انقلاب اسلامی :: فرح تو اون کادیلاک

فرح تو اون کادیلاک

19 دی 1398

صنم فاضل

بی‌بی شَست جوراب جواد را می‌دوخت. جواد رادیو‌اش را از رو تاقچه برداشت و با آنتن‌اش ور رفت. صدای خس‌خس بلند شد و رادیو را گذاشت کناری. بی‌بی دو لنگه جوراب را گلوله کرد تو هم.

ـ مگه چی می‌گن از اذون صبح تا بوق شب بیخ گوشته؟

موهای فراش را از روی پیشانی و ابروی پُر توهم‌اش بالا زد.

خونه‌نشینی، خبر نداری بی‌بی. فردا فرح قراره مشرف بشه شهرمون. اعلام کردن ملت برن دس‌بوسی.

بی‌بی شیر سماور را باز کرد و آب جوش سرریز شد توی استکان. قند انداختم به دهانم و با ذوق گفتم: «راس می‌گی داداش؟ بی‌بی ما هم بریم؟»

جواد یک ابروش را بالاتر برد و زیر سبیل‌اش را دست کشید:

ـ چشمم‌روشن، مشقاتو نوشتی بلبل خانوم؟

بی‌بی چای را گرفت جلویم که بگذارم پیش پای جواد.

بله که نوشتم، نگفتی، می‌ریم؟

بی‌بی دست کشید روی دامن و پیژامه مشکی گلدارش.

یه ساله نذرمه برم مزار خواهر امام و این پای لامروت امون نمی‌ده. حالا پاشم برم اونجا که چی؟

اخم کردم. عروسکم را که اسمش فرح بود از روی تاقچه برداشتم و بغل گرفتم. بی‌بی صلوات فرستاد و به تسبیح مهره سیاهش اشاره کرد. ظهری از جانمازش برداشته و انداخته بودم گردن عروسکم تا مثل فرح واقعی گردن‌بند مروارید داشته باشد. من هم وقتی ملکه شدم همیشه مروارید می‌اندازم. تسبیح را گذاشتم روی دامنش. مگه چیه بریم؟

وازلین را پشت و روی دستاش ماساژ داد.

ـ همینم مونده، حتمی باید بزک کنم و جوراب ساق کوتاه بپوشم که برم غر و فر ببینم.

دهان باز کردم و حرفی نزده، جواد تندی انگشت اشاره‌اش را گرفت جلوی دماغ استخوانی‌اش. بی‌بی، تکیه به دیوار، با یا علی بلند شد. تسبیح را بوسید و گذاشت رو تاقچه وسراغ پستو رفت تا جا پهن کند. جواد لحاف و تشک را از دستش گرفت و انداخت زمین.

بی‌بی دم گوشش پرسید: «می‌بریش؟»

جواد پیژامه گشادش را بالا کشید.

ـ من به گور آقام خندیدم. آدم مگه به ساز یه الف بچه می‌رقصه؟

لبم از بغض لرز گرفت و با اشاره جواد، عروسک به بغل رفتم زیر پتو و برق اتاق خاموش شد. این کله آن کله شدم اما خوابم نبرد. صورت فرح توی عکس اول کتاب‌های مدرسه‌مان دایم جلوی چشمم می‌آمد. اما توی عکسی که از آلبوم جواد کش رفتم خوشگل‌تر از همه بود. لبخند می‌زد و تاج به سر داشت. جواد به عکس‌هایی که از شاه و فرح جمع می‌کرد می‌گفت کلکسیون و اجازه نمی‌داد بهش دست بزنم. اما یک روز عجله‌ای از بیرون آمد و رفت سراغ آلبوم توی کمد. هر بار که ورق‌اش می‌زد نفسم به زور بالا می‌آمد می‌ترسیدم بفهمد یکی از عکس‌هاش را برداشته‌ام. آلبوم را زیر بغلش زد و فندک توی دستش را چند بار روشن و خاموش کرد. مداد را گرفتم سمتش!‍

ـ داداش نوکشو با چاقوی کنار فندکت تیز می‌کنی؟

انگار نشنینده باشد، رفت حیاط. از پشت پنجره تماشایش کردم. پیت نفت را خالی کرد رو آلبوم و فندک که زد بوی سوختگی همه خانه را برداشت.

چشم‌هام توی تاریکی زیر پتو باز بود و سرم را چسباندم به موهای کاموایی عروسکم، دوباره بغض تو گلویم گیر کرد دلم می‌خواست به فرح بگویم وقتی بزرگ شدم می‌خواهم ملکه شوم و مثل او لباس‌های خوشگل بپوشم. صورت خیسم را مالیدم به بالش و دماغم را که بالا کشیدم، جواد پتو را کنار زد و یواش گفت: «تو که هنوز چهچهه می‌زنی بلبل.»

نشستم سر جایم و توی بغلش که هق‌هقم بلند شد.

£

صبح خروس‌خوان صبحانه‌ام را خورده و نخورده، پیراهن دامن چین‌چینی‌ام را تن کردم و بی‌بی موهایم را که می‌بافت بهش گفتم می‌خواهم فرح را دعوت کنم بیاید خانه‌مان. هی کشیده‌ای گفت. عروسکم را بغل گرفتم و دویدم حیاط. جواد پیراهن چهارخانه و شلوار دم‌پا گشادش را پوشیده بود و یک‌پا رو پله و پای دیگر پایین با دستمال خاک کفش ورنی‌اش را می‌گرفت. بی‌بی از اتاق بیرون آمد و رو به جواد گفت: «دسشو ول نکنی.»

جواد با اخم نگاهش را انداخت رویم و خنده‌ام را قورت دادم. راه افتادیم سمت در و برای بی‌بی که روی پله نشسته بود و دو گوشه روسری را مثل همیشه بالای سراش گره می‌زد، دست تکان دادم.

دلم می‌خواست زودتر فرح را بغل کنم و صورت خوشگلش را ببوسم. از زیر کوچه که گذشتیم به شهرداری رسیدیم و کم‌کم شلوغ شد. در همه دکان‌ها بسته بود و چند تا مرد با لباس‌های نظامی مردم را هل می‌دادند به حاشیه خیابان و پیاده‌رو. صدا به صدا نمی‌رسید. وقتی یک ردیف پسربچه با لباس سنتی رد شدند و شروع کردند به خواندن آواز محلی و پرچم‌های توی دستشان با شیر وسطش را تکان دادند،‌ جواد گفت: «داره می‌آد.»

بلندم کرد و گذاشت روی کولش. از ذوق خنده‌ام گرفت. اما دهانم را به زور بستم. دلم نمی‌خواست فرح ببیند دو تا از دندان‌های جلویم افتاده. ماشینی سیاه و دراز میدان شهرداری را با مجسمه رضاخان که در وسطش روی اسبی نشسته بود دور زد و از میان جمعیت به سمتمان نزدیک شد. جواد بلند گفت:‌»ماشین و ببین، فرح تو اون کادیلاکه.»

پیرزنی که عینک ته‌استکانی‌اش را با کش دور سرش بسته بود، هل می‌داد که برود سمت ماشین، اما توی شلوغی زیر دست و پا افتاد. دستی زنانه از پنجره ماشین بیرون آمد و همه برایش دست تکان دادند. عروسکم را بالا گرفتم و گفتم: «بریم جلوتر داداش. هنوز قدم برنداشته بودیم که هلمان دادند و سکندری خوردیم. شانه‌اش را محکم گرفتم. عروسک از دستم افتاد. نگاهم را انداختم زیر پای آدم‌ها و لحظه‌ای چشمم افتاد به دست‌وپای شکسته و صورت درب و داغانش که لقد می‌زدند. شانه جواد را تکان دادم و هی تکرار کردم: «داداش فرحم افتاد...»

مرا از شانه‌اش پایین آورد و بغل گرفت.

ـ کدوم فرح؟ رفت.

با بغض سر چرخاندم سمت ماشین اما دورتر و دورتر می‌شد و صدای فریاد پیرزن را می‌شنیدم:

«می‌گن شهبانو فقیرنوازه، پس کو؟»

زنی با کت و دامن سیاه و مدل موی گوگوشی دهان‌اش را گرفت و عینک‌ شکسته‌اش را دستش داد. اشک از گونه‌ام سر خورد و جواد گفت: «بریم خونه.»

 

منبع: جشن از ما بهترون، پنجمین جشنواره داستان انقلاب (نوجوانان)، تهران، سوره مهر ، 1395، صص 21 تا 24.



 
تعداد بازدید: 961


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: