی دانشجویان در اروپا، نمایندگان سایر گروه‌های مبارز از جمله دوستان روحانیت مبارز خارج از کشور و نمایندگانی از انجمن اسلامی دانشجویان در آمریکا در مراسم حضور داشتند. قبلاً از پلیس اجازه گرفته بودیم. ما به اعضای ناشناخته‌مان اعم از خواهر یا برادر ماسک‌هایی داده بودیم که به صورتشان بزنند چون احتمال می‌دادیم که ساواک بخواهد افراد را شناسایی کند. افراد شناخته شده مانند خود من مأمور انتظامات بودیم و با پلیس حرکت می‌کردیم. تشییع جنازه بسیار مفصلی برگزار شد. احسان شریعتی و دوستان دیگر پشت سر آمبولانس بودند. انبوه جمعیت که گرد آمدند و صف چهار نفره طولانی و منظم که شکل گرفت، آقای حبیبی به من اشاره کرد که به پلیس بگو حرکت کند. وقتی حرکت آغاز شد و غریو الله‌اکبر به آسمان برخاست، دیدم اشک در چشمان دکتر حبیبی جمع شده و صورتش گلگون و سرخ شده است. خیلی‌ها این حالت را داشتند. فریاد الله‌اکبر حاضران، واقعاً در و دیوار شهر لندن را به لرزه درآورده بود. در خلال تشییع یکی از افرادی که با گروه محمد منتظری همکاری داشت و ماسک زده بود به من گفت خانم شما هم ماسک زده؟ گفتم بله گفت کالسکه دختر دست خانمت است و او را می‌شناسند. گفتم ایشان به خاطر هماهنگی با بقیه خانم‌ها این کار را کرده.

به هر حال استقبال مردم از تشییع جنازه بسیار زیاد بود. ما هم اعلامیه‌ای چاپ کرده بودیم و در آن ضمن معرفی دکتر شریعتی، علیه رژیم مطالبی گفته بودیم. این مراسم در برنامه‌های خبری رادیو و تلویزیون و روزنامه‌های چاپ لندن انعکاس یافت.

بعد از پایان تشییع جنازه و تحویل جسد به شرکت هواپیمایی سوریه که نیمه شب همان روز عازم دمشق بود، کلیه شرکت‌کنندگان در مراسم تشییع به مسجد پاکستانی‌ها هدایت شدند و در واقع اولین مجلس ختم دکتر شریعتی همان روز برگزار شد. اولین سخنران، خود دکتر شریعتی بود! نوار سخنرانی او که قسمت‌هایی از سخنرانی تحت عنوان «پس از شهادت» بود پخش شد. شنیدن صدای دکتر چنان انقلاب روحی در حاضرین ایجاد کرده بود که قابل توصیف نیست. پس از آن احسان شریعتی پشت تریبون قرار گرفت و با صدای لرزان که از یک سو حُزن و اندوه و از سوی دیگر تصمیم و اراده مبارزه را باز می‌تاباند  و لحن سخنش بسیار شبیه لحن گفتار پدرش بود حالت عجیبی به جمع حاضرین داد. او سخنرانی خود را بعد از ذکر نام خدا و تلاوت آیاتی چند از قرآن کریم با این جمله آغاز کرد: «برادران ما در اینجا گرد هم آمده‌ایم نه برای ختم که برای آغازی دیگر». بعد از او من به نمایندگی از طرف انجمن‌های اسلامی اروپا و آمریکا سخن گفتم و سپس یکی از اعضای اتحادیه قطعه شعری در رثای شریعتی قرائت کرد و سرانجام آقای بنی‌صدر سخنرانی مفصلی ایراد کرد که به گمانم در یکی از شماره‌های نشریه اسلام، مکتب مبارز درج شده است.

همان‌گونه که گفتم پس از تشییع جنازه، آن را به فرودگاه منتقل کردیم. آقای قطب‌زاده و دیگر برادران رفتند و جنازه را به شرکت هواپیمایی سوریه تحویل دادند. سعی بر این بود که در همه حال مراقب باشیم. اواخر شب بود که پرواز انجام شد و ما نزدیک اذان صبح به دمشق رسیدیم. آقای صدر و دکتر چمران و عده‌ای دیگر برای استقبال آمده بودند. آقای دعایی از عراق آمده بود، چند نفر از برادران روحانیت مبارز خارج از کشور و عده‌ای از ایرانیان مقیم سوریه هم بودند. ما در پاویون نشسته بودیم که تدارکات انجام شود. آقای صدر گفتند در زینبیه قبر آماده شده، پس از دفن مراسم کوچکی برگزار می‌کنیم و همه به اتفاق می‌رویم بیروت. تعدادی هم اتومبیل آورده بودند، یک آمبولانس کوچک با نوار قرآن آماده شده بود. بعد از مدتی یکی از مأمورین آمد یک چیزی در گوش آقای صدر گفت. ایشان کمی درهم رفت و به من گفت سر و صدایش را در نیاور، جنازه کجاست؟ گفتم جنازه را خودمان تحویل هواپیمای سوریه دادیم. ایشان گفت می‌گویند جنازه نیست. از حالت من و آقای صدر، قطب‌زاده که شگفت‌زده شده بود، آمد و پرسید چه شده؟ گفتم رو دست خوردیم، می‌گویند جنازه نیست. او یک فحشی داد و گفت فلان و فلان می‌کنم. برگشتم به آقای صدر گفتم مطمئن هستند که نیست؟ ایشان گفت تمام قسمت‌های بار هواپیما را تخلیه کردند، اما چند درصدی امیدواری هست. خوشبختانه در همین لحظه صدای قرآن بلند شد، ایشان با یک حالت لبخند گفتند مثل اینکه پیدا شده. از یکی از مأمورین قضیه را پرسید. مشخص شد جنازه را چون مومیایی شده بود، در قسمت مراسلات پستی هواپیما گذاشته بودند نه بخش بار مخصوص حمل جنازه. ابتدا که بارها را تخلیه کرده بودند گفته بودند جنازه نیست. خلاصه یک ربع، بیست دقیقه‌ای ما دلهره داشتیم. جنازه را حرکت دادیم و تشییع کردیم و در حرم حضرت زینب(س) طواف دادیم، نماز به امامت امام موسی صدر خوانده شد، پس از آن جنازه را به سوی قبری که آماده شده بود با تشریفات روحی و عاطفی خاصی حرکت دادیم و دفن کردیم (رحمت‌الله علیه). از این مراسم غریبانه عکس‌هایی تهیه شد در سر مزار شریعتی، دکتر چمران با احساس فراوان قطعه‌ای نوشته بود که قرائت کرد. از افرادی که در مقبره بودیم اینها یادم است: آقایان دعایی، یزدی، چمران، قطب‌زاده، احسان شریعتی.

 

منبع: طباطبایی، صادق، خاطرات سیاسی ـ اجتماعی دکتر صادق طباطبایی، ج 1، جنبش دانشجویی، تهران، مؤسسه چاپ و نشر عروج، 1387، ص 141 ـ 136.



 
تعداد بازدید: 529


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: